پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   پارسی بگوییم (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=63)
-   -   نام شناسی و ریشه واژه ها (http://p30city.net/showthread.php?t=29749)

behnam5555 06-02-2011 09:15 AM


ضرب المثل هایی از دور دنیا در مورد ازدواج :

از میان ضرب‌المثل‌های ملل مختلف و همین طور سخنان شخصیت‌های بزرگ جهان پیرامون ازدواج ، تعدادی را انتخاب كرده‌ایم .
بسیاری از این حرف‌ها جنبه شوخی و مزاح دارد اما تعداد دیگری از آنها شاید وصف حال ما باشد!
همین طور قسمت دیگری از این گفته‌ها می تواند برای عده‌ای حكم كلید راهنما را داشته باشد.

1) هنگام ازدواج بیشتر با گوش‌هایت مشورت كن تا با چشم‌هایت. (ضرب‌المثل آلمانی)
2) مردی كه به خاطر پول زن می‌‌گیرد، به نوكری می‌رود. (ضرب‌المثل فرانسوی)
3) لیاقت داماد ، به قدرت بازوی اوست. (‌ضرب‌المثل چینی)
4) زنی سعادتمند است كه مطیع شوهر باشد. (ضرب‌المثل یونانی)
5) زن عاقل با داماد بی‌پول خوب می‌سازد. (ضرب‌المثل انگلیسی)
6) زن مطیع فرمانروای قلب شوهر است. (ضرب‌المثل انگلیسی)
7) زن و شوهر اگر یكدیگر را بخواهند در كلبه‌ی خرابه هم زندگی می‌كنند. (ضرب‌المثل آلمانی)
8) داماد زشت و با شخصیت به از داماد خوش‌صورت و بی‌لیاقت. (ضرب‌المثل لهستانی)
9) دختر عاقل، جوان فقیر را به پیرمرد ثروتمند ترجیح می‌دهد. (ضرب‌المثل ایتالیایی)
10) داماد كه نشدی از یك شب شادمانی و عمری بداخلاقی محروم گشته‌ای. (ضرب‌المثل فرانسوی)
11) دو نوع زن وجود دارد : با یكی ثروتمند می‌شوی و با دیگری فقیر. (ضرب‌المثل ایتالیایی)
12) در موقع خرید پارچه حاشیه آن را خوب نگاه كن و در موقع ازدواج درباره مادر عروس تحقیق كن. (ضرب‌المثل آذربایجانی)
13) برای یافتن زن می‌ارزد كه یك كفش بیشتر پاره كنی. (ضرب‌المثل چینی)
14) تاك را از خاك خوب و دختر را از مادر خوب و اصیل انتخاب كن. (ضرب‌المثل چینی)
15) اگر خواستی اختیار شوهرت را در دست بگیری اختیار شكمش را در دست بگیر. (ضرب‌المثل اسپانیایی)
16) اگر زنی خواست كه تو به خاطر پول همسرش شوی با او ازدواج كن اما پولت را از او دور نگه‌دار. (ضرب‌المثل تركی)
17) ازدواج مقدس‌ترین قراردادها محسوب می‌شود. (ماری آمپر)
18) ازدواج مثل یك هندوانه است كه گاهی خوب می‌شود و گاهی هم بسیار بد. (ضرب‌المثل اسپانیایی)
19) ازدواج ، زودش اشتباهی بزرگ و دیرش اشتباه بزرگتری است. (ضرب‌المثل فرانسوی)
20) ازدواج كردن و ازدواج نكردن هر دو موجب پشیمانی است. (سقراط)
21) ازدواج مثل اجرای یك نقشه جنگی است كه اگر در آن فقط یك اشتباه صورت بگیرد جبرانش غیرممكن خواهد بود. (بورنز)
22) ازدواجی كه به خاطر پول صورت گیرد، برای پول هم از بین می‌رود. (رولاند)
23) ازدواج همیشه به عشق پایان داده است. (ناپلئون)
24) انتخاب پدر و مادر دست خود انسان نیست، ولی می‌توانیم مادر شوهر و مادر زنمان را خودمان انتخاب كنیم. (خانم پرل باك)
25) با زنی ازدواج كنید كه اگر مرد بود ، بهترین دوست شما می‌شد . (بردون)
26) با همسر خود مثل یك كتاب رفتار كنید و فصل‌های خسته‌كننده او را اصلاً نخوانید. (سونی اسمارت)
27) برای یك زندگی سعادتمندانه ، مرد باید كر باشد و زن لال . (سر وانتس)
28) ازدواج بیشتر از رفتن به جنگ ، شجاعت می‌خواهد. (كریستین)
29) تا یك سال بعد از ازدواج ، مرد و زن زشتی‌های یكدیگر را نمی‌بینند. (اسمایلز)
30) پیش از ازدواج چشم‌هایتان را باز كنید و بعد از ازدواج آنها را روی هم بگذارید. (فرانكلین)
31) خانه بدون زن، گورستان است. (بالزاك)
32) تنها علاج عشق، ازدواج است. (آرت بوخوالد)
33) ازدواج پیوندی است كه از درختی به درخت دیگر بزنند، اگر خوب گرفت هر دو « زنده » می‌شوند و اگر « بد » شد هر دو می‌میرند. (سعید نفیسی)
34) ازدواج عبارتست از سه هفته آشنایی، سه ماه عاشقی، سه سال جنگ و سی سال تحمل! (تن)
35) شوهر « مغز » خانه است و زن « قلب » آن . (سیریوس)
36) عشق ، سپیده‌دم ازدواج است و ازدواج شامگاه عشق. (بالزاك)
37) قبل از ازدواج درباره تربیت اطفال شش نظریه داشتم، اما حالا شش فرزند دارم و دارای هیچ نظریه‌ای نیستم. (لرد لوچستر)
38) مردانی كه می‌كوشند زن‌ها را درك كنند، فقط موفق می‌شوند با آنها ازدواج كنند. (بن بیكر)
39) با ازدواج ، مرد روی گذشته‌اش خط می كشد و زن روی آینده‌اش. (سینكالویس)
40) خوشحالی‌های واقعی بعد از ازدواج به دست می‌آید . (پاستور)
41) ازدواج كنید، بهر وسیله‌ای كه می‌توانید. اگر زن خوبی گیرتان آمد بسیار خوشبخت خواهید شد و اگر گرفتار یك همسر بد شوید فیلسوف بزرگی می‌شوید. (سقراط)
42) قبل از رفتن به جنگ یكی دو بار و پیش از رفتن به خواستگاری سه بار برای خودت دعا كن. (یك دانشمند لهستانی)
43) مطیع مرد باشید تا او شما را بپرستد. (كارول بیكر)
44) من تنها با مردی ازدواج می‌ كنم كه عتیقه‌شناس باشد تا هر چه پیرتر شدم، برای او عزیزتر باشم. (آگاتا كریستی)
45) هر چه متأهلان بیشتر شوند، جنایت‌ها كمتر خواهد شد. (ولتر)
46) هیچ چیز غرور مرد را به اندازه‌ی شادی همسرش بالا نمی‌برد، چون همیشه آن را مربوط به خودش می‌داند . (جانسون)
47) زن ترجیح می‌دهد با مردی ازدواج كند كه زندگی خوبی نداشته باشد، اما نمی‌تواند مردی را كه شنونده خوبی نیست، تحمل كند. (كینهابارد)
48) اصل و نسب مرد وقتی مشخص می‌شود كه آنها بر سر مسائل كوچك با هم مشكل پیدا می‌كنند. (شاو)
49) وقتی برای عروسی‌ات خیلی هزینه كنی، مهمان‌هایت را یك شب خوشحال می‌كنی و خودت را عمری ناراحت! (روزنامه‌نگار ایرلندی)
50) هیچ زنی در راه رضای خدا با مرد ازدواج نمی‌كند. (ضرب‌المثل اسكاتلندی)
51) با قرض اگر داماد شدی با خنده خداحافظی كن. (ضرب‌المثل آلمانی)
52) تا ازدواج نكرده‌ای نمی‌توانی درباره‌ی آن اظهار نظر كنی. (شارل بودلر)
53) دوام ازدواج یك قسمت رویِ محبت است و نُه قسمتش روی گذشت از خطا. (ضرب‌المثل اسكاتلندی)
54) ازدواج پدیده‌ای است برای تكامل مرد. (مثل سانسكریت)
55) زناشویی غصه‌های خیالی و موهوم را به غصه نقد و موجود تبدیل می‌كند . (ضرب‌المثل آلمانی)
56) ازدواج قرارداد دو نفره ای است كه در همه دنیا اعتبار دارد. (ماركتواین)
57) ازدواج مجموعه‌ای از مزه‌هاست هم تلخی و شوری دارد؛ هم تندی و ترشی و شیرینی و بی‌مزگی. (ولتر)


behnam5555 06-07-2011 10:27 AM


هرچیز که خوار آید ، یک روز به کار آید

این مثل را در مورد کسانی گویند که چیزهای ساده را بی ارزش و کم بها می دانند .
روزی یک مرد روستایی با پسرش از ده راه افتادند بروند شهر . مقداری راه که رفتند یک نعل پیدا کردند . مرد روستایی به پسرش گفت : (( نعل را بردار که به کار می خورد . )) پسر جواب داد : (( این نعل آهنی به زحمت برداشتنش نمی ارزد . )) مرد خودش نعل را برداشت و توی جیبش گذاشت وقتی به آبادی وسط راه رسیدند نعل را به یک نعل فروش فروختند و با پولش مقداری گیلاس خریدند و به راه خودشان ادامه دادند تا به صحر ا رسیدند در صحرا آب نبود و پسر داشت از تشنگی هلاک می شد . مرد که جلوتر از پسرش می رفت ، یکی از گیلاسها را به زمین انداخت . پسر دولا شد و گیلاس را از زمین برداشت . ده بیست قدم دیگر که رفتند مرد روستایی دوباره یک دانه گیلاس به زمین انداخت و باز پسرش دانه گیلاس را برداشت و خورد . خلاصه تا به آب و آبادی رسیدند هرچند قدمی که می رفتند مرد یک دانه از گیلاسها را به زمین می انداخت و پسر هم آن را بر میداشت و می خورد . آخر سر مرد روکرد به پسرش و و گفت : (( یادت هست که گفتم آن نعل و بردار ، گفتی به زحمتش نمی ارزد ؟ )) پسر گفت : (( بله یادم هست . )) پدر گفت : (( دیدی که من آن را برداشتم و با پولش گیلاس خریدم ، اما یکجا ندادمت برای اینکه مطلب خوب حالیت بشه . گیلاسها سی و هفت دانه بود و تو سی و هفت بار به خودت زحمت دادی و آنها را از زمین برداشتی ، اما یک بار به خودت زحمت ندادی که نعل را برداری ، بدان هرچیز که خوار آید یک روز به کار آید . ))


behnam5555 06-07-2011 10:29 AM

انبر را که در آتش گذاشتند دزد باخبر می شود

دکان مردی را دزد زده بود . دکاندار نزد قاضی شکایت کرد . قاضی که به چند نفر ظنین شده بود آنها را به حضور طلبید و از هر کدام سوالاتی کرد . اما همه انکار کردند قاضی دستور داد انبری در آتش بگذارند . وقتی انبر خوب داغ شد ، یک نفر شروع کرد به التماس کردن و گفت : (( به خدا من این کار را نکردم . )) قاضی گفت : (( دزد واقعی همین است .)) او را دستگیر کردند و به زندان انداختند و بقیه هم به دنبال کارشان رفتند . هم اکنون در سنگسر اگر کسی کار خلافی انجام دهد و پیش مردم دست و پایش را گم کند می گویند : (( انبر را که در آتش گذاشتند دزد با خبر می شود . ))



behnam5555 06-13-2011 11:01 AM


معنای تعدادی از جملات امثال عامیانه

عاشق چشم و ابروی کسی نبودن:

مفت و مجانی برای کسی کار نکردن ، بی جهت برای کسی به آب و آتش نزدن.

عاشقی پیداست از زاری دل :

همانند: رنگ رخساره خبر میدهد از سرضمیر

عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد:

به دست آوردن مطلوب خویش کار چندان آسانی نیست.

عاقبت به خیر شدن:

به رستگاری و راه خوشبختی رسیدن

عاقبت جوینده یابنده بود:

باجستجو و تلاش به مقصود خود نایل خواهی شد

عاقبت خشم پشیمانی است.

از آدم خشمگین کارهای سرمی زند که سپس باعث ندامت اوست.

عاقبت گذر پوست به دباغ خانه می افتد:

هر کسی باید روزی حساب اعمال خود را پس بدهد.

عاقل تا پی پل می گشت، دیوانه پا برهنه از آب گذشت :

هر مشکل چاره ای دارد، اگر از راه ملایمت نشدباید جسارت به خرج داد.




behnam5555 06-13-2011 11:01 AM


عبای ملانصرالدین است:

چند نفر به نوبت آن را می پوشند، همه از آن استفاده میکنند.

عجب کشکی ساییدم:

همه چیز بر خلاف انتظار ما از آب درامد

عذر بدتر از گناه :

در توجیه کار بد خود دلیل زشت تری آوردن

عروس تعریفی آخرش شلخته از آب درامد:

با آنهمه تعریفش جنس نامرغوبی از آب درآمد


گاو بی شاخ و دم :

آدم تنومند شوریده و احمق، همانند: غول بی شاخ و دم.

گاو پیشانی سفید:

معروف و مشهور نزد همه، همه کس او را می شناسد.

گاو خوش آب و علف:

کسی که از هیچ نوع خوردنی رو گردان نیست، هر چه پیشش ببیند بدون اکراه و با اشتهای تمام می خورد

behnam5555 06-13-2011 11:02 AM



گدا بازی درآوردن:

مقابل دست و دلبازی ، خست و پستی به خرج دادن

گدا حیا ندارد:

بر اثر تکرار خواهش و تمنا آبرویش ریخته شده و شرم نمی کند.

گذر پوست به دباغخانه می افتد:

هر کسی سرانجام به نتیجه اعمال خود میرسد، بالاخره روزی بهم میرسیم.

گاهی به نعل و گاهی به میخ زدن :

ضمن صبحت و گفتگو کنایه زدن ، همانند : از این شاخ به آن شاخ پریدن

گذشت آنچه گذشت :

افسوس گذشته را نباید خورد ، همانند : تقویم پارسالیبه کار نمی خورد.

گذشت بر گشت ندارد:

بخشیده را پس نمی گیرند، بر آنچه بخشیدی چشم طمع نداشته باش.

گربه آمد و آن دنبه را برد:

باید بجنبی و چاره کار خود کنی و گرنه ر نود از تو جلو می افتند.

گربه را دم حجله باید کشت:

از آغاز هر کاری باید محکم کاری کرد.



behnam5555 06-13-2011 11:02 AM


گر تو بهتر می زنی بستان بزن:

اگر فقط ادعا نمی کنی چرا کنار گود نشسته ای


چاله چوله چیزی را پر کردن:

نواقص را برطرف کردن ، قرضها را پرداخت کردن.

چاقو دسته خودش را نمی برد:

هیچ آدم عاقلی به خودش زیان نمی زند، خویشاوند به خودی آزار نمیرساند.

چاردیواری اختیاری:

محترم بودن خانه و زندگی هرکس، اختیار زندگی و محدوده خود را داشتن

چار میخه کردن:

پی و پایه چیزی را محکم و استوار کردن ، محکم کاری کردن

چارتکبیر زدن :

ترک کسی را برای همیشه گفتن، یکباره از چیزی چشم پوشیدن

چاه کن همیشه در ته چاه است:

هر بدی و ظلم به دیگران در پایان گریبانگیر خود آدم میشود. همانند: چه مکن بهرکسی،اول خودت دوم کسی.


behnam5555 06-13-2011 11:03 AM


چشم و همچشمی کردن:

رقابت کردن با دیگران ، هم طرازی نمودن با اطرافیان

چشمها چهار تا شدن:

دندش نرم میخواست چنین کاری نکند، از تعجب چشمها را گشاد کردن.

چشم وگوشی کسی باز بودن:

از همه جا آگاه بودن، درجریان امور قرار داشتن، آدم با تجربه و فهمیده

چشم و گوش بسته :

از هیچ جا و هیچ چیز باخبر نبودن، چیزی نیاموخته و بی تجربه

چشم ودل سیر است:

به هیچ چیز اعتنایی ندارد، اختیار نفس خود را دارد

نشسته پاک است:

به شوخی، شخصی است که به تمیزی بدن و جامه اش بی اعتناست.

نصیب کسی را کسی نخورد:

همانند: روزی کس را، کس نخورد.

نطقش کور شدن:

براثر گفتگو وجنجال سخن کسی قطع شدن، از ادامه صحبت بازماندن.

نظر زدن :

به چشم بد نگاه کردن، از نظر عوام چشم زخم بودن.

نشادرش تند است:

به شوخی، در کارها شتاب وعجله میکند

نسیه آخر به دعوا رسیه:

همانند: معامله نقدی بوی مشک میدهد.

نزن در کسی را تا نزنند درت را:

همانند: چو بد کردی مباش ایمن ز افات


behnam5555 06-13-2011 11:04 AM

نشترش بزنی خونش درنمی اید

در نهایت خشم و عصابیت است، سخت آشفته است.

نرم کردن:

شخصی را به منظور خاصی مطیع و رام خود کردن

نرم نرم پوست کندن:

آرام آرام و به ملایمت کار خود را به ضرر دیگری فیصله دادن

ضامن بهشت و دوزخش نیستم:

من وظیفه خودم را به خوبی انجام میدهم وکاری به بد و خوب بعدش ندارم.

ضرب شستی به کار بردن:

برای پیشرفت امر خود تدبیری به کار بردن، با هر حیله بر حریف غالب شدن.

ضرب دستش را چشیده است:

برتری حریف خود را می داند و جرئت مقابله با او را ندارد.

ضرر را از هر کجا جلویش را بگیری منفعت است

آدم عاقل همینکه فهمید راهی را به اشتباهی رفته، برمی گردد.

طاق ابرو نمودن:

کاری مخصوص زنان، عشوه گری کردن

طاقت کسی طاق شدن:

بیقرار شدن ، آرام خود از دست دادن.

طبل زیر گلیم زدن:

پنهان داشتن موضوعی که همه می دانند، پنهانکاری کردن

طرف کسی را گرفتن :

پشتیبانی از کسی کردن، از کسی حمایت و طرفداری کردن

طشتش از بام افتاده :

راز نهان کسی آشکار شدن، رسوا شده است

طی نکرده گز کردن:

بدون مطالعه و نسنجیده دست به کاری زدن

طوق لعنت برگردن کسی افتادن:

گرفتار زحمت و دردسر شدن، دچار همسر بد رفتار و بد اخلاق شدن

طناب گدایی کسی را بریدن:

از ادامه کمک به کسی خود را رها ساختن

طمع زیاد مایه جوانمرگی است:

ادم طمع پیشه غالبا جان خود را به خطر می اندازد

behnam5555 06-13-2011 11:05 AM


اگر تو سه ساله کالسکه چی شده ای، من سی ساله کالسکه سوار میشم.
حرف کهنه کار به تازه کار پر مدعا

با آب حموم مهمون می گیره
به کسی که به غذا، یا سفره ی دیگری تعارف بکند.

برادر خورده شیشه م باشه باید قورتش داد.
نظر خواهر نسبت به برادر در اجبار به قبولی او اگر چه آزارنده ترین باشد.

به شل گفتن چرا بد می رخصی؟ گفت اتاق کجه.
عذر نامربوط، مشابه عذر بدتر از گناه.

پیش قاضی و معلق بازی؟!
پیش همه فن حریف ادعای زیرکی کردن.

تا پارسال تاپاله رو عوض نون تافتون می گرفت و اه تفو عوض شاهی سفید.
کنایه به تازه بدوران رسیده.

تا کاسه آب نشکنه آب ازش نمی چکه.
تا دلت نشکست اشکت رونقی پیدا نکرد.

جلوی زبون مردمو نمی تونی بگیری در گوشتو بگیر.
بی اعتنایی به حرف مردم.

چاله نکنده منارشو دزدیده.
کار بی محاسبه انجام دادن.

حالا قلقلکش کنی سال دیگه خبر می شه
کنایه ازتنبلی و بی حالی زیاد از حد است.

دنیا همین صد سال اولش سخته.
در دنیا آسودگی نمی باشد.


صفای هر چمن از روی باغبان پیداست.
نظر به برخورد صاحبخانه با مهمان.

کالسکه یدکم بالای قر یار
جمله ای در تلف آخرین سکه یا ته مانه ی جیب

سلمونیا که بیکار میشن سر همو میتراشن
به کسی که از بیکاری سر خود به بیگاری گرم بکند.

سبزی آش همسایه, گوشواره گوشاشه همسایه
دستور قناعت و دور و بر زندگی را گرفتن به زن
در خانه ای زنی از باقیمانه های سبزی همسایه که از شلخته گی بیشتر سبزی ها را در پاک کردن دور می ریخت و او سبزی خود را از آنها تامین نموده از پس انداز پولشان گوشواره خریده بود, روزی آنها را به گوش کرده وسط حیاط به خواندن و رقصیدن بر آمد که: سبزی آش ....

نذر می کنم نذر سرم, خودم می خورم با پسرم
نذوری که میان خود و اقارب پخش بشود

نعل پیدا کرده پی اسبش می گرده
طماع, خام طمع

نفهم تر از گوساله پرس ( پرست) مرده پرس!
به کس یا کسانی که حیات افراد را توجه نداشته, در مماتشان زاری و اشک نثار نموده بزرگ و چنین و چنانش بکنند!

نه کلاگیس, گیس میشه, نه مرد بی قباله شوور
بی اعتباری معاملات پا در هوا

نه دو بند انگشت, نه صد من منت!
رد محبت و عنایت منت گذار

عسل در باغ هست و غوره هم هست
زلیخا هست و فاطمه کوره هم هست
نظر به خوب و بد و زشت و زیبا با هم بودن
خوب و راحت مطلق وجود نداشتن, دوری جستن از انتظار دوست و همسر و روزگار بدون نقصان و عیب.



behnam5555 06-13-2011 11:05 AM


توی این قبر که بالاش زار می زنی مرده نیس
متوجه کردن کسی که امید به شخص و جا و وعده های پوچ بسته, یا خیال و نظر توقع تمنا داشته باشد.
آب داشتی, تخم داشتی, تو بودی که نکاشتی؟!
افسوس و شمات, حیرت به حال کسی که فرصتی بس مناسب از کف نهاده باشد!

آب به آب بخوره زور ور میداره
مثل: دو دست که به هم بخوره از توش صدا در میاد
منظور فایده اتحاد

آبرووِ, آب که نیس از جوب گرفته باشم.
حرف کسی که بخواهند در کاری خلاف یا به وساطت, میان دو بی‌منطق دخالتش بدهند.

آتیش کی بوده که دود نداشته باشه!!
کدام خانه‌ای بوده که تویش حرف و سخنی نبوده, کدام دعوایی بوده که فحش نداشته؟!

هر کی خر شه ما پالون, هر کی در شه ما دالون
حرف بی‌طرف‌ها و سر به‌کار خودها و کناره‌جوهای از سیاست و مانند آن

بودم بودمو ولش کن, هسم هسمو حساب کن
به لاف زن, به گزافه‌گو به کس که به راست یا دروغ, وصف چنین و چنان بودن خود بکند.

نه سرمو بشکن, نه گردو تو جیبم بکن
نه آزارم بده, نه قربان صدقه ام برو

هر کی باید دسشو به زانوی خودش بیگیره
دستور به قطع امید از دیگران و متکی به خود بودن

پاکیزگی تو یقه چرکین است
راستی و درستی نزد فقراست

همه می‌ترقن, ما وا می‌ترقیم!
همه ترقی می کنند, ما ترق معکوس می‌کنیم!


behnam5555 06-13-2011 11:51 AM

مرد. زن . دختر . پسر.خواهر . برادر. پدر . مادر..... در ایران کهن

مرد از مُردن است . زیرا زایندگی ندارد .مرگ نیز با مرد هم ریشه است.

زَن از زادن است
و زِندگی نیز از زن است .

دُختر از ریشه
« دوغ » است که در میان مردمان آریایی به معنی« شیر « بوده و ریشه واژه ی دختر « دوغ دَر » بوده به معنی « شیر دوش » زیرا در جامعه کهن ایران باستان کار اصلی او شیر دوشیدن بود . به daughter در انگلیسی توجه کنید . واژه daughter نیز همین دختر است . gh در انگلیس کهن تلفظی مانند تلفظ آلمانی آن داشته و « خ » گفته می شده.در اوستا این واژه به صورت دوغْــذَر doogh thar و در پهلوی دوخت .


دوغ در در اثر فرسایش کلمه به دختر تبدیل شد . آمده است.


اما پسر ،
« پوسْتْ دَر » بوده . کار کندن پوست جانوران بر عهده پسران بود و آنان چنین نامیده شدند.

پوست در، به پسر تبدیل شده است .در پارسی باستان puthra پوثرَ و در پهلوی پوسَـر و پوهر و در هند
باستان پسورَ است ..
در بسیاری از گویشهای کردی از جمله کردی فهلوی ( فَیلی ) هنوز پسوند « دَر » به کار می رود . مانند « نان دَر » که به معنی « کسی است که وظیفه ی غذا دادن به خانواده و اطرافیانش را بر عهده دارد .»

حرف « پـِ » در
« پدر » از پاییدن است . پدر یعنی پاینده کسی که می پاید . کسی که مراقب خانواده اش است و آنان را می پاید .پدر در اصل پایدر یا پادر بوده است . جالب است که تلفظ « فاذر » در انگلیسی بیشتر به « پادَر » شبیه است تا تلفظ «پدر» !

خواهر
( خواهَر )از ریشه «خواه » است یعنی آنکه خواهان خانواده و آسایش آن است . خواه + ــَر یا ــار در اوستا خواهر به صورت خْـوَنــگْـهَر آمده است .

بَرادر
نیز در اصل بَرا + در است . یعنی کسی که برای ما کار انجام می دهد. یعنی کار انجام دهنده برای ما و برای آسایش ما .

« مادر » یعنی « پدید آورنده ی ما » .



behnam5555 06-13-2011 11:55 AM


هزوارش یا اُزوارش


زوارش یا اُزوارش در نوشته‌های پهلوی به واژه‌ها یا بخش‌هایی از یک واژه گفته می‌شود که به زبان آرامی و به خط پهلوی نوشته می‌شد اما هنگام خواندن آنها برابر پارسی میانه آنها تلفظ می‌شد.

برای نمونه ملکا نوشته می‌شد و شاه خوانده می‌گشت. ابن مقفع می‌گوید که اگر کسی بخواهد گوشت بنویسد، bsrh نوشته و gōsht می‌خواند و نان را lxm نوشته و نان می‌خواندند. در تمام متن‌های پهلوی هزار و دویست هزوارش شناخته شده‌اند.

هزوارش یک عادت خطی‌است و نه یک عادت زبانی از این رو با وام‌واژه تفاوت ‌دارد.برای علت یا دلیل وجود هزوارش در نوشته‌های پهلوی حدس‌های گوناگونی زده‌اند. یکی از این حدس‌ها این است که از آنجا که سنت دبیری خاصآرامیان بوده‌است بسیاری این واژه‌ها در نوشتار وارد شده‌اند اما از آنجا که اربابان این دبیران آرامی نمی‌دانستند این واژه‌ها هنگام برخوانی از بهر ایشان به فارسی برگردانده می‌شدند.

واژه‌شناسی

هزوارش از ریشه مصدر uzvârtan (اُزوارتَن) یا izvârtan (اِزوارتَن) به معنای بیان کردن، شرح دادن، تفسیر کردن است و اوزوارش یا هزوارش اسم مصدر آن و به معنای شرح،تفسیر،توضیح و بیان است.




behnam5555 06-13-2011 12:01 PM



زبان عربی چهار حرف: پ گ ژ چ وجود ندارد.

آن‌ها به جای این ۴ حرف، از واژهای : ف - ک – ز - ج بهره می‌گیرند.
و اما: چون عرب‌ها نمی‌توانند «پ» را بر زبان رانند، بنابراین ما ایرانی‌ها،



به پیل می‌گوییم: فیل


به پلپل می‌گوییم: فلفل
به پهلویات باباطاهر می‌گوییم: فهلویات باباطاهر
به سپیدرود می‌گوییم: سفیدرود

به سپاهان می‌گوییم: اصفهان
به پردیس می‌گوییم: فردوس
به پلاتون می‌گوییم: افلاطون
به تهماسپ می‌گوییم: تهماسب
به پارس می‌گوییم: فارس
به پساوند می‌گوییم: بساوند
به پارسی می‌گوییم: فارسی!
به پادافره می‌گوییم: مجازات،مکافات، تعزیر، جزا، تنبیه...
به پاداش هم می‌گوییم: جایزه


چون عرب‌ها نمی‌توانند «گ» را برزبان بیاورند، بنابراین ما ایرانی‌ها
به گرگانی می‌گوییم: جرجانی
به بزرگمهر می‌گوییم: بوذرجمهر
به لشگری می‌گوییم: لشکری
به گرچک می‌گوییم: قرجک
به گاسپین می‌گوییم: قزوین!
به پاسارگاد هم می‌گوییم: تخت سلیمان‌نبی!


چون عرب‌ها نمی‌توانند «چ» را برزبان بیاورند، ما ایرانی‌ها،
به چمکران می‌گوییم: جمکران
به چاچ‌رود می‌گوییم: جاجرود
به چزاندن می‌گوییم: جزاندن


چون عرب‌ها نمی‌توانند «ژ» را بیان کنند، ما ایرانی‌ها
به دژ می‌گوییم: دز (سد دز)
به کژ می‌گوییم: :کج
به مژ می‌گوییم: : مج
به کژآئین می‌گوییم: کج‌آئین
به کژدُم می‌گوییم عقرب!
به لاژورد می‌گوییم: لاجورد


فردوسی فرماید:
به پیمان که در شهر هاماوران سپهبد دهد ساو و باژ گران


اما مابه باژ می‌گوییم: باج


فردوسی فرماید:
پیاده شد از اسپ و ژوپین به دستهمی رفت شیدا به کردار مست


اما ما به اسپ می‌گوییم: اسب
به ژوپین می‌گوییم: زوبین


وچون در زبان پارسی واژه‌هائی مانند چرکابه، پس‌آب، گنداب... نداریم، نام این چیزها را گذاشته‌یم فاضل‌آبچون مردمی سخندان هستیم و از نوادگان فردوسی،
به ویرانه می‌گوییم خرابه
به ابریشم می‌گوییم: حریر
به یاران می‌گوییم صحابه!
به ناشتا وچاشت بامدادی می‌گوییم صبحانه یا سحری!
به چاشت شامگاهی می‌گوییم: عصرانه یا افطار!
به خوراک و خورش می‌گوییم: غذا و اغذیه و تغذیه ومغذی(!)
به آرامگاه می‌گوییم: مقبره
به گور می‌گوییم: قبر
به برادر می‌گوییم: اخوی
به پدر می‌گوییم: ابوی


و اکنون نمی‌دانیم برای این که بتوانیم زبان شیرین پارسی را دوباره بیاموزیم و بکار بندیم، باید از کجا آغاز کنیم؟!
۱- از دگرگون کردن زبان پارسی؟
۲- از سرنگون کردن حکومت ناپارسی؟
٣ - از پالایش فرهنگی ؟


هنر نزد ایرانیان است و بس! از جمله هنر سخن گفتن! شاعر هم گفته است: تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد! بنابراین،
چون ما ایرانیان در زبان پارسی واژه‌ی گرمابه نداریم به آن می‌گوئیم : حمام!
چون گل‌سرخ از شن‌زار‌های سوزان عربستان سرزده به آن می‌گوئیم: گل محمدی!
چون در پارسی واژه‌های خجسته، فرخ و شادباش نداریم به جای «زاد روزت خجسته باد» می‌گوئیم: «تولدت مبارک».
به خجسته می گوئیم میمون
اگر دانش و «فضل» بیشتری بکار بندیم می‌گوییم: تولدت میمون و مبارک!
چون نمی‌توانیم بگوییم: «دوستانه» می گوئیم با حسن نیت !
چون نمی‌توانیم بگوییم «دشمنانه» می گوییم خصمانه یا با سوء نیت
چون نمی‌توانیم بگوئیم امیدوارم، می‌گوئیم ان‌شاءالله
چون نمی‌توانیم بگوئیم آفرین، می‌گوئیم بارک‌الله
چون نمی‌توانیم بگوئیم به نام ویاری ایزد، می‌گوییم: ماشاءالله
و چون نمی‌توانیم بگوئیم نادارها، بی‌چیزان، تنُک‌‌‌مایه‌گان، می‌گوئیم: مستضعفان، فقرا، مساکین!
به خانه می‌گوییم: مسکن
به داروی درد می‌گوییم: مسکن (و اگر در نوشته‌ای به چنین جمله‌ای برسیم : «در ایران، مسکن خیلی گران است » نمی‌دانیم «دارو» گران است یا «خانه»؟
به «آرامش» می‌گوییم تسکین، سکون
به شهر هم می‌گوییم مدینه تا «قافیه» تنگ نیاید!


ما ایرانیان، چون زبان نیاکانی خود را دوست داریم:
به جای درازا می گوییم: طول
به جای پهنا می‌گوییم: عرض
به ژرفا می‌گوییم : عمق
به بلندا می‌گوییم: ارتفاع
به سرنوشت می‌گوییم: تقدیر
به سرگذشت می‌گوییم: تاریخ
به خانه و سرای می‌گوییم : منزل و مأوا و مسکن
به ایرانیان کهن می گوییم: پارس
به عوعوی سگان هم می گوییم: پارس!
به پارس‌ها می‌گوییم: عجم!
به عجم (لال ) می گوییم: گبر


چون میهن ما خاور ندارد،
به خاور می‌گوییم: مشرق یا شرق!
به باختر می‌گوییم: مغرب و غرب
و کمتر کسی می‌داند که شمال و جنوب وقطب در زبان پارسی چه بوده است!


چون «ت» در زبان فارسی کمیاب وبسیار گران‌بها است (و گاهی هم کوپنی می‌‌شود!)
تهران را می نویسیم طهران
استوره را می نویسیم اسطوره
توس را طوس
تهماسپ را تهماسب
تنبور را می نویسیم طنبور(شاید نوایش خوشتر گردد!)
همسر و یا زن را می نویسیم ضعیفه، عیال، زوجه، منزل، مادر بچه‌ها، یا بهتر از همه‌ی اینها: آقامصطفی!


چون قالی را برای نخستین بار بیابانگردان عربستان بافتند (یا در تیسفون و به هنگام دستبرد، یافتند!) آن را فرش، می نامیم!
آسمان را عرش می‌نامیم!
و...


استاد توس فرمود:
چو ایران نباشد، تن من مباد! بدین بوم و بر زنده یک‌تن مباد!


و هرکس نداند، ما ایرانیان خوب می‌دانیم که نگهداشت یک کشور، ملت، فرهنگ و «هویت ملی» شدنی نیست مگر این که از زبان آن ملت هم به درستی نگهداری شود.
ما که مانند مصری‌ها نیستیم که چون زبانشان عربی شد، امروزه جهان آن‌ها را از خانواده‌ی اعراب می‌دانند.
البته ایرانی یا عرب بودن، هندی یا اسپانیائی بودن به خودی خود نه مایه‌ی برتری‌ است و نه مایه‌ سرافکندگی. زبان عربی هم یکی از زبان‌های نیرومند و کهن است .


سربلندی مردمان وکشورها به میزان دانستگی‌ها، بایستگی‌ها، شایستگی‌ها، و ارج نهادن آن‌ها به آزادی و «حقوق بشر» است.
با این همه، همان‌گونه که اگر یک اسدآبادی انگلیسی سخن بگوید، آمریکایی به شمار نمی‌آید، اگر یک سوئدی هم، لری سخن بگوید، لُر به شمار نخواهد رفت. چرا یک چینی که خودش فرهنگ و زبان و شناسنامه‌ی تاریخی دارد، بیاید و کردی سخن بگوید؟ و چرا ملت‌های عرب، به پارسی سخن نمی‌گویند؟ چرا ما ایرانیان باید نیمه‌عربی - نیمه‌پارسی سخن بگوئیم؟
فردوسی، سراینده‌ی بزرگ ایرانیان در ۱۰۷۰ سال پیش برای این که ایرانی شناسنامه‌ی ملی‌اش را گم نکند، و همچون مصری از خانواده‌ی اعراب به شمار نرود، شاهنامه را به پارسی‌ی گوش‌نوازی سرود و فرمود:


پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد وبارانش ناید گزند
جهان کرده‌ام از سخن چون بهشتاز این بیش تخم سخن کس نکشت
از آن پس نمیرم که من زنده‌امکه تخم سخن من پراگنده‌ام
هر آن کس که دارد هُش و رای و دینپس از مرگ بر من کند آفرین


اکنون منِ ایرانی چرا باید از زیباترین واژه‌های دم دستم در «زبان شیرین پارسی» چشم‌پوشی کنم و از لغات عربی یا انگلیسی یا روسی که معنای بسیاری از آنان را هم بدرستی نمی‌دانم بهره بگیرم؟
و به جای توان و توانائی بگویم قدرت؟
به جای نیرو و نیرومندی بگویم قوت؟
به جای پررنگی بگویم غلظت؟
به جای سرشکستگی بگویم ذلت؟
به جای بیماری بگویم علت؟
به جای اندک و کمبود بگویم قلت؟
به جای شکوه بگویم عظمت؟
به جای خودرو بگویم اتومبیل
به جای پیوست بگویم ضمیمه، اتاشه!!
به جای مردمی و مردم سالاری هم بگویم «دموکراتیک»


به هر روی، چون ما ایرانیان نام‌هائی به زیبائی بهرام و بهمن و بهداد و ... نداریم،وچون در زبان پارسی نام‌هائی مانند سهراب، سیاوش، داریوش و... نداریم نام فرزندانمان را می‌گذاریم اسکندر، چنگیز، تیمور، ...
و چون نام‌های خوش‌آهنگی همچون: پوران، دُردانه، رازدانه، گلبرگ، بوته، گندم، آناهیتا، ایراندخت، مهرانه، ژاله، الیکا (نام ده و رودی کوچک در ایران)، لِویس (نام گل شقایق به گویش اسدآبادی= از دامنه‌های زبان پهلوی ساسانی) و ... نداریم، نام دختران خود را می‌گذاریم: زینب و رقیه و معصومه و زهرا و سکینه و سمیه و ...


دانای(حکیم) توس فرمود:
بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی


از آن‌جایی که ما ایرانیان مانند دانای توس، مهر بی‌کرانی به میهن خود داریم
به جای رستم‌زائی می‌گوئیم سزارین
رستم در زهدان مادرش رودابه آنچنان بزرگ بود که مادر نتوانست او را بزاید، بنابراین پزشکان، پهلوی مادر را شکافتند و رستم را بیرون آوردند. چنین وضعی برای سزار، قیصر روم هم پیش آمد و مردم باخترزمین از آن‌پس به این‌گونه زایاندن و زایش می‌گویند سزارین. ایرانیان هم می‌توانند به جای واژه‌ی «سزارین» که در زبان پارسی روان شده، بگویند: رستم‌زائی


به نوشابه می‌گوییم: شربت
به کوبش و کوبه می‌گوییم: ضربت
به خاک می‌گوییم: تربت
به بازگشت می‌گوییم: رجعت
به جایگاه می‌گوییم: مرتبت
به گفتاورد می‌گوییم: نقل قول
به پراکندگی می‌گوییم: تفرقه
به پراکنده می‌گوییم: متفرق
به سرکوبگران می‌گوییم: قوای انتظامی
به کاخ می‌گوئیم قصر،
به انوشیروان دادگر می‌گوئیم: انوشیروان عادل


در «محضرحاج‌آقا» آنقدر «تلمذ» می‌کنیم که زبان پارسی‌مان همچون ماشین دودی دوره‌ی قاجار، دود و دمی راه می‌اندازد به قرار زیر:
به خاک سپردن = مدفون کردن
دست به آب رساندن = مدفوع کردن
به جای پایداری کردن می‌گوییم: دفاع کردن= تدافع = دفع دشمن= دفع بلغم = و...
به جای جنگ می‌گوییم: = مدافعه، مرافعه، حرب، محاربه.
به خراسان می‌گوییم: استان قدس رضوی!
به چراغ گرمازا می‌گوییم: علاءالدین! یا والور!
به کشاورز می‌گوییم: زارع
به کشاورزی می‌گوییم: زراعت


اما ناامید نشویم. این کار شدنی است!
تا سال‌ها پس از انقلاب مشروطیت به جای دادگستری می‌گفتیم عدلیه به جای شهربانی می‌گفتیم نظمیه به جای شهرداری و راهداری می‌گفتیم بلدیه به جای پرونده می گفتیم دوسیه به جای …
__________________
ارسالی توسط فرانک

behnam5555 06-13-2011 12:04 PM


پیرایش و بازسازی زبان

داریوش آشوری

چه بخواهیم چه نخواهیم، زبان فارسی بنا به ضرورتِ تغییر زندگی و مبانی و فرهنگی و تمدنی ما نیازمند دگرگونی و سازگاری با شرایط تازه است و این سیر هر زمان شتاب بیشتری به خود می گیرد. فارسی زبانان می خواهند به زبان فلسفه و علم و هنر مدرن سخن بگویند و وارد جهان تکنولوژیک بشوند و ناگزیر زبانشان نیز، همچون ابزار ضروری ِچنان شیوه ای از ارتباط و زندگی، دگرگون می شود.

ناگزیری دگرگونی زبان از نظر دستگاه واژگانی و معنایی از رابطه ی ضروری و ارگانیک میان زبان و صورت تمدن و فرهنگ بر می آید. به عبارت دیگر، میان صورت هر تمدن و فرهنگ و زبان آن، از نظر عالم معنایی ای که در زبان باز می تابد و بیان می شود، رابطه ی ضروری ای هست. زیرا هر تمدن و فرهنگ عالم ِ معنایی ِویژه ای ست که آدمیان با زیستن در آن آن عالم ِمعنایی را می زیند که رابطه ای سر راست با صورت مادی هر تمدن و فرهنگ دارد، یعنی ابزارها و فنونی که آدمیان برای برآوردن نیازهای مادی خود به کار می برند و آنچه ازین راه تولید می کنند.


بدین ترتیب است که ما با این پوست انداختن تاریخی، ناگزیر در حال از دست دادن هزاران واژه و به دست آوردن هزاران واژۀ دیگریم. هزاران واژه ای را از دست می دهیم که روزگاری برای ما پهنۀ عالم غیب و هفت اقلیم وجود را شرح می کردند و نام می گذاشتند که جهان پدیدار جز مرتبه ای و هاله ای و سایه ای از آن نبود؛ نامهای بسیار برای هر پله از نردبامی که انسان را از خاک به افلاک می بُرد، به جهان اساطیر، به حضور پریان و جنها، به غرفه های بهشت، و از آنسوی دیگر، تا اسفل السافلین دوزخ. ما اینها همه را به فراموشی می سپاریم تا بجای آن برای هر چیزی از چیزهای زمینی و برای هر دستگاهی از بی شمار دستگاههای ساختۀ تکنولوژی و برای هر پیچ و هر دسته و هر محور و میلۀ این دستگاهها و هر کارکردشان نامی بیاموزیم که مردمانی دیگر بر آنها گذاشته اند.


اندیشه ای که روزگاری چشم از زمین و «کون و فساد» آن بر می گرفت تا مبداء ثابت و ازلی و ناجنبای وجود را بنگرد، برای «ساکنان حرم ستر و عفاف و ملکوت» نامها داشت. و اکنون که آن ساکنان را از یاد می بَرَد، حیران آنست که اینهمه دستگاه گردان را چگونه بنامد. زیرا زبان او زبان گردش و چرخش نیست. زبان او زبان بودن است نه شدن.[1]


برخی نگران آنند که با هجوم واژه های جدید و از یاد رفتن واژه های کهن، بویژه واژه های عربی، رشتۀ پیوند ما با گذشته بریده خواهد شد. اما این نگرانی نابجاست، زیرا این بریدگی هم اکنون بیش از نیم قرن است که روی داده و هر روز با شتاب بیشتری از آن گذشته دور می شویم. گروهی هنوز فخر می کنند که زبان فارسی هزار و چند صد سال است که دگرگونی اساسی نیافته و، بمثل، فهم زبان شاهانه برای امروزیان نیز دشوار نیست، حال آنکه زبان انگلیسی یا فرانسه در طول چند صد سال چنان دگرگون شده است که زبان ادبیات سیصد - چهار صد سالۀ آن جز برای اهل فن فهمیدنی نیست.


بی گمان، علت این امر - اگر این ادعا چنانکه باید درست باشد - آنست که ما تمدنی کمابیش ساکن داشته ایم و در طول هزاره ها دگرگونی اساسی در مبانی بینش و شیوۀ زندگی و همچنین لوازم و ابزارهای این زندگی روی نداده است، و ازینرو دگرگونی زبان نیز (البته جز زبان نوشتنی که سرنوشتی دیگر داشته است، چنانکه گذشت) اندک - اندک و ناپیدا بوده است. بویژه در طول هزارۀ اخیر شعر دری چه در گسترش دامنۀ این زبان چه در نگهداشت آن عاملی بسیار کار آمد بوده است.


اما اکنون که سیلی از غرب آمده و صورتی دیگر از زندگی و فرهنگ و تمدن بر ما چیره می شود، یکباره، در عرض پنجاه - شصت سال، و بویژه در سی - چهل سالۀ اخیر، همه کاچال و اسباب منزل سعدی و حافظ و اسباب و ابزارها و فنون پیشه وری بازار سرگذرشان و همۀ اسباب اینجهانی زندگیشان را دور ریخته ایم و بجای آن مبلمان و فنون و ابزار فرنگی آورده ایم، چنانکه ازین پس عکس جام و قدح و سبو و مینای خواجه حافظ را هم باید درواژه نامه های مصور دید و همچنین همه اسباب و ابزارهای دیگر آن زندگی را. این از «فرهنگ مادی» ایشان (به قول علمای اجتماعی) که از آن، به برکت خاموشی های برق، تنها شمع مانده است، آنهم بی پروانه ای که از سوختن پروا کند یا نکند! و چه باید گفت از «فرهنگ غیرمادی» ایشان، یعنی از قصه هاروت و ماروت و تهمورث دیوبند و ناز یوسف و حُسن شیرین، یا از پرواز آدمی از ثری تا ثریا؟

behnam5555 06-27-2011 07:58 AM


ضرب‌المثل‌های بهاری مردم کوچه و بازار
در ادبیات عامیانه و شفاهی مردم کوچه و بازار فصل بهار نمود خاصی دارد و آنچه که در ضرب‌المثل‌ها، متل‌ها، قصه‌ها و باورهای مردم آمده است نشانگر جایگاه خاص این فصل در زندگی مردم است.

http://img.tebyan.net/big/1390/01/11...0210785101.jpg
زیبایی بهار همواره موجب شده است بسیاری از نویسندگان و شاعران سرزمین کهن ایران در وصف آن سخن بسرایند و همچون صدای سخن عشق گفتارشان اصلاً تکراری نیست. در ادبیات عامیانه و شفاهی مردم کوچه و بازار هم این فصل نمود خاصی دارد و آنچه که در ضرب‌المثل‌ها، متل‌ها، قصه‌ها و باورهای مردم آمده است نشانگر جایگاه خاص این فصل در زندگی مردم است. حال، نگاهی داریم به برخی از ضرب‌المثل‌ها و کنایه‌های مردم طهران ـ یا منسوب به آنها ـ و همچنین ظرایفی که در این عبارات وجود دارد:

سالی که نکوست از بهارش پیداست:

نیم بیت دوم این عبارت «ماستی که ترشه از تاغارش (تغارش) پیداست.» سال اگر «ترسال» بود و برف و باران به موقع می آمد، نکویی آن هویدا بود و اگر سرمای بی موقع موجب از بین رفتن سردرختی‌ها می‌شد، مردم آن را به بدیمنی تعبیر می‌کردند و از آن‌جا که ماست چرخ‌کرده ـ چربی گرفته تا انتها ـ فقط در تغار عرضه می‌شد و قیمت نازلی داشت و خریداران چندانی جز افراد فقیر و تهیدست نداشت، تاغاری بودن ماست، دلیل بدی آن بود و این ضرب‌المثل رایج در محاورات عامه می گشت.

بزک نمیر بهار میاد، کـُمبـُزه با خیار میاد:

کمبزه یا کنبزه یا کنبیزه، نوعی خیار یا به‌عبارتی خربزه کال است و در صورت رسیدن، حلاوت و خوش‌خوراکی کال آن را ندارد.
کمبزه بسیار کمیاب بود و از آن جا که خیار درختی شناخته شده نبود در زیر مشمع و گلخانه هم بلد نبودند به عمل آورند، خیار نوبر هم بسیار گران بود و خوردن خیار نوبرانه و کالک کمبزه، کار هر کس نبود و وعده دادن آن، وعده سرخرمن بود و این ضرب‌المثل به کار می‌رفت.
یک‌بار به یاد دوران کودکی، یادی از بهارخواب و خوابیدن در آن بکنید تا بدانید آرامش در تهران چگونه بود و در تهران چه بلایی بر سرش آمد.
زیبایی بهار همواره موجب شده است بسیاری از نویسندگان و شاعران سرزمین کهن ایران در وصف آن سخن بسرایند و همچون صدای سخن عشق گفتارشان اصلاً تکراری نیست.

به هوای بهار و حال بچه اعتمادی نیست:

آنها که گول هوای گرم بهار را می‌خورند، با اندک گردش هوا، امکان دارد دچار سرماخوردگی شوند و کار بیخ پیدا کند به همین دلیل اعتمادی به آن نیست و نباید لباس گرم را فراموش کرد. از سوی دیگر با اندک تغییر حالت در کودکان، حال آنها دگرگون می‌شود و از آن جا که اسهال رایج‌ترین بیماری در کودکان در گذشته بوده و بسیاری بر سر آن تلف می‌شدند، گفته می‌شد: به هوای بهار و ...

مثل ابر بهار:

ابرهای بهاری رگبار به دنبال دارند و بر خلاف امروز که تمامی خیابان‌ها آسفالت هستند و غیرقابل نفوذ، در گذشته کافی بود رگبار تندی در بگیرد و سیلاب در کوچه‌ها و خیابان‌ها سرازیر می‌شد و از آن‌جا که معبر و جوی چندان شناخته شده نبودند، سیل لاجرم از راه می‌رسید، عبارت «مثل ابر بهار» حکایت اشک سیل آسا را نیز تداعی می‌کرد.

جوجه پاییزه می‌خواهد سرجوجه بهاره کلاه بگذارد:

بر خلاف بنی‌بشر دوپا که هرگاه اراده کند، می‌تواند زاد و ولد کند، حیوانات فصل مشخصی را برای زاد و ولد در اختیار دارند و هر وقت بخواهند نمی‌توانند صاحب فرزند شوند و من نمی‌دانم چرا ما به حیوانات توهین می‌کنیم و آدم بد و شرور را حیوان‌صفت می‌نامیم.
حیوان نگون‌بخت تمامی تمایلاتش حد و اندازه دارد و آن که حد و اندازه نمی‌شناسد، حیوان ناطق است.
این ضرب‌المثل وقتی به کار می‌رفت که آدم تازه واردی بخواهد سر آدم کهنه‌کاری کلاه بگذارد و از آن‌جا که مرغ در فصول گرم سال عمدتاً «کرچ» می‌شود جوجه پاییزه، چندان وجود خارجی نداشت این کنایه شاید به‌همین دلیل هم به‌کار می‌رفت.

بهار خواب:

امروز دیگر در ساختمان‌سازی، چیزی به نام «بهارخواب» وجود خارجی ندارد
اما در روزگاران گذشته، یکی از شیرین‌ترین خواب‌ها، خوابیدن در بهارخواب در هوای سکرآور بهار بود.
اکثر بهارخواب‌ها روبه حیاط خانه‌ها بود و آن دسته از بهارخواب‌ها که روبه خیابان بودند به علت سکوت حاکم بر شهر، باعث اغتشاش خواب نمی‌شدند، اما خوابیدن در بهارخواب روبه حیاط، اگر در زیر آن حوض خانه واقع شده بود، لذت دیگری داشت.
چه بسیار بهارخواب در فصل بهار و تابستان که مورد استفاده قرار می‌گرفت و با طلوع آفتاب، سحرخیزی به سراغ شخص می‌رفت.
امروز ما در آپارتمان‌ها و خانه‌های کوچک، «تا لنگ ظهر» می‌خوابیم و با کوفتگی و بدن درد از خواب برمی‌خیزیم و این هیچ نیست مگر تغییر زندگی بدون ضرورتی که صورت دادیم.
یک‌بار به یاد دوران کودکی، یادی از بهارخواب و خوابیدن در آن بکنید تا بدانید آرامش در تهران چگونه بود و در تهران چه بلایی بر سرش آمد.
تبیان


behnam5555 06-27-2011 08:05 AM



آش خودت را بخور، حلیم حاج عباس را به هم نزن!

http://img.tebyan.net/big/1387/11/22...1369913749.jpg

کاربرد:
وقتی بخواهیم به کسی بگوییم سرت به کار خودت باشد و در اموری که به تو مربوط نیست، دخالتدخالت کردن در بعضی کارها، در ظاهر بی‌خطر یا شاید هم خوب جلوه کند؛ ولی در نهایت موجب دردسر و گرفتاری می‌شود. این ضرب‌المثل اشاره به دخالت‌هایی دارد که عاقبت خوشی ندارد. نکن، این مثل را به کار می‌بریم. گاهی
- آشنا داند، زبان آشنا.
- آش نخورده و دهان سوخته.
آتش گفتیم، دهان سوخت.

آش، با جاش!

کاربرد:

1- وقتی به کسی چیزی را تعارف کنیم و او به جای چشیدن، همه آن را بردارد و بخورد می‌گوییم: «آش، با جاش!»
2- وقتی بخواهیم به کسی بگوییم که آنچه داده‌ای خوب است، اما بیشتر می‌خواهیم، این ضرب‌المثل کاربرد دارد.

آشپزخانه امام رضاست نه مال دارا، نه مال گداست

توضیح:


از گذشته‌های دور در کنار حرم امام رضا علیه‌السلام آشپزخانه‌ای بوده است که تمام زیارت کنندگان اعم از فقیر و ثروتمند به آن مراجعه می‌کرده‌اند تا غذایی متبرک بخورند. این آشپزخانه مخصوص طبقه خاصی نیست و همه از آن استفاده می‌کنند.

کاربرد:

وقتی باغ و ملک یا چیزی برای همه قابل استفاده باشد و مثل بوستان‌ها و کتابخانه‌های عمومی متعلق به قشر خاصی نباشند، می‌گویند:
آشپزخانه امام رضاست نه مال دارا، نه مال گداست

آشپز که دوتا شد، آش یا شور است یا بی‌نمک.

http://img.tebyan.net/big/1387/11/24...3136215022.jpg

کاربرد:

اگر مسوولیت یک کار به عهده دو نفر گذاشته شود، نتیجه خوبی نخواهد داشت؛ زیرا هر کس به امید دیگری کار را رها خواهد کرد یا هر کدام با دخالت در کار دیگری، نتیجه نامطلوبی را به بار خواهد آورد.

مشابه:

- خانه‌ای را که دو کدبانوست، خاک تا زانوست.

اقتباس ازکتاب فوت کوزه گری
مصطفی رحمان دوست




behnam5555 06-27-2011 08:11 AM


آب و گاوشان یکی است


http://img.tebyan.net/big/1387/06/12...1453320339.jpg

توضیح:

برخی از آدم‌ها که با هم خیلی صمیمی هستند، در موارد مالی و اقتصادی با هم شریک می‌شوند و نهایت صداقت و امانت را درباره یکدیگر به کار می‌گیرند. این حالت، بیشتر در قدیم و در روستا‌ها حاکم بوده است. گاهی هم دیده می‌شد که دو یا چند نفر، در کمال دوستی و صداقت، در مسائل آب و زمین و ... شریک می‌شدند و اختلافی هم میان آنها پیش نمی‌آمد.
کاربرد:

1- برای نشان دادن دوستی و صداقت دو نفر در همه زمینه‌های زندگی، این ضرب‌المثل به کار برده می‌شود و به این معناست که، دو یا چند نفر در همه چیز با هم شریک هستند و در همه حال، با یکدیگر همفکری، همدلی و یکرنگی دارند.
2- گاهی نیز در باره کسانی که برای کلاه گذاشتن سر دیگران با هم متحد هستند؛ اما این اتحاد را نشان نمی‌دهند می‌گویند: «آب و گاوشان یکی است.»
مشابه:

فقط سری از هم جدا هستند.

آب‌ها که از آسیاب افتاد

توضیح:

در بعضی روستاها، آسیاب‌ها به وسیله نیروی آب به حرکت در می‌آیند؛ به این صورت که آسیاب در مسیر جریان آب قرار داده می‌شود و توسط انرژی آب، چرخ آسیاب نیز به حرکت در می‌آید. با قطع شدن جریان آب، سنگ آسیا بی‌حرکت می‌شود و در نتیجه آسیاب از کار می‌افتد.
کاربرد:

وقتی بخواهیم بگوییم صبر کن تا هیاهو و جنجالی که به دنبال حادثه‌ای پیش آمده فرو بنشیند یا از یاد برود، از این ضرب‌المثل استفاده می‌کنیم.
مشابه:

شتر مرد و حاجی خلاص.

برگرفته از کتاب: فوت کوزه گری
نوشته: مصطفی رحماندوست





behnam5555 06-27-2011 08:14 AM


آجر پختنی است؛ اما خوردنی نیست

http://img.tebyan.net/big/1387/08/26...8310842134.jpg

توضیح:

هر چیز خصوصیات خاص خود را دارد و برای استفاده خاصی است و شباهت دو چیز، دلیل بر یکی بودن ویژگی‌های آنها نیست.

کاربرد:

وقتی بخواهند تفاوت دو چیز را که فقط از نظر ظاهر به هم شبیه هستند، بیان کنند، می‌گویند: «آجر پختنی است؛ اما خوردنی نیست.

مشابه:

نه هر که سر بتراشد، قلندری داند.
هر گردی، گردو نیست.
هر که ریش دارد، بابا نیست.
نه هر که آیینه سازد، سکندری داند.

آخر این غوره نوخاسته کی حلوا شد؟

http://img.tebyan.net/big/1387/08/10...2410124774.jpg

کاربرد:

1- این مثل برای کسی به کار می‌رود که بدون اطلاع و آگاهی، در کاری یا صحبتی مداخله کند. با بیان این ضرب‌المثل به او یادآوری می‌شود که هنوز خیلی مانده تا شایستگی و استادی و آگاهی لازم را پیدا کند.

2- همچنین می‌توان تعبیری مثبت از آن داشت و آن را هنگامی استفاده کرد که از کسی توقع اظهار نظری مفید یا آگاهی و علم به چیزی را نداشته باشیم؛ ولی در شرایط و موقعیتی متوجه شویم که او بسیار روشن و آگاه و داناست و با بیان این ضرب‌المثل، تعجب و حیرت خود را از رشد و آگاهی او بیان کنیم.


behnam5555 06-27-2011 08:23 AM



فرهنگ دفاع در ضرب‌المثل‌ها


ضرب‌المثل‌های فارسی، آینه فرهنگ و تاریخ اندیشه ایرانیان است. بسا مَثَل‌هایی که در کوتاه ‌ترین عبارت و ساده‌ ترین کلمات، تجربه چندین ‌قرن زندگی مردمی را در تلخی‌ها و شادکامی‌ها در خود به امانت نگه داشته باشند. به لحاظ معرفتی و دانشوری نیز پاره‌ای از این مثل‌ های رایج و سائر، جهانی از درک و فهم و دانش‌اند. راز ماندگاری امثال و حکم را باید در محتوای غنی و قالب هنری آنها جست. به ‌واقع، تمثیلات ملی، حامل جهان معرفتی و فرهنگی مردم یک سرزمین است و بدین رو هیچ محققی برای مطالعه در فرهنگ ملتی، بی‌نیاز از مراجعه به مجموعه‌های مکتوب و شفاهی ضرب‌ المثل‌ها نیست. در باز کاوی دفاع هشت‌ساله مردم ایران نیز جا دارد تا نیم‌نگاهی به این مجموعه ارزشمند بیندازیم تا شاید بتوان از این منظر نیز رفتار ایرانیان را در مواجهه با بدخواهان و زشت‌سیرتان دید و بررسید.


آری؛ دفاع مقدس، فقط یک واکنش ملی نبود که تنها از همین منظر نگریستنی باشد؛ بلکه بیش از ملیت و خاک و نژاد، مبتنی بر باورهای قلبی انسان مسلمان به آموزه‌های دینی و ارکان حیات معنوی بود. با وجود این، عنصر ایرانی نیز در این واکنش مقدس، بی‌نقش و اثر نبود و اگر کسی بگوید دفاع مقدس، همه قابلیت‌های ایرانی مسلمان و شیعه را در عرصه حیات معنوی بارور کرد، پذیرفتنی است. برای مطالعه روحیات و رفتارشناسی مردم مسلمان ایران در هشت‌سال دفاع قداست‌بارشان، منظرهای مختلفی را می‌توان گشود که بررسی ضرب‌المثل‌های فارسی یکی از آنها است. بدین رو آنچه در ذیل می‌خوانید، ذکر برخی مَثَل‌های رایج در زبان فارسی است که حاکی از تجربه‌ها و آموخته‌های مردم ایران در مسئله جنگ است و همه این تجربه‌های ارزشمند و بشکوه در دفاع مقدس این مرز و بوم، تبلور یافت. در واقع می‌توان مدعی شد که تجربه‌های مردم کشوری در هر امری، سرمایه آنان در مواجهه با رویدادهای فردی و اجتماعی زندگی است و این تجربه‌ها گاه در قالب شعر و گاه ضرب‌المثل و گاه مدخل‌های فرهنگنامه‌ها می‌تابد و البته گاه نیز در صندوق سینه‌ها خاک غربت می‌خورد.
1. «جنگ از الفاظ خیزد، وز معانی آشتی»1
هر گاه جنگی رخ داد، هر دو سوی جنگ یا یکی از دو سوی آن، اهل معنا و معرفت نیست؛ زیرا هرگز میان مردمی که از ظاهر دنیا گریخته و نقبی به درون عام معنا زده‌اند، نزاعی در نمی‌گیرد. چنین است که سعدی نیز می‌گفت هزار درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. (2) دفاع سراسرِ جوانمردانه مردم مسلمان ایران در برابر وحشیانه‌ترین هجوم قرن نیز از نوع جنگ‌های است که لفظ‌ پرستانِ دنیا دوست با معناگرایان دارند.
2. «جنگ از سرِ شُخم، آشتی از سرِ خرمن»
این ضرب‌المثل، نشانی مردمی را می‌دهد که هنگام کار و سختی، سر جنگ دارند، اما هنگام چینش محصول، سهم‌خواهی می‌کنند. فرهنگ ایرانی، کسانی را که چنین منش و روشی دارند سرزنش می‌کند. به‌راستی که دفاع مقدس، از این‌گونه شماتت‌ها و سرزنش‌ها بری است؛ زیرا در روزگار سخت دفاع، همگی حضور یافتند و در پایان نیز همه آحاد مردم، طعم شیرین غیرت و ایستادگی را چشیدند. رزمندگان جنگ از همه طبقات اجتماعی بودند و از عامی‌ترین تا فرهیخته‌ترین شهروندان ایرانی در جبهه‌ها حضور رساندند تا خوشه‌خوشه بر خرمن عزت خود بیفزایند.
به‌واقع باید دفاع مقدس را مصداق یکی دیگر از امثال سائره دانست که می‌گوید: «وقت شادی در میان، وقت جنگ اندر کنار». این ضرب‌المثل، قدرت بیشتری برای نشان دادن ماهیت جنگ تحمیلی دارد؛ زیرا مردم مظلوم و مسلمان ایران در غم و شادی، یکدیگر را رها نکردند و اکنون نیز بسی کمتر از آنچه سزاوار و سهمشان است، خواستارند.
3. «جنگ اول به از صلح آخر»
پیر راحل(ره) می‌گفت: «ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه.» زیرا نیک می‌دانست که جنگ و دفاع، فراز و نشیب دارد و در همه صحنه‌ها توأم با پیروزی‌های ظاهری نیست؛ چنان‌که از مولا(ع) نیز نقل شده است که جنگ را فراز است و نشیب. این مَثَل، به گونه‌ای دیگر نیز ثبت شده است: «جنگ، برد و باخت دارد.»


صلح، نیکو است، اما اگر مقدمه و زمینه‌ساز جنگی دیگر نباشد. صلحی که خود آبستن جنگ است، بهتر از جنگی نیست که نوید صلح پایدار می‌دهد. این سخن، فلسفه اصرار مردم ایران و پیشوای فقیدش(ره) در همه سال‌هایی بود که دیگران سخن از صلح می‌گفتند و ایران عزم جنگ تا رفع فتنه داشت. رزمندگان ایران و فرماندهان دفاع مقدس، نیک می‌دانستند که صلحی که همچون اصل جنگ تحمیلی باشد، چندان نمی‌پاید و زودا که به جنگی دیگر بینجامد. بدین رو همه همّ و نیروی خود را صرف آن کردند که این «جنگ اول» را به جایی برسانند که جز صلح دائمی را ثمر ندهد.
4. «جنگ را شمشیر می‌کند، معامله را پول»
این سخن بدان معنا است که در جنگ باید جنگجو و دلاور بود و در تجارت، اهل معامله. عکس آن، یعنی جنگجویی در تجارت، و معامله‌گری در جنگ، به زبونی و زیان می‌انجامد. اقتضای مقاومت دلیرانه آن است که تکیه بر شمشیر خود کرد و معامله را گذاشت برای آنان که در اندیشه مال‌اندوزی و ثروت‌افزایی‌اند. آری؛ در جای خود و در وقت لازم، از معامله و تجارت‌پیشگی هم گریزی نیست؛ اما این دو، عرصه‌های جدا از هم دارند و نباید در کار یکدیگر دخالت کنند. آفت دفاع، سپردن سرنوشت آن به دست کسانی است که جهان را بازار می‌بینند و در همه‌حال آماده معاملات خرد و کلان‌اند. اگر دفاع مقدس، شرف افزود و عزت آورد، از آن رو بود که بر شمشیر شجاعت و غیرت تکیه داشت، و تجارت را به اهل و زمانش سپرده بود.
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول، تا نگردد کارْ زار
5. «جنگ را باشد دو سر: یا فتح باشد یا شکست»
پیر راحل(ره) می‌گفت: «ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه.» زیرا نیک می‌دانست که جنگ و دفاع، فراز و نشیب دارد و در همه صحنه‌ها توأم با پیروزی‌های ظاهری نیست؛ چنان‌که از مولا(ع) نیز نقل شده است که: إنَّ الْحرْبُ سِجالٌ؛(3) یعنی جنگ را فراز است و نشیب. این مَثَل، به گونه‌ای دیگر نیز ثبت شده است: «جنگ، برد و باخت دارد.»(4) این مثل‌ها و بیانات، گویای آن است که رزمندگان نباید هماره توقع ظفرمندی در همه مراحل جنگ را داشته باشند؛ بلکه آنچه حتمی است پیروزی نهایی در پایان مقاومت است. به قول حافظ:
صبر و ظفر، هر دو دوستان قدیم‌اند
بر اثر صبر، نوبت ظفر آید
6. «جنگ زرگری میانجی ندارد»
آنان که آن روزهای سرخ را به یاد دارند، به خاطر می‌آورند که هر روز و از هر سو میانجی‌های غربی و شرقی، می‌آمدند تا بر آتش مقاومت ایران، آب سرد تسلیم بریزند. اما چنان نشد که آنان می‌خواستند؛ زیرا آن دفاع غیرتمندانه از سر سودجویی و زرگری‌مآبی نبود که با آمد و رفت میانجیان فرو نشیند و کار را در نیمه رها کند.

پی‌نوشت‌ها:
1. همه ضرب‌المثل‌های این نوشتار برگرفته از دو منبع زیر است: ابراهیم شکورزاده بلوری، دوازده‌هزار مثل فارسی، انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول/ 1380، ص370- 368؛ سید محسن موسوی، ماه در آب، انتشارات دارالحدیث، حرف«ج». 2. گلستان.
3. وسائل‌الشیعه، ج15، ص96.
4. شاملو، کتاب کوچه، ج11، ص296.


behnam5555 06-27-2011 08:25 AM


مخزن المثل

ضرب‌المثل گونه‌ای از بیان است که معمولاً تاریخچه و داستانی پندآموز در پس بعضی از آن‌ها نهفته است. بسیاری از این داستان‌ها از یاد رفته‏اند و پیشینهٔ برخی از امثال بر بعضی از مردم روشن نیست؛ بااین‌حال، در سخن به‏کار می‌رود؛ همان طور که در تعریف ضرب المثل ها گفته اند: سخنان برجسته، روشن، پندآمیز و مستقل که در زبان مردم رایج است.
توجه به چگونگی زایش هر مثل ما را به سمت شناختن آداب و رسوم و بینش ها و باورهای یک قوم هدایت می کند و با اندكی تـأمل در می یابیم كه گذشتگان به سادگی از كنار مسـائل نمی گذشتند.
ضـرب‌المثل گونه‌ای از بیان اسـت که معمـولاً تاریخچه و داســتانی پندآمـوز در پس بعضی از آن‌ها نهفته است.

انجمن ادبیات تبیان این بار از میان شعر و نثر سنتی و جدید پا به سرزمین مثل ها گذاشته تا از داستان تولد آنها پرده بردارد و ما را با ریشه های کهن فرهنگ و تمدن ایرانی آشنا کند. برخی از مثل هایی که در مبحث ضرب المثل های ایرانی ریشه یابی شده اند، عبارت اند از:
راز دل به زن مگو، با نو كیسه معامله نكن، با آدم كم عقل رفیق نشو
نه می خواهم خدا گوساله را به همسایه ام بدهد و نه ماده گاو را به من

زین حسن تا آن حسن صد گز رسن
زد كه زد خوب كرد كه زد
هر كه چاهی بكنه بهر كسی، اول خودش دوم كسی
همه ی راه ها به رم ختم می شوند

قوز بالاقوز
از کوره در رفت
اشک تمساح میریزد

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
آبشان از یک جوی نمی رود
آفتابی شد
و ...
همچنین در این مبحث به سایر زبان ها مثل ترکی نیز توجه شده است. مثل:
آچیلمیان سفره نین بیر عیبی اولسا آچیلان سفره نین مین عیبی اولار: سفره ای که پهن نشده اگر یک عیب داشته باشد، سفره پهن شده هزار عیب دارد.
آرپا اکه ن بوغدا درمه ز: کسی که جو می کارد، گندم درو نمی کند.
الله باغلیان قاپونی ، هئچ كیم آچامماز: دری را که خدا ببندد، هیچ کس نمی گشاید.
الله داغینا باخار قار وئره ر: خداوند به کوه اش نگاه می کند و برفش می دهد.
الله گئج دوتار ، برك دوتار: خدا دیر می گیرد، ولی سخت می گیرد.


behnam5555 06-27-2011 08:43 AM



آدم زنده نان خالی می‌خواهد

http://img.tebyan.net/big/1387/09/16...1039361226.jpg

آدم زنده، نان خالی می‌خواهد، مرده نان و حلوا

- توضیح:
در مراسم عزاداری، با نان و حلوا و خرما از سوگواران پذیرایی می‌شود. خیرات کردن نان و حلوا به نیت اینکه ثواب آن به مرده برسد، یکی از مراسم و سنت‌های معمول بین مسلمانان ایران است.

- کاربرد:
1- این مثل در تایید و تاکید احترام به مرده‌ها و سنت نذر و خیرات برای آنان بیان می‌شود. حتی هنگامی که لازم باشد اقوام و خانواده مرده خودشان هم سختی بکشند، بهتر است برای شادی روح کسی که فوت شده، در راه خدا خیرات کنند.
2- گاهی برای این که بگویند زندگی خرج دارد و آدم چه زنده باشد و چه مرده، نیاز مالی دارد، می‌گویند: «آدم زنده، نان خالی می‌خواهد، مرده‌ نان و حلوا.»
3- گاهی برای اینکه بگویند زندگی کردن بهتر از مردن است و به آدم ناامید امید بدهند این مثل را می‌گویند.

آدم زنده، وکیل و وصی نمی‌خواهد

- توضیح:
معمولا افرادی که مرگ خود را نزدیک می‌بینند، برای اینکه کارهای زندگی - به خصوص اقتصادی- آنها پس از مرگ‌شان دچار رکود و فراموشی نشود، یک نفر را به عنوان وصی انتخاب می‌کنند و وصیت می‌کنند که پس از مرگ، او به کارها رسیدگی کند.

- کاربرد:
1- وقتی در اختلاف و دعوایی، کسی میانه را بگیرد و به جای بی‌طرفی و رفع اختلاف، از یک طرف دعوا حمایت کند، طرف مقابل با گفتن این ضرب‌المثل، او را از دخالت باز می‌دارد.
2- وقتی یک نفر در دعوای میان دو طرف دخالت کند و با ظاهری فریبکارانه به نفع یکی حرف بزند، در حالی که قصدش از بین بردن حقّ او باشد، به او گفته می‌شود که: «آدم زنده، وکیل و وصی نمی‌خواهد.» لازم نیست تو از من دفاع کنی.

اقتباس از: فوت کوزه گری
مصطفی رحمان دوست


behnam5555 06-27-2011 08:45 AM


آدم گرسنه، با شیر هم می‌جنگد

http://img.tebyan.net/big/1387/11/13...1441953558.jpg

- آدم گرسنه، با شیر هم می‌جنگد

- کاربرد:
این مثل در مورد کسی استفاده می‌شود که به دلیل نیاز و فقر مالی، دست به هر کاری بزند، با هر مشکلی رو به رو شود، بی‌پروا و تند زبان شود و از هیچ‌کس و هیچ‌چیز نترسد. با گفتن این ضرب‌المثل، سعی می‌شود عذر و بهانه‌ای برای پرخاش و بی‌پروایی چنین کسی آورده شود.

- آدم گرسنه خواب‌ نان سنگک می‌بیند و کباب بازار.

شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لپ لپ خورد، گه دانه دانه.

- آدم گرسنه، سنگ را هم می‌‌خورد.


* توضیح:
این مثل حکایتی دارد؛ می‌گویند لقمان به پسرش نصیحت می‌کرد که چیزی مخور، مگر بهترین غذا را و جایی نخواب، مگر در راحت‌ترین جاهاا.
روزی پسر از رنج گرسنگی بی‌تاب شده بود و از پدر، در مورد این نصیحت سوال کرد. پدر گفت: منظور این بود که آنقدر گرسنه بمان که تکه نان خشکی بهترین غذا باشد و آنقدر بی‌خواب باش تا زمین و خاک هم برایت بهترین مکان و آسوده‌ترین جا، برای راحتی و آسایش باشد. برایت

* کاربرد:
1- این مثل در مورد کسی به کار می‌رود که به بهانه‌ای از خوردن غذایی خودداری می‌کند و از غذا و یا خوراکی ایراد و عیب بیجا می‌گیرد.

2- کاربرد دیگر این مثل، هنگامی است که آدمی بی‌نیاز، خود را نیازمند نشان دهد؛ اما به کسانی که برای رفع نیاز او اقدام کرده‌اند،روی خوش نشان ندهد و برای پذیرفتن کمک آنها بهانه بیاورد. دیگران برای اثبات دروغ بودن نیازمندی او، می‌گویند:

«گرسنه نیست و گرنه آدم گرسنه، سنگ را می‌خورد.»

* مشابه:
وانکه را دستگاه و قدرت نیست شلغم پخته مرغ بریان است
(سعدی)
نوشته: مصطفی رحماندوست
برگرفته از کتاب: فوت کوزه‌گری

behnam5555 07-07-2011 07:18 PM


گهی پشت به زین گهی زین به پشت

مصراعی مثلی بالا حاکی از تصور زمانه است که گاهی آدمی را به کمال مطلوب می رساندو هر چه خواست و آرزویش باشد برمی آورد. زمانی آن چنان پشت می کند که تمام خان و مان و مال و خواسته را به باد فنا نیستی می سپارد.
اینگونه افراد و خانواده ها مصادیقی از مفهوم مصراع بالا هستند که آزاده طوس حکیم ابوالقاسم فردوسی در شرح زندگانی پهلوان نامی ایران رستم دستان سروده است.

پس ازآنکه سردار نامدار ایران رستم پیلتن از جنگ با افراسیاب تورانی پیروزآمد ومدتی در زابلستان به استراحت پرداخت مجدداً بار سفر بست و در محل سمنگان واقع در مرز ایران و توران که دشتی وسیع و مرغزاری طرب انگیز بود به شکارگورخر پرداخت:

به تیر و کمان و به گرز و کمند
بیفکند بر دشت، نخجیر چند

زخار و ز خاشاک و شاخ درخت
یکی آتشی بر فروزید سخت

چو آتش پراکنده شد پیلتن
درختی بجست از دریا بزن؟

یکی نره گوری بزد بر درخت
که در چنگ او پر مرغی بسخت

چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد

پس آنگه خرامان بشد نزد آب
چو سیراب شد، کرد آهنگ خواب

بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار



تنی چند از سواران تورانی که سالها در پی فرصت بودند تا از پشت اسب تیز تک رستم رخش کره بگیرند در این موقع که رستم به خواب رفته بود موقع را مغتنم دیدند و به آن حیوان کوه پیکر که در مرغزار سمنگان می چمید و می چرید یورش بردند.

سواران ز هر سو برو تاختند
کمند کیانی در انداختند

چو رخش آن کمند سواران بدید
چو شیر ژیان آن گهی بردمید

دو کس را بزخم لگد کرد پست
یکی را سر از تن بدندان گسست

سه تن کشته شد زان سواران چند
نیامد سر رخش جنگی به بند

پس آنگه فکندند هر سو کمند
که تا گردن رخش کردند بند

گرفتند و بردند پویان بشهر
همی هر کس از رخش جستند بهر


پس از دیر زمانی رستم بیدار شد و از مرکوبش رخش اثری ندید. ناگزیر زین اسب رابر پشت خویش گرفت و افسرده و غمگین از گردش روزگار به جانب شهر سمنگان رهسپار گردید:

غمی گشت چون بارگی را نیافت
سراسیمه سوی سمنگان شتافت

همی گفت اکنون پیاده دوان
کجا پویم از ننگ تیره روان

ابا ترکش و گرز و بسته میان
چنین ترک و شمشیر و ببر بیان

بیابان چگونه گذاره کنم
ابا جنگجویان چه چاره کنم

چه گویند ترکان که رخشش که برد
تهمتن بدینسان بخفت و بمرد

کنون رفت باید به بیچارگی
به غم دل نهادن بیکبارگی

همی بست باید سلیج و کمر
بجایی نشانش بیابم مگر

برفت اینچنین دل پر از درد و رنج
تن اندر بلا و دل اندر شکنج

به پشت اندر آورد زین و لجام
همی گفت با خود یل نیکنام

چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

پی رخش برداشت ره بر گرفت
بس اندیشه ها در دل اندر گرفت

چون نزدیک شهر سمنگان رسید
خبر زو بشاه و بزرگان رسید

که آمد پیاده گو تاجبخش
به نخجیر گه زو رمیدست رخش


behnam5555 07-07-2011 07:19 PM



گوهر شب چراغ

واژه مرکب بالا در شرح و توصیف قصص و داستانها و همچنین زیبایی لعبتان طناز ودلربا به کار می رود ولی دانش پژوهان از آن در تعریف مقام رفیع دانش ومعرفت استفاده می کنند چه اگر به حقیقت مداقه نماییم علم و دانش گوهرشب چراغی است که حجاب جهل و تاریکی را دریده حقایق و دقایق جهان را در نظرآدمی جلوه گر می سازد.
به همین جهت است که غالباً در تعریف و توصیف شخیتهای بارز و مؤثر جهانی گفته می
شود:«این دانای محقق گوهر شب چراغی است که افق آفاق را به نور کمال و هنرش روشن کرده است

اکنون ببینیم گوهر شب چراغ چیست که تا این اندازه مورد توجه و عنایت محققان و روشنفکران جهان واقع شده است

به طوری که در مقاله بادآورده را باد می برد و این کتاب شرح داده شده خسروپرویز پادشاه ساسانی به مال و خواسته و نفایس عجیبه و گرانبها اشتیاقوافر داشته است و به جرأت می توان گفت تقریباً تمام خزائن و تجملاتی که بعد از جنگ قادسیه به دست اعراب افتاد و همه به وسیله خسروپرویز تهیه وتدارک شده بود.

ماحصل مطالبی که در کتب تاریخی به ویژه کتاب ایران در زمان ساسانیان در این زمینه نوشته شده است به شرح زیر است:

ازعجایب و نفایس دستگاه پرویز یکی شطرنج بود که مهره هایش را از یاقوت وزمرد ساخته بودند. دیگری نرد از بسد و فیروزه قطعه ای زری به وزن دویست مثقال که آن را مشت افشار یا دست افشار می گفتند زیرا چون موم نرم بود ومی توانستند آن را به شکلهای مختلفه در آوردند.
دیگری دستار که ظاهراً از پنبه کوهی بود و شاه دستهایش را با آن پاک می کرد. دستار مزبور چون چرکین می شد آن را در آتش می افکندند و آتش چرکهای دستاررا از بین می برد ولی دستار را نمی سوزانید.
بزرگترین نفایس خسروپروز تخت طاقدیس بود یعنی تختی به شکل طاق که در غایت وسعت ومرصع به جواهر قیمتی بود و یکصد و چهل هزار میخ نقره در اطراف آن به کاربرده بودند.
دیگرقالی بزرگ و زربفت موسوم به وهاری خسرو یا بهار کسری و یا به اصطلاح معروف بهارستان بود که به قول بلعمی آن را فرش زمستانی می گفتند به طول و عرض شصت ارش که تالار بزرگ قصر سلطنتی تیسفون را مفروش می کرد و گل و بوته هاو نقش و نگارهای قالی مزبور در فصل زمستان منظره بهاری را در نظر شاهنشاه جلوه می داده است.
همچنین خسروپرویز تاج مرصعی داشت که شصت من زر خالص در آن به کار رفته بود. بدون شک این همان تاجی است که نوشته اند مرصع به زر و سیم و یاقوت و زمرد بوده به وسیله زنجیری از طلا به سقف تیسفون آویخته بوده اند.
این زنجیر چنان نازک بود که از دور دیده نمی شد و چون بیننده از مسافتی نسبتاًبعید نگاه می کرد می پنداشت که واقعاً تاج بر سر شاه قرار دارد در صورتیکه این کلاه به قدری سنگین بود که هیچ سری تاب نگاه داشتن آن را نداشته است.
درسقف تالار یکصد و پنجاه روزنه به قطر دوازده تا پانزده سانتی متر تعبیه کرده بودند که نوری لطیف از آنها به درون می تافت و در این روشنایی اسرارآمیز، آن همه شکوه و جلال و تجمل، اشخاصی را که برای دفعه اول به آنجا قدم می نهادند چنان مبهوت می کرد که بی اختیار به زانو درمی آمدند.
چون پادشاه پس از بار از تخت برمی خاست و می رفت، تاج همچنان آویخته بود و آنرا با جامه زربفت مستور می کردند که از گرد و غبار محفوظ بماند. حلقه ایکه زنجیر تاج را به سقف می بست تا سال 1812 میلادی بر جای بود و در آن وقتآن را برداشتند.
باری،یاقوتهای رمانی آن در شب چون چراغ روشنایی می داد و آن را در شبهای تار به جای چراغ به کار می بردند. بدون شک مقصود از گوهر شب چراغ همین یاقوتهای رمانی تاج خسروپرویز بود که بعدها به صورت ضرب امثل در آمده است چه قبل وبعد از این تاریخی مدارک و شواهدی موجود نیست که دال بر اثر وجودی گوهر شبچراغ باشد. شاردن سیاح معروف فرانسوی راجع به گوهر شب چراغ نوشته است:
«... ایرانیان می گویند که یاقوت احمر و زبرجد و همچنین گوهر شب چراغ که سنگ مشهوری است که دیگر وجود خارجی ندارد و قریبت به یقین است که فقط یاقوت آتشی است که دارای رنگ و جلای عالی می باشد از کانهای مصر استخراج میگردد. در ایران برای این سنگ خاصیت درخشندگی خاصی که تمام اطراف خود راروشن کند قائل می باشندو به همین جهت آن را شب چراغ یعنی شعله شب مینامند و شاه مهره یعنی سنگ سلطانی و شاه جواهرات یعنی سلطان گوهرها نیز میخوانند. ایرانیان برای این سنگ صفات مافوق الطبیعه ای قائل اند و برایآنکه داستان کاملاً اسرارآمیز باش حکایت می کند که گوهر شب چراغ در سراژدهایی یا بر سر سیمرغ و یا عنقایی در کوه قاف به وجود می آید. مشرق زمینیان از این کوه جبال اقصای شمال را قصد می کنند»



behnam5555 07-07-2011 07:31 PM



گوش خواباندن

عبارت بالا مجازاً به معنی و مفهوم منتهز و مترصد فرصت بودن است تا افراددوراندیش و مال اندیش با استفاده از موقع و فرصت به منظور دست یابند ومقصد و مقصود حاصل آید.
آنچه ما را به تأمل واميدارد عبارت بالا است كه باید ریشه تاریخی داشته باشدواژه گوش و خوابانیدن گوش است که ظاهراً هیچ گونه مناسبت و ارتباطی بامنتهز و مترصد فرصت بودن و استفاده از موقع ندارد.


سرانجام پس از بررسی و پی جویی به این نتیجه رسید که این ضرب المثل هم چون سایر امثال
وحکم معمول و مصطلح ریشه تاریخی دارد و نقش اصلی را در این عبارت همان گوشبازی می کند تا فرصت مغتنم از دست نرود و علاج واقعه قبل از وقوع بشود.
درقرون و اعصار قدیمه که وسایل موتوری و سلاح گرم و آتشین هنوز اختراع نشده بود سپاهیان بر اسبان تیز تک و راهوار سوار می شدند و با سلاح های سرد ازقبیل نیزه و شمشیر و تیر و کمان ودشنه و خنجر و کارد و کمند و فلاخن و جزاینها در مقابل یکدیگر صف آرایی کرده به جنگ و ستیز می پرداخته اند و غالبو مغلوب وقتی معلوم می شد ه مغلوبین پشت به دشمن کرده راه هزیمت و فرارگیرند و سپاه غالب تا مسافتی آنان را تعقیب کرده آنچه از سپاه منهزم برجای مانده باشد و غنیمت ببرند.

درعهد باستان چه در ایران و چه در سایر ممالک جهان شبیخون زدن و اتخاذتدابیر امنیتی و حیله های جنگی که امروزه به صور و اشکال دیگر منطبق ومتناسب با سلاحهای آتشین خودنمایی می کند وجودداشت و طرفین متخاصمین هرکدام که مغزهای متفکر و فرماندهی لایق و کارآزموده داشته اند با استفاده از آن تدابیر و حیله ها بر سپاه دشمن غلبه می کردند.

دو نوع از تدابیر امنیتی تحت عناوین آب زیر کاه و نعل وارونه در همین قسمت ازسایت آمده که بالمناسبه نقل شده است.

تدبیرامنیتی دیگر موضوع گوش خواباندن عنوان این مقالت است که ریشه تاریخی آن فیالجمله شرح داده می شود: در محاربات قدیم وقتی که فرمانده یکی از سپاهیان متخاصم لازم می دید از محل و موضع دشمن آگاهی حاصل کند و مخصوصاً هنگام شبکه اردو زده و سربازان و دواب همه در خواب خوش غنوده بودند کاملاً هوشیارباشد که دشمن از تاریکی شب استفاده نکند و با سواران خویش بر او و اردویبی سلاحش شبیخون نزند از افراد تیزهوش و تیزگوشی که در اردو داشت استفاده می کرد. به این ترتیب که افراد مزبور در مسیر جاده دشمن روی زمین دراز میکشیدند و گوش راست یا چپشان را بر روی زمین می چسباندند و دقیقاً گوش میکردند. قوه سامعه و شنوایی این افراد به قدری تیز بود که اگر سواران دشمناز چند کیلومتری در حال حرکت به سوی آنان بودند صدای سم اسبان را میشنیدند و از کیفیت و چگونگی زیر و بم صداها تعداد تخمینی سواران دشمن راکه در چه مسافتی فرمانده سپاه می رسانیدند.

اینعمل تنها درمیدانهای جنگ انجام نمی گرفت بلکه سربازان قلاع نظامی نیز ازاین گونه افراد تیزگوش در قلعه ها داشتند که عنداللزوم خارج از چهار دیوارقلعه در مسیر جاده های مورد نظر که احتمال یورش دشمن می رفت به نوبت گوشمی خوابانیدند و اعمال و اطوار دشمنان و هر جمعیت و کاروانی را که به سوی قلعه می آمد مراقبت می کردند تا غافلگیر نشوند و مورد تعرض ومحاصره دشمن قرار نگیرند.
همچنین سابقاً مقنیانی بودند که با گوش خواباندن جاری بودن صدای آب را در اعماق زمین می شنیدند و نخستین کلنگ مادر چاه را همان جا می زدند. در واقع همان عملی را که امروزه رادار در مورد هواپیماهای دشمن از لحاظ تعداد و مسیر و سرعت حرکت هواپیماها انجام می دهد افراد تیزگوش قدیم تعرض و شبیخون دشمن از راه دور را به وسیله گوش خوابانیدن و گوش فرا دادن تشخیص می دادند و به حالت آماده باش در می آمدند.

behnam5555 07-07-2011 07:45 PM



گوشت شتر قربانی

تجاوزتعدی به حقوق دیگران را در عرف اصطلاح ظلم و ستم می خوانند ولی هرگاه این تجاوز به صورت چپاول و تاراج انجام پذیرد فی المثل اموال افراد ضعیف یاجمعیت و یا مثال دولت را آن چنان به یغما ببرند که نه از تاک و نه از تاکنشان اثری باقی بماند، در این صورت اصطلاحاً گفته می شود:«مگر گوشت شترقربانی است

باید دید گوشت شتر قربانی چه خواص و مزایایی داشته که به صورت ضرب المثل در آمده است.

عیدقربان یا عید اضحی یادگار حضرت ابراهیم خلیل و تصمیم وی در قربانی کردن فرزندش حضرت اسماعیل است که به فرمان الهی گوسفندی را به جای اسماعیل قربانی کرد.

روزعید قربان روز دهم ذیحجه هر سال هنگام انجام مناسک در منی است. در این روززائران بیت الله و هر مسلمان مستطیعی موظف است به فرار خور تمکن و قدرت مالی گاو یا گوسفند و یا اقلاً مرغی را قربانی و در راه خدا انفاق کند.
به طوری که از مندرجات کتب تاریخی استنباط گردید شتر قربانی به شکلی که موردبحث است از زمان سلاطین صفویه در ایران معمول گردید و سیاح ایتالیایی پیترو دولاواله که معاصر شاه عباس کبیر بود در این زمینه می نویسد:
«... اکنون به شرح شتر قربانی که در این روزهای اخیر ناظر آن بودم می پردازم. نهم دسامبر امسال مصادف با عید قربان بود که عید پاک مسلمانان است. قربانی بدین ترتیب انجام می شود که سه روز قبل از عید یک شتر ماده را در حالی که به گل بنفشه و گلهای دیگر و حتی سبزی و برگ و شاخه های گل زینت داده بودنددر شهر می گردانند و برای او نقاره و طبق و شیپور می زنند و یک نفر ملایعنی روحانی مسلمانها نیز گاهگاه اشعاری می خواند و سخنان دینی بر زبان جاری می سازد.
«هرجا این شتر می گذرد مردم دور او جمع می شوند و دسته ای از پشم او را به عنوان تبریک و تیمن می کنند و حفظ می کنند... این جریان سه روز به طول میانجامد. سپس در روز عید، صبح خیلی زود یعنی قبل از سر زدن آفتاب بعد ازنماز صبحگاهی تمام سران و بزرگان حتی خود شاه هر جا که هست با جمع کثیری از مردم، از هر طبقه و دسته، جمعی سوار و جمعی پیاده در محلی خارج از شهر،مثلاً در اصفهان در محلی که اقلاً دو میل با دیوار شهر فاصله دارد، باسلام و صلوات و سر و صدا جمع می شوند.

«درآنجا حلقه بزرگی مرکب از تماشاچیان تشکیل می شود که افراد سرشناس سوار براسب در وصف اول آن قرار دارند و به همین ترتیب پیاده و سواره طبقات مختلف در پشت آن قرار گرفته اند و در این سه روز همه سعی می کنند بهترین لباسهای خود را به تن کنند. «جماعت بی صبرانه در انتظار باقی می ماندند تا اینکه حیوان با همان تشریفات از راه برسد و قبلاً نیز حیوان را در طویل ترین خیابانهای شهر گردانیده اند چون در مشرق زمین پنجره رو به خیابان وجودندارد مردم از بالای درب خانه ها و دکانها و دیوار باغها منظره گذشتن اورا تماشا کرده اند.

«درجلو یک نفر نیزه ای را حمل می کند که دارای نوک تیز و درخشانی است و بعداًبرای کشتن حیوان مورد استفاده قرار خواهد گرفت. وقتی دسته ای به محل موردنظر می رسد به محوطه ای که به همین منظور در وسط جمعیت خالی مانده است هدایت می شود و از محله های مختلف نیز عده ای با اسب و عده ای پیاده و چماق به دست در آنجا حضور دارند که پس از انجام قربانی بلافاصله با قلدری قطعه بزرگی از لاشه را طبق آداب و رسوم به محله خود ببرند. در موقع عبورحیوان از وسط جمعیت مردم بیش از پیش پشم او را می کنند و بعد هر کسی درجایی قرار می گیرد و منتظر عاقبت کار می شود.
«البته من نتوانستم به خوبی این جریان را ببینم ولی قبلاً شنیده بودم باعنوانترین فرد حاضر باید حیوان را بکشد و دیدم که حیدر سلطان یعنی نگهبان حرمسرای شاه که با لباس فاخر رو به روی اسب تزیین شده ای قرار گرفته بودنیزه ای را طوری به دست گرفت که نوک تیزش رو به عقب بوده و به ترتیبی ایستاد که حیوان سمت راست او واقع شد و سپس چنان گلوی حیوان را سوراخ کردکه نیزه تا قلبش فرو رفت.

«بلافاصله حاضرین سیل آسا به سمت لاشه هجوم بردند و هر کس با تبر و ساطور و شمشیر وکارد وهر چه که در دست داشت مشغول بردیدن تکه ای از گوشت شد... قسمتی ازاین گوشت را همان روز برای تبریک می خوردند و قسمتی دیگر را نمک می زنند ودر تمام مدت سال برای دفع بیماری یا شفای مریض از آن استفاده می کنند. سرشتر به خانه شاه فرستاده شد و تصور می کنم همه ساله به همین ترتیب رفتارمی شود...»

ازمراسم و تشریفات شتر قربانی به شکل و هیئت مزبور در زمان سلسله های افشاریه و زندیه اطلاع در دست نیست ولی در زمان سلاطین قاجاریه خالی ازرونق نبود. به طوری که دکتر فووریه طبیب مخصوص ناصرالدین شاه نوشته است:«ناصرالدین شاه قاجار در روز عید قربان امر به کشتن شتری می دهد ولی چون شخصاً از مباشرت در نحر شتر اکراه دارد و از این حق شاهانه صرف نظر میکند و آن را به یک نفر شبیه خود که روز عید لباس فاخر در بر می کند و براسبی آراسته می نشیند واگذار می کند. این مرد به قدری به شاه شبیه است که تا مدتی مردم او را به جای ناصرالدین شاه می گرفتند.


behnam5555 07-07-2011 07:52 PM


گندم خورد و از بهشت بیرون رفت

کسیکه صرفاً به مصالح شخصی پای بند باشد و پس از نیل به مقصود ، از دوستان وآشنایان خاصه آنهایی که وی را در اجابت مسئول یاری کرده اند یاد نکند و براسب مراد آن چنان بتازد که حتی واپس ننگرد در چنین مواردی به ضرب المثل بالا استناد کرده از باب طنز و کنایه می گویند :
فلانی گندم خورد و از بهشت بیرون رفت .
پیداست که فرجام کار این دسته مردم غافل که وسواس شیطانی آنها را از مراتب حق شناسی
و سپاسگزاری باز می دارد همان خواهد بود که دامنگیر قهرمان اصلی این داستان یعنی جد بزرگوار ما آدم ابوالبشر شده است !

چون خلقت آدم ابوالبشر از طرف حضرت رب الارباب به انجام رسید و همچنین همسرش حوا نیز زیور هستی یافت در روضه رضوان به زندگانی مرفه و فارغ البال پرداختند .

خدای متعال آن دو را با استفاده از کلیه نعمتها و فواکه بهشتی مجاز فرمود مگرمیوه یک درخت که همان گندم باشد ( سوره بقره آیه 34 )

ابلیس که به علت تمرد از فرمان الهی و سجده نکردن به آدم ابوالبشر از دخول بهشت محروم شده بود در مقام انتقام برآمد و با حیله و نیرنگ که در کتب تاریخی ومذهبی شرح داده شده است به بهشت درآمد و در لباس ناصحی مشفق چندان وسوسه کرد که آدم و حوا به خوردن گندم راغب شدند و از آن خوردند : ( سوره طه آیه 120 ) یعنی از گندم بهشت خوردند و عورتهایشان نمودار شد . به ناچار ازبرگهای بهشتی خود را پوشانیدند و سترعورت کردند .

آری عصیان و نافرمانی آدم از پروردگارش موجب زیان و ضرر گردیده است . خدایتعالی ایشان را از نعمت بهشت محروم ساخت و ندا داد که : آیا شما را از اینجهت نهی نکردم و نگفتم که شیطان شما را دشمنی آشکار است ؟

در این هنگام آدم و حوا از کرده خود پشیمان شدند و زبان به توبه گشودند .

خدایتعالی توبه آنها را قبول کرد و آن دو را آمرزید . آدم و حوا از پذیرش توبه امیدوار گشتند که حتماً در بهشت می مانند و از نعمتهایش کامیاب خواهندشدند ولی فرمان الهی برخروج آنها از بهشت و نزول به زمین صادر گردید ( سوره طه آیه 122 ) و به ایشان خبر داد که این دشمنی میان آدم و شیطان همچنان ادامه خواهد داشت ولی باید از وساوس شیطان برحذر باشند و هدایت الهی را هیچ گاه از نظر دور ندارند تا رستگار شوند :« پس درخت طوبی شاخه های خود را به هم آورده آدم و حوا را بر گرفت و از بهشت بیرون انداخت . آدم به کوه سر اندیب در هندوستان فرود آمد و صد سال درآنجا گریست تا توبه او قبول شد

روایت است که آدم ابوالبشر پس از خروج از بهشت به طواف بیت المعمور که موضع آن همین خانه کعبه است مامور گردید و به انجام مناسک حج پرداخت .

آن گاه به اشارات رب الامین به کوه عرفات شتافت و در طلب حوا به تجسس پرداخت .

اتفاقاًحوا نیز از جده به آن حدود آمده بود . هر دو در زیر آن کوه یکدیگر رادیدند ولی نشناختند . جبرئیل امین سبب معرفت و آشنایی آنها شد و بدین جهت آن کوه را کوه عذفات و آن شهر را به مناسبت نزول و مدفن حوا که جده آدمیان است شهر جده گویند .

آدم و حوا سپس به جانب سر اندیب عزیمت کردند و به زندگانی زناشویی و بقای نسل پرداختند . هربار که حوا حامله می شد یک پسر و یک دختر می زایید که آدم به موجب وحی آسمان ، دختر بطنی را با پسر بطن دیگر در سلک ازدواج می کشید واین امر موجب تکثیر نسل و تشکیل جوامع بشری گردید .

در خاتمه برای مزید اطلاع خواننده محترم لازم است این نکته را متذکر شود که به گفته فقیه دانشمند شادروان سید محمود طالقانی :

«... این بهشت که آدم در آغاز در آن می زیست نباید بهشت موعود باشد ... چون کسیکه اهل این بهشت گردید از آن بیرون نمی رود و محیط وسوسه شیطان نمی باشدبه این جهت عرفای اسلامی برای بهشت نخستین و هبوط آن توجیهاتی نموده به تاویلاتی پرداخته اند ...

چنانکه در روایت معتبر از حضرت صادق علیه السلام است که فرمود :« این بهشت ازباغهای زمین بوده و آفتاب و ماه بر آن می تافته . اگر بهشت خلد بود هیچگاه از آن بیرون نمی رفت و ابلیس داخل آن نمی شد .» تا آنجا که بعضی ازمفسرین برای تعیین و سرزمین آن بهشت بحث نموده اند .

بقول لسان الغیب :

پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم !


behnam5555 07-07-2011 07:58 PM


گواه شاهد صادق در آستین باشد

این
ضرب المثل موقعی به کار می رود که متکلم در اظهار مطلب و مدعی در اثبات دعوی محتاج دلیل و بینه نباشد و امارات و قرائن موجود بر اثبات حقیقت وحقانیت کفایت کند.
اصل ضرب المثل بالا عاشق صادق بود و بعدها به اقتضای موضوع و مطلب تحریف شد که ذیلاً به شرح ریشه تاریخی آن می پردازیم.
بعد از انقراض سلسله تیموریان به خصوص درعصر صفویه فساد و انحطاط اخلاقی در بلاد معظم
ایران به ویژه شهر اصفهان رواج داشت چه وفور نعمت و ثروت بود و مردم از امنیت و آرامش نسبی برخوردار بوده اند.
ازطرف دیگر با در نظر گرفتن جمعیت مملکت، مؤسسات تربیتی و مربیان کافی ووافی وجود نداشت که مردم را با تعالیم اخلاقی و مذهبی و مواعظ حکیمانه ازملاهی و منافی باز دارند و صراط مستقیم فضائل نفسانی و مکارم اخلاقی هدایت کنند.به همین جهات و ملاحظات جوانان مرفه و بیکاره غالباً در میخانه ها ومعروفه خانه ها به سر می بردند و بعضی از آنها که عشق شهوانی عقل و دینشان را ربوده بود از میان زنان معروفه معشوقه می گرفتند و بر اثر رقابت وهم چشمی جاهلانه هر چه داشتند در راه جلب علاقه و محبت معشوقه های هر جایی نثار می کردند.
یکی از سیاحان نیز در این زمینه چنین نوشته است:
«ایرانیان تمایل جنسی زیادی دارند. در پاره ای موارد برای نشان دادن شدت علاقه خودبه زنی بازوی خود را با آهن تفته داغ می کنند و می خواهند بگویند که آتش عشق دلشان از آتشی که بازویشان را داغ می کند سوزناکتر است. یکی ازبزرگ زادگان که با من دوستی نزدیک داشت سوختگیهای متعددی را که در بازو ودیگر نقاط بدنش داشت به من نشان می داد و می گفت این کار را برای اظهارشدت علاقه ام به یک زن صیغه ای که همواره با زن اولم در جدال بود کرده ام
به طوری که ملاحظه می شود عاشق صادق وقتی می توانست عشق و شیدایی خود را به معشوقه کند که از درون آستین یعنی بازوان خویش داغ عشق به عنوان گواه بیاورد و سر و جان را در راه جانان ارج و مقداری قائل نباشد.


behnam5555 07-07-2011 08:11 PM


گنج قارون دارد

قارون در ادبیات فارسی کنایه از کسی است که در اندوختن مال و ثروت افراط ورزد و در راه خدا دیناری صرف نکند
.
مقصوداز گنج قارون در اصطلاح عامیانه به اموال بی قیاسی اطلاق می شود که ازطریق ناصواب به دست آید و بالمال نسبت به صاحب مال و ثروت وفا نکند .
این ضرب المثل در جای دیگر هم به کار می رود وآن موقعی است که از ممسک و بخیلی طلب
مال و اعانت و امداد شود و او برای آن که متقاضی را از سر خویش باز کند جواب می دهد :« مگر گنج قارون دارم ؟»
اکنون باید دید قارون کیست و گنج قارون تا چه میزان و مبلغ بوده و چه فرجامی برای صاحبش داشته است .
قارون که به لغت عبری او را قاروج می گویند به روایتی عموزاده حضرت موسی بوده و صورتی زیبا داشت :« ان قارون کان من قوم موسی »
دراوایل کار غاشیه اطاعتش را بر دوش می کشید به قسمی که در حفظ و قرائت تورات از بیشتر بنی اسرائیل مقدم بود . صنعت کیمیا را که تا آن زمان غیراز حضرت موسی هیچ کس ندانسته بود از حضرتش بیاموخت و بدان وسیله ثروتی عظیم جمع آوری کرد که به قولی چهل شتر کلیدهای خزائنش را می کشیدند .
به قولی دیگر :« چندان زینت داشت که چهل مرد کلید در گنجها بر دوش می کشیدند
به روایت دیگر :« وی را هفتاد هزار دیگ رویین بود پرزر کرده و در خانه هانهاده ، وهر خانه ای را کلیدی بود زرین و قفل نیز زرین . هر کلیدی یک مثقال و چندانی کلید بود که نه مرد قوی به کار بایستی آن را از جای برداشتی ...چون وی را مال جمع شد در عوض شکر نعمت علم بی نیازی افراشت
پیوسته ثروت خویش را به رخ بنی اسراییل می کشید و در جاه طلبی افراط می کرد و ازبخل و حسد سهمی سرشار داشت . بارها می گفت :« در صورتی که پیغمبری برای موسی و سرپرستی قربانگاه و خیمه اجتماع با هارون باشد پس برای من چه خواهدماند ؟»
روشندلان بنی اسراییل از سر نصیحت با او گفتند :« ای قارون به مال دنیا دلشاد ومغرور مباش زیرا خداوند کسانی را که دلباخته مال شوند و تنها آن را مایه مسرت خود سازند دوست نمی دارد . این مال و ثروت را در راه کمک به قوم خودصرف و احسان کن » ولی قارون به سخنان ایشان گوش فرا نداده و در پاسخ گفتمن مال فراوان و ثروت بیکران را درپرتو علم و دانش خود اندوخته ام وخداوند تنها مرا سزاوار این نعمت شناخته است و کسی را در مال من نصیبی وحق اظهار نظری نیست
قارون روزی در زیباترین لباس و نفیسترین جواهر و در موکبی عظیم با کوکبه ای ازجلال و جبروت به راه افتاد تا تجمل و حشمتش را به قوم بنی اسراییل نشان دهد . وقتی چشم مردم به او افتاد آنان که شیفته ظواهر و جواهر بودند بی اختیار گفتند :« ای کاش که ما نیز دستگاهی چون قارون داشتیم » ولی دانشمندان و روشندلان قوم که به حقایق حیات آگاه بودند در جواب آن دسته ازمردم گفتند :« وای بر شما که جیفه دنیا چشم دلتان را کور کرده است . ثروت روحی که نزد خدا اندوخته گردد و با تقوی و صلاح توام باشد بر گنج و ثروت قارون که موحب ظلم و سرکشی شود برتری دارد
یکروز موسی به قارون تکلیف کرد که زکوة مالش را بپردازد . قارون در ادای زکوة بخل ورزید ولی چون به قدرت و نفوذ موسی واقف بود حیله و تدبیری اندیشید تا موسی را به سلاح تهمت و افترا مورد حمله قرار دهد و آبرویش رابریزد .
پس جمعی از اوباش و جهال بنی اسراییل را با خود متفق ساخت و زن روسپی بدکاره ای را نیز طبق زر و جواهر داده و با وی مقرر کرد که وقتی علما و اشراف بنی اسراییل مجتمع شوند و موسی به موعظه و نصیحت مشغول گردد او را به زنا متهم سازد .
چون موعد مقرر فرا رسید قارون با تجمل و غرور به آن انجمن آمده در برابر موسی بنشست و آغاز تمسخر و استهزا کرد . آن گاه به موسی گفت :« آیا زانی رامطابق تورات نباید سنگسار کرد ؟»
موسی جواب داد :« چرا » قارون گفت :« پس در این صورت تو باید سنگسار شوی زیرااطلاع موثق دارم که با فلان زن بدکاره ای زنا کردی » موسی زن موصوفه رااحضار کرد و سوگند داد که حقیقت را در حضور قوم بیان کند . حقانیت و بیان نافذ موسی به قدرت خداوندی چنان در روحیه آن زن اثر گذاشت که بدون اختیارگفت :« قارون مرا مبلغی رشوت داد تا بگویم موسی با من زنا کرده ، ولی اکنون گواهی می دهم که موسی پیغمبر بر حق است و از عمل خود بدین وسیله اظهار ندامت و پشیمانی می کنم
کلیم الله از شنیدن این سخن بر کمال شقاوت قارون اطلاع یافته غضبناک شد و دست مناجات برآورده قارون را نفرین کرد . همان لحظه جبرییل امین نازل شد . فرمان الهی رسانید که :« ای موسی ، ما زمین را مطیع تو ساختیم تا هرچه خواهی درباره قارون عمل کنی .» موسی مسرور و مبتهج گشته به حاضران مجلس گفت :« حق سبحانه و تعالی مرا بر قارون مسلط ساخت . هرکه تابع و پیرو اوست با وی باشد و آنان که تبعیت نمی کنند از وی دوری جویند
اسراییلیان متوهم گشته از قارون تبرا نمودند الا دوکس که یکی دائان و دیگری ایزان نامداشت . آنگاه موسی نزد قارون رفته گفت : یا ارض خذیه – آیه . یعنی : ای زمین او را بگیر . زمین زیر پای قارون دهان باز کرده تا کعبش را گرفت .
قارون پوزخندی زد و گفت :« باز این چه سحر است که می کنی ؟» موسی دوباره فرمان داد : یا ارض خذیه . و تا زانوی قارون در زمین فرو رفته آغاز اضطراب کرد .
نوبت دیگر فرمان داد تا کمر قارون در خاک فرو رفت . قارون تازه فهمید که سحروجادو در میان نیست و شروع به تضرغ و زاری کرده گفت :« ای موسی ، مرا خلاص کن تا برای همیشه در امر و فرمان تو باشم و تمام اموال و ثروتم را دراختیار تو قرار دهم
موسی مجدداً بر زبان آورد که : یا ارض خذیه و تا گردن قارون در زمین فرو رفته بیشتر از پیشتر لوازم نیاز و زاری به تقدیم رسانید اما فایده ای نداد وزمین به دستور کلیم الله او را به تمامی در کام کشید و خانه و گنجهایش نیزبه موجب فرمان موسی در تحت الثری نابود گشت .
اعتقادعلمای یهود بر آن است که در این قضیه از معاریف و روسای بنی اسراییل تعدادچهارده هزار و هفتصد نفر با قارون به قعر زمین فرو رفتند .
باری، آنان که تا دیروزبه جاه و مال قارون رشک می بردند پس از این واقعه متوجه شدند که ثروت وسیله عزت و تقرب به خداوندی نیست و چه بسا مال و خواسته که موجب هلاک و خسران خواهد بود . چون به این حقیقت واقف شدند گفتند :« آه ،که اگر لطف خدای متعال نبود ما نیز در پی قارون رفته بودیم .

گنج قارون که فرومیرود ازقهرهنوز
خوانده باشی که هم ازغیرت درویشانست

( حافظ )


behnam5555 07-07-2011 08:21 PM


گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده

هرگاه بی گناهی مورد تهمت واقع شود از مصراع مثلی بالا به منظوراثبات برائت و بیگناهی خویش استفاده می کند . این مثل مصراع دوم بیتی از یکی از غزلیات سعدی شیرازی است .
اما ریشه تاریخی این مثل سائر :
یعقوب پسر اسحاق که از انبیای بنی اسراییل است از دو همسرش به نام لیا و راحیل و دو کنیز
به اسامی بلهه و زلفه دوازده پسر به وجود آورد که در کتب مذهبی به نام اسباط معروفند . نام این اسباط چنین است :
روبیل، شمعون ، لاوی ، یهودا ، ایساخو ، زابلیون ، فرزندان لیا : یوسف وبنیامین ، فرزندان راحیل ؛ دان و نفتالی فرزندان بلهه کنیز راحیل ؛ جاد واشیر فرزندان زلفه کنیز لیا که همگی در خدمت پدر بودند و یک جا زندگی میکردند . شبی یوسف خواب دید که یازده ستاره و خورشید و ماه بر او سجده گزارده اند .
جریان خواب را به عرض پدر می رساند ، یعقوب به او بشارت می دهد که رویای صادقانه است و قریباً از طرف خدای متعال به مقامی ارجمند نایل خواهد آمد . ضمناًبه یوسف موکداً سفارش کرده است که این خواب را به هیچ کس به ویژه برادرانش نگوید زیرا حس حقد و حسادتشان تحریک می شود و ممکن است برای وی ایجاد زحمت کنند .
اتفاقاًیوسف در آن هنگام پسری زیبا طلعت و پاکیزه اندام و دلربا بود . هنوزدوازده سال از سنش نگذشته بود که مادرش راحیل درگذشت و او و برادرش بنیامین بی مادر شدند . چون این دو طفل خردسال از طرف پدر احتیاج به نوازش بیشتر داشتند لذا یعقوب آنها را بیشتر از سایر فرزندانش دوست می داشت خلاصه آنکه موضوع خواب یوسف هم دراین زمینه مزید برعلت گردیده علاقه پدررا تشدید کرده بوده است . با وجود آنکه یعقوب در اخفاء و پنهان داشتن علاقه و محبتش نسبت به یوسف و بنیامین می کوشید مع هذا حقیقت مکتوم نمانده نایره حسد و غیرت برادران یوسف زبانه کشید . انجمنی ترتیب دادند و پس ازشور و کنکاش فراوان تصمیم به قتل یوسف گرفتند . دلیل و منطقشان این بود که چون یوسف از بین برود یعقوب چند صباحی از فراقش بی تابی می کند و بر اثرمرور زمان عشق یوسف فراموش می شود و علاقه پدر به سوی ایشان معطوف خواهدگردید . هر یک از برادران در آن انجمن برای نابودی یوسف راهی پیشنهاد کردو طریقی اندیشید اما یهودا که عاقلتر از دیگران بود قتل یوسف را که هیچ گناهی مرتکب نشده بود دور از عقل و دین و وجدان دانسته مصلحت در این دیدکه او را در سر راه بیت المقدس و مصر در چاهی بیندازند تا کاروانی او رابردارد و با خود به جای دوردست ببرد . در واقع با این تدبیرهم مقصودبرادران حاصل می شد و هم قتل نفس روی نمی داد .
برادران متفقاً رای یهودا را پسندیدند و نزد پدر شتافتند تا اجازه فرماید که چون برای تعلیف و چرانیدن گوسپندان و سرکشی از مزارع به صحرا می روند یوسف رانیز همراه برند زیرا به قدری یوسف را دوست دارند که نمی توانند دوری ومفارقتش را تحمل کنند ! یعقوب اظهار نگرانی کرد که ممکن است به علت جوانی و اشتغال به امور گله داری و کشاورزی ازیوسف غافل بمانید و او را گرگ برباید .
برادران سوگند خوردند که یوسف را چون جان شیرین مراقبت خواهند کرد تا در پرتو صفای کشتزارها و در زیر آسمان بهجت انگیز کنعان جست و خیز و بازی کند و جسم وجانش نشاط و انبساط یابد . یعقوب با نهایت بی میلی خواهش فرزندان راپذیرفت و بامدادان که تازه نسیم صبح وزیدن گرفته بود برادران نابکار، یوسف را برداشته یکسر بر سر چاه رفتند و او را برهنه کرده در نهایت قساوت و بیرحمی به چاه افکندند .
شامگاهان که تاریکی همه جا را فرا گرفته بود با قیافه مغموم و غمگین به خدمت پدرآمدند و پیراهن یوسف را که قبلاً به خون حیوانی آلوده کرده بودند در کنارش نهاده عرض کردند : ای پدر، می دانیم که قول وگفتار ما را در عین صداقت ودرستی باور نمی کنی ولی حقیقت این است که یوسف را نزد اسباب و اثاثیه گذاشته به دنبال اسب دوانی و تیراندازی رفته بودیم . گرگ از کمینگاه خارج شده و او را پاره پاره کرد .... این پیراهن خون آلود اوست که به حضورآوردیم تا بر صحت گفتار و عرایض ما گواه باشد .
یعقوب پیراهن یوسف را دید و گفت :« من هرگز گرگ هشیارتر از این ندیدم ، پسر مرا از میان پیراهن بخورد و پیراهن بر او نبدرد .»
غرض این است که چون گرگ در این میان گناهی نداشت علی هذا عبارت گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده از آن تاریخ مورد استناد و تمثیل قرار گرفت و شیخ اجل سعدی در غزل زیبایی به آن اشاره کرده چنین فرموده است :

ای یار جفا کرده پیوند بریده
این بود وفاداری وعهد تو ندیده

درکوی تومعروفم وازروی تومحروم
گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده


behnam5555 07-07-2011 08:28 PM



گرز رستم گرو است

عبارت
مثل بالا از نظر معنی و مفهوم واقعی ناظر بر عظمت شهر تهران است که ازعصر قاجاریه و پایتخت شدن آن که رو به گسترش و بزرگ شدن گذاشت به کار میرفت ولی از نظر مجازی و استعاره ای هنگامی مورد استعمال و استناد قرار میگیرد که مشکلات بزرگی در امر زندگی یا سایر امور مهمه رخ دهد و بخواهندعظمت آن مشکل را بنمایند ، در آن صورت می گویند : گرز رستم در اینجا گرواست ، یعنی : این مشکل علی رغم گفته شاعر« مشکلی
نیست که آسان بشود » ، سنگلاخ ناهمواری است که برای تسطیع و هموار کردن آن « گاو نر می خواهد و مرد کهن »
چنانچه آن امر مهم در شهر تهران رخ داده و دفع و رفع آن خالی از اشکال نباشداصطلاحاً می گویند :« اینجا تهران است ، گرز رستم در اینجا گرو است » اطلاع و آگاهی از ریشه تاریخی و علت تسمیه این عبارت و اصطلاح مستلزم آن است که شهر تهران را بهتر بشناسیم تا بدان وسیله گرز رستم به دست آید .
قصبه تهران در شمال شهرقدیمی و تاریخی ری در میان انبوهی از جنگل که تا قله توچال را در برگرفته بود قرار داشت و جنگل مزبور به علت وفور حیوانات وحشی و شکاری به ویژه قرقاول و آهوی جنگلی به نام شوکا بهترین شکارگاه ساکنان ری قدیم بوده است که متاسفانه بر اثر عدم توجه و قطع بی امان درختان حتی یک اصله درخت جنگلی در کوههای شمیرانات دیده نمی شود و همه از بیخ و بن کنده شده به کلی محو و نابود گردیده است.
شهرتهران از زمان شاه طهماسب اول رونق و آبادی یافت زیرا چون جد اعلای صفویه سید حمزه در جوار حضرت عبدالعظیم مدفون است شاه طهماسب گاهگاه که به زیارت آن دو مرقد شریف می رفت حین عبور و مرور در حوالی تهران به شکار می پرداخت و رفته رفته به عمران و آبادی آن رغبت کرده در سال 961 هجری به فرمان اوبارویی دورآن بنا کردند که شش هزار گام دورآن بود و به عدد سوره های مبارکه قرآن 114 برج برای بارو قرار دادند و در هربرجی یک سوره از قرآن مجید را دفن کردند . چهار دروازه برای شهر ساختند که در عصر قاجاریه به دروازه تبدیل یافت .
این نکته هم ناگفته نماند که چون خاک دور بارو کفایت ساختن قلعه و بروج رانکرد از دو چال خاک برداشتند – چال میدان و چال حصار – که از همان وقت ایندو محل به این دو اسم موسوم شد .
تهران چند بازار دارد که از همه معروفتر و قدیمیتر بازار و سرای امیر از بناهای میرزا تقی خان امیر کبیر است . از چهارسوهای معروف تهران هم چهارسو کوچک است که به گفته شادروان عبدالله مستوفی :« ... در زیر طاق چهار سو بزرگ تهران شکل یک گرز که خیلی بزرگ و اغراق آمیز است از گچ ساخته شده و روی آن نوشته اند گرز رستم . این اصطلاح قدیمی عوامانه شاید از این راه مصطلح شده باشد که طبقه عوام هروقت می خواستند از اشکال زندگی و عظمت تهران و اشخاصآن و حق حسابی که به عقیده آنها در آن رایج بود چیزی بگویند جمله :« اینجارا تهرانش می گویند ، گرز رستم در اینجا گرو است » را به کار می بستند . شاید افسانه ای هم برای گرو بودن گرز رستم در تهران باشد .


behnam5555 07-07-2011 08:34 PM


گربه مرتضی علی

به افراد ابن الوقت و کسانی که نان را به نرخ روز بخورند و همواره جهت منافع خود را در هر زمان و مکانی منظور داشته باشند ، گربه مرتضی علی گفته میشود و یا به اصطلاح دیگر می گویند :« فلانی گربه مرتضی علی است از هرجابندازید با دست به زمین می آید و پشتش به زمین نمی رسد
اما ریشه تاریخی این ضرب المثل :
گربه حیوانی است که در غالب خانه ها هست و روی دیوارها و پشت بامها دیده می شود .
چنگالهاو دندانها و نیش بسیار تیز دارد . با آدمی انس می گیرد و در عین مکاری وحیله گری ، حیوانی تمیز و پاکیزه است که چون سیر شد دست و رویش را با آب دهان می شوید . دوست دارد با کودکان بازی کند ولی چون اذیتش می کنندغالباً از آنها می گریزد و در آغوش زنان و مردان خانه جای می گیرد .

امامثل مورد بحث یعنی گربه مرتضی علی علاوه بر آنکه با وضع جسمانی و ساختمان دست و پای گربه مرتبط است چون ریشه تاریخی نیز دارد از آن فی الجمله بحث می شود : جای شک و تردید نیست که مرتضی علی یعنی مولی الموالی حضرت علی بن ابی طالب(ع) به سبب شان و والایی مقام و مرتبت که در خور شخصیتهای بارز واندیشمند است نه اهل گربه بازی و کبوتربازی و از این قبیل بازیهای جلف ونابخردانه بود و نه به فرض محال ، آن فرصت و مجال را داشت که در دوران زمامداری و خلافت به این گونه اعمال متبادر شود . پس این فرضیه پیش آید که این مرتضی علی صاحب گربه موصوف شخص دیگری غیر از علی بن ابی طالب(ع) است که متاسفانه تاکنون با وجود مراجعه به کتب عدیده و استمداد و استطلاع ازصاحب نظران هویتش مشخص نگردیده است .

گربه مرتضی علی در اصل گربه مرتاض علی بود و نام مرتاض علی به علت قرابت ذهنی ومرور زمان به مرتضی علی تبدیل شده است . راجع به مرتاض علی همچنین نقل کرده اند که این مرد از مرتاضان هندی بود . سالی به ایران آمد و چند چشمه تردستی و به اصطلاح عمومی شعبده بازی و چشم بندی نشان داد . از جمله شیرینکاریهایش گربه سیاه براق دست پرورده ای بود که آن حیوان را گاهی سر وگاهی از پا یا دم در حال چرخش به هوا پرتاب می کرد .

این گربه مرتاض علی به هر شکل وهیئتی که پرتاب می شد با دو دست پایین می آمدبدون آنکه پشتش به زمین برسد و یا احساس کمترین ناراحتی کند . البته این گفته و شایعه به جهات مختلف قابل قبول نیست و نمی توان آن را ریشه مستند وموجه قرار دارد . چه اولاً هویت این مرتاض علی معلوم و مشخص نیست که درچه عصر و زمانی می زیست . ثانیاً با چهار دست و پا پایین آمدن اختصاص به گربه مرتاض علی ندارد که آن را به صورت امثله سائره درآورده باشد .


behnam5555 07-07-2011 08:38 PM


گربه رقصانی

گربه رقصانی کنایه از کارهای بی مغز و مایه و اعمال کودکانه است .
یا به تعبیر
دیگر درکارها مانع به وجود آوردن ، کاری را به تاخیرانداختن ، تعلل وامروز و فردا کردن در ادای حقی که در تمام موارد با ضرب المثل بالا تشبیه و تمثیل می شود .


behnam5555 07-24-2011 08:11 PM


دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست

هر گاه کسی از عیب جویی و خرده گیری دیگران در مورد اعمال و رفتار خود احساس تألم و ناراحتی کند عبارت بالا از باب دلجویی و نصیحت گفته می شود تا رضای وجدان و خشنودی خالق را وجهۀ نظر و همت قرار دهد و به گفتار و انتقادات نابجای عیب جویان و خرده گیران وقعی ننهد و در کار خویش دلسرد و مأیوس نگردد.



اکنون ببینیم این عبارت مثلی از کیست و چه واقعه ای آن را بر سر زبانها انداخته است.بعضی از داستان نویسان عبارت مثلی بالا را از ملانصرالدین می دانند در حالی که ملانصرالدین و یا ملانصیرالدین یک شخصیت افسانه ای است که هنوز وجود تاریخی وی مشخص نگردیده و به عقیدۀ صاحب ریحانة الادب، این کلمه ظاهراً از تخلیط نام چند تن از هزل گویان و لیطفه پردازان بوده است. حقیقت مطلب این است که ذوق لطیف ایرانی از یکی از مواعظ و نصایح حکیمانه لقمان به فرزندش استفاده کرده آن را به شکل و هیئت عنوان این مقاله در افواه عمومی مصطلح گردانیده است.


تاریخچۀ احوال و آثار این حکیم متفکر و خاموش و پاک و نهاد در مقالۀ لقمان را حکمت آموختن مذکور افتاد که خوانندۀ محترم می تواند به مقالت مزبور در این کتاب مراجعه کند. لقمان حکیم را نصایح آموزنده ای است که اگرچه روی سخن با فرزند دارد ولی مقصودش جلب توجه عمومی است تا نیک و بد را بشناسند و زشت و زیبا را از یکدیگر تمیز دهند.


یکی از نصایح حکیمانۀ لقمان به فرزندش این بود که در اعمال و رفتارش صرفاً خشنودی خالق و رضای وجدان را منظور دارد. از تمجید و تحسین خلق مغرور نشود و تعریض و کنایۀ عیب جویان و خرده گیران را با خونسردی و بی اعتنایی تلقی کند. پسر لقمان که چون پدرش اهل چون و چرا بود برای اطمینان خاطر شاهد عینی خواست تا فروغ حکمت پدر از روزنۀ دیده بر دل و جانش روشنی بخشد.


چون نویسندۀ دانشمند آقای صدر بلاغی در این مورد حق مطلب را به خوبی ادا کرده است علی هذا بهتر دانستیم که دنبالۀ مطلب را در رابطه با ضرب المثل بالا به دست و زبان این روحانی گرانقدر بسپاریم:

"...لقمان گفت:"هم اکنون ساز و برگ سفر بساز و مرکب را آماده کن تا در طی سفر پرده از این راز بردارم." فرزند لقمان دستور پدر را به کار بست و چون مرکب را آماده ساخت لقمان سوار شد و پسر را فرمود تا به دنبال او روان گشت. در آن حال بر قومی بگذشتند که در مزارع به زراعت مشغول بودند. قوم چون در ایشان بنگریستند زبان به اعتراض بگشودند و گفتند:"زهی مرد بی رحم و سنگین دل که خود لذت سواری همی چشد و کودک ضعیف را به دنبال خود پیاده می کشد."

"در این هنگام لقمان پسر را سوار کرد و خود پیاده در پی او روان شد و همچنان می رفت تا به گروهی دیگر بگذشت. این بار چون نظارگان این حال بدیدند زبان اعتراض باز کردند که:"این پدر مغفل را بنگرید که در تربیت فرزند چندان قصور کرده که حرمت پدر را نمی شناسد و خود که جوان و نیرومند است سوار می شود و پدر پیر و موقر خویش را پیاده از پی همی ببرد." در این حال لقمان نیز در ردیف فرزند سوار شد و همی رفت تا به قومی دیگر بگذشت. قوم چون این حال بدیدند از سر عیب جویی گفتند:"زهی مردم بی رحم که هر دو بر پشت حیوانی ضعیف برآمده و باری چنین گران بر چارپایی چنان ناتوان نهاده اند در صورتی که اگر هر کدام از ایشان به نوبت سوار می شدند هم خود از زحمت راه می رستند و هم مرکبشان از بارگران به ستوه نمی آمد."


"دراین هنگام لقمان و پسر هر دو از مرکب به زیر آمدند و پیاده روان شدند تا به دهکده ای رسیدند. مردم دهکده چون ایشان را بر آن حال دیدند نکوهش آغاز کردند و از سر تعجب گفتند:"این پیر سالخورده و جوان خردسال را بنگرید که هر دو پیاده می روند و رنج راه را بر خود

می نهند در صورتی که مرکب آماده پیش رویشان روان است، گویی که ایشان این چارپا را از جان خود بیشتر دوست دارند."

"چون کار سفر پدر و پسر به این مرحله رسید لقمان با تبسمی آمیخته به تحسر فرزند را گفت: این تصویری از آن حقیقت بود که با تو گفتم و اکنون تو خود در طی آزمایش و عمل دریافتی که خشنود ساختن مردم و بستن زبان عیب جویان و یاوه سرایان امکان پذیر نیست و از این رو مرد خردمند به جای آنکه گفتار و کردار خود را جلب رضا و کسب ثنای مردم قرار دهد می باید تا خشنود وجدان و رضای خالق را وجهۀ همت خود سازد و در راه مستقیمی که می پیماید به تمجید و تحسین بهمان و توبیخ و تقریع فلان گوش فرا ندهد."



behnam5555 07-24-2011 08:13 PM


آب شد و به زمين فرو رفت

1- وقتی کسی بسیار شرمنده می‌شود و خجالت می‌کشد، می‌گویند: «آب شد و به زمین رفت.»

2- هنگامی که چیزی یا کسی به‌طور ناگهانی ناپدید یا گم می‌شود، به‌طوری که از یافتن آن ناامید می‌شوند، می‌گویند: «آب شد و به زمین فرو رفت.»


مشابه:


پر درآورد و به آسمان پرید.


ستاره شد و به آسمان رفت.


یک لقمه نان شد و سگ خورد.


سوزن شد و به زمین فرو رفت.


دود شد و به هوا رفت.


behnam5555 07-24-2011 08:15 PM


آب در دست داری، مخور!


نوشیدن آب یکی از ساده‌ترین و سریع‌ترین و در عین حال حیاتی‌ترین کارهای انسان به شمار می‌آید.

هر کاری در دست داری، کنار بگذار. هر کار واجبی داری، رها کن، چون باید کار مهم‌تری انجام دهی. عجله کن! وقتی از کسی بخواهند بدون درنگ، به کاری دست بزند و عجله کند، می‌گویند: «آب در دست داری مخور!»




مانند:


آب در دست داری مخور، زود بیا که حال مادرت خوب نیست.


مشابه:


گُل در دست داری، مبوی.


behnam5555 07-24-2011 08:16 PM


آب قیمتی ندارد، آبرو مثقالی هزار تومان است

به آبرو و اعتبار دیگران باید احترام گذاشت، زیرا جبران آبرو و اعتبار از دست رفته، کاری بسیار مشکل است. وقتی می‌خواهند بر اهمیت احترام و آبروداری تأکید کنند یا به کسی بگویند که به خاطر فراهم کردن نان و آب و خرج زندگی، آبرویت را از دست نده، می‌گویند: «آب قیمتی ندارد، آبرو مثقالی هزار تومان است.»

behnam5555 07-24-2011 08:18 PM

آب کم جو، تشنگی‌آور به دست


این مثل، مصرعی از بیت زیر است:

آب کم‌ جو تشنگی‌آور به دست تا بجوشد آیت از بالا و پست

(مولوی)

کاربرد:

1- برای به‌دست آوردن هر چیز با ارزش، باید زحمت و محرومیت کشید و سختی‌ها را تحمل کرد؛ چون در این صورت است که رسیدن به آن خواسته و آرزو، با ارزش و شیرین می‌شود.

2- علاقه و عشق به کار و هدف مهم است. اگر آن را داشته باشی، وسایلش هم‌ جور می‌شود.

مشابه:

آب خوش بی‌تشنگی ناخوش بود. (ناصرخسرو)

هر کجا دردی، دوا آن جا رود هر کجا فقری، نوا آنجا رود

(مولوی)


behnam5555 07-24-2011 08:28 PM


آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند

چون قتل و نهب و خرابي و يغماگري حديقفي پيدا نکند و نائره خوي درندگي و سبعيت همه کس و همه چيز را به سوي نيستي سوق دهد در چنين حالي، جواب کساني که جوياي حال و مستفسر احوال شوند، عبارت بالا خواهد بود. در بيان مقصود موجز تر از اين عبارت در فارسي نداريم، چه در اين عبارت تمام معاني و مفاهيم جنايت و بيدادگري گنجانده شده است و چون با ايجاز لفظ، اعجاز معني کرده؛ رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده است.
مع الاسف ريشه تاريخي اين ضرب المثل مربوط به عصر و زماني است که ريشه عواطف و احساسات عاليه به دست مشتي درندگان آدم صورت به خشکي گراييده، آدمي و آدميت جانب پستي و سستي گرفته بود.
چنگيز خان سردودمان مغول که در خونريزي و ترکتازي روي همه سفاکان و جنايتکاران روزگار را سفيد کرده بود، بعد از عبور از شط سيحون و تصرف دو حصار زرنوق و نور در غره ذي الحجه سال 616 هجري به نزديکي دروازه بخارا رسيد و شهر را در محاصره گرفت. پس از سه روز سپاهيان محصور به فرماندهي اينانج خان، از شهر بيرون آمده به مغولان حمله بردند ولي کاري از پيش نرفت و لشکر جرار مغول آن جماعت را به سختي منهزم کردند. به قسمي که فقط اينانج خان موفق شد از طريق آمودريا بگريزد و جان بدر برد. اهالي بخارا چون در خود تاب مقاومت نديدند، اضطراراً زنهار خواستند و دروازه هاي شهر را بروي قشون چنگيز گشودند و مغولان در تاريخ چهارم ذي الحجه به آن شهر عظيم و آباد ريختند.
چون قلعه شهر بخارا با چهارصد نفر مدافع خود مدت دوازده روز مقاومت کرده بود، چنگيز بر سر خشم آمد و دستور داد تا آتش در محلات انداختند و تمامت خانه ها را - که از چوب بود - طعمه حريق کردند. به قسمي که غير از مسجد جامع و بعضي از سرايها که از آجر بود، شهر بخارا با خاک يکسان گرديده، بالغ بر سي هزار مرد کشته شدند و باقيمانده سکنه بخارا به روستاها متفرق گشتند و به قول عطاملک جويني صاحب " تاريخ جهانگشا " عرصه آن حکم قاعاً صفصفا گرفت. خلاصه در نتيجه استيلاي مغول، شهري که چشم و چراغ تمام ماوراءالنهر و مأمن و مکمن اجتماع فضلا و دانشمندان بود، آنچنان ويران گرديد که فراريان معدود اين شهر جز جامه اي که بر تن داشتند چيزي ديگر نتوانستند با خود برند. يکي از بخاراييان که پس از آن واقعه جان سالم بدر برده به خراسان گريخته بود؛ چون حال بخارا را از او پرسيدند، جواب داد: «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند». جماعت زيرکان که اين تقرير شنيدند، اتفاق کردند که در پارسي موجزتر از اين سخن نتواند بود و هر چه درين جزو مسطور گشت خلاصه و ذنابه آن، اين دو سه کلمه است که اين شخص تقرير کرده است؛ و قطعاً به همين ملاحظه صورت ضرب المثل يافته است.



اکنون ساعت 06:15 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)