کویر خشک شاعر: مهدی سهیلی من کویر خشک بودم عشق تو باران من شد دست دسته از کویر خشک من نسرین برآمد آسمان تیره بودم خوشه خوشه از دل این آسمان پروین برآمد تشنه بودم چشمه های عشق از چشم تو سر زد در نگاه پرشرابت، شور دیدم، شعر دیدم، عشق دیدم، ناز دیدم. در نگاه پرشراب عطر خیز پیکر تو باغ دیدم، باغ های پر گل شیراز دیدم چون به ناز از ره رسیدی، بوی گل در خانه ام پیچید از عطر سلامت تا سخن آغاز کردی من جان بود و بوی عشق در عطر کلامت ای ستاره بی تو شب بودم شبی تاریک و غمگین نور لبخندت به جسم و جان من تابندگی داد بی تو چوبی خشک بودم بوسه هایت پر گلم کرد ای مسیحــــا معجزت دل مرده ای را زندگی داد. |
|
|
اشعاری منتخب از مجموعه شعر |
|
بی هیچ حرفی نگاهت میکنم
پشت نگاهم آب میشوی و تو شبیه آب باریکه ای میشوی که نمی تواند هیچوقت تنهایی مرا پر کند.... . یک پنجره ی بی شیشه هر روز انتظار مرا به صبح میرساند کاش فاصله ها بمیرند... |
نفرت از زمین بر آسمان بارید لحظه خواهش خاک در گریز از سوز عطش و دریغا ،دریغا آسمان دیر زمانی بود" کر شده "از برای غرش رعد از برای نم نم آب روزگار عطش نفرت از زمین بر آسمان بارید و پلیدی بر چهره آسمان نشست کبود و تیره و سرد بر دستان سردم در روزگار دروغ اندکی شور اندکی درد اندکی ایمان باش -------------- |
|
{پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله} {پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله} {پپوله}{پپوله}{پپوله}
توی خیابان های ولو شده زیر لگدهای رهگذرهای از هر طرف به هیچ طرف ! در به در ول می گردم ببخشید آقا ؟ یک کم زندگی دارید ؟ دست می کند توی جیبش برو ببینم خرد ندارم ببخشید خانم ؟ ششششش آقا خجالت بکش دق می کنی وقتی روی همه ی دیوارهای شهر نوشتند: « کوبیدن سر ممنوع » دلت پر از درد می شود چون همه احساس می کنند زندگی با تمام فوت و فنش توی جیب کوچکشان است تازه اگر هم بتوانم یک زندگی یاب بخرم ! برای من فقط روبه روی قبرستان بوق می زند بیب بیب « زندگی در حوالی شماست، بفرمایید » اما روز قیامت خیلی از آن رهگذر ها با پر رویی تمام توی چشم خدا نگاه می کنند حساب ما چقدر شد ؟ تا تقدیم کنم خیلی بد می شود بفهمی جیبت سوراخ بوده !! آقایان و خانم ها بفرمایید جهنم عاقبت در انتظار شماست ! |
توي راه عاشقي فرصت ترديدي نيست
ميدوني تو قلب من نقطه ي تزويري نيست گريه ي شبونه رو جز تو كه تسكيني نيست مثل اين شكسته دل هيچ دل غمگيني نيست تو چه ديدي كه بريدي تو ز هم پاشيدي تو چه بيهوده ز من رنجيدي به چه جرمي چه گناهي تو منو سوزوندي غم عالم به دلم كوبوندي |
وای از این افسرده گان فریاد اهل درد کو؟ ناله مستانه دلهای غم پرورد کو؟ ماه مهر آیین که میزد باده با رندان کجاست باد مشکین دم که بوی عشق می آورد کو؟ در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو؟ بعد مرگم می کشان گویند درمیخانه ها آن سیه مستی که خم ها را تهی می کرد کو؟ پبش امواج خوادث پایداری سهل نیست مرد باید تا نیندیشد ز طوفان مرد کو؟ دردمندان را دلی چون شمع می باید رهی گرنه ای بی درد اشک گرم و آه سرد کو؟ |
روزا با تو زندگي رو
پر از قشنگي ميبينم شبا به ياده تو همش خواباي رنگي ميبينم چشم تو رنگ عسل توي چشم تو نگاه مثل شاه بيت غزل لب تو غنچه ي نيمه بازه باغ تن تو آتيش سوزنده ي داغ قد تو مثل سپيداره بلند دل تو نرم تر از صبح پرند قرمزيه لباي تو تو هيچ مداد رنگي نيست خودت تو آيينه ها ببين رنگ كه به اين قشنگي نيست! شاخه گل حياط ما به آب و رنگش مينازه اما تو كه خونه باشي هي پيش تو رنگ ميبازه |
وقتی بارون به شیشه میزنهhttp://byfiles.storage.live.com/y1pJ...2fyey340fxgSxs |
ز دریچه های چشمم نظری به ماه داری چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری دگران روند تنها به مثل به قاضی اما تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز چه قیامتست حالی که تو گاه گاه داری |
وقتی به من میگویی نمی خواهییم تمام خواسته هایم پوچ می شود الهه ی آتش من نخواستن را بر لبانت جاری مکن |
|
|
چراغ کومه ام خاموشه امشب دل دیوانه ام در جوشه امشب صدای پایی از کویی نیامد خدایا در کدام آغوشه امشب
|
سقاخانه |
گناه چه دلپذیراست اینکه گناهانمان پیدا نیستند وگرنه مجبور بودیم هر روز خودمان را پاک بشوییم شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان شکل مان را دگرگون نمی کنند چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس... ......... شعری از لورکا |
بعد از تو آنقدر با شب بودم كه نور چشمهايم خاموش شد و آنقدر اسمت را گريستم كه نامم فراموشم شد بعد از تو چقدر داستان بي تو بودنهايم را به كودكان كوچهمان گفتم كه اكنون نميتوانم از كوچه بگذرم چرا از ياد كودكان كوچهمان نميروي من قصههاي مادربزرگم را گوش كردم من معصوميت مردمانم را فهميدم حتي شعر ديروزم فراموشم شد اما تو چرا از يادم نميروي.. .. .. . |
گمان نمیکنم این دستها بهم برسند
دو دل شکسته در انزوا بهم برسند ضریح ونذر رها کن بعید می دانم دو دست دور به زور دعا بهم برسند کدام دست رسیده به دستهای دلخواهش که دستهای پراز خواهش ما بهم برسند آسمان نشسته و موزیانه به فکر که چراپیش چشم من ایندو به هم برسند نشانی ده بالا یادمان باشد مگر دو دور در آن دور بهم برسند |
اندک اندک جمع مستان می رسنـــد اندک اندک می پرستان می رسنـــد دلنوازان ناز نازان در ره اند گلعذاران از گلستان می رسنـــد اندک اندک زين جهان هست و نيست نيستان رفتند و هستان می رسنـــد جمله دامنهای پر زر همچو کان از برای تنگ دستان می رسنـــد لاغران خسته از مرعای عشــق فربهان و تندرستان می رسنـــد جان پاکان چون شعاع آفتــاب از چنان بالا بپستان می رسنـــد خرم آن باغی که بهر مريــمان ميوه های نو ز مستانمی رسنـــد اصلشان لطفست و هم واگشت لطف هم ز بستان سوی بستان می رسنـــد |
سلام دوستان من بعد از دو سال و اندی جمعه شب ساعت 20:20یه شعر نو گفتم که فکر می کنم وزنش درست باشه این اولین باریه که یکی از شعر های خودم این قدر به دلم میشینه ! امیدوارم که خوشتون بیاد: می روی تا ببری خوشه ی غم های مرا؟ بشنو اینک جان من تو همه آوای مرا: اشک من پروین است بغض من سنگین است غم من پر فریاد دل من خونین است جان تو فرهاد جان من شیرین است(در ابتدا اصلش این بود:جان من فرهاد /جان تو شیرین است.عوضش کردم تا کسی در تارا بودن من شک نکند !) خسته ام بی تو دست من سرد است گشته ام تنها آه من پر درد است گل من باز آ... دست من سرد است بی تو من تنها لاله هایم زرد است گل من باز آ... ... بغض من سنگین است جان تو فرهاد جان من شیرین است... ! 27/1/1389 |
|
Friends & Flowers
Friends & Flowers Life is like a bouquet And friendship like a flower That blooms and grows in beauty With the sunshine and the shower And lovely are the blossoms That are tended with great care By those who work unselfishly To make the place more fair And like the bouquet’s blossoms Friendships flower grows more sweet When watched and tended carefully By those we know and meet And like sunshine adds new fragrance And raindrops play their part Joy and sadness add new beauty When there’s friendship in the heart And if the seed of friendship Is planted deep and true And watched with understanding Friendships will bloom for you {پپوله} |
دلا نزد كسي بنشين كه او از دل خبر دارد به زير آن درختي رو كه او گلهاي تر دارد در اين بازار عطاران مرو هر سو چو بيكاران به دكان كسي بنشين كه در دكان شكر دارد ترازو گر نداري پس تو را زو ره زند هر كس يكي قلبي بيارايد تو پنداري كه زر دارد تو را بر درنشاند او به طراري كه مي آيم تو منشين منتظر بر در كه آن خانه دو در دارد به هر ديگي كه مي جوشد مياور كاسه و منشين كه هر ديگي كه مي جوشد درون چيز دگر دارد نه هر كلكي شكر دارد نه هر زيري زبر دارد نه هر چشمي نظر دارد نه هر بحري گوهر دارد بنال اي بلبل دستان ازيرا ناله مستان ميان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد بنه سر گر نمي گنجي كه اندر چشمه سوزن اگر رشته نمي گنجد ازآن باشد كه سر دارد چراغ است اين دل بيدار به زير دامنش مي دار از اين باد و هوا بگذر هوايش شور و شر دارد چو تو از باد بگذشتي مقيم چشمه اي گشته اي حريف همدمي شتي كه آبي بر جگر دارد چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را ماني كه ميوه نو دهد دايم درون دل سفر دارد به هر ديگي كه مي جوشد مياور كاسه و منشين كه هر ديگي كه مي جوشد درون چيز دگر دارد نه هر كلكي شكر دارد نه هر زيري زبر دارد نه هر چشمي نظر دارد نه هر بحري گوهر دارد |
|
من در اين تاريكي فكر يك بره روشن هستم كه بيايد علف خستگي ام را بچرد. *** من در اين تاريكي امتدادتر بازوهايم را زير باراني مي بينم كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد. *** من در اين تاريكي در گشودم به چمن هاي قديم، به طلايي هايي، كه به ديواراساطير تماشا كرديم. *** من در اين تاريكي ريشه ها را ديدم و براي بته نورس مرگ، آب را معني كردم... سهراب سپهری |
آنکه رخسار ترا اينهمه زيبا می کرد کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد آنکه می داد ترا حسن و نمی داد وفا کاشکی فکر من عاشقِ شيدا می کرد يا نمی داد ترا اينهمه بيدادگری يا مرا در غم عشق تو شکيبا می کرد کاشکی گم شده بود اين دلِ ديوانه من پيش از آن روز که گيسوی تو پيدا می کرد ای که در سوختنم با دلِ من ساخته ای کاش يک شب دلت انديشه فردا می کرد کاش می بود به فکر دلِ ديوانه ما آنکه خلق پری از آدم و حوا می کرد کاش درخواب شبی روی تو می ديد عماد بوسه ای از لب لعل تو تمنا می کرد |
پیش از اینها فكر می كردم خدا
خانه ای دارد كنار ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس و خشتی از طلا پایه ها ی برجش از عاج و بلور برسر تختی نشسته با غرور ماه، برق كوچكی از تاج او هر ستاره، پولكی از تاج او اطلس پیراهن او، آسمان نقش روی دامن او، كهكشان رعد و برق شب، طنین خنده اش سیل و توفان، نعره توفنده اش دكمه پیراهن او، آفتاب برق تیغ و خنجر او، ماهتاب پیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا، در ذهنم این تصویر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان، دور از زمین بود، اما در میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیج معنایی نداشت هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا از زمین، از آسمان، از ابرها زود می گفتند: این كار خداست پرس و جو از كار او كاری خطاست هر چه می پرسی، جوابش آتش است آب اگر خوردی، عذابش آتش است تا ببندی چشم، كورت می كند تا شدی نزدیك، دورت می كند كج گشودی دست، سنگت می كند كج نهادی پای، لنگت می كند با همین قصه، دلم مشغول بود خوابهایم، خواب دیو و غول بود خواب می دیدم كه غرق آتشم در دهان شعله های سركشم در دهان اژدهایی خشمگین برسرم باران گُرزِ آتشین محو می شد نعره هایم، بی صدا در طنین خنده خشم خدا... نیت من، در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا هر چه می كردم، همه از ترس بود مثل از بركردن یك درس بود مثل تمرین حساب و هندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه تلخ، مثل خنده ای بی حوصله سخت، مثل حلّ صدها مسئله مثل تكلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود تا كه یك شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یك سفر در میان راه، در یك روستا خانه ای دیدیم، خوب و آشنا زود پرسیدم: پدر اینجا كجاست ؟ گفت: اینجا خانة خوب خداست ! گفت: اینجا می شود یك لحظه ماند گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند باوضویی، دست و رویی تازه كرد با دل خود، گفتگویی تازه كرد گفتمش: پس آن خدای خشمگین خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟ گفت: آری، خانه او بی ریاست فرشهایش از گلیم و بوریاست مهربان و ساده و بی كینه است مثل نوری در دل آیینه است عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی قهر او از آشتی، شیرین تر است مثل قهر مهربانِِ مادر است دوستی را دوست، معنی می دهد قهر هم با دوست، معنی می دهد هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست قهری او هم نشان دوستی است ... تازه فهمیدم خدایم، این خداست این خدای مهربان و آشناست دوستی، از من به من نزدیكتر از رگ گردن به من نزدیكتر آن خدای پیش از این را باد برد نام او را هم دلم از یاد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود چون حبابی، نقش روی آب بود می توانم بعد از این، با این خدا دوست باشم، دوست ، پاك و بی ریا می توان با این خدا پرواز كرد سفره دل را برایش باز كرد می توان در باره گل حرف زد صاف و ساده مثل بلبل حرف زد چكه چكه مثل باران راز گفت با دو قطره، صدهزاران راز گفت می توان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد می توان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سكوت آواز خواند می توان مثل علف ها حرف زد بازبانی بی الفبا حرف زد می توان در باره هر چیز گفت می توان شعری خیال انگیز گفت مثل این شعر روان و آشنا قیصر امینپور |
__________________ آفتاب را دوست دارم بخاطر پیراهنت روی طناب رخت باران را اگر که می بارد برچترآبی تو وچون تو نماز خوانده ای من خداپرست شده ام |
تو به من خندیدی
و نمی دانستی من به چه دلهره ای از باغچه همسایه سیب را دزدیدم...... باغبان از پی من تند دوید سیب را در دست تو دید غضب الود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز خش خش گام قدمهای تو ارام ارام میدهد ازارم ومن اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا باغچه خانه ما سیب نداشت |
http://poetic.persiangig.com/image/%...%B1%D9%852.JPG
دسـت از طـلـب ندارم تا کام مـن برآید ……. یا تـن رسد بـه جانان یا جان ز تـن برآید بگـشای تربـتـم را بـعد از وفات و بنگر ……. کز آتـش درونـم دود از کـفـن برآید بـنـمای رخ که خلقی واله شوند و حیران …… . بگـشای لـب کـه فریاد از مرد و زن برآید جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش ……. نـگرفـتـه هیچ کامی جان از بدن برآید از حـسرت دهانت آمد به تنـگ جانـم ……. خود کام تنـگدسـتان کی زان دهـن برآید گویند ذکر خیرش در خیل عـشـقـبازان ……. هر جا کـه نام حافظ در انـجـمـن برآید |
گر چه از فاصله ماه به من دور تری
ولی انگار همين جا و همين دور و بری ماه می تابد و انگار تويی می خندی باد می آيد و انگار تويی می گذری شب و روز تو ـ نگفتی ـ که چه سان می گذرد می شود روز و شب اينجا که به کندی سپری * گر چه آنجا کمی از فصل زمستان باقی ست و هنوز از يخ و برفاب ولنجک اثری باز بگذار در و پنجره ها را امشب باد می آيد و می آورد از من خبری خبری تازه که نه يک خبر سوخته را باد می آورد از فاصله دور تری خبر اينقدر قديمی ست که هر پير زنی خبر اينقدر بديهی ست که هر کور و کری می تواند که به ياد آورد و بشنودش تو که خود فاعل و مفعول و نهاد خبری |
خط می کشم رو دیوار همیشه روزی یک بار
تو هم شبیه من باش حسابتو نگه دار ببین که چند تا قرنه تن به اسیری دادی دنیات شده شبیه سلول انفرادی تا چشم رو هم میذاری می بینی عمر تموم شد بین چهارتا دیوار وجود تو حروم شد چوب خط این اسیری دیواراتو پوشونده همین روزا می بینی که فرصتی نمونده بیرون بیا خودت باش تو آدمی نه برده همیشه باخته هرکس شکایتی نکرده عاشق زندگی باش زندگی شغل و پول نیست تو امتحان بودن برده بودن قبول نیست خط می کشم رو دیوار همیشه روزی یک بار تو هم شبیه من باش حسابتو نگه دار ببین که چند تا قرنه تن به اسیری دادی دنیات شده شبیه سلول انفرادی بیرون بیا خودت باش تو آدمی نه برده همیشه باخته هرکس شکایتی نکرده عاشق زندگی باش زندگی شغل و پول نیست تو امتحان بودن برده بودن قبول نیست خط می کشم رو دیوار همیشه روزی یک بار تو هم شبیه من باش حسابتو نگه دار خط می کشم رو دیوار... |
یک نفر نیست یک لیوان آب دست من بدهد
|
وصیت نامه،شعری از حسن شهابی
|
سه شعر سپید کوتاه از احسان مرداسی |
|
اکنون ساعت 03:34 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)