|
|
|
|
من تمنا کردم که تو با من باشی
تو به من گفتی: هرگز هرگز پاسخی سخت و درشت و مرا غصه ی این هرگز کشت |
هرگز دوباره باز نخواهی گشت
و من تمام شب این کوچه باغ دهکده را با گام هایی خسته طوافی دوباره خواهم کرد و شکوه تو را تا صبح تا طلوع سحر با ستاره خواهم کرد |
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد.... بسیار فتاده بود اندر غم عشق اما نه چنین زار که این بار افتاد... |
آن کابوس و....
|
کوچه
|
رز آبی
|
نیستی...
|
کاش...
|
درد دل
|
مسافر خسته ی من
سفر بخیر برای جاده های سوت وکور سفر بخیر تو رفته ای به عمق حادثه به راه دور و بی عبور ز خلوت نگاه یک صبور و مانده ام چگونه با فراق دوریت سپر کنم چه خاک را به سر کنم وجود تو بهانه بود برای زندگی ناب و اشک خودسرانه بود برای لحظه های شاد نمی شود تو را ز یاد برد فدای اشکهای وقت رفتنت و بغض نا گسسته ات صداقت وجود تو برای من نشانه ایست برای من نشانه ی ستاره ایست که در کمان ابروان تو نشسته است فدای اشکهای بی بها فدای اشکهای بی بهای بی صدا که در کمین ره نشسته اند مرا ببخش برای هر چه کرده ام برای نا سپاسی ام تو را بهانه میکنم برای زندگانی ام برای مهربانی ام از آن زمان که رفته ای اشکهای ماست که میرود نمیشود تو رازیاد برد نمیشود وجود مهربان تو ز یاد برد نمیشود نگاه صادقانه ات به زندگی و جای خالیت ز یاد برد دلم مثال آتش است و جان من مثال یخ عزیزکم سفر بخیر سلامتت برای من سعادت است به هر کجا که رفته ای سفر بخیر من از عبور جاده های انتظار گذشته ام به افتخار تو را به مهربان مهربان سپرده ام تو را به خالق زمان سپرده ام تو را به حق سپرده ام سفر بخیر سفر بخیر |
ز دو دیده خون فشانم
زغمت شب جدایی چه کنم که هست این حال گل باغ آشنایی همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت که رقیب ز در نیاید به بهانه گدایی به کدام ملت هستید به کدام مذهب هستید که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی زفراق چون ننالم من دلشکسته چون نی که بسوخت بند بندم زحرارت جدایی به غمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریايي به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند که تو در برون چه کردی ؟ که درون خانه آیی در دیر میزدم من که ندا زدر درآمد که درآ درآ عراقی که تو هم از آن مایی از آن مایی........... |
دوستان عزیزم بمناسبت فرا رسیدن بهار شعر و بهاریه زیبای فرخی سیستانی را دوست دارم برایتان بگذارم که از نظر من بسیار زیبا و دوست داشتنی است بخوانید و لذت ببرید و بروح سراینده رحمت بفرستید:
ز باغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید کلید باغ ما را ده که فردامان به کار آید کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید چو اندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید ترا مهمان ناخوانده به روزی صد هزار آید کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید چنان دانی که هر کس را همی زو بوی یار آید بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید ازین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی کنون در زیر هر گلبن قنینه در نماز آید نبیند کس که از خنده دهان گل فراز آید ز هر بادی که برخیزد گلی با می به راز آید به چشم عاشق از می تابه می عمری دراز آید به گوش آواز هر مرغی لطیف وطبعساز آید به دست می ز شادی هر زمان ما را جواز آید هوا خوش گردد و بر کوه برف اندر گداز آید علمهای بهاری از نشیبی بر فراز آید کنون ما را بدان معشوق سیمینبر نیاز آید به شادی عمر بگذاریم اگر معشوق باز آید بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی زمین از خرمی گویی گشاده آسمانستی گشاده آسمان گویی شکفته بوستانستی به صحرا لاله پنداری ز بیجاده دهانستی درخت سبز را گویی هزار آوا زبانستی به شب در باغ گویی گل چراغ باغبانستی ستاک نسترن گویی بت لاغر میانستی درخت سیب را گویی ز دیبا طیلسانستی جهان گویی همه پر وشی و پر پرنیانستی مرا دل گر نه اندر دست آن نامهربانستی به دو دستم به شادی بر، می چون ارغوانستی بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و در خور شد زمین از نقش گوناگون چنان دیبای ششتر شد هزار آوای مست اینک به شغل خویشتن در شد تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد جهان چون خانهٔ پر بت شد و نوروز بتگر شد درخت رود از دیبا و از گوهر توانگر شد گوزن از لاله اندر دشت با بالین و بستر شد ز هر بیغوله و باغی نوای مطربی بر شد دگر باید شدن ما را کنون کفاق دیگر شد بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی می اندر خم همیگوید که یاقوت روان گشتم درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم به من شادی کند شادی، که شادی را روان گشتم مرا زین پیش دیدستی نگه کن تا چسان گشتم نیم زانسان که من بودم دگر گشتم جوان گشتم ز خوشرنگی چو گل گشتم ز خوشبویی چو بان گشتم ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم بهار آید برون آیم که از وی با امان گشتم روانها را طرب گشتم طربها را روان گشتم بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی می اندر گفتگو آمد، پس از گفتار جنگ آمد خم و خمخانه اندر چشم من تاریک و تنگ آمد به گوش من همی از باغ بانگ نای و چنگ آمد کس ار می خورد بی آواز نی بر سرش سنگ آمد مرا باری همه مهر از می بیجاده رنگ آمد زمرد را روان خواهم چو از روی پرنگ آمد به خاصه کز هوا شبگیر آواز کلنگ آمد ز کاخ میر بانگ رود بونصر پلنگ آمد کنون هر عاشقی کو را می روشن به چنگ آمد به طرف باغ همدم با نگاری شوخ و شنگ آمد بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی ملک یوسف کنون در کاخ خود چون رودزن خواند ندیمان را و خوبان را به نزد خویشتن خواند می بیجادهگون خواهد بت سیمین ذقن خواند بتی خواند که او را شاخ باغ نسترن خواند گروهی ماهرویان را به خدمت بر چمن خواند نگاری از چگل خواند نگاری از ختن خواند ز خوبی «آیة الکرسی» سه ره بر تن به تن خواند مرا گر آرزوش آید میان انجمن خواند گهی اشعار من خواند گهی ابیات من خواند وگر شیرین سخن گویم، مرا شیرین سخن خواند بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی |
شعرى از پابلو نرودا
شعرى از پابلو نرودا ============ dies slowly. who does not travel, who does not read, who does not listen to music, who does not find grace in himself, به آرامی آغاز به مردن ميكنی اگر سفر نكنی، اگر كتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی و موسیقی طبیعت گوش فرا ندهی اگر برای خودت ارزشی قائل نباشی =================== dies slowly. He who slowly destroys his own self-esteem, who does not allow himself to be helped, who spends days on end complaining about his own bad luck, about the rain that never stops [به آرامی آغاز به مردن ميكنی زماني كه خودباوري, عزت نفس را در خودت بكشی، وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند. وقتی تمام روزها رو با نفرین به بخت بدت بگذرونی و از بارون بد شانسی ها که تمومی نداره ======================= He who becomes the slave of habit, who follows the same routes every day, who never changes pace, who does not risk and change the color of his clothes, who does not speak and does not experience به آرامي آغاز به مردن ميكنی اگر برده ی عادات و عقایدت شوی، اگر هميشه از يك راه تكراری بروی اگر روزمرّگی را تغيير ندهی اگر در زندگی هیچ وقت ریسک نکنی ..راههای مختلف رو امتحان نکنی ورنگهای متفاوت به تن نكنی، یا اگر بادیگران برای آموختن و گسب تجربه صحبت نكنی ========================== dies slowly. who abandon a project before starting it, who fails to ask questions on subjects he doesn't know, who doesn't reply when they are asked something he does know به آرامی آغاز به مردن ميكنی اگر قبل از این که کاری رو شروع کنی نسبت بهش بدبین باشی و اونو انجام ندی اگر درباره ی چیزهایی که نمی دونی پرسش نکنی اگر به سوالاتی که جوابشون رو میدونی پاسخ ندی ======================= dies slowly . who shuns passion, dotting ones "it’s" rather than a bundle of emotions, the kind that make your eyes glimmer, that turn a yawn into a smile, that make the heart pound in the face of mistakes and feelings تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی اگر از شور و حرارت و هیجان از احساسات سركش، و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند، و ضربان قلبت را تندتر ميكنند، دوری کنی ================================ dies slowly. , who doesn't turn the tables when they are unhappy at work, who does not risk certainty for uncertainty, to thus follow a dream, those who do not forego sound advice at least once in their live تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی اگر هنگامی كه با شغلت و یا کاری که انجام میدهی شاد نيستی، آن را عوض نكنی، اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی، اگردنبال روياهایت نروی، اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل يك بار در تمام زندگيت ورای مصلحتانديشیرفتار کنی . . . ======================== Let's try and avoid death in small doses, reminding oneself that being alive requires an effort far greater than the simple fact of breathing. Only a burning patience will lead to the attainment of a splendid happiness. امروز زندگی را آغاز كن! لازمه ی زندگی تلاش و مخاطره هست نه تنها یک نفس کشیدن ساده امروز مخاطره كن! امروز كاری كن! نگذار كه به آرامی بميری! |
من اگر اشک به دادم نرسد می شکنم؛
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم؛ بر لب کلبه ی محصور وجود، من اگر در این خلوت خاموش سکوت، اگر از یاد تو یادی نکنم، می شکنم اگر از هجر تو آهی نکشم، تک و تنها، به خدا می شکنم، می شکنم |
حس تو نبض تو دست تو خاطره شد
عشق تو ياد تو اسم تو خاطره شد مثل يه قصه زيبا مثل يه خواب كوتاه من اسم تو گذاشتم قشنگترين اشتباه بى تو هر لحظه من شكسته بى صدا بود اين خنده ها دروغه بى تو شادى كجا بود حس نوازشتو هنوز رو پوست منه گرمى خوب دستات من و آتيش مى زنه روزاى شادى و عشق حيف كه چه زود مى گذره از قصه من وتو چى موند به جز خاطره يه قاب عكس خالى زير غبار هميشه نرفته از ياد آينه هنوز رنگ نگاهت رفتى تو از زندگيم انگار كه يه خواب بودى تو لحظه هاى عمرم افسوس كه كم ياب بودى مى دونستم از اول اين رسم زندگى نيست خوشبختى ها زود گذر هرگز هميشگى نيست به دنبال يه رويا كه هرگز دست نيافتنى بود مى دونستم از اول قلبم شكستنى بود |
گر چه با يادش٬ همه شب٬ تا سحرگاهان نيلی فام٬
بيدارم؛ گاهگاهی نيز٬ وقتی چشم بر هم میگذارم٬ خوابهای روشنی دارم٬ عين هوشياری! آنچنان روشن که من در خواب٬ دم به دم با خويش میگويم که: بيداریست٬ بيداریست٬ بيداریست! *** اينک امٌا در سحرگاهی٬ چنين از روشنی سرشار٬ پيشِ چشمِ ايهمه بيدار٬ آيا خواب میبينم؟ اين منم همراه او؟ بازو به بازو٬ مستِ مست از عشق٬ از اميد؟ روی راهی تار و پودش نور٬ ازين سوی دريا٬ رفته تا دروازه خورشيد؟ *** ای زمان٬ ای آسمان٬ ای کوه٬ ای دريا! خواب يا بيدار٬ جاودانی باد اين رويای رنگينم! |
لحظه ديدار نزديك است. باز من ديوانه ام،مستم باز مي لرزد، دلم،دستم باز گويي در جهان ديگري هستم. هاي! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ ! هاي! نپريشي صفاي زلفکم را، دست! آبرويم را نريزي، دل ! - اي نخورده مست - لحظه ديدار نزديك است . |
عشق است و آتش و خون
داغ است و درد دوری کی می توان نگفتن کی می توان صبوری کی می توان نرفتن گیرم پری نمانده گیرم که سوختیم و خاکستری نمانده با دوست عشق زیباست با یار بی قراری از دوست درد ماند و از یار یادگاری |
ای که چشمان خمارت می نماید آن نگاهت را چو شبنم
می روم لحظه به لحظه بهر تو در بهر فکرت همچو همدم |
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور با خاک کوی دوست برابر نمیکنم تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم هرگز نمیشود ز سر خود خبر مرا تا در میان میکده سر بر نمیکنم اصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن محتاج جنگ نیست برادر نمیکنم این تقواام تمام که با شاهدان شهر ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم حافظ جناب پیر مغان جای دولت است من ترک خاک بوسی این در نمیکنم |
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز بر میگردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز بر میگردم و صدا میزنم «آی.. باز کن پنجره را - در بگشا- که بهاران آمد که شکفته گل سرخ به گلستان آمد! باز کن پنجره را که پرستو پر میشوید در چشمه نور که قناری میخواند؟ میخواند آواز سرور؟ که: بهاران آمد که شکفته گل سرخ به گلستان آمد!» «حمید مصدق» |
دشت ارغوان
دشت ارغوان آه چه شام تيره اي، از چه سحر نمي شود ديو سياه شب چرا جاي دگر نمي شود سقف سياه آسمان سوده شده ست از اختران ماه چه، ماه آهني، اين كه قمر نمي شود واي ز دشت ارغوان، ريخته خون هر جوان چشم يكي به ماتم اينهمه تر نمي شود مادر داغدار من، طعنه تهنيت شنو بهر تو طعن و تسليت، گر چه پسر نمي شود كودك بينواي من، گريه مكن براي من گر چه كسي به جاي من، بر تو پدر نمي شود باغ ز گل تهي شده، بلبل زار را بگو: از چه ز بانگ زاغها، گوش تو كر نمي شود اي تو بهار و باغ من، چشم من و چراغ من بي همگان به سر شود، بي تو به سر نمي شود ........... از منظومه: سالهاي صبوري حميد مصدق |
با خويشتن نشستن در خويشتن شكستن
با خويشتن نشستن در خويشتن شكستن ... نه، نه، نه اين هزار مرتبه گفتم : - نه ديگر توان نمانده، - توانايي، در بند بند من از تاب رفته است . شب با تمام وحشت خود خواب رفته است و در تمام اين شب تاريك، تاريك، چون تفاهم من، - با تو ! انسان، افسانه مكرر اندوه و رنج را تكرار مي كند . گفتي : « اميد ها ست، « در نااميد بودن من؛ - اما، اين ابر تيره را نم باران نبود و نيست اين ابر تيره را سر باريدن . انسان به جاي آب، هرم سراب سوخته مي نوشد . گلهاي نو شكفته، اين لاله هاي سرخ، گل نيست ؛ - خون رسته ز خاك است . *** باور كن اعتماد. از قلبهاي كال بار رحيل بسته و مهرباني ما را، خشم و تنفر افزون، از ياد برده است . باور نمي كني ؟ كه حس پاك عاطفه در سينه مرده است . .... از منظومه: در رهگذر باد حميد مصدق |
نقل قول:
او را به چشم پاک توان دید چون هلال هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست فرصت شمر طریقه رندی که این نشان چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست |
طاقتم ده
|
|
|
|
|
پر کن پیاله را که این آب آتشین |
|
توی خونمون به ما میگن فراری |
ناگه غروب كدامین ستاره؟
|
باده نوشی که در او روی و ريائی نبود
روزه يکسو شد و عيد آمد و دلها برخاست! می ز ميخانه بجوش آمد و می بايد خواست! نوبه زهد فروشان گران جان بگذشت! وقت رندی و طرب کردن رندان پيداست! چه ملامت بود آنرا که چنين باده خورد! اين چه عيبست بدين بيخردی وين چه خطاست! باده نوشی که در او روی و ريائی نبود! بهتر از زهد فروشی که در او روی و رياست! ما نه رندان ريائيم و حريفان نفاق! آنکه او عالم سرّست بدينحال گواست! فرض ايزد بگذاريم و بکس بد نکنيم! وآنچه گويند روا نيست نگوئيم رواست! چه شود گر من و او چند قدح باده خوريم! باده از خون رزانست نه از خون شماست! اين چه عيبست کزان عيب خلل خواهد بود! ور بود نيز چه شد مردم بی عيب کجاست! حافظ |
عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
سراب عمری به سر دویدم در جست وجوی یار جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود دادم در این هوس دل دیوانه را به باد این جست و جو نبود هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار مشتاق کیستم رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت این است آن پری که ز من می نهفت رو خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت در خواب آرزو هر سو مرا کشید پی خویش دربدر این خوشپسند دیده زیباپرست من شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار بگرفت دست من و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان در دورگاه دیده من جلوه می نمود در وادی خیال مرا مست می دواند وز خویش می ربود از دور می فریفت دل تشنه مرا چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب دیدم سراب بود بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟ کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟ بنما کجاست او ------- استاد ابتهاج |
باده ی خیال |
اکنون ساعت 09:41 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)