|
|
من به اندازه یک ابر
دلم می گیرد وقتی از پنجره می بینم حوری -دختر بالغ همسایه- پای کمیاب ترین نارون روی زمین فقه می خواند. سهراب سپهری |
ما، چون چراغ عشق افروخت خرمن خویشتن به عشق بسوخت انجم افروز اندرون عشق است علت حکم کاف و نون عشق است چون ز قوت سوی کمال آمد کرسی تخت لایزال آمد عشق معنی صراط عشاق است عشق صورت رباط عشاق است تا ازین راه بر کران نشوی در خور خیل صادقان نشوی چون تویی صورت و تویی معنی مکن از عشق خویشتن دعوی خویشتن را مبین، چو عشق آمد شربت عشق بیخود آشامد هر که زین باده جرعهای بخورد به تن و جان خویش کی نگرد؟ اندرونی که درد او دارد هرگز او را زیاد نگذارد هر محبت، که در دلی پیداست بی شک آن انقطاع غیر خداست ابجد عشق، هر که خواهند نخست ز آنچه آموخت لوح ذهن بشست چون دلت تخته را فرو شوید با تو این راز خود دلت گوید ای دل، ای دل، خمیر مایه تویی طفل را هست شیر و دایه تویی جای عشقی و جای معشوقی همگی از برای معشوقی میروی در سرای خستهدلان این کرم بین تو با شکستهدلان |
به تماشا سوگند و به آغاز كلام و به پرواز كبوتر از ذهن واژه اي در قفس است. حرفهايم، مثل يك تكه چمن روشن بود. من به آنان گفتم: آفتابي لب درگاه شمايت كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد. و به آنان گفتم : سنگ آرايش كوهستان نيست همچناني كه فلز، زيوري نيست به اندام كلنگ. در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند. پي گوهر باشيد. لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد. و من آنان را، به صداي قدم پيك بشارت دادم و به نزديكي روز، و به افزايش رنگ. به طنين گل سرخ، پشت پرچين سخن هاي درشت. و به آنان گفتم: هر كه در حافظه چو ببيند باغي صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهد ماند. هر كه با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود. آنكه نوراز سر انگشت زمان بر چيند مي گشايد گره پنجره ها را با آه. زير بيدي بوديم. برگي از شاخه بالاي سرم چيدم، گفتم: چشم را باز كنيد، آيتي بهتر از اين مي خواهيد؟ مي شنيدم كه بهم مي گفتند: سحر ميداند، سحر! سر هر كوه رسولي ديدند ابر انكار به دوش آوردند. باد را نازل كرديم تا كلاه از سرشان بردارد. چشمشان پر داوودي بود، چشمشان را بستيم. دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش. جيبشان را پر عادت كرديم. خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم. -------------- سوره تماشا از مجموعه حجم سبز سهراب سپهري |
به جز باد سحرگاهي كه شد دمساز خاكستر
پرواز خاكستر به جز باد سحرگاهي كه شد دمساز خاكستر كه هر دم مي گشايد پرده اي از راز خاكستر به پاي شعله رقصيدند وخوش دامن كشان رفتند كسي زان جمع جمع دست افشان نشددمساز خاكستر تو پنداري هزاران ني در آتش كرده انداين جا چه خوش پر سوز مينالد زهي آواز خاكستر سمندرها در آتش ديدي و چون باد بگذشتي كنون در تسخير عشق بين پرواز خاكستر هنوز اين كنده را روياي رنگين بهاران است خيال گل نرفت از طبع آتشباز خاكستر من و پروانه را ديگر به شرح وقصه حاجت نيست حديث هستي ما بشنو از ايجاز خاكستر چه بس افسانه هاي آتشينم هست و خاموشم كه بانگي بر نيايد از دهان باز خاكستر .... |
خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری صبح بلند شی و ببینی که دیگه دوستش نداری |
|
|
خدايا آن جهان معني ندارد كسي در اين جهان مأوي ندارد چه مأوايي؟ فقط خون است و آتش چه بهتر آنكه بر چيني بساطش چه مي گويي كه هست آنجا بهشتي؟ بهشتت را چو دوزخ بد سرشتي! بهشتت با جهنم ، هر دو اينجاست چه آتشها ببين از هر دو بر پاست به روياها بهشتي گر نمودي جهنم را چرا درها گشودي؟ در اين دنيا چنان آتش بلند است كه حرف از آتش دوزخ چرند است! همي گويي عدالت حكمفرماست جهان بر عدل و بر انصاف برپاست ببين در اين جهان بر ما چها رفت بگو آن عدل و انصافت كجا رفت؟ زمين را بذر كينه بر فشاندي به دلها طعم غمها را چشاندي جهنم را چه ديگر احتياج است كه در بازار دنيا ، غم حراج است ... |
بنشستهام من بر درت تا بوک برجوشد وفا باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خل |
:53::53::53::53::53::53::53::53::53::53::53::53::53::53::53: :53::53::53:
خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختن ببين هم گريه هام از عشق .چه زندوني برام ساختن خداحافظ گل پونه .گل تنهاي بي خونه لالايي ها ديگه خوابي به چشمونم نمي شونه يكي با چشماي نازش دل كوچيكمو لرزوند يكي با دست ناپاكش گلاي باغچمو سوزوند تو اين شب هاي تو در تو . خداحافظ گل شب بو هنوز آوار تنهايي داره مي باره از هر سو خداحافظ گل مريم .گل مظلوم پر دردم نشد با اين تن زخمي به آغوش تو برگردم نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم از اين فصل سكوت و شب غم بارونو بردارم نمي دوني چه دلتنگم از اين خواب زمستوني تو كه بيدار بيداري بگو از شب چي مي دوني تو اين روياي سر دم گم .خداحافظ گل گندم تو هم بازيچه اي بودي . تو دست سرد اين مردم خداحافظ گل پونه . كه باروني نمي توني ...طلسم بغضو برداره .از اين پاييز ديوونه خداحافظ .....! {پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله} {پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله} {پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله} |
سایه شدم,و صدا کردم: کو مرز پریدن ها,دیدن ها؟ کو اوج«نه من»,درهء«او»؟ و ندا آمد:لب بسته بپو . مرغی رفت,تنها بود,پر شد جام شگفت. و ندا آمد:بر تو گوارا باد,تنهای تنها باد ! دستم در کوه سحر «او» می چید,«او» می چید. و ندا آمد :و هجومی از خورشید. از صخره شدم بالا. در هر گام ,دنیایی تنهاتر , زیباتر. و ندا آمد:بالاتر , بالاتر ! آوازی از ره دور: جنگل ها میخوانند؟ و ندا آمد : خلوت ها می آیند. و شیاری ز هراس. و ندا آمد : یادی بود , پیدا شد ,پهنه چه زیبا شد! «او» آمد, پرنده ز هم وا باید ,درها هم و ندا آمد : پرها هم. .... سهراب سپهری |
به مجنون گفت روزي عيب جويي که پيد ا کن به از ليلي نکويي که ليلي گرچه در چشم تو حوريست به هر جزوي زحسن او قصوريست زحرف عيبجو مجنون برآشفت در آن آشفتگي خندان شد و گفت اگر در ديده مجنون نشيني به غير از خوبي ليلي نبيني تو کي داني که ليلي چون نکوييست کزو چشمت همين بر زلف وروييست تو قد بيني ومجنون جلوه ناز تو چشم و او نگاه ناوک انداز تو مو بيني و مجنون پيچش مو تو ابرو، او اشارت هاي ابرو دل مجنون ز شکر خنده خون است تو لب ميبيني و دندان که چونست کسي کاو را تو ليلي کرده اي نام نه آن ليليست کز من برده آرام اگر مي بود ليلي بد نمي بود ترا رد کردن او ،حد نمي بود |
دلبر جانان من برده دل و جان من برده دل و جان من دلبر جانان من از لب جانان من زنده شود جان من زنده شود جان من از لب جانان من روضه رضوان من خاک سر کوی دوست خاک سر کوی دوست روضه رضوان من این دل حیران من واله و شیدای تست واله وشیدای توست این دل حیران من یوسف کنعان من مصر ملاحت تر است مصر ملاحت تر است یوسف کنعان من سرو گلستان من قامت دلجوی تست قامت دلجوی تست سرو گلستان من حافظ خوشخوان من نقد کمال غیاث نقد کمال غیاث حافظ خوشخوان من |
یکی از ما داره باز به اون یکی دروغ می گه
یکی از ما رفته باز سراغ یک یار دیگه یکی از ما داره باز تو عشق خیانت می کنه داره دستاش به یه دست دیگه عادت می کنه اون تویی که دستت و تو دست دیگرون دیدن اون تویی که آدما با دست به هم نشون می دن اونی که سادگی رفته از نگاهش فقط تویی اونی که عشق گذاشته زیر پاش فقط تویی برو از تو قلب من که قلب من جای تو نیست دیگه دل عاشق اون چشمای زیبای تو نیست واسه بر گشتن و موندن دیگه خیلی دیر شده آخه این دل دیگه یک جای دیگه اسیر شده |
لحظه هجوم غربت لحظه ای كه تو رفتی سيل غم زندگيمو برد وقتی كه پل شكستی تو به خير ‚ ما به سلامت عاشقی به ما نيومد بانوی عزيز عشقم بدتر از همه در اومد اشتباه بود ‚ اشتباه بود دل به تو بستن گناه بود چه شبايی گريه كردم تو به حالم خنده كردی آغوش خداحافظی رو حتی حوصله نكردی نه ‚ تو عاشقم نبودی مشت تو وا شده پيشم ديگه دارم توی هق هق گرگ بارون زده ميشم |
عشق کدوم غریبه بگو به جونت افتاد
چی شد که خیلی ساده عشقمو بردی از یاد قلب منو رها کرد له کرد زیر پاهاش گول نگاشو خردی حیف که فریبه حرفاش آهای خبر نداری دلم داره می میره همدمه بی کسی هات تو بی کسی اسیره بهش بگین هنوزم جاش خالیه تو خونم بهش بگین هنوزم داد میزنم برگرد دردت به جونم رفتم زیادت اما ببین نرفتی از یاد ندیدی وقتی رفتی واسه تو دست تکون داد هر کی رسیده از راه بهم میگه دیونم آخه ورد زبونمه برگرد دردت به جونم دلت چه جوری اومد زدی خیلی ساده تنهاش گذاشتی اما دل به کسی نداده هیچ از خودت می پرسی عاقبتم چی میشه نمرده ام نه زنده ، زنده به گور همیشه |
گریه کن گریه قشنگه گریه کن گریه غروره گریه سهم دل تنگه گریه کن گریه غروره مرحم این راه دوره سر بده آواز حق حق خالی کن دلی که تنگه بزار پروانه احساس دلتو بغل بگیره بغض کهنه رو رها کن تا دلت نفس بگیره نکنه تنها بمونی دل به غصه ها بدوزی تو بشی مثل ستاره تو دل شبا بسوزی گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل تنگه مرحم این راه دوره سر بده آواز حق حق خالی کن دلی که تنگه گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل تنگه |
دلا امشب سفر دارم، چه سودایی به سر دارم
حکایت*های پرشرر دارم، چه بزمی با تو تا سحر دارم به پرواز آسمان عشق، چه خوش رنگین بال و پر دارم به صحرای بیکران عشق، سفرهای پرخطر دارم نمی*ترسم از فتنه توفان، دلی چون دریای خزر دارم به بی*تابی قلب عاشقان، پیامی از شمس و قمر دارم من امشب با خدای خود، مناجاتی دگر دارم نیایش*ها به درگاهش، از این شور و شرر دارم ز لطف بیکران او، تشکرها کنم اما شکایت*ها به درگاهش، ز سودای بشر دارم نمی*ترسم از فتنه توفان، دلی چون دریای خزر دارم به بی*تابی قلب عاشقان، پیامی از شمس و قمر دارم |
وقتی می شینی پشت پنجره فقط می تونی نگاه کنی و هیچی نگی . می تونی زل بزنی به خونه ها ... به ماشینا ... به آدما و بچه هاشون ... به کوه و درختا و آسمون و لکه ابرای دودی و ولگردای قد و نیم قد ... به یه چادر گل گلی با زنبیل چاقالو و خستش ... خونسرد و بی هیچ خیالی تو کلت ... خیره شی به مسیر بی هدف ماشینایی که می رن و می رن ... تا برسن به پشت جاده ها ... تا بشن یه لکه ی محو و تیره ی دیگه ... رو چهره ی آسمون اون دوردورا ... می تونی بشی یه سرنشین ... واسه تک تک سواریای آواره و ... خودتم که آواره تر از همشون ... بری پشت نگاه رهگذرا جا خوش کنی ... دست بکشی به دستای خالی و پینه بسته ی گدانی کنار جوب ... یا رو چشمای همیشه خاموش پیرمرد فال فروش که هیچ وقت نفهمیدی غروب که شد ... خونه شو چه جوری پیدا می کنه... قشنگ تر ! ... می تونی بشی خود چشمای شیطون و کنجکاو بچه ها ... به همون شفافی ... همون لطافت ... می تونی جاری شی میون شیهه ی زندگی ... غلت بزنی و با آدماش رو پوست شهر بافته شی ... مثل پیچک پر پشت و سرسبز پشت حیاط ... که یه روز دیدم آغوششو پر کرده از دیوار و ستونای چوبی تاب من ... مثل اون قلبی که تازه می شه و ... می تونه خودشو لابلای اون دلی که واسش عزیزه ... مثل بافتنی من که تو دستای خوشبوی مادربزرگ بلند و بلندتر شده و ... آبی و آبی تر ... حاشیه رفتم ... باید گذشت از ظرافتای قشنگی که تو حاشیه ها منتظرن ... وگرنه مدام دور می شه از شهرم ... خیلی دور ... مثل اون دخترک سبزابی که تنها سهمش از همه بخشندگی لاجوردای دریا ... به جای خنکی بادا و سفیدی موجا و امنیت سایه هاش ... شد یه فاصله ... یه فاصله به وسعت یخ زده ی اون غربتی که معناش واسه سبزابی شد ... نیاز به نوشتن ... ولع فریادی که شاید ... شهرمو می گفتم که باز گم شدم ... زادگاهی که اگه روزی مثل سبزابی ... بگیرنش ازم ... بازم به من تعلق داره ... به من و شعرام ... من و دیوونگیهام ... من و خیالای سبزابی و دورم ... شهر من ... شهری که دودی و شلوغ و پر سر و صداست که پر از ماشین و بوق و گدا و گمشدست ... پرفریاد ... پر پاییز ... پر عطر و نم خک و خلی و سکر آور باروون ... ایرانم ... قشنگ ترین وجوون ترین گوشه ی این دنیا ... شهر من ... شهر بهار ... شهر عشق ... شهر همهمه ... شهر زندگی ... |
يادش بخير اينکه دلم سيب چيده بود
از پشت شيشه های ترک خورده قطار این بار آخر است که می بینمت بهار می خواهم اینکه سبزترین ها ببینمت در امتداد غم به موازات انتظار فرصت بده که خوب تماشا کنم تو را مانند لحظه های شکفتن در انتشار هر چه خزان و خشک شدن هاست مال من هر چه شکفتن است به لبهای تو نثار تا جای خالی تو شود سبز بعد از اين ای ابر روی صندلی زرد من ببار يادش بخير اينکه دلم سيب چيده بود از پشت خنده های ترک خورده انار سال هزار سيصد و هشتاد من گذشت حالا هزار و سيصد وهشتاد و چند بار |
تو ديگه کي هستي چه عهدايي که بستي دل ما رو شکستي به ما ميزني يه دستي بابا تو ديگه هستي چه قولا که ندادي دل و دنبالت کشوندي روي قولت نموندي دلمو خوب سوزوندي بابا تو ديگه کي هستي يه روزي مهربوني يه روز دشمن جوني خودت نميدوني ميري يا که مي موني بابا تو ديگه کي هستي يه روز عاشق عاشق يه روز آيينه ي دق يه روز پر از دروغي يه روز پر از حقايق بابا تو ديگه کي هستي ؟ الو سلام منزل خداست؟ این منم مزاحمی که آشناست هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست؟ الو دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟ چرا صدایتان نمی رسد کمی بلند تر صدای من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟ اگر اجازه می دهی برایت درد دل کنم شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست دل مرا بخوان به سوی خود تا که سبک شوم پناهگاه این دل شکسته خانه ی شماست الو ، مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم دوباره زنگ می زنم ، دوباره ، تا خدا خداست دوباره ... ... تا خدا خداست |
همه شب همسفر این دل دیوونه منم آخرین مشتری شبای میخونه منم شب رو شیشه سکوت می نویسم مست مست عاشقی یعنی جنون عاشقی یعنی شکست می دونی مثل جون پیشم عزیزی ولی چون سایه از من میگریزی کدوم راه خطا رفتم که امروز گنه ناکرده با من می ستیزی نمی رنجم اگر ای نازنینم بجرم عاشقی خونم بریزی خودت نیستی خیالت پیش رومه دوباره دیدن تو آرزومه جدا از عطر گرم اون نفسهات برایم زندگی کردن حرومه اگه روزی دلت با من نباشه خدا می دونه کار دل تمومه |
تو زندگیم موج می زنی خاتون شهر اطلسی
دلم گرفته از همه تو کی به دادم می رسی نفس نمونده مهربون تو این شبای گریه سوز معجزه کن نفس بده مثل همیشه و هنوز منو ببر تو لحظه هات غزلم غزل بخون طعنه به شوق من نزن تو قطره اشک من بمون بیا ببین چه بی کسم تو خشم شهر بی کسی می سوزه فصل بودنم اگه به دادم نرسی |
سه ، دو ، يک ..... سوت داور . بازي شروع شد . دويدم .... دست و پا زدم ..... غرق شدم ...... دل شکستم ...... عاشق شدم ..... بيرحم شدم ...... مهربان شدم ..... بچه بودم ..... بزرگ شدم ....... پير شدم ...... بازي تمام شد ..... زندگي را باختم ........ ولي آخر بهش نرسیدم ......
|
شانه هايت را براي گريه کردن دوست دارم دوست دارم
بي تو بودن را براي با تو بودن دوست دارم دوست دارم خالي از خود خواهي من برتر از آلايش تو من تو را بالاتر از من برتر از من دوست دارم عشق صدها چهره دارد عشق تو آيينه داره عشق را در چهره ي آيينه ديدن دوست دارم در خموشي چشم مارا قصه ها و گفت وگو هاست من تو را درجسته ي محراب ديدن دوست دارم من تو را بالاتر از من برتر از من دوست دارم شانه هايت را براي گريه کردن دوست دارم دوست دارم بي تو بودن را براي با تو بودن دوست دارم دوست دارم در هواي ديدنت يک عمر در چله نشستم چله را در مقدم عشقم شکستن دوست دارم بغض سر گردان ابرم قله اي آرامشم کن شانه هايت را براي گريه کردن دوست دارم دوست دارم |
عشق: سرطان دوست داشتن است. عشق: عقد دائمي ما با غربت است. عشق :شماره تلفني است كه سالها به دنبال آن مي گرديم. عشق: آمپول ب كمپلكس معرفت است. عشق: اتوباني است كه تا ته ابديت مي رود.
عشق: آسانسور حيات بشر است. واي بحال كسي كه توي اين آسانسور گيركند. عشق: قند متافيزيكي است كه در دل آدم آب مي شود . عشق: شب نامزدي ما با جدايياست. عشق: نردباني است كه ما را از خود بالا مي كشد. عشق: همان فعل انفعالي است كهدر برابر گل سرخ به ما دست مي دهد. عشق: عزرائيل زيبايي است كه رسيد، جسم ما رامي گيرد و قبض روحرا امضا مي كند. |
روز های عمرم تک تک سپری می شوند ...
و من هر صبحگاه ، با ابن امید برمی خیزم که تو را در کنارم ببینم ... تویی که به من آموختی ، حس عاشق شدن را. و مرا فهماندی، چه گواراست ،طعم دلچسب... عشق آنکس که تو عاشق اویی . چه به آرزویم برسم ، چه نه ... من تا ابد به امید تو بر خواهم خاست . دوستت دارم |
من برای تو ............ دوست دارم
من عشق را در تو تو را در دل دل را در موقع تپيدن و تپيدن را به خاطر تو دوست دارم من غم را در سکوت سکوت را در شب شب را در بستر و بستر را براي انديشيدن به خاطر تو دوست دارم من بهار را به خاطر شکوفه هايش زندگي را به خاطر زيباي اش وزيباييش را به خاطر تو دوست دارم من دنيا را به خاطر خدايش خدايي که تو را خلق کرده دوست دارم دوستت دارم |
اگر من جای او بودم ...
عجب صبری خدا دارد! اگر من جایِ او بودم؛ همان یک لحظه اول، که اوّل ظلم را می دیدم از مخلوقِ بی وجدان؛ جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدِگر، ویرانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ که در همسایه ی صدها گرسنه، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم، نخستین نعره ی مستانه را خاموش آندم، بر لبِ پیمانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ که می دیدم یکی عریان و لرزان؛ دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین؛ زمین و آسمان را، واژگون، مستانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ نه طاعت می پذیرفتم، نه گوش از بهراستغفارِ این بیدادگرها تیز کرده، پاره پاره در کفِ زاهد نمایان، تسبیح را صد دانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ برای خاطر تنها یکی مجنونِ صحراگردِ بی سامان، هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ به گردِ شمع سوزانِ دلِ عشاقِ سرگردان، سراپایِ وجودِ بی وفا معشوق را، پروانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ به عَرشِ کبریایی، با همه صبزِ خدایی، تا که می دیدم عزیزِ نابجایی، ناز بر یک ناروا کرده خواری می فروشد، گردشِ این چرخ را، وارونه بی صبرانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ که می دیدم مشوّش عارف و عامی، زبرقِ فتنه ی این علمِ عالم سوزِ مردم کش، به جز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری، در این دنیای پُر افسانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! چرا من جایِ او باشم؛ همین بهتر که او خود جایِ خود بنشسته و تابِ تماشایِ تمامِ زشتکاری هایِ این مخلوق را دارد! وگرنه من به جایِ او چو بودم، یک نفس کی عادلانه سازشی، با جاهل فرزانه می کردم؛ عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد! -- معین کرمانشاهی |
سر زلف دلستانت سر زلف دلستانت به شکن دریغم آید صفت بر چو سیمت به سمن دریغم آید من تشنه زان نخواهم ز لب خوشت شرابی که حلاوت لب تو به دهن دریغم آید مرساد هیچ آفت به تن و به جانت هرگز که به جان فسوس باشد که به تن دریغم آید تن کشتگان خود را به میان خون رها کن که چنان تنی درین ره به کفن دریغم آید ز فرید مینیاید سخن لب تو گفتن که لب شکر فشانت به سخن دریغم آید .. .. . |
شـبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستـم {پپوله} مرا میبینی و هر دم زیادت میکـنی دردم تو را میبینـم و میلـم زیادت میشود هر دم بـه سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری بـه درمانـم نـمیکوشی نمیدانی مگر دردم نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهـت گردم ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هـم کـه بر خاکـم روان گردی به گرد دامنـت گردم فرورفـت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی دمار از مـن برآوردی نـمیگویی برآورد شـبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستـم رخـت میدیدم و جامی هـلالی باز میخوردم کـشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت نـهادم بر لـبـت لـب را و جان و دل فدا کردم تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده و گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم {پپوله} |
آخرين جرعه جام
آخرين جرعه جام نه چندان آرزومندم كه وصفش در بيان آيد وگر صد نامه بنويسم، حكايت بيش از آن آيد مرا تو جان شيريني بتلخي رفته از اعضا الا! اي جان بتن بازآ و گرنه تن بجان آيد ملامتها كه بر من رفت و سختيها كه پيش آمد گر از هر نوبتي فصلي بگويم، داستان آيد چو پرواي سخن گفتن بود مشتاق خدمت را؟! حديث آنگه كند بلبل كه گل با بوستان آيد چه سود آب فرات آنگه كه جان تشنه بيرون شد؟ چو مجنون بر كنار افتاد، ليلي با ميان آيد؟ من از گل، دوست ميدارم ترا كز بوي مشكينت چنان مستم كه گوئي بوي يار مهربان آيد نسيم صبح را گفتم: تو با او جانبي داري كزان جانب كه او باشد صبا عنبر فشان آيد گناه تست، اگر وقتي بنالد ناشكيبائي ندانستي كه چون آتش دراندازي، دخان آيد خطا گفتم بناداني كه جوري ميكند عذرا نميبايد كه وامق را شكايت بر زبان آيد قلم خاصيتي دارد كه سر تا سينه بشكافي دگر بارش بفرمائي، بفرق سر دوان آيد زمين باغ و بستان را بعشق باد نوروزي ببايد ساخت با جوري كه از باد خزان ايد گرت خونابه گردد دل زدست دوستان، سعدي نه شرط دوستي باشد كه از دل بردهان آيد ------------ از زبان شيخ اجل سعدی شيرين سخن |
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش رند عالمسوز را با مصلحتبینی چه کار کار مُلک است آن که تدبیر و تأمل بایدش تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش با چنین زلف و رُخَش بادا نظربازی حرام هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش نازها زان نرگس مستانهاش باید کشید این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش |
|
خانه دلتنگ غروب خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم. پدرم گفت چراغ و شب از شب پر شد من به خود گفتم یک روز گذشت مادرم آه کشید زود برخواهد گشت. ابری آهسته به چشمم لغزید و سپس خوابم برد. که گمان داشت که هست این همه درد در کمین دل آن کودک خرد؟ آری آن روز چو می رفت کسی داشتم آمدنش را باور من نمی دانستم معنی هرگز را تو چرا بازنگشتی دیگر؟ آه ای واژه ی شوم خو نکرده ست دلم با تو هنوز من پس از این همه سال چشم در راهم که بیایند عزیزانم آه! |
اگر نمی توانی واقعی باشی خاطره باش گرم باش و بدرخش در قلبم در ميان برگهای خاطراتی که هرگز نداشته ايم! برای باور کردنت حتی ميان اين هزاران چشم که ناباورانه به من و تو می نگرند برای برداشتن گامی به جلو حتی به روی سنگفرشی که هنوز ساخته نشده است ... بدون تو برایم همين ها کافيست |
غزلی در نتوانستن |
پرنده مردنی است. |
اکنون ساعت 12:16 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)