روایت
امام جعفر صادق ع روایت است که روزی رسولخداص گذشت بر جماعتی /پس به ایشان فرمود که از برای چه جمع شده اید/عرض کردند این شخص دیوانه است و سخنان پریشان می گوید /حضرت فرمود این شخص مبتلا به بیماری است /پس فرمود ایا می خواهید خبر دهم شمارا به کسیکه براستی دیوانه است/عرض کردند بلی یا رسول خدا /فرمود کسیکه تکبر وناز می کند در راه رفتن خود واز روی تکبر بجانب واطراف خود نگاه می کند وحرکت می دهد دو پهلوی خود رابدو کتف خود وارزو می کند از خدا بهشت رادر حالی که معصیت می کند او را/پس اوست دیوانه واین مرد بیمار است
|
فرمود خدای تعالی به موسی بن عمران من سه کار با تو می کنم تو هم سه کار بکن /اول انکه من بخشیدم به تو نعمتهای بسیاری ومنت نگذاشتم بر تو پس تو هر گاه چیزی به بنده من بخشیدی بر انها منت مگذار/دوم انکه اگر بسیار جفا کردی بامن هر اینه قبول خواهم کرد معذرت ترا اگر امدی بسوی من/پس تو قبول کن معذرت کسی را که جفا کند به تو اگر عذر اورد به سوی تو/سوم انکه من تکلیف نکرده ام به تو عمل فردا را/تو ههم تمنای روزی فردا را مکن
|
از علی ع مرویستکه گفتم ای خداوند ا محتاج مکن مرا به کسی از بندگانت .رسولخدا ص فرمود این چنین مگو چون هیچکس نیست مگر انکه احتیاج به مردم دارد/گفتم پس چه بگویم /فرمودبگو خداوندا محتاج مگردان مرابه بدان خلق خود /گفتم یا رسول خدا ص بدهای خلق کیانند /فرمود کسانیند که هر گاه بدهند منت می گذارند و هر گاه ندهند عیب می کنند
|
فرمود رسولخدا امیر مومنان را یا علی ششصد هزار گوسفند می خواهی یا ششصد هزار دینار یا ششصد هزار کلمه /علی ع عرض کرد ششصد هزار کلمه /رسولخدا فرمود ششصد هزار کلمه جمع شده است در شش کلمه یا علی هر گاه دیدی که ممردم مشغول شده اند به عمل دنیا مشغول شوبه عمل اخرت و/هرگاه دیدی که مردم مشغول شده اند به عیبهای هم پس تو مشغول شو به عیبهای نفس خود /وهر گاه که دیدیمردم مشغول شده اند به زینت کردن دنیا تو مشغول شو به زینت کردن اخرت /هرگاه دیدی مشغولند به بسیاری عمل مشغول شو به گزیده عمل کردن/هر گاه دیدی نزدیکی می جویند به خلق تو نز دیکی بجوی به خالق
|
ظریفه
شخصی از بوذرجمهر پرسید که علم بهتر است یا مال فرمود علم /ان شخص گفت پس اهل علم چرا بر در اهل مال می روند و اهل مال اعتنایی به اهل علم ندارند /حکیم گفت به جهت انکه اهل علم به سبب علم خود قدر مال را می داند واهل مال به جهت جهل خود قدر علم را نمی دانند
|
شخصی گفت که روده انسان سی ذرع است ده ذرع برای نان ده ذرع برای اب ده ذرع برای نفس کشیدن/شوخی گفت ما همه این سی ذرع را از نان پر می کنیم اب هم جای خود را باز می کند نفس هم می خواهد بیاید می خواهد نیاید
|
با تشکر از دوستان بابت ایجاد تاپیکهای خوبشون
چند تاپیک اقای امیر احمدی هم ادغام و به این تاپیک منتقل شد چون جاش اینجا بود |
"امت فاکس" نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگام نخستین سفرش به آمریکا برای اولین در عمرش به یک رستوران سلف سرویس رفت …
وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند،شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند ؛ در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند!!! وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود،نزدیک شد و گفت: «من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید!موضوع چیست؟مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟!» مرد با تعجب گفت:« ولی اینجا سلف سرویس است !!!» سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: « به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید،پول آن را بپردازید،بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید…! » امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است : همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد ؛ در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد ، که از میز غذا و فرصتهای خود غافل می شویم …؟!! در حالی که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم،برگزینیم… |
یک قلب کوچولو (داستانی از نادر ابراهیمی)
مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند. برای همین هم، مدتیست دارم فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ دلم میخواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمیدانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد. خب راست میگویم دیگر. نه؟ پدرم میگوید: قلب، مهمان خانه نیست که آدمها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانهی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد... قلب، راستش نمیدانم چیست، اما این را میدانم که فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ... خب... بعد از مدتها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم... اما... اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز خم نصف قلبم خالی مانده... قلب، لانهی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد... خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم میرسید و قلبم را به هر دوتاشان میدادم؛ به پدرم و مادرم. پس، همین کار را کردم. بعدش میدانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده... فورا تصمیم گرفتم آن گوشهی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم: برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم... فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر میشود؟ اما وقتی نگاه کردم،خدا جان! میدانید چی دیدم؟ دیدم که همه این آدمها، درست توی نصف قلبم جا گرفتهاند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و میگفتند و میخندیدند. و هیچ گلهیی هم از تنگی جا نداشتند... من وقتی دیدم همهی آدمهای خوب را دارم توی قلبم جا میدهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا میگرفت، صندوق بزرگ پولهایش بیرون میماند و او، دَوان دَوان از قلبم میآمد بیرون تا صندوق را بردارد... ..... .. . |
داستان بز خاکستری
داستان بز خاکستری سه دوست به یک آبادی وارد گشتند. یکی فردی بیسواد، دیگری اندک سواد در حد خواندن و نوشتن و آخری ریاضیدان. در بدو ورود، بزی را بدیدند؛ اولی گفت: «تمامی بزهای این آبادی خاکستری اند»، دومی عنوان کرد: «تو که باقی بزها رو ندیده ای، شاید فقط همین یک بز خاکستری باشد»، و سومی اظهار نمود: «ما که طرف دیگر بز را ندیده ایم، شاید فقط همین طرفش خاکستری باشد.» برداشت شخصی از کردار عده ای خاص را به بقیه، تعمیم ندهیم. هادی بافنده |
اکنون ساعت 11:35 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)