آخرين برگ به آخرين برگ سپيداري كه در يك پائيز در مقابل باد مقاومت مي كرد ريشه دارم در خاك كهنم پرچم عشق است حرفم سخنم جنس آتش دارد پيرهنم باد مي آيد باد مي فزايد برافروختنم باد مي آيد باد مي نوازد او موسيقي پائيزي را برگها را مي رقصاند، مي لرزاند باد مي تازد با موسيقي خشم مي زند شلاق بر جان و تنم من نمي ريزم ليك من نمي افتم ليك بسته بر عشق دل خويشتنم هم اگر بايد ريخت هم اگر بايد رفت هم اگر مي روبد باد از وطنم آخرين تن به خزان داده باغ آخرين سبز درافتاده به مرگ آخرين برگ منم. مجتبي كاشاني كه مقالات و شعرهايش سرشار از حس شيرين انسان دوستي، عشق و اميد است، شلاق باد پائيزي بر جان و تنش را خريد و سرود و افروخت و با پرچم سخن عشق در كهن خاك وطـن ماندگار شد. او مدير فيلسوف بود و شاعر بود و سرانجام در غروب پاييـزي 23 آذرماه 83 خامـوش شد و روح سراسر عشق و ايمانش به آسمان ابديت پرواز كرد. .. |
شبی از شب های زمستان بود
و در آن شب من به انگیزه ی تنهایی گریه میکردم اشک هایم همه یخ زد و در آن اشک بلور روی هر گونه خویش عکس و تندیس تورا می دیدم که مرا می بینی و به دیوانگی ام می خندی ! فریاد تندیس - ماهر |
آسمان می گرید به حال من و تو
شاید او میداند فراق من و تو بعد از آن گرد و غبار طوفان شده نورانی دل های من و تو حال نوبت ماست که با هم باشیم شود الگوی خلایق عشق من و تو با مرگ هرگز پایان نگیرد زیبا ترین ریبا عشق من و تو در قیامت نیز ما با همیم و بس چه جهنم چه بهشت با هم میرویم من و تو |
يک نفر هست که از پنجرهها
نرم و آهسته مرا میخواند گرمی لهجه ی بارانی او تا ابد توی دلم میماند یک نفر هست که در پرده ی شب طرح لبخند سپیدش پیداست مثل لحظات خوش کودکیام پر ز عطر نفس شببوهاست یک نفر هست که چون چلچلهها روز و شب شیفته ی پرواز است توی چشمش چمنی از احساس توی دستش سبدی آواز است یک نفر هست که یادش هر روز چون گلی توی دلم میروید آسمان، باد، کبوتر، باران قصهاش را به زمین میگوید یک نفر هست که از راه دراز باز پیوسته مرا میخواند |
يا دارم در غروبي سرد سرد
ميگذشت از كوچه ما دوره گرد دادميزد : كهنه قالي ميخرم دسته دو جنس عالي ميخرم كاسه و ظرف سفالي ميخرم گر نداري كوزه خالي ميخرم اشك در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهي كشيد بغضش شكست اول ماه است و نان در سفره نيست اي خدا شكرت ولي اين زندگيست ؟ بوي نان تازه هوشش برده بود اتفاقامادرم هم روزه بود خواهرم بي روسري بيرون دويد گفت آقا سفره خالي ميخريد ؟ :53: |
اسیر
تو را می خواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم تویی آن آسمالن صاف و روشن من این کنج قفس مرغی اسیرم ز پشت میله های سرد تیره نگاه حسرتم حیران به رویت در این فکرم که دستی پیش اید و من ناگه گشایم پر به سویت در این فکرم که در یک لحظه غفلت از این زندان خاموش پر بگیرم به چشم مرد زندانبان بخندم کنارت زندگی از سر بگیرم در این فکرم من و دانم که هرگز مرا یارای رفتن زین قفس نیست اگر هم مرد زندانبان بخواهد دگر از بهر پروازم نفس نیست ز پشت میله ها هر صبح روشن نگاه کودکی خندد به رویم چو من سر می کنم آواز شادی لبش با بوسه می اید به سویم اگر ای آسمان خواهم که یک روز از این زندان خامش پر بگیرم به چشم کودک گریان چه گویم ز من بگذر که من مرغی اسیرم من آن شمعم که با سوز دل خویش فروزان می کنم ویرانه ای را اگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان می کنم کاشانه ای را |
حلقه
دخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقه زر راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است به بر راز این حلقه که در چهره او اینهمه تابش و رخشندگی است مرد حیران شد و گفت حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است همه گفتند : مبارک باشد دخترک گفت : دریغا که مرا باز در معنی آن شک باشد سالها رفت و شبی زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر دید در نقش فروزنده او روزهایی که به امید وفای شوهر به هدر رفته هدر زن پریشان شد و نالید که وای وای این حلقه که در چهره او باز هم تابش و رخشندگی است حلقه بردگی و بندگی است فروغ فرخ زاد. |
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستیم خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام میکشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطر ها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها ز ابرها بلورها مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعر ها و شورها به راه پر ستاره ه می کشانی ام فراتر از ستاره می نشانی ام نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل ستاره چین برکه های شب شدم چه دور بود پیش از این زمین ما به این کبود غرفه های آسمان کنون به گوش من دوباره می رسد صدای تو صدای بال برفی فرشتگان نگاه کن که من کجا رسیده ام به کهکشان به بیکران به جاودان کنون که آمدیم تا به اوجها مرا بشوی با شراب موجها مرا بپیچ در حریر بوسه ات مرا بخواه در شبان دیر پا مرا دگر رها مکن مرا از این ستاره ها جدا مکن نگاه کن که موم شب براه ما چگونه قطره قطره آب میشود صراحی سیاه دیدگان من به لالای گرم تو لبالب از شراب خواب می شود به روی گاهواره های شعر من نگاه کن تو میدمی و آفتاب می شود فروغ فرخ زاد. |
عاشقانه
ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر تو ام سنگین شده ای به روی چشم من گسترده خویش شایدم بخشیده از اندوه پیش همچو بارانی که شوید جسم خک هستیم ز آلودگی ها کرده پک ای تپش های تن سوزان من آتشی در سایه مژگان من ای ز گندمزار ها سرشارتر ای ز زرین شاخه ها پر بارتر ای در بگشوده بر خورشیدها در هجوم ظلمت تردید ها با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست ای دلتنگ من و این بار نور ؟ هایهوی زندگی در قعر گور ؟ ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من پیش از اینت گر که در خود داشتم هر کسی را تو نمی انگاشتم درد تاریکیست درد خواستن رفتن و بیهوده خود را کاستن سرنهادن بر سیه دل سینه ها سینه آلودن به چرک کینه ها در نوازش ‚ نیش ماران یافتن زهر در لبخند یاران یافتن زر نهادن در کف طرارها گمشدن در پهنه بازارها آه ای با جان من آمیخته ای مرا از گور من انگیخته چون ستاره با دو بال زرنشان آمده از دوردست آسمان از تو تنهاییم خاموشی گرفت پیکرم بوی همآغوشی گرفت جوی خشک سینه ام را آب تو بستر رگهایم را سیلاب تو در جهانی این چنین سرد و سیاه با قدمهایت قدمهایم براه ای به زیر پوستم پنهان شده همچو خون در پوستم جوشان شده گیسویم را از نوازش سوخته گونه هام از هرم خواهش سوخته آه ای بیگانه با پیراهنم آشنای سبزه زاران تنم آه ای روشن طلوع بی غروب آفتاب سرزمین های جنوب آه آه ای از سحر شاداب تر از بهاران تازه تر سیراب تر عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست چلچراغی در سکوت و تیرگیست عشق چون در سینه ام بیدار شد از طلب پا تا سرم ایثار شد این دگر من نیستم ‚ من نیستم حیف از آن عمری که با من زیستم ای لبانم بوسه گاه بوسه ات خیره چشمانم به راه بوسه ات ای تشنج های لذت در تنم ای خطوط پیکرت پیراهنم آه می خواهم که بشکافم ز هم شادیم یکدم بیالاید به غم آه می خواهم که برخیزم ز جای همچو ابری اشک ریزم هایهای این دل تنگ من و این دود عود ؟ در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟ این فضای خالی و پروازها ؟ این شب خاموش و این آوازها ؟ ای نگاهت لای لایی سحر بار گاهواره کودکان بی قرار ای نفسهایت نسیم نیمخواب شسته از من لرزه های اضطراب خفته در لبخند فرداهای من رفته تا اعماق دنیا های من ای مرا با شعور شعر آمیخته این همه آتش به شعرم ریخته چون تب عشقم چنین افروختی لا جرم شعرم به آتش سوختی فروغ فرخ زاد. |
روي آن شيشه تبدار تو را "ها" كردم
اسم زيباي تو را با نفسم جاكردم شيشه بدجور دلش ابري و باراني شد شيشه را يك شبه تبديل به دريا كردم با سرانگشت كشيدم به دلش عكس تو را عكس زيباي تو را سير تماشا كردم |
اکنون ساعت 12:40 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)