تو را به خواب ندیدم...[ b]تو را به خواب ندیدم که از تو دل بکنم تو خون منتشری در رگارگ بدنم دمایی از نفست را خدا در آن آمیخت دمی که روح،چه راحت، دمیده شد به تنم تمام گستره ات از ازل به نامم بود اگر چه تا ابد آواره گرد این وطنم هر آن زمان که ندا داده ام:خدایم کیست؟ تو از درون من آواز دادهای که:منم! به من نجابت دریای چشم تو آموخت که دل به برکه ی بی اصل وبی نسب نزنم به غیر در تو شنا کردن آرزویم نیست من آن نهنگ خلیجم، نه ماهی لنجم غزل به لهجه ی دریا وکوه گویم،چون تویی ستیغ کلام وکرانه ی سخنم تو را چنان بسرایم به خلوتم هر شب که خم شود،بزند ماه بوسه بر دهنم! به زیر خاک،کفن را سیاه خواهم ساخت فقط تو این قلمم را بپیچ در کفنم! |
دوباره گریه های بی امونم |
برف اولین بار تو را در زمستان دیدم باز برف آمده بود از کنارم که گذشتی،تو را می دیدم دستکش های تو افتاد زمین من دویدم و صدایت کردم تو نگاهم کردی واقعیت این است که کمی ترسیدم دستکش های سفیدت ، چه کوچک بودند من خودم آنها را زود برداشتم از روی زمین و تکاندم و به دستت دادم دست من یخ زده بود تو به من خندیدی و تشکر کردی و از آنجا رفتی من در آن وقت چه غمگین بودم تو در آن روز نمی دانستی که به من فهماندی زنده بودن خوب است . |
...اما دلم نیامد!
جز خار،برگ و باری، از حاصلم نیامد کاری به غیر از این از،آب وگلم نیامد خشت اجاق باران فرسود وباز جز دود از خاک ناتوان و ناقابلم نیامد در یاچه ی غزل؛من، اما چه سود وقتی جز موج سنگواژه، برساحلم نیامد؟ تا همچنان تو« آن» لا ینحلم بمانی حتا خدا سراغ این مشکلم نیامد! پا روی عهد بگذار،از یار دست بردار :گفتم به خویش صد بار ،اما دلم نیامد |
اگر خود نعمت قارون کسی در پایت اندازد کجا همتای من باشد که جان در پایت افکندم به جانت کز میان جان ز جانت دوستتر دارم به حق دوستی جانا که باور دار سوگندم |
|
ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن عقل را بازارگان کردن ببازار وجود نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان شاخههای خرد خویش از بار، وارون داشتن هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن |
بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد را جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی کز چهره مینمودی لم یتخذ ولد را چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم بی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد را جام چو نار درده بیرحم وار درده تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد را این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را درده میی ز بالا در لا اله الا تا روح اله بیند ویران کند جسد را از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش چندانک خواهی اکنون میزن تو این نمد را مولانا |
کوچ همهء خاطره زندگی ام شده یک عکس قدیمی درون یک قاب گفته بودند مسافر هستی من مراقب بودم صبح وقت رفتن عکس از کیف تو افتاد درون گلدان ظهر من گلدان را به اتاق آوردم عکس زیبای تو را در کتاب شعرم زود پنهان کردم بعد وقت و بی وقت به کتابم نظری می کردم . ..... با گذشت ده سال جای گلدان سفید چند سالیست در آنجا خالیست قبل از آنکه بروی روی یک کاغذ بی خط سفید همهء حرف دلم را گفتم ولی افسوس سرانجام به دستت نرسید متن نامه این بود : ای که از پنجره ها بی خبری از تو این جمله برایم کافیست : مطمئن باش که بر می گردم جای من اینجا نیست . |
اهل عرفانم من
اهل عرفانم من !!، کاروبارم بد نیست برجکی ساخته ام در دل شهر طبقاتش هفده همه را پیش فروش بنمودم پولهایم همه در بانک سوئیس به امانت باقی است اهل عرفانم من!! سفره ی نان و پنیری پهن است مُتلی ساخته ام در نوشهر باغهایم پر گل از صدورانجیر جیبهایم سرشار اهل عرفانم من دامهایم همه پروارو قشنگ گاوها رنگ به رنگ کشت و صنعت دارم چند هکتار زمین همه شالیزار است دختران ِ زیبا صبح تا شام در آن دشت وسیع بوته های شالی، درزمین می کارند اهل عرفانم من !! همه در سیر و سفر از ژاپن تا اتریش تا فراسوی پکن خانه کوچک خوبی دارم دردل شهر پاریس جایتان بس خالی است اهل عرفانم من !!، کاروبارم بد نیست طبع شعری دارم شعرها گفته ام از عرفانم همه زیبا و قشنگ همچو آن ویلایم که بنا ساخته ام در چالوس یاکه مانند سگم پشمالو که بود فِرز و زرنگ الغرض لقمه نانی باقی است مردی هستم قانع اهل عرفانم من !!،کارو بارم بد نیست شعر از محمد جاويد |
اهل عرفانم من
اهل عرفانم من !!، کاروبارم بد نیست برجکی ساخته ام در دل شهر طبقاتش هفده همه را پیش فروش بنمودم پولهایم همه در بانک سوئیس به امانت باقی است اهل عرفانم من!! سفره ی نان و پنیری پهن است مُتلی ساخته ام در نوشهر باغهایم پر گل از صدورانجیر جیبهایم سرشار اهل عرفانم من دامهایم همه پروارو قشنگ گاوها رنگ به رنگ کشت و صنعت دارم چند هکتار زمین همه شالیزار است دختران ِ زیبا صبح تا شام در آن دشت وسیع بوته های شالی، درزمین می کارند اهل عرفانم من !! همه در سیر و سفر از ژاپن تا اتریش تا فراسوی پکن خانه کوچک خوبی دارم دردل شهر پاریس جایتان بس خالی است اهل عرفانم من !!، کاروبارم بد نیست طبع شعری دارم شعرها گفته ام از عرفانم همه زیبا و قشنگ همچو آن ویلایم که بنا ساخته ام در چالوس یاکه مانند سگم پشمالو که بود فِرز و زرنگ الغرض لقمه نانی باقی است مردی هستم قانع اهل عرفانم من !!،کارو بارم بد نیست شعر از محمد جاويد |
باز باران ، بی طراوت ، کو ترانه؟! سوگواری ست ،رنگ غصه ، خیسی غم ، |
زندگی را به تمامی زندگی کن در دنیا زندگی کن بی آنکه جزیی از آن باشی. همچون نیلوفری باش در اب زندگی در آب،بدون تماس با آب! زندگی به موسیقی نزدیک تر است تا به ریاضیات ریاضیات به ذهن وابسته است و زندگی در ضربان قلبت ابراز وجود می کند! زندگی سخت ساده است! خطرکن! وارد بازی شو! چه چیزی از دست می دهی؟ با دستهای تهی آماده ایم،و با دست های تهی خواهیم رفت. نه،چیزی نیست که از دست بدهیم، فرصتی بسیار کوتاه به ما داده اند،تا سرزنده باشیم، تا ترانه ای زیبا بخوانیم،و فرصت به پایان خواهد رسید. آری این گونه است که هر لحظه غنیمتی است! مرگ تنها برای کسانی زیباست که زیبا زندگی کرده اند از زندگی نهراسیده اند شهامت زندگی کردن را داشته اند کسانی که عشق ورزیده انددست افشانده اند و زندگی را جشن گرفته اند پس هر لحظه را به گونه ای زندگی کن که گویی واپسین لحظه است و کسی چه می داند؟شاید آخرین لحظه باشد! ( اوشو ) |
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم. در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم. تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. من همه، محو تماشای نگاهت. آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشة ماه فروریخته در آب شاخهها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید، تو به من گفتی: - ” از این عشق حذر کن! لحظهای چند بر این آب نظر کن، آب، آیینة عشق گذران است، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا، که دلت با دگران است! تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن! با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم! روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد، چون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“ باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! “ اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ... اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید! یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم. نگسستم، نرمیدم. رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ... بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم http://www.millan.net/minimations/smileys/begging.gifhttp://www.millan.net/minimations/smileys/begging.gif |
« امشب به قصه ی دل من گوش می کنی » « فردا مرا چو قصه فراموش می کنی » چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی سنگی و ناشنیده فراموش می کنی رگبار نو بهاری و خواب دریچه را از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است با بر گ های مرده هم آغوش می کنی گمراه تر از روح شرابی و دیده را در شعله می نشانی و مدهوش میکنی ای ماهی طلایی مرداب خون من خوش باد مستیت ، که مرا نوش میکنی تو دره ی بنفش غروبی که روز را بر سینه می فشاری و خاموش می کنی در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟ فروغ فرخزاد |
صداي تو بيداري بيشه آواز سبز برگه صداي تو پر وسوسه مثل شب خونيه تگرگه صداي تو آهنگ شكستن بغض يه دنيا حرفه تصويري از آغاز صريح قنديل نور و برفه هيچ كي مثل تو نبود هيچ كي مثل تو منو باور نكرد هيچ كي با من مثل تو توي نقد شب من سفر نكرد هيچ كي مثل تو نبود ساده مثل بوي پاك اطلسي يا بلوغ يك صدا ميون دغدغه دلواپسي هيچ كي مثل تو نبود هيچ كي مثل تو نبود تو غرورت مثل كوه مهربونيت مثل بارون مثل آب مثل يك جزيره دور مثل يك دريا پر از وحشت خواب هيچ كي مثل تو نرفت هيچ كي مثل تو نبود شعراي تنهاييمو هيچ كي مثل تو نخوند همه حرفام مال توست همه شعرام مال توست دنياي من شعرمه همه دنيام مال تو هيچ كي مثل تو نبود |
بهار،تابستان،پاییز،زمستان
و باز بهار،تابستان،پاییز،زمستان |
چای با طعم خدا از عرفان نظر آهاری
چای با طعم خدا
این سماور جوش است پس چرا میگفتی دیگر این خاموش است؟! باز لبخند بزن قوری قلبت را زودتر بند بزن توی آن مهربانی دم کن دستهایت: سینی نقره نور اشکهایم: استکانهای بلور کاش استاکانهایم را توی سینی خودت می چیدی کاشکی اشک مرا می دیدی خنده هایت قند است چای هم آماده است چای با طعم خدا بوی آن پیچیده از دلت تا همه جا پاشو مهمان عزیز توی فنجان دلم چایی داغ بریز |
دوست
دوست،واژه است واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است دوست نامه است نامه ای که از خدا رسیده است نامه ی خدا همیشه خواندنی ست توی دفتر فرشته ها واژه ی قشنگ دوست ماندنی ست راستی ،دلت چقدر آرزوی واژه ی تازه داشت دوست گل ات رسید واژه را کنار وازه کاشت واژه ها کتاب شد دوستت همان دعای توست آخرش دعای تو مستجاب شد |
زیر گنبد کبود
زیر گنبد کبود جز من وخدا کسی نبود روزگار رو به راه بود هیچ چیز نه سفید ونه سیاه بود با وجود این مثل این که چیزی اشتباه بود زیر گنبد کبود بازی خدا نیمه کاره مانده بود وازه ای نبود و هیچ کس شعری از خدا نخوانده بود تا که او مرا برای بازی خودش انتخاب کرد توی گوش من یواش گفت: «تو دعای کوچک من» بعد هم مرا مستجاب کرد پرده ها کنار رفت خود به خود با شروع بازی خدا عشق افتتاح شد سال هاست اسم بازی من و خدا زندگی ست هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما عجیب نیست بازی که ساده است وسخت مثل بازی بهار با درخت با خدا طرف شدن کار مشکلی ست زندگی بازی خدا ویک عروسک گلی ست |
پایت را برای همراهی می خواهم عطرت را برای مستی می بویم خیالت را برای پرواز می خواهم و خودت را نیز برای پرستش ..
|
با همه ی بی سر و سامانیم
باز به دنبال پریشانی ام طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنی ام دلخوش گرمای کسی نیستم آمده ام تا تو بسوزانی ام آمده ام با عطش سالها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی ام خوبترین حادثه می دانمت خوبترین حادثه می دانی ام حرف بزن ابر مرا باز کن دیر زمانیست که بارانی ام حرف بزن حرف بزن سالهاست تشنه ی یک صحبت طولانی ام محمدعلی بهمنی:53: |
به حق نالم ز هجر دوست زارا |
تصویر
مردی کنار نهر گریزان سایه به آب سپرده ودل به هواهای دور سنگ بر سنگ می غلتد و گل ها به شتاب بر آب می گذرند و آنکه ایستاده است در نسیم سفر میکند. مردی کنار نهر گریزان سایه به آب سپرده و سر به خیال های پریشان. منوچهر آتشی |
غافلند از زندگی مستان خواب زندگانی چیست مستی از شراب |
از زمزمه دلتنگيم ، از همهمه بيزاريم نه طاقت خاموشی ، نه ميل سخن داريم آوار پريشانیست ، رو سوی چه بگريزيم؟ هنگامه حيرانیست ، خود را به که بسپاريم؟ تشويش هزار «آيا» ، وسواس هزار «اما» کوريم و نمیبينيم ، ورنه همه بيماريم دوران شکوه باغ از خاطرمان رفتهست امروز که صف در صف خشکيده و بیباريم دردا که هدر داديم آن ذات گرامی را تيغيم و نمیبريم، ابريم و نمیباريم ما خويش ندانستيم بيداريمان از خواب گفتند که بيداريد؟ گفتيم که بيداريم من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته اميد رهايی نيست وقتی همه ديواريم <<حسين منزوي>> |
خداوندا!
اگر روزي بشر گردي ز حال بندگانت با خبر گردي پشيمان ميشوي از قصه خلقت از اين بودن، از اين بدعت. خداوندا تو مسئولي. خداوندا تو ميداني كه انسان بودن و ماندن در اين دنيا چه دشوار است، چه رنجي ميكشد آنكس كه انسان است و از احساس سرشار است |
از بس خیال داشت پری واکند که مرد
عادت نکرد با قفسش تا کند که مرد عادت نکرد مثل تمام درخت ها پاییز را ببیندو حاشا کند که مرد شاید هنوز هم به کسی اعتقاد داشت می خواست عاشقانه تقلا کند که مرد می خواست نشانی یک صبح تازه را در کوچه های یخ زده پیدا کند که مرد نزدیک بود پنجره ای عاشقش شود نزدیک بود باز پری واکند که مرد |
|
چرا از مرگ میترسید...
چرا از مرگ مي ترسيد؟ چرا زين خواب آرام شيرين روي گردانيد؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه ميدانيد؟ ميپنداريد بوم نا اميدي باز ، به بام خاطر من مي کند پرواز ، ميپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است. مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد؟ مگر افيون افسون کار نهال بيخودي را در زمين جان نمي کارد؟ مگر اين مي پرستي ها و مستي ها براي يک نفس آسودگي از رنج هستي نيست؟ مگر دنبال آرامش نمي گرديد؟ چرا از مرگ مي ترسيد؟ کجا آرامشي از مرگ خوش تر کس تواند ديد؟ مي و افيون فريبي تيزبال و تند پروازند اگر درمان اندوهند ، خماري جانگزا دارند. نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويد خوش آن مستي که هوشياري نمي بيند ! چرا از مرگ مي ترسيد؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه ميدانيد؟ بهشت جاودان آنجاست. جهان آنجا و جان آنجاست گران خواب ابد ، در بستر گلبوي مرگ مهربان ، آنجاست ! سکوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي ست. همه ذرات هستي ، محو در روياي بي رنگ فراموشي ست. نه فريادي ، نه آهنگي ، نه آوايي ، نه ديروزي ، نه امروزي ، نه فردايي ، زمان در خواب بي فرجام ، خوش آن خوابي که بيداري نمي بيند ! سر از بالين اندوه گران خويش برداريد در اين دوران که از آزادگي نام و نشاني نيست در اين دوران که هرجا " هر که را زر در ترازو ، زور در بازوست " جهان را دست اين نامردم صد رنگ بسپاريد که کام از يکدگر گيرند و خون يکدگر ريزند درين غوغا فرو مانند و غوغاها بر انگيزند. سر از بالين اندوه گران خويش برداريد همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آريد چرا آغوش گرم مرگ را افسانه ميدانيد؟ چرا زين خواب آرام شيرين روي گردانيد؟ چرا از مرگ مي ترسيد؟ |
اشعار متهم
پدرم دیشب گفت:
ما همه بازیکن فوتبالیم پس تمام لحظه ها را گل کن من به بی ذوقی از او پرسیدم: نکند من توپم که چنین در به در زندگی خود شده ام |
در سرزمین ما پرندگان همه خیسند
و گفت و گویی از پریدن نیست در سرزمینی که عشق آهنی است انتظار معجزه را بعید می دانم خسرو گلسرخی |
بگذار شادمانی باشد |
آه تمنا میکنم |
"د ي د ا ر "
تو اگر بي من و دل تنگ مني ! يك به يك فا صله ها را بردار ... |
از شب گذشته ام همه بيدار خواب تو
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو جان تهي به رذاه نگاهت نهاده ام تا پر كنم هر آينه جام از شراب تو گيسوي خود مگير ز دستم كه همچنان من چنگ التجا زده ام در طناب تو اي من تو را سپرده عنان ، در سكون نمان سويي بتاز تا بدوم در ركاب تو يك بوسه يك نگاه از آن چشم و آن دهان اينك شراب ناب تو و شعر ناب تو گر بين ديگران و توپ يش آيدم قياس درياي ديگري نه و آري سراب تو جز عشق نيست خواندم و ديدم هزار بار واژه به واژه سطر به سطر كتاب تو اينجاست منزلم كه بسي جستم و نبود آبادي اي از آنسوي چشم خراب تو |
عجب صبری خدا دارد!!!...
عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ٬جهان را باهمه زیبایی وزشتی به روی یکدگر ویرانه می کردم . عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم که می دیدم یکی عریان ولرزان ٬دیگری پوشیده از صد جامه رنگین زمین وآسمان را واژگون، مستانه می کردم . عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم که در همسایه صدها گرسنه ٬چند بزمی ٬گرم عیش ونوش می دیدم ٬نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم بر لب پیمانه می کردم . عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم نه طاعت می پذیرفتم ٬نه گوش از بهر استغفار این بیداد گرها تیز کرده ، پاره پاره در کف زاهد نمایان سبحه صد دانه می کردم . عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه می کردم . عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان سراپای وجود بیوفا معشوق را پروانه می کردم . عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم که می دیدم مشوش عارف عامی زبرق فتنه این علم آدم سوز مردم کش ٬بجز اندیشه عشق و وفا معدوم هر فکری در این دنیای پر افسانه می کردم . عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم به عرش کبریایی با همه صبر خدایی تا که می دیدم عزیزی نابجا ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد . گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم . عجب صبری خدا دارد! چرا من جای او باشم ؟همین بهتر که او جای خود نشسته و تاب وتماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد ٬وگرنه من بجای او چو بودم ٬ یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل فرزانه می کردم ؟؟؟!!!... عجب صبری خدا دارد!!!!!!! عجب صبری خدا دارد!!!!!!! |
آسمون بغضشو خالی میکنهکبوتر عصاتو بنداز.... |
http://pix2pix.org/my_unzip/1214728593bi-to-bodan.jpg یاد تو هرجا که هستم با منه / داره عمر منو آتیش میزنه |
قطارها از ایستگاه میروند |
اکنون ساعت 06:24 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)