پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

deltang 09-06-2009 06:15 PM

اي کاش تنها يکنفر هم در اين دنيا مرا ياري کند

اي کاش مي توانستم با کسي درد دل کنم

تا بگويم که .

من ديگر خسته تر از آنم که زندگي کنم

تا بداند غم شبها يم را....

تا بفهمد درد تن خسته و بيمارم را.........

قانون دنيا تنهايي من است..............

و تنهايي من قانون عشق است....

و عشق ارمغان دلدادگيست........

و ان سرنوشت سادگيست...........

NeGin 09-06-2009 06:54 PM

کی رفته ای زدل


كي رفته اي ز دل كه تمنا كنم تو را؟
كي بوده اي نهفته كه پيدا كنم تو را؟

غيبت نكرده اي كه شوَم طالب حضور
پنهان نگشته اي كه هويدا كنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدي كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم تو را

چشمم به صد مجاهده آيينه ساز شد
تا من به يك مشاهده شيدا كنم تو را

بالاي خود در آينـﮥ چشم من ببين
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را

مستانه كاش در حرم و دير بگذري
تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم تو را

خواهم شبي نقاب ز رويت برافكنم
خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو را

گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار سلسله در پا كنم تو را

طوبي و سدره گر به قيامت به من دهند
يكجا فداي قامت رعنا كنم تو را

زيبا شود به كارگِه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زيبا كنم تو را

رسواي عالمي شدم از شور عاشقي
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را


"فروغی بسطامی"

ساقي 09-11-2009 12:53 PM

با فریدون مشیری در کوچه عشق



نقش پایی مانده بود از من ،به ساحل ، چند جا
ناگهان ، شد محو،
با فریاد موجی سینه سا !
آن که یک دم ، بر وجود من گواهی داده بود ،
از سر انکار ، می پرسید:کو؟ کی؟
کی؟ کجا؟
ساعتی بر موج و بر آن جای پا حیران شدم
از زبان بی زبانان می شنیدم نکته ها:
این جهان:دریا ،
زمان:چون موج ،
ما:مانند نقش ،
لحظه ای مهمان این هستی ده هستی ربا !

یا سبک پروازتر از نقش، مانند حباب ،
بر تلاطم های این دریای بی پایان رها
لحظه ای هستیم سرگرم تماشا ناگهان،
یک قدم آن سوتر پیوسته با باد هوا!

باز می گفتم: نه !این سان داوری بی شک خطاست ،
فرق بسیار است بین نقش ما ، با نقش پا

فرق بسیار است بین جان انسان وحباب
هر دو بر بادند اما کارشان از هم جدا:

مردمانی جان خود را بر جهان افزوده اند
آقتاب جان شان درتاروپود جان ما !

مردمانی رنگ عالم را دگرگون کرده اند
هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا!

هر که بر لوح جهان نقشی نیفزاید ز خویش ،
بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا

نقش هستی ساز باید نقش بر جا ماندنی
تا چو جان خود ، جهان هم جاودان دارد تو را !



{پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله}

ساقي 09-11-2009 01:14 PM

با من طلوع کن (م.آزاد )
 
{پپوله}
{پپوله} با من طلوع کن{پپوله}

{پپوله}
هنگام انتحار
هنگامه‌ی خزانست
هنگام انتحار گل سرخ
در کوچه‌های سنگی
هنگامه‌ی طلوع شب از شب
و رود را ببین که چه هرزابی ست
عشقی نمانده است و نمی‌دانی دیگر
عشقی نمانده است
نامش فراموش است
از یادم
زیرا که من نه دیگر فرهادم
و او نه دیگر شیرین
بیگانه وار در شب شادی گسار ما
دیگر بهاری نیست
او را نشسته می‌بینم بر سریر سنگ
هنگام انتحار گل سرخ
ماننده‌ی چکاوک پیری
او را نشسته
خسته و بیزار می‌بینم
فرهاد وش منم که چنین عریان
در زیر تازیانه رها کرده تن
خم کرده پشت
با تیشه می‌کوبم
می‌کوبم
بر قلب بیستون
و خواب تازیانه ی الماس
از جان سرد سنگ
تهی می‌شود
بر قلب بیستون
بر بیستون سرد تهی می‌کوبم مشت
خم کرده پشت
می‌خوانم شیرین را شیرینم را
باری چگونه فرهاد
از یاد می‌تواند بردن
نام تمام شیرین را؟
هنگامه‌ی طلوع شب از شب
خم کرده پشت عریان
فریاد فریادا
آشفته می‌شوم
فریاد بر می‌آورم از دهشت جدایی
ای شهر آشنایی آیا تمام یاران
رخت سفر بستند
و هیچ کس نمانده‌ست
بر سنگواره‌یی که نشان از شهری داشت؟
هنگام انتحار گل سرخ

مانند سهره می‌رود و می‌سرایی از باغ
و نیلگونه خوابی
می‌روید
از قلب سهره وارت
ای نازنین بمان و بدان
کاین شب بلند
این جاودانه وار نمی‌ماند

و انتحار گل
و سوگوار خواندن خونین هر چکاوک
آغاز پایانی ست
این جاودانه واری را
آری
تنها اگر بمانی
تنها اگر بمانی با من
مانند سهره یی کهن می‌داند
چه نیلگونه خوابی دارد
و آفتابی طالع
در خون خوابناکش فریاد می‌زند
من سوگوارم ای یار
من آن چکاوکم که در آفاق سنگواره شهری
که زیسته ام
و خوانده ام
و خواسته ام تا در آن ویران
نامی‌ نشانی حتی یادی را فریاد گر باشم
و سوگوار
آری
من سوگوار ای یار؟
با من بمان
همیشه بمان با من
و بخوان با من
با من اگر بمانی ای یار
گرم خیال تسلیم
تسلیم عشق بودن تسلیم عشق آری
اما نه با شکنجه تسلیم واماندن
من انتحار شوق گل سرخم
و در تو منتحر
وقتی که عشقی نیست
نامی‌نمی‌ماند
تاعاشقانه باز بنامی‌
گلهای سرخ را
وقتی که گلسنگی
بی ریشه می‌ماند
و ابرهای سرد سترون
از آسمان شهر گذر می‌کنند
یادی نمی‌ماند
در این حصار سنگی
تو می‌روی
تو می‌روی و باز می‌گذاری
تنها مرا دراین شهر
مانند ابر سرد سترون
آهسته وار می‌گذری از فراز شهر
و از کنار من
مانند رود هر رهگذری از کنار دشت
در چشم های خسته وش تو
شکی درخشانست
مانند تازیانه ی الماسی
که می‌درد
خارای مرده یی را
ای نازنین! همیشه بمان با من
و در کنار من
و مرگ عاشقانه ی گل های سرخ را
گریان وسوگوار و پریشان خیال باش
من می‌خواهم
می‌خوانم
و با تمام تشویشی کز تمام هستی من
با تشویش
از انتحار سرخ گلی می‌گویم
می‌گریم در خویش
در شهر آشنایی
یاران خدا را یاران
هنگام انتحار گل سرخ
فریاد سهمگین چکاوک ها را بشنوید
که بر سریر سنگ
از خونبهای غنچه ی سرخی
فریاد بر می‌دارند
که در حصار کور فراموشی تنها ماند
یاران خدا را لحظه یی درنگی
ای نازنین چگونه رهامی‌کنی مرا
تاریکوار و عریان؟
شک تو
الماس ست بی شک
الماسی
که می‌درد و می‌شکافد
و می‌کشد
و هیچ دیگر هیچ
شک تو شک ست
بر یقینی
که منم
که من باید باشم
با هم برهنه تن
و برهنه جان تر
دو آینه ی برابر هم روشن
نه مرده و مکدر
در گردباد طاغی چشمانت
می‌بینم
فریاد ارغنون را
وقت طلوع خون
در باغ ارغوان
هنگام انتحار گل سرخ
و انفجار شوق
سر می‌گذارم آرام بر سینه ات
خاموش و خسته می‌گریم از شوق
وقتی صدای گرم مسلسل
تحریر عاشقانه ی شوق ست
در این زمان زمانه ی تاریکوار بودن
و عطر انتحار تو را می‌رهاند از خویش
زیرا که انتحار نه تسلیم
هنگامه ی شکفتن
هنگامه ی بهار
و انفجار شوق هزاران نه
یک چکاوک
از دوردست جنگل شهری که مرده است
یا مرده وار می‌نماید از دور
تنها اگر بمانی با من
آری بیا ای دوست
و از تمام این شب یلدایی
با من طلوع کن
ای بی تو من وزیده خزانی به خون برگ
ای بی من همیشه ی یلدایی
با من
طلوع کن
آنجا
با من تویی
چکاوک بیداری
بی هیچ سوگواری
که عطر انتحار تو را می‌رهاند از خویش
هنگامه شکفتن
{پپوله}
{پپوله}
{پپوله}
{پپوله}







ساقي 09-12-2009 03:00 PM

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد...



شعری از ویکتور هوگو

deltang 09-13-2009 09:21 PM

کفش هایم کو !!!!
 
کفش هایم کو !!!!


کفش هایم کو
دم در چیزی نیست
لنگه کفش من اینجاها بود
زیر اندیشه این جا کفشی
مادرم شاید دیشب
کفش خندان مرا
برده باشد به اتاق
که کسی پا نچپاند در آن
هیچ جایی اثر از کفشم نیست
نازنین کفش مرا درک کنید
کفش من کفشی بود
کفشستان
که به اندازه انگشتانم معنا داشت
پای غمگین من احساس عجیبی دارد
پشت پای مکن از این غصه ورم خواهد کرد
شصت پایم به شکاف سر کفش عادت داشت...!
نبض جیبم امروز
تندتر می زند از قلب خروسی که در اندوه غروب
کوپن مرغش باطل می شود...
جیب من در غم فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق
که پی کفش بع کفاش محل خواهد داد
خواب در چشم ترش می شکند
کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود
سیزده سال و. چهل روز مرا در پا بود
یاد باد آنکه نهانش نظری با ما بود
دوستان کفش پریشان مرا کشف کنید
کفش من می فهمید که کجا باید رفت
که کجا باید خندید
کفش من له می شد گاهی
زیر کفش حسن و جعفر و عباس و علی
توی صف های دراز
من در این کله صبح پی کفشم هستم
تا کنم پای در آن
و به جایی بروم
که به آن نانوایی می گ
ویند
شاید آنجا بتوان
نان صبحانه فرزندان را توی صف پیدا کرد
باید الان بروم
اما نه؟؟!!
کفش هایم نیست
کفش هایم کو؟؟؟؟؟؟؟

ساقي 09-14-2009 01:18 PM

من و تو یکی شوریم
از هر شعله یی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق روئینه تنیم
و پرستویی که در سرپناه ما آشیان کرده است
باآمدشدنی شتابناک
خانه را از خدایی گمشده لب ریز می کند....

...
..
.



شاملو

ساقي 09-17-2009 02:50 PM

من به بی سامانی ،باد را می مانم

من به سرگردانی ،ابر را می مانم

من به آراستگی خندیدم؛

ـ من ژولیده به آراستگی خندیدم!!!

سنگ طفلی ، اما

خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

ـ ” چه تهیدستی مرد “

ابر باور می کرد ...

من در ایینه رخ خود دیدم

و به تو حق دادم .

آه می بینم ، می بینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟

ـ هیچ !

من چه دارم که سزاوار تو ؟

ـ هیچ !

تو همه هستی من ، هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟

همه چیز

تو چه کم داری ؟ ـ هیچ !

بی تو در می یابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را.

کاهش جان من این شعر من است .......!!!!


"حمید مصدق"

ساقي 09-17-2009 03:14 PM

ای شادی آزادی روزی که تو بازآیی با این دل غم‌پرورد من با تو چه خواهم کرد
ای شادی آزادی روزی که تو بازآیی با این دل غم‌پرورد من با تو چه خواهم کرد
غمهامان سنگین است دلهامان خونین است از سر تا پامان خون می‌بارد
ما سر تا پا زخمی ما سر تا پا خونین ما سر تا پا دردیم
ما این دل عاشق را در راه تو آماج بلا کردیم
می‌گفتم روزی که تو بازآیی من قلب جوانم را چون پرچم پیروزی برخواهم داشت
وین بیرق خونین را بر بام بلند تو خواهم افراشت
می‌گفتم روزی که تو بازآیی این خون شکوفان را چون دسته گل سرخی در پای تو خواهم ریخت
وین حلقه بازو را بر گردن مغرورت خواهم آویخت
ای آزادی ای آزادی ای آزادی
بنگر آزادی این فرش که در پای تو گسترده‌ست
از خون است این حلقه گل خون است گل خون است
ای آزادی ای آزادی ای آزادی ای آزادی از ره خون می‌آیی
اما می‌آیی و من در دل می‌لرزم می‌آیی و من در دل می‌لرزم
این چیست که در دست تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیده‌ست؟
ای آزادی آیا با زنجیر می‌آیی؟




...

هوشنگ ابتهاج

deltang 09-17-2009 03:28 PM

زمـــــزمــه

من همان شبان ِ عاشقم
سینه چاک و ساکت و غریب
بی تکلّف و رها
در خراب ِ دشتهای دور
ساده و صبور
یک سبد ستاره چیده ام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پُر آب
دسته ای گل از نگاه ِ آفتاب
یک رَدا برای شانه های مهربان تو!
در شبان ِ سرد
چارُقی برای گامهای پُر توان ِ تو
در هجوم درد...
من همان بلال ِ الکنم ، در تلفظ ِ تو ناتوان
وای از این عتاب! آه....


اکنون ساعت 12:31 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)