ياری اندر کس نمی بينيم ياران را چه شد
دوستی کي آخر آمد دوستداران را چه شد آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پی کجاست خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد کس نمی گويد که ياری داشت حق دوستی حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد لعلي از کان مروت بر نيامد سالهاست تابش خورشيد و سعی باد و باران را چه شد شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار مهربانی کي سر آمد شهرياران را چه شد گوی توفيق و کرامت در ميان افکنده اند کس به ميدان در نمی آيد سواران را چه شد صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد زهره سازی خوش نمي سازد مگر عودش بسوخت کس ندارد ذوق مستی ميگساران را چه شد حافظ اسرار الهی کس نمي داند خموش از که ميپرسی که دور روزگاران را چه شد |
واژه را كاشتيم
براي آنكه در دشتها فردا برويد! واژه را با باد درآميختيم تا در آسمان حقيقت پرواز كند! شعر را ركاب سنگ كرديم تا در كوهها تاريخي نو قيام كند! امّا دريغا..دريغ! دشتها را چنان برگي سوزانديم آسمان را قفس كرديم و كوهها را ترور.. بدينگونه شعر نيز اينك به ويرانهاي سوخته مبدل شده است! شاعر بزرگ ِ کُرد « شیرکو بی کَس » |
بسیار چیزها هستند، زنگ می زنند و
از یاد می روند و سپس می میرند همچو تاج و عصاي مُرصّع و تخت پادشاهان! بسیار چیزهای دیگری هستند نمی پوسند و از یاد نمی روند و هرگز نمی میرند همچو کلاه و عصا و کفش های چارلی چاپلین. « شيركو بي كَس» |
حرف ها دارم با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم و زمان را با صدايت مي گشايي ! چه ترا دردي است كز نهان خلوت خود مي زني آوا و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي؟ در كجا هستي نهان اي مرغ ! زير تور سبزه هاي تر يا درون شاخه هاي شوق ؟ مي پري از روي چشم سبز يك مرداب يا كه مي شويي كنار چشمه ادارك بال و پر ؟ هر كجا هستي ، بگو با من . روي جاده نقش پايي نيست از دشمن. آفتابي شو! رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر. مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد. و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا. روز خاموش است، آرام است. از چه ديگر مي كني پروا؟ سهراب |
من لاله ی آزادم ، خود رويم و خود بويم در دشت مکان دارم، هم فطرت آهويم آبم نم باران است ، فارغ ز لب جويم تنگ است محيط آن جا،در باغ نمی رويم من لاله ی آزادم ، خود رويم و خود بويم از خون رگ خويش است ،گررنگ به رخ دارم مشّاطه نمی خواهد زيبايی رخسارم بر ساقه ی خود ثابت ، فارغ ز مددکارم نی در طلب يارم ، نی در غم اغيارم من لاله ی آزادم ، خود رويم و خود بويم هر صبح نسيم آيد ، بر قصد طواف من آهو برگان را چشم، از ديدن من روشن سوزنده چراغستم ، در گوشه ى اين مامن پروانه بسى دارم ، سرگشته به پيرامن من لاله ى آزادم ، خود رويم و خود بويم ازجلوه ى سبز و سرخ ، طرح چمنى ريزم گشته است ختن صحرا ، از بوى دلاويزم خم مى شوم از مستى،هرلحظه و مى خيزم سر تا به قدم نازم ، پا تا به سر انگيزم من لاله ى آزادم ، خود رويم و خود بويم جوش مى و مستى بين، در چهره ى گلگونم داغ است نشان عشق، در سينه ى پرخونم آزاده و سرمستم ، خو كرده به هامونم رانده ست جنون عشق ، از شهر به افسونم من لاله ى آزادم ، خود رويم و خود بويم از سعى كسى منّت بر خود نپذيرم من قيد چمن و گلشن ، بر خويش نگیرم من بر فطرت خود نازم ، وارسته ضميرم من آزاده برون آيم ، آزاده بميرم من من لاله ى آزادم ، خود رويم و خود بويم {پپوله} {پپوله} {پپوله} |
مرا درياب
تو اي تنهاترين شاهد تو اي تنها در اين دنيا و هر دنيا بجز تو آشنايي من نمييابم بجز تو تكيهگاه و همزباني من نميخواهم مرا درياب تو ميداني كه من آرام و دلپاكم و ميداني كه قلبم جز به عشق تو و نام تو و ياد تو نخواهد زد و ميداني كه من ناخوانده مهماني در اين ظلمتسرا هستم مرا درياب كه من تنهاترين تنهاي بيسامان اين شهرم مرا بنگر.. مرا درياب قسم به راز چشمانم به اقيانوس بيپايان رويايم به رنگ زرد به رنگ بيوفاييها به عشق پاك به ايمانم به چين صورت مادر به دست خستهي بابا به آه سرد تنهايي به قلب مردهي زاغان به درد كهنهي زندان به اشك حسرت روحم به راز سر به مُهر سينهي اسبم اگر دستم بگيري و از اين زندان رها سازي برايت عاشقانه شعر خواهم گفت همين يك قلب پاكم را و روح بيقرارم را كه زندانيست به تو اي مهربان تقديم خواهم كرد مرا از غربت زندان رها گردان نگاه بيپناهم بر در زندان تنهايي روح خستهام خشكيد مرا درياب مرا درياب كه غمگينم « شعر از: ئهوين » |
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟ ای تیر غمت را دل عشاق نشانه جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه رفتم به در صومعهی عابد و زاهد دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد در میکده رهبانم و در صومعه عابد گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه روزی که برفتند حریفان پی هر کار زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار من یار طلب کردم و او جلوهگه یار حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار او خانه همی جوید و من صاحب خانه هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو در میکده و دیر که جانانه تویی تو مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید دیوانه منم من که روم خانه به خانه عاقل به قوانین خرد راه تو پوید دیوانه برون از همه آیین تو جوید تا غنچهی بشکفتهی این باغ که بوید هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه بیچاره بهائی که دلش زار غم توست هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست امید وی از عاطفت دم به دم توست تقصیر خیالی به امید کرم توست یعنی که گنه را به از این نیست بهانه « شعر از شیخ بهایی » |
بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردید
درین خانه غریبید ، غریبانه بگردید یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟ ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد به دامش نتوان یافت ، پی دانه بگردید نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست همین جاست ، همین جاست ، همه خانه بگردید نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست به غوغاش مخوانید ، خموشانه بگردید سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بن تاک در این جوش شراب است ، به خمخانه بگردید چه شیرین و چه خوشبوست ، کجا خوابگه اوست ؟ پی آن گل پر نوش چو پروانه بگردید بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید کلید در امید اگر هست شمایید درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید رخ از سایه نهفته ست ، به افسون که خفته ست ؟ به خوابش نتوان دید ، به افسانه بگردید تن او به تنم خورد ، مرا برد ، مرا برد گرم باز نیاورد ، به شکرانه بگردید « هوشنگ ابتهاج » |
از غم دوست در ایم میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم سالها میگذرد حادثه ها می آید انتظار فرج از نیمه ی خرداد کشید |
.:: سوگسرودی از کدکنی، برای پرویز مشکاتیان ::.
سوگسرودی از کدکنی، برای پرویز مشکاتیان
محمدرضا شفیعی کدکنی ای دوست وقت خفتن و خاموشی ات نبود وز این دیار دور فراموشی ات نبود تو روشنا سرود وطن بودی و چو آب با خاک تیره روز هماغوشی ات نبود میخانه ها ز نعره تو مست میشدند رندی حریف مستی و مینوشی ات نبود دود چراغ موشی دزدان ترا چنین مدهوش کرد و موسم خاموشی ات نبود سهراب اضطراب وطن بودی و کسی زینان به فکر داروی بیهوشی ات نبود در پرده ماند نغمه آزادی وطن کاندیشه جز به رفتن و چاوشی ات نبود در چنگ تو سرود رهایی نهفته ماند زین نغمه هیچ گاه فراموشی ات نبود ای سوگوار صبح نشابور سرمه گون عصری چنین سزای سیه پوشی ات نبود 21 سپتامبر 2009، پرینستون |
اکنون ساعت 03:32 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)