پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

ساقي 06-17-2010 04:33 PM

نرگسش گفت که من ساقی می‌خوارانم
گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم

مژه آراست که غوغای صف عشاقم
طره افشاند که سر حلقه‌ی طرارانم

رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم
قد برافراخت که من دولت بیدارانم

نکته خال و خطش از من سودازده پرس
که نویسنده‌ی طومار سیه کارانم

نقد جان بر سر بازار محبت دادم
تا بدانند که من هم ز خریدارانم

سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم
حالیا قافله‌سالار سبک بارانم

تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز
روزگاری است که خاک قدم یارانم

گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی
زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم


گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم
گفت خاموش که من خود سر مکارانم

تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد
مو به مو با خبر از حال گرفتارانم



...{پپوله}...

فروغی بسطامی

Omid7 06-17-2010 10:13 PM

می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود

عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار
روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود

آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو ! هیهات ! که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

بالله که بجز یادِ تو ، گر هیچ کسم هست
حاشا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود

لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم
رفتم ، بخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود !



<فریدون مشیری>

shokofe 06-20-2010 03:30 PM

گر طاووس می توانست پر های زیبایش را پنهان کند شکار نمی شد
دانه باشی مُرغکانت برچنند
غنچه باشی کودکانت بر کَنند
دانه پنهان کُن بکلی دام شو
غنچه پنهان کُن گیاه بام شو
هر که داد او حُسن خود را در مَزاد
صدقضای بَد سوی او رُو نهاد
دفتر اول بیت 1833
مرغکانت:مرغان تو را
مزاد:مزایده و در معرض فروش گذاشتن
هر صاحب جمال و صاحب کمال مورد حسادت قرار می گیرد
بعضی از مردم چشم دیدن انسانهای موفق را ندارند از شر حسادت آنها به خدا پناه باید بُرد

forrest 06-21-2010 12:23 AM

خیابان ها
بی حضور تو
راه های آشکار جهنمند

شمس لنگرودی

natanaeil 06-21-2010 06:28 PM

با هرچه عشق
نام تو را می توان نوشت
با هرچه رود
می توان سرود راه تو را
بیم از حصار نیست
که هر قفل کهنه را
با دستهای روشن تو می توان گشود

محمرضا عبدالملکیان




forrest 06-22-2010 11:26 AM

وای آخر چه لطفی دارد فراموشی
اگر از پی آن مرگی نیز در کار باشد

برودسکی

behnam5555 06-24-2010 12:03 PM

در هوایت بی قرارم ، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم ، برندارم روز وشب
در هوایت بی قرارم ، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم ، برندارم روز و شب
جان روز و ، جان شب ، ای جان تو
انتظارم ، انتظارم روز و شب


زان شبی که وعده کردی روز وصل
زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز وشب

ای مهار عاشقان در دست تو
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز شب
در میان این قطارم ، این قطارم روز و شب

در هوایت بی قرارم ، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم ، برندارم روز وشب
در هوایت بی قرارم ، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم ، برندارم روز و شب
جان روز و ، جان شب ، ای جان تو
انتظارم ، انتظارم روز و شب

**********

می زنی تو ، می زنی تو ،
زخمه ها ، بر می رود ، بر می رود
زخمه ها ، بر می رود ، بر می رود
تا به گردون زیر و زارم
زیرو زارم روز وشب

در هوایت بی قرارم ، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم ، برندارم روز وشب
در هوایت بی قرارم ، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم ، برندارم روز و شب
جان روز و ، جان شب ، ای جان تو
انتظارم ، انتظارم روز و شب

**********

روز و شب را همچو خود ، مجنون کنم ، مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم ، روز و شب ، روز و شب

می زنی تو ، می زنی تو ،
زخمه ها ، بر می رود ، بر می رود
زخمه ها ، بر می رود ، بر می رود
تا به گردون زیر و زارم
زیرو زارم روز وشب

در هوایت بی قرارم ، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم ، برندارم روز وشب
در هوایت بی قرارم ، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم ، برندارم روز و شب
جان روز و ، جان شب ، ای جان تو
انتظارم ، انتظارم روز و شب

behnam5555 06-24-2010 12:04 PM

بخواب اي نازنينم

مهربانم
دلنشينم
منم من عاشقت
آرام باش اي بهترينم
من اينجا مست مستم
مست و بي پروا
شبانگاهان منم گرماي عشقت رادرون بسترم خواهان
همان شبها كه من مست حضور تو
نياز تو
دو چشم دلنوازتو
خيابان را چو مستان نعره زن طي مي كنم شايد تو را در حاله اي از نور میديدم
ولي اي كاش مي بودي و من نعره زن از مستي عشق تو اينجا باز در كنج قفس رويا نمي چيدم
من امشب وحشي ام ساقي
ز مي ، از عشق، از بازي نامردان اين دنيا
زبدگويان كه مي گويند در دل من هوسبازم
تازه نميدانند
من مستم
من اما غرق جرمم
پي از شب بر سر دارم
آري من مستم هوسبازم عطش دارم
عطش عشق تو امشب در دل مي در شراب بي حضور تو وجودم را كمين كرده
كاش امشب ساقي لبهاي تو يا گرمي دستان تو در دل اين مجرم عاشق كمي غوغا به پا ميكرد
من اينجا كنج زندان پر عطش پر عشق يا ديوانه ام اين را نمي دانم
فقط ميدانم اي تنها حضور بي حضور
اي كه آغشته به تو دستان افكارم
در اين دنياي پر رنگ و رياي بي نفس بي عشق بيپرواز
با دل با نفس با عشق باپرواز




تو را من دوست ميدارم

فرانک 07-02-2010 10:41 PM

زنی را....

زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی را با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان

زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند


زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که بسه

زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده

زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد
نمی دانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
...
زنی را می شناسم من

ساقي 07-02-2010 11:48 PM

نکنــــد مــوســم سفـــر بــاشد
 
« موسم سفر »



نکنــــد مــوســم سفـــر بــاشد
ساربان خفته و بی خبر بــاشد

بـــوي بـــــاران تـــــازه مـي آيــد
نکنــــد بـــوي چشم تــر بــاشد

سخني از وفــــــا شنيده نشــد
نکنــــد گـوش خلق کـــر بــاشد

نکنــــد عشق در بــرابــر عقـــل
دست از پـــــا درازتــــــر بـــاشد

نکنـــد پــــرده چـون فـــرو افتـــد
داستــــان داستـــــان زر بــاشد

زير اين نيم کاسـه هاي قشنگ
نکنـــد کاســه اي دگـــر بـــاشد

نکنـــد آنـکه درس ديـن مي داد
از خــــدا پـاک بـي خبـر بـــاشد

همچو سرو ايستادن در اين باد
نکنـــد پـاسخش تبــــــر بـــاشد

نــور کيــوان در آسمان نشست
نکنـــد پـــوچ و بـي ثمـر بـــاشد

http://www.box.net/shared/5h8rlfjcyb



{پپوله}


ساقي 07-02-2010 11:50 PM

تو بي غم و مستي
 
« ای شاه »


اي شـاه! اي شـاه! اي شـاه بي خيال مست
با تـو ام آيـا با من مسکين حواست هست؟

روزگاري دامنت ميگيرد آه اين فقيران تهيدست

تا کنون آيا کنار کودکانت نيمه شب آشفته خفته ستي؟
نه... نه... تو بي غم و مستي

تا کنون حتي براي تکه ناني پيش فرزندان خود شرمنده بودستي؟
نه... نه... تو بي غم و مستي


کجـــا پـــــاي تو تـا زانـــو به گـِـل بـــودست؟
کجا چشمانت از بار گناهانت خجل بودست؟

شبانگه ناله دهقان پيری را که ميگريد شنيدستي؟

نه... نه... تو بي غم و مستي

اي شـاه ! اي شـاه !


http://www.box.net/shared/h4yc30h6pv

_:2:

ساقي 07-02-2010 11:56 PM

بترس از شعله هاي زير خاکستر
 
« مدارا کن »


بيـا بنشين و بـا مـردم مــدارا کن
گـــره از کــار اين افتادگـان وا کن

بترس از شعله هاي زير خاکستر
بيــا انديشـــه انــــدوه فـــردا کن

هزاران تـــاج سلطاني
دو صد تخت سليماني
فلک بستاند از دستت به آساني

که اين تخت بلند جم
نه بر شاهان ساماني وفا کرد و نه بر پرويز ساساني

که اين رسم فلک باشد
نه شاهنشاه بشناسد نه روحاني

مبـاد آن دم که چنگیزی بپا خیزد
کشـانــد آشیـانـت را بـه ویــرانی

همای از خواندن این فتنه پروا کن
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی


http://www.box.net/shared/h4yc30h6pv
{پپوله}



ساقي 07-02-2010 11:58 PM

روزگاريست که کس را به کسي یـاری نيست
 
« مستی »


روزگاريست که کس را به کسي یـاری نيست
جــز دل آزاري و نیــــــرنگ و ریـــاکـــاری نيست

هـر چه غــم بـود به دوش دل مـــردم شد بــار
گوئـیا قسمت مــا غیــــر گــــران بـــاری نيست

اي بسا حامي مستغني خوش خفته به نــاز
زانکــه معیــــار دگـــر دانـش و بیــــداری نيست

گمـــــرهـــانند به بـــــازار طمــــــع راهسپــــار
غافـــل از آنـــکه شـرف جنس خريداري نيست

کـــــاروان دستخوش رهنم بيگانه شده است
ســاربـان ایـن روش غافلــــه ســـالاری نيست


Avaz Ba Chakamey Masti.mp3


http://www.box.net/shared/bdlt33i2ry


{پپوله}




ساقي 07-03-2010 12:01 AM

من امشب گوشه میخانه می مانم
 
« پشیمانی »


اگر من ترک ارباب وفا کردم پشيمانم
اگر اينگونه بـا ساقي جفـا کردم پشيمانم

من از عمـري کـه بـا زاهــد فنــا کردم
من از جوري که در راه خدا کردم پشيمانم

من امشب گوشه ميخانـه مي مـانم
کــــــه داد از سـاغـــر و پيـمانــه بستــانـم

بــه هـر جـا پـا گـذارم کينـــه هـا بينم
هــــــزاران چهـــــره در آئينــــه هـــا بينـــم

چه جايي خوش تر از ميخانه بگـزينم
مــن اينجــــــا مـــست و حيـــــــــرانــــــــم

من امشب گوشه ميخانـه مي مـانم
کــــــه داد از سـاغـــر و پيـمانــه بستــانـم

در اينجـــا هـر کـه در دل بـــاوري دارد
در اينجــا هــر غمــــي خنيــــاگــــري دارد

کـه در ميخانه حتي دشمنت بـا خود
بجــاي دشنـــه دستــش ساغـــــري دارد

من امشب گوشه ميخانـه مي مـانم
کــــــه داد از سـاغـــر و پيـمانــه بستــانـم

در اينجا جز به کوي يار راهي نيست
در اينجـا جــز مهيـن دلدار شاهـي نيست

در اينجا پادشاه عـاشقان ساقيست
که او هم گاه گاهي هست گاهي نيست

در اينجا خون مردم خفته در خون نيست
در اينجـــا چهــره آزادگــــــي گـــم نيست
در اينجا تخت شاهي دوش مردم نيست

به نام عشق میخوانم
من امشب گوشه میخانه می مانم

{پپوله}

Pashimani.mp3

http://www.box.net/shared/p1lhb1you6


{پپوله}




behnam5555 07-03-2010 03:24 PM


با زمين خيلي غريبم با هواي تو صميمی
ديده بودمت هزاربار تو يه روياي قديمي

به نگاه چشم گريون يه فرشته رو زميني
چشاموبه روت ميبندم تا كه اشكامو نبيني

با تو فرياد يه عمرو مي كشم تا اوج باور
دلا ي آبي هميشه ميمونن بي يارو ياور

ازكجابايدشروع كرد قصه عشقو دوباره
تا همه بغضاي عالم سر عاشقي نباره

غربت آرزوهامون دل طاقتو شكونده
نگو تو شهر حقيقت واسه ما جايي نمونده

نگو ديره واسه گفتن سهمم از دنيا همينه
كه تو تنهايي شبهام كسي اشكامو نبينه



behnam5555 07-03-2010 03:27 PM


نگاهت مثل آينه روبه رومه

دو چشمات قبله گاه آرزومه

بي تو آفتاب عشقم لب بومه

اين آفتاب بپره كارم تمومه

دل و جونمو باختم

تو رو عاشق شناختم

تا من كلبه ي عشقو تو دستاي تو ساختم

يه سينه ريز الماس بغل بغل گل ياس

پيشكش قلب من بود به تو با عشق و احساس

تو دنيايي كه عشق خيال و خوابه ،

مثل جاري آب تو سرابه

به پابوس تو و عشق تو رفتن براي اين من عاشق صوابه

دل و جونمو باختم ، تورو عاشق شناختم

تا من كلبه ي عشقو تو دستاي تو ساختم

يه سينه ريز الماس بغل بغل گل ياس

پيشكش قلب من بود به تو با عشق و احساس

رو خط سرنوشتم اسم تورو نوشتم

رفتم و توي دست عاشق تو گذاشتم


behnam5555 07-03-2010 03:28 PM



اینو بدون که قلبم توی دستت اسیره

اشک غم روی گونه هام مثل چشمه ای روونه

میخوام بدون عشقت دیگه دنیا نباشه

نزار بی تو بمونم دلم از تو جدا شه

بی تو حتی نمیشه دیگه تنها بمونم

توی سکوت غمها به یاد تو بخونم

بی تو دلم خون میشه اگه نیای کنارم

با تو هر جا باشم دیگه غمی ندارم

چرا گذاشتی رفتی منو با خاطراتت

نگفتی من میمیرم بدون ازعشق پاکت

به انتظار نشستم تو خلوت و تنهایی

تا که بیای دوباره دیگه تنهام نزاری

behnam5555 07-03-2010 03:30 PM


تو شبستون چشات
پاي پله هاي پلكت مچ مهتاب و مي گيرم
اون دمي كه گرگ و ميشه
با يه گله ي شقايق پيش پاي تو مي ميرم
من شبو با خاطراتم وصله مي كنم مي دوزم
من به هر رعد نگاهت گر ميگيرم و مي سوزم
اگه روزو خواسته باشي شب و تا تهش مي نوشم
مي زنم به آبو آتيش با خود خورشيد مي جوشم
زخم خورشيدي تن رو با شب و شبنم مي بندم
اگه مقتول تو باشم دم جون دادن مي خندم
تو با اين نگاه ياقي قرق سينه ي مايي
فاتح قلعه رويا كي به فتح ما ميآيي


behnam5555 07-03-2010 03:34 PM

تا قیامت

من میگم بهم نگاه کن
تو میگی که جون فدا کن
من میگم چشمات قشنگه
تو میگی دنیا دو رنگه
من میگم دلم اسیره
تو میگی که خیلی دیره
من میگم چشمات و واکن
تو میگی من و رها کن
من میگم قلبم رو نشکن
تو میگی من می شکنم من ؟
من میگم دلم رو بردی
تو میگی به من سپردی ؟
من میگم دلم شکسته است
تو میگی خوب میشه خسته است
من میگم بمون همیشه
تو میگی ببین نمی شه
من میگم تنهام می ذاری
تو میگی طاقت نداری
من میگم تنهایی سخته
تو میگی این دست بخته
من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخه حرفات
من میگم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت
من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخه حرفات
من میگم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت

Omid7 07-04-2010 01:50 AM

رفتی دلم شکـــــستی، این دل شکسته بهتر
پوسیده رشته عشق، از هم گســسته بهتر

مـن انتــــــقام دل را هرگــز نگـــــیرم ازتـو
این رفته راه ناحق، در خون نشسته بهتر

در بزم باده نوشــــان ای غافـــل از دل من
بستی دو چشم و گفتم ، میخانه بسته بهتر

چون لاله های خونین ریزد سرشکم امشب
بر گور عشـــق دیرین،گل دسته دسته بهتر

آییـــنه ای است گویـــا این چهـــره غمیـنم
تا راز دل نـــــدانی، در هم شکســــته بهتر

فرســـوده بنـــد الـفت،با صـــد گره نیـــرزد
پیمان ســست و بیجا ،ای گل نبســته بهتر

گر یادگـــــار باید از عشـــق خانــــه سوزی
داغی"هما" به سینه،جانی که خسته بهتر


<هما میر افشار>

sabur 07-05-2010 01:23 AM

من آهنگ غریب روزگارم

غمی در انتهای سینه دارم

تمام هستی ام یک قلب پاک است

که آنرا زیر پایت میگذارم

شبی غمگین شبی باران وسرد

مرا در غربت فردا رهاکرد

دلم در حسرت دیدار اوماند

مرا چشم انتظار کوچه ها کرد

به من می گفت تنهایی غریب است

ببین با غربتش با من چه ها کرد

تمام هستیم بود وندانست

که در قلبم چه آشوبی به پا کرد... :):53:

فرگل 07-07-2010 07:26 AM

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

Omid7 07-08-2010 12:14 AM

[IMG]http://*****************/Files/3aa67448519a496e8bf2.jpg[/IMG]

behnam5555 07-08-2010 04:15 PM

نام شعر : گزيده اي از قصيده ي آبي خاکستري سياه

نام شاعر : حميد مصدق
من گمان مي کردم
دوستي همچون سروي سرسبز
چارفصلش همه آراستگي ست
من چه مي دانستم
هيبت باد زمستاني هست
من چه مي دانستم
سبزه مي پژمرد از بي آبي
سبزه يخ مي زند از سردي دي
من چه مي دانستم
دل هر کس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند




تو گل سرخ مني

تو گل ياسمني

تو چنان شبنم پاک سحري ؟

نه

از آن پاکتري

تو بهاري ؟

نه

بهاران از توست

از تو مي گيرد وام

هر بهار اين همه زيبايي را

هوس باغ و بهارانم نيست

اي بهين باغ و بهارانم تو




زندگي رويا نيست
زندگي زيبايي ست
مي توان
بر درختي تهي از بار ، زدن پيوندي
مي توان در دل اين مزرعه ي خشک و تهي بذري ريخت
مي توان
از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بيزار از اين فاصله هاست
قصه ي شيريني ست
کودک چشم من از قصه ي تو مي خوابد
قصه ي نغز تو از غصه تهي ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينک ، اما ايا
باز برمي گردي ؟
چه تمناي محالي دارم
خنده ام مي گيرد

life 07-12-2010 12:37 AM

اشک هایم را ببین سرد است و بی جان نازنین
باختم خود را به چشمان تو آسان نازنین

باز جریان تمام لحظه هایم با تو است
تا ته این کوچه گردی های حیران نازنین

کاش بودی تا ببینی در هجوم بی کسی
باز می خوانم تو را با چشم گریان نازنین

بی تو بودن مرگ من در وحشت تاریکی است
همچو برگی در میان خشم طوفان نازنین

پشت حسرت های سوزان دلی پر تاب و تب
کلبه ای اینجاست دور افتاده ، ویران نازنین

با دو دست شوق ، قلبم کاش میشد می نوشت
پشت پلکت قصه ای از عشق پنهان نازنین

ساده و بی پرده گفتم پر ز احساس وجود
دوستت دارم ، نمی گردم پشیمان نازنین

با تو لبریز از غزل هایی همه پر رمز و راز
بی تو اما واژه هایم رو به پایان نازنین

حرف بسیاران برایم هیچ اما خود بگو
چیست من را پکی این عشق تاوان نازنین ؟

دست بی منت بکش بر بال تنهایی من
می تپد قلبش ولی زخمی و بی جان نازنین

گرچه در فکرت اسیرم ، عاشقانه می رهم
خود شکستی بر دل من قفل زندان نازنین

کاش با نور تو مهتابی ترین مستی من
آسمان تیرگی می شد درخشان نازنین

کاش می گفتی کنون با من که هستم پیش تو
ختم می کردی تو این شعر پریشان نازنین

dear59 07-13-2010 08:40 AM

حالمان بد نیست...
 
حالمان بد نیست غم کم می‌خوریم
کم که نه! هر روز کم کم می‌خوریم
آب می‌خواهم، سرابم می‌دهند
عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه‌ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد، داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد ازاین با بی‌کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خجر بدست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم، بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوش‌باورم گولم مزن!
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد
خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی، کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!
هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفأل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:
"
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

behnam5555 07-13-2010 09:38 AM

کعبه پنهان
 

کعبه پنهان



ای آسمــان کی بشنـوی داد غــم هــجـران من ؟
از غــم چــه گویم ؟ جـان من بــرده دل حیران من

بر مـاه تـابان گشته ام چــون روی دلــبر را نـمــود
دل ســوی ماهم میکنم طالع شــود تــابــان مـن

خورشیـد شبهــای ظَلَـم ، مـاه منـــور در عــــدم
در قـلب عـــاصیَــم بـــدم ، ای عنـبــر بستان مـن

گشتــم زبــون ونــاتــوان، عاشق به کوی وصلتم
دیــده بــه راه رحــمتــم ، ای راحم و رحــمان من

حافــظ نیــَم ،سعــدی نیَم خواجوی کرمانی نیَـم
دلخوش به جام مَی شوم ساقی شودجانان من

دستــار درویشــی کجــا لـون خدا خواهی دهد ؟
سمــع و بصــر در حیطه انـــوار بــی پــایــان من

انوار عشق وعاشقی در دل مــدامــم می دهــد
شــــوق وصــال دلبــر و لطـف و کمـال جـان من

مـی گستــرانـم بــر دلــم سجـاده عشــق تـو را
بانگ وفـا سر میــدهـم ، ای یــوسف کنعــان من

از عشق تومجنون شدم دلداده و مـجنـون شـدم
در خانقه مظنون شدم ای دیــن و ای ایمــان من

بر دل بیا چــون مـرحمــی ! نام تو جاری بـر لبــم
عشق تــو در دل پــرورم ، ای روضــه جنـان من

در بــزم عشــاقــان شب ، مست وصــال دلبــرم
تــا کی جمـالت در نهــان ؟ بـاغ وگــل رضوان من

در خــواب و در بیـداریَم ، وز بیخــودی هشـیاریَم
از هجــر تــو در زاریَــم ، هـم دردی و درمــان من

گر دیده ســوی مــا نهی ! دست وفـا بر سر نهم
دست کرَم را می نشان! بر مُلک بی سـامان من

لطفی عطا کن بر " عطـا " فـانی نگردد بی عطا
رو در طــــواف کـعبــه ام ، ای کعبــه پنـهــان من

شعر از سید عطا سیدی ـ مهاباد


behnam5555 07-13-2010 09:43 AM


مست وصال



بـــر لب دریـــای عشــق نـــام تو لنگر کشید
بــر دل شیــدای مــا چشم سیه سر کشید

دست زنــان رفتــه ام ،جــام بــلا نــوش کنم
گوشه ی ابــروی تو ،دست به خنــجر کشید

سر چــو نهــادم دلا ،بر ســر دستــار خویش
کــار دل گشتــه ام ســوی بــه منـبـر کشید

هر که دراین مـزرعه تخم محبت نکــاشت
شهرت بیــماریش جمــله بــه اختــر کشید

بــر صف اســرار عشــق ســرِّ تو اول نمود
مهـــر تــو اصـــرار مــا ، قسمت دلبــر کشید

بــرج بلنــد صفــاست ، قــامت رعنـــای تــو
شــه پــر کــوی فـــراق بــر دل مــا پر کشید

ابـــر وجـــودی بـبــار ، بــر دل شیـــدای مــا
اشـک محبـت بــه صف چهــره احمـر کشید

مســت وصــال تـــو شــد از رخ زیــبـای تــو
هــر کــه در ایــن خــانقه روضــه بهتر کشید

نوش کنــم وز غمت تــاکــه رســم بر" عطا "
وصلـت تــو بـــر همــه صــورت ابـتــر کشید

شعر از : سید عطا سیدی

behnam5555 07-13-2010 09:44 AM


محضر یار


ای خوش آندم که دمی هم قدم یار شوم
محضر یار چــه خوش باشد و هشیار شوم

چون رسد زمزمـه ای ازلب جانانه به گوش!
تــا رسیــدن بــه کـف یــار گـرفتــار شــوم

لحظه ای دیده فکن ! جــان گــرامی بـدهم
یا که از فرط خوشی ، گشته وبیمـار شـوم

من نیم عاشق شیرین که بـه لبهـا شنــونـد
یا چـو مجنــون صفتــان شهــره بــازار شوم

تاکه یک گوشه چشمی به مــن عــجز کند
مــن دوصد گــام روم محرم اســرار شــوم

هر دم از کوی وصالت چو فراقــی بــرسد !
من چو مجنون زغم لیلی غـمخـوار شــوم

روزوشب گریه کنم تــابـرسم محضـردوست
با سرشک غــم خــود ،عشق خریدار شوم

گــر نـدایــی بــرســد از کــرم نـــور هــدی ؟
من به خود بالـم وچون حیـدر کــرار شــوم

دلبرا ! لطف نمــا ! تا کــه بـه خـوابـت بـیـنم
چونکه دلدار تـوام ، گشـته بـه دیــدار شــوم

گر عطایی بنمایی همه شوق است " عطا "
لب گزان، ورطه کنان،سوی چمنــزار شــوم

مهاباد: سید عطا سیدی

behnam5555 07-13-2010 09:48 AM

گفتا که می بوسم تو را


گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنـم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنـم

گفتا ز بخت بــــد اگر ، ناگــــه رقیب آیـــد ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم

گفتا که تلخــی های مـی گـــر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبـــــم ، آنرا گـــــوارا می کنم

گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را درآن عریان تماشا می کنم

گفتــا که از بی طاقتـــی دل قصد یغما می کند
گفتـــم که با یغمـــا گــران بــاری مدارا می کنم

گفتا کــه پیــوند تو را با نقد هستــی می خــرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنـــم

گفتــا اگر از کــوی خــود روزی تو را گفتــم بــرو
گفتــم که صد سال دگــر امــروز و فردا می کنم

شعر :سیمین بهبهانی

behnam5555 07-13-2010 09:52 AM

یک نظر مستانـه کــردی عاقبت


یک نظر مستانـه کــردی عاقبت
عقـل را دیـوانـه کردی عاقبت

بــا غــم خـود آشنــا کـردی مـرا
ازخودم بیگانـه کــردی عاقبت

دردل من گنــج خـودکـردی نهان
جای در ویرانــه کـردی عاقبت

سوختی درشمع رویت جان من
چاره ی پروانــه کردی عاقبت

قطره ای اشک مــراکردی قبول
قطره رادردانــه کــردی عاقبت

کردی انـدر کل مــوجـودات سیر
جان من کاشانه کردی عاقبت

زلف را کــردی پـریشـان خلق را
خان ومان ویرانه کردی عاقبت

مو به مــو را جای دلهـا ساختی
مو به دلها شانه کردی عاقبت

در دهــان خلــق افـکنــدی مــرا
فیض را افسانه کـردی عاقبت

شعر از فیض کاشانی

behnam5555 07-13-2010 10:06 AM


غزلی دلنشین ازعبید زاکانی



از دم جان بخش نی دل را صفـایی میرسد
روح را از نـــالــه ی او مـــرحبــایــی میرسد

گوئیـــا دارد ز انعــامــش مسیـــحا بهـره ای
کـــز دم او درد منــدان را دوایــی میــرسد

یـــا مگــر داوود مهمــان میــــکنــد ارواح را
کز زبــان او بـه هر گوشی صـــلائی میرسد

آتشی در سیــنه دارد نی چـو بادش میدمد
شعلـــه ی او بـر در هـــر آشنـــایــی میرسد

بیـــدلان بـر نغمه ی او های و هـویی میزنند
بـــی نـــوایـــان را زســاز او نـــوایـی میرسد

نعـره ای گر میزند شوریده ای در بـی خودی
از پیــش حـالی به گوش ما صـدایی میرسد

ناله مسکین ، عبیداست آنکه ضایع میشود
ور نــه آن نالیــدن نی هـم به جـایی میرسد

behnam5555 07-13-2010 10:39 AM

شعر مرا عاشی شیداتوکردی از خانم منیره طه


مرا عاشقی شیدا
فــــارغ از دنیـــا
توکردی ، توکردی

مــراعــــاقبت رسوا
مست وبی پروا
تو کردی ، توکردی

نداند کس جاناچه کردی
چها کردی ،با ما چه کردی

دو چشمم را دریا
دُرافشان گوهر زا
توکردی ، توکردی

روان از چشم ما
گوهر ها ، دریاها
توکردی ، توکردی

نه یک دم ز جورت فغان کردم
نه دستی سوی آسمان کردم

منــــم اکنـــون چوخاک راهی
غبــــاری در شـــام سیـــاهی

اگر مِهری رخشد تو آن مِهری
اگـــر ماهــی تــابد توآن ماهی

اگر هستی بایـد ، تو هستی
اگـــر بــودی بــایــد ، تــوبـودی

بـــی لطف وصفا باشد
به خدا بـی تــو هستــی ها

از دیدارت ،از رخسـارت
ای جان بینم سرمستی ها

شمیم روح فزایی مُشکی عودی
منیـــره بزم آرایی چنگــی رودی

shokofe 07-15-2010 09:04 AM

من زن هستم
 
*می گویند
مرا آفریدند
از استخوان دنده چپ مردی
به نام آدم
حوایم نامیدند
یعنی زندگی
تا در کنار آدم
یعنی انسان
همراه و هم صدا
باشم
* می گویند
میوه سیب را من خوردم
شاید هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت
محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم
و یا شاید سیب
چشمان شان باز گردید
مرا دیدند
مرا در برگ ها پیچیدند
مرا پیچیدند در برگ ها
تا شاید
راه نجاتی را از معصیتم
پیدا کنند
* نسل انسان زاده منست
من
حوا
فریب خوردۀ شیطان
و می گویند
که درد و زجر انسان هم
زاده منست
زاده حوا
که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند
* شاید گناه من باشد
شاید هم از فرشته ای از نسل آتش
که صداقت و سادگی مرا
به بازی گرفت و فریبم داد
مثل همه که فریبم می دهند
اقرار می کنم
دلی پاک
معصومیتی از تبار فرشتگان
و باوری ساده تر و صاف تر از آب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم
* با گذشت قرن ها
باز هم آمدم
ابراهیم زادۀ من بود
و اسماعیل پروردۀ من
گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید
گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند
و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد اش خواندند
* فاطمه من بودم
زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم
من بودم
زن لوط و زن ابولهب و زن نوح
ملکه سبا
من بودم و
فاطمه زهرا هم من
* گاه بهشت را زیر پایم نهادند و
گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند
گاه سنگبارانم نمودند و
گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم
اشک ریختند
گاه زندانیم کردند و
گاه با آزادی حضورم جنگیدند و
گاه قربانی غرورم نمودند و
گاه بازیچه خواهشهایم کردند
* اما حقیقت بودنم را
و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را
بر برگ برگ روزگار
هرگز
منکر نخواهند شد
* من
مادر نسل انسان ام
من
حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام
مریمم
من
درست همانند رنگین کمان
رنگ هایی دارم روشن و تیره
و حوا مثل توست ای آدم
اختلاطی از خوب و بد
و خلقتی از خلاقی که مرا
درست همزمان با تو آفرید
*
بیاموز
که من
نه از پهلوی چپ ات
بلکه
استوار، رسا و همطراز
با تو
زاده شدم
بیاموز که من
مادر این دهرم و تو
مثل دیگران
زاده من!

سروده: لينا روزبه حيدري

ابریشم 07-16-2010 01:28 PM


كسي كه مثل هيچ كس نيست
من خواب ديده ام كه كسي مي آيد

من خواب يك ستاره ي قرمز ديده ام
و پلك چشمم هي مي پرد
و كفشهايم هي جفت ميشوند
و كور شون
اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره ي قرمز را
وقتي كه خواب نبودم ديده ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي ديگر
كسي بهتر
كسي كه مثل هيچ كس نيست مثل پدرنيست
مثل انسي نيست
مثل يحيي نيست
مثل مادر نيست
و مثل آن كسي ست كه بايد باشد
و قدش از درختهاي خانه ي معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سيد جواد هم كه رفته است
و رخت پاسباني پوشيده است نمي ترسد
و از خود خود سيد جواد هم كه تمام اتاقهاي منزل ما مال اوست نميترسد
و اسمش آن چنانكه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدايش ميكند
يا قاضي القضات است
يا حاجت الحاجات است
و ميتواند
تمام حرفهاي سخت كتاب كلاس سوم را
با چشمهاي بسته بخواند
و ميتواند حتي هزار را بي آنكه كم بياورد از روي بيست ميليون بردارد
ومي تواند از مغازه ي سيد جواد هر چه قدر جنس كه لازم دارد نسيه بگيرد
و ميتواند كاري كند كه لامپ الله
كه سبز بود مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان روشن شود
آخ ...
چه قدر روشني خوبست
چه قدر روشني خوبست
و من چه قدر دلم مي خواهد
كه يحيي
يك چارچرخه داشته باشد
و يك چراغ زنبوري
و من چه قدر دلم ميخواهد
كه روي چارچرخه ي يحيي ميان هندوانه ها و خربزه ها بنشينم
و دور ميدان محمديه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور ميدان چرخيدن خوبست
چه قدر روي پشت بام خوابيدن خوبست
چه قدر باغ ملي رفتن خوبست
چه قدر مزه ي پپسي خوبست
چه قدر سينماي فردين خوبست
و من چه قدر از همه ي چيزهاي خوب خوشم مي آيد
و من چه قدر دلم ميخواهد
كه گيس دختر سيد جواد را بكشم
چرا من اين همه كوچك هستم
كه در خيابانها گم ميشوم
چرا پدر كه اين همه كوچك نيست
و در خيابانها هم گم نمي شود
كاري نمي كند كه آن كسي كه بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بياندازد
و مردم محله كشتارگاه كه خاك باغچه هاشان هم خونيست
و آب حوض هاشان هم خونيست
و تخت كفش هاشان هم خونيست
چرا كاري نمي كنند
چرا كاري نمي كنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط بايد
در خواب خواب ببيند
من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدايش با ماست
كسي كه آمدنش را نمي شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
كسي كه زير درختهاي كهنه ي يحيي بچه كرده است
و روز به روز بزرگ ميشود
كسي از باران از صداي شر شر باران
از ميان پچ و پچ گلهاي اطلسي
كسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي مي آيد
و سفره را مي اندازد
و نان را قسمت ميكند
و پپسي را قسمت ميكند
و باغ ملي را قسمت ميكند
و شربت سياه سرفه را قسمت ميكند
و روز اسم نويسي را قسمت ميكند
و نمره مريضخانه را قسمت ميكند
و چكمه هاي لاستيكي را قسمت ميكند
و سينماي فردين را قسمت ميكند
درخت هاي دختر سيد جواد را قسمت ميكند
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت ميكند
و سهم ما را هم مي دهد
من خواب ديده ام...



ابریشم 07-16-2010 01:29 PM

گل من گریه مکن
که در آئینه ی اشک تو غم من پیداست
قطره ی اشک تو داند غم من دریاست
گل من گریه مکن
سخن از اشک مخواه
که سکوتت گویاست

ابریشم 07-16-2010 01:30 PM







http://i150.photobucket.com/albums/s.../Love45454.jpg


مدت هاست که از حرف زدن میترسم! و تو تنها صدای سکوتم را به یاد می آوری

اما این بار به خاطر امروز برایت می گویم ، بخوان

.

.

.

.

.

.

.

خواندی! دیدی که چقدر ناگفته داشتم؟ و همه این را غرور نامیدند! و حتی تو..!

این بار فکرم را تا سر حد فکر ساده نوشتم تا همه بخوانند!



دیروز خاک ساعاتی گریه می کرد انگار باز دلتنگ بود

به هنگام شب باران به آرامی در گوش خاک ندا داد :چک چک چک چک !

این ندا را همه حتی پدرم نیز شنید ، باران هیچ ترسی ندارد اما ابرها وادارش کرده بودند تا غرورش ریزش کند!

خاک جان گرفت ، باران نیز آرام یافت

behnam5555 07-17-2010 01:05 PM

شعر شاعران کهن
 
ما به یارانیم مشغول و رقیب ما به یار

ما به یارانیم مشغول و رقیب ما به یار
یا به یاران می‌توان مشغول بودن یا به یار

یاری یاران مرا از یار دورافکنده است
کافرم گر بعد ازین یاری کنم الا به یار

چند فرمایندم استغنا وگویندم مزن
حرف جز با غیر و روی غیرتی بنما به یار

یار تا باشد چرا باید زدن باغیر حرف
غیر تا باشد چرا باید زداستغنا به یار

ذره‌ای از یاری این یاران فرو نگذاشتند
یار را با ما گذارید این زمان ما را به یار

ما گدایان قدر این نعمت نمی‌دانسته‌ایم
پادشاهی بوده صحبت داشتن تنها به یار

گر به دستم فرصتی افتدبگویم محتشم
از نزاع انگیزی یاران حکایتها به یار

غزلی از رساله جلالیه



behnam5555 07-17-2010 01:11 PM

سخن طی می‌کنم ناگاه در خواب

سخن طی می‌کنم ناگاه درخواب
در آن بی‌گه که در جو خفته بود آب
به گوش آمد صدایی درچنانم
که کرد از هزیمت مرغ جانم
چنان برخاستم از جامشوش
که برخیزد سپند از روی آتش
چنان بیرون دویدم بیخودانه
که خود را ساختم گم درمیانه
من درمانده کز بیرون این در
به آن صیاد جان بودم گمان بر
ز شست شوق تیری خورده بودم
که تا در می‌گشودم مرده بودم


غزلی از رساله جلالیه

behnam5555 07-17-2010 01:24 PM

وا فریادا ز عشق وافریادا
کارم بیکی طرفه نگارافتادا
گر داد من شکسته دادادادا
ور نه من و عشق هر چه بادابادا


گفتم صنما لاله رخادلدارا
در خواب نمای چهره بارییارا
گفتا که روی به خواب بی ماوانگه
خواهی که دگر به خواب بینی ما را



در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا
طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا
ور دل به خدا و ساکن میکده‌ای
می نوش که عاقبت بخیرست ترا


وصل تو کجا و من مهجورکجا
دردانه کجا حوصله مورکجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی
پروانه کجا و آتش طورکجا


تا درد رسید چشم خونخوارترا
خواهم که کشد جان من آزارترا
یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز
دردی نرسد نرگس بیمارترا


یا رب ز کرم دری برویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم
جز یاد تو هر چه هست بر ازدل ما


یا رب مکن از لطف پریشان مارا
هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و مامحتاجیم
محتاج بغیر خود مگردان مارا


گر بر در دیر می‌نشانی مارا
گر در ره کعبه میدوانی مارا
اینها همگی لازمه‌ی هستی ماست
خوش آنکه ز خویش وارهانی مارا


تا چند کشم غصه‌ی هر ناکس را
وز خست خود خاک شوم هر کس را
کارم به دعا چو برنمی‌آید راست
دادم سه طلاق این فلک اطلس را

رباعیاتابوسعید ابوالخیر


اکنون ساعت 05:11 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)