من يه پارچه آسمونم واسه پَر گرفتن تو
تا ابد به جون مي گيرم سختي پريدن تو من ميشم هواي پرواز تو بشو ترانه ي من بي تو که معني نداره شعر عاشقونه ي من فکر نکن زندگي خوابه حيف بي صدا بشيني مي خوام تا آخر دنيا از شقايق جون بگيري جاي تو،تو آسموناس توي واژه هاي شعره جايي که قلب جنونم بنده ي صداي عشقه به خداي آسمونم واسه پر کشيدن تو تا ابد به جون مي گيرم سختي پريدن تو اي تو اي مومن ترانه پر بگير توي وجودم بشکن اين سدِ سکوتُ خو بگير به آشيونم |
ناتوان گذشته ام ز کوچه ها نیمه جان رسیده ام به نیمه راه چون کلاغ خسته ای در این غروب می برم به آشیان خود پناه در گریز ازین زمان بی گذشت در فغان از این ملال بی زوال رانده از بهشت عشق و آرزو مانده ام همه غم و همه خیال سر نهاده چون اسیر خسته جان در کمند روزگار بدسرشت رو نهفته چون ستارگان کور در غبار کهکشان سرنوشت می روم ز دیده ها نهان شوم می روم که گریه در نهان کنم یا مرا جدایی تو می کشد یا ترا دوباره مهربان کنم این زمان نشسته بی تو با خدا آنکه با تو بود و با خدا نبود می کند هوای گریه های تلخ آن که خنده از لبش جدا نبود بی تو من کجا روم کجا روم هستی من از تو مانده یادگار من به پای خود به دامت آمدم من مگر ز دست خود کنم فرار تا لبم دگر نفس نمی رسد ناله ام به گوش کس نمی رسد می رسی به کام دل که بشنوی ناله ای از ین قفس نمی رسد |
یه تک بیتی از خودم: بغض من با گریه ی تو با شکستن وا نمی شه تا تو دستامو نگیری گم شدن پیدا نمی شه! |
زشت بيني را رها كن روي زيبا را ببين در چمن از خار بگذر لطف گل ها را ببين شادمان در بيشه ها بگذر به همراه نسيم بر بلند شاخه مرغان خوش آوا را ببين گر سر جنگل نداري ره بگردان سوي دشت بال در بال كبوتر لطف صحرا را ببين در شب اردبيهشتي خيره شو بر آسمان گر نديدي شكل مينا رنگ مينا را ببين مشتري را بر پرند آسمان ديدار كن رقص صدها اختر و بزم ثريا را ببين تكيه بر ساحل بزن وقت طلوع آفتاب قايق زرين مهر و نقش دريا را ببين در شفق خورشيد را بنگر چو شمعي در حباب ابر رنگين را نگه كن آسمان ها را ببين در شب مهتاب بگذر از دل مردابها وندر آينه عكس ماه تنها را ببين از جگن ها بستري كن در سكوت نيمشب تا سحر در بزم غئكان شور وغوغا را ببين صد هزاران نقش زيبا مي درخشد پيش چشم در ميان نقش ها نقاش زيبا را ببين آفرينش سر بسر زيباست زشتي ها ز ماست چشم دل بگشا و صنع آن دلا را ببين مهدي سهيلي |
به دنبال خدا نگرد خدا در بيابان هاي خالي از انسان نيست
{پپوله} به دنبال خدا نگرد خدا در بيابان هاي خالي از انسان نيست خدا در جاده هاي تنهاي بي انتها نيست به دنبالش نگرد خدا در نگاه منتظر کسي است که به دنبال خبري از توست خدا در قلبي است که براي تو مي تپد خدا در لبخندي است که با نگاه مهربان تو جاني دوباره مي گيرد خدا آن جاست در جمع عزيزترين هايت خدا در دستي است که به ياري مي گيري در قلبي است که شاد مي کني در لبخندي است که به لب مي نشاني خدا در بتکده و مسجد نيست گشتنت زمان را هدر مي دهد خدا در عطر خوش نان است خدا در جشن و سروري است که به پا مي کني خدا را در کوچه پس کوچه هاي درويشي و دور از انسان ها جست و جو مکن خدا آن جا نيست {پپوله} |
دیدی غزلی سبز سروده بود عاشق شده بود، انگار خودش نبود عاشق شده بود! افتاد شکست زیر باران پوسید.... آدم که نکشته بود،عاشق شده بود! |
هنگامه
ای دل لبریز از شوق و امید! کاش میدیدی که فردا نیستیم. کاش میدیدی که چون پنهان شدیم؛ در همه آفاق پیدا نیستیم. گر چه هر مرگی تسلی بخش ماست کاندر این هنگامه تنها نیستیم بدتر از مرگ است آن دردی،که:باز، زندگی میخندد و،ما نیستیم! فریدون مشیری |
|
|
4 رباعی تازه از جعفر شعبانی در رثای صدیقه طاهره (س)
اوج دلبستگیام زهرا(س) بود |
جان منزل جانان عشق دل عرصه جولان عشق تن زخمی چوکان عشق سر گوش در میدان عشق عشق است در عالم علم عشقست شاه و محتشم شی لله دلها نگر بر درگه سلطان عشق همطالب و مطلوبعشق همراغب و مرغوب عشق خواهنده ومحبوب عشق عشق است همخواهان عشق همقاصد و مقصود عشق هم واجد و موجود عشق هم عابد و معبود عشق عشق است سرگردان عشق هم شادی و هم غم بود هم سور و هم ماتم بود عشق است اصل دردها عشق است هم درمان عشق عشق است مایه درد و غم عشق است تخم هر الم هم سینها بریان عشق هم دیدها گریان عشق هممایه شادی است عشق هم خط آزادیست عشق هم گردن گردنکشان در حکم و در فرمان عشق بس یونس روشن دلی کورا نهنگ عشق خورد بس یوسف گل پیرهن در چاه در زندان عشق دلرا سزا جزعشق نیست جانرا جزا جزعشق نیست راحتفزا جز عشق نیست من بندهٔ احسان عشق جنت بود بستان عشق دوزخ بود زندان عشق آن پرتوی از نوی عشق وین دودی از نیران عشق بر خوان غم میهمان منم زان میخورم خون جگر خون جگر سازد غذا هرکس که شد مهمان عشق بر عشق بستم خویش را بر خویش بستم عشق را تا عشق باشد زان من من نیز باشم زان عشق عشق است او را راهبر از عشق کی باشد مفر عشقست دلها را مقر جانهاست هم قربان عشق تا باشدم جان در بدن از عشق میگویم سخن عشق است جان جان من ای من بلا گردان عشق ای فیض فیض از عشق جوی تا میتوان از عشق گوی از جان و از دل دست شوی شو واله و حیران عشق |
زندگی با همه وسعت خویش مسلک ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست اضطراب وهوس ودیدن و نادیدن نیست زندگی خوردن وخوابیدن نیست زندگی جنبش وجاری شدن است زندگی کوشش و راهی شدن است از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند |
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایه ی سیاهِ سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن! تمام هستی ام خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام می کشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود تو آمدی زدور ها و دورها زسرزمین عطرها ونورها نشانده ای مرا کنون به زورقی زعاجها،زابرها،بلورها مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعرها و شورها به راه پر ستاره می کشانی ام فراتر از ستاره می نشانی ام نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهیانِ سرخ رنگ ساده دل ستاره چینِ برکه های شب شدم چه دور بود پیش از این زمین ما به این کبود غرفه های آسمان کنون به گوش من دوباره می رسد صدای تو صدای بال برفی فرشتگان نگاه کن که من کجا رسیده ام به کهکشان،به بی کران، به جاودان کنون که آمدیم تا به اوجها مرا بشوی با شراب موجها مرا بپیچ در حریر بوسه ات مرا بخواه در شبان دیرپا مرا دگر رها مکن مرا از این ستاره ها جدا مکن نگاه کن که موم شب به راه ما چگونه قطره قطره آب می شود سراحی سیاه دیدگان من به لای لایِ گرمِ تو لبالب از شرابِ خواب می شود به روی گاهواره های شعر من نگاه کن تو می دمی و آفتاب می شود فروغ فرخزاد |
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایه ی سیاهِ سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن! تمام هستی ام خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام می کشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود تو آمدی زدور ها و دورها زسرزمین عطرها ونورها نشانده ای مرا کنون به زورقی زعاجها،زابرها،بلورها مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعرها و شورها به راه پر ستاره می کشانی ام فراتر از ستاره می نشانی ام نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهیانِ سرخ رنگ ساده دل ستاره چینِ برکه های شب شدم چه دور بود پیش از این زمین ما به این کبود غرفه های آسمان کنون به گوش من دوباره می رسد صدای تو صدای بال برفی فرشتگان نگاه کن که من کجا رسیده ام به کهکشان،به بی کران، به جاودان کنون که آمدیم تا به اوجها مرا بشوی با شراب موجها مرا بپیچ در حریر بوسه ات مرا بخواه در شبان دیرپا مرا دگر رها مکن مرا از این ستاره ها جدا مکن نگاه کن که موم شب به راه ما چگونه قطره قطره آب می شود سراحی سیاه دیدگان من به لای لایِ گرمِ تو لبالب از شرابِ خواب می شود به روی گاهواره های شعر من نگاه کن تو می دمی و آفتاب می شود فروغ فرخزاد |
گذشت لحظه های با تو بودنو در پاییز عشقمان
تامی از دوست داشتن باقی نماند چقدر زودگذر بود قصه من و تو و در آنروز که دست بی رحم تقدیر درو کرد گندمزار دلهایمان را و تهی شد همه جا از عطر گل عشق و در کوچ پرنده های غمگین در آن کویر آرزو شاعری دل شکسته و تنها می نوشت شعری به یاد با هم بودن ها شعری برای خشکیدن گلهای عشق در مزرعه دوست داشتنها قطره اشکی به یاد همه خاطره ها |
رندان مست از مولانای کبیر رندان سلامت میکنند جان را غلامت میکنند مستی ز جامت میکنند مستان سلامت میکنند در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت میکنند غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر خورشید ربانی نگر مستان سلامت میکنند افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت میکنند ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو من کس نمیدانم جز او مستان سلامت میکنند ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا وی شاه طراران بیا مستان سلامت میکنند حیران کن و بیرنج کن ویران کن و پرگنج کن نقد ابد را سنج کن مستان سلامت میکنند شهری ز تو زیر و زبر هم بیخبر هم باخبر وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت میکنند آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت میکنند آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت میکنند آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت میکنند آن جان بیچون را بگو وان دام مجنون را بگو وان در مکنون را بگو مستان سلامت میکنند آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو وان یار و همدم را بگو مستان سلامت میکنند آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو وان طور سینا را بگو مستان سلامت میکنند آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو وان نور روزم را بگو مستان سلامت میکنند آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت میکنند ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا ای از تو جانها آشنا مستان سلامت میکنند |
یه شعر زیبا از خانم مینا توکلی دوباره با صدای تو به عمق راز می روم به منتهای عاشقی به صد نیاز می روم نگاه مهربان تو مرا به خلسه می برد ز هیبت شکوه تو چه سرفراز می روم تو ای همه امید من چگونه خنده می کنی که محفل شبانه را بدون ساز می روم من آن شقایقم که با خیال روی ناز تو میان دشت خاطره به روی باز می روم دمیده روی زندگی به آسمان دیده ام ز گرمی وجود تو پی گداز می روم صدا بزم مرا ببر به عمق بی کرانه ها دوباره با صدای تو به عمق راز می روم |
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم در هوس خیال او همچو خیال گشتهام وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم مولانا |
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالهاست که از دیده ی من رفتی، لیک دلم از مهر تو آکنده است هنوز "حمید مصدق":53: |
نه شرقییم، نه غربییم نه بییم، نه بحرییم نه از کان طبیعیم، نه از افلاک گردانم نه از خاکم، نه از آبم، نه از بادم، نه از آتش نه از عرشم، نه از فرشم، نه از کونم، نه از کانم نه از هندم، نه از چینم، نه از بلغار و صقسینم نه از ملک عراقینم نه از خاک خراسانم نه از دنیی، نه ازعقبی، نه از جنت، نه از دوزخ نه از آدم، نه از حوا، نه از فردوس رضوانم مکانم لا مکان باشد، نشانم بی نشان باشد نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانانم مولانا |
ظهر بود. ابتدي خدا بود. ريك زار عفيف گوش مي كرد، حرف هاي اساطيري آب را مي شنيد. آب مثل نگاهي به باد ادراك. لك لك مثل يك اتفاق سفيد بر لب بركه بود. حجم مرغوب خود را در تماشاي تجرد مي شست. چشم وارد فرصت آب مي شد. طعم پاك اشارات روي ذوق نمك زار از ياد مي رفت. *** باغ سبز تقرب تا كجاي كوير صورت ناب يك خواب شيرين؟ *** اي شبيه مكث زيبا در حريم علف هاي قربت! در چه سمت تماشا هيچ خوشرنگ سايه خواهد زد؟ كي انسان مثل آواز ايثار در كلام فضا كشف خواهد شد؟ *** سهراب |
نقل قول:
زیر خاکستر ذهنم باقی است آتشی سرکش و سوزنده هنوز یادگاری است ز عشقی سوزان که بود گرم و فروزنده هنوز *** عشقی آنگونه که بنیان مرا سوخت از ریشه و خاکستر کرد غرق در حیرتم از اینکه چرا مانده ام زنده هنوز *** گاهگاهی که دلم می گیرد پیش خود میگویم آنکه جانم را سوخت یاد میآرد از این بنده هنوز *** سخت جانی را بین که نمردم از هجر مرگ صد بار به از بی تو بودن باشد گفتم از عشق تو من خواهم مرد چون نمردم ، هستم پیش چشمان تو شرمنده هنوز *** گر چه از فرط غرور اشکم از دیده نریخت بعد تو لیک پس از آن همه سال کس ندیده به لبم خنده هنوز *** گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت سالها هست که از دیده من رفتی ، لیک دلم از مهر تو آکنده هنوز *** دفتر عمر مرا دست ایام ورقها زده است زیر بار غم عشق قامتم خم شد و پشتم بشکست در خیالم اما همچنان روز نخست تویی آن قامت بالنده هنوز *** در قمار غم عشق دل من بردی و با دست تهی منم آن عاشق بازنده هنوز *** آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش گر که گورم بشکافند عیان می بینند زیر خاکستر جسمم باقی است آتش سرکش و سوزنده هنوز |
دیشب به یکباره برف بارید |
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان ا ین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من |
هر جا كسي با خاطري خرم نشسته است در خنده هايش، پرده غم نشسته است اندوه هم در دل نماند جاودانه زيرا « غم و شادي » كنار هم نشسته است شايد نپايد، زانكه شادي چون چراغي در رهگذار صر صر ماتم نشسته است هر جا كه ديدم ـ در كنار « شادماني » « اندوه » در جان بني آدم نشسته است |
چندان كه هياهوي سبز بهاري ديگر از فرا سوي هفته ها به گوش آمد، با برف كهنه كه مي رفت از مرگ من سخن گفتم. و چندان كه قافله در رسيد و بار افكند و به هر كجا بر دشت از گيلاس بنان آتشي عطر افشان بر افروخت، با آتشدان باغ از مرگ من سخن گفتم. *** غبار آلود و خسته از راه دراز خويش تابستان پير چون فراز آمد در سايه گاه ديوار به سنگيني يله داد و كودكان شادي كنان گرد بر گردش ايستادند تا به رسم ديرين خورجين كهنه را گره بگشايد و جيب دامن ايشان را همه از گوجه سبز و سيب سرخ و گردوي تازه بيا كند. پس من مرگ خوشتن را رازي كردم و او را محرم رازي؛ و با او از مرگ من سخن گفتم. و با پيچك كه بهار خواب هر خانه را استادانه تجيري كرده بود، و با عطش كه چهره هر آبشار كوچك از آن با چاه سخن گفتم، و با ماهيان خرد كاريز كه گفت و شنود جاودانه شان را آوازي نيست، و با زنبور زريني كه جنگل را به تاراج مي برد و عسلفروش پير را مي پنداشت كه باز گشت او را انتظاري مي كشيد. و از آ ن با برگ آخرين سخن گفتم كه پنجه خشكش نو اميدانه دستاويزي مي جست در فضائي كه بي رحمانه تهي بود. *** و چندان كه خش خش سپيد زمستاني ديگر از فرا سوي هفته هاي نزديك به گوش آمد و سمور و قمري آسيه سر از لانه و آشيانه خويش سر كشيدند، با آخرين پروانه باغ از مرگ من سخن گفتم. *** من مرگ خوشتن را با فصلها در ميان نهاده ام و با فصلي كه در مي گذشت؛ من مرگ خويشتن را با برفها در ميان نهادم و با برفي كه مي نشست؛ با پرنده ها و با هر پرنده كه در برف در جست و جوي چينه ئي بود. با كاريز و با ماهيان خاموشي. من مرگ خويشتن را با ديواري در ميان نهادم كه صداي مرا به جانب من باز پس نمي فرستاد. چرا كه مي بايست تا مرگ خويشتن را من نيز از خود نهان كنم. شاملو |
در باد وآتش
عمری ریاضت ها کشیدم کنج ناکامی تنها به پای چشم تو،ای چشم بادامی! آن کس که سوی دشت تو سیلاب وار آمد با دست خالی میرود اینک به آرامی مثل سرآغازی پر از تکلیف نامعلوم آواره ام در کوره راه بی سرانجامی در این هوا،قله شدن با من نمیسازد گم میشوم در دره ی تاریک گمنامی در آتشم سوزاند وخود،نا پخته بر جا ماند ای دل،دلی مثل دل من کو به این خامی؟! دور از تو میدانی شبم امشب شبیه چیست؟ چون آخرین ساعات یک محکوم اعدامی ! هر چار فصلم ،بر گ برگ زرد کامی هاست در باد آتش سوخت این تقویم خیامی |
دوستت دارم چون
تنهاترین ستاره زندگی من هستی دوستت دارم چون تنها ترین مصرع شعر من هستی دوستت دارم چون تنها ترین فکر تنهایی من هستی دوستت دارم چون زیبا ترین لحظات زندگی من هستی دوستت دارم چون زیبا ترین رویای خواب منی دوستت دارم چون زیبا ترین خاطرات من هستی دوستت دارم چون به یک نگاه عشق من هستی |
قفس همه خوشحال شدند که پریروز ،قناری از این خانه فراری شد و رفت یک نفر از قفس کهنه نپرسید چرا غمگینی مثل این است که بیمار شدی خنده انگار که از روی تو رفت . و چرا زود فراموش شدی تو که در گوشه ایوان بودی پس چرا اینجایی ؟ ته انبار کثیف و تاریک پشت یک بشکه فرسوده نفت . دکتر شهریار جعفری منصور مجموعه شعر آدمک : آدمک |
دلـم بـرای کـسـی تـنـگ اسـت که آفـتـاب صـداقـت را به میهـمـانی گـلهـای بـاغ می آورد و گـیـسـوان بـلـنـدش را - به بـادهـا می داد و دسـتـهـای سـپـیـدش را به آب می بخـشـیـد دلـم بـرای کـسـی تـنـگ اسـت که چـشـمـهـای قـشـنـگـش را به عـمـق آبـی دریـای واژگـون می دوخـت و شعـرهـای خـوشی چـون پـرنـدگـان می خـوانـد دلـم بـرای کـسـی تـنـگ اسـت که هـمـچـو کـودک معـصـومی دلـش بـرای دلـم می سـوخـت.... و او ستاره ی فروغ من بود که مرا از درخش خود محروم کرد... |
قاصدک هان چه خبر آوردي ؟ از کجا و از که خبر آوردي؟ خوش خبر باشي اما اما گرد بام در من بي ثمر ميگردي انتظار خبري نيست مرا نه ز ياري و نه ز ديار و دياري .... باري برو آنجا که بود چشمي و گوشي با کس برو آنجا که تو را منتظرند قاصدک در دل من همه کورند و کرند دست بردار از اين در وطن خويش غريب قاصد تجربه هاي همه تلخ با دلم مي گويد که دروغي تو دروغ که فريبي تو فريب قاصدک خوان..... ولي راستي آيا رفتي با باد ؟ با توام آي ... کجا رفتي آي ؟ راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟ مانده خاکستر گرمي يا جايي؟ در اجاقي –طعمه شعله نمي بندم – خردک شروي هست هنوز؟ قاصدک ابرهاي همه عالم شب و روز در دلم مي گريند....... اخوان ثالث |
وای چه خسته می کند تنگی این قفس مرا پیر شدم نکرد از این رنج و شکنجه بس مرا پای به دام جسم و دل همره کاروان جان آه چه حسرت آورد زمزمه جرس مرا گرگ درنده ای به من تاخت به نام زندگی پنجه که در جگر زندنام نهد نفس مرا طوطی هند عالم قدسم و طبع قند جو وه که به گند خاکیان ساخته چون مگس مرا من که به شاخ سرو و گل پا ننهادمی کنون دست نصیب بین که پر دوخت به خار و خس مرا آب و هوای خاکیان نیست به عشق سازگار آتش آه گو بسوز آن چه به دل هوس مرا جز غم بی کسی در این سفله سرای نا کسی من نشناختم کسی گو مشناس کس مرا ناله شهریار از این چاه به در نمی شود ور نه کمند مو هلد ماه به دسترس مرا |
شیرینی فروش وای از آن روز که یک مرد چهل ساله لال عید هنگام خرید ، عاشق دختر قناد شود دختری خوش برخورد با لبی خندان چشمی مشکی روسری قرمز روپوش سفید که خودش در مجموع یک بهار است بهار وای اگر دختر قناد سئوالی پرسید او چه باید بکند؟ تنش می لرزد به نظر می آید بهترین کار در این موقع فرار است ، فرار |
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم؟ خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی!!! |
ایمان می آورم به دوستی و صداقت قاصدک ! |
فصل دلتنگیها (بهار) فصل دلتنگیها اولش اسفند است آخرش سرسبزی اردیبهشت فصل تصمیم قناری که در اوج غرور به کمی ارزن یک کاسه ی آب و به یک پنجره از کل جهان راضی شد و سر انجام پذیرفت خدا عده ای را نیز اینگونه سرشت ..... ایکاش ایکاش شعر مرا کسانی بخوانند که آدم مهمی نشدند ، دانشمند نشدند ، هنرمند نشدند ، ورزشکار نشدند، هیچ دلخوشی ندارند ، همیشه عاشق بودند، خیلی دعا کردند ، حتی بیمار شدند . |
|
|
حرمت عشق گرامي تر از آن است که من |
(( رفتی برو)) چون مرا کردی به عشقت مبتلا رفتی !.... برو چون بدانستی که می خواهم ترا رفتی !.... برو هر چه کردم التماس و التجا رفتی !.... برو پشت و پا بر عهد و بر پیمان زدی از پیش ما رفتی ....برو راست سوی خصم کج رفتار ما رفتی.... برو از بر ما چونکه رفتی هر کجا رفتی ....برو بار دیگر سوی ما گر آمدی خوش آمدی ور دوباره نیز رفتی خوش بجا رفتی .....برو نه خداحافظ به من گفتی و نه کردی وداع يار خود را به این زودی چرا بردی زیاد رفتی ...برو ورنه خود دانی نمی گویم چرا رفتی ....برو دل مرا تو شکستی ، از نزد ما رفتی ....برو |
اکنون ساعت 03:32 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)