پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

فرانک 10-09-2010 01:07 PM

مدرسه عشق
 

مدرسه عشق


در مجالي که برايم باقيست

باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم

که در آن همواره اول صبح

به زباني ساده

مهر تدريس کنند

و بگويند خدا

خالق زيبايي

و سراينده ي عشق

آفريننده ماست




مهربانيست که ما را به نکويي

دانايي

زيبايي

و به خود مي خواند

جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ

دوزخي دارد – به گمانم -

کوچک و بعيد

در پي سودايي ست

که ببخشد ما را

و بفهماندمان

ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست





در مجالي که برايم باقيست

باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم

که خرد را با عشق

علم را با احساس

و رياضي را با شعر

دين را با عرفان

همه را با تشويق تدريس کنند

لاي انگشت کسي

قلمي نگذارند

و نخوانند کسي را حيوان

و نگويند کسي را کودن

و معلم هر روز

روح را حاضر و غايب بکند


و به جز از ايمانش

هيچ کس چيزي را حفظ نبايد بکند

مغز ها پر نشود چون انبار

قلب خالي نشود از احساس

درس هايي بدهند

که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند

از کتاب تاريخ

جنگ را بردارند

در کلاس انشا

هر کسي حرف دلش را بزند




غير ممکن را از خاطره ها محو کنند

تا ، کسي بعد از اين

: باز همواره نگويد
هرگز

و به آساني هم رنگ جماعت نشود

زنگ نقاشي تکرار شود

رنگ را در پاييز تعليم دهند

قطره را در باران

موج را در ساحل

زندگي را در رفتن و برگشتن از قله کوه


و عبادت را در خلقت خلق




کار را در کندو

و طبيعت را در جنگل و دشت

مشق شب اين باشد

که شبي چندين بار

همه تکرار کنيم :

عدل

آزادي

قانون

شادي

امتحاني بشود

که بسنجد ما را

تا بفهمند چقدر

عاشق و آگه و آدم شده ايم




در مجالي که برايم باقيست

باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم


که در آن آخر وقت

به زباني ساده

شعر تدريس کنند

و بگويند که تا فردا صبح

خالق عشق نگهدار شما




مجتبي کاشاني - سالک -







ابریشم 10-10-2010 04:28 PM

داستـــان های شیـــــــــوانا
ناز ناشناختني
شيوانا را به دهکده اي دور دست دعوت کردند تا براي آنها دعاي باران بخواند. همه مردم ده در صحرا جمع شدند و همراه شيوانا دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ايشان رحم کند و باران رحمتش را بر زمين هاي تشنه سرازير نمايد . اما ساعت ها گذشت و باراني نيامد. کم کم جمعيت از شيوانا و دعاي او نااميد شدند و لب به شکايت گشودند. يکي از جوانان از لابلاي جمعيت با تمسخر گفت: " آهاي جناب استاد معرفت! تو به شاگردانت چه منتقل مي کني! وقتي نمي تواني از دعايت باران بسازي. حتماً از حرفهايت هم نتيجه اي حاصل نمي شود."
عده زيادي از جوانان و پيران حاضر در جمع نيز به جوان شاکي پيوستند و شيوانا را به باد تمسخر گرفتند، اما استاد معرفت هيچ نگفت و در سکوت به تمام حرفها گوش فرا داد. سپس وقتي جمعيت خسته شدند و سکوت کردند به آرامي گفت: " آيا در اين دهکده فرد ديگري هم هست که به جمع ما نپيوسته باشد!؟"
همان جوان معترض گفت:" بله! پيرمرد مست و شرابخواره اي است که زن و فرزندش را در زلزله ده سال پيش از دست داده است و از آن روز دشمن کائنات شده و ناشناختني را قبول ندارد."
شيوانا تبسمي کرد و گفت: " مرا نزد او ببريد! باران اين دهکده در دست اوست!"
جمعيت متعجب، پشت سر شيوانا به سمت خرابه اي که پيرمرد در آن مي زيست رفتند. در چند قدمي خرابه پيرمرد ژوليده اي را ديدند که روي زمين نشسته و با بغض به آسمان خيره شده است. شيوانا به نزد او شتافت و کنارش نشست و از او پرسيد:" آسمان منتظر است تا فقط درخواست تو به سوي او ارسال شود. چرا لب به دعا باز نمي کني!؟ "
پيرمرد لبخند تلخي زد و گفت:" همين آسمان روزي با خراب کردن اين خرابه بر سر زن و فرزندانم مرا به خاک سياه نشاند. تو چه مي گويي!؟ "
شيوانا دست به پشت پيرمرد زد و گفت:" قبول دارم که مردم دهکده در اين ده سال باتنها گذاشتن تو، خويش را مستحق قحطي و خشکسالي نموده اند، اما عزت تو در اين سرزمين نزد ناشناختني از همه، حتي از من شيوانا هم بيشتر است. به خاطر کودکان و زناني که از تشنگي و قحطي در عذابند، ناز کشيدن ناشناختني را قبول کن و درخواستي به سوي بارگاهش روانه ساز! "
پيرمرد با چشماني پر از اشک رو به آسمان کرد و خطاب به ناشناختنـي گفت: "فکر نکن هميشه منت تو را مي کشم! هنوز هم از تو گله مندم! اما از تو مي خواهم به خاطر زنان و کودکان گرسنه اين سرزمين ابرهايت را به سوي اين دهکده روانه کني! "
مي گويند هنوز کلام پيرمرد تمام نشده بود که در آسمان رعد و برقي ظاهر شد و قطرات باران باريدن گرفتند.
شيوانا زير بغل پيرمرد را گرفت و او را به زير سقفي برد و خطاب به جمعيت متعجب و حيران و شرم زده گفت: " دليل قحطي اين دهکده را فهميديد! در اين سال هاي باقيمانده سعي کنيد قدر اين پيرمرد و بقيه آسيب ديدگان زمين لرزه را بدانيد. او برکت روستاي شماست. سعي کنيد تا مي توانيد او را زنده نگه داريد. "
سپس از کنار پيرمرد برخاست و به سوي جواني که در صحرا به او اعتراض کرده بود رفت و در گوشش زمزمه کرد: " صحنه اي که ديدي اسمش معرفت است. من به شاگردانم اين را آموزش مي دهم! "

--------------------------------------------
عشقي جدا از معشوق!

روزي شيوانا پير معرفت يكي از شاگردانش را ديد كه زانوي غم بغل گرفته و گوشه اي غمگين نشسته است. شيوانا نزد او رفت و جوياي حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بي وفايي يار صحبت كرد و اينكه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفي داده و پيشنهاد ازدواج ديگري را پذيرفته است.
شاگرد گفت كه سالهاي متمادي عشق دختر را در قلب خود حفظ كرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد ديگر او احساس مي كند بايد براي هميشه با عشقش خداحافظي كند.
شيوانا با تبسم گفت:" اما عشق تو به دخترك چه ربطي به دخترك دارد!؟"
شاگرد با حيرت گفت:" ولي اگر او نبود اين عشق و شور و هيجان هم در وجود من نبود!؟"
شيوانا با لبخند گفت:" چه كسي چنين گفته است. تو اهل دل و عشق ورزيدن هستي و به همين دليل آتش عشق و شوريدگي دل تو را هدف قرار داده است. اين ربطي به دخترك ندارد. هركس ديگر هم جاي دختر بود تو اين آتش عشق را به سمت او مي فرستادي. بگذار دخترك برود!
اين عشق را به سوي دختر ديگري بفرست. مهم اين است كه شعله اين عشق را در دلت خاموش نكني . معشوق فرقي نمي كند چه كسي باشد! دخترك اگر رفت با رفتنش پيغام داد كه لياقت اين آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعي اين شور و هيجان فرصت جلوه گري و ظهور پيدا كند! به همين سادگي!"

---------------------------------------
لیاقت اشک

زن جوانی همراه همسرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت . شیوانا از مقابل آنها عبور کرد . وقتی گریه زن را دید ایستاد و علت را از او پرسید.
زن گفت : همسرم جوان است و گاه گاه با کلامی زشت مرا می رنجاند!
او مرد لایق و خوبی است و تنها عیبی که دارد بد دهنی و زشت کلامی اوست که گاهی مرا به گریه وا می دارد.
شیوانا با تاسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت :
هیچ انسانی لیاقت اشک های انسان دیگر را ندارد و اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد او هرگز دلش نمی آید که دل دیگری را به درد و اشک او را در آورد.

--------------------------------------------
تمام لذت

شیوانا از روستایی می گذشت . به دو کشاورز بر خورد می کند . هر یک از او می خواهند که دعایی برایشان داشته باشد ... شیوانا رو به کشاورز اول می کند و می گوید : تو خواستار چه هستی ؟
می گوید من مال و منال می خواهم که فقر کمرم را خم کرده است ... شیوانا می فرماید برو که هستی شنواست و اگر هین خواسته را از درونت بخواهی به آن می رسی و نیازی به دعای چون منی نداری .... رو به دهقان دوم می کند که تو چه ؟
او می گوید من خواهان تمام لذت دنیایم ! شیوانا می گوید : هستی صدای تو را هم شنید .
سالها می گذرد...... روزی شیوانا با پیروانش از شهری می گذشت که خان آن شهر به استقبال می آید که ای شیوانای بزرگ ... دعای تو کارساز بود چرا که من امروز خان این دیارم و خدم وحشمی دارم چنین و چنان ...
شیوانا گفت : هستی پیام تو را شنید که هستی شنوا و بیناست ... خان می گوید : اما آن یکی دهقان چه ... او در خرابه ای نزدیک قبرستان مست و لا یعقل به زندگی در حالت دایم الخمری گرفتار است ...
شیوانا گفت : او تمام لذت های دنیا را می خواست و اکنون صاحب تمام لذتهاست است.....
--------------------------------------------
ان یک نفر

در یک غروب زمستانی شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا روان بود. در کنار جاده مردی را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند نفر درحال تماشا و نظاره ایستاده اند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید:" چرا به این مرد کمک نمی کنید؟!؟"
جمعیت گفتند:" طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یک نفر دیگر این کار را انجام دهد. چرا ما آن یک نفر باشیم؟!"
شیوانا هیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جان سالم به در نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مرد زخمی به زندان بردند.


شیوانا یکماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بیگناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یک زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینکه لحظه ای درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دور مرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد. جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی نثار او کردند. یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان زخمی قبل خلاص شده اید دوباره جان خود را به خطر می اندازید؟!"شیوان تبسمی کرد و پاسخ داد:" خیلی ساده است! چون احساس می کنم اینکار درست است! و یک نفر باید چنین کاری را انجام دهد. چرا من آن یک نفر نباشم؟!"

---------------------------------------------
من اگر جای تو بودم

روزي شيوانا از نزديک مزرعه اي مي گذشت. مرد ميانسالي را ديد که کنار حوضچه نشسته و غمگين و افسرده به آن خيره شده است.شيوانا کنار مرد نشست و علت افسردگي اش را جويا شد. مرد گفت:”اين زمين را از پدرم به ارث گرفته ام. از جواني آرزو داشتم در اين جا ماهي پرورش دهم. همه چيز آماده است. فقط نيازمند سرمايه اي بودم که اين حوضچه را لايروبي و تميز کنم و فضاي سربسته مناسبي براي پرورش و نگهداري ماهي ايجاد کنم . اين آرزو را از همان ايام جواني داشتم و الان بيش از ده سال است که هنوز چنين سرمايه اي نصيبم نشده است .
بچه هايم در فقر و دست تنگي بزرگ مي شوند و آرزوي من براي رسيدن به سرمايه لازم براي آماده سازي اين حوض بزرگ هر روز کم رنگ تر و محال تر مي شود. اي کاش خالق هستي همراه اين حوض بزرگ به من سرمايه اي هم مي داد تا بتوانم از آن، ثروت مورد نياز خانواده ام را بيرون بکشم.”
شيوانا نگاهي به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگي کوچکي را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: “چرا از آن جا شروع نمي کني. هم کوچک و قابل نگهداري است و هم مي تواند دستگرمي خوبي براي شروع کار باشد.”
مرد ميانسال نگاهي نااميدانه به شيوانا انداخت و گفت: “من مي خواستم با اين حوض بزرگ شروع کنم تا به يک باره به ثروت عظيمي برسم و شما آن حوضچه کوچک سنگي را به من پيشنهاد مي کنيد. آن را که همان ده سال پيش خودم به تنهايي مي توانستم راه بيندازم.”

شيوانا سري تکان داد و گفت: ” من اگر جاي تو بودم به جاي دست روي دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه کوچک آرزوي بزرگم را تمرين مي کردم تا کمرنگ نشود و از يادم نرود!”
مرد ميانسال آهي کشيد و نظر شيوانا را پذيرفت و به سوي حوضچه کوچک رفت تا خودش را سرگرم کند.
چند ماه بعد به شيوانا خبر دادند که مردي با يک گاري پر از خرچنگ خوراکي نزديک مدرسه ايستاده و مي گويد همه اين ها را به رايگان براي مدرسه هديه آورده است و مي خواهد شيوانا را ببيند.

شيوانا نزد مرد رفت و ديد او همان مرد ميانسالي است که آرزوي پرورش ماهي را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جوياي حالش شد. مرد ميانسال گفت: “شما گفتيد که اگر جاي من بوديد اول از حوضچه سنگي شروع مي کرديد. من هم تصميم گرفتم چنين کنم. وقتي به سراغ حوضچه سنگي رفتم متوجه شدم که آبي که حوضچه را پر مي کند از چشمه اي زير زميني و متفاوت مي آيد و املاح آن براي پرورش ماهي اصلاً مناسب نيست اما براي پرورش ميگو عالي است. به همين دليل بلافاصله همان حوضچه کوچک را راه انداختم و در عرض چند ماه به ثروت زيادي رسيدم. اي کاش همان ده سال پيش همين کار را مي کردم و اين قدر به خود و خانواده ام سختي نمي دادم.”
شيوانا تبسمي کرد و گفت:”حال مي خواهي چه کني؟” . مرد گفت: “ثروت حاصل از اين حوضچه سنگي و پرورش ميگو تمام خانواده مرا کفايت مي کند. مي خواهم از اين به بعد در راحتي و آسايش به پرورش ميگو در حوضچه سنگي کوچک بپردازم.” شيوانا تبسمي کرد و گفت: “من اگر جاي تو بودم با سرمايه اي که اکنون به دست آورده ام به سراغ حوض بزرگ مي رفتم و در آن پرورش ماهي را هم شروع مي کردم. مردم اين دهکده و دهکده هاي اطراف به ماهي نياز دارند و حوض بزرگ تو مي تواند بسياري را از گرسنگي نجات دهد.”
---------------------------------------------
كلبه اي براي همه

روزی شیوانا در مدرسه درس اراده و نیت را می گفت . ناگهان یکی از شاگردان مدرسه که بسیار ذوق زده شده بود از جا برخاست و گفت: من می خواهم ده روز دیگر در کنار باغ مدرسه یک کلبه برای خودم بسازم . من تمام تلاش خودم را به خرج خواهم دادو اگر حرف شما درباره نیروی اراده درست باشد باید تا ده روز دیگر کلبه من آماده شود !همان شب شاگرد ذوق زده کارش را شروع کرد . با زحمت فراوان زمین را تمیز و صاف کرد و روز بعد به تنهایی شروع به کندن پایه های کلبه نمود .هیچ یک از شاگردان و اعضای مدرسه به او کمک نمی کردند و او مجبور بود به تنهایی کار کند .روز ها سپری می شد و کار او به کندی پیش می رفت . روز های اول چند نفر از شاگردان به تماشای او می نشستند . اما کم کم همه چیز به حال عادی باز گشت و تقریبا هر کس سر کار خود رفت و آن شاگرد مجبور شد به تنهایی همه کارها را انجام دهد .یک هفته که گذشت از شدت خستگی مریض شد و به بستر افتاد و روز دهم وقتی در سر کلاس ظاهر شد با افسردگی خطاب به شیوانا گفت : نمی دانم چرا با وجودی که تما عزمم را جزم کردم ولی جواب نگرفتم !؟
شیوانا تبسمی کرد و خطاب به پسر آشپز مدرسه کرد و گفت : تو آرزویی بکن !پسر آشپز چشمانش را بست و گفت : اراده می گنم تا ده روز دیگر در گوشه باغ یک اتاق خلوت برای همه بسازم تا هر کس دلش گرفت و جای خلوت و امنی برای مراقبه و مطالعه نیاز داشت به آن جا برود ! این اتاق می تواند برای مسافران و رهگذران آینده هم یک محل سکونت موقتی باشد !همان روز پسر آشپز به سراغ کا نیه تمام شاگرد قبلی رفت . اما این بار او تنها نبود و تمام اهالی مدرسه برای کمک به او بسیج شده بودند . حتی خود شیوانا هم به او کمک می کرد . کمتر از یک هفته بعد کلبه به زیباترین شکل خود آماده شد . روز بعد شیوانا همه را دور خود جمع کرد و با اشاره به کلبه گفت : شاگرداول موفق نشد خواسته اش را در زمان مققر سازد . چرا که نیت اولش ساختن کلبه ای برای خودش و به نفع خودش بود ! اما نفر دوم به طور واضح و روشن اظهار داشت که این کلبه را به نفع بقیه می سازد و دیگران نیز از این کلبه نفع خواهند برد . هرگز فراموش نکنیم که در هنگام آرزو کردن سهم و منفع دیگران را هم در نظر بگیریم . چون اگر دیگران نباشند خیلی از آرزو ها جامه عمل نخواهد پوشید !

------------------------------------
زيبايي شرط نيست

يكي از شاگردان شيوانا غمگين و افسرده كنار جويبار نشسته بود و با چوب به سطح آب مي زد. شيوانا كنارش نشست و احوالش را پرسيد.پسر جوان گفت:به دختري علاقه مند شده ام كه صاحب جمال است و معصوم و با شرم.اما همان طوري كه مي بينيد من بهره اي از زيبايي نبرده ام وپسران زيادي در اين دهكده هستند كه از من زيباترند.به همين خاطر خوب مي دانم كه هرگز جرات نخواهم كرد عشقم را به او ابراز كنم و بايد به خاطر زيبا نبودن او را فراموش كنم؟
شيوانا دستي به شانه جوان زد و گفت: اين احساس دلتنگي كه در نگاه و دل و صدايت موج مي زند،اسمش شور و عشق و دلدادگي است. مي بيني كه عشق،بدون توجه به چهره و جمال به قول خودت نه چندان زيبا،قلب تو را تصاحب كرده و اين يعني براي عاشق شدن حتما لازم نيست كه فرد زيبا باشد.براي عاشق بودن و عاشق ماندن هم همين طور.زيبايي فقط به درد نگاه اول مي خورد تا توجه را به سمت خود جلب كند. وقتي نگاه در نگاه تلاقي كرد و جرقه عشقي ظاهر نشد،آن رخ زيبا ديگر به درد نمي خورد. اما نگاه تو با يك هم نگاهي به شعله عشقي پرشور تبديل شده و اين نشانه خوبي است.
من جاي تو بودم به جاي كلنجار رفتن با خودم و چوب بر آب زدن گلي مي چيدم و به خواستگاره يار مي رفتم. فقط هميشه به خاطر بسپار كه در مرام عاشقي زيبايي شرط نيست.عشق با خودش زيبايي را مي آورد و همه چيز را زيبا مي سازد.
-----------------------------------------
چند كیلو امید داری

روزي پسري نزد شيوانا آمد و به او گفت که يکي از افسران امپراتوري مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوي آن ها را اذيت مي کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزي بسيار جنگاور است و در سراسر سرزمين امپراتوري کسي سريع تر و پر شتاب تر از او حرکات رزمي را اجرا نمي کند. به همين خاطر هيچ کس جرات مبارزه با او را ندارد. اين افسر نامش "برق آسا" است و آنچنان حرکات رزمي را به سرعت اجرا مي کند که حتي قوي ترين رزم آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کم مي آورند. من چگونه مي توانم از خودم و حريم خانواده ام در مقابل او دفاع کنم؟!

شيوانا تبسمي کرد و گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردي مردانه او را سرجايش بنشان!"


پسر جوان لبخند تلخي زد و گفت:" چه مي گوئيد؟! او "برق آسا" است و سريع تر از برق ضربات خود را وارد مي سازد. من چگونه مي توانم به سرعت به او ضربه بزنم؟!"


شيوانا با همان لحن آرام و مطمئن خود گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردي مردانه سر جايش بنشان! براي تمرين ضربه زني برق آسا هم فردا نزد من آي تا به تو راه سريع تر جنگيدن را بياموزم!"


فرداي آن روز پسر جوان لباس تمرين رزم به تن کرد و مقابل شيوانا ايستاد. شيوانا از جا برخاست به آهستگي دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان بدن و دست و سر و کمر و پاهايش ژست مردي را گرفت که قصد دارد به پسر جوان ضربه بزند. اما نکته اينجا بود که شيوانا حرکت ضربه زني را با سرعتي فوق العاده کم و تقريبا صفر انجام داد. يک ضربه شيوانا به صورت پسر نزديک يک ساعت طول کشيد. پسر جوان ابتدا مات و مبهوت به اين بازي آهسته شيوانا خيره شد و سپس با بي تفاوتي در گوشه اي نشست. يک ساعت بعد وقتي نمايش ضربه زني شيوانا به اتمام رسيد. شيوانا از پسر خواست تا با سرعتي بسيار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند.


پسر با اعتراض فرياد زد که حريف او سريع ترين مبارز سرزمين امپراتور است. آن وقت شيوانا با اين حرکات آهسته و لاک پشت وار مي خواهد روش مبارزه با برق آسا را آموزش دهد؟!؟ اما شيوانا با اطمينان به پسر گفت که اين تنها راه مبارزه است و او چاره اي جز اطاعت را ندارد."


پسر به ناچار حرکات رزمي را با سرعتي فوق العاده کم اجرا نمود.


يک حرکت چرخيدن که در حالت عادي در کسري از ثانيه قابل انجام بود به دستور شيوانا در دو ساعت انجام شد. روزهاي بعد نيز شيوانا حرکات جديد را با همين شکل يعني اجراي حرکات چند ثانيه اي در چند ساعت آموزش داد. سرانجام روز مبارزه فرا رسيد. پسر جوان مقابل افسر امپراتور ايستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد. افسر امپراتور خشمگين بدون هيچ توضيحي دست به شمشير برد و به سوي پسر جوان حمله کرد. اما در مقابل چشمان حيرت زده سربازان و ساکنين دهکده پسر جوان با سرعتي باور نکردني سر و صورت افسر را زير ضربات خود گرفت و در يک چشم به هم زدن برق آسا را بر زمين کوبيد.


همه حيرت کردند و افسر امپراتور ترسان و شرم زده از دهکده گريخت. پسر جوان نزد شيوانا آمد و از او راز سرعت بالاي خود را پرسيد. او به شيوانا گفت:" اي استاد بزرگ! من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعي اين قدر سريع عمل کردم؟"

شيوانا خنديد و گفت:" تک تک اجزاي وجود تو در تمرينات آهسته تمام جزئيات فرم هاي مبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافي ريزه کاري هاي تک تک حرکات را براي خود تحليل کردند. به اين ترتيب هنگام رزم واقعي بدن تو فارغ از همه چيز دقيقا مي دانست چه حرکتي را به چه شکل درستي بايد انجام دهد و به طور خودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد. در واقع سرعت اجراي حرکات تو به خاطر تمرين آهسته آن بود. هرچه تمرين آهسته تر باشد سرعت اجرا در شرايط واقعي بيشتر است. در زندگي هم اگر مي خواهي بهترين باشي بايد عجله و شتاب را کنار بگذاري و تمام حرکات را ابتدا به صورت آهسته مسلط شوي. فقط با صبر و حوصله و سرعت پايين است که مي توان به سريع ترين و پيچيده ترين امور زندگي مسلط شد. راز موفقيت آنها که سريع ترين هستند همين است. تمرين در سرعت پايين. به همين سادگي!"
---------------------------------------
راز معرفت

روزي مردي جوان نزد شيوانا، استاد معرفت آمد و از او خواست تا راز معرفت را برايش بازگو کند. شيوانا در جمع مريدانش مشغول تدريس بود. به خاطر وجود مرد جوان درس را قطع کرد و از يارانش خواست تا قاشقي چوبي و تخت را همراه ظرفي روغن مايع براي او بياورند. سپس قاشق را به دست مرد داد و آن را از روغن پر کرد و از مرد خواست در مدرسه و باغ مدرسه حرکت کند و هر آن چه مي بيند را به خاطر بسپارد و دوباره نزد آن ها برگردد. فقط بايد مواظب باشد که حتي يک قطره روغن نيز روي زمين نريزد که در غير اين صورت از معرفت و راز معرفت ديگر خبري نخواهد بود.
مرد جوان قاشق را با دقت و تمرکز زياد در دست گرفت و با قدم هاي آهسته و دقيق در حالي که يک لحظه نگاهش را از قاشق بر نمي داشت ساختمان مدرسه را دور زد و بعد از عبور از تمام معابر باغ دوباره به جمع شيوانا و شاگردانش بازگشت. شيوانا نگاهي به قاشق روغن انداخت و ديد که صحيح و سالم است. آن گاه از مرد جوان پرسيد: خوب! اکنون براي حاضرين تعريف کن که از ساختمان مدرسه و باغ چه ديدي؟!
مرد جوان مات و متحير به جمع خيره شد و با شرمندگي اعتراف کرد که در تمام طول مسير حواسش به قاشق و روغن آن بوده است و اصلا به شکل ساختمان و باغ دقت نکرده است. شيوانا دوباره همان قاشق را از روغن پر کرد و از او خواست دوباره همان تمرين را تکرار کند. اين بار مرد جوان مات و مبهوت به زيبايي و سادگي در و ديوار مدرسه خيره شد و بي توجه به اينکه روغن از قاشق ريخته است، تمام زواياي باغ را با دقت تماشا کرد. وقتي نزد شيوانا و جمع برگشت، با شرمندگي متوجه شد که هيچ روغني در قاشق نمانده است و قاشق خالي است. با اعتراض به شيوانا گفت که مي تواند دقيق و روشن تمام زواياي مدرسه و باغ را براي جمع تشريح کند.
اما شيوانا تبسمي کرد و گفت: شرح زيبايي ها بايد با ريخته نشدن روغن از قاشق همراه مي شد. تو راز معرفت را پرسيدي و اکنون بايد خودت آن را دريافته باشي! راز معرفت يعني زندگي در اين دنيا و مشاهده و استفاده و حظ بردن از تمام زيبايي هاي آن بدون اين که حتي قطره اي از روغن صداقت و پاکدامني و خلوص و صفاي باطني خود را در اين مسير از دست بدهي. اين دو با هم عجين هستند و بدون داشتن همزمان اين دو هرگز نمي تواني راز معرفت را دريابي!
-------------------------------------
به خاطر هیچ شیوانایی

روزی شیوانا پیرمعرفت را به یک مجلس عروسی دعوت کردند. جوانان شادی می کردند و کودکان از شوق در جنب و جوش بودند.
عروس و داماد نیز از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. ناگهان پیرمردی سنگین احوال از میان جمع برخاست و خطاب به جوانان فریاد زد که:" مگر نمی بینید شیوانا اینجا نشسته است؟! کمی حرمت بصیرت و معرفت استاد را نگه دارید و اینقدر بی پروا شوق وشادی خود را نشان ندهید!"
ناگهان جمعیت ساکت شدند و مات ومبهوت ماندند که چه کنند!؟ از سویی شیوانا را دوست داشتند و حضور او را در مجلس خود برکت آفرین می دانستند و از سوی دیگر نمی توانستند شور و شوق خود را در مجلس عروسی پنهان کنند!
سکوتی آزار دهنده دقایقی بر مجلس حاکم شد. پیرمردان از این سکوت راضی شدند و به سوی استاد برگشتند و از او خواستند تا با بیان جمله ای جوانان بازیگوش مجلس را اندرز دهد!
شیوانا از جا برخاست. دستانش را به سوی زوج جوان دراز کرد و گفت:" شیوانا اگر به جای شما بود دهها بار بیشتر فریاد شوق می کشید و اگر همسن و سال شما بود از این اتفاق میمون و مبارک هزاران برابر بیشتر از شما شادی می کرد. به خاطر این شیوانایی که از جوانی فاصله گرفته است و به حرمت معرفت و بصیرتی که در او جستجو می کنید، هرگز اجازه ندهید احساس شادی و شادمانی و شوریدگی درونی شما به خاطر حضور هیچ شیوانایی سرکوب شود! شادی کنید و زیباترین اتفاق جوانی یعنی زوج شدن دو جوان تنها را قدر بدانید که امشب ما اینجا به خاطر شیوانا جمع نشده ایم تا به خاطر او سکوت کنیم!"
می گویند آن شب پیرمردان مجلس نیز همپای جوانان شادی کردند.

--------------------------------------
وفاداری یك مرد

روزي زني نزد شيوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بي تفاوت شده است و او مي ترسد که نکند مرد زندگي اش دلش را به کس ديگري سپرده باشد. شيوانا از زن پرسيد :"آيا مرد نگران سلامتي او و خانواده اش هست و برايشان غذا و مسکن و امکانات رفاهي را فراهم مي کند !!؟؟ " زن در پاسخ گفت :" آري در رفع نياز هاي ما سنگ تمام مي گذارد و از هيچ چيز کوتاهي نمي کند! " شيوانا تبسمي کرد و گفت :" پس نگران مباش و با خيال آسوده به زندگيت ادامه بده !!!" دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شيوانا آمد و گفت : "به مرد زندگي اش مشکوک شده است . او بعضي از شب ها به منزل نمي آيد و با ارباب جديدش که زني جوان ، پولدار و بيوه است صميمي شده است . زن به شيوانا گفت که مي ترسد مردش را از دست بدهد.شيوانا از زن در خواست کرد که بي خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.روز بعد زن نزد شيوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتي خسته از سر کار آمده و کسي را در منزل نديده هراسان و مضطرب همه جا را زير پا گذاشته تا زن و بچه اش را پيدا کند و ديشب کلي همه را دعوا کرده که چرا بي خبر منزل را ترک کرده اند .
شيوانا تبسمي کرد و گفت:"نگران مباش!! مرد تو مال توست. آزرش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامي که نگران شماست به شما تعلق دارد ."
شش ماه بعد زن گريان نزد شيوانا آمد و گفت:"اي کاش پيش شما نمي آمدم و همان روز اول جلوي شوهرم را مي گرفتم .او يک هفته پيش به خانه ارباب جديدش يعني همان زن بيوه رفته و ديگر نزد ما نيامده و اين نشانه اين است که او ديگر زن و زندگي را ترک گفته و قصد زندگي با آن زن بيوه را دارد ." زن به شدت مي گريست و از بي وفايي شوهرش زمين و زمان را دشنام مي داد . شيوانا دستي به صورتش کشيد و خطاب به زن گفت:"هر چه زوذتر مردان فاميل را صدا بزن و بي مقدمه به منزل آن زن بيوه برويد.حتما بلايي بر سر شوهرت آمده است."
زن هراسناک مردان فاميل را خبر کرد و همگي به اتفاق شيوانا به منزل ارباب پولدار رفتند.ابتدا زن بيوه از شوهر زن احساس بي اطلاعي کرد.اما وقتي سماجت شيوانا در وارسي منزل را ديد تسليم شد . سرانجام شوهر زن را در درون چاهي در داخل باغ ارباب پيدا کردند .او را در حالي که بسيار ضعيف و در مانده شده بود از چاه بيرون کشيدند. مرد به محض اين که از چاه بيرون آمد به مردان اطراف گفت که سريعا به همسر و فرزندانش خبر سلامتي او را بدهند که نگران نباشند .شيوانا لبخندي زد و گفت:"اين مرد هنوز نگران است .پس هنوز قابل اعتماد است و بايد حرفش را باور کرد ." بعد مشخص شد که زن بيوه هر چه تلاش کرده که مرد را فريب دهد موفق نشده است و به خاطر وفاداري مرد او را درون چاه زنداني کرده بود .


ابریشم 10-10-2010 05:12 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2843%29.gif دانشمند فيزيك(داستان بسيار جالب)
"توضيح دهيد که چگونه مي توان با استفاده ازيک فشارسنج ارتفاع يک آسمان خراش اندازه گرفت؟"

سوال بالا يکي از سوالات امتحان فيزيک در دانشگاه کپنهاگ بود.
يکي از دانشجويان چنين پاسخ داد: "به فشار سنج يك نخ بلند مي بنديم. سپس فشارسنج را از بالاي آسمان خراش طوري آويزان مي کنيم که سرش به زمين بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافه ي طول فشارسنج خواهد بود."
پاسخ بالا چنان مسخره به نظر مي آمد که مصحح بدون تامل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولي دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجديد نظر در نمره ي خود کرد. يکي از اساتيد دانشگاه به عنوان قاضي تعيين شد و قرار شد که تصميم نهايي را او بگيرد.
نظر قاضي اين بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است، ولي نشانگر هيچ گونه دانشي نسبت به اصول علم فيزيک نيست. سپس تصميم گرفته شد که دانشجو احضار شود و در طي فرصتي شش دقيقه اي پاسخي شفاهي ارائه دهد که نشانگر حداقل آشنايي او با اصول علم فيزيک باشد.
دانشجو در پنج دقيقه ي اول ساکت نشسته بود و فکر مي کرد. قاضي به او يادآوري کرد که زمان تعيين شده در حال اتمام است. دانشجو گفت که چندين روش به ذهنش رسيده است ولي نمي تواند تصميم گيري کند که کدام يک بهترين مي باشد.
قاضي به او گفت که عجله کند، و دانشجو پاسخ داد: "روش اول اين است که فشارسنج را از بالاي آسمان خراش رها کنيم و مدت زماني که طول مي کشد به زمين برسد را اندازه گيري کنيم. ارتفاع ساختمان را مي توان با استفاده از اين مدت زمان و فرمولي که روي کاغذ نوشته ام محاسبه کرد."
دانشجو بلافاصله افزود: "ولي من اين روش را پيشنهاد نمي کنم، چون ممکن است فشارسنج خراب شود!"
"روش ديگر اين است که اگر خورشيد مي تابد، طول فشارسنج را اندازه بگيريم، سپس طول سايه ي فشارسنج را اندازه بگيريم، و آنگاه طول سايه ي ساختمان را اندازه بگيريم. با استفاده از نتايج و يک نسبت هندسي ساده مي توان ارتفاع ساختمان را اندازه گيري کرد. رابطه ي اين روش را نيز روي کاغذ نوشته ام."
"ولي اگر بخواهيم با روشي علمي تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگيريم، مي توانيم يک ريسمان کوتاه را به انتهاي فشارسنج ببنديم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمين و سپس در پشت بام آسمان خراش به نوسان درآوريم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نيروي گرانش دو سطح بدست آوريم. من رابطه هاي مربوط به اين روش را که بسيار طولاني و پيچيده مي باشند در اين کاغذ نوشته ام."
"آها! يک روش ديگر که چندان هم بد نيست: اگر آسمان خراش پله ي اضطراري داشته باشد، مي توانيم با استفاده از فشارسنج سطح بيروني آن را علامت گذاري کرده و بالا برويم و سپس با استفاده از تعداد نشان ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را بدست بياوريم."
"ولي اگر شما خيلي سرسختانه دوست داشته باشيد که از خواص مخصوص فشارسنج براي اندازه گيري ارتفاع استفاده کنيد، مي توانيد فشار هوا در بالاي ساختمان را اندازه گيري کنيد، و سپس فشار هوا در سطح زمين را اندازه گيري کنيد، سپس با استفاده از تفاضل فشارهاي حاصل ارتفاع ساختمان را بدست بياوريد."
"ولي بدون شک بهترين راه اين مي باشد که در خانه ي سرايدار آسمان خراش را بزنيم و به او بگوييم که اگر دوست دارد صاحب اين فشارسنج خوشگل بشود، مي تواند ارتفاع آسمان خراش را به ما بگويد تا فشارسنج را به او بدهيم!"
دانشجويي که داستان او را خوانديد، نيلز بور، فيزيکدان دانمارکي بود.


ابریشم 10-10-2010 05:13 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%287%29.gif ولي اينجا سلف سرويس است !!!
شهری بود که همه‌ی اهالی آن دزد بودند. شب‌هاپس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرونمی‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانه‌ی یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانهبرمی‌گشت، به خانه‌ی خودش که آن را هم دزد زده بود.
به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آن‌جا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. دادوستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیش‌تری از اهالی بگیرد و آن‌ها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند.به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.
روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آن‌جا را برای اقامت انتخاب کرد. شب‌ها به جای این‌که با دسته کلید و فانوس دور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان.
دزدها می‌آمدند، چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند.
اوضاع از این قرار بود تا این‌که اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه می‌ماند، معنی‌اش این بود که خانواده‌ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.
بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همان‌طور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد. آخر او فردی بود درستکار و اهل این‌کارها نبود. می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدت‌ها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه‌اش مورد دستبرد قرار گرفته است.
در کم‌تر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندار خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه‌اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود.. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی‌آن‌که خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه‌ی دیگری، وقتی صبح به خانه‌ی خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آن‌هایی که شب‌های بیش‌تری خانه‌شان را دزد نمی‌زد رفته‌رفته اوضاع‌شان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیش‌تری به خانه‌ی مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضع‌شان روزبه‌روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر می‌یافتند.
به این ترتیب، آن عده‌ای که موقعیت مالی‌شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شب‌ها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته‌ی شهر را آشفته تر می‌کرد؛ چون معنی‌اش این بود که باز افراد بیش‌تری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.
به تدریج، آن‌هایی که وضع‌شان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروت‌شان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که "چه‌طور است به عده‌ای از این فقیرها پول بدهیم که شب‌ها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند: آن‌ها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هر کدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از... . اما همان‌طور که رسم این‌گونه قراردادهاست، آن‌ها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند.
عده‌ای هم آن‌قدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه این‌که کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل این‌جا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آن‌ها می‌دزدی
شهری بود که همه‌ی اهالی آن دزد بودند. شب‌هاپس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرونمی‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانه‌ی یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانهبرمی‌گشت، به خانه‌ی خودش که آن را هم دزد زده بود.

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آن‌جا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. دادوستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیش‌تری از اهالی بگیرد و آن‌ها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند.به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.
روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آن‌جا را برای اقامت انتخاب کرد. شب‌ها به جای این‌که با دسته کلید و فانوس دور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان.

دزدها می‌آمدند، چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند.
اوضاع از این قرار بود تا این‌که اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه می‌ماند، معنی‌اش این بود که خانواده‌ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.
بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همان‌طور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد. آخر او فردی بود درستکار و اهل این‌کارها نبود. می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدت‌ها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه‌اش مورد دستبرد قرار گرفته است.
در کم‌تر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندار خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه‌اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود.. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی‌آن‌که خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه‌ی دیگری، وقتی صبح به خانه‌ی خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آن‌هایی که شب‌های بیش‌تری خانه‌شان را دزد نمی‌زد رفته‌رفته اوضاع‌شان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیش‌تری به خانه‌ی مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضع‌شان روزبه‌روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر می‌یافتند.
به این ترتیب، آن عده‌ای که موقعیت مالی‌شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شب‌ها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته‌ی شهر را آشفته تر می‌کرد؛ چون معنی‌اش این بود که باز افراد بیش‌تری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.
به تدریج، آن‌هایی که وضع‌شان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروت‌شان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که "چه‌طور است به عده‌ای از این فقیرها پول بدهیم که شب‌ها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند: آن‌ها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هر کدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از... . اما همان‌طور که رسم این‌گونه قراردادهاست، آن‌ها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند.
عده‌ای هم آن‌قدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه این‌که کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل این‌جا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آن‌ها می‌دزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدم‌ها را استخدام کردند تا اموال‌شان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره‌ی پلیس برپا شد و زندان‌ها ساخته شد.
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آوردند. صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.
تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مُرد.
دند. فکر
«امت فاکس» نويسنده و فيلسوف معاصر، هنگام نخستین سفرش به آمريکا براي اولین در عمرش به یک رستوران سلف سرويس رفت ...


وي که تا آن زمان، هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست با اين نيت که از او پذيرايي شود.


اما هرچه لحظات بيشتري سپري مي شد ناشکيبايي او از اينکه مي ديد پيشخدمتها کوچکترين توجهي به او ندارند،شدت گرفت.

از همه بدتر اينکه مشاهده مي کرد کساني پس از او وارد شده بودند ؛ در مقابل بشقاب هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند!!!

وي با ناراحتي به مردي که بر سر ميز مجاور نشسته بود،نزديک شد و گفت:


«من حدود بيست دقيقه است که در اينجا نشسته ام بدون آنکه کسي کوچکترين توجهي به من نشان دهد. حالا مي بينم شما که پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابي پر از غذا در مقابلتان اينجا نشسته ايد!موضوع چيست؟مردم اين کشور چگونه پذيرايي مي شوند؟!»





مرد با تعجب گفت:« ولي اينجا سلف سرويس است !!!»


سپس به قسمت انتهايي رستوران جايي که غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:


« به آنجا برويد، يک سيني برداريد و هر چه مي خواهيد، انتخاب کنيد،پول آن را بپردازيد،بعد اينجا بنشينيد و آن را ميل کنيد...! »


امت فاکس، که قدري احساس حماقت مي کرد، دستورات مرد را پي گرفت.


اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت ناگهان به ذهنش رسيد که زندگي هم در حکم سلف سرويس است :


همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد ؛ در حالي که اغلب ما بي حرکت به صندلي خود چسبيده ايم و آن چنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده ايم که چرا او سهم بيشتري دارد ، که از میز غذا و فرصتهای خود غافل می شویم ...؟!!


در حالی که هرگز به ذهنمان نمي رسد خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است، سپس آنچه مي خواهيم،برگزينيم...


از کتاب: شما عظيم تر از آني هستيد که مي انديشيد/مسعود لعلي
ی به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدم‌ها را استخدام کردند تا اموال‌شان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره‌ی پلیس برپا شد و زندان‌ها ساخته شد.

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آوردند. صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.
تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مُرد.

ابریشم 10-12-2010 05:27 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2810%29.gif کولر گازی!!
مي‌گن يه روز جبرئيل مي‌ره پيش خدا گلايه مي‌کنه که:‌آخه خدا؟ اين چه وضعيه آخه؟ما يه مشت ايروني داريم توي بهشت که فکر مي‌کنن اومدن خونه باباشون!

بجاي لباس و رداي سفيد، همشون لباسهاي مارک‌دار و آنچناني مي‌پوشن!

هيچکدومشون از بالهاشون استفاده نمي‌کنن، مي‌گن بدون بنز و بي‌ام‌و جايي نمي‌رن!
اون بوق و کرناي من هم گم شده، يکي از همين‌ها دو ماه پيش قرض گرفتش و ديگه ازش خبري نشد!
آقا من خسته شدم از بس جلوي دروازه بهشت رو جارو کردم.امروز تميز مي‌کنم،
فردا دوباره پره از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه!
من حتي ديدم بعضي‌هاشون کاسبي مي‌کنن و هاله هاي بالاسرشون رو به بقيه مي‌فروشن!
خدا ميگه:‌ اي جبرئيل! ايرانيان هم مثل بقيه،‌ فرزندان من هستن و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره.
اين‌ها هم که گفتي خيلي بد نيست! برو يه زنگي به شيطان بزن تا بفهمي مشکل واقعي يعني چي!
جبرييل زنگ ميزنه به جناب شيطان. دو سه بار مي‌ره روي پيغامگير تا بالاخره
شيطان نفس نفس زنان جواب مي‌ده: جهنم. بفرماييد؟;جبرييل ميگه:انگار! سرت خيلي شلوغه آقا‌ >شيطان آهي مي‌کشه ميگه:‌ نگو که دلم خونه. اين ايراني‌ها اشک منو در آوردن به خدا!
شب و روز برام نزاشتن! تا روم رو مي‌کنم اينطرف، يه آتيشي اون‌طرف به پا مي‌کنن!
تا دو ماه پيش که اينجا هر روز چهارشنبه سوري بود و آتيش بازي!…
حالا هم که …. اي داد!!! آقا نکن! جبرييل جان من برم… اينها دارن آتش جهنم رو خاموش مي‌کنن
که جاش کولر گازي نصب کنن!!!


ابریشم 10-12-2010 05:28 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif قسمت آخر و جالب خاطره دهقان فداکار که در کتاب های درسی نیامده است!
به گزارش پیمانه به نقل از فارس از ابهر، ريزعلي خواجوي صبح امروز در جمع تعدادي از دانش‌آموزان اين شهرستان با بيان اينكه فداكارى و از جان گذشتگى بخش جدايي‌ناپذيري فرهنگ ملت ايران اسلامى است، اظهار داشت: در طول تاريخ ايران به ويژه در سال‌هاى اخير بسيارى از جوانان ميهن اسلامى براى نجات هموطنان خود خون‌ها داده و جان‌ها قربانى كرده‌اند.

وي افزود: فداكاران واقعي معلمان و نيروهاي انتظامي هستند كه بخش مهمي از پيشرفت‌ها و موفقيت‌هاي علمي امروز ايران مرهون تلاش‌هاي معلمان و دلسوزان عرصه تعليم و تربيت است.

دهقان فداكار در ادامه با تشريح ماجراي نجات جان 800 نفر از مسافران قطار تبريز ـ تهران در سال 1339 بيان داشت: به خاطر دارم كه ۴۵ روز از پاييز گذشته و يك شب بارانى و سرد بود و من به منظور همراهي يكي از بستگان كه قصد بازگشت به تهران را داشت ناچار شدم تا ايستگاه قطار او را همراهي كنم.

وي با بيان اينكه به دليل محيط و فضاي آن دوران يك فانوس و يك اسلحه شكارى با خود به همراه داشتم، تصريح كرد: در مسير قطار حومه ميانه، دو تونل به فاصله ۵۰ متر از همديگر وجود دارد كه به تونل ۱۸ معروف است و زمانى كه از كنار اين منطقه عبور مي كردم تا به منزل بازگردم متوجه شدم كوه ريزش كرده و فاصله بين اين دو تونل مسدود شده است، كه ناگهان ياد ده‌ها مسافر بي‌گناه و كودكان معصوم داخل قطار افتادم.

ريزعلي خواجوي افزود: به سرعت به طرف ايستگاه دويدم اما قطار حركت كرده بود و اگر وارد تونل مى‌‌شد راننده بدون ديد كافى به طور حتم با سنگ‌هاى انباشته شده بر روى ريل برخورد مى‌كرد و فاجعه‌اى بزرگ به بار مى‌آمد كه در آن شب باراني كُت خود را درآورده و به زحمت آتش زدم ولي پرسنل قطار با تصور ايجاد مزاحمت از سوي من به شدت مرا كتك زدند.

وي با اشاره به پيامدهاي اين واقعه گفت: همه كاركنان و پرسنل قطار با اين فكر كه قصد آزار و اذيت و ايجاد مزاحمت براي قطار را داشتم به شدت مرا كتك زده و مجروح كردند و پس از آنكه از كتك زدن من خسته شدند، رئيس قطار از من در باره علت كارى كه كرده‌ام توضيح خواست كه من نيز با حال و روز نامناسبى كه داشتم، ماجرا را تعريف كردم كه با ديدن صحنه ريزش كوه، همه مسافران و مسئولان قطار شوكه شده و شروع به عذرخواهي از من كردند.

دهقان فداكار با بيان اينكه الطاف الهى و همكاري صميمانه شريك زندگى خود را در تحمل همه شرايط سخت فراموش نمى‌كند، گفت: همسرم همواره در طول اين ۴۰ سال يار و ياورم بوده و همه مشكلات را تحمل كرده است.

وى با اشاره به بهبود تدريجي زندگي خود پس از نزديك به نيم قرن زندگي در انزوا اظهار داشت: خوشبختانه با برقرارى حقوق از سوى وزارت راه و ترابري، اهداى يك واحد مسكونى از سوى دولت، روزگار سخت گذشته در سال‌هاى پيرى بسيار بهتر شده است.

فرانک 10-13-2010 12:47 PM


مرد و زن جواني سوار بر موتور در دل شب ميراندند.آنها عاشقانه يکديگر را دوست داشتند.
زن جوان: يواش تر برو، من مي ترسم.
مرد جوان: نه، اينجوري خيلي بهتره.
زن: خواهش ميکنم ، من خيلي مي ترسم.
مرد: خوب، اما اول بايد بگي که دوستم داري.
زن: دوستت دارم، حالا ميشه يواش تر بروني.
مرد: منو محکم بگير.
زن: خوب حالا ميشه يواش تر بري.
مرد جوان: باشه به شرط اينکه کلاه کاسکت منو برداري وروي سر خودت بذاري، آخه نميتونم راحت برونم، اذيتم ميکنه.
روزبعد واقعه اي در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سيکلت با ساختمان حادثه آفريد.در اين سانحه که به دليل بريدن ترمز موتورسيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زندهماند و ديگري درگذشت. مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود. پس بدون اينکهزن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت را بر سراو گذاشت و خواست تا برايآخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمي ميآيد و بازدمي ميرود. اما زندگي غير از اين است و ارزش آن در لحظاتي تجلي مي يابدکه نفس آدمي را مي برد

ابریشم 10-13-2010 11:27 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif در یک سحر گاه سرد ماه ژانویه....
در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض 30 دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت.
از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد.
از سرعت قدمهایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویلونزن اولین انعام خود را دریافت کرد.
خانمی بی آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد.
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان به همراه می برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلونزن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدینشان بلا استثنا برای بردنشان به زور متوسل شدند.
در طول مدت 30 دقیقه ای که ویلون زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند.
بیست نفر انعام دادند، بی آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون زن شد.
وقتیکه ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد.
نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.

هیچکس نمیدانست که این ویلون زن همان”جاشوا بل” یکی از بهترین موسیقی دانان جهان است، و نوازنده ی یکی از پیچیده ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، میباشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تئاتر های شهر بوستون، برنامه ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت های مردم بود.

نتیجه: آیا ما در شرایط معمولی و ساعات نامناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟
لحظه ای برای قدردانی از آن توقف میکنیم؟
آیا نبوغ و شگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره میتوانیم شناسایی کنیم؟

یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد،
اگر ما لحظه ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟

ابریشم 10-13-2010 11:28 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif داستان جالب :زن ها واقعا خیلی حیرت انگیزند
قلب زنان جهان را میچرخاند!(خانمها بخونید و افتخار کنید..)!!!

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود.
شش روز می گذشت ….
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:
چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟
خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟
او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از
جایش بلند شد ناپدید شود.
قلبی داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا
قلب شکسته، درمان کند.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .
خداوند فرمود:نمی شود !! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی…..
را که این همه به من نزدیک است،تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با
یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی
که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

فرشته پرسید:فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی
زیادی مواد مصرف کرده اید.
خداوند مخالفت کرد:آن که نشتی نیست، اشک است.
فرشته پرسید:اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت:اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی،
تنهایی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد.
شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید
چون زن ها “واقعا” حیرت انگیزند.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.
همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گریه می کنند..
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قید و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و وقتی
دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،
با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند
چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و
بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

خداوند گفت:این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

فرشته پرسید:چه عیبی ؟

خداوند گفت:قدر خودش را نمی داند





----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو بیاره ... !!

http://www.blogfa.com/photo/b/bia2del.gif

http://deborah1.persiangig.com/69/ax...%20%282%29.gif


ابریشم 10-13-2010 11:29 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif عجب خوش شانسي!
پير مرد روستا زاده اي بود که يک پسر و يک اسب داشت. روزي اسب پيرمرد فرار کرد، همه همسايه ها براي دلداري به خانه پير مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدي آوردي که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پير جواب داد: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ همسايه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که اين از بد شانسيه!

هنوز يک هفته از اين ماجرا نگذشته بود که اسب پي مرد به همراه بيست اسب وحشي به خانه برگشت. اين بار همسايه ها براي تبريک نزد پيرمرد آمدند: عجب اقبال بلندي داشتي که اسبت به همراه بيست اسب ديگر به خانه بر گشت!

پير مرد بار ديگر در جواب گفت: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ فرداي آن روز پسر پيرمرد در ميان اسب هاي وحشي، زمين خورد و پايش شکست. همسايه ها بار ديگر آمدند: عجب شانس بدي! وکشاورز پير گفت: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ وچند تا از همسايه ها با عصبانيت گفتند: خب معلومه که از بد شانسيه تو بوده پيرمرد کودن!

چند روز بعد نيروهاي دولتي براي سربازگيري از راه رسيدند و تمام جوانان سالم را براي جنگ در سرزميني دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پير به خاطر پاي شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسايه ها بار ديگر براي تبريک به خانه پيرمرد رفتند: عجب شانسي آوردي که پسرت معاف شد! و کشاورز پير گفت: از کجا ميدانيد که...؟





----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
http://www.tacklesevvom.com/media/im...ddasht/est.jpg


ابریشم 10-14-2010 06:25 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif یک داستان غم انگیز!


داستان ما داستان يك دانشجو است كه توانست در 5 ترم فارغ شود، اميدواريم داستان هيچ كدام از شما به مانند اين داستان نباشد؛

ترم اول: خوشحالي- شادي- قبول شدم- «تبريك»- كيف سامسونت- كلاس گذاشتن- خودبزرگ بيني- اعتماد به نفس كاذب- بحث سياسي، فرهنگي- آدم حسابي- فرهيختگان جامعه- نخبگان مملكت- آينده سازان كشور- روزنامه- جزوه- كتاب- درس- نت برداري- حضور، غياب- صندلي رديف اول- سرچ تحقيق در سايت گوگل- اميد به آينده- تلفن به مامان:"مامان! دانشگاه خيلي خوبه!"

ترم دوم: سلام- خوبي؟- دختر،پسر- اكبري- صالحي- احمدي- اين خوبه- اون بهتره- انتخاب اصلح- فردا قشنگه- حضور،غياب- آيينه- آب شونه- عطر- ادكلن- آينه- گرفتن جزوه- صندلي رديف وسط- بازم سلام- چت- اوه آخر ترمه!- شب امتحان- معدل 12- تلفن به مامان:"مامان! دانشگاه بد نيست!"

ترم سوم: تريپ پروانه اي- ندا- كافي شاپ- قرار- نيومد-قرار- ايندفعه اومد- ضدحال- رفت(به همين راحتي!)- غصه- دلتنگي- افسردگي- دوست بد- سيگار- كلاس دودره- واسه من هم حاضر بزن- شب امتحان- جزوه ندارم- تقلب- ده- مشروط- تلفن به مامان:" ميگذره!"

ترم چهارم: مخ زدن- نگين- افسانه- آرزو- الميرا- رديفه!- خونه[ ]- سيگار- دود- بنگ- حوصله ندارم- بي خيالي- غيبت- غيبت- غيبت- صحبت با استاد- تقلب- ده- اتاق استاد- مشروط- مامان زنگ مي زنه:"پسرم خوبي؟!"

ترم پنجم: خواب- بيداري- خونه- سيگار- بي حوصلگي- زغال خوب- شيشه- تبديل شدن به يك رفيق ناباب براي بقيه- خواب- بيداري- خونه- شيشه- بي حوصلگي- ذغال خوب- خواب ... خواب ... خواب ... خواب ... – نه انگار بيدار بشو نيست، مرده!!- از مرده شور خونه تلفن به مامان:"بياين،بچه تون رو ببرين!"

و اينگونه بود كه اين دانشجو در پنج ترم توانست فارغ شود ... البته از زندگي!!


ابریشم 10-14-2010 06:25 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%287%29.gif شما چه مي كرديد ؟
آقاى جک، رفته بود استخدام بشه. کراوات تازه اش را به گردنش بسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدیر شرکت جواب بدهد .
آقاى مدیر شرکت، یک ورقه کاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به یک سئوال پاسخ بدهد. سئوال این بود :
"شما در یک شب بسیار سرد و طوفانى، در جاده اى خلوت رانندگى می کنید، ناگهان متوجه می شوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس، به انتظار رسیدن اتوبوس، این پا و آن پا می کنند و در آن باد و باران و طوفان چشم به راه معجزه اى هستند. یکى از آنها پیر زن بیمارى است که اگر هر چه زود تر کمکى به او نشود ممکن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند. دومین نفر، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست که حتى یک بار شما را از مرگ نجات داده است. و نفر سوم، دختر خانم بسیار زیبایى است که زن رویایى شماست و شما همواره آرزو داشته اید او را در کنار خود داشته باشید. اگر اتومبیل شما فقط یک جاى خالى داشته باشد، شما از میان این سه نفر کدامیک را سوار ماشین تان مى کنید؟ پیرزن بیمار؟ دوست قدیمى؟ یا آن دختر زیبا را؟ جوابى که آقاى جک به مدیر شرکت داد، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضى، برنده شود و به استخدام شرکت در آید
راستى، می دانید آقاى جک چه جوابى داد؟ اگر شما جاى او بودید چه کار می کردید؟

و اما پاسخ آقاى جک:
آقاى جک گفت: من سویچ ماشینم را می دهم به آن دوست قدیمى ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند، و خود من با آن دختر خانم زیبا در ایستگاه اتوبوس می مانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار کند.


ابریشم 10-14-2010 06:26 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2812%29.gif نسخه داروخانه
يه خانومي وارد داروخانه ميشه و به دكتر داروساز ميگه كه به سيانور احتياج داره!

داروسازه ميگه واسه چي سيانور مي‌‌خواي؟

خانومه توضيح ميده كه لازمه شوهرش را مسموم كنه.

چشم‌هاي داروسازه چهارتا ميشه و ميگه: خدا رحم كنه، خانوم من نمي‌تونم به شما سيانور بدم كه بريد و شوهرتان را بكُشيد! اين بر خلاف قوانينه! من مجوز كارم را از دست خواهم داد... هردوي ما را زنداني خواهند كرد و ديگه بدتر از اين نمي شه! نه خانوم، نـــه! شما حق نداريد سيانور داشته باشيد و حداقل من به شما سيانور نخواهم داد.

بعد از اين حرف خانومه دستش رو ميبره داخل كيفش و از اون يه عكس مياره بيرون؛ عكسي كه در اون شوهرش و زن داروسازه توي يه رستوران داشتند شام مي‌خوردند.

داروسازه به عكسه نگاه مي كنه و ميگه: خُب، حالا... چرا به من نگفته بوديد كه نسخه داريد؟

نتيجه‌ي اخلاقي: وقتي به داروخانه مي‌رويد، اول نسخه‌ي خود را نشان بدهيد!


ابریشم 10-14-2010 06:27 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif راز زندگی مشترک
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود".


ابریشم 10-14-2010 06:28 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%285%29.gif پیرمرد 80 ساله!
یه پیرمرد۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:

هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟

دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو به طرف پلنگ نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!

پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتماً یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقاً منظور منم همین بود!

ابریشم 10-14-2010 06:28 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%287%29.gif کارگر پمپ بنزین و مدیر کل
توماس هیلر ٬ مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست میو چوال و همسرش در بزگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است.
هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.
او از تنها مسئول آنها خواست باک بنزین را پر و روغن اتومیبل را بازرسی کند.سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :" گفتگوی خیلی خوبی بود."
پس از خروج از جایگاه ٬ هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.
او بی درنگ جواب اظهار داشت که می شناسد. آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتنند و یک سال هم باهم نامزد بوده اند. هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :" هی خانم ٬ شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل٬ همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی .
" زنش پاسخ داد :"
عزیزم ٬ اگر من با او ازدواج می کردم ٬ اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین ."

ابریشم 10-14-2010 06:29 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%287%29.gif گریه.....!
حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت.
سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه می‌کنم
مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند.

شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه می‌کند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی، گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و مي توانيد خودتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه می‌کنم.
بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانه‌ای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند.

ولی شب باز دیدند دارد گریه می‌کند.
وقتی علت را پرسیدند گفت: هر کدام از شما‌ها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم می‌خوابم.
مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.

ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه می‌کرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم.
به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند

ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه می‌کند، وقتی علت را پرسیدند
گفت: بر جد غریبم گریه می‌کنم و به شما هیچ ربطی ندارد!!!


ابریشم 10-14-2010 06:30 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%285%29.gif خواهر و برادر!
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت:
- می خواهم ازدواج کنم.
پدر خوشحال شد و پرسید:
- نام دختر چیست؟
مرد جوان گفت:
- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند.
پدر ناراحت شد.
صورت در هم کشید و گفت:
- من متأسفم به جهت این حرف که می زنم اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی، چون او خواهر توست.
خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو.
مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود.

با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت:
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست! و نباید به تو بگویم.
مادرش لبخند زد و گفت:
- نگران نباش پسرم.
تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی. چون تو پسر او نیستی!

من


ابریشم 10-17-2010 06:35 PM

برخورد احساسات باهم در یک اتفاق
http://www.image.pixfa.net/Azar/20091209savaneh09.jpg

روزگاري در جزيره اي دور افتاده تمام احساسها در كنار هم به خوبي و خوشي زندگي مي كردندخوشبختي. پولداري. عشق. دانائي. صبر.غم. ترس...هر كدام به روش خويش مي زيستند . تااينكه يك روز دانائي به همه گفت: هر چه زودتر اين جزيره را ترك كنيد زيرا به زودي آب اين جزيره را خواهدگرفت اگر بمانيد غرق مي شويدتمام احساسها با دستپاچگي قايقهاي خود را از خانه هاي خود بيرون آوردند وتعميرشان كردند. همه چيز از يك طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدري خراب شد كه همه به سرعت سوارقايقها شدندو پارو زنان جزيره را ترك كردند. در اينميان عشق هم سوار قايق شد اما به هنگام دور شدن از جزيره متوجه حيوانات جزيره شدكه همگي به كنار جزيره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودندو نمي گذاشتند كه اوسواربر قايقش شود. عشق به سرعت برگشت و قايقش را به همه حيوانات و وحشت زنداني شده سپرد. آنها همگي سوار شدند و ديگر جائي براي عشق نماند. قايقها رفتند و عشق تنها درجزيره ماند. جزيره هر لحظه بيشتر به زير! آب ميرفت و عشق تا زير در آبفرورفته بود. او نمي ترسيد زيرا ترس جزيره را ترك كرده بود. فرياد زد و از همه احساسها كمك خواست. اماكسي به کمکش را نرسيد. در همان نزديكي قايق ثروتمندي راديد و گفت:ثروتمندي عزيز به من كمك كن. ثروتمندي گفت: متاسفم قايقم پر از پول ونقره و طلاست و جائي براي تو نيست. عشق رو به (غرور) كرد وگفت: مرا نجات ميدهي؟غرور پاسخ داد: هرگز تو درآب ترشدي و مرا تر ميكني. عشق رو به غم كردو گفت: اي دوست عزيز مرا نجات بده اماغم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدري غمگينم كه ياراي كمك به تو را ندارم بلكه خودم احتياج به كمك دارم. در اين حين خوشگذراني وبيكاري از كنار عشق گذشتند ولي عشق هرگز از آنها كمك نخواست. از دورشهوت را ديد و به او گفت: آيا به من كمك ميكني؟ شهوت پاسخ داد البته كه نه! سالها منتظر اين لحظه بودم كه تو بميري يادت هست هميشه مرا تحقير مي كردي همه مي گفتند تو از من برتري ، از مرگت خوشحال خواهم شدعشق كه نمي توانست نا اميدباشد رو به سوي خداوند كردو گفت :خدايا مرا نجات بده ناگهان صدائي از دور به گوشش رسيد كه فرياد مي زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد. عشق به قدري آب خورده بود كه نتوانست خود را روي آب نگه دارد و بيهوش شد. پس از به هوش آمدن خود را درقايق دانائي يافت آفتاب درآسمان پديدارمي شد و دريا آرامتر شده بود. جزيره داشت آرام آرام از زيرهجوم آب بيرون مي آمد و تمام احساسها امتحانشان را داده بودندعشق برخواست به دانائي سلام كرد واز او تشكر كرددانائي پاسخ سلامش را دادوگفت: من شجاعتش را نداشتم كه به نجات تو بيايم شجاعت هم كه قايقش از من دور بود نميتوانست براي نجات تو بيايدتعجب مي كنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حيوانات و وحشت رفتي؟هميشه ميدانستم درون تو نيروئي هست كه در هيچ كدام از مانيست. تو لايق فرماندهي تمام احساسها هستي. عشق تشكر كرد و گفت: بايد بقيه راهم پيدا كنيم و به سمت جزيره برويم ولي قبل از رفتن مي خواهم بدانم كه چه كسي مرانجات داد؟دانائي گفت كه او زمان بود. عشق با تعجب گفت: زمان؟دانائي لبخندي زد وپاسخ داد: بله چون اين فقط زمان است كه مي تواند بزرگي و ارزش عشق رادرك كند.

برای تو که حقیقت را می جوییی!!!


ابریشم 10-17-2010 06:37 PM

داستان يك پري

تقصير معلم ديني بود . البته به چيزي كه مي گويم ايمان ندارم . فقط احساسم اين را به من مي گويد . قضيه به سال ها پيش بر مي گردد . وقتي كه يازده ساله بودم . معلم ديني كه اسمش را فراموش كرده ام و فقط اندام لاغر و كله تاسش در خاطرم مانده ... ولي صبر كنيد . اگر اشتباه نكنم نام خانوادگي اش عارف نيا بود . هميشه عادت داشت چند دقيقه آخر كلاس به ما حرف هاي قلمبه سلمبه بزند . نمي دانم چه حكمتي داشت كه هميشه ده پانزده دقيقه اي وقت اضافه مي آورد و آنوقت بود كه شروع مي كرد به نصيحت ما دانش آموزان . چون عادت داشت لابه لاي حرف هايش چند قصه تعريف كند كه با اصل مطلب در ارتباط باشد همه به سخنراني اش توجه مي كرديم . هر چند كه حرف هايش از يك گوش تو مي آمدند و از گوش ديگر بيرون مي رفتند . خودش نيست اما خدايش كه اينجاست . باور بفرماييد علاقه خاصي به آقاي عارف نيا داشته و دارم و هميشه حرف هايش آويزه گوشم است و اگر چيزي در زندگي آموخته ام از دلسوزي هاي ايشان است و اميدوارم هر كجا كه هست خداوند پاسدار او و خانواده اش باشد .



البته صحيح نيست كه مي گويم معلم ديني مقصر بود . چون اصلن بنده خودم را مقصر و گناهكار نمي دانم . در ادامه عرايضم پي به بي گناهي بنده خواهيد برد .
يك روز آقاي عارف نيا سركلاس در مورد وفاداري و پاك بودن مرد و زن صحبت مي كرد . هيچوقت قصه اي كه آن روز تعريف كرد را فراموش نمي كنم . جريان از اين قرار بوده كه زني به شوهرش مي گويد ( گرمي زندگي ما به خاطر پاك بودن من است ) و شوهر با او مخالفت مي كند كه پاك بودن مرد است خانواده اش را پاك و سالم نگه مي دارد . خلاصه بحث بالا مي گيرد و به آنجا مي رسد كه مرد به زنش اجازه مي دهد چند روز به سطح شهر برود و با هر مردي كه دلش خواست نزديكي كند . زن قبول مي كند و به قصد اثبات حرفش به كوچه و خيابان مي زند . فرصت چند روزه مرد كه تمام مي شود زن به خانه اش برمي گردد . مرد از زن مي خواهد كه اجازه دهد او قضاياي اين چند روز را تعريف كند . خلاصه كلام اينكه مرد به زن مي گويد در اين چند روز با كسي برنامه اي نداشته و تنها كسي كه به او نزديك شده جواني بوده كه وقتي نقاب از چهره اش برداشته از كار خود پشيمان شده و رفته است . ناگهان اشك از چشمان زن سرازير مي شود و رو به شوهرش مي گويد ( به خدا قسم كه تو عين حقيقت را مي گويي ) مرد مي گويد كه در جواني اش شرايطي براي بودن با زني فراهم شده اما وقتي نقاب زن را كنار زده به ياد خدا افتاده و از گناه فاصله گرفته است و آن جواني كه نقاب زنش را برداشته در واقع آينه رفتار او بوده است . در پايان آقاي عارف نيا پيام و نتيجه داستان را گفت كه انشاءالله خودتان به آن پي برده ايد . پس من بيشتر از اين سرتان را درد نمي آورم .
البته من خودم را از آن مرد هم پاك تر مي دانم . چون به الله قسم تا به حال به ناموس كسي نگاه چپ هم نكرده ام . آن قصه به حدي من را تحت تاثير قرار داد كه اين تصميم را گرفتم . چون نمي خواستم در آينده كسي با آن ديد به زنم نگاه بكند . ديگر نتوانستم به جاي ناشناخته هيچ زني حتي فكر كنم چه برسد به آنكه نقشه انجام كاري را به مغزم را بدهم .
به سن ازدواج كه رسيدم خانواده ام اصرار به ازدواجم داشتند . اما من به حدي پاك بودم كه فكر هم خوابي با هيچ دختري را نمي كردم . در خودم توان آن را نمي ديدم كه در بستر دختري بخوابم و با او آن كار سقيف را انجام دهم و جنايت و خونريزي راه بياندازم . البته ازدواج سنت رسول خداست و هر جواني كه شرايط آن را دارد بايد به اين سنت پيامبر جامعه عمل بپوشاند .
تنها موردي كه براي ازدواج مناسب به نظر مي رسيد عمه زاده ام مهشيد بود . هم بر و رويي داشت و هم شوهر جوانش به تازگي به لقاءالله پيوسته بود و ازدواج با او را بركت و ثوابي بزرگ مي ديدم و از همه مهم تر ديگر خون و خونريزي در كار نبود . متوجه هستيد كه چه مي گويم ؟
عروسي آنچناني نداشتيم يك سفر زيارتي و خلاص. اصلن چه معني دارد عده اي را جمع كني و ساز و آواز راه بياندازي و اسباب گناه خلق شوي . ازدواجي كه باعث گناه ديگران شود خدا مي داند به كجاها ختم مي شود . شما كه غريبه نيستيد جاي برادر من را داريد تا مدت ها از نظر مقاربت با مهشيد مشكلي نداشتم اما نمي دانم بعدها چه اتفاقي افتاد كه ديگر به تنم مزه نمي داد . فكر نكنيد قوه مردانه ام ضعيف است . به هر حال گاهي براي تخليه كمرم كاري مي كردم . اما در كل نظرم نسبت به زن تغيير كرد . يعني آنجوري كه فكر مي كردم نبود . راستش را بخواهيد لذت واقعي را متعلق به اين دنياي فاني نمي بينم . اگر خداوند رحمتش را دريغ نفرمايد انسان ها لذت واقعي بدن را فقط در بهشت مي توانند لمس كنند . چون ما متعلق به اينجا نيستيم . به قول استاد زندگي ام آقاي عارف نيا ما مثل نوزادهايي هستيم كه از مادرشان جدا شده اند . در بهشت كافي است بگويي تشنه ام . سه جويبار از آب زلال ، شير و عسل در مقابلت جاري مي شود . البته چون در زمان پيامبران فقط اين نوشيدني ها وجود داشته آن ها اين مثال را زده اند . خودتان كه بهتر از من مي دانيد انبيا از گذشته ، حال و آينده خبر داشته اند . پس از نوشيدني هاي زمان ما هم بي اطلاع نبوده اند . اما اگر جاري شدن جويباري از قهوه ، شيركاكائو يا نسكافه را مثال مي زدند به طور قطع مردم حرف آن ها را باور نمي كردند و رسالتشان به انجام نمي رسيد . به نظر بنده چون در بهشت همه چيز مهيا است اگر شما حتي هوس پپسي كولا هم كنيد جاري مي شود . خداوند در بهشت حتي غريزه جنسي بشر را نيز فراموش نكرده و هزاران هزار پري زيبارو در رنگ ها و ابعاد مختلف و به هر صورتي كه دلت بخواهد با تو هم آغوش مي شوند و هر چه از آن ها طلب كني بي دريغ در اختيارت مي گذارند . آنجا جواني هميشه با توست و مي تواني لابه لاي اندام بهشتي پري رويان غلت بزني بي آنكه نگران درد يا قاعدگي شان باشي . نمي توانيد تصور كنيد چه لذتي دارد هم آغوشي با پري رويان قدسي بهشت . اگر مردي مي خواهد به اين آرزوها برسد بايد فقط خدمت خلق خدا در ذهنش باشد و به لذت هاي فاني و زودگذر اين دنيا پشت كند .
از آنجا كه به پاك بودن خودم ايمان داشتم پاكي مهشيد هم مثل روز برايم روشن بود . حتي بعد از آن تلفن هاي مشكوكي كه به اداره ام مي شد . خودتان كه از اينگونه مزاحمت ها بي اطلاع نيستيد . به واسطه شغلتان حتمن زياد با اين جور موارد برخورد داشته ايد . از اينجور آدم ها كم پيدا نمي شود كه زنگ مي زنند و مي گويند زن تو با كسي رابطه نامشروع دارد و گاهي به خانه آن مرد مي رود . حتي آدرس هم داده بود . اوايل زياد اعتنا نكردم ولي تصميم گرفتم اين شك را كه در دلم رسوخ كرده بود يك جوري از بين ببرم . بنابراين روزي كه آن مرد دوباره تماس گرفت و گفت كه زنم در خانه آن مرد است به مهشيد زنگ زدم اما كسي جواب نداد . به مدت يك ساعت هرچند دقيقه يكبار شماره منزل را مي گرفتم تا بالاخره مهشيد گوشي را برداشت و گفت كه حمام بوده است . خيالم راحت شد . ولي مگر مزاحم ول كن بود ؟ تا اينكه يك روز زنگ زد و گفت آن مرد غريبه به خانه ام آمده است . ما كه معصوم نيستيم . به هر حال دل آدم است مي لرزد ديگر . مرخصي يك ساعته اي گرفتم و به سمت خانه ام راهي شدم . در حياط را جوري باز كردم كه صدايي ، جيره اي از لولاهايش بلند نشود . از شما چه پنهان وقتي به پشت در رسيدم از خانه صداي آخ و اوخ زنانه مهشيد و هس هس مردانه اي بيرون مي آمد . خب آن هس هس سينه من نبود و كسي كه در مقابل چشم هايم تنش با تن مهشيد در هم مي پيچيد من نبودم . لابد از حال رفتم كه وقتي به هوش آمدم كسي توي خانه نبود و فقط صداي مهشيد بود كه كنار باغچه گريه مي كرد و فين فين آب دماغش را بالا مي كشيد . به اين عطر بهشتي تان قسم باور بفرماييد حتي دست هم رويش بلند نكردم . تا چند روز خودم را توي اتاق حبس كردم و فقط با خداي خودم راز و نياز مي كردم . مهشيد هم از خانه تكان نخورد و از فرداي روز حادثه صداي شَرَق شَرَق ظرف هايش از آشپزخانه بالا مي آمد و گاهي هم ظرفي را روي كاشي ها خرد مي كرد .
در اين دنيا همه ما مسافريم و نبايد منافع شخصي مان را به تقدير الهي ترجيح دهيم . توي آن چند روز خيلي فكر كردم . به پاكي خودم و خيانت زنم . به اين نتيجه رسيدم كه حرف معصوم بي حكمت نيست . اگر من پاك بودم پس زنم هم بايد پاك دامن باشد و اگر خلاف آن اتفاق افتاد معني اش اين است كه حكمتي در كار است . چه كسي مي داند كه حكمتي در ارتباط زنم با آن مرد نبوده . شايد خواست خدا اين بوده كه زنم با مردهاي ديگر ارتباط داشته باشد و به زودي ثواب كار معلوم شود . فقط خداست كه به همه امور واقف است .
بعد از چند روز كليد را توي قفل چرخاندم . در اتاق را باز كردم و توي حمام خزيدم . غسلي به تن زده و فريضه صبح را به جا آوردم . نمي دانم چهره ام چه تغييري كرده بود كه وقتي مهشيد چشمش توي چشمم افتاد مثل جن زده ها خشكش زد . يك جارو و كيسه اي نايلوني دستش گرفت و به اتاقم رفت تا كثافت هايي را كه گوشه اتاق خالي كرده بودم را جمع كند . گواهي كسر حقوقم را مچاله شده راهي سطل زباله كردم و منتظر جرينگ جرينگ زنگ تلفن شدم كه بعد از مدتي بالا آمد . خودش بود . پرسيد كه آن روز به خانه ام رفته ام يا نه ؟ خب من هم واقعيت را برايش تعريف كردم . بنده خدا خشكش زد . حدس مي زد لابد جنازه زنم را توي باغچه چال كرده ام يا او را قطعه قطعه كرده و به جايي خارج از شهر برده ام . نمي خواهم سرتان را درد بياورم . تماس هاي آن مرد ادامه پيدا كرد و نمي دانم چطور با هم دوست شديم و چطور او را به خانه ام دعوت كردم . تقدير الهي است ديگر . قيافه اش بد نبود و خيلي جوان تر از صدايش نشان مي داد . خودتان كه مي دانيد گوشي تلفن صداي آدم را پيرتر مي كند . خلاصه با آن مرد به خانه ام رفتيم و از مهشيد خواستم كه لخت شود و تن مرد را به آغوش بكشد . به گمانم مثل حالا كه دست نوراني و سفيد شما دارد مي نويسد ؛ نوري ، چيزي در چهره ام دميده شده بود كه وقتي مهشيد به چشم هايم زل زد نتوانست مخالفت كند و تن داد به تن مردي كه حالا حس يك دوست و برادر صميمي را به او داشتم . تا مدت ها مهشيد از حضور من خجالت مي كشيد و مثل تكه گوشتي دراز مي كشيد زير پاي مرد . ولي بعد از مدتي او هم سعي مي كرد به لذت هاي دنيوي اش برسد . خودش كه نمي گفت اما هالو كه نيستم . آخ و اوخ صدايش و چروك هايي كه بين ابروهايش مي افتاد زار مي زد كه دارد مكيف مي شود . راستش را بخواهيد اوايل از اينكه مهشيد عذاب مي كشيد در مقابل من آن كار را بكند كيف مي كردم ولي به تدريج سعي كردم فقط به رسالتي كه به من محول شده فكر كنم . به قول آقاي عارف نيا ما همه ماموريم و نبايد به تقدير الهي معترض شويم و عليه خدا شورش كنيم .
استغفرالله بنده ادعاي پيامبري و داشتن چشم بصيرت نمي كنم ولي يك روز كه هن و هن مهشيد و آن مرد بالا گرفته بود يكهو آن ها تبديل به دو پري شدند كه در هم مي پيچيدند و مرا به سمت خودشان دعوت مي كردند . خوب كه نگاه كردم كَپَل هاي مرد را ديدم كه به سمت آسمان بالا و پايين مي رفتند و برق مي زدند . موهاي بور مرد تو هوا افشان شده بود . يعني مرد كه نبود ، پري شده بود . باور بفرماييد پري شده بود و اطرافش پر شده بود از دار و درخت هايي كه پرنده ها از سر و كولشان بالا مي رفتند . من هم كمي آنطرفتر روي چمن زارها لم داده بودم و هس هس مي كردم . خانه ام بهشت شده بود . به الله قسم بهشت برين شده بود . خوب شما توي بهشت باشيد و يك پري قدسي شما را طلب كند چه عكس العملي نشان مي دهيد ؟
نمي دانم چطور خودم را به پري رساندم . پسم زد . لاكردار چه زور عجيبي داشت و سعي مي كرد با عشوه و ناز من را از خودش دور كند . چند بار پرتم كرد تا اينكه كله ام خورد به ديوار . يكهو ديدم مردي با سبيل هايش روبرويم ايستاده و مثل گاو نري هوف هوف مي كند . شيطان بود . به الله قسم شيطان بود . آقاي عارف نيا بارها گفته بود شياطين براي فريب بنده هاي مخلص خدا هزاربار چهره عوض مي كنند . داشت كفر مي كرد و به پير و پيغمبر بد و بيراه مي گفت . توي آشپزخانه خزيدم و چاقوي بزرگ گوشت بري را بيرون كشيدم . حالا به حكمت حرف هاي آقاي عارف نيا پي برده بودم . من و مهشيد وسيله اي شده بوديم براي شكار يك شيطان . يك شيطان توي خانه من به دام افتاده بود و اگرنمي جنبيدم از دستم فرار مي كرد . داشت لباسهايش را مي پوشيد كه چاقو را توي كپلش فرو كردم . افتاد . دست مي كشيد به سمتم تا شايد بتواند چاقو را بقاپد . چند بار تيزي را روي مچش كشيدم . چند بند انگشتش از پنجه جدا شده بود و توي خون نجسش بالا و پايين مي پريدند . خسته كه شد چاقو را روي گردنش كشيدم و سرش را گوش تا گوش بريدم و گذاشتم ور سينه اش .
خودتان كه ديديد بنده بي گناهم . كساني كه به من تهمت قتل مي زنند حتمن خودشان همدستان شيطانند . قول مي دهم اگر آزادم كنيد وقتي به خانه ام برگردم به حول قوه الهي و با كمك زنم مهشيد شياطين ديگري را به دام بياندازيم . كسي را كه به خاطر كشتن شيطان محاكمه نمي كنند . من به پاكي و عدالت شما ايمان دارم . شما مرد معتقدي هستيد و مطمئنم مثل بعضي ها فكر نمي كنيد كه آن زن قصه توي چند روز مهلتي كه مردش داده بود سير براي خودش كيف كرده و آن اشكها فيلمش بوده اند .
شما يك فرشته واقعي هستيد . من آن نور آسماني را در صورت شما به وضوح مي بينم و آن چشمان گيرا و براق شما كاملن براي من مشخص مي كند شما يك موجود بهشتي هستيد . بگذاريد خوب شما را ببينم . باور بفرماييد از نگاه كردن به شما خسته نمي شوم . آن ابروهاي كشيده و چشمان خمار يك موهبت الهي است . بگذاريد كه شما را سير ببوسم و تن بلورين شما را در آغوش بكشم و محكم بفشارم . شما زيباترين پري هستيد كه تا به حال ديده ام . تن پر از معنويت خودتان را در اختيارم بگذاريد تا با شما درآميزم . اجنه ها ولم كنيد او يك پري واقعي است . هديه اي است از جانب خدا به خاطر كشتن يك شيطان . مگر كوريد كه نمي بينيد او يك پري است . اين لذت معنوي را از من دريغ نكنيد و بگذاريد پري ام را به آغوش بكشم . ولم كنيد اجنه هاي لعنتي . ولم كنيد ...

ابریشم 10-17-2010 06:39 PM

بوي اول بارون

رسیده ایم به فرازهای آخر زیارت عاشورا . من مدام از خودم می پرسم " یعنی مامان بهش گفته ؟ " و بابا با همان صدای نسبتا بلند ادامه میدهد : السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی ...
همیشه دوست داشتم بابا کمی صدایش را پایین تر بیاورد و مثل هر روز بعد از نماز صبحش زیارت عاشورا بخواند . همان طور زمزمه وار . آدم دلش می خواهد از توی رختخواب به صدایش گوش بدهد و ندهد . صبح ها ویندوزم با صدای زیارت عاشورا خواندن بابا کم کم بالا می آید . خیلی حال میدهد وقتی صدایش می آید آدم زیر پتو از این پهلو به آن پهلو بشود و فکر کند " هنوز دیر نشده " اما یکهو می بینی صدایش کمی گنگ شده و دارد می گوید " الذین هم بذلو مهجم دون الحسین ... " . آن وقت است که باید یکهو از جایت بپری و وقتی به اتاقت می آید و چراغ را روشن می کند ، قبل از این که بپرسد " علی ، بابا بیداری ؟" بگویی " بیدارم بابا " .
آدم هایی که از کنارمان می گذرند به ما نگاه می کنند و من نمی توانم به بابا بگویم آرام تر بخواند . انگار نه انگار که توی بهشت زهرا ، سر مزار یک شهید و فقط برای دو نفر دارد می خواند .
گردنم درد گرفته اما تا رسیدن به سجده سرم را بالا نمی آورم . زیارت عاشورا که تمام میشود سر از سجده برمیدارم و می بینم خانواده ای که کمی آن طرف تر دور یک سنگ نشسته بودند رفته اند . یک دختر جوان بود ، یک زن و یک پیرمرد . وقتی ما آمدیم آن ها آن جا بودند . قبل از این که بنشینیم دختر نگاهم کرد و کمی جابه جا شد . من دست بابا را گرفتم و گفتم " اینجاس " . کنار هم نشستیم و بابا دستش را روی سنگ کشید و در شیار قرمز رنگ فرو برد و حروف ی ز دال الف و نون را دنبال کرد . خم شد و سنگ را بوسید . مثل همیشه کف دستش را دو سه بار روی سنگ زد و مثل همیشه گفت " یزدان چطوری ؟ " بعد من دقیقا مثل همه ی عصر جمعه های دیگر با آب بطری سنگ را شستم و بابا سکوت طولانی اش را آغاز کرد .
این را هم نمی توانم به بابا بگویم که چقدر از این سکوتش می ترسم . این را اصلا به خودم هم نمی توانم بگویم . هرهفته به اینجا که می رسیم منتظرم تا زودتر زیارت عاشورا را شروع کند . هر ثانیه اش یک سال می گذرد و انگار یک دیوار سنگی بین من و این آدمی که کنارم نشسته کشیده اند . انگار اصلا من وجود ندارم . انگار بی حرمتی بزرگی کرده ام که این جا کنار این مرد نشسته ام . اما خوب می دانم که اگر این سکوت طولانی را تحمل کنم ، موقع برگشتن، توی ماشین سر حرف ها باز می شود و از هرچه دلمان بخواهد می گوییم . خاطره های قشنگش را در همین فرصت برگشتن از بهشت زهرا شنیده ام . مثلا خاطره ی دو ساعت کشتی گرفتن با یزدان ، روی پشت بام یکی از ساختمان های دوکوهه . یا آن لاک پشتی که یکی از بچه ها جنازه اش را پیدا کرده بود و لاکش شده بود جاسیگاری شان . احتمالا مامان یکی دو روز پیش حرف های من را به بابا گفته باشد . تا الآن که بابا هیچ عکس العمل خاصی نشان نداده . اگر حرفی با من داشته باشد باید موقع برگشتن ، توی ماشین بگوید . اگر چیزی نگوید خودم سر حرف را باز می کنم . اما چطور ؟
یک بار که روبرویم را نگاه کردم دیدم پیرمرد قفل قفسه ی آلومینیومی بالا سر سنگ را باز کرده و دارد قاب عکس جوانی را دستمال می کشد . چشمم در چشم دختر افتاد و سرم را پایین انداختم . نفس عمیقی کشیدم و با صدا بیرون دادم . سر بابا تکان کوچکی به طرف من خورد و زیارت عاشورا را شروع کرد . فکر کرد منظورم با او بود .
می گوید : " علی ، حاج سعید رو بذار یه حالی بکنیم ."
می گویم : شرمنده ت ، رم موبایلم رو فرمت کرده م .
چینی به پیشانی اش می افتد و می پرسد " یعنی چی ؟ "
می گویم " یعنی گوشیم ویروسی شده بود . مجبور شدم هر چی توش داشتم پاک کنم . حاج سعید هم پرید ."
چین های پیشانیش محو می شوند و دوباره همان جا پیدا می شوند " علی حال ما رو گرفتی با این گوشیت "
خیسی روی سنگ دیگر خشک شده اما یک قطره آب روی سنگ روبروی ما می افتد . درست جلوی تاریخ شهادت و 1364 را تبدیل می کند به 13640 . بعد یک قطره دیگر و بعد همین طور پشت سر هم قطرات باران روی سنگ می افتند و سنگ را خال خال می کنند . می گویم " بابا پاشو بریم "
دستش را روی سنگ می کشد و می گوید " یه دقه بشین یه کم بوی اول بارون بشنفیم بعد بریم "
چطور شروع کنم ؟ مثلا بگویم " ببین بابا . می خوام یه چیزی بهت بگم که قبلا به مامان گفته م . فقط اجازه بده تا آخر حرفمو بگم بعد نظرت رو بهم بگو . یکی از همکلاسی هام هست که ... " نه ، همین طوری که نباید رفت سر اصل مطلب . می گویم " بابا می دونی من چند سالمه ؟ من متولد 1364 ام . خب پس من دیگه اون علی سابق نیستم . پس طبیعیه که من مثل هر کس دیگه ای در این سن ... " اّه . این طوری هم نیست . مگر می خواهم درس بدهم . نمی دانم . به بابا نگاه می کنم که کف دستش را روی سنگ گذاشته . انگار که دست روی شانه ی رفیقش گذاشته .
همیشه اول باران گرفتن می رود توی حیاط و کنار باغچه می نشیند و بوی اول باران را با ولع می دهد توی سینه اش . این عادت را هیچ وقت ترک نمی کند . فقط آن وقتی که زانویش ضرب دید و مجبور شد گلبال را برای همیشه بگذارد کنار ، این عادتش هم برای چند ماهی فراموشش شد . می گفتم " بابا بارونه ها " می گفت " اِ ؟! یه چند دقه پنجره رو باز بذار "
حالا خال های خیس ، سطح سنگ را پوشانده اند و شیار قرمز رنگ حروف " یزدان عاکف " را پر کرده اند . می گویم : " بابا حسابی خیسمون کردی . پاشو بریم . من پس فردا امتحان دارم " دستش را می گیرم و بلند می شویم .
آن عصر جمعه ای که آقای زبیری را این جا دیدم هم باران می آمد . کوچکتر که بودم بعضی جمعه ها با چند نفر دیگر از رفقای قدیم می آمدند سراغ بابا . من هم باهاشان می آمدم و کنار بابا میرفتیم سر مزار شهدایی که می شناختند . بعد کم کم تعدادشان کمتر شد و دیگر کسی جمعه ها سراغ بابا نیامد . تا این که یک بار وقتی داشتیم به مزار یزدان نزدیک می شدیم آقای زبیری را دیدم که کنار سنگ ایستاده . ما را از دور دید و شناخت . می خواستم به بابا بگویم فلانی ست ، که دیدم رو برگرداند و با قدم های بلند از روی سنگ ها رد شد و رفت . چیزی نگفتم . با نگاهم دنبالش کردم که رفت و توی پژوی سیاه رنگی ، کنار راننده نشست و با دستش اشاره کرد که زودتر راه بیفتد . وقتی ماشین داشت دور می شد سر چرخاند و نگاهم کرد و بعد سریع نگاهش را دزدید .
توی ماشین بابا می گوید " یه شب توی جزیره مجنون با یزدان داشتیم مهمات می بردیم طرف خط . یهو زد بارون گرفت . من پشت فرمون استیشن بودم . یزدان شیشه رو کشید پایین گفت بذار بوی اول بارون بیاد تو . گفتم یزدان بیچاره شدیم الآن می مونیم توی گل . هی همین جوری نفسای عمیق کشید گفت بوی اول بارون رو نفس بکش . آخرش هم قبل از این که به خط برسیم چرخ ماشین موند توی یه چاله پر از گل ... "
این یکی را تا حالا تعریف نکرده است . می پرسم " جزیره مجنون کدوم عملیات بود ؟ "
می گوید " خیبر . آره خلاصه . گیر کردیم اساسی . پیاده شدیم دو تایی سنگ گذاشتیم زیر چرخ ولی فایده نداشت . یزدان گفت کاری نمیشه کرد باید صبر کنیم ماشین پشت سری برسه هلش بده . نشستیم توی استیشن و یزدان یه چیزی تعریف کرد . گفت مادرش نامه داده که بیا تهران با داییت حرف زده م ، بیا دختر داییت رو بگیر . گفت احتمالا مرخصی پونزده روز بعدی رو که برگردم خونه ، عقد کنیم . همچین گل از گلش شکفته بود ولی سرخ شده بود . گفتم پس بگو عین خیالت هم نیس که مثل خر توی گل موندیم . گفت از پونزده سالگی عاشق دختر داییش بوده ... "
ضربان قلبم بالا رفته . حالا وقتش است که حرفم را به بابا بزنم . می گویم " پس خوشحال بود "
بابا با لبخند می گوید" خوشحــــــــال "
می گویم " خیلی خوشحال بود ؟ "
چین می افتد به پیشانی بابا و لبخند از صورتش محو می شود . آرام می گوید " آره خیلی خوشحال بود " رویش را برمی گرداند . من را که نمی بیند . حتما می خواهد من رویش را نبینم . احساس می کنم بابا دارد توی این بازی جر می زند . الآن وقت سکوت کردن نیست . دارد فرصتم را از من می گیرد . ولی من چطور بگویم ؟ از کجا شروع کنم ؟
ماجرا را ادامه نمی دهد ولی بقیه اش را قبلا گفته . شب عملیات از هم جدایشان می کنند و بعد از عملیات نمی توانند همدیگر را پیدا کنند . بابا با اولین دسته برمی گردد عقب . توی اندیمشک هم سراغ یزدان عاکف را می گیرد ولی کسی خبری از او ندارد . با قطار می آید تهران و نصف شب می رسد راه آهن . از راه آهن تا محله شان می آید و جلوی مسجد به حجله های روشن نگاه می کند . آن جا عکس یزدان را روی یکی از حجله ها می بیند . همانجا می نشیند و گریه می کند . همیشه وقتی به این ماجرا فکر می کنم با خودم می گویم کاش همانجا توی عملیات خیبر چشم هایش را از دست داده بود . خیال تصویر پدر در حالی که نیمه شب در خیابان خلوت کنار حجله یزدان نشسته و گریه می کند برایم هولناک است . انگار هیچ آدمی را نمی توانم تنهاتر از این تصور کنم . نه ، نمی توانم حرفم را بگویم . به پدر نگاه می کنم . می خواهم همین لحظه فرمان ماشین را ول کنم و او را محکم در آغوش بگیرم . نمی خواهم حتی یک لحظه بیشتر سکوت کند . اما چطور می توانم ؟ حالا باید چه بگویم ؟
سرش را به طرف من می چرخاند و می گوید : می دونی که چرا این خاطره رو تعریف کردم ؟
نگاهش می کنم : نمی دونم .
می خندد : اصلا نمی دونی ؟!
سرفه می کنم و می گویم : خب راستش یه کم می دونم .




ابریشم 10-17-2010 06:40 PM

گربه هاي اتوبان
1نمی‌دانم. هیچوقت هم نفهمیدم. مثلن همین دوشب پیش. نه من و نه آن زیبارویی که زیرم مانده بود و ران‌هایم توی ران‌هایش کشیده می‌شد، نفهمیدیم. دخترک چشمهاش بسته بود و دهانش باز و چانه اش را رو به فضای خالی‌ی بالای سرش هل می‌داد که خیسی‌ی قطره‌ها را روی صورتش حس کرد. او هم نفهمید. مثل خودم. لابد فکر می‌کرد توی آن لحظه‌های اوج، از فرط لذت است که مرد امشب‌اش، دست‌های لاغرش را دو طرف سرش ستون کرده، روی صورتش خم شده و توی تاریکی، خیسی‌ی چشم‌هایش را روی گونه‌های او چکانده. خود من هم نفهمیدم. مثل همان زیبارو. شاید دلش برایم سوخت. اما نفهمید. می‌دانم. چندمین بار بود و هربار می‌خاستم که نشود و اینگونه نباشم و فراموش کنم. می‌خاستم مال او نباشد امشب این چشم‌ها و گرمای نفس او نباشد که روی صورتم پخش می‌شود. می‌خاستم این‌بار گریه نباشد. دوست داشتم مثلن به خندیدن گربه‌ها در خیابان‌های نیمه شب فکر کنم و نروم توی نخ آن دوتا تیله که باز توی سرم بچرخند و گرد شوند و از چشم‌هایم بیرون بریزند. خوب بود به گربه‌ی آن شبی فکر کنم که نیم ساعت زل زدن و تکان نخوردن را تحمل کرد و خنده‌ام را دید. نمی‌رفت. چشم‌هاش توی تاریکی برق می‌زد و نگاه می‌کرد و هی می‌گفت "چیه چرا گریه می‌کنی؟" گفتم برو و بعد افتادم به پهلو. نتوانستم. خودش را با ملافه پوشاند و روی سرم خم شد. می خاست دست توی موهام بکند که دستش را گرفتم. ترسید. این دست‌ها مال من نبود. دست‌ها...می‌گفت: "همیشه موهات بلند باشه. بخند. همیشه بخند تا رو گونه‌ت چال بیفته. کمتر بکش. نگرانم نکن."
ملافه را روی سرش کشید و پشت به من شانه‌هاش لرزید. گفتم: "پولتو کامل می‌دم، نترس." گریه می‌کرد. یادم نمی‌آمد. فردا را. لحظه را. فقط توی شیشه‌ها بودم و مات خنده‌ها و عطرهای فراموش‌شده. می‌ترسیدم از اینکه روز دیگری باشد. می‌ترسیدم از اینکه باز صبح تابستان، با طلایی‌ی تند آفتاب و سرسام گنجشک‌ها خودش را توی کوچه ولو کرده باشد. به پرده دست نزدم. زیر سماور روشن بود و ابر کوچکی توی آشپزخانه‌ی کوچک، پا گرفته بود. دلم برف می‌خاست. سفید. سیگارم را توی زیرسیگاری تکاندم و به ران‌های لختم دست کشیدم که سفتی صندلی رویشان جا انداخته بود. به جای خالی ساعت روی مچم نگاه کردم. خنکی اول صبح پرده را تکان می‌داد. از این زاویه که پشتش به من بود، می‌شد خط ستون فقراتش را تا جایی که ملافه اجازه می‌داد و گودی و باریکی‌ی کمرش به پهنای استخوان لگنش می‌رسید، دنبال کرد. سیگار را توی زیرسیگاری خاموش کردم و ملافه را تا شانه‌هایش بالا کشیدم. آسانسور با لرزش کوچکی راه افتاد و دو طبقه پایین‌تر ایستاد. "طبقه‌ی همکف" از صداش برمی‌آمد او هم زیبا باشد. زیبارو.

2
پل خلوت بود، رود، مرداب. از سبزی‌ی احمقانه‌ی کاج‌های کوتوله‌ی کنار پیاده رو خنده‌ام گرفته بود. کنار آب زن و مردی توی هم پیچیده بودند. لرزش تایرهای موتور کهنه‌ای توی دلم را خالی کرد. خورشید از آن دورها قد می‌کشید که تاریکی‌ی بین درخت‌ها را پر کند.
-مراقب باش. همسایه‌ها می‌بیننت.
چرخ، دنده‌ای نبود و تمام سربالایی‌ را به زحمت پا زده‌بودم که خودم را برسانم پشت بالکن. جای بندهای کوله‌پشتی و زین صندلی لای پاهایم خیس بود. تاریک بود و باد خنک توی صورتم می‌خورد. اتوبان خلوت بود. عرق روی صورتم خنک بود. باد بود. بعد از تپه‌ی کوچکی، از آن دور شبح صفه دیده می‌شد. آرام و بی‌حرکت بود. انگار که به چیزی فکر کند.
حتمن توی همه‌ی شهرهای دنیا صفه هست. حتی اروپا. حتی آن شهرهایی که مثلن مثل پاریس، خیابان‌های پرنور و شلوغ دارد و پر است از گالری‌ها و کافه‌ها با آرتیست‌های گردن‌کلفت. آنجا هم حتمن صفه‌ای هست که آهسته بنشیند و از دور نگاه کند. ساکت باشد و فقط به برق‌برق نورهای مثلن ایفل نگاه کند. دردش بگیرد و سرش را پایین بیندازد و کودکانه با سنگریزه‌هایش بازی کند. نه. صفه هنوز برای کوه بودن خیلی بچه است.
نگاهش کردم. هنوز آرام و بی‌حرکت سرجایش نشسته بود. انگار که به چیزی فکر می‌کند. چراغ‌هاو نورها روی صورتش پاشیده می‌شدند و رد می‌شدند. توی آینه‌ی عقب نگاه کردم. اتوبان خلوت بود.
"شهید کشوری"... پدرم می‌گفت عرق می‌خورد. مرد بود و فردا نمی‌شناخت. برعکس خیلی‌هایی که مرد نبودند و عرق نخوردند و ماندند برای فردا. و حالا اسمش، مثل همه‌ی اسم های دیگری که کوچه و خیابان‌های این شهر را پر از بوی مرده کرده بود پا به پای ما می‌آمد. اتوبان خلوت بود. دستم را به طرف پایش و دستی که روی پایش بود دراز کردم. مشت کردم. رو به من برگشت. دست دیگرش را که روی لب‌هاش بود برداشت و با دو دست، مشتم را فشار داد. نگاهش کردم. نور چراغ‌های اتوبان تندتند از روی لبخندش رد می‌شدند.
-دلم برای تیله‌ تنگ می‌شه.
-میگم تا حالا دقت کردی چندبار از اینجا رد شدیم.
-اینجا، اتوبان ماست.

3
پارک بوی صبح تابستان را می‌داد. تکان چند سایه، گرمای زردرنگ روی پلک‌هایم را دزدید. چشم باز کردم. گربه‌ای لای پاهایم می‌پیچید. مرد بزرگی از پشت موتور پیاده شد و بالای سرم ایستاد. سرش پشت به نور خورشید اندازه‌ی یک کلاه‌کاسکت گرد بود و آنتن بی‌سیم پر سروصدایش از گوشه‌ی جیب شلوار مردانه‌ی مشکی‌اش بیرون مانده بود.
-پاشو. پاشو.
هنوز سرم درد می‌کرد. از پشت صدایم زده بودند و یکهو سرم را از روی پاهایش برداشته بودم و به چارچوب در خورده بود. موهایم لای انگشت‌هایش نبود و انگشت‌های بازش روی هوا خشکیده بود. می‌ترسید. پیاده شده بودم و می‌ترسید. می‌ترسیدم. که کاش مزرعه نبود و ابر نبود و کنار نمی‌زدم تا بوی تن‌اش بیقرارم نکند. که باران نبارد و نگوید که خیس می‌شوی تا لبه‌ی در ننشینم و و روی لبهای خیسم دست نکشد. که چشم‌هایش را نبندد.
سرد بود. خم بودم و خیس. آهسته صدام می‌لرزید. توی ماشین سایه‌ی چهار دهان با هم صحبت می‌کردند. زانو سست کرده بودم و دست راستم می‌لرزید. دست بزرگی که روی کاغذ می‌نوشت انگشت جوهری‌ام را پای کاغذ بیرنگی فشار داد. کارتها را گرفتم. دست پراز انگشتری، سرم را از شیشه هل داد بیرون. افتادم. همه‌جا زیادی خیس بود. ماشین سبز دور شد. تنم می‌لزید. در را باز کردم و توی ماشین نسشتم. ماشین لرزید و راه افتاد. قطره‌ها با شدت روی شیشه می‌خوردند. خسته بودم و خیس. دست راستم را مشت کردم و لای ران‌هایم فشار دادم. نگاهم می‌کرد. کمربندش را باز کرد و بطرفم خم شد. دهانش را روی صورتم گذاشته بود. نفسش لای موها و روی گردنم را گرم کرد. چشم‌هاش بسته بود. می‌لرزیدم. سرش را روی گردن و سینه ام کشید و پایین رفت. جای لبش را روی دست راستم حس کردم. هنوز باران می‌بارید. روسری‌اش پس رفته بود. بوی موهایش می‌آمد. بوی ابرها. اتوبان خلوت بود.

4
بیخابی‌ام را از کنار رودخانه تا مغازه کشاندم. کلید انداختم. در که باز شد بوی تند کتاب زیر بینی‌ام خورد. آشغال‌ها را کنار سطل ریختم. زود بود و همه‌ی مغازه‌ها بسته بودند. سیگاری روشن کردم و به دیوار کافه تکیه دادم. صورتم را به شیشه چسباندم و دود را روی تاریکی‌ی آن‌طرف شیشه فوت کردم. توی صورتم برگشت. نشسته بود آن‌طرف میز و سیگار پیچیدن مرا تماشا می‌کرد. خندیدم. یاد حسن افتاده بودم. یاد این که او هم حتمن الان دارد با موهای قرمز، توی یکی از کافه‌های پاریس به یاد ماگدا سیگار می‌پیچد.
فضای کافه پر بود از مشتری‌های کتابفروشی و نگاه‌های آشنا. عینکم را روی میز گذاشتم. گفت: "شاید دیگه برنگردم" و خندید. خندیدم.
-اصن شاید با همین ازدواج کنم و اونجا اقامت بگیرم.
و به دوست هلندی‌اش که قدبلند بود و بور،‌ اشاره کرد. صورتش را مات می‌دیدم که به ما نگاه می‌کرد و معلوم بود از حرف‌هامان چیزی نمی‌فهمد. سیگار را طرف دهانم بردم و لبه‌اش را با نوک زبان خیس کردم. نگاهم می‌کرد. سیگار پیچیده را روی میز گذاشتم. عینکم را به چشم زدم و دستی توی موهایم کشیدم. پایش را از زیر میز به پایم می‌زد. نگاهم را از رومیزی برداشتم. توی چشم‌هایش خیره شدم. خندید. خندیدم. قهوه‌ها دیر شده بود.

5
اتوبوس وسیله‌ی باعظمتی‌ست. مثل خیلی دیگر از باعظمت‌های دنیا، توی اتوبوس هم می‌شود چیزهای زیادی دید. مثلن پیرمردی که روزی چهار نوبت روبروی امام‌زاده صلوات می‌فرستد. زنی که چادرش را با دندان گرفته و پشت به مردها کرده. دخترمدرسه‌ای که توی چشم‌هایت زل می‌زند و می‌خندد. اگرچه خیلی‌هاش احمقانه، تکراری و طبق معمول باشد و حالت را بهم بزند. و قرار باشد اگر، که به اتفاق‌ها ایمان بیاوری اتوبوس پر از اتفاق است. مثل ساعتی که گم کنی و هیچوقت نفهمی کی یا کدام خط. یا تیله‌ای که از دست دختربچه‌ای کف اتوبوس رها شود و این‌طرف و آن طرف برود. و یا ترمزی که توی بغل تو بیندازدش و بخنداندش. من همیشه از در وسط پیاده می‌شوم. حتمن خسته نباشید می‌گویم و بلیطم را دست خود راننده می‌دهم و سعی می‌کنم ذهنم را از تمام خاطره‌ها پاک کنم تا بتوانم این شهر و مردمش را تحمل و زندگی کنم. حالااگر توی هرچیز باعظمتی، خطی از او و یادگاری‌هایش باشد تقصیر من نیست. باید فراموش کنم و همینجا کنار اتوبان، پیاده شوم.

6
پول یک پاکت سیگار و نیم‌کیلو تخم‌مرغ را حساب کردم و از مغازه بیرون آمدم. یکی از سیگارها را روشن کردم و کلید را توی در انداختم. تخم‌مرغ‌ها را توی یخچال گذاشتم. زیر سماور را روشن کردم و روی تخت ولو شدم. روی میز کنار تخت، کاغذی بود و یک دسته پول. زیباروی دیشبی پولش را نبرده بود و یادداشت گذاشته بود. کاغذ بزرگی بود که تای زیادی خورده بود. یکی یکی باز کردم...
سیگار دستم را سوزاند. صورتم را پاک کردم و سیگار دیگری آتش زدم. روی تخت دراز کشیدم و دود را سمت پنجره کوچک و کم‌نور بالای سرم فوت کردم. روی کاغذ فقط نوشته شده بود: خداحافظ.

7
" الو...سلام الف. سلام ب. سلام ج. من دیگه نمی‌تونم این شهرو تحمل کنم. این گنبدا. این آدما. این رودخونه. میخام برم از این شهر لعنتی. چی؟ ویزا؟ آره دارم می‌گیرم. شاید امسال آذر. ماه آخر پاییز. شایدم سال بعد. زودتر می‌خاستم برم. نشد. میتونی بهم کمک کنی؟ آره حتمن. مرسی. باید برم یه جایی که بشه نفس کشید. بشه کار کرد. کار هنری! اینجا دارم تلف می‌شم. دارم خفه می‌شم. ای بابا!‌ بازم تو. چقد سیگار می‌کشی..."

8
سوار ماشین که شد، می‌خندید. شاید بود اما زور می‌زد که شبیه او بخندد. ولی نبود. عرق کردم. کاش نگاه نمی‌کرد. کاش می‌رفت.
-یه شب تا صبحه ها
-علیک سلام
-من حوصله ناز کشیدن ندارم. اگه خوشت نمیاد هری...
نگاهم را دزدیدم. چیزی نگفت. فقط نگاه کرد و خندید. نه. او نبود.
گفت: "من دوست دارم"
گفتم: "ببخش"
گفت: "میخای زندگی کنی یا نه؟ پس چرا خودتو عذاب میدی؟"
گفتم: "من فقط میخام آویزون نباشم. گهگاهم اگه می‌ترکم، دیگه واقعن کم میارم. ببخش.
گفت: "باید تو زندگی‌ت به یه چیز دیگه هم آویزون بشی"
نگفتم. نتوانستم. می‌خواستم بگویم اما نگفتم. "خیلی دیر شده. من چیزی ندارم."
ماشین دوستم را که به بهانه‌ی سفر گرفته بودم با احتیاط جلوی خانه پارک کردم. هنوز نگاهم می‌کرد. گفتم: "برو پایین دیگه." خندید و پیاده شد. مانتویش را درآورد و روی مبل نشست. موهایش کوتاه بود با چند رشته نازک بافته شده تا روی شانه. سیگاری از کیفش در آورد و ناشیانه روشن کرد. با پک اول، به سرفه افتاد.
-مجبور نیستی ادای سیگاریارو در بیاری.
-سیگار ادا نیس، درده.
پک دیگری زد و سمت من آمد. پاهایش را رد کرد و توی بغلم نشست. دست انداخت و با یک حرکت پیراهنم را درآورد. چشمش به تسبیح و زنجیر توی گردنم که افتاد دستش را روی سینه‌ام کشید و با موهای سینه ‌ام بازی کرد. به تسبیح که دست زد، با دو دست مشتش را گرفتم. ترسید. گردنم را خم کردم. چانه‌ام را روی دست‌هایش گذاشتم و جمع شدم. خودش را جلو کشید. بغلم کرد و سرم را توی سینه‌اش فشار داد. عرق کردم.
-میشه اینارو نندازی گردنت؟
-چرا؟ دوسشون دارم.
-همه فک می‌کنن مذهبی هستی.
-همه رو ول کن. نیستم.
-میدونم.

9
تمام زمستان بود. پاییز هم. همیشه همین است. تمام می‌شود. خوب، ولی دوست داشتن که دلیل نمی‌شود. تمام می‌شود. نتوانسته بودم و پشت به من، پاهایش را توی دلش جمع کرده بود و من به کمر برهنه‌اش نگاه می‌کردم. به یک رشته‌ی بافته تا روی شانه‌اش. هوا تاریک و روشن عصر بود. از ظهر چیزی نگفته بود و همانطور پشت به من دراز کشیده بود. خاب نبود. می‌دانستم. رو به من برگشت. دستش را آرام توی موهایم فرو برد. نگاه کردم. نگفت. بالای سرش در کیف باز بود و کاغذنوشته‌های نیمه‌کاره‌ام بیرون ریخته بود. یک تکه کاغذ برداشت و چیزی نوشت. لباس پوشید. کاغذ را بالای سرم گذاشت و از در بیرون رفت. نگاه نکرد. رفت.
صبح با طعم دهانش از خاب بیدار شدم. سردرد داشتم. یاد دیشب افتادم. یاد این که تمام شب جرئت نکرده بودم چراغ را روشن کنم و کاغذ را بخوانم. سیگاری آتش زدم. فقط یک واژه. خنده‌ام گرفته بود. خنده‌ی تنهایی. خنده‌ی تاریکی. دیوار از صدای خندیدنم می‌لرزید. پنجره با نور کمرنگ صبح، بالای سرم بود. از ته کیفم تیله را بیرون آوردم و توی نور نگاهش کردم. گوش دادم. صدایی نمی‌آمد. اتوبان هنوز خلوت بود.


ابریشم 10-17-2010 06:42 PM

قرار گاه متروكه

ما را دو شب بعد از تحویل قرار گاه به میراث انجا فرستادند، یک گروهان سیزده نفری که وظیفه داشتیم تا زمان تحویل کامل محوطه ی قرارگاه به میراث ، نگهبان تجهیزات و انبارهای تخلیه نشده ی آنجا باشیم. قرارگاه نیمه تعطیل بود،از دو ماه پیش دفاتر اداری، سایت های موشکی وضد هوایی و مقر های بازرسی را از آنجا برده بودند و سربازها را گروهان گروهان به مقر جایگزین انتقال داده شده بودند ودو روزبعد که محوطه کامل تهی از سرباز شده بود ما را آنجا فرستادند. ما سربازهایی بودیم که دوره ی آموزشی مان را توی همین قرار گاه گذرانده بودیم و نسبتاً به اوضاع آنجا آشنا بودیم. غروب که وارد قرارگاه شدیم هنوز نور افکن های داخل محوطه ی میل پرچم و زمین بازی روشن بود. ما بیست کیلومتر را از جاده پیاده آمده بودیم و بد جوری خسته و بی رمق شده بودیم. در های خوابگاه اصلی بسته بود و خوبگاه افسران هنوز تجهیز نشده بود. شب همه ی ما توی زمین چمن خوابیدیم، زمینی که درست روبروی قلعه ی قدیمی بود و تا چند روز قبلش انبار مهمات بود و چند تیر بار و ضد هوایی رویش سوار بود.میراث از ده سال پیش بنا بر گمانه زنی هایی که حاصل برسی محوطه های اطراف پادگان بود به این نتیجه رسیده بود که قلعه ی توی پادگان، نه مربوط به جنگ جهانی، که مربوط است به یک دوره ی بسیار دور تاریخی . و ثابت کردن این ادعا و برگرداندن محوطه به میراث ده سال طول کشیده بود. طی ده سال گذشته لایه برداری های محدودی توی محوطه صورت گرفته بود که همگی این ادعا را ثابت می کردند.
آن شب ما خسته بودیم، توی محوطه ی میل پرچم دراز کشیدیم و به خوابی عمیق فرو رفتیم. فرداروزاش بود که برای اولین بار آن صداها را شنیدیم . شده بود که گه گاهی حیوانی اهلی یا وحشی از لای سیم خاردارها تو بیاید و توی سوله های غذا خوری و خوابگاه سرو صدا راه بیندازد و این در شرایطی که دو روز پادگاه تخلیه بود محتمل به حساب می آمد. اما این ماجرا کم کم برای ما تبدیل به کابوسی عجیب شد. هیچ موجودی غیر از ما توی قرارگاه نبود، ما دو روز تمام را دنبال منبع صدا گشتیم، حتی از پنجره ی سالن ها و شیلتر های مهر و موم شده به داخل سرک کشیدیم، اما چیزی دستگیرمان نشد.صدا شبیه صدای هام فرو چکیدن قطره ای بزرگ بود در گودالی خیس که در انتهایش انگار زنی جیغ می کشیدند.سه روز از آمدن ما به قرارگاه گذشته بود و صدا ها آرامش اولیه مان راگرفته بودند. جایی نبود که سرک نکشیده باشیم، هیچی نبودو همین می ترساندمان. از دورهء آموزشی که به پادگان آمده بودیم چیزهای غیر منتظره ی زیادی توی قرار گاه اتفاق افتاده بود، شنیده بودیم یکی از سربازها شبی که توی برجک نگهبانی می داده به خاطر دیدن هیبتی عجیب مشاعرش را از دست داده و سالها زمین گیر شده و خیلی اتفاقات عجیب دیگر که بعدها معلوم شده کار سربازهای ماه آخر بوده که می خوسته اند سربازهای تازه وارد را دست بندازند.
روز سوم حضور ما در قرارگاه بود،صبح اش لندروور خاکی قرارگاه آمد و سهمیه ی غذای سه روزمان را آورد. از قرار معلوم به این زودی ها قرار نبود از آنجا خارج شویم، راننده ی لندوور تاکید کرد که خروجمان فقط و فقط منوط به دستور کتبی فرماندهی می باشد و امیدوارمان کرد که به زودی بر می گردیم. اینها را گفت و رفت .
اتفاقات عجیب برای ما از روز پنجم شروع شد، دوشنبه بود، اولین شبی که توی خوابگاه افسران می خوابیدیم، گرگ و میش بود که با صدای جیغی گوش خراش از خواب پریدیم، ناخودآگاه دویدیم سمت جایی که صدا را شنیدیم. صدا از سمت سرویسهای بهداشتی پشت خوابگاه می آمد، محوطه از نور نورافکن های زمین چمن روشن بود. هوا غبار داشت و سالنهای حمام زیاد واضح دیده نمی شد، نزدیک تر که شدیم چیزی قرمز رنگ در دوردست به چشممان آمد، هیچکدام از ما آمادگی مواجهه با آنچه که در انتظارمان بود را نداشتیم. از داخل صدای شُرشُر آب می آمد، تو که رفتیم دست یکی از سربازها را دیدیم که از پایین در آلمینیومی حمام زده بود بیرون و اطرافش خون غلیظی دلمه بسته بود. تو که رفتیم سرباز را دیدیم که رگ دستهایش را با تیغ ریش تراش زده و بی جان روی زمین افتاده. خون سرباز انگار که از سقف بیاید به تمام سرامیکهای جرم گرفته ی حمام پاشیده بود و در کف حمام با آبی که از بالا می آمد مخلوط می شد و دورانی از پاشوره خارج می شد. هیچکداممان نمی توانستیم باور کنیم،بوی خون داغ توی سالن حمام پیچیده بود و دیوانه مان می کرد. به ظهر نکشیده بود که جنازه ی سرباز را سوار الاغی که از ده ای در چند کیلومتری قرارگاه گرفته بودیم ،کردیم و فرستادیم به مقر اصلی . شاهو را با جنازه همراه کردیم، سرباز کردی که همشهری سرباز بی جان بود. ما ارتباطی با مقر جدید نداشتیم، همه ی سیستم های صوتی و ارتباطی برچیده شده بود و اجازه ی خروج از آنجا را هم نداشتیم. تنها راه ارتباط با قرارگاه جایگزین لندروور خاکی رنگی بود که هر سه روز یک بار جیره ی غذایمان را می آ آآآآآاآjjjjآآورد.
ساعتها کند کند می گذشت و حوادث یکی یکی می آمدند، هیچ کدام از ما نمی دانستیم سوران چرا خودکشی کرده. همه چیز آنقدر غیر منتظره و ناگهانی بود که قدرت تحلیل مان را گرفته بود. شب قبلش همه تا دیر وقت بیدار بودیم، فال ورق گرفتیم، از خاطرات و آرزوهایمان حرف زدیم، سوران هم مثل همه ی ما سر خوش بود و تا دیروقت با شاهو ترانه ی کردی خواند و باهمان لهجه ی غلیظ اش جُک تعریف کرد و از آرزوهاش گفت. سوران دیر وقت خوابید و صبح زود بیدار شده بود که غسل کند ،خودش را کشت.
دیدن جنازه سوران توی آن حالت همه ی ما را افسرده کرده بود. تا دو روز بعد از این حادثه اتفاقات عجیب دیگری افتاد. شب اش بارها و بارها همان صدای عجیب و جیغ ممتد را شنیدیم. از غروب یکی از سربازها حالتی شبیه خواب زده ها شده بود و مدام با خودش حرف می زد یا گوشه ای کز می کرد و خیره می شد به نورگیر خوابگاه. خوابیده بودیم که همگی با صدای آواری مهیب از جا کنده شدیم. سرباز همان شب هاله ای فسفری رنگ را دیده بود که از توی نورگیر به سمتش آمده بود و بلندش کرده بود، آنقدر بلند که به نورگیر رسیده بود. دست فسفری یکباره توی هوا ولش کرده بود ، سرباز از پشت با کمر روی لبه ی تخت افتاده بود و کمرش جابجا شکسته بود. قطع نخاع شده بود. ما با صدای افتادن سرباز بلند شدیم، هوا که روشن شد جای شکستن شیشه ی نورگیر را دیدیم که نشان از افتادن سرباز از آن را می داد. گویا سرباز توی خواب راه افتاده بود و از نردبان کنار دیوار ورودی بالا رفته بود، توی خواب و بیدار پایش روی نورگیر رفته بود و آن اتفاق برایش افتاده بود . دیگر نمی شد اوضاع را عادی تصور کرد. فردا روز بود که لندروور پشتیبانی دوباره پیدایش شد، چند تا از دندانهای جلوی سرباز شکسته بود وقادر به درست حرف زدن نبود. راننده هیچ پیامی نداشت، نه از قرارگاه و نه از جنازه ی سوران و شاهوو که همراهش فرستاده بودیم . سرباز قطع نخاع شده را سوار لندروور کردیم و فرستادیم پایین. ما بارها و بارها به راننده تاکید کردیم که شرایط آنجا غیر عادی است و دیگرنمی شود آنجا ماند. تا چند روز بعدش خبری از لندروور نشد. ما چند روز را در ترس و نگرانی گذراندیم، شب ها نصفمان می خوابید و بقیه نگهبانی می دادیم. خوابمان کابوس شده بود و بیداریمان جنگ با ثانیه هایی که پایان نداشتند. همه ی ما بارها و بارها آن صدای فروچکیدن وآن جیغ ممتد را شنیدیم. سه روز بعد که لندروور دوباره در دوردست پیدایش شد برای ما لحظه ی بزرگی بود. ما بی تاب ، از بلندی های قرارگاه چشم دوختیم به تپه های پایین دست که لندروور بی صبرانه از آنها بالا می کشید، اما راننده راننده ی سابق نبود. راننده ی سابق کامله مردی بود حدود چهل ساله با ریش خرمایی که دانه دانه سفید افتاده بود، اما این راننده بیشتر از بیست و چند سال نداشت. راننده ی قبلی همان روزی که از ما جدا شده بود چند کیلومتر آنطرف تراز جاده منحرف شده بود و توی رودخانه سقوط کرده بود.راننده جدید گفت هر دو سر نشین لندروور در جا کشته شده اند و جنازه شان به فرمانداری منطقه فرستاده شده. ما بهت کرده بودیم،انگار دستی نا پیدا ما را به سمتی می برد که به نابودیمان ختم می شد.راننده ی جدید هم هیچ خبری از جنازه ی سوران وسرباز همراهش نداشت. ما می خواستیم با همان لندروور برگردیم اما راننده گفت که از فرماندهی تاکید دارند که تا تحویل آنجا به میراث، ما توی قرارگاه بمانیم. لندروور همان طور که آمده بود برگشت و ما باز هم ترسخورده و نا امید چشم دوختیم به جاده.
دیگر لحظه ای نمی توانستیم آنجا بمانیم، تصمیم گرفتیم به هر قیمتی شده آنجا را ترک کنیم. هر ده نفرمان سر گردان شده بودیم. ظهر همه توی محوطه ی میل پرچم جمع شدیم. می دانستیم نباید از هم جدا شویم، همچنان صدا ها می آمد، حالا از هر طرف، انگار برای هر کداممان طنینی شخصی پیدا کرده بود که عکس العمل های جداکانه ای در ما برمی انگیخت. تمام مدت فکر می کردیم کسی همراه مان است، گاهی بادی شبیه حفار تَن به صورتمان می خورد،تمام مدت انگار کسی از درون کنگره های قلعه ی قدیمی می پاییدمان. دیگر تصمیممان را گرفته بودیم. غروب وسایلمان را جمع کردیم، قرارمان این شد فردا هوا که روشن شد راه بیفتیم. شبش توی زمین چمن دور هم جمع شدیم و زیر نور نور افکن به نوبت به خوابی سبک فرو رفتیم. از چند روز پیش که آمده بودیم همه ی صورتها چروکیده و زبر و پای همه ی چشمها گود افتاده بود. کسی جرعت نمی کرد حمام برود، اگر کسی قرار بود دست به آب برود همگی دور اتاقک توالت جمع می شدیم و یکی یکی تو می رفتیم به سرعت روده هایمان را تخلیه می کردیم. آن شب هم صدا ها آمدند، اتفاقات افتادند و ما خیلی خوش شانس بودیم که جان سالم از مهلکه به در بردیم. در تمام مدت حضورمان در قرارگاه دو نور افکن از چهار نورافکن زمین چمن روشن بود ما در فاصله ی این دو نور افکن دور گرفته بودیم. در یک لحظه دو نور افکن خاموش شدند و بعد یکباره محوطه توی تاریکی مطلق فرو رفت و این همراه بود با صدای فرو چکیدن قطره ی همیشگی و جیغ هایی که پشت بندش می آمد. ما دیوانه وار داد می زدیم و هر کداممان به طرفی می دویدیم. لحظه ای بعد همه چیز دوباره روشن شد، یکی از نورافکن ها جرقه زد و از پایه اش جدا شد و به میان ما افتاد، دوباره همان صداها آمدند. تا صبح چند بار این اتفاقات تکرار شد. ما از رویه ی تخت های تل انبار شده توی سوله ی انبار آتش بزرگی درست کردیم که شعله هایش توی آن جهنم آرام مان می کرد. تا صبح نخوابیدیم. گرگ و میش بود که آماده شدیم برای فرار از قرارگاه متروک، هوا روشن شده بود که هر ده نفرمان شانه به شانه ی هم از زمین چمن راه افتادیم سمت در خروجی قرارگاه. بوی آتشی از دور دست می آمد، هوا ابری بود و صدای پرنده های اول صبحی شنیده می شد. ما می توانستیم از این جهنم خارج شویم؟
پشت به پشت هم راه افتادیم، از زمین چمن مستقیم انداختیم توی خیابان اصلی قرارگاه. از جلوی قلعه ی قدیمی که رد می شدیم انگار چشم هایی تعقیب مان می کرد و صدا هایی که مثل زوزه ی باد بود و انگار از ماورای تاریخ می آمد، شبیه دسته ای آدم که مویه کنند.فقط صدا نفسها و خپ خپ پوتین هایمان روی آسفالت کهنه می آمد. قدمها کند پیش می فت و ثانیه ها برایمان کش آمده بود.
ما از در خروجی خارج شدیم بی اینکه غافل شویم از دستی که هر آن ممکن بود ما را از رفتن باز دارد. از قرارگاه خارج شدیم.به ظهر نکشیده بود که به جاده ی اصلی رسیدیم. باورمان نمی شد که دوباره جاده را دیدهایم، خسته بودیم اما انگار پرواز می کردیم. همان روز به مرکز فرماندهی برگشتیم. ما ده نفر توی این ده دوازده روز به اندازه ی چند سال در هم شکسته شده بودیم. توی قرارگاه هیچ کس خبری از جنازه ی سوران و شاهوو که همراهش بود نداشت،آنها هیچ وقت به قرارگاه نرسیده بودند و جنازه ی سربازی هم که با لندروور پیدا شده بود قابل شناسایی نبود، سرش توی بستر رودخانه لهیده شده بود.
ما از آنجا آمدیم، هر کدام از ما به کرات در دادگاه نظامی حاضر شدیم و هر کدام هر چه را که دیده بودیم توضیح دادیم .
بعد از تبرئه شدن مان ما را توی همان قرارگاه مرکزی نگه داشتند و تا روز پایان خدمتمان آنجا ماندیم. ما بارها و بارها خواستیم که از چند و چون ماجراهای آن چند روز آگاه شویم ، چند بار توضیحات دروغی به ما دادند، بارها و بارها جواب ما به بعد موکول شد، اما هرگز دلیل آن اتفاقات عجیب برایمان مشخص نشد. ما سرباز بودیم و سرباز حق سوال پرسیدن نداشت.




ابریشم 10-17-2010 06:43 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2830%29.gif تا سیگارم تموم شد
http://8aaad.com/assets_c/2010/10/si...0xauto-577.jpg
داستانی از مسعود حسینیان


روز شده و باد کولری که از دیشب روشن بود تمام بدنم رو خشک کرده ، دم صبح می خواستم برم توالت ، از فشار شاش ، بند نمی شدم ، یکم تقلا کردم که برم ولی منصرف شدم بعد دوباره خوابیدم. البته با این حال خوابیدن ، خواب با اعمال شاقه اس ، مدتی گذشت ، ندونستم چقدر ولی این بار به اجبار بلندم کرد ، هرچند فکر می کنم نوری که از کناره پنجره می خورد تو یه صورتم هم بی تقصیر نبود ، انگار مامور بود که من یک روز گند رو شروع کنم و با بی حوصلگی به آخر برسونم .
توالت که تمام شد ، رفتم کناره رو شویه ولی حس خیس شدن رو نداشتم ، موهام رو تو آینه دیدم ، خیلی شکسته شده ، اومدم بیرون ، نگاهی به ساعت کردم ، ولی بعد که رفتم تو اطاق یادم رفت که ساعت ده یا شایدم یازده رو نشون می داد .
به نیت اینکه برم تو پارکه رو به رو و کمی از کتابی رو که الان سه ماه دست گرفتم رو نوک بزنم ، و چند نخ سیگار بکشم ، لباسام رو عوض کردم .
کیف دستی قهوه ای رمز دار که داخلش یه پاکت سیگار ، فندک ، دفترچه و خودکار بود رو با کتاب همیشه گی زدم زیر بغل و رفتم بیرون . تو راه پله ، پله ها رو حس می کردم ، که به زور دارند بهم پا میدن که پا روشن بزارم ، حتی چند تا پله رو می خواستند منو لیز بدن . وارد کوچه شدم ، امروز تعطیل بود ، این رو نه از رو تقویم بگم ، نه ، از کوچه و خیابون خالی حدس زدم .
رسیدم تو پارک ، رو اولین نیمکت نشستم ، سایه خوبی اونو پوشونده بود ، کیف دستی رو گذاشتم کناره دستم و کتاب رو برداشتم ، کاغذ باطله تویه کتاب نشون می داد که چقدر از این کتاب رو خوندم . پیش خودم گفتم ، چه خوب می شد اگه زندگی ما هم کنارش کاغذ باطله داشت و نشون می داد چقدر خوندیم و چقدر مونده .
سرم رو از کتاب ور داشتم ، صدای چند تا بچه حواسم رو لحظه ای پرت کردند ، که خیلی دور تر از من داشتند باز می کردند .
آخر تابستون بود ، ولی پاییز انگار زود تر از هر سالی دیگه ای به جون درخت ها افتاده بود . باد آرومی کناره گوشم وز وز می کرد و برگ های که خشک کرده بود رو داشت کناره هم و بدون نظم می چید ، که فردا کاره سپور پارک راحت تر بشه . روز بود ولی جیکه از گنجشکی هم در نمی اومد ، فقط گردو خاک پاییزی بود ، که گه گداری خش خشی می کرد .
سرم انداختم پایین و انگار که رو عادت همیشه گی باید چند صفحه رو بخونم ، شروع کردم به خوندن ، پاراگراف پشت سر هم رد می شدند و من مثل قبل اصلا حواسم نبود ، که چی شد ، خیلی به خودم فشار می اوردم ، می تونستم خط قبلی رو یادم بیاد ، ولی چه فایده ، آلان خیلی وقته که داستان رو فراموش کردم .
هوس سیگار می کنم و خوشحال از اینکه تنها چیزی که با من دهن به دهن می شه رو با خودم دارم ، قفل کیف رو دو تا صفر بود ولی هرچی میزنم ، باز نمیشه ، ( اه گه تو این کیف ) با بی حوصله گی انگشتم رو می برم ، بین قفل و صفحه و از میخ قفل رو می کشم ، راحتر از اون چیزی بود که فکر می کردم ، وقتی پاکت سیگارم رو توش دیدم ، خوشحال شدم ، یه نخ در اوردم گذاشتم روی لبم ، فندک رو کشیدم ، خش خش خش ، صدای سنگ فندک بود که بی هوده می چرخید. کلی تکونش دادم که شاید یه چیکه گاز تهش مونده باشه ولی فایده ای نداشت ، گازش تموم شده بود . نگاهم رو به خاطره یک کمک و دستی که سیگار داشته باشه چر خوندم .
کمی دور تر از من سه نفر روی نیمکت نشسته بودند و دو نفرشون داشت سیگار می کشید ، زیاد دور نبود ، شاید بیست متر اون طرف تر من ، ولی حوصله نداشتم که پاشم ، فقط کافی بود که ازشون خواهش کنم و اون وقت دست بود که آتیش بهم برسونه ، ولی نه حال این کار نداشتم ، یک تنبلی ، یک کسلی وحشی تو تنم رفته بود ، انگار پاییز من رو با درختا اشتباه گرفته بود .
آفتاب داشت از سایه بالای سرم فرار می کرد ، و به من نزدیک می شد ، با کج خلقی موذیانه ای داشت می گفت ، پاشو تنه لش ات رو از این جا وردار ، همون کاری رو باد با کشیدن گرد و خاک می کرد ، نورش رو همین طور تیز می کرد و صاف می فرستادش سراغ من . آفتاب دیوس ! تو دیگه چته!!!
فقط کافی بود یه نیمکت رو عوض کنم، ولی این کار از شاشیدن اجباری اول صبح سخت تر بود .
چقدر دوست داشتم که الان یکی کنارم بود یا نه حتی زنگ می زد به گوشیم ، و باهاش کمی صحبت می کردم ، هه خدایا ما رو باش که چه خیال خوشی داریم ، خدا کنه یکی زنگ بزنه حتی اشتباهی ، اگه زنگ بزنه حتما صحبت کردن رو یک ربعی کشش بدم .
آفتاب دیگه تمام نیمکت فلزی رو گرفته بود از بالآ و پایین آتیشم می زد ، عرقم شر شر داشت لباسام رو خیس می کرد ، کار خودش رو کرد، رفتم سمت خونه . از کنار اون سه نفر که الان دو نفر بودند رد شدم ، چقدر خوشحال شدم که یکی شون کم شد ، اومدم خونه همین طور مستقیم رفتم رو بروی کولر نشستم ، تا خنک شم، یه چیزی می خواستم ولی نمی دونم چی ، آب ! نه غذا هم نه ، نمی دونم ولی یه چیزی می خواستم ، دوست داشتم که موبایلم رو بگیرم جلو رووم و از شماره اول تا اخری رو صحبت کنم ، ولی پیش خودم گفتم ، اگه اونا حوصله من رو داشتند حتما زنگ می زدند ، بعد به گوشه ای انداختمش یه گوشه که صداش رو بشنوم ، نمیشه آدم امیدش رو از دست بده ، شاید یکی زنگ زد ، حتی اشتباهی . منتظر نشستم و همین طور به این دستگاه عجیب نگاه می کردم ، که شاید معجزه ای بشه و صدای زنگش به هر بهانه ای بلند شه و همین طور که صدای تیک تاک ساعت داشت قوی تر تویه گوشم می زد ، چشم های منم خسته تر و سنگین تر می شدند ولی با این حال هر چند لحظه ای نگاهش می کردم ، قلبم تاپ تاپ صدا می کرد و داشت از جاش کنده می شد ، مثل اینکه منتظر بودم ولی نمی دونستم که منتظر کی ، فقط می خواستم که صحبت کنم ، از بس که نگاهش کردم گوشی خجالت می کشید که نگاهم کنه ، چشمام داشتند بهم می گفتند بخواب کی زنگ می زنه ، اما باز به زور بازش می کردم ، اونا صفحه گوشی رو برام تیره می کردند که من فراموشش کنم ، این کار رو با مهارتی انجام دادند که فقط زمان می تونست انجام بده و من به خواب رفتم .

خوابیدم ، نمی دونم چفدر ، ولی کا بوسی بلند داشتم ، مثل ثاتیه های عمرم . سرم درد می کرد ، سر درد همیشه گی ، از شقیقه ام شروع می شد درست میزد فرق سرم ! رفتم تو بساط قرص ها هرچی که به pumخطم می شد رو سوا کردم ، همش رو با هم قورت دادم ، یه لیوان آب هم هورتی کشیدم سر ، انگار سریع عمل کرد ، رفتم سمت موبایلم ، با یه حس کنجکاوی نگاش کردم ، گفتم شاید اون موقع که خواب بودم ، شاید یکی زنگ زده و من اینقدر زود قضاوت نکنم ، نگاش کردم ، درست مثل کسی که به معشوقش نگاه می کنه ، گوشی با زبون بی زبونی ، با نگاهش داشت می فهموند که بی تقصیره ، هر چی زور زد که به من بفهونه نشد ، هر چی التماس کرد ، جوابی نشنید ، دیگه دیر شده بود ، چون اونو محکم به دیوار کوبونده بودم و زجه زدن هاش رو از دور داشتم نگاه می کردم .
طفلی دلم براش سوخت ، آخه اون چه گناهی کرده بود ، می خواستم برم ورش دارم و از دلش در بیارم ، ولی مطمن بودم ، که فحشم میده ، می گه که تو سادیسم داری ، حق داره اگه کسی حتی زنگی هم بهت نمی زنه .
ولی باز دلم طاقت نیاورد ، گفتم هرچی هم به هم بگه حق داره ، به هر حال اون بیشتر از هر کی دیگه ای با من بوده ، رفتم ورش داشتم ، گذاشتمش روی پا هام ، شیشه اش حسابی خورد شده بود ، خورده شیشه هاش از رو سین اش پاک کردم ، بعد با یه دستمال کاغذی بعضی جا هشو دست کشیدم ، آخه می دونستم از این کار خوشش می آد ، وقتی داشتم دستمالش می کشیدم از بدنش آه و ناله بلند می شد ، طفلی حتما محکم زدمش ، همین طور داشت بر رو بر من نگاه می کرد ، می خواست این طوری خجالتم بده ، می دونستم ، هیچی تو دلش نیست ، اصلا به روم هم نیاورد که کار اشتباهی کردم . از این که اون بلا رو سر گوشی آورده بودم وجدان درد گرفته بودم .
لباس هام یه گوشه افتاده بودند ، عوض کردم و رفت بیرون این دفع قبل از رفتن با خودم کبریت بردم .
آسمون داشت قرمز می شد ، غروب تنگی بود ، مثل حال روز من ، مثل غروب هر جمعه ای دیگه ، درست مثل حال هر روز من ، اه که این روز نکبت ازش می باره .
تا به خودم اومدم دیدم رو یکی از نیمکت های فلزی قرمز پارک هستم ، نیمکت من رو می شناخت ، مثل درخت رو به رو که هروقت من رو میبینه لبخند میزنه و سلامم میکنه ! سیگارم روشن کردم و یه نگاهی به دور برم کردم ، هوا راکد بود ، انگار برق گرفته بودش ، برگ درختا خشک وا ساده بودند ، دود سیگار من هم مثل خط کش صاف می رفت تو هوا ، بدونه اینکه مثل قبل عشوه ای بیاد و پیچ و تابی بخوره . به هیچی فکر نمی کردم ، حتی به خودم ، فقط داشتم به این دود آبی رنگی که جلو چشمام خو نمایی می کرد نگاه می کردم ، دو تا گربه رو دیدم که داشتند می چرخیدند ، گربه سفید پرید رو سر سیاه سفیده ، اما سیاه سفیده تکون نخورد ، حتی نگاهیم نکرد ، بعد سفیده راهشو کج کرد و رفت ، سیا سفیدم خودش رو داشت می مالید به بلوک های سیمانی .
کم کم سر و صدای پیر و پاتال ها بلند شد ، انگار تو بسته های چند تای باید وارد پارک می شدند . مثل مورچه گوشه گوشه پارک جمع شدند و سر هاشون جمع کرده بودند ، و بلند بلند صحبت می کردند ، انگار که با تمام چسبندگی از هم دور بودند .
پارک از زندگی ساقط بود ، حتی کلاغ ها هم حال غار غار کردن رو نداشتند ، من همین طور سیگار کون به کون روشن می کردم ، از دهن و دماغ و حتی گوش ها هم دود بلند می شد ، اینقدر روی این نیمکت ها نشسته بودم ، که شبیه به همین ها شده بودم ، قرمز ، با لوله های گرد و کثیف .
هوا داشت تاریک می شد ، چراغ های گازی پارک دونه دونه روش می شدند ، همیشه شب رو بهتر تحمل می کردم ، مخصوصا اگه جمعه باشه ، لا اقل مطمن هستم که فردا باز تو محیط کار می رم و از این کسالت بیرون بیام .
تا تصمیم گرفتم که پاشم و این قصد رو عملی کردم خیلی طول کشید ، به پاکت سیگارم نگاه کردم خالی بود ، رفتم یه پاکت دیگه گرفتم و باز خودم رو رو پله ها دیدم ، فحش و بدو بیراهی که پله بارم می کردند رو زیر پا هام حس می کردم . محلشون نزاشتم .
تو خونه بودم ، خونه ساکت بود ! ساعت ها که به شب می رسیدند ، سر و صدا های بیرون هم کمتر میشه ، اینقدر کم میشه که دیگه به زحمت می شه ، صدای رو تو کوچه تشخیص داد . درست تو همین لحظه است که می فهم ، نه از شب هم بی زارم شاید از تمام طول هفته ، روز های معمولی ، مثل آدم اهنی از کناره هزار تا آدم رد می شم ، و هزار تا آدم از کنارم رد می شن بدون اینکه حتی بهم نگاهی بکنن یا حتی بد تر وقتی نگاهشون به سمت تو ، مطمن هستی که به تو نگاه نمی کنن و این مثل ضرب همین عقربه های ساعت دیواری می مونه ! که می گه دارم رد می شم ، می گه کسی حواسش به من نیست ، می گه ...
وقتی تنهایی همه صدا ها ترسناک ترند ، کوچیک ترین صدا ها حکم ناقوس کلیسا رو پیدا می کنند و تو مغزت می پیچه ، اگه جیر جیرکی سرو کله اش پیدا شه باشد بد تر ، آزار صداش از تیک تیک ساعت هم بیشتر و وقتی دراز کشیدی و صدای تیک تیک ساعت و چکه شیر هرز شده و دومب دومب قلبت را می شنویی همه با هم همون چیزی رو می گنه که تیک تاک ساعته می گه .
از نشستن خسته می شم ، روی تخت دراز می کشم ، این لا مسب هم جیره از همه جاش بلند می شه ، فکر کنم دیگه حوصله من رو نداره ، از این که بیست سال روش بودم خسته شده ، از اینکه معلوم نیست تا کی رویش بخوابم کلافه است .
یک نخ سیگار از پاکت در می آرم و روشن می کنم ، هر چند که اذیت می شم موقع کشیدن ولی باز دوست دارم که بکشم ، تا سیگارم تموم شه بلکه خودمم با سیگاره تموم شدم .


ابریشم 10-17-2010 06:44 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2841%29.gif پرواز
اثر: دوریس لسینگ


بالای سر پیرمرد خانه کبوتران قرار داشت، یک قفسه مشبک سیمی که روی چند میله قرار داده شده بود و پر از کبوترانی بود که خرامان خرامان راه می رفتند و با تفاخر در پرهای خود باد می انداختند. نور آفتاب روی سینه های خاکستری فامشان می شکست و به رنگین کمان های کوچکی بدل می شد. به گوشهایش بغبغوی آرام آنها همچون لالایی آرامشبخشی می نمود. دستهایش را به سمت سوگلی اش دراز کرد، یک کبوتر خانگی، پرنده جوان گوشتالویی که وقتی چشمش به او می افتاد، بی حرکت بر جا می ایستاد و یک چشمش را با ناقلایی و زیرکی یک وری می کرد.
پیرمرد در حالی که می گفت: " خوشگله، خوشگله، خوشگله"، پرنده را قاپ زد و پایین آورد و در همان حال، چنگالهای سرد مرجانی اش را دور انگشت خود حس می کرد. خوشحال و راضی، پرنده را به آرامی روی قفس گذاشت و به یک درخت تکیه کرد و به منظره آن سوی قفس زیر نور اواخر بعد از ظهر خیره شد. در بازی جنگ و گریزآفتاب و سایه، خاک سرخ تیره رنگ که جای جای آن به شکل کلوخ های بزرگ و غبار گرفته ترک خورده و شکسته بود، یکسره تا افق بلند گسترده شده بود. درختان در امتداد دره روئیده بودند و مسیر دره را نشانه گذاری کرده بودند، جویباری از چمنهای سبز پرپشت نیز امتداد جاده را علامت گذاری کرده بود.
نگاهش در امتداد جاده به سوی خانه رفت و نوه اش را دید که آویزان به دری زیر درخت یاس تاب می خورد. خرمن موهایش زیر موجی از آفتاب پشت سرش ریخته بود و پاهای برهنه بلندش انحنای ساقه های یاس را تکرار می کرد، ساقه های برهنه قهوه ای فام درخشان را در میان نقوش شکوفهای پریده رنگ.
دخترک به چیزی ورای گلهای صورتی، ورای کلبه روستایی متعلق به راه آهن، جایی که زندگی می کردند، در امتداد جاده ای که به روستا می رفت، خیره مانده بود.
خلقش تغییر کرد. عمدا مچش را به سمت پرنده دراز کرد تا او را بپراند ولی به محض این که پرنده بالهایش را گشود، دوباره آن را گرفت. تلاش و تقلای آن حجم گوشتالو را زیر انگشتانش حس می کرد و تحت تاثیر یک لج آنی، پرنده را درون جعبه کوچک انداخت و قفل آن را بست. زیر لب گفت: "حالا اونجا می مونی" و پشتش را به قفس پرندگان کرد. محتاطانه در امتداد پرچین به راه افتاد و به سمت نوه اش رفت که اکنون به دور در پیچیده بود، سرش شل روی بازوانش خم شده بود و داشت آواز می خواند.
آوای لطیف شاد او با بغبغوی کبوتران در می آمیخت و خشمش را بیشتر می کرد.
داد زد: "هی!" و دید که دخترک پرید، به عقب نگاه کرد و در را رها کرد.
نگاهش را دزدید"سلام پدربزرگ"، مودبانه به طرف او برگشت ولی قبل از آن آخرین نگاهش را به جاده پشت سر انداخت.
پدربزرگ گفت: "منتظر استیونی، ها؟" انگشتانش را مثل پنجول کف دستش فرو کرده بود.
دخترک در حالی که از نگاه کردن به او پرهیز می کرد، به آرامی پرسید: "مخالفتی دارین؟"
پیرمرد جلوی او ایستاد، چشمهایش را تنگ کرد، شانه هایش را به حالت قوز خم کرد، فشرده از عقده دردی سخت که از باد در پر انداختن پرندگان، آفتاب، گلها و نوه اش نشات می گرفت، گفت: " فکر می کنی برای اظهار عشق به قدر کافی بزرگ شده ای، ها؟"
دخترک با شنیدن این عبارت قدیمی و از مد افتاده سرش را بالا انداخت و اخم کرد: " اوه، پدربزرگ"
-" فکر می کنی که می خوای خونه رو ترک کنی، ها؟ فکر می کنی می تونی شبا حوالی مزارع بدوی و پرسه بزنی؟"
لبخند دخترک او را واداشت تا ببیندش، همانطور که هر روز غروب در آن ماه گرم آخر تابستان دیده بود که چطور دست در دست با پسر پستچی، سرخ دست و سرخ گلو با جوانی به شدت تجسم یافته اش در امتداد جاده به سمت روستا می روند. حس درماندگی تمام سرش را دربرگرفت و خشمگین فریاد زد:" به مادرت می گم!"
دخترک خنده کنان گفت: "برو و بهش بگو!" و به سمت در برگشت. پیرمرد شنید که دخترک عمدا طوری که او بشنود، آواز می خواند: " من تو را زیر پوستم داشته ام، من تو را در ژرفای قلب... داشته ام."
پیرمرد داد زد: " آشغال، آشغال، آشغال کوچولوی گستاخ!"
خرناس کشان رو به خانه کبوتران رفت که از کل خانه ای که او با دختر و داماد و نوه هایش تقسیم کرده بود، تنها پناهگاهش به شمار می آمد. اکنون خانه دیگر خالی می شد و همه دختران جوان با خنده هایشان و جیغ و داد و سر به سر گذاشتن هایشان از آن می رفتند. او به جا می ماند، بدون تسلی و تنها، با آن زن با بالاتنه چهارگوش و چشمهای آرام و بی حرکت، دخترش.
در حالی که زیر لب غر می زد، جلوی خانه کبوتران ایستاد. از دست پرندگانی که مجذوب بغبغو کردن و آواز خواندن خودشان بودند، خشمگین شد.
از درگاه دخترک فریاد زد: " برو بگو! برو، معطل چی هستی؟"
پیرمرد در حالی که مدام برمی گشت و نیم نگاههای پرخواهش تند، مصر و سوزناکی به او می انداخت، لجوجانه به سمت خانه رفت.
اما دخترک اصلا به عقب نمی نگریست. بدن جوان بی اعتنا اما نگرانش پیرمرد را به عشق و پشیمانی متمایل می کرد. پیرمرد ایستاد. زیر لب گفت:" اما من هیچوقت نمی خواستم که..." و منتظر شد که او برگردد و به سمت او بدود. "نمی خواستم...".
دخترک برنگشت. او را فراموش کرده بود. در امتداد جاده، استیون جوان داشت می آمد و چیزی در دستش بود. هدیه ای برای دخترک؟ پیرمرد که دید که در به عقب تاب می خورد و آن دو همدیگر را در آغوش کشیده اند، بر جای خود خشک شد. در سایه شکننده درخت یاس، نوه اش، عزیز دلش در آغوش پسر پستچی بود و موهایش روی شانه های او ریخته بود.
پیرمرد کینه توزانه داد زد: " من شما رو می بینم!" آنها از جا جم نخوردند. از پا افتاده به داخل خانه دوغاب زده شده کوچکشان رفت و صدای کف پوش چوبی ایوان را که زیر پاهایش خشمگنانه غژ و غژ می کرد، می شنید. دخترش در اتاق جلویی مشغول خیاطی کردن بود و داشت سوزنی را که جلوی نور گرفته بود، نخ می کرد.
دوباره ایستاد، به پشت سر به داخل باغ نگاهی انداخت. زوج جوان حالا داشتند خنده کنان بین بوته ها قدم می زدند و او می دید که چطور دخترک با یک حرکت شیطنت آمیز ناگهان از دست جوان می گریزد و به داخل گلها می دود و او به دنبالش می شتابد. صدای فریاد، خنده و یک جیغ شنید و سپس سکوت.
از سر درماندگی زیر لب نالید" اما اصلا اون جوری نیس. اون جوری نیس. چرا نمی تونی ببینی؟ دویدن و نخودی خندیدن و بوسیدن و بوسیدن. تو برداشت کاملا متفاوتی می کنی."
با حس تنفر کنایه آمیزی به دخترش نگاه کرد، از خودش بدش می آمد. آنها به نوبت دنبال هم دویده بودند و همدیگر را گرفته بودند، هر دو آنها و اکنون بازی تمام شده بود، اما دختر هنوز داشت آزادانه می دوید.
پیرمرد به نوه اش که در آن لحظه از محدوده دید او خارج بود، اشاره کرد:" نمی بینی؟"
دخترش به او نگاه کرد و ابروهایش از مدارا و شکیبایی ایی که به خستگی رسیده بود، بالا رفت. شوخی کنان از او پرسید:" پرنده هاتو سر جاشون خوابوندی؟"
پیرمرد مصرانه گفت: " لوسی، لوسی..."
-" خب، چیه؟ حالا مگه چه خبره؟"
-"دختره تو باغ با استیونه"
-"باشه، الان فقط بشین و چایتو بخور"
به نوبت پاهایش را روی زمین چوبی تو خالی ول کرد، تاپ، تاپ. داد زد:"این دختره با اون عروسی می کنه. دارم بهت می گم، دفعه بعد با اون عروسی می کنه!"
دخترش تر و فرز از جا بلند شد. برایش یک فنجان چای آورد و جلویش یک بشقاب گذاشت.
-"من چای نمی خوام، نمی خوامش، دارم بهت می گم."
دخترش زیر لب زمزمه کرد: "حالا مگه چشه؟ چه ایرادی داره؟ خب، چرا که نه؟"
-" اون هجده سالشه، هجده!"
-"من وقتی هفده سالم بود، ازدواج کردم و هیچوقت هم پشیمون نیستم."
پیرمرد گفت: "دروغگو، دروغگو، می بایست پشیمون می شدی. چرا می ذاری دخترات ازدواج کنن؟ این تویی که اونا رو مجبور می کنی. برای چی این کارو می کنی؟ چرا؟"
-"اون سه تای دیگه خوب از پسش براومدن. هر سه شوهرای خوبی دارن. چرا آلیس نداشته باشه؟"
زیر لب نالید: "اون ته تغاریه. نمی تونیم اونو کمی بیشتر پیش خودمون نگه داریم؟"
-"بیا پدر. اون فقط تا پایین جاده میره، همین. هر روز هم می آد که بهت سر بزنه."
-"اما این جوری نیس"
پیرمرد به سه دختر دیگر اندیشید که فقط ظرف چند ماه طول کشیده بود تا از بچه های دوست داشتنی زود رنج نازپرورده به زنان متاهل جوان جدی تبدیل شوند.
دخترش گفت: "وقتی ما عروسی کردیم، اینطوری نکردی؟ چطور نکردی؟ هربار همون بازیه. وقتی من ازدواج کردم شما کاری کردین که من حس می کردم یه چیزی این وسط درس نیس و دخترام هم همین طور. تو با این کارات همه اونا رو به گریه و بیچارگی می انداختی. آلیس رو به حال خودش بذار. اون خوشبخته."
دخترش آهی کشید، نگاهش روی باغ روشن از نور آفتاب خیره ماند. "اون ماه آینده عروسی می کنه. هیچ دلیلی وجود نداره که دس دس کنیم."
پیرمرد دیرباورانه پرسید: "گفتی اونا می تونن عروسی کنن؟"
دخترش به سردی گفت: " آره، پدر چرا که نه؟" و خیاطی اش را از سر گرفت.
نگاه پیرمرد بی تابانه به این سو و آن سو دو دو می زد. به ایوان رفت. تمام پهنای صورتش تا زیر چانه خیس شده بود، دستمالش را درآورد و کل صورتش را با آن پاک کرد. باغ خالی بود.
از گوشه ای زوج جوان بیرون آمدند، اما صورتشان دیگر با او سر دشمنی نداشت. روی مچ پسر پستچی، یک کبوتر جوان جا خوش کرده بود و نور روی سینه اش می درخشید.
پیرمرد، در حالی که از ریزش اشک روی چانه اش خودداری نمی کرد، گفت: "مال منه؟ برا منه؟"
دخترک دستش را گرفت و تاب داد و گفت: "ازش خوشت می آد، پدربزرگ؟ استیون برای شما آورده." پسر و دختر دورش حلقه زدند و به او آویختند، با محبت و توجه سعی می کردند که اشکها و احساس بدبختی اش را پاک کنند. هر کدام از یک طرف دستهایش را گرفتند و به سوی قفس پرندگان بردند. او را در بر می گرفتند. بر او دل می سوزاندند و بدون هیچ کلامی در سکوت به او می گفتند که هیچ چیز تغییر نخواهد کرد، هیچ چیز نمی تواند تغییر کند و آنها همیشه با او خواهند بود. پرنده شاهدی بر ماجرا بود. آنها می گفتند، از چشمهای شاد نیم بسته شان که سعی می کردند آن را به روی پیرمرد باز کنند. "ایناهاش، پدربزرگ، مال توئه، برای توست." آنها نگاهش می کردند که پرنده را روی مچش گذاشت و پشت نرم و گرم از آفتابش را نوازش کرد و بالهایش را باز و متوازن نمود.
دخترک صمیمانه گفت:"یه مدت کوتاهی باید حبسش کنین. تا وقتی که بفهمه اینجا خونشه."
پیرمرد غرولند کنان گفت:" برو بچه. اگه علی ساربونه، می دونه شترشو کجا بخوابونه."
آن دو که از خشم نیمه عمدی او رها شده بودند، از خنده پس افتادند."خوشحالیم که از اون خوشتون اومده."
سپس، جدی و هدفمند شروع به سوی درگاه کردند، جایی که تاب می خوردند. در حالی که پشتشان به او بود، به آرامی با هم صحبت می کردند. بیش از هر چیز دیگری، از جدیت بلوغشان خود را باخت که باعث می شد احساس تنهایی کند و او را به پذیرش و سکوت وا می داشت. نیشی را که از جنب و جوش و جست و خیز آنها مثل سگهای کوچک روی چمن در جانش خلیده بود، بیرون کشید. آنها دوباره او را فراموش کرده بودند. باز به خودش اطمینان داد که خوب همین است، دیگر. باید همین کار را بکنند، احساس کرد که بغض گلویش را می فشارد، لبهایش می لرزید.
او پرنده جدید را به صورتش چسباند تا پرهای ابریشمینش صورتش را نوازش کند.
سپس او را درون جعبه ای حبس کرد و سوگلی اش را بیرون آورد.
با صدای بلند گفت:"الان می تونی بری". پیرمرد آن را ثابت نگاه داشت طوری که آماده پرواز باشد و در همان حال چشمش به دنبال دختر و پسر بود که در باغ پایین می رفتند. بعد، فشرده از درد ناشی از فقدان، پرنده را از مچش پراند و اوج گرفتنش را تماشا کرد. صدایی ضعیف و آنگاه گشودن بالها و ابری از پرندگان که از کبوترخانه پریدند و به زمینه شامگاه پیوستند.
دم در، آلیس و استیون دنباله صحبتشان را فراموش کردند و به تماشای پرندگان پرداختند. روی بالکن، آن زن، دخترش خیره ایستاده بود. دستی را که هنوز خیاطی اش را نگاه داشته بود، سایه بان چشمانش کرده بود.
به نظر پیرمرد اینطور رسید که زمان متوقف شده و کل بعد از ظهر آن روز باز ایستاده بود تا به تماشای حرکت خودرایانه او بنشیند و حتی برگهای درختان نیز از جنبش افتاده بودند.
با چشمهای خشک و آرام، دستهایش را رها کرد تا به طرفین بدنش فرو افتند و شق و رق بر جای ایستاد و به آسمان چشم دوخت.
ابری از پرندگان نقره ای رنگ درخشان به بالا و بالا صعود می کردند و صفیر بال گشودنشان هنوز بر فراز زمین تیره شخم زده شده و کمربندی های تیره تر درختان و لایه های درخشان علف شنیده می شد تا جایی که آنان در نور آفتاب چندان دور شدند که مثل ابری از غبار به نظر می رسیدند.
آنها در دایره بزرگی چرخ می زدند و بالهایشان را طوری کج می کردند که پیوسته فلاش هایی از تلالو نور آفتاب به چشم می خورد و یکی پس از دیگری از ستیغ آفتاب در بلندای آسمان به سمت سایه به پایان می سریدند، یکی پس از دیگری به زمینی که در پناه سایبان درختها و علفها و مزرعه بود، بازمی گشتند، به دره و سایه شب رجعت می کردند.
باغ یکپارچه از طوفان و هیاهوی پرندگانی که به خانه باز می گشتند، پربود. سپس سکوت و آسمانی که تهی می نمود.
پیرمرد به آرامی برگشت، زمانی به درازا کشید، چشمهایش را با لبخندی که با غرور به باغ و به نوه اش انداخت، گشود. دخترک به او خیره شده بود. لبخند نمی زد. با چشمانی گشاد شده و رنگی پریده در سایه ای سرد ایستاده بود و پیرمرد دید که چطور اشک بر پهنای صورت دخترک باریدن گرفت.

shokofe 10-18-2010 11:23 AM

> الاغ واميد

> كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد.
> كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
>
>
> پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم
> گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث
> عذابش نشود.
>
>
> مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش
> را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می
> كرد روی خاك ها بایستد.
>
>
> روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ
> هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت
> کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...
>
> نتیجه اخلاقی : مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره
> دو انتخاب داریم:
اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و
> دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!

فرانک 10-19-2010 02:06 PM

با عشق، خدا»

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید.

وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »

امیلی جواب داد:« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. »

مرد گفت:« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: آ« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

امیلی عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم
با عشق ، خدا

ابریشم 10-19-2010 05:05 PM

داستان كوتاه
مرد در حالي كه سر شيشه را با انگشت شست گرفته بود وشيشه را تكان مي داد از آشپز خانه بيرون آمد .جلو ي اتاق خواب لحظه اي مكث كرد و وشيشه را كج كرد وچند قطره پشت دستش ريخت و با نوك زبان چشيد تا داغ نباشد .

زن گفت : "داغ نباشه !" ودر مبل فرو رفت وپايش را دراز كرد .بعد با كنترل تلويزيون را روشن كرد . گزارشگر ورزشي خبر مسابقات تكواندويبزرگسالان اعلام كرد .

صداي بچه نمي گذاشت خوب بشنود .

كمي سرش را خم كرد رو به اتاق خواب و گفت : "بخوابونش ديگه اين وقت ساعت !..."

مرد سرش را از اتاق خواب بيرون آورد و گفت :" كمش كن ! اين جوري كه نمي خوابه ."

زن غر زد : "2 دقيقه هم نمي شه توي اين خونه راحت بود ؟"

و كمي صداي تلويزيون را كم كرد . اين بار مرد همراه با بچه از اتاق بيرون آمد . بچه را روي دستش خوابانده بود وبا دسته ديگر شيشه ي شيرش را نگه داشته بود و( پيش پيش ) مي كرد . آهسته به طرف زن آمد .

زن نگاهش به تلويزيون بود ولي نگاه نمي كرد . مرد آرام كنارش روي مبل نشست . لحظه اي بعد محبوبانه گفت :" امروز مامانم زنگ زده بود ."

زن توجهي به او نكرد . مرد باز ادامه داد : :امشب دعوت مون كرده ......"

زن بي آن كه سرش را برگرداند گفت : "خيلي خسته ام ." مرد گفت :" پريشب كلي تدارك ديده بود نرفتيم. خوب امشب كه كاري نداري .."

زن گفت : "خسته ام مگه نمي بيني ؟!"

مرد گفت: " فردا چي ؟ فردا كه جمعه ست ."

زن گفت :" فردا مسابقه است . قراره با بچه ها بريم تماشاي بازي ."

مرد گفت :" شب چي ؟ "

زن گفت :" نه !!"

مرد ناراحت از روي مبل بلند شد و پشت به او كرد و آرام گفت:" تمام زن هاي همسايه همسران شون رو مي برند تفريح ....گردش ..... اما تو اصلا به فكر من نيستي ....."

زن كمي در مبل جا به جا شد اما به روي خودش نياورد . مرد با بغض گفت :" صبح تا شب توي خانه دارم مي شورم ..... مي پزم .....جا رو مي كنم .....نه تفريحي .... نه مهموني اي .... ماه به ماه خونه ي مادرم هم نمي رم...."

وباز در حالي كه پيش پيش ميكرد آرام دور اتاق چرخيد بچه كه كمي ساكت شد روي تخت گذاشت . وقتي آمد كه برود به سمت آشپز خانه زن گفت : "شام چي داريم ؟"

مرد جلو در آشپز خانه ايستاد و آرام و غمزده گفت :" خورشت ديشب يك ذره مونده مي خوا ي داغ كنم ؟" و رفت داخل .

زن بلند گفت : "باز هم غذاي مونده ي ديشب ؟ "

مرد از آشپز خانه گفت :" ديشب كه لب نزدي ."

زن گفت : "مگه خودت شام نمي خوري ؟" مرد جوابي نداد .

زن به در آشپز خانه خيره شد و صداي به هم خوردن استكان و نعلبكي را شنيد . لحظه اي بعد مرد با سيني چاي بيرون آمد .

زن تكرار كرد :" مگه خودت شام نمي خوري ؟"

مرد سيني را جلوي زن گرفت :" ميل ندارم ... خوابم مي آيد ... "

زن ديد كه چشم هاي مرد سرخ شده و مرد آب بيني اش را بالا مي كشد.

زن بد خلق شد :" هر شب كارت همينه يا غر مي زني يا قهري ....."

مرد سيني را روي ميز گذاشت و گفت :" آره ... وقتي زن آدم صبح مي ره و اين وقت شب مي آيدانگار نه انگار كه شوهري داره ...... بچه اي داره ....."

زن كه سرش پايين بود وبا در قندان بازي مي كرد صدايش در آمد :" از بوق سگ مي رم تا جون بكنم تايك لقمه نون در بيارم بريزم تو شكم صاحب مرده شما ....."

مرد عصباني گفت : "مگه فقط تو زني ؟ مگه زنان ديگه چه كار مي كنند؟...."

زن فرياد زد :" بلند مي شم ها !!!...."

مرد گفت:" بلند شو! بلند شو ببينم چه كار مي كني ؟ مگه بار اولته ؟...."

زن با مشت روي ميز كوبيد :" بس كن ديگه !"

مرد با هر دو دست موهايش را كشيد و گفت :" مي خام جيغ بزنم ......جيغ....."

كه يك دفعه زن كنترل از دستش خارج شد و قندان را به طرف مرد پرت كرد .قندان چرخي خورد و به سر مرد اصابت كرد . مرد فريادي كشيد و پشت مبل افتاد زمين .

قند ها كه در هوا پخش شده بودند مانند نقلي كه بر سر عروس مي ريزند بر سر مرد ريختند..........

زن فكر كرد صدايش را مردرا شنيده پس به خودش آمد و ديد كه روي مبل نشسته ومجله را ورق مي زند ولحظاتي بعد به فكر فرو رفت .

بعد لبخند آرامي زد و نگاه به تلفن كرد .بلند شد وبه سمت تلفن رفت و شماره گرفت . صدايي از آن طرف گفت : "بفرماييد " زن گفت :" سلام زري چطوري ؟ من يك مجله ميخوندم يك داستان بامزه توشه ميخواي برات بيارم؟"

صدا گفت :" آ ره اماآن قدر كار دارم كه فكر نكنم بتونم بخونم " زن گفت : "ببين برات ميارم صفحه داستانشو حتما بخون يك داستان قشنگي داره . نمي دونم نويسنده اش زنه يا مرد فكر كنم اسم مستعاره ...... حتما بخون در ضمن به اشي هم زنگ بزن .."

زن يك دفعه نگاهش به قندهايي افتاد كه كنار مبل بود و بعد پاهاي بي جاني را ديد كه از پشت مبل بيرون آمده بودند طرح شاد گل هاي پيژامه برايش آشنا بود .

صدا مدام مي گفت :" الو.....الو.....الو...." زن گوشي را رها كرد و آهسته وبا وحشت به سمت مبل رفت . ناگهان شوهرش را ديد كه به پشت روي زمين افتاده وردي از خون روي شقيقه اش خشك شده


ابریشم 10-19-2010 05:06 PM

روزي پدري ثروتمند ، پسر و خانواده اش را براي گردش به يك دهكده ي كوچك برد تا به پسرش نشان دهد مردم فقير و زحمتكش چگونه زندگي مي كنند. آنها يك روز و يك شب در مزرعه ي خانواده اي بسيار فقير زندگي كردند . زماني كه از مسافرت بر مي گشتند پدر از پسر پرسيد : سفر چگونه بود ؟ ـ پسر : خيلي خوب بود پدر
ـ پدر : آيا ديدي مردم فقير چگونه اند ؟
ـ پسر : بله .
ـ پدر : و چه آموختي ؟
پسر پاسخ داد : آموختم ، ما در خانه يك سگ داريم و آنها ۴ تا . ما استخري داريم كه تنها در وسط حياط است و آنها مردابي دارند كه پاياني ندارد . ما در باغمان چراغ داريم و آنها ستاره ها را دارند . حياط ما تا حياط خانه رو به رو ادامه دارد و آنها تمام افق را دارند . زماني كه حرف پسر به پايان رسيد ، پدر ديگر نمي توانست حرفي بزند ، پسر با اين جمله به حرف هايش خاتمه داد . متشكرم پدر كه به من نشان دادي كه ما چقدر فقير و زحمتكش هستيم .

ابریشم 10-19-2010 05:06 PM

مردي پس از عمري تلاش و كوشش ثروت كلاني به دست مي آورد و اقدام به تاسيس يك شركت تجاري بزرگ مي كند . اما همين كه سن و سالي از او مي گذرد ، نگران ثروت و آينده ي شركت خود مي شود ، چون در دنيا فرزندي نداشت و به جز سه برادر زاده ي جوان خود فك و فاميل نزديكي نداشت .
روزي او سه برادر زاده اش را فرا مي خواند : « من مشكلي دارم كه هر يك از شما قادر به حل آن به بهترين وجه ممكن باشد صاحب ثروت من خواهد شد . »
سپس به هر يك از آن ها مقداري مساوي پول مي دهد و مي گويد : « با اين پول چيزي بخريد كه دفتر كار مرا كاملا پر كند . بيشتر از پولي هم كه بهتان داده ام نبايد خرج كنيد . در ضمن ، يادتان نرود كه تا غروب آفتاب برگرديد . »
در تمام طول روز هر يك از برادر زاده ها به طور جداگانه مي كوشند تا بر طبق دستورات عموي خود عمل كنند . سرانجام ، عصر هر سه پيش عموي خود باز مي گردند .
برادر زاده ي اولي چند كيسه ي بزرگ ، به درون دفتر كار عمويش هل مي دهد و محتويات آن را كه پر از اسفنج بود بيرون مي كشد . فضاي اتاق پس از خالي شدن همه ي كيسه ها پر مي شود . برادر زاده ي دومي پس از تميز شدن دفتر كار ، دسته دسته ، بادكنك هاي پر شده از گاز هليوم مي آورد و در دفتر كار قرار مي دهد ، به صورتي كه بهتر و بيشتر از اسفنج فضاي اتاق را پر ميكند .
برادر زاده ي سومي ساكت و نااميد كناري مي ايستد ، عمويش رو به او كرده و مي پرسد : « خوب ، ببينم ، تو چه آوردي ؟ »
برادر زاده ي سومي جواب مي دهد : « عمو ، من نصف پولي را كه به من داده بودي به خانواده اي دادم كه ديشب خانه اشان آتش گرفته بود . بعدش هم باقيمانده ي پول را به مركز حمايت از جواناني دادم كه در راه به آن برخوردم .
با پول كمي كه برايم باقي مانده بود اين شمع و كبريت را خريدم .»
برادر زاده ي سومي شمع را روشن كرد و نور درخشان آن همه ي اتاق را در بر مي گيرد .
عموي پيرمرد و مهربان در مي يابد كه شريف ترين فرد خانواده اش در مقابلش ايستاده است . او اين برادر زاده را به خاطر استفاده بهتر از هديه ي خود ستايش و تمجيد مي كند و ورود او را به شركت تجاري خود خوش آمد مي گويد .


ابریشم 10-19-2010 05:07 PM

داستانهای مینیمالیستی
ــ مامان تروخدا نزن٬قول ميدم ديگه حواسمو
جمع کنم ديگه 20 ميگيرم همش...
ــ احمق من هر کاری ميکنم به خاطر خودته٬
بيشعور صابونو با سين مينويسن...؟

(23 سال بعد)
ــ قول میدم دیگه تو کار زنت دخالت نکنم٬چرا میخوای آخر عمری آوارم کنی..!؟
ــمادر جون من هر کاری ميکنم به خاطر خودته٬اونجا هم بهت بهتر ميرسن
هم يه عالمه همدم داری٬ولی آخه مادر من مدل لباس افسانه به شما چه ربطی داشت..؟

اگه من دو تا چشم داشتم!!!
--------------------------------------------------------------------------------

تو این دنیای نامرد یه دختر نابینا بود که یه دوست پسر داشت.
دختره دوست پسرشو خیلی دوست داشت.بهش میگفت:اگه من دوتا چشم داشتم واسه همیشه باهات میموندم.
یه روز یه نفر پیدا شد که چشماشو داد به دختره دختره وقتی تونست دوست پسرشو ببینه دید که اونم نابیناست.
به پسره گفت ديگه نمیخوامت از پیش من برو .
پسره وقتی داشت می رفت لبخند تلخی زد و با اشک گفت:مواظب چشمای من باش!!!!!


ابریشم 10-20-2010 06:12 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif داستان جالب :زن ها واقعا خیلی حیرت انگیزند
قلب زنان جهان را میچرخاند!(خانمها بخونید و افتخار کنید..)!!!

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود.
شش روز می گذشت ….
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:
چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟
خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟
او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از
جایش بلند شد ناپدید شود.
قلبی داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا
قلب شکسته، درمان کند.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .
خداوند فرمود:نمی شود !! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی…..
را که این همه به من نزدیک است،تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با
یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی
که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

فرشته پرسید:فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی
زیادی مواد مصرف کرده اید.
خداوند مخالفت کرد:آن که نشتی نیست، اشک است.
فرشته پرسید:اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت:اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی،
تنهایی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد.
شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید
چون زن ها “واقعا” حیرت انگیزند.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.
همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گریه می کنند..
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قید و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و وقتی
دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،
با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند
چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و
بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

خداوند گفت:این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

فرشته پرسید:چه عیبی ؟

خداوند گفت:قدر خودش را نمی داند





----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ !


http://forum.rayanet.com/uploaded/3033/1213705261.gif


ابریشم 10-20-2010 06:14 PM

مادرم يك چشم نداشت. در كودكي براثر حادثه يك چشمش را ازدست داده بود. من كلاس سوم دبستان بودم و برادرم كلاس اول. براي من آنقدر قيافه مامان عادي شده بود كه در نقاشي‌هايم هم متوجه نقص عضو او نمي‌شدم و هميشه او را با دو چشم نقاشي مي‌كردم. فقط در اتوبوس يا خيابان وقتي بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه مي‌كردند و پدر و مادرها كه سعي مي‌كردند سوال بچه خود را به نحوي كه مامان متوجه يا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه اين موضوع مي‌شدم و گهگاه يادم مي‌افتاد كه مامان يك چشم ندارد...
يك روز برادرم از مدرسه آمد و با ديدن مامان يك‌دفعه گريه كرد. مامان او را نوازش كرد و علت گريه‌اش را پرسيد. برادرم دفتر نقاشي را نشانش داد. مامان با ديدن دفتر بغضي كرد و سعي كرد جلوي گريه‌اش را بگيرد. مامان دفتر را گذاشت زمين و برادرم را درآغوش گرفت و بوسيد. به او گفت: فردا مي‌رود مدرسه و با معلم نقاشي صحبت مي‌كند. برادرم اشك‌هايش را پاك كرد و دويد سمت كوچه تا با دوستانش بازي كند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشي داداش را نگاه كردم و فرق بين دختر و پسر بودن را آن زمان فهميدم.
موضوع نقاشي كشيدن چهره اعضاي خانواده بود. برادرم مامان را درحالي‌كه دست من و برادرم را دردست داشت، كشيده بود. او يك چشم مامان را نكشيده بود و آن را به صورت يك گودال سياه نقاشي كرده بود. معلم نقاشي دور چشم مامان با خودكار قرمز يك دايره بزرگ كشيده بود و زير آن نمره 10 داده بود و نوشته بود كه پسرم دقت كن هر آدمي دو چشم دارد. با ديدن نقاشي اشك‌هايم سرازير شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را كه داشت پياز سرخ مي كرد، از پشت بغل كردم. او مرا نوازش كرد. گفتم: مامان پس چرا من هميشه در نقاشي‌هايم شما را كامل نقاشي مي‌كنم. گفتم: از داداش بدم مي‌آيد و گريه كردم...
مامان روي زمين زانو زد و به من نگاه كرد اشك‌هايم را پاك كرد و گفت عزيزم گريه نكن تو نبايستي از برادرت ناراحت بشوي او يك پسر است. پسرها واقع بين‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چيز را آنطور كه هست مي‌بينند ولي دخترها آنطوركه دوست دارند باشد، مي‌بينند. بعد مرا بوسيد و گفت: بهتر است تو هم ياد بگيري كه ديگر نقاشي‌هايت را درست بكشي...
فرداي آن روز مامان و من رفتيم به مدرسه برادرم. زنگ تفريح بود. مامان رفت اتاق مدير. خانم مدير پس از احوال‌پرسي با مامان علت آمدنش را جويا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشي كلاس اول الف را ببينم. خانم مدير پرسيد: مشكلي پيش آمده؟ مامان گفت: نه همينطوري. همه معلم‌هاي پسرم را مي‌شناسم جز معلم نقاشي؛ آمدم كه ايشان را هم ملاقات كنم.
خانم مدير مامان را بردند داخل اتاقي كه معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدير اشاره كرد به خانم جوان و زيبايي و گفت: ايشان معلم نقاشي پسرتان هستند. به معلم نقاشي هم گفت: ايشان مادر دانش آموز ج-ا كلاس اول الف هستند.

مامان دستش را به سوي خانم نقاشي دراز كرد. معلم نقاشي كه هنگام واردشدن ما درحال نوشيدن چاي بود، بلند شد و سرفه‌اي كرد و با مامان دست داد. لحظاتي مامان و خانم نقاشي به يكديگر نگاه كردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسيار خوشوقتم. معلم نقاشي گفت: من هم همينطور خانم. مامان با بقيه معلم‌هايي كه مي‌شناخت هم احوال‌پرسي كرد و از اينكه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهي و از همه خداحافظي كرد و خارج شديم. معلم نقاشي دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحاليكه صدايش مي لرزيد گفت: خانم من نميدانستم...

مامان حرفش را قطع كرد و گفت: خواهش ميكنم خانم بفرماييد چايتان سرد مي شود. معلم نقاشي يك قدم نزديكتر آمد و خواست چيزي بگويد كه مامان گفت: فكر مي‌كنم نمره 10 براي واقع‌بيني يك كودك خيلي كم است. اينطور نيست؟ معلم نقاشي گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشي بازهم دستش را دراز كرد و اين بار با دودست دست‌هاي مامان را فشار داد. مامان از خانم مدير هم خداحافظي كرد.

آن روز عصر برادرم خندان درحالي‌كه داخل راهروي خانه لي‌‌لي مي‌كرد، آمد و تا مامان را ديد دفتر نقاشي را بازكرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشي روي نمره قبلي خط كشيده بود و نمره 20 جايش نوشته بود. داداش خيلي خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فكر كنم ديروز اشتباه كردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندي زد و او را بوسيد و گفت: بله نقاشي پسر من عاليه!

و طوري كه داداش متوجه نشود به من چشمك زد و گفت: مگه نه؟

من هم گفتم: آره خيلي خوب كشيده، اما صدايم لرزيد و نتوانستم جلوي گريه‌ام را بگيرم. داداش گفت: چرا گريه مي‌كني؟

گفتم آخه من يه دخترم!!!!!

behnam5555 10-20-2010 10:19 PM


** داستان ازعشقي بي همتا ... **

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام مینشست .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( م... )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
م... پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
م... مرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫هنوزم دیوونه ام.

ابریشم 10-21-2010 10:04 PM

مرد كارتن خواب (داستان بسيار جالب)
مرد ، دوباره آمد همانجاي قديمي
روي پله هاي بانک ، توي فرو رفتگي ديوار
يک جايي شبيه دل خودش ،
کارتن را انداخت روي زمين ، دراز کشيد ،
کفشهايش را گذاشت زير سرش ، کيسه را کشيد روي تنش ،
دستهايش را مچاله کرد لاي پاهايش ،
خيابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبريت هاي خاطرش را يکي يکي آتش زد
در پس کورسوي نور شعله هاي نيمه جان ، خنده ها را ميديد و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهايش سرد تر ،
مچاله تر شد ، بايد زودتر خوابش ميبرد
صداي گام هايي آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسي از حال دلش خبر ندارد ،
خنده اي تلخ ماسيد روي لبهايش ،
اگر کسي مي فهميد او هم دلي دارد خيلي بد ميشد ، شايد مسخره اش مي کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختري که آن روزهاي دور به مرد مي خنديد ،
به روزي فکر کرد که از فاطمه خداحافظي کرده بود براي آمدن به شهر ،
گفته بود : - بر ميگردم با هم عروسي مي کنيم فاطي ، دست پر ميام ...
فاطمه باز هم خنديده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگري کرد ،
برايش خبر آوردند فاطمه خواستگار زياد دارد ، خواستگار شهري ، خواستگار پولدار ،
تصوير فاطمه آمد توي ذهنش ، فاطمه ديگر نمي خنديد ،
آگهي روي ديورا را که ديد تصميمش را گرفت ،
رفت بيمارستان ، کليه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن يک دانه سيب بود ،
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود براي يک عروسي و يک شب شام و شروع يک کاسبي ،
پيغام داد به فاطمه بگويند دارد برميگردد
يک گردنبند بدلي هم خريد ، پولش به اصلش نمي رسيد ،
پولها را گذاشت توي بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،
صبح توي اتوبوس بود ، کنارش يک مرد جوان نشست ،
- داداش سيگار داري؟
سيگاري نبود ، جوان اخم کرد ،
نيمه هاي راه خوابش برد ، خواب ميديد فاطمه مي خندد ، خودش مي خندد ، توي يک خانه يک اتاقه و گرم
چشم باز کرد ، کسي کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گيج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام ،
صداي مبهم دلسوزي مي آمد ،
- بيچاره ،
- پولات چقد بود ؟
- حواست کجاست عمو ؟
پياده شد ، اشکش نمي آمد ، بغض خفه اش مي کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فرياد کشيد ،
جاي بخيه هاي روي کمرش سوخت ،
برگشت شهر ، يکهفته از اين کلانتري به آن پاسگاه ،
بيهوده و بي سرانجام ، کمرش شکست ،
دل بريد ،
با خودش ميگفت کاشکي دل هم فروشي بود ،
...
- پاشو داداش ، پاشو اينجا که جاي خواب نيس ...
چشمهاشو باز کرد ،
صبح شده بود ،
تنش خشک شده بود ،
خودشو کشيد کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،
در بانک باز شد ،
حال پا شدن نداشت ،
آدم ها مي آمدند و مي رفتند ،
- داداش آتيش داري؟
صدا آشنا بود ، برگشت ،
خودش بود ، جوان توي اتوبوس وسط پياده رو ايستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نيرويي که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،
- آي دزد ، آيييييي دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آي مردم ...
جوان شناختش ،
- ولم کن مرتيکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوي چپش داغ شد ، سوخت ، درست جاي بخيه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روي زمين ،
جوان دزد فرار کرد ،
- آييي يي يييييي
مردم تازه جمع شده بودند براي تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر ميشد ،
- بگيريتش .. پو . ل .. ام
صدايش ضعيف بود ،
صداي مبهم دلسوزي مي آمد ،
- چاقو خورده ...
- برين کنار .. دس بهش نزنين ...
- گداس؟
- چه خوني ازش ميره ...
دستش را گذاشت جاي خاليه کليه اش
دستش داغ شد
چاقوي خوني افتاده بود روي زمين ،
سرش گيج رفت ،
چشمهايش را بست و ... بست .
نه تصوير فاطمه را ديد نه صداي آدم ها را شنيد ،
همه جا تاريک بود ... تاريک .
.........
همه زندگي اش يک خبر شد توي روزنامه :
- يک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
همين ،
هيچ آدمي از حال دل آدم ديگري خبر ندارد ،
نه کسي فهميد مرد که بود ، نه کسي فهميد فاطمه چه شد
مثل خط خطي روي کاغذ سياه مي ماند زندگي ،
بالاتر از سياهي که رنگي نيست ،
انگار تقديرش همين بود که بيايد و کليه اش را بفروشد به يک آدم ديگر ،
شايد فاطمه هم مرده باشد ،
شايد آن دنيا يک خانه يک اتاقه گرم گيرشان بيايد و مثل آدم زندگي کنند ،
کسي چه ميداند ؟!
کسي چه رغبتي دارد که بداند ؟
زندگي با ندانستن ها شيرين تر مي شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالايي نيست
قصه آدم ها ، قصيده غصه هاست .





----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

وقتي خدا بخواد به شما هديه اي بده، اونو تو يك مشكل مي پيچه؛ هرچي مشكل بزرگتر باشه هديه هم بزرگتره. http://www.gtalk.ir/images/smilies/New%20%284%29.gif

ابریشم 10-21-2010 10:05 PM

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.
ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی
بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت
و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای
که دردستش داشت، این کار را می کرد!
در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد.
وقتی پسرک پدرش را دید …
با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟
مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..
او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به
آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان

بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

«« دوستت دارم بابایی»»

ابریشم 10-21-2010 10:06 PM

قلب زنان جهان را می چرخاند(اينو بخونيد تا قدر بدونين)
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود.
شش روز می گذشت ....
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:
چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟
خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟
او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از
جایش بلند شد ناپدید شود.
قلبی داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا
قلب شکسته، درمان کند.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .
خداوند فرمود:نمی شود !! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی.....
را که این همه به من نزدیک است،تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با
یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی
که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

فرشته پرسید:فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی
زیادی مواد مصرف کرده اید.
خداوند مخالفت کرد:آن که نشتی نیست، اشک است.
فرشته پرسید:اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت:اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی،
تنهایی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد.
شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید
چون زن ها "واقعا" حیرت انگیزند.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.
همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گریه می کنند..
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قید و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و وقتی
دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،
با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند
چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و
بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

خداوند گفت:این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

فرشته پرسید:چه عیبی ؟

خداوند گفت:قدر خودش را نمی داند


ابریشم 10-23-2010 05:21 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2843%29.gif ماجرای سفر من و خدا با دوچرخه!
ماجرای سفر من و خدا با دوچرخه!


زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.


اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.


به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.


ماجرای سفر من و خدا با دوچرخه!



زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.


اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.


به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.


ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!


اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد.

آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم.

یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم.


حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.


او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداكثر سرعت براند،


او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.


گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو كجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم.



بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.


او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم.


هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.


و ما باز رفتیم و رفتیم..


حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»


و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.

او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.

او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..


من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.


این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد.


هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید،


«ركاب بزن....»


ابریشم 10-23-2010 05:22 PM

خوشبختی یعنی...


دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

ابریشم 10-23-2010 05:26 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2837%29.gif یکی بود یکی نبود
یک مرد بود که تنها بود. یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.
خدا عم آنها را می دید و غمگین بود .
خدا گفت :
شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

مرد سرش را پایین آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید .

خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .
خدا به مرد گفت :
به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .
مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .
خدا به زن گفت :
به دستهای تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا کنی .
مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند .
خدا خوشحال بود .
یک روز زن ، پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد . دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد . پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند . مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند . فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .
خدا خندید و زمین سبز شد .
خدا گفت :
از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .
فرشته ها شاخه ای گل به دست مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت . خاک خوش بو شد.
پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود . فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را دی آغوش بگیرد و از شیره جانش به بنوشاند .
مرد زن را دید که می خندد . کودکش را دید که شیر می نوشد . بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .
خدا شوق مرد را دید و خندید . وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست .
خدا گفت :
با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد . راست بگویید ، تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید ، تا همیشه به یاد من باشد .
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گل های رنگارنگ و لابلای گل ها پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند .
خدا همه چیز و همه جا را می دید .
خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است ، که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد .
خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی
می گردند و پرنده هایی که ...
خدا خوشحال بود
چون دیگر
غیر از او هیچ کس تنها نبود .



اکنون ساعت 01:37 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)