داستان مرد ماهیگیر
دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند . يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نمي دانست . هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت ، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد . ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتي از او پرسيد : - چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟ مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است ! گاهي ما نيز همانند همان مرد ، شانس هاي بزرگ ، شغل هاي بزرگ ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم . چون ايمانمان کم است . ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود مي خنديم ، اما نمي دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم . خداوند هيچگاه چيزي را که شايسته آن نباشي به تو نمي دهد . اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار مي دهد استفاده کني . هيچ چيز براي خدا غير ممکن نيست . به ياد داشته باش : به خدايت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ، به مشکلاتت بگو که چقدر خدايت بزرگ است . |
خیلی جالب بودن تاری مرسی
|
معجزه
سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهميد برادر کوچکش سخت مريض است و پولي هم براي مداواي آن ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نميتوانست هزينهء جراحي پر خرج برادرش را بپردازد . سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتي به اتاقش رفت و از زير تخت قلک کوچکش را درآورد . قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ريخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار !! بعد آهسته از در عقبي خارج شد و چند کوچه رفت بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش به مشتريان گرم بود بالاخره سارا حوصلش سر رفت و سکه ها رو محکم رو شيشه پيشخوان ريخت. داروساز جاخورد و گفت چه ميخواهي؟ دخترک جواب داد برادرم خيلي مريضِ مي خوام معجزه بخرم قيمتش چقدراست؟ دارو ساز با تعجب پرسيد چي بخري عزيزم!!؟ دخترک توضيح داد برادر کوچکش چيزي در سرش رفته و بابام مي گويد فقط معجزه ميتواند او را نجات دهد من هم مي خواهم معجزه بخرم قيمتش چقدر است. داروسازگفت :متاسفم دختر جان ولي ما اينجا معجره نمي فروشيم . چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خيلي مريض ِو بابام پول ندارد و اين همهء پول من است. من از کـــــجــا مي توانم معجزه بخرم؟؟؟؟ مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت از دخترک پرسيد:چقدر پول داري؟ دخترک پولهارا کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندي زد وگفت: آه چه جالب!!!فکر ميکنم اين پول براي خريد معجزه کافي باشه.بعد به آرامي دست اورا گرفت و گفت: من ميخوام برادر و والدينت را ببينم فکر ميکنم معجزهء برادرت پيش من باشه آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود. فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت. پس از جراحي پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم يک معجزه واقعي بود،مي خواهم بدانم بابت هزينهء عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟ دکتر لبخندي زد و گفت فقط 5 دلار !! |
قدرت اندیشه
پیرمرد تنهايي در مزرعه اش زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود ولي چاره اي ديگر نبود تا از او كمك بگيرد. پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال با اين وضعيت نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. ولي در صورتي هم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی. دوستدار تو پدر. زمان زيادي نگذشت تا اينكه پیرمرد تلگرافي را با اين مضمون دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام ! 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهي چه کني ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم ! هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید مسلما می توانید از عهده ي آن بخوبي برآييد. مانع فقط ذهن است ! نه اینکه شما در کجا هستید و آيا انجام كاري حتي در دور دست ها امكان پذير هست يا نه ...! |
فکر،باور،آرزو، جرئت
پسر بچه ی 8 ساله ای پیش پیر مرد مسنی رفت و از او پرسید : به نظرم مرد عاقل و فرزانه ای هستی . آیا می توانی راز زندگی را به من بگویی؟ پیر مرد نگاهی به پسر انداخت و گفت:من در طول عمرم خیلی به این مسئله فکر کردم و به نظرم راز زندگی در چهار کلمه خلاصه می شود. اول فکر کردن است؛ به ارزشهایی که میخواهی بر اساس آنها زندگی کنی ،فکر کن. دوم باور کردن است ؛ خود را باور کن و بر اساس آنچه فکر کرده ای ، عمل کن تا به ارزشهایی که در سر داری برسی. سوم آرزو کردن است؛ آرزوی چیزی را بکن که بر اساس باورهایت نسبت به خود و ارزشهایی که در سر داری باشد. و چهارم جرئت کردن است ؛ جرئت کن آرزوهایت را بر آورده کنی ، آرزوهایی بر اساس باورها و ارزشهایی که در سر داری. و دست آخر والتر دیزنی به پسر بچه گفت : فکر کن ، باور کن ، آرزو کن ، جرئت کن! |
دوستي که تا نداره !
با يک شکلات شروع شد من يک شکلات گذاشتم تو دستش اونم يک شکلات گذاشت تو دستم من بچه بودم اونم بچه بود سرمو بالا کردم سرشو بالا کرد ديد که منو ميشناسه خنديدم گفت دوستيم؟ گفتم دوست دوست گفت تا کجا؟ گفتم دوستي که تا نداره گفت تا مرگ خنديدمو گفتم من که گفتم تا نداره گفت باشه تا پس از مرگ گفتم: نه نه نه نه تا نداره گفت: قبول تا اونجا که همه دوباره زنده ميشن يعني زندگي پس از مرگ باز هم با هم دوستيم؟ تا بهشت تا جهنم تا هر جا که باشه منو تو با هم دوستيم خنديدمو گفتم تو براش تا هر جا که دلت مي خواد يک تا بزار اصلا يک تا بکش از سر اين دنيا تا اون دنيا اما من اصلا براش تا نميزارم نگام کرد نگاش کردم باور نميکرد مي دونستم اون مي خواست حتما دوستيمون يک تا داشته باشه دوستي بدون تا رو نميفهميد !! گفت بيا برا دوستيمون يک نشونه بذاريم گفتم باشه تو بذار گفت شکلات باشه؟ گفتم باشه هر بار يک شکلات ميذاشت تو دستم منم يک شکلات ميذاشتم تو دستش باز همديگرو نگاه ميکرديم يعني که دوستيم دوست دوست من تندي شکلاتامو باز ميکردم ميذاشتم تو دهنم تندو تند مي مکيدم ميگفت شکمو تو دوست شکموي مني وشکلاتشو ميگذاشت توي يک صندوقچه کوچولوي قشنگ ميگفتم بخورش ميگفت تموم ميشه مي خوام تموم نشه برا هميشه بمونه صندوقچش پر از شکلات شده بود هيچکدومشو نمي خورد من همشو خورده بودم گفتم اگه يک روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن يا کرمها اون وقت چي کار ميکني؟ ميگفت مواظبشون هستم ميگفت مي خوام نگهشون دارم تا موقعي که دوستيم و من شکلاتمو ميذااشتم تو دهنمو مي گفتم نه نه نه نه تا نه دوستي که تا نداره !! يک سال دو سال چهارسال هفت سال ده سال بيست سالش شده اون بزرگ شده من هم بزرگ شدم من همه شکلاتامو خوردم اون همه رو نگه داشته اون اومده امشب تا خداحافظي کنه مي خواد بره اون دور دورا ميگه ميرم اما زود برميگردم من که ميدونم اون بر نميگرده يادش رفت به من شکلات بده من که يادم نرفته شکلاتشو دادم تندي بازش کرد گذاشت تو دهنش يکي ديگه گذاشتم تو اون دستش گفتم بيا اين هم آخرين شکلات براي صندوقچه کوچولوت يادش رفته بود يک صندوقچه داره برا شکلاتاش هر دوتا رو خورد خنديدم ميدونستم دوستي اون تا داره اما دوستي من تا نداره مثل هميشه خوب شد همه رو خوردم اما اون هيچ کدوم رو نخورده حالا با يک صندوقچه پر از شکلاتهاي نخورده چي کار ميکنه؟ |
فرشته ها زن هستند !!!
http://www.miadgah.org/pic/files/tqe...6vbjnyv3ns.jpgيه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمين سالگرد ازدواجشون رفته بودند بيرون كه يه جشن كوچيك دو نفره بگيرن . وقتی توی پارك زير يه درخت نشسته بودند يهو يه فرشته كوچيك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما هميشه يه زوج فوق العاده بودين و تمام مدت به همديگه وفادار بودين من برای هر كدوم از شما يه دونه آرزو برآورده ميكنمزن از خوشحالی پريد بالا و :گفت! چه عالی! من ميخوام همراه شوهرم به يه سفر دور دنيا بريم . فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! دو تا بليط درجه اول برای بهترين تور مسافرتی دور دنيا توی دستهای زن ظاهر شد .حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه. مرد چند لحظه فكر كرد و گفت:… اين خيلی رمانتيكه ولی چنين بخت و شانسی فقط يه بار توی زندگی آدم پيش مياد ! بنابراين خيلی متاسفم عزيزم آرزوی من اينه كه يه همسری داشته باشم كه ۳۰ سال از من كوچيكتر باشه.زن و فرشته جا خوردند و خيلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و بايد برآورده بشه !!!فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد !!!نتيجه اخلاقی: مردها ممكنه زرنگ و بدجنس باشند ، ولی فرشته ها زن هستند |
زنجير عشق : كمك به ديگران اسميت پياده شد وخودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشيناز جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست . وقتي که او لاستيکرو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايدبپردازم؟" و او به زن چنينگفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم بهمن کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا ميخواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق بهتو ختم بشه!" چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزيبخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونستبي توجه از لبخندشيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بندنبود. اوداستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد. وقتي که پيشخدمترفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،درحاليکه بر رويدستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود. وقتي پيشخدمت نوشتهزن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در يادداشت چنيننوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم بهمن کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا ميخواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق بهتو ختم بشه!". همان شب وقتي زنپيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد بهشوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه... به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمکمیکنهو قول بديم كه نگذاريم هيچوقت زنجير عشق به ما ختم بشهموفق باشين |
وزن دعاي پاک و خالص
زني بود با لباسهاي کهنه و مندرس، و نگاهي مغموم وارد خواروبار فروشي محله شد و بافروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار استو نميتواند کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند. جان لانک هاوس،با بي اعتنايي، محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون کندزننيازمند، در حالي که اصرار ميکرد گفت آقا شما را به خدا به محض اين که بتوانم پولتان را مي آورمجان گفت نسيه نمي دهدمشتري ديگري که کنارپيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفتببينخانم چه مي خواهد، خريد اين خانم با منخواربار فروش با اکراه گفت: لازمنيست، خودم ميدهم. ليست خريدت کو؟لوئيز گفت: اينجاست " ليست رابگذار روي ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستي ببر." لوئيز باخجالت يک لحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي در آورد، و چيزي رويش نوشت و آن راروي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفه ي ترازو پايين رفتخواروبارفروش باورش نشد. مشتري از سر رضايت خنديدمغازه دار با ناباوري شروع بهگذاشتن جنس در کفه ي ترازو کرد. کفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا کفه هابرابر شدنددر اين وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوري تکه کاغذ را برداشتببيند روي آن چه نوشته شده استکاغذ، ليست خريد نبود، دعاي زن بودکه نوشته بود:" اي خداي عزيزم، تو از نياز من با خبري، خودت آن را بر آورده کن " مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئيز داد و همان جا ساکت و متحير خشکشزدلوئيز خداحافظي کرد و رفتفقط اوست که ميداند وزن دعاي پاک و خالصچه قدر است ..... |
طراحی
مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش كار با ارزشي انجام دهد. اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت. روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد. از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد. شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.» پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: «من همين الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد. شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد. نام آن پسر «ميكل آنژ» بود! |
اکنون ساعت 04:31 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)