براي عشق ....
|
مناجات
مناجات
|
|
بجز غم خوردن عشقت ، غمی دیگر نمی دانم که شادی در همه عالم از این خوشتر نمی دانم گر از عشقت برون آیم ، به ما و من فرو نایم و کیفر ما و من گفتن به عشقت در نمی دانم ز بس که اندر غم عشق تو از پای آمدم تا سر چنان بی پا و سر گشتم ، که پای از سر نمی دانم به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو کنون عاجز فرو ماندم ، رهی دیگر نمی دانم به هشیاری مـــی از ساغر جدا کردن توانستم کنون از غایت مستی ، مـــی از ساغر نمی دانم به مسجد بتگر از بت باز می دانستم و اکنون در این غمخانه زندان ، بت از بتگر نمی دانم چو شد محرم ز یک دریا هم نامی که ندانستم در این دریای بی نامی دو نام آور نمی دانم یکی را چو نمی دانم سه چون دانم که از مستی یکی راه و یکی رهرو و یکی رهبر نمی دانم کسی که اندر نمک افتد گم گردد اندر وی من این دریای پر شور از نمک کمتر نمی دانم دل عطار انگشتی تیشه رو بود در این ساعت ز برق عشق آن دلبر ، به جز اخگر نمی دانم دلی که او بود همدم نام ، چنان گم گشت در دلبر که بسیاری نظر کردم ، دل از دلبر نمی دانم ؟ |
چند سخن از بوسه که شاعران، خداوندان سخن، آفریده اند
چند سخن از بوسه که شاعران، خداوندان سخن، آفریده اند مهری عرب هر بوسه ای که از دو لبم یار میدهد عمر دو باره ایست که یکبار میدهد رهی ببوس از سر آن سرو سیمین تن تل به پای به پای او چو رسی کار بوسه از سر گیر سعدی پایت بگذار تا ببوسم چون دست نمیرسد در آغوش میر فندرسکی یک بوسه از رخت ده و یک بوسه از لبت تا هر دو را چشیده ، بگویم کدام به بسطامی شاهد شیرین لبم بوسه نهان می دهد آری رسم پری بوسه نهان دادن است |
نسیم رازگو
نسیم رازگو |
“شیخ صنعان” از “منطق الطیر” عطار نیشابوری
|
تاریخچه کلاه ایمنی موتورسواری
|
عید آمد و عید آمد!
عید آمد و عید آمد! عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد برگیر و دهل میزن کان ماه پدید آمد عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون کان معتمد سدره از عرش مجید آمد عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی کان خوبی و زیبایی بیمثل و ندید آمد زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد عید آمد و ما بیاو عیدیم بیا تا ما بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد غمهاش همه شادی بندش همه آزادی یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد من بنده آن شرقم در نعمت آن غرقم جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد |
اشعار برگزیده ی سیمین بهبهانی
اشعار برگزیده ی سیمین بهبهانی چه رفت بر زبان مرا؟ که شرم باد از آن مرا! به یک دل و به یک زبان، دوگانگی چرا کنم؟ ز عمر، سهم بیشتر ریا نکرده شد به سر بدین که مانده مختصر، دگر چرا ریا کنم؟... سیمین بهبهانی يا رب مرا ياري بده ، تا سخت آزارش کنم هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم از بوسه هاي آتشين ، وز خنده هاي دلنشين صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم در پيش چشمش ساغري ، گيرم ز دست دلبري از رشک آزارش دهم ، وز غصه بيمارش کنم بندي به پايش افکنم ، گويم خداوندش منم چون بنده در سوداي زر ، کالاي بازارش کنم گويد ميفزا قهر خود ، گويم بخواهم مهر خود گويد که کمتر کن جفا ، گويم که بسيارش کنم هر شامگه در خانه اي ، چابکتر از پروانه اي رقصم بر بيگانه اي ، وز خويش بيزارش کنم چون بينم آن شيداي من ، فارغ شد از احوال من منزل کنم در کوي او ، باشد که ديدارش کنم سیمین بهبهانی ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم زخمه بر تار دلم زن که در آری به خروشم... من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی که به زنجیر وفایت نکشم هرچه بکوشم... تو و آن الفت دیرین ،من و این بوسه شیرین به خدا باده پرستی ، به خدا باده فروشم... سیمین بهبهانی دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست حتا دل دماوند، آتش فشان ندارد دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت رستم در این هیاهو گرز گران ندارد روز وداع خورشید، زاینده رود خشکید زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد دریای مازنی ها بر کام دیگران شد نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد دارا ! کجای کاری دزدان سرزمینت بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد آییم به دادخواهی فریادمان بلند است اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد کو آن حکیم توسی شهنامه ای سراید شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی بی نام تو ، وطن نیز نام و نشان ندارد سیمین بهبهانی باور نداشتـم که چنین واگذاریم در موج خیز حادثه تنهـا گذاریم آمد بهار و عید گذشت و نخواستی یک دم قدم به چشم گـهر زا گذاریم چون سبزه دمیده به صحرای دور دست بختم نداد ره که به سر پا گذاریم خونم خورند با همه گردنکشی کسان گر در بساط غیر، چو مینــا گذاریم... سیمین بهبهانی گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم سیمین بهبهانی گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند کوتاه پیش قد بت من کشیده اند زین پاره دل چه ماند که مژگان بلند ها چندین پی رفوش ، به سوزن کشیده اند امروز سر به دامن دیگر نهاده اند آنان که از کفم دل و دامن کشیده اند آتش فکنده اند به خرمن مرا و ، خویش منزل به خرمن گل و سوسن کشیده اند با ساقه ی بلند خود این لاله های سرخ بهر ملامتم همه گردم کشیده اند کز عاشقی چه سود ؟ که ما را به جرم عشق با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند... سیمین بهبهانی خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد تا از نبود و بودم، کس را خبر نباشد خواهم که آتش افتد، در شهر آشنایی وز ننگ ِ آشنایان، بر جا اثر نباشد گوری بده، خدایا! زندان پیکر من تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد... سیمین بهبهانی چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی چو جان، نهان شده در جسم پر ملال منی چنین که میگذری تلخ بر من، از سر قهر گمان برم که غمانگیز ماه و سال منی خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی ... سیمین بهبهانی |
اکنون ساعت 05:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)