مستی با صدای زنده یاد هایده شب که از راه میرسه |
|
نیایش نوروزی به زبان پارسی
تا نوای هفت سُرنا در گلستان، جان دمید خواب ِ دیرین شد ز چشمان ِ زمستان ناپدید روزگارا، هفت سُرنا را به گوش جان نواز چشم را بیدار دار و سینه ها را پُر امید روزگارا، گلشن ِ نوروز را پُر بار کُن شهد پیروزی به کام مرد و زن بسیار کُن اَبر را جانبخش ساز و ماه را آیینه دار بد دلان را دور، با ما نیکوان را یار کُن روزگارا، تازه شد هستی در آغاز بهار جشن جمشید جهان بین را جهان آرا بدار مهر افزون کُن درون سینه ها در سال نو فرِّ شادی را به جام زندگی از نو بیار روزگارا، جشن ما را نو به نو جاوید ساز سینه را پر مهرتر از سینه-ی جمشید ساز رنج را آسان بنه بر مردم برگشته بخت چشم نیکو مردمان را دیده-ی خورشید ساز |
مجوی شادی چون در غمست میل نگار که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمدست ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار غبارهاست درون تو از حجاب منی همیبرون نشود آن غبار از یک بار به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار اگر به خواب گریزی به خواب دربینی جفای یار و سقطهای آن نکوکردار تراش چوب نه بهر هلاکت چوبست برای مصلحتی راست در دل نجار از این سبب همه شر طریق حق خیرست که عاقبت بنماید صفاش آخر کار نگر به پوست که دباغ در پلیدیها همیبمالد آن را هزار بار هزار که تا برون رود از پوست علت پنهان اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار تو شمس مفخر تبریز چارهها داری شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار مولانا |
ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی تو که آتشکده عشق و محبت بودی چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را که خود از رقت آن بیخود و بی هوش شدی تو به صد نغمه زبان بودی و دلها همه گوش چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی ناز می کرد به پیراهن نازک تن تو نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی شب مگر حور بهشتیت به بالین آمد که تواش شیفته زلف و بناگوش شدی باز در خواب شب دوش ترا می دیدم وای بر من که توام خواب شب دوش شدی ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت به چه گنجینه اسرار که سرپوش شدی ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت آتشی بود در این سینه که در جوش شدی شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی |
پنج وارونه چه معنا دارد ؟
خواهر کوچکم از من پرسید! من به او خندیدم! ناراحت شد و دل آزرده گفت :دیروز خودم دیدم! مهران پسر همسایه پنج وارونه به مینو میداد! بغلش کردم و بوسیدمش و با خود گفتم: بعد ها وقتی باران بی وقفه ی عشق سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی فهمید پنج وارونه چه معنا دارد؟ |
تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم هر جا خیال شه بود , باغ و تماشاگه بود در هر مقامی که روم بر عشرتی بر می تنم درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری آن ماه رو از لامکان , سر درکند در روزنم گوید سلام علیک هی آوردمت صد نقل و می من شاهم و شاهنشهم پرده سپاهان می زنم من آفتاب انورم خوش پردهها را بردرم من نوبهارم آمدم تا خارها را برکنم هر کس که خواهد روز و شب عیش و تماشا و طرب من قندها را لذتم بادامها را روغنم گویم سخن را بازگو مردی کرم ز آغاز گو هین بیملولی شرح کن من سخت کند و کودنم گوید که آن گوش گران , بهتر ز هوش دیگران صد فضل دارد این بر آن کان جا هوا , این جا منم رو رو که صاحب دولتی , جان حیات و عشرتی رضوان و حور و جنتی , زیرا گرفتی دامنم هم کوه و هم عنقا تویی هم عروه الوثقی تویی هم آب و هم سقا تویی هم باغ و سرو و سوسنم افلاک پیشت سر نهد املاک پیشت پر نهد دل گویدت مومم تو را با دیگران چون آهنم حضرت مولانا |
این جا کسی است پنهان دامان من گرفته خود را سپس کشیده پیشان من گرفته این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان باغی به من نموده ایوان من گرفته این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل اما فروغ رویش ارکان من گرفته این جا کسی است پنهان مانند قند در نی شیرین شکرفروشی دکان من گرفته جادو و چشم بندی چشم کَسَش نبیند سوداگری است موزون میزان من گرفته چون گلشکر من و او در همدگر سرشته من خوی او گرفته , او آن من گرفته در چشم من نیاید خوبان جمله عالم بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم تا درد عشق دیدم درمان من گرفته تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی گر گرد درد گردی فرمان من گرفته در بحر ناامیدی , از خود طمع بریدی زین بحر سر برآری مرجان من گرفته بشکن طلسم صورت , بگشای چشم سیرت تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته ساقی غیب بینی پیدا سلام کرده پیمانه جام کرده پیمان من گرفته من دامنش کشیده کای نوح روح دیده از گریه عالمی بین طوفان من گرفته تو تاج ما وآنگه سرهای ما شکسته تو یار غار وآنگه یاران من گرفته گوید ز گریه بگذر , زان سوی گریه بنگر عشاق روح گشته ریحان من گرفته یاران دل شکسته بر صدر دل نشسته مستان و میپرستان میدان من گرفته همچو سگان تازی میکن شکار خامش نی چون سگان عوعو کهدان من گرفته تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی اشراق نور رویش کیهان من گرفته حضرت مولانا |
ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﻛﻪ ﺗﻮي ﻣﻮج ﺑـﻼ
واﺳﻪ ﺗﻮ دﺳﺘﺎﻣﻮ ﻗﺎﻳﻖ ﻣﻲﻛﻨﻢ اﮔـﻪ ﻣﻮﺟـﺎ ﺗـﻮ رو از ﻣﻦ ﺑﮕﻴـﺮن ﻗﻄﺮه ﻗﻄﺮه آب ﻣﻲﺷﻢ دق ﻣﻲﻛﻨﻢ واي ﻛﻪ دﻟﻢ ﻃﺎﻗﺖ دوري ﺗﻮ ﻫﻴﭻ ﻧﺪاره ﺑـﻐـﺾ ﻧـﺒﻮدن ﺗـﻮ اﺷـﻜـﺎﻣﻮ در ﻣﻴـﺎره اي ﻛﻪ ﺑﻲ ﺗﻮ اﻳﻦ ﻛﻮﻳﺮ، ﺧﻮاب ﺑﺎرون ﻣﻲﺑﻴﻨﻪ وﻗﺘـﻲ ﻧﻴـﺴﺘﻲ، ﻏـﻢ دﻧـﻴﺎ ﺗﻮي ﻗﻠﺒـﻢ ﻣﻲﺷﻴﻨﻪ اي ﻛﻪ ﺑﻲ ﺗﻮ واﺳﻪ ﻣﻦ، ﻫﻤﻪ دﻧﻴﺎ ﻗﻔﺴﻪ ﻣﺴـﻴـﺢ از ﻧـﺒـﻮدن ﺗـﻮ اﻟﺘـﻬـﺎب ﻧﻔﺴﻪ واي ﻛﻪ دﻟﻢ ﻃﺎﻗﺖ دوري ﺗﻮ ﻫﻴﭻ ﻧﺪاره ﺑـﻐـﺾ ﻧـﺒﻮدن ﺗـﻮ اﺷـﻜـﺎﻣﻮ در ﻣﻴـﺎره ﺗﻮي ﺑـﻬـﺖ ﻏﻢ و ﺗـﻨﻬﺎﻳﻲ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﺮم دﺳﺖ ﻧﻮازش ﻛﺸﻴﺪي وﻟﻲ ﺑﺎ رﻓﺘﻨﺖ اي ﻫﺴﺘﻲ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻲ ﻣﻨﻮ ﺑﻪ آﺗﻴﺶ ﻛﺸﻴﺪي .... |
وﻗﺘﻲ دﺳﺘﺎم ﺧﺎﻟﻲ ﺑﺎﺷﻪ
وﻗﺘﻲ ﺑـﺎﺷـﻢ ﻋـﺎﺷﻖ ﺗﻮ ﻏﻴﺮ دل ﭼﻴﺰي ﻧﺪارم ﻛﻪ ﺑـﺪوﻧـﻢ ﻻﻳـﻖ ﺗﻮ دﻟـﻤـﻮ از ﻣـﺎل دﻧـﻴـﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﻳﻪ داده ﺑﻮدم ﺑـﺎ ﺗﻤـﻮم ﺑـﻲ ﭘﻨﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﻜﻴﻪ داده ﺑﻮدم .. |
پرنده های قفسی عادت دارن به بیکسی عمرشون بی هم نفس کز میکنن کنج قفس نمیدونن سفر چیه عاشق دربه در کیه هر کی بریزه شادونه فکر میکنن خداشونه یه عمره بی حبیبن با آسمون غریبن این همه نعمت اما همیشه بی نصیبن چمیدونن به چی میگن ستاره چمیدونن دنیا کیا بهاره چمیدونن عاشق میشه چه آسون پرنده زیر بارون تو آسمون ندیدن خورشید چه نوری داره چشمه ی کوه مشرق چه راه دوری داره قفس به این بزرگی کاشکی پرنده بودم مهم نبود پریدن ولی برنده بودم فرقی نداره وقتی ندونی و نبینی غصت میگیره وقتی میدونی و میبینی غصت میگیره وقتی میدونی و میبینی |
عشق به شکل پرواز يه پرندس عشق خواب يه آهوي رمندس
من زائري تشنه زير باران عشق چشمه آبي ام کشندس من مي ميرم از اين آب مسموم مرگ عاشق عين بودن اوج پرواز يه پرندس تو که معناي عشقي به من معنا بده اي يار دروغ اين صدارو به گور قصه ها بسپار صدا کن اسممو از عمق شب از عمق ديوار براي زنده بودن دليل آخرينم باش محبت بذر فرياد خاک خوب سرزمينم باش طلوع صادق عصيان من بيداريم باش عشق گذشتن از مرز وجود مرگ آغار راه قصه بوده من راهي شدم نگو که زوده اون کسي که سر سپرده مثل ما عاشق نبوده |
برادر جان نمی دونی چه غمگینم
|
قصه برگ و باد ( خدا)
|
مثل چتر خورشيد
|
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود
|
|
چون خاطرت شود شاد از تو خدا نگهدار
من شعر رفته از ياد از تو خدا نگهدار لب بسته است و خاموش در سر هواي عشقت در دل هميشه فرياد از تو خدا نگهدار در يك غروب دلگير در زير سيل باران در كوچه ها زنم داد از تو خدا نگهدار نقشي كه گفته بودي بر لوح دل نشاندم جرمش به پاي فرهاد از تو خدا نگهدار روحم كه بسته ي توست قلبم كه قاب عشق است عمرم كه رفته بر باد از تو خدا نگهدار. |
شبي از پشت تنهايي نمناك و باراني تو را با لهجه ي گل هاي نيلوفر صدا كردم! تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم! پس از يك جستجوي نقره اي در كوچه هاي آبي احساس تو را از بين گل هايي كه در تنهايي ام روييد با حسرت جدا كردم و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي دلم حيران و سرگردان چشمانيست رؤيايي و من تنها براي ديدن زيبايي آن چشم تو را در دشتي از تنهايي و حسرت رها كردم همين بود آخرين حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگينت حريم چشم هايم را به روي اشكي از جنس غروب ساكت و نارنجي خورشيد وا كردم نمي دانم چرا رفتي؟ نمي دانم چرا شايد خطا كردم! و تو بي آنكه فكر غربت چشمان من باشي نمي دانم كجا؟ تا كي؟ براي چه؟ ولي رفتي و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد و بعد از رفتنت يك قلب دريايي ترك برداشت و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمي خاكستري گم شد و گنجشكي كه هر روز از كنار پنجره با مهرباني دانه بر مي داشت تمام بالهايش غرق در اندوه غربت شد و بعد از رفتنت آسمان چشمانم خيس باران شد و بعد از رفتنت انگار كسي حس كرد كه من بي تو تمام هستي ام از دست خواهد رفت كسي حس كرد من بي تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد و بعد از رفتنت دريا چه بغضي كرد كسي فهميد كه تو نام مرا از ياد خواهي برد و من با آنكه مي دانم تو هرگز ياد من را با عبور خود نخواهي برد هنوز آشفته ي چشمان زيباي توام برگرد...برگرد...برگرد! ببين كه سرنوشت انتظار من چه خواهد شد و بعد از اين همه طوفان و وهم و پرسش و ترديد كسي از پشت قاب پنجره آرام و زيبا گفت: تو هم در پاسخ اين بي وفايي ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا كردم و من در حالي ما بين اشك و حسرت و ترديد كنار انتظاري كه بدون پاسخ و سرد است ومن در اوج پاييزي ترين ويراني يك دل ميان غصه اي از جنس بغض كوچك يك ابر نمي دانم چرا شايد به رسم عادت پروانگي مان باز براي شادي و خوشبختي باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم |
ما چون دو دریچه رو به روی هم، |
تو راه می روی ومن در اندیشه تو پرواز میکنم. من در لابه لای زندگی می پلکم وتو بلند بلند حرف میزنی ... نمی شنوم چه می گویی ...چرا که از آویزان شدن به روح بزرگت می ترسم . |
برخيز که ميرود زمستان
برخيز که ميرود زمستان بگشاي در سراي بستان نارنج و بنفشه بر طبق نه منقل بگذار در شبستان وين پرده بگوي تا به يک بار زحمت ببرد ز پيش ايوان برخيز که باد صبح نوروز در باغچه ميکند گل افشان خاموشي بلبلان مشتاق در موسم گل ندارد امکان آواز دهل نهان نماند در زير گليم و عشق پنهان بوي گل بامداد نوروز و آواز خوش هزاردستان بس جامه فروختست و دستار بس خانه که سوختست و دکان ما را سر دوست بر کنارست آنک سر دشمنان و سندان چشمي که به دوست برکند دوست بر هم ننهد ز تيرباران سعدي چو به ميوه ميرسد دست سهلست جفاي بوستانبان :53: سعدي |
عيد بر عاشقان مبارک باد
عيد بر عاشقان مبارک باد عاشقان عيدتان مبارک باد عيد ار بوي جان ما دارد در جهان همچو جان مبارک باد بر تو اي ماه آسمان و زمين تا به هفت آسمان مبارک باد عيد آمد به کف نشان وصال عاشقان اين نشان مبارک باد روزه مگشاي جز به قند لبش قند او در دهان مبارک باد عيد بنوشت بر کنار لبش کاين مي بيکران مبارک باد عيد آمد که اي سبک روحان رطلهاي گران مبارک باد چند پنهان خوري صلاح الدين بوسههاي نهان مبارک باد گر نصيبي به من دهي گويم بر من و بر فلان مبارک باد :53: :53: :53: ... |
در میخانه بروی همه باز هست هنوز سینه ی سوخته در سوز و گداز است هنوز بی نیازی است در این مستی و بیهوشی عشق درِ هستی زدن از روی نیاز است هنوز چاره از دوری دلبر نبود لب بَربند که غلام دَرِ او بنده نواز است هنوز راز مگشای مگر در بَرِ مست رُخ یار که در این مرحله او محرم راز است هنوز دست بردار ز سوداگری و بوالهوسی دست عشّاق سوی دوست دراز است هنوز نرسد دست من سوخته بر دامن یار چه توان کرد که در عشوه و ناز است هنوز ای نسیم سحری گر سر کویش گزری عطر بر گیر که او غالیه ساز است هنوز |
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است |
در خیل کشتگان رخش دست کم گرفت
برگرد ای امید ز کف رفته تا به کی هر شب فغان کنم که خدایا دلم گرفت در سینه ام نهال غمش نشاند عشق باری گرفت شاخ غم و خوب هم گرفت تا بگذرد ز کوه غم عشق او ... دستی شکسته داشت به پای قلم گرفت |
شد ز غمت خانه سودا دلم در طلبت رفت به هر جا دلم در طلب زهره رخ ماه رو می نگرد جانب بالا دلم فرش غمش گشتم و آخر ز بخت رفت بر این سقف مصفا دلم آه که امروز دلم را چه شد؟! دوش چه گفته است کسی با دلم؟! از طلب گوهر گویای عشق موج زند موج چو دریا دلم روز شد و چادر شب می درد در پی آن عیش و تماشا دلم از دل تو در دل من نکتههاست آه چه ره است از دل تو تا دلم گر نکنی بر دل من رحمتی وای دلم وای دلم وا دلم ای تبریز از هوس شمس دین چند رود سوی ثریا دلم مولانا |
در حلقهٔ فقیران قیصر چه کار دارد؟ در دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟ در راه عشقبازان زین حرفها چه خیزد ؟!! در مجلس خموشان منبر چه کار دارد ؟!! جایی که عاشقان را درس حیات باشد ایبک چه وزن آرد؟ سنجر چه کار دارد؟ جایی که این عزیزان جام شراب نوشند آب زلال چبود؟ کوثر چه کار دارد؟ وآنجا که بحر معنی موج بقا برآرد بر کشتی دلیران لنگر چه کار دارد؟ در راه پاکبازان این حرفها چه خیزد ؟! بر فرق سرفرازان افسر چه کار دارد؟ آن دم که آن دم آمد، دم در نگنجد آنجا جایی که ره برآید، رهبر چه کار دارد ؟! دایم، تو ای عراقی، میگوی این حکایت: با بوی مشک معنی، عنبر چه کار دارد؟ عراقي |
که گفت بر رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را *** لیوان زلبت بوسه گرفت ومن زلیوان دیدی به چه حیله زلبت بوسه گرفتم *** هیچ دانی میوه را تاثیر شیرینی زچیست بس که در زیر زمین شیرین لبان خوابیده اند |
با قهر چه میکشی مرا
من کشتهی مهربانیم یک خنده و یک نگاه بس تا کشتهی خود بدانیم ای آمده از سرابها با خواب و خیال آبها دارد ز تو بازتابها آیینهی زندگانیم گر نیست به شانهام سرت یا از دگریست بسترت غم نیست که با خیال تو همبستر شادمانیم شادا! تن بینصیب من افسون زدهی فریب من مست است و ملنگ و بیخبر از دست و دل خزانیم انگار درون جان من سازیست همیشه نغمه زن گوید به ترانه صد سخن از تاب و تب جوانیم افتاده چنین به بند تو میخواست مرا کمند تو گفتی که رهات میکنم دیدم که نمیرهانیم ای یار، تبم ز عشق تو شورم، طلبم، ز عشق تو اما ز پیت نمیدوم بیهوده چه میکشانیم فریاد، که جمله آتشم تا عرش لهیب میکشم با این همه نیست خواهشم تا شعله فرو نشانیم نزدیکترین من! همان در فاصله از برم بمان تا یکترین بمانمت تا دوستترین بمانیَم |
صبر تلخ شیرین می شود
وقتی که می دانم می آیی ثانیه ها را می چشم غذای روحم آهسته آهسته جا می افتد شعله اشتیاق را زیاد نمی کنم می سوزد |
زندگی من
همین منظومه ی روانی است که سطر سطر به تو می اندیشم. می خواستم عاشقی را از سر همین سطر شروع کنم •[نقطه] خلاصه ی حرف هایم حساب بود، هر چند از راه غیر معقول. که شاعر ضرب در تو، تو. و به علاوه ی یک گل سرخ، بی نها یت. |
تورا من زهر شیرین خوانم ای عشق ، که نامی خوش تر از اینت ندانم وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری ، به غیر از « زهر شیرینت » نخوانم . تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی ، تو شیرینی ، که شور هستی از توست . شراب جام خورشیدی ، که جان را نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از توست . به آسانی ، مرا از من ربودی درون کوره ی غم آزمودی دلت آخر به سرگردانیم سوخت نگاهم را به زیبایی گشودی بسی گفتند: « دل از عشق برگیر ! که : نیرنگ است و افسون است و جادوست !» ولی ما دل به او بستیم و دیدیم که این زهر است ، اما ! ...نوشداروست ! چه غم دارم که این زهر تب آلود ، تنم را در جدایی می گدازد از آن شادم که در هنگامة درد ؛ غمی شیرین دلم را می نوازد . اگر مرگم به نامردی نگیرد ؛ مرا مهرِ تو در دل جاودانی است . وگر عمرم به ناکامی سرآید ؛ تورا دارم که: مرگم زندگانی است . |
بــازآمـدم تـا واكـنـم چـشـمـي بـه رويـت بـار هـا مـــژگــان گـــذارم رويــهــم ازلــــذت ديـــدار هـا ازدل مـــنـادي مـي زنــم فــريـاد شـــادي مـي زنـم بــيـمي نــدارم بـعــد از ايــن از خـار هـا آزار هـا چـشمـم بـه چشمت دوخـتـم روشـن شـدم افروختم آتــش گـرفــتـم سـوخـتـم پُـركـن قــدح را بـار هـا اي گـرمـي سـوداي مـن اي لــذت غـوغـاي مـن! ســوزي بـزن درنـاي مـن از دل بـبـر زنـگار هـا درهـرسـراي ســر نـزن پـشـت دري پــرپــر نـزن بـاجـلـوه هـای عـاشـقـي خــم كـن قـد ديــوار هـا پــرواي ايـن وآن مـكـن رســـم وفـا پـنـهان مـكـن بــركـاروان عــاشـقـي هــمـــوار كـن دشــوار هـا واكــن خُــم مـيـخانـه را چـرخـي بـده پــيـمانـه را بـشـكـن ســكوت خـانـه را سُــر كـن صـداي تـار ها درعـاشـقـي جــارم بـزن صـد طـعـنه دركارم بـزن خـنـديــده بــردارم بــزن تـا بَـــر دهــد پــنـدار هـا |
من از آنکه گردم به مستی هلاک |
|
حافظ
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم محصول دعا در ره جانانه نهادیم در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد تا روی در این منزل ویرانه نهادیم در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را مهر لب او بر در این خانه نهادیم در خرقه از این بیش منافق نتوان بود بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم چون میرود این کشتی سرگشته که آخر جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم المنه لله که چو ما بیدل و دین بود آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم |
مولانا
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد تو را بر در نشاند او به طراری که میآید تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمه سوزن اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد |
|
|
اکنون ساعت 12:28 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)