نرگسش گفت که من ساقی میخوارانم گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم مژه آراست که غوغای صف عشاقم طره افشاند که سر حلقهی طرارانم رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم قد برافراخت که من دولت بیدارانم نکته خال و خطش از من سودازده پرس که نویسندهی طومار سیه کارانم نقد جان بر سر بازار محبت دادم تا بدانند که من هم ز خریدارانم سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم حالیا قافلهسالار سبک بارانم تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز روزگاری است که خاک قدم یارانم گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم گفت خاموش که من خود سر مکارانم تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد مو به مو با خبر از حال گرفتارانم ...{پپوله}... فروغی بسطامی |
می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود دست من و آغوش تو ! هیهات ! که یک عمر تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود بالله که بجز یادِ تو ، گر هیچ کسم هست حاشا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم رفتم ، بخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود ! <فریدون مشیری> |
گر طاووس می توانست پر های زیبایش را پنهان کند شکار نمی شد
دانه باشی مُرغکانت برچنند غنچه باشی کودکانت بر کَنند دانه پنهان کُن بکلی دام شو غنچه پنهان کُن گیاه بام شو هر که داد او حُسن خود را در مَزاد صدقضای بَد سوی او رُو نهاد دفتر اول بیت 1833 مرغکانت:مرغان تو را مزاد:مزایده و در معرض فروش گذاشتن هر صاحب جمال و صاحب کمال مورد حسادت قرار می گیرد بعضی از مردم چشم دیدن انسانهای موفق را ندارند از شر حسادت آنها به خدا پناه باید بُرد |
خیابان ها
بی حضور تو راه های آشکار جهنمند شمس لنگرودی |
با هرچه عشق
نام تو را می توان نوشت با هرچه رود می توان سرود راه تو را بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را با دستهای روشن تو می توان گشود محمرضا عبدالملکیان |
وای آخر چه لطفی دارد فراموشی
اگر از پی آن مرگی نیز در کار باشد برودسکی |
|
بخواب اي نازنينم مهربانم دلنشينم منم من عاشقت آرام باش اي بهترينم من اينجا مست مستم مست و بي پروا شبانگاهان منم گرماي عشقت رادرون بسترم خواهان همان شبها كه من مست حضور تو نياز تو دو چشم دلنوازتو خيابان را چو مستان نعره زن طي مي كنم شايد تو را در حاله اي از نور میديدم ولي اي كاش مي بودي و من نعره زن از مستي عشق تو اينجا باز در كنج قفس رويا نمي چيدم من امشب وحشي ام ساقي ز مي ، از عشق، از بازي نامردان اين دنيا زبدگويان كه مي گويند در دل من هوسبازم تازه نميدانند من مستم من اما غرق جرمم پي از شب بر سر دارم آري من مستم هوسبازم عطش دارم عطش عشق تو امشب در دل مي در شراب بي حضور تو وجودم را كمين كرده كاش امشب ساقي لبهاي تو يا گرمي دستان تو در دل اين مجرم عاشق كمي غوغا به پا ميكرد من اينجا كنج زندان پر عطش پر عشق يا ديوانه ام اين را نمي دانم فقط ميدانم اي تنها حضور بي حضور اي كه آغشته به تو دستان افكارم در اين دنياي پر رنگ و رياي بي نفس بي عشق بيپرواز با دل با نفس با عشق باپرواز تو را من دوست ميدارم |
زنی را.... زنی را می شناسم من که شوق بال و پر دارد ولی از بس که پر شور است دو صد بیم از سفر دارد زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه میان شستن و پختن درون آشپزخانه سرود عشق می خواند نگاهش ساده و تنهاست صدایش خسته و محزون امیدش در ته فرداست زنی را می شناسم من که می گوید پشیمان است چرا دل را به او بسته کجا او لایق آنست زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه ولی از خود چنین پرسد چه کس موهای طفلم را پس از من می زند شانه؟ زنی آبستن درد است زنی نوزاد غم دارد زنی می گرید و گوید به سینه شیر کم دارد زنی را با تار تنهایی لباس تور می بافد زنی در کنج تاریکی نماز نور می خواند زنی خو کرده با زنجیر زنی مانوس با زندان تمام سهم او اینست نگاه سرد زندانبان زنی را می شناسم من که می میرد ز یک تحقیر ولی آواز می خواند که این است بازی تقدیر زنی با فقر می سازد زنی با اشک می خوابد زنی با حسرت و حیرت گناهش را نمی داند زنی واریس پایش را زنی درد نهانش را ز مردم می کند مخفی که یک باره نگویندش چه بد بختی چه بد بختی زنی را می شناسم من که شعرش بوی غم دارد ولی می خندد و گوید که دنیا پیچ و خم دارد زنی را می شناسم من که هر شب کودکانش را به شعر و قصه می خواند اگر چه درد جانکاهی درون سینه اش دارد زنی می ترسد از رفتن که او شمعی ست در خانه اگر بیرون رود از در چه تاریک است این خانه زنی شرمنده از کودک کنار سفره ی خالی که ای طفلم بخواب امشب بخواب آری و من تکرار خواهم کرد سرود لایی لالایی زنی را می شناسم من که رنگ دامنش زرد است شب و روزش شده گریه که او نازای پردرد است زنی را می شناسم من که نای رفتنش رفته قدم هایش همه خسته دلش در زیر پاهایش زند فریاد که بسه زنی را می شناسم من که با شیطان نفس خود هزاران بار جنگیده و چون فاتح شده آخر به بدنامی بد کاران تمسخر وار خندیده زنی آواز می خواند زنی خاموش می ماند زنی حتی شبانگاهان میان کوچه می ماند زنی در کار چون مرد است به دستش تاول درد است ز بس که رنج و غم دارد فراموشش شده دیگر جنینی در شکم دارد زنی در بستر مرگ است زنی نزدیکی مرگ است سراغش را که می گیرد نمی دانم؟ شبی در بستری کوچک زنی آهسته می میرد زنی هم انتقامش را ز مردی هرزه می گیرد ... زنی را می شناسم من |
نکنــــد مــوســم سفـــر بــاشد
« موسم سفر » نکنــــد مــوســم سفـــر بــاشد ساربان خفته و بی خبر بــاشد بـــوي بـــــاران تـــــازه مـي آيــد نکنــــد بـــوي چشم تــر بــاشد سخني از وفــــــا شنيده نشــد نکنــــد گـوش خلق کـــر بــاشد نکنــــد عشق در بــرابــر عقـــل دست از پـــــا درازتــــــر بـــاشد نکنـــد پــــرده چـون فـــرو افتـــد داستــــان داستـــــان زر بــاشد زير اين نيم کاسـه هاي قشنگ نکنـــد کاســه اي دگـــر بـــاشد نکنـــد آنـکه درس ديـن مي داد از خــــدا پـاک بـي خبـر بـــاشد همچو سرو ايستادن در اين باد نکنـــد پـاسخش تبــــــر بـــاشد نــور کيــوان در آسمان نشست نکنـــد پـــوچ و بـي ثمـر بـــاشد http://www.box.net/shared/5h8rlfjcyb {پپوله} |
تو بي غم و مستي
« ای شاه » اي شـاه! اي شـاه! اي شـاه بي خيال مست با تـو ام آيـا با من مسکين حواست هست؟ روزگاري دامنت ميگيرد آه اين فقيران تهيدست تا کنون آيا کنار کودکانت نيمه شب آشفته خفته ستي؟ نه... نه... تو بي غم و مستي تا کنون حتي براي تکه ناني پيش فرزندان خود شرمنده بودستي؟ نه... نه... تو بي غم و مستي کجـــا پـــــاي تو تـا زانـــو به گـِـل بـــودست؟ کجا چشمانت از بار گناهانت خجل بودست؟ شبانگه ناله دهقان پيری را که ميگريد شنيدستي؟ نه... نه... تو بي غم و مستي اي شـاه ! اي شـاه ! http://www.box.net/shared/h4yc30h6pv _:2: |
بترس از شعله هاي زير خاکستر
« مدارا کن » بيـا بنشين و بـا مـردم مــدارا کن گـــره از کــار اين افتادگـان وا کن بترس از شعله هاي زير خاکستر بيــا انديشـــه انــــدوه فـــردا کن هزاران تـــاج سلطاني دو صد تخت سليماني فلک بستاند از دستت به آساني که اين تخت بلند جم نه بر شاهان ساماني وفا کرد و نه بر پرويز ساساني که اين رسم فلک باشد نه شاهنشاه بشناسد نه روحاني مبـاد آن دم که چنگیزی بپا خیزد کشـانــد آشیـانـت را بـه ویــرانی همای از خواندن این فتنه پروا کن چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی http://www.box.net/shared/h4yc30h6pv {پپوله} |
روزگاريست که کس را به کسي یـاری نيست
« مستی » روزگاريست که کس را به کسي یـاری نيست جــز دل آزاري و نیــــــرنگ و ریـــاکـــاری نيست هـر چه غــم بـود به دوش دل مـــردم شد بــار گوئـیا قسمت مــا غیــــر گــــران بـــاری نيست اي بسا حامي مستغني خوش خفته به نــاز زانکــه معیــــار دگـــر دانـش و بیــــداری نيست گمـــــرهـــانند به بـــــازار طمــــــع راهسپــــار غافـــل از آنـــکه شـرف جنس خريداري نيست کـــــاروان دستخوش رهنم بيگانه شده است ســاربـان ایـن روش غافلــــه ســـالاری نيست Avaz Ba Chakamey Masti.mp3 http://www.box.net/shared/bdlt33i2ry {پپوله} |
من امشب گوشه میخانه می مانم
« پشیمانی » اگر من ترک ارباب وفا کردم پشيمانم اگر اينگونه بـا ساقي جفـا کردم پشيمانم من از عمـري کـه بـا زاهــد فنــا کردم من از جوري که در راه خدا کردم پشيمانم من امشب گوشه ميخانـه مي مـانم کــــــه داد از سـاغـــر و پيـمانــه بستــانـم بــه هـر جـا پـا گـذارم کينـــه هـا بينم هــــــزاران چهـــــره در آئينــــه هـــا بينـــم چه جايي خوش تر از ميخانه بگـزينم مــن اينجــــــا مـــست و حيـــــــــرانــــــــم من امشب گوشه ميخانـه مي مـانم کــــــه داد از سـاغـــر و پيـمانــه بستــانـم در اينجـــا هـر کـه در دل بـــاوري دارد در اينجــا هــر غمــــي خنيــــاگــــري دارد کـه در ميخانه حتي دشمنت بـا خود بجــاي دشنـــه دستــش ساغـــــري دارد من امشب گوشه ميخانـه مي مـانم کــــــه داد از سـاغـــر و پيـمانــه بستــانـم در اينجا جز به کوي يار راهي نيست در اينجـا جــز مهيـن دلدار شاهـي نيست در اينجا پادشاه عـاشقان ساقيست که او هم گاه گاهي هست گاهي نيست در اينجا خون مردم خفته در خون نيست در اينجـــا چهــره آزادگــــــي گـــم نيست در اينجا تخت شاهي دوش مردم نيست به نام عشق میخوانم من امشب گوشه میخانه می مانم {پپوله} Pashimani.mp3 http://www.box.net/shared/p1lhb1you6 {پپوله} |
|
|
|
|
تا قیامت من میگم بهم نگاه کن تو میگی که جون فدا کن من میگم چشمات قشنگه تو میگی دنیا دو رنگه من میگم دلم اسیره تو میگی که خیلی دیره من میگم چشمات و واکن تو میگی من و رها کن من میگم قلبم رو نشکن تو میگی من می شکنم من ؟ من میگم دلم رو بردی تو میگی به من سپردی ؟ من میگم دلم شکسته است تو میگی خوب میشه خسته است من میگم بمون همیشه تو میگی ببین نمی شه من میگم تنهام می ذاری تو میگی طاقت نداری من میگم تنهایی سخته تو میگی این دست بخته من میگم خدا به همرات تو میگی چه تلخه حرفات من میگم که تا قیامت برو زیبا به سلامت من میگم خدا به همرات تو میگی چه تلخه حرفات من میگم که تا قیامت برو زیبا به سلامت |
رفتی دلم شکـــــستی، این دل شکسته بهتر پوسیده رشته عشق، از هم گســسته بهتر مـن انتــــــقام دل را هرگــز نگـــــیرم ازتـو این رفته راه ناحق، در خون نشسته بهتر در بزم باده نوشــــان ای غافـــل از دل من بستی دو چشم و گفتم ، میخانه بسته بهتر چون لاله های خونین ریزد سرشکم امشب بر گور عشـــق دیرین،گل دسته دسته بهتر آییـــنه ای است گویـــا این چهـــره غمیـنم تا راز دل نـــــدانی، در هم شکســــته بهتر فرســـوده بنـــد الـفت،با صـــد گره نیـــرزد پیمان ســست و بیجا ،ای گل نبســته بهتر گر یادگـــــار باید از عشـــق خانــــه سوزی داغی"هما" به سینه،جانی که خسته بهتر <هما میر افشار> |
من آهنگ غریب روزگارم غمی در انتهای سینه دارم تمام هستی ام یک قلب پاک است که آنرا زیر پایت میگذارم شبی غمگین شبی باران وسرد مرا در غربت فردا رهاکرد دلم در حسرت دیدار اوماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد به من می گفت تنهایی غریب است ببین با غربتش با من چه ها کرد تمام هستیم بود وندانست که در قلبم چه آشوبی به پا کرد... :):53: |
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو که این یخ کرده را از بی کسی ها می کنم هرشب تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟ که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب |
[IMG]http://*****************/Files/3aa67448519a496e8bf2.jpg[/IMG] |
نام شعر : گزيده اي از قصيده ي آبي خاکستري سياه من گمان مي کردم |
اشک هایم را ببین سرد است و بی جان نازنین
باختم خود را به چشمان تو آسان نازنین باز جریان تمام لحظه هایم با تو است تا ته این کوچه گردی های حیران نازنین کاش بودی تا ببینی در هجوم بی کسی باز می خوانم تو را با چشم گریان نازنین بی تو بودن مرگ من در وحشت تاریکی است همچو برگی در میان خشم طوفان نازنین پشت حسرت های سوزان دلی پر تاب و تب کلبه ای اینجاست دور افتاده ، ویران نازنین با دو دست شوق ، قلبم کاش میشد می نوشت پشت پلکت قصه ای از عشق پنهان نازنین ساده و بی پرده گفتم پر ز احساس وجود دوستت دارم ، نمی گردم پشیمان نازنین با تو لبریز از غزل هایی همه پر رمز و راز بی تو اما واژه هایم رو به پایان نازنین حرف بسیاران برایم هیچ اما خود بگو چیست من را پکی این عشق تاوان نازنین ؟ دست بی منت بکش بر بال تنهایی من می تپد قلبش ولی زخمی و بی جان نازنین گرچه در فکرت اسیرم ، عاشقانه می رهم خود شکستی بر دل من قفل زندان نازنین کاش با نور تو مهتابی ترین مستی من آسمان تیرگی می شد درخشان نازنین کاش می گفتی کنون با من که هستم پیش تو ختم می کردی تو این شعر پریشان نازنین |
حالمان بد نیست...
حالمان بد نیست غم کم میخوریم
کم که نه! هر روز کم کم میخوریم آب میخواهم، سرابم میدهند عشق میورزم عذابم میدهند خود نمیدانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟ خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند دشنهای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد، داد شد عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم دیگر مسلمانی بس است در میان خلق سردرگم شدم عاقبت آلوده مردم شدم بعد ازاین با بیکسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم نیستم از مردم خجر بدست بت پرستم بت پرستم بت پرست بت پرستم، بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن! من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!! وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد خسته ام از قصه های شومتان خسته از همدردی مسمومتان اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی، کسی مجنون نشد آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام عشق از من دور و پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه! هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه! هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفأل می زنم حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت: "ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم" |
کعبه پنهان
|
|
|
گفتا که می بوسم تو را |
یک نظر مستانـه کــردی عاقبت |
غزلی دلنشین ازعبید زاکانی از دم جان بخش نی دل را صفـایی میرسد روح را از نـــالــه ی او مـــرحبــایــی میرسد گوئیـــا دارد ز انعــامــش مسیـــحا بهـره ای کـــز دم او درد منــدان را دوایــی میــرسد یـــا مگــر داوود مهمــان میــــکنــد ارواح را کز زبــان او بـه هر گوشی صـــلائی میرسد آتشی در سیــنه دارد نی چـو بادش میدمد شعلـــه ی او بـر در هـــر آشنـــایــی میرسد بیـــدلان بـر نغمه ی او های و هـویی میزنند بـــی نـــوایـــان را زســاز او نـــوایـی میرسد نعـره ای گر میزند شوریده ای در بـی خودی از پیــش حـالی به گوش ما صـدایی میرسد ناله مسکین ، عبیداست آنکه ضایع میشود ور نــه آن نالیــدن نی هـم به جـایی میرسد |
شعر مرا عاشی شیداتوکردی از خانم منیره طه مرا عاشقی شیدا فــــارغ از دنیـــا توکردی ، توکردی مــراعــــاقبت رسوا مست وبی پروا تو کردی ، توکردی نداند کس جاناچه کردی چها کردی ،با ما چه کردی دو چشمم را دریا دُرافشان گوهر زا توکردی ، توکردی روان از چشم ما گوهر ها ، دریاها توکردی ، توکردی نه یک دم ز جورت فغان کردم نه دستی سوی آسمان کردم منــــم اکنـــون چوخاک راهی غبــــاری در شـــام سیـــاهی اگر مِهری رخشد تو آن مِهری اگـــر ماهــی تــابد توآن ماهی اگر هستی بایـد ، تو هستی اگـــر بــودی بــایــد ، تــوبـودی بـــی لطف وصفا باشد به خدا بـی تــو هستــی ها از دیدارت ،از رخسـارت ای جان بینم سرمستی ها شمیم روح فزایی مُشکی عودی منیـــره بزم آرایی چنگــی رودی |
من زن هستم
*می گویند
مرا آفریدند از استخوان دنده چپ مردی به نام آدم حوایم نامیدند یعنی زندگی تا در کنار آدم یعنی انسان همراه و هم صدا باشم * می گویند میوه سیب را من خوردم شاید هم گندم را و مرا به نزول انسان از بهشت محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم و یا شاید سیب چشمان شان باز گردید مرا دیدند مرا در برگ ها پیچیدند مرا پیچیدند در برگ ها تا شاید راه نجاتی را از معصیتم پیدا کنند * نسل انسان زاده منست من حوا فریب خوردۀ شیطان و می گویند که درد و زجر انسان هم زاده منست زاده حوا که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند * شاید گناه من باشد شاید هم از فرشته ای از نسل آتش که صداقت و سادگی مرا به بازی گرفت و فریبم داد مثل همه که فریبم می دهند اقرار می کنم دلی پاک معصومیتی از تبار فرشتگان و باوری ساده تر و صاف تر از آب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم * با گذشت قرن ها باز هم آمدم ابراهیم زادۀ من بود و اسماعیل پروردۀ من گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد اش خواندند * فاطمه من بودم زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم من بودم زن لوط و زن ابولهب و زن نوح ملکه سبا من بودم و فاطمه زهرا هم من * گاه بهشت را زیر پایم نهادند و گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند گاه سنگبارانم نمودند و گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم اشک ریختند گاه زندانیم کردند و گاه با آزادی حضورم جنگیدند و گاه قربانی غرورم نمودند و گاه بازیچه خواهشهایم کردند * اما حقیقت بودنم را و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را بر برگ برگ روزگار هرگز منکر نخواهند شد * من مادر نسل انسان ام من حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام مریمم من درست همانند رنگین کمان رنگ هایی دارم روشن و تیره و حوا مثل توست ای آدم اختلاطی از خوب و بد و خلقتی از خلاقی که مرا درست همزمان با تو آفرید * بیاموز که من نه از پهلوی چپ ات بلکه استوار، رسا و همطراز با تو زاده شدم بیاموز که من مادر این دهرم و تو مثل دیگران زاده من! سروده: لينا روزبه حيدري |
|
گل من گریه مکن |
http://i150.photobucket.com/albums/s.../Love45454.jpg مدت هاست که از حرف زدن میترسم! و تو تنها صدای سکوتم را به یاد می آوری اما این بار به خاطر امروز برایت می گویم ، بخوان . . . . . . . خواندی! دیدی که چقدر ناگفته داشتم؟ و همه این را غرور نامیدند! و حتی تو..! این بار فکرم را تا سر حد فکر ساده نوشتم تا همه بخوانند! دیروز خاک ساعاتی گریه می کرد انگار باز دلتنگ بود به هنگام شب باران به آرامی در گوش خاک ندا داد :چک چک چک چک ! این ندا را همه حتی پدرم نیز شنید ، باران هیچ ترسی ندارد اما ابرها وادارش کرده بودند تا غرورش ریزش کند! خاک جان گرفت ، باران نیز آرام یافت |
شعر شاعران کهن
ما به یارانیم مشغول و رقیب ما به یار |
سخن طی میکنم ناگاه در خواب |
وا فریادا ز عشق وافریادا |
اکنون ساعت 05:11 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)