پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

shokofe 09-27-2010 09:20 AM

چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يک بيمارستان معروف، بيماران يک تخت بخصوص در حدود ساعت 11 صبح روزهاي يکشنبه جان مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت وضعف مرض آنان نداشت.

اين مسئله باعث شگفتي پزشکان آن بخش شده بود به طوري که بعضي آن را با مسائل ماوراي طبيعي و بعضي ديگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد ديگر در ارتباط مي دانستند.

کسي قادر به حل اين مسئله نبود که چرا بيمار آن تخت درست در ساعت 11 صبح روزهاي يکشنبه مي ميرد.

به همين دليل گروهي از پزشکان متخصص بين المللي براي بررسي موضوع تشکيل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصميم بر اين شد که در اولين يکشنبه ماه، چند دقيقه قبل از ساعت 11 در محل مذکور براي مشاهده اين پديده عجيب و غريب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود، بعضي صليب کوچکي در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضي دوربين فيلمبرداري با خود آورده و ...
دو دقيقه به ساعت 11 مانده بود که « پوکي جانسون » نظافتچي پاره وقت روزهاي يکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حيات ( Life support system) را از پريز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقي خود را به پريز زد و مشغول کار شد ...!


Setare 09-27-2010 04:16 PM

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده!!

_________________________

نتیجه اخلاقی داستان
  • عذاب وجدان هميشه مال كسي است كه صادق نيست
  • آرامش مال كسي است كه صادق است
  • لذت دنيا مال كسي نيست كه با آدم صادق زندگي مي كند
  • آرامش دنيا مال اون كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند

ابریشم 09-27-2010 06:22 PM

ماجراي عشق شهریار
بعد از‌اينكه دختر ازدواج مي‌كند، شهريار يك روز سيزده بدر براي زنده كردن خاطرات آنجا مي‌رود و دختر هم با شوهر و بچه آنجا مي آيند. شهريار با دختر روبرو مي‌شود. هوشنگ طيار شاگرد و دوست و همشهري شهريار از عشقي كه نقطه عطف زندگي او و عاملي در روي آوردن شهريار به ادبيات است، سخن گفت. هوشنگ طيار شاعر و از شاگردان و دوستان شهريار در گفت‌و‌گو با فارس گفت: زماني‌كه شهريار براي خواندن درس پزشكي به تهران آمد، همراه با مادرش در خيابان ناصرخسرو كوچه مروي يك اتاق اجاره مي‌كند. آنجا عاشق دختر صاحب خانه مي‌شود. صحبتي بين مادران آن‌ها مطرح مي‌شود و يك حالت نامزدي بوجود مي‌آيد. قرار مي‌شود كه شهريار بعد از ‌اينكه دوره انترني را گذراند و دكتراي پزشكي را گرفت با دختر عروسي كند. اين شاعر و دوست شهريار تصريح كرد: شهريار رفته بود خارج از تهران تا دوره را بگذراند و وقتي برگشت متوجه شد، پدر دختر او را به يك سرهنگ داده است و آنها با هم ازدواج كرده‌اند. شهريار دچار ناراحتي روحي شديدي مي‌شود و حتي مدتي هم بستري مي‌شود و در اين دوران غزل‌هاي خوب شهريار سروده مي‌شوند.
طيار با بيان اينكه آن دختر بر خلاف شايعات فاميل شهريار نبوده و «عزيزه خانم» همسر شهريار فاميل او بوده است، اظهار داشت: بهجت آباد سابق بر اين تفرج‌گاه تهران بود و مثل امروز آپارتمان سازي نشده بود. اين محل، جايي بود كه بيشتر اوقات شهريار با دختر براي گردش آنجا مي‌رفت. بعد از‌اينكه دختر ازدواج مي‌كند، شهريار يك روز سيزده بدر براي زنده كردن خاطرات آنجا مي‌رود و دختر هم با شوهر و بچه آنجا مي آيند. شهريار با دختر روبرو مي‌شود و اين غزل را آنجا مي‌سرايد: يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم تو شدي مادر و من با همه پيري پسرم طيار گفت: بهترين شعر تركي را شهريار گفته و كاش با شهرتي كه شهريار داشت اشعار فارسي را هم به اندازه اشعار تركي‌اش چنين زيبا مي‌سرود. وي افزود: «حيدر بابايه» در ادبيات بي‌نظير است، ولي به تركي است. اگر هم بخواهيم آن‌را به فارسي ترجمه كنيم لذت و زيبايي اش را از دست مي دهد. مسائلي است كه در ترجمه منتقل نمي‌شود.
مثلا برخي از ضرب‌المثل‌هاي تركي را فارسي زبانان نشنيده‌اند و شهريار اين ضرب‌المثل‌ها را عينا به تركي آورده و تازه وقتي هم كه ترجمه شود، خواننده چون آن را نشنيده، از آن نمي تواند لذت ببرد. طيار ادامه داد: اشخاصي كه مدتي از زندگي خود را در دهات بسر برده اند، خيلي بيشتر از اشخاصي كه در شهر بزرگ شده اند، حيدر بابايه را درك مي كنند. شهريار زماني در پاي كوه حيدر بابايه زندگي مي كرده و درنتيجه خاطرات كودكيش را با خاطرات روستا درآميخته كه بخش است. اين شاعر كه شعر را در مكتب عملي نزد شهريار آموخته، درباره اينكه چرا بيشتر اشعار شهريار در قالب غزل سروده شده، عنوان كرد: شهريار به جز غزل، قصيده، مثنوي و چند شعر نيمايي هم دارد. «اي واي مادرم» يا «پيام به اينشتين» از شعرهاي نيمايي اوست و اين شعر پيام به اينشتين را وقتي آدم مي‌خواند از بمب اتم متنفر مي‌شود. طيار در ادامه تصريح كرد: شهريار شاعر غزل‌سراست و علاقه شديدي به غزل‌ دارد و غزل تمام احساسات و عواطف انسان را مي تواند بيان كند. شهريار نيز مثل حافظ حرف‌هايش را با غزل‌هايش مي زند.
اين‌هايي كه به شعر سفيد و نيمايي رو مي‌آورند، فكر مي‌كنند خواسته‌هاي درونشان را در قالب وزن و قافيه و رديف نمي توانند بيان كنند. درنتيجه آزادگرايي مي كنند و حرف دلشان را با شعر نيمايي بيان مي‌كنند. او درباره مضمون اشعار نيمايي بيان كرد: البته اشعار نيمايي مضمون‌هاي خوبي دارند ولي اگر آن مضامين را بتوانند در غزل بياورند زيباتر است و بيشتر به دل مي نشيند. طيار درباره آشنايي خود با شهريار گفت: از زماني‌كه به شعر علاقه مند شدم به شهريار ارادت يافتم. شاگردي من به آن صورت نبود كه بنشينم و او درس بدهد و من گوش بدهم. حضورش مي رسيدم و شعرهايي كه مي سرودم را نشانش مي دادم و او اشكالاتم را مي‌گرفت و مرا ارشاد مي‌كرد. گاهي براي من شعر مي گفت و من با شعر جوابش را مي دادم. بيشتر با مطالعه ديوانش شاگرد او شدم. اين شاعر افزود: شهريار در جلد سوم ديوانش منظومه اي بلند در معرفي مفاخر ايران مي گويد و از شعراي قديمي و معاصر ياد مي كند. حتي راجع به نيما مي گويد: به خود گذشته و بگذريم از نيما كه تا فسانه‌اش از ما و بعد از آن بي‌ما كمي ظاهرا از نيما بعد از آنكه او سراغ شعر بي وزن رفته بود روگردان شد. و ارادت زيادي به نيما به خاطر شعر «افسانه» داشت. طيار ادامه داد: در اين منظومه نامي هم از من مي‌كند. آن موقع من افسر شهرباني بودم و شهريار مي گويد: به شهرباني كشور كه شهرت طيار سخنوري است به ذوق و قريحه سرشار خدا رحمتش كند .
دو شعر از استاد: بخشی از حیدربابا حيدربابا ، دوْنيا يالان دوْنيادى سليماننان ، نوحدان قالان دوْنيادى اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنيادى هر کيمسَيه هر نه وئريب ، آليبدى افلاطوننان بير قورى آد قاليبدى تو بمان و دگران از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران رفتم از كوي تو ليكن عقب سرنگران ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما كردي تو بمان و دگران واي بحال دگران مي‌روم تا كه به صاحبنظري باز رسم محرم ما نبود ديده‌ي كوته‌نظران دلِ چون آينه‌ي اهل صفا مي‌شكنند كه ز خود بي‌خبرند اين زخدا بي‌خبران سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن كاين بود عاقبت كار جهان گذران شهريارا غم آوارگي و در بدري شورها در دلم انگيخته چون نوسفران

ایلناز 09-28-2010 01:58 PM

داستان گردنبند




ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.

یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.

مادرش گفت:

خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم!

من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.

ویکتوریا قبول کرد

او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد.

بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.

وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!

پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت.

هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند.

یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر ویکتوریا گفت:

ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!

- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست

پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر عزیزم"

هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ویکتوریا پرسید:

ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!

- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست

و دوباره روی او را بوسید و گفت:

"خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی"

چند روز بعد، وقتی پدر ویکتوریا آمد تا برایش داستان بخواند، دید که ویکتوریا روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.

ویکتوریا گفت : "پدر، بیا اینجا" ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت.

پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی چرمی طلایی رنگ بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ویکتوریا از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد.




این مسأله دقیقاً همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزشی که در زندگی به آن ها چسبیدیم دست بکشیم، تا آنوقت گنج واقعی اش را به ما هدیه بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن دل بستیم بیشتر فکر کنیم … سبب می شود، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، چیزهای بهتر و گرانبهاتری را به ما ارزانی داشته ...

زندگی را قدر بدانیم، در هر لحظه شکرگزار او باشیم ولی خودمان را به سکون و یکنواختی هم عادت ندهیم. چراکه زندگی جاریست و همانگونه که خداوند شایسته ترین نعمت ها را برای بندگانش قرار داده همواره فرصت ها و افق های بهتری در انتظار ماست که در سایه ی تلاش، بردباری و ایمان به آینده تحقق خواهد یافت.














shokofe 09-29-2010 10:32 AM

زرنگ ترين پيرزن دنيا



يك روز خانم مسني با يك كيف پر از پول به يكي از شعب بزرگترين بانك كانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح كرد . سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانك را ملاقات كند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي كه سپرده گذاري كرده بود ، تقاضاي او مورد پذيرش قرار گرفت . قرار ملاقاتي با مدير عامل بانك براي آن خانم ترتيب داده شد .

پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مركزي بانك رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت كه آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند . تا آنكه صحبت به حساب بانكي پيرزن رسيد و مدير عامل با كنجكاوي پرسيد راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است . زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام كه همانا شرط بندي است ، پس انداز كرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي كه اين كار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده كنم و شرط ببندم كه شما شكم داريد!

مرد مدير عامل كه اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بيست هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت ده صبح با وكيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي كنيم و سپس ببينيم چه كسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت ده صبح برنامه اي برايش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردي كه ظاهراً وكيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت .

پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست كرد كه در صورت امكان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد .

مرد مدير عامل كه مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به كجا ختم مي شود ، با لبخندي كه بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل كرد .

وكيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل كه پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد .

پيرزن پاسخ داد : من با اين مرد سر يكصد هزار دلار شرط بسته بودم كه كاري خواهم كرد تا مدير عامل بزرگترين بانك كانادا در پيش چشمان ما پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون كند !



ابریشم 10-02-2010 06:32 PM

پرده، اندکی کنار رفت و هزار راز روی زمین ریخت.
رازی به اسم درخت، رازی به اسم پرنده، رازی به اسم انسان.
رازی به اسم هر چه که می دانی. و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد.
و آدمی این سوی پرده ماند با بهتی عظیم به نام زندگی، که هر سنگ ریزه اش به رازی آغشته بود و از هر لحظه ای رازی می چکید.
در این سوی رازناک پرده، آدمیان سه دسته شدند.
گروهی گفتند: هرگز رازی نبوده، هرگز رازی نیست و رازها را نادیده انگاشتند و پشت به راز و زندگی زیستند. خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت.
و گروهی دیگر گفتند: رازی هست، اما عقل و توان نیز هست. ما رازها را می گشاییم. و مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگی را بگشایند. خدا گفت: توفیق با شما باد، به پاس تلاشتان پاداش خواهید گرفت. اما بترسید که در گشودن همان راز نخستین وابمانید.
و گروه سوم اما، سرمایه ای جز حیرت نداشتند و گفتند: در پس هر راز، رازی است و در دل هر راز، رازی. جهان راز است و تو رازی و ما راز. تو بگو که چه باید کرد و چگونه باید رفت.
خدا گفت: نام شما را مومن می گذارم، خود، شما را راه خواهم برد. دستتان را به من بدهید. آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابلای رازها عبور داد و در هرعبور رازی گشوده شد.
و روزی فرشته ای در دفتر خود نوشت: زندگی به پایان رسید. و نام گروه نخست از دفتر آدمیان خط خورد، گروه دوم در گشودن راز اولین واماند و تنها آنان که دست در دست خدا دادند از هستی رازناک به سلامت گذشتند.


ابریشم 10-02-2010 06:33 PM

در آخرين لحظات سوار اتوبوس شد روي اولين صندلي نشست. از كلاس هاي ظهر متنفر بود اما حداقل اين حسن را داشت كه مسير خلوت بود...
اتوبوس كه راه افتاد نفسي تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد.
پسر جوانی روي صندلي جلويي نشسته بود كه فقط مي توانست نيمرخش را ببيند كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد ...
به پسر خيره شد و خيال پردازي را مثل هميشه شروع كرد :
چه پسر جذابي! حتي از نيمرخ هم معلومه. اون موهاي مرتب شونه شده و اون فك استخوني . سه تيغه هم كه كرده حتما ادوكلن خوشبويي هم زده...
چقدر عينك آفتابي بهش مي آد... يعني داره به چي فكر مي كنه؟
آدم كه اينقدر سمج به بيرون خيره نميشه! لابد داره به نامزدش فكر مي كنه...
آره. حتما همين طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. بايد به هم بيان (كمي احساس حسادت)...
مي دونم پسر يه پولداره... با دوستهاش قرار مي ذاره كه با هم برن شام بيرون. كلي با هم مي خندند و از زندگي و جوونيشون لذت مي برن ؛ ميرن پارتي، كافي شاپ، اسكي... چقدر خوشبخته!
يعني خودش مي دونه؟ مي دونه كه بايد قدر زندگيشو بدونه؟!!
دلش براي خودش سوخت.احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگي به او بدهكار است. احساس بدبختي كرد. كاش پسر زودتر پياده مي شد...!!!
ايستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جايش بلند شد.
مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تيپ بود. ..
پسر با گام هاي نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثي كرد و چيزي را كه در دست داشت باز كرد...
يك، دو، سه و چهار ... لوله های استوانه اي باريك به هم پيوستند و يك عصاي سفيد رنگ را تشكيل دادند. ..
از آن به بعد ديگر هرگز عينك آفتابي را با عينك سياه اشتباه نگرفت و به خاطر چيزهايي كه داشت خدا را شكر كرد...

ابریشم 10-02-2010 06:35 PM

مسافر
وقتی تو را دیدم نه روزنامه ای در دست داشتی نه چمدانی از کجا باید میدانستم که مسافری بیش نیستی؟
من احمقانه صدای دل بیدارم را خاموش کردم و ابلهانه به تو لبخند زدم.
من تنها بودم و در این تنهایی وحشتناک غوطه ور
من به دنبال دست های گرمی بودم که دنیای رویایی مرا بسازد و به کاخ آرزوهایم ببرد.
اما تو چه کردی؟کاخی را که سالها در رویای پاکم ساخته بودم ویران کردی.
من در تمام زندگیم به دنبال عشق بودم عشقی که از خردسالی در دستهای رو به آسمان پدر دیده بودم عشقی که در دعاهای مادر شنیده بودم عشقی ناب نابتر از رنگ نگاه تو.اما باز هم ابلهانه تصور خامی مرا به سوی چشمان روشن پرعشقت کشید.عشق آمد و خاصیت خود را به نمایش گذاشت و در جولانگاه خود عقل و منطق را ربود.
زمان با دور تند گذشت و وقتی چشمانم باز شد که دیدم در دستهای پر خواهشم هوس را بخشیدی و رفتی.
من ماندم و تنهایی و تنهایی و باز هم تنهایی...
من از تنهایی میگویم من از تنهایی میایم که رو به وسعتی بی انتها دارد و رو به آبی بیکران...و زمان این بار روی دور کند است.
یک لحظه فقط گوش کن صدای تنهایی را میشنوی از لا به لای تمامی همهمه های این زندگی ماشینی پرهیاهو.
در همین تنهایی بود که عشق آلوده به هوست را به خودت سپردم و زندگی با تنهایی را به زندگی با تو ترجیح دادم.
چیزی نگذشته بود که در همین جهان که ترکیبی از صداها و رنگهاست صدای او را شنیدم و رنگ او را در تک تک اجزای آفرینش دیدم و خود را ملامت کردم که چرا انقدر دیر؟
من او را پیدا کردم اویی که در صدای مادرم و دستهای پدرم نهفته بود اویی که معبود بی همتا بود و خدا صدایش میکردند عشقی که اشتباه گرفته بودم و بعد از کذشتن از پل ناکامیها پیدایش کردم.
هرچه چشم گرداندم جلوه فروغ خداوندی او را دیدم و شرمنده از چشم بستنهای بی دلیل گذشته دل را به او سپردم و الحق که جواب گرفتم آری درست شنیدی جواب گرفتم با نشانه هایی کوچک اما بسی بزرگ:بال زدن یک کبوتر.نیش یک زنبور نیش که نه بی انصافیست قلقلک شیرین یک زنبور.بوسه های بارش رحمت الهی.اینها جوابهای من بودندکه تو هیچ وقت نتوانستی درک کنی و مرا بی نیاز سازی اما شنوای مطلق جواب داد که میشنوم صدایت را و مرهم میگذارم زخمهای سینه ات را فقط کافیست دلت را دریا کنی و چشمت را باز و دیدت را فراتر ببری.
چشمانم را میبندم و حضورش را با تک تک اجزایم حس میکنم اینجاست که میفهمم دیگر نیازی به توی نیازمند ندارم به تویی که سرشار از حس خودشیفتگی بودی و همه را بدون کم و کاست بنده خود میدانستی و در تمام کلماتت فریاد میزدی که بر همه منت گذاشته ای که نظری بر آنها میکنی و جواب من سکوت بود سکوتی که بلندترین فریادهای من بود.
دستهایم را با دستهای طاهری به دور از ذستهای تو که آشنای لحظه به لحظه دستهای دیگری بود و از آنها رایحه انواع عطرها مشامم را سخت آزرده میکرد آشنا ساختم.
من از عشق تو نردبانی میخواستم که پله پله مرا به کمال نزدیک سازد اما تو چه کردی؟پله پله این نردبان را شکستی و مرا به انتهای صفر پرتاب کردی.
صدای دلم بود که هنوز هم به دنبال فرهادها و مجنون های زمان است اما کجای این سرزمین نهفته اند که من هنوز به چشم خود ندیده و پیدایشان نکرده ام.
در آن زمان روحم خبر نداشت که روی کثیف سکه این دنیا آنان را در چنگال زهرآلودش نابود کرده است.
من لیلاهای بی مجنون را ندیدم اما به دنبال مجنون های آواره میگشتم.
من قطره قطره خون سیاوش را ندیدم خیانت را دیدم و قابیل های زمان را آه نه دیگر نمیخواهم به یاد آوردم همه چیز را باید سپرد به زمان
آری این منم که میخواهم به توی پر خیانت بگویم چون ایمان دارم که روزی تو هم با عشق آشنا میشوی زیرا از عشق گریزی نیست که دستهایت را همیشه باز نگه دار مبادا ببندی و آن گمشده ات بیاید و بدون پر کردن دستان
تو برود و تو تا ابد در حسرتش بمانی.
فقط شتاب نکن تا هوس چشمانش را نبینی چون وقتی خودش بیاید چشمانش در عشق غرقه است و برای پر کردن فاصله بین انگشتان دستت آماده است تا با او به احساس بنفشه و یاس برسی به بوی خوش عشق و اقاقی برسی.
به خاطر بسپار که وقتی از نردبان دستهایش به اوج رسیدی برای من هم دستی تکان بده و برای من هم عشق آرزو کن فقط عشق...........



BaHaReH 10-02-2010 11:07 PM

روزی یک مرد ثروتمند پسر بچه ی کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدرفقیر هستند.آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید:نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟؟پسر پاسخ داد :عالی بود پدر...پدر پرسید:آیا به زندگی آنها توجه کردی؟؟پسر پاسخ داد بله پدر...و پدر پرسید چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟؟
پسر کمی اندیشید و پاسخ داد:فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا...ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد...ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند...حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود اما باغ آنها بی انتهاست ....
حرفهای پسر زبان مرد را بند آورده بود و پسر بچه اضافه کرد"متشکرم پدر..تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم...."

فرانک 10-03-2010 03:08 PM

دوست داشتن..
 






زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را برداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت

While a man was polishing his new car, his 4 yr old son picked up a stone and scratched lines on the side of the car.

مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده




In anger, the man took the child's hand and hit it many times not realizing he was using a wrench.





در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان انگشت های دست پسر قطع شد



At the hospital, the child lost all his fingers due to multiple fractures.



وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد



When the child saw his father with painful eyes he asked, 'Dad when will my fingers grow back?'



















آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوبيل برگشت وچندين بار با لگد به آن زد

The man was so hurt and speechless; he went back to his car and kicked it a lot of times.















حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد . او نوشته بود

"دوستت دارم پدر"


Devastated by his own actions, sitting in front of that car he looked at the scratches; the child had written 'LOVE YOU DAD'.



روز بعد آن مرد خودكشي كرد


The next day that man committed suicide. . .

خشم و عشق حد و مرزي ندارند دومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندكي دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه

Anger and Love have no limits; choose the latter tohave a beautiful, lovely life & remember this:

اشياء برای استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن می باشند

Things are to be used and people are to be loved.

در حاليكه امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.

The problem in today's world is that people are used while things are loved.

همواره د ر ذهن داشته باشيد كه:

Let's try always to keep this thought in mind:


اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند

Things are to be used,People are to be loved.

مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند

Watch your thoughts; they become words.


مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود

Watch your words; they become actions.

مراقب رفتار تان باشيد كه تبديل به عادت مي شود

Watch your actions; they become habits.

مراقب عادات خود باشيد شخصيت شما می شود

Watch your habits; they become character;

مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما مي شود
Watch your character; it becomes your destiny




behnam5555 10-05-2010 03:09 PM

روزی روزگاری،درنزدیکی دهکده ای دوردست مردی تنهادر فکر فرو رفته بود.مرد حسابی ناراحت و مغموم به نظر میامد.گوئی زمانه بااو به گونه ای دیگر رفتار کرده بود! به یکباره ازجایش برخاست وشروع کرد به فریاد کشیدن که؛ خدایا، چراهرچه بدی تودنیاهست، باید سر من بیاید؟ آخرمگه من چه کارکرده ام؟من را به این دنیا آوردی که هرچه رنج و بدبختی است، تحمل نمایم؟و...

پیرمردی ازآن محل عبورمیکرد.با شنیدن فریادهای مرد، نزدیک او شد و علت راجویاشد. مردشروع به نالیدن و گله کردن از زمین وزمان کرد و بعد پیر به اوگفت: ای مرد،راز خوشبختی نزد من است، میخواهی آنرا برایت فاش سازم؟ مردتکانی به خود داد و خود را جمع وجور کرد و گفت: چه کسی از دانستن آن خشنود نمی شود، معلومه که میخواهم بدانم، این غایت آرزوی من است! پیرمرد:قبل از هر چیز، اول از تو میخواهم که ابتدا خوب بیاندیش، و بعد پاسخم را بدهی!

مرد: خوشبختی که دیگر فکر کردن ندارد! معلوم است که میخواهم آنرا بدانم.

پیر: پس اطمینان داری که میخواهی با من بیائی!؟

مرد: آری پیرمرد، فقط ازکج ابدانم که تو راست میگوئی وکلکی در کارت نیست؟

پیر: دراین سفر من در کنارت هستم، اگر آنچه به تو فاش ساختم، رازخوشبختی نبود، آنوقت هر کاری بخواهی میتوانی با من بکنی.

مرد: بسیارخوب، برویم.

-آن دوبه راه افتاند و رفتند و رفتند تا اینکه مرد کم کم احساس خستگی و تشنگی به سراغش آمد.

مرد: صبر کن پیرمرد، کمی اهسته تر، از نفس افتادم، چقدر راه مانده؟

پیر: به این زودی خسته شده ای؟

مرد :آری خسته شده ام، هم خسته وهم تشنه!

پیر: پس همینجا قدری استراحت میکنیم.

-بعد از کمی استراحت، دوباره به راه افتادند و رفتند تا غروب آفتاب نزدیک شد. مرد که دیگر حسابی کنترل خود را از دست داده بود، فریادزد:آهای پیرمرد، مرااینجا آوردی بدون آذوقه و آب، خسته شدم، گرسنه ام و تشنه. دیگرنمیتوانم ادامه دهم.

پیر: آیا تو را به زور آوردم؟ مگر خودت نخواستی با من بیائی؟

مرد: آری، آری. ولی به دنبال خوشبختی، نه فلاکت و دربدری! حداقل مجال میدادی، آذوقه وآبی با خود میاوردم.

پیر: درست است! آیا بهتر نبود قبل از حرکت به این مسایل فکر می کردی؟ می پرسیدی چقدر راه داریم؟ چند روز زمان می برد تا برسیم؟ چنان غرق درافکارت شدی که تنها چیزی که برایت مهم بود، دانستن راز خوشبختی بود!اینک غذا و آب می خواهی یا به دنبال خوشبختی برویم؟

مرد: پاهایم دیگر یارای حرکت ندارند. راز خوشبختی توی سرش بخورد، آب می خواهم آب!

-پیرمرد لبخندی زد و گفت: فکرمی کنی من چشمه ام؟

مرد: پس من چه خاکی بر سرم بریزم! خدایا، این بلا دیگر از کجا نازل شد؟!

پیر: تو آب می خواهی. اگر واقعا تشنه ای، بدان که همیشه آب هست، فقط باید صدایش را بشنوی!

مرد: دیوانه شده ای،در این بیابان برهوت، مگرآب هم پیدامیشود!کسی نیست به من بگوید آخه احمق مگر عقلت را از دست داده ای که به این پیرمرد دل بسته ای!

پیرمرد لبخندی زد و گفت:ا ینک نگاه کن...پس ازجایش برخاست و چند قدم برداشت.خم شد و چند تکه سنگ را کنار زد و ناگهان چشمه ای زلال پدیدار شد!

-مرد با تعجب و با ولع و عطش تمام از جای برخاست و به سمت آب حرکت کرد و شروع به نوشیدن کرد. وقتی سیراب شد نگاهی به پیرمرد کرد و گفت: پس تو جادوگری و من خبر نداشتم!

پیر: هیچ جادوئی در کار نیست، توهم اگرحس خود را قوی می کردی آنرا میافتی! اینک چه کنیم، به دنبال خوشبختی برویم یا اینکه گرسنه ای یا میخواهی استراحت کنی؟

مرد: نه، برویم حسابی حالم جا آمد. راستی تو چرا گرسنه یا خسته نمی شوی؟
-پیرمردلبخندی زدوپاسخی نداد.

مرد: با توام پیرمرد.....

پیر: به وقتش خواهی دانست، اینک برویم.....آنها در دل تاریکی شب حرکت کردند و رفتند تا بعد از مدتی دوباره مرد به سخن آمد: بهتر نیست اینک که پاسی از شب نگذشته، خوب استراحت کنیم تا صبح زود با حال خوش حرکت کنیم؟ بسیارگرسنه ام وخسته!

پیر: هرانچه تو گوئی، باشد اینک استراحت می کنیم.

مرد: ای پیرمرد، تو مگر شکم نداری! چگونه آنراسیر میکنی؟

پیر: آری دارم ولی حسابی سیراست و میل به غذا ندارد!

—مردشروع به قرقرکردن نمود ولی فشار خستگی عاقبت کار خودش را کرد و به خوابی عمیق فرو رفت...صبح که شدمرد تکانی خورد و آرام چشمانش راگشود.به یک مرتبه از جایش برخاست و اطرافش رابه دقت مشاهده کرد. آری از پیرمرد خبری نبود! مرد شروع به فریادکشیدن کرد: آهااای پیرمرد کجائی؟ آهااای.....پیرمرد خرفت مگر دستم بهت نرسد، چنان بلائی بر سرت بیاورم که.....ناگهان ضربه ای به پشت سر مرد خورد.

پیر:چه خبرته جوان، بیابان را روی سرت گذاشته ای!
—مرد که سعی داشت خوشحالی اش راپنهان کند گفت: هیچ معلوم هست کجائی نگرانت شدم!! پیرمرد لبخندی زد و گفت: نگران! نگران من یا خودت؟

مرد: آری درست است، هرچه تو بگوئی، من که مثل تو جادو و جنبل بلد نیستم، باید هم نگران باشم. بگذریم، حسابی گرسنه ام،چه کنم؟

پیر: چرا از من می پرسی؟

مرد: نمی توانی سنگی را بلندکنی و چند تکه نان و گوشت نمک سود از زیر آن بیرون بیاوری!؟

پیر: آیا در این بیابان سنگ می بینی؟

مرد: نه،چه می دانم اصلا برویم....

--پس دوباره حرکت کردند و رفتند. نزدیکیهای ظهر، مرد که دیگر هم گرسنه بود و هم تشنه، شروع به نالیدن کرد و گفت: عجب غلطی کردم، ایکاش زبانم لال می شد و هرگز آن بدوبیراه را به زمانه نمی گفتم. ای پیرمرد، تو چه هستی؟ آیا واقعا انسانی؟ یا از آسمان مثل بلا نازل شده ای! آخر تو چه انسانی هستی که نه تشنه میشوی، نه گرسنه،نه خسته، مانند شتر هم راه میروی! دیگر نمی توانم ادامه دهم، به خدا سوگند نمی توانم.

پیر: مگر راز خوشبختی رانمی خواهی؟

مرد: اگر نزد توست، چرا الان نشانم نمی دهی؟ هر کجا آنرا قایم کرده ای بیاور نشانم بده! چیزی که از تو کم نخواهدشد! کاملا واضحه که هیچ مشکلی نداری!

پیر: چیزی می خواهم بگویم که اگر خوب به آن عمیق شوی ترا بسیار کمک خواهد کرد.

مرد: بگو، زودباش منتظرم.

پیر: به اتفاقاتی که ازابتدای سفرمان رخ داده و بعد از این بیشتر رخ خواهدداد، خوب فکرکن. ببین آیا متوجه چیزی میشوی؟

مرد: تو هم با این حرفهایت، همیشه آدم را تشنه نگه میداری! آخر من با این دهان تشنه وشکم گرسنه و پاهای خسته به چه می توانم بیندیشم! راستی، نکند راز خوشبختی تو مثل حرفهایت باشد.نکند خوشبختی واقعی را نشانم ندهی!؟

پیر: من از ابتدا به تو گفتم، رازخوشبختی را به توفاش می سازم. این توئی که باید آنرا برداشت کنی.

--مرد دیگر طاقت نداشت ت اناگهان چشمانش سیاهی رفت و دور خود چرخی زد و بیهوش برزمین افتاد.

...مدتی بعد احساس خنک شدن به سراغش آمد، آرام چشم گشود و دید پیرمرد،آب بر سر و رویش میریزد. پس شروع به نوشیدن کرد و بعد پیرمرد گفت: بیا اینهم آذوقه! مرد با تعجب نگاهی کرد و گفت، چه میبینم! این گوشت بریان را از کجا آوردی؟ و سپس با ولع تمام شروع به خوردن کرد. پس سیر که شد گفت: دیگر برایم ثابت شد که تو ساحری! خداوند مرا یاری دهد، چرا باید گیر کسی مثل تو بیفتم!
—پیرمرد ضربه ای محکم به پشت مرد کوبید و گفت: قبل از آنکه هر حرفی را بیان کنی، قدری به آن بیندیش. آیا باعث تشنگی تومن بودم؟

مرد: آری. مگر تو مرا به اینجا نیاوردی؟

پیر: پس چرا دفعه اول که آب را دیدی و خوردی، مقداری از آنرا برنداشتی تا برای فردایت استفاده کنی؟

مرد: چه میدانم، چون آن آب واقعی نبود و تو آنرا درست کردی!

پیر: اگر واقعی نبود پس چرا سیراب شدی؟ مگر همین الان نگفتم قبل از هر کار و هر حرفی اول خوب به آن بیاندیش؟

--مرد خاموش شد و دیگر چیزی نگفت....بعد از مدتی حرکت، مرد به یکباره فریاد کشید: بالاخره
فهمیدم! آری خودش است. تو ساحر و جادوگر نیستی ولی یقینا فرشته ای! درست حدس زدم،مگرنه؟

پیر: عجب! پس اینطور! ولی اینرا بدان که من هم یک انسانم، درست مثل خودت.

مرد: امکان ندارد،انسان مگر میتواند این کارها را انجام دهد؟

پیر: آری.این کارها تنها بخشی از کوچکترین قابلیتهای انسان است.

مرد: حالا من می گویم و تو هم انکار کن! ولی بالاخره فهمیدم که تو چه هستی!

—و باز رفتند و رفتند تا به مکانی رسیدند. پس مرد گفت: بهتر است استراحت کنیم تا شب نشده و شب به حرکتمان ادامه دهیم، چون شب هوا خنک است.

پیر: باشد هرچه تو بگوئی.

--دوباره به خواب فرو رفتند.....بعد از ساعاتی مرد چشمانش را گشود و به یکباره فریاد زد: آهاااای مار ! پیرمرد بلندشو، مار روی صورت توست! مراقب باش.

پیر: ساکت! خودم دارم می بینم. او با من کاری ندارد!داریم با هم صحبت می کنیم!

مرد: مگر دیوانه شده ای، الان تو را می کشد، بلندشو کاری بکن، کمک،کمک....

--پیرمرد از جایش بلند شد و به آرامی مار را گرفت و بر زمین نهاد. مرد دیگر هاج و واج مانده بود و نمی دانست چه بگوید. پس دوباره به حرکت ادامه دادند. غروب نزدیک شد و گذشت و شب از راه رسید...مرد که دوباره خسته شده بود، گفت: پس چه شد؟ کجاست این راز؟ جان به لبم کردی پیرمرد، چرانمی رسیم؟

پیر: صبور باش، آیا می پنداری خوشبختی دو روزه بدست میاید؟ آیا اگر اینگونه بود، نامش خوشبختی بود!؟

مرد: من که از حرفهای قلمبه سلمبه تو سر در نمی اورم، باشد برویم، هرچه تو بگوئی. اصلا نفرین بر من اگر دیگر شکایتی کنم.

--بعد از مدتی حرکت، دوباره احساس خستگی وگرسنگی به سراغش آمد.هرچه کرد تا خودش را کتنرل کند، نتوانست و بالاخره طاقتش تمام شد و گفت: میدانی،حسابی گرسنه ام. امشب هوس گوشت بوقلمون با شراب و آب گوارا دارم!! میتوانی آنها را برایم فراهم کنی؟ می دانی در واقع نصیحت تو را به کار بستم. کلی راجع به اتفاقاتی که برایمان رخ داد، فکر کردم و نتیجه گرفتم که تو هر کاری را که اراده کنی، میتوانی انجام دهی!

پیر: عجب!ولی من کاری نمی توانم برایت انجام دهم جز این که قدری استراحت کنیم.

مرد: باشد، من که خیالم از بابت تو مطمئن شده است. حالا هر چه می خواهی بگو!
—پس اینرابگفت و به خواب رفت...نزدیکیهای صبح ، مرد وقتی چشمانش را گشود، از ترس بر خود لرزید! ماری بزرگ بر صورت مرد خیره شده بود...پس هنگامی که خواست فریاد بکشد، مار به سرعت او را گزید. مرد ناله ای کرد و بیهوش شد....وقتی به هوش آمد، با صدای لرزان گفت: چه بر سرم آمده،پیرمرد؟ آیازنده ام؟ یا اینکه مرده ام و خودم خبر ندارم! حتما مرده ام، چون اصلا احساس درد نمی کنم!

پیر: تو زنده ای پسرم! سم از بدنت خارج شد! دیگر هیچ مشکلی نداری. راستی بیا،این هم بوقلمون وشراب وآب گوارا!!

--مرد که دهانش از تعجب وامانده بود، دیگر نمی دانست چه بگوید.پس غذاو آب را خورد و دوباره به راه افتادند...مرد حسابی در فکر فرو رفته بود که آخر این کیست، مگر می شود انسان باشد! پس بعد از مدتی گفت: میدانی، دیگر مطمئن شدم که توچی هستی، آره درسته خودشه،بالاخره فهمیدم. توخدایی،درسته؟!

—پیرمرد آهی کشید و سری تکان داد و چیزی نگفت.

—مرد ادامه داد:سکوت علامت رضاست.

انسان که نمی تونه ازسنگ آب درست کنه، تو بیابون گوشت بوقلمون بیاره، مار کاری باهاش نداشته باشه و مرده رو زنده کنه! تو خدایی، آری مطمئنم...

نزدیکیهای غروب بود و مرد باز هم خسته بود و باز هم گرسنه. پس فریادزد: پس چی شد؟ دیگر یک قدم بر نمی دارم. دیوونم کردی، عجب غلطی کردم. اصلا میدونی چیه...نخواستم، گور پدر خوشبختی!

--پیرمرد شروع کرد به خندیدن باصدای بلند...!

مرد: بله،حق داری، بایدم بخندی! آدم احمقی گیر آوردی و داری دستش می اندازی! پیرمرد خرفت. ببین چه جوری داره به ریشم می خنده! مادرت به عزایت بنشیند، بیچارم کردی...!!

--پیرمرد با خنده گفت: اگه حرفی نمانده که به من نگفته باشی بگو، واگر نه میخواهم برایت توضیح دهم.

مرد: حرف که بسیار مانده ولی بگو.

پیر: یه نگاهی به اطرافت بنداز...رسیدیم مرد، رسیدیم...!

مرد: رسیدیم! کجا رسیدیم، اینجا که لب دره است تودل کوه!!

پیر: اینک خوب گوش کن که چه می گویم...اول از همه سوالی دارم. خوشبختی را در چه می دانی؟

مرد: خیلی چیزها. اول از همه ثروت، بعد قدرت، بعد شهرت و خیلی چیزهای دیگر...

پیر: آنها را برای چه می خواهی؟

مرد: برای آنکه بی نیاز باشم. برای آنکه همه به من احترام بگذارند. هرچه دوست داشتم تهیه کنم و محتاج کسی نباشم!

پیر: اگر به تو بگویم، این خواسته ها که هیچ، هر خواسته دیگری هم داشتی، همین الان در وجودت هست ، حرفم رانمی پذیری! باور نمب کنی و مرا لعن می کنی که چرا به حرفم گوش دادی! به تو گفتم به لحظه لحظه سفرمان و اتفاقاتی که میافتند، عمیقا فکر کن. ولی تو به چیز دیگری اندیشیدی! در ابتدا تمام وجودت فکر کشف راز خوشبختی بود ولی هرچه حرکت کردیم و هرچه خسته و خسته تر شدی و تشنه و گرسنه تر، خوشبختی را لعن کردی و وقتی سیراب شدی، دوباره خوشبختی راستایش کردی!ثروت سیراب نمی کند، بلکه همیشه تشنه میکند. این مشکل تو نیست، خصلت ثروت این است. آن هنگام که درعطش می سوختی به جرعه ای آب هم بسنده می کردی ولی وقتی دیدی به آسانی سیراب شدی شروع کردی به بیشتر و بیشتر خواستن! لحظه ای گوشت طلبیدی و لحظه ای شراب و لحظه ای دیگر، بوقلمون! ثروتی که بی زحمت و تلاش بدست آید، هیچگاه تو را سیراب نمی سازد و تو تشنه و تشنه تر میشوی. به توگفتم، تمام کارهایی را که من انجام می دهم، تو نیز میتوانی انجام دهی. ولی تو باور نداشتی. چرا؟ چون همیشه خودت را انکار می کنی! با خودت گفتی، مگرمی شودانسان این کارها را انجام دهد؟ با اینکه خودم به تو گفتم که تو هم می توانی. به تنها چیزیکه نباید فکر می کردی، این بود که بدانی من چه هستم. آیا ساحرم، فرشته ام و یا خدایم!و به تنها چیزی که باید میاندیشیدی و نیاندیشیدی ،خودت بود که آیا من هم می توانم! تمام این سوالات، بارها و بارها پاسخ داده شده است. ولی باز می گویم: آیا می پنداری خداوند بین بندگانش فرق می گذارد؟ آیا یکی را معجزه گر و د یگری را خوار و ذلیل می آفریند؟ آیا اگر این گونه بود، خداوند عادل بود؟ هرکس ، هرجا که هست و به هرجائی که رسیده،حاصل اندیشه و
کردار و گفتار خودش است که باعث شده به آنجا برسد. به تو گفتم، کارهایی که من انجام می دهم، فقط قطره ای از دریاست. شان و مقام انسان والاترین است، نزدخداوند مهربان. خداوند هرچیزی راکه اراده و آرزو کنی، در وجودت نهاده، هر چیز! کافی ست آنها را صدا بزنی، حس کنی و قدمی برداری! خواسته، یعنی این که من باور داشته ام که چیزی کم دارم و در واقع به چیزی نیاز دارم! حال آنکه خداوند مهربان، تمام خواسته ها را از ابتدا در وجودت قرار داده! ولی تو اگر آنرا ندیدی، بدان که راه را به اشتباه رفته ای! این را هم بدان، هیچ چیزی در این دنیا بد نیست. این مائیم که از چیزهای اطرافمان تعبیر "بد" می کنیم. اگر باور کنی چیز بدی در این دنیا هست، یعنی باور کرده ای که آن چیز "بد" را خداوند آفریده است! ولی باز خودت میدانی که خداوند هیچ چیز بدی را خلق نمی کند.این مائیم که با برداشتمان از حادثه ای از آن به عنوان تعبیر "بد" یاد می کنیم و وقتی بپذیری که" بد" هست در واقع قبول کرده ای که بدی را خواهی دید! تو دیدی که ماری روی صورت من نشسته است. پس ترسیدی و فریاد زدی و فکرکردی آن مار"بد"است و مرا خواهد کشت! ولی آن تعبیر تو بود. ولی من درآن لحظه زیبا داشتم با مار صحبت می کردم و ایمان داشتم که او برای صدمه رساندن به سمت من نیامده. ولی همان مار، هنگامی که بر روی صورت تو نشست، بر اساس افکار نادرست خودت و دیگران، پنداشتی که آن مار خطرناک است. پس ترسیدی و وقتی ترسیدی یعنی پذیرفتی که آن مار "بد" است و مار وقتی دید که تو به او می گوئی که بد است، پیش خود گفت: این مرد می پندارد من "بد" هستم، پس باید افکارش را به او ثابت کنم. پس او را خواهم گزید! این را مطمئن باش و بدان که هیچ کار این دنیا تصادفی نیست. چون قانونی وجود دارد و آن این است: انسانها و محیط پیرامون تو، با تو آنگونه رفتار می کنند که تو با آنها می کنی! و این قانون است و هرگز عوض نخواهد شد. یکبار دیگر به زندگیت از زمان کودکی تا به حال فکر کن. نه فکری سطحی، بلکه عمیق و عمیق تر شو.اگر این گونه عمل کنی، پاسخ تمام سوالات خود را پیدا خواهی کرد. با نگاه به درون و با کمک عقل و حس خود آنها را تجزیه کن. خواهی دید که تمام مسائل تو بر اثر چه فکر و کدام عمل تو بوده است. و آنگاه که آنرا یافتی، دیگر خود به خود می دانی که چه باید بکنی. باایمان آنها را قوی کن، ایمان به ذات خودت. مطمئن باش هر کاری را که دیگران انجام دادند، تو نیز می توانی. ترس رادور کن و عشق را فریاد بزن. خواهی دید که چه نیروی عظیمی هستی و چه کارهائی می توانی انجام دهی...

--حال وقت آن است، تا به وعده خود عمل نمایم. برخیز و برلب پرتگاه بیاوجملاتی را که روزاول گفتی، دوباره فریاد بزن!

—مرد به آرامی گفت: دیگر نمی خواهم! آنچه باید می دانستم،دانستم!

پیر گفت: تا تجربه نکنی، نمی دانی که چه میدانی! من والاترین و باارزشترین تجربه خود را دراختیارت می گذارم. آیا انرا دریغ میکنی؟!

--مردازجایش برخاست، پس شروع کرد با صدای بلند هر آنچه آنروز می گفت را دوباره تکرارکرد..................پس شنید تمام آنها دوباره به خود او باز گشتند!

پیر: شنیدی؟ این مکان را همیشه به خاطر بسپار و بدان که هرچه می کنی به سویت باز خواهندگشت.

مرد:چگونه ایمانم را قوی و محکم سازم؟

پیر: قضاوت را کنار بگذار، تجربه را عمل کن. آنچه دیگران می گویند و آنچه قبلا می پنداشتی، همگی را کنار گذار و فقط تجربه کن. دیگران هر کاری که انجام دهی باز هم می گویند. پس با نگاهی دیگر به جهان بنگر.....عشق را فریاد بزن و محبت را تجربه کن. خواهی دید که هر جیزی که پیرامونت هست، همگی خیر و برکت اند. آنها را با تمام وجودت حس کن وببین که این سیل خروشان، چگونه شان ومنزلت والای انسانیت را به تونشان خواهندداد. و تو در مقابل تمام اینها جز شکر گفتن، دیگر چه می توانی بگوئی و انجام دهی.......

behnam5555 10-05-2010 03:13 PM



توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد
كه خيلي مغرور ولي عاقل بود
يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند
ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
و چرا چيزي روي آن نوشته نشده است؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت:
من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد
وچه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران را صدا زد وگفت

وزيران من هر جمله و هرحرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد
دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل
كشور جمع كنند و بياوند
وزيران هم رفتند و آوردند
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي
بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي يه چيزي گفت
باز هم شاه خوشش نيامد

تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جمله
اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله
خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را
راضي كند كه وارد دربار شود
شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت
جمله من اينست
"هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
شاه به فكر رفت
و خيلي از اين جمله استقبال كرد
و جايزه را به پير مرد داد
پير مرد در حال رفتن گفت ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟
تو سر من كلاه گذاشتي

پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد
چون تو بهترين جمله جهان را يافتي


پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود
كه بهترين جمله جهان را دارد
و دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد
ميگفت
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفنه وآن را ميگفتند
كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا اينكه يه روز
پادشاه در حال پوست كندن سبيبي بود كه ناگهان
چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد
شاه ناراحت شد و درد مند
وزيرش به او گفت
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصباني شد و گفت انگشت من قطع شده تو
ميگوئي كه به نفع ما شده
به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان
بيندازد وتا او دستور نداده او را در نياورند

چند روزي گذشت

يك روز پادشاه به شكار رفت
و در جنگل گم شد
تنهاي تنها بود
ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند
و مي خواستند او را بخورند
شاه را بستند و او را لخت كردند
اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه
خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد
ولي پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود

شاه به دربار باز گشت
و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند
وزير آمد نزد شاه و گفت
با من چه كار داري؟
شاه به وزير خنديد و گفت
اين جمله اي كه گفتي هر اتفاقي ميافتد به نفع ماست درست بود
من نجات پيدا كردم ولي اين به نفع من شد ولي تو در زندان شدي
اين چه نفعي است
شاه اين راگفت واو را مسخره كرد

وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت چطور؟
وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد
ولي آنجا من نبودم
اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند
پس به نفع من هم بوده است
وزير اين را گفت و رفت




ابریشم 10-05-2010 05:49 PM

آقا اجازه ما ...
مادرم گفت: « امروز هم برو ؛ شايد آقاي مدير دلش بسوزد و اسمت را بنويسد.»
همانطور كه هندوانه را قاچ مي كردم ، گفتم : « بهت كه گفتم . قبول نمي كنه»
بعد ، يك قاچ گرفتم و كشيدم به دندان. گفتم : « مي گه قانون و مقررات اينه.»
مادرم از روي دار قالي آمد پائين و نشست كنار من. گفت : « پس چطور تا حالا اين قانون نبود ؟»

مادرم حق داشت . حق داشت اين را بگويد . چون تا امسال ، فقط خودم مي رفتم و ثبت نام می کردم . فقط همان سال اول ابتدايي بود كه پدرم آمده بود باهام . بعد از آن سال ، هر وقت كارنامه ها را مي گرفتيم ، خود مدير به من مي گفت كه هفتة بعد مداركم را ببرم تا اسمم را بنويسد . همان سال اول ابتدايي از حال و روز پدرم با خبر شده بود و مي دانست كه پدرم وقت نمي كند بيايد مدرسه . لابد پدرم گفته بود . اما امسال وضعيت فرق كرده بود .


گفتم : « كاشكي همان مدير قبلي بود.»

مادرم پرسيد : « مگه همان نيست ؟»
آب بيني ام را بالا كشيدم و با غيظ گفتم : « نه ؛ اما كاشكي بود . هم ناظم عوض شده ، هم مدير.»
گفت : « نگفتي بابام سر كار مي ره و وقت نمي كنه بياد؟»
گفته بودم . حتي گفته بودم كه كارش طوري هست كه من حتي هفته ها نمي توانم ببينمش . بابام كارش طوري بود كه شب ها وقتي مي آمد خانه كه من مي خوابيدم و كلة صبح ، گرگ و ميش هوا بلند مي‌شد و مي رفت سر كار . همة اينها را به مدير جديد گفته بودم اما حرف ، هماني بود كه مي گفت .

گفتم : « مي گه توي قانون نوشته شده كه دانش آموز بايد با اولياء خودش براي ثبت نام بيايد . پدر ، مادر و يا …»


مادرم پريد توي حرفم : « مي گفتي كه من بچه كوچيك دارم .»


كلافه بودم . گفته بودم . حتي اين را هم گفته بودم كه مامانم حالا سالهاست يك كوچة بالاتر از خانة فاطمه خانم را هم نديده . گفته بودم كه بچه اي داره كه به قول مامان ، مثل كنه چسبيده بهش و ول نمي كنه . اما حرف مدير هماني بود كه اولين بار گفته بود . انگار از بين تمام حرف ها و كلمه ها ، فقط به «نه » و « نمي شه » علاقه داشت . هر حرفي كه مي شنيد ، مرتب سرش را بالا مي آورد و يكي از اين كلمه ها را مي زد . گاهي هم دهانش را غنچه مي كرد و يك « نچ » چاشني اين كلمات مي كرد كه يعني «اصلاً نمي شه » . اونوقت بايد حساب كارت را مي كردي و مي دانستي كه مدير سوار خر شيطان شده و به هيچ وجه حاضر نيست افسارش را رها كند . آنوقت بايد مي فهميدي كه اصرار بي فايده است و ايستادن در آنجا و اصرار كردن، حتي به ضررت تمام مي شود .

نگاهي به پوشه كارنامه و مداركم كردم كه از بس توي اين چند ماه دستم گرفته بودم ، كپره بسته بود. گفتم: « امير كه چند تا تجديدي داشت ثبت نام كرده اما من…»

بغض كرده بودم . بقية حرفهام توي گلو خفه شد . احتياجي به اين نداشتم كه به مادرم بگويم من شاگرد اول كلاس هستم. مادرم مي دانست . مي دانست كه همة نمراتم 20 است . اگر هم نمي دانست لااقل مي توانست تشخيص بدهد كه من مشكلي از اين بابت ندارم . چون شنيده بود كه فاطمه خانم هر ماه مجبور است به مدرسه برود و هر بار هم كه مي رفت ، با دل شكسته بر مي گشت و به قول مامان ، از دست امير و نمراتش خون دل مي خورد . مادرم لااقل مي دانست كه مدرسه و معلمم از من و درس هايم رضايت دارند .


همانطور كه داشتم با غيظ ، قاشق را به پوست سفيد هندوانه مي كشيدم ، نگاهي به تقويم رنگ و رو رفتة روي ديوار اتاق انداختم . از همانجا كه نشسته بودم ، مي توانستم تشخيص بدهم كه كدام يك از آن دوازده مربع ، شهريور و يا مهر است . چون از همان روزي كه كارنامة قبولي ام را گرفته بودم ، با اينكه هيچ نمره اي كمتر از بيست نداشتم ، نتوانسته بودن نام نويسي كنم . از همان تير ماه ، هر بار كه پيش مدير جديد مي رفتم ، مي گفت « نچ ؛ نمي شه . بايد پدرت بيايد . »


از همان تير ماه ، هرروز كه نه ؛ اما هر هفته چندين بار مي رفتم و تقويم را نگاه مي كردم و هر روز كه به ماه مهر نزديكتر مي شديم ، دلشوره ام بيشتر مي شد . حالا هم كه يك هفته از باز شدن مدرسه ها مي گذشت ، كار از دلشوره و نگراني گذشته بود . صبح كه مي شد ، همة بچه هاي محل مي رفتند مدرسه و من مي ماندم با پوشة مداركم كه مثل آينة دق ، هميشه بالاي سرم روي طاقچه بود و به من دهن كجي مي‌كرد.

عقلم به جايي قد نمي داد . مانده بودم چه بكنم و چه نكنم . گفتم : « چكار بكنم حالا؟»

مادم داشت با قاشق ، آب هندوانه را مي داد به بچه . گفت : « نمي دانم چي بگم . »


نگاه به من كرد . لزومي نداشت مثل بعضي وقت ها كه دلم چيزي را مي خواست يا نمي خواست اما نمي توانستم بگويم ، خودم را نگران نشان بدهم تا دلش به رحم بيايد و كمكم كند . اين بار واقعاً دلشوره داشتم. گفتم : « آخه مامان يك هفته از آغاز مدرسه گذشته اما من هنوز … »


ته حرفهايم را خوردم . حتي خودم هم دوست نداشتم بشنوم كه چي شده و چي نشده . احتياجي نداشت بگويم .


شنيدم كه گفت : « حالا پاشو برو بخواب . بابات كه اومد ، بهش مي گم . مي دونم كه قبول مي‌كنه . بهش مي گم فردا ديرتر بره سر كار . »

هر چند كه هيچ اميدي به اين وعده ها نداشتم اما چاره اي هم نداشتم . بايد منتظر فردا مي شدم . فردايي كه شايد امروز يا ديروز نبود .

صبحانه را نصفه نيمه خوردم و پا شدم و جَلدي پريدم توي اتاقم و لباس پوشيدم . بالاخره پدرم رضايت داده بود كه ديرتر برود سر كار .


سوار ترك دوچرخة بابام شدم و با هم رسيديم به مدرسه . حياط مدرسه گوش تا گوش ، پر از بچه هاي قد و نيم قد بود . ناظم مدرسه با همان هيكل درشت و خط كشي كه به دست داشت و مرتب تكانش مي داد ، وسط حياط مي گشت و اوضاع را مي پائيد . از بين بچه ها راه باز كرديم و رسيديم دفتر مدير .


مدير تا من را ديد كه با بابام آمده بودم ، اول جا خورد . بعد از احوالپرسي ، تعارف كرد كه بنشينيم . اما هنوز بابام ننشسته بود كه گفت : « چرا زودتر نيامديد براي ثبت نام ؟ الان يك هفته از آغاز سال تحصيلي گذشته و ما متأسفانه جا نداريم . »


بابام شروع كرد به توضيح دادن اين موضوع كه كارش طوري است كه نمي توانسته بيايد . مدير گوشش به حرفهاي بابام بود اما قيافه اش داد مي زد كه نمي خواهد قبول كند كه از من ثبت نام كند . حس كردم دنبال راهي مي گشت تا همان كلمة « نچ » را بگويد .


بابام داشت حرف مي زد كه زنگ گوشخراش مدرسه زده شد و تا حرفهايش را تمام كند ، مراسم صبحگاهي هم به پايان رسيد .


مدير بالاخره حرفش را زد و گفت : « كسي كه شهريور تجديد داشته باشه ، معلومه كه تابحال ثبت نامش طول مي كشه . اين مدرسه كه نه ، هيچ مدرسه اي تو اين وقت سال ، از پسر شما ثبت نام نمي كنه.»


بعد هم سرش را چند بار بالا داد و همان جملاتي رابكار برد كه من انتظارش را داشتم . گفت : « نچ ؛ نمي شه . نمي شه ثبت نام كرد . »


بابام يك نگاه به من كرد و يك نگاه به مدير . نمي دانست چه بگويد . سوادي نداشت كه بداند تجديدي يعني چه و من آيا تجديدي داشته ام و يا نداشته ام . تا حالا فكر مي كردم كه مدير مي داند من تجديدي نداشته ام. چون از همان تير ماه ، مدام آمده بودم پيشش و خواسته بودم كه ثيت نام كند . اما حالا پي برده بودم كه يادش رفته و من را به ياد ندارد . بايد به مدير مي گفتم . پوشه ام را بالا آوردم و گفتم : «آقا اجازه ! من تمام نمره هام بيسته . آقا ما تجديدي نداشتيم . يكضرب قبول شدم . اينم كارنامة قبولي من !»


مدير جا خورد . انتظار اين حرف را نداشت . انتظار نداشت كه بشنود يكي از دانش آموزان ممتاز مدرسه من باشم كه تا به امروز ثبت نام هم نكرده ام . عينكش را كمي جابجا كرد و با دست اشاره به من كرد كه پوشه را بدهم . گفت : « مداركتو بده ببينم ! »


تا نگاهي به نمرات كارنامه ام انداخت ، چهره اش گل انداخت . سرخ شد . حتم كردم كه از حرفش و از اينكه قضاوت بي جا كرده ، اين جوري شده است . گفت : « خوبه ؛ اما بايد همان موقع با پدرت مي‌اومدي.»


ديدم ورق برگشت . ديدم لحن صداش عوض شد . سريع يكي از دفتر هاي بزرگ روي ميز را برداشت و ورق زد و شروع كرد به نوشتن مشخصات من .


با سر و صدايي كه در سالن و راهروي داخل مدرسه شنيده مي شد ، معلوم بود كه بچه ها با صف‌هاي منظم و نا منظم ، به كلاس هايشان مي رفتند .


كار ثبت نام من ، خيلي سريع تمام شد . بابام دست دست مي كرد كه برود و به كارهايش برسد . مدير تا اين وضعيت را ديد ، به بابام گفت كه مي تواند برود .


بابام كه رفت ، من ماندم و مدير . منتظر بودم كه چيزي بگويد . گفت : « كلاس سوم راهنمايي را كه بلدي كجاست . انتهاي همين راهرو …»


پريدم توي حرفهاش و گفتم : « آقا بلديم . انتهاي همين راهرو ، سمت چپ ، در اول »


گفت : « مي توني همين حالا بري كلاس .»


همه چيز تمام شده بود . با خوشحالي گفتم : « آقا اجازه ! خيلي ممنون !»


بعد جنگي پريدم و پا كشيدم سمت كلاس سوم راهنمايي .


كسي توي سالن و راهرو نبود . تا برسم انتهاي راهرو ، صداي ناظم مثل بمب پيچيد توي راهرو: «آهاي ! كجا با اين عجله ؟ دير اومدي زودم مي خواي بري ؟ »


پاهام سست شد . ايستادم . ناظم كه رسيد ، خواست توضيح بدهم كه چي شده . گفتم : « آقا اجازه ! ما …»


پريد تو حرفهام و گفت : « لازم نكرده چيزي بگي . همة اينها كه اينجا هستن همين حرفها رو مي‌زنن . »


مسير دستش را كه نگاه كردم ، ديدم چند نفري گوشة سالن ايستاده اند و آبغوره مي گيرند .


ناظم داشت حرف مي زد . گفت : « يكي مي گه مادرم مريض بود ، يكي مي گه راهم دور بود . خسته شدم از بس اينها رو شنيدم . دانش آموز بايد سر موقع بياد . همه بايد قبل از مراسم صبحگاهي مدرسه باشند . اينجا كه خانة خاله نيست كه هر وقت دلتون خواست بيائين !»


با ديدن خط كشي كه توي دستهاي ناظم بود و مرتب تكان مي خورد و با ديدن آنها كه ته سالن ايستاده بودند و دستهايشان را به هم مي ماليدند و آرام آرام آبغوره مي گرفتند ، شصتم خبر دار شد كه چه خبر است. خواستم توضيح بدهم كه چه شده و چه نشده . گفتم : «آقا اجازه ! ما امروز … »


نگذاشت حرفهايم را تمام كنم . ديدم با دست اشاره به ته سالن كرد و گفت : « آقا بي آقا ! برو بايست اونجا !»


بعد هم خط كش را طوري تكان داد كه صداي وز وزش توي گوشم پيچيد .



آرام رفتم و ايستادم كنار همان بچه ها . ناظم لخ و لخ كنان ، آمد كنارم . گفت : «بهتون نشون مي‌دم كه با من يكي نمي تونين سروكله بزنين . مدرسه بايد نظم داشته باشه . همه چي حساب كتاب داره.»


بعد با خط كش اشاره به من كرد كه يعني دستهايم را ببرم بالا و كف دستم را باز كنم . آرام همين كار را هم كردم اما گفتم : « آقا اجازه ! ما …»


ضربه اي كه به كف دستم خورد ، نگذاشت بقية حرفم را بزنم . سوزي كه داشت ، بد جوري بود . برق از كله ام پراند . ناخواسته يك متر پريدم بالا . انگار كه برق سه فاز وصل كرده باشند به دستم .


تا به آن روز ، ديده بودم خيلي از بچه ها را كه خط كش خورده بودند . اما هيچ وقت نمي توانستم حس كنم كه اين همه درد دارد .


داشتم از درد به خورم مي پيچيدم كه اشاره به دست ديگرم كرد و گفت : « ديگه نبينم بعد از خوردن زنگ به مدرسه بيايي . بگير بالا اون دستت رو !»


با ناله گفتم : « آقا اجازه ! ما … »


دوباره پريد تو حرفم و توپيد : « اجازه بي اجازه ! بگير بالا اون دستت رو !»


چاره اي نداشتم . همانطور كه مچاله شده بودم ، دست چپم را هم نصفه نيمه گرفتم بالا .


يك چشمم به خط كش بود و چشم ديگرم به در كلاس سوم راهنمايي كه ديدم مدير از اتاقش آمد بيرون. داشت مي آمد به سمت ما كه خط كش دومي هم خورد به كف دستهام و من براي بار دوم ، دو متر پريدم بالا و مچاله شدم . از بس درد داشت ، دستهايم را گرفتم زير بغلم و آخ زدم . صداي مدير را شنيدم كه داشت ناظم را به اسم صدا مي زد .


داشتم دستهايم را با « ها » كردن گرمشان مي كردم تا شايد دردشان كمتر شود كه ديدم مدير ـ كه با فاصلة چند متري ايستاده بود و نگاهمان مي كرد ـ اشاره به من كرد و چيزي به ناظم گفت .


مي توانستم حدس بزنم كه چي مي گفت ، اما دير شده بود . مدير چيزهايي تو گوش ناظم گفت و برگشت و رفت . من با چشم پر از اشك ، منتظر ايستادم تا ناظم برسد . تا آمد ، با خط كش اشاره به من كرد و گفت : « تو مي توني بروي سر كلاس ! »


از لحن صداش فهميدم كه كمي هم ناراحت است كه چرا به حرفهام گوش نداده . چشمي گفتم و آرام رفتم به سمت كلاس .

خودم را مرتب كردم . در زدم و رفتم تو . بچه ها همه نشسته بودند . معلم هم نشسته بود سر ميزش و صحبت مي كرد . من را كه ديد ، اخم هاش رفت تو هم . همانجا دم در ايستادم و انگشانم را آوردم بالا و گفتم : « آقا اجازه !»

معلم سري به علامت تأسف تكان داد و گفت : « دانش آموزي كه اين موقع بياد تو كلاس ، معلومه چه وضعي داره !»


چند خوان از هفت خوان رستم را گذرانده بودم و رسيده بودم به خوان آخري . بايد توضيح مي دادم كه دير نكرده ام و تازه امروز ثبت نام كرده ام و دانش آموزي نيستم كه فكر مي كند .


گفتم : « آقا اجازه ! ما …»


اين هم پريد تو حرفم و گفت : « اجازه بي اجازه ! اين چه وقته اومدن به كلاسه ؟»


گفتم : « آقا ما پيش ناظم بوديم . آقا اجازه ما …»


گفت : « خط كش ناظم جاي خودش . من با امثال شما كه دير مي آين سر كلاس روش ديگري دارم . همونجا بايست و يك پايت را ببر بالا !»


ديدم نمي شود . نمي شود توضيح داد ماجرا از چه قرار است. چاره اي نداشتم. به حرفهاي من هيچ توجهي نمي كرد . با بي ميلي همان كاري را كردم كه معلم از من خواسته بود. ايستادم تا شايد اين خوان هم بگذرد. اميدم فقط به آمدن ناظم يا مدير سر كلاس بود تا مرا از آن وضعيت نجات بدهد اما انتظار بي فايده بود و هيچكدام تا آخر زنگ پيدايشان نشد كه نشد.


ابریشم 10-05-2010 05:50 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2844%29.gif حالگیری توپ
جعبه کفش
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.درمورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده

ابریشم 10-05-2010 05:51 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2844%29.gif رعیت و عتیقه فروش
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت:...
چند می خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست.


ابریشم 10-05-2010 05:51 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2844%29.gif فاصله بین مشکل و راه حل آن
روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:
" فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟" استاد اندکی تامل کرد و گفت:
"فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!"
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین
نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "
دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و
همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت." اآندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:
" وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.
بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است!


ابریشم 10-05-2010 05:52 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif عزم راسخ (داستان واقعی)
در سال 1968 مسابقات المپیك در شهر مكزیكوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یكی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دوی ماراتن در تمام المپیكها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیك. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش میشود. كیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیكی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 كیلومترو 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش میخواست كه این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی كردند و یكی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق كردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میكردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره كرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یكی یكی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد كه دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید كه آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری كنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترك میكنند. اما...
بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میكند كه خط پایان را ترك نكنند گزارش رسیده كه هنوز یك دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میكشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میكنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند


"جان استفن آكواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، كه ظاهرا برایش مشكلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود. 20 كیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این كه از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مكث كرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش كنند ولی او با دست آنها را كنار می زند و به راه خود ادامه میدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترك كنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترك نمی كند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترك نكرده و با جدیت مسیر را ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینكه كم شود زیادتر میشود! جان استفن با دست های گره كرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حركت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد او هنوز چند كیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مكزیكوسیتی غروب میكند و هوا رو به تاریكی میرود.


بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شركت كننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیك میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میكنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از كف زدن حركت میكند و تمام استادیوم را فرامی گیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود. 40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلك هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حركت میكند. شدت كف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع كرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیك و نزدیكتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن كرده است انگار نه انگار كه دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او كه دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.

آن شب مكزیكوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حما سه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حركت، مستقل از نتیجه بود. او یك لحظه به این فكر نكرد كه نفر آخر است. به این فكر نكرد كه برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی كند. او تصمیم گرفته بود كه این مسیر را طی كند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه كنند ارزشی كه احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد كه جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است

او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری كه پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی كه نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت:" برای شما قابل درك نیست!" و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:" مردم كشورم مرا 5000 مایل تا مكزیكوسیتی نفرستاده اند كه فقط مسابقه را شروع كنم، مرا فرستاده اند كه آن را به پایان برسانم."



ابریشم 10-05-2010 05:53 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif شهری که همه مردمش دزد بودند
شهری بود که همة اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.

روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد. آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است.

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکلی این نبود. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانة دیگری، وقتی صبح به خانة خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانة مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند.

به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفتة شهر را آشفته‌تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند. به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که "چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ... .

اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده‌ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، ادارة پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد. به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند. تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مرد.


ابریشم 10-05-2010 05:54 PM

طوفان

یك كشتی در یك سفر دریایی در میان طوفان در دریا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و به جزیره كوچكی شنا كنند . دو نجات یافته نمی دانستند چه كاری باید كنند اما هردو موافق بودند كه چاره ای جز دعا كردن ندارند. به هر حال برای اینكه بفهمند كه كدام یك از آنها نزد خدا محبوبترند و دعای كدام یك مستجاب می شود آنها تصمیم گرفتند تا آن سرزمین را به دوقسمت تقسیم كنند و هر كدام در یك بخش درست در خلاف یكدیگر زندگی كنند نخستین چیزی كه آنها از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را كه بر روی درختی روییده بود در آن قسمتی كه او اقامت می كرد دید و مرد می تونست اونو بخوره. اما سرزمین مرد دوم زمین لم یزرع بود.

هفته بعد مرد اول تنها بود و تصمیم گرفت كه از خدا طلب یك همسر كند. روز بعد كشتی دیگری شكست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یك زن بود كه به بخشی كه آن مرد قرار داشت شنا كرد. در سمت دیگر مرد دوم هیچ چیز نداشت . بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینكه جادو شده باشه همه چیزهایی كه خواسته بود به او داده شد. اگر چه مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت . سرانجام مرد اول از خدا طلب یك كشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد یك كشتی كه در سمت او در كناره جزیره لنگر انداخته بود را یافت. مرد با همسرش سوار كشتی شد و تصمیم گرفت مرد دوم را در جزیره ترك كند .

او فكر كرد كه مرد دیگر شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست. از آنجاییكه هیچ كدام از درخواستهای او از پروردگار پاسخ داده نشده بود . هنگامی كه كشتی آماده ترك جزیره بود مرد اول صدایی غرش وار از آسمانها شنید :" چرا همراه خود را در جزیره ترك می كنی؟"

مرد اول پاسخ داد "نعمتهای تنها برای خودم هست چون كه من تنها كسی بودم كه برای آنها دعا و طلب كردم دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ كدام نیست "

آن صدا مرد را سر زنش كرد :"تو اشتباه می كنی او تنها كسی بود كه من دعاهایش را مستجاب كردم وگرنه تو هیچكدام از نعمتهای مرا دریافت نمی كردی"

مرد از آن صدا پرسید " به من بگو كه او چه دعایی كرد كه من باید بدهكارش باشم؟" " او دعا كرد كه همه دعاهای تو مستجاب شود" ما هممون می دونیم كه نعمتهای ما تنها میوه هایی نیست كه برایش دعا می كنیم بلكه اونها دعاهایی دیگران هست برای ما


ابریشم 10-05-2010 05:55 PM

حكایت خورشید و باد



روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به دیگری ابراز برتری میكرد، باد به خورشید می گفت كه من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا میكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان كنیم، خب حالا چه طوری؟

دیدند مردی در حال عبور بود كه كتی به تن داشت. باد گفت كه من میتوانم كت آن مرد را از تنش در بیاورم، خورشید گفت پس شروع كن. باد وزید و وزید، با تمام قدرتی كه داشت به زیر كت این مرد می كوبید، در این هنگام مرد كه دید نزدیك است كتش را از دست بدهد، دكمه های آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبید.

باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید كرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمی توانی.

خورشید گفت تلاشم را می كنم و شروع كرد به تابیدن، پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم كرد. مرد كه تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ كت خود داشت دید كه ناگهان هوا تغییر كرده و با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت كرد.

با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید كه دیگر نیازی به اینكه كت را به تن داشته باشد نیست بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی كت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.

باد سر به زیر انداخت و فهمید كه خورشید پر عشق و محبت كه بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار از او كه می خواست به زور كاری را به انجام برساند قویتر است.


ابریشم 10-05-2010 05:56 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif عملكرد
پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه
رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه
پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.
پسرك پرسيد: «خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به
من بسپاريد؟»
زن پاسخ داد: «كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد.»
پسرك گفت: «خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: «خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را
هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر
خواهيد داشت.» مجددا زن پاسخش منفي بود.
پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت. مغازه دار كه به صحبت هاي
او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر
اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي
هستم كه براي اين خانم كار مي كند.»


ابریشم 10-05-2010 05:57 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%285%29.gif چيزي که عوض داره گله نداره
چيزي که عوض داره گله نداره

يک روز مردي خيلي خجالتي رفت توي يک كافي شاپ ...

چند دقيقه كه نشست توجهش به يک دختر خوشگل كه كنار ميز بار نشسته بوده جلب شد.

نيم ساعتي با خودش كلنجار رفت و بالاخره تصميمش رو گرفت و رفت سراغ دختر و با خجالت

بهش گفت : ميتونم كنار شما بشينم و يه گپي با همديگه بزنيم و بيشتر آشنا بشيم ؟!

دختر ناگهان و بي مقدمه فرياد زد : چي؟! من هرگز امشب با تو نمي خوابم ؟!!


همه مردم توجهشون جلب شد و چپ چپ به مرد نگاه کردند و سري تکون دادند !

مرد بيچاره سرخ و سفيد شد و سرشو انداخت پايين و با شرمندگي رفت نشست سر جاش ...

بعد از چند دقيقه دختر رفت كنار مرد نشست و با لبخند گفت : من معذرت ميخوام! متاسفم كه تو

رو خجالت زده كردم. راستش من فارغ التحصيل روانپزشكي هستم و دارم روي عكس العمل

مردم در شرايط خجالت آور تحقيق مي كنم ...!!!

مرد هم ناگهان فرياد زد : چي؟! منظورت چيه كه 200$ براي يه شب مي گيري؟


ابریشم 10-05-2010 05:58 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif چشمان پدر
این داستان درباره ی پسربچه ی لاغراندامی است که عاشق فوتبال بود.در تمام تمرینها او سنگ تمام می گذاشت اما چون جثه اش نصف سایر بچه های تیم بود تلاشهایش به جایی نمی رسید.در تمام بازیها ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین می نشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می پرداخت.
این پسر در هنگام ورود به دبیرستان هم لاغرترین دانش آموز کلاس بود.اما پدرش باز هم او را تشویق می کرد که به تمرینهایش ادامه دهد گرچه به او می گفت اگر دوست ندارد مجبور نیست این کار را ادامه دهد.
اما پسر که عاشق فوتبال بود تصمیم داشت آنرا ادامه دهد.او در تمام تمرینها حداکثر تلاشش را می کرد به این امید که وقتی بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند.در مدت چهار سال دبیرستان او در تمام تمرینها شرکت می کرد اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند.پدر وفادارش همیشه در میان تماشاچیان بود و همواره او را تشویق می کرد.
پس از ورود به دانشگاه پسرجوان بازهم تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرین ها شرکت می کردو علاوه بر آن به سایر بازیکنان هم روحیه می داد.این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامی تمرینها شرکت کرد اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.
در یکی از روزهای آخر مسابقات فصلی فوتبال زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین می رفت مربی با یک تلگرام پیش او آمد.پسرجوان تلگرام را خواند و سکوت کرد.او در حالی که سعی می کرد آرام باشد زیر لب گفت:پدرم امروز صبح فوت کرده است اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟ مربی با مهربانی دستانش را روی شانه های پسر گذاشت و گفت:پسرم این هفته استراحت کن.حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.

روز شنبه فرا رسید.پسر جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت.مربی و بازیکنان با دیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند.پس جوان به مربی گفت:لطفا اجازه دهید من امروز بازی کنم.فقط همین یک روز!
مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است.امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهم ترین مسابقه بازی کند.اما پسرجوان شدیدا اصرار می کرد مربی در نهایت به او گفت باشد می توانی بازی کنی...
مربی و بازیکنان و تماشاچیان نمی توانستند آنچه می دیدند را باور کنند.این پسر که هرگز پیش از آن در هیچ مسابقه ای بازی نکرده بود تمام حرکاتش به جا و مناسب بود تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی توانست او را متوقف سازد.او می دوید پاس می داد و به خوبی دفاع می کرد.در دقایق پایانی او پاسی داد که منجر به برد تیم شد...
بعد از بازی مربی به او گفت:پسرم من نمی توانم باور کنم تو فوق العاده بودی بگو ببینم چطور توانستی به این خوبی بازی کنی؟
پسر در حالیکه اشک چشمانش را پر کرده بود گفت:می دانید که پدرم فوت کرده است آیا می دانستید او نابینا بود؟
سپس لبخند زد و گفت:پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقه ها شرکت می کرد.اما امروز اولین روزی بود که او می توانست به راستی مسابقه را ببیند. و من می خواستم به او نشان دهم که می توانم خوب بازی کنم...

ابریشم 10-05-2010 05:59 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif نوشته ی روی دیوار...
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید.

پسرش دم در در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت:«مامان!مامان! وقتی من داشتم توی حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یک ماژیک روی دیوار اتاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد:«حالا تامی کجاست؟» و رفت به اتاق تامی کوچولو.تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود،وقتی مادر او را پیدا کرد،سر او داد کشید:«تو پسر بسیار بدی هستی تامی!» و بعد تمام ماژیک هایش را شکست و ریخت توی سطل زباله.تامی از غصه گریه کرد.ده دقیقه بعد بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد،قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد.تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!

مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه بازگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.بعد از آن ، مادر هر روز به آن اتاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد...........


ابریشم 10-05-2010 06:00 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif یک داستان کوچولو
دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي كردند. بين راه، سر موضوعي اختلاف پيدا كردند و به مشاجره پرداختند. يكي از آنان از سر خشم بر چهره ديگري سيلي زد. دوستي كه سيلي خورده بود سخت آزرده شد، ولي بدون آنكه چيزي بگويد، روي شنهاي بيابان نوشت: امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زد.

آن دو كنار يكديگر به راه خود ادامه دادند تا به آباديی رسيدند. تصميم گرفتند که قدري آنجا بمانند و كنار بركه آب استراحت كنند. ناگهان شخصي كه سيلي خورده بود لغزيد و در بركه افتاد. نزديك بود غرق شود كه دوستش يه كمكش شتافت و او را نجات داد.

بعد از اينكه از غرق شدن نجات يافت، روي صخره اي سنگي اين جمله را حك كرد: امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد.

دوستش با تعجب از او پرسيد: بعد از آنكه من با سيلي تو را آزردم، تو آن جمله را روي شنهاي صحرا نوشتي؛ ولي حالا اين جمله را روي صخره حك مي كني؟
ديگري لبخندي زد و گفت: وقتي كسي مرا آزار مي دهد، روي شنهاي صحرا می نويسم تا بادهاي بخشش آن را پاك كنند؛ ولي وقتي كسي محبتي در حقم مي كند آن را روي سنگ حك می کنم تا هيچ بادي نتواند آن را از يادم ببرد....

ابریشم 10-05-2010 06:01 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif راه بهشت
http://ilove.terra.com.br/lili/palav...as/natal13.gif
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز كنار درخت عظیمی،
صاعقهای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است
و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میكشد تا مردهها به شرایط جدید
خودشان پی ببرند. پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند
و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی با سنگفرش
طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه
بان كرد و گفت: "روز بخیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟" دروازهبان: "روز به خیر،
اینجا بهشت است." - "چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم." دروازه بان به چشمه
اشاره كرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چهقدر دلتان میخواهد بنوشید." - اسب و سگم
هم تشنهاند. نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است." مرد خیلی ناامید شد
، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه ای
قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه
درختها دراز كشیده بود وصورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مسافر گفت:
" روز بخیر!" مرد با سرش جواب داد. - ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم. مرد به جایی
اشاره كرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر كه میخواهید بنوشید. مرد، اسب و
سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت
: هر وقت كه دوست داشتید، میتوانیدبرگردید. مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت
نیست، دوزخ است. مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده
نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! "
- كاملأ برعكس؛ در حقیقت
لطف بزرگی به ما میكنند. چون تمام آنهایی كه حاضرند بهترین دوستانشان را ترك
كنند، همانجا میمانند...
http://ilove.terra.com.br/lili/palav...as/natal13.gif





----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
فراموش نكن
شاید سال ها بعد در گذر جاده ها بی تفاوت از كنار هم بگذریم و بگیم اون غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود....

ابریشم 10-05-2010 06:02 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif طناب
داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلند ترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همان طور که از
کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است ناگهان احساس کرد که طناب به درو کمرش محکم شد. بدنش در میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده بود جز این که فریاد بکشد « خدایا کمکم کن! » ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: « از من چه می خواهی؟»

- ای خدا نجاتم بده - واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟ - البته که باور دارم - اگر باور داری طنابی که به کمرت
بسته است پاره کن. یک لحظه سکوت و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد. گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کرده اند. بدنش از یک طناب آویزان بود و فقط یک متر با زمین فاصله داشت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


و شما؟ چه قدر به طنابتان وابسته اید؟ آیا حاضرید آن را رها کنید؟ در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید هرگز نگویید که او شما را
فراموش کرده یا تنها گذاشته است هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.


ابریشم 10-05-2010 06:03 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif مردي كه نمي خوادگردنش بشكنه
پشت فرمون بودم که یه هو موبایلم زنگ خورد
الو؟....الو...؟ بفرمایید.... چرا جواب نمیدین...؟!
جواب نمی داد!
فقط فوت می کرد!
گفتم:
اگه زشتی یه فوت کن،
اگه خوشگلی دو تا!
دو تا فوت کرد!
گفتم:
اگه اهل قرار گذاشتن نیستی یه فوت کن
اگه هستی دو تا!
بازم دو تا فوت کرد!
فردا ناهار، ساعت دوازده، نایب وزرا!
اگه نه یه فوت!
اگه آره دو فوت!
بازم دو تا فوت کرد!
**********************************
فردا صبح در پوست خودم نمی گنجیدم!
همه فکر و ذکرم قرار ناهارم بود!
با اشتیاق دوش گرفتم!
بهترین ادوکلنم رو زدم!
و شیک ترین لباسمو پوشیدم!
از خونه که داشتم می رفتم بیرون!
زنم صدام کرد:
عزیزم ناهار می آیی خونه؟
نه عزیزم
امروز ناهار یه جلسه مهم با هیئت مدیره داریم!
زنم گفت:
اگه می خوای..
گردنتو بشکنم یه فوت کن
اگه می خوای!!!
پاتو قلم کنم، دوتا!


ابریشم 10-05-2010 06:04 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif دستمال کاغذی و اشک
http://sl.glitter-graphics.net/pub/7...fjipnjefwi.gif

http://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gifدستمال کاغذی و اشکhttp://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gif

دستمال كاغذی به اشك گفت:

قطره قطرهات طلاستhttp://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gif

یك كم از طلای خود حراج میكنی؟

عاشقم

http://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gifبا من ازدواج میكنی؟


http://sl.glitter-graphics.net/pub/7...fjipnjefwi.gif


http://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gifاشك گفت:

ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی!

تو چقدر سادهایhttp://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gif

خوش خیال كاغذی!

http://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gifتوی ازدواج ما

تو مچاله میشوی

چرك میشوی و تكهای زباله میشویhttp://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gif

پس برو و بیخیال باش

http://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gifعاشقی كجاست!

تو فقط

دستمال باش!http://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gif


http://sl.glitter-graphics.net/pub/7...fjipnjefwi.gif


http://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gifدستمال كاغذی، دلش شكست

گوشهای كنار جعبهاش نشست

گریه كرد و گریه كرد و گریه كردhttp://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gif

در تن سفید و نازكش دوید

http://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gifخونِ درد


http://sl.glitter-graphics.net/pub/7...fjipnjefwi.gif


http://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gifآخرش، دستمال كاغذی مچاله شد

مثل تكهای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشدhttp://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gif

چرك و زشت مثل این و آن نشد

http://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gifرفت اگرچه توی سطل آشغال

پاك بود و عاشق و زلال


http://sl.glitter-graphics.net/pub/7...fjipnjefwi.gif


http://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gifاو

با تمام دستمالهای كاغذی

فرق داشتhttp://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gif

چون كه در میان قلب خود

http://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gifدانههای اشك كاشتhttp://sl.glitter-graphics.net/pub/1...kg4ocx2iy9.gif


http://sl.glitter-graphics.net/pub/7...fjipnjefwi.gif

ابریشم 10-05-2010 06:04 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif تصمیمات خدا همواره به نفع ماست
شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.

ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .

وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد

شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم .

ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.

مرشد مي گويد:تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .


ابریشم 10-05-2010 06:05 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif زخم های عشق
چند سال پیش در یک روز گرم زمستانی در جنوب فلوریدا ،پسر کوچکی با عجله لباس هایش را در آورد وخنده کنان داخل در یاچه شیرجه رفت.مادرش از پنجره نگاهش می کرد واز شادی کودکش لذت می برد .
ناگهان مادر تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند ،مادر وحشت زده به طرف دریاچه دوید وبا فریاد پسرش را صدا زد .پسر سرش را بر گر داند ولی دیگر دیر شده بود .
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد .مادر از راه رسید واز روی اسکله بازوی پسرش را گرفت .
تمساح پسررا با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زیاد بود که نمی گذاشت او بچه را رها کند وکشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ،صدای فریاد های مادر را شنید ،به طرف آنها دوید وبا چنگگ محکم بر سر تمساح زد واورا کشت.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند .دو ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بیابد .پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود وروی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود .

خبر نگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد .
پسر شلوارش را کنار زد وبا ناراحتی زخم ها را نشان داد،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد وگقت :«این زخم ها را دوست دارم ،اینها خراش های عشق مادرم هستند.»

ابریشم 10-05-2010 06:06 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%285%29.gif عاقبت زرنگی
http://pndblog.typepad.com/photos/un...ial_circle.jpg

چهار تا دانشجو شب امتحان بجای درس خواندن به پارتی و خوش گذرونی رفته بودند و هيچ آمادگی برای امتحانشون نداشتند٬ روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اين صورت که سر و روشون رو کثيف و کردند و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغييراتی بوجود آوردند٬ سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و يکراست به پيش استاد رفتند٬ مسئله رو با استاد اينطور مطرح کردند که ديشب به يک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند و در راه برگشت از شانس بد يکی از لاستيک های ماشين پنچر ميشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشين به يه جايی رسوندنش و اين بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسيدند کلی از اينها اصرار و از استاد انکار آخر سر قرار ميشه سه روز ديگه يک امتحان اختصاصی برای اين چهار نفر از طرف استاد برگزار بشه.
آنها هم بشکن زنان از اين موفقيت بزرگ و خطير سه روز تمام به امر شريف خر زنی مشغول ميشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد ميرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند! استاد عنوان ميکنه بدليل خاص بودن و خارج از نوبت بودن اين امتحان بايد هر کدوم از دانشجوها توی يک کلاس بنشينند و امتحان بدن که آنها بدليل داشتن وقت کافی و آمادگی لازم با کمال ميل قبول ميکنند. امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بيست بود:

۱-نام و نام خانوادگی(۲نمره)
۲-کدام لاستيک پنچر شده بود:(۱۸ نمره)
الف) لاستيک سمت راست جلو
ب) لاستيک سمت چپ جلو
ج) لاستيک سمت راست عقب
د) لاستيک سمت چپ عقب

http://blogfa.com/images/smileys/05.gif http://blogfa.com/images/smileys/05.gif http://blogfa.com/images/smileys/05.gif http://blogfa.com/images/smileys/05.gif http://blogfa.com/images/smileys/05.gif http://blogfa.com/images/smileys/05.gif


فرانک 10-06-2010 11:04 AM

انیشتین و راننده اش
 
انيشتين و راننده اش
انيشتين براي رفتن به سخنراني ها و تدريس در دانشگاه از راننده مورد اطمينان خود كمك مي گرفت. راننده وي نه تنها ماشين او را هدايت مي كرد بلكه هميشه در طول سخنراني ها در ميان شنوندگان حضور داشت بطوريكه به مباحث انيشتين تسلط پيدا كرده بود! يك روز انيشتين در حالي كه در راه دانشگاه بود با صداي بلند گفت كه خيلي احساس خستگي مي كند؟

راننده اش پيشنهاد داد كه آنها جايشان را عوض كنند و او جاي انيشتين سخنراني كند چرا كه انيشتين تنها در يك دانشگاه استاد بود و در دانشگاهي كه سخنراني داشت كسي او را نمي شناخت و طبعا نمي توانستند او را از راننده اصلي تشخيص دهند. انيشتين قبول كرد، اما در مورد اينكه اگر پس از سخنراني سوالات سختي از وي بپرسند او چه مي كند، كمي ترديد داشت.

به هر حال سخنراني راننده به نحوي عالي انجام شد ولي تصور انيشتين درست از آب درامد.

دانشجويان در پايان سخنراني شروع به مطرح كردن سوالات خود كردند. در اين حين راننده باهوش گفت: سوالات به قدري ساده هستند كه حتي راننده من نيز مي تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انيشتين از ميان حضار برخواست و به راحتي به سوالات پاسخ داد به حدي كه باعث شگفتي حضار شد!

ابریشم 10-06-2010 11:51 PM

كليد موفقيت
مردی فرزندش را برای به دست آوردن تجربه به خارج شهر فرستاد. پس زمانی که فرزند از شهر خارج شد، روباه مریضی را دید پس مدتی درنگ کرد ...اندیشید ... چگونه روباه غذا به دست می‌آورد؟
در این لحظه شیری را دید که با او شکاری بود. زمانی که به روباه نزدیک شد، از شکار خورد و باقی را ترک گفت و خارج شد.
پس از لحظه‌ای روباه به سختی خود را حرکت داد و به شکار باقی مانده نزدیک شد و شروع به خوردن کرد.
پس پسر با خود گفت: بی‌شک خداوند ضامن روزی است، پس چرا مشقت و سختی را تحمل کنم؟
سپس پسر نزد پدرش رفت و برای پدرش ماجرا را باز گفت.
پدر گفت: فرزندم اشتباه می‌کنی ... من برای تو زندگی شرافت مندانه‌ای را می‌خواستم. به شیر نگاه کن! به دیگران کمک می‌کند. چگونه همان طور که می‌دانی او حیوانی قوی است!
اما به روباه کن ... او منتظر کمک دیگران است ... و از این رو برای او زندگی، شرافت‌مندانه نیست. پس فرزند متوجه شد و دیدگاهش در پیرامون زندگی عوض شد.


behnam5555 10-07-2010 07:58 AM

برو بالاتر ؛ بزن قدش

ماجرای رضا شاه و نظا می مست در طهران
میگن رضا شاه شبها با ماشین تویخیابون های طهران میگشته و به امورات نظامی کشور رسیدگی میکرده !
یک شبی کهداشته توی خیابون ها گشت می زده می بینه یک درجه دار نظامی داره مست و پاتیل تویخیابون تلو تلو میخوره و راه میره ,رضا شاه به راننده اش میگه وایسا این نظامی راسوار کن ببینم کیه که با این وضع داره توی خیابون تلو تلو می خوره !
راننده درجهدار را سوار میکنه و میشینه جلو , رضاخان هم عقب نشسته بوده !
رضاخان شروع میکنهسوال کردن و می پرسه:
- سربازی ؟
نظامی : برو بالاتر ...
- گروهبانی؟
نظامی : برو بالاتر ...
- سروانی ؟
نظامی : برو بالاتر ...
- سرگردی؟
نظامی : برو بالاتر ...
- سرهنگی ؟
نظامی میگه بزن قدش !
نظامی همبعد از سوال و جوابرضا شاه شروع میکنه به سوال کردن ...
- سربازی ؟
رضاخان : برو بالاتر ...
- گروهبانی ؟
رضاخان : برو بالاتر ...
- سروانی؟
رضاخان : برو بالاتر ....
- سرگردی ؟
رضاخان : برو بالاتر ...
- سرهنگی ؟
رضاخان : برو بالاتر ...
- تیمساری ؟
رضاخان : برو بالاتر ...
- سپهبد ؟
رضاخان : برو بالاتر ...
- رضاخانی ؟
رضاخان : بزن قدش !
نظامی فرو میره توی صندلی ماشین و حالا رضا شاه می پرسه ...
- ترسیدی؟
نظامی : برو بالاتر ...
- شا...دی ؟
نظامی : برو بالاتر ...
- ر....ی ؟
نظامی : بزن قدش !


sharareh1 10-07-2010 11:08 AM

پيروزي اراده بر زمان
در سال 1968 مسابقات المپيك در شهر مكزيكوسيتي برگزار شد. در آن سال مسابقه دوي ماراتن يكي از شگفت انگيزترين مسابقات دو در جهان بود.دوي ماراتن در تمام المپيكها مورد توجه همگان است و مدال طلايش گل سرسبد مدال هاي المپيك. اين مسابقه به طور مستقيم در هر 5 قاره جهان پخش ميشود.

كيلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزديكي با هم داشتند، نفس هاي آنها به شماره افتاده بود، زيرا آنها 42 كيلومترو 195 متر مسافت را دويده بودند. دوندگان همچنان با گامهاي بلند و منظم پيش ميرفتند. چقدر اين استقامت زيبا بود...


هر بيننده اي دلش ميخواست كه اين اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طي كردند و يكي پس از ديگري وارد استاديوم شدند.استاديوم مملو از تماشاچي بود و جمعيت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشويق كردند. رقابت نفس گير شده بود و دونده شماره ... چند قدمي جلوتر از بقيه بود. دونده ها تلاش ميكردند تا زودتر به خط پايان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پايان را پاره كرد...

استاديوم سراپا تشويق شد. فلاش دوربين هاي خبرنگاران لحظه اي امان نمي داد و دونده هاي بعدي يكي يكي از خط پايان گذشتند و بعضي هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پايان چند قدم جلوتر از شدت خستگي روي زمين ولو شدند.

اسامي و زمان هاي به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد.

نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همين حال دوندگان ديگر از راه رسيدند و از خط پايان گذشتند...

در طول مسابقه دوربين ها بارها نفراتي را نشان داد كه دويدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسير مسابقه بيرون آمدند. به نظر ميرسيد كه آخرين نفر هم از خط پايان رد شده است. داوران و مسوولين برگزاري ميروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پايان را جمع آوري كنند جمعيت هم آرام آرام استاديوم را ترك ميكنند. اما...

بلند گوي استاديوم به داوران اعلام ميكند كه خط پايان را ترك نكنند گزارش رسيده كه هنوز يك دونده ديگر باقي مانده. همه سر جاي خود برميگردند و انتظار رسيدن نفر آخر را ميكشند. دوربين هاي مستقر در طول جاده تصوير او را به استاديوم مخابره ميكنند.

از روي شماره پيراهن او اسم او را مي يابند "جان استفن آكواري" است دونده سياه پوست اهل تانزانيا، كه ظاهرا برايش مشكلي پيش آمده، لنگ ميزد و پايش بانداژ شده بود. 20 كيلومتر تا خط پايان فاصله داشت و احتمال اين كه از ادامه مسير منصرف شود زياد بود. نفس نفس ميزد احساس درد در چهره اش نمايان بود لنگ لنگان و آرام مي آمد ولي دست بردار نبود. چند لحظه مكث كرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را مي گيرند تا از ادامه مسابقه منصرفش كنند ولي او با دست آنها را كنار مي زند و به راه خود ادامه ميدهد.

داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پايان محل مسابقه را ترك كنند. جمعيت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتايج ترك نمي كند. جان هنوز مسير مسابقه را ترك نكرده و با جديت مسير را ادامه ميدهد. خبرنگاران بخش هاي مختلف وارد استاديوم شده اند و جمعيت هم به جاي اينكه كم شود زيادتر ميشود!

جان استفن با دست هاي گره كرده و دندان هاي به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حركت خود به سوي خط پايان ادامه ميدهد او هنوز چند كيلومتري با خط پايان فاصله دارد آيا او ميتواند مسير را به پايان برساند؟ خورشيد در مكزيكوسيتي غروب ميكند و هوا رو به تاريكي ميرود.

بعد از گذشت مدتي طولاني، آخرين شركت كننده دوي ماراتن به استاديوم نزديك ميشود، با ورود او به استاديوم جمعيت از جا برميخيزد چند نفر در گوشه اي از استاديوم شروع به تشويق ميكنند و بعد انگار از آن نقطه موجي از كف زدن حركت ميكند و تمام استاديوم را فرا ميگيرد نميدانيد چه غوغايي برپا ميشود.

40 يا 50 متر بيشتر تا خط پايان نمانده او نفس زنان مي ايستد و خم ميشود و دستش را روي ساق پاهايش ميگذارد، پلك هايش را فشار مي دهد نفس ميگيرد و دوباره با سرعت بيشتري شروع به حركت ميكند.

شدت كف زدن جمعيت لحظه به لحظه بيشتر ميشود خبرنگاران در خط پايان تجمع كرده اند وقتي نفرات اول از خط پايان گذشتند استاديوم اينقدر شور و هيجان نداشت. نزديك و نزديكتر ميشود و از خط پايان ميگذرد. خبرنگاران، به سوي او هجوم ميبرند نور پي در پي فلاش ها استاديوم را روشن كرده است انگار نه انگار كه ديگر شب شده بود. مربيان حوله اي بر دوشش مي اندازند او كه ديگر توان ايستادن ندارد، مي افتد.

آن شب مكزيكوسيتي و شايد تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابيد. جهانيان از او درس بزرگي آموختند و آن اصالت حركت، مستقل از نتيجه بود.

او يك لحظه به اين فكر نكرد كه نفر آخر است. به اين فكر نكرد كه براي پيشگيري از تحمل نگاه تحقيرآميز ديگران به خاطر آخر بودن ميدان را خالي كند. او تصميم گرفته بود كه اين مسير را طي كند، اصالت تصميم او و استقامتش در اجراي تصميمش باعث شد تا جهانيان به ارزش جديدي توجه كنند ارزشي كه احترامي تحسين برانگيز به دنبال داشت.

فرداي مسابقه مشخص شد كه جان ازهمان شروع مسابقه به زمين خورده و به شدت آسيب ديده است.

او در پاسخگويي به سوال خبرنگاري كه پرسيده بود، چرا با آن وضع و در حالي كه نفر آخر بوديد از ادامه مسابقه منصرف نشديد؟ ابتدا فقط گفت: براي شما قابل درك نيست!

و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد: مردم كشورم مرا 5000 مايل تا مكزيكوسيتي نفرستاده اند كه فقط مسابقه را شروع كنم، مرا فرستاده اند كه آن را به پايان برسانم.

داستان "جان استفن آكواري" از آن پس در ميان تمام ورزشكاران سينه به سينه نقل شد

حالا آيا يادتان هست كه نفر اول برنده مدال طلاي همان مسابقه چه كسي بود؟!!

يک اراده قوي بر همه چيز حتي بر زمان غالب مي آيد

starlight 10-07-2010 12:26 PM

سلام
خيلي قشنگ بود ممنون

ابریشم 10-07-2010 12:31 PM

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت .
در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت .
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند .
وقتی به موضوع « خدا » رسیدند .
آرایشگر گفت : من باور نمی­کنم خدا وجود داشته باشد .
مشتری پرسید : چرا باور نمی­کنی ؟
آرایشگر جواب داد : کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد . به من بگو ، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می­شدند ؟ بچه­های بی­سرپرست پیدا می­شد ؟ اگر خدا وجود می­داشت ، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد . نمی­توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می­دهد این چیز­ها وجود داشته باشد .
مشتری لحظه­ای فکر کرد ، اما جوابی نداد ، چون نمی­خواست جر و بحث کند . آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت . به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد ، در خیابان مردی دید با مو­های بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده . ظاهرش کثیف و ژولیده بود . مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت : می­دانی چیست ، به نظر من آرایشگر­ها هم وجود ندارند .
آرایشگر با تعجب گفت : چرا چنین حرفی می­زنی؟ من این جا هستم ، من آرایشگرم . من همین الان مو­های تو را کوتاه کردم .
مشتری با اعتراض گفت : نه! آرایشگر­ها وجود ندارند ، چون اگر وجود داشتند ، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است ، با مو­های بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی­شد .
آرایشگر جواب داد : نه بابا ، آرایشگر­ها وجود دارند ! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی­كنند .
مشتری تأيید کرد : دقیقاً ! نکته همین است . خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه
نمی­کنند و دنبالش نمی­گردند . برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد .

behnam5555 10-09-2010 12:01 AM

گفتگوی خدا و مادر موسی
 


گفتگوی خدا و مادر موسی

(پروین اعتصامی)


مادر موسی چو موسی را به نیل
در فکند از گفته رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کی فرزند خرد بی گناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت به یاد
آب، خاکت را دهد ناگه به باد
وحی امد کین چه فکر با طل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پرده شک را بر انداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی؟
در تو تنها عشق و مهر مادریست
شیوه ما عدل و بنده پروریست
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایه اش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان می کنند
آنچه می گوییم ما، آن می کنند
ما، به دریا حکم طوفان می دهیم
ما به سیل و موج فرمان می دهیم
نسبت نسیان به ذات حق مده
بار کفر است این به دوش خود منه
به که بر گردی ، به ما بسپاریش
کی تو از ما دوست تر می داریش
نقش هستس نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب سر گردان ماست
قطره ای کز جویباری می رود
از پی انجام کاری می رود
ما بسی گم گشته باز آورده ایم
ما بسی بی توشه را پرورده ایم
میهمان ماست هر کس بی نواست
آشنا با ماست چون بی آشناست
ما بخوانیم ار چه ما را رد کنند
عیب پوشیها کنیم ار بد کنند
سوزن ما دوخت هر جا هر چه دوخت
ز آتش ما سوخت هر شمعی که سوخت
کشتی ای ز آسیب موجی هو لناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
بندها را تار و پود از هم گسیخت
موج از هر جا که راهی یافت ریخت
هرچه بود از مال و مردم را ببرد
زان گروه رفته طفلی ماند خرد
طفل مسکین چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول وهله چون طومار کرد
تند باد، اندیشه پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را ویران مکن
در میان مستمندان فرق نیست
این غریق خرد بهر غرق نیست
صخره را گفتم مکن با او ستیز
قطره را گفتم ، بدان جانب مریز
امر دادم باد را ،کان شیر خوار
گیرد از دریا ، گذارد در کنار
سنگ را گفتم به زیرش نرم شو
برف را گفتم که آب گرم شو
صبح را گفتم به رویش خنده کن
نور را گفتم دلش را زنده کن
لاله را گفتم که نزدیکش به روی
ژاله را گفتم که رخسارش بشوی
خار را گفتم که خلخالش مکن
مار را گفتم که طفلک را مزن
رنج را گفتم که صبرش اندک است
اشک را گفتم مکاهش کودک است
گرگ را گفتم تن خردش مدر
دزد را گفتم گلوبندش مبر
بخت را گفتم جهان داریش ده
هوش را گفتم که هوشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی
ترس ها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و نا ایمن شدند
دوستی کردم مرا دشمن شدند
کا رها کردند اما پست و زشت
ساختند آیینه ها اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، جاه
چاهها کندند مردم را به راه
روشنیها خواستند اما ز دود
قصر ها افراشتند اما به رود
قصه ها گفتند بی اصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد
رشته ها رشتند در دوک عناد
درس ها خواندند اما درس عار
اسبها راندند اما بی فسار
دیو ها کردند و دربان و وکیل
در چه محضر محضر حی جلیل
وا رهاندیم آ ن غریق بی نوا
تا رهید از مرگ شد صید هوا
آخر آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بی گنه نمرود شد
رزمجویی کرد با چون من کسی
خواست یاری از عقاب و کرکسی
برق عجب، آتش یسی افروخته
وز شراری خانمانها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد گشت پست و تیره رای
سر کشی کرد و فکندیمش ز پای
ما که دشمن را چنین می پروریم
دوستان را از نظر چون می بریم
آنکه با نمرود این احسان کند
ظلم کی با موسی عمران کند
این سخن پروین نه از روی هواست
هر کجا نوریست ، ز انوار خداست



فرانک 10-09-2010 10:30 AM


زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد

در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.


پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.

پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.


پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟

در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام.


اکنون ساعت 04:31 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)