behnam5555 |
04-27-2011 09:37 PM |
ریگ به كفشش است :
به او نمیشود اطمینان كرد. یكی از جاها كه در قدیم سلاح پنهان میكردند تا به موقع از خود دفاع كنند یا به كسی حمله كنند ساقه كفش بود، درساقه پوتین یا چكمه شمشیر و خنجر و سنگ و ریگ میتوان پنهان كرد كه دیده نشود و موجب بدگمانی نگردد، ولی در موقع مقتضی از آن استفاده كرد. وقتی میگویند فلانی ریگی به كفش دارد یعنی ظاهراً شخص سالم وبی خطری به نظر میآید؛ اما در موقع مناسب باطن بد خود را ظاهر میكند وخطر میآفریند.
|
behnam5555 |
04-27-2011 09:37 PM |
گوش خواباندن :
منتظر فرصت مناسب بودن برای صدمه زدن به رقیب یا دشمن، كمین كردن. تمثیل: به خاموشی زمكر دشمن مشو ایمن ـ چو تو سن گوش خواباند لگدها در قفا دارد. " صائب " مأخذ : ستورها وقتی بخواهند زیر بار نروند یا سواری ندهند، یا وقتی احساس كنند كسی میخواهد جلو حقشان را بگیرد، مثلاً ظرف جو یا علف را از جلو آنها بردارد برای تهدید و هشدار، گوشها را به عقب میخوابانند، در این حالت طغیان و چموشی، چنانچه كسی به آنها نزدیك شود با ضربات متوالی لگد و دندان حیوان روبرو خواهد شد. درمكالمه و محاوره روزانه هم زیاد شنیده میشود كه میگویند: فلان برای فلان گوش خوابانده است تا تلافی اذیت و آزاری كه كرده بكند.
مهدی پرتوی آملی در " ریشههای تاریخی امثال وحكم " این مثل را به گونهای دیگر نوشته است، و ظاهراً عبارت گوش خواباندن را باگوش به زمین چسباندن كه آن برای خود معنی و مفهوم دیگری دارد اشتباه گرفته است.
|
behnam5555 |
04-27-2011 09:41 PM |
روایتی دیگراز:
یک بام و دو هوا
ضرب المثل مشهور"یک بام و دو هوا"را حتما شنیده اید کنایه از حالتی است واحد و برخورد دوگانه .
مادر خانواده ای فرزندان خود را به همراه همسرانشان به میهمانی شامی فرامی خواند،پس از شام ،درپشت بام رختخواب می گسترانند و میهمانان را برای خواب و استراحت بدانجا هدایت میکنند . مادر بزرگوار می رود ببیند میهمانان کم و کسری ندارند می بینند که دخترش یک سو خوابیده و دامادآن سوتر می گوید هوای به این سردی ،نزدیکتر بخوابید که گرم شوید،می رود سمت دیگر بام می بیند پسرش تنگاتنگ (عروس خانواده)خوابیده،بانو بانگ بر می دارد که وای وای توی هوای به این گرمی چرا اینقدر نزدیک خوابیده اید،از گرما می پزید!!عروس که مکالمه مادرشوهر را با دختر و دامادش که آن سوی بام خفته بودند شنیده بود،بانگ بر می آورد که:
قربون برم خدا را
یک بام و دو هوا را
این ور بوم گرمارا
آن ور بوم سرما را
و چنین شد که یک بام و دو هوا ضرب المثلی دلنشین ،مشهور و با معنی شد و چنین است بسیاری از حکایتهایی که در زندگی شاهد آن هستیم .
|
behnam5555 |
04-27-2011 09:42 PM |
زیرآب زدن
زیرآب ، در خانه های قدیمی تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت . زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب ، آن را باز می کردند . این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض می رفت و زیرآب را باز می کرد تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود .
در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند. برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز می کردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد .
صاحب خانه وقتی خبردار می شد خیلی ناراحت می شد چون بی آب می ماند .این فرد آزرده به دوستانش می گفت : " زیرآبم را زده اند."
این اصطلاح که زیرآبش را زدند ریشه از همین کار دارد که چندان دور هم نبوده است.
|
behnam5555 |
04-27-2011 09:44 PM |
از ماست كه بر ماست
درخت جواني پيش درخت پيري رفت و گفت: خبر داري كه چيزي آمده كه ما را مي برد. درخت پير گفت:برو ببين از ما هم چيزي همراه او هست؟ وقتي كه درخت جوان رفت ديد دسته ي اره و دسته ي تيشه از چوب است. آن وقت آمد و گفت: دسته ي اره و تيشه از چوب است. درخت پير آهي كشيد و گفت: از ماست كه بر ماست.
|
behnam5555 |
04-27-2011 09:45 PM |
مثل سگ پشيمان شد
سگي تكه گوشتي را از دكان قصابي دزديد و فرار كرد. قصاب او را تعقيب كرد. سگ از ترس دل را به دريا زد و خود را به آب انداخت و همين كه در ميان رودخانه رسيد عكس خود را در آب ديد و خيال كرد سگ ديگري است كه پاره گوشتي در دهان دارد. سگ حريص طعمه موجود را به خيال دزديدن آن لقمه در آب رها كرد. آب گوشت را برد و در نتيجه از طعمه خود نيز محروم گشت و سخت پشيمان شد.
|
behnam5555 |
04-27-2011 09:47 PM |
هم خدا را ميخواهد و هم خرما را
قبايل عرب هر كدام بتي داشتند كه با آداب مخصوص به زيارت آن ميرفتند و قرباني تقديم ميكردند. يكي از قبايل بر خلاف ديگران بت خود را از آرد و خرما مي ساختند و آن را ميپرستيدند. در يكي از سالهاي قحطي كه شدت گرسنگي به حد نهايت رسيده بود افراد قبيله آن خداي خرمايي را بين خود تقسيم كردند و خوردند!
|
behnam5555 |
04-27-2011 09:48 PM |
کینه شتری
در عربستان شتر نر را لوک و شتر ماده را ناقه می گویند ولی در کویر ایران به ویژه در اطراف کاشان شتر نر را لوک و شتر ماده را ارونه و همچنین نوزاد ماده را مجی و نوزاد نر را هاشی می خوانند .
کینه شتری کینه پی گیری است که تاکنون سابقه نشان نداده که پذیرایی و ملاطفت مجدد ساربان بتواند آن را تعدیل نماید . شتر خشمگین همواره منتظر فرصت مناسب است که انتقامش را از ساربان متجاوز بگیرد . عجب در این است که شتر مست و دیوانه به ساربان مورد نظر هنگامی که در جمع قرار دارد هرگز حمله نمی کند . فقط نگاه خشم آلودش را که شراره انتقام از آن می بارد به چشمان آن ساربان می اندازد و با دهان کف آلود پیاپی نعره های چندش آور و هولناک سر می دهد زیرا لوک کینه توز در عین مستی و دیوانگی خوب احساس می کند که اگر در میان جمع به ساربانی که اذیتش کرده حمله کند سایرین با چوب و چماق به جانش می افتند . وای به روزی که شتر مست و کینه توزآن فرصت مناسب را به چنگ آورد و ساربان مورد نظر را یکه و تنها در بیابان گیر بیاورد . البته ساربانان برای این طور مواقع راه چاره و علاجی اندیشیدند که به لیاقت و زرنگی آنان بستگی دارد . وقتی ساربان در بیابان مورد حمله لوک خشمگین قرار گرفت راه نجاتش این است که در حال فرار از شتر، لباسهایش را یکایک درآورد و به پشت سرش بیندازد .
در اینجاست که شتر گول می خورد و به جای ساربان که در حال فرار است لباسی را که جلویش افتاده به دندان می گیرد و تنه سنگین خود را روی آن می مالد .
سپس مجدداً با لنگهای درازش به تعقیب ساربان می پردازد و خود را به او می رساند . ساربان یک تکه دیگر از لباسهایش را می اندازد و خلاصه به این ترتیب تا آخرین تکه لباس خود را بیرون آورده در حال فرار جلوی شتر انتقامجو می اندازد . چنانچه تا زمانی که لباسهایش تمام شد توانست خود را به آبادی یا پناهگاهی برساند بدون شک نجات خواهد یافت وگرنه مرگش حتمی است آن هم چه مرگ فجیع و دلخراشی .
|
behnam5555 |
04-27-2011 09:57 PM |
از ریش به سبیل پیوند می کند
عبارت بالا ناظر بر اعمال عبث و بیهوده ای است که نفعی بر آن مترتب نباشد. فی المثل کسی از دامن لباسش ببرد و بر دوش وصله کند. یا مؤسسه ای برای کارمندش مبلغی مزایای شغل یا پاداش مستمر منظور کند، اما همان میزان و مبلغ را از حقوق اصلی آن کارمند کسر نماید و جز اینها که نظایر زیادی دارد. این گونه اعمال و اقدامات بیفایده به مثابه آن است که کوتاهی سبیل را با درازی ریش جبران نمایند. یعنی از ریش قیچی کنند و به سبیل پیوند دهند. اکنون ببینیم ریشه این ضرب المثل بسیار معمول و متداول از کجا آب می خورد.
کامران میرزا نایب السلطنه در میان فرزندان ناصرالدین شاه قاجار از همه بیشتر در نزد پدر مورد علاقه و محبت و به اصطلاح عزیز کرده بود. ایامی را که ناصرالدین شاه از تهران خارج می شد و به خارج از کشور عزیمت می کرد، سمت نیابت سلطنت را بر عهده می گرفت و به همین مناسبت به لقب نایب السلطنه ملقب و معروف گردید. کامران میرزا در حیات شاه بابا مدتها حاکم تهران بود و تعدادی نایب در اختیار داشت که مأموران اجرای دارالحکومه بوده اند. این نایب ها برای آنکه جلب توجه نایب السلطنه را بکنند و زهر چشمی از مردم گرفته باشند، هر کدام خود را به شکل و قیافه مخصوصی در می آوردند.
مثلا یکی سبیل بلند آویخته انتخاب می کرد. دومی سبیل چخماقی سربالا می گذاشت. سومی ریش توپی و انبوه و سبیل آخوندی را بر می گزید. چهارمی سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای برای خود درست می کرد و در عوض ریشش را به کلی می تراشید، و ... همچنین از جهت لباس هم بعضیها سرداری ماهوت آبی و برخی سرداری ماهوت مشکی با گلدوزی مخصوص می پوشیدند. خلاصه هر کدام به شکل و هیبتی مخصوص و متمایز در می آمدند و با چماقهای نقره ای بر جان و مال مردم حکومت می کردند.
یکی از این نایب های دارالحکومه شخصی به نام نایب غلام بود. با هیکل درشت و سینه فراخ و ریش مشکی و انبوه و سبیل کلفتش در صف نایب های دارالحکومه بیش از دیگران جلب نظر می کرد و او را نایب عنتری هم می گفتند. زیرا روزگاری لوطی بود و عنتر (میمون) داشت. عیب و نقص بزرگی که نایب غلام داشت این بود که یک تای سبیل بیشتر نداشت و از این کمبود سبیل همیشه رنج می برد. روزی کامران میرزا ضمن عبور از مقابل صف نایب های دارالحکومه وقتی که چشمش به سبیل یکتایی نایب غلام افتاد بی اختیار خنده اش گرفت و گفت: «نایب غلام، یکتای سبیلت را کجا گذاشتی؟!» از این کلام حضرت والا همه خندیدند و نایب غلام بی نهایت شرمنده و سرافکنده شد.
چون کامران میرزا از آنجا دور شد نایب غلام درنگ و تأمل را جایز ندیده، خود را به آرایشگاهی که آرایشگر و سلمانیش با او آشنا بود رسانید و با تهدید از او خواست که یک طرف سبیلش را که اصلا مو نداشت فوراً پر کند تا بتواند هنگام بازگشت نایب السلطنه مورد طعن و سخریه واقع نشود. هر چه سلمانی اظهار عجز کرد که چنین کاری آن هم در آن فرصت کوتاه مقدور و میسر نیست و او نمی تواند سبیل مناسبی پیدا کند و به پشت لب نایب بچسباند، نایب غلام زیر بار نرفت و شوشکه را از کمر کشید و گفت: «یا یک تای سبیل برایم تهیه کن یا شکمت را با این شوشکه سفره خواهم کرد!» سلمانی بیچاره از ترس و وحشت به گریه افتاد و نمی دانست چه کند، زیرا او ریش تراش بود و تا کنون سابقه نداشت که ریش و سبیل بچسباند! در این موقع تدبیری به خاطر نایب غلام رسید و به سلمانی امر کرد مقداری از ریش او قیچی کند و به سبیل بچسباند! سلمانی دست به کار شد ولی در آن حالت ترس و لرز چگونه می توانست از ریش بردارد و به سبیل وصله کند؟! دستش لرزید و نایب غلام که خیلی عجله داشت و می خواست خودش را به صف نایب ها در موقع بازگشت نایب السلطنه برساند با غضب آمیخته به خشم قیچی را از دست سلمانی بیرون کشیده خود را به آینه رسانید و مقدار زیادی از ریشش را قیچی کرد و به سلمانی داد. سلمانی برای آنکه از شرش راحت شود ریش قیچی شده را با دست پاچگی به محل خالی سبیل نایب غلام چسبانید و او را به دارالحکومه روانه کرد.
نایب غلام قیافه مضحکی پیدا کرده بود و هر کس او را با آن ریخت می دید زیر لب می خندید، زیرا اگر چه سبیل پیوندی پیدا کرده بود، ولی یک طرف ریشش قیچی شده بود. در این موقع صدای سم اسبهای کالسکه شاهزاده کامران میرزا به گوش رسید. نایب ها و حضار دارالحکومه حسب المعمول به منظور احترام صف کشیدند و نایب ها با چماقهای نقره ای به حالت خبردار ایستادند.
پیداست این بار نایب غلام به خیال آنکه دیگر عیب و نقصی ندارد بیش از همه سینه جلو می داد تا سبیلهایش را حضرت والا ببیند و تعریف کند. چون نایب السلطنه به مقابل نایب غلام رسید و نگاهش به ریش قیچی شده و سبیلهای پیوندی نایب افتاد این بار به شدت خندید و گفت: «نایب غلام، این چه ریخت و شکل مضحکی است که پیدا کرده ای؟ آن دفعه سبیل تو یکتا بود. این دفعه ریش تو یکتا شده است؟!» میرزا احمد دلقک نایب السلطنه که در آنجا حضور داشت تعظیمی کرد و گفت: «قربان، نایب غلام از ریش گرفته به سبیل پیوند کرده است!» صدای خنده نایب السلطنه و حضار بلند شد و این واقعه مدتها نقل و نـُقل محافل تهران بود تا اینکه رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد و مجازاً در موارد مشابه به کار میرود.
|
behnam5555 |
04-27-2011 09:59 PM |
از کیسه خلیفه می بخشد
هر گاه کسی از کیسه دیگری بخشندگی کند و یا از بیت المال عمومی گشاده بازی نماید، عبارت مثلی بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده، اصطلاحاً می گویند: «فلانی از کیسه خلیفه می بخشد».
اکنون ببینیم این خلیفه که بود و چه کسی از کیسه وی بخشندگی کرده که بصورت ضرب المثل درآمده است:
عبدالملک بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود و روزگاری دراز در این دنیا بزیست و دوران خلافت هادی، هارون الرشید و امین را درک کرد. مردی فاضل و دانشمند و پرهیزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشمانی نافذ و رفتاری متین و موقر داشت؛ به قسمی که مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتی خلیفه وقت را تحت تأثیر قرار می داد. به علاوه چون از معمرین خاندان بنی عباس بود، خلفای وقت در او به دیده احترام می نگریستند.
به سال 169 هجری به فرمان هادی خلیفه وقت، حکومت و امارت موصل را داشت. ولی پس از دو سال یعنی در زمان خلافت هارون الرشید، بر اثر سعایت ساعیان از حکومت برکنار و در بغداد منزوی و خانه نشین شد. چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گردید. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می کردند که عبدالملک از آنان چیزی بخواهد، ولی عزت نفس و استغنای طبع عبدالملک مانع از آن بود از هر مقامی استمداد و طلب مال کند. از طرف دیگر چون از طبع بلند و جود و سخای ابوالفضل جعفر بن یحیی بن خالد برمکی معروف به جعفر برمکی وزیر مقتدر هارون الرشید آگاهی داشت و به علاوه می دانست که جعفر مردی فصیح و بلیغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر می داند و مقدم آنان را گرامیتر می شمارد؛ پس نیمه شبی که بغداد و بغدادیان در خواب و خاموشی بودند، با چهره و روی بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پیش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقاً در آن شب جعفر برمکی با جمعی از خواص و محارم من جمله شاعر و موسیقی دان بی نظیر زمان، اسحق موصلی بزم شرابی ترتیب داده بود، و با حضور مغنیان و مطربان شب زنده داری می کرد. در این اثنا پیشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر کرد و گفت: «عبدالملک بر در سرای است و اجازه حضور می طلبد». از قضا جعفر برمکی دوست صمیمی و محرمی به نام عبدالملک داشت که غالب اوقات فراغت را در مصاحبتش می گذرانید.
در این موقع به گمان آنکه این همان عبدالملک است نه عبدالملک صالح، فرمان داد او را داخل کنند. عبدالملک صالح بی گمان وارد شد و جعفر برمکی چون آن پیرمرد متقی و دانشمند را در مقابل دید به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و از جای خویش جستن کرد که «میگساران، جام باده بریختند و گلعذاران، پشت پرده گریختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند». جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبدالملک پنهان دارند؛ ولی دیگر دیر شده کار از کار گذشته بود. حیران و سراسیمه بر سرپای ایستاد و زبانش بند آمد. نمیدانست چه بگوید و چگونه عذر تقصیر بخواهد. عبدالملک چون پریشانحالی جعفر بدید، بسائقه آزاد مردی و بزرگواری که خوی و منش نیکمردان عالم است، با خوشرویی در کنار بزم نشست و فرمان داد مغنیان بنوازند و ساقیان لعل فام، جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آنهمه بزرگمردی از عبدالملک صالح دید بیش از پیش خجل و شرمنده گردیده، پس از ساعتی اشاره کرد بساط شراب را برچیدند و حضار مجلس (بجز اسحق موصلی) همه را مرخص کرد. آنگاه بر دست و پای عبدالملک بوسه زده عرض کرد: «از اینکه بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی نهایت شرمنده و سپاسگزارم. اکنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم». عبدالملک پس از تمهید مقدمه ای گفت: «ای ابوالفضل، می دانی که سالهاست مورد بی مهری خلیفه واقع شده، خانه نشین شده ام. چون از مال و منال دنیا چیزی نیندوخته بودم، لذا اکنون محتاج و مقرض گردیده ام. اصالت خانوادگی و عزت نفس اجازه نداد به خانه دیگران روی آورم و از رجال و توانگران بغداد، که روزگاری به من محتاج بوده اند، استمداد کنم. ولی طبع بلند و خوی بزرگ منشی و بخشندگی تو که صرفاً اختصاص به ایرانیان پاک سرشت دارد مرا وادار کرد که پیش تو آیم و راز دل بگویم، چه می دانم اگر احیاناً نتوانی گره گشایی کنی بی گمان آنچه با تو در میان می گذارم سر به مهر مانده، در نزد دیگران بر ملا نخواهد شد. حقیقت این است که مبلغ ده هزار دینار مقروضم و ممری برای ادای دین ندارم».
جعفر بدون تأمل جواب داد: «قرض تو ادا گردید، دیگر چه می خواهی؟»
عبدالملک صالح گفت: «اکنون که به همت و جوانمردی تو قرض من مستهلک گردید، برای ادامه زندگی باید فکری بکنم، زیرا تأمین معاش آبرومندی برای آینده نکرده ام».
جعفر برمکی که طبعی بلند و بخشنده داشت، با گشاده رویی پاسخ داد: «مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه زندگی شرافتمندانه تو تأمین گردید، چه میدانم سفره گشاده داری و خوان کرم بزرگمردان باید مادام العمر گشاده و گسترده باشد. دیگر چه می فرمایی؟»
عبدالملک گفت: «هر چه خواستم دادی و دیگر محلی برای انجام تقاضای دیگری نمانده است».
جعفر با بی صبری جواب داد: «نه، امشب مرا به قدری شرمنده کردی که به پاس این گذشت و جوانمردی حاضرم همه چیز را در پیش پای تو نثار کنم. ای عبدالملک، اگر تو بزرگ خاندان بنی عباسی، من هم جعفر برمکی از دوده ایرانیان پاک نژاد هستم. جعفر برای مال و منال دنیوی در پیشگاه نیکمردان ارج و مقداری قایل نیست. می دانم که سالها خانه نشین بودی و از بیکاری و گوشه نشینی رنج می بری، چنانچه شغل و مقامی هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر کنم».
عبدالملک آه سوزناکی کشید و گفت: «راستش این است که پیر و سالمند شده ام و واپسین ایام عمر را میگذرانم. آرزو دارم اگر خلیفه موافقت فرماید به مدینه منوره بروم و بقیت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسول اکرم (ص) به سر برم».
جعفر گفت: «از فردا والی مدینه هستی تا از این رهگذر نگرانی نداشته باشی».
عبدالملک سر به زیر افکند و گفت: «از همت و جوانمردی تو صمیمانه تشکر می کنم و دیگر عرضی ندارم».
جعفر دست از وی برنداشت و گفت: «از ناصیه تو چنین استنباط می کنم که آرزوی دیگری هم داری. محبت و اعتماد خلیفه نسبت به من تا به حدی است که هر چه استدعا کنم بدون شک و تردید مقرون اجابت می شود. سفره دل را کاملا باز کن و هر چه در آن است بی پرده در میان بگذار».
عبدالملک در مقابل آن همه بزرگی و بزرگواری بدواً صلاح ندانست که آخرین آرزویش را بر زبان آورد ولی چون اصرار و پافشاری جعفر را دید سر برداشت و گفت: «ای پسر یحیی، خود بهتر می دانی که من در حال حاضر بزرگترین فرد خاندان عباسی هستم و پدرم صالح همان کسی است که در ذات السلاسل (نزدیک مصر) بر مروان آخرین خلیفه اموی غلبه کرد و سرش را نزد سفاح آورد. با این مراتب اگر تقاضایی در زمینه وصلت و پیوند زناشویی از خلیفه امیرالمؤمنین بکنم، توقعی نابجا و خارج از حدود صلاحیت و شایستگی نکرده ام. آرزوی من این است که چنانچه خلیفه مصلحت بداند، فرزندم صالح را به دامادی سرافراز فرماید. نمی دانم در تحقق این خواسته تا چه اندازه موفق خواهی بود».
جعفر برمکی بدون لحظه ای درنگ و تأمل جواب داد: «از هم اکنون بشارت می دهم که خلیفه پسرت را حکومت مصر می دهد و دخترش عالیه را نیز به ازدواج وی در می آورد».
دیرزمانی نگذشت که صدای اذان صبح از مؤذن مسجد مجاور خانه جعفر برمکی به گوش رسید و عبدالملک صالح در حالی که قلبش مالامال از شادی و سرور بود خانه جعفر را ترک گفت.
بامدادان جعفر برمکی حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشید بار یافت. خلیفه نظری کنجکاوانه به جعفر انداخت و گفت: «از ناصیه تو پیداست که در این صبحگاهی خبر مهمی داری».
جعفر گفت: «آری امیرالمؤمنین، شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه ام آمد و تا طلیعه صبح با یکدیگر گفتگو داشتیم.»
هارون الرشید که نسبت به عبدالملک بی مهر بود با حالت غضب گفت: «این پیر سالخورده هنوز از ما دست بردار نیست. قطعاً توقع نابجایی داشت، اینطور نیست؟»
جعفر با خونسردی جواب داد: «اگر ماجرای دیشب را به عرض برسانم امیرالمؤمنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند که به حق از سلاله بنی عباس است، اذعان خواهد فرمود». آنگاه داستان بزم شراب و حضور غیر مترقبه عبدالملک و سایر رویدادها را تفصیلاً شرح داد. خلیفه آنچنان تحت تأثیر بیانات جعفر قرار گرفت که بی اختیار گفت: «از عمویم عبدالملک متقی و پرهیزکار بعید به نظر می رسید که تا این اندازه سعه صدر و جوانمردی نشان دهد. جداً از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه کینه از وی در دل داشتم یکسره زایل گردید».
جعفر برمکی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت که: «ضمن مکالمه و گفتگو معلوم شد پیرمرد این اواخر مبلغ قابل توجهی مقروض شده است که دستور دادم قرضهایش را بپردازند».
هارون الرشید به شوخی گفت: «قطعاً از کیسه خودت!»
جعفر با لبخند جواب داد: «از کیسه خلیفه بخشیدم، چه عبدالملک در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده چنین جسارتی سر بزند». هارون الرشید که جعفر برمکی را چون جان شیرین دوست داشت با تقاضایش موافقت کرد. جعفر دوباره سر برداشت و گفت: «چون عبدالملک دستی گشاده دارد و مخارج زندگیش زیاد است، مبلغی هم برای تأمین آتیه وی حواله کردم». هارون الرشید مجدداً به زبان شوخی و مطایبه گفت: «این مبلغ را حتماً از کیسه شخصی بخشیدی!» جعفر جواب داد: «چون از وثوق و اعتماد کامل برخوردار هستم لذا این مبلغ را هم از کیسه خلیفه بخشیدم».
هارون الرشید لبخندی زد و گفت: «این را هم قبول دارم به شرط آنکه دیگر گشاده بازی نکرده باشی!»
جعفر عرض کرد: «امیرالمؤمنین بهتر می دانند ککه عبدالملک مانند آفتاب لب بام است و دیر یا زود افول می کند. آرزو داشت که واپسین سالهای عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت خیرالمرسلین بگذراند. وجدانم گواهی نداد که این خواهش دل رنجور و شکسته اش را تحقق نبخشم، به همین ملاحظه فرمان حکومت و ولایت مدینه را به نام وی صادر کردم که هم اکنون برای توقیع و توشیح حضرت خلیفه حاضر است».
هارون به خود آمد و گفت: «راست گفتی، اتفاقاً عبدالملک شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نیز به آن اضافه کنی».
جعفر انگشت اطاعت بر دیده نهاد پس از قدری تأمل عرض کرد: «ضمناً از حسن نیت و اعتماد خلیفه نسبت به خود استفاده کرده آخرین آرزویش را نیز وعده قبول دادم».
هارون گفت: «با این ترتیب و تمهیدی که شروع کردی قطعاً آخرین آرزویش را هم از کیسه خلیفه بخشیدی؟»
جعفر برمکی رندانه جواب داد: «اتفاقاً بخشش در این مورد بخصوص جز از کیسه خلیفه عملی نبود زیرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی خلیفه امیرالمؤمنین نایل آید. من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه این وصلت فرخنده را به او تبریک گفتم و حکومت مصر را نیز برای فرزندش، یعنی داماد آینده خلیفه در نظر گرفتم».
هارون گفت: «ای جعفر، تو در نزد من به قدری عزیز و گرامی هستی که آنچه از جانب من تقبل و تعهد کردی همه را یکسره قبول دارم؛ برو از هم اکنون تمشیت کارهای عبدالملک را بده و او را به سوی مدینه گسیل دار».
باری عبارت مثلی " از کیسه خلیفه می بخشد " از واقعه تاریخی بالا ریشه گرفته و معلوم شد خلیفه که از کیسه اش بخشندگی شده هارون الرشید بوده است.
|
behnam5555 |
04-27-2011 10:00 PM |
از کوره در رفت
این مثل سائره در مورد افرادی به کار می رود که سخت خشمگین شوند و حالتی غیر ارادی و دور از عقل و منطق یه آنها دست دهد. در چنین مواقعی چهره اشخاص پرچین و سرخگونه می شود، رگهای پیشانی و شقیقه ورم میکند، فریادهای هولناک می کشد و خلاصه اعمال و رفتاری جنون آمیز از آنها سر می زند. اما ریشه و علت تسمیه این ضرب المثل: کوره آهنگری که در قدیم با ذغال سنگ و زغل چوب و در عصر حاضر با برق و نفت و گاز روشن می شود، برای جدا کردن آهن از سنگ و گداختن آهن به کار می رود. در کوره، آهن را تا آن اندازه حرارت می دهند که به صورت مذاب درآید و از آهن مذاب برای ساختن آلات و ابزار زندگی استفاده می کنند. برای گداختن آهن رسم و قاعده برای آن است که درجه حرارت کوره آهنگری را تدریجاً بالا می برند تا آهن سرد به تدریج حرارت بگیرد و گذاخته و مذاب گردد. چه آهنها بعضاً این خاصیت را دارند که چنانچه غفلتاً در معرض حرارت شدید و چند صد درجه قرار گیرند، سخت گداخته می شوند و با صداهای مهیبی منفجر شده از «از کوره در میروند» یعنی به خارج پرتاب می شوند. افراد سربع التأثر و عصبی مزاج اگر در مقابل حوادث غیر مترقبه قرار گیرند، آتش خشم و غضبشان چنان زبانه می کشد که به مثابه همان آهن گداخته از کوره اعتدال خارج می شوند و اعمالی غیر منتظره از آنها سر می زند که پس از فروکش کردن و اطفای نایره غضب از کرده پشیمان می شوند و اظهار ندامت می کنند. غرض از تمهید مقدمه بالا این است که چون اعمال غیر طبیعی و غیر ارادی ناشی از افراد عصبی مزاج، با انفجار و از کوره در رفتن آهن گداخته تشابه دارد؛ لذا اصطلاح از کوره در رفتن در مورد افراد تندخو و خشمگین که قدرت توانایی کنترل اعصاب را ندارند معانی و مفاهیم مجازی پیدا کرده است.
|
behnam5555 |
04-27-2011 10:01 PM |
از دماغ فیل افتاد
این مثل در مورد افرادی به کار می رود که از خود راضی باشند و عجب و تکبر بیش از حد و اندازه آنها دیگران را ناراحت کند. در چنین مواردی گفته می شود: "مثل اینکه از دماغ فیل افتاده".
اکنون ببینیم که چه موجود عجیب الخلقه ای از دماغ فیل افتاده که عنداللزوم مورد استشهاد و تمثیل قرار میگیرد.
نوح پیغمبر به هنگام وقوع طوفان به اتفاق پیروان و همراهان داخل کشتی شد و به فرمان الهی از هر نوع حیوان و جانور نیز جفتی نر و ماده به کشتی برد تا نسلشان در روی زمین از بین نرود.
در خلال مدت شش ماه که کشتی نوح چون پر کاه بر روی امواج خروشان در حرکت بود از سرگین و پلیدی مردم و فضولات حیواناتی که در کشتی بوده اند، سطح و هوای کشتی ملوث و متعفن شد و ساکنان کشتی به ستوه آمده نزد نوح رفتند و: "صورت واقعه را معروض گردانیدند. آن حضرت به درگاه کریم کارساز مناجات فرموده امر الهی صادر شد که دست به پشت پیل (فیل) فرود آورد. چون به موجب فرمان عمل نمود، خوک از پیل متولد گشته و پلیدیها را خوردن گرفت و سفینه پاک گشت. آورده اند که ابلیس دست بر پشت خوک زده و موشی از بینی خوک بیرون آمد. در کشتی خرابی بسیار می کرد و نزدیک بود که کشتی را سوراخ نماید. باری سبحانه و تعالی به برکت دست مبارک نوح که به فرمان خداوندی بر روی شیر مالید، شیر عطسه ای زد و گربه از بینی شیر بیرون آمد و زحمت موشان را مندفع ساخت."
باید دانست که در این عبارت دماغ به معنی بینی است که در اصطلاح عامیانه گفته می شود: "از دماغ فیل افتاده"، یعنی: "از بینی فیل افتاده" که علت و سببش در سطور بالا آمد.
|
behnam5555 |
04-27-2011 10:02 PM |
از ترس عقرب جراره به مار غاشیه پناه می برد
عبارت مثلی بالا به صور و اشکال دیگر هم گفته می شود. از قبیل: در جهنم عقربی است که از ترس آن به مار غاشیه پناه می برند و یا: از ترس جهنم به مار غاشیه پناه برده و همچنین: از ترس مار به غاشیه پناه برده. که عبارت دومی بکلی غلط است زیرا اصولا جهنم جایگاه مار غاشیه است و پناه بردن به مار غاشیه جز در جهنم انجام پذیر نیست. عبارت سوم هم بی معنی است، زیرا یکی از معانی غاشیه به طوری که خواهیم دید قیامت و رستاخیز است و از مار به قیامت پناه بردن مفهومی ندارد.
باری مراد از ضرب المثل بالا که غالباً اهل اطلاع و اصطلاح به کار می برند این است که آدمی گهگاه به چنان سختی و دشواری گرفتار می شود که رنج و مصیبت سهل و ساده تر از مصیبت اولی را فوزی عظیم می داند و یا به قول شادروان: «از ترس بدتر به بد، و از ترس شریرتر به شریر پناه می برد.» که در این مورد شاهد مثال زیاد است و خواننده این مقاله نظایر آنرا قطعاً شنیده و یا خود لمس کرده است.
لغت غاشیه اصولا به معنی زین پوش اسب آمده که چون از اسب سواری پیاده شوند بر زین اسب می پوشانند. و همچنین به معانی مطیع و فرمانبردار، و درد بیماری شکم در لغتنامه ها نقل شده است، ولی در عبارت مثلی بالا به استناد این آیه شریفه «هل اتیک حدیث الغاشیه» از سوره 88 قرآن مجید، معانی آتش و آتش دوزخ و به عبارت اخری قیامت و رستاخیز از آن افتاده می شود و با این تعریف و توصیف چنین نتیجه می گیریم که مراد از مار غاشیه همان مار قیامت و رستاخیز، یعنی ماری است که در جهنم و در کات جهنم به سر می برد تا به فرمان خدای تعالی گناهکاران را عذاب دهد.
عقیده به معاد و رستاخیز و بهشت و جهنم از قدیمترین ایام تاریخی در بین ملل و اقوام مختلفه جهان شایع بوده و هر قومی بر حسب تخیلات و اوضاع محیط و زمان خود آنرا به صورتی تصور و تصویر کرده است که در این زمینه در قسمت چاه ویل تفصیلاً بحث خواهد شد.
راجع به جهنم و عذاب گناهکاران که در این قسمت مورد بحث است، با استفاده از گفتار زنده یاد آیت الله سید محمود طالقانی، در قسمت اول از جزو سی ام کتاب پرتوی از قرآن صفحه 35، و سایر کتب مذهبی یادآوری میشود که هندیان دو محل برای عذاب گناهکاران قایل بوده اند که بعدها این محلهای عذاب را به بیست و یک تا چهل محل ترقی داده و هر محل را برای نوعی عذاب و درد اختصاص داده اند.
چینیان معتقد به هفده محل عذاب، با اشکال مختلفه قایل بوده اند. کنفوسیوس فیلسوف متفکر چینی و پیروانش به عذاب تناسخی یعنی بازگشت به دنیا و بدن حیوانات پست درآمدن عقیده داشته اند. در ایران قدیم به یک جهنم معتقد بودند که ارواح گناهکاران در آن زندانی می شوند تا از گناهان پاک گردند و اهورامزدا پس از غلبه بر اهریمن، آن ارواح را از زندان آزاد کند. آنچنان که از گفته های هومر شاعر نابینا و افلاطون فیلسوف برمی آید، یونانیان معتقد بودند که جهنم عالمی مانند دنیا می باشد. رومیان قدیم به انواع عذابها و جهنم عقیده داشته اند. ژاپنی ها عذاب را منحصر به تناسخ و حلول ارواح گناهکاران به بدن روباه می پنداشتند. یهودیان نخستین عقیده ای به جهنم و عذاب گناهکاران نداشته اند و جهنم بعدها مورد توجه آنان واقع شده است. مسیحیان جهنم را سرای ابدی گناهکاران میدانند که هر که در آن قرار گرفت، راه بازگشتی برایش وجود ندارد.
اما در دین اسلام، قرآن این حقیقت را در بسیاری از آیات با استناد به رموز نفسانی و آیات خلقت و رابطه علت و معلول و مقدمات با نتایج، تصویر و تمثیل کرده است. احادیث بسیار از رسول اکرم (ص) و ائمه طاهرین (ع) درباره جهنمیان و چگونگی بیرون آمدن یا خلود آنان در جهنم وارد شده است که عصاره و چکیده احادیث مزبور این عبارت است: «کسانی که به جهنم وارد شدند از آن بیرون نمی آیند، مگر آنکه زمانهای طولانی در آن درنگ کنند». پس کسی نباید بدین امید متکی باشد که از آتش خارج می شود، ولی با توجه به عبارت «زمانهای طولانی» می تواند امیدوار باشد که بالاخره روزی، هر قدر هم طولانی باشد از عذاب و آتش جهنم خلاصی خواهد یافت.
باری، در جهنم یا دوزخ مراتب و درجاتی به تناسب شدت و ضعف جرم گناهکاران در نظر گرفته شده است که آنرا هفت طبقه و بیشتر می دانند، از قبیل: حجیم، جهنم، سقر، سعیر، لظی، هاویه، خطمه، سکران، سجین و بالاخره ویل که چاهی عمیق و بی انتهاست و در قعر جهنم قرار دارد. به روایتی طبقه هفتم جهنم را تابوت نامیده اند که در این مورد چنین نقل شده است:
«... از اوصاف جهنم پس از گرزهای آتشین و شعله های مدام آذر که معصیت کاران پیوسته در آن می سوزند و پس از خاکستر شدن دوباره زنده می شوند یکی هم مراتب و درجات آن است که به گناهکاران بزرگ اختصاص می یابد. از جمله طبقه هفتمین (تابوت) جای مخربین و بدعتگذاران است.
«در آن عقربی به نام "عقرب جراره" و ماری به اسم "مار غاشیه" می باشد که تا هفتصد سر برای او معلوم کرده اند. اما با این همه، عقربهای آن چنان الیم (یعنی دردناک) باشد که جهنمیان از زحمت آن پناه به مار می آورند...».
از مشخصات مار غاشیه در عبارت بالا معلوم شد که هفتصد سر دارد! آدمی که در این دنیا از نیش زهر آلود مارهای یک سر در عذاب است پناه بر خدا که گرفتار مارهای غول آسا و عظیم الجثه ای شود که هفتصد سر داشته باشند و گناهکار بیچاره را از هر طرف در حیطه قدرت و اختیار خود گیرند! پیداست که نجات و خلاصی گناهکار از چنگ و دندان چنین ماری امکان پذیر نیست و تا بخواهد بجنبد هفتصد نیش دندان بر هفتصد جای بدنش فرو می رود.
اما عقرب جراره، این عقرب در عالم دنیوی نوعی کژدم زرد رنگ بزرگ کشنده است، که در شهر اهواز خوزستان تا چندی قبل به وفور دیده می شد و هر کسی را که می گزید خون از هر بن مویش روان می شد و گویند مسافر را نمی زد و این از غرایب است.(لغتنامه دهخدا، به لغت عقرب جراره مراجعه شود) حالا باید دید عقرب جراره عالم عقبی چیست، که گناهکاران از ترس و وحشت نیش دم کج و معوجش به مار غاشیه پناه می برند و آغوش این مار کذایی را مأمن و ملجأ خویش قرار می دهند.
متأسفانه در کتب تاریخی از مکانیسم بدن عقرب جراره جهنم بحثی نشده است تا خواننده از آن آگاه شود؛ ولی در هر حال این نکته روشن است که مار غاشیه با آن هیبت و صلابت در مقابل دهشت و وحشت عقرب جراره خزنده کم اعتباری بیش نیست، و همین عبارت بالا را به صورت ضرب المثل درآورده است تا هر جا از بد به بدتر و از فاسد به افسد و از زیانی اغماض پذیر به ضرر فاحش مواجه می شویم، به آن تمثل می جوییم و استناد می کنیم.
|
behnam5555 |
04-27-2011 10:03 PM |
از خجالت آب شد
آدمی را وقتی خجلت و شرمساری دست دهد، بدنش گرم می شود و گونه هایش سرخی می گیرد. خلاصه عرق شرمساری که ناشی از شدت و حدت گرمی و حرارت است از مسامات بدنش جاری می گردد. عبارت بالا گویان آن مرتبه از شرمندگی و سرشکستگی است که خجلت زده را یارای سربلند کردن نباشد و از فرط انفعال و سرافکندگی سر تا پا خیس عرق شود و زبانش بند آید. اما فعل "آب شدن" که در این عبارت به کار رفته ریشه تاریخی دارد و همان ریشه و واقعه تاریخی موجب گردیده که به صورت ضرب المثل درآید:
بایزید بسطامی و یا بگفته شیخ فریدالدین عطار: «آن سلطان العارفین، آن برهان المحققین، آن پخته جهان ناکامی، شیخ وقت ابویزید بسطامی رحمةالله علیه» در شهر بسطام و در خاندانی زاهد و پرهیز گار دیده به جهان گشود. در بدایت حال روزی قرآن تلاوت می کرد، به سوره لقمان و این آیه رسید که حق تعالی می فرماید: "مرا و پدر و مادرت را شکر و سپاس گوی". بی درنگ به خدمت مادر شتافت و عرض کرد: "من در دو خانه کدخدایی چون کنم؟ این آیت بر جان من آمده است. یا از خدا خواه تا همه آن تو باشم. یا مرا بخدا بخش تا همه آن او باشم"، مادر گفت: "ترا در کار خدا کردم و حق خود بتو بخشیدم."
«پس بایزید از بسطام رفت و سی سال در شام و عراق می گشت و ریاضت می کشید. یک صد و سیزده و به روایتی یک صد و سه پیر را خدمت کرد و فایده برد که از آن جمله امام ششم شیعیان حضرت امام جعفر صادق (ع) بوده است. روزی حضرت صادق (ع) در حجره اش به بایزید فرمود: "آن کتاب را به من ده" عرض کرد: "کدام کتاب؟" فرمود: "کتابی که بر روی طاقچه است." شیخ گفت: "کدام طاقچه؟"حضرت صادق (ع) فرمود: "حجره من بیش از یک طاقچه ندارد و تو چگونه آن طاقچه را تا کنون ندیدی؟" بایزید عرض کرد: "من اینجا به نظاره نیامدم. مرا با طاقچه و رواق چکار؟" امام صادق (ع) فرمود: " چون چنین است باز بسطام رو که کار تو تمام شد ".
بایزید به بسطام رفت و هفت بار او را از بسطام بیرون کردند. زیرا سخنانش در حوصله اهل ظاهر نمی گنجید. شیخ می گفت: "چرا مرا بیرون می کنید؟" هر بار جواب می دادند: "تو مرد بدی هستی". و شیخ می گفت: " خوشا شهری که بدش من باشم". خلاصه مقام او در طریقت به جایی رسید که می گویند ذوالنون مصری مریدی به خدمتش فرستاد و پیغام داد: "همه شب مخسب و به راحت مشغول نباش که قافله رفت." شیخ جواب داد: "مرد تمام آن باشد که همه شب خفته بود و بامداد پیش از نزول قافله به منزل فرو آمده باشد." ذوالنون چون این بشنید بگریست و گفت: «مبارکش باشد که احوال ما بدین درجه نرسیده است.» بایزید در سال 261 هجری به سن 73 سالگی در بسطام درگذشت و همانجا مدفون گردید. شگفتا که قبرش در جایی (بدون صندوق و مقبره) و گنبد و بارگاهش در جایی دیگر است که می گویند سلطان محمد اولجایتو در نبش قبر و انتقال جسدش به زیر گنبدی که ساخته بود تقریباً نظیر همان خوابی را دید که پس از اتمام بنای گنبد چمن سلطانیه، حضرت علی بن ابیطالب (ع) را در خواب دیده بود.
بایزید بسطامی به سلطان مغول در عالم رؤیا گفت: "من تحت السمأ را دوست دارم. حال که خاک قبر حجابی بین من و آسمان شده، تو دیگر گنبد و بارگاه را حجاب دوم قرار مده. اجر تو قبول و طاعتت مقبول باد."
نقل کردند که شبی ذوق عبادت در خود ندید، خادم را گفت: "مگر در خانه چیزی مانده است که دل مشغولی دهد؟" خادم خانه را گشت، خوشه ای انگور یافت. بایزید گفت: "ببرید به کسی دهید که خانه ما دکان بقالی نیست!" چون خوشه انگور را از خانه بیرون بردند؛ وقتش خوش شد و ذوق عبادت یافت. خلاصه مقام زهد و تقوای بایزید بسطامی به جایی رسید که گبری را گفتند: "مسلمان شو." جواب داد: "اگر مسلمانی این است که بایزید می کند، من طاقت آن را ندارم و نتوانم کرد. اگر این است که شما می کنید، اصلاً به دین احتیاج ندارم!"
نقل است روزی مریدی از حیا و شرم مسئله ای از وی پرسید. شیخ جواب آن مسئله را چنان مؤثر گفت که درویش آب گشت و روی زمین روان شد. در این موقع درویشی وارد شد و آبی زرد دید. پرسید : "یا شیخ، این چیست؟" گفت: "یکی از در درآمد و سؤالی از حیا کرد. من جواب دادم. طاقت نداشت چنین آب شد از شرم." به قول علامه قزوینی: "گفت این بیچاره فلان کس است که از خجالت آب شده است." این عبارت از آن تاریخ بصورت ضرب المثل درآمد و در مواردی که بحث از شرم و آزرم به میان آید از آن استفاده و به آن استناد می شود.
|
behnam5555 |
04-27-2011 10:04 PM |
احساس بالاتر از دلیل است
دلیل و برهان هر قدر هم قاطع و مستدل باشد، نمی تواند جای احساس را بگیرد. همیشه دلیل و برهان دون احساس، و احساس بالاتر از دلیل است. این عبارت - البته در میان اهل اصطلاح و عرفان - هنگامی مورد استفاده و استناد قرار می گیرد که متکلم در پیرامون رد و نقض مسائل مسلم و بدیهی اقامه دلیل کند. یعنی همان کاری را که اهل جدل و سفسطه انجام می دهند و هدفشان اقامه دلیل است، نه قانع کردن مخاطب.
عبارت بالا از تاریخی ضرب المثل شد که فیلسوف شرق و صاحب کتاب اسفار، ملاصدرای شیرازی با ذکر شاهدی بارز و آشکار به حقیقت احساس و رد دلایل سوفسطایی پرداخت؛ چه اساس فلسفه سوفسطایی بر اصل جدل و سفسطه و قلب حقایق از طریق اقامه دلایلی که رد آن دلایل خالی از اشکال نیست استوار می باشد.
می گویند روزی ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه درس می داد. غفلتاً فکری به خاطرش رسید و رو به شاگردان کرد و گفت: " آیا کسی می تواند ثابت کند آنچه در این حوض است آب نیست؟"
چند تن از طلاب زبردست مدرسه با استفاده از فن جدل که در منطق ارسطو شکل خاصی از قیاس است و هدف عاجز کردن طرف مناظره یا مخاطب است نه قانع کردن او، ثابت کردند که در آن حوض مطلقاً آب وجود ندارد و از مایعات خالی است.
ملاصدرا با تبسمی رندانه مجدداً روی به طلاب کرد و گفت: " اکنون آیا کسی هست که بتواند ثابت کند در این حوض آب هست؟ " یعنی مقصود این است که ثابت کند حوض خالی نیست و آنچه در آن دیده می شود آب است.
شاگردان از سؤال مجدد استاد خود ملاصدرا در شگفت شده جواب دادند که با آن صغری و کبری به این نتیجه رسیدیم که در حوض آب نیست، حال نمی توان خلاف قضیه را ثابت کرد و گفت که در این حوض آب هست...
فیلسوف شرق چون همه را ساکت دید سرش را بلند کرد و گفت:
« ولی من با یک وسیله و عاملی قویتر از دلایل شما ثابت می کنم که در این حوض آب وجود دارد ». آنگاه در مقابل چشمان حیرت زده طلاب کف دو دست را به زیر آب حوض فرو برد و چند مشت آب برداشته به سر و صورت آنها پاشید. همگی برای آنکه خیس نشوند از کنار حوض دور شدند. فیلسوف عالیقدر ایران تبسمی بر لب آورد و گفت: «همین احساس شما در خیس شدن بالاتر از دلیل است ....».
میرزا محمد تنکابنی صاحب کتاب قصص العلماء نظیر این واقعه را به عالم و حکیم عصر صفویه معروف به ملا میرزای شیروانی یا محقق شیروانی هم نسبت داده است.
باری در این مقالت مختصر و مجمل هر دو واقعه شرح داده شد. ولی بدیهی است چنانچه هر دو واقعه اتفاق افتاده باشد؛ به مصداق الفضل للمتقدم، واقعه اولی را چه از نظر تقدم زمانی و چه به لحاظ مقام شامخ علمی قهرمان واقعه باید ریشه تاریخی ضرب المثل بالا دانست که صیت شهرت ملاصدرا در شرق و غرب پیچیده، حکایتها و داستانها از دوران افاضات و در به دریهایش نقل کرده اند.
|
behnam5555 |
04-27-2011 10:05 PM |
از پشت خنجر زد
پناه بر خدا از منافقان روزگار که در لباس دوستی جلوه می کنند ولی چون وثوق و اعتماد طرف مقابل را جلب کردند در فرصت مناسب از " پشت خنجر می زنند " و دشنه را تا دسته در قلب دوست فریب خورده فرو می کنند. افراد منافق به سابقه تاریخ و شوخ چشمی های روزگار هرگز روی خوش ندیدند و اگر احیاناً چند صباحی از باده غرور و خیانت سرمست بودند، آن سرمستی دیری نپایید و آن شهد موقت به شرنگ جانکاه و جانگداز مبدل گردید. اکنون ببینیم چه کسی برای اولین بار از پشت خنجر زد و فرجام کار محرک اصلی به کجا انجامید: هنگامی که ذونواس فرزند شواحیل (یا به قولی تبع الاوسط پادشاه یمن موسوم به حنیفة بن عالم) را به قتل رسانید و به دستیاری بزرگان و امرای کشور بر مسندسلطنت مستقر گردید، چون پیرو هیچ مذهبی نبود و یا به روایتی از آیین موسی پیروی میکرد، در مقام آزار و کشتار امت مسیح برآمد و کار ظلم و شکنجه را نسبت به این قوم بجایی رسانید که عاقبت پادشاه حبشه، که دین مسیحیت داشت، در صدد دفع و رفع وی برآمد و یکی از سرداران نامی خود به نام اریاط را با هفتاد هزار سپاهی به کشور یمن اعزام داشت. در جنگی که بین اریاط و ذونواس رخ داد، ذونواس به سختی شکست خورده، منهزم گردید و اریاط زمام امور یمن را در دست گرفت. دیر زمانی از امارت اریاط در یمن نگذشت که یکی از سرداران سپاه او موسوم به ابرهه که نسبت به وی حسد می ورزید، سپاهیانی فراهم آورده متوجه شهر صنعا پایتخت یمن شد. اریاط مردی سلحشور و شجاع بود و ابرهه می دانست که از عهده وی در میدان جنگ بر نخواهد آمد. بنابراین در صنعا به غلام خود غنوده دستور داد که وقتی در میدان جنگ با اریاط روبرو می شود و او را به کار جنگ و جدال مشغول می دارد؛ وی ناگهان از پشت به اریاط حمله کند و کارش را بسازد. چون ابرهه و اریاط مقابل یکدیگر قرار گرفتند، اریاط با ضربت شمشیر خود چنان بر فرق ابرهه نواخت که تا نزدیک ابروی وی، شکافی عظیم برداشت! ولی در همین موقع غنوده به دستور ارباب خود، اریاط را نامردانه از "پشت خنجر زد" و به قتل رسانید. وقتی که خبر کشته شدن اریاط به نجاشی پادشاه حبشه رسید، سخت برآشفت و سوگند یاد کرد که تا قدم بر خاک یمن نگذارد و موی سر ابرهه را به دست نگیرد از پای ننشیند. چون ابرهه از قصد نجاشی و سوگندی که یاد کرده بود آگاه شد، تدبیری اندیشید و نامه ای مبنی بر پوزش و معذرت با انبانی از خاک یمن و موی سر خویش توسط یکی از کسان و نزدیکان به حضور سلطان حبشه فرستاد و در نامه معروض داشت: «برای آنکه سوگند سلطان راست آید، خاک یمن و موی سر خویش را فرستادم». عبارت مثلی از پشت خنجر زد احتمال دارد سابقه قدیمی تر داشته باشد، زیرا افراد محیل و مکار در هر عصر و زمانی وجود دارند و همیشه کارشان این است که ناجوانمردانه از پشت خنجر بزنند. ولی واقعه ای که جمله بالا را بر سر زبانها انداخت به قسمی که رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده محققاً همین غدر و خیانت و منافقی ابرهه بوده است؛ چو قبل از این واقعه هیچ گونه علم و اطلاعی از واقعه مهم دیگر مقدم بر واقعه ابرهه و اریاط در دست نیست. حضرت علی ابن ابیطالب (ع) در این زمینه می فرماید: «چیزی سخت تر و مهمتر از دشمنی پنهانی ندیدم».
|
behnam5555 |
04-27-2011 10:06 PM |
روایتی دیگراز:
از بیخ عرب شد
عبارت مثلی بالا در مواردی به کار می رود که مدعی در مقابل مدارک مثبت، دست از لجاج برندارد و بدیهیات و واضحات را با کمال بی پروایی انکار کند. در اینگونه موارد از باب استشهاد و تمثیل گفته می شود: "فلانی از بیخ عرب شد".
با وجود آنکه بالغ بر یک صد میلیون نفر عرب زبان در دنیا زندگی می کنند و عرب شدن هیچ ارتباطی با انکار بدیهیات ندارد، باید دید که این عبارت چرا و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است.
قبل از ظهور اسلام زبان رسمی ایران، زبان پهلوی ساسانی بود که به گویشها و لهجه های مختلف در سراسر ایران به آن تکلم می کردند. حمله و تسلط عرب بر ایران اگر وثیقه گرانبهایی چون دین مبین اسلام را بر ایرانیان عرضه کرد، در عوض اساس قومیت و ملیت ایران را که قرون متمادی بر این سرزمین پهناور حکفرما بود متزلزل ساخت و فرهنگ و ادب کشور ما را به شکل و هیئتی ناموزون در آورد. اجمالاً آنکه خط و کتابت در ایران به خط و کتابت عربی تبدیل شد و زبان پهلوی و شقوق مختلف آن جای خود را به زبان عربی داد. اینکه می بینید خط و زبان عربی در کلیه ممالک پهناور اسلامی تا اقصی نقاط شمال غرب افریقا ریشه دوانید و میلیونها نفر را به زبان عربی متکلم ساخت؛ ولی نتوانست زبان و فرهنگ ملی و قومی ما ایرانیان را ریشه کن کند. این نکته را در همت و پایمردی بزرگان و دانشمندان وطنخواه خراسان و آن رادمرد توانای طوس، حکیم ابوالقاسم فردوسی باید جستجو کرد، که با بنیان کتاب شاهنامه و صدها کتاب نظم و نثر پارسی شیرازه ملیت ایران را از تند باد حوادث مصون داشته اند و زبان دری را که شاخه ای از زبان پهلوی به جای زبان عربی بکار برده اند.
چون بحث و تفصیل در این مقوله سر دراز دارد به اقتضای مقال از آن می گذریم. غرض این است که سلسله طاهریان اگر چه در تجدید استقلال ایران مساعی جمیله مبذول داشته و به سابقه ایران دوستی و حسن ملیت بی گمان در احیای کلیه آداب و مراسم ایرانی ساعی و کوشا بوده اند؛ ولی چون در عصر و زمان آنها استقلال و تمامیت ایران هنوز نضج و نموی نگرفته بود، لذا ناگزیر بودند که به ظاهر در حفظ و نگاهداری رابطه دوستی و سیاسی خود با دربار خلفای عباسی اظهار علاقه کنند تا نهال نورس استقلال کشور که پس از قریب دو قرن تسلط بیگانه دوباره جوانه زده بود با تندرویهای بی مورد و احساسات دور از عقل و منطق بکلی ریشه کن نشود. به همین جهات و علل زبان و خط عربی را در زمان حکومت طاهریان و صفاریان و سامانیان در امور دیوانی و حکومتی خراسان جایگزین خط و زبان فارسی کردند و حتی خود نیز گهگاه به عربی شعر می سرودند و توقیعاتی می نوشتند.
پیداست بزرگان و دانشمندان خراسان به مصداق "الناس علی دین ملوکهم" از امرای خویش پیروی کرده همه تازی آموختند؛ و در زبان تازی تا آنجا پیش رفتند که غالب آنان را ذواللسانین می نامیدند. اهالی خراسان چون بازار خط و زبان عربی را تا این پایه گرم و رایج دیدند به جهت علاقه و دلبستگی خویش به فرهنگ و ادب پارسی، هر ایرانی را که عربی می نوشت و یا به عربی صحبت می کرد، از باب تعریض و کنایه می گفتند: "فلانی از بیخ عرب شد"، یعنی عرق و حمیت و نژاد ایرانی بودن را فراموش کرده و یکسره به دامان عرب آویخته. در واقع چون ایرانیان در آن عصر و زمان حاضر به قبول نفوذ بیگانگان نبودند و در عین حال قدرت مبارزه و مخالفت علنی با هیئت حاکمه را هم نداشته، لذا حس ملیت و وطن خواهی خویش را در عبارت مثلی بالا قالب گیری کرده آن را به رخ مجذوبان و مرعوبان عرب می کشیدند.
از آنجایی که عبارت از بیخ عرب شد مترجم بیان و احساسات قاطبه ایرانیان وطن دوست بود، پس از چندی همه جا ورد زبان گردید و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد تا جایی که در ایران امروز نیز با وجود آنکه به هیچ وجه مصداقی بر آن مترتب نیست مع هذا در موارد انکار بدیهیات به آن استشهاد و تمثیل می کنند.
|
behnam5555 |
04-28-2011 10:57 PM |
|
behnam5555 |
04-28-2011 10:59 PM |
|
behnam5555 |
04-28-2011 10:59 PM |
|
behnam5555 |
04-30-2011 06:47 PM |
ذكرها و گويشهاي مذهبي
از روشهای آموزش غیر رسمی اثر گذار دیگر در گذشته و کمابیش در حال حاضر ، کاربرد واژه ها و عبارات دینی و مذهبی به صورت عادت در محاورات روز مره مردم بوده است.
در مورد لالایی خواندن مادران برای استراحت و آرام کردن کودکان و سلام و احوالپرسی ، تعارفات رایج ، دید و بازدید ، تسلیت گفتن و ... از کلمات و عبارتهای زیبا، جذاب و متناسب با غنای فرهنگی دین مبین اسلام استفاده می شده ، که این شیوه گفتگو خود نتیجه نوع تعلیم و تربیتی است که معمولاً بصورت غیر رسمی از فضای دینی و جو مذهبی حاکم بر جامعه ناشی شده است . که به اختصار به برخی از این موارد اشاره می نماییم.
* لا اله الا الله یا لا لایی خواندن : برای استراحت ، آرام کردن و خواباندن کودکان: لالایی خواندن یعنی بکار بردن کلمه لا اله الا الله در اشعار مربوطه .
آلا لا لا ، گلم لا لا با باش رفته خدا همراش
هدف ، آشنا نمودن نوزاد و کودک از همان روزهای اولیه تولد با ندای توحید و یکتا پرستی و نفی هر گونه کفر و شرک و بت پرستی است که از اصلی ترین رسالت پیامبران الهی می باشد.
* اعوذ بالله من الشیطان الرجیم: در آغاز هر عمل عبادی ، پناه بردن به خداوند متعال ، از شر شیطان رانده شده ، بخاطر خالص بودن نیت انجام آن تا پایان عمل.
* بسم الله الرحمن الرحیم : برای شروع هر اقدامی اعم از کارکردن ، خروج از منزل ، غذا خوردن و....: یعنی :
ای نام تو بهترین سرآغاز بی نام تو نامه کی کنم باز
* الله اعلم ، الله عالم : در مواردی که نتیجه اقدامات فردیا جمعی معلوم نباشد ، یا خطاب به فرد یا افرادی که از مسیر حق و حقیقت منحرف شده با تعجب می گویند ؛ این گروه با این وضعیت به کجا خواهند رسید. الله عالم
* لا حول و لا قوه الابالله العلی العظیم ، الله اکبر ، الحمدالله ، سبحان الله ، سبوح قدوس رب الملائکه والروح و اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. الهی به امید تو:
، استفاده از این اذکار بعد از خروج از منزل به ویژه در صبحگاهان:
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
* سلام ، سلام علیکم ، سلام علیکم و رحمه ا... و برکاته. : استفاده ازاین واژه های زیبا در آغاز برخورد و زیارت افراد با یکدیگر ، ، یعنی آرزوی سلامتی و عافیت برای یکدیگر نمودن – یعنی تو از جانب من در امان هستی.
*: الحمدالله ، به لطف خدا ، به مرحمت خدا بد نیستم : در جواب احوالپرسی
* صبح کم ا... بالخیر: زیارت افراد در صبحگاهان
* مساکم ا... بالخیر : زیارت افراد هنگام ظهر و عصر.
* سبحان الله : پاک و منزه است خداوند :هنگام مشاهده مناظر زیبا،جذاب و فوق العاده و در مواقع تعجب.
* الله اکبر ، لا اله الا الله- لعنت خدا بر شیطان:
هنگام عصبانیت و برانگیختن قوه غضب: یعنی تسلی دادن خود به نام و یاد خدا ، یعنی خداوند علی قادر اعلی ناظر است.
* یا علی (ع) ، یا علی مدد و یا مولا: برای برخاستن از جای خود یا بلند کردن اجسام.
* االلهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم : هنگام شنیدن نام پیامبر اعظم حضرت محمد (ص)
*: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم : در آغاز و در فواصل بین کارها به ویژه در بنایی و کشاورزی و....، برای رفع کسالت و خستگی و ایجاد روحیه نشاط و شادابی و سرزندگی.
* اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم : در مواقع خطر.
* اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم : هنگام مسافرت. و در بین راه
* اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم : در آغاز و پایان جلسات و معاملات و ....
* اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم : برای پایان بخشیدن به منازعات و درگیریها.
* اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم : برای پیدا کردن اشیاء گم شده.
* سلام الله علی الحسین (ع) و لعنت الله علی یزیدبن معاویه ، سلام بر لبان تشنه ات یا حسین (ع) و لعنت بر دل سیاه یزید و فدای لب تشنه ات یا حسین(ع): بعد از نوشیدن آب سرد
* ماشاءالله ، بارک ا...، احسنت : برای تشویق افراد.
* طیب الله ، غفرالله : پایان قرائت قرآن توسط هر فرد در جلسات قرآن.
* توکلت علی الله ، بر خدا توکل کن ، به یاری خدا : برای برطرف شدن تردید جهت شروع کارهای مهم پس از مشورت ،
* بسم الله: یعنی بفرمایید ، هنگام تعارف کردن برای ورود به منزل یا سرو غذا و......
* یا الله: که چندین بار تکرار می شود ، برای ورود به منزل یا اماکن دیگر .
* یک الحمد ( یلم): یعنی تا چند بار ذکر خدا گفتی یا الحمدالله گفتی من آمد ه ام . برای رفت و برگشت سریع یا در مواقع عجله داشتن .
* انشاءالله تعالی ، انشاءالله ، چشم شیطان کور ، گوش شیطان کر و صلوات :.جهت تضمین سر انجام صحیح و خوب و خوش کارها:
* بسم الله الرحمن الرحیم ، تسبیحات حضرت زهرا (س) و شهادتین را بر زبان جاری کردن، اشهد ان لا اله الا الله و اشهد آن محمداً رسول الله و اشهد ان علی امیر المؤمنین و اولا ده المعصومین حجج الله: موقع خواب
* الحمدالله رب العالمین ، خدا را شکر: بعد از غذا و انجام کارها.
* استغفرالله ربی و اتوب الیه: هنگام پشیمانی از اشتباهات و گناهان.
* اسعد الله ایامکم : جهت تبریک اعیاد .
* الحمد لله الذی جعلنی من المتسمکین بولایه امیر المؤمنین والائمه علیهم السلام – در پناه امیر المؤمنین (ع) باشید: تبریک عید سعید غدیرخم.
* یرحکم الله – عافیت باشد – خیر باشد : هنگام عطسه کردن.
*سینی حاوی قرآن، آینه و آب ، قرآئت آیه الکرسی و سوره های چهار قل، قدر ، صلوات و صدقه دادن - هنگام مسافرت.
* یرحکم الله – عافیت باشد : بعد از استحمام
* فی امان الله ، خداحافظ شما ، دست خدا پشت و پناهت ، علی و محمد یار و نگهدارت : برای خداحافظی
* فالله خیر و حافظاً و هو ارحم الراحمین: خیر پیش ،آرزوی سلامتی و بدرقه مسافر.
* وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشینهم فهم لا یبصرون: ( آیه 9 سوره مبارکه یس): برای مخفی شدن از چشم دشمن
* و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم لما سمعوالذکر و یقولون انه لمجنون و ما هو الا ذکر ً للعالمین : برای فرار از چشم زخم. ( آیه های 52 و 51 سوره مبارکه قلم )
* بیاد خدا باشی - بیاد امیرالمؤمنین (ع) باشی – در جواب فردی که می گوید به یاد شما بودم.
* ولا تزر وازرهٌ وزر اخری : هنگام هجوم زنبورها به افراد: یعنی هیچ کس بار دیگری را بر دوش نگیرد .( آیه 164 سوره مبارکه انعام )
* ید الله فوق ایدیهم – دست خدا بالای همه دستهاست: در مواقع ظلم و بی عدالتی
وهو خیر الحاکمین: در مقابل حکم ناحق. ( آیه 109 سوره مبارکه هود)
* والله واسع علیم ، خدا کریمه : در مواقع فقر و تنگدستی .(آیه 261 سوره مبارکه بقره )
* وهو ارحم الراحمین: خدا ارحم الرحمین است ، در مواقع ترس از خدا. ( آیه 92 سوره مبارکه یوسف)
* ان مع العسر یسرا: در پی هر سختی آسانی است، در مقابل سختیها و ناملایمات . ( آیه 5 سوره مبارکه شرح)
* لا یکلف الله نفساً الا وسعها : در مقابل تکلیفهای سخت و طاقت فرسا. .( آیه 286 سوره بقره)
* هل جزاء الاحسان الااحسان: در برابر نیکی دیگران.( آیه 60 سوره مبارکه اعلم )
* ومکروا ومکرا...: در مقابل مکر دیگران( آیه 54 سور آل عمران)
* امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء: در مواقع اضطرار.( آیه 62 سوره مبارکه نمل)
* نوررٌ علی نور: موقعی که خیر و نعمت فراوان و موفقیتهای پی در پی می رسد یا جمعه با یکی از لیا لی متبرکه دیگر مقارن می شود.( آیه 35 سوره مبارکه نور)
* کلوا وشربوا ولا تسرفوا: برای جلوگیری از اسراف.(آیه 31 سوره اعراف)
* و ما توفیقی الا بالله: هنگامیکه انسان موفق به کار خیر می شود.( آیه 88 سوره مبارکه هود)
* لباسٌ التقوی: بهترین لباس.( آیه 36 سوره اعراف)
* تقوی: وقتی فردی سوال می کرد بهترین اسباب و اثاثیه مسافرت چیست ؟ به کنایه جواب می داد : ان خیر الزاد التقوی.« حضرت علی (ع) »
* تقوی : بهترین توصیه و سفارش ، اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم.« حضرت علی (ع )»
* متقین: گرامی ترین افراد ، ان اکرمکم عندالله اتقیکم.
* ظلمت نفسی: ظلم به خود یا ضرر و زیان به خویش در اثر عدم محاسبه صحیح .( آیه 44 سوره مبارکه نمل )
* متاع قلیل: حیات دنیوی ، در مقابل سوال چه داری؟ چقدر توشه اندوخته ای؟ یا در برابر این جمله : بحمدالله در امور دنیوی و اخروی موفقی.( آیه 117 سوره مبارکه نحل)
* جا به جا ک نعبد ، جا به جا ک نستعین : هر کاری را به وقت و جای خود انجام دادن .
* ان احسنتم احسنتم لانفسکم: خطاب به فردی که در خدمت رسانی به همنوعان شهرتی پیدا کرده است ، یعنی هرکس نیکی کند به خود کند.(آیه 117 سوره مبارکه نحل)
* بضاعت مزجات: بضاعت ، موجودی و ذخیره اندک مادی و معنوی .( آیه88 سوره مبارکه یوسف)
* کمثل الحمار یحمل اسفاراً : علم بدون عمل ، چار پایی کتابی بر او چند، زنبور بدون عسل.
( آیه5 سوره مبارکه جمعه)
* سعی مشکور : فعالیت و تلاش موفق ( آیه 41 سوره مبارکه حجر)
* قلب مطمئن: اصمینان خاطر در مورد درست بودن عملی و عمل به تکلیف، تطمئن القلوب .
( آیه28 سوره مبارکه رعد)
* صراط مستقیم : راه راست ( آیه 19 سوره مبارکه اسراء)
* بالوالدین احساناً : تأکید بر احسان به پدر و مادر .(آیه 23 سوره مبارکه اسراء).
* خدا نداده را خدا نمی ده: روزی هر کس به میزان معین از قبل مشخص شده است .
* النظافت من الایمان : برای اهمیت پاکیزگی .
* الصلوه عمود الدین : برای اهمیت نماز .
* کل من علیها فان: هنگامیکه چیزی از بین می رود یا فردی به رحمت خدا پیوسته است.( آِیه 26 سوره مبارکه الرحمن )
* انالله و انا الیه راجعون: هنگام مصیبتها
علاوه بر کاربرد این واژه ها در گویش مردم ، نوشتن عبارتهای دینی و مذهبی بر سردر مساجد ، اماکن متبرکه ، منازل ، مغازه ها ، ادارات ، ورزشگاهها ، در و دیوار خیابانها ، و سایل نقلیه و.... نیز نوعی آموزش غیر رسمی دیگر است .
سبک معماری ایرانی – اسلامی سنتی ، متناسب با وضعیت جغرافیایی مناطق ، استفاده از کریاس، راهروهای طویل و با پیچ و خم که نگاه عابرین مستقیماً حیات منزل را نبیند ، اطاقهای درونی و اندرونی ، حصارهای بلند و حتی دیوارهای حفاظتی پشت بام ها ، سقف های هلالی شکل و سر صفه های محراب مانند ، عدم اشراف ساختمانها به منازل مسکونی مردم به ویژه همسایگان و دربهای ورودی منازل با کوبه های ویژه خانمها و آقایان نیز نوعی آموزش غیر رسمی عبودیت و بندگی خداوند متعال و حجاب ، عفت و پاکدامنی و حفظ حریم محارم و آموزش مسائل مربوط به محرم و نامحرم بر اساس آموزه های دینی ، ملی و شرعی می باشد.
لازم به یاد آوری است امروزه بر اثر پیشرفت و توسعه وسایل ارتباطی مدرن که جهان را به دهکده جهانی تبدیل نموده و هجمه امپراطوری های تبلیغاتی فاسد و فاقد اخلاق انسانی ، کاربرد بسیاری از این عناصر فرهنگی متعالی و انسان ساز در آستانه فراموشی یا در حال کم رنگ شدن بوده و جای خود را به کلمات و عبارتهای سبک ، لغو و بیهوده و بعضاً ضد ارزشی فیلمها و سریالهای داخلی و خارجی و پیام های کوتاه و بلوتوثهای غیر اخلاقی ، مستهجن و نابهنجار تلفن های همراه و سبک معماری غربی و فاقد حجاب می دهد. لذا بر عموم مردم و مسئولین و به ویژه نوجوانان و جوانان و بالاخص متولیان امور فرهنگ جامعه لازم و واجب است که برای حل این مشکلات و معضلات ، فکری نموده و طرحی اندیشیده وراهکارهای عملی پیدا نمایند که:
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کاین ره که تو می روی به ترکستان است.
|
behnam5555 |
05-09-2011 09:21 PM |
شهر هرت
تا بحال اصطلاح شهر هرت رو زیاد شنیدید اما از خودتون پرسیدید واقعا شهر هرت کجاست ?
شهر هرت جايي است که درختها علل اصلي ترافيکاند و بريده مي شوند تا ماشينها راحت تر برانند
شهر هرت جايي است که کودکان زاده مي شوند تا عقده هاي پدرها و مادرهاشان را درمان کنند
شهر هرت جايي است که رنگهاي رنگين کمان مکروهند و رنگ سياه مستحب
شهر هرت جايي است که اول ازدواج مي کنند بعد همديگر رو مي شناسن
شهر هرت جايي است که بهشتش زير پاي مادراني است که حقي از زندگي و فرزند و همسر ندارند
شهر هرت جايي است که شوهر ها انگشتر الماس براي زنانشان مي خرند اما حوصله 5 دقيقه قدم زدن را با همسران ندارند
شهر هرت جايي است که با ميلياردها پول بعد از ماهها فقط مي توان براي مردم مصيبت ديده،چند چادر برپا کرد
شهر هرت جايي است که خنده نشان از جلف بودن را دارد
شهر هرت جايي است که مردم سوار تاکسي مي شن زود برسن سر کار تا کار کنن وپول تاکسيشونو در بيارن
شهر هرت جاييه که نصف مردمش زير خط فقرن اما سريال هاي تلويزيونيروتوي کاخها مي سازن
شهر هرت جايي است که گريه محترم و خنده محکومه
شهر هرت جايي است که وطن هرگز مفهومي نداره و باعث ننگه پس ميرويم ترکيه و دوبي و اروپا وآمريکا و ......... را آبادميکنيم
شهر هرت جايي است که هرگز آنچه را بلدي نبايد به ديگري بياموزي
شهر هرت جايي است که وقتي مي ري مدرسه کيفتو مي گردن مبادا آينه داشته باشي
شهر هرت جايي است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است
شهر هرت جايي است که توي فرودگاه برادر و پدرتو مي توني ببوسي اما همسرتو نه
شهر هرت جايي است که وقتي از دختر مي پرسن مي خواي با اين آقا زندگي کني مي گه: نمي دونم هر چي بابام بگه
شهر هرت جايي است که وقتي مي خواي ازدواج کني 500نفر رو دعوت مي کني و شام ميدي تا برن و از بدي و زشتي و نفهمي و بي کلاسي تو کلي حرف بزنن
شهر هرت جايي است كه مردمش پولشان را توی چاه میریزن و دعا میکنن که خدا آنها را از فقر نجات بده
شهر هرت جایی است که به بعضی از بیسوادها میگن پروفسور
شهر هرت جایی است که ساق پا پیدا و موی سر پوشیده است
شهر هرت جایی است که در آن دلال و دزد به مهندس و دکتر فخر میفروشند
شهر هرت جایی است که مردگان مقدسند و از زنده ها محترمترند
شهر هرت جايي است كه..... خدايا اين شهر چقدر به نظرم آشناست
|
GhaZaL.Mr |
05-09-2011 10:22 PM |
نقل قول:
نوشته اصلی توسط behnam5555
(پست 214515)
از خودتون پرسیدید واقعا شهر هرت کجاست ?
شهر هرت جایی است که مردگان مقدسند و از زنده ها محترمترند
شهر هرت جايي است كه..... خدايا اين شهر چقدر به نظرم آشناست
|
بابا همیشه میگف ماها مرگو شیرین میگیریم
راس میگف ....
شهر هرت ......!!!!!!!!
مچکرم:53:
|
behnam5555 |
05-16-2011 06:50 PM |
عجب سرگذشتی داشتی کل علی
چون یک نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر کار ببیند که حرفش در او اثر نکرده، این مثل را به زبان میآورد.
یک بابایی مستطیع شده بود و به مکه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او میگفتند : حاجلی (حاج علی)
اما یک دوست قدیمی داشت که مثل قدیم باز به او میگفت : کللی (کل علی ـ کربلایی علی). مثل اینکه اصلا قبول نداشت که این بابا حاجی شده ! این بابا هم از آن آدمهایی بود که تشنهی عنوان و لقب هستند و دلشان لک زده برای عنوان ! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینکه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند ! حاج علی پیش خودش گفت : باید کاری بکنم تا رفیقم یادش بماند که من حاجی شدهام به این جهت یک شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت کرد.
بعد از اینکه شام خوردند، نشستند به صحبت کردن و او صحبت را به سفر مکهاش کشاند و تا توانست توی کله رفیقش کرد که حاجی شده ! توی راه حجاز یک نفر سرش به کجاوه خورد و شکست و یک همچین دهن وا کرد، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی که همراهت آوردهای به این پنبه بزن، بعد گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی که جان بابا را خریدی.
در مدینه که داشتم زیارت میخواندم یکی از پشت سر صدا زد «حاج علی» من خیال کردم شما هستی برگشتم، دیدم یکی از همسفرهاست، به یاد شما افتادم و نایبالزیاره بودم.
توی کشتی که بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیک بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند که حاج علی بداد برس که الان خون راه میافتد. وسط افتادم و آشتیشان دادم همسفرها گفتند : «خیر ببینی حاج علی که همیشه قدمت خیر است.»
نزدیکیهای جده بودیم که دریا طوفانی شد نزدیک بود کشتی غرق شود که یکی از مسافرها گفت : «حاج علی ! از آن تربت اعلات یک ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود.» همین که تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانهمان ... همه همسفرها گفتند : «خدا عوضت بده حاج علی که جان همه ما را نجات دادی.»
خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانهشان : همه اهل محل با قرابههای گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول ... همین که پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچهها چشمش به من افتاد گفت : وای حاج علیجون ... همین را گفت و از حال رفت.
خلاصه هی حاج علی حاج علی کرد تا قصه سفر مکهاش را به آخر رساند وقتی که خوب حرفهاش را زد، ساکت شد تا اثر حرفهاش را در رفیقش ببیند، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت : «عجب سرگذشتی داشتی کل علی !!!»
|
behnam5555 |
05-16-2011 06:53 PM |
مشکینی ای ( مشکین شهر) شده که از انبان ترسید
هر وقت کسی از یک چیز ساده و بیاهمیت بترسد این مثل را میآورند و میگویند : ?فلانی آن مشکینی را میماند که از انبان ترسید?.
یک روز یک نفر از اهالی ?مشکین? برای ناهارش مقداری ماست توی انبان میریزد و زیر چادر توی صحرا میگذارد. ظهر که برای خوردن ناهار به چادر میآید و میخواهد سر انبان را باز کند صدای جوک جوکی از انبان میشنود نگو که ماست ترش کرده و صدا میکند.
مردک که تا به حال همچین چیزی ندیده بود دوستانش را خبر میکند که : ?آهای ! بیایید اینجا مار هست !? هرکدام از دوستهاش هم یک چوبدستی برمیدارند و میافتند به جان انبان و آنقدر میزنند و میزنند که انبان پاره میشود و ماست ترشیده بیرون میریزد و آن وقت تازه متوجه میشوند که این ماست بوده نه مار.
|
behnam5555 |
05-16-2011 06:56 PM |
صبر کنید تا من تفی به دستم بزنم
در بیدهن نطنز برای کسی این مثل را میآورند که سر بزنگاه کار بیموردی بکند و در موقع خطر دست به دست کند.
در زمانهای قدیم یک عده پنج نفری برای برداشتن لانه ی لاشخوری رفتند که در وسط کوه بود.
نقشهشان این بود که از بالای کوه یکی آویزان شود و دومی پای اولی را بگیرد و آویزان شود و سومی پای دومی و چهارمی پای سومی و پنجمی را هم با طناب به کوه ببندند تا بتوانند لانه ی لاشخور را بردارند.
چون به بالای کوه رسیدند و مطابق نقشه عمل کردند و آویزان شدند نفر اول گفت : «صو کری دمن یه تفی د دس خوسن»
(صبرکنید تا من تفی به دستم بزنم)
این را گفت و دستش را رها کرد و همگی از آن بالا به زیر افتادند و مردند.
|
behnam5555 |
05-16-2011 06:58 PM |
هم خدا را می خواهد هم خرما را
عبارت مثلی بالا در مورد آن دسته افراد حریص و طماع به کار میرود که بخواهند از دو نفع و فایده ی مغایر و مخالف یکدیگر سودمند گردند و حاضر نباشند از هیچ یک صرف نظر کنند.
این گونه افراد از هر رهگذر حتی اگر به ضرر دیگران هم منتهی شود جلب نفع شخصی را از نظر دور نمیدارند.
قبایل عرب هر کدام بتی به نام داشتند که با آداب مخصوص به زیارت آن میرفتند و قربانی تقدیم میکردند. معروفترین بتهای سرزمین عربستان عبارت بودند از : «هبل» بر وزن زحل، «ود» بر وزن رد، «بعل» بر وزن لعل، «منات»، «عزی»، «سعد»، «سواع»، «یغوث»، «یعوق»، که تقریبا کلیهی قبایل عرب در زمان جاهلیت آنها را میپرستیدند و قربانی میدادند.
علاوه بر بتهای مذکور، سدها بت دیگر هم مورد ستایش و نیایش بود که ذکر اسامی آنها از حوصله و بحث این مقاله خارج است.
اما جالبترین بت پرستیها که مورد بحث ما میباشد بت پرستی طایفه ی «حنیفه» بوده است زیرا کار جهل و انحطاط و گمراهی را این طایفه به جایی رسانیده بودند که بت معبود خویش را از آرد و خرما میساختند و آن را میپرستیدند. در یکی از سالهای مجاعه و قحطی که شدت گرسنگی به حد نهایت رسیده بود افراد قبیله ی حنیفه آن خدای خرمایی را بین خود قسمت کردند و خوردند !!
پس از این واقعه در میان سایر قبایل عرب اصطلاح «اکل ربه زمن المجاعة» رواج یافت و با تحریف و تصرفی که در این اصطلاح به عمل آمد عبارت فارسی «هم خدا را میخواهد هم خرما را» در میان ایرانیان به صورت ضرب المثل درآمد.
|
behnam5555 |
05-16-2011 07:05 PM |
اینهم روایتی دیگر از : بادنجان دور قاب چین
افراد متملق و چاپلوس را به این نام و نشان میخوانند و بدین وسیله از آنان و رفتار خفت آمیزشان به زشتی یاد میکنند.
اما ریشه ی تاریخی آن :
در پست آش شله قلمکار و سبزی پاک کردن، راجع به تشریفات آشپزان در زمان فتحعلی شاه و چگونگی تهیه و طبخ آش شله قلمکار در عهد ناصرالدین شاه قاجار تفصیلا بحث شد که برای اطلاع بیشتر میتوانید به دو پست مزبور مراجعه کنید.
آنچه که مخصوصا در آشپزان سرخه حصار در زمان ناصرالدین شاه قابل توجه بود و برای شناخت متملقان و چاپلوسان ریاکار که در هر عصر و زمان به شکل و هیاتی خود نمایی میکنند آموزندگی داشت، موضوع سبزی پاک کردن و بادنجان دور قاپ چیدن از طرف وزرا و امرا و رجال قوم بود که با این عمل و رفتار خویش جلافت و بیمزگی در امر تملق و چاپلوسی را تا حد پستی و دنائت طبع میرسانیدند.
راجع به سبزی پاک کردن در پستهای به همین عنوان بحث شد. اما دسته ی دوم کسانی بودند که در امر طبخ و آشپزی مطلقا چیزی نمیدانستند و کاری از آنها ساخته نبود. این عده که در صدر آنها صدر اعظم قرار داشت دو وظیفه ی مهم و خطیر !! بر عهده داشتند :
یکی آنکه چهار زانو بر زمین بنشینند و مثل خدمه های آشپزخانه بادنجان را پوست بکنند.
دیگر آنکه این بادنجانها را پس از پخته شدن در دور و اطراف قابهای آش و خورش بچینند.
شادروان عبدالله مستوفی مینویسد : «من خود عکسی از این آشپزان دیده ام که صدر اعظم مشغول پوست کردن بادنجان، و سایرین هریک به کاری مشغول بودند.» این آقایان رجال و بزرگان کشور طوری حساب کار را داشتند که بادنجانها را موقعی که شاه سری به چادر آنها میزد به دور قاب میچیدند و مخصوصا دقت و سلیقه به کار میبردند که بادنجانها را به طرزی زیبا و شاه پسند دور قابها بچینند تا مسرت خاطر ناصرالدین شاه فراهم آید و نسبت به مراتب اخلاص و چاکری آنها اظهار تفقد و عنایت فرماید.
دکتر فورویه طبیب مخصوص ناصرالدین شاه مینویسد: «... اعلیحضرت مرا هم دعوت کرد که در این آشپزان شرکت کنم. من هم اطاعت کردم و در جلوی مقداری بادنجان نشستم و مشغول شدم که این شغل جدید خود را تا آنجا که میتوانم به خوبی انجام دهم. در همین موقع ملیجک به شاه گفت بادنجانهایی که به دست یک نفر فرنگی پوست کنده شود نجس است. شاه امر را به شوخی گذراند و محمد خان پدر ملیجک تمام بادنجانهایی را که من پوست کنده بودم جمع کرد و عمدتا آنها را با نوک کارد بر میچید تا دستش به بادنجانهایی که دست من به آنها خورده بود نخورد. بعد بادنجانها و سینی و کارد را با خود بیرون برد ...»
در هر صورت اصطلاح بادنجان دور قاپ چین از آن تاریخ ناظر بر افراد متملق و چاپلوس گردیده رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده است.
|
behnam5555 |
05-16-2011 07:09 PM |
ولین بار چه کسی از دماغ فیل افتاد؟
از دماغ فیل افتادن ضرب المثلی كه از دیرباز میان مردم رد و بدل میشود، به كسی اطلاق میشود كه به...,
از دماغ فیل افتادن ضرب المثلی كه از دیرباز میان مردم رد و بدل میشود، به كسی اطلاق میشود كه به اصطلاح، خودش را بسیار میگیرد. یعنی به زبان صریح تر، كسی كه از خودراضی باشد و تكبر و خودبینی اش دیگران را آزار دهد، مردم درباره اش میگویند «فلانی از دماغ فیل افتاده» مهدی پرتوی آملی، نویسنده و محقق كتاب جامع «ریشههای تاریخی امثال و حكم» معتقد است كه ریشه این ضرب المثل به زمان حضرت نوح باز میگردد داستان از این قرار بود كه حضرت نوح كه از سوی خداوند مامور میشود تا از تمام موجودات كره زمین یك جفت در كشتی معروفش بگذارد تا سیل و طوفان نسل آنان را منقرض نكند، یك روز دید كه كشتی پر از فضولات حیوانات شده است. همراهان حضرت نوح گله به نزد پیامبر میبرند و او هر چه میاندیشد برای تخلیه فضولات آن همه حیوان، فكری به ذهنش نمیرسد. پس دست به دعا میبرد و از خداوند میخواهد كه در این طوفان، آنان را از فضولات و بوی آن نجات دهد. خداوند هم به او دستور میدهد كه دستی به پشت فیل بزند. حضرت نوح به محض این كه دستور را میشنود، آن را عملی میكند. دستی به پشت حیوان عظیم الجثه یعنی فیل میزند و ناگهان از دماغ بزرگ فیل، یعنی خرطومش یك خوك میافتد زمین. خوك هم به محض این كه پایش به زمین میرسد شروع میكند به خوردن فضولات و كثافات و كشتی ظرف چند ساعت، مثل روز اول، پاك و پاكیزه میشود
,
در همین هنگام میگویند، ابلیس كه از پاكیزگی كشتی ناراحت شده بود، دست به پشت خوك میزند و ناگهان از دماغ خوك، موشی بیرون میجهد. موش شروع میكند به خرابكاری و آنقدر به كارش ادامه میدهد كه نزدیك است كشتی سوراخ شود. خداوند كه این را میبیند به نوح دستور میدهد تا دوباره دستی به پشت شیر بمالد. هنوز حضرت نوح دستش را از پشت شیر برنداشته بود كه ناگهان از دماغ شیر درنده، گربه به زمین میافتد و به دنبال موش میافتد. پس طبق روایات اسلامی سه حیوان پس از طوفان نوح به جهان هستی گام گذاشتند و پیش از آن وجود نداشتند: خوك، گربه و موش
حال ببینیم ارتباط خوك كه از دماغ فیل افتاده است چه ربطی دارد به آدمهای متكبر و از خود راضی مهدی پرتوی آملی در این باره آورده است: «از آنجا كه فیل حیوان عظیم الجثه ای است و عظمت و هیبتش دل شیر را میلرزاند، لذا آنچه از دماغ فیل افتاده: «حتی اگر خوك مفلوك هم باشد» در مورد افراد خودخواه متكبر معجب مورد استفاده و ضرب المثل قرار گرفته است»
,
اما به نظر میرسد كه چهره خود خوك هم در كاربرد این ضرب المثل درباره آدمهای از خود راضی، بیارتباط نیست. خوك همان طور كه همگان میدانند دماغی سربالا دارد و چشمهای ریزش هم طوری است كه انگار همیشه از بالا، آن هم از بالای دماغ سربالایش به بقیه چیزها نگاه میكند. چنانچه اصطلاح دیگری هم در مورد آدمهای از خود راضی به كار میرود: «طرف چنان دماغش را بالا میگیرد و راه میرود كه انگار»
علی اكبر دهخدا در «امثال و حكم» خود، جلوی ضرب المثل «از دماغ فیل افتاده» فقط نوشته است «بسیار برتن و متكبر است.» احمد شاملو در «كتاب كوچه» یادی از این ضرب المثل نكرده است.
اما جوانان امروز اصطلاحاتی به جای این ضرب المثل به كار میبرند كه در این سالها ساخته شده است «طرف برای خودش پپسی باز میكند»، «طرف برای خودش كارت تبریك میفرستد»
در «فرهنگ لغات زبان مخفی» نوشته دكتر مهدی سمائی اشاره ای به اصطلاحات جوانان كه متضمن این مضمون باشد، دیده نشد
|
behnam5555 |
05-16-2011 07:15 PM |
این هم چند ضرب المثلهای کوتاه ایرانی:
درخت كج جز با آتش راست نمی شود.
توضیحات : در افراد سنگدل كه انسان امر به معروف می كند جز با زبان زور نمی شود آنها را درست كرد.
كباب پخته نگردد مگر به گردیدن.
توضیحات : كنایه از این كه در امر به معروف انسان باید زحمت بكشد وهمة زوایا را مورد بررسی قرار دهد.
با زبان خوش مار از سوراخ بیرون می آید.
توضیحات : به كار بردن زبان نرم و آرام باعث زود به نتیجه رسیدن می شود تا زبان خشن.
پا را به اندازه گلیم باید دراز كرد.
توضیحات : انسان به اندازه آن قدرتی كه دارد باید امر به معروف بكند و گرنه ممكن است شكست بخورد.
جواب ابلهان خاموشی است.
توضیحات : اگر در امر به معروف كسی حرفهای چرند و پرند گفت سكوت بهترین جواب آنهاست.
خوش زبان باش در امان باش.
توضیحات : درامر به معروف انسان باید با زبان خوش حرف بزند اگر انسان با زبان تند صحبت بكند ممكن است باعث دردسرهایی برای خودش بشود.
در عفو لذتی است كه در انتقام نیست.
توضیحات : اگر در امر به معروف و نهی از منكری كه می كنی كسی به شما ظلمی كرد او را ببخش.
از تو حركت از خدا بركت.
توضیحات : اگر انسان برای خدا امر به معروف بكند خدا او را كمك خواهد كرد.
از اون نترس كه های و هوی داره از اون بترس كه سر به زیر داره.
توضیحات : كنایه از این كه اگر كسی را امر به معروف كردی و آن شخص خیلی شلوغ كاری كرد شما نباید ترس به دل راه دهی این افراد طبل تو خالی هستند .
نردبان، پله به پله.
توضیحات : كنایه از اینكه در امر به معروف باید مراتب آن رعایت شود.
هر سخن جایی و هر نكته مقامی دارد.
توضیحات : كنایه از این كه در امر به معروف و نهی از منكر باید انسان در هر جایی كه این عمل را انجام می دهد بداند چگونه حرف بزند. و موقعیت را بسنجد. هر حرفی را نمی شود همه جا زد.
گر صبر كنی ز غوره حلوا سازی.
توضیحات : به این معنا كه اگر انسان در امر به معروفی كه می كند صبر و شكیبایی داشته باشد پیروزی ونتیجه خوبی نزدیك است.
شنونده باید عاقل باشد.
توضیحات : كنایه از این كه در امر به معروف اگر كسی بیخودی به شما زد شما باید عاقل باشی كه به بهترین صورت كار را تمام كنی نه اینكه خودت باعث منكر دیگری بشوی ( آیه قرآن : ادفع بالتی هی احسن السیئه).
ضرر را از هر كجا جلوشو بگیری منفعته.
توضیحات : كنایه از این كه انسان نباید بگوید حالا كه فرد مقابل گناهش را كرد دیگر رهایش كنیم بلكه باید انسان همیشه ، در هر كجا و هر زمان منكری را می بیند جلویش را بگیرد.
علاج واقعه پیش از وقوع باید كرد.
توضیحات : كنایه از این كه ما باید آنقدر سطح فكری جامعه را بالا ببریم كه نیاز كمی به اجرای امر به معروف و نهی از منكر داشته باشیم.
عجله كار شیطونه.
توضیحات : كنایه از اینكه در امر به معروف عجله كردن ( در اصطلاح دیگران بدون هیچ برنامه ای) نه تنها نتیجه مطلوب نمی دهد بلكه باعث شكست و بدتر شدن اوضاع می شود.
یه دست صدا نداره.
توضیحات : كنایه از اینكه كار فردی اثرش خیلی كمتر از كار جمعی است.
خربزه كه خوردی باید پای لرزش هم بنشینی.
توضیحات : كنایه از اینكه در امر به معروف و نهی از منكر یك سری درد سرهای مربوط به خودش را دارد كه باید بپذیری.
رفت زیر ابروش را برداره چشمش را كور كرد.
و یا اینكه
رفت ثواب كنه كباب شد.
توضیحات : كنایه از این كه اگر می خواهی كار فردی را اصلاح بكنی مواظب باش بدترش نكنی.
هر كه را طاووس خواهد جور هندوستان كشد.
توضیحات : كنایه از این كه اگر كسی خواهان عاقبت به خیری و بهشت است باید از دستورات خداوند اطاعت كند كه یكی از آنها امر به معروف است.
اگر بیل زنی باغچه خودت را بیل بزن .
كل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی.
توضیحات : كنایه از این كه انسان باید امر به معروف و نهی از منكر را از خود شروع كند.
|
behnam5555 |
05-16-2011 07:41 PM |
«چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است»
چون مطلبی آنقدر واضح و روشن باشد که احتیاج به تعبیر و تفسیر نداشته باشد، به مصراع بالا استناد جسته و ارسال مثل می کنند.
پرسی که تمنای تو از لعل لبم چیست
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
طبسی حائری در کشکولش آن را به این صورت هم نقل کرده است:
خواهم که بنالم ز غم هجر تو گویم
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
ولی چون بنیانگذار سلسله گورکانی هند مصراع بالا را در یکی از وقایع تاریخی تضمین کرده و بدان جهت به صورت درآمده است، به شرح واقعه می پردازیم:
ظهیرالدین محمد بابر (888 - 937 هجری) که با پنج پشت به امیر تیمور می رسد، مؤسس سلسله گورکانیه در هندوستان است. بابر در زبان ترکی همان ببر- حیوان مشهور- است که بعضی از پادشاهان ترک این لقب را برای خود برگزیده اند. بابر پس از فوت پدر، وارث حکومت فرغانه گردید؛ ولی چون شیبک خان شیبانی اوزبک پس از مدت یازده سال جنگ و محاربه او را از فرغانه بیرون راند، به جانب کابل و قندهار روی آورد. مدت بیست سال در آن حدود فرمانروایی کرد و ضمناً به خیال تسخیر هندوستان افتاده در سال 932 هجری پس از فتح پانی پات، ابراهیم لودی پادشاه هندوستان را مغلوب کرد و داخل دهلی شد. آنگاه آگره و شمال هندوستان، از رود سند تا بنگال را به تصرف در آورده، بنیان خاندان امپراطوری مغول را در آنجا برقرار کرد که مدت سه قرن در آن سرزمین سلطنت کردند و از این سلسله سلاطین نامداری چون اکبر شاه و اورنگ زیب ظهور کرده اند.
سلسله مغولی هند سرانجام در شورش بزرگ هندوستان که به سال 1275 هجری قمری مطابق با 1857 میلادی روی داد، پایان یافت. ظهیرالدین محمد بابر جامع حالات و کمالات بود و کتابی درباره فتوحات و جهانداری ترجمه حال خودش به نام توزوک بابری به زبان جغتایی تألیف کرد که بعدها عبدالرحیم خان جانان به فرمان اکبر شاه آن را به فارسی برگردانید. بابر به فارسی و ترکی شعر می گفت و این بیت زیبا از اوست:
بازآی ای همای که بی طوطی خطت
نزدیک شد که زاغ برد استخوان ما
باری، ظهیرالدین محمد بابر هنگامی که پس از فوت پدر در ولایت فرغانه حکومت می کرد و شهر اندیجان را به جای تاشکند پایتخت خویش قرار داد؛ در مسند حکمرانی دو رقیب سرسخت داشت که یکی عمویش امیر احمد حاکم سمرقند و دیگری دایی اش محمود- حاکم جنوب فرغانه بود. بابر به توصیه مادر بزرگش «ایران» از یکی از رؤسای طوایف تاجیک به نام یعقوب استمداد کرد. یعقوب ابتدا به جنگ محمود رفت و او را بسختی شکست داد و سپس امیر احمد را هنگام محاصره انیجان دستگیر کرد. بابر که آن موقع در مضیقه مالی بود، خزانه امیر احمد در سمرقند را که دو کرور دینار زر بود به تصرف آورد و آن پول در آغاز سلطنت بابر در پیشرفت کارهایش خیلی مؤثر افتاد. بابر با وجود آنکه در آن زمان بیش از سیزده سال نداشت شعر می گفت و با وجود خردسالی، خوب هم شعر می گفت. این شعر را هنگام مبارزه با عمویش امیر احمد سروده است:
با ببر ستیزه مـکن ای احـمد احــرار
چالاکی و فرزانگی ببر عیانست
گر دیر بپایی و نصیحت نکنی گوش
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
مصراع اخیر به احتمال قریب به یقین پس از واقعه تاریخی مزبور که به وسیله بابر در دوبیتی بالا تضمین شده است، به صورت ضرب المثل درآمده در السنه و افواه عمومی مصطلح است.
منبع:
«ریشه های تاریخی امثال و حکم» تألیف زنده یاد مهدی پرتوی آملی
|
behnam5555 |
05-16-2011 07:48 PM |
ضرب المثلهای ذیل مال سایت خودمونه که دوست عزیزمان Omid7 زحمت تحریر آنرا کشیده بود باسپاس.
من و گرز و ميدان افراسياب
اين ضرب المثل که از حکيم فرزانه فردوسي طوسي است در موردي به کار مي رود که پهلواني را از حريف و هماوردش بترسانند و او را به انصراف و امتناع از مقابله و محاربه با حريف و دشمن توصيه نمايند. پهلوان موصوف چون به نيروي قدرت و توانايي خود اطمينان دارد پوزخندي زده مصلحين خيرانديش را با اين نيم بيتي پاسخ مي دهد.
شعر بالا به سادگي تکيه کلام اين و آن نشد بلکه مسبوق به سابقۀ تاريخي شيرين و عبرت انگيزي است که شرح آن ذيلاً بيابد.
به طوري که مي دانيم فردوسي طوسي شاعر حماسه سراي ايران دربار سلطان محمود غزنوي را به علت اينکه نقض عهد کرده بود با خاطري ازده ترک گفت و به وطن مألوف خويش بازگشت. سالها از اين واقعه گذشت تا سلطان محمود غزنوي لشکر به هندوستان کشيد و در آنجا قلعه اي را محاصره کرد. چون از تسخير قلعه مأيوس شد قاصدي نزد کوتوال قلعه فرستاد و او را به اطاعت و تسليم دعوت کرد. سپس به وزير خود خواجه حسين ميکال (حسنک) گفت:«اگر جواب بر وفق مراد نيايد تدبير چيست؟» حسنک با اطمينان قاطعه اين شعر را خواند:
اگر جز بکام من آيد جواب
من و گرز و ميدان افراسياب
سلطان محمود پرسيد:«اين شعر از کيست که در آن روح مردانگي وجود دارد؟» حسنک که باطناً شيعي مذهب و از علاقمندان و طرفداران جدي فردوسي بود و هميشه به دنبال فرصت مي گشت که آب رفت را به جوي باز آرد موقع را مغتنم شمرده جواب داد:«از بيچاره ابوالقاسم فردوسي است که سي سال رنج برده چنان کتابي تمام کرد ولي متأسفانه بر اثر سعايت ساعيان و حاسدان مغضوب و مطرود گرديد.» سلطان محمود بي نهايت متأثر شد که چرا چنين شاعر بزرگواري را از خود آزرده و رنجيده خاطر ساخت. در آن موقع چيزي نگفت و چون به غزنين بازگشت فرمان داد دوازده شتر نيل بار کرده به طوس ببرند و ضمن عذرخواهي از ماوقع تحويل فردوسي دهند ولي معل الاسف هنگامي هديۀ سلطان از دروازۀ رودبار طبران وارد شد که جنازۀ فردوسي را از دروازۀ رزان به گورستان مي بردند
|
behnam5555 |
05-16-2011 07:50 PM |
من نوکر بادنجان نيستم
نوکر بادنجان به کساني اطلاق مي شود که به اقتضاي زمان و مکان به سر مي برند و در زندگي روزمرۀ خود تابع هيچ اصل و اساس معقولي نيستند. عضو حزب باد هستند، از هر طرف که باد مساعد بوزد به همان سوي مي روند و از هر سمت که بوي کباب استشمام شود به همان جهت گرايش پيدا مي کنند.
خلاصه طرفدار حاکم منصوب هستند و با حاکم معزول به هيچ وجه کاري ندارند. آنان که عقيدۀ ثابت و راسخ ندارند و معتقدات خويش را به هيچ مقام و منزلتي نمي فروشند اگر به آنها تکليف کمترين انعطاف و انحراف عقيده شود بي درنگ جواب مي دهند من نوکر بادنجان نيستم.
اما ريشۀ اين ضرب المثل:
نادرشاه افشار پيشخدمت شوخ طبع خوشمزه اي داشت که هنگام فراغت نادر از کارهاي روزمره با لطايف و ظرايف خود زنگار غم و غبار خستگي و فرسودگي را از ناصيه اش مي زدود. نظر به علاقه و اعتمادي که نادرشاه به اين پيشخدمت داشت دستور داد غذاي شام و ناهارش با نظارت پيشخدمت نامبرده تهيه و طبخ شود و حتي به وسيلۀ همين پيشخدمت به حضورش آوردند تا ضمن صرف غذا از خوشمزگيها و شيرين زبانيهايش روحاً استفاده کند.
روز برنامۀ غذاي نادرشاه خورشت بادنجان بود و چون بادنجان به خوبي پخته و مأکول شده بود. نادر ضمن صرف غذا از فوايد و مزاياي بادنجان تفصيلاً بحث کرد.
پيشخدمت زيرک و کهنه کار نه تنها اظهارات نادرشاه را با اشارت سر و گردن و زير و بالا کردن چشم و ابرو تصديق و تأييد کرد بلکه خود نيز در پيرامون مقوي و مغذي و مشهي و مأکول بودن بادنجان داد سخن داد و حتي پا را فراتر نهاده ارزش بهداشتي آن را به آب حيات رسانيد!
چند روزي از اين مقدمه گذشت و مجدداً خورشت بادنجان براي نادر آوردند. اتفاقاً در اين برنامۀ غذايي بادنجان به خوبي پخته نشده بود و به طعم و ذائقۀ نادرشاه مطبوع و مأکول نيامد لذا به خلاف گذشته و شايد براي آنکه پيشخدمت را در معرض امتحان قرار دهد از بادنجان به سختي انتقاد کرد و با قيافۀ برافروخته گفت:«اينکه مي گويند بادنجان باد داردف نفاخ است، ثقيل الهضم و ناگوار است دروغ نگفته اند.» خلاصه بادنجان بيچاره را از هر جهت به باد طعن و لعن گرفت و از هيچ دشنامي در مذمت آن فروگذار نکرد.
پيشخدمت موقع شناس که درسش را روان بود بدون آنکه ماجراي چند روز قبل را به روي خود بياورد با نادرشاه همصدا شد و هر چه از ضرر و زيان بعضي از گياهان و نباتات در حافظه داشت همه را بي دريغ نثار بادنجان کرد و گفت:«اصولاً بادنجان با ساير گياهان خوراکي قابل مقايسه نيست زيرا به همان اندازه که مثلاً کدو از جهت تغذيه و تقويت مفيد و سودمند است خوراک بادنجان به حال معده و امعا و احشا بدن مضر و زيان بخش مي باشد! بادنجان نفاخ است بله قربان! بادنجان باد دارد بله قربان!»
نادرشاه که با گوشۀ چشمش ناظر ادا و اطوار مضحک پيشخدمت و بيانات پر طمطراق او در مذمت بادنجان بود سر بلند کرد و گفت:«مرتکۀ احمق، بگو ببينم اگر بادنجان تا اين اندازه زيان آور است پس چرا روز قبل آن همه تعريف و تمجيد کردي و از نظر مغذي و مقوي بودن، آن را آب حيات خواندي؟ اينکه گفته اند دروغگو را حافظه نيست بيهوده نگفته اند.»
پيشخدمت بدون تأمل جواب داد:«قربان، من نوکر بادنجان نيستم من نوکر قبلۀ عالم هستم. هرچه را که قبلۀ عالم بپسندد مورد پسند من است. پريروز اگر طرفدار بادنجان بودم از آن جهت بود که قبلۀ عالم را از آن خوش آمده بود. امروز به پيروي از عقيده و سليقۀ سلطان وظيفه دارم که دشمن آن باشم!»
|
behnam5555 |
05-16-2011 07:51 PM |
دلو حاجي ميرزا آقاسي
کساني که قدرت تحرک آنها زياد باشد و بدون کمترين وقفه و تأملي درآيند و روند باشند آنها را به دلو حاجي ميرزا آقاسي تشبيه و تمثيل مي کنند. في المثل کسي که در يک جا بند نشود و مرتباً به اينجا و آنجا، داخل و خارج، بالا و پايين رفت و آمد کند، به اينچنين کسي در عرف اصطلاح مي گويند:«فلاني مثل دلو حاجي ميرزا آقاسي در حرکت است. يک دقيقۀ آرام نمي گيرد.»
يا در مورد اشخاصي که يکي پس از ديگري بيايند و بروند، گفته مي شود:«مثل دلو حاجي ميرزا آقاسي يکي نرفته ديگري مي رسد.»
بايد ديد حاجي ميرزا آقاسي کيست و دلو او چه خاصيتي داشت که از آن پس ضرب المثل گرديده است:
محمدشاه قاجار پس از آنکه صدراعظم مدبر و دانشمند خود ميرزا ابوالقاسم قائم مقام را در سال 1251 هجري قمري از ميان برداشت معلم خود حاجي ميرزا عباس ايرواني ملقب و مشهور به حاجي ميرزا آقاسي را که بر مزاج او استيلايي تمام داشت به صدارت برگزيد.
محمدشاه نسبت به حاجي اعتقاد قلبي عجيبي داشت. در برنامۀ حاجي ميرزا آقاسي دو مسئله حايز اهميت بود: تقويت ارتش با افزايش توپ و توسعۀ کشاورزي با حفر چاه و قنات.
حاجي ميرزا آقاسي جداً عشق و علاقۀ عجيبي به امر تعميم کشاورزي داشت و قسمت عمدۀ اوقات صدارت را به حفر چاهها و قنوات عديده مصروف مي داشت به قسمي که هم اکنون چندين قنات داير و باير از آثار او در گوشه و کنار ايران به ويژه تهران باقي است.
در آن عصر و زمان چون موتور پمپ وجود نداشت و استفاده از آب چاهها خالي از اشکال نبود حاجي با فکر و ابتکار خود دلو مخصوصي اختراع کرد که آب کشيدن از چاه را سهلتر و سريعتر مي نمود و اين دلو بعداً به دلو حاجي ميرزا آقاسي موسوم گرديد.
اما خاصيت اين دلو: سابقاً به انتهاي طناب چاه يک دلو مي بستند و آب را با همان يک دلو از چاه بيرون مي کشيدند. اين نوع دلوها از دو جهت مفيد فايده نبودند: اولاً به علت عمق چاهها مدتي طول مي کشيد تا دلو پر شده به سطح زمين برسد و دوباره به ته چاه برود. ثانياً گنجايش دلو و مقدار آبي که در آن جاي مي گرفت وافي به مقصود نبود.
حاجي دستور داد سر طناب را که بر روي چرخ چاه قرار دارد به يکديگر گره بزنند و چندين دلو در فواصل معين به طناب ببندند.
فايده و خاصيتي که اين دستگاه اختراعي ابتکاري داشت اين بود که دلوها پشت سرهم به ته چاه رسيده پر مي شدند و يکي پس از ديگري از چاه خارج و در نهر مجاور خالي مي شدند. با اين ترتيب ديگر وقفه و تأملي وجود نداشت و آب چاه که از دلوهاي پشت سرهم به سطح چاه مي رسيد چون نهر کوچکي در روي زمين جاري بود. دلو حاجي ميرزا آقاسي دير زماني مورد استفاده بود و هر جا به حسب ضرورت با يک دلو يا دلو حاجي ميرزا آقاسي آب از چاه مي کشيدند ولي امروز موتورپمپهاي کوچک و بزرگ که از چاههاي کم عمق و عميق به سهولت آب کافي بالا مي کشند جاي همه گونه دلو من جمله دلو حاجي ميرزا آقاسي را گرفته است.
باري، چون دلو موصوف مرتباً در حرکت بوده و کمترين مکث و توقفي نداشت علي هذا افرادي را که متواتراً در حرکت باشند و رفت و آمد آنها بدون وقفه انجام گيرد آنها را به دلو حاجي ميرزا آقاسي تشبيه و تمثيل مي کنند.
|
behnam5555 |
05-16-2011 07:52 PM |
دست کسي را توي حنا گذاشتن
اين ضرب المثل ناظر بر رفيق نيمه راه است که از وسط راه باز مي گردد و دوست را تنها مي گذارد. يا به گفتۀ عبدالله مستوفي:«در وسط کار، کار را سر دادن است.»
عامل عمل در چنين موارد نه مي تواند پيش برود و نه راه بازگشت دارد. در واقع مانند کسي است که دستش را توي حنا گذاشته باشند.
اما ريشۀ تاريخي اين ضرب المثل:
سابقاً که وسايل آرايش و زيبايي گوناگون به کثرت و وفور امروزي وجود نداشت مردان و زنان دست و پا و سر و موي و گيسو و ريش و سبيل خود را حنا مي بستند و از آن براي زيبايي و پاکيزگي و احياناً جلوگيري از نزله و سردرد استفاده مي کرده اند.
طريقۀ حنا بستن به اين ترتيب بود که مردان و زنان به حمام مي رفته اند و در شاه نشين حمام، يعني جايي که پس از خزينه گرفتن در آن محل دور هم مي نشستند و هر يک به کاري مشغول مي شدند حنا را آب مي کردند و در يکي از گوشه هاي شاه نشين و دور از تراوش ترشحات آب به صورت مربع بر زمين مي نشستند و دلاک حمام بدواً موي سر و ريش و سبيل آنها را حنا مي بست سپس دست و پايشان را توي حنا مي گذاشت.
حنا بسته ناگزير بود مدت چند ساعت در آن گوشۀ شاه نشين تکان نخورد و از جاي خود نجنبد تا رنگ بگيرد و دست و پا و موي گيسو و ريش و سبيلش کاملاً خضاب شود و اقلاً تا هفتۀ ديگر که مجدداً به حمام خواهند آمد رنگ حنا دوام بياورد و زوال نپذيرد.
در خلال مدت چند ساعت که اين خانمها يا آقايان دست و پايشان توي حنا بود بديهي است چون بيکار و محکوم به اقامت چند ساعته در آن گوشۀ شاه نشين بوده اند باب صحبت را باز مي کردند و ضمن قليان کشيدن با اشخاصي که مي آمدند و مي رفتند و يا کساني که مثل خودشان دست و پا توي حنا داشته اند از هر دري سخن مي گفتند و رويدادهاي هفته را با شاخ و برگ و طول و تفصيل در ميان مي گذاشتند.
با اين توصيف اجمالي دانسته شد که حنا بستن چيست و دست در حنا گذاشتن و دست کسي را توي حنا گذاشتن چگونه بوده است و دست حنا بسته البته نمي توانست کاري بکند.
دست و پاي کسي را در پوست گردو گذاشتن
عبارت مثلي بالا دربارۀ کسي بکار مي رود که:«او را در تنگناي کاري يا مشکلي قرار دهند که خلاصي از آن مستلزم زحمت باشد.»
آدمي در زندگي روزمره بعضي مواقع دچار محظوراتي مي شود و بر اثر آن دست به کاري مي زند که هرگز گمان و تصور چنان پيشامد غيرمترقب را نکرده بود.
في المثل شخص زودباوري را به انجام کاري تشويق کنند و او بدون مطالعه و دورانديشي اقدام ولي چنان در بن بست گير کند که به اصطلاح معروف: نه راه پس داشته باشد و نه راه پيش.
در چنين موارد و نظاير آن است که از باب تمثيل مي گويند:«بالاخره دست و پايش را در پوست گردو گذاشتند.» يعني کاري دستش داده اند که نمي داند چه بکند.
اکنون ببينيم دست و پاي آدمي چگونه در پوست گردو جاي مي گيرد که وضيع و شريف به آن تمثيل مي جويند.
گربه اين حيوان ملوس و قشنگ و در عين حال محيل و مکار که در غالب خانه ها بر روي بام و ديوار و معدودي هم در آغوش ساکنان خانه ها به سر مي برند حيواني است از رستۀ گوشتخواران که چنگالها و دندانها و دو نيش بسيار تيز دارد.
گربه مانند پلنگ از درختان نيز بالا مي رود و مکانيسم بدنش طوري است که از هر جا و از هر طرف به سوي زمين پرتاب مي شود با دست به زمين مي آيد و پشتش به زمين نمي رسد.
گربه ها نيمه وحشي در سرقت و دزدي يد طولايي داند و چون صداي پايشان شنيده نمي شود و به علاوه از هر روزنه و سوراخي مي توانند عبور کنند لذا هنگام شب اگر احياناً يکي از اطاقها در و پنجره اش قدري نيمه باز باشد و يا به هنگام روز که بانوي خانه بيرون رفته باشد فرصت را از دست نداده داخل خانه مي شود و در آشپزخانه مرغ بريان و گوشت خام يا سرخ کرده را مي ربايد و به سرعت برق از همان راهي که آمده خارج مي شود. خدا نکند که حتي يک بار طعم و بوي مأکول مرغ بريان و گوشت سرخ شدۀ آشپزخانه ذائقۀ گربه را نوازش داده باشد در آن صورت گربۀ دزد را يا بايد کشت و يا به طريق ديگري دفع شر کرد چه محال است ديگر دست از آن خانه بردارد و از هر فرصت مغتنم براي دستبرد و سرقت استفاده نکند. براي رفع مزاحمت از اين نوع گربه هاي دزد و مزاحم فکر مي کنم نوشتۀ شادروان اميرقلي اميني وافي به مقصود باشد که مي نويسد:
«... سابقاً افراد بي انصافي بودند که وقتي گربه اي دزدي زيادي مي کرد و چارۀ کارش را نمي توانستند بکنند قير را ذوب کرده در پوست گردو مي ريختند و هر يک از چهار دست و پاي او را در يک پوست گردوي پر از قير فرو مي بردند و او را سر مي دادند. بيچاره گربه درين حال، هم به زحمت راه مي رفت و هم چون صداي پايش به گوش اهل خانه مي رسيد از ارتکاب دزدي بازمي ماند.»
آري، گربۀ دزد با اين حال و روزگاري که پيدا مي کرد نه تنها سرقت و دزدي از يادش
مي رفت بلکه غم جانکاه بي دست و پايي کافي بود که جانش را به لب برساند و از شدت درد و گرسنگي تلف شود.
|
behnam5555 |
05-16-2011 07:53 PM |
ميان پيغمبران جرجيس را انتخاب کرد
مورد استفاده و استناد عبارت مثلي بالا هنگامي است که مخاطب در انتخاب مطلوبش
بي سليقگي نشان دهد و آنچه را که کم فايده و بي مايه تر باشد بر سر اشيا مرجح شمارد. اما ريشۀ اين عبارت:
جرجيس نام پيغمبري است از اهل فلسطين که پس از حضرت عيسي بن مريم به پيغمبري مبعوث گرديده است. بعضي وي را از حواريون مي دانند ولي ميرخواند وي را از شاگردان حواريون نوشته است و برخي نيز گويند که وي خليفه داود بوده است.
جرجيس چندان مال داشت که محاسب و هم از ضبط حساب آن به عجز اعتراف مي کرد. در سرزمين موصل به دست حاکم جباري به نام داذيانه گرفتار شد. چون بت و صنم داذيانه به نام افلون را سجده نکرد به انواع عقوبتها او را مي کشتند اما به فرمان الهي زنده مي شد تا آنکه عذابي در رسيد و همۀ کافران را از ميان برداشت.
عطار مي نويسد:«او را زنده در آتش انداختند، گوشتهايش را با شانۀ آهنين تکه تکه کردند و چرخي را که تيغهاي آهنين به آن نصب کرده بودند از روي بدنش گذراندند اما با آنکه سه بار او را کشتند هر سه بار زنده شد و سرانجام هم نمرد تا آنکه دشمنانش به آتشي که از آسمان فرستاده شد هلاک شدند.»
اما جرجيس را چرا ضرب المثل قرار داده اند از آن جهت است که در ميان چند هزار پيامبر مرسل و غيرمرسل که براي هدايت و ارشاد افراد بشر مبعوث گرديده اند گويا تنها جرجيس پيغمبر صورتي مجدر و نازيبا داشت. جرجيس آبله رو بود و يک سالک بزرگ بر پيشاني- و به قولي بر روي بيني- داشت که به نازيبايي سيمايش مي افزود.
با توجه به اين علائم و امارات، اگر کسي در ميان خواسته هاي گوناگون خود به انتخاب نامطلوبي مادون ساير خواسته ها مبادرت ورزد به مثابۀ مومني است که در ميان يک صد و بيست و چهار هزار پيغمبر به انتخاب جرجيس اقدام کند و او را به رسالت و رهبري برگزيند.
راجع به اين ضرب المثل روايت ديگري هم در بعض کتب ادبي ايران وجود دارد که في الجمله نقل مي شود.
گويند روباهي خروسي را از ديهي بربود و شتابان به سوي لانۀ خود مي رفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت:«صد اشرفي مي دهم که مرا خلاص کني.» روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود. خروس گفت:«حال که از خوردن من چشم نمي پوشي ملتمسي دارم که متوقع هستم آن را برآورده کني.» روباه گفت:«ملتمس تو چيست و چه آرزويي داري؟» خروس گرفتار که در زير دندانهاي تيز و برندۀ روباه به دشواري نفس
مي کشيد جواب داد:«اکنون که آخرين دقايق عمرم سپري مي شود آرزو دارم اقلاً نام يکي از انبياي عظام را بر زبان بياوري تا مگر به حرمتش سختي جان کندن بر من آسان گردد.»
البته مقصود خروس اين بود که روباه به محض آنکه دهان گشايد تا کلمه اي بگويد او از دهانش بيرو افتد و بگريزد و خود را به شاخۀ درختي دور از دسترس روباه قرار دهد. روباه که خود سرخيل مکاران بود به قصد و نيت خروس پي برده گفت: جرجيس، جرجيس و با گفتن اين کلمه نه تنها دهانش اصلاً باز نشد بلکه دندانهايش بيشتر فشرده شد و استخوانهاي خروس به کلي خرد گرديد. خروس نيمه جان در حال نزع گفت:«لعنت بر تو، که در ميان پيغمبران جرجيس را انتخاب کردي.»
|
behnam5555 |
05-16-2011 07:53 PM |
دست از کاری شستن
اصطلاح بالا کنایه از سلب مسئولیت کردن، استعفا و کناره گیری از کاری کردن است. در عبارت بالا به کار رفتن فعل شستن که هیچ ربطی به موضوع ندارد حاکی از این نکته است که این اصطلاح باید ریشۀ تاریخی و علت تسمیه داشته باشد تا از شستن معانی و مفاهیم مجازی افاده گردد.
پونتیوس پیلاتوس حاکم رومی شهر اورشلیم پس از آنکه اضطراراً حضرت عیسی را بر اثر پافشاری فریسیان- ملایان یهودی- به زندان انداخت همواره مترصد فرصت بود که او را از زندان خلاص کند زیرا به یقین می دانست که حضرت عیسی نه بر حکومت شوریده و نه داعیۀ سلطنت دارد بلکه عنصر شریفی است که خود را برگزیدۀ خداوند به رسالت و هدایت و ارشاد مردم می داند تا گمراهان را به صراط مستقیم انصاف و عدالت راهبری کند به همین جهت بعد از آنکه حضرت عیسی را بر اثر تحریک فریسیان به جای باراباس که خونریز و فاسق و فاجری معروف بود در عید پاک محکوم به مرگ گردانید:در حالی که دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به یهودیانی که حضرت عیسی را با خود می بردند تا مصلوب کنند با صدای بلند گفت:«من در مرگ این مرد درستکار بی تقصیرم و این شمایید که او را به مرگ
می سپارید.»
آن گاه برای سلب مسئولیت از خود«دستور داد آب آوردند و دستهایش را در آب شست و از آنجا اصطلاح دست از کاری شستن در زبان فرانسه و زبانهای لاتین به معنی سلب مسئولیت کردن از خود به کار می رود» و اصطلاح فرانسه ضرب المثل بالا این عبارت است:
Abandonner** qual que cho se.
که علاوه بر ضرب المثل بالا معنی و مفهوم از چیزی چشم پوشیدن هم از آن افاده می شود.
|
behnam5555 |
05-16-2011 07:54 PM |
دست از ترنج نشناخت
عبارت بالا به هنگام آشفتگی و پریشان حالی به صورت ضرب المثل مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد زیرا در این صورت و حال چون فکر و حواس آدمی به خوبی کار نمی کند لذا اعمالی خلاف عرف و عادت سر می زند و مآلاً موجب ندامت و شرمندگی
می شود.
غرض این است که آدم پریشان حال و آشفته خاطر در تمام مظاهر زندگی فقط جلوۀ مقصود را مجسم می بیند. قاشق و قلم را تشخیص نمی کند و به اصطلاح معروف دست از ترنج
نمی شناسد. اما ریشۀ تاریخی این مثل و عبارت:
حضرت یوسف فرزند یعقوب و از انبیای بنی اسراییل بود که با پدر و برادرانش در کنعان می زیستند. یعقوب به یوسف بیش از سایر فرزندانش علاقه و دلبستگی داشت و همین دلبستگی رشک و حسد را در دل برادرانش مشتعل ساخت و ضمن توطئه ای او را که در آن موقع بیش از هفده سال نداشت به وادی شبع در سه فرسنگی کنعان بردند و به چاه انداختند.
مالک بن دعر بازرگان و برده فروش مصری که با کاروانی از سرزمینهای دور به جانب مصر می رفت در وادی شبع فرود آمد.
بشیر خادم مالک بن دعر هنگامی که دلو به چاه افکنده بود تا برای سیراب کردن چهارپایان آب بالا بکشد یوسف پای در دلو نهاد و رشتۀ ریسمان را در دست گرفته از چاه به بالا آمد.مالک بن دعر با یوسف به مصر رفت و او را به مبلغ سی پاره سیم به فوتیفار یا قطفیر عزیز مصر و رییس گارد مخصوص فرعون و ناظر و سرپرست امور زندان فروخت.
فوتیفار همسر زیبایی به نام رحیلا یا راعیل داشت که بعدها به نام زلیخا یعنی: زن هوسباز لغزیده پا موسوم گردید.
زلیخا در همان نخستین لحظۀ دیدار یوسف عنان اختیار از دست داد و عاشق بی قرار زیبای کنعان شد.عزیز مصر فارغ از آشفتگی و دلدادگی همسرش، یوسف را گرامی داشت و تدریجاً همۀ اموال و دارایی و زندگی خویش را به او سپرد. زلیخا هرچه کرد که با غنج و دلال و زیبایی خیره کننده اش دل از یوسف برباید نتیجه نداد زیرا یوسف از خاندان پاک پیامبران بود و هوسهای زودگذر را به عقل و عفت و عشق پاک که مخصوص موحدان و مؤمنان واقعی است هرگز نمی فروخت.
رحیلا یا زلیخا که حاضر نبود در این مبارزه از جوان هفده هجده سالۀ کنعانی شکست بخورد به دایۀ جهاندیده اش متوسل شد و از او چاره جویی کرد.
دایۀ پیر که گرم و سرد روزگار را چشیده و رموز عشق و عاشقی دانسته بود به زلیخا گفت:«باید کاخی بسازی که بر تمام در و دیوار آن تصویر تو و یوسف در حالات گوناگون عاشقانه نقش بسته باشد به قسمی که هرگاه یوسف به آن کاخ پای نهد به هر جانب روی کند ترا با خودش ببیند و احساسات و غرایز جوانیش تحریک شده در دام تو افتد.» زلیخا به دستور دایه دست به کار شد و کاخی چنان بساخت.
روزی که عزیز مصر و همۀ افراد خانواد اش برای گردش به صحرا می رفتند زلیخا به بهانۀ بیماری و کسالت در آن کاخ بستری شد و یوسف را به حضور طلبید.
یوسف بی اعتنا به همۀ نقش و نگار فریبندۀ کاخ در حالی که سر خود به پیش داشت با کمال خونسردی و متانت به نزد زلیخا رفت.به دستور قبلی درهای کاخ بسته شد و زلیخا به پای یوسف افتاد و راز عشق و دلدادگی خویش را آشکار کرد. همچون ابر بهاران می گریست و از یوسف می خواست که عشقش را بپذیرد اما یوسف چنان که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد مانند کوهی استوار بر جای ماند و خاموش بود.
در همین گیرودار ناگهان چشم زلیخا به تندیس بتی افتاد که آن را می پرستید. بی درنگ از جای برخاست و صورت بت را با پارچه ای بپوشانید.یوسف پرسید:«چرا بت را پوشانیدی؟»
زلیخا جواب داد:«این بت خدای من است و شرم دارم که در برابرش با تو عشقبازی کنم.» یوسف گفت:«تو از بتی که نمی بیند و نمی شنود و نمی داند چنین شرم می داری. من از خداوند جل و علا که خالق همۀ اشیا است و عالم به همۀ خلایق، شرم ندارم؟» این بگفت و از زلیخا دور شد.
زلیخا از پشت بر دامنش آویخت و دامن یوسف به چنگ زلیخا پاره شد.زلیخا که کام نایافته خود را در معرض بدنامی و رسوایی دید حیلۀ دیگر اندیشید و هنگامی که عزیز مصر به کاخ خویش بازگشت موی کنان و گریه کنان از او به شوهرش شکایت برد که قصد خیانت و دست درازی به ناموس ولی نعمت خود داشته است.
یوسف ادعای زلیخا را تکذیب کرد ولی شاهدی نداشت که بی گناهی خود را ثابت کند. اگر از ماجرای کودک چهل روزه- یا سه ماه- که می گویند در همان اطاق کذایی در گهواره خوابیده بوده و در این موقع برای شهادت و قضاوت لب به سخن گشوده است بگذریم و آن را احیاناً مقرون به حقیقت ندانیم داوری و قضاوت عموی زلیخا را نمی توان انکار کرد. توضیح آنکه عموی زلیخا که مردی دانشمند و دنیا دیده بوده و به داوری و قضاوت خوانده شده بود چنین رأی داد:«اگر دامن پیراهن یوسف از پیش رو پاره شده باشد یوسف گناهکار است ولی اگر از پشت پاره شده باشد زلیخا دروغ می گوید و حق با یوسف است. بدین ترتیب حیله و نیرنگ زلیخا این مرتبه نیز کارگر نیفتاد و عزیز مصر که حقیقت معنی را دریافته بود از یوسف خواست که این راز مکتوم بماند و با کسی چیزی نگوید ولی دیری نپایید که اسرار دلدادگی زلیخا از پرده بیرون افتاد و همه جا مخصوصاً زنان دربار فرعون و نزدیکان عزیز مصر از هر طرف زلیخا را به باد سرزنش و ملامت گرفتند که با وجود فوتیفار به غلام بی مایه ای! دل باخته است.
زلیخا برای آنکه پاسخی دندان شکن به زنان ملامتگو داده باشد یک روز همۀ آنها را به کاخ خویش دعوت کرد و در لحظه ای که به دست هر یک از آنان ترنجی داده بود تا پوست بکنند غفلتاً یوسف را به درون مجلس فرستاد. زنان مصری با دیدن آن ماهپارۀ کنعانی که زیبایی خیره کننده اش هلال شب بدر را خجل و شرمنده می ساخت چنان مسحور و جادویی شده بودند که دست از ترنج نشناخته با کارد دست خویش را به جای ترنج بریدند.
|
behnam5555 |
05-16-2011 07:55 PM |
خیمه شب بازی
افراد دغلباز و مزور که همواره در مقام قلب حقایق هستند تا کاهی را کوهی جلوه داده اعمال و کردار خویش را مصاب و مستحسن نمایش دهند از سادگی و زودباوری عوام الناس سوء استفاده کرده با دوز و کلکها و لطایف الحیل که صرفاً اختصاص به این طبقه دارد افکار عمومی را از صراط مستقیم حقیقت و حقانیت منحرف می کنند و به طریقی که منافع آنها را تأمین کند سوق می دهند.
این گونه دغلکاریها اگر افراد ساده و زودباور را فریب دهد و واقعیت را در نظر آنها مکتوم و مخفی دارد بدون شک در نزد ارباب خرد رنگ و جلایی ندارد و اصحاب دانش و بینش تمام این جنقولک بازیها را به خیمه شب بازی تعبیر و تشبیه می کنند.
همان طوری که در خیمه شب بازی سر نخ در دست گردانندۀ پشت پرده است در این گونه تظاهرات و ریاکاریهای مذبوحانه هم سر نخ را می بینند و گرداننده را می شناسند.
طرز عمل خیمه شب بازی کاملاً شبیه انجام نمایش در صحنه تئاتر است با این تفاوت که در صحنه تئاتر و تماشاخانه هنر پیشگان زن و مرد شرکت می کنند ولی در خیمه شب بازی عروسکهایی که از چوب یا کهنه پاره های پارچه ساخته شده به وسیله گرداننده حرکت داده می شوند. به سر و دست و پای عروسکها نخهای نارک کمرنگی وصل است که سر نخ در دست گرداننده است و این گرداننده دور از چشم تماشاچیان بر تمام عروسکها نظارت می کند. بلندی قامت عروسکها بین بیست و پنج تا چهل سانتیمتر است.
متأسفانه خیمه شب بازی در عصر حاضر به واسطۀ ورود بعض سرگرمیها اهمیت سابق خود را از دست داده و ندرتاً در اطراف دهات و قصبات و محله های عقب افتاده و بعض قهوه خانه ها و عروسیها نمایش عروسکی به راه می اندازند. تا چندی قبل در کافه شهرداری سابق تهران نمایش خیمه شب بازی اجرا می شد که اکنون آن ته بساط هم جمع گردید.
مطلب قابل توجه اینکه امروزه نمایش عروسکی در غالب ممالک راقیه نقش مهمی در امر تعلیم و تربیت بازی می کند و از آن در برنامۀ تعلیمات بصری به منظور تقویت و پرورش استعداد کودکان استفاده می شود که اگر چه در برنامه های تلویزیونی ایران از فیلمهای خارجی و داخلی در این زمینه استفاده می شود ولی کافی نیست و مسئولان مربوطه باید بیشتر از پیشتر اقدامات مؤثر و مجدانه معمول دارند.
|
behnam5555 |
05-16-2011 07:56 PM |
دروغ شاخدار، شاخ در آوردن
صاحب کتاب شاهد صادق می گوید:«دروغ هر چند چربتر، بهتر.» دکتر گوبلز وزیر تبلیغات آلمان نازی معتقد بود که دروغ هر چند بزرگتر باشد انکار و تکذیب آن دشوارتر خواهد بود، یعنی آن قدر بزرگ و با عظمت جلوه می کند که فرصت نمی دهد شنونده در صحت یا سقم آن تأمل و تفکر کند. در کشور ایران این گونه دروغها بزرگ را که غیرقابل گمان و تصور باشد اصطلاحاً دروغ شاخدار می گویند که گاهی مثل مشهور شاخ در آوردن نیز به کار می رود و از باب ارسال مثل می گویند:«آدم از این دروغها شاخ در می آورد.»
اکنون ببینیم ریشه و علت تسمیۀ این مثل سائر چیست.
آقای حسن زادۀ آملی شرحی پیرامون دو مثل مشهور و مصطلح بالا مرقوم داشتند:
«...سخن در دروغ شاخدار است. در محاورات گاهی می گویند:«این دروغ شاخدار است.» و گاهی می گویند:«از این حرفها آدم شاخ در
می آورد.» و نیز می گویند:«فلانی از پشیمانی شاخ در آورده است.»
«فکر می کنم که ریشۀ علمی در روان شناسی در تمثیل اعمال داشته باشد. شرح این اجمال اینکه هر یک از صفات سریرۀ انسان در کارخانۀ خیال که شأنی از شئون نفس ناطقۀ انسانی است به مناسبتی به صورت یکی از حیوانات و یا غیر حیوانات متمثل می گردد چه دستگاه خیال به حسب جبلت خود شکل و صورت می سازد و معانی را به شکلی و صورتی نمایش می دهد.
«مثلاً دشمنی را به شکل مار در می آورد و آدم بی رشک (بی رشک به معنی بی غیرت و بی حمیت و همچنین راضی و خشنود هم آمده است، مانند مردی که از روسپی بودن زنش خشنود باشد. ) را به صورت گراز. اما از کجا نفس ناطقه پی می برد که باید هر یک از معانی به صورتی خاص تمثیل گردد که بدان صورت نمایش می دهد خود بسی جای شگفت است. مثلاً در آن کسی که صفت و ملکۀ تقلید و محاکات احوال و افعال و اقوال و اطوار این و آن است وی را به صورت بوزینه در می آورد زیرا که بوزینه دراین فن مهارت تام دارد.
«آدم باغدر و مکر را به شکل گرگ نمایش می دهد زیرا که گرگ در غدر معروف است. به همین مثابت و منزلت می شود که صفت پشیمانی را اگر از ناشایسته ها باشد به شکل دو شاخ در آورد. وقتی مردی به من گفت که زنی را که از دودمانم بود در خواب دیدم بسیار افسرده و دو شاخ از سر او درآمده تعبیر آن چیست؟ از وی دربارۀ آن زن و علت مرگ پرسیدم. برایم حکایت کرد و راستی موجب تعجب این بنده گردیده است. گفتم:«آن دو شاخ سرش از ندامت آن کارش است که از پشیمانی شاخ درآورده است و صفت ندامت از آن غلط در لباس حکایت و تصویر آن چنان وانموده کرده است.» تعبیرکنندۀ خواب را از آن جهت معبر گفته اند که از صورتی که برایش بازگو کرده اند عبور می کند ونیز دیگری را عبور می دهد و به آن صفتی که بدین صورت درآمده است از روی مناسبات تکوینی و موازین علمی دست می یابد. می بینیم که اختلاف اشکال و صور حیوانات وحشی نسبت به اهلی بسیار اندک است و اختلاف و تفاوت افراد بشر در خلقت و صورت از دیگر جانداران بیش است.
فی المثل همانطوری که اشارت رفت دشمنی و عداوت را به شکل مار، خونسردی و بی حمیتی را به شکل گراز، غدر و مکر و حیله را به شکل گرگ یا روباه، تقلید و تشبه به اعمال و اطوار دیگران را به شکل بوزینه و بالاخره ندامت و پشیمانی و همچنین شنیدن دروغهای بزرگ را به شکل شاخ در آوردن جلوه می دهد و معبران و تعبیرکنندگان خواب نظی ابن سیرین از این مسیر و معبر عبور می کردند و به خیالات و تصورات و اعمال و افعال مردم واقف و آگاه می شدند.
|
اکنون ساعت 04:14 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)