|
ما دیدگان فرو بسته لب بر جام زندگی نهاده ایم و اشک سوزان بر کناره زرین آن فرو می ریزیم . . . . اما روزی می رسد که دست مرگ نقاب از دیدگان ما بر می دارد و هر آنچه را که مورد علاقه ی ما بود از ما می گیرد . . . . فقط آن وقت می فهمیم که بام زندگی از اول خالی بوده و ما نخست از این جام جز باده ی خیال ننوشیده ایم . . . |
|
|
اي ترانه ساز تنها دل من مال توئه نگاه تومال منهاي ستاره پوش خسته چرا بغض صد ترانه توي اندوهت شكسته پشت اين شباي زخمي يه نفر نيست كه بدونه سهم تو كنج قفس نيست قسمت تو آسمونه وقتي آغاز تو خط ميزنه بودن منو بزارتا برات بگم قصه ي دلسپردنو وقتي تو رگهاي تو نبض ترانه مينه دل من مال توئه نگاه تومال منه نگو فرصتي نمونده واسه ي نفس كشيدن واسه ي عاشقونه بودن خواب آسمونو ديدن نگو ديره واسه رفتن تو هم از جنس عبوري مثل آينه روبرومي مثل يه خاطره دوري وقتي آغاز تو خط ميزنه بودن منو بزارتا برات بگم قصه ي دلسپردنو وقتي تو رگهاي تو نبض ترانه مينه آلبوم مثلث علي لهراسبي |
دل بي طاقت من ديگه آروم نداره عاشق رسيدنه باز منو جا ميذاره! ميره تا نگاه تو دل به دريا ميزنه ميگه از فاصله ها بغض عشق و مي شكنه دل من ميگه هنوز ميشه باورم كني ميتوني مثل غزل منو از برم كني! ميگه دريا هرچي هست بي تو دلگير برام كاش ميشد هر جا ميري پا به پاي تو بيام دل من ميگه هنوز ميشه باورم كني ميتوني مثل غزل منو از برم كني! ميگه تنهايي من پره از صداي تو با يه دنيا دلخوشي زنده ام براي تو دل بي طاقت من ديگه آروم نداره عاشق رسيدنه باز منو جا ميذاره! |
تو را از شیشه میسازد، مرا از چوب میسازد |
من كيم؟عاشق و سرگشته ي لحظه هاي تو تو ترانه هام پيچيده هميشه صداي تو آره امشب شب ميلاد قشنگ يار من شب ميلاد ولي تو نيستي در كنار من كاشكي ميشد فقط امشب تو باشي كنار من جونم و هديه كنم فقط باشي تو يار من آره امشب شب ميلاد قشنگ يار من شب ميلاد ولي تو نيستي در كنار من كاشكي ميشد فقط امشب تو باشي كنار من جونم و هديه كنم فقط باشي تو يار من تولدت مبارك اي تو به دل نشسته با رفتنت عزيزم قامت من شكسته واي چي ميشد كه امشب بشيني در كنارم به جاي گريه كردن واست هديه بيارم تولدت مبارك اي تو عزيز رفته كاشكي ميشد كه امشب بشينيم مثل گذشته من كيم؟عاشق و سرگشته ي لحظه هاي تو تو ترانه هام پيچيده هميشه صداي تو آره امشب شب ميلاد قشنگ يار من شب ميلاد ولي تو نيستي در كنار من تولدت مبارك اي تو عزيز رفته كاشكي ميشد كه امشب بشينيم مثل گذشته تولدت مبارك اي تو به دل نشسته با رفتنت عزيزم قامت من شكسته ... . خواننده: زارع |
گر ميان هر نگاهي صوت غمگيني شنيدي ياد كن از قلب بي تابي كه هر دم ياد توست
|
تساوی ....
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند وان یکی در گوشه ای دیگر «جوانان» را ورق می زد برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان تساوی های جبری رانشان می داد خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین بنوشت «یک با یک برابر هست ... » از میان جمع شاگردان یکی برخاست همیشه یک نفر باید به پا خیزد . به آرامی سخن سر داد : تساوی اشتباهی فاحش و محض است ... معلم مات بر جا ماند و او پرسید : گر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز یک با یک برابر بود ؟ سکوت مدهشی بود و سئوالی سخت معلم خشمگین فریاد زد : آری برابر بود و او با پوزخندی گفت : اگر یک فرد انسان واحد یک بود آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود ... اگر یک فرد انسان واحد یک بود آن که صورت نقره گون، چون قرص مه می داشت بالا بود وان سیه چرده که می نالید پایین بود ... اگریک فرد انسان واحد یک بود این تساوی زیر و رو می شد حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید ؟ یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟ یک اگر با یک برابر بود پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟ یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟ یک اگر با یک برابر بود پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟ معلم ناله آسا گفت : بچه ها در جزوه های خویش بنویسید : یک با یک برابر نیست .... (خسرو گلسرخی) :53: |
دلت را بتکان
غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن دلت را بتکان اشتباهاتت تالاپی می افتد زمین بگذار همانجا بماند فقط از لا به لای اشتباهاتت، یک تجربه را بیرون بکش قاب کن و بزن به دیوار دلت دلت را محکم تر اگر بتکانی تمام کینه هایت هم می ریزد و تمام آن غم های بزرگ و همه حسرت ها و آرزوهایت... محکم تر از قبل بتکان تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد! حالا آرام تر، آرام تر بتکان تا خاطره هایت نیفتد تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟ خاطره، خاطره است باید باشد، باید بماند... کافی ست؟ نه، هنوز دلت خاک دارد یک تکان دیگر بس است تکاندی؟ دلت را ببین چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟ حالا این دل جای "او" ست دعوتش کن این دل مال "او" ست... همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا و حالا تو ماندی و یک دل یک دل و یک قاب تجربه یک قاب تجربه و مشتی خاطره مشتی خاطره و یک "او"... خانه تکانی دلت مبارک |
تو يه تاك قد كشيده پا گرفتي روي سينم واسه پا گرفتن تو عمريه كه من زمينم راز قد كشيدنت رو عمريه دارم ميبينم داري ميرسي به خورشيد ولي من بازم همينم ميزنن چوب زير ساقت واسه لحضه هاي رستن ريختن آب زير پاهات هي منو شستن و شستن توي سرما وتو گرما واسه تو نجاتم عمري تو حجوم باد وحشي سپر بلاتم عمري آدما هجوم اوردن برگاي سبزت رو بردن توي پاييز و زمستون ساعتا به من سپردن... |
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت وز بستر عافیت برون خواهم خفت باور نکنی خیال خود را بفرست تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت |
غم دل با كه بگويم كه مرا ياري نيست جز تو اي روح روان هيچ مددكاري نيست غم عشق تو به جان است و نگويم به كسي كه در اين باديه غمزه غمخواري نيست راز دل را نتوانم به كسي بگشايم كه در اين دير مغان راز نگهداري نيست درد من عشق تو و بستر من بستر مرگ جز توام هيچ طبيبي و پرستاري نيست لطف كن لطف و گذر كن به سر بالينم كه به بيماري من جان تو؛ بيماري نيست قلم سرخ كشم بر ورق دفتر خويش همان كه در عشق من و حسن تو گفتاري نيست |
سلسله ی موی دوست حلقه ی دام بلاست هر که در این حلقه نیست فارغ ار این ماجراست گر بزنندم به تیغ در نظرش بی دریغ دیدن او یک نفس صد چو منش خون بهاست گر برود جان ما در طلب وصل دوست حیف نباشد که دوست دوست تر از جان ماست مایه ی پرهیزگار قوت صبر است و عقل عقل هوا خواه عشق صبر زبون هواست سلسله ی پایبند گردن جان در کمند زهره ی گفتار نی کاین چه سبب وین چراست گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست |
سنگ اندیشه به افلاک مزن!دیوانه
چون که انسانی و از تیره ی سرطاسانی زهره گوید که شعور همه آفاقی تو مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی در ره عشق دهی هم سر هم سامان راچون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی راز در دیده نهان داری و باز از پی رازکشتی دیده به توفان خطر می رانی مست از هندسه ی روشن خویشی!مستی پشت در آینه در آینه سرگردانی بس کن!ای دل!که در این بزم خرابات شعورهر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی لب به اسرار فروبند و میندیش به راز ورنه از قافله ی مور و ملخ درمانی |
دلم گرفته دوست بغض پیکرم را می لرزاند تن خونین برادر نقش زمین شد به نام بیگانه خواندندش اما خاک سرخش عطر ایران می داد .. کجاست دستان لطیف حق ، نوازش می خواهم بیدارم کنید آی تاریخ نگاران دورغین سرنوشت آدمیان ! بیدارم کنید چشمان من تاب دیدن ندارد دگر .. اشک خدا گونه ی زمین ر ا تر کرده به گل مال وجود انسان خیره مانده دوست آتش زبانه می کشد از دهان بی هویت پادشاه سرزمینم دل به منسبش خوش کرده انگار .. فریاد بر پشت بام دنیا می روم فریاد .. خدا بزرگتر است .! |
|
|
|
خدایا...خدایا
تورو از خاطرم برده تب تلخ فراموشی دارم خو میکنم با این فراموشی وخاموشی چرا چشم دلم کوره عصای رفتنم سسته کدوم موج پریشونی تو رو از ذهن من شسته خدایا فاصله ات تا من خودت گفتی که کوتاهه از اینجا که من ایستاده ام چقدر تا آسمون راهه من از تکرار بیزارم از این لبخند پژمرده از این احساس یاسی که تو رو از خاطرم برده به تاریکی گرفتارم شبم گم کرده مهتابو بگیر از چشمای کورم عذای کهنه ی خوابو چرا گریه ام نمی گیره مگه قلب من از سنگه خدایا من کجا میرم کجای جاده دل تنگه میخوام عاشق بشم اما تب دنیا نمی ذاره سر راه بهشت من درخت سیب میکاره |
چه خواهیم گفت...؟
|
میخوام بگم حرف دلو اما نمیدونم چرا
میخوام بگم تا توبودی زندگیم یه رنگی داشت کنار کلبه تو دل یه سرو سامانی دیگه داشت شاید من برم یه جای دور یجای دور از همه ادما تکه کنم به سنگ غم بشینم بگم از دل سنگ سوختم ساختم شکستم نشستم پرم شکست خزیدم به عشق دیدن تو هرروز هر شب بودم تا ببینم اون رویت ولی زدی شکستی تمام تار پودم تو دلم یه غم دارم اندازه کوه دراک تومیدونی اون کوه کجاست میخوام برم بیدقنبری یه هوایی تازه کنم بعدش برم تو شاهچراغ نماز هاجات بخونم شاید برم حافظیه یه فال حافظ بگیرم تقدیم به اونی که امروز زد دلمو شکست |
من یه قلبم که هنوزم می زنه برای عشقت
زندگیشو جا گذاشته توی ماجرای عشقت قلبم میزنه برای عشقت تو یه اسمی که همیشه می مونه تو خاطراتم تو گذاشتی و پریدی من هنوز تو ماجراتم من یه دلداده ی خسته تو کتابای نبسته تویی عکس یه عروسک که تو آیینه نشسته کاش دلش نیاد زمونه برای ما کم بذاره کاشکی دنیا ما دو تا رو سر راه هم بذاره |
تو اینجا نیستی؟ تو اینجا نیستی ! تنهای تنها ، با سکوتی سخت درگیرم و می دانم ، اگر دیگر نیایی ، در غروبی سرد و غمبار و پر از تردید می میرم ! امید بازگشت تو ، مرا زنده نگه می دارد و آری تو می آیی ! تو می آیی بهانه من ، و می دانم دوباره شاخه های خشک احساسم ، جوانه می زند ، لبریز از عشق و شکوه زندگی می گردد و با تو ، تمام لحظه های تلخ پاییز و زمستان را ، تمام لحظه های بی تو بودن را ، تمام خاطرات سرد و بی روح نبودت را ، شبیه قاصدک ، در دست های باد می اندازد و دیگر ، به آن فصل پر از دلتنگی و سرما نیندیشد ! تو می آیی بهانه من ،تو می آیی ، و شوق دیدنت ، این شاخه های خشک را زنده نگه می دارد و تنها به شوق تو ، سکوت ژرف و سرد مرگ را بدرود می گوید |
می پرستمت ، می دانی ؟
به اندازه ی تمامی سر سبزی همین درخت رو به رو دلگير می شوی گريه می کنی حواسم نبود ، زمستان است ! |
بس که جفا ز خار گل دید دل رمیده ام همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده ام شمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شد گشت بلای جان من عشق به جان خریده ام حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام تا به کنار بودیم بود به جا قرار دل رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده ام تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده ام یا ز ره بی وفا بیا یا ز دل رهی برو سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده ام |
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطر نرگس، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار خوش به حال چشمه ها و دشتها خوش به حال دانهها و سبزهها خوش به حال غنچههای نیمهباز خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز خوش به حال جام لبریز از شراب خوش به حال آفتاب ای دل من گرچه در این روزگار جامه رنگین نمی پوشی بکام باده رنگین نمی بینی به جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن می که می باید تهی است ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار گر نکوبی شیشه غم را به سنگ هفت رنگش میشود هفتاد رنگ «فریدون مشیری |
اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد به امر شاه لشکرها از آن بالا فروآید اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند شمار برگ اگر باشد یکی فرعون جباری کف موسی یکایک را به جای خویش بنشاند مترسان دل مترسان دل ز سختیهای این منزل که آب چشمه حیوان بتا هرگز نمیراند رایناکم رایناکم و اخرجنا خفایاکم فان لم تنتهوا عنها فایانا و ایاکم و ان طفتم حوالینا و انتم نور عینانا فلا تستیاسوا منان فان العیش احیاکم شکسته بسته تازیها برای عشقبازیها بگویم هر چه من گویم شهی دارم که بستاند چو من خود را نمییابم سخن را از کجا یابم همان شمعی که داد این را همو شمعم بگیراند |
بشارت....
اي دل بشارت ميدهم خوش روزگاري ميرسد يا درد و غم طي ميشود، يا شهرياري ميرسد گر كارگردان جهان، باشد خداي مهربان اين كشتي طوفان زده هم بر كناري ميرسد انديشه از سرما مكن سر ميشود دورانِ وي شب را سحر باشد ز پي، آخر بهاري ميرسد اي منتظر! غمگين مشو قدري تحمّل بيشتر گردي بپا شد در افق، گوئي سواري ميرسد! يار همايون منظرم آخر درآيد از درماميد خوش ميپرورم زين نخل باري ميرسد كي بوده است و كي شود ملك غزل بيجكمران هر دوره آنرا خواجهاي يا شهرياري ميرسد «مفتون» منال از يار خود گر با تو گاهي تلخ شد كز گل بدان لطف و صفا گه نيش و خاري ميرسد... مفتون اميني |
گفتمش آغاز درد عشق چيست؟ |
عشق با غرور زيباست ولي اگر عشق را به قيمت فرو ريختن ديوار غرور گدايي كني... آن وقت است كه ديگر عشق نيست صدقه است |
می گفت عاشقم, دوستش دارم و بدون او هیچم و برای او زنده هستم... |
در خانه دل ما را جز یار نمی گنجد چون خلوت یار اینجاست اغیار نمی گنجد در کار دو عالم ما چون دل به یکی دادیم جز دست یکی ما را در کار نمی گنجد مستیم و در این مستی بیخود شده از هستی در محفل ما مستان هشیار نمی گنجد اسرار دل پاکان با پاک دلان گویید کاندر دل نامحرم اسرار نمی گنجد گر عاشق دلداری با غیر چه دل داری کان دل که در او غیر است دلدار نمی گنجد از بخل و حسد بگذر در ما و تویی منگر با مساله توحید این چار نمی گنجد گر انس به حق داری از خلق گریزان شو کآدم چو بهشتی شد در نار نمی گنجد انسان چو موحد شد در شرک نمی ماند آری گل این بستان با خار نمی گنجد گفتار فواد آری در پرده بود لیکن آنجا که بود کردار گفتار نمی گنجد |
تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه زجری میکشد انکس که انسان است و از احساس سر شار است |
من زندگی را با رنگین كمان بال پروانهها میسرایم روشنایی بود كه میل بودنم بخشید اكنون به دل آتش میروم! شعله میشوم و بدینسان جاودانه روشنایی میشوم... .. .. . |
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود |
حال من دست خودم نيست
ديگه آروم نمي گيرم... دلم از کسي گرقته که مي خوام براش بميرم... باز سرنوشت و انتهاي آشنايي باز لحظه هاي غم انگيز جدايي باز لحظه هاي ناگزير دل بريدن بازم آخر راه و حس تلخ نرسيدن پاي دنياي تو موندن مث عاشق هاي عالم تا منو ببخشي آخر تا دلت بسوزه کم کم مثل آيينه روبرومه حس با تو بودن من دارم ازدست تو مي رم عاشقي کن منو نشکن باز سرنوشت و انتهاي آشنايي باز لحظه هاي غم انگيز جدايي باز لحظه هاي ناگزير دل بريدن بازم آخر راه و حس تلخ نرسيدن نرسيدن... |
|
اکنون ساعت 12:22 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)