کسی نظری داره در مورد این ؟ علم سماوات تــــو کـــه نـاخواندهای علم سمــاوات تـــو کــه نابــــردهای ره در خــــرابــات تــــو که ســـود و زیـــان خـود نــدانی به یاران کی رسی هیهات! هیهـــات! صائب تبریزی مي گوید: ما شیشهایم و باک نداریم از شکست شیشه چو بیشتر شکند، تیزتر شود از کجا که مصلحت، گاهی در یک شکست و ناکامی نباشد؟ از کجا که هرچه به سود ماست، به صلاح ما هم باشد؟ زمین خوردگان، باید از ضربههای روزگار، «درس» بگیرند تا به مقاومت خویش بیفزایند. بیمهری و عتاب و تنبیه یک معلم، شاگرد را رنجیده خاطر میسازد. ولی اگر رشد علمی و موفقیت تحصیلی دانشآموز، در همان جفا و عتاب استاد باشد، چه؟ آن وقت هم باید رنجید؟ سرمشقهای خوشنویسی دوران دبستان را از یاد نبریم که: «جور استاد، به ز مهر پدر». کاش، در ورای «امروز»، «فردا» را هم ببینیم! کاش بیش از «سود فعلی»، به «سعادت آینده» بیندیشیم و سود و زیان و مصالح و منافع واقعیِ خویش را بهتر بشناسیم، تا از کورهراههای زندگی به «صراط مستقیم» راه یابیم. باباطاهر عریان، این شاعر دلسوخته و شوریدهحال، چه خوب سروده است: تو که ناخواندهای علم سماوات تو که نابردهای ره در خرابات تو که سود و زیان خود ندانی، به یاران کی رسی؟ هیهات، هیهات! دانه جان فکر کنم بايد بخش عرفان هم راه بندازيم...:) |
خـــوشا آنـــان که از پـــا ســـر ندونند میــــان شعـله خُشــک و تَــــر ندونند کِنــشت و کـعـبه و بتــخــانه و دیـــــر سَــــرایی خـــالی از دلبــــر نــــدونند ... |
گفتم : تو شـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟ گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟ گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟ گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟ گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟ |
مي تونم...
مي تونم...
میتونم تو لحظههای بیكسیت، واسه تو مرحم تنهایی باشم میتونم با یه بغل یاس سفید، تو شبات عطر ترانه بپاشم میتونم از آسمون قصهها، واسه تو صد تا ستاره بچینم میتونم حتی اگه دلت نخواد، واسه تو روزی هزار بار بمیرم میتونم با یه سلام گرم تو، تا ابد زندگیمو آبی كنم میتونم رو شونههای مردونت، دردامو با هقهقم خالی كنم میتونم با تو به هر جا برسم، توی خواب اسمتو فریاد بزنم میتونم قصهی دیوونگیمو، توی كوچههای شهر داد بزنم میتونم تا به همیشه پا به پات، توی هر قصه كنارت بمونم میتونم زیر پر ستارهها، واست از لیلی ومجنون بخونم میتونه نگاه مهربون تو، منو تا مرز شقایق ببره میتونه قشنگی برق چشات، منو از یاد حقایق ببره میتونه دستای تو رو شونههام، خبر از یك شب یلدا رو بده میتونه بوسهی تو رو گونههام، واسه من نوید فردا روبده میتونه صدای گرم خندههات، همه قصههامو رؤیایی كنه میتونه گرمای مهربونیهات، همه زندگیمو مهتابی كنه میتونه وجود سرد و خستمو، شوق دیدار تو مبتلا كنه میتونه حس غریب بودنت، دردای زندگیمو دوا كنه میتونی توخستگیهای تنت، به من و شونهی من تكیه كنی میتونی با یه نگاه زیر چشم، دل كوچیكمو دیوونه كنی میتونن رازقییای باغچهمون، تا همیشه بوی دستاتو بدن میتونن حتی اگه خودت نگی، واسه من از عشق تو خبربدن میتونن همه تو این شهر بزرگ، منو دیوونهی عشقت بدونن بذاراز اینجا به بعد مردم ما، منو مجنون تو شعرا بدونن این شعر رو به یاد یکی از دوستان عزیزم تو سایت گذاشتم.خیلی خوبه.خیلی.من واقعا به داشتن همچین دوستی افتخار میکنم.امیدوارم همیشه سلامت و خوشبخت باشه.و بگم که خیلی دوستش دارم:53: |
غنچه از خواب پريد
وگلي تازه به دنيا امد خار خنديد و به گل گفت سلام و جوابي نشنيد خار رنجيد ولي هيچ نگفت ساعتي چند گذشت گل چه زيبا شده بود دست بي رحمي امد نزديك گل سراسيمه ز وحشت افسرد ليك ان خار در ان دست خليد و گل از مرگ رهيد صبح فردا كه رسيد خار با شبنمي از خواب پريد گل صميمانه به او گفت سلام ... |
من آن روز را انتظار می کشم
روزی ما دوباره کبوترهايمان را پيدا خواهيم کرد و مهربانی دست زيبايی را خواهد گرفت. روزی که کمترين سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری ست. روزی که ديگر درهای خانه شان را نمی بندند قفل افسانه ايست و قلب برای زندگی بس است. روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است تا تو بخاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردی روزی که آهنگ هر حرف ؛ زندگيست تا من بخاطر آخرين شعر رنج جستجوی قافيه نبرم... روزی که تو بيايی ؛ برای هميشه بيايی و مهربانی با زيبايی يکسان شود. روزی که ما دوباره برای کبوتر هايمان دانه بريزيم... و من آن روز را انتظار می کشم حتی روزی که ديگر نباشم... |
نمی خواهم به جز من دوستدار دیگری باشی نمی خواهم برای لحظه ای حتی به فکر دیگری باشی :53: نمی خواهم صفای خنده ات را دیگری بیند نمی خواهم کسی نامش به لب های تو بنشیند :53: نمی خواهم به غیر از من بگیرد دسست تو دستی نمی خواهم کسی یارت شود در راه این هستی :53::53: |
اشک رازيست
لبخند رازيست عشق رازيست اشک آن شب لبخند عشقام بود. قصه نيستم که بگوئي نغمه نيستم که بخواني صدا نيستم که بشنوي يا چيزي چنان که ببيني يا چيزي چنان که بداني... من درد مشترکام مرا فرياد کن. درخت با جنگل سخن ميگويد علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن ميگويم نامات را به من بگو دستات را به من بده حرفات را به من بگو قلبات را به من بده من ريشههاي تو را دريافتهام با لبانات براي همه لبها سخن گفتهام و دستهايات با دستانِ من آشناست. در خلوت روشن با تو گريستهام براي خاطر زندهگان، و در گورستان تاريک با تو خواندهام زيباترين سرودها را زيرا که مردهگانِ اين سال عاشقترين زندهگان بودهاند. دستات را به من بده دستهايِ تو با من آشناست اي ديريافته با تو سخن ميگويم بهسان ابر که با توفان بهسان علف که با صحرا بهسان باران که با دريا بهسان پرنده که با بهار بهسان درخت که با جنگل سخن ميگويد زيرا که من ريشههاي تو را دريافتهام زيرا که صداي من با صداي تو آشناست. |
نگاه کن
سال بد سال باد سال اشک سال شک. سال روزهايِ دراز و استقامتهاي ِ کم سالي که غرور گدائي کرد. سالِ پست سالِ درد سالِ عزا سال اشک پوري سالِ خون مرتضا سال کبيسه... زندهگي دام نيست عشق دام نيست حتا مرگ دام نيست چرا که يارانِ گمشده آزادند آزاد و پاک... من عشقام را در سال بد يافتم که ميگويد «ماءيوس نباش»؟ من اميدم را در ياءس يافتم مهتابام را در شب عشقام را در سال بد يافتم و هنگامي که داشتم خاکستر ميشدم گُر گرفتم. زندهگي با من کينه داشت من به زندهگي لبخند زدم، خاک با من دشمن بود من بر خاک خفتم، چرا که زندهگي، سياهي نيست چرا که خاک، خوب است. من بد بودم اما بدي نبودم از بدي گريختم و دنيا مرا نفرين کرد و سال ِ بد دررسيد: سال اشک پوري، سال خونِ مرتضا سال تاريکي. و من ستارهام را يافتم من خوبي را يافتم به خوبي رسيدم و شکوفه کردم. تو خوبي و اين همهي اعترافهاست. من راست گفتهام و گريستهام و اين بار راست ميگويم تا بخندم زيرا آخرين اشکِ من نخستين لبخندم بود. تو خوبي و من بدي نبودم. تو را شناختم تو را يافتم تو را دريافتم و همهي حرفهايام شعر شد سبک شد. عقدههايام شعر شد همهي سنگينيها شعر شد بدي شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمني شعر شد همه شعرها خوبي شد آسمان نغمهاش را خواند مرغ نغمهاش را خواند آب نغمهاش راخواند به تو گفتم: «گنجشک کوچکِ من باش تا در بهار تو من درختي پُرشکوفه شوم.» و برف آب شد شکوفه رقصيد آفتاب درآمد. من به خوبيها نگاه کردم و عوض شدم من به خوبيها نگاه کردم چرا که تو خوبي و اين همه اقرارهاست، بزرگترين ِ اقرارهاست. ــ من به اقرارهايام نگاه کردم سال ِ بد رفت و من زنده شدم تو لبخند زدي و من برخاستم. دلام ميخواهد خوب باشم دلام ميخواهد تو باشم و براي همين راست ميگويم نگاه کن: با من بمان! "احمد شاملو" |
كبوترها همه رفتند
پرستوها همه رفتند همه همشهريان بال سفر بستند درون كوچه هاي شهر ما خاليست طولانيست نمي دانم بهاري هست نمي دانم صدائي هست عجب صبري خدا دارد عجب صبري خدا دارد عجب صبري خدا دارد |
اکنون ساعت 09:29 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)