![]() |
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت ترک افسانه بگو حافظ و مي نوش دميآتشي بود در اين خانه که کاشانه بسوخت تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت آشنايي نه غريب است که دلسوز من است چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست همچو لاله جگرم بي مي و خمخانه بسوخت ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت |
آسمان آبی تر است دل او خاکی تر است سبزه در زیر نگاهش ، رنگی تر است خنده هایش از همه بالاتر است گر چه او را دیده ام در یک نظر با نگاهش دل به جانان بسته ام خاطراتم را کنم با او مرور تا عبور کند از مرز نور آسمان آبی تر است قلب او ، زیباتر است هم صدا شد قلب من با قلب او ناز کرد این دل بی رحم او روشنایی ها را به او دادم ولی ناز کرد و ظلمت ها بر من فروخت آسمان آبی تر است آه او ، افسانه است آه سردی بر من فروخت تا که جان دارم،سردی کشم خاطراتش محو شد جان شیرینش بی رنگ شد آسمان آبی تر است سوگ او ، بر قلب من سنگین تر است |
رنج دیرینه – هوشنگ ابتهاج (سایه) حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست آه از ین درد که جز مرگ منش درمان نیست این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر انتظار مددی از کرم باران نیست به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست ...{پپوله}{پپوله}{پپوله}... |
صدايم ميكند ..ميروم هيچ نميگويد ..ديوانه ام ميكند ....ميخواهم بروم ..به بدرقه ام هيچ كس نمي آيد ..اين را در آينه ميبينم ...مهم نيست كسي آيد يا نه ..مادرم مي خواست بيايد و پشت سرم آب بريزد ..گفتم اين ظلم است در حق من بگذار بروم و ديگر پشت خويش را هم نبينم .........................مهم نيست كسي آيد يا نه ..مهم اينست كسي در انتظار من است ..نگاه سنگينش جانم را به لرزه مي اندازد ..رهايم نميكند................................................ ...........................................................
|
می گویند رسم زندگی چنین است |
ان موسیقی که با تو شنیدم،چیزی بیش از یک موسیقی بود،و ان نانی که با تو خوردم،چیزی بیش از نان بود،حالا بی تو،همه چیز محزونم میکند،انچه روزی زیبا بود،مرده است.دستهایت زمانی این میز و این نقره را لمس کردند،و انگشتانت را دیدم که این جام را گرفته بود.اینها را تو به خاطر نمی اوری،ای عزیز،و با این حال حس لمس تو بر اشیا همیشه خواهد ماند.چرا که وقتی از کنار انها می گذشتی، در قلب من بودیو با دستها و چشمهایت انها را متبرک می کردی.و انها همیشه در قلبم خواهند ماندکه زمانی تو را می شناختند، ای زیبای فرزانه. |
تو را یکبار دیدم در شبی سرد و زمستانی به سویم آمدی آهسته ، با تردید ، و از تنهائیت با من سخن گفتی خیابان های باران خورده هم آن شب گواه صادق احساس ما بودند ولی اکنون از آن شبها چه باقی مانده آیا جز غم و تنهایی و حسرت تو را یکبار دیدم در شبی سرد و زمستانی ولی گویی برای من برای عاشق غمگین شهر تو تمام فصل ها فصل زمستان است و میترسم همیشه این چنین باشد __________________ |
اي كسي كه بدون تو زندگي را با همه ي |
روی قبرم بنويسيد کبوتر شد و رفت زير باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت چه تفاوت که چه خورده است غم دل يا سم آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت روز ميلاد ، همان روز که عاشق شده بود مرگ با لحظه ی ميلاد برابر شد و رفت او کسی بود که از غرق شدن می ترسيد عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت هر غروب از دل خورشيد گذر خواهد کرد واژه خسته ُکه يک روز کبوتر شد و رفت |
|
اکنون ساعت 12:51 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)