كتاب چيست ؟
|
آمار كتابخوانی در كشور ايران 4 دقيقه در شبانه روز است !!!
|
|
مترسك
|
ذرّه در اشعار پارسی
ذرّه در اشعار پارسی كمتر ازذرّه نئي پست مشو عشق به ورز تابه خلوتگه خورشيدرسي چرخ زنان حافظ باضعيفان هر كه گرمي كرد عالمگير شد ذرّه پرور باش تا خورشيد تابانت كند مير ظلّي تبريزي عجب مسيح نفس باد مهرگان آمد كه ذرّه ذرّه در اجزاي خاك جان آمد ملك قمي اي مرا هر ذرّه با مهر تو پيوندي دگر هرسرموئي به وصلت آرزو مندي دگر بابا فغاني شيرازي سربه جاي ذرّه ميرقصددراين نخجير گاه تيغ بازي هاي آن خورشيد طلعت راببين صائب تبریزی چون ذرّه ميدوند به هر گوشه عاشقان شايد به آفتاب جهانتاب بر خورند صائب تبریزی بي وجود حق ز خود آثار هستي يافتن ذرّه ناچيزبي خورشيد پيدا كردن است صائب تبریزی تو آمدي و نداني مرا كجا بردي به اوج عشق رساندي و تا خدا بردي چو ذرّه بودم و عشق تو آفتابم كرد مرا نگر كه كجا بودم و كجا بردي مهدي سهيلي تو را بديدم و گفتم كه مهر روز فروزي ولي چه سود كه يك ذرّه مهر از تو نديدم خواجوي كرماني رود هر ذرّه خاكم به دنبال پري روئي غبار من به صحراي طلب از پا نمي افتد رهي معيّري چو آفتاب به هر ذرّهاي نگاه انداز چو ابر ساية رحمت به هر گياه انداز صائب تبریزی زيان عقل در اوصاف عشق كوتاه است وگرنه ذرّه به خورشيد رهنمون باشد صائب تبریزی غم نيست گر ز مهر تو دل پاره پاره شد اي كاش ذرّه ذرّه شود در هواي تو هلالي جغتائي تو آفتاب و من آن ذرّه ام ز پرتو مهرت كه از دريچه در آيم گرم ز كوچه براني اوحدي مراغه اي چون رود خروشان شو و چون كوه مقاوم ذرّات وجود تو نه چون ذرّه كاه است نواب صفا دل هر ذرّه را كه بشكافي آفتابيش در ميان بيني هاتف اصفهاني بي پرتو رخسار تو پيدا نتوان شد بي مهر تو چون ذرّه هويدا نتوان شد شمس مغربي ذرّه ذرّه مگر از مهر تو بردارم دل ورنه دل بر نتوان داشت به يك بارازتو اهلي خراساني من به سرچشمه خورشيدنه خودبردم راه ذرّهاي بودم و مهر تو مرا بالا برد علامه طباطبائي ذرّهام امّا زفيض داغ هستي سوز عشق روشني بخش زمين وآسمان گرديدهام صائب تبریزی |
هوشنگ ابتهاج
|
دکتر الهی قمشه ای می گوید یکی از جذاب ترین تعبیرات " نفس و عشق " ، قصه دیو و سلیمان است که از دیرباز در ادب پارسی به اشاره و تلمیح از آن یاد شده است . قصه چنین است که سلیمان فرزند داود ، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام ، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود ، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها می ساختند . این دیوان ، همان لشکریان نفسند که اگر آزاد باشند ، آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر دربند و فرمان سلیمان روح آیند ، خادم دولتسرای عشق شوند. روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت . دیوی از این واقعه باخبر شد . در حال خود را به صورت سلیمان در آورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد . کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه از سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند . ) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت ، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته ، دیوی بیش نیست . اما خلق او را انکار کردند . و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را " مسکین و فقیر " می دانست ، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد. دلی که غیب نمایست و جام جم دارد ز خاتمی که دمی گم شود ، چه غم دارد؟ حافظ اما دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر او مقرر شد ، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد ، آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند . چون مدتی بدینسان بگذشت ، مردم آن لطف و صفای سلیمانی را در رفتار دیو ندیدند و در دل گفتند : که زنهار از این مکر و دستان و ریو به جای سلیمان نشستن چو دیو و بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را به جای او نشانند که به گفته ی حافظ : اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش که به تلبیس و حیل ، دیو سلیمان نشود و بجز شکر دهنی ، مایه هاست خوبی را به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی و به زبان مولانا : خلق گفتند این سلیمان بی صفاست از سلیمان تا سلیمان فرق هاست و در این احوال ، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت . روزی ماهی ای را بشکافت و از قضا ، خاتم گمشده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد . سلیمان به شهر نیامد ، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی ، بیرون شهر است . پس در سیزده نوروز بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند . و این روز ، بر خلاف تصور عامه ، روزی فرخنده و مبارک است و به حقیقت روز سلیمان بهار است . و نحوست آن کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهر بیرون نیاید . و شاید رسم ماهی خوردن در شب نوروز ، تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان و رمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیز بهار همراه است و از همین روی ، نسیم نوروزی نزد عارفان همان نفس رحمانی عشق است که از کوی یار می آید و چراغ دل را می افروزد : ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی از این باد ار مدد خواهی چراغ دل بیفروزی ما همه فاني و او پا برجاست.. عشق را مي گويم... |
«نفرین شده گان» در طول تاریخ!!
|
آینده از دید بزرگان
|
شعری نگفته ام که بنویسم
شعری نگفته ام که بنویسم تا بگویی , وای چه زیباست تنها چند خط گریسته ام میان دفتری که سالهاست لذت خودکاری را به خویش ندیده است: من نمیدانم چرا سهراب گفت: "چشمها را باید شست جور دیگر باید دید" من همه چیز را همانگونه که هست می بینم آیا آن کودکی را که دراز کردست دست و یا آ ن گل که ز بی مهری دهر پژمردست و یا آن کس که از تنهایی به نوشتن ترانه دل بست جور دیگر دیدنش انصاف هست؟ وقتی می بینی که زنی با فریاد بهر فرزندانش تن به هر کاری داد وقتی می بینی که غروب خورشید همه جا را گرفته چون باد وقتی می بینی که همه غمگینند با نقاب گشتند شاد وقتی می بینی که سکوت در ظلمت با هزار آه و صد ها فریاد ناله ها را سر داد باز هم میگوی جور دیگر باید دید وقتی خط به خط متن ها ی همه نیست جز آه وقتی مردن همه در شهر سیاه وقتی که بر لب هر پیر و جوان هست زندگیم گشت تباه باز هم میگویی جور دیگر باید دید؟ با هزار خنده تلخ میگویم که به این حرف تو باید خندید شا ید آن روز که سهراب میگفت: "تا شقایق هست زندگی باید کرد" خبر از داغ دله نسترن سرخ نداشت شاید آن روز سهراب به قد قامت موج ایمان داشت شاید آن روز سهراب ...؟؟!! مجتبی صحی |
اکنون ساعت 06:56 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)