پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

ابریشم 11-08-2010 08:09 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif آرش وكمان عشق
آرش گفت: زمین کوچک است. تیر و کمانی می
خواهم تا جهان را بزرگ کنم.

به آفرید گفت: بیا عاشق شویم... جهان بزرگ
خواهد شد ؛ بی تیر ، و بی کمان.

به آفرید کمانی به قامت رنگین کمان داشت و
تیری به بلندای ستاره ؛ کمانش دلش

بود و تیرش عشقش.

به آفرید گفت: از این کمان تیری بیانداز ، این تیر،
ملکوت را به زمین می دوزد.

آرش اما کمانش غیرتش بود و جز خود تیری
نداشت. . . .

آرش می گفت: جهان به عیاران محتاج تر است تا
به عاشقان. وقتی که عاشقی تنها

تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می
گستری ؛ اما وقتی عیاری ،

خودت تیری. پرتاب می شوی تا جهان برای دیگران
وسعت یابد .

به آفرید گفت: کاش عاشقان همان عیاران بودند و
عیاران همان عاشقان. آنگاه

کمان دل و تیر عشقش را به آرش داد....

و چنین شد که کمان آرش رنگین شد و قامتش به
بلندای ستاره!!!

و تیری انداخت. تیری که هزاران سال است می
رود . . . . هیچ کس اما نمی داند

که اگر به آفرید نبود ، تیر آرش این همه دور نمی رفت!

ابریشم 11-08-2010 08:10 PM

دیروز شیطان را دیدم : در حوالی میدان بساطش را پهنكرده بود؛ فریب می‌فروخت...
مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌كردند و هول می‌زدندو بیشتر می‌خواستند...
توی بساطشهمه چیز بود : غرور، حرص،‌دروغ و جنایت ،‌ جاه‌طلبی و ...
هر كس چیزی می‌خرید و درازایش چیزی می‌داد :
بعضی‌ها تكه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای ازروحشان را !!!
بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را !!!
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد؛ حالم را به هممی‌زد…
دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم اما انگار ذهنم را خواند.
موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسیندارم، فقط گوشه‌ای بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا می‌كنم.
نه قیل و قال می‌كنمو نه كسی را مجبور می‌كنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمعشده‌اند.
جوابش راندادم. آن وقت سرش را نزدیك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌كنی!
تو زیركیو مومن. زیركی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هرچیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدممی‌آمد اما حرف‌هایش شیرین بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هی گفت و گفت وگفت...
ساعت‌ها كناربساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبه‌ی عبادت افتاد كه لا به لای چیز‌های دیگر بود ، دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم : بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطانبدزدد. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم اماتوی آن جز غرور چیزی نبود!!!
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت! فریب خوردهبودم، فریب...
دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود!
فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جاگذاشته‌ام؛ تمام راه رادویدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم.
می‌خواستم یقه نامردش رابگیرمعبادت دروغی‌اش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم، اما شیطاننبودآن وقت نشستم و هایهای گریه كردم ...
اشك‌هایم كه تمام شد،‌بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خودببرم كه صدایی شنیدم، صدای قلبم را ، و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.
بهشكرانه ی قلبی كه پیدا شده بود…

ابریشم 11-08-2010 08:10 PM

آورده اند که شیخ جنید بغدادی به عزم سیر از بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.
شیخ احوال بهلول را پرسید ؛ گفتند : او مردی دیوانه است !
گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند
شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داده پرسید: چه کسی؟ گفت : منم شیخ جنید بغدادی .
گفت: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟
گفت: آری . گفت : طعام چگونه می خوری؟
گفت : اول " بسم الله " می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم وهر لقمه که می خورم " بسم الله " می گویمو در اول وآخر دست می شویم ...
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و گفت : تو می خواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی !!!
پس به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند : یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت: سخن راست را از دیوانه باید شنید واز عقب او روان شد تا به او رسید.
بهلول پرسید : چه کسی هستی؟ جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن خود نمی داند
بهلول گفت : آیا سخن گفتن خود را می دانی؟ گفت :آری پرسید : چگونه سخن می گویی؟
گفت : سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شون و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم . پس هرچه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت : گذشته از طعام خوردن ، سخن گفتن را هم نمی دانی !!!
پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت ، مریدان گفتند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟!
جنید گفت : مرا با او کار است، شما نمی دانید. باز بدنبال او رفت تا به او رسید
بهلول گفت : از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
گفت : آریگفت : چگونه می خوابی؟!
گفت : چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم ،و پس از آن آداب خوابیدن را بیان کرد
بهلول گفت : فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی !!!
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت : ای بهلول من هیچ نمی دانم ، تو قربة الی الله مرا بیاموز
بهلول گفت : چون به نادانی خود معترف شدی ترا بیاموزم ...
بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب بجا آوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود ...
گفت جزاک الله خیرا
بهلول ادامه داد :و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود ، هر عبارت که بگویی وبال تو باشد.پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است ، اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد ...


ابریشم 11-08-2010 08:11 PM

فرق عشق باازدواج شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی… شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی ؟ با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم. استاد گفت: عشق یعنی همین…! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟ استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی… شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم . استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین…! و این است فرق عشق و ازدواج …

ahmadntn 11-09-2010 02:32 AM

مرسی زیبا بود ابریشم جون :53:

ابریشم 11-09-2010 11:14 PM

الهه ی سیاه


http://img.tebyan.net/big/1389/08/60...1867225390.jpg
روبه روی قاب عکس بابا می ایستم. انگشتم را روی روبان سیاه آن می کشم و می گویم: امروز انتقام تو و میکائیل رو می گیرم. بهت قول می دم. امروز ته و توی همه چیز و در می آرم. رسواش می کنم.
با بی حوصلگی موهایم را شانه می کنم. نگاهی به آینه می اندازم. باورم نمی شود. این چند تار مو، کی سفید شد؟ فضای غمبار خانه، دارد خفه ام می کند. فقط خوشحالم از اینکه مامان زنده نبود تا از غصه میکائیل، مثل بابا دق کند. تی شرت سیاهم را می پوشم و از خانه بیرون می روم.
سرٍ خیابان می ایستم و منتظر آمدن تاکسی می شوم. ساعت را نگاه می کنم. چیزی به پنج نمانده. کم کم باید پیدایش بشود. یک تاکسی جلوی پایم می ایستد. نگاهش می کنم. نه، او نیست. می گویم: برو آقا، ممنون!
راننده اخم می کند. زیر لب چیزی می گوید و می رود. میکائیل در دفترچه خاطراتش نوشته بود که قرارشان هر روز، ساعت پنج بوده؛ همین جا. هر چند که میکائیل دیگر اینجا نیست، اما راننده حتماً به دنبال طعمه دیگری خواهد آمد. امیدوارم که بیاید. من که آدرس دیگری از او ندارم ...
یک تاکسی سبز با فاصله کمی از من، ترمز می کند. سرم را نزدیک می برم و راننده را نگاه می کنم. مردی چهل و چند ساله، با کلاه نقابدار سفید و چشمهای آبی، با آن سالک روی گونه اش. خدایا شکرت! خودش است.
زود درِ ماشین را باز می کنم و کنار راننده می نشینم. راننده به من زل زده. می گوید: نگفتی کجا!
هول شده ام. می گویم: راست ... رو به رو ... مستقیم ... همون مستقیم.
راننده خنده اش می گیرد. دوست ندارم نگاهش کنم. رویم را برمی گردانم. با خودم می گویم: حالا که اینقدر بهش نزدیک شدم، وقتشه ازش انتقام بگیرم. باید آبروشو ببرم. نه کَمِشه، پدرشو در می آرم. یه جوری ازش انتقام می گیرم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن. اصلاً اِنقدر می زنمش که خون بالا بیاره. زجرکشش می کنم نامردو، می کشمش ... هه! ارواح خیکت اگه بتونی دست روش بلند کنی. اصلاً فحشش می دم. فحش خواهر و مادر. اِ! اینم شد انتقام؟ پس باید چه غلطی بکنم؟ نه، نباید عجله کنم. باید سر از کارش در بیارم. آره، اینجوری بهتره. همون که گفتم، باید رسواش کنم. اما اول باید بفهمم که چطور میکائیل رو به بیراهه کشوند این زنده ی متعفن.
کمی جلوتر زنی با چادر مشکی ایستاده. زن رویش را گرفته است. راننده نمی ایستد. یک روحانی میانسال به راننده اشاره می کند، اما او محلش نمی گذارد. دستی به ریش پروفسوری ام می کشم و می گویم: مگه نمی خوای مسافر سوار کنی؟
-چرا، اینم مسافر.
درِ عقب باز می شود. مرد جوانی روی صندلی می نشیند. او هم یک تی شرت مشکی پوشیده. به نظر بیست و هفت - هشت ساله می آید. بی اختیار برمی گردم و به موهایش نگاه می کنم. جالب است. مدل تاج خروسی!
میکائیل رو به روی آینه می ایستد و دستی به موهایش می کشد. کنارش می ایستم و می گویم: امروز دیگه شکل کدوم جک و جونور خودتو در آوردی؟
نگاهم می کند و با تمسخر می گوید: محض زیاد شدن اطلاعات جنابعالی، باید بگم این مدلِ تاج خروسه. در ضمن حال و حوصله نصیحتای ننه بزرگتو ندارم. خودتو بکش کنار که اصلاً با این تیریپ بچه مثبتی حال نمی کنم.
چراغ قرمز می شود. راننده ترمز می کند. دختر جوانی به آرامی از مقابلمان می گذرد. مانتویی که پوشیده این قدر تنگ است که وقتی راه می رود ...
سرم را پایین می اندازم. راننده چشم از دختر برنمی دارد. می گوید: حیف ... حیف از جوونای این مملکت که باید این قدر محروم بشن.
جوان دستی به موهای روشنش می کشد و می گوید: ما که خودمونو محروم نمی کنیم.
راننده لبخندی می زند و می گوید: خوب می کنین. این سختگیریها مال اسلامه. این حرفای قدیمی مالِ یه دینه که به درد دنیای امروز نمی خوره. عوضش مسیحیت، اصلاً به زن و مرد سخت نمی گیره. یه مسیحی، خیلی راحت با جنس مخالف ارتباط برقرار می کنه.
راننده با لحنی ملایم و مهربان حرف می زند. از دنیای آزاد مسیحیت می گوید و اینکه او، خود را موظف می داند جوانهای کشورش را هدایت کند. تازه می فهمم که این راننده چطور میکائیل را شستشوی مغزی داده. یک پسر خامِ هفده ساله را.
می گوید: سعادت فقط توی مسیحی شدنه. هم دنیا رو داری، هم آخرتو. همین خودِ تو، پُرِ پُرِش بیست و هفت سالته، حالا به من بگو تو جوون به این جذابی، با این قد و قامت، چرا نباید از این همه نعمت استفاده ببری؟
برمی گردد و به من نگاه می کند.
با تعجب می گویم: کی؟ من؟
-پس کی؟ این بچه مذهبیا؟
به زور لبخند می زنم. اگر مجبور نبودم دست به ریشم نمی زدم. نه سراغ ریش پروفسوری می رفتم و نه سراغ این تی شرت مسخره. اما با آن شکل و شمایل امکان نداشت راننده سوارم کند.
دست راننده به طرفم دراز می شود. می گوید: بیا این انجیل رو بخون تا بیشتر با مسیحیت آشنا شی.
وانمود می کنم که مشتاقم. انجیل را می گیرم. راننده یک انجیل هم به جوان می دهد. جوان می گوید: نه، من هنوز قانع نشدم. اگه خیلی دلیل داری که مسیحیت دین بر حقیه، باید بیشتر در باره ش صحبت کنی. من و دوستام خیلی وقته داریم دنبال حقیقت می گردیم. اسلامو که قبول نداریم، اما اگه بتونی ما رو قانع کنی، کسی چه می دونه ... شاید مسیحی شدیم!
راننده با خوشحالی می گوید: باشه، من آماده م. بگو کی و کجا.
-همین امشب. می گم امشب، چون عروسی یکی از دوستامونه. همه می آن. یه صد نفری هستیم.
راننده کلاهش را از سرش برمی دارد. با پشت دست روی پیشانی عرق کرده اش می کشد و می گوید: صد نفر! می آم، حتماً می آم.
جوان کاغذی را به راننده می دهد و می گوید: بیا اینم آدرس، ساعت نه منتظرتم.
راننده کاغذ را با فاصله از چشمانش نگه می دارد. کمی سرش را عقب می برد و آن را می خواند. نشانی را می خوانم. باغی بیرون از کرج است.
-پیاده نمی شی؟ تا آخر دنیا که نمی خوای مستقیم بری؟
از ماشین پیاده می شوم. یک اسکناس هزار تومانی از جیبم در می آورم تا به راننده بدهم. می گوید: مهمون ما باش. روی حرفای منم خوب فکر کن.
سرم را تکان می دهم. راننده لبخند می زند و می رود. بغض گلویم را فشار می دهد. به پارک سر خیابان می روم و روی نیمکتی می نشینم. گریه امانم نمی دهد. اشکهایی که یک هفته محبوس بودند، حالا بی اجازه من، بر صورتم جاری شده اند.
صورت بابا قرمز می شود و می گوید: من این ننگ و چه جوری تحمل کنم؟ چه جوری بگم که جوونم مسیحی شده؟ اونم توی کشور اسلام. ای کاش میکائیل قبل از این مرده بود. یا من می مردم و امروز رو نمی دیدم.
میکائیل کوله پشتی اش را روی دوشش می اندازد و می گوید: ول کن دیگه بابا! دین، دینه دیگه. حالا هم که واسه من بد نشد. یه کارِ خوب تو شیراز واسه م ردیف کردن، همین همدینای جدیدم. مَردن، مَرد.
بعد بلند می خندد و می رود.
باید هر جور شده با روش کار این راننده آشنا شوم. باید او را به همه معرفی کنم. امشب فرصت خوبی است، هر طور شده به کرج می روم.
به آژانس زنگ می زنم. ماشینی به دنبالم می آید. کلافه ام. خودم هم نمی دانم آنجا می خواهم چه کنم. اصلاً می توانم کاری کنم؟
هوا تازه تاریک شده که به نزدیکی باغ می رسیم. کرایه را می دهم و پیاده می شوم. در این وقت شب، و در این محیط خارج از شهر کسی دیده نمی شود. صداهای نامفهومی به گوشم می رسد. معلوم است که کسی با صدای بلند می خواند. حرکت می کنم. در راه، ردیفی از چند باغ را می بینم که با فاصله از هم قرار دارند. اما همه تاریک هستند و ساکت. دلم می گیرد. نه ... می ترسم. به خودم می گویم: اصلاً همین ماجرای میکائیل و مردن بابا رو واسه روزنامه بنویسم، مردم حواسشونو جمع می کنن.
می خواهم برگردم. چیزی توجهم را جلب می کند. نوری از سمت آخرین باغ به چشم می خورد. نور نمی ماند. می آید و می رود. قدمهایم را تند می کنم. حالا سر و صدای بیشتری می شنوم. حتماً همین جاست. درِ باغ بسته و دیوارهای آن، این قدر بلند است که حتی من هم نمی توانم داخل باغ را ببینم.
ماشینی به من نزدیک می شود. خودم را در تاریکی پنهان می کنم. یک سوناتای زرشکی است. راننده از ماشین پیاده می شود. عجب! همان راننده تاکسی است. چقدر هم به خودش رسیده است.
زنگ را فشار می دهد. در باز می شود و او به داخل باغ می رود. در دوباره بسته می شود. باید هر طور شده از دیوار بالا بروم. باید چیزی زیر پایم بگذارم. کمی دور و بر باغ می گردم. بی فایده است.
برمی گردم و اطراف باغهای دیگر را می گردم. با وجود سر و صدای مهمانها، احساس می کنم تنهایم. می ترسم. صدای زوزه گرگ است یا سگ؟ دور و برم را نگاه می کنم. هر لحظه منتظرم دندانهای تیزی در تنم فرو برود. تند تند قدم برمی دارم. کنار یکی از باغها چند آجر پیدا می کنم. کمی طول می کشد تا آجرها را کنار دیوار باغ ببرم. آنها را روی هم می گذارم. هنوز دستم به لبه دیوار نمی رسد. می خواهم از روی آجرها پایین بیایم، شاید بتوانم آجر بیشتری پیدا کنم. اما سرم را که برمی گردانم، چشمانم می خواهد از حدقه بیرون بزند. سگی پارس می کند و به طرفم می پرد. یک راه بیشتر ندارم. باید از دیوار بالا بروم. تا می توانم خودم را بالا می کشم. پهلویم درد می گیرد. دستم به لبه دیوار می رسد. آجرها می لغزند. به جهنم! سگ به من رسیده. خدایا! پایم در دهان این سگ پدر چه می کند؟
نمی فهمم چه کار می کنم. سگ مرا به پایین می کشد و من با تمام توان، خودم را به بالا می کشم. اما فقط کمی بالا می روم. باز هم جای شکرش باقی است. کفشم در دهان سگ می ماند. به هر جان کندنی است خودم را از دیوار بالا می کشم. چیزی از جیبم می افتد. دستم می سوزد. به لبه دیوار گرفته و خراشیده شده. سگ را نگاه می کنم. چند بار پارس می کند. نفس نفس می زنم. به خودم بد و بیراه می گویم. کاش مثل آدم از در وارد می شدم. می گفتم دوست دامادم، کسی چه می دانست. اما اگر راننده یا جوان مرا می دیدند، حتماً به من شک می کردند.
دور و برم را نگاه می کنم. می ترسم کسی مرا دیده باشد. پایین دیوار کسی نیست. اما وسط باغ، پر از آدم است. همه جوانند. دختر و پسر. آن هم با چه سر و وضعی! سر و صدا هر لحظه بیشتر می شود. مردی رو به روی مهمانها ایستاده و با هیجان می خواند. بالا تنه اش لخت است. خدا را شکر که لااقل یک شلوار تنگ پایش است. موهای بلندش تا روی کمرش می رسد. چشمانم همراه با رقص نور حرکت می کند. گاهی نور روی کسی که گیتار می زند می افتد. چه ماهرانه گیتار می زند. چند نفر هم جاز می زنند. خواننده فریاد می زند. خم می شود، سرش را پایین می آورد و می چرخاند. موهایش همراه با گردش سرش به زیبایی می چرخند. جمعیت سیاهپوش از خود بیخود شده، فریاد می زنند و با خواننده سرشان را می چرخانند. خواننده، فارسی نمی خواند. این موسیقی تند، جمعیت را به هیجان آورده. آرایش موهایشان عجیب است. چه دیوانه خانه ای است اینجا! دارم کر می شوم.
چشمم به ساختمان انتهای باغ می افتد. راننده را می بینم که نزدیک پنجره نشسته. یکی کنار پنجره می ایستد. همان جوان مسافر است. باید به آنها نزدیک شوم. نباید دوباره ماجرای میکائیل تکرار شود. اگر برگردم عذاب وجدان راحتم نمی گذارد. اما چطور از این دیوار بلند، پایین بروم؟ خوب نگاه می کنم. تازه متوجه درخت بلندی می شوم که نزدیک دیوار است. روی لبه دیوار می نشینم و آرام آرام به سمت دیوار می روم. خدا را شکر، همه در وسط این باغ بزرگ جمع شده اند. یکی از شاخه های درخت به دیوار چسبیده. با خوشحالی آن را می گیرم تا پایین بروم. موقع برگشتن هم، از همین شاخه استفاده می کنم. کمی که خود را حرکت می دهم، صدای شکسته شدن شاخه را می شنوم. ای لعنت به تو!
به تنه درخت می چسبم و آهسته آهسته خود را به پایین درخت سُر می دهم. سوزش دستم بیشتر شده. صدای سوت و هلهله بلند می شود. به جمعیت نگاه می کنم. درِ باغ باز است. عروس و داماد وارد باغ شده اند. از اینجا به خوبی می توانم آنها را ببینم. چندشم می شود. روی دستهای برهنه عروس، ردی از خون دیده می شود. حتی روی صورت و گردن تا روی سینه اش و بیشتر از همه روی بازوهای پر گوشتش خون می بینم. نمی دانم شاید هم فقط به رنگ خون است. لباس سفیدش هم بی نصیب نمانده. بدتر از آن دو خط باریک سرخی است که از کنار لبهای عروس به سمت پایین کشیده شده. چیزی مثل دندانهای دراکولا. روی پیشانی و گونه های داماد هم خط قرمزی کشیده شده. رنگ است یا خون؟ همه دست می زنند و عروس و داماد می خندند. حتماً این عروس و داماد هم می خواهند سنت شکنی کنند.
از کنار دیوار تاریک، با احتیاط به طرف ساختمان می روم. صدای پایی می شنوم. صدا نزدیک می شود. قلبم تندتند می زند. خودم را پشت درخت تنومندی پنهان می کنم. کسی نزدیک می شود. نمی توانم او را به خوبی ببینم. نباید اینجا بمانم. پاورچین پاورچین به جلو می روم. می خواهم سرم را برگردانم تا او را ببینم. سرم محکم به چیزی می خورد. از درد به خودم می پیچم. سرم را با دست فشار می دهم. گوشه چشمانم خیس می شود. این قدر حواسم به پشت سرم بود که درخت به این بزرگی را ندیدم. حالا هیکل مردانه ای را می بینم. کمی می ایستد و بعد بر می گردد. تند راه می روم. دردِ سرم بهتر شده. دوباره پشت سرم را نگاه می کنم. پایم به چیزی گیر می کند و محکم زمین می خورم. پایم درد می گیرد. یکی می گوید: تو هم صدا رو شنیدی؟ بهتره یه سر و گوشی آب بدم.
زنی می گوید: دست بردار، تو هم امشب خیالاتی شدی ها!
هول شده ام. بلند می شوم. می خواهم جایی مخفی شوم، پایم درد می کند. انگار پیچ خورده. هنوز کسی مرا ندیده. لنگان لنگان به انتهای باغ می روم. تا می رسم صدای فریاد راننده را می شنوم. خودم را به ساختمان می رسانم. داخل اتاقی که راننده نشسته به خوبی دیده می شود و من در این تاریکی فقط باید کمی مواظب باشم. به جز جوان، دو مرد دیگر هم در اتاق هستند. هر دو نیمه برهنه اند. یکی از آنها موهای بلندی دارد. موهای جلوِ سرش بنفش است و پشت سرش سیاه. لبهایش را هم سیاه کرده است. هر چه هست از آن یکی بهتر است که موها و ابروهایش را تراشیده و به جای هر ابرو، شش ستاره پنج پر کشیده. راننده با عصبانیت می گوید: یعنی چی که من باید این فیلمو ببینم؟
جوان با خونسردی می گوید: فقط ساکت باش و ببین.
پایین پنجره می نشینم و طوری که دیده نشوم از گوشه پایینی پنجره به درون اتاق نگاه می کنم. آرام و قرار ندارم. انگار یکی، پشت سرم ایستاده. چه حس بدی! هر چند ثانیه دور و برم را نگاه می کنم. جوان یک سی دی، در درایو کامپیوتر می گذارد. مرد به مانیتور چشم می دوزد. از این زاویه نمی توانم فیلم را ببینم. کمی که می گذرد مرد با ناراحتی می گوید: وحشتناکه! وحشتناک! این دیوونه چرا این کارو کرد؟
جوان بلند می خندد و می گوید: باورت می شه تامی فقط شونزده سالش بود؟! دیدی چه ماهرانه با اون چاقوی پیشاهنگی مادرشو کشت؟
حالا با دست، محکم روی بازوی راننده می زند و می گوید: اول دو تا دست مادرشو قطع کرد و بعدش صورتشو از جمجمه جدا کرد. مادرشو مقصر می دونست. چون اونو به دنیا آورده بود.
دوباره بلند می خندد. راننده با صدای لرزانی می گوید: واسه چی خودشو کشت؟
-معلومه، واسه اینکه به حقیقت برسه. خب، این اعتقاد اونه. حالا تو واسه ما چی داری؟
خدا را شکر می کنم که نتوانستم فیلم را ببینم. راننده می گوید: واسه شما هیچی. اصلاً من دیگه اینجا کاری ندارم.
و از روی صندلی بلند می شود. دو مرد جلو می آیند. جوان، راننده را هل می دهد و می گوید: کجا؟
راننده تعادلش را از دست می دهد. برای اینکه نیفتد لباس جوان را می گیرد و می کشد. دگمه های لباس جوان کنده می شود. چه گردن بند بزرگی زیر لباسش بود! راننده روی صندلی ولو می شود. به گردن بند چشم می دوزد و می گوید: چی؟ صلیب وارونه!
سرش را تکان می دهد و با ناراحتی می گوید: تو از من چی می خوای؟ خودت گفتی که بیام اینجا تا با دلیل قانعت کنم. خواستی بیام تا از مسیح برات بگم.
جوان بلند می خندد. می گوید: مسیح ... مسیح ... من دشمن مسیحم. می فهمی؟ هیچ وقت حاضر نیستم طرف دیگه صورتمو بیارم تا سیلی دیگه ای بخورم. انتقام و خونخواهی کردن به جای برگردوندن صورت.
مهمانها دوباره فریاد می زنند. تکانی می خورم. خواننده دست مشت کرده اش را بالا می برد و می گوید: of hell,s fire (آتش جهنم).
جوان شیشه مشروبی را که روی میز است برمی دارد و محکم به لبه میز می زند. شیشه می شکند. اخم می کند و به طرف راننده می رود. راننده انگار لال شده، فقط به او نگاه می کند. نمی دانم می خواهد چه کار کند. جوان لباس خودش را در می آورد. روی سینه اش خالکوبی شده. با دقت که نگاه می کنم عدد 666 را می بینم.
-اوه! اوه! خدایا! چه غلطی کردم امشب به این قبرستون پا گذاشتم. خبرنگارم این قدر فضول؟
جوان چنان شیشه شکسته را روی سینه اش می کشد که دلم ضعف می رود. لیوانی را نزدیک بریدگی می برد. دور و بر لیوان خونی شده. حالا مقداری شراب در لیوان می ریزد. رو به روی راننده می ایستد و شراب و خون را سر می کشد. دلم به هم می خورد. دستم را جلوِ دهانم می گیرم.
جوان دستهایش را باز می کند و می گوید: از این شراب بنوشید که همانا خون من است.
حالا بلندبلند می خندد و می گوید: درست گفتم دیگه؟ مسیح در مراسم شام آخر همینو می گفت، مگه نه؟
دلم می گیرد.
-این عروسی با کشته شدن یه مسیحی، بچه ها رو حسابی خوشحال می کنه. امشب تو می میری.
راننده می خواهد چیزی بگوید. جوان بلندتر می گوید: از جهنم هم نمی ترسم. جهنم همین جاست که داریم توش زندگی می کنیم. همین دنیا. پس آزادیم تا هر کاری که شما گناه می دونین انجام بدیم. هر کاری. من اجازه نمی دم یه مسیحی راست راست تو خیابونا راه بره و مسیحیت رو تبلیغ کنه.
بعد به انجیل هایی که کنار دیوار، روی هم ریخته شده اشاره می کند و می گوید: امشب تمام اینها پاره می شن و بعد می سوزن. این بهترین قسمت مراسم امشبه.
راننده با صدای بلند می گوید: پاره کنین، بسوزونین، به من چه! من هم به چیزی اعتقاد ندارم. اصلاً من همه این کارا رو به خاطر منافع خودم می کنم. من یه مأمورم نه یه مسیحی. واسه تبلیغ مسیحیت هم دوره دیدم. از من خواستن مسیحیت رو تبلیغ کنم و تو فکر مسلمونای ایران، مخصوصاً جوونا شک بندازم. هر چی پایه های اعتقادی اینا سست تر بشه، بیشتر می شه توشون نفوذ کرد.
-به هر حال تو داری یه عده رو جذب مسیحیت می کنی. خواسته یا ناخواسته یه مُبلغی، اینه که ما رو عصبانی می کنه. تو ... باید بمیری.
این را با تاکید می گوید.
-ولی فقط من که نیستم. خیلی وقته تو شهرای ایران، دعوت به مسیحیت رو شروع کردن. این یه کار سازماندهی شده س، یه نقشه س. مثل تبلیغات خودِ شما.
جوان با تعجب نگاهش می کند. راننده می گوید: من با عقاید شما آشنام. توی سفر آخری که به اسرائیل داشتم، فهمیدم که حتی از فرقه ها هم استفاده کردن، از فرقه شما هم همینطور. رهبراتون خبر دارن.
-بس کن! امشب تو می میری و تا دو- سه ساعت دیگه، انگار نه انگار که کسی توی این باغ بوده. همه می رن و هیچ ردی هم از تو نمی مونه.
جوان به دو مرد نیمه برهنه اشاره می کند و می گوید: ببریدش!
آن دو، به طرف راننده می روند. راننده خودش را روی پای جوان می اندازد و التماس کنان می گوید: خواهش می کنم ... بذار من برم.
-نگا کن! مهمونا دارن به این سمت می آن. قبلاً قولِ تو رو بهشون دادم.
برمی گردم و پشت سرم را نگاه می کنم. راست می گوید. صدای سوت و کف زدنها در باغ می پیچد. ترسیده ام. نمی دانم چه کار کنم. راننده دستش را روی قلبش می گذارد و روی زمین می افتد. رنگش پریده.
چه کنم؟ چه کنم؟ انگار مغزم از کار افتاده. باید به داخل ساختمان بروم. اما از اینجا نمی توانم. این قدر نزدیک شده اند که مرا ببینند. دیگر نمی مانم. ساختمان را دور می زنم. مچ پایم بدجوری درد می کند. کف پایم می سوزد. صداها نزدیک و نزدیک تر می شود. درِ کوچکی را می بینم. چاره ای ندارم. به طرف در می روم. شاید انباری باشد. نمی دانم. میز بزرگی کنار دیوار گذاشته اند. رویش پر از شیشه های مشروب و ظرفهای میوه و شیرینی است. جایی برای پنهان شدن نمی بینم. رومیزی بزرگی که روی میز انداخته اند توجهم را به خود جلب می کند. رومیزی تا روی زمین می رسد. فقط همین جا را دارم. زود زیر میز می روم و خودم را جمع می کنم.
دندانهایم بدجوری به هم می خورند. صداها خیلی نزدیک شده. تازه می فهمم که اینجا پشت همان اتاق است. صدای جوان را می شنوم که با هیجان می گوید: دوستان خوبم! شیطان پرستان عزیز! ...
باورم نمی شود. تازه می فهمم که در چه محفلی پا گذاشته ام. گیج و منگم. یعنی اینها ...
-متاسفانه این بیچاره طاقت نیاورد و سکته کرد. اما چه عیبی داره؟ می خواستیم بمیره که مرد.
همه دست می زنند و فریاد شادی می کشند. در دل دعا می کنم کسی متوجه من نشود. هیچ کاری نمی توانم بکنم. باید این قدر اینجا بنشینم تا مراسمشان تمام شود و از باغ بروند. همان طور که جوان به راننده گفت. فقط خدا کند کسی به اینجا نیاید. آن وقت من هم می توانم از روی دیوار بروم. فقط باید برای بالا رفتن از دیوار چیزی پیدا کنم.
مثل اینکه دوباره به وسط باغ برگشته اند. صدایشان از دور می آید. نفس راحتی می کشم و چشمهایم را می بندم. باید همه اینها را به مردم بگویم. چیزی به ذهنم می رسد. می توانم خیلی زود نجات پیدا کنم. باید همین حالا به پلیس زنگ بزنم. با خوشحالی دست در جیبم می کنم تا تلفن همراهم را در بیاورم. اما گوشی ام نیست. محکم روی پیشانی ام می زنم. تازه می فهمم آن وقت که بالای دیوار بودم چه چیزی از جیبم افتاد. حالا فقط باید ساکت بنشینم و دعا کنم تا اینها زودتر بروند.
چیزی روی دستم قرار می گیرد. نفسم بند می آید. یک دست با ناخنهای لاک زده و مچ بند چرمی سیاه! به دست زل زده ام. مطمئنم که این لاک سیاه و این انگشتر تیغ دار هم نمادی از شیطان پرستی است. دستم را می کشم. یکی آرام رومیزی را بالا می زند و سرش را نزدیک می آورد. حالا نفس نفس می زنم. این دیگر کیست؟ زنی است که نصف موهای سرش را تراشیده و نصف دیگر آن را روی شانه اش ریخته. در تراشیدگی سرش، علامت fff حک شده. آرایش صورتش حالم را به هم می زند. از این زشت تر نمی شود.
-هو! یارو!
دیگر باید اشهدم را بخوانم. لبخند می زند و می گوید: از همون اول که لب دیوار باغ دیدمت تا همین حالا، زاغ سیاهتو چوب زدم. فکر کردی خیلی زرنگی؟
صدای همان زنی است که وقتی زمین خوردم، شنیدم. دیگر نمی توانم از باغ بیرون بروم. زن به من نگاهی می کند و می گوید: خُبه، خُبه، حالا نمی خواد بترسی. خوش ندارم امشب دو تا جنازه، رو دستمون بمونه.
کاش چیزی دم دستم بود تا محکم توی سرش می زدم. صدای پا می آید. زن می گوید: صدات در نیاد.
از زیر میز بیرون می رود. خدایا این دیگر کیست؟ گیج شده ام. راه که می رود پاشنه چکمه های چرمی اش را، محکم روی زمین می کوبد. انگار مخصوصاً با سر و صدا راه می رود. در این گرما چطور چکمه را تحمل می کند؟ صدای زن را می شنوم. می گوید: اینجا دیگه هیچی نمونده. تمام مواد روان گردون دست خواننده س. قراره خودش بین بچه ها پخش کنه. البته اگه چیز دیگه ای مونده باشه.
آن که آمده بود می رود. زن دوباره برمی گردد. گوشه رومیزی را بالا می زند و آهسته می گوید: مأموری؟
می خواهم جوابش را بدهم اما صدایم در نمی آید. سرم را بالا می برم.
-آره، به ریختت نمی آد. مال این حرفا نیستی.
بیشتر از آن جوان، از این زن می ترسم. نمی دانم چه فکری در سر دارد.
-اینجا چی کار می کنی؟
بوی سیگارش ناراحتم می کند. چیزی نمی گویم. انگار حوصله اش سر رفته. گوشه رومیزی را می اندازد. حالا نمی توانم او را ببینم. می گوید: ببین، می تونی به من اعتماد کنی و همه چیزو بگی، بی کلک، تا منم کمکت کنم از اینجا در ری. می تونی هم زیپ دهنتو بکشی و هیچی نگی. اون موقع دیگه نمی دونم چه بلایی سرت می آد. شاید پیدات کنن. حالا بگو با ما چی کار داری.
چاره ای ندارم. اینجا، حرف زدن بهتر از سکوت است. ترسم کمتر شده. می گویم: با شما هیچی، با اون مسیحی کار داشتم.
و بعد همه چیز را برای او تعریف می کنم.
زن با عصبانیت گوشه رومیزی را بالا می زند و می گوید: کور خوندی، لابد فکر کردی خیلی حالیته. حالا پدرتو در می آرم. حتماً می خوای هر چی هم امشب دیدی تو روزنامه ت بچپونی. هان! می دم کبابت کنن.
عجب غلطی کردم. عرق سردی روی پیشانی ام می نشیند. باید دنبال راه فرار باشم.
دوباره صدای پا می آید. زن به طرف در می رود.
صدای نازک و آهسته دختری به گوشم می رسد. نمی شنوم چه می گوید. اما صدای زن را خوب می شنوم. زن با صدای بلند می گوید: ای بابا! دیگه چه نیازی به این چیزاس. ... تو برو، منم الآن می آم.
زن دوباره برمی گردد. این بار رومیزی را بالا نمی زند. در را می بندد و با صدای بلند می خندد. حالا آهسته می گوید: نترس جوجو، شوخی کردم باهات.
دیگر نمی خندد. می گوید: من باید برم. اما واسه رفتن کمکت می کنم. پایه م.
می خواهد برود که می گویم: چرا کمکم می کنی؟
مکثی می کند. می دانم که بیرون نرفته است. می گوید: چند تا جمله می گم، باهاش انشاء بنویس. یه دختر پونزده ساله، با یه ننه بابا که هَمَش کتک کاری می کنن، با یه دوست پسر که هوائیش می کنه تا از خونه فرار کنه ...
یکی می خندد. زن ساکت می شود. صدای قدمهای کسی را می شنوم. حتماً همان است که می خندید. در باز می شود.
-اینجا چرا این ریختی شده؟ نگا کن تا جلوِ میز خون ریخته.
صدای یک پسر جوان است. پسر به طرف میز می آید. زن با دستپاچگی می گوید: مثل اینکه خیلی توهم زدی. مگه ندیدی امشب چند نفر خودزنی کردن؟ کار یکی از بچه هاس، خودم دیدمش.
-خیله خب، حالا چرا نمی آی بیرون؟
-می آم. فعلاً جنابعالی زحمتو کم کن.
زود کف پایم را نگاه می کنم. همان پایی که بدون کفش است. کف پایم خونی است. نمی دانم کجا پایم زخم شده. پسر می رود. زن نفس عمیقی می کشد و می گوید: به خیر گذشت. خوب گوش کن که وقت زیادی ندارم. پسرِ واسه م از دنیایی گفت که پر از لذته. دنیایی که آدم دو پا، محوره. گفت خودش به من جا می ده. دروغ نگفت. جا داد، اونم چه جایی. منو برد پیش دوستاش و بعدشم دیگه معلومه، یه دختر با چند تا پسر ...
زن ساکت می شود. مثل اینکه می خواهد مطمئن شود کسی این دور و بر نیست. دوباره آهسته می گوید: بِهِم قرص داد. اما عوضی نگفت که این قرصا معتادم می کنه. فقط گفت که غم و غصه م یادم می ره. الآنم اعتقادی به اینا ندارم، اما پیششون موندم چون روی برگشت ندارم. اصلاً برگردم بگم چی؟ تو همه جور کثافتی غرق شدم. حالا هم مجبورم همین جا بمونم و بازم توی کثافت غلت بزنم. دیگه واسه م هیچی مهم نیس. هوس کردم اذیت کنم این گاگولا رو. خوش دارم حالشونو بگیرم. گولم زدن. اما تو کارمو راحت کردی. برو هر چی خواستی بنویس. اصلاً سرِ کارشون بذار. اگه اون سالا یکی بود که ... ولِلِش ... من باید برم و گرنه بِهِم شک می کنن.
زن با پایش، کلیدی را زیر میز هل می دهد و می گوید: دیوارای اینجا خیلی بلنده، بالا رفتن ازش سخته. یکی دو ساعت دیگه همه می رن. وقتی مطمئن شدی تو هم برو. در رو قفل می کنن.
او می رود. خواننده با صدای بلند می گوید: همراه شوید با کاروان شیطان.

ابریشم 11-09-2010 11:16 PM

تاثير دعا

مرد پولداري در کابل، در نزديکي مسجد قلعه فتح الله رستوراني ساخت که در آن موسيقي بود و رقص، و به مشتريان مشروب هم سرويس مي شد.

ملاي مسجد هر روز موعظه مي کرد و در پايان موعظه اش دعا مي کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلاي آسماني را بر اين رستوران که اخلاق مردم را فاسد مي سازد، وارد کند.

يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايي که خسارت ديد، همين رستوران بود که ديگر به خاکستر تبديل گرديد.

ملاي مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود.

اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد دير دوام نکرد ...

صاحب رستوران به محکمه شکايت کرد و از ملاي مسجد تاوان خسارت خواست !

اما ملا و مومنان البته چنين ادعايي را نپذيرفتند !

قاضي هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف کرد و گفت : نمي دانم چه حکمي بکنم ؟!!

من سخن هر دو طرف را شنيدم :

از يک سو ملا و مومناني قرار دارند که به تاثير دعا و ثنا باور ندارند !

از سوي ديگر مرد مشروب فروشي که به تاثير دعا باور دارد …!!!


ابریشم 11-09-2010 11:16 PM







http://picturrs.com/files/funzug/img...te_girl_05.jpg
دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.
زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!


باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید

ابریشم 11-09-2010 11:17 PM

http://www.iran-shadi.com/pictures/1267mmm1.jpg
دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

ابریشم 11-09-2010 11:18 PM

خدا هست!


مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت در حال کار گفت وگوی جالبی بین انها در گرفت انها در باره ی موضوعات و مطالب مختلف صبحت کردند وقتی به موضوع خدا رسیدند ارایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد!

مشتری پرسید چرا باور نمیکنی؟

کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد!

به من بگو اگر خدا وجود داشت ایا این همه مریض می شدند بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟

اگر خدا وجود می داشت،نباید درد و رنجی وجود داشته باشد

نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میدهد این چیز ها وجود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد،چون نمی خواست جروبحث کند.

ارایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

به محض اینکه از اریشگاه بیرون اماد،در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.

ظاهرش کثیف و ژولیده بود.مشتری برگشت و دوباره وارد ارایشگاه شد

میدانی چیست،به نظر من ارایشگر ها هم وجود ندارند!

ارایشگر با تعجب گفت چرا چنین حرفی میزنی؟من اینجا هستم،من ارایشگرم.

من همین الان موهای تورا کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت:نه ارایشگر ها وجود ندارند،چون اگر وجود داشتند،هیچ کس مثل مردی که ان بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد!

او گفت:نه،ارایشگرها وجود دارند،موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند

مشتری تایید کرد:دقیقا نکته همین جاست!خدا هم وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد


ابریشم 11-09-2010 11:18 PM

يك روز زندگی:

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن."
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..."
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.."
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما...
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد.
فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!

ابریشم 11-09-2010 11:19 PM

داستان زندگی

براساس یک داستان واقعی

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیواریک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ، کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد می شد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...فاطمه باز هم خندیده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،
پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،- داداش سیگار داری؟سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :- پولام .. پولاااام ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ، - بیچاره ، - پولات چقد بود ؟- حواست کجاست عمو ؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،
جای بخیه های روی کمرش سوخت ، برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،
بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،
...
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ،صبح شده بود ،تنش خشک شده بود ، خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،در بانک باز شد ،حال پا شدن نداشت ،آدم ها می آمدند و می رفتند ،
- داداش آتیش داری؟صدا آشنا بود ، برگشت ،خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش ، - ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین ، جوان دزد فرار کرد ، - آییی یی یییییی مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،صدای مبهم دلسوزی می آمد ،- چاقو خورده ...- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟- چه خونی ازش میره ...دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،سرش گیج رفت ،چشمهایش را بست و ... بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
همین ،
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .

ابریشم 11-09-2010 11:19 PM

معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چندبار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردامادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقتمی شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شهبرای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقتقول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم روپاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .


ابریشم 11-10-2010 06:45 PM

چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.


تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.

پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت ،

ابریشم 11-10-2010 06:46 PM

داستان مرد خوشبخت

پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت:

«نصف ****و پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»

پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

starlight 11-11-2010 10:59 AM

كينه
 
معلّم یک کودکستان به بچه هاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیب زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسههاى پلاستیکى به کودکستان آمدند . در کیسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا ۵ سیب زمینى بود. معلّم به بچه ها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب زمینی هاى گندیده. به علاوه، آنهایى که سیب زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلّم از بچه ها پرسید: «از این که سیب زمینیها را با خود یک هفته حمل میکردید چه احساسى داشتید؟ » بچهها از این که مجبور بودند سیب زمینی هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند. آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وقتی است که شما کینه آدمهایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه میدارید و همه جا با خود میبرید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوى بد سیب زمینی ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور میخواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ » پس همیشه سعی کنیم کینه کسی رو به دل نگیریم بلکه به خوبیهای شخص بیشتر بیاندیشیم تا کینه ای از اون به دل بگیریم

starlight 11-11-2010 11:09 AM

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنی.

starlight 11-11-2010 11:10 AM

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم...
از دور دیدم یك كارت پخش كن خیلی با كلاس، كاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر كسی نمیده!
خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می كرد و معلوم بود فقط به كسانی كاغذ رو می داد كه مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم كردن تبلیغات نبود ....
احساس كردم فكر می كنه هر كسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باكلاس و شیك پوش و با شخصیت میده! از كنجكاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم...!!!
خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با كلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می كنه؟!!
كفشهامو با پشت شلوارم پاك كردم تا مختصر گرد و خاكی كه روش نشسته بود پاك بشه و كفشم برق بزنه!
شكم مبارك رو دادم تو و در عین حال سعی كردم خودم رو كاملا بی تفاوت نشون بدم!
دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این كاغذهای خوشگل میده...؟!
همین طور كه سعی می كردم با بی تفاوتی از كنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم كرد و یک كاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: "آقای محترم! بفرمایید!"
قند تو دلم آب شد!
با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی كه بهش نشون بده گفتم: ا ِ، آهان، خب چرا من؟
من كه حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب، باشه، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم! كاغذ رو گرفتم ...
چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم كه داشتم با سر می رفتم توی كیك تولدی كه دست یک آقای میانسال بود! وایسادم و با ولع تمام به كاغذ نگاه كردم، نوشته بود:
.
.
.

دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریكا !!

فرانک 11-11-2010 11:39 AM

شاه عباس از وزير خود پرسيد: "امسال اوضاع اقتصادي كشور چگونه است؟"
وزير گفت: "الحمدالله به گونه اي است كه تمام پينه دوزان توانستند به زيارت كعبه روند!"
شاه عباس گفت: "نادان! اگر اوضاع مالي مردم خوب بود مي بايست كفاشان به مكه مي رفتند نه پينه‌دوزان، چون مردم نمي توانند كفش بخرند ناچار به تعميرش مي پردازند، بررسي كن و علت آن را پيدا نما تا كار را اصلاح كنيم."

starlight 11-11-2010 12:32 PM

پدر در حال رد شدن از كنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد كه تخت خواب كاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يك پاكت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاكت رو باز كرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار كنم، چون مي خواستم جلوي يك رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا كردم، او واقعاً معركه است، اما مي دونستم كه تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالكوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينكه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يك تريلي توي جنگل داره و كُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يك رؤياي مشترك داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز كرد كه ماريجوانا واقعاً به كسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي كاريم، و براي تجارت با كمك آدماي ديگه اي كه توي مزرعه هستن، براي تمام كوكائينها و اكستازيهايي كه مي خوايم. در ضمن، دعا مي كنيم كه علم بتونه درماني براي ايدز پيدا كنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت كنم. يك روز، مطمئنم كه براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق،
پسرت،
John

پاورقي : پدر، هيچ كدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري كنم كه در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به كارنامه مدرسه كه روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.

starlight 11-11-2010 12:40 PM

نامه اعمال
 
حضرت رضا (ع ) فرمود: هنگامى كه روز قيامت مى شود، انسان با ايمان در پيشگاه خداوند، قرار مى گيرد، و خداوند خودش او را به محاسبه مى كشد، و كردار او را در معرض ديد او قرار مى دهد.
او نخست ، نامه اى از عمل خود را مى نگرد، كه در آن گناهانش ثبت شده ، از ديدن آن رنگش تغيير مى كند و لرزه بر اندامش مى افتد:
سپس نامه ديگرى را مى نگرد، كه در آن كارهاى نيك ، و پاداش آنها ثبت شده ، از ديدن آن شادمان مى گردد.
پس از آن خداوند به فرشتگان دستور مى دهد كه صفحه هايى را بياوريد كه در آن ، هيچ گونه اعمالى ثبت نشده است ، فرشتگان آن صفحه ها را در معرض ديد مؤمنان قرار مى دهند، وقتى مؤمنان آن صفحات را مى نگرند، در مى يابند كه در آن صفحه ها، (پاداش ثبت شده ) ولى عملى نوشته نشده است ، به خدا عرض مى كند: ((خدايا به عزت و جلالت در اين صفحات ، عملى نمى بينم )).
خداوند به آنها مى فرمايد: ((راست مى گوئيد، شما آن اعمال (نيك ) را نيت كرديد (ولى موفق به انجامش نشديد) و ما همان اعمال را براى شما ثبت كرديم ، سپس به مؤمنان به خاطر نيت آن اعمال ، پاداش ‍ مى دهند)).

starlight 11-11-2010 12:43 PM

مرز باريك بين شيطان و انسان
 
پس از آنكه حضرت نوح (ع ) به قوم گنهكار خود نفرين كرد، و طوفان همه آنها را از بين برد، ابليس نزد نوح (ع ) آمد وگفت : ((تو برگردن من ، حقى دارى كه مى خواهم آن را ادا كنم )).
نوح (ع ) فرمود: ((چه حقى ؟، خيلى برايم سخت و ناگوار است كه تو بر من ، حقى داشته باشى ؟!)).
ابليس گفت : همان كه تو بر قومت نفرين كردى ، و همه آنها به هلاكت رسيدند، و ديگر كسى نمانده كه من او را گمراه سازم ، بنابراين تا مدتى راحت هستم ، تا نسل ديگر بيايد.
نوح فرمود: حالا مى خواهى چه جبرانى كنى ؟
ابليس گفت :
اذكرنى اذا غضبت ، و اذكرنى اذا حكمت بين اثنين ، و اذكرنى اذا كنت مع امرئة خاليا ليس معكما احد.
:((در سه مورد متوجه باش كه من نزديك ترين فاصله و مرز را با بندگان خدا دارم :
1- هنگامى كه خشمگين شدى بياد من باش .
2- هنگامى كه قضاوت مى كنى ، بياد من باش .
3- و هنگامى كه با زن بيگانه ، تنها هستى و هيچ كس در آنجا نيست ، به ياد من باش )).

ابریشم 11-11-2010 05:35 PM

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب

دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت

عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.

نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!

حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز

صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!

ابریشم 11-11-2010 05:36 PM

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که

مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و

هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با

لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با

لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند

و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن

باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای

پسرتان پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.

امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند !!!

ابریشم 11-11-2010 05:37 PM

یاد دارم در غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

داد می زد : کهنه قالی می خرم

دسته دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت اقا سفره خالی می خرید...؟

فرانک 11-11-2010 10:08 PM

آخرین زمستان سرد عمر حکیم توس فردوسی ،
مردی از دور دست ها ، پس از گذشت از برف و بوران شدید ، خود را به خانه حکیم می رساند
می گوید ای خردمند به من بگو چطور آتشی در وجود توست که سروده هایت مرا از فرسنگها دور تر در چنین حالتی به سوی تو کشانید .
فردوسی با روی گشاده و پر مهر می گوید : "عشق"
و مرد جوان بار دیگر پرسید : که این عشق چیست ؟
و حکیم گفت :
ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست

همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز

برفتن مگر بهتر آیدش جای
چو آرام یابد به دیگر سرای

دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک

درین جای رفتن نه جای درنگ
بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ

چنان دان که دادست و بیداد نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست

سی سال گذشت ، بار دیگر آن مرد آمد و اینبار با فرزند خویش ،
به دیار حکیم توس ، بر مزار حکیم نشست و از ته دل ناله ایی بر آورد و به فرزند گفت آن روزی که میهمان خانه این خردمند بودم فهمیدم آن خانه همچون پیکانی بر ابرها سوار است و من باید پیاده شوم فردوسی نمرد او پیش تاخت و ما در این روزگار محدود اسیر و محکوم بر فناییم . امروز همین مزار هم دلگرمی و نوای عشق او را در بر دارد

مهلا خانم 11-12-2010 03:43 PM

زاویه ی دید
 
پدر مگسک تفنگ را روی کبوتر تنظیم کرد و آن را دست پسرش داد: «اگه بتونی اون جوجه کبوتر رو بزنی همین امشب برات یک تفنگ می خرم که مال خودت باشه:d». پسربچه تمام حواسش را جمع کرد و شلیک کرد. تیر به خطا رفت و جوجه کبوتر از روی شاخه پرید. مرد دستی به پشت پسر زد: «نه! هنوز بزرگ نشدی»_:2:. .....
.....
جوجه کبوتر تازه پرواز یاد گرفته بود و سرخوش به همه جا سرک می کشید. مادرش از دور مراقب بود. وقتی درست چند ثانیه قبل از شلیک پسر، جوجه کبوتر از روی شاخه پرید، کبوتر مادر به اش گفت: «دیگه مطمئن شدم بزرگ شدی».:)

ابریشم 11-12-2010 05:04 PM

داستان عابد و ابلیس
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است...
عابد با خود گفت: راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم، و برگشت...

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت، روز دوم دو دینار دید و برگرفت، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت...
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم!

ابلیس گفت: زهی خیال باطل، به خدا هرگز نتوانی کند!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: دست بدار تا برگردم! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!

ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.

ابریشم 11-13-2010 06:39 PM



داستان انسانی که تنها یک روز زندگی کرد!

دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است ، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود ، پریشان شد . آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .
داد زد و بد و بیراه گفت ! " فرشته سکوت کرد "
آسمان و زمین را به هم ریخت ! " فرشته سکوت کرد "
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ! " فرشته سکوت کرد "
به پرو پای فرشته پیچید ! " فرشته سکوت کرد "
کفر گفت و سجاده دور انداخت ! " باز هم فرشته سکوت کرد "
دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!
اینبار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!
لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز.... با یک روز چه کاری می توان کرد ....؟
فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید !
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. اما میترسید حرکت کند! میترسید راه برود! نکند قطره ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد.قدری ایستاد....
بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم ، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد ؟!!! بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد . زندگی را به سرو رویش پاشید ، زندگی را نوشید و بوئید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند ...
او در ان روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ..... اما درهمان یک روز روی چمن ها خوابید و کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید، و به آنهایی که نمی شناختنش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. اوهمان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد !
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.

فرانک 11-14-2010 12:31 PM

داستان جذابیت
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت
و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار
او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .
او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :

میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘
یک دفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و
عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه
و از جمله من پیدا کند :
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او
اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم
گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو
کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم
محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید
هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت
فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت
بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده
بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و
بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می
دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی
صورتش در حیرتند .
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . ‘

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .
شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت
ارنستو چه گوارا






فرانک 11-14-2010 12:43 PM


مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر

سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو

starlight 11-14-2010 12:57 PM

فرشته كوچولو
 
در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت در را شکستي ! بيا تو .ا
در باز شد و دختر کوچولوي نه ساله اي که خيلي پريشان بود ، به طرف دکتر دويد : آقاي دکتر ! مادرم ! ا
و در حالي که نفس نفس ميزد ادامه داد : التماس ميکنم با من بياييد ! مادرم خيلي مريض است .ا
دکتر گفت : بايد مادرت را اينجا بياوري ، من براي ويزيت به خانه کسي نميروم .ا
دختر گفت : ولي دکتر ، من نميتوانم.اگر شما نياييد او ميميرد ! و اشک از چشمانش سرازير شد .ا
دل دکتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود . دختر دکتر را به طرف خانه راهنمايي کرد ، جايي که مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود .ا
دکتر شروع کرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالين زن ماند ، تا صبح که علايم بهبودي در او ديده شد .ا
زن به سختي چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاري که کرده بود تشکر کرد .ا
دکتر به او گفت : بايد از دخترت تشکر کني . اگر او نبود حتما ميمردي ! ا
مادر با تعجب گفت : ولي دکتر ، دختر من سه سال است که از دنيا رفته ! و به عکس بالاي تختش اشاره کرد .ا
پاهاي دکتر از ديدن عکس روي ديوار سست شد . اين همان دختر بود ! يک فرشته کوچک و زيبا ..... ! ا

starlight 11-14-2010 01:11 PM

دليل قانع كننده
 
مرد ميانسالي وارد فروشگاه اتومبيل شد.bmv آخرين مدلي را ديده و پسنديده بود، پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبيل تندروي خود شد و از فروشگاه بيرون آمد.
قدري راند و از شتاب اتومبيل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدري بر سرعت اتومبيل افزود. کروکي اتومبيل را پايين داد تا باد به صورتش بخورد و
لذّت بيشتري ببرد. چند شاخ مو بر بالاي سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به اين سوي و آن سوي مي‌رفت. پاي را بر پدال گاز فشرد و اتومبيل گويي پرنده‌اي بود رها شده از قفس. سرعت به ١٦٠ کيلومتر در ساعت رسيد.
مرد به اوج هيجان رسيده بود. نگاهي به آينه انداخت. ديد اتومبيل پليس به سرعت در پي او مي‌آيد و چراغ گردانش را روشن کرده و صداي آژيرش را نيز به اوج فلک رسانده است.
مرد اندکي مردّد ماند که از سرعت بکاهد يا فرار را بر قرار ترجيح دهد. لَختي انديشيد. سپس براي آن که قدرت و سرعت اتومبيلش را بيازمايد يا به رخ پليس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسيد و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسيد. اتومبيل پليس از نظر پنهان شد و او دانست که پليس را مغلوب کرده است.
ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه مي‌شود که در اين سنّ و سال با اين سرعت مي‎رانم؟ باشد که بايستم تا او بيايد و بدانم چه مي‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ايستاد تا پليس برسد.
اتومبيل پليس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پليس به سوي او آمد، نگاهي به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقيقه ديگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم براي تعطيلات چند روزي به مرخّصي بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه ديده بودم و نه شنيده بودم. خصوصا اينكه به هشدار من توجهي نكردي و وقتي منو پشت سرت ديدي سرعتت رو بيشتر و بيشتر كرده و از دست پليس فرار كردي. تنها اگر دليلي قانع‌کننده داشته باشي که چرا به اين سرعت مي‌راندي، مي‌گذارم بروي."
مرد ميانسال نگاهي به افسر کرد و گفت، "مي‌دوني، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با يک افسر پليس فرار کرد. وقتي شما رو آژير كشان پشت سرم ديدم، تصوّر کردم داري اونو برمي‌گردوني"!
افسر خنديد و گفت: "روز خوبي داشته باشيد، آقا" و برگشته سوار اتومبيلش شد و رفت.!!!!

Setare 11-14-2010 06:03 PM

فرار به خاطر عشق:


یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید:آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند:با بخشیدن، عشقشان را معنا می‌کنند.
برخی؛ دادن گل و هدیه و برخی؛ حرف‌های دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند:با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق می‌دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.
آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک‌ترین حرکتی نداشتند.
ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید.
ببر رفت و زن زنده ماند.داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید:آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد:نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرارمی‌کند.
پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد.
این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
عشق پر معنا ترین کلمه ایست که انسان در زندگی خود گفته است



shokofe 11-15-2010 02:44 PM


داستان دانشجویان زرنگ

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند

اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند وعلت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.

آنها به استاد گفتند:«ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.»

استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد امتحان بدهند.

چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند...

آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند، سپس ورقه را برگرداندند تا به سوالی که 95 نمره داشت پاسخ بدهند. سوال این بود: کدام لاستیک پنچر شده بود؟








مهدی 11-16-2010 09:40 PM

پسر بچه شرور
 
پسر بچه شروري اطرافيان خود را با سخنان زشتش ناراحت مي كرد. روزي پدرش جعبه اي پراز ميخ به او داد و گفت : هر بار كه كسي را با حرف هايت نارحت كردي، يكي از اين ميخ هارا به ديوار انبار بكوب.

روز اول پسرك بيست ميخ به ديوار كوبيد ، پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را مي آزارد ، كم كند . پسركت تلاشش را كرد و تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر و كمتر شد.

يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هر بار كه توانست از كسي بابت حرف هايش معذرت خواهي كند ، يكي از ميخ ها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اين كه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت : با ، امروز تمام ميخ هارا از ديوار بيرون آوردم!

پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند ، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم كار خوبي انجام دادي ، اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست . وقتي تو عصباني مي شوي و با حرف هايت ديگران را مي رنجاني ، چنين اثري بر قلب شان مي گذاري ، تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون بياوري ، اما هزاران بار عذر خواهي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب كند



MAHDI 11-17-2010 10:14 AM

مهندس مشاور

چوپاني مشغول چراندن گله گوسفندان خود در يك مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروكله ي يك اتومبيل جديد كروكي از ميان گرد و غبار جاده هاي خاكي پيدا ميشود. رانندۀ آن اتومبيل كه يك مرد جوان با لباس Brioni، كفشهاي Gucci، عينك Ray-Banو كراوات YSLبود، سرش را از پنجره اتومبيل بيرون آورد و پرسيد: اگر من به تو بگويم كه دقيقا چند راس گوسفند داري، يكي از آنها را به من خواهي داد؟

چوپان نگاهي به جوان تازه به دوران رسيده و نگاهي به رمه اش كه به آرامي در حال چريدن بود، انداخت و با وقار خاصي جواب مثبت داد.
جوان، ماشين خود را در گوشه ای پارك كرد و كامپيوتر Notebookخود را به سرعت از ماشين بيرون آورد، آن را به يك تلفن راه دور وصل كرد، وارد صفحه ي NASAروي اينترنت، جايي كه ميتوانست سيستم جستجوي ماهوارهاي ( GPS) را فعال كند، شد. منطقۀ چراگاه را مشخص كرد، يك بانك اطلاعاتي با 60 صفحۀ كاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پيچيدۀ عملياتي را وارد كامپيوتر كرد.
بالاخره 150 صفحه ي اطلاعات خروجي سيستم را توسط يك چاپگر مينياتوري همراهش چاپ كرد و آنگاه در حالي كه
آنها را به چوپان ميداد، گفت: شما در اينجا دقيقا 1586 گوسفند داري.
چوپان گفت: درست است. حالا همينطور كه قبلا توافق كرديم، ميتواني يكي از گوسفندها را ببري.
آنگاه به نظاره ي مرد جوان كه مشغول انتخاب كردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبيلش بود، پرداخت. وقتي كار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او كرد و گفت: اگر من دقيقا به تو بگويم كه چه كاره هستي، گوسفند مرا پس خواهي داد
مرد جوان پاسخ داد: آري، چرا كه نه!
چوپان گفت: تو يك مشاور هستي.
مرد جوان گفت: راست ميگويي، اما به من بگو كه اين را از كجا حدس زدي؟
چوپان پاسخ داد: كار ساده اي است. بدون اينكه كسي از تو خواسته باشد، به اينجا آمدي. براي پاسخ دادن به سوالي كه خود من جواب آن را از قبل ميدانستم، مزد خواستي. مضافا به اينكه هيچ چيز راجع به كسب و كار من نميداني، چون به جاي گوسفند، سگ مرا برداشتي.


behnam5555 11-18-2010 05:59 PM


روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر و بالاخره به اینترنت مجهز است.
تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند.
نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد.
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند.

اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد.
پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد که در ایمیل نوشته بود :


گیرنده : همسر عزیزم

behnam5555 11-18-2010 06:00 PM

روزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.
مرد جوان در کمال افتخار و با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود.
مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی ! قلبت را با قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است. پیرمرد گفت درست است. قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؟ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام، اما این دو عین هم نبوده اند.
گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیباتر بود ..


behnam5555 11-18-2010 06:01 PM


مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.

چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد … به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.


پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.



اکنون ساعت 04:22 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)