پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

ابریشم 09-16-2010 04:55 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif اهداي قلب
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!

دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)


دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…


ابریشم 09-16-2010 04:55 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif نيما ونيشام
توفان که از شیراجان (نام پیشین سیرجان ) گذشت غم و اندوه بسیار برجای گذاشت بسیاری از خانه ها و درختان را خراب و سرنگون ساخت دل مردم گرفته غمگین بود . در این آشوب زمانه پسری به نام نیما دلباخته دختری شده بود که نامش نِیشام بود نیما سالها دور از خانواده و در سفر زندگی کرده بود و چهار برادر داشت که هر یک دارای ثروت و اندوخته ایی بودند پدر نیشام بارها به خانواده نیما گفته بود هر یک از برادران دیگر خواستگاری می کرد مشکلی نبود اما نیما توان اداره زندگی نیشام را ندارد . و هر چه خانواده نیما به او می گفتند به جای عاشقی پی کسب و کاری را بگیرد و به این شکل به همگان بفهماند توانایی همسرداری را دارد او نمی شنید و از دور چشم به خانه زیبا و بلند نیشام داشت .

کم کم رفتار نیما موجب برافروختگی و ناراحتی پدر و بردران نیشام گشت آنها شبی به خانه نیما آمده و در برابر پدر و برادران نیما به او گفتند اگر باز هم در اطراف خانه اشان پرسه بزند چشم خویش را بر دوستی های گذشته خواهند بست .

نیما انگار تازه از خواب بیدار شد بود گفت مگر من چکار کرده ام ؟ تنها عاشقم همین !
پدر نیشام گفت : عاشقی که خانه و خوراک زندگی نیست ما دختر به آدم مستمندی همچون تو نمی دهیم .

نیما گفت : من مستمند نیستم

پدر و برادران نیشام خندیدند و گفتند آنچه ما می بینیم جز این نیست .

نیمروز فردایش شش مرد با پوششی از گران بهاترین پارچه های نیشابوری و اسبهای ترکمن در برابر خانه نیشام ایستاده بودند آن شش مرد نیما ، پدر و برادرانش بودند . بهت سرآپای وجود میزبانان را گرفته بود . پس از آنکه بر صندلی میهمانی نشستند نیما گفت هنگامی که در سفرم بانو آفرین ( سی امین شاهنشاه ساسانی ) را از رودخانه خروشان نجات دادم او به من گفت پیش من بمان . گفتم من مسافرم و او گفت یادگاری به تو می دهم که هر وقت همچون من به خفگی رسیدی کمکت کند .

دیشب شما سعی داشتید مرا غرق کنید اما اینبار دستان پادشاه ایران مرا نجات بخشید .

پدر و برادران نیشام از این که شب قبل به گونه ی بسیار زشت به او گفته بودند : ما دختر به آدم مستمندی همچون تو نمی دهیم پشیمان بودند .

سفر انسانها را پخته و نیرومند می سازد . سفر ، نای روان است برای اندیشه و آرمان بزرگ فردا .

می گویند نیما و نیشام همواره دستگیر مستمندان بودند و زندگی بسیار نیکو داشتند .


ابریشم 09-16-2010 04:56 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%285%29.gif فوايد كامپيوتر
موضوع انشاء : فواید کامپیوتر را توصیف کنید .

کامپیوتر چیز بسیار خوبی میباشد و برای ما خیلی لازم داریم . پدرم به من قول داده که که برای هر نمره بالای 12 در کارنامه ام یک تکه از آن را برای من بخرد ! فعلا پدرم یک موس خریده و قول داده ماه به ماه سیستم را آپدیت کند !پدرم در کامپیوتر خیلی میفهمد و حتی توانسته یک بار در اینترنت وارد كند!مادرم در برخورد با کامپیوتر خیلی شاسكول میباشد و روزی دوبار موس من را با جارو و بیل میزند ! حتی تازگیا در خانه تله موش هم کار گذاشته است به همین علت انگشت شست هردو پای پدرم قطع شده میباشد !
پدرم شب ها به کافی شاپ میرود و چت میکند‌ ! مادرم و پدرم همیشه در حال چک و لقد میباشند و مادرم به پدرم میگوید تو مگه خودت خواهر و مادر نداری که میری با دخترای خارجکی چت میکنی ! من هم در این مواقع حرف نمیزنم چون میدانم مادرم به من میگوید : کپو اوغلو ! اوشاخ پیس ! بیشین مشقاتو بینویس ! پدر من تازگیها در اورکات میباشد و من میدانم که اورکات خیلی بی ناموس میباشد و شنیده ام که خیلی دختر دارد و خیلی بد حجاب میباشند !
پدرم چند روزی است که موس من را قایم کرده و میگوید مزاحم درس خواندن من میباشد‌ ! خواهرم خیلی وقت است شوهر کرده است و الان هم خیلی بچه دارند !
من گاهی وقت ها به خانه آنها میروم و از آنجا کانتکت میکنم و با یک آیدی دخترانه با پدرم چت میکنم و لاو میترکانم ! پدرم خیلی دوروغ میگوید و در کامپیوتر میگوید بچه جردن بوده است و یک روز صبح بلند شده است و دیده در جوق دروازه دولاب است او میگوید آب زده ما رو آورده پایین ! کامپیوتر بسیار مفید میباشد و من آن را خیلی دوست دارم.
و این بود انشای من

ابریشم 09-16-2010 04:57 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2812%29.gif دروغگو ساعتش
دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود.

در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود.

از یکی از فرشتگان می پرسد “این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟”

فرشته پاسخ می دهد :”این ساعت ها ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد یک دروغ بگو ید عقربه ی ساعت یک درجه جلوتر میرود”.

مرد گفت :”چه جالب آن ساعت کیه؟!”....

فرشته پاسخ داد :”مادر ترزا او حتی یک دروغ هم نگفته بنابراین ساعتش اصلاً حرکت نکرده است.

- وای باور کردنی نیست . خوب آن ساعت کیه؟
فرشته پاسخ داد : ساعت آبراهام لینکلن(رئیس جمهور سابق آمریکا) عقربه اش دوبار تکان خورد!

- خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست ؟

فرشته پاسخ داد : آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند

ابریشم 09-16-2010 04:58 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%287%29.gif بابي زرنگ
کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟

بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز

اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی



بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برای همین نامه رو پاره کرد.



نامه شماره دو

سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی



اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.



نامه شماره سه

سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی



بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.



نامه شماره چهار

سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی

مهدی 09-17-2010 12:10 AM

روزي حضرت موسي بن عمران(ع) در راه به جواني بي ادبي برخورد كرد.
آن جوان در كمال وقاحت و بي شرمي گفت: «اي موسي! من آنچه را خداي تو گفته به جا بياور، انجام نخواهم داد و آنچه را كه امر كرده ترك كنم، به جا خواهم آورد. از طرف من به او بگو كه تو هم به هر نحوي مي خواهي مرا عقوبت كن.»
حضرت موسي(ع) از او صورت برگرداند و به راه خويش ادامه داد تا اين كه روزي در حال مناجات، خداوند متعال به او فرمود: «ما پيغام آن جوان را كه به تو داده بود تا به ما برساني شنيديم گرچه تو شرم داشتي كه آن پيغام را به ما برساني.
از طرف ما نيز اين پيام را به آن جوان برسان و به او بگو ما تو را به عقوبتي مبتلاساخته ايم كه بالاتر از آن تصور نيست.
اما اكنون درد آن را درك نمي كني. روزي درد آن را مي فهمي كه راه گريزي برايت نيست.
حضرت موسي(ع) عرض كرد: پروردگارا! من آن جوان را بسيار سرحال و خرسند ديدم و در او هيچ گونه گرفتاري مشاهده نكردم. خطاب شد: اي موسي! هر گاه من به بنده اي غضب كنم، بزرگترين عقوبتي كه به او مي كنم، آن است كه لذت عبادت خود را از او مي گيرم تا در اثر عدم لذت از عبادت من را ترك عبادت كند و مستحق عقوبت دائم و خلود در آتش جهنم شود و اين جوان را به چنين عقوبتي مبتلانموده ام، ولي اكنون متوجه نيست و به زودي متوجه خواهد شد.



ابریشم 09-17-2010 04:09 PM

نقطه صفر
روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:
" فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟"
استاد اندکی تامل کرد و گفت:"فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!"
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند.
اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "
دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت.
" آن دو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: " وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.
بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است


ابریشم 09-17-2010 04:10 PM

فرشته ای که فراموش کرد...
فرشته تصمیمش را گرفته بود.پیش خدا رفت و گفت:خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم.اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه.دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.
خداوند درخواست او را پذیرفت.
فرشته گفت:تا باز گردم بال هایم را اینجا می سپارم.این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.
خدا بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت:بالهایت را به امانت نگاه می دارم،اما بترس که زمین اسیرت نکند،زیرا که خاک زمین دامن گیر است.
فرشته گفت:باز می گردم،حتما باز می گردم.این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.
فرشته به زمین امد و از دیدن ان همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.او هر که را می دید،به یاد می آورد.زیرا او را قبلا دیده بود.اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت باز نمی گردند.
روز ها گذشت و با گذشت هر روز،فرشته چیزی را از یاد بردو وروزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد نه بالش را و نه قولش را.
فرشته در زمین ماند .
و فرشته ای که فراموش کرده بود،هرگز به بهشت باز نگشت

ابریشم 09-17-2010 04:11 PM

زود قضاوت نکنیم...
خانم جوانی در سالن منتظر نوبت پروازش بود .
از آنجایی که باید ساعات بسیاری را در انتظار می ماند، کتابی خرید. البته بسته ای کلوچه هم با خود آورده بود. او روی صندلی دسته داری در قسمت ویژه فرودگاه نشست، تا در آرامش استراحت و مطالعه کند.
در کنار او بسته ای کلوچه بود، مردی نیز نشسته بود که مجله اش را باز کرد و مشغول خواندن شد . وقتی او اولین کلوچه اش را برداشت ، مرد نیز یک کلوچه برداشت .
در این هنگام احساس خشمی به او دست داد، اما هیچ چیز نگفت. فقط با خود فکر کرد: " عجب رویی داره! اگر امروز از دنده چپم بلند شده بودم چنان نشانش می دادم که دیگه همچین جراتی به خودش نده! "
هر بار که او کلوچه ای برمی داشت ، مرد نیز با کلوچه ای از خود پذیرایی می کرد. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما نمی خواست از خود واکنشی نشان دهد. وقتی که یک کلوچه باقی مانده بود با خود فکر کرد: " حالا این مردک چه خواهد کرد ؟ " سپس، مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نیمه آن را به او داد.
" بله ؟! دیگه خیلی رویش را زیاد کرده بود. " تحمل او هم به سر آمده بود. بنابراین، کیف و کتابش را برداشت و به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، در نهایت تعجب دید که بسته کلوچه اش، دست نخورده آنجاست. تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه اش را از کیفش در نیاورده بود. خیلی از خودش خجالت کشید!! متوجه شد که کار زشت در واقع از جانب او سر زده بود. مرد بسته کلوچه اش را بدون اینکه خشمگین، عصبانی یا دیوانه شود با او تقسیم کرده بود، ...

و اکنون دیگر زمانی باقی نبود که او در مورد رفتار خود توضیحی دهد ... یا عذر خواهی کند!
چـــــــــهار چیـــز , هـــرگــز قـــابل جـبـــران نیـسـت:
حـرفــی کـــــه از دهــان خـــارج شـــده باشـد.
فـرصتی کــــه از دست رفــته بـــاشــد.
زمــانی که سـپـری شــده بــاشد!
سنگی کـه پرتاب شده باشد


ابریشم 09-17-2010 04:12 PM

یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه , سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک , با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!


ابریشم 09-17-2010 04:12 PM

دختری که خدا از او عکس می گرفت
دختر
كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا
زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، ,دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده
بسوی مدرسه راه افتاد.


بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.


مادر
كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه
رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش
برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با
عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.


اواسط
راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت
بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه
می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.
زمانیكه
مادر اتومبیل , خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از
او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟


دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!

باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید!


shokofe 09-18-2010 10:38 AM



هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:


- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.


همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.


- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.


بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.


بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.


وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.


صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:



- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.


بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:


- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!



shokofe 09-18-2010 01:03 PM



زنجیر محبت



یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"

و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.

وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.

نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".



همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:


"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه..."


به ديگران کمک کنيم بالاخره يک جا يکی به ما کمک ميکنه و قول بديم كه

نگذاريم هيچ وقت زنجير عشق به ما ختم بشه








Setare 09-18-2010 06:36 PM

با مردی كه در حال عبور بود برخورد کردم؛
- اووه !! معذرت میخوام... - من هم معذرت میخوام، دقت نکردم ...
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه، خداحافظی كردیم و به راهمان ادامه دادیم.
اما در خانه با آنهایی كه دوستشان داریم چطور رفتار می كنیم؟
كمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام كنارم ایستاد همینكه برگشتم به اوخوردم وتقریبا" انداختمش با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو كنار“. قلب کوچکش شکست و رفت! نفهمیدم كه چقدر تند حرف زدم! وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یك غریبه برخورد میكنی، آداب معمول را رعایت میكنی، اما با بچه ای كه دوستش داری بد رفتار میكنی، به آشپزخانه رفتم. نزدیك در، چند گل بود كه او برایم آورده بود. گلهایی که خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی؛ آرام ایستاده بود تا غافلگیرم كنه، اشكهایی كه چشمهای كوچیكشو پر كرده بود ندیدم، در این لحظه احساس حقارت كردم، اشكهایم سرازیر شدند.
آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم، بیدار شو كوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری كه امروز داشتم؛ نمیبایست اون طور سرت داد بکشم؛
گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان! من هم دوستت دارم دخترم! و گلها رو هم دوست دارم، مخصوصا آبیه رو!
گفت : اونا رو كنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن! میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو!
___________آیا میدانید كه اگر فردا بمیرید شركتی كه در آن كار میكنید به آسانی در ظرف مدت بسیار کوتاهی برای شما جانشینی می آورد؟
اما خانواده ای كه به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد كرد!

و به این فكر كنید كه ما خود را وقف كارمیكنیم و نه خانواده مان !
چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای !!
اینطور فكر نمیكنید؟!!
به راستی كلمه
“خانواده“ یعنی چه ؟؟

ابریشم 09-18-2010 11:11 PM

عمر دختر و كتاني هايش



دخترك كوله‌پشتي‌اش را به دوشش انداخت و از در دانشگاه بيرون آمد. با مهشيد خداحافظي كرد‌، موهايش را كه از مقنعه بيرون آمده بود مرتب كرد‌، از خيابان رد شد. روي سنگفرش پياده‌رو راه مي‌رفت و موزائيك‌ها را مي‌شمرد. اين‌طوري مي‌توانست در حين راه رفتن كتاني‌هايش را ببيند. چقدر طول كشيده بود تا پول‌هايش را جمع كند و كتاني‌هايي را كه به قول خودش All Star بود بخرد. حالا كه به كفش‌هايش نگاه مي‌كرد مي‌ديد چقدر دوست‌شان دارد...
سلام! چرا وقتي راه مي‌ري به كفشهات نگاه مي‌كني؟
دخترك رويش را كه برگرداند پسري هم سن و سال خودش ديد. همقدم با دخترك راه مي‌آمد و در حالي‌كه دست‌هايش توي جيبش بود سعي مي‌كرد از دخترك عقب نماند. دخترك بي توجه به او راه مي‌رفت. پسرك ادامه داد: اسم من سُهرابه... دانشجوي معماري‌ام... مي‌تونم بپرسم اسمت چيه؟... دخترك قدم‌هايش را تند‌تر كرد. سهراب منتظر جواب بود. دخترك اما فقط به زمين نگاه مي‌كرد و تند تند راه مي‌رفت. چند متري جلو‌تر سهراب قدم‌هايش را آرام كرد. آرام و آرام‌تر و آرام‌تر و بالاخره ايستاد و رفتن دخترك را نگاه كرد. ابروهايش را بالا انداخت و برگشت. دخترك هنوز هم به زمين، به كفش‌هايش نگاه مي‌كرد و راه مي‌رفت... به ياد كلاسي افتاد كه دير رسيده بود و استاد راهش نداده بود‌. چقدر از استاد دلخور بود؛ به خاطر سه دقيقه تاخير از سه ساعت كلاس محروم شده بود‌. ليلي يا مجنون‌؟ كدام‌شان عاشق‌تر بودند؟ اين سوالي بود كه سر كلاس ادبيات استاد پرسيده بود‌.
استاد من از هر دوشون عاشق‌ترم ( اين حسام هم يه طوري‌ش ميشه‌ها)
استاد عشق كيلو چنده‌؟ كي تو اين دوره زمونه وقت عاشقي داره ( چقدر سطحي نگاه مي‌كنه شيوا )
استاد اين ليلي رو كه بايد گرفت خفه كرد اين‌قدر مجنون رو اذيت كرد ( معلوم نيست ليلي بالاخره مي‌خواد جواب خواستگاري اين مجيد بيچاره رو بده يا نه‌؟!‌ )
عشق ديگه از مد افتاده‌، حالا ديگه GF مد شده بايد...‌(‌...)

راستي عشق يعني چي‌؟ كي عاشقه‌؟ ليلي يا مجنون‌؟ الانم ميشه عاشق شد؟ دخترك سخت عاشق فكر كردن به عشق شده بود كه ... ببخشيد‌، يه دفعه مردي با عجله از كنارش رد شد؛ به شونه دخترك زد و او را از افكارش بيرون كشيد و پاره كردن افكار دخترك را به يك ببخشيد تمام كرد‌.
راستي سهراب كو‌؟ دانشجوي دانشگاه ما بود‌؟ از كجا فهميد من به كفش‌هايم ‌...

گلفروشي ، بايد براي پدرش گل مي خريد . گل رز شاخه اي 700 تومان ، ليليوم 1500 تومان ، نرگس... ، مريم .... كوكب.... راستي چرا اسم گلها را روي مردها نمي گذارند ؟!؟ سه شاخه گل رز بدون هيچ تزييني .
آقا لطفا تيغ هايش را بزنيد . دفعه پيش تيغ ها دست پدرش را زخم كرده بودند .

راستي چرا پدر نمي تواند ببيند ؟
چرا مادر اينقدر مهربان است ؟
برادرم كي سربازيش تمام ميشود ؟
راستي دخترك چقدر دلش براي خدا تنگ شده بود .
آه چقدر ذهن شلوغي دارد دخترك...
دخترك همچنان پايين را نگاه مي كرد و قدم هايش را مي شمرد. از روي سايه ها مي پريد و قدم هايش را كوتاه و بلند مي كرد. كتاني هاي All Star از نو بودن مي افتاد و خاكي مي شد. مثل روزهاي عمر دخترك كه نمي دانست چه زود مي گذرد...


ابریشم 09-19-2010 05:19 PM

نجس ترین چیز دنیا ؟!؟ (داستان آموزنده)
روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت وتاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری

فرانک 09-21-2010 10:40 AM

پر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد
مادر که در حال آشپزی بود ، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
او نوشته بود :

صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان
بیرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهی شما به من :12.000 تومان !


مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:


بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که : هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است


وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد.
گفت: مامان ... دوستت دارم


آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!!


نتیجه گیری اخلاقی :
قابل توجه اونهائی که فکر میکنند مرور زمان آنها را بزرگ کرده و حالا که هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند.
بعضی وقتها نیازه به این موارد فکر کنیم ...
کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند.


نتیجه گیری منطقی:
جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!!
مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره : جمع بدهی میشه 11.000 تومان نه 12.000 تومان

فرانک 09-21-2010 11:11 AM

برادر
شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دیناری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :
" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."
پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی باشد.

topic_sun 09-21-2010 11:30 AM

بهار این طور شروع می‌شد

http://img.tebyan.net/big/1388/12/21...0106106166.jpgحیاط خانه ی قدیمی
‌همیشه یک جور بود‌. یک حوض لجن گرفته و درخت‌های خاموش نارنج‌. دور تا دور خانه پستوها و زیرزمین‌ها بودند و آشپزخانه سیاه و دود زده که لانه ی مارها بود‌. بالاخانه هم جای پیرزن صاحب خانه که چاق بود و نفس تنگی داشت و وقتی راه می‌رفت مثل مار هیس هیس می‌کرد‌.گوشش سنگین بود‌. به خاطر همین‌، موقع حرف زدن داد می‌کشید‌. صدایش را تا هفت خانه آنطرف تر می‌شنیدند و همیشه ی خدا صدای داد و فریادش توی گوشمان بود‌.اما بهار که می‌رسید انگار همه چیز عوض می‌شد‌.
تابستانها‌، صاحب خانه توی پنج دری اتاقش می‌نشست و حیاط را می‌پایید که ببیند کی می‌آید و کی می‌رود‌. خانه ی قدیمی‌پر از همسایه بود‌. با بچه‌های قد و نیم قد که توی پستوها ی نم گرفته ی خانه می‌لولیدند‌. همدیگر را کتک می‌زدند‌. آب دماغشان را بالا می‌کشیدند و بزرگ می‌شدند‌. بعد از ظهرها پیرزن صاحب خانه ما را صدا می‌کرد‌. بادبزن کهنه ای به دست مان می‌داد که بادش بزنیم تا خواب برود‌. این طور می‌فهمیدیم که چله ی تابستان رسیده‌. فصل‌های دیگر مجبور نبودیم او را باد بزنیم‌.

* * *
http://img.tebyan.net/big/1388/12/24...3102104232.jpgپاییز همیشه با دعوا شروع می‌شد‌. کلاغ‌ها روی پشت بام می‌نشستند و قار قار می‌کردند‌. مادر می‌گفت وقتی کلاغ‌ها توی خانه ای قار قار کنند دعوا می‌شود‌. مثل وقتی که پسر صاحب خانه می‌آمد و با همسایه‌ها سر اجاره خانه دعوا می‌کرد‌. یک بار هم آمد و به پدر بد و بیراه گفت‌. جلوی چشم مادر و بچه‌ها به او فحش بد داد‌. پدر از خجالت سیاه شد‌. داد زد و بعد به بهانه ی اینکه برای او پاسبان بیاورد گذاشت از خانه رفت بیرون‌. ماه اول پاییز همیشه دعوا بود‌. بچه‌ها قلم و دفتر می‌خواستند و اجاره خانه عقب می‌افتاد.

* * *
زمستانها حیاط خانه ساکت بود‌. پیرزن صاحب خانه چراغ نفتی اش را روشن می‌کرد‌. پنج در اتاقش را می‌بست و می‌نشست‌. فقط گاهی از تنهایی گریه می‌کرد و برای خودش شعر می‌خواند‌. از مدرسه که بر می‌گشتیم توی زیرزمین زیر لحاف می‌نشستیم و مشق می‌نوشتیم‌. اگر چراغ نفتی روشن می‌کردیم‌. گچ‌های نم گرفته ی دیوار تکه تکه می‌شد و می‌ریخت پایین‌. بعد صاحب خانه با مادر دعوا می‌کرد.

* * *
http://img.tebyan.net/big/1388/12/29...8153182126.jpgدر بهار همه چیز عوض می‌شد‌.
پدر می‌گفت‌: نداریم‌. عید کدام است‌. همه ی روزهای خدا یکی است‌. نداریم‌.
مادر می‌گفت‌: بچه که « نداریم » نمی‌فهمد‌. دلش به همین دو لنگه جوراب نو خوش می‌شود‌. میان بچه‌های دیگر ذوق می‌کنند.
و ما می‌فهمیدیم که نوروز نزدیک است‌.
مادر و همسایه‌ها آب حوض را عوض می‌کردند‌. حیاط را جارو می‌زدند‌.
گنجشک‌ها توی درخت‌های نارنج جیک جیک می‌کردند‌. پیرزن صاحب خانه مادر را وادار می‌کرد که او را به حمام ببرد‌. اتاقش را مرتب می‌کرد‌.
تخم مرغ‌های سفره ی عید را رنگ می‌زد‌. سفره ی هفت سین را می‌چید و ما خوشحال بودیم‌.

* * *
روز اول عید پیرزن صاحب خانه مهربان می‌شد‌. ما می‌توانستیم توی حیاط بازی کنیم‌. می‌توانستیم صورتمان را با آب لوله بشوئیم‌. چونکه روز اول عید بود و پیرزن صاحب خانه دیگر از آن بالا داد نمی‌زد:
_ « آهای شیر آب را ببندید.»
_ « چقدر مستراح می‌روید‌.»‌
صاحب خانه سالی یک بار مهربان می‌شد. بهار این طور شروع می‌شد‌.

* * *
http://img.tebyan.net/big/1388/12/15...5119656389.gifصبح عید دست و صورتمان را می‌شستیم و برای گرفتن تخم مرغ رنگی از پله‌های سنگی صاحب خانه بالا می‌رفتیم‌.
پیرزن اول برای ما حکایت « کوسه ی خرسوار » را می‌گفت حکایت مرد کوسه ای که سالی یک بار بر خری لنگ وارونه سوار می‌شد‌. خودش را باد می‌زد‌. توی کوچه‌ها راه می‌افتاد و مژده ی بهار می‌داد‌. مردم هم هر کدام چیزی به او می‌دادند و او می‌رفت تا سال دیگر‌. اگر دوبار توی یک کوچه سر و کله اش پیدا می‌شد‌، مردم آن را به فال بد می‌گرفتند و او را کتک می‌زدند.
همه ی بچه‌ها این حکایت را از بر بودند‌. صاحب خانه همیشه این حکایت را تعریف می‌کرد‌. بعد ما یکی یکی دست او را می‌بوسیدیم‌. تخم مرغ رنگی می‌گرفتیم و از پله‌ها سرازیر می‌شدیم‌. تا سال دیگر‌.

* * *
از اتاق صاحب خانه که بر می‌گشتیم‌، مادر همیشه پایین پله‌ها منتظر بود‌. به دست‌های ما نگاه می‌کرد‌. غمگین می‌شد‌. بعد ما را به کناری می‌کشید و آهسته می‌گفت‌: پول عیدی نداد؟
ما می‌گفتیم‌: نه و می‌زدیم به کوچه‌.
زیر درخت‌ها راه می‌افتادیم‌. تا باد گل اشرفی‌ها را همراهمان کند.
جیب‌هایمان را پر از گل اشرفی می‌کردیم و راه می‌افتادیم‌. در کوچه خروس قندی‌ها بودند‌. بادکنک‌ها و جغجغه‌ها بودند‌. بچه‌هایی بودند با لباس‌های نو که برای خودشان چیز می‌خریدند‌. و حاجی فیروز با دایره زنگی که صدایش از دور می‌آمد‌.
_ ارباب خودم بز بز قندی
_ ارباب خودم چرا نمی‌خندی
ما می‌خندیدیم و پشت سر او راه می‌افتادیم‌. بهار همیشه این طور شروع می‌شد.

شاپور جورکش
تنظیم برای تبیان:زهره سمیعی

ایلناز 09-21-2010 12:14 PM





هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.


آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:


- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.


همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.


- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.


بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.


بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.


وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.


صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:



- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.


بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:


- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!














ایلناز 09-21-2010 12:17 PM

زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد در این باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت:هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت : آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام :21:

ایلناز 09-21-2010 12:53 PM

زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب
درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن
یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب
تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم
آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت
دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روز ام در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم
گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.
وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی
می کرد. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم که
بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت:
((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!))
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هست.

من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را
درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر–
و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر– یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد.

و

امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذار کنی.
چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد.

ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر-همسر یا والدین-فرزند یا برادر-خواهر یا دوستی!
((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان نگهدارید.))





ابریشم 09-22-2010 03:28 PM

مردي كه فقط مي خواست بگويد سيب
می خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود. می خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید. می خواست بنویسد، قلمی نداشت، می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد.می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند. می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد. می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند. می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود. می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد. می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود. می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت. می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود. می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت. می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد، می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند. آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود. یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرد
دلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب


ابریشم 09-22-2010 03:29 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2844%29.gif زندگي نوشيدن قهوه است
گروهي از فارغ التحصيلان پس از گذشت چند سال و تشكيل زندگي و رسيدن به موقعيت هاي خوب كاري و اجتماعي طبق قرار قبلي به ديدن يكي از اساتيد مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعي آن ها خيلي زود به گله و شكايت از استرس هاي ناشي از كار و زندگي كشيده شد. استاد براي پذيرايي از ميهمانان به آشپزخانه رفت و با يك قوري قهوه و تعدادي از انواع قهوه خوري‌هاي سراميكي، پلاستيكي و كريستال كه برخي ساده و برخي گران قيمت بودند بازگشت. سيني را روي ميز گذاشت و از ميهمانان خواست تا از خود پذيرايي كنند . پس از آنكه همه براي خود قهوه ريختند استاد گفت: اگر دقت كرده باشيد حتما متوجه شده ايد كه همگي قهوه خوري هاي گران قيمت و زيبا را برداشته ايد و آنها كه ساده و ارزان قيمت بوده اند در سيني باقي مانده‌اند. البته اين امر براي شما طبيعي و بديهي است. سرچشمه همه مشكلات و استرس‌هاي شما هم همين است. شما فقط بهترين ها را براي خود مي‌خواهيد. قصد اصلي همه شما نوشيدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوري هاي بهتر را انتخاب كرديد و البته در اين حين به آن چه ديگران برمي داشتند نيز توجه داشتيد. به اين ترتيب اگر زندگي قهوه باشد، شغل، پول، موقعيت اجتماعي و ... همان قهوه خوري هاي متعدد هستند. آنها فقط ابزاري براي حفظ و نگهداري زندگي اند، اما كيفيت زندگي در آنها فرق نخواهد داشت. گاهي، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوري‌هاست كه اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمي فهميم . پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود... به جاي آن از نوشيدن قهوه خود لذت ببريد .


ابریشم 09-22-2010 03:30 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2843%29.gif شكلات
با يك شكلات شروع شد. من يك شكلات گذاشتم كف دستش. او هم يك شكلات گذاشت توي دستم. من بچه بودم، او هم بچه بود. سرم را بالا كردم. سرش را بالا كرد. ديد كه مرا مي شناسد. خنديدم. گفت: «دوستيم؟» گفتم: «دوست دوست» گفت: «تا كجا؟» گفتم: «دوستي كه تا ندارد» گفت: «تا مرگ؟» خنديدم و گفتم: «من كه گفتم تا ندارد» گفت: «باشد، تا پس از مرگ» گفتم: «نه، نه، گفتم كه تا ندارد». گفت: «قبول، تا آن جا كه همه دوباره زنده مي شود، يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم. تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا كه باشد من و تو با هم دوستيم.» خنديدم و گفتم: «تو برايش تا هر كجا كه دلت مي خواهد يك تا بگذار. اصلأ يك تا بكش از سر اين دنيا تا آن دنيا. اما من اصلأ تا نمي گذارم» نگاهم كرد. نگاهش كردم. باور نمي كرد. مي دانستم. او مي خواست حتمأ دوستي مان تا داشته باشد. دوستی بدون تا را نمي فهميد.

گفت: «بيا براي دوستي مان يك نشانه بگذاريم». گفتم: «باشد. تو بگذار.» گفت: «شكلات. هر بار كه همديگر را مي بينيم يك شكلات مال تو و يكي مال من، باشد؟» گفتم: «باشد»

هر بار يك شكلات مي گذاشتم توي دستش، او هم يك شكلات توي دست من. باز همديگر را نگاه مي كرديم. يعني كه دوستيم. دوست دوست. من تندي شكلاتم را باز مي كردم و مي گذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مكيدم. مي گفت: «شكمو! تو دوست شكمويي هستي» و شكلاتش را مي گذاشت توي يك صندوق كوچولوي قشنگ. مي گفتم «بخورش» مي گفت: «تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. مي خواهم براي هميشه بماند.»

صندوقش پر از شكلات شده بود. هيچ كدامش را نمي خورد. من همه اش را خورده بودم. گفتم: «اگر يك روز شكلات هايت را مورچه ها بخورند يا كرم ها، آن وقت چه كار مي كني؟» گفت: «مواظبشان هستم» مي گفت «مي خواهم تا موقعي كه دوست هستيم » و من شكلات را مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم: «نه، نه، تا ندارد. دوستي كه تا ندارد.»

يك سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بيست سال شده است. او بزرگ شده است. من بزرگ شده ام. من همه شكلات ها را خورده ام. او همه شكلات ها را نگه داشته است. او آمده است امشب تا خداحافظي كند. مي خواهد برود آن دور دورها. مي گويد «مي روم، اما زود برمي گردم». من مي دانم، مي رود و بر نمي گردد. يادش رفت به من شكلات بدهد. من يادم نرفت. يك شكلات گذاشتم كف دستش. گفتم «اين براي خوردن» يك شكلات هم گذاشتم كف آن دستش: «اين هم آخرين شكلات براي صندوق كوچكت». يادش رفته بود كه صندوقي دارد براي شكلات هايش. هر دو را خورد. خنديدم. مي دانستم دوستي من «تا» ندارد. مثل هميشه. خوب شد همه شكلات هايم را خوردم. اما او هيچ كدامشان را نخورد. حالا با يك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد؟

ابریشم 09-22-2010 03:31 PM

عروسك
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: "عمه جان..." اما زن با بی حوصلگی جواب داد: "جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!"
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: "عروسک را برای کی می خواهی بخری؟" با بغض گفت: "برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد." پرسیدم: "مگر خواهرت کجاست؟" پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا"
پسر ادامه داد: "من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. "بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: "این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد."
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: "می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!" او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: "فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است "
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: "این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!"
پسر با شادی گفت: "آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!"
بعد رو به من کرد وگفت: "من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟"
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:" بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری."
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: "کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد. دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است."
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: "زن جوان دیشب از دنیا رفت."
اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

ابریشم 09-22-2010 03:32 PM

من و تو
خانم جواني در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود.
از آن جايي كه بايد ساعات بسياري را در انتظار مي ماند، كتابي خريد. البته بسته‌اي كلوچه هم با خود آورده بود.
او روي صندلي دسته‌داري در قسمت ويژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه كند.
در كنار او بسته‌اي كلوچه بود، مردي نيز نشسته بود كه مجله‌اش را باز كرد و مشغول خواندن شد.
وقتي او اولين كلوچه‌اش را برداشت، مرد نيز يك كلوچه برداشت.
در اين هنگام احساس خشمي به او دست داد، اما هيچ چيز نگفت. فقط با خود فكر كرد: "عجب رويي داره! اگر امروز از روي دنده چپ بلند شده بودم، چنان نشانش مي دادم كه ديگه همچين جراتي به خودش نده!"
هر بار كه او كلوچه‌اي بر مي داشت مرد نيز با كلوچه‌اي ديگر از خود پذيرايي مي‌كرد. اين عمل او را عصباني تر مي كرد، اما نمي خواست از خود واكنشي نشان دهد.
وقتي كه فقط يك كلوچه باقي مانده بود، با خود فكر كرد: "حالا اين مردك چه خواهد كرد؟"
سپس، مرد آخرين كلوچه را نصف كرد و نيمه آن را به او داد.
"بله؟! ديگه خيلي رويش را زياد كرده بود."
تحمل او هم به سر آمده بود.
بنابراين، كيف و كتابش را برداشت و به سمت سالن رفت.
وقتي كه در صندلي هواپيما قرار گرفت، در كيفش را باز كرد تا عينكش را بردارد، و در نهايت تعجب ديد كه بسته كلوچه‌اش، دست نخورده، آن جاست.
تازه يادش آمد كه اصلا بسته كلوچه‌اش را از كيفش درنياورده بود.
خيلي از خودش خجالت كشيد!! متوجه شد كه كار زشت در واقع از جانب خود او سر زده است.
مرد بسته كلوچه‌اش را بدون آن كه خشمگين، عصباني يا ديوانه شود با او تقسيم كرده بود.

مهدی 09-22-2010 07:11 PM

تدبیر خداوند
 
تدبیر خداوند

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد.
زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید،ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد…

وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز کند.

زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.
هوا داشت تاریک می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: خدایا کمکم کن!
در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد…!
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم، مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم.
مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد!

زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشکرم!
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید!
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام!
خدا برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود، آن هم یک دزد حرفه ای!
زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود.

فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود .

مهدی 09-22-2010 07:21 PM

نهایت بخشندگی
 
روزی روزگاری درختی بود و پسر کوچولویی را دوست می داشت .

پسرک هر روز می آمد برگ هایش را جمع می کرد

از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .


از تنه اش بالا می رفت از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خوردو سیب می خورد با هم قایم باشک بازی می کردند .

پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .

او درخت را خیلی دوست می داشت

خیلی زیاد و در خت خوشحال بود اما زمان می گذشت پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود تا یک روز پسرک نزد درخت آمد

درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ، سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »

پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .من به پول احتیاج دارم می توانی کمی پول به من بدهی ؟

درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »

من تنها برگ و سیب دارم . سیبهایم را به شهر ببر بفروش آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .

پسرک از درخت بالا رفت سیب ها را چید و برداشت و رفت .درخت خوشحال شد .
اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت …

و درخت غمگین بود تا یک روز پسرک برگشت

درخت از شادی تکان خورد و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »

پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ، زن و بچه می خواهم

و به خانه احتیاج دارم، می توانی به من خانه بدهی ؟

درخت گفت : « من خانه ای ندارم خانه من جنگل است .

ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری و برای خود خانه ای بسازی و خوشحال باشی . »

آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد و درخت خوشحال بود.

اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد

با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت : « بیا پسر ، بیا و بازی کن »

پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم . قایقی می خواهم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟


درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی و خوشحال باشی .

پسر تنه درخت را قطع کرد قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد . و درخت خوشحال بود

پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو
پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟

درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند ........

******

اکثر ما شبیه پسرک داستان هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم


درخت همان والدین ماست ، تا وقتی کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم


تنهایشان میگذاریم و دوباره زمانی به سویشان بر میگردیم که نیازمند هستیم و گرفتار


برای والدین خود وقت نمیگذاریم ، آیا تا به حال به این فکر کرده ایم که پدر و مادر برای ما


همه چیز را فراهم میکنند تا ما را شاد نگه دارند و با مهربانی چاره ای برای رفع مشکل ما پیدا میکنند


و تنها چیزی که در عوض از ما می خواهند این است که


تنهایشان نگذاریم



فرانک 09-22-2010 09:38 PM




تغییر نگرش ! ...
میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.
وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد .... که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند.
همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.
پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.
راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟
مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.
برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد

جمیله 09-22-2010 10:34 PM

داستان قهرماني كه به اشتباهي به ايدز مبتلا شد!!ا

آرتو اشي قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده اي كه در جريان يك عمل جراحي در سال 1983 دريافت كرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنيا نامه هايي از طرفدارانش دريافت كرد. يكي از طرفدارانش نوشته بود:
چرا خدا تو را براي چنين بيماري انتخاب كرد؟
او در جواب گفت :
در دنيا، 50 ميليون كودك بازي تنيس را آغاز مي كنند. 5 ميليون نفر ياد مي گيرند كه چگونه تنيس بازي كنند.500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند.50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند. 5 هزار نفر سرشناس مي شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي كنند، چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال ... و آن هنگام كه جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدايا چرا من؟
و امرز هم كه از اين بيماري رنج مي كشم، نيز نمي گويم خدايا چرا من؟

kiana 09-24-2010 08:46 AM

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!


ابریشم 09-24-2010 12:48 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2843%29.gif داستان پيرمرد دانا
يک پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديکي يک دبيرستانخريد. يکي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين که مدرسه هاباز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي کلاسها سه تا پسربچه در خيابان راهافتادند و در حالي که بلند بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي که در خيابان افتادهبود را شوت مي کردند و سروصداى عجيبي راه انداختند. اين کار هر روز تکرار مي شد وآسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود. اين بود که تصميم گرفت کاري بکند.
روز بعد کهمدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شماخيلي بامزه هستيد و من از اين که مي بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيليخوشحالم. منهم که به سن شما بودم همين کار را مي کردم. حالا مي خواهم لطفي در حق منبکنيد. من روزي 1000 تومن به هر کدام از شما مي دهم که بيائيد اينجا و همين کارهارا بکنيد
بچهها خوشحال شدند و به کارشان ادامهدادند. تا آن که چند روز بعد،پيرمرددوباره به سراغشانآمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و مننمي تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالي نداره؟
بچه هاگفتند: «100 تومن؟ اگه فکر مي کني ما به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطرينوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت کنيم، کورخوندي. ما نيستيم.» و از آن پس پيرمرد باآرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد

ابریشم 09-24-2010 12:49 PM

بوی سایه های تنبل پاییز که منتشر می شود ، دوباره کیف پر از مشقهای بطالت ، روی شانه هایم سنگین می شود . صبح به این زودی ، آن طرف دیوار ،بهمن با صدای بلند سوت می زند . چه قدر خوب سوت می زند بهمن. چه نفسی دارد . یک نفس ترانه هارا سوت می زند ؛ زبان پهنش را توی دهان لوله می کند ، و سرش را با زیر و بم آهنگ پیچ و تاب می دهد .آمده است بیرون . گوش می دهم گمان می کنم عهدیه باشد . سر از پنجره بیرون می کنم .ایستاده است ، پشتش به من است . یک لحظه سوتش را قطع می کندو برمی گردد و می گوید « بیا بریم ! دیر شد ه » و دوباره بقیه ی تصنیف را سوت می زند . دسته کیفم کنده شد ه است ، بندش را روی شانه ام می گذارم و می زنم بیرون . مادرم بی حال روی تخت توی حیاط افتاده است . آفتاب پاهایش را گرفته است . می نالد. برمی گردم، دست می کند زیر بالش و سکه ای را به طرفم دراز می کند . آن را می گیرم . لبخند می زند . می روم بیرون . بهمن هنوز سوت می زند. این بار آغاسی ؛ « آمنه آمنه، جام شراب منه... » دوساله است ؛ پارسال در امتحانات نهایی تمام مواد شد و بعد هم رفوزه . توی یک کلاس نیستیم ولی زنگهای تفریح بیشتر باهم هستیم . وقتی توی حیاط مدرسه کنار هم می نشینیم شکمش قور قورصدامی کند . خودم را به نشنیدن می زنم که خجالت نکشد ولی او می فهمد که من می شنوم و خجالت می کشد . زنگ بعد بهمن را پیدا می کنم دوتا پیراشکی خریده ام . یکی را به او می دهم . می گوید « ای دستت درد نکنه .» و گاز می زند . با زنگ آخر ، بچه ها توی خیابان منفجر می شوند .ظهر است ، از لابلای اذان بوی شامی توی کوچه ها پخش می شود . بین راه می رویم توی مسجد تا از سقاخانه اش و از توی کاسه های برنجی اش که با زنجیر بسته شده است آب بخوریم . ( کار هرروز مان است . چه زمستان و چه تابستان )سید مجتبی کنار منبر ایستاده و میکروفون گرد و بزرگی را توی دستش گرفته و دست دیگرش را کنار گوشش گذاشته است . قبلا خیال می کردم توی آن گلدسته ی بلند که شیشه های سبزرنگ دارد نشسته است و در حالی که همه را از آن بالا تماشا می کند اذان می گوید . فکر می کردم چطور می رود آن بالا و چطور بر می گردد این پایین . ولی بعدها نمی دانم از کجا - شاید از روی عقل و تجربه- فهمیدم که فقط بوق بلند گو آنجاست و نیازی نیست او برود و توی موذنه بنشیند و اذان بخواند . آب می خوریم و برمی گردیم . هر ماشینی که رد می شود بهمن اسمش و مدلش را می داند ؛ شورلت پنجاه و پنج ! ودوتاسوت یکی کوتاه و دومی کشیده تر . پیکان دولوکس پنجاه و یک و سوت مخصوصش و... خدایا بهمن این همه اطلاعات را چطور دارد ؟ او باید یک نابغه باشد .از جلوی فروشگاه «تاپو» که می گذریم آمریکایی ها را تماشا می کنیم ؛ مردها قد بلند و سرخ هستند و زنها با موهای زرد و کمرهای باریک ، شلوار جین پوشیده اند . به بچه هایشان نگاه می کنیم ؛ چقدر قشنگ و دست نیافتنی اند . آنها به ما اصلا نگاه نمی کنند . مغازه ی تاپو پراز مشروب و مجلات خارجی است . همان مجلاتی که صفحه هاشان لیز و براق است و بوی خوبی دارند و عکسهای زنهای لخت دارند. خارجی ها بوی مخصوصی می دهند . بهمن می گوید این بوی بدنشان است چون گوشت خوک می خورند . ولی این بو به نظر من بد نمی آید . فقط غریب است مثل بوی مجلاتشان . روز یکشنبه گذشته بهمن گفت « بریم داخل » گفتم : « نه !» بهمن رفت. من حیلی می ترسیدم ؛ از نگهبان که ایرانی بود و خیلی گردن کلفت ؛ که اگر پس یقه ی آدم را می گرفت رحم نمی کرد . از لای در چوبی داخل را تماشا کرده بود. گفتم : « چه دیدی ؟» گفت : « تاریک بود ولی فکر کنم سخنرانی داشتند .» امروز که یکشنبه نیست ،کلیسا بسته است . جلوی باشگاه مرکزی بهمن محو تماشای ماشینها است ، دوتا سوتمی کشد ؛ یکی کوتا و دومی خیلی بلندتر و می گوید «بنز ه لامصب » و من باید گفته باشم : « ها .... لامص

ابریشم 09-24-2010 12:51 PM

پروفسورفلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد وبار سنگین و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.

سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟ وهمه دانشجویان موافقت کردند.

سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت وآنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزهها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیاظرف پر است؟

وباز همگی موافقت کردند.

بعددوباره پروفسور ظرفی از ماسه رابرداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوبالبته، ماسه ها همه جاهای خالی روپر کردند.

او یکباردیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصداگفتند: "بله".

بعدپروفسور دو فنجان پر از قهوه اززیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "درحقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه هارو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.

درحالی که صدای خنده فرو می نشست،پروفسور گفت: حالا من می خوام که متوجه این مطلببشین که این شیشه نمایی از زندگی

شماست،توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند

خدایتان

خانواده تان

فرزندانتان

سلامتیتان

دوستانتان

و مهمترین علایقتان

چیزهایی که اگرهمه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتانپای برجا خواهد بود.

اما سنگریزهها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند

مثلکارتان،

خانه تان

و ماشينتان.

ماسهها هم سایر چیزها هستندمسایل خیلی ساده."

پروفسورادامه داد: "اگراول ماسه ها رو در ظرف قراربدید،دیگر جاییبرای سنگریزه ها و توپهای گلف باقینمی مونه،درست عینزندگیتان.

اگر شما همه زمان وانرژیتان را روی چیزهای ساده و پیشپا افتاده صرف کنین،دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت

داره باقی نمی مونه.بهچیزهایی که برای شاد بودنتاناهمیت داره توجه زیادی کنین،

با فرزندانتان بازی کنین،

زمانی روبرای چک آپ پزشکی بذارین.

با دوستانو اطرافیانتان به بیرون برویدو با اونهاخوش بگذرونین.

همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیرخرابیها هست.

همیشه در دسترس باشین .

اول مواظب توپ های گلف باشین،

چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیتدارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین.بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد وپرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

پروفسور لبخند زد و گفت: خوشحالم که پرسیدی.

این فقط برای این بود که به شما نشونبدم که مهم نیست که زندگیتان چقدرشلوغ و پر مشغله ست،همیشه در زندگيشلوغ هم ، جائي برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "

حالابا من یک قهوه میخوری؟

مجتب 09-25-2010 08:23 PM

تغییر چشم انداز برای رسیدن به اهداف
میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند .

همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.

پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد. بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟ م

رد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :” بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته.” مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.

برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی ، بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد.

ابریشم 09-25-2010 11:55 PM

گفتگوی چهار شمع

چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد . کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم.http://forum.hammihan.com/images/smilies/new/53.gif

kiana 09-26-2010 04:40 PM


http://aftab.ir/articles/science_edu...cdb54972c4.jpg
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.. ریشه هایی ‏كه بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏كرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نكن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ كنی و قد می كشی!
‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ كشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند.

‏گفت: تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی...

shokofe 09-27-2010 09:16 AM

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه اي مي نوشت.
بالاخره پرسيد:
- ماجراي کارهاي خودمان را مي نويسيد ؟ درباره ي من مي نويسيد ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشيد و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ي تو مي نويسم اما مهم تر از نوشته هايم مدادي است که با آن مي نويسم .
مي خواهم وقتي بزرگ شدي مانند اين مداد شوي .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد .
- اما اين هم مثل بقيه مدادهايي است که ديده ام .
- بستگي داره چطور به آن نگاه کني.
در اين مداد 5 خاصيت است که اگر به دستشان بياوري ، تا آخر عمرت با آرامش زندگي مي کني.

صفت اول :
مي تواني کارهاي بزرگ کني اما نبايد هرگز فراموش کني که دستي وجود دارد که حرکت تو را هدايت مي کند .
اسم اين دست خداست .
او هميشه بايد تو را در مسير ارده اش حرکت دهد .

صفت دوم :
گاهي بايد از آنچه مي نويسي دست بکشي و از مداد تراش استفاده کني . اين باعث مي شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تيزتر مي شود .
پس بدان که بايد رنج هايي را تحمل کني چرا که اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي .

صفت سوم :
مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاک کردن يک اشتباه از پاک کن استفاده کنيم .
بدان که تصيح يک کار خطا ، کار بدي نيست . در واقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري مهم است.

صفت چهارم :
چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست ، زغالي اهميت دارد که داخل چوب است .
پس هميشه مراقبت درونت باش چه خبر است .

صفت پنجم :
هميشه اثري از خود به جا مي گذارد .
بدان هر کار در زندگي ات مي کني ردي به جا مي گذارد و سعي کن نسبت به هر کاري مي کني هوشيار باشي و بداني چه مي کني
.


shokofe 09-27-2010 09:18 AM

انشاي يک بچه دبستاني در مورد ازدواج!

هر وقت من يك كار خوب مي كنم مامانم به من مي گويد بزرگ كه شدي برايت يك زن خوب مي گيرم.
تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تايش را به من داده است.

حتمن ناسرادين شاه خيلي كارهاي خوب مي كرده كه مامانش به اندازه استاديوم آزادي برايش زن گرفته بود. ولي من مؤتقدم كه اصولن انسان بايد زن بگيرد تا آدم بشود ، چون بابايمان هميشه مي گويد مشكلات انسان را آدم مي كند.

در عزدواج تواهم خيلي مهم است يعني دو طرف بايد به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خيلي به هم مي خوريم.
از لهاز فكري هم دو طرف بايد به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فكر ندارد كه به من بخورد ولي مامانم مي گويد اين ساناز از تو بيشتر هاليش مي شود.

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نيست چه بسيار آدم هاي بزرگي بوده اند كه كارشان به تلاغ كشيده شده و چه بسيار آدم هاي كوچكي كه نكشيده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد ديگر كسي از شوهرش سكه نمي خواهد و دايي مختار هم از زندان در مي آيد من تا حالا كلي سكه جم كرده ام و مي خواهم همان اول قلكم را بشكنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

مهريه و شير بلال هيچ كس را خوشبخت نمي كند. همين خرج هاي ازافي باعث مي شود كه زندگي سخت بشود و سر خرج عروسي دايي مختار با پدر خانومش حرفش بشود دايي مختار مي گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شايد حقوق چتر بازي خيلي كم بوده كه نتوانسته خرج عروسي را بدهد. البته من و ساناز تفافق كرده ايم كه بجاي شام عروسي چيپس و خلالي نمكي بدهيم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتي مي خوري خش خش هم مي كند!

اگر آدم زن خانه دار بگيرد خيلي بهتر است و گرنه آدم مجبور مي شود خودش خانه بگيرد. زن دايي مختار هم خانه دار نبود و دايي مختار مجبور شد يك زير زميني بگيرد. ميگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پايين! اما خانوم دايي مختار هم مي خواست برود بالا! حتمن از زير زميني مي ترسيد. ساناز هم از زير زميني مي ترسد براي همين هم برايش توي باغچه يك خانه درختي درست كردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شكست.. از آن موقه خاله با من قهر است.

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتي قهر مي كند بعد آشتي مي كند ولي اگر دعوا كند بعد كتك كاري ميکند.


(ببخشيد اگه غلط املايي داره چون بچه دبستانيه)


اکنون ساعت 04:27 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)