چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يک بيمارستان معروف، بيماران يک تخت بخصوص در حدود ساعت 11 صبح روزهاي يکشنبه جان مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت وضعف مرض آنان نداشت. |
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. |
ماجراي عشق شهریار |
داستان گردنبند ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود. یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد. مادرش گفت: خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم! من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه. ویکتوریا قبول کرد … او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد. بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد. وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت. همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود! پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت. هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند. یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر ویکتوریا گفت: ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟ - اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم. - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!! - نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟ - نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست … پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر عزیزم" هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ویکتوریا پرسید: ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟ - اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم. - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!! - نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟ - نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست … و دوباره روی او را بوسید و گفت: "خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی" چند روز بعد، وقتی پدر ویکتوریا آمد تا برایش داستان بخواند، دید که ویکتوریا روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد. ویکتوریا گفت : "پدر، بیا اینجا" ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت. پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی چرمی طلایی رنگ بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ویکتوریا از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد. این مسأله دقیقاً همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزشی که در زندگی به آن ها چسبیدیم دست بکشیم، تا آنوقت گنج واقعی اش را به ما هدیه بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن دل بستیم بیشتر فکر کنیم … سبب می شود، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، چیزهای بهتر و گرانبهاتری را به ما ارزانی داشته ... زندگی را قدر بدانیم، در هر لحظه شکرگزار او باشیم ولی خودمان را به سکون و یکنواختی هم عادت ندهیم. چراکه زندگی جاریست و همانگونه که خداوند شایسته ترین نعمت ها را برای بندگانش قرار داده همواره فرصت ها و افق های بهتری در انتظار ماست که در سایه ی تلاش، بردباری و ایمان به آینده تحقق خواهد یافت. |
زرنگ ترين پيرزن دنيا يك روز خانم مسني با يك كيف پر از پول به يكي از شعب بزرگترين بانك كانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح كرد . سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانك را ملاقات كند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي كه سپرده گذاري كرده بود ، تقاضاي او مورد پذيرش قرار گرفت . قرار ملاقاتي با مدير عامل بانك براي آن خانم ترتيب داده شد . پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مركزي بانك رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت كه آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند . تا آنكه صحبت به حساب بانكي پيرزن رسيد و مدير عامل با كنجكاوي پرسيد راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است . زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام كه همانا شرط بندي است ، پس انداز كرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي كه اين كار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده كنم و شرط ببندم كه شما شكم داريد! مرد مدير عامل كه اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بيست هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت ده صبح با وكيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي كنيم و سپس ببينيم چه كسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت ده صبح برنامه اي برايش نگذارد . روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردي كه ظاهراً وكيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت . پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست كرد كه در صورت امكان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد . مرد مدير عامل كه مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به كجا ختم مي شود ، با لبخندي كه بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل كرد . وكيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل كه پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد . پيرزن پاسخ داد : من با اين مرد سر يكصد هزار دلار شرط بسته بودم كه كاري خواهم كرد تا مدير عامل بزرگترين بانك كانادا در پيش چشمان ما پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون كند ! |
پرده، اندکی کنار رفت و هزار راز روی زمین ریخت. |
در آخرين لحظات سوار اتوبوس شد روي اولين صندلي نشست. از كلاس هاي ظهر متنفر بود اما حداقل اين حسن را داشت كه مسير خلوت بود... |
|
روزی یک مرد ثروتمند پسر بچه ی کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدرفقیر هستند.آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید:نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟؟پسر پاسخ داد :عالی بود پدر...پدر پرسید:آیا به زندگی آنها توجه کردی؟؟پسر پاسخ داد بله پدر...و پدر پرسید چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟؟ پسر کمی اندیشید و پاسخ داد:فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا...ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد...ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند...حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود اما باغ آنها بی انتهاست .... حرفهای پسر زبان مرد را بند آورده بود و پسر بچه اضافه کرد"متشکرم پدر..تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم...." |
دوست داشتن..
زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را برداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت While a man was polishing his new car, his 4 yr old son picked up a stone and scratched lines on the side of the car. مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده In anger, the man took the child's hand and hit it many times not realizing he was using a wrench. در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان انگشت های دست پسر قطع شد At the hospital, the child lost all his fingers due to multiple fractures. وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد When the child saw his father with painful eyes he asked, 'Dad when will my fingers grow back?' آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوبيل برگشت وچندين بار با لگد به آن زد The man was so hurt and speechless; he went back to his car and kicked it a lot of times. حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد . او نوشته بود "دوستت دارم پدر" Devastated by his own actions, sitting in front of that car he looked at the scratches; the child had written 'LOVE YOU DAD'. روز بعد آن مرد خودكشي كرد The next day that man committed suicide. . . خشم و عشق حد و مرزي ندارند دومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندكي دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه Anger and Love have no limits; choose the latter tohave a beautiful, lovely life & remember this: اشياء برای استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن می باشند Things are to be used and people are to be loved. در حاليكه امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند. The problem in today's world is that people are used while things are loved. همواره د ر ذهن داشته باشيد كه: Let's try always to keep this thought in mind: اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند Things are to be used,People are to be loved. مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند Watch your thoughts; they become words. مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود Watch your words; they become actions. مراقب رفتار تان باشيد كه تبديل به عادت مي شود Watch your actions; they become habits. مراقب عادات خود باشيد شخصيت شما می شود Watch your habits; they become character; مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما مي شود Watch your character; it becomes your destiny |
روزی روزگاری،درنزدیکی دهکده ای دوردست مردی تنهادر فکر فرو رفته بود.مرد حسابی ناراحت و مغموم به نظر میامد.گوئی زمانه بااو به گونه ای دیگر رفتار کرده بود! به یکباره ازجایش برخاست وشروع کرد به فریاد کشیدن که؛ خدایا، چراهرچه بدی تودنیاهست، باید سر من بیاید؟ آخرمگه من چه کارکرده ام؟من را به این دنیا آوردی که هرچه رنج و بدبختی است، تحمل نمایم؟و... |
|
آقا اجازه ما ... |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2844%29.gif حالگیری توپ
جعبه کفش |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2844%29.gif رعیت و عتیقه فروش |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2844%29.gif فاصله بین مشکل و راه حل آن |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif عزم راسخ (داستان واقعی) |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif شهری که همه مردمش دزد بودند |
طوفان |
حكایت خورشید و باد |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif عملكرد |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%285%29.gif چيزي که عوض داره گله نداره |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif چشمان پدر
این داستان درباره ی پسربچه ی لاغراندامی است که عاشق فوتبال بود.در تمام تمرینها او سنگ تمام می گذاشت اما چون جثه اش نصف سایر بچه های تیم بود تلاشهایش به جایی نمی رسید.در تمام بازیها ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین می نشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می پرداخت. |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif نوشته ی روی دیوار...
|
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif یک داستان کوچولو
|
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif راه بهشت |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif طناب
داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلند ترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif مردي كه نمي خوادگردنش بشكنه |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif تصمیمات خدا همواره به نفع ماست |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif زخم های عشق
|
http://www.gtalk.ir/images/icons/%285%29.gif عاقبت زرنگی |
انیشتین و راننده اش
انيشتين و راننده اش
انيشتين براي رفتن به سخنراني ها و تدريس در دانشگاه از راننده مورد اطمينان خود كمك مي گرفت. راننده وي نه تنها ماشين او را هدايت مي كرد بلكه هميشه در طول سخنراني ها در ميان شنوندگان حضور داشت بطوريكه به مباحث انيشتين تسلط پيدا كرده بود! يك روز انيشتين در حالي كه در راه دانشگاه بود با صداي بلند گفت كه خيلي احساس خستگي مي كند؟ راننده اش پيشنهاد داد كه آنها جايشان را عوض كنند و او جاي انيشتين سخنراني كند چرا كه انيشتين تنها در يك دانشگاه استاد بود و در دانشگاهي كه سخنراني داشت كسي او را نمي شناخت و طبعا نمي توانستند او را از راننده اصلي تشخيص دهند. انيشتين قبول كرد، اما در مورد اينكه اگر پس از سخنراني سوالات سختي از وي بپرسند او چه مي كند، كمي ترديد داشت. به هر حال سخنراني راننده به نحوي عالي انجام شد ولي تصور انيشتين درست از آب درامد. دانشجويان در پايان سخنراني شروع به مطرح كردن سوالات خود كردند. در اين حين راننده باهوش گفت: سوالات به قدري ساده هستند كه حتي راننده من نيز مي تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انيشتين از ميان حضار برخواست و به راحتي به سوالات پاسخ داد به حدي كه باعث شگفتي حضار شد! |
|
برو بالاتر ؛ بزن قدش |
پيروزي اراده بر زمان
در سال 1968 مسابقات المپيك در شهر مكزيكوسيتي برگزار شد. در آن سال مسابقه دوي ماراتن يكي از شگفت انگيزترين مسابقات دو در جهان بود.دوي ماراتن در تمام المپيكها مورد توجه همگان است و مدال طلايش گل سرسبد مدال هاي المپيك. اين مسابقه به طور مستقيم در هر 5 قاره جهان پخش ميشود. |
سلام
خيلي قشنگ بود ممنون |
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت . |
گفتگوی خدا و مادر موسی
گفتگوی خدا و مادر موسی (پروین اعتصامی) مادر موسی چو موسی را به نیل در فکند از گفته رب جلیل ● خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه گفت کی فرزند خرد بی گناه ● گر فراموشت کند لطف خدای چون رهی زین کشتی بی ناخدای ● گر نیارد ایزد پاکت به یاد آب، خاکت را دهد ناگه به باد ● وحی امد کین چه فکر با طل است رهرو ما اینک اندر منزل است ● پرده شک را بر انداز از میان تا ببینی سود کردی یا زیان ● ما گرفتیم آنچه را انداختی دست حق را دیدی و نشناختی؟ ● در تو تنها عشق و مهر مادریست شیوه ما عدل و بنده پروریست ● نیست بازی کار حق، خود را مباز آنچه بردیم از تو باز آریم باز ● سطح آب از گاهوارش خوشتر است دایه اش سیلاب و موجش مادر است ● رودها از خود نه طغیان می کنند آنچه می گوییم ما، آن می کنند ● ما، به دریا حکم طوفان می دهیم ما به سیل و موج فرمان می دهیم ● نسبت نسیان به ذات حق مده بار کفر است این به دوش خود منه ● به که بر گردی ، به ما بسپاریش کی تو از ما دوست تر می داریش ● نقش هستس نقشی از ایوان ماست خاک و باد و آب سر گردان ماست ● قطره ای کز جویباری می رود از پی انجام کاری می رود ● ما بسی گم گشته باز آورده ایم ما بسی بی توشه را پرورده ایم میهمان ماست هر کس بی نواست آشنا با ماست چون بی آشناست ● ما بخوانیم ار چه ما را رد کنند عیب پوشیها کنیم ار بد کنند ● سوزن ما دوخت هر جا هر چه دوخت ز آتش ما سوخت هر شمعی که سوخت ● کشتی ای ز آسیب موجی هو لناک رفت وقتی سوی غرقاب هلاک ● بندها را تار و پود از هم گسیخت موج از هر جا که راهی یافت ریخت ● هرچه بود از مال و مردم را ببرد زان گروه رفته طفلی ماند خرد ● طفل مسکین چون کبوتر پر گرفت بحر را چون دامن مادر گرفت ● موجش اول وهله چون طومار کرد تند باد، اندیشه پیکار کرد ● بحر را گفتم دگر طوفان مکن این بنای شوق را ویران مکن ● در میان مستمندان فرق نیست این غریق خرد بهر غرق نیست ● صخره را گفتم مکن با او ستیز قطره را گفتم ، بدان جانب مریز ● امر دادم باد را ،کان شیر خوار گیرد از دریا ، گذارد در کنار ● سنگ را گفتم به زیرش نرم شو برف را گفتم که آب گرم شو ● صبح را گفتم به رویش خنده کن نور را گفتم دلش را زنده کن ● لاله را گفتم که نزدیکش به روی ژاله را گفتم که رخسارش بشوی ● خار را گفتم که خلخالش مکن مار را گفتم که طفلک را مزن ● رنج را گفتم که صبرش اندک است اشک را گفتم مکاهش کودک است ● گرگ را گفتم تن خردش مدر دزد را گفتم گلوبندش مبر ● بخت را گفتم جهان داریش ده هوش را گفتم که هوشیاریش ده ● تیرگیها را نمودم روشنی ترس ها را جمله کردم ایمنی ● ایمنی دیدند و نا ایمن شدند دوستی کردم مرا دشمن شدند ● کا رها کردند اما پست و زشت ساختند آیینه ها اما ز خشت ● تا که خود بشناختند از راه، جاه چاهها کندند مردم را به راه ● روشنیها خواستند اما ز دود قصر ها افراشتند اما به رود ● قصه ها گفتند بی اصل و اساس دزدها بگماشتند از بهر پاس ● جامها لبریز کردند از فساد رشته ها رشتند در دوک عناد ● درس ها خواندند اما درس عار اسبها راندند اما بی فسار ● دیو ها کردند و دربان و وکیل در چه محضر محضر حی جلیل ● وا رهاندیم آ ن غریق بی نوا تا رهید از مرگ شد صید هوا ● آخر آن نور تجلی دود شد آن یتیم بی گنه نمرود شد ● رزمجویی کرد با چون من کسی خواست یاری از عقاب و کرکسی ● برق عجب، آتش یسی افروخته وز شراری خانمانها سوخته ● خواست تا لاف خداوندی زند برج و باروی خدا را بشکند ● رای بد زد گشت پست و تیره رای سر کشی کرد و فکندیمش ز پای ● ما که دشمن را چنین می پروریم دوستان را از نظر چون می بریم ● آنکه با نمرود این احسان کند ظلم کی با موسی عمران کند ● این سخن پروین نه از روی هواست هر کجا نوریست ، ز انوار خداست |
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود. پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم. پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟ در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام. |
اکنون ساعت 04:31 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)