پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   غمنامه (http://p30city.net/showthread.php?t=639)

SonBol 11-14-2009 09:14 AM

در من غم بيهودگيها مي زند موج
در تو غرور از توان من فزونتر
در من نيازي مي كشد پيوسته فرياد
در تو گريزي مي گشايد هر زمان پر
***
اي كاش در خاطر گل مهرت نمي رست
اي كاش در من آرزويت جان نمي يافت
اي كاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فريبي رشته عمرم نمي بافت
***

انديشه روز و شبم پيوسته اين است
‌من بر تو بستم دل ؟
دريغ از دل كه بستم
افسوس بر من، گوهر خود را فشاندم
در پاي بتهائي كه بايد مي شكستم
***
اي خاطرات روزهاي گرم و شيرين
ديگر مرا با خويشتن تنها گذاريد
در اين غروب سرد دردانگيز پائيز
با محنتي گنگ و غريبم واگذاريد
***

اينك دريغا آرزوي نقش بر آب

اينك نهال عاشقي بي برگ و بي بر

در من،

غم بيهودگيها مي زند موج

در تو،

غروري ازتوان من فزونتر

Hiwa 11-14-2009 09:16 AM

دلتنگم و بارونی
غمگینم و زندونی
آزرده دلم بانو ...
بانو تو که می دونی
ای گمشده تقدیر از دلهره سرشارم
این فصل شکفتن نیست
وقتی تو را کم دارم.
از غربت بین ما انگار نمی ترسی
دلواپسم از دوری
می دانی و می پرسی
من کوه ترین بودم، تقدیر تو آبم کرد
تکرار یک کابوس هر لحظه و هر روزم
با وحشت تنهایی می سازم و می سوزم
از همهمه می ترسم
می ترسم از این مردم
می ترسم از این کابوس، از این من ِسر در گُم
می ترسم از این غربت از این غم شاعر کش
دل تنگ تو می مونم

SonBol 11-14-2009 09:57 AM

می نویسم عشق
می نویسم اشک

می نویسم شعله ای خاموش

می نویسم درد

می نویسم نرم می لغزد

دست سرد و بی پناه شب

می نویسم سخت می سوزد

قطره اشک بی گناه من

می نویسم باز باران است

باز باران .باز باران است

Omid7 11-14-2009 10:12 AM

حتــي غريبــه‌ها مي‌دانند

كــه شانــه‌هاي غـرورت

تــشنه هـــق هـــق اســت

حتــي مي‌دانند

كه بــايد پلكهــايت را

دوســت داشــت

تــا آشنــايي را نشنــاسي .

مي‌دانــي ؟

مــن هيــچ بـغضي را ارزان

نـفروختـــه‌ام

تنهـــا ،

سـايـه‌هـــاي حضــورم را

پــوششي مي‌كنــم

بــر شانـه‌هــاي عريــان غـرورت

تــا ،

غــريبــه‌اي عبــور نـكـنـد .

مسلط شـــده‌اي بـــر من ...

تـــو را مي‌گويــم ...

تـــازيانه مي‌زنــي ...

هـــي ديـــوانــه ...

مـــي‌خواهم بــگويــم :

تـــازيــانه از ســرم بــردار ...

مـــي‌تــرسم بــگويـنـد ديـــوانــه شـــده‌ام ...

بـــا خـــودم كلنـجـــار مـــي‌روم ...

تـــا ديـــوانــگي بـــه ســـراغم نيـــامده ...

بــرگردان تـنـهاييم را ...

فرگل 11-14-2009 11:54 AM

وقتی که بارون می باره

تو رو یاد من میاره

خاطراتی که گذشته

کاش بشه نیاد دوباره

اخه دل شکستنم حدی داره

چشم به راه نشستنم حدی داره

تا بخوای بهش بگی دوست دارم

میره و رو عشق تو پا می ذاره

رفتی و تنها نشستی

راه خوشبختی رو بستی


بی تفاوت و دورنگی

حرمت عشق شکستی

بی وفاییم دیگه حدی داره

پشت پا به هم زدن حدی داره

Omid7 11-14-2009 04:46 PM

چکه های خاطره
از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...
دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر
بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.
می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.
به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و اینگونه سیلا‌ب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد.
نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...
تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...
حالا‌ از آن حرفهای رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند ، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی رنگ است!
و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لا‌یشم! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی.
لحظه ، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید.
..

SonBol 11-15-2009 06:00 PM

خسته‌ام از آرزوها، آرزوهاي شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظه‌های كاغذی را روز و شب تكرار كردن
خاطرات بايگانی، زندگيهای اداری
آفتاب زرد و غمگين، پله‌هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين، آسمانهاي اجاري
با نگاهي سرشكسته، چشمهايي پينه‌بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم‌انتظاری
صندليهای خميده، ميزهای صف‌كشيده
خنده‌های لب پريده، گريه‌های اختياری
عصر جدولهای خالی، پاركهای اين حوالی
پرسه‌های بی‌خيالی، صندليهای خماری
سرنوشت روزها را روی هم سنجاق كردم
شنبه‌های بی‌پناهی، جمعه‌های بی‌قراری
عاقبت پرونده‌ام را با غبار آرزوها
خاك خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی ميز خالی من، صفحه‌ی باز حوادث:
در ستون تسليت‌ها نامی از ما يادگاری

SonBol 11-15-2009 06:01 PM

وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونان که بايدند
نه بايد ها…
مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مي خورم
عمري است
لبخند هاي لاغر خود را
در دل ذخيره مي کنم:
باشد براي روز مبادا!
اما
در صفحه‌هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه مي‌داند؟
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد!
¤¤¤
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونانکه بايدند
نه بايد ها…
هر روز بي تو
روز مبادا است!

Omid7 11-15-2009 10:26 PM

سلام ؛ حال من خوب است

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند . . .

با این همه اگر عمری باقی بود

طوری از کنار زندگی می گذرم

که نه دل کسی در سینه بلرزد

و نه این دل نا ماندگار بی درمانم . . .

تا یادم نرفته است بنویسم:

دیشب در حوالی خواب هایم ، سال پر بارانی بود . . .

خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم

دعا کردم که بیایی

با من کنار پنجره بمانی ، باران ببارد

اما دریغ که رفتن ، راز غریب این زندگیست

رفتی پیش از آن که باران ببارد . . .

می دانم ، دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است !

انگار که تعبیر همه رفتن ها ، هرگز باز نیامدن است

بی پرده بگویمت :

می خواهم تنها بمانم

در را پشت سرت ببند

بی قرارم ، می خواهم بروم ، می خواهم بمانم ؟!

هذیان می گویم ! نمی دانم . . .

نه عزیزم ، نامه ام باید کوتاه باشد

ساده باشد ، بی کنایه و ابهام

پس از نو می نویسم:

سلام! حال من خوب است

اما تو باور نکن . . .

Omid7 11-16-2009 09:36 AM

نمي گم دلت گرفته ؛ مي دونم که تنها نيستي
همدمت بودم يه روزي ؛ حالا با ديگري نشستي!!

نکنه عاشقش نباشي ؛ اون که امروز تو باهاشي
بگو که دلم باهاته ؛ هر جاي دنيا که باشي

تو که احساسي نداري ؛ ميدوني دلم چه تنگه؟
کاش منم مثل تو بودم ؛ قلبي که از جنس سنگه

مي دوني اين شعر من نيست ؛ حرف يه دل شکستست
کسي که تموم حرفاش ؛ توي ابهام گذشتست

راستي مرگم و نديدي ؟ من که چشمام نمي بينه
اخه از روزي که رفتي ؛ ارزوي من همينه

من که اسراري ندارم ؛ خوشحالم يکي باهاته
اخه همدمم تا امروز ؛ يه دونه شاخه نباته

ببينم عکسام و داري ؟ اوني که توي غروبه؟
يادمه وقتي که ديديش ؛ گفتي واي اين يکي خوبه

مثل اينکه مي دونستي ؛ عشقمون رو به غروبه
رفتي و غروب تموم شد ؛ حالا چشمام بي فروغه

راستي شعرام و مي خوني ؟ يا که وقتش و نداري؟
يادمه بهم مي گفتي ؛ واسه من شعري نداري؟

بيا قابلي نداره ؛ اخرين هديه ياره
من و بايد تو ببخشي ؛ اين يکي اسمي نداره


اکنون ساعت 06:44 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)