پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   کشکول نکته ها (http://p30city.net/showthread.php?t=29575)

behnam5555 05-31-2012 07:40 AM

تفاوت در مردم قبل و بعد از انتخابات
 

تفاوت در مردم قبل و بعد از انتخابات

http://media.farsnews.com/media/Uplo...811_PhotoL.jpg




behnam5555 05-31-2012 07:44 AM

کوتاه اماشیرین
 
کوتاه اماشیرین

بیرون بارون شر شر می باره . .آسمون قرمبه سینه ی هوا رو می شکافه و صداش شیشه ی پنجره رو می لرزونه . دیر وقته . تقریبا همه ی مردم شهر خوابیدن و یا لم دادن رو کاناپه و فیلم های آخر شب رو نگاه میکنن.شهر خیس و سرده .درختا سرشون خم شده به سمت زمین . تو نور چراغای خیابون میشه رقص بارون رو دید . بعید می دونم حواست به این چیزا باشه .ذهنت مشغولتر از اینه که بتونی ببینیشون. . نیمکتای پارک خیسن . برگا چسبیدن به زمین . انگاری که خیال جدا شدن ندارن . چاله ها پره آبه . پارک رو که رد کنی می رسی به یه کوچه ی عریض. 500 متری باید بیای تو . یه کوچه ی بن بست سمت چپ تو تاریکی خودشو بغل کرده . آپارتمانا کنار هم جا خوش کردن . اگه بپیچی سمت راست . میبینی که از طبقه ی چهارم آپارتمان روبرویی نور کمی از پشت پرده خودشو رسونده به کوچه . . این یعنی بیداری تو این شب تاریک گل آلود .


خودکارو می ذارم رو برگه ها . چشام درد گرفته. عادت کردم به نور کم. لیوانو بر می دارم . روی میز یه دایره لک شده . جای لیوان روش مونده . پاکش نمی کنم . نمی دونم چرا . از چای بخار بلند می شه . میام تو تراس . جلوم چیزی دیده نمی شه . همه جا خیسه . حتی هوا . به جایی که می دونم کوهه نگاه می کنم . بخار چای و نفس های من آروم پخش و محو می شن. موهام خیس شده . بر می گردم تو . چای رو می ذارم رو میز و حوله رو می ندازم رو موهام . خودکارو بر می دارم . سعی می کنم دوباره بنویسم . . اما .. خودکار پت پتی می کنه و جوهرش تموم می شه . زیپ کیفم رو باز می کنم از تهش مدادی بیرون میارم . از صدای کشیده شدن نوک مداد رو ی کاغذ خوشم میاد . نمی دونم چرا .
کنار در آپارتمان گربه ای مشکی با چشای براق داره نگات می کنه . شاید به این فکر می کنه که این وقت شب و تو این بارون اینجا چی کار می کنی . اون برق ترس و اضطراب رو میتونه تو نگات ببینه . می دونی کدوم زنگ رو باید فشار بدی اما ... گربه از گوشه ی در پارکینگ که باز مونده می پره تو . .. تو هم زهر خند می زنی. برق رو روشن نمی کنی. آروم از پله ها بالا می ری . اگر کسی بیدار باشه صدای نفس های تند و مقطع ت رو می تونه بشنوه . پله ها امونتو بریدن باخودت فکر می کنی چطوری هر روز این همه پله رو بالا و پایین می کنم . فکر کنم دلیل لاغریم رو فهمیده باشی. نمی خوای سرصدا کنی اما پات می خوره به چیزی و بعدش .صدای کوبیده شدن چیزی به در .... چیزی مثله ..یه لنگه کفش ، که شوتش کردی.چند لحظه از روی غریزه وا میستی . نه کسی بیدار نشده .همه خواب تر از این حرفان. دستت عرق کرده.بطری رو جابجا می کنی .نایلکس توی دستت خشی خش می کنه .
چای سرد شده .در تراس بازه . چای رو عوض می کنم . صندلی رو می کشم عقب و می شینم. پاهام رو میذارم رو میز. یه قند بر میدارم نگاهی بهش می ندازم . میذارمش روی کاغذا. چای رو تلخ سر می کشم . صدایی می یاد. مثله کوبیده شدن چیزی. باد در تراس رو بست . دوباره بر می گردم و شروع می کنم به نوشتن .
دیگه رسیدی پشت در واحد . صدای ضربان قلبت رو می شنوی . حس می کنی گلوت خشک شده . آب دهنت رو قورت میدی. گوشات گرفته . چشمات از تاریکی، بیش از حد معمول گشاد شده . نمی دونی باید در بزنی یا نه! هول شدی. عرق کردی . موهای خیست چسبیدن پس گردنت . صدایی میاد . مثله کشیده شدن پایه صندلی رو ی سرامیک . صدای پا..
حس می کنم کسی پشت دره. صدای گنگ کوبیده شدن پایی رو برای یک لحظه شنیدم . توی شب وقتی تنهایی و صدایی نیست ناخوداگاه حس شنواییت قوی میشه . از جام بلند می شم . دستم می خوره به لیوان و چای برمیگرده رو نوشته ها . لک های قهوهای خون نوشته ها رو می مکن. جا به جا نوشته ها حل می شن . دوباره صدا میاد .
سرم رو برمی گردونم سمت در.
باز صدایی می شنوی . صدای ضربه ی چیزی سفالی. دستت رو میذاری روی در. گوشت رو می چسبونی بهش. پس هنوز نخوابیده . وقتشه . باید کاری بکنی. این همه راه اومدی .توی بارون و سرما .باید انجامش بدی . نمی تونی برگردی. دیگه خیلی دیر شده .
گوشم رو می چسبونم به در تا شاید دوباره بشنوم . اما صدایی نیست .
صدایی نمی شنوی. داری فکر می کنی چی شده. احساس بلاتکلیفی، حس گنگ دلشوره دهنت رو گس کرده.
نفسام تند شده . نمی دونم چرا حس می کنم کسی پشت دره . دستم میره سمت دستگیره .
صدای پیچش دستگیره
تا بیای خودت رو بکشی عقب در رو باز کردم .
سرم رو میارم بالا . نگاه مضطربت تو صورتم پخش میشه .
داری فکر می کنی باید زودتر حرفی بزنی.
دستات رو میاری بالا.. سرم رو میارم پایین تا دستاتو ببینم . شونه هات رو می ندازی بالا و با خجالت میگی.
نوشابه و ساندویچ. میدونستم بیداری و شام نخوردی . گفتم اگه بخوای با هم شام بخوریم .
میز رو خشک می کنم . با تعجب به برگه های که خیس و چرک شدن نگاه می کنی به حوله افتاده گوشه ی دیوار. می شنوم که میگی اینجا از سقف آب می چکه؟لبخند می زنم و برگه ها رو میندازم تو سطل . لیوان نوشابه ت رو که بر میداری یه دایره ی دیگه جا خوش کرده کنار قبلی. دارم فکر می کنم خوبه که پاکش نکردم . رد نگاهم رو میبینی . میخوای پاکش کنی که سریع دستت رو میگیرم . می گم بذار کنار هم باشن .. تو چشمام نگاه می کنی . از تعجب خبری نیست . خوب میفهمی.
تغ... نوک مداد شکست . خب . بقیه ش باشه واسه بعد . حوله رو از رو شونه هام بر می دارم . در تراس بازه . می بندمش و از پشت شیشه به جایی که می دونم کوهه نگاه می کنم . صدایی میاد. مثله کوبیده شدن چیزی به در . ..مثله یه لنگه کفش.

behnam5555 05-31-2012 07:45 AM

پنجره از نفس گلدان تر شده بود
 

پنجره از نفس گلدان تر شده بود
همان گلدان کوچک نشسته در قاب
همانی که غنچه هایش نشکفته پر پر شدند
همان که نگاه خیره اش کوچه را شرمنده کرده بود
همان که غم ها در دلش تهنشین شده بودند
همان گلدان ترک خورده ی تنهایی که انگار به پنجره دوخته بودندش
همانی که وجودش برای خودش هم انگار مبهم بود
زمانی بود که پنجره هم دیگر حضورش را از یاد برده بود
حضور گلدان را
همان آرام نشسته در کنج
از فردا کوچه چیزی کم داشت
دگر سنگینی نگاهی بر پشتش نبود
پنجره هم پی گمشده ای می گشت
آری گلدان هوای پرواز داشت
اما
ندانست با خاک های خشک و شاخه های نحیفش در دل کوچه می شکند.

behnam5555 05-31-2012 07:47 AM

شجاعت
 
شجاعت

شاید برای شجاع بودن ادما باید معلمایی داشته باشن که شجاعت رو از اونا یاد بگیرن این معلما حتما نباید فوق العاده و استثنایی باشن میتونن از ادمای اطرافمونم باشن.خوب فکر می کنم زیادی حرف زده باشم می رم سراغ داستان ایندفه:

لیزامریض کوچکی بود که بیماری عجیبی داشت برادر پنج سالشم گرفتار همین بیماری شده بودولی بدنش به طرز معجزه اسایی تونسته بود پادزهرش و بسازه وحالا در خون اواین ماده وجود داشت.
پزشک وضعیت خواهر کوچولو رو برای پسرک توضیح دادو گفت تنها راه نجات خواهرش اینه که خون بدن اونوبگیرن و به بدن خواهرش بزنن.
پسرک لحظه ای فکر کردو نفس عمیقی کشیدو گفت:
باشد!!اگر لیزا نجات پیدا می کنه مساله ای نیست.
در فاصله ای که کارانتقال خون انجام می شد رنگ به گونه های لیزا برگشت و رنگ صورت پسر ولبخند زیبای روی لبش پرید.پسرک با لبهای لرزان ازدکتر پرسید:
همین حالا میمیرم یا بعد؟
طفلک پسرک که خیلی کوچیک بود خیال کرده بود قراراست همه ی خون بدنش رو به بدن خواهرش منتقل کنند.
بله شجاعت والبته عشق رو باید از همچین معلمایی یاد گرفت.

behnam5555 05-31-2012 07:48 AM

عشق حقیقی
 

عشق حقیقی
موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی انسانی زشت و عجیب الخلقه بود . قدی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت .
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرو متزه داشت.
موسی در کمال نا امیدی عاشق آن دختر شد ولی دختر از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود .
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود باز گردد آخرین ذرات شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند .
دختر حقیقتا از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت ولی ابدا به او نگاه نکرد . قلب موسی از اندوه به درد آمد . موسی پس از آنکه تلاش فراوان کرد تا صحبت کند با شرمساری پرسید :
_آیا می دانید که عقد ازدواج انسان ها در آسمان بسته می شود ؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :
- _ بله شما چه عقیده ای دارید ؟
_ من معتقدم خداوند در لحظه تولدهر پسری مقررمی کند که او باکدام دخترازدواج کند .هنگامی که من به دنیا آمدم عروس آینده ام را به من نشان دادند ولی خداوند به من گفت :
( همسر تو بر پشت خود قوز بزرگی خواهد داشت .)
درست همانجا و همان موقع من از ته دل فریاد بر آوردم و گفتم :
_ اوه خداوندا ؟!!!!! داشتن قوز برای یک زن فاجعه است. لطفا آن قوز را به من بده و هرچه زیبایی است به او عطا کن .
فرومتزه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید .
او سالهای سال همسر فدا کار موسی مندلسون بود .

behnam5555 05-31-2012 07:49 AM


در شهر کوچکی در اسپانیا مردی به نام جرج با پسر جوانش پاکو دعوای سختی کرد.روز بعد متوجه شد که پاکو از خانه فرار کرده است.
جرج ته دلش را کاوید و تشخیص داد که هیچکس در دنیا برای او عزیزتر از پسرش نیست.میخواست که همه چیز را از نو شروع کند.به مغازه ی مشهوری در مرکز شهر رفت و اطلاعیه ی بزرگی را روی دیوار ان زد:
((پاکو! به خانه برگرد. دوستت دارم. فردا صبح همین جا به سراغت می ایم.))
صبح روز بعد جرج به ان مغازه رفت و دید 7 پسر به نام پاکوکه انها هم از خانه هایشان فرار کرده بودند به انجا امدند. انها همه به ندای عشق پاسخ داده و ارزو کرده بودند که پدرشان با اغوش باز انها را به خانه دعوت کند.

behnam5555 05-31-2012 07:50 AM


روزی روزگاری مردبزرگی با زن رویاهایش ازدواج کرد.خاصل عشق انهایک دختر کوچولو بود که مرد بزرگ او را خیلی دوست داشت.
موقعی که دختر کوچولو کوچک بود مرد بزرگ بغلش می کرد برایش اواز میخواند و به او می گفت:

((دخترکوچولو!خیلی دوستت دارم))

دختر کوچولو که دیگر کوچک نبود از خانه ی مرد بزرگ رفت تا دنیا را ببیند و زندگی را تجربه کند.هر چه بیشتر درباره ی خود اموخت مرد بزرگ را بهتر یافت.دختر کوچولو حالا خیلی خوب می فهمید که مرد بزرگ حقیقتا قوی و بزرگ بودچون یکی از توانایی های مرد بزرگ اين بود که می توانست عشقش را نسبت به خوانوداه اش نشان بدهدو برایش اهمییتی نداشت که دختر کوچولویش کجای دنیا باشد .او در هر حال و حالتی که بود دختر کوچولویش را صدا میکرد و می گفت:

((دختر کوچولو!خیلی دوستت دارم))

یک روز موقعی که دختر دیگر کوچولونبودکسی به او تلفن زد و گفت که نرد بزرگ به کلی ازپا افتاده استدیگر نمی تواند حرف بزند و شاید حتی حدفهایی را که به او می زنند نفهمد.مرد بزرگ دیگر نمی توانست لبخند بزند بخندد راه برود او را بغل کند ویا به دختر کوچولو که دیکر کوچولو نبود بگوید که چقدر دوستش دارد.

دختر کنار تخت مرد بزرگ رفت. وارد اتاق که شد دید مرد بزرگ چقدر کوچک شدهو دیگر قدرتی ندارد. مرد بزرگ به او نگاه کرد و سعی کرد حرفی بزند اما نتوانست.

دختر کوچولو تنها کاری مه توانست بکندکه از کنار تخت مرد بزرگ بالا رود و در حالی که اشک از چشمهایش جاری بود دست هایش را دور شانه های از کار افتاده ی پدرش حلقه کرد.

سرش را روی سینه ی مرد گذاشت و به یاد خاطرات بسیاری افتاد.یادش امد که چه ایام خوبی را در کنار یکدیگر با شادی و دلخوشی می گذراندندو چطور همیشه احساس می کرد که مرد بزرگ از او حمایت می کند و مایه ی شادی دل اوست.تصور از دست دادن مرد بزرگ و مصیبتی که باید تحمل می کرد اندوه جانکاهی را بر جان و دلش تحمیل می کرد.

دیگر کسی نبود که با کلام عشق مایه ی تسلی خاطرش شود.

و انگاه دخیر کوچولو از میان قفسه ی سینه ی مرد بزرگ صدایی شنید صدای قلب او را که همیشه موسیقی و کلام عشق از ان بیرون می تراوید دل مرد بزرگ بی اعتنا به ویرانی جسم مرد بزرگ همچنان به طپش خود ادامه می داددختر کوچولو سرش را به قلب مرد بزرگ تکیه داد و این معجزه را به گوش جان شنید و درک کرد.

این همان صدایی بود که باید می شنید .دل مرد بزرگ حرفی را می زد که دیگر لبهایش قادر نبودند بگویند..........

دوستت دارم

دوستت دارم

دوستت دارم

دختر کوچولو

دختر کوچولو

دختر کوچولو

و دختر کوچولو ارام گرفت.



behnam5555 05-31-2012 07:51 AM


پسر بچه گفت: من گاهی قاشقم رو می اندازم.
پيرمرد گفت:من هم همين طور.
پسر بچه زمزمه کرد:شلوارم رو هم خيس می کنم.
پير مرد خنديدو گفت:من هم همين طور.
پسر بچه گفت :من اغلب گريه ميکنم.
پيرمرد سرش رو تکون دادو گفت:من هم همينطور.
پسربچه گفت:ولی از همه بدتر اين که بزرگتر ها بهم اعتنا نمی کنن.
و گرمای دست پيرو چروکيده رو روی دست خودش احساس کرد
پيرمرد کوچک گفت:
به من هم همين طور..........................................


behnam5555 05-31-2012 08:10 AM

پرویز پرگاری - طراح داخلی
 


پرویز پرگاری - طراح داخلی

http://up.vatandownload.com/images/h...h94r2l301d.jpg

پرویز پرگاری، طراح داخلی و مبلمان در کرمانشاه بدنیا آمد.وی پس از مهاجرت به آمریکا در California State University, Northridge مشغول به تحصیل شد و اکنون به عنوان یکی از مشهورترین طراحان داخلی در لوس آنجلس در شرکت شخصی خود به نامPargari Design Inc مشغول به فعالیت است.برخی از پروژه های وی در مجلات صاحب نام معماری داخلی و مبلمان به چاپ رسیده است.


http://up.vatandownload.com/images/q...6oo7sfgoec.jpg

http://up.vatandownload.com/images/9...20ou2yezrv.jpg


http://up.vatandownload.com/images/2...po2jll70z7.jpg


http://up.vatandownload.com/images/7...7kciwwfzh4.jpg

منبع : آتلیه معماران

behnam5555 05-31-2012 08:16 AM

غازها وعقاب ها
 

غازها وعقاب ها

دکتر وین دایر در کتاب عظمت خود را دریابید بحث جالبی داره:

میگه ادم ها دو دسته هستند غاز ها و عقاب ها . هرگز نباید عقاب ها رو بهمدرسه غازها فرستاد و نباید افکار دست و پا گیر غازها فکر عقاب ها رو مشغول کنه . کسی که مثل غاز هست و تعلیم داده شده نمی تونه درست پرواز کنهو به خار و خاشاک گیر می کنه که مانع پروازش می شه . ولی عقاب رسالتش اوج گرفتنه . عقابی که مثل غاز رفتار می کنه از ذات خودش فرار می کنه .
بدترین چیز ندونستن قوانین عقاب هاست . این که ندونیم چطوریعقاب باشیم .
* غازها همه مثل هم فکر می کنند و همیشه هم ادعا می کنند که درست فکر میکنند . افکارشون کپی شده هست و اصلا خلاقیت نداره . اکثر مواقع هم همگی باهم به نتایج یکسان می رسند چون دقیقا مثل هم فکر می کنند .
عقاب ها می دونند زمانی که همه مثل هم فکر می کنند در واقع اصلا کسی فکر نمی کنه .
* غازها همیشه می دونند غاز دیگه چطوری زندگی کنه بهتره ! هر کسی جای کسدیگه تصمیم می گیره . برای همین اکثر یا دیر به بلوغ (فکری – جنسیاحساسی) می رسن و یا اصلا بالغ نمی شن .
عقابها به خلاقیت ذهن هر کس اعتقاد دارن و در زندگی ماهیگیری به فرد یاد می دنو نه ماهی . در محله عقاب ها هر کسی جای خودش باید فکر کنه و کسی مسئولیت زندگی کس دیگه رو به عهده نمی گیره .
* غازها از جسمشون بیش از حد کار می کشن و تمام توان داشته و نداشته رو به کار می گیرن و به نتایج دلخواه نمی رسن .
عقابها اول تمام جوانب کار رو در نظر می گیرن ، باتوجه به تجارب قبلی و برنامهریزی های ذهن خلاقشون تصمیم می گیرند و بعد شروع به کار می کنند . عقاب هاایمان دارند که تلاش جسمی به تنهایی اصلا برای کار کافی نیست .
* غازها حریم شخصی ندارند و بارها و بارها وارد حریم خصوصی عقاب ها می شن چون حرمت ندارند .
عقاب ها به حریم شخصی هر فردی احترام می زارن و قاطعانه به افرادی که وارد حریم خصوصی اونها می شن تذکر می دن .
* غازها باید همه رو راضی نگه دارند و تمام تلاششون رو در روابط می کنند کههمه انسان ها ، تک به تک از اونها راضی باشند . به جای انجام وظایف ورسالت خودشون ، رضایت همه اطرافیان رو با هر زحمتی شده به دست می یارن چوناگر به دست نیارن احساس خلا می کنند ..
عقابها می دونند که به دست اوردن رضایت همه افراد امکان نداره و نیمی از مردمهمیشه با نیمی از افکار اونها مخالفند و این وظیفه یک عقاب نیست کهمخالفانش رو راضی نگه داره .
* غاز نه نمی گه و همش شاکی هست که چرا باید اینهمه به دیگران توجه کنه .
عقاب در مواقعی که لازم هست ، به راحتی نه می گه .
* غاز شرط اول ارتباط رو صمیمیت بیش از حد می دونه .
عقاب شرط اول ارتباط رو احترام متقابل می دونه .
* غاز نمی خواد باور کنه که دشمنی داره .
عقاب می دونه که باید دشمنش رو ببخشه ولی بهش اعتماد نمی کنه .
* غاز از تجربیات درس نمی گیره و فقط آزار می بینه .
عقاب بعد از گذروندن سختی مسئله ، به فکر پذیرش مسئله و درس های ممکنه هست ..
* غاز از دلش هیچ وقت حرف نمی زنه ..
عقاب با دلش زندگی می کنه .
* غاز یا احساسیه و یا منطقی .
عقاب می دونه که در دورانی از زندگی باید مغز رو پرورش و ورزش دارد و در دورانی دیگه باید دل رو نوازش داد و به حرف های دل بها داد .
* غاز اشتباه نمی کنه .
عقاب می دونه اگر هیچ وقت اشتباهی نکرده ، دلیلش اینه که اصلا دست به عملی نزده .
* غاز جای دیگران زندگی می کنه ..
عقاب می دونه که باید به دیگران کمک کنه ولی جای کسی نباید زندگی کنه چون تجربه خود بودن رو از اون فرد گرفته .
* غاز همیشه همه کار می تونه انجام بده .
عقاب می دونه چه کارهایی رو می تونه انجام بده و چه جایی باید اعلام کنه که از عهده اون بر نمی یاد .
* غاز همیشه مجبوره .
عقاب همیشه مختاره و اگر به جبر روزگار مجبور شد کاری رو انجام بده ، می پذیره و می گه : ترجیح می دم این کار رو انجام بدم .
* زمان غاز تفریح مشخص نیست .
عقاب برای تفریحش برنامه ریزی می کنه و می دونه که فاصله خالی این نت تا نت بعدی در موسیقی ، دلیل دل نشین بودن اون هست .
* غاز همیشه ناراضیه و شاکی و همیشه در حال شناخت عامل این بدبختی هست .
عقاب همیشه راضیه و می دونه هر سختی هم پایانی داره .
* غاز عبادت عادتش شده.
عقاب تکرار و عادت و روزمرگی رو مرگ دل و پرستش می دونه .
* غاز نسبت به عقاب یا احساس برتری می کنه و یا احساس ضعف .
عقاب باور داره برتری وجود نداره . اصل فقط تفاوت است که باعث برتری کسی بر کس دیگه نمی شه .
* غاز زیاد از مغزش کار می کشه البته بدون بهره وری لازم .
عقاب مفید فکر می کنه و از اشتباهاتش درس می گیره .
* غاز می خواد غاز باشه چون غاز بودن و نپریدن خیلی اسون تر از پرواز و اوج گرفتن هست .
عقاب بر عقاب بودن اصرار داره ، حتی اگر بارها به مدرسه غازها رفته باشه و به خاطر عقاب شدن بهای سنگینی رو بپردازه

عقاب باشید و سربلند




اکنون ساعت 07:29 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)