مانعى در مسير
در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر میدارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آنها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند. سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ريختنهاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را میدانست که بسيارى از ما نمیدانيم. |
نوع نگاه
يكي از استادان رشته فلسفه، در يكي از دانشگا هها وارد كلاس درس مي شود و به دانشجويان مي گويد مي خواهد از آنها امتحان بگيرد. سپس صندلي اش را بلند مي كند و مي گذارد روي ميزش و مي رود پاي تخته سياه و روي تابلو، چنين مي نويسد: ثابت كنيد كه اصلا اين «صندلي» وجود ندارد! دانشجويان، مات و منگ و مبهوت، هر چه به مغز شان فشار مي آورند و هر چه فرضيه ها و فرمول هاي فلسفي و رياضي را زير و رو مي كنند، نمي توانند از اين امتحان سر بلند بيرون آيند. تنها يك دانشجو، با دو كلمه، پاسخ استاد را مي دهد. او روي ورقه اش مي نويسد: «كدام صندلي؟» |
I dreamed I had an interview with God
در رویا دیدم که دارم با خدا حرف میزنم God asked خدا از من پرسید ?So you would like to interview me مایلی از من چیزی بپرسی؟ I said, If you have the time من گفتم، اگر وقت داشته باشید God smiled با لبخندی گفت My time is eternity وقت من ابدی است ?What questions do you have in mind for me چه پرسشی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟ I asked پرسیدم ?What surprises you most about human kind چه چیزی در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده می کند؟ God answered خدا پاسخ داد That they get bored with childhood آدم ها از بودن در دوران کودکی خسته می شوند They rush to grow up, and then عجله دارند زودتر بزرگ شوند، و سپس long to be children again حسرت دوران کودکی را می خورند That they lose their health to make money اینکه سلامتی خود را صرف کسب ثروت می کنند And then و سپس Lose their money to restore their health ثروتشان را دوباره خرج بازگشت سلامتیشان می کنند That by thinking anxiously about the future چنان با هیجان و نگرانی به آینده فکر می کنند They forget the present که از زمان حال غافل می شوند Such that they live in neither the present آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند And not the future و نه در آینده That they live as if they will never die اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هیچوقت نخواهند مرد And die as if they had never lived و آنچنان می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند God''s hand took mine خداوند دستهای مرا در دست گرفت And we were silent for a while و ما برای لحظاتی سکوت کردیم Then I asked سپس من پرسیدم As the creator of people به عنوان خالق انسانها ?What are some of life''s lessons you want them to learn می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی را یاد بگیرند؟ God replied with a smile خداوند با لبخند پاسخ داد To learn they can not make any one love them یاد بگیرند که نمیتوانند دیگران را مجبور کنند که دوستشان داشته باشند But they can do is let themselves be loved اما می توانند طوری رفتار کنند که محبوب دیگران شوند To learn that it is not good to compare themselves to others یاد بگیرند که خود را با دیگران مقایسه نکنند To learn that a rich person is not one who has the most یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد But is one who needs the least بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد To learn to forgive by practicing forgiveness یاد بگیرند دیگران را ببخشند با عادت کردن به بخشندگی To learn that it only takes a few seconds to open profound wounds in those they love یاد بگیرند تنها چند ثانیه طول می کشد تا زخمی در قلب کسی که دوستش دارید ایجاد کنید But it can take many years to heal them ولی سال ها طول می کشد تا آن جراحت را التیام بخشید To learn that there are people who love them dearly یاد بگیرند کسانی هستند که آن ها را از صمیم قلب دوست دارند But simply have not yet learned how to express or show their feelings ولی نمیدانند چگونه احساسشان را ابراز کنند To learn that two people can look at the same thing یاد بگیرند و بدانند دو نفر می توانند به یک موضوع واحد نگاه کنند But see it differently ولی برداشت آن ها متفاوت باشد To learn that it is not always enough that they be forgiven by others یاد بگیرند که همیشه کافی نیست همدیگر را ببخشند But they must also forgive themselves بلکه انسان ها باید قادر به بخشش و عفو خود نیز باشند Thank you for your time, I said سپس من از خدا تشکر کردم و گفتم ?Is there anything else you would like your children to know آیا چیز دیگری هم وجود دارد که دوست داشته باشید تا آنها بدانند؟ God smiled and said خداوند لبخندی زد و پاسخ داد Just know that I am here فقط اینکه بدانند من اینجا "با آنها" هستم ALWAYS همیشه |
شبي در خواب ديدم مرا ميخوانند، راهي شدم، به دري رسيدم، به آرامي در خانه را كوبيدم ندا آمد: درون آي. گفتم: به چه روي؟
گفت: براي آنچه نميداني. هراسان پرسيدم: براي چو مني هم زماني هست؟ پاسخ رسيد: تا ابديت ترديدي نبود، خانه، خانه خداوندي بود، آري تنها اوست كه ابدي و جاويد است... پرسيدم: بار الهي چه عملي از بندگانت بيش از همه تو را به تعجب وا ميدارد؟ پاسخ آمد: اينكه شما تمام كودكي خود را در آرزوي بزرگ شدن به سر ميبريد و دوران پس از آن در حسرت بازگشت به كودكي ميگذرانيد. اينكه شما سلامتي خود را فداي مالاندوزي ميكنيد و سپس تمامدارايي خود را صرف بازيابي سلامتي مينماييد. اينكه شما به قدري نگران آيندهايد كه حال را فراموش ميكنيد، در حالي كه نه حال را داريد و نه آينده را. اين كه شما طوري زندگي ميكنيد كه گويي هرگز نخواهيد مرد و چنان گورهاي شما را گرد و غبارفراموشي در بر ميگيرد كه گويي هرگز زنده نبودهايد. سكوت كردم و انديشيدم، در خانه چنين گشوده، چه ميطلبيدم؟ بلي، آموختن. پرسيدم: چه بياموزم؟ پاسخ آمد: بياموزيد كه مجروح كردن قلب ديگران بيش از دقايقي طول نميكشد ولي براي التيام بخشيدن آن به سالها وقت نياز است. بياموزيد كه هرگز نميتوانيد كسي را مجبور نماييد تا شما را دوست داشته باشد، زيرا عشق و علاقه ديگران نسبت به شما آينهاي از كردار و اخلاق خود شماست . بياموزيدكه هرگز خود را با ديگران مقايسه نكيند، از آنجايي كه هر يك از شما به تنهايي و بر حسب شايستگيهاي خود مورد قضاوت و داوري ما قرار ميگيرد. بياموزيد كه دوستان واقعي شما كساني هستند كه با ضعفها و نقصانهاي شماآشنايند وليکن شما را همانگونه كه هستيد و دوست دارند. بياموزيد كه داشتن چيزهاي قيمتي و نفيس به زندگي شما بها نميدهد، بلكه آنچه با ارزش است بودن افراد بيشتردر زندگي شماست. بياموزيد كه ديگران را در برابر خطا و بيمهري كه نسبت به شما روا ميدارند مورد بخشش خود قراردهيد و اين عمل را با ممارست در خود تقويت نماييد. بياموزيد كه كه دونفر ميتوانند به چيزي يكسان نگاه كنند ولي برداشت آن دو هيچگاه يكسان نخواهد بود. بياموزيد كه در برابر خطاي خود فقط به عفو و بخشش ديگران بسنده نكنيد، تنها هنگامي كه مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتيد، راضي و خشنود باشيد... بياموزيد كه توانگر كسي نيست كه بيشترداردبلكه آنكه خواستههاي كمتري دارد. به خاطر داشته باشيد كه مردم گفتههاي شما را فراموش ميكنند، مردم اعمال شما را نيز از ياد خواهند برد ولي، هرگز احساس تو رانسبت به خويش از خاطر نخواهند زدود. |
یکی از بستگان خدا شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد. - آهای، آقا پسر! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: - شما خدا هستید؟ - نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم! - آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید. |
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید: - غمگینی؟ - نه. - مطمئنی؟ - نه. - چرا گریه می کنی؟ - دوستام منو دوست ندارن. - چرا؟ - چون قشنگ نیستم - قبلا اینو به تو گفتن؟ - نه. - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم. - راست می گی؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت… |
زندگي كن هنوز هم بعد از اين همه سال، چهرهي ويلان را از ياد نميبرم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت ميکنم، به ياد ويلان ميافتم ... ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانهي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق ميگرفت و جيبش پر ميشد، شروع ميکرد به حرف زدن ... روز اول ماه و هنگاميکه که از بانک به اداره برميگشت، بهراحتي ميشد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. ويلان از روزي که حقوق ميگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته ميکشيد، نيمي از ماه سيگار برگ ميکشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش. من يازده سال با ويلان همکار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل ميشدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ ميکشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم. کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگياش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟ هيچ وقت يادم نميرود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهرهاي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟ بهت زده شدم. همينطور که به او زل زده بودم، بدون اينکه حرکتي کنم، ادامه دادم: همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!! ويلان با شنيدن اين جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد: تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟ گفتم: نه ! گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟ با درماندگي گفتم: آره، .... نه، ... نمي دونم !!! ويلان همينطور نگاهم ميکرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين .... حالا که خوب نگاهش ميکردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جملهاي را گفت. جملهاي را گفت که مسير زندگيام را به کلي عوض کرد. ويلان پرسيد: ميدوني تا کي زندهاي؟ جواب دادم: نه ! ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني. |
زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت...
زن ومردجوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند.روزبعدضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد، زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بندرخت تعجب کردوبه همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.." مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم! زندگی هم همینطور است.وقتی که رفتار دیگران رامشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی،بد نیست توجه کنیم به اینکه خوددر آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که میبینیم، در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم. |
شبی، نوه پیرمرد سرخ پوستی از وی درمورد کشمکش و نزاع موجود درنهاد آدمیان سوال نمود،او در جوابش گفت: " این نبرد ، مبارزه بین دو گرگی است که همواره در درونمان جریان دارد "و ادامه داد: " یکی از گرگها ، شرو بدی و یا همان عصبانیت ، حسادت ، حزن ، حسرت ، حرص و آز، نخوت ، خودخواهی ، گناه ، خشم ، دروغ ، دنائت ، غرورکاذب وبرتری جوئی است، و گرگ دیگر ، خیر و نیکی یا همان شادی، صلح، عشق، آرامش، تواضع، مهربانی، خیرخواهی، یک دلی، بخشندگی، صداقت ، شفقت و ایمان است "پسرک بعد از دقیقه ای تامل ، از پدر بزرگش پرسید: " در نهایت کدام یک از این گرگها ، پیروز میدان است ؟"پدر بزرگ پاسخ داد : " هر کدام که توغذا یش دهی ! " بر اساس افسانه ای از اقوام |
مدیریت انگیزه
ماهي تازه يكي از غذاهاي اصلي مردم ژاپن است. ژاپن كشوري جزيره اي ست كه محصور در آبهايي است كه منبع عظيم ماهي را در خود دارد. اما سالها پيش بعلت صيد بي رويه با استفاده از تكنولوژي هاي پيشرفته، منابع آبزيان در سواحل ژاپن و مناطق اطراف به شدت كاهش يافت به صورتي كه كشتي هاي صيد ماهي مجبور شدند به آبهاي دورتر براي صيد ماهي بروند. اما مشكل اين بود كه با طي مسافت زياد، ماهي ها تازگي خود را از دست مي دادند و ژاپني ها كه عادت به خوردن ماهي تازه داشتند رغبت چنداني به خوردن ماهي هاي جديد از خود نشان نمي دادند. صاحبان كشتي ها و صنايع ماهيگيري براي حل اين مسئله در كشتي ها، حوضچه هايي تعبيه كردند. در واقع پس از صيد ماهيها، آنها را در حوضچه ها مي ريختند تا ماهي ها زنده به ساحل برسند و بلافاصله مصرف شوند. علي رغم اين ترفند هنوز مردم عقيده داشتند كه اين ماهي ها نيز مزه و طعم ماهي تازه را ندارند و از آنها استقبال نكردند. صاحبان كشتي ها كه خود را با يك بحران بزرگ و جدي روبرو مي ديدند به فكر يك راه حل نهايي افتادند. تحقيقات نشان مي داد درست است كه ماهي ها زنده به ساحل مي رسند اما چون همانند محيط طبيعي خود از حركت و فعاليت برخوردار نبودند، هنگام مصرف نيز طعم ماهي تازه را نمي دادند. راه حل نهايي استفاده از كوسه ماهي هاي كوچكي بود كه آنها را در حوضچه هاي ماهي ها انداختند. هر چند تعدادي از ماهي ها توسط اين كوسه ماهي ها شكار مي شدند اما درصد عمده اي زنده مي ماندند. در واقع از آنجا كه ماهي ها مرتب توسط كوسه ها مورد تعقيب قرار مي گرفتند، يك لحظه آرام و قرار نداشتند و همان تحركي را از خود نشان مي دادند كه در محيط طبيعي زندگي خود داشتند. ناگفته پيداست كه ژاپني ها از اين ماهي ها استقبال كردند و آنها را به عنوان ماهي هاي تازه مي خريدند. شرح حكايت: اگر مي خواهيد هميشه در حال حركت، رشد و پويايي باشيد كوسه اي در حوضچه زندگي خود بيندازيد؛ كوسه مشكلات. زيرا آنچه زندگي ما را تهديد مي كند سكون، بي تحركي و در جا زدن و در نهايت پوسيدن است. آبي كه بر آسود زمينش بخورد زود- - - - - - -دريا شود آن رود كه پيوسته روان است (هوشنگ ابتهاج) |
اکنون ساعت 04:28 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)