پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

behnam5555 04-17-2010 08:01 AM



کویر خشک



شاعر: مهدی سهیلی


من کویر خشک بودم
عشق تو باران من شد
دست دسته از کویر خشک من نسرین برآمد

آسمان تیره بودم
خوشه خوشه از دل این آسمان پروین برآمد

تشنه بودم
چشمه های عشق از چشم تو سر زد
در نگاه پرشرابت،
شور دیدم،
شعر دیدم،
عشق دیدم،
ناز دیدم.
در نگاه پرشراب عطر خیز پیکر تو
باغ دیدم،
باغ های پر گل شیراز دیدم

چون به ناز از ره رسیدی، بوی گل در خانه ام پیچید از عطر سلامت
تا سخن آغاز کردی
من جان بود و بوی عشق در عطر کلامت

ای ستاره
بی تو شب بودم
شبی تاریک و غمگین
نور لبخندت به جسم و جان من تابندگی داد
بی تو چوبی خشک بودم
بوسه هایت پر گلم کرد
ای مسیحــــا معجزت دل مرده ای را زندگی داد.


behnam5555 04-17-2010 08:04 AM



فراقــی

چه بی تابانه میخواهمت ای دوری ات آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بی تابانه تو را طلب میکنم!
بر پشت سمندی
گوئی
نوزین
که قرارش نیست.

و فاصله
تجربه ئی بی هوده است.

بو پیراهن ات،
این جا.. و اکنون،_
کوه ها در فاصله سردند.

دست در کوچه و بستر
حضور مانوس دست تو را میجوید،
و به راه اندیشیدن
یآس را رج میزند.

بی نجوای انگشتانت
فقط._
و جهان از هر سلامی خالی است.

-------------------
از کتاب: "دشنه در دیس"
شاعر: "احمد شاملو"

behnam5555 04-17-2010 08:06 AM



شبانه
/ احمد شاملو



زیباترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می آیند،
و از شکوه مندی یاس انگیزش
پرواز شام گاهی ی درناها را
پنداری
یک سر به سوی ماه است.

زنگار خورده باشد و بی حاصل

هر چند
از دیر باز
آن چنگ تیز پاسخ احساس
در قعر جان تو،_

پرواز شام گاهی ی درناها

و بازگشت بادها
در گور خاطر تو
غباری
از سنگی میروبد؛
چیز نهفته یی می آموزد:


شاعر: احمد شاملو
از کتاب: دشنه در دیس


behnam5555 04-17-2010 08:09 AM

اشعاری منتخب از مجموعه شعر
ابراهیم در آتش



ميلاد آنكه عاشقانه بر خاك مرد

(1)

نگاه كن چه فرو تنانه بر خاك مي گسترد
آنكه نهال نازك دستانش
از عشق
خداست
و پيش عصيانش
بالاي جهنم
پست است.
آن كو به يكي آري مي ميرد
نه به زخم صد خنجر،
مگر آنكه از تب وهن
دق كند.

قلعه يي عظيم

كه طلسم دروازه اش
كلام كوچك دوستي است.

(2)

انكار ِ عشق را
چنين كه بر سر سختي پا سفت كرده اي
دشنه مگر
به آستين اندر
نهان كرده باشي.-
كه عاشق
اعتراف را چنان به فرياد آمد
كه وجودش همه
بانگي شد.

(3)

نگاه كن
چه فرو تنانه بر در گاه نجابت
به خاك مي شكند
رخساره اي كه توفانش
مسخ نيارست كرد.
چه فروتنانه بر آستانه تو به خاك مي افتد
آنكه در كمر گاه دريا
دست
حلقه توانست كرد.
نگاه كن
چه بزرگوارانه در پاي تو سر نهاد
آنكه مرگش
ميلاد پر هيا هوي هزار شهرزاده بود.
نگاه كن


behnam5555 04-17-2010 08:11 AM


شعاری منتخب از مجموعه شعر
ابراهیم در آتش

شبانه

مرا

تو
بي سببي
نيستي.
به راستي
صلت كدام قصيده اي
اي غزل؟
ستاره باران جواب كدام سلامي
به آفتاب
از دريچه تاريك؟
كلام از نگاه تو شكل مي بندد.
خوشا نظر بازيا كه تو آغاز مي كني!
***
پس پشت مردمكان
فرياد كدم زنداني است
كه آزادي را
به لبان بر آماسيده
گل سرخي پرتاب مي كند؟-
ورنه
اين ستاره بازي
حاشا
چيزي بدهكار آفتاب نيست.

نگاه از صداي تو ايمن مي شود.

چه مؤمنانه نام مرا آواز مي كني!
***
و دلت
كبوتر آشتي ست،
در خون تپيده
به بام تلخ.

با اين همه

چه بالا
چه بلند
پرواز مي كني


T I N A 04-17-2010 09:36 AM

بی هیچ حرفی نگاهت میکنم
پشت نگاهم آب میشوی

و تو
شبیه آب باریکه ای میشوی
که نمی تواند هیچوقت
تنهایی مرا پر کند....
.
یک پنجره ی بی شیشه
هر روز انتظار مرا
به صبح میرساند
کاش فاصله ها بمیرند...

ساقي 04-17-2010 08:05 PM

نفرت از زمین بر آسمان بارید
لحظه خواهش خاک
در گریز از سوز عطش
و دریغا ،دریغا آسمان
دیر زمانی بود" کر شده "از برای غرش رعد
از برای نم نم آب

روزگار عطش
نفرت از زمین بر آسمان بارید
و پلیدی
بر چهره آسمان نشست
کبود و تیره و سرد

بر دستان سردم
در روزگار دروغ
اندکی شور اندکی درد
اندکی ایمان باش











--------------

forrest 04-17-2010 11:50 PM

غروب‌ها

به یادم باش
در غروب‌ گاراژها
در آن هنگام که خورشید
پیراهنی نیمه تاریک به تن خیابان‌ها می‌کند

دوست دارم در آن دم
شاهد رخسار خسته و بیچاره‌ی سربازانی باشم
که غم و غبار بر سرشان نشسته
و آشفته و دردمند
از سنگرهای دور جنگ
باز می‌گردند
****
به یادم باش
در غروب خیابان‌ها
در آن هنگام که خورشید پیراهن عزا
بر تن چهارراه ها می‌کند

دوست دارم در آن دم
همراه با خانه به دوش تنهایی
خودم را به هیاهوی پر کیف و حال باری* بسپارم

***
به یادم باش
در غروب پارک‌ها
در آن هنگام که خورشید
پیراهنی از بنفشه
به تن درختان می‌کند

دوست دارم در آن دم
- همچون ابری خسته از سفر-
دست در گردن تنهایی بیندازم
و با نعره‌ای زبونانه
بگریم و بگویم:

" آه
معشوقه‌ی من"



شعر از فرهاد پیربال
ترجمه از مختار شکری پور

* منظور بار ِ کافه‌هاست

takdone_dokhtar 04-18-2010 12:43 AM

{پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله} {پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله} {پپوله}{پپوله}{پپوله}
توی خیابان های ولو شده
زیر لگدهای رهگذرهای

از هر طرف به هیچ طرف !

در به در ول می گردم

ببخشید آقا ؟

یک کم زندگی دارید ؟

دست می کند توی جیبش

برو ببینم خرد ندارم

ببخشید خانم ؟

ششششش

آقا خجالت بکش

دق می کنی وقتی

روی همه ی دیوارهای شهر نوشتند:

« کوبیدن سر ممنوع »

دلت پر از درد می شود

چون همه احساس می کنند

زندگی با تمام فوت و فنش

توی جیب کوچکشان است

تازه اگر هم بتوانم

یک زندگی یاب بخرم !

برای من فقط

روبه روی قبرستان بوق می زند

بیب بیب

« زندگی در حوالی شماست، بفرمایید »

اما روز قیامت

خیلی از آن رهگذر ها با پر رویی تمام

توی چشم خدا نگاه می کنند

حساب ما چقدر شد ؟

تا تقدیم کنم

خیلی بد می شود بفهمی جیبت سوراخ بوده !!

آقایان و خانم ها

بفرمایید جهنم

عاقبت در انتظار شماست !

T I N A 04-18-2010 07:50 AM

توي راه عاشقي فرصت ترديدي نيست
ميدوني تو قلب من نقطه ي تزويري نيست
گريه ي شبونه رو جز تو كه تسكيني نيست
مثل اين شكسته دل هيچ دل غمگيني نيست

تو چه ديدي كه بريدي تو ز هم پاشيدي
تو چه بيهوده ز من رنجيدي
به چه جرمي چه گناهي تو منو سوزوندي
غم عالم به دلم كوبوندي

Omid7 04-18-2010 07:57 AM


وای از این افسرده گان فریاد اهل درد کو؟
ناله مستانه دلهای غم پرورد کو؟

ماه مهر آیین که میزد باده با رندان کجاست
باد مشکین دم که بوی عشق می آورد کو؟

در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد
همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو؟

بعد مرگم می کشان گویند درمیخانه ها
آن سیه مستی که خم ها را تهی می کرد کو؟

پبش امواج خوادث پایداری سهل نیست
مرد باید تا نیندیشد ز طوفان مرد کو؟

دردمندان را دلی چون شمع می باید رهی
گرنه ای بی درد اشک گرم و آه سرد کو؟


T I N A 04-18-2010 08:06 AM

روزا با تو زندگي رو
پر از قشنگي ميبينم
شبا به ياده تو همش
خواباي رنگي ميبينم
چشم تو رنگ عسل
توي چشم تو نگاه
مثل شاه بيت غزل
لب تو غنچه ي نيمه بازه باغ
تن تو آتيش سوزنده ي داغ
قد تو مثل سپيداره بلند
دل تو نرم تر از صبح پرند

قرمزيه لباي تو تو هيچ مداد رنگي نيست
خودت تو آيينه ها ببين رنگ كه به اين قشنگي نيست!

شاخه گل حياط ما به آب و رنگش مينازه
اما تو كه خونه باشي
هي پيش تو رنگ ميبازه

فرگل 04-18-2010 12:37 PM

وقتی بارون به شیشه میزنه
اون صدای دل من که میشکنه
دیگه نمی بینم که مست و حیرونم شی
از نشنیدن صدام بی طاقت و بی درمون شی
دیگه از شنیدن قصه هام مجنون نمیشی
دلتنگم نمیشی ، پشت پنجره منتظرم نمیشی
می فهمی دردمو ولی درمونم نمیشی
چی بگم ، با کی بگم ، از کی و کجا بگم
وقتی تو رو می بینم و می دونم که یارم نمیشی
با هر نگات آتیش به جونم می زنی


مثه افسانه ای ولی افسونم نمیشی
مثه افسانه ای ولی افسونم نمیشی



http://byfiles.storage.live.com/y1pJ...2fyey340fxgSxs

Omid7 04-19-2010 12:01 PM


ز دریچه های چشمم نظری به ماه داری
چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری

به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است
تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری

بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش
به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری

من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری

تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری

دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری

به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت
تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری

به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز
چه قیامتست حالی که تو گاه گاه داری


T I N A 04-19-2010 12:08 PM



وقتی به من میگویی نمی خواهییم
تمام خواسته هایم پوچ می شود
الهه ی آتش من
نخواستن را بر لبانت جاری مکن

behnam5555 04-19-2010 01:14 PM


http://forum.funpatogh.com/image.php...ine=1271179418

بگذار بگریم، بگذار بگریم



حالم خوش نیست مدتی است عذابی درونم است
این عذاب وجود من است
چرا اینگونه ام؟...... چرا اینگونه ام؟
از خود دلگیرم..... از همه چیز خود دلگیرم
حوصله خود ندارم ولی باز نمی دانم........
من.......من که حوصله خود ندارم ..... اینگونه عذاب می بینم
عذاب می بینم از خود
پیش نمی رود ثانیه هایم آن گونه که می خواهم
از دستِ خود عصبی ام از خودِ خود
مدتی است از دستِ خود می گریم
می گریم زیرا......
آنطور که می خواهم ثانیه هایم را نمی گذرانم..........
افکاری است مشوش در ذهن من
رنج و آزار من ، این افکار من
افکاری که خود ندانم به کیست مربوط؟
دیوانگی را حس می کنم!!
حس می کنم دیووانه شدم
می روم، می روم می خواهم آرامش پیدا کنم
می روم تا گذر عمرم شود طبق میلم
من جوانم بگذار جوانی کنم
گاهی اوقات دارم آرزوی مرگ خود
خالـــقم مرگ مرا.....!
خالــــــقم ببخش مرا....!
می روم، آرامش ، داروی من است ...
خدای من گر بدم ، تو بمان کنارم
خدای من گر غمم، تو بمان کنارم
خدای من، دلگیرم از خود
یاری ام ده...... یاری ام ده....
چه کنم.... گر نخواهی مرا.... می میرم
پناهم ده....... پناهم ده
حالم خوش نیست، دگرگون کن حال مرا.....


behnam5555 04-19-2010 01:21 PM



چرا....


چرا دنیا پر از حادثه های وارونس . . .
عاشق کسی میشی که عاشقی نمیدونه . . .
من به دنبال تو و به دنبال کس دیگه . . .
هیچ کدوم از ما دوتا به اون یکی راست نمیگه . . .

من واسه چشمای نازنین تو یه دیونم . . .

من دوست دارم ولی علتشو نمیدونم . . .

حالا که می خوای بری بزار نگاهت بکنم . . .

چون یه بار دیگه می خوام این دل و ساکت بکنم . . .

یه چیزی . . . .

فقط بزار روز تولدت هدیمو بیارم بزارم دست خودت . . .

آدما فکر میکنن شاعرا خیلی غم دارن . . .

کاش فقط این بود اونا خیلی کسارو کم دارن . . .

عاشق کسی میشن که عاشقاش فراونه . . .

بین انتخاب عشقش عمریه که حیرونه . . .

اونی رو که تو دوست داری . . .

چرا تورو دوست نداره . . .

شایدم دوست داره ولی به روش نمیاره . . .

forrest 04-20-2010 06:02 PM

چراغ کومه ام خاموشه امشب
دل
دیوانه ام در جوشه امشب

صدای پایی از کویی نیامد

خدایا در کدام آغوشه امشب

نصرت رحمانی

forrest 04-20-2010 06:19 PM

سقاخانه

آخرین عابر این کوچه منم
سایه ام له شده زیر پایم
دیده ام مات به تاریکی راه
پنجه بر پنجره ات می سایم


چشما های حلبی باز امشب
نگه خویش به من دوخته اند.
شمع ها، گرچه دمی خندیدند،
عاقبت گریه کنان سوخته اند!


آه.... این جام مسین از چه سبب
روی سکوی بدین سان گیر است؟
هوس مکیده اش بود مگر
که به چنگال تو در زنجیر است؟


قفل بر چفت تو... سقاخانه
مادرم بست؟چرا؟ راست بگو.
تا که شب زود روم در خانه
نکنم مست؟ چرا؟ راست بگو!


کهنه، کی زد گره بر محجر تو؟
اختر، آن دختر مشکین گیسو؟
چادر آبی خال خالی داشت؟
رخت می شست همیشه لب جو؟


بخت او باز شد آخر یا نه؟
پسر مشدی حسن او را برد؟
جادوی صغرای بگم کاری کرد؟
یا گره بر گره دیگر خورد؟


گردن شیر تو سقاخانه
مادری بست نظر قربانی
چشم زخمی نخورد کودک او
بعد از آن آه...! خودت می دانی


وای... این لاله گردآلوده
یادگار دل خاموشی نیست.
وای این آینه دود زده،
عاقبت چهره نمای رخ کیست؟


آخرین عابر این کوچه منم
سایه ام له شده زیر پایم
قصه بس! گرچه سخن بسیار است
تا شب بعد سراغت آیم


نصرت رحمانی


ساقي 04-20-2010 08:38 PM


گناه

چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس...


.........

شعری از لورکا

ساقي 04-20-2010 08:54 PM

بعد از تو
آنقدر با شب بودم
كه نور چشم‏هايم خاموش شد
و آنقدر اسمت را گريستم
كه نامم فراموشم شد
بعد از تو چقدر داستان بي تو بودنهايم را
به كودكان كوچه‏مان گفتم
كه اكنون نمي‏توانم از كوچه بگذرم
چرا از ياد كودكان كوچه‏مان نمي‏روي
من قصه‏هاي مادربزرگم را گوش كردم
من معصوميت مردمانم را فهميدم
حتي شعر ديروزم فراموشم شد
اما تو چرا از يادم نمي‏روي..


..
..
.

natanaeil 04-21-2010 01:11 AM

گمان نمیکنم این دستها بهم برسند
دو دل شکسته در انزوا بهم برسند
ضریح ونذر رها کن
بعید می دانم دو دست دور به زور دعا بهم برسند
کدام دست رسیده به دستهای دلخواهش
که دستهای پراز خواهش ما بهم برسند
آسمان نشسته و موزیانه به فکر
که چراپیش چشم من ایندو به هم برسند
نشانی ده بالا یادمان باشد
مگر دو دور در آن دور بهم برسند

Omid7 04-21-2010 11:01 PM

اندک اندک جمع مستان می رسنـــد
اندک اندک می پرستان می رسنـــد

دلنوازان ناز نازان در ره اند
گلعذاران از گلستان می رسنـــد

اندک اندک زين جهان هست و نيست
نيستان رفتند و هستان می رسنـــد

جمله دامنهای پر زر همچو کان
از برای تنگ دستان می رسنـــد

لاغران خسته از مرعای عشــق
فربهان و تندرستان می رسنـــد

جان پاکان چون شعاع آفتــاب
از چنان بالا بپستان می رسنـــد

خرم آن باغی که بهر مريــمان
ميوه های نو ز مستانمی رسنـــد

اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان می رسنـــد

raha_10 04-22-2010 09:03 AM

سلام دوستان من بعد از دو سال و اندی جمعه شب ساعت 20:20یه شعر نو گفتم که فکر می کنم وزنش درست باشه این اولین باریه که یکی از شعر های خودم این قدر به دلم میشینه ! امیدوارم که خوشتون بیاد:
می روی تا ببری
خوشه ی غم های مرا؟
بشنو اینک جان من
تو همه آوای مرا:
اشک من پروین است
بغض من سنگین است
غم من پر فریاد
دل من خونین است
جان تو فرهاد
جان من شیرین است(در ابتدا اصلش این بود:جان من فرهاد /جان تو شیرین است.عوضش کردم تا کسی در تارا بودن من شک نکند !)
خسته ام بی تو
دست من سرد است
گشته ام تنها
آه من پر درد است
گل من باز آ...
دست من سرد است
بی تو من تنها
لاله هایم زرد است
گل من باز آ...
...
بغض من سنگین است
جان تو فرهاد
جان من شیرین است... !
27/1/1389

forrest 04-23-2010 09:57 PM

چقدر اینجا هراسانم

از لرزش نگاهت

از تکانهای دستانت

می ترسم از سکوت مسخره ام

می ترسم از اینکه

بشکند عادت نگاهم




می ترسم از این نان و نمک

که مرا به حرمتش به تو گره زده

می ترسم من از قسمهای نیلوفرانه مان

از بی خوابی های شبانه مان

از تیغ تیز تردید و اضطراب

می ترسم از گریز جاده ها

این دلهره ی جاده بی برگشت

این خیال یک طرفه

این تابلوی "ایست زندگی" می کُشدم




من از اینکه شعر هایم بی تو

چگونه آغاز میشود

از اینکه غزلهایم در پایان

بی تو چگونه به خواب می رود

من از اینکه دو بیتی زندگیم

بدون تو یک بیت بماند ، می ترسم




من می ترسم اگر شب چشمانم

بی درخشش تو تاریک شود

می ترسم اگر پای رفتنم بلرزد

می ترسم اگر دست خوشبخت مرگ

بر ترس من بخندد




می ترسم اگر شاهزاده قصه قاصدک ها

از کنار جادوی دستان باد رد شود

می ترسم اگر خاک بگیرد عادتت

مرگ من شود سعادتت

می ترسم اگر دریای مواج این دل

عادت کند به این سکون

خاموش شود اگر این نَفَس

در شمعی آرمیده در بستر خون




من می ترسم اگر

از زخم زبان مردم است

که آیینه نازک تو بشکند

که فرو بریزد این دلم

هر چند که احساسم گم است

می ترسم اگر بدزدند نامت را

جنس دستفروش زبان مردم شود



می ترسم من از خدا

که بگیرد تو را ز من

به حکم سرنوشت زور

به حکم صلاح و مصلحت

تکرار شود این مکررات
" شاید قسمت تو نبود ! "




دلهره دارم از خودم

که نگیرد دلم به تیغ نگاهت

نگیرد سکوت گوش تورا

نشنود حنجره ات صدای مرا

می ترسم اگر ردپایت خالی بماند

می ترسم اگر کلاغی پیر

غزل خداحافظی را بخواند

می ترسم

می ترسم . . .

ساقي 04-23-2010 10:27 PM

Friends & Flowers
 
Friends & Flowers


Life is like a bouquet
And friendship like a flower
That blooms and grows in beauty
With the sunshine and the shower

And lovely are the blossoms
That are tended with great care
By those who work unselfishly
To make the place more fair

And like the bouquet’s blossoms
Friendships flower grows more sweet
When watched and tended carefully
By those we know and meet

And like sunshine adds new fragrance
And raindrops play their part
Joy and sadness add new beauty
When there’s friendship in the heart

And if the seed of friendship
Is planted deep and true
And watched with understanding
Friendships will bloom for you

{پپوله}

behnam5555 04-24-2010 10:56 PM



دلا نزد كسي بنشين كه او از دل خبر دارد

به زير آن درختي رو كه او گلهاي تر دارد

در اين بازار عطاران مرو هر سو چو بيكاران

به دكان كسي بنشين كه در دكان شكر دارد

ترازو گر نداري پس تو را زو ره زند هر كس

يكي قلبي بيارايد تو پنداري كه زر دارد

تو را بر درنشاند او به طراري كه مي آيم

تو منشين منتظر بر در كه آن خانه دو در دارد

به هر ديگي كه مي جوشد مياور كاسه و منشين

كه هر ديگي كه مي جوشد درون چيز دگر دارد

نه هر كلكي شكر دارد نه هر زيري زبر دارد

نه هر چشمي نظر دارد نه هر بحري گوهر دارد

بنال اي بلبل دستان ازيرا ناله مستان

ميان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

بنه سر گر نمي گنجي كه اندر چشمه سوزن

اگر رشته نمي گنجد ازآن باشد كه سر دارد

چراغ است اين دل بيدار به زير دامنش مي دار

از اين باد و هوا بگذر هوايش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتي مقيم چشمه اي گشته اي

حريف همدمي شتي كه آبي بر جگر دارد

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را ماني

كه ميوه نو دهد دايم درون دل سفر دارد

به هر ديگي كه مي جوشد مياور كاسه و منشين

كه هر ديگي كه مي جوشد درون چيز دگر دارد

نه هر كلكي شكر دارد نه هر زيري زبر دارد

نه هر چشمي نظر دارد نه هر بحري گوهر دارد


behnam5555 04-24-2010 11:18 PM

بوی باران
بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید، برگ های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمهء شوق پرستوهای شاد، خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دریغ از تو، اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من، اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما، اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه‌ی غم را به‌سنگ،
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

فریدون مشیری

آیلین 04-24-2010 11:41 PM

من در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگي ام را بچرد.
***
من در اين تاريكي
امتدادتر بازوهايم را
زير باراني مي بينم
كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.
***
من در اين تاريكي
در گشودم به چمن هاي قديم،
به طلايي هايي، كه به ديواراساطير تماشا كرديم.
***
من در اين تاريكي
ريشه ها را ديدم
و براي بته نورس مرگ، آب را معني كردم... سهراب سپهری

nae 04-24-2010 11:55 PM

آنکه رخسار ترا اينهمه زيبا می کرد
کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
آنکه می داد ترا حسن و نمی داد وفا
کاشکی فکر من عاشقِ شيدا می کرد
يا نمی داد ترا اينهمه بيدادگری
يا مرا در غم عشق تو شکيبا می کرد
کاشکی گم شده بود اين دلِ ديوانه من
پيش از آن روز که گيسوی تو پيدا می کرد
ای که در سوختنم با دلِ من ساخته ای
کاش يک شب دلت انديشه فردا می کرد
کاش می بود به فکر دلِ ديوانه ما
آنکه خلق پری از آدم و حوا می کرد
کاش درخواب شبی روی تو می ديد عماد
بوسه ای از لب لعل تو تمنا می کرد

فرانک 04-25-2010 12:43 AM

پیش از اینها فكر می كردم خدا

خانه ای دارد كنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس و خشتی از طلا



پایه ها ی برجش از عاج و بلور

برسر تختی نشسته با غرور

ماه، برق كوچكی از تاج او

هر ستاره، پولكی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان

نقش روی دامن او، كهكشان

رعد و برق شب، طنین خنده اش

سیل و توفان، نعره توفنده اش

دكمه پیراهن او، آفتاب

برق تیغ و خنجر او، ماهتاب


پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا، در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان، دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود


مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیج معنایی نداشت

هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا

از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می گفتند: این كار خداست

پرس و جو از كار او كاری خطاست

هر چه می پرسی، جوابش آتش است



آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، كورت می كند

تا شدی نزدیك، دورت می كند

كج گشودی دست، سنگت می كند

كج نهادی پای، لنگت می كند



با همین قصه، دلم مشغول بود

خوابهایم، خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم كه غرق آتشم

در دهان شعله های سركشم

در دهان اژدهایی خشمگین

برسرم باران گُرزِ آتشین

محو می شد نعره هایم، بی صدا

در طنین خنده خشم خدا...

نیت من، در نماز و در دعا


ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می كردم، همه از ترس بود

مثل از بركردن یك درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله

سخت، مثل حلّ صدها مسئله

مثل تكلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود



تا كه یك شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یك سفر

در میان راه، در یك روستا

خانه ای دیدیم، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر اینجا كجاست ؟

گفت: اینجا خانة خوب خداست !

گفت: اینجا می شود یك لحظه ماند

گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

باوضویی، دست و رویی تازه كرد

با دل خود، گفتگویی تازه كرد



گفتمش: پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟

گفت: آری، خانه او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی كینه است

مثل نوری در دل آیینه است



عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

قهر او از آشتی، شیرین تر است

مثل قهر مهربانِِ مادر است



دوستی را دوست، معنی می دهد

قهر هم با دوست، معنی می دهد

هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی است ...



تازه فهمیدم خدایم، این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی، از من به من نزدیكتر

از رگ گردن به من نزدیكتر


آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا

دوست باشم، دوست ، پاك و بی ریا



می توان با این خدا پرواز كرد

سفره دل را برایش باز كرد

می توان در باره گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چكه چكه مثل باران راز گفت

با دو قطره، صدهزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد



می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سكوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

بازبانی بی الفبا حرف زد



می توان در باره هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا



قیصر امین‌پور

فرانک 04-25-2010 12:57 AM


__________________
آفتاب را دوست دارم
بخاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را
اگر که می بارد
برچترآبی تو
وچون تو نماز خوانده ای
من خداپرست شده ام

فرانک 04-25-2010 01:00 AM

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره ای
از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم......
باغبان از پی من تند دوید
سیب را در دست تو دید
غضب الود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
خش خش گام قدمهای تو ارام ارام
میدهد ازارم
ومن اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا باغچه خانه ما سیب نداشت

فرانک 04-25-2010 01:02 AM

http://poetic.persiangig.com/image/%...%B1%D9%852.JPG


دسـت از طـلـب ندارم تا کام مـن برآید …….
یا تـن رسد بـه جانان یا جان ز تـن برآید
بگـشای تربـتـم را بـعد از وفات و بنگر …….
کز آتـش درونـم دود از کـفـن برآید
بـنـمای رخ که خلقی واله شوند و حیران ……
. بگـشای لـب کـه فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش …….
نـگرفـتـه هیچ کامی جان از بدن برآید
از حـسرت دهانت آمد به تنـگ جانـم …….
خود کام تنـگدسـتان کی زان دهـن برآید
گویند ذکر خیرش در خیل عـشـقـبازان …….
هر جا کـه نام حافظ در انـجـمـن برآید


فرانک 04-25-2010 01:35 AM

گر چه از فاصله ماه به من دور تری
ولی انگار همين جا و همين دور و بری

ماه می تابد و انگار تويی می خندی
باد می آيد و انگار تويی می گذری

شب و روز تو ـ نگفتی ـ که چه سان می گذرد
می شود روز و شب اينجا که به کندی سپری
*
گر چه آنجا کمی از فصل زمستان باقی ست
و هنوز از يخ و برفاب ولنجک اثری

باز بگذار در و پنجره ها را امشب
باد می آيد و می آورد از من خبری

خبری تازه که نه يک خبر سوخته را
باد می آورد از فاصله دور تری

خبر اينقدر قديمی ست که هر پير زنی
خبر اينقدر بديهی ست که هر کور و کری

می تواند که به ياد آورد و بشنودش
تو که خود فاعل و مفعول و نهاد خبری

T I N A 04-25-2010 08:04 AM

خط می کشم رو دیوار همیشه روزی یک بار
تو هم شبیه من باش حسابتو نگه دار
ببین که چند تا قرنه تن به اسیری دادی
دنیات شده شبیه سلول انفرادی
تا چشم رو هم میذاری می بینی عمر تموم شد
بین چهارتا دیوار وجود تو حروم شد
چوب خط این اسیری دیواراتو پوشونده
همین روزا می بینی که فرصتی نمونده

بیرون بیا خودت باش تو آدمی نه برده
همیشه باخته هرکس شکایتی نکرده
عاشق زندگی باش زندگی شغل و پول نیست
تو امتحان بودن برده بودن قبول نیست
خط می کشم رو دیوار همیشه روزی یک بار
تو هم شبیه من باش حسابتو نگه دار
ببین که چند تا قرنه تن به اسیری دادی
دنیات شده شبیه سلول انفرادی

بیرون بیا خودت باش تو آدمی نه برده
همیشه باخته هرکس شکایتی نکرده
عاشق زندگی باش زندگی شغل و پول نیست
تو امتحان بودن برده بودن قبول نیست
خط می کشم رو دیوار همیشه روزی یک بار
تو هم شبیه من باش حسابتو نگه دار
خط می کشم رو دیوار...

behnam5555 04-27-2010 03:50 PM

یک نفر نیست یک لیوان آب دست من بدهد
 

شعری از رضا کاظمی


یک نفر نیست یک لیوان آب دست من بدهد


http://adambarfiha.com/wordpress/wp-.../picasso70.jpg


چشم‌های بادامی‌اش تلخ زهر مارند


یک نفر نیست یک لیوان آب دست من بدهد


پشت این دیوار زندگی‌ام را تقلید می‌کند


پسر بچه‌ای که سال‌هاست توی جیوه قایم شده


و بر خلاف من شقیقه‌هایش مال سفید شدن نیست


و بر خلاف من دردش به دست چپ نمی‌زند


سیب گلویم را کرم خورده


یک نفر نیست یک لیوان آب دست من بدهد؟


با کله توی آینه می‌ِروم


پسربچه تکثیر می‌شود


همه جا جلبک بسته


و کرم‌ گلوی من تکثیر می‌شود


و دختر روی تکه‌های آینه برای جبار سینگ می‌رقصد


شتاب کن ناصری


کفش‌های پاره پوره‌ام را نبین


پایش برسد خواهم دوید


«واخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی»


یار مرا غار مرا…


Hey you! Out there beyond the wall


یک نفر نیست یک لیوان آب دست من بدهد؟


هی پسر!


یه نخ سیگار داری بهم بدی؟


behnam5555 04-27-2010 04:12 PM

وصیت نامه،شعری از حسن شهابی
 

شعری از حسن شهابی

وصیت نامه

http://adambarfiha.com/wordpress/wp-...se0lo1_500.jpg

به پدرم

پولک باران ستاره در آسمان نیمه شب این شهر
گلوی هوبره
و باران بیگاه بر باغچه کوچکش
نومیدیش را بسیار گریسته ام .
برفی که می‌بارد زمستان‌های بعد ازمن
برای مادرم
زینت گیسوان سوگوارش
و صلابت صخره‌ها
به صبوری رنج‌های همیشه اش.
به برادرانم هر یک
کاغذی سپید و گوشه ای از دلتنگی ام
سهمم از عصرهای تابستان در ایوان خانه پدری
تا روزشان چگونه بگذرد
آفتاب را ملامت نکنند .
به خواهرانم
خواب‌های کودکی در گهواره مشترک
مهتاب را به تمامی
نسیم
و تاب خوردن شاخه های پاییز را.
سکوت
و حس مبهم سرودن ترانه را
آواز پرستوهای هر سال
و هر چه کاغذ که پیش از این سیاه کرده ام
به همسرم.
به دوستانم
درازای غربت
بر سنگفرش خیابانی که دوستش داشتیم
شب را
تا طلوع سپیده ای دیگر.
به میهنم
بهار و از شکاف سنگ‌ها خروش آب
و در اندوه هزاران ساله اش
پگاه آزادی را
آمین.

behnam5555 04-27-2010 04:40 PM

سه شعر سپید کوتاه از احسان مرداسی


تمام رگ هایم را سر می‌کشی و
بر عکس

ته کاسه ی چشمم

فال زهره مار می‌گیری

وسط خط های پیشانی ام

دنبال ردی می‌گردی

برای پیشگویی‌ات

و کلافه

که نمی‌فهمی

کجای عاقبتم

اخم‌هایش باز می‌شود



***



می‌ترسم از دل به دریا زدن

شاید موج‌ها

آنقدر ترسناک باشند

که جای نهنگ‌ها

رد پای مرا

روی ساحل پیدا کنند



***



مادرم

شعرهایم با این همه چروک

که روی صورتت گل انداخته

پایانشان غافل گیرم نمی‌کند

هر کاری می کنم

دستم به دامنت نمی‌رسد

و تو کم کم داری

در چشمانت

خلاصه‌ام می‌کنی


behnam5555 04-27-2010 04:50 PM


دو غزل از امید میرزایی

برگها زردند و می‌ریزند وقتی نیستی
فصل‌ها پاییز ِ پاییزند وقتی نیستی

ابرها لج می‌کنند و با تمام بغض خود
قطره ای باران نمی‌ریزند وقتی نیستی

لحظه‌ها جایی برای فکر فردا نیستند
وقتی از دیروز لبریزند… وقتی نیستی

قاب‌های روی دیوار از طناب دارشان
عاقبت خود را می‌آویزند، وقتی نیستی

خواب می‌بینند گل ها،خواب فرداهای خوب
کاش برخیزند، برخیزند وقتی نیستی

***
در تمام مهلت پیاده رو
زل زدم به صورت پیاده رو

می‌زنم به هم تمام شهر را
می‌رسم به خلوت پیاده رو

در میان راه خسته می‌شوم
خسته از حقیقت پیاده رو
ابر تسمه می‌زند به صورتم
گم شو آی آفت پیاده رو”

!
زیر پای محکم نگاهها
می‌شوم به صورت پیاده رو -

له شده , گلی، بدون اعتراض
باز حتک حرمت پیاده رو

!
یک گلوله تیتر می‌کند مرا:
خودکشی به علت پیاده رو

راه مانده را ادامه می‌دهم
بر خلاف حرکت پیاده رو


اکنون ساعت 03:34 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)