مدرسه عشق
مدرسه عشق در مجالي که برايم باقيست باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم که در آن همواره اول صبح به زباني ساده مهر تدريس کنند و بگويند خدا خالق زيبايي و سراينده ي عشق آفريننده ماست مهربانيست که ما را به نکويي دانايي زيبايي و به خود مي خواند جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ دوزخي دارد – به گمانم - کوچک و بعيد در پي سودايي ست که ببخشد ما را و بفهماندمان ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست در مجالي که برايم باقيست باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم که خرد را با عشق علم را با احساس و رياضي را با شعر دين را با عرفان همه را با تشويق تدريس کنند لاي انگشت کسي قلمي نگذارند و نخوانند کسي را حيوان و نگويند کسي را کودن و معلم هر روز روح را حاضر و غايب بکند و به جز از ايمانش هيچ کس چيزي را حفظ نبايد بکند مغز ها پر نشود چون انبار قلب خالي نشود از احساس درس هايي بدهند که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند از کتاب تاريخ جنگ را بردارند در کلاس انشا هر کسي حرف دلش را بزند غير ممکن را از خاطره ها محو کنند تا ، کسي بعد از اين : باز همواره نگويد هرگز و به آساني هم رنگ جماعت نشود زنگ نقاشي تکرار شود رنگ را در پاييز تعليم دهند قطره را در باران موج را در ساحل زندگي را در رفتن و برگشتن از قله کوه و عبادت را در خلقت خلق کار را در کندو و طبيعت را در جنگل و دشت مشق شب اين باشد که شبي چندين بار همه تکرار کنيم : عدل آزادي قانون شادي امتحاني بشود که بسنجد ما را تا بفهمند چقدر عاشق و آگه و آدم شده ايم در مجالي که برايم باقيست باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم که در آن آخر وقت به زباني ساده شعر تدريس کنند و بگويند که تا فردا صبح خالق عشق نگهدار شما مجتبي کاشاني - سالک - |
داستـــان های شیـــــــــوانا |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2843%29.gif دانشمند فيزيك(داستان بسيار جالب) |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%287%29.gif ولي اينجا سلف سرويس است !!! وي که تا آن زمان، هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست با اين نيت که از او پذيرايي شود. اما هرچه لحظات بيشتري سپري مي شد ناشکيبايي او از اينکه مي ديد پيشخدمتها کوچکترين توجهي به او ندارند،شدت گرفت. از همه بدتر اينکه مشاهده مي کرد کساني پس از او وارد شده بودند ؛ در مقابل بشقاب هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند!!! وي با ناراحتي به مردي که بر سر ميز مجاور نشسته بود،نزديک شد و گفت: «من حدود بيست دقيقه است که در اينجا نشسته ام بدون آنکه کسي کوچکترين توجهي به من نشان دهد. حالا مي بينم شما که پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابي پر از غذا در مقابلتان اينجا نشسته ايد!موضوع چيست؟مردم اين کشور چگونه پذيرايي مي شوند؟!» مرد با تعجب گفت:« ولي اينجا سلف سرويس است !!!» سپس به قسمت انتهايي رستوران جايي که غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: « به آنجا برويد، يک سيني برداريد و هر چه مي خواهيد، انتخاب کنيد،پول آن را بپردازيد،بعد اينجا بنشينيد و آن را ميل کنيد...! » امت فاکس، که قدري احساس حماقت مي کرد، دستورات مرد را پي گرفت. اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت ناگهان به ذهنش رسيد که زندگي هم در حکم سلف سرويس است : همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد ؛ در حالي که اغلب ما بي حرکت به صندلي خود چسبيده ايم و آن چنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده ايم که چرا او سهم بيشتري دارد ، که از میز غذا و فرصتهای خود غافل می شویم ...؟!! در حالی که هرگز به ذهنمان نمي رسد خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است، سپس آنچه مي خواهيم،برگزينيم... از کتاب: شما عظيم تر از آني هستيد که مي انديشيد/مسعود لعلي به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیآوردند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند. تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مُرد. |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2810%29.gif کولر گازی!! |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif قسمت آخر و جالب خاطره دهقان فداکار که در کتاب های درسی نیامده است! |
مرد و زن جواني سوار بر موتور در دل شب ميراندند.آنها عاشقانه يکديگر را دوست داشتند. زن جوان: يواش تر برو، من مي ترسم. مرد جوان: نه، اينجوري خيلي بهتره. زن: خواهش ميکنم ، من خيلي مي ترسم. مرد: خوب، اما اول بايد بگي که دوستم داري. زن: دوستت دارم، حالا ميشه يواش تر بروني. مرد: منو محکم بگير. زن: خوب حالا ميشه يواش تر بري. مرد جوان: باشه به شرط اينکه کلاه کاسکت منو برداري وروي سر خودت بذاري، آخه نميتونم راحت برونم، اذيتم ميکنه. روزبعد واقعه اي در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سيکلت با ساختمان حادثه آفريد.در اين سانحه که به دليل بريدن ترمز موتورسيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زندهماند و ديگري درگذشت. مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود. پس بدون اينکهزن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت را بر سراو گذاشت و خواست تا برايآخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمي ميآيد و بازدمي ميرود. اما زندگي غير از اين است و ارزش آن در لحظاتي تجلي مي يابدکه نفس آدمي را مي برد |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif در یک سحر گاه سرد ماه ژانویه....
|
http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif داستان جالب :زن ها واقعا خیلی حیرت انگیزند |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif عجب خوش شانسي! |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif یک داستان غم انگیز! |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%287%29.gif شما چه مي كرديد ؟ |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2812%29.gif نسخه داروخانه |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif راز زندگی مشترک |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%285%29.gif پیرمرد 80 ساله! |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%287%29.gif کارگر پمپ بنزین و مدیر کل |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%287%29.gif گریه.....! |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%285%29.gif خواهر و برادر! |
برخورد احساسات باهم در یک اتفاق |
داستان يك پري |
بوي اول بارون |
گربه هاي اتوبان
1نمیدانم. هیچوقت هم نفهمیدم. مثلن همین دوشب پیش. نه من و نه آن زیبارویی که زیرم مانده بود و رانهایم توی رانهایش کشیده میشد، نفهمیدیم. دخترک چشمهاش بسته بود و دهانش باز و چانه اش را رو به فضای خالیی بالای سرش هل میداد که خیسیی قطرهها را روی صورتش حس کرد. او هم نفهمید. مثل خودم. لابد فکر میکرد توی آن لحظههای اوج، از فرط لذت است که مرد امشباش، دستهای لاغرش را دو طرف سرش ستون کرده، روی صورتش خم شده و توی تاریکی، خیسیی چشمهایش را روی گونههای او چکانده. خود من هم نفهمیدم. مثل همان زیبارو. شاید دلش برایم سوخت. اما نفهمید. میدانم. چندمین بار بود و هربار میخاستم که نشود و اینگونه نباشم و فراموش کنم. میخاستم مال او نباشد امشب این چشمها و گرمای نفس او نباشد که روی صورتم پخش میشود. میخاستم اینبار گریه نباشد. دوست داشتم مثلن به خندیدن گربهها در خیابانهای نیمه شب فکر کنم و نروم توی نخ آن دوتا تیله که باز توی سرم بچرخند و گرد شوند و از چشمهایم بیرون بریزند. خوب بود به گربهی آن شبی فکر کنم که نیم ساعت زل زدن و تکان نخوردن را تحمل کرد و خندهام را دید. نمیرفت. چشمهاش توی تاریکی برق میزد و نگاه میکرد و هی میگفت "چیه چرا گریه میکنی؟" گفتم برو و بعد افتادم به پهلو. نتوانستم. خودش را با ملافه پوشاند و روی سرم خم شد. می خاست دست توی موهام بکند که دستش را گرفتم. ترسید. این دستها مال من نبود. دستها...میگفت: "همیشه موهات بلند باشه. بخند. همیشه بخند تا رو گونهت چال بیفته. کمتر بکش. نگرانم نکن." |
قرار گاه متروكه |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2830%29.gif تا سیگارم تموم شد |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2841%29.gif پرواز |
|
با عشق، خدا»
امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ » امیلی جواب داد:« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. » مرد گفت:« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: آ« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد: امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم با عشق ، خدا |
داستان كوتاه |
روزي پدري ثروتمند ، پسر و خانواده اش را براي گردش به يك دهكده ي كوچك برد تا به پسرش نشان دهد مردم فقير و زحمتكش چگونه زندگي مي كنند. آنها يك روز و يك شب در مزرعه ي خانواده اي بسيار فقير زندگي كردند . زماني كه از مسافرت بر مي گشتند پدر از پسر پرسيد : سفر چگونه بود ؟ ـ پسر : خيلي خوب بود پدر |
مردي پس از عمري تلاش و كوشش ثروت كلاني به دست مي آورد و اقدام به تاسيس يك شركت تجاري بزرگ مي كند . اما همين كه سن و سالي از او مي گذرد ، نگران ثروت و آينده ي شركت خود مي شود ، چون در دنيا فرزندي نداشت و به جز سه برادر زاده ي جوان خود فك و فاميل نزديكي نداشت . |
داستانهای مینیمالیستی |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif داستان جالب :زن ها واقعا خیلی حیرت انگیزند |
|
|
مرد كارتن خواب (داستان بسيار جالب) |
مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود. ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد! در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید … با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد.. او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود: «« دوستت دارم بابایی»» |
قلب زنان جهان را می چرخاند(اينو بخونيد تا قدر بدونين) |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2843%29.gif ماجرای سفر من و خدا با دوچرخه! |
خوشبختی یعنی... |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2837%29.gif یکی بود یکی نبود |
اکنون ساعت 01:37 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)