مستم ودانم که هستم من
مستم و دانم که هستم من (نماز) شعری از اخوان ثالث باغ بود و دره- چشم انداز پر مهتاب. ذاتها با سایههای خود هم اندازه . خیره در آفاق و اسرار عزیز شب، چشم من – بیدار و چشم عالمی در خواب. نه صدائی جز صدای رازهای شب، و آب و نرمای نسیم و جیرجیرکها، پاسداران حریم خفتگان باغ، و صدای حیرت بیدار من (من مست بودم، مست) خاستم از جا سوی جوی آب رفتم، چه می آمد آب. یا نه، چه میرفت؛ هم ز انسان که حافظ گفت، عمر تو. با گروهی شرم و بیخویشی وضو کردم. مست بودم، مست سرنشناس، پانشناس، اما لحظه پاک و عزیزی بود. برگکی کندم از نهال گردوی نزدیک، و نگاهم رفته تا بس دور. شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده. قبله گو هر سو که خواهی باش. با تو دارد گفت وگو شوریده مستی . - مستم ودانم که هستم من- ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟ {پپوله} |
آن دم که با تو ام
ای آنکه زنده از نفس توست جان من آن دم که با توام، همه عالم ازان من آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب میریزد آبشار غزل از زبان من آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها سیمرغ کی رسد به بلندآسمان من بنگر طلوع خندهی خورشید بر لبم زان روشنی که کاشتی ای باغبان من! با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟ خود خواندهای به گوش من این، مهربان من |
از دل افروز ترين روز جهان، خاطره اي با من هست. به شما ارزاني : سحري بود و هنوز، گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود . گل ياس، عشق در جان هوا ريخته بود . من به ديدار سحر مي رفتم نفسم با نفس ياس درآميخته بود . *** مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي ! بسراي اي دل شيدا، بسراي . اين دل افروزترين روز جهان را بنگر ! تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي ! آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم، روح درجسم جهان ريخته اند، شور و شوق تو برانگيخته اند، تو هم اي مرغك تنها، بسراي ! همه درهاي رهائي بسته ست، تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي ! بسراي ... )) من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم ! *** در افق، پشت سرا پرده نور باغ هاي گل سرخ، شاخه گسترده به مهر، غنچه آورده به ناز، دم به دم از نفس باد سحر؛ غنچه ها مي شد باز . غنچه ها مي رسد باز، باغ هاي گل سرخ، باغ هاي گل سرخ، يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست ! چون گل افشاني لبخند تو، در لحظه شيرين شكفتن ! خورشيد ! چه فروغي به جهان مي بخشيد ! چه شكوهي ... ! همه عالم به تماشا برخاست ! من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم ! *** دو كبوتر در اوج، بال در بال گذر مي كردند . دو صنوبر در باغ، سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند . مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور رو نهادند به دروازه نور ... چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق، در سرا پرده دل غنچه اي مي پرورد، - هديه اي مي آورد - برگ هايش كم كم باز شدند ! برگ ها باز شدند : ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش ! با شكوفائي خورشيد و ، گل افشاني لبخند تو، آراستمش ! تار و پودش را از خوبي و مهر، خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام : (( دوستت دارم )) را من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام ! *** اين گل سرخ من است ! دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق، كه بري خانه دشمن ! كه فشاني بر دوست ! راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست ! در دل مردم عالم، به خدا، نور خواهد پاشيد، روح خواهد بخشيد . » تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو ! اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت، نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو ! « دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس ! « دوستت دارم » را با من بسيار بگو ! "فریدون مشیری" |
پری رویی مرا دیوانه کرده است
مرا پرسی که چونی بين که چونم
مرا پرسی که چونی بين که چونم خرابم بيخودم مست جنونم مرا از کاف و نون اورد در دام از ان هيبت دو تا چون کاف و نونم پريزاده مرا ديوانه کرده است مسلمانان که می داند فسونم پری را چهره ای چون ارغوانست بنالم که ارغوان را ارغنونم مگر من خانه ی ماهم چو گردون که چون گردون ز عشقش بی سکونم غلط گفتم مزاج عشق دارم ز دوران و سکونتها برونم درون خرقه ی صدرنگ قالب خيال باد شکل ابگونم چه جای باد و ابست اب برادر که همچون عقل کلی من ذوفنونم بکش ای عشق کلی جزو خود را که اينجا در کشاکشها زبونم ز هجرت می کشم بار جهانی که گويی من جهانی را ستونم به صورت کمترم از نيم ذره ز روی عشق از عالم فزونم يکی قطره که هم قطرهست و دريا من اين اشکالها را ازمونم نمی گويم که من اين گفت عشقست در اين نکته من از لا يعلمونم که اين قثه هزاران سالگانست چه دانم که من طفل از کنونم سخن مقلوب می گويم که کرده است جهان بازگونه بازگونم سخن انگه شنو از من که به جهد ازين گردابهاجان حرونم حديث اب و گل جمله شجونست چه يکرنگی کنم چون در شجونم غلط گفتم که يکرنگم چو خورشيد ولی در ابر اين دنيای دونم خمش کن خاک ادم را مشوران که اينجا چون پری من در کمونم مولوی |
حرفهای یک دل
بیا در كوچه باغ شهر احساس شكست لاله را جدی بگیریم اگر نیلوفری دیدیم زخمی برای قلب پر دردش بمیریم بیا در كوچه های تنگ غربت برای هر غریبی سایه باشیم بیا هر شب كنار نور یك شمع به فكر پیچك همسایه باشیم بیا ما نیز مثل روح باران به روی یك رز تنها بباریم بیا در باغ بی روح دلی سرد كمی رویا ی نیلوفر بكاریم بیا در یك شب آرام و مهتاب كمی هم صحبت یك یاس باشیم اگر صد بار قلبی را شكستیم بیا یك بار با احساس باشیم بیا به احترام قصه عشق به قدر شبنمی مجنون بمانیم بیا گه گاه از روی محبت كمی از درد لیلی بخوانیم بیا از جنگل سبز صداقت زمانی یك گل لادن بچینیم كنار پنجره تنها و بی تاب طلوع آرزوها را ببینیم بیا یك شب به این اندیشه باشیم چرا این آبی زیبا كبود است شبی كه بینوا می سوخت از تب كنار او افق شاید نبوده ست بیا یك شب برای قلبهامان ز نور عاطفه قابی بسازیم برای آسمان این دل پاك بیا یك بار مهتابی بسازیم بیا تا رنگ اقیانوس آبیست برای موج ها دیوانه باشیم كنار هر دلی یك شمع سرخست بیا به حرمتش پروانه باشیم بیا با دستی از جنس سپیده زلال اشك از چشمی بشوییم بیا راز غم پروانه ها را به موج آبی دریا بگوییم بیا لای افق های طلایی بدنبال دل ماهی بگردیم بیا از قلبمان روزی بپرسیم كه تا حالا در این دنیا چه كردیم بیا یك شب به این اندیشه باشیم به فكر درد دلهای شكسته به فكر سیل بی پیایان اشكی كه روی چشم یك كودك نشسته به فكر سیل بی پایان اشكی كه روی چشم یك كودك نشسته به فكر اینكه باید تا سحرگاه برای پیوند یك شب دعا كند ز ژرفای نگاه یك گل سرخ زمانی مرغ آمین را صدا كرد به او یك قلب صاف و بی ریا داد كه در آن موجی از آه و تمناست پر از احساس سرخ لاله بودن پر از اندوه دلهای شكیباست بیا در خلوت افسانه هامان برای یك كبوتر دانه باشیم اگر روزی پرستو بی پناهست برای بالهایش لانه باشیم بیا با یك نگاه آسمانی ز درد یك ستاره كم نماییم بیا روزی فضای شهرمان را پر از آرامش شبنم نماییم بیا با بر گ های گل سرخ به درد زنبقی مرهم گذاریم اگر دل را طلب كردند از تو مبادا كه بگویی ما نداریم بیا در لحظه های بی قراری به یاد غصه مجنون بخوابیم بیا دلهای عاشق را بگردیم كه شاید ردی از قلبش بیابیم بیا در ساحل نمناك بودن برای لحظه ای یكرنگ باشیم بیا تا مثل شب بوهای عاشق شبی هم ما كمی دلتنگ باشیم كنار دفتر نقاشی دل گلی از انتظار سرخ رویید و باران قطره های آبیش را به روی حجم احساس پاشید اگر چه قصه دل ها درازست بیا به آرزو عادت نماییم بیا با آسمان پیمان ببندیم كه تا او هست ما هم با وفاییم بیا در لحظه سرخ نیایش چو روح اشك پاك و ساده باشیم بیا هر وقت باران باز بارید برای گل شدن آماده باشیم از مجموعه اشعار پروانه ات خواهم ماند / مریم حیدرزاده |
دلا امشب سفر دارم
چو سودایی به سر دارم حکایتهای پر شرر دارم چه بزمی با تو تا سحر دارم به پرواز آسمان عشق چه خوش رنگی بال و پر دارم ز صحرای بی کران عشق سفرهای پر خطر دارم نمی ترسم از فتنه طوفان دلی چون دریای خزر دارم به بی تابی قلب عاشقان پیامی از شمس و قمر دارم من امشب با خـــدای خود مناجاتی دگــــــــر دارم نیایشها به درگاهــــش از این شور و شرر دارم ز لطف بیکـــــــــران او تشکــــــــــرها کنم اما شکایتها به درگاهش ز سودای بشر دارم |
بیابامن برویانم اگرخواهی بخشکانم اگرخواهی بسوزانم وخاکسترکن این جسم پرازدردم خزانم کن عذابم کن اسیرم کن ازآب چشمه سارعشق سیرم کن دگرکاری نمی ماند دگرراهی نمی ماند بجزتوهیچ آمالی نمی ماند ... |
مانند من نبود که از عشق تب کند یا روز را شبیه من آغاز و شب کند گویی نداشت دل که بلرزد برای من یک دل نداده بود که صد دل طلب کند |
بوی عیدی
بوی عیدی بوی توپ بوی کاغذ رنگی بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو بوی یاس جانماز ترمه مادر بزرگ با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم شادی شکستن قلک پول وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد بوی اسکناس تا نخورده لای کتاب با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه شوق یک خیز بلند از روی بته های نور برق کفش جفت شده تو گنجه ها با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم عشق یک ستاره ساختن با دولک ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم بوی باغچه بوی حوض عطر خوب نذری شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن توی جوی لاجوردی هوس یه آب تنی با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم |
تساوی
معلم پای تخته داد می زد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان تساوی های جبری رانشان می داد خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین بنوشت یک با یک برابر هست از میان جمع شاگردان یکی برخاست همیشه یک نفر باید به پا خیزد به آرامی سخن سر داد تساوی اشتباهی فاحش و محض است معلم مات بر جا ماند و او پرسید گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز یک با یک برابر بود سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود و او با پوزخندی گفت اگر یک فرد انسان واحد یک بود آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت پایین بود اگر یک فرد انسان واحد یک بود آن که صورت نقره گون چون قرص مه می داشت بالا بود وان سیه چرده که می نالید پایین بود اگریک فرد انسان واحد یک بود این تساوی زیر و رو می شد حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟ یک اگر با یک برابر بود پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟ یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟ یک اگر با یک برابر بود پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟ معلم ناله آسا گفت بچه ها در جزوه های خویش بنویسید یک با یک برابر نیست ... |
اکنون ساعت 06:52 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)