لئوناردو داوینچی
|
|
عجیبترین و مشهورترین معابد دنیا!
|
همیسوزد میان راغ، عنبرها به مجمرها
همیسوزد میان راغ، عنبرها به مجمرها همیریزد میان باغ، لؤلؤها به زنبرها همیسوزد میان راغ، عنبرها به مجمرها ز قرقویی به صحراها، فروافکنده بالشها ز بوقلمون به وادیها، فروگسترده بسترها زده یاقوت رمانی به صحراها به خرمنها فشانده مشک خرخیزی، به بستانها به زنبرها به زیر پر قوشاندر، همه چون چرخ دیباها به پر کبک بر، خطی سیه چون خط محبرها چو چنبرهای یاقوتین به روز باد گلبنها جهنده بلبل و صلصل، چو بازیگر به چنبرها همه کهسار پر زلفین معشوقان و پر دیده همه زلفین ز سنبلها، همه دیده ز عبهرها شکفته لالهٔ نعمان، بسان خوبرخساران به مشک اندر زده دلها، به خون اندر زده سرها چو حورانند نرگسها، همه سیمین طبق بر سر نهاده بر طبقها بر ز زر ساو ساغرها شقایقهای عشقانگیز، پیشاپیش طاووسان بسان قطرههای قیر باریده بر اخگرها رخ گلنار، چونانچون شکن بر روی بترویان گل دورویه چونانچون قمرها دور پیکرها دبیرانند پنداری به باغ اندر، درختان را ورقها پر ز صورتها، قلمها پر ز زیورها بسان فالگویانند مرغان بر درختان بر نهاده پیش خویش اندر، پر از تصویر دفترها عروسانند پنداری به گرد مرز، پوشیده همه کفها به ساغرها، همه سرها به افسرها فروغ برقها گویی ز ابرتیره و تاری که بگشادند اکحلهای جمازان به نشترها زمین محراب داوودست، از بس سبزه، پنداری گشاده مرغکان بر شاخ چون داوود حنجرها بهاری بس بدیعست این، گرش با ما بقابودی ولیکن مندرس گردد به آبانها و آذرها جمال خواجه را بینم بهار خرم شادی که بفزاید، به آبانها و نگزایدش صرصرها خجسته خواجهٔ والا، در آن زیبا نگارستان گراز آن روی سنبلها و یا زان زیر عرعرها خداوندی که نام اوست، چون خورشید گسترده ز مشرقها به مغربها، ز خاورها به خاورها به پیش خشم او، همواره دوزخها چوکانونها به پیش دست او جاوید دریاها چو فرغرها خرد را اتفاق آنست با توفیق یزدانی که فرمان میدهند او را برین هر هفت کشورها مه و خورشید، سالاران گردون، اندرین بیعت نشستستند یکجا و نبشتستند محضرها چه دانی از بلاغتها، چه خوانی از سخاوتها که یزدانش بدادهست آن و صد چندان و دیگرها فریش آن منظر میمون و آن فرخنده ترمخبر که منظرها ازو خوارند و در عارند مخبرها الا یا سایهٔ یزدان و قطب دین پیغمبر به جود اندر چو بارانها، به خشم اندر چوتندرها بهار نصرت و مجدی و اخلاقت ریاحینها بهشت حکمت و جودی و انگشتانت کوثرها ستمکاران و جباران بپوشیدند از سهمت همه سرها به چادرها، همه رخها به معجرها بود آهنگ نعمتها، همه ساله به سوی تو بود آهنگ کشتیها، همه ساله به معبرها کف راد تو بازست و فرازست اینهمه کفها دربارت گشادهست و ببستهست اینهمه درها مکارمها به حلم تو گرفتهست استقامتها که باشد استقامتهای کشتیها به لنگرها همی تا بر زند آواز بلبلها به بستانها همی تا بر زند قالوس خنیاگر به مزمرها به پیروزی و بهروزی، همیزی با دلافروزی به دولتهای ملک انگیز و بخت آویز اخترها منوچهری |
فواید خنده برای سلامت
|
طب سنتی (زالودرمانی )
|
زبان خوش
زبان خوش http://iiny.org/img/1_khane/dahan/13.jpg با زبان خوش و ملاطفت ، می توانید فیلی را با یک تار مو به دنبال خود بکشانید
|
توکل
توکل http://www.panhala.net/Archive/Sky%2...the%20Bird.jpg اگه خداوند تو رو تا دم پرتگاه برد بهش اطمینان کن چون یا ازپشت نگاهت داشته یا می خواهد پرواز کردن بهت یاد بدهد. به این میگویند توکل |
عاشقانه
ای شب از رویای تو رنگین شدهجسارتی که در شعر فروغ هست رو خیلی کم در شعر های زنانه دیده ایم. لذت برده ایم از این زنانگی عاشقانه اش!عاشقانه سینه از عطر تو ام سنگین شده ای به روی چشم من گسترده خویش شادیام بخشیده از اندوه بیش همچو بارانی که شوید جسم خاک هستیم ز آلودگیها کرده پاک ای تپشهای تن سوزان من آتشی در سایۀ مژگان من ای ز گندمزارها سرشارتر ای ز زرین شاخهها پُر بارتر ای در بگشوده بر خورشیدها در هجوم ظلمت تردیدها با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست این دلِ تنگِ من و این بار نور؟ هایهوی زندگی در قعر گور؟ ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من پیش از اینت گر که در خود داشتم هر کسی را تو نمیانگاشتم درد تاریکیست دردِ خواستن رفتن و بیهوده خود را کاستن سرنهادن بر سیهدل سینهها سینه آلودن به چرکِ کینهها در نوازش، نیش ماران یافتن زهر در لبخند یاران یافتن زر نهادن در کفِ طرارها گمشدن در پهنۀ بازارها آه ای با جان من آمیخته ای مرا از گور من انگیخته چون ستاره، با دو بال زرنشان آمده از دوردست آسمان از تو تنهاییم خاموشی گرفت پیکرم بوی همآغوشی گرفت جوی خشک سینهام را آب، تو بستر رگهام را سیلاب، تو در جهانی اینچنین سرد و سیاه با قدمهایت قدمهایم بهراه ای به زیر پوستم پنهان شده همچو خون در پوستم جوشان شده گیسویم را از نوازش سوخته گونههام از هُرم خواهش سوخته آه، ای بیگانه با پیراهنم آشنای سبزهزارانِ تنم آه، ای روشن طلوع بیغروب آفتاب سرزمینهای جنوب آه، آه ای از سحر شادابتر از بهاران تازه تر، سیراب تر عشق دیگر نیست این، این خیرگیست چلچراغی در سکوت و تیرگیست عشق چون در سینهام بیدار شد از طلب پا تا سرم ایثار شد این دگر من نیستم، من نیستم حیف از آن عمری که با «من» زیستم ای لبانم بوسه گاه بوسهات خیره چشمانم به راه بوسهات ای تشنجهای لذت در تنم ای خطوط پیکرت پیراهنم آه میخواهم که بشکافم ز هم شادیام یکدم بیالاید به غم آه میخواهم که برخیزم ز جای همچو ابری اشک ریزم هایهای این دلِ تنگِ من و این دود عود؟ در شبستان، زخمههای چنگ و رود؟ این فضای خالی و پروازها؟ این شب خاموش و این آوازها؟ ای نگاهت لایلای سِحر بار گاهوار کودکان بیقرار ای نفسهایت نسیم نیمخواب شُسته از من لرزههای اضطراب خُفته در لبخند فرداهای من رفته تا اعماق دنیاهای من ای مرا با شعور شعر آمیخته این همه آتش به شعرم ریخته چون تب عشقم چنین افروختی لاجرم شعرم به آتش سوختی فروغ فرخزاد از مجموعۀ «تولدی دیگر» |
مرگ ادميت
|
اکنون ساعت 08:49 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)