http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif اهداي قلب |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif نيما ونيشام |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%285%29.gif فوايد كامپيوتر |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2812%29.gif دروغگو ساعتش |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%287%29.gif بابي زرنگ |
روزي حضرت موسي بن عمران(ع) در راه به جواني بي ادبي برخورد كرد. |
نقطه صفر |
فرشته ای که فراموش کرد... |
زود قضاوت نکنیم... |
یکی از بستگان خدا |
دختری که خدا از او عکس می گرفت |
|
|
با مردی كه در حال عبور بود برخورد کردم؛ |
عمر دختر و كتاني هايش |
نجس ترین چیز دنیا ؟!؟ (داستان آموزنده) |
پر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد
مادر که در حال آشپزی بود ، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند. او نوشته بود : صورتحساب !!! کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان بیرون بردن زباله 1000 تومان جمع بدهی شما به من :12.000 تومان ! مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت: بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که : هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت: مامان ... دوستت دارم آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!! نتیجه گیری اخلاقی : قابل توجه اونهائی که فکر میکنند مرور زمان آنها را بزرگ کرده و حالا که هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند. بعضی وقتها نیازه به این موارد فکر کنیم ... کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند. نتیجه گیری منطقی: جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!! مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره : جمع بدهی میشه 11.000 تومان نه 12.000 تومان |
برادر شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟" پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دیناری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..." البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: " ای كاش من هم یك همچو برادری بودم." پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟" "اوه بله، دوست دارم." تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟" پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید." پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد : " اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی." پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی باشد. |
بهار این طور شروع میشد
http://img.tebyan.net/big/1388/12/21...0106106166.jpgحیاط خانه ی قدیمی همیشه یک جور بود. یک حوض لجن گرفته و درختهای خاموش نارنج. دور تا دور خانه پستوها و زیرزمینها بودند و آشپزخانه سیاه و دود زده که لانه ی مارها بود. بالاخانه هم جای پیرزن صاحب خانه که چاق بود و نفس تنگی داشت و وقتی راه میرفت مثل مار هیس هیس میکرد.گوشش سنگین بود. به خاطر همین، موقع حرف زدن داد میکشید. صدایش را تا هفت خانه آنطرف تر میشنیدند و همیشه ی خدا صدای داد و فریادش توی گوشمان بود.اما بهار که میرسید انگار همه چیز عوض میشد. تابستانها، صاحب خانه توی پنج دری اتاقش مینشست و حیاط را میپایید که ببیند کی میآید و کی میرود. خانه ی قدیمیپر از همسایه بود. با بچههای قد و نیم قد که توی پستوها ی نم گرفته ی خانه میلولیدند. همدیگر را کتک میزدند. آب دماغشان را بالا میکشیدند و بزرگ میشدند. بعد از ظهرها پیرزن صاحب خانه ما را صدا میکرد. بادبزن کهنه ای به دست مان میداد که بادش بزنیم تا خواب برود. این طور میفهمیدیم که چله ی تابستان رسیده. فصلهای دیگر مجبور نبودیم او را باد بزنیم. * * * http://img.tebyan.net/big/1388/12/24...3102104232.jpgپاییز همیشه با دعوا شروع میشد. کلاغها روی پشت بام مینشستند و قار قار میکردند. مادر میگفت وقتی کلاغها توی خانه ای قار قار کنند دعوا میشود. مثل وقتی که پسر صاحب خانه میآمد و با همسایهها سر اجاره خانه دعوا میکرد. یک بار هم آمد و به پدر بد و بیراه گفت. جلوی چشم مادر و بچهها به او فحش بد داد. پدر از خجالت سیاه شد. داد زد و بعد به بهانه ی اینکه برای او پاسبان بیاورد گذاشت از خانه رفت بیرون. ماه اول پاییز همیشه دعوا بود. بچهها قلم و دفتر میخواستند و اجاره خانه عقب میافتاد. * * * زمستانها حیاط خانه ساکت بود. پیرزن صاحب خانه چراغ نفتی اش را روشن میکرد. پنج در اتاقش را میبست و مینشست. فقط گاهی از تنهایی گریه میکرد و برای خودش شعر میخواند. از مدرسه که بر میگشتیم توی زیرزمین زیر لحاف مینشستیم و مشق مینوشتیم. اگر چراغ نفتی روشن میکردیم. گچهای نم گرفته ی دیوار تکه تکه میشد و میریخت پایین. بعد صاحب خانه با مادر دعوا میکرد. * * * http://img.tebyan.net/big/1388/12/29...8153182126.jpgدر بهار همه چیز عوض میشد. پدر میگفت: نداریم. عید کدام است. همه ی روزهای خدا یکی است. نداریم. مادر میگفت: بچه که « نداریم » نمیفهمد. دلش به همین دو لنگه جوراب نو خوش میشود. میان بچههای دیگر ذوق میکنند. و ما میفهمیدیم که نوروز نزدیک است. مادر و همسایهها آب حوض را عوض میکردند. حیاط را جارو میزدند. گنجشکها توی درختهای نارنج جیک جیک میکردند. پیرزن صاحب خانه مادر را وادار میکرد که او را به حمام ببرد. اتاقش را مرتب میکرد. تخم مرغهای سفره ی عید را رنگ میزد. سفره ی هفت سین را میچید و ما خوشحال بودیم. * * * روز اول عید پیرزن صاحب خانه مهربان میشد. ما میتوانستیم توی حیاط بازی کنیم. میتوانستیم صورتمان را با آب لوله بشوئیم. چونکه روز اول عید بود و پیرزن صاحب خانه دیگر از آن بالا داد نمیزد: _ « آهای شیر آب را ببندید.» _ « چقدر مستراح میروید.» صاحب خانه سالی یک بار مهربان میشد. بهار این طور شروع میشد. * * * http://img.tebyan.net/big/1388/12/15...5119656389.gifصبح عید دست و صورتمان را میشستیم و برای گرفتن تخم مرغ رنگی از پلههای سنگی صاحب خانه بالا میرفتیم. پیرزن اول برای ما حکایت « کوسه ی خرسوار » را میگفت حکایت مرد کوسه ای که سالی یک بار بر خری لنگ وارونه سوار میشد. خودش را باد میزد. توی کوچهها راه میافتاد و مژده ی بهار میداد. مردم هم هر کدام چیزی به او میدادند و او میرفت تا سال دیگر. اگر دوبار توی یک کوچه سر و کله اش پیدا میشد، مردم آن را به فال بد میگرفتند و او را کتک میزدند. همه ی بچهها این حکایت را از بر بودند. صاحب خانه همیشه این حکایت را تعریف میکرد. بعد ما یکی یکی دست او را میبوسیدیم. تخم مرغ رنگی میگرفتیم و از پلهها سرازیر میشدیم. تا سال دیگر. * * * از اتاق صاحب خانه که بر میگشتیم، مادر همیشه پایین پلهها منتظر بود. به دستهای ما نگاه میکرد. غمگین میشد. بعد ما را به کناری میکشید و آهسته میگفت: پول عیدی نداد؟ ما میگفتیم: نه و میزدیم به کوچه. زیر درختها راه میافتادیم. تا باد گل اشرفیها را همراهمان کند. جیبهایمان را پر از گل اشرفی میکردیم و راه میافتادیم. در کوچه خروس قندیها بودند. بادکنکها و جغجغهها بودند. بچههایی بودند با لباسهای نو که برای خودشان چیز میخریدند. و حاجی فیروز با دایره زنگی که صدایش از دور میآمد. _ ارباب خودم بز بز قندی _ ارباب خودم چرا نمیخندی ما میخندیدیم و پشت سر او راه میافتادیم. بهار همیشه این طور شروع میشد. شاپور جورکش تنظیم برای تبیان:زهره سمیعی |
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: - بهلول، چه می سازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت: - بهشت می سازم. همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: - آن را می فروشی؟! بهلول گفت: - می فروشم. - قیمت آن چند دینار است؟ - صد دینار. زبیده خاتون گفت: - من آن را می خرم. بهلول صد دینار را گرفت و گفت: - این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم. زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: - این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای. وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش. بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: - به تو نمی فروشم. هارون گفت: - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم. بهلول گفت: - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم. هارون ناراحت شد و پرسید: - چرا؟ بهلول گفت: - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم! |
زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد در این باره از همسرش سوال نمود. پیرزن گفت:هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟ پیرزن در پاسخ گفت : آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام :21: |
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روز ام در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد. وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم که بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: ((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!)) زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر– و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر– یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد. و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذار کنی. چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد. ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر-همسر یا والدین-فرزند یا برادر-خواهر یا دوستی! ((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان نگهدارید.)) |
مردي كه فقط مي خواست بگويد سيب |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2844%29.gif زندگي نوشيدن قهوه است |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2843%29.gif شكلات |
عروسك |
من و تو |
تدبیر خداوند
تدبیر خداوند |
نهایت بخشندگی
روزی روزگاری درختی بود و پسر کوچولویی را دوست می داشت . |
|
داستان قهرماني كه به اشتباهي به ايدز مبتلا شد!!ا
آرتو اشي قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده اي كه در جريان يك عمل جراحي در سال 1983 دريافت كرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنيا نامه هايي از طرفدارانش دريافت كرد. يكي از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را براي چنين بيماري انتخاب كرد؟ او در جواب گفت : در دنيا، 50 ميليون كودك بازي تنيس را آغاز مي كنند. 5 ميليون نفر ياد مي گيرند كه چگونه تنيس بازي كنند.500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند.50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند. 5 هزار نفر سرشناس مي شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي كنند، چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال ... و آن هنگام كه جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدايا چرا من؟ و امرز هم كه از اين بيماري رنج مي كشم، نيز نمي گويم خدايا چرا من؟ |
|
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2843%29.gif داستان پيرمرد دانا |
بوی سایه های تنبل پاییز که منتشر می شود ، دوباره کیف پر از مشقهای بطالت ، روی شانه هایم سنگین می شود . صبح به این زودی ، آن طرف دیوار ،بهمن با صدای بلند سوت می زند . چه قدر خوب سوت می زند بهمن. چه نفسی دارد . یک نفس ترانه هارا سوت می زند ؛ زبان پهنش را توی دهان لوله می کند ، و سرش را با زیر و بم آهنگ پیچ و تاب می دهد .آمده است بیرون . گوش می دهم گمان می کنم عهدیه باشد . سر از پنجره بیرون می کنم .ایستاده است ، پشتش به من است . یک لحظه سوتش را قطع می کندو برمی گردد و می گوید « بیا بریم ! دیر شد ه » و دوباره بقیه ی تصنیف را سوت می زند . دسته کیفم کنده شد ه است ، بندش را روی شانه ام می گذارم و می زنم بیرون . مادرم بی حال روی تخت توی حیاط افتاده است . آفتاب پاهایش را گرفته است . می نالد. برمی گردم، دست می کند زیر بالش و سکه ای را به طرفم دراز می کند . آن را می گیرم . لبخند می زند . می روم بیرون . بهمن هنوز سوت می زند. این بار آغاسی ؛ « آمنه آمنه، جام شراب منه... » دوساله است ؛ پارسال در امتحانات نهایی تمام مواد شد و بعد هم رفوزه . توی یک کلاس نیستیم ولی زنگهای تفریح بیشتر باهم هستیم . وقتی توی حیاط مدرسه کنار هم می نشینیم شکمش قور قورصدامی کند . خودم را به نشنیدن می زنم که خجالت نکشد ولی او می فهمد که من می شنوم و خجالت می کشد . زنگ بعد بهمن را پیدا می کنم دوتا پیراشکی خریده ام . یکی را به او می دهم . می گوید « ای دستت درد نکنه .» و گاز می زند . با زنگ آخر ، بچه ها توی خیابان منفجر می شوند .ظهر است ، از لابلای اذان بوی شامی توی کوچه ها پخش می شود . بین راه می رویم توی مسجد تا از سقاخانه اش و از توی کاسه های برنجی اش که با زنجیر بسته شده است آب بخوریم . ( کار هرروز مان است . چه زمستان و چه تابستان )سید مجتبی کنار منبر ایستاده و میکروفون گرد و بزرگی را توی دستش گرفته و دست دیگرش را کنار گوشش گذاشته است . قبلا خیال می کردم توی آن گلدسته ی بلند که شیشه های سبزرنگ دارد نشسته است و در حالی که همه را از آن بالا تماشا می کند اذان می گوید . فکر می کردم چطور می رود آن بالا و چطور بر می گردد این پایین . ولی بعدها نمی دانم از کجا - شاید از روی عقل و تجربه- فهمیدم که فقط بوق بلند گو آنجاست و نیازی نیست او برود و توی موذنه بنشیند و اذان بخواند . آب می خوریم و برمی گردیم . هر ماشینی که رد می شود بهمن اسمش و مدلش را می داند ؛ شورلت پنجاه و پنج ! ودوتاسوت یکی کوتاه و دومی کشیده تر . پیکان دولوکس پنجاه و یک و سوت مخصوصش و... خدایا بهمن این همه اطلاعات را چطور دارد ؟ او باید یک نابغه باشد .از جلوی فروشگاه «تاپو» که می گذریم آمریکایی ها را تماشا می کنیم ؛ مردها قد بلند و سرخ هستند و زنها با موهای زرد و کمرهای باریک ، شلوار جین پوشیده اند . به بچه هایشان نگاه می کنیم ؛ چقدر قشنگ و دست نیافتنی اند . آنها به ما اصلا نگاه نمی کنند . مغازه ی تاپو پراز مشروب و مجلات خارجی است . همان مجلاتی که صفحه هاشان لیز و براق است و بوی خوبی دارند و عکسهای زنهای لخت دارند. خارجی ها بوی مخصوصی می دهند . بهمن می گوید این بوی بدنشان است چون گوشت خوک می خورند . ولی این بو به نظر من بد نمی آید . فقط غریب است مثل بوی مجلاتشان . روز یکشنبه گذشته بهمن گفت « بریم داخل » گفتم : « نه !» بهمن رفت. من حیلی می ترسیدم ؛ از نگهبان که ایرانی بود و خیلی گردن کلفت ؛ که اگر پس یقه ی آدم را می گرفت رحم نمی کرد . از لای در چوبی داخل را تماشا کرده بود. گفتم : « چه دیدی ؟» گفت : « تاریک بود ولی فکر کنم سخنرانی داشتند .» امروز که یکشنبه نیست ،کلیسا بسته است . جلوی باشگاه مرکزی بهمن محو تماشای ماشینها است ، دوتا سوتمی کشد ؛ یکی کوتا و دومی خیلی بلندتر و می گوید «بنز ه لامصب » و من باید گفته باشم : « ها .... لامص |
پروفسورفلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد وبار سنگین و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. |
تغییر چشم انداز برای رسیدن به اهداف |
|
http://aftab.ir/articles/science_edu...cdb54972c4.jpg روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را، دوستانم را، زندگی ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده كرد. او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟ پاسخ دادم : بلی. فرمود: هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كرد. خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی. من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم. هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنن. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی! از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم. در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می كند؟ جواب دادم: هر چقدر كه بتواند. گفت: تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی... |
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه اي مي نوشت. |
انشاي يک بچه دبستاني در مورد ازدواج! |
اکنون ساعت 04:27 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)