پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

fatemiii 09-21-2013 07:34 AM

[
شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم

اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه

و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش

افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند

شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و

به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را رو به بالاها

شکر می کرد ، پس از چندی

هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم ، هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما

نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و

من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت ، زهم بشکافت

اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل

و من ماندم نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد

په پووله 09-21-2013 11:09 PM

بر نمی گردند شعرها
به خانه نمی روند
تا برگردی و دست تکان دهی

روبانهای سفید را در کف شعرها ببین
که چگونه در باران می لرزند
روبانهای سفید پیچیده بر گل سرخهای بی تاب را ببین

بر نمی گردند شعرها، پراکنده نمی شوند
به انتظار تو در بارانی ایستاده اند
و به لبخندی، به تکان دستی دلخوشند

هیچ چیز با تو شروع نشد
همه چیز با تو تمام می شود

کوهستانهایی که قیام کرده اند
تا آمدنت را پیش از همگان ببینند
اقیانوسها که کف بر لب می غرند و به جویبار تو راهی ندارند
باد و هوا که در اندیشه اند، چرا انسان نیستند که با تو سخن بگویند
و تو! سوسن خاموش
همه چیزت را در ظرفی گذاشته به من داده ای
تا بین واژگان گرسنه قسمت کنم

هیچ چیز با تو شروع نشد
همه چیز با تو تمام می شود
جز نامم..



"شمس لنگرودی"

behnam5555 09-28-2013 08:32 PM

از همان روزی كه دست حضرت قابیل
 


از همان روزی كه دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی كه فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود

از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی كه با شلاق و خون ، دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاكی، مروت، ابلهی است

من كه از پژمردن یك شاخه گل
از نگاه ساكت یك كودك بیمار
از فغان یك قناری در قفس
از غم یك مرد در زنجیر
حتی قاتلی بردار،
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم؟

صحبت از پژمردن یك برگ نیست
وای، جنگل را بیابان میكنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میكنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میكنند

صحبت از پژمردن یك برگ نیست
فرض كن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض كن یك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بیابان بود از روز نخست
در كویری سوت و كور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است...

::: زنده یاد فریدون مشیری


بچه کرد 10-04-2013 07:57 PM

و به آنان گفتم
هر که در حافظهٔ چوب، ببیند باغی
صورتش در وزش بیشهٔ شور، ابدی خواهد ماند.
هر که با مرغِ هوا، دوست شود
خوابش، آرام ترین خواب جهان خواهد بود.

سهراب سپهری

fatemiii 10-05-2013 09:13 AM


من نمی خواهم که بعد از مــــــــــرگ من افغان کنند

دوستان گــــــــــــــــــــریان شوند و دیگران نالان کنند

من نمی خواهم کـــــــــــــــــه فرزندان و نزدیکان من

ای پــــــدر جان ! ای عمــــــو جان! ای برادر جان کنند

من نمی خواهم پی تشییع مـــــــــــــن خویشان من

خویش را از کــــــــار وا دارند و ســـــــــــــرگردان کنند

مـــــــــــن نمی خواهم پــــــــــــی آمرزش من قاریان

با صدای زیـــــــــــر و بم ترتیل الــــــــــــــــرحمن کنند

مــــــــــن نمی خواهم خـــــــــدا را گوسفندی بیگناه

بهر اطعام عــــــــــــــــزادارن مـــــــــــــــن قربان کنند

مــــــــــن نمی خواهم که از اعمال نا هنجار مــــــــن

ز ایزد منان در ایــــــــــــــــن ره بخشش و غفران کنند

آنچه در تحسین مـــــــــــــن گویند بهتان است و بس

مـــــــــــــن نمی خواهم مــــــــــــرا آلودۀ بهتان کنند

جان من پاک است و چون جان پاک باشد باک نیست

خود اگــــــــــــــر ناپاک تــــــــــــن را طعمۀ نیران کنند

در بیابانی کجا از هـــــــــــــــــــــر طرف فرسنگهاست

پیکـــــــرم را بی کفن بی شســـــتشو پنهان کنند


مهرگان 10-25-2013 06:37 PM

دیدار تو گر سبح ابد هم دهدم دست .. فریدون مشیری
 
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لایتناهی

آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی

وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی


http://s1.picofile.com/file/7982172903/didar.jpg

رزیتا 10-28-2013 11:29 PM

خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه
گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از گناه

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم....
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!

سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه

بالا گرفته ام سر خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه

دارند پیله های دلم درد میکشند
باید دوباره زاده شوم - عاری از گناه -

نجمه_زارع

fatemiii 11-04-2013 12:59 PM

نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم

نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم

نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم
...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی

خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی

تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی
....

mohammad.90 11-25-2013 02:59 AM

دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی بر زلف او عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من غافل شود از یاد من قدرم نداند
فریاد اگر از کوی خود وز رشته گیسوی خود بازم رهاند
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم زدل با یار صاحب دل کنم
وای ز دردی که درمان ندارد فتادم به راهی که پایان ندارد
شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی
او تا چون غبار کوی او در کوی ما منزل کند
وای ز دردی که درمان ندارد فتادم به راهی که پایان ندارد
دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم
دیدی که در گرداب غم از فتنه ی گردون رهی
افتادم و سرگشته چون امواج دریا شد دلم

ssazmani 12-11-2013 08:25 PM

حکیم ابوالقاسم فردوسی

ازان پس که بسیار بردیم رنج

به رنج اندرون گرد کردیم گنج

شما را همان رنج پیشست و ناز

زمانی نشیب و زمانی فراز

چنین است کردار گردان سپهر

گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهر

گهی بخت گردد چو اسپی شموس

به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤس ( نعم: نرمی بؤس : درشتی)

بدان ای پسر کاین سرای فریب

ندارد ترا شادمان بی‌نهیب

نگهدار تن باش و آن خرد

چو خواهی که روزت به بد نگذرد

بدان کوش تا دور باشی ز خشم

به مردی به خواب از گنهکار چشم

چو خشم آوری هم پشیمان شوی

به پوزش نگهبان درمان شوی

به فردا ممان کار امروز را

بر تخت منشان بدآموز را

مجوی از دل عامیان راستی

که از جست‌وجو آیدت کاستی

وزیشان ترا گر بد آید خبر

تو مشنو ز بدگوی و انده مخور

نه خسروپرست و نه یزدان‌پرست

اگر پای گیری سر آید به دست

بترس از بد مردم بدنهان

که بر بدنهان تنگ گردد جهان

سخن هیچ مگشای با رازدار

که او را بود نیز انباز و یار

سخن بشنو و بهترین یادگیر

نگر تا کدام آیدت دلپذیر

سخن پیش فرهنگیان سخته گوی

گه می نوازنده و تازه‌روی

مکن خوار خواهنده درویش را

بر تخت منشان بداندیش را

هرانکس که پوزش کند بر گناه

تو بپذیر و کین گذشته مخواه

همه داده ده باش و پروردگار

خنک مرد بخشنده و بردبار

چو دشمن بترسد شود چاپلوس

تو لشکر بیارای و بربند کوس

به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ

بپرهیزد و سست گردد به ننگ

وگر آشتی جوید و راستی

نبینی به دلش اندرون کاستی

ازو باژ بستان و کینه مجوی

چنین دار نزدیک او آب‌روی

چو بخشنده باشی گرامی شوی

ز دانایی و داد نامی شوی

تو پند پدر همچنین یاددار

به نیکی گرای و بدی باد دار

همی خواهم از کردگار جهان

شناسندهٔ آشکار و نهان

که باشد ز هر بد نگهدارتان

همه نیک نامی بود یارتان

ز یزدان و از ما بر آن کس درود

که تارش خرد باشد و داد پود

نیارد شکست اندرین عهد من

نکوشد که حنظل کند شهد من

بیا تا همه دست نیکی بریم

جهان جهان را به بد نسپرسم


مهدي جودكي


اکنون ساعت 06:35 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)