پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

behnam5555 11-18-2010 06:07 PM


می‌گویند زن‌ها در موفقیت و پیشرفت شوهرانشان نقش بسزایی دارند …
ساعد مراغه‌ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم.
اما وی با بی‌اعتنایی تمام سری جنباند و گفت: “خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!”
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم. آن هم با قیافه‌ایی حق به جانب.
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت: “خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!”
شدیم معاون وزارت امور خارجه که خانم باز گفت: “خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو …؟!”
شدیم وزیر امور خارجه و گفت: “فلانی نخست وزیر است … خاک بر سرت کنند!!!”
القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گام‌های مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت: “خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی!!!”


ابریشم 11-18-2010 06:10 PM

رفقا

نويسنده: نادين گورديمر
مترجم: اسدالله امرايي

خانم هاتي فلفور دكمه كنترل از راه دور رازد و دزدگير ماشين رااز كار انداخت، همان موقع گروهي از جوان هااز پشت به او نزديك شدند. سياه. لازم نبود بترسد، اينجاخيابان شهر نبود.
اينجامحل آموزش و يادگيري غيرنژادي بود، جايي كه گلخانه گياهان پرورشي و درختاني به حساب آمد كه شناسنامه گياه شناسي داشتند. جوان هاهم مثل او بخشي از جماعتي بودند كه براي شركت در كنفرانس دانشگاهي آموزش خلق آمده بودند.
آنهاقرار بود آموزش ببينند و او از اعضاي كميته فعالان سياه و سفيد به شمار مي آمد، طرح ژنريك انقلابيون، چپگراهاي سكولار، مسيحي هاي انقلابي و ليبرال.
پشت فرمان كه نشست، جوان باريك و تركه اي دم پنجره او آمد.
<رفيق...> از چشم و ابرو آمدن دوستانه زن و چشم هاي آبي و صورت كك مكي اش جرا‡ تي به خود داد. رفيق به شهر مي رويد؟
نه خلاف جهت مي رفت... به خانه، اماتحت تاثير جو تالار كه اين جوان هابه هر حال همراه و همفكر او بودند، پامي كوبيدند و آواز آزادي سر مي دادند، نه ببخشيد او همپاي آن هاآواز مي خواند، گفت كه تاايستگاه اتوبوسي كه سردسته شان اسم برد، مي رساندشان - بياييد بالا!
بقيه در صندلي عقب نشستند. سردسته شان كنار او.
سفيدي تخم چشم هايش راديد كه به او نگاه كرد و بعد نگاهش رادزديد. دنبال حرفي بود كه سر صحبت باآنهاراكند. البته سؤ ال خوب بود. پابه سن گذاشته هامعمولاً از جوان هاسؤ ال مي كنند. اهل سووتو هستند؟
از هارليست آمده بودند، محله فونينگ.
به حساب سرانگشتي دستش آمد كه دويست كيلومتر فاصله است. چطور خودشان رابه اينجارسانده اند؟ كي به آن هاگفته كه چنين كنفرانسي هست؟
ماعضو كنگره جوانان فونينگ هستيم.
هيات نمايندگي. بااتوبوس آمده بودند، يكي از عقب مانده هاي گروه هاي سياسي كه بعد از شروع كنفرانس مي رسيدند آنهارارساند. پس ناهار مجاني به ايشان نرسيده بود؟
پشت ماشين نفس از كسي درنمي آمد. لابد سردسته به چشم و ابرو به آنهافهمانده بود. برخي الزامات سفر ياتجارب مشترك بين گروه جوانان گاه صدايي درمي آورد: <ماگرسنه ايم> از صندلي عقب انگار يكهو هوايي رابه سكوت خفقان آور مي دمد.
زن يك لحظه زبانش بند آمد. اين گردهمايي هاي بزرگ او راهم به هيجان مي آورد و هم تابلو مي كرد، در مقابل جمعيتي كه پرشور گوش تاگوش مي نشستند كم مي آورد. كساني كه در رديف جلو بودند. آنهايي كه در رديف عقب شعار مي دادند، پاي قهوه اي بچه هايي كه بغل مادرشان بودند و مادرهاكهنه هاشان راعوض مي كردند، دخترهاي كوچولويي باگيس هاي بافته كه مثل پيرزن هاي عجوزه گوش مي دادند، زن هاي گنده اي كه خود راتكان مي دادند و زمزمه مي كردند، مرداني باچهره هاي سياه كه نمي شد چيزي در آن بخواني يكصدااز خدامي خواستند او هم خونتو وي سيزوه راحفظ كند همان طور كه همه در همه جابراي سربازهايشان و جنگهايشان دعامي كنند. آخر روزهايي مثل اين دلش يك نوشيدني مي خواست تادر خلوت و آرامش حالش جابيايد.
گرسنه. نه براي نوشيدني بايخ و كله پاشدن. انگار خود رانمي باخت. ببينيد خانه من همين نزديكي هاست. بياييد چيزي بخوريد، بعد خودم مي رسانم تان به شهر.
خيلي خوب. خيلي هم خوشحال مي شويم. نفس هاي حبس شده در صندلي عقب رهاشد.
به دنبال او از در وارد شدند و از سگ گنده او ترسيدند كه مي گفت آزاري نمي رساند و قلاده نازي به گردن داشت. آنهارااز در آشپزخانه تو برد.
زيراخودش هميشه اين طور وارد خانه مي شد، كاري كه اگر بزرگ بودند، نمي كرد، دوستان سياهي از سر بدجنسي فكر مي كردند انتخاب در ورودي اشتباه تاريخي است. چون مي خواست شكم شان راسير كند، آنهارابه اتاق نشيمن نبرد كه پر از گل و كاناپه بود، بردشان به اتاق ناهارخوري تاسر ميز بنشينند. اتاقي بود كه راحت مي شد اضافي به حساب بياوري. كف بي فرش كه باسقف چوبي طلايي جور در مي آمد چلچراغ مفرغي عتيقه، حصير به جاي پرده هاي كلفت. يك مجسمه چوبي آفريقايي شيري رانشان مي داد كه از زادگاه خودش رهاشده و در سطح درخت موكواخودنمايي مي كرد. چهار صندلي پيش كشيد و خودش به آشپزخانه رفت تاقهوه درست كند و ببيند در يخچال چيزي براي ساندويچ درست كردن پيدامي شود يانه. آنهاباخدمتكار خانه به زبان خودشان احوالپرسي كردند، اماوقتي خدمتكار و بانوي خانه گوشت سرد و نان راهمراه باقهوه حاضر كردند، بانو اجازه نداد كلفت غذاببرد. خودش سيني سنگين راسر ميز برد.
دور ميز نشستند و اصلاً معلوم نبود كه زبان ايماو اشاره راكنار گذاشته باشند شنيدند كه نزديك مي شد. بشقاب هاو فنجان هاراپخش كرد. به غذاچشم دوختند اماانگار به چيز ديگري هم نگاه مي كردند، چيزي كه او نمي ديد، چيزي كه توش و توان مي برد. تعارف مي كرد. ببخشيد فقط گوشت سرد داشتم. ترشي انبه هم هست اگر بخواهيد. شير؟ قهوه اش غليظ است؟ ببخشيد كم نمي گذارم. مي خواهيد آب جوش بياورم؟
مي خورند. وقتي سعي مي كند بايكي ديگر حرف بزند، او مي گويد اكسكيوس؟ بعد متوجه مي شود كه او انگليسي نمي داند، زبان سفيدهارانمي فهمد، شايد مختصري از آفريكانرهاي شهرك روستايي شان شنيده باشد. ديگري اسم خودش رامي گويد، انگار مي خواهد از غذاتعريف كند. من شدراك نسوتشاهستم. نام خانوادگي اش راتكرار مي كند كه جابيفتد.
اماديگر حرف نمي زند. زبان چشم و ابرويي به كار مي افتد و سردسته ظرف خالي شده شكر رابه طرف او مي گيرد: <لطفاً>. مي دود به آشپزخانه پر مي كند و برمي گردد. به كربوهيدرات نياز دارند. گرسنه اند، جوانند، نياز دارند، مي سوزانند. از كمي غذاآشفته است و بعد متوجه ظرف ميوه مي شود، جاميوه اي بزرگ مسي پر از سيب و موز است. شايد يكي دو هلو هم زير برگ هاي مويي باشد كه باآن دوست دارد منظره طبيعت بي جان راتكميل كند. ميوه بخوريد. بفرماييد.
بشقاب هاو فنجان هاراروي هم مي گذاشتند نمي دانستند چه كنند و توي اين اتاقي كه معلوم بود فقط مي خورند و آشپزي نمي كنند و نمي خوابند، نمي دانستند بايد چه بكنند، در حالي كه ظرف سيب و موز رادرمي آوردند و شدراك نسوتشاتنهاهلو رانشان كرد و آن رابرداشت، او باسردسته حرف مي زد و اسمش راپرسيد. دوميل. هنوز در مدرسه اي، دوميل؟ البته به مدرسه نمي رود. آنهاهم به مدرسه نمي روند. بچه هاي هم سن و سال آنهاچند سالي بود كه به مدرسه نمي رفتند، چون مدرسه سنگر مبارزه، محل تحريم، تظاهرات، آموزش عقايد سياسي و آموزش قيام عليه نوع زندگي و بدبختي هاي خانواده شان عنوان هاي دهن پركني داشتند. رئيس شعبه كنگره جوانان، دو سال پيش از مدرسه اخراج شد. رهبري يك تحريم رابه عهده داشت؟ به پليس سنگ انداخته بود؟ شايد هم مدرسه راآتش زده باشد؟ مي گويد همه اين هاهست. خيلي سر درنمي آورد فقط اسم فعاليت هاي سياسي رابلد است. دو سال نگذاشتند به مدرسه بروي، نه. تمام اين مدت چكار مي كردي؟
به او فرصت نمي دهد سيب بخورد. يك گاز گنده مي كند و سرش راراروي گردن باريك پسرانه اش تكان مي دهد. من تو بودم. از ژوئن امسال 6 ماه تو هلف بودم.
به بقيه نگاه مي كند، تو چي؟
شدراك سر خم مي كند. دوتاي ديگر به او نگاه مي كنند. بايد مي دانست، بايد مي دانست از رنگ آنهابايد مي فهميد چه جوابي بدهند. قرار نبود كه جزو يازده نفر اول كريكت انتخابشان كنند يابه اردوي تفريحي اروپابفرستندشان.
سردسته دوميل به او مي گويد كه مي خواهد دوره مكاتبه اي بخواند كه از دو سال پيش دنبال آن بوده. دو سال پيش كه هنوز بچه بود و اين موهاپشت لب و صورتش درنيامده بود كه او رامرد مي كرد و از دنياي كودكي مي كند. در ترديد و سكوت حاكم بر اتاق و لكه هاي قهوه اي روي بشقاب هاو ميز و پوست موز روي ميز معلوم مي شد كه نمي تواند فرم ثبت نام دوره مكاتبه اي رابگذارند، نمي تواند و آن دو سال رامحروم مانده بود. به آنهانگاه كرد و باورش نمي شد چه چيزي رامي داند كه آنهاهمين حالادر خانه او كلاشينكوفهاي خود راكه فقط سرودش رامي خواندند بيرون بكشند و سرود خوان مرگ رابه بازي بگيرند. مواد منفجره مي بستند زير كاميون ها، مي روند و لاي بوته هاو جاده هابيل به دست مي گيرند امانه براي كشاورزي و درخت كاري بلكه براي كاشت مين. آنهارامي بيند كه به سختي زخمي شده اند اماباورش نمي شود كسي رازخمي كنند. دست هاي نوچشان راباماليدن كف دست هابه هم پاك مي كردند.
سكوت رامي شكند، حرفي بزنيد، چيزي بگوييد. از شير من خوشتان آمد؟ قشنگ نيست؟ يك هنرمند زيمبابوه اي آن رادرست كرده، اسمش فكر مي كنم دوبه باشد. امااين حركت ناگهاني چشمشان راباز كرد. دوميل بانگاه خيره بي حرف آنچه رابر وجودشان سنگيني مي كرد لو داد. در اتاق دنگال چلچراغ عتيقه گران قيمت و پرده حصيري و شير منبت كاري شده همه اش يك حد داشت، پديده هاي نامتمايز و غيرقابل كشف، تنهاچيز واقعي غذابود كه سيرشان كرد.

behnam5555 11-18-2010 06:12 PM


یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد. این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.
روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود:
“این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”
دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟”

پس به طبقه ی بالایی رفتند …

در طبقه ی دوم نوشته بود:
“این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند.”


دختر گفت: “هوووومممم … طبقه بالاتر چه جوریه …؟”
طبقه ی سوم:

“این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”


دختر: “وای … چقدر وسوسه انگیز … ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند …


طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند.”


آن دو دختر واقعا به وجد آمده بودند …
دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟”



پس به طبقه ی پنجم رفتند …
آنجا نوشته بود: “این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”


behnam5555 11-18-2010 06:14 PM


خانم باربارا والترز كه از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریكاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در كابل تهیه كرد.
در سفری كه به افغانستان داشت متوجه شده بود كه زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می‌روند.

خانم والترز اخیرا نیز سفری به كابل داشت ملاحظه كرد كه هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می‌دارند و علی رغم كنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی‌را پاس می‌دارند.
خانم والترز به یكی از این زنان نزدیك شده و می‌پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینكه سنت دیرین را كه زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می‌كردید همچنان ادامه می‌دهید؟
این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می‌گوید: بخاطر مین‌های زمینی!


نكته اخلاقی: مهم نیست كه به چه زبانی حرف بزنید و یا به كجا بروید فقط بدانید پشت سر هر مردی یك زن باهوش قرار دارد.

behnam5555 11-18-2010 06:15 PM

روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.
پسر لقمان گفت: ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.

behnam5555 11-18-2010 07:16 PM


داستانی از سقراط

روزی سقراط (حکیم معروف یونانی)، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.”
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟” مرد با تعجب گفت: خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.”
سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟ مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش “غفلت” است و باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.


فرانک 11-18-2010 09:21 PM

درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود، پادشاهی بر او بگذشت درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر برنیاورد و التفات نکرد.

سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه ی خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت و آدمیت ندارند، وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد ! سلطان ِروی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی ؟ گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر،

بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک

پادشه پاسبان درویش است.......گرچه رامش به فر دولت اوست
گوسپند از برای چوپان نیست......بلکه چوپان برای خدمت اوست
یکی امروز کامران بینی.........دیگری را دل از مجاهده ریش
روزکی چند باش تا بخورد.........خاک مغز سر خیال اندیش
فرق شاهی و بندگی برخاست........چون قضای نبشته آمد پیش
گر کسی خاک مرده باز کند........ننماید توانگر و درویش

ملک را گفت درویش استوار آمد، گفت از من تمنا بکن. گفت آن همی خواهم که دگر باره زحمت من ندهی، گفت مرا پندی بده گفت :
دریاب کنون که نعمتت هست به دست.........کین دولت و ملک مى رود دست به دست

ابریشم 11-19-2010 06:24 PM

خدايا شكر

روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید:….
شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

behnam5555 11-21-2010 08:51 PM


توفان که از شيراجان (نام پيشين سيرجان) گذشت غم و اندوه بسيار برجاي گذاشت بسياري از خانه ها و درختان را خراب و سرنگون ساخت دل مردم گرفته غمگين بود . در اين آشوب زمانه پسري به نام نيما دلباخته دختري شده بود که نامش نِيشام بود نيما سالها دور از خانواده و در سفر زندگي کرده بود و چهار برادر داشت که هر يک داراي ثروت و اندوخته ايي بودند پدر نيشام بارها به خانواده نيما گفته بود هر يک از برادران ديگر خواستگاري مي کرد مشکلي نبود اما نيما توان اداره زندگي نيشام را ندارد . و هر چه خانواده نيما به او مي گفتند به جاي عاشقي پي کسب و کاري را بگيرد و به اين شکل به همگان بفهماند توانايي همسرداري را دارد او نمي شنيد و از دور چشم به خانه زيبا و بلند نيشام داشت .
کم کم رفتار نيما موجب برافروختگي و ناراحتي پدر و بردران نيشام گشت آنها شبي به خانه نيما آمده و در برابر پدر و برادران نيما به او گفتند اگر باز هم در اطراف خانه اشان پرسه بزند چشم خويش را بر دوستي هاي گذشته خواهند بست .
نيما انگار تازه از خواب بيدار شد بود گفت مگر من چکار کرده ام ؟ تنها عاشقم همين !
پدر نيشام گفت : عاشقي که خانه و خوراک زندگي نيست ما دختر به آدم مستمندي همچون تو نمي دهيم .
نيما گفت : من مستمند نيستم
پدر و برادران نيشام خنديدند و گفتند آنچه ما مي بينيم جز اين نيست .
نيمروز فردايش شش مرد با پوششي از گران بهاترين پارچه هاي نيشابوري و اسبهاي ترکمن در برابر خانه نيشام ايستاده بودند آن شش مرد نيما ، پدر و برادرانش بودند . بهت سرآپاي وجود ميزبانان را گرفته بود . پس از آنکه بر صندلي ميهماني نشستند نيما گفت هنگامي که در سفرم بانو آفرين ( سي امين شاهنشاه ساساني ) را از رودخانه خروشان نجات دادم او به من گفت پيش من بمان . گفتم من مسافرم و او گفت يادگاري به تو مي دهم که هر وقت همچون من به خفگي رسيدي کمکت کند .
ديشب شما سعي داشتيد مرا غرق کنيد اما اينبار دستان پادشاه ايران مرا نجات بخشيد .
پدر و برادران نيشام از اين که شب قبل به گونه ي بسيار زشت به او گفته بودند : ما دختر به آدم مستمندي همچون تو نمي دهيم پشيمان بودند .
مي گويند نيما و نيشام همواره دستگير مستمندان بودند و زندگي بسيار نيکو داشتند .
نکته ها:
سفر انسانها را پخته و نيرومند مي سازد . و به سخن ارد بزرگ : سفر ، ناي روان است براي انديشه و آرمان بزرگ فردا .



ابریشم 11-22-2010 03:45 PM

خــَــر دردمند و گــرگ نعلبند !!!! ...
یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید.
بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود.
روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که “یک عمر برای این بی انصاف‌ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند”.
خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند.
گرگ درنده همین که خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد”اگر می توانستم راه بروم، دست و پایی می کردم و کوششی به کار می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار می کند برای هر گرفتاری چاره ای پیدا می شود”. نقشه ای را کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد اما نمی توانست قدم از قدم بردارد. همینکه گرگ به او نزدیک شد خر گفت:”ای سالار درندگان، سلام”.

گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:”سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟” خر گفت: “نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم. این را می گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی آید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم”.

گرگ پرسید:”خواهش؟ چه خواهشی؟”
خر گفت:”ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همانطور که جان آدم برای خودش شیرین است البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بیحال نشده ام در خوردن من عجله نکنی و بیخود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را نگاهداشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم. در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.”

گرگ گفت:”خواهشت را قبول می کنم ولی آن چیزی که می گویی کجاست؟ خر را با پول می خرند نه با حرف”.

خر گفت:”صحیح است من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، تو بره ام را با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می دوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من می داد. گوشت من هم خیلی شیرین است حالا می خوری و می بینی. آنوقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعل های دست و پای مرا هم از طلای خالص می ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده ای هستم و نعلهای دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی می توانی این نعلها را از دست و پایم بکنی و با آن صدتا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعلهای پر قیمتی دارم!”

همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار می شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همینکه به پاهای خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندانهایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.

گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت:”عجب خری هستی!”
خر گفت:”عجب که ندارد، ولی می بینی که هر دیوانه ای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!”

گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید:”ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟”

گرگ گفت:”شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.”
روباه گفت:”خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟”
گرگ گفت:”هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد،کار من سلاخی و قصابی بود،زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم!”.


ابریشم 11-22-2010 03:46 PM

آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...
چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.
زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت...!
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !
مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است . او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.
عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست . بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد...
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.
چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد ...

سخن روز :تا زمانیکه امروز مبدل به فردا شود انسان‌ها از سعادتی که در این دم نهفته است غافل خواهند بود. (ضرب‌المثل چینی)


behnam5555 11-22-2010 08:58 PM

برندگان و بازندگان
برنده، بيش از بازنده كار انجام مي دهد، و در انتها باز هم وقت دارد.
بازنده، هميشه «آنقدر گرفتار» است كه نمي تواند به كارهاي ضروري بپردازد.
وقتي برنده اي مرتكب اشتباه مي شود، مي گويد «اشتباه كردم»
وقتي بازنده اي مرتكب اشتباه مي شود، مي گويد «تقصير من نبود»
برنده، مي داند به خاطر چه چيزي پيكاركند، و بر سر چه چيزي توافق و سازش نمايد.
بازنده، آن جا كه نبايد سازش مي كند، و به خاطر چيزي كه ارزش ندارد، مبارزه مي كند.
برنده، با جبران اشتباهش تأسف و پشيماني خود را نشان مي دهد.
بازنده، مي گويد «متأسفم»، اما در آينده اشتباه خود را تكرار مي كند.
برنده، گوش مي دهد.
بازنده، فقط منتظر رسيدن نوبت خود، براي حرف زدن است.
برنده مي گويد: «بايد راه بهتري هم وجود داشته باشد»
بازنده مي گويد: «تا بوده همين بوده و تا هست همين است»
برنده، به افراد برتر از خود احترام مي گذارد، و سعي مي كند تا از آنان چيزي بياموزد.
بازنده، از افراد برتر از خود نفرت داشته، و در پي يافتن نقاط ضعف آنان است.
برنده، گام هاي متعادلي دارد.
بازنده، دو نوع سرعت دارد، يا خيلي تند و يا خيلي كند.
برنده، مي داند كه گاهي اوقات پيروزي به بهاي بسيار گراني بدست مي آيد.
بازنده، بسيار مشتاق برنده شدن است، در جايي كه نه قادر به برنده شدن و نه حفظ آن است.
برنده، مشكلي بزرگ را انتخاب مي كند، و آن را به اجزاي كوچكتر تفكيك مي كند، تا حل آن آسان گردد.
بازنده، مشكلات كوچك را آنچنان به هم مي آميزد، كه ديگر قابل حل شدن نيستند.
برنده، از اشتباهات خود درس مي گيرد.
بازنده، از ترس مرتكب شدن اشتباه، ياد گرفته كه اقدام به هيچ كاري نكند.
بازنده، شكست هاي خود را ناشي از تبعيض يا سياست مي داند.
برنده، ترجيح مي دهد كه خود را مسئول شكست هايش بداند، و نه ديگران را.
بازنده، به قضا و قدر اعتقاد دارد.
برنده، معتقد است، ما با كارهاي درست و اشتباه خود، سرنوشت خويش را تعيين مي كنيم.
برنده،سعيميكند رفتارهاي خود را براساس نتايج آنها قضاوتكند، ورفتارهاي ديگران را، براساس قصدونيت آنها ارزيابي كند.
بازنده، رفتارهاي خود را بر اساس قصد و نيت خويش و رفتارهاي ديگران را بر اساس نتايج آنها ارزيابي مي كند.
برنده، پس از بيان نكته اصلي مورد نظرش، لب از سخن فرو مي بندد.
بازنده، آنقدر به صحبت ادامه مي دهد، كه نكته اصلي را فراموش مي كند.
برنده، حتي زماني كه ديگران وي را به عنوان يك خبره مي شناسند، مي داند كه هنوز خيلي چيزها را نمي داند.
بازنده، مي خواهد كه ديگران او را يك خبره بدانند، و اين نكته كه « بسيار كم مي دانم» را هنوز نياموخته است.


منتخب از كتاب «برندگان و بازندگان» نوشته «سيدني جي. هريس»

behnam5555 11-22-2010 10:24 PM


شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟
ستاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم .
استاد گفت: عشق یعنی همین


شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد كه:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم .
استاد باز گفت:ازدواج هم یعنی همین


با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند


روناک 11-23-2010 05:51 PM

امروز ظهر شیطان را دیدم !
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...
گفتم: ظهرشده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذراندهاند...
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم: به راه عدلو انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت: من دیگر آن شیطانتوانای سابق نیستم. دیدم انسانها،آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانیانجام میدادم،روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چهنیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد،زیر لب گفت:
آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسلاو در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود،و گرنه در برابر آدمبه سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر شیاطینی ...!

فرانک 11-24-2010 08:52 PM

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود.

شش روز می گذشت ....

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:

چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟

خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟

او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از

جایش بلند شد ناپدید شود.

قلبی داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا

قلب شکسته، درمان کند.



این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .

خداوند فرمود:نمی شود !! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی.....

را که این همه به من نزدیک است،تمام کنم.

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با

یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.



فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .

بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی

که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .



فرشته پرسید:فکر هم می تواند بکند ؟

خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی

زیادی مواد مصرف کرده اید.



خداوند مخالفت کرد:آن که نشتی نیست، اشک است.

فرشته پرسید:اشک دیگر چیست ؟

خداوند گفت:اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی،

تنهایی، سوگ و غرورش.

فرشته متاثر شد.



شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید

چون زن ها "واقعا" حیرت انگیزند.

زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.

همواره بچه ها را به دندان می کشند.

سختی ها را بهتر تحمل می کنند.

بار زندگی را به دوش می کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.

وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.

وقتی خوشحالند گریه می کنند..

و وقتی عصبانی اند می خندند.

برای آنچه باور دارند می جنگند.

در مقابل بی عدالتی می ایستند.



وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.

برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.

بدون قید و شرط دوست می دارند.



وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و وقتی

دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.

در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.

در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،

با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند

چه قدر برایشان مهم هستید.



قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و

بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد

کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند



خداوند گفت:این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

فرشته پرسید:چه عیبی ؟

خداوند گفت:قدر خودش را نمی داند

فرانک 11-24-2010 09:07 PM

سوسک و خدا

قشنگ کوچولو گفت: کسي دوستم ندارد. مي داني چقدر سخت است اين که کسي دوستت نداشته باشد؟ تو براي دوست داشتن بود که جهان را ساختي. حتي تو هم بدون دوست داشتن ...!!
خدا هيچ نگفت.
گفت: به پاهايم نگاه کن! ببين چقدر چندش آور است. چشم ها را آزار مي دهم. دنيا را کثيف مي کنم. آدم هايت از من مي ترسند. مرا مي کشند براي اينکه زشتم. زشتي جرم من است.
خدا هيچ نگفت.
گفت: اين دنيا فقط مال قشنگ هاست. مال گل ها و پروانه ها، مال قاصدک ها، مال من نيست.
خدا گفت: چرا مال تو هم هست.
دوست داشتن يک گل، دوست داشتن يک پروانه يا قاصدک کار چندان سختي نيست. اما دوست داستن يک سوسک، دوست داستن تو کاري دشوار است.
دوست داشتن کاري است آموختني؛ و همه رنج آموختن را نمي برند.
ببخش کسي را که تو را دوست ندارد، زيرا که هنوز مؤمن نيست. زيرا که هنوز دوست داشتن را نياموخته. او ابتداي راه است.
مؤمن دوست دارد. همه را دوست دارد. زيرا همه از من است و من زيبايم. چشم هاي مؤمن جز زيبا نمي بينند. زشتي در چشم هاست. در اين دايره هر چه که هست، نيکوست. آن که بين آفريده هاي من خط کشيد، شيطان بود. شيطان مسئول فاصله هاست.
حالا قشنگ کوچکم! نزديک بيا و غمگين نباش.
قشنگ کوچک حرفي نزد و ديگر هيچگاه نينديشيد که نازيباست.!!!!!!!!!!!!!!!

ابریشم 11-25-2010 11:01 PM

شقایق
خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.
http://kpzoma.bay.livefilestore.com/.../2cmq6fa_1.jpgشقایق
(یاشار( خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.
دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است.
آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت:
- شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است...
خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم:
- سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟!
اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم.
بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم...
بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند.
روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت:
- شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند.
به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.
می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ...
حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:
- رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرینها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم...
چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است...
روز آخر به من گفت:
- نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم.

ابریشم 11-25-2010 11:03 PM

بامبو و سرخس
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟ http://aftab.ir/articles/science_edu...cdb54972c4.jpgبامبو و سرخس
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.. ریشه هایی ‏كه بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏كرد.

جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند.

ابریشم 11-25-2010 11:05 PM

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.


اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.


نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

behnam5555 11-26-2010 08:15 PM


نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.

ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.

مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.

تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.

چهار و چهل و پنج دقیقه!

گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!


behnam5555 11-27-2010 12:47 PM

داستان مرغداني ....
 


داستان
مرغداني ( 1 )

نويسنده: محمد محمدعلي


تلفن زنگ زد. كاشفي بود.
«بازنشستگي آقا ولي چي شد؟»
«احتمالا همين امروز فردا حكمش صادر مي‌شود.»
«براش كاري در نظر گرفتم.»
«ممنون كه سفارش ما را فراموش نكردي، جناب!»
«فقط بگو مرد كارهاي سنگين هست؟»
«به هيكل گنده و شُلش نگاه نكن، اين جا دست تنها كار يك آبدارخانه و چند تا كارمند را پيش مي‌برد.»
«بعد از ظهر مي‌آيم سراغش تا محل كار را نشانش بدهم. تو هم بيا. بهترست كه جلو تو باهاش حرف بزنم.»
بدم نمي‌آمد مرغداني و باغي را كه به تازگي اجاره كرده بود، ببينم. گاهي كه به خواهش همسايه‌ها، مرغ پركنده مي‌آورد، مي‌نشست و از تجهيزات مرغداني و محوطه‌ي اطرافش تعريف مي‌كرد. مي‌گفت: چه درخت‌هاي ميوه‌اي ... چه باغ باصفايي! عينهو بهشت برين ...
گوشي را گذاشتم. صدا زدم: «آقا ولي، آقا ولي!»
مثل هميشه، تا بجنبد و شكم بزرگش را جا به جا كند و بيايد جلو در اتاق و بگويد: «فرمايش؟» چند دقيقه‌اي طول كشيد. درست مثل وقتي كه كارمندها صدايش مي‌زدند، چاي بياورد، يا پرونده‌اي را ببرد زيرزمين و به بايگاني برساند.
هميشه مي‌گفت: «چند تا كار هست كه بايد هر روز انجام شود. من هم چشمم كور انجام مي‌دهم. حالا چند دقيقه ديرتر يا زودتر چه توفيري مي‌كند؟» انصافا مي‌آمد و هر كاري بود، انجام مي‌داد، ولي مثل ساعتي كه هميشه چند دقيقه عقب باشد.
دوباره صدايش زدم، آمد. با پاشنه‌ي خوابيده و لخ‌لخ‌كنان. تكه ناني خشكيده دستش بود. اول متوجه نشدم با عينكش چه كار كرده. فقط يك سفيدي ديدم. وقتي ديد نگاهش مي‌كنم، همان وسط اتاق ايستاد. پشت شيشه‌ي سمت چپ عينكش، تكه‌اي كاغذ سفيد چسبانده بود. با يك چشم درشت و مشكي نگاهم مي‌كرد. معلوم بود كه شب را نخوابيده، دسته‌اي از موهاي پشت سرش بدخواب شده و رو به بالا شكسته بود. شانه‌هايش پهن و افتاده بود و همان كت راه‌راه و شلوار گشاد هميشگي تنش بود. هيچ نگفت و سرش را خاراند. از پسرش پرسيدم كه تيمسار صدايش مي‌زديم.
گفت: «شكر خدا همين ديشب نامه‌اش رسيد. دعا و سلام رسانده، نوشته من حالاست كه قدر پدر و مادرم را مي‌دانم و مي‌فهمم.»
گفتم: «پس چرا دمغي؟»
گفت: «با بيست سال سابقه‌ي خدمت و پايه‌ي حقوق مستخدمي، شكم پنج تا قناري هم سير نمي‌شود، چه برسد به آدم!»
خواستم بگويم: «بازنشستگي را خودت تقاضا كردي.» نگفتم. گفتم: «چرا اين شكلي شدي، مرد؟»
گفت: «قوز بالا قوز ... سيم‌هاي اين چشمم قاطي شده، اما شكر خدا اتصالي نكرده به اين يكي. چيزي نيست. خوب مي‌شود.»
نظرش را درباره‌ي كار توي مرغداني پرسيدم. گفت كه از خدايش است و چرا دلش نخواهد. مرغداري هم بد شغلي نيست.
گفتم: «آقاي كاشفي تلفن زد. از همين امروز كاري برات دست و پا كرده.»
پوست صورتش جمع شده بود، و چشم سالمش كوچك مي‌نمود، لبخندي بر گوشه‌ي لب داشت:
«چه همچين دست به نقد؟ انگار همين يكي دو ماه پيش بود كه سپرديد.»
پشت ميز طرف ديگر اتاق نشست. همچنان كه مشغول ريز كردن تكه نان خشكيده بود گفت:
«خدا پدر زنم را نيامرزد. از بس كه از ژاندارم‌ها چشم زخم ديده بود، اصرار داشت كه من نوكر دولت بشوم. ولي من هميشه از شغل آزاد خوشم آمده. نوكر و آقاي خودم. خودم و خودم.»
صبح‌ها، همين كه فرصتي پيدا مي‌كرد، پشت ميز آبدارخانه مي‌نشست و براي چند تا كبوتر چاهي كه جمع مي‌شدند پشت پنجره‌ي اتاق ما، نان خرد مي‌كرد. بعد، با مشت پر مي‌آمد كنار پنجره و بي‌آن كه مزاحم كسي بشود همه را مي‌ريخت براي كبوترهاي گرسنه‌اي كه به ورقه‌ي آهني سقف كولر نوك مي‌زدند.
برگشت به طرفم: «من سله و قفس و سبد آهني و بزرگ نمي‌توانم بلند كنم. يك وقت حكايت رودربايستي نباشد.»
گفتم: «اين همسايه‌ي ما آدم بدي نيست، ولي جايي هم نمي‌خوابد كه آب زيرش برود. تو را ديده و اگر طالب نبود تلفن نمي‌زد.»
نان را ريز ريز كرد و از پشت ميز بلند شد. هر دو به كنار پنجره رفتيم. عادت داشت نان را در چند نوبت بريزد. صبر مي‌كرد بخورند و تا مي‌ديد دارد تمام مي‌شود، دوباره مي‌ريخت. هر بار كه كبوترها با ولع هجوم مي‌آوردند، لبخند مي‌زد. گفت:
«كار خدا را مي‌بيني؟ يك وقتي روزي ما حواله شده بود به اين زبان‌بسته‌ها ... بچه كه بودم، برادرم يك چادرشب برمي‌داشت و مي‌رفت سر چاه. گاهي مرا هم مي‌برد، مي‌گفت: ولي تو بالا باش، و خودش مي‌رفت پايين. سي تا چهل تا از اين زبان‌بسته‌ها را تلمبار مي‌كرد توي چادرشب و يك هفته ده روز پدرم را از بابت پول گوشت جلو مي‌انداخت. بيچاره‌ها گوشتي نداشتند. من نمي‌خوردم ولي حالا كه نگاه مي‌كنم باز از اين گوشت‌هاي يخ‌زده بهتر بود ...»
برگشت به طرفم:
«بعضي از اين كفترهاي چاهي خيلي ناقلا و ناتواند. گاهي كه صبح‌ها دير مي‌رسم اداره، مي‌روند جاي ديگر مي‌خورند و فضله‌شان را مي‌آورند اينجا، اما چه كار مي‌شود كرد؟ بايد بي‌مزد و منت مواظب و مراقب‌شان بود. از فردا كه من نيستم، شما به اين زبان‌بسته‌ها غذا بده، ثواب دارد.»
گفتم: «باشد. حتما به بقيه هم مي‌سپرم. نگران نباش.»
ساعت چهار و نيم سوار ماشين كاشفي شديم. آقا ولي، روي صندلي عقب، كنار كپه‌اي از شانه‌هاي خالي تخم‌مرغ نشست. چند جزوه و كتاب مرغداري هم اطرافش پراكنده بود. كاشفي آينه را ميزان كرد و راه افتاد.
گفت: «حتما چشم آقا ولي آستيگمات شده، بله؟»
آقا ولي عينكش را برداشت و شيشه‌ي طرفي را كه كاغذ نچسبانده بود، با سر انگشت پاك كرد:
«درد نمي‌كند، ولي مثلا اين خط جدول خيابان هست، يا آن تير چراغ برق، لبه‌هاش را كج و كوله مي‌بينم، حاليم هست شكسته نيست، اما مي‌بينم كه شكسته‌ست. يكي از آشناها گفت، اين كار را بكنم. اتفاقا از ديشب با همين يك چشم راحت‌ترم و بهتر مي‌بينم. مثل اين كه همين يكي از اولش هم كفايت مي‌كرده.»
خنديد و پرسيد: «مرغداني‌ها كه ديده‌باني ندارند. دارند؟»
هر سه خنديديم، و كاشفي پيپش را كه باز خاموش شده بود، با كيسه‌ي نايلوني توتون به من داد. روشن كردم، بوي خوش توتون فضا را پر كرد. مي‌دانستم همقطارهاي سابقش كه هنوز در مرزها خدمت مي‌كنند برايش مي‌فرستند. پرسيدم كه توتون را گران مي‌خرد؟ گفت از وقتي كه از خدمت بيرون آمده، اين چيزها را با رفقا معاوضه مي‌كند. ران و سينه مي‌دهد، كاپيتان بلك مي‌گيرد.
گفتم: «خوب، برويم سر اصل مطلب. نگفتي براي آقا وليِ ما چه كاري در نظر گرفته‌اي؟ بالاخره ما هستيم و همين يك آقا ولي كه چشم و چراغ اداره‌ست.»
از خيابان پر درخت پشت دانشگاه با سرعت گذشتيم، و به طرف بالا پيچيديم. كاشفي گفت:
«يكي از كارگرهام به اسم زعيم، دو روزه كه نيامده سر كار. آقا ولي را مي‌گذارم جاي زعيم. كار جمع و جوري‌ست. شايد هفته‌اي بيست ساعت بيشتر كار نداشته باشيم.»
آقا ولي عينكش را گذاشت و به پشتيِ صندلي تكيه داد:
«تا جايي كه مي‌دانم اگر علاقه به كار باشد كم و زيادش آدم را خسته نمي‌كند، ولي بالاخره يك جوري هم نباشد كه آدم شرمنده‌ي زن و بچه‌اش بشود. بيست ساعت در هفته، بدون اضافه كاري ...»
كاشفي گفت: «درآمد زعيم بد نبود. هر ماه مبلغي مي‌فرستاد به دهاتش. هفته به هفته تو باغ مي‌ماند. تو هم مثل زعيم. آن‌جا كسي با تو كاري ندارد. جاي باصفايي‌ست. جاي خواب هم داري. درخت‌هاش به ميوه نشسته. باصفاست، تا بخواهي درندشت. عينهو بهشت برين.»
آقا ولي گفت: «زنم مريض شده. دو تا بچه‌ي كوچك هم دارم. دلم مي‌خواست شب‌ها بروم خانه و صبح زود بيام. چه كنم؟ بچه‌ها عادت كرده‌اند كه شب‌ها خانه باشم.»
كاشفي گفت: «هيچ عيبي ندارد. من از اين جهت گفتم كه آن‌جا را مال خودت بداني.»
آقا ولي، سر و سينه‌اش را جلو كشيد:
«اين خيابان‌ها مي‌رسند به شمال شهر؟»
كاشفي گفت: «بله، از سربالايي مالك‌آباد كه بگذريم، سردرِ كاشي‌كاري و شير خورشيد نشان باغ پيداست. باغِ آقا شجاع معروف‌ست. نشنيدي؟»
آقا ولي گفت: «هميشه دلم مي‌خواست مدتي بالاي شهر كار كنم. راستي ببينم، آن‌جا ماشين جوجه‌كشي هم داريد؟»

كاشفي با سرعت از چراغ قرمز راهنما گذشت. از تقاطع چهارراه به سمت غرب پيچيد:
«بله، از توليدات داخلي‌ست.»
آقا ولي گفت: «اين حرف‌ها حالا قديمي شده، ولي مي‌پرسم، جوجه‌كشي با دستگاه، دخالت تو كار خدا نيست؟ بابت زود به عمل آمدن نطفه‌ها عرض مي‌كنم.»
هم من و هم كاشفي زديم زير خنده. خودش هم خنده‌اش گرفت، ولي حدس مي‌زدم به علت نفهميدن نوع كارش بوده كه اين سؤال را كرده. گاهي خجالت مي‌كشيد، چيزي را كه نمي‌دانست و ذهنش هم ياري نمي‌كرد، زود و دقيق بپرسد، بعد مطلب ديگري را مي‌كشيد وسط. دور و بر مطلبي مي‌پلكيد كه روش نمي‌شد بگويد.
گفتم: «به قول خودت حكايت رودربايستي كه نيست. اگر مايلي كار كني، همين‌جا درباره‌ي نوع كار و حساب و كتابش سؤال كن. من كه دخالت نمي‌كنم علت دارد. تو هنوز براي من همان آقا وليِ توي اداره‌اي. پدر تيمسار سعيد خان دليجاني.»
گفت: «گفتنش آسان نيست. تازه چه اهميتي دارد؟»
بعد، همان‌طور كه داشت يله مي‌شد روي پشتي صندلي، ادامه داد:
«تخصص نداشتن بد دردي‌ست. تو محله‌ي ما مستخدمي هست كه حداقل هفته‌اي دو بار براي آشپزي مجالس عزا و عروسي دعوتش مي‌كنند. خوب همين كميتش را راه مي‌اندازد، اما من، نه كاري بلدم و نه دلم تو خانه قرار مي‌گيرد. حالا مشغولياتي داشته باشم كافي‌ست، ولي نگفتيد كارم چي هست؟»
كاشفي گفت: «گفتم كه، شما را مي‌گذارم جاي زعيم. زعيم مسئول مرغ و خروس‌هايي بود كه ما به صورت سرد به بازار مي‌فرستيم. البته تو باغ كارهاي ديگري هم هست كه فعلا هركدام مسئولي دارد. اگر از اين كار خوشت نيامد، مجبوري صبر كني تا چند ماه ديگر كه كارها رونق بيشتري گرفت، شايد توانستم كار ديگري برات دست و پا كنم. ولي فعلا همين يك شغل را خالي داريم.»
آقا ولي گفت: «مي‌بخشيد زياد پرس و جو مي‌كنم. كار زعيم چي بود؟ مثلا به مرغ‌ها دانه مي‌داد، يا چه كار مي‌كرد؟»
كاشفي گفت: «ببين هر كاري معايب و محاسني دارد. فقط نبايد سرسري گرفتش. زعيم كار را بلد بود، ولي اهل افراط و تفريط بود. تو نبايد مثل زعيم باشي. نوع كار طوري‌ست كه كاملا مستقلي، بقيه هم، هركس به كار خودش مشغول‌ست. جوجه‌كشي، غذا دادن، نگهداري، نظافت و بقيه‌ي كارها، هيچ‌كدام ربطي به كار تو ندارد. تو فقط مسئول مرغ و خروس‌هاي حذفي هستي.»
اصطلاح «حذف» را در مرغداني‌ها شنيده بودم. سيگاري آتش زدم و دست آقا ولي دادم. بعد صبر كردم تا صداي آژير آمبولانسي كه از باند ديگر اتوبان مي‌رفت پايين، خاموش بشود. به كاشفي گفتم:
«گفتيد مسئول حذفي‌ها .. آقا ولي بايد سر ببرد يا بگويد كه سر ببرند؟»
«در واقع، آقا ولي تكليف مرغ‌هاي حذفي را عملا روشن مي‌كند. همين كار احتياج به يك مسئول دارد.»
آقا ولي چند پك به سيگار زد و نگاهش را از رديف درخت‌هاي حاشيه‌ي خيابان گرفت. رفت توي فكر و لحظه‌اي با دو دست سرش را چسبيد. وقتي متوجه شد نگاهش مي‌كنم، مثل كسي كه خجالت‌زده باشد، سرش را پايين انداخت. زير لب با خود پچ‌پچ مي‌كرد. شايد چون حرفي زده بود، احساس مي‌كرد كه بايد به آن پابند باشد. به خصوص كه باعث پيدا شدن كار من بودم. گاهي كه مي‌بردمش مجتمع و باغچه‌ها را بيل مي‌زد، يا احيانا نظافتي مي‌كرد، اضافه به مزد، كمكش هم مي‌كردم. ديگر صحبت كارمند و آبدارچي نبود. همسرم گاهي براي بچه‌هاش ژاكتي يا بلوزي مي‌بافت. بعضي وقت‌ها هم زن او براي ما گردو و توت خشكه مي‌فرستاد. سعيد هم كه اهل كتاب و شعر و شاعري بود.
داشت مي‌گفت: «من مرغداني ديده‌ام، اما تا حالا سر گنجشكي را هم نبريده‌ام. مدتي كمك مي‌كنم بلكه كسي پيدا شد و كار شما راه افتاد ...» كه ديگر رسيده بوديم به دهكده‌ي پايين دست مالك‌آباد و بايد كم‌كم از پيچ و خم‌ها بالا مي‌رفتيم.
از بالا، و از خم پيچ‌ها، جنوب و شرق و غرب شهر پيدا بود. در دامنه‌ي تپه‌هاي اطراف دهكده، روي شيب‌ها، اسكلت فلزي بناهاي نيمه‌كاره بود كه قد برافراشته بود. انبوه مصالح ساختماني كپه‌كپه و بلند و كوتاه، ديده مي‌شد. بعد ديوارهاي خشت و گليِ باغ‌هاي بزرگ و خانه‌هاي روكار سنگي و رنگارنگ ... و آن پايين، اتوبان بود و يكي دو راه فرعي كه ميانبر مي‌رسيد به ديوارهاي آجري دالبر دالبر و تا ضلع شمال غربي مسيري كه مي‌رفتيم، كشيده شده بود. بوي فضله و كود جلوتر از صداي پارس سگي از باغ مي‌آمد.
كاشفي گفت: «ژولي از نژادهاي اصيل‌ست. عادتش داده‌ام با شنيدن صداي موتور ماشينم پارس كند.»
تا به دروازه‌ي باغ برسيم، ژولي مي‌غريد و با پاهاي از هم باز شده، و گردن كشيده پارس مي‌كرد. اما همين كه رد شديم، مثل اين كه وظيفه‌اش را انجام داده باشد، يك‌باره دراز كشيد روي زمين و شروع كرد به ليسيدن كپل قهوه‌اي و سياهش كه انگار زخم بود.
صداي كِركِر خنده‌ي زن و مردي، كه معلوم نبود پشت كدام رديف از درخت‌هاي ميوه‌اند با بغ‌بغوي كبوترهاي كنار گوشه‌ي سقف سفالي اتاقك سرايدار درهم مي‌آميخت. دو طرف خيابان اصلي بوته‌هاي سبز شمشادهاي يك قد و اندازه بود، و بعد از اولين ميدانچه، ساختمان اربابي بود، با ايواني جلو آمده و ستون‌هاي قطور گچ‌بري شده، و در و پنجره‌هايي با شيشه‌هاي رنگيِ زنگار گرفته و كنگره‌هاي تاج در تاج كه دور تا دور لبه‌ي بام را زينت داده بود. كمي دورتر، استخري بود با بدنه‌اي آبي‌رنگ و پر از آب زلال و بالادست آن سالن‌هاي سيمان سياهِ مرغداني‌ها بود با درهايي كوتاه و پنجره‌هايي كوچك و زرد، و كمي دورتر، كاميوني وسط خيابانِ شني ايستاده بود و عده‌اي بارش را خالي مي‌كردند.
كاشفي گفت: «انگار نژادهاي خارجي كه سفارش داده بوديم آمده. اوضاع روبراه مي‌شود آقا ولي.»
جلوي اولين سالن سمت چپ پيچيد، و در محوطه‌اي پُر دار و درخت ترمز كرد. محوطه با چند تخت و صندلي چوبي و حوضي كوچك و گلدان‌ها و پيت‌هاي حلبي كه در آن‌ها نهال و نشاء كاشته بودند، شكل مي‌گرفت. تا دست و صورت شستيم و نشستيم، زن و مردي از خيابان اصلي بالا آمدند. زن صد قدمي جلوتر بود. باد دور چادر سفيدش مي‌پيچيد و به پيراهن صورتي‌اش مي‌چسباند. كاشفي پيپش را روشن كرد:
«اين عاطفه زن سرايدارست، و آن يكي سركارگر. بقيه‌اش را هم خدا عالم‌ست.»
عاطفه نزديك ما كه رسيد، پر چادرش را بالا گرفت و روي پيراهن بلند و چسبيده به پاهاش كشيد. به كاشفي و من سلام كرد. به بالاي يقه‌ي باز پيراهنش سنجاق قفلي زده بود. كاشفي پرسيد كه نعمت‌الله كجاست؟ و به چشم‌هاي شوخ او خيره شد.
عاطفه گفت: «همين جا بود. انگار رفته بار خالي كند. صداش كنم؟»

كاشفي گفت: «يا تو يا نعمت‌الله، يكي بايد هميشه دم در باشد. حالا برو با ماست كم‌چربي دوغ درست كن بيار.»
عاطفه با ابروهاي گره‌خورده برگشت رو به پايين. سر راه چيزي به سركارگر گفت و خنديد. آقا ولي نگاهم كرد. ناگهان احساس كردم دارد حوصله‌ام سر مي‌رود. سركارگر با هيكل ورزيده و لباس كار سرتاسري، آهسته و با طمأنينه بالا مي‌آمد. تا به كاشفي رسيد سلام بلندبالايي داد، و با سر به ما هم سلام كرد. كاشفي آرام آرام جلو رفت و نگاه تند و تيزي به او انداخت:
«مگر كارگر كم داريم كه نعمت‌الله را به كار مي‌كشي؟»
سركارگر گفت: «بله قربان، راننده عجله داشت، نعمت‌الله هم بيكار بود. فرستادمش همراه بقيه جوجه‌هاي تازه را از كاميون خالي كند. اصلا براي اين كه مراقب باشد عوضي اشتباه نشود.»
كاشفي گفت: «صبح هم كه فرستاده بوديش آزمايشگاه حصارك تا عوضي اشتباه نشود!»
سركارگر گفت: «چاره چيست قربان؟ دكتر آزمايشگاه لاشه‌ها را برگردانده و گفته كه دو تا مريض زنده بفرستيم. سفارش كرده احتياط كنيم و براي اين مرغ و خروس‌هاي تازه هم دو هفته‌اي قرنطينه بسازيم. جسارت‌ست مي‌پرسم اين آقا همان كارگري‌اند كه ديروز صحبتش بود؟»
كاشفي گفت: «بله.»
برگشتم به آقا ولي نگاه كنم، ديدم كه دارد نگاهم مي‌كند. سركارگر بي‌معطلي يك دسته كاغذ از جيب روي سينه‌اش درآورد، و از لابلاي آن يكي را كه از همه تميزتر بود، بيرون كشيد:
«از رستوران افخم، كلوپ صفوي، و خانه‌ي سالمندانِ زن، سفارش جوجه خروس داده‌اند. روزي صد تا و گفته‌اند كه تا صد و پنجاه تا هم اشكالي ندارد.»
سايه‌ي آقا ولي كه كنار گلدان‌هاي نشاء ايستاده بود، در آب حوض مي‌لرزيد. اشاره كردم بيا. آمد و روي تخت كنارم نشست.
آهسته گفتم: «تصميم بگير. اگر كار دست به نقد مي‌خواهي فعلا جز اين نيست.»
آهسته گفت: «شايد هم باشد و ما خبر نداريم. اين اقبال منِ فلك‌زده است. حالا هم كه بلند شده ببين كجاها بلند شده. اين هم بالاي شهر! مثل اين كه خودم بايد بالا و پايين بشوم.»
كاشفي سفارش‌هايي به سركارگر كرد و آمد به طرف ما كه هنوز مي‌خنديديم:
«كار جديد آقا ولي اعصاب قوي و سرعت عمل لازم دارد. البته، مزدش هم اگر كار را خوب پيش ببرد عالي‌ست. همين جوجه خروس‌ها كه سفارش گرفته‌ايم، همان تخم‌مرغ‌هايي كه با ماشين جوجه مي‌شوند، بالاخره سودي دارند كه دست ما را باز مي‌گذارند براي افزايش دستمزد و پاداش آخر سال ... »
سركارگر جلو آمد و گفت:
«به ضرر و زيان‌ها هم اشاره بكنيد آقاي كاشفي.»
كاشفي خنديد:
«راست مي‌گويد. يك‌باره مي‌بيني نيوكاسل مي‌آيد و يك سالن را درو مي‌كند و ما مجبوريم هزارتا هزارتا جوجه‌هاي مريض را چال كنيم. قبلا اين‌جا تنورهاي مخصوص داشت كه مرغ‌هاي مرده را در حرارت زياد به دانه‌ي غذايي تبديل مي‌كرد، ولي حالا مجبوريم تا تعمير مجدد و راه‌اندازي‌شان همه را خاك كنيم. البته اين‌ها ربطي به حقوق شما ندارد آقا ولي خان.»
به طرف سركارگر برگشت:


behnam5555 11-27-2010 12:50 PM

داستان
مرغداني ( 2 )

نويسنده: محمد محمدعلي

«حالا ترتيب انتقال حذفي‌ها و گوشتي‌هاي دو كيلويي را به كشتارگاه بده. قرارست با آقا ولي سري به آن‌جا بزنيم. دوستِ دوست ما، دوست خود ما هم هست.»
سركارگر لبخندي زد و رفت طرف خيابان اصلي باغ. كاشفي به طرف ما برگشت: «تو مرغداني‌ها آن مرغي كه تخم‌گذار خوبي نيست، يا خروسي كه نطفه‌ي سالمي ندارد، زودتر از بقيه حذف مي‌شود ...» كه عاطفه، با پارچ پر دوغ و ليوان‌هاي سفيد پلاستيكي، از پشت درخت‌ها به خيابان اصلي آمد. صورت كاشفي رو به ما بود و نديد كه چه‌طور وقتي عاطفه نزديك سركارگر رسيد، سركارگر به سرعت كاغذي روي چشمش گذاشت و شكمش را مثل آقا ولي جلو داد. آقا ولي ديد و كاش نمي‌ديد، كه چگونه سينه‌هاي لرزان عاطفه يكي از ليوان‌ها را روي خاك غلتاند.
دوغ را خورده نخورده رفتيم طرف سالن‌ها. كاشفي گفت:
«يك دسته از مرغ و خروس‌ها زودتر از بقيه حذف مي‌شوند، و اين برخلاف طبيعت‌شان هم نيست. دقت كه بكنيد، خودتان مي‌فهميد. آن‌هايي كه وقت مردن‌شان رسيده از بقيه هراسان‌تراند. مثلا تا در سالن باز مي‌شود فوري برمي‌گردند طرف آدم و حتا چند قدمي مي‌آيند جلو.»
سالن اول، پر از مرغ‌هاي يك‌دست سفيد بود كه از سر و كول هم بالا مي‌رفتند. دو جفت چكمه‌ي لاستيكي سياه هم كنار در افتاده بود. كاشفي گفت:
«اين‌ها گوشتي‌اند. چاق مي‌شوند چون چاره‌ي ديگري ندارند. آقا ولي بايد هر روز تعدادي از اين‌ها را سر ببرد. گاهي واقعا سخت‌ست. بعضي‌ها وقتي به كشتن مي‌افتند، يعني چشم‌شان به خون مي‌افتد نمي‌توانند جلو خودشان را بگيرند. يك وقت چشم باز مي‌كنند مي‌بينند، عوض استفاده رساندن به ما ضرر هم زده‌اند. بايد حوصله داشت. همين طور علاقه و انضباط.»
با اشاره به چكمه‌هاي كنار در، به آقا ولي گفت:
«پوشيدن اين‌ها براي جلوگيري از انتقال ميكروب ضروري‌ست. بپوش و برو يكي را بگير.»
آقا ولي نگاهي ملتمسانه به من كرد. بعد چكمه‌اي برداشت كه اندازه‌اش نبود:
«پام نمي‌رود. اين‌ها كه خيلي كثيف‌اند.»
«آن يكي را كه بزرگ‌ترست بپوش. داخلش تميزست.»
آقا ولي پوشيد و گشادگشاد رفت وسط مرغ‌هايي كه از سر راهش فرار مي‌كردند.
كاشفي گفت: «آن مرغي را كه تاجش شل شده و دارد چرت مي‌زند بگير.»
آقا ولي مرغ را گرفت و آورد.
كاشفي گفت: «ببين اين مرغ كم خون‌ست. بعيد نيست كه انگل داشته باشد. ولي چون هنوز گوشتش فاسد نيست، حذفي سودآورست.»
مرغ را گرفت و آهسته زمين گذاشت:
«به حذف كردن مثل يك كار نگاه كن. همان‌قدر سر ببر كه احتياج داريم. همان‌قدر كه سفارش گرفته‌ايم.»
برگشت به طرف من و مثل كسي كه بخواهد رازي را فاش كند، آهسته گفت:
«آقا ولي، اينجا بايد نه عاشق كارش باشد، نه ازش متنفر، آدم كوكي ... ربات ...»
***
صبح، وقتي كه نزديك كولر ايستاده بوديم، بعد از آن كه به آقا ولي اطمينان دادم كه مواظب كبوترها هستم، او خاطره‌اي تعريف كرد از همسايه‌ي رو به رويي‌اش كه آن طرف حياط، اتاقي اجاره كرده بود. دلم گرفت و تعجب كردم كه چرا تا به حال به من نگفته بود. حدود دو ماه پيش، آن همسايه به خانواده‌ي آقا ولي سپرده بود كه در غيبتش به قناري‌هايش آب و دانه بدهند، و آن‌ها فراموش كرده بودند. زن آقا ولي يادش نمي‌آمد كليد اتاق را كجا گذاشته و ... آقا ولي در جواب همسايه‌ي تازه از سفر آمده گفته بود: «خجالت‌زده‌ام. مي‌شنيدم قناري‌ها جيك‌جيك مي‌كنند، ولي يادم نمي‌آمد چه كار بايد بكنم. كاش پسرم بود، مي‌سپرديم دستش.»
***
توي سالن بعدي به توصيه‌ي كاشفي همه چكمه پوشيديم. رفتيم بالا سر يكي از ماشين‌هاي جوجه‌كشي. كاشفي از سبدي كه كنار ماشين بود، سه تا تخم‌مرغ برداشت. گفت:
«دولت از مرغداري حمايت مي‌كند. تازه‌ست بخوريد.»
تخم‌مرغ‌ها هنوز گرم بودند. شكستيم و من سفيده و زرده را مخلوط سر كشيدم. توي تخم‌مرغ آقا ولي لكه‌ي خون بود. نخورد. خم شد و به جوجه‌اي خيره شد كه تازه سر از تخم درآورده بود. جوجه با شتاب به سمت محفظه‌ي شيشه‌اي دستگاه مي‌دويد.
كاشفي گفت: «رسما كه وارد كار شدي، خودت معني چيزهايي را كه گفتم مي‌فهمي. خلاصه اين كه بايد مرغ‌هايي را كه قابليت تخم‌گذاري يا گوشتي شدن دارند، شناسايي بكني. حذفي‌ها را هم كنار بگذاري. ما همه‌شان را با حلقه‌هاي رنگي پاهاشان مي‌شناسيم. آن يكي را نگاه كن. همان خروسي كه تاجي برجسته دارد، شماره‌اش دويست و سي و پنج‌ست.»
آقا ولي عينكش را برداشت و با انگشت دو گوشه‌ي چشمش را پاك كرد:
«من قبل از اين‌ها بايد به اين شغل‌ها فكر مي‌كردم نه حالا سر پيري ...»
با دهاني نيمه‌باز و سينه‌اي خالي شده از نفس، كتش را درآورد و دستش گرفت.
كاشفي گفت: «اتفاقا بد نيست از همين امروز مشغول شوي. دو روزست كه برنامه‌ي ما به هم خورده. اگر آماده‌اي براي دستگرمي چندتايي سر ببر. مرغ‌هاي گوشتي اين هفته را تا حالا بايد مي‌فرستاديم بازار.»
آقا ولي نگاهم كرد و آمد كه كتش را بدهد دستم. كاشفي خنديد:
«سالنش جداست. عجله نكن.»
چكمه‌ها را كنديم و بيرون آمديم. كارگري كف كاميون را جارو مي‌زد. چند نفر ديگر هم با قفس‌هاي توري، مرغ و خروس‌ها را جابه‌جا مي‌كردند. همه به احترام حضور كاشفي، لحظه‌اي دست از كار كشيدند تا ما رد شديم. پشت كاميون فضاي باز و بيشه مانندي بود، كه چند جايش در كرت‌هاي كوچك و بزرگ، سبزي و صيفي كاشته بودند. بويي مي‌آمد. آقا ولي دماغش را جمع كرد و خاراند و من به زبان آمدم.
كاشفي گفت: «اين بوها را همه‌ي مرغداني‌ها دارند. هرچه‌قدر سبزي و صيفي مي‌كاريم، چون محل قديمي‌ست باز هم بتونش بو مي‌دهد. بوي همين خون و كثافت مرغ‌ها و خروس‌هاست. عادت مي‌كنيد. حالا برويم كشتارگاه.»
كپه‌اي خاك اره و پوشال سر راه بود. برگ بيشتر درخت‌هاي آن قسمت از بي‌آبي خشكيده بود و آشيانه‌ي پرنده‌ها بر شاخه‌هاي بلند چنار، لخت و بي‌حفاظ مي‌نمود. لكه‌ي ابري، مثل لحافي ضخيم از پر در آسمان بود. گاهي با نسيمي كه مي‌وزيد، شاه‌پرهاي قديمي از قفس‌هاي اسقاطي بيرون مي‌ريخت و معلق مي‌شد در هوا. كمي جلوتر، چند بوقلمون و دو كلاغ، كنار كپه‌هاي ماسه و گوش‌ماهي، مي‌چرخيدند و به زمين نوك مي‌زدند. بوقلمون‌ها ماهيچه‌هاي شل و ول گردن‌شان را از بالاي سينه تا زير غبغب به سرعت مي‌جنباندند.
كاشفي گفت: «آزادشان گذاشته‌ايم كه نيرو بگيرند. گاهي تخم‌مرغ زيرشان مي‌گذاريم و كار يك ماشين جوجه‌كشي را مي‌كنند. اين‌جا همه در خدمت يك هدف‌اند؛ توليد بيش‌تر هزينه‌ي كم‌تر.»
آقا ولي گفت: «حالا كاري به بويي كه مي‌آيد نداريم. زمين اين‌جا، جان مي‌دهد براي كشاورزي. حيف كه دست من نيست، والا از هر وجبش طلا در مي‌آوردم.»
كاشفي گفت: «اتفاقا تو فكرش هستم. منتها كشاورزي برخلاف مرغداري برنامه‌ريزي بلندمدت لازم دارد.»
ما كه نزديك شديم، كلاغ‌ها به طرف بلندترين شاخه‌هاي درخت‌ها پريدند. به منقار يكي‌شان چيزي چسبيده بود كه با نشستن روي شاخه، افتاد. پيش از مان چند موش خاكستري بزرگ به محل رسيده بودند. كفل و پوزه‌ي خون‌آلودشان به تندي مي‌جنبيد. دم‌هاشان رو به بالا بود و چيزي را مي‌جويدند. با ديدن ما، با اكراه كنار كشيدند. انگار كه گوشه و كنار منتظر هستند تا ما رد بشويم و دوباره برگردند. جلو ما، گردن مرغي بود تازه ولي خاك‌آلود كه بيش‌تر گوشتش جويده شده بود. پشت كپه‌ي ماسه و گوش‌ماهي، چند قطعه‌ي ديگرِ گوشت از زير خاك بيرون افتاده بود. كاشفي پيپش را روشن كرد:
«مي‌بيني آقا ولي، اين كارگرهاي بي‌انضباط، آن‌قدر زمين را چال نكرده‌اند كه جك و جانورها نتوانند نوك بزنند. چاره‌اي هم نيست. بايد صبر كرد تا تنورهاي مخصوص تعمير شود. ولي نبايد با نيامدن يك كارگر، گوشت‌هاي قابل مصرف به اين روز بيفتد. بايد به هر قيمت كه شده رساند به محتاجش. وقتي ما ته سفره را مي‌تكانيم براي مرغ‌ها، يا يك بند انگشت نان را از زمين برمي‌داريم و روي چشم مي‌گذاريم، معني‌اش جلوگيري از اسراف‌ست.»
آقا ولي خنديد: «اين شكم من از حيف حيف‌هايي كه سر سفره‌ي غذا مي‌گويم اين‌قدر بزرگ شده. هي زن و بچه‌ها نخوردند و من گفتم حيف‌ست و خوردم.»
آن طرفِ نارون، دو گاوميش با شاخ‌هاي برگشته و سرهاي خم‌شده به جلو، علف مي‌چريدند. يكي‌شان كه گاهي ماغ مي‌كشيد، يك‌باره دست‌هايش را بلند كرد و روي كمر آن ديگري گذاشت.

كاشفي گفت: «قديم اين‌جا گاوداري مجهزي هم داشته. آقا شجاع تو اين كارها نابغه بود. نابغه‌اي بين‌المللي كه حتا از اعراب زمين مي‌خريد و براي اسرائيلي‌ها مرغداني و گاوداري مي‌ساخت. اين باغ، بعد از فوتش مدتي بلااستفاده ماند، تا اين‌كه من آمدم. من هم كه هنوز فرصت نكرده‌ام به همه جاش رسيدگي كنم. اين سركارگر و سرايدار هم با وجود سابقه‌اي كه دارند، دل نمي‌سوزانند. اگر از ترس سالي يكي دو ماه حقوق و مزايا نبود، تا حالا صد دفعه اخراج‌شان كرده بودم.»
صداي بگومگوشان از پشت سر مي‌آمد. سركارگر همراه مرد لاغراندامي به ما رسيد. مرد موقع راه رفتن كمي پاش را مي‌كشيد، و شانه‌اش را جلو مي‌داد. مثل ميراب‌ها پيراهن بلند و بي‌يقه تنش بود و يكي از پاچه‌هاي شلوارش را بالا زده بود. عاقله مردي بود آفتاب سوخته. با ريش چند روزه. سركارگر نزديك‌تر آمد:
«آقا از دست سربه‌هوايي اين نعمت‌الله خسته شدم. چهل‌تا از مرغ‌هاي تخمي را اشتباهي گذاشته تو كشتارگاه. مي‌گويم چرا حواست را جمع نمي‌كني؟ مثل سگ پاچه‌ام را گرفته كه بيا برويم پيش آقا. خب اين آقا ...»
نعمت‌الله گفت: «آقا از اين كارگرها بپرس. همه مي‌دانند كه من آدم دروغگويي نيستم. خودش گفت، اين چهارتا قفس را ببر كشتارگاه. نگاه كردم ديدم گوشتي نيستند. نكردم در جا بگويم اشتباه مي‌كني. حالا كه مي‌پرسم چرا به ارباب ضرر مي‌زني؟ خودش را زده به كوچه‌ي علي چپ. دست پيش را گرفته كه پس نيفتد. با زعيم بخت برگشته هم همين جامغولك‌بازي‌ها را درآورد كه به آن روز افتاد.»
كاشفي گفت: «خسته شدم. واقعا از دست شماها خسته شدم. چرا هميشه مثل سگ و گربه به هم مي‌پريد؟»
نعمت‌الله گريه‌اش گرفت:
«آقا به خدا به اين‌جام رسيده. يك روز بيا بشين سفره‌ي دلم را باز كنم. اين‌جا هيچي سر جاي خودش نيست. صد رحمت به گذشته ...»
كاشفي گفت: «حالا به جاي گريه و زاري برو مرغ‌هاي تخمي را برگردان سر جاش. شما هم دو تا كارگر بفرست بالا.»
برگشت به طرف آقا ولي: «بين آدم ناچارست با چه كساني سر و كله بزند؟ تازه اين يك چشمه‌اش بود. مردكه، سرِ چهل‌سالگي يك دختربچه گرفته، چند سال باهاش بغ‌بغو كرده و حال كه ديگر ... ازش برنمي‌آيد دختره شده بلاي جانش، و هيچي سر جاي خودش نيست.»
آقا ولي گفت: «شما خودتان صاحبكاريد، مي‌دانيد كه اين بيچاره تقصيري ندارد. زن گرفتنش يك طرف، ولي تو كار شده مثل يك قاب دستمال آبدارخانه.»
سالن كشتارگاه در پنجاه قدمي و لب خاكريز دره‌ي سرسبزي بود كه امتدادش به سالن‌هاي مرغداني مي‌رسيد. جاي دو پنجه‌ي خوني به بالاي ديوار سيمان سفيدش نقش بسته بود. انگار كه مرد بلندقدي با دست‌هاي گشوده و پنجه‌هاي خوني، محكم زده باشد به ديوار. انگشت‌ها از هم فاصله داشت و در فاصله‌ي دو پنجه‌ي خوني، با خطي خوانا نوشته شده بود «يادت بخير زعيم» و كنارش پرنده‌ي كوچكي ديده مي‌شد كه با ظرافت منحني بالش ترسيم شده بود. آقا ولي هم ديد و سر تكان داد. مي‌خواستم از احوال زعيم چيزي بپرسم و نپرسيدم، مبادا كه تو ذوق آقا ولي بخورد.

مرغ‌ها و خروس‌ها روي كف صاف و سيماني سالن، از سر و كول هم بالا مي‌رفتند. گوشه و كنار، دانه‌هايي بود كه بخورند. و آبدان‌هاي قراضه‌اي كه از جداره‌اش بالا بروند.
كاشفي گفت: «دارد دير مي‌شود. چكمه‌ها را بپوش، دست به كار شو. روپوشِ كار به آن ميخ گوشه‌ي سالن‌ست. چاقو هم كنار بشكه‌ي آب ... آن هم قيف مخصوص. بردار برو لب چاله‌ي فاضلاب. تا مشغول بشوي كارگرهاي پَركن و شكم‌خالي‌كن هم پيداشان مي‌شود.»
چكمه‌ها بلند و خوني بود. آقا ولي كه پوشيد تا بالاي زانويش رسيد. آستين پيراهنش را بالا زد و از وسط مرغ‌ها و خروس‌ها به آن طرف سالن رفت. بند روپوش چرمي مشكي را به گردن انداخت، و نخ دو طرف را به پشت كمرش گره زد و آمد جلوي ما ايستاد. خواستم بخندم كه به ابروهايش چين افتاد. نوك چاقوي دسته شاخي را آرام آرام به لبه‌ي چكمه‌اش مي‌زد:
«پس قسمت اين بوده كه مِن بعد، روزي ما قاطي گه مرغ‌ها باشد؟»
كاشفي گفت: «ما بيرون هستيم. مواظب باش زخمي‌شان نكني. درست يك بند انگشت زير غبغب.»
دست مرا كشيد و برد بيرون. كارگرها با لباس‌كارهاي سورمه‌اي، از كنار ما گذشتند و توي سالن رفتند.
كاشفي گفت: «من هيچ‌وقت از نزديك نگاه نمي‌كنم. دلم ريش مي‌شود. سر و صدايي كه راه مي‌اندازند، اعصابم را خط‌خطي مي‌كند. كار خيلي مشكلي‌ست كه فقط به درد صفركيلومترها مي‌خورد. آقا ولي خوب‌ست اگر قبول كند.»
پشت به پنجره ايستاد و پيپش را كبريت كشيد. به دار و درخت و به منظره‌ي رو به رو نگاه مي‌كرد ... آقا ولي وسط سالن، تيغه‌ي براق چاقو را آرام آرام و ريز به پشت ناخنش مي‌كشيد.
گفتم: «اين هم آدم جالبي‌ست. پسرش شنيده مي‌خواهم براي پدرش كار پيدا كنم، فوري نامه نوشته كه اگر قصد كمك به پدرم را داريد، بگذاريد خودش انتخاب كند، والا دلخور مي‌شود. بعد مَثَل زده كه چون دوست ندارد توي اداره كار كند، مرتب به مادرش غر مي‌زند و به روح پدر او فحش مي‌دهد.»
كاشفي برگشت رو به پنجره:
«خيلي از مردم چون امكانات ندارند، سر جاي خودشان نيستند. نگاه كن، مردي با اين هيكل بايد مستخدم اداره باشد؟ فيزيك بدنش جان مي‌دهد براي سلاخي.»
يكي از كارگرها شعله‌ي زير بشكه‌ي آب و دستگاه پركني را تنظيم مي‌كرد. كاشفي زد به شيشه و اشاره كرد به آقا ولي كه شروع كند، و او اولين مرغي را گرفت كه نزديكش بود. تا راست شكمش بالا آورد. بال بال زدن و صداي قدقدش را با خشونت خواباند. قوس دو كتف و سر شاهپرهايش را ميزان كرد و زير پاي چپش گذاشت. كاكل مرغ را گرفت و سرش را لبه‌ي چاهك خم كرد. منتظر بودم مثل مرغ‌فروش محله، چاقو را افقي بكشد، و بعد، لاشه را كه در خون دست و پا مي‌زند، با سر بيندازد توي ظرف قيف‌مانندي كه ته باريكش به لبه‌ي فاضلاب مي‌رسيد. بعد يكي از كارگرها مرغ را بردارد و توي بشكه‌ي آب جوش فرو بكند. داغ داع و آب‌چكان بگذارد روي دستگاهي كه پروانه‌هاش به سرعت دور خود مي‌چرخند. كارگر ديگري هم تودلي‌هاي مرغ را بشويد و خيس‌خيس بگذارد توي كيسه‌ي نايلوني كه حالا چندتايش را آماده كرده بودند ...

همه به آقا ولي چشم دوخته بوديم، و او بالاي سر مرغ خم شده بود. چاقو را گذاشته بود يك بند انگشت زير غبغب و نگاهش مي‌كرد. كجاها بود و چه‌ها مي‌ديد، خدا مي‌داند.
كاشفي گفت: «چرا اين‌قدر لفتش مي‌دهد؟»
هر دو رفتيم بالاي سر آقا ولي، و او انگار كه از خواب بيدار شده باشد، لبخندي زد و مرغ را رها كرد. مرغ از پيش پايش جست زد و با قدقد بلند پر كشيد به طرف انتهاي سالن. خروسي زد زير آواز و به طرفش دويد.
آقا ولي گفت: «هنوز دستم به فرمان نيست. شايد از فردا صبح شروع كنم.»
خجالت‌زده بود. كاشفي چاقو را از دستش گرفت و داد دست كارگري كه كيسه‌هاي نايلوني را آماده مي‌كرد:
«بيا شانست گفت كه اين بابا توزرد از آب درآمد. اين دفعه خل بازي دربياوري اخراجي.»
آقا ولي پيش‌بند را باز كرد و به كارگر داد. عينكش را برداشت و چند كف دست آب از شير ظرفشويي زد به صورتش، و به كارگري نگاه كرد كه حالا داشت ساعت و انگشتري طلايش را به كارگر ديگر مي‌سپرد. من هم لحظه‌اي خيره‌ي دماغ نوك‌تيز و چشم‌هاي ريز و سرخ كارگر شدم كه عجيب شبيه خروس لاري و جنگنده بود.
هر سه بيرون آمديم. كاشفي به كارگر اشاره كرد كه شروع بكند، و او خروسي را از گردن گرفت و چاقو را زير غبغبش كشيد. به كاشفي نگاه كرد. وقتي چشم‌هاي منتظر او را ديد، تنه‌ي خروس را انداخت زير پيشخان و سرش را پرت كرد طرف شيشه‌ي پنجره و قاه قاه خنديد.
كاشفي: «يادش به خير. زعيم هم گاهي يادش مي‌رفت كه نبايد سر را از تن جدا كند. اولين بار از شدت هيجان سر مرغ را پرت كرد رو به سقف و يك لامپ را شكست.»
مثل كسي كه خاطره‌اي را بازگو مي‌كند، ادامه داد:
«من خوشم نمي‌آمد، اما وقتي مي‌خواند، صداش توي اين دره مي‌پيچيد. كارگرها دست از كار مي‌كشيدند. طفلك اين آخري‌ها ساكت شده بود. نبايد سر به سرش مي‌گذاشتند. اين سركارگر پدرسوخته زن و بچه‌اش را خيلي اذيت كرد ... خب دارد غروب مي‌شود.»
رفت توي سالن و خروس سربريده را كه جدا از بقيه افتاده بود، توي كيسه‌ي نايلوني گذاشت و بيرون آورد. داد دست آقا ولي و گفت كه ميهمانش باشد. آقا ولي قبول نمي‌كرد، با اصرار كاشفي پذيرفت ... نرمه باد هنوز مي‌وزيد. گاوميش‌ها ماغ مي‌كشيدند و سكوت سنگين انتهاي باغ و ديوارهاي بلند دالبر دالبر را مي‌شكستند. خروسي كه بي‌وقت مي‌خواند، گاهي صدايش مي‌بريد. چند شاخه‌ي درخت، مثل ماري خشكيده، زير پاي ما لغزيده و خرد شد. همان بو كه قبلا مي‌آمد، دماغ را مي‌آزرد. كارگري بوقلمون‌ها را به طرف قفس‌هاي مخصوص مي‌برد. بوقلموني از دست او مي‌گريخت. نور چراغ از پنجره‌ي سالن‌ها سوسو مي‌زد. لامپ پرنوري كه بالاي حوض آويزان بود، چشمك مي‌زد. سركارگر ميان عده‌اي از كارگرها به كاپوت ماشين كاشفي تكيه داده بود و با هيجان چيزي را تعريف مي‌كرد.
كاشفي گفت: «بگو حقوق باشد براي هفته‌ي بعد.»
به آقا ولي گفتم: «بيا شام مهمان ما باش.»
گفت: «هان؟ آهان ... نمك‌پرورده‌ايم. اگر داري يك سيگار به‌ام بده.»
سيگار را آتش زدم و پرسيدم كه چرا تو فكر است.
گفت: «فعلا به كارمندهاي اداره نگو كه كار گرفتم.»
كاشفي گفت: «برو بپرس ببين با كدام يكي از كارگرها هم‌مسير هستي. بعضي‌ها ماشين دارند.»
ماه در استخر ريز ريز شده بود و مل براده‌هاي نقره روي هم مي‌لغزيد. سر ستون‌ها و كنگره‌هاي عمارت اربابي همچنان سنگين و خاموش مي‌نمود. نزديك دروازه‌ي باغ، كاشفي بوق زد. سگ پارس كرد و نعمت‌الله از پشت پرده‌ي جلو اتاقش بيرون آمد. دمپايي صورتي زنانه پاش بود و از عاطفه خبري نبود.
كاشفي گفت: «فردا اول وقت بيا پيشم ببينم چه مرگت شده.»
همين كه از در باغ آمديم بيرون، برگشتم يك بار ديگر آقا ولي را ببينم. عينكش را برداشته بود و دنبال ماشين مي‌دويد ...

ابریشم 11-27-2010 04:03 PM

قیافه ی خدا چه شکلیه؟

تویه یه خانواده سه نفره یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولو بهش داد، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت.

پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می‌کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای پسرکوچولو اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبشون باشن.

پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت:
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی…

به من می‌گی قیافه ی خدا چه شکلیه؟

آخه من کم کم داره یادم می‌ره؟؟؟؟؟؟

_________________

دنگ...دنگ...

لحظه ها درگذرند

آنچه بگذشت،نمی آیدباز

قصه ای هست که هرگز دیگر

نتواندشدآغاز

ابریشم 11-27-2010 06:19 PM

هیچ کس به تنهایی وارد بهشت نخواهد شد! (جالب)
روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟'، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.


مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يکمهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'
هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، یکدیگر را دوست داشته باشید، به همنوع خود مهربانی نمایید، همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
تخمين زده شده که 93% از مردم اين متن را برای ديگران ارسال نخواهند کرد، زیرا آنها تنها به خود می اندیشند، ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشيد، اين پيام را برای دیگران ارسال نمایید

ابریشم 11-27-2010 06:21 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif عشقي حقيقي
در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.
از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.
در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد :گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود.. بزودي برمي گرديم…
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.»
مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود.
مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد.
روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.

اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست!!!
مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد…





----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خنده بر لب مي زنم تا كس نداند حال من

ور نه اين دنيا كه ماديديم خنديدن نداشت


http://pix2pix.org/my_unzip/12277733451.gif


ابریشم 11-27-2010 06:22 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif مرد بی جان
مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،
گفته بود : – بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام …
فاطمه باز هم خندیده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،
تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،
آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،
رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد
یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،
پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،
صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود ؟
- حواست کجاست عمو ؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،
جای بخیه های روی کمرش سوخت ،
برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،
بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،
دل برید ،
با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،

- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس …
چشمهاشو باز کرد ،
صبح شده بود ،
تنش خشک شده بود ،
خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،
در بانک باز شد ،
حال پا شدن نداشت ،
آدم ها می آمدند و می رفتند ،
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود ، برگشت ،
خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آی مردم …
جوان شناختش ،
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال …
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….
افتاد روی زمین ،
جوان دزد فرار کرد ،
- آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- چاقو خورده …
- برین کنار .. دس بهش نزنین …
- گداس؟
- چه خونی ازش میره …
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش
دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،
سرش گیج رفت ،
چشمهایش را بست و … بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
همه جا تاریک بود … تاریک .
………
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
همین ،
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .


ابریشم 11-27-2010 06:24 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif درد عاشقی
هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب
***
از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بود
مرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهای کوچه , همان درخت کاج قدیمی , همان دیوار کاه گلی , همان تیر چوبی چراغ برق بود و … دوباره نگاه کرد
تمام آن چیزها بود و یک غریبه
***
مرد غریبه در انتهای کوچه قدم می زد و گهگاه نگاهی به پنجره باز اتاق او می انداخت
صدای قلبش را بلند تر از قبل شنید ,
احساس کرد صدای قلبش با صدای قدم زدنهای مرد گره خورده
پنجره رابست و آرام در حالیکه پشتش به دیوار کشیده می شد روی زمین نشست
زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتی که زیر پوستش می دوید , دلسپرد
***
تنهایی بد نیست
تنهایی خوب هم نیست
کتابهای در هم و ریخته و شعر های گفته و ناگفته
خوبیها و بدیها
سرگردانی را دوست نداشت
بیرون برف می بارید و توی اتاق باران
با خودش فکر می کرد : تموم اینا یک اتفاق ساده بود , اتفاق ساده ای که تموم شد .
سعی کرد بخوابد
قطره های اشکش را پاک کرد و تا صبح صدای دلنشین قدم زدنهای مرد غریبه را در ذهنش تکرار کرد .
***
روز بعد , تازه بود
با احساسی تازه و نو , متفاوت از روزهای قبل
صورتش را در آینه مرور کرد و روژ کم رنگ سرخ , به لبهایش مالید
بیرون همه جا سفید بود
انتهای کوچه کمی مکث کرد
با خودش گفت , همینجا بود , همینجا راه می رفت
سرش را پایین انداخت و مسیر هر روزه را در پیش گرفت
زیر لب تکرار می کرد : عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
***
ایستگاه اتوبوس و شلوغی هر روزه و انتظار .. و گرمای آشنای یک نگاه
قفسه سینه اش تنگ شد
طاقت نیاورد و سرش را بلند کرد
دوقدم آنطرف تر , فقط با دو قدم فاصله , مرد غریبه ایستاده بود
تلاقی دو نگاه کوتاه بود و … کوتاه بود و بلند
بلند .. مثل شب یلدا
نگاهش را دزدید
***
نیاز به دوست داشتن ,
نیاز به دوست داشته شدن ,
نیاز به پس زدن پرده های تاریکخانه دل
نیاز به تنها گذاشتن تنهایی ها
و نیاز و نیاز و نیاز
چیزی در درونش خالی شده بود و چیزی جایگزین تمام نداشته هایش
تلاقی یک نگاه و تلاقی تمام احساسات خفته درونی
تمام تفسیرهای عارفانه اش از زندگی و عشق در تلاقی آن نگاه شکل دیگری به خود گرفته بود
می ترسید
می ترسید از اینکه توی اتوبوس کسی صدای تپیدن های قلب فشرده اش را بشنود .
***
مرد غریبه همه جا بود
با نگاه نافذ مشکی و شالگردن قهوه ای اش
و نگاه سنگین تر , و حرارت بیشتر
بعد از ظهر های داغ تابستان را به یادش می آورد در سرمای سخت زمستان
زمستان … تنهایی
سرمای سخت زمستان تنهایی
و بعد از ظهر ها تا غروب
انتهای کوچه بود و صدای قدم زدن های مرد غریبه
و شب .. نگاه عطشناک او بود و رد گام های غریبه بر صفحه سفید برف
***
روزهای تازه و جسارت های تازه تر
و سایه کم رنگ آبی پشت پلک های خمار
و گونه هایی که روز به روز سرخ تر می شد
و چشم هایی که دیگر زمین را , و تکرار را جستجو نمی کرد
چشم هایی که نیازش
نوازش های گرم همان نگاه غریبه .. نه همان نگاه آشنا شده بود
زیر لب تکرار می کرد : – آی عشق .. آی عشق .. آی عشق
***
شکستن فاصله شبیه شکستن شیشه خانه همسایه ای می ماند که نمی دانی تو را می زند یا توپت را با مهربانی پس می دهد
چیزی بیشتر از نگاه می خواست
عشق , همان جوان رنگ پریده با موهای مشکی مجعد توی خواب هایش
جای خودش را به مرد غریبه داده بود
و حالا عشق , مرد غریبه شده بود
با شال گردن قهوهای بلند و موهای جوگندمی آشفته
و سیگاری در دست
دلش پر می زد برای شنیدن صدای عشق
صدای عشقش
مرد غریبه هر روز بود
و هر شب نبود
***
برف می بارید
شدید تر از هر روز
و او , هوای دلش بارانی بود
شدید تر از هر روز
قدم هایش تند بود و نگاهش آهسته
با خودش فکر می کرد , اینهمه آدم برای چه
آدم های مزاحمی که نمی گذاشتند چشمانش , غریبه را پیدا کند
غریبه ای که در دلش , آشنا ترینش بود
سایه چتری از راه رسید و بعد …
- مزاحمتون که نیستم ؟
صدای شکستن شیشه آمد
غریبه در کنارش بود
صدایی گرم و حضوری گرم تر
باور نمی کرد
هر دو زیر یک چتر
هر دو در کنار هم
- نه , اصلا , خیلی هم لطف کردین
قدم به قدم , در سکوت , سکوت !!!….. نه فریاد
آی عشق .. ای عشق … آی عشق , تو چه ساده آدم ها را به هم می رسانی .. و چه سخت
کاش خیابان انتهایی نداشت
بوی عطر غریبه , بوی آشنایی بود , بوی خواب و بیداری
- سردتون که نیست
- نه .. اصلا
دو بار گفته بود ” نه اصلا ”
از خودش حجالت می کشید که زبانش را یارایی برای حرف زدن نبود
سردش نبود , داغش بود
حرارت عشق , تن آدم را می سوزاند
غریبه تا ابتدای کوچه آمد
ابتدای کوچه ای که برای او , انتهایش بود
- ممنونم
نگاه در نگاه , کوتاه و کوبنده
- من باید ممنون باشم که اجازه دادید همراهتون باشم
آرامش , احساس آرامش می کرد و اضطراب
آرامش از با هم بودن و اضطراب از از دست دادن
- خدانگهدار
قدم به قدم دور شد
به سوی خانه , غریبه ایستاده بود و دل او هم , ایستاده تر
در را گشود و در لحظه ای کوتاه نگاهش کرد
غریبه چترش را بسته بود
***
بلوغ تازه , پژمردن جوانه های پیچک تنهایی
تب , شب های بلند و خیال پردازیهای بلند تر
” اون منو دوست داره .. خدای من .. چقدر متین و موقر بود … ”
از این شانه به آن شانه .. تا صبح .. تا دیدار دوباره
***
خیابان های شلوغ , دست ها ی در جیب و سرهای در گریبان
هر کسی دلمشغولی های خودش را دارد
و انتظار , چشم های بی تاب و دل بی تاب تر
” پس اون کجاست ”
پرده به پرده آدم های بیگانه و تاریک و دریغ از نور , دریغ از آشنای غریبه
” نکنه مریض شده .. نکنه … ”
اضطراب و دلهره , سرگیجه و خفقان
عادت نیست , عشق آدم را اینگونه می کند
هیچکس شبیه او هم نبود , حتی از پشت سر
” کاش دیروز باهاش حرف می زدم , لعنت به من , نکنه از من رنجیده … ”
اشک و باران , گریه و سکوت
واژه عمق احساس را بیان نمی کند
واژه .. هیچ کاری از دستش بر نمی آید .
***
انتهای کوچه ساکت
پنجره باز
هق هق های نیمه شب
و روزهای برفی
روزهای برفی بدون چتر
” امروز حتما میاد ”
و امروز های بدون آمدن
***
بدست آوردن سخت است , از دست دادن کشنده , انتظار عذاب آور
غریبه , نه آمده بود , نه رفته بود
روزها گذشت , و هفته ها و .. ماه ها
بغض بسته , پنجه های قطور تنهایی بر گردن ظریفش گره خورده بود
نه خواب , نه بیداری
دیوانگی , جنون … شاید برای هیچ
” اون منو دوست داشت … شایدم … ”
علامت سئوال , علامت عشق , علامت ترید
پنجره همیشه باز .. و انتهای کوچه همیشه ساکت … همیشه خلوت
آدم تا چیزی را ندارد , ندارد
غم نمی خورد
تا عشق را تجربه نکند , عاشقی را مسخره می پندارد
و وای از آن روزیکه عاشق شود
***
پیچک زرد و چسبناک تنهایی در زیر پوستش جولان می داد
و غریبه , انگار برای همیشه , نیامده , رفته بود
مثل سرخی گونه هایش , برق چشمان درشتش و طراوتش و شادابی اش
نگاهش از پنجره به شکوفه های درخت گیلاس همسایه ماسید
اگر او بود …
اما .. او … شش ماه بود که نبود
گاهی وقت ها , امید هم , نا امید می شود
زیر لب زمزمه کرد : ” عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
از به هیچ به پوچ رسیدن
تجربه کردن درد دارد
درد عاشقی
و تمام اینها را هیچ کس نفهمید
دلی برای همیشه شکست و صدایش در شلوغی و همهمه آدم ها , نه … آدمک ها .. گم شد .
***
صدای در , و پستچی
- این بسته مال شماست
صدای تپیدن دلش را شنید , مثل آن روزها , محکم و متفاوت
درون بسته یک کتاب بود
” داستان های کوتاهی از عشق ”
پشت جلد , عکس همان غریبه بود , با همان نگاه ,
قلبش بی محابا می زد , و نفس هایش تند و از هم گسیخته
روی صفحه اول با خودکار آبی نوشته شده بود
” دوست عزیز , داستان سیزهم این کتاب را با الهام از ارتباط کوتاهمان نوشته ام , امیدوارم برداشت های شخصی ام از احساساتت که مطئنم اینگونه نبوده است ببخشی , به هر حال این نوشته یک داستان بیشتر نیست , شاد باشی و عاشق ”
احساس سرگیجه و تهوع
” ارتباط کوتاهمان !!! ”
انگشتانش ناخودآگاه و مضطرب کتاب را جستجو می کرد ,
داستان سیزدهم :
(( درد عاشقی ))
هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دارد
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد …
…………………………………..
…………………………
……………….
…….
….***
آهسته لغزید
سایش پشت بر دیوار
سقوط
و دیگر هیچ …..


ابریشم 11-27-2010 06:25 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif گل زیبا
یکی بود یکی نبود.
سالها پیش یه باغچه بود سر سبز و قشنگ. پراز گل های رنگارنگ.پر از گل های خوشبو ، اما میون گلای باغچه دو تا گل سرخ بودن که از همه گلا قشنگتر و زیباتر بودن.
از همه گلا سر بودن و تو دنیا گلی به زیبایی اونا پیدا نمیشد.
دو تا گل سرخ همدیگرو خیلی دوست داشتن طوری که بقیه گل ها به عشق و علاقه ی اونا حسودیشون می شد تااینکه یه روز اتفاق بدی افتاد.یه روز خزون نا مهربون یکی از گلا رو چید و با خودش برد.
به آسونی آب خوردن .
بدون اینکه بقیه بفهمن یا حتی باغبون از خواب بیدار شه.
جای گل مثل یه زخم عمیق رو تن باغچه موند. اما گل دوم وقتی جای خالی گل اول رو دید دلش شکست.گلبرگاش یکی یکی ریختن .زرد و پژمرده شد. .دیگی کسی ندید اون مثل گذشته ها بخنده و شاد باشه.
کم کم بهار از راه رسید و با اومدنش همه شاد شدن.
آخه بهار و قتی می اومد آرزوی همه ی گلا رو برآورده می کرد.
امااون سال با بقیه سالها فرق میکرد.همه گلا از بهار یه چیز می خواستن و اون این بود که گل سرخ کوچولو دوباره شادبشه ، دوباره لبخند بزنه مثل گذشته ها.
بهار به سراغ گل رفت. اول اونو نشناخت چون گل کوچولو زرد و نحیف شده بود.
بهار با مهربونی ازگل پرسید:چی شده گل کوچولو؟ چرا امسال از اومدن من خوشحال نیستی؟ چرا اینقدرزرد و پژمرده شدی؟ من اومدم آرزوتو برآورده کنم.چه آرزویی داری؟ هر چی میخوای بگو.
اما گل فقط سکوت کرد.بهار هر کاری کرد نفهمید چی شده.اومد بره ازبقیه گلا بپرسه که چشمش به باغچه افتاد وهمه چیز رو فهمید.
به گل سرخ گفت: فهمیدم چی شده.ناراحت نباش واست یه گل سرخ میارم جای اون.
حتی از اون قشنگتر. حالا شاد باش و بخند.
اما گل به جای خنده بیشتر ناراحت شد.
بهارگفت:چیه؟چرا خوشحال نشدی؟
گل گفت:من هیچ گل دیگه ای رو نمی خوام.من گل خودمومی خوام.
بهار گفت: نمیشه.یعنی نمی تونم.آخه خزون از من قویتره.من زورم به اون نمی رسه.هر آرزوی دیگه ای داشته باشم برآورده می کنم جز این آرزو.
گل سرخ گفت:هرآرزویی باشه؟قول می دی؟
بهار جواب داد:آره ، هر آرزویی باشه. لبخندی روی لبای گل نشست و آروم در گوش بهار آرزوشو زمزمه کرد.
بهار از تعجب خشکش زد. آخه آرزوی گل خیلی تلخ بود.خواست حرفی بزنه .خواست اعتراض کنه.
اما گل اجازه نداد وگفت : یادت باشه قول دادی.
بهار در حالی که تو چشاش اشک حلقه زده بود گفت : آره قول دادم. فردای اون روز وقتی بقیه گلا از خواب بیدار شدن صحنه ی عجیبی دیدن .
جای دو تا زخم عمیق کنار هم روی تن باغچه و گلبرگ های سرخی که همه جا یادگاری مونده بود. عاشقانه تا دنیا دنیا با هم ماندند…


ابریشم 11-27-2010 06:26 PM


بگذار قلبت از چشمانت بریزد !
پرنده گفت : این که امکان ندارد ، همه قلب دارند . کرگدن گفت: کو کجاست من که قلب خود را نمی بینم . پرنده گفت :خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی ، قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری . کرگدن گفت: نه ، من قلب نازک ندارم ، من حتما یک قلب کلفت دارم. پرنده گفت :نه ، تو حتما یک قلب نازک داری چون به جای این که پرنده را بترسانی ، به جای اینکه لگدش کنی ، به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری ، داری با او حرف می زنی. کرگدن گفت: خوب این یعنی چی ؟ پرنده گفت :وقتی یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند عاشق بشود . کرگدن گفت: اینها که می گویی ، یعنی چی؟ پرنده گفت :یعنی …. بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم ….. کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید . اما پرنده پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند . کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید . اما نمی دانست از چی خوشش می آید . کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولو ی پشتم را بخوری؟ پرنده گفت : نه ، اسم ایت نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود . احساس خوبی داری . یعنی احساس رضایت می کنی ، اما دوست داشتن از این مهمتر است . کرگدن نفهمید که پرنده چه می گوید . روزها گذشت ، روزها و ماهها و پرنده هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست و هر روز پشتش را می خاراند و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت . یک روز کرگدن به پرنده گفت : به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که پرنده ای پشتش را می خاراند ، احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است ؟ پرنده گفت : نه کافی نیست . کرگدن گفتک درست است کافی نیست . چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم . راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم . پرنده چرخی زد و پرواز کرد و چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های کرگدن . کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد . اما سیر نشد . کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . با خودش گفت : این صحنه قشنگ ترین صحنه دنیاست و این پرنده قشنگ ترین پرنده دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین .. وقتی کرگدن به اینجا رسید ، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد. کرگدن ترسید و گفت : پرنده ، پرنده عزیزم من قلبم را دیدم . همان قلب نازکم را که می گفتی ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چکار کنم؟ پرنده برگشت و اشکهای کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری. کرگدن گفت: راستی اینکه کرگدنی دوست دارد ، پرنده ای را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند ، قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چی؟ پرنده گفت : یعنی اینکه کرگدن ها هم عاشق می شوند. کرگدن گفت : عاشق یعنی چه؟ پرنده گفت :یعنی کسی که قلبش از چشمش می چکد. کرگدن باز هم منظور پرنده را نفهمید . اما دوست داشت پرنده باز هم حرف بزند ، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمش بریزد ، یک روز حتما قلبش تمام می شود . آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من که اصلا قلب نداشتم ، حالا که پرنده به من قلب داد، چه عیبی دارد ، بگذار تمام قلبم را برای او بریزم

ابریشم 11-27-2010 06:28 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif داستان کوتاه (پاره آجر)
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.
پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند. پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت:”اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. “براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم “.
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت…. برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ….

در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند! خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند. اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!


ابریشم 11-27-2010 06:29 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif دستان دعا كننده
اين داستان واقعي است و به اواخر قرن 15 بر مي گردد.
در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد. در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.
يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.
وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت ميكنم.
تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ‌ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده…

بيش از 450 سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاري ها و آبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري ميشود.
يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را “دستان دعا كننده” ناميدند.


ابریشم 11-27-2010 06:29 PM

مارها و قورباغه‌ها

مارها قورباغه‌ها را می خوردند و قورباغه‌ها از اين نابساماني بسيار غمگین بودند
تا اينكه قورباغه‌ها عليه مارها به لك لك‌ها شكایت كردند
لك لك‌ها چندي از مارها را خوردند و بقيه را هم تار و مار كردند و قورباغه‌ها از اين حمايت شادمان شدند
طولي نكشيد كه لك لك‌ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه‌ها
قورباغه‌ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده ای از آنها با لك لك‌ها كنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند
مارها بازگشتند ولي اينبار همپای لك لك‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها كردند
حالا دیگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند كه انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند
ولي تنها یك مشكل برای آنها حل نشده باقی مانده است !
اینكه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان !!؟؟

از دشمنان برند شكايت به دوستان

چون دوست دشمن است شكايت كجا بريم ؟


ابریشم 11-27-2010 06:30 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif بهشت و جهنم
روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: “خداوندا! دوست دارم بدانم بهشتو جهنم چه شکلی هستند؟”، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکیاز آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگوجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آبافتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حالبودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلندداشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتیمی توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آنجايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانندو قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنهاغمگين شد، خداوند گفت: “تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است”، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند وخدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورشروی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق هایدسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: “خداوندا نمی فهمم؟!”، خداوند پاسخ داد: “ساده است، فقط احتياج به يکمهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدمهای طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!”هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد


ابریشم 11-27-2010 06:31 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif بهشت و جهنم
روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: “خداوندا! دوست دارم بدانم بهشتو جهنم چه شکلی هستند؟”، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکیاز آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگوجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آبافتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حالبودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلندداشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتیمی توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آنجايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانندو قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنهاغمگين شد، خداوند گفت: “تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است”، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند وخدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورشروی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق هایدسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: “خداوندا نمی فهمم؟!”، خداوند پاسخ داد: “ساده است، فقط احتياج به يکمهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدمهای طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!”هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد


ابریشم 11-27-2010 06:31 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/icon4.gif آرامش

پادشاهي جايزه بزرگي براي هنرمندي گذاشت که بتواند به بهترين شکل , آرامش را تصوير کند .
نقاشان بسياري آثار خود را به قصر فرستادند . آن تابلوها ، تصاويري بودند از جنگل به هنگام غروب , رودهاي آرام و کودکاني که در خاک مي دويدند , رنگين کمان در آسمان ، و قطرات شبنم برگلبرگ گل سرخ .

پادشاه تمام تابلوها را بررسي کرد , اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد . اولي , تصوير درياچه آرامي بود که کوههاي عظيم و آسمان آبي را در خود منعکس کرده بود . در جاي جايش مي شد ابرهاي کوچک و سفيد را ديد , و اگر دقيق نگاه مي کردند ، در گوشه چپ درياچه ، خانه کوچکي قرار داشت , پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن برمي خواست , که نشان مي داد شام گرم و نرمي آماده است .

تصوير دوم هم کوهها را نمايش مي داد . اما کوهها ناهموار بود . قله ها تيز و دندانه اي بود . آسمان بالاي کوهها بطور بيرحمانه اي تاريک بود , و ابر ها آبستن آذرخش , تگرگ و باران سيل آسا بود .

اين تابلو هيچ با تابلو هاي ديگر ي که براي مسابقه فرستاده بودند , هماهنگي نداشت . اما وقتي آدم با دقت به تابلو نگاه مي کرد ، در بريدگي صخره اي شوم جوجه پرنده اي را مي ديد . آنجا , در ميان غرش وحشيانه طوفان گنجشکي ، آرام نشسته بود .

پادشاه درباريان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جايزه بهترين تصوير آرامش ، تابلو دوم است . بعد توضيح داد :

آرامش آن چيزي نيست که در مکاني بي سرو صدا , بي مشکل ، بي کار سخت يافت مي شود , چيزي است که مي گذارد در ميان شرايظ سخت , آرامش در قلب ما حفظ شود . اين تنها معناي حقيقي آرامش است .


ابریشم 11-27-2010 06:32 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2811%29.gif داستان واقعی بسیار جالبی ازیک معلم و دانش آموز
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل”.

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است!


ابریشم 11-27-2010 06:33 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif بهای گناهان ما پرداخت شده است
پس از زندگی که کردم و فکر می کردم آبرومندانه بود و زمان زیستن روی زمین برایم پایان یافته بود. اولین چیزی را که به یاد می آورم این بود که روی نیمکتی در اتاق انتظار نشسته بود ، اتاقی که فکر می کنم دادگاه بود. درها باز شدند و من به درون اتاق راهنمایی شدم تا پشت میز دفاع بنشینم.

به اطاف نگاه کردم و” شاکی” را دیدم او آدمی با نگاهای شرور بود که به من با خشم و غضب خیره شده بود به راستی او شرورترین کسی بود که تا به حال دیده بودم.
نشستم، به سمت چپ نگاه کردم، وکیلم را دیدم، مردی مهربان با نگاههای آرام بود که ظاهرش آنچنان آشنا بود که گویی او را می شناختم. درى در گوشه ی اتاق با حركتى باز شد و قاضى در ردایی بلند ظاهر شد. حضورى پرهیبت داشت كه به حق، سزاوارآن بود. هنگامى كه در اتاق قدم ميزد نميتوانستم چشم از او بردارم.
وقتى كه پشت ميز نشست گفت: “خوب، شروع ميكنيم.”
شاكى بلند شد و گفت: “اسم من شيطان است و اكنون اينجا هستم كه به شماها بگويم چرا اين زن جهنمی است. ” او دروغ هايى كه من گفته و چيزهايى كه دزدیده بودم را بيان كرد و در مورد اشخاصى كه من در گذشته فریبشان داده بودم صحبت كرد.
شيطان از انحرافات اخلاقى بدى كه روزى در زندگي من بود سخن مي گفت. هر چه او بيشتر صحبت مي كرد بيشتر از خجالت آب ميشدم. آنقدر شرمنده بودم كه نمي توانستم به كسى حتى به وكيلم نگاه كنم، زيرا شيطان از گناهانی صحبت ميكرد كه من حتى آنها را به كلى فراموش كرده بودم. به همان اندازه كه از شيطان به خاطره گفتنِ اين چيزها در زندگيم دلخور بودم، از وكيلم هم ناراحت بودم كه آرام و بدونِ هيچ اقدام دفاعی نشسته بود. ميدانستم كه به خاطر آن اعمال گناهکارم اما كارهاى خوبى هم در زندگيم انجام داده بودم، آيا حداقل آنها نمی توانستند با بعضى از اعمال بد من مساوى باشند، كه آنها را از بين ببرند؟ شيطان با عصبانيت حرفش را اينگونه تمام كرد: “اين زن جهنمی است، او متهم به همه گناهانی است كه من گفتم و شخص ديگرى كه غير از اين را ثابت كند وجود ندارد.”
وقتى كه نوبت به وكيلم رسيد در ابتدا اجازه خواست كه پشت ميز بروم. قاضى با وجود مخالفت هاى شديدِ شيطان به وكيلم اين اجازه را داد و با دست به او اشاره كرد كه جلو بيايد. هنگامى كه وكيلم بلند شد و قدم ميزد ميتوانستم او را در شكوه و جلال کاملش ببينم. تازه متوجه شدم كه چرا او آنقدر برايم آشناست، او مسيح بود كه وکالت مرا به عهده گرفته بود، خداوند و نجات دهنده من! او پشت ميز ايستاد و به نرمى به قاضى گفت: “سلام پدر”
و سپس برگشت و حضار درون دادگاه را مورد خطاب قرار داد : “حرف شيطان در مورد اينكه، اين زن گناه كرده، درست است، من هیچ یک از اين اظهارات را رد نمى كنم و …بله…مزد گناه مرگ است و اين زن مستحق مجازات است.”
مسيح نفس عميقى كشيد، به سمتِ پدرش برگشت و در حالى كه دستانش را باز كرده بود گفت: “من روى صليب جان دادم تا اين شخص زندگى جاودان داشته باشد و او مرا به عنوانِ نجات دهنده خود پذيرفته است پس او به من تعلق دارد.
“خداوندِ من ادامه داد:” نام او درکتاب زندگى نوشته شده است و هيچكس نمى تواند او را از من برباید.
شيطان هنوز به اين مطلب پى نبرده است، اين زن قرار نيست مجازات شود بلكه باید بخشیده شود. “
هنگامى كه مسيح نشست، به آرامى مكثى كرد، به پدرش نگاه كرد و گفت: ” كار ديگرى باقى نمانده است، هر كارى را كه لازم بود تماماً انجام دادم.”
قاضى دست قویش را بالا برد و چكش را به ميز کوبید و با صداى بلند اين سخنان بر زبانش جارى شد:
“اين زن آزاد است، مجازات گناهانش قبلا به صورت كامل پرداخت شده است. اين مورد پذيرفته نيست.”
هنگامى كه خداوندم مرا به خارج از آنجا راهنمايى ميكرد صداى داد و حوار شيطان را ميتوانستم بشنوم كه ميگفت: “من تسليم نمى شوم، براى نفر بدى پيروز ميشوم. “
همچنان كه مسيح مرا براى كارهاى بعديم راهنمايى ميكرد از او پرسيدم: ” تا حالا شده كه در مورد شخصى هم شكست خرده باشى؟ “
مسيح خنده ی محبت آميزى كرد و گفت: ” هر كس كه نزد من آید و از من بخواهد كه مدافع او شوم حکمی همانندِ تو دريافت ميكند، حکمی كه بهای آن قبلاً به طورِ كامل پرداخت شده است.”
امروز مدافع شما کیست ؟

آیا شما همانند این زن مسیحی در دادگاه عدالت خدا پیروز می شوید ؟

شما که مسلمان هستید چه کسی را بعنوان مدافع خود انتخاب کردید ؟


ابریشم 11-27-2010 06:33 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif بهای گناهان ما پرداخت شده است
پس از زندگی که کردم و فکر می کردم آبرومندانه بود و زمان زیستن روی زمین برایم پایان یافته بود. اولین چیزی را که به یاد می آورم این بود که روی نیمکتی در اتاق انتظار نشسته بود ، اتاقی که فکر می کنم دادگاه بود. درها باز شدند و من به درون اتاق راهنمایی شدم تا پشت میز دفاع بنشینم.

به اطاف نگاه کردم و” شاکی” را دیدم او آدمی با نگاهای شرور بود که به من با خشم و غضب خیره شده بود به راستی او شرورترین کسی بود که تا به حال دیده بودم.
نشستم، به سمت چپ نگاه کردم، وکیلم را دیدم، مردی مهربان با نگاههای آرام بود که ظاهرش آنچنان آشنا بود که گویی او را می شناختم. درى در گوشه ی اتاق با حركتى باز شد و قاضى در ردایی بلند ظاهر شد. حضورى پرهیبت داشت كه به حق، سزاوارآن بود. هنگامى كه در اتاق قدم ميزد نميتوانستم چشم از او بردارم.
وقتى كه پشت ميز نشست گفت: “خوب، شروع ميكنيم.”
شاكى بلند شد و گفت: “اسم من شيطان است و اكنون اينجا هستم كه به شماها بگويم چرا اين زن جهنمی است. ” او دروغ هايى كه من گفته و چيزهايى كه دزدیده بودم را بيان كرد و در مورد اشخاصى كه من در گذشته فریبشان داده بودم صحبت كرد.
شيطان از انحرافات اخلاقى بدى كه روزى در زندگي من بود سخن مي گفت. هر چه او بيشتر صحبت مي كرد بيشتر از خجالت آب ميشدم. آنقدر شرمنده بودم كه نمي توانستم به كسى حتى به وكيلم نگاه كنم، زيرا شيطان از گناهانی صحبت ميكرد كه من حتى آنها را به كلى فراموش كرده بودم. به همان اندازه كه از شيطان به خاطره گفتنِ اين چيزها در زندگيم دلخور بودم، از وكيلم هم ناراحت بودم كه آرام و بدونِ هيچ اقدام دفاعی نشسته بود. ميدانستم كه به خاطر آن اعمال گناهکارم اما كارهاى خوبى هم در زندگيم انجام داده بودم، آيا حداقل آنها نمی توانستند با بعضى از اعمال بد من مساوى باشند، كه آنها را از بين ببرند؟ شيطان با عصبانيت حرفش را اينگونه تمام كرد: “اين زن جهنمی است، او متهم به همه گناهانی است كه من گفتم و شخص ديگرى كه غير از اين را ثابت كند وجود ندارد.”
وقتى كه نوبت به وكيلم رسيد در ابتدا اجازه خواست كه پشت ميز بروم. قاضى با وجود مخالفت هاى شديدِ شيطان به وكيلم اين اجازه را داد و با دست به او اشاره كرد كه جلو بيايد. هنگامى كه وكيلم بلند شد و قدم ميزد ميتوانستم او را در شكوه و جلال کاملش ببينم. تازه متوجه شدم كه چرا او آنقدر برايم آشناست، او مسيح بود كه وکالت مرا به عهده گرفته بود، خداوند و نجات دهنده من! او پشت ميز ايستاد و به نرمى به قاضى گفت: “سلام پدر”
و سپس برگشت و حضار درون دادگاه را مورد خطاب قرار داد : “حرف شيطان در مورد اينكه، اين زن گناه كرده، درست است، من هیچ یک از اين اظهارات را رد نمى كنم و …بله…مزد گناه مرگ است و اين زن مستحق مجازات است.”
مسيح نفس عميقى كشيد، به سمتِ پدرش برگشت و در حالى كه دستانش را باز كرده بود گفت: “من روى صليب جان دادم تا اين شخص زندگى جاودان داشته باشد و او مرا به عنوانِ نجات دهنده خود پذيرفته است پس او به من تعلق دارد.
“خداوندِ من ادامه داد:” نام او درکتاب زندگى نوشته شده است و هيچكس نمى تواند او را از من برباید.
شيطان هنوز به اين مطلب پى نبرده است، اين زن قرار نيست مجازات شود بلكه باید بخشیده شود. “
هنگامى كه مسيح نشست، به آرامى مكثى كرد، به پدرش نگاه كرد و گفت: ” كار ديگرى باقى نمانده است، هر كارى را كه لازم بود تماماً انجام دادم.”
قاضى دست قویش را بالا برد و چكش را به ميز کوبید و با صداى بلند اين سخنان بر زبانش جارى شد:
“اين زن آزاد است، مجازات گناهانش قبلا به صورت كامل پرداخت شده است. اين مورد پذيرفته نيست.”
هنگامى كه خداوندم مرا به خارج از آنجا راهنمايى ميكرد صداى داد و حوار شيطان را ميتوانستم بشنوم كه ميگفت: “من تسليم نمى شوم، براى نفر بدى پيروز ميشوم. “
همچنان كه مسيح مرا براى كارهاى بعديم راهنمايى ميكرد از او پرسيدم: ” تا حالا شده كه در مورد شخصى هم شكست خرده باشى؟ “
مسيح خنده ی محبت آميزى كرد و گفت: ” هر كس كه نزد من آید و از من بخواهد كه مدافع او شوم حکمی همانندِ تو دريافت ميكند، حکمی كه بهای آن قبلاً به طورِ كامل پرداخت شده است.”
امروز مدافع شما کیست ؟

آیا شما همانند این زن مسیحی در دادگاه عدالت خدا پیروز می شوید ؟

شما که مسلمان هستید چه کسی را بعنوان مدافع خود انتخاب کردید ؟


ابریشم 11-27-2010 06:35 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif و این آغاز انسان بود
از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.

انسان گفت: اما من به خود ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.

خدا فرمود: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد، زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و از باطل، از خطا و صواب، و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه…

و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود. و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.

انسان دست هایش را گشود و خدا به او اختیار داد.

خدا فرمود: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداشِ به گزیدن توست. عقل و دل هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و نبرد و صبوری را. و این آغاز زندگی انسان بود.


ابریشم 11-27-2010 06:36 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif .::. جوانمردي کوروش بزرگ در برابر پانته آ و آبراداتاس .::.
داستان از این قرار است که مادی ها پس از برگشت از جنگ شوش غنایمی برای خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به نزد کوروش آوردند. از آن جمله زنی بود بسیار زیبا که گفته می شد زیباترین ه زنان شوش به حساب می آمد و پانته آ نامیده می شد وشوهر او به نام آبراداتاس برای ماموریتی از جانب پادشاه خود به ماموریت رفته بود.

چون وصف زیبایی زن را به کوروش گفتند و نیز از آبراداتاس نام بردند کوروش گفت صحیح نیست که این زن شوهردار برای من شود و او را به یکی از ندیمان خود سپرد تا او را نگه دارد تا هنگامی که شوهرش از ماموریت بازگشت او را به شوهرش بازسپارند.

در این هنگام اطرافیان کوروش با توصیف زیبایی های این زن به او گفتند لااقل یک بار او را ببین شاید که نظرت عوض شد! اما کوروش گفت : نه , می ترسم او را ببینم و عاشقش بشوم و نتوانم او را به شوهرش پس بدهم …

ندیم کوروش که مردی بود به نام آراسپ و پانته آ را به او سپرده بودند عاشق این زن شد و خواست که از او کام بگیرد. به ناچار پانته آ از کوروش درخواست کمک کرد و کوروش نیز آراسپ را سرزنش کرد و زن را از دست او نجات داد و البته آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای آن کار به دنبال آبراداتاس رفت (از طرف کوروش) تا او را به سوی ایران فرا بخواند.

سپس آبرداتاس به ایران آمده و از ما وقع اطلاع حاصل یافت. پس برای جبران جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.

می گویند در هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: قسم به عشقی که من به تو دارم و عشقی که تو به من داری… کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.

خلاصه اینکه در جنگ مورد اشاره آبراداتاس کشته می شود و پانته آ به بالای جسد او می رود و به شیون وزاری می پردازد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش می کند که مواظب باشند کاردست خودش ندهد . شیون و زاری این زن عاشق هنوز در گوش تاریخ می پیچد و تن هر انسانی را به لرزه در می آورد که می گفت : افسوس ای دوست باوفا و خوبم ما را گذاشتی و در گذشتی … به درستی که همانند یک فاتح در گذشتی

پس از آن در پی غفلت ندیمه چاقویی که همراه داشت را در سینه خود فرومی کند و در کنار جسد شوهرش جان می سپاردهنگامی که خبر به کوروش می رسد ندیمه نیز از ترس خود را می کشد برای همین است که در تایلو جسد زنان دو تا است . و باقی داستان که در تابلو مشخص است . آری چنین است که بزرگمردی به نام کوروش در تاریخ جاودانه می شود.

در لغت نامه دهخدا ذيل عنوان “پانته آ” و نيز در “کوروشنامه گزنفون” اين داستان نقل شده اس



اکنون ساعت 05:17 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)