مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هردم فریب چشم جادویت |
گوهري كز صدف كون و مكان بيرون بود
طلب از گمشدگان لب دريا مي كرد حافظ |
دست از طلب ندارم تا کام من براید
یا تن رسد با جانان یا جان ز تن براید کلیشه ای شد ! وه که جدا نمیشود نقش از تو از خیال من تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من به است آن یا زنخ یا سیب سیمین لب است آن یا شکر یا جان شیرین . |
در طلب ظهر رخ ماهرو
مي نگرد جانب بالا دلم |
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود |
از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم |
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی |
گر دست دهد كه آستينش گيرم
ور نه بروم بر آستانش ميرم |
آستین بر روی و نقشی در میان افکندهای خویشتن پنهان و شوری در جهان افکندهای همچنان در غنچه و آشوب استیلای عشق در نهاد بلبل فریاد خوان افکندهای |
صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین
با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار همچو طفلان دامنش پرارغوان و یاسمین آستین بر دست پوشید از بهار برگ شاخ میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین |
بامدادي كه تفاوت نكند ليل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهار |
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی |
روزي كه چرخ از گل ما كوزه ها كند
زنهار كاسه سر ما پر شراب كن |
روزي زلپ يار ربودم بوسي
گفتا كه تو هم بي ادبي هم لوسي گفتم چه بود گناه آن بوسه ي من گفتا لب و ول كردي و لپ مي بوسي |
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی زمیان برخیزم |
مژده وصل تو كو كز سر جان برخيزم
طاير قدسم و از دام جهان برخيزم |
در وصل هم زعشق تو اي گل در آتش
عاشق نمي شوي كه ببيني چه ميكشم با عقل آب و عشق به يك سو نميرود بيچاره من كه ساخته از آب و آتشم |
با من آميزش او الفت موج است و كنار
دم به دم با منو پيوسته گريزان از من |
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد |
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم ... |
درین بحرید کین عالم کف اوست زمانی بیش دارید آشنایی کف دریاست صورت های عالم زکف بگذر اگر اهل صفایی دلم کف کرد زن نقش سخن شد بهل نقش و به دل رو گر زمانی برآی ای شمس تبریزی ز مشرق که اصل اصل هر ضیایی |
كمال است در نفس انسان ،سخن
تو خود را به گفتار ناقص مكن |
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروش است یا پیله ور |
زبان دركش اي مرد بسيار دان كه فردا قلم نيست بر بي زبان |
شاد زيان خريده اي كين همه سود ميكند
پرده سراي سايه را پر ز سرود ميكند |
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب این چنین با همه درساختهای یعنی چه |
محتسب مستي به ره ديد و گريبانش گرفت مست گفت: اي دوست اين پيراهن است افسار نيست .. |
چون رسد نوبت خدمت نشوم هيچ خجل تو مرا مي بده و مست بخوابان و بهل |
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولمو انسانم آرزوست
|
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو |
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها |
شب تا سحر می نغنوم وندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم کز کف عنانم می رود |
اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز كان سوخته را جان ش و آواز نيامد |
اي بي وفا از غم بياموزي وفا
غم با همه بيگانگيش هر شب به من سر ميزند |
جمله فروغ آتشين تا به كيش نهان كنم از غم و اندهان من سوخت درون جان من |
او رفت وجان میپرورد این جامه بر خود میدرد سلطان که خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم ... |
خواب مرا ببسته ای، نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای، بی تو بسر نمی شود |
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق |
قصد ايشان نهفته اسراري است
كه به ايمـــا كنند گاه اظـــــهار پي بري گـــر به رازشان داني كه هـمين است سر آن اسرار |
اسرار جهان، چنانکه در دفتر ماست گفتن نتوان، که آن، وبالِ سرِ ماست چون نيست در اين مردم نادان، اهلی نتوان گفتن، هرآنچه در خاطر ماست .... |
اکنون ساعت 01:41 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)