پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   کشکول نکته ها (http://p30city.net/showthread.php?t=29575)

behnam5555 12-23-2010 07:49 PM





از چارلی چاپلین

http://divine-lass.persiangig.com/charlie-chaplin.jpg

آموخته ام که با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريد ولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه.

آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است

آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت

آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم

آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور ازجدي بودن باشيم

آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است

آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند

آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند

آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به دست بياورم

آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد

آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان

آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد

آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم

آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم

آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم

آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد


behnam5555 12-23-2010 07:52 PM

ویس و رامین

چو بر رامین بیدل كار شد سخت
به عشق اندر، مرو را خوار شد بخت

همیشه جای بی انبوه جُستی
كه بنشستی به تهایی، گر ستی

به شب پهلو سوی بستر نبردی
همه شب تا به روز اختر شمردی


به روز از هیچ گونه نارمیدی
چون گور و آهو از مردم رمیدی

زبس كاو قِدّ دلبر یاد كردی
كجا سروی بدیدی سجده بردی

به باغ اندر گلِ صد برگ جُستی
به یادِ روی او بر گُل گرستی

بنفشه بر چِدی هر بامدادی
به یادِ زلف او بر دل نهادی

زبیم ناشكیبی می نخوردی
كه یكباره قرارش می ببردی

همیشه مونسش طنبور بودی
ندیمش عاشقِ مهجور بودی

به هر راهی سرودی زار گفتی
سراسر بر فراق یار گفتی

چو باد حسرت از دل بركشیدی
به نیسان باد دی ماهی دمیدی

به ناله دل چنان از تن بكندی
كه بلبل را زشاخ اندر فگندی

به گونه اشكِ خون چندان براندی
كه از خون پای او در گِل بماندی

به چشمش روز روشن تار بودی
به زیرش خزّ و دیبا خاری بودی


بدین زاری و بیماری همی زیست
نگفتی كس كه بیماریت از چیست؟

چو شمعی بود سوزان و گدازان
سپرده دل به مهرِ دلنوازان

به چشمش خوار گشته زندگانی
دلش پدرود كرده شادمانی

زگریه جامه خون آلود گشته
زناله روی زراندود گشته

ز رنج عشق جان بر لب رسیده
امید از جان و از جانان بریده

خیالِ دوست در دیده بمانده
زچشمش خواب نوشین را برانده

به دریای جدایی غرقه گشته
جهان بر چشم او چون حلقه گشته

زبس اندیشه همچون مست بیهوش
جهان از یاد او گشته فراموش

گهی قرعه زدی بر نام یارش
كه با او چون بوَد فرجام كارش؟

گهی در باغ شاهنشاه رفتی
زهر سروی گوا بر خود گرفتی


همی گفتی گوا باشید بر من
ببینیدم چنین بر كامِ دشمن

چو ویس ایدر بوَد با وی بگویید
دلش را از ستمگاری بشویید

گهی با بلبلان پیگار كردی
بدیشان سرزنش بسیار كردی

همی گفتی چرا خوانید فریاد
شما را از جهان باری چه افتاد؟

شما با جفت خود بر شاخسارید
نه چون من مستمند و سوكوارید

شما را از هزاران گونه باغ است
مرا بر دل هزاران گونه داغ است

شما را بخت جفت و باغ دادست
مرا در عشق درد و داغ دادست

شما را ناله پیش یار باشد
چرا باید كه ناله زار باشد؟

مرا زیباست ناله گاه و بیگاه
كه یارم نیست از دردِ من آگاه

چنین گویان همی گشت اندران باغ
دو دیده پر زخون و دل پر از داغ

فخرالدین اسعدگرگانی

behnam5555 12-23-2010 07:54 PM

روزی که امیر کبیر گریست
چند روز پیش تو اتوبوس نشسته بودم تو صندلی عقب هم دو تا خانم نشسته بودند که از کتابهایی که دستشان بو د معلوم بود تحصیل کرده هم هستند با آب و تاب فراوان داشتند از فال و فال گیری حرف میزدند و اینکه چطور فال قهوه درست در میاد خانمی هم که قصد پیاده شدن داشت با همون سر و وضع پریشان که نصف چادرش سرش بود و نصف دیگش هم کف اتوبوس را تمیز میکرد فورا از اونها آدرس فالگیر را گرفت و انگار که قله اورست را فتح کرده باشه از ماشین پیاده شد با خودم فکر میکردم چطور سرنوشت آدم تو لیوان قهوه نمایان می شه واقعا مسخره به نظر میرسه یاد مطلبی زیبا افتادم که چند وقت پیش در مجله شادکامی خوانده بودم:
در سال 1264 قمری نخستین برنامه دولتی ایران برای واکسن زدن به درخواست امیر کبیر آغاز شد. در آن برنامه کودکان و نوجوانان ایرانی را آبله کوبی می کردند اما چند روز پس از آغاز ابله کوبی به امیر کبیر خبر دادند که مردم از روی نا آگاهی نمی خواهند واکسن بزنندبه ویژه اینکه چند تن از دعا نویس ها و فالگیر ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه یافتن جن به بدن انسان می شود.
هنگامی که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته اند امیر بی درنگ فرمان داد هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد.او تصور میکرد با این فرمان همه مردم آبله می کوبند اما نفوذ سخن دعا نویسها و نادانی مردم بیش از ان بود که فرمان امیر را بپذیرند.شماری که پول کافی داشتند پنج تومان را پرداختند و از آبله کوبی سر باز زدند .شماری دیگر هنگام مراجعه ماموران در آب انبارها پنهان می شدند یا از شهر بیرون می رفتند .
بالاخره به امیر خبر دادند که در همه شهر تهران و روستاهای آن فقط 330 نفر آبله کوبیده اند.در همان روز پاره دوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود به نزد او آوردند .امیر به جسد کودک نگریست و گفت « ما که برای نجات بچه هایتان آبله کوب فرستادیم » پیر مرد با اندوه فراوان گفت به من گفته بودند اگر آبله کوب کنیم بچه جن زده میشود.امیر فریاد کشید وای از جهل و نادانی .حالا گذشته از اینکه فرزندت را از دست دادی باید پنج تومان هم جریمه بدهی .پیر مرد گفت: باور کنید که هیچ ندارم امیر کبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان را به او داد و گفت : حکم بر نمی گردد ، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقیقه دیگر بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود.این بار امیر کبیر دیگر نتوانست تحمل کند روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد... در ان هنگام میرزا آقا خان وارد شد و علت گریستن او را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک پاره دوز و بقال از بیماری آبله مرده اند.میزا آقا خان با شگفتی گفت «عجب من تصور میکردم فرزند خود او مرده است که چنین می گرید»سپس به امیر نزدیک شد و گفت : گریستن آن هم به این گونه برای دو بچه دیگری در شان شما نیست.
امیر با خشم به او نگریست آن چنان که میر زا آقاخان ترسید امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت :« خاموش باش تا زمانی که ما سر پرستی این ملت را بر عهده داریم مسئول مرگشان ما هستیم .» میر زا اقاخان آهسته گفت ولی اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده اند.
امیر با صدای رسا گفت :و مسئول جهل شان نیز ما هستیم .اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانی ، مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم ، دعا نویسها بساط شان را جمع میکنند .تمام ایرانی ها اولاد حقیقی من هستند و من از این می گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن ابله بمیرند


behnam5555 12-23-2010 07:57 PM


موفقیت یعنی...

* موفقیت یعنی از مخروبه های شکست کاخ پیروزی ساختن.
* موفقیت یعنی از نا ممکن ها ممکن ساختن.
*موفقیت یعنی همیشه جانب حق را نگاه داشتن.
*موفقیت یعنی با آرامش زیستن.
*موفقیت یعنی ناکامیها را جدی نگرفتن.
*موفقیت یعنی از تجارب انسانهای موفق درس گرفتن.
*موفقیت یعنی اشتباه را پذیرفتن و تکرار نکردن آنها.
* موفقیت یعنی با شرایط مختلف خود را وفق دادن
* موفقیت یعنی حفظ خونسردی در شرایط دشوار.
* موفقیت یعنی تکیه گاه بودن برای دیگران.
* موفقیت یعنی قدر دان بودن.
* موفقیت یعنی خسته نشدن از مبارزه با دشواری
* موفقیت یعنی خندیدن به انچه دیگران مشکلش میپندارند.
*موفقیت یعنی توانایی دوست داشتن.
* موقیت یعنی به وظیفه خود خوب عمل کردن.
* موفقیت یعنی عاشق زندگی بودن.
*موفقیت یعنی صبور بودن









behnam5555 12-23-2010 08:01 PM

منت خدای را......

منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت.هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون برمیاید مفرح ذات.پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.

از دست و زبان که برآید
کز عهده ی شکرش به درآید


اعملوا آل داوود شکرا قلیل من عبادی الشکور


بنده همان به که ز تقصیر خویش
عذر به درگاه خدای آورد


ورنه سزاوار خداوندیش
کس نتواند که به جای آورد


باران
رحمت بی نصیبش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده.پرده ی ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه ی روزی بندگان به خطای منکر نبرد.

ای کریمی که از خزانه ی غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری


دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری


فراش
باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگسترد و دایه ی ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمین بپرورد.درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر نهاده و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده.عصاره ی نالی به قدرت او شهد فایق گشته و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته.

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به حسرت نخوری

همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

behnam5555 12-23-2010 08:04 PM



گواهی دل


دل من همی داد گفتی گوایی
كه باشد مرا روزی از تو جدایی

بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی

من این روز را داشتم چشم و زین غم
نبوده ست با روز من روشنایی

جدایی گمان برده بودم ولیكن
نه چندان كه یك سو نهی آشنایی

به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده ست جز بیگنایی

بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زود سیری چرایی

كه دانست كز تو مرا دید باید
به چندان وفا این همه بی وفایی

سپردم به تو دل ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی

دریغا دریغا كه اگه نبودم
كه تو بی وفا در جفا تا كجایی

همه دشمنی از تو دیدم ولیكن
نگویم كه تو دوستی را نشایی

نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش تا بیش ازین آزمایی

فرخی سیستانی


behnam5555 12-23-2010 08:06 PM


عادتهای سرنوشت ساز:


عادت کنیم که منصف باشیم.
عادت کنیم که سازنده باشیم.
عادت کنیم که خودمان باشیم.
عادت کنیم که مثبت اندیش باشیم.
عادت کنیم که برای خودمان ارزش قائل شویم.
عادت کنیم که انسان باشیم.
عادت کنیم که خودمان را باور داشته باشیم.
عادت کنیم که قانع باشیم.
عادت کنیم که راز دار هم باشیم.
عادت کنیم که متکبر نباشیم.
عادت کنیم که علم مان را به دیگران هدیه دهیم.
عادت کنیم که دل را به آفریدگار مهربان بسپاریم و فقط از او بخواهیم.
عادت کنیم که صبور باشیم.
عادت کنیم که هر چند وقت یک بار خانه دلمان را خانه تکانی کنیم.
عادت کنیم که با خودمان روراست باشیم.
عادت کنیم که با طبیعت آشتی کنیم.
عادت کنیم که شکست را شکست دهیم.




behnam5555 12-23-2010 08:08 PM



دانه ای که سپیدار بود


دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه ! گاهی سوارباد می شد و از جلوی چشمها می گذشت . گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ هامی انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت : من هستم ، من اینجا هستم ،تماشایم کنید !!
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یاحشراتی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند ، کسی به او توجهی نمیکرد .
دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن ، از این همه کوچکی !! یک روز رو به خدا کرد و گفت : نه ، این رسمش نیست . من به چشم هیچکس نمی آیم . کاشکی کمی بزرگتر ، کمی بزرگتر مرا می آفریدی .
خدا گفت : اما عزیز کوچکم ! تو بزرگی ، بزرگتر از آنچه فکر می کنی . حیف که هیچوقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی . رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای . راستی یادت باشد تا وقتی می خواهی به چشم بیایی ، دیده نمی شوی . خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی .
دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد . رفت تا در تنهایی به حرفهای خدا بیشتر فکر کند .
سال ها گذشت و دانه کوچک اکنون سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد ، سپیداری که به چشم همه می آمد .:




behnam5555 12-23-2010 08:12 PM


شعری از استاد شهریار

صبا به شوق در ایوان شهریار آمد
که خیز و سر به در از دخمه کن بهار آمد

ز زلف زرکش خورشید بند سیم سه تار
که پرده‌های شب تیره تار و مار آمد

به شهر چند نشینی شکسته دل برخیز
که باغ و بیشه‌ی شمران شکوفه زار آمد

به سان دختر چادرنشین صحرائی
عروس لاله به دامان کوهسار آمد

فکند زمزمه "گلپونه‌ئی" به برزن وکو
به بام کلبه پرستوی زرنگار آمد

گشود پیر در خم و باغبان در باغ
شراب و شهد به بازار و گل به بارآمد

دگر به حجره نگنجد دماغ سودائی
که با نسیم سحر بوی زلف یار آمد

بزن صبوحی و برگیر زیر خرقه سه تار
غزل بیار که بلبل به شاخسار آمد

برون خرام به گلگشت لاله‌زار امروز
که لاله‌زار پر از سرو گل‌عذار آمد

به دور جام میم داد دل بده ساقی
چهاکه بر سرم از دور روزگار آمد

به پای ساز صبا شعر شهریار ای ترک
بخوان که عیدی عشاق بی‌قرار آمد









behnam5555 12-23-2010 08:15 PM


کاریکلماتور

مادر «شاپور» می‌گفت: «60 سال بچه بزرگ کردم، یک کلمه حرف حسابی از دهانش نشنیدم.» ولی همین حرف‌های ناحساب شاپور که با اسم «کاریکلماتور»، از مجموعه ها و جنگ های هنری و ادبی سر در می‌آورد، از بهترین و طنازانه ترین ستون های این مجلات بود. این کاریکلماتور است که اسم شاپور را به ادبیات مدرن ایران سنجاق کرده. در زیر چند نمونه از کارهای شاپور را می خوانیم:

- بار زندگی را با رشته عمرم به دوش می کشم.
- زندگی بدون آب از گلوی ماهی پایین نمی رود.
- باغبان وقتی دید باران قبول زحمت کرده ، به آبپاش مرخصی داد.
- قطره باران غمگین روی گونه ام اشک میریزد.
- فواره و قوه جاذبه از سربه سر گذاشتن هم سیر نمی شوند.
- جارو، شکم خالی سطل زباله را پر می کند.
- بلبل مرتاض روی گل خار دار می نشیند.
- برای مردن عمری فرصت دارم.
- در خشکسالی آب از آب تکان نمی خورد.
- قلبم پر جمعیت ترین شهر دنیاست.
- رد پای ماهی نقش بر آب است.
- گل آفتابگردان در روزهای ابری احساس بلاتکلیفی می کند.
- اگر خودم هم مثل ساعتم جلو رفته بودم حالا به همه جا رسیده بودم.
- به عقیده گیوتین سر آدم زیادی است.
- با چوب درختی که برف کمرش را شکسته بود ، پارو ساختم.
- با سرعتی که گربه از درخت بالا می رود، درخت از گربه پایین می آید.
- وقتی تصویر گل محمدی در آب افتاد ، ماهی ها صلوات فرستادند.
- ستارگان سکه هایی هستند که فرشتگان در قلک آسمان پس انداز کرده اند.
- دلم برای ماهی ها می سوزد که در ایام کودکی نمیتوانند خاک بازی کنند.
- پرگاری که اختلال حواس پیدا می کند بیضی ترسیم می کند.
- با اینکه گل های قالی خارندارند ، مردم با کفش روی آن پا می گذارند.
- آب به اندازه ای گل آلود بود که ماهی ، زندگی را تیره و تار میدید.





اکنون ساعت 12:24 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)