پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

ابریشم 12-03-2010 08:11 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2831%29.gif بساط شیطان
دیروز شیطان را دیدم.در حوالی میدان،بساطش را پهن کرده بود؛
فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند،هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر
می خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاه طلبی و قدرت.هر کس چیزی
می خرید و در ازایش چیزی می داد.
بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را
بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد. حالم را بهم می زد، دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند،موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،
فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم، نه قیل وقال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد،
می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند!
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت :
البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مؤمن. زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد.
اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خورند..
از شیطان بدم می آمد،حرفهایش اما شیرین بود...
گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت.
ساعتها کنار بساطش نشستم.تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیزهای
دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد.
بگذار یکبار هم او فریب بخورد
به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم.توی آن اما جز غرور چیزی نبود!!!
جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.
فریب خورده بودم.
دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود.
فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.
تمام راه را دویدم،تمام راه لعنتش کردم،تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم،عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم وقلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم.شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم،از ته دل.
اشکهایم که تمام شد،بلند شدم بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم، که صدایی شنیدم.
صدای قلبم را....
پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.
به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود

ابریشم 12-03-2010 08:12 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2813%29.gif شب عروسي


شب عروسيه، آخره شبه ، خيلي سر و صدا هست. ميگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چي منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسيمه پشت در راه ميره داره از نگراني و ناراحتي ديوونه مي شه. مامان باباي دختره پشت در داد ميزنند: مريم ، دخترم ، در را باز کن. مريم جان سالمي ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمياره با هر مصيبتي شده در رو مي شکنه ميرند تو. مريم ناز مامان بابا مثل يه عروسک زيبا کف اتاق خوابيده. لباس قشنگ عروسيش با خون يکي شده ، ولي رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به اين صحنه نگاه مي کنند. کنار دست مريم يه کاغذ هست، يه کاغذي که با خون يکي شده. باباي مريم ميره جلو هنوزم چيزي را که ميبينه باور نمي کنه، با دستايي لرزان کاغذ را بر ميداره، بازش مي کنه و مي خونه :سلام عزيزم. دارم برات نامه مي نويسم. آخرين نامه ي زندگيمو. آخه اينجا آخر خط زندگيمه. کاش منو تو لباس عروسي مي ديدي. مگه نه اينکه هميشه آرزوت همين بود؟! علي جان دارم ميرم. دارم ميرم که بدوني تا آخرش رو حرفام ايستادم. مي بيني علي بازم تونستم باهات حرف بزنم. ديدي بهت گفتم باز هم با هم حرف مي زنيم. ولي کاش منم حرفاي تو را مي شنيدم. دارم ميرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردي، يادته؟! گفتم يا تو يا مرگ، تو هم گفتي ، يادته؟! علي تو اينجا نيستي، من تو لباس عروسم ولي تو کجايي؟! داماد قلبم تويي، چرا کنارم نمياي؟! کاش بودي مي ديدي مريمت چطوري داره لباس عروسيشو با خون رگش رنگ مي کنه. کاش بودي و مي ديدي مريمت تا آخرش رو حرفاش موند. علي مريمت داره ميره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سياهي ميرند، حالا که همه بدنم داره مي لرزه ، همه زندگيم مثل يه سريال از جلوي چشمام ميگذره. روزي که نگاهم تو نگاهت گره خورد، يادته؟! روزي که دلامون لرزيد، يادته؟! روزاي خوب عاشقيمون، يادته؟! نقشه هاي آيندمون، يادته؟! علي من يادمه، يادمه چطور بزرگترهامون، همونهايي که همه زندگيشون بوديم پا روي قلب هردومون گذاشتند. يادمه روزي که بابات از خونه پرتت کرد بيرون که اگه دوستش داري تنها برو سراغش. يادمه روزي که بابام خوابوند زير گوشت که ديگه حق نداري اسمشو بياري. يادته اون روز چقدر گريه کردم، تو اشکامو پاک کردي و گفتي گريه مي کني چشمات قشنگتر مي شه! مي گفتي که من بخندم. علي حالا بيا ببين چشمام به اندازه کافي قشنگ شده يا بازم گريه کنم. هنوز يادمه روزي که بابات فرستادت شهر غريب که چشمات تو چشماي من نيافته ولي نمي دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزي که بابام ما را از شهر و ديار آواره کرد چون من دل به عشقي داده بودم که دستاش خالي بود که واسه آينده ام پول نداشت ولي نمي دونست آرزوهاي من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل مي کنم. هنوزم رو حرفم هستم يا تو يا مرگ. پامو از اين اتاق بزارم بيرون ديگه مال تو نيستم ديگه تو را ندارم. نمي تونم ببينم بجاي دستاي گرم تو ، دستاي يخ زده ي غريبه ايي تو دستام باشه. همين جا تمومش مي کنم. واسه مردن ديگه از بابام اجازه نمي خوام. واي علي کاش بودي مي ديدي رنگ قرمز خون با رنگ سفيد لباس عروس چقدر بهم ميان! عزيزم ديگه ناي نوشتن ندارم. دلم برات خيلي تنگ شده. مي خوام ببينمت. دستم مي لرزه. طرح چشمات پيشه رومه. دستمو بگير. منم باهات ميام ...........پدر مريم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالاي سر جنازه ي دختر قشنگش ايستاده و گريه مي کنه. سرشو بر گردوند که به جمعيت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکي تو سرش شده که توي چهار چوب در يه قامت آشنا مي بينه. آره پدر علي بود، اونم يه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک يکي شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهي که خيلي حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتي که فرياد دردهاشون بود. پدر علي هم اومده بود نامه ي پسرشو برسونه بدست مريم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولي دير رسيده بود. حالا همه چيز تمام شده بود و کتاب عشق علي و مريم بسته شده. حالا ديگه دو تا قلب نادم و پشيمون دو پدر مونده و اشکاي سرد دو مادر و يه دل داغ ديده از يه داماد نگون بخت! مابقي هر چي مونده گذر زمانه و آينده و باز هم اشتباهاتي که فرصتي واسه جبران پيدا نمي کنند.....

ابریشم 12-03-2010 08:12 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif چپ دستها
اریک مرا تحت نظر دارد. من هم از او چشم بر نمی گیرم. هردو اسلحه در دست داریم و پس از بررسی و مشورت تصمیم گرفته شده است که ما این اسلحه هارا مورد استفاده قرار دهیم و یکدیگر را زخمی کنیم. اسلحه هایمان پرند . ما تپانچه هایی را که فلز سردشان به تدریج در دستهایمان گرم می شود و در تمرینهای طولانی مورد آزمایش قرار گرفته اند و بلافاصله بعدأ با دقت فراوان تمیز شده اند، به سوی یکدیگر گرفته ایم. از دور چنین آهنپاره آتشینی خطرناک به نظر نمی رسد . مگر نمی شود یک خود نویس یا کلید سنگینی را طوری در دست گرفت که باعث ترس و جیغ و داد پیرزن ترسویی با دستکشهای چرمی خوش دوختش شود؟
هرگز نباید این فکر که اسلحه اریک ممکن است عمل نکند، بی خطر یا یک اسباب بازی باشد، به سرم بزند. من هم می دانم که اریک ثانیه ای به حقیقی بودن ابزار کارم تردید نمی کند. علاوه بر این ما تقریبأ نیم ساعت قبل تپانچه ای راپیاده، تمیز، دوباره سوار و با فشنگ پر کرده ایم و ضامن آنها را هم کشیده ایم . ما انسانهای رویا زده ای نیستیم . ویلای آخر هفته اریک را به عنوان محل عمل اجتناب ناپذیرمان بر گزیده ایم چون این ساختمان یک طبقه با پای پیاده بیشتر از یک ساعت از نزدیک ترین ایستگاه راه آهن فاصله دارد و بنا بر این کاملا در منطقه ای دور افتاده قرار گرفته است و ما می توانیم به احتمال قوی خاطر جمع باشیم که هر گوش غریبه ای به معنای واقعی کلمه، از محل تیر اندازی کاملا دور خواهد بود.
اتاق نشیمن را خالی کرده ایم و تصاویر را که اغلبشان صحنه های شکار و طبیعت بی جان در ارتباط با گوشت حیوانت شکار شده هستند، از دیوارها بر داشته ایم. تیرها نبایستی به صندلی ها، کمد ها با رنگهای کرم و درخشانشان و تابلوهای گرانبهای قاب شده صدمه ای برسانند. همینطور نمی خواهیم آئینه را مورد اصابت قرار دهیم یا به یکی از ظرف چینی خدشه ای وارد کنیم. ما فقط خود را به عنوان هدف در نظر گرفته ایم. ما هردو چپ دستیم و یکدیگر را از اتحاد یه می شناسیم. شما می دانید که چپ دستهای این شهر هم، مانند تمام کسانی که از نقصی رنج می برند، اتحادیه ای تأسیس کرده اند.
ما یکدیگر را به طور منظم می بینیم و سعی می کنیم آن دیگر چنگمان را که آنچنان نا توان و بدون مهارت است، آموزش دهیم. مدتی راست دستی ، با حسن نیت ما را تعلیم می داد. اما متأسفانه دیگر نمی آید . آقایان در هیأت رئیسه از روشهای او انتقاد کردند و تشخیص دادند که اعضای اتحادیه بایستی شخصأ قادر به فراگیری این توانایی باشند . بدین ترتیب حالا ما همگی داوطلبانه بازیهای گروهی ای را انحصارأ برای خود ابداع کرده ایم و این بازیها را با تمرینهایی برای کسب مهارت مرتبط ساخته ایم. مانند: با دست راست سوزن نخ کردن، ریختن مایعات توی ظرف، باز کردن و بستن دکمه ها ی لباس. در اساسنامه اتحادیه ما آمده است: تا زمانیکه راست همانند چپ نشود ، ما آرام نخواهیم گرفت.
هر قدر هم که این عبادت زیبا و پر قدرت باشد، باز هم مزخرف محض است . از این طریق ما هرگز به هدفمان نخواهیم رسید . وجناح افراطی اتحادیه ما مدت مدیدیست که مؤکدأ می خواهد این عبارت حذف و به جای آن نوشته شود: ما می خواهیم به دست چپمان افتخار کنیم به خاطر چنگ مادر زادیمان خجالت نکشیم.
این شعار هم مطمئنأ با حقایق مطابقت نمی کند، فقط جاذبه و شور و همچنین تا حدودی علو طبع و احساس نهفته در آن ما را برآن داشت تا این واژه ها را انتخاب کنیم . اریک و من هر دو از اعضای جناح افراطی شمرده می شویم ، کاملا از عمق خجلت خود آگاهیم. خانواده، مدرسه، و بعدأ دوره نظام وظیفه قادر نبودند طرز فکری به ما بیاموزند که این خصوصیت غیر عادی ناچیز را ناچیز در مقایسه با دیگر خصوصیات غیر عادی کاملا رایج با وقار و متانت تحمل کنیم . قضیه با دست دادن در دوران کودکی شروع شد. این تصویر خانوادگی خوف انگیز که نمی توان نادیده گرفت و افق دید و افکار دوران کودکی را تیره می سازد ، این خاله ها ، دائیها، دوستان مادر ، همکاران پدر و به همه بایستی دست داده می شد :« نه نه این دست گستاخ را، دست خوب و با ادب را . تو باید دست برازنده و درست و حسابی را بدهی ، دست هوشیار و ماهر را ، تنها دست واقعی را، دست راست را!»
شانزده ساله بودم و برای اولین بار دختری را لمس کردم « آخ ، تو که چپ دستی!» این را مایوس و نا امید گفت و دست مرا از بلوزش بیرون کشید. این گونه خاطرات پایدار می مانند . واگر با وجود این ما بخواهیم این شعار را- اریک و من آن را تنظیم کرده ایم در کتابمان بنویسیم، در این صورت فقط سعی در تعیین ایده آلی شده که هرگز قابل دسترسی نمی باشد. حالا اریک لبها را بهم فشرده و چشمها را باریک کرده است. من هم همین کار را می کنم. عضلات گونه هایمان می لرزند ، پوست پیشانی کشیده و تیغه بینی هایمان باریک می شود. اکنون اریک شبیه یک بازیگر سینماست که خطوط چهره اش از فیلمهای ماجراجویانه فراوانی برای من کاملا آشنا می باشد.
آیا احتمالا من هم چنین شباهت ناگواری با یکی ازاین قهرمانان مستهجن سینما پیدا کرده ام؟ قیافه ما بایستی بسیار خشن و وحشی به نظر برسد ومن خوشحالم که کسی شاهد ما نیست . آیا شاهد عینی ناخواسته ای احتمال نمی دهد این دو مرد جوان حساس و رمانتیک می خواهند با هم دو ئل کنند؟ آنها احتمالا رفیقه ای مشترک و آنچنانی دارند ، یا حتمآ یکی از آن دو پشت سر دیگری بد گویی کرده است. یک دشمنی خانوادگی نسل اندر نسل ، یک دعوای ناموسی، یک بازی خون آلود بر سر مرگ و زندگی . فقط دشمنان این گونه به یکدیگر نگاه می کنند .
به لبهای باریک و رنگ پریده، به این تیغه بینی های آشتی ناپذیر نگاه کنید . ببینید چگونه این مستقلین مرگ طعم نفرت را مزه مزه می کنند. ما با هم دوست هستیم. اگر هم شغلهایمان تا حد بسیاری زیادی با یکدیگر متفاوت است- اریک در فرو شگاهی رئیس یکی از قسمتهاست و من شغل پر در آمد مکانیسین ماشین را انتخاب کرده ام- با وجود این ما قادریم علایق مشترک زیادی را بر شماریم که برای پایداری یک دوستی لازم می باشد. اریک قبل از من عضو اتحادیه بود. من آن روز که خجالتی و بیش از حد لازم رسمی وارد پاتوق یک طرفیها شدم، خوب به یاد دارم.
اریک به استقبالم آمد و به من که نامطمئن و مردد بودم محل جارختی را نشان داد ، مرا هوشمندانه ولی بدون کنجکاوی مزاحمت آمیز بر انداز کرد و بعد صدایش در آمد و گفت : « شما حتما می خواهید به ما ملحق شوید . اصلا لازم نیست خجالت بکشید ، ما اینجاییم تا به یکدیگر کمک کنیم.» من لحظه ای قبل گفتم یکطرفیها. ما خودمان را به طور رسمی اینطور می نامیم. اما این نامگذاری هم به نظر من، مانند قسمت اعظمی از اساس نامه اتحادیه، حق مطلب را اداء نمی سازد. این نام به قدر کافی آنچه ما را متحد می کند و در اصل بایستی به ما نیروی استقامت هم ببخشد، روشن بیان نمی کند.
بدون شک از ما بهتر نام برده می شد اگر ما مختصر و مفید چپها و یا برای خوش آهنگتر بودن رفقا چپ نامیده می شدیم . شما احتمالا می توانید حدس بزنید که چرا ما مجبور به صرف نظر بودیم و اجازه دادیم اتحادیه را تحت این عنوان به ثبت برسانند. هیچ چیزی برای ما نابجا تر وعلاوه بر آن اهانت آمیز تر نمی باشد که ما خود را با کسانی هر چند مطمئنأ انسانهای قابل ترحم مقایسه کنیم که طبیعت تنها امکان سزاوار انسان را از ایشان دریغ داشته است ، توانایی عشق ورزیدن را .
بر عکس جمع ما از افراد کاملا جور واجور و مختلفی می باشد و من می توانم بگویم که بانوان ما از لحاظ زیبایی ، جذابیت، متانت و آداب معاشرت با بسیاری از خانمهای راست دست قادر به رقابت هستند، آری اگر مقایسه دقیقی انجام می گرفت احتمالا تصویری از اخلاق و عفاف به دست می آمد که بعضی از کیشیشان را که نگران سلامتی روح جمع مومنین کلیسای خود می باشد بر آن می داشت تا فریاد زنند: « آخ چه می شد اگر شماها هم چپ دست بودید!» حتی شخص اول هیأت رئیسه ما ، این منزوی مفلوک، فردی با افکار کمی بیش از حد سنت گرا و متأسفانه کارمند اجرایی عالی رتبه اداره ثبت املاک در شهرداری ، گاهی اوقات مجبور به اعتراض شده است و می گوید، به خاطر مخالفت ماست که چپ جایش خالیست، که ما نه یک طرفی هستیم و نه یک طرفه فکر ، احساس و عمل می کنیم.
زمانی که ما پیشناهادات بهتر را رد کردیم و اتحادیه خود را اینطور نامیدیم ، که اصولا هرگز نمی بایستی نامیده می شد، مطمئنأ ملاحظات سیاسی هم تعیین کننده بودند. حال که نمایندگان هم از مرکز پارلمان به این جناح یا آن جناح تمایل دارند و صندلی هایشان در پارلمان به گونه ای قرار گرفته که تنها همین نظم و ترتیب صندلیها وضعیت سیاسی وطنمان را افشا می کند، اگر در نوشته ای و یا نطقی این واژه ناچیز چپ بیش از یک بار وجود داشت باشد، رسم بر این شده که انگ افراطی خطرناک به او بزنند ، خب از این لحاظ همه خیالشان راحت باشد . اگر در شهر ما اتحادیه ای بدون اهداف سیاسی بتواند موجودیت خود را حفظ کند و فقط برای کمک به یکدیگر ومعاشرت و سر گرمی ایجاد شده باشد ، در این صورت فقط اتحادیه ماست.
اکنون بر اینکه سوء ظن به این انحرافات جنسی را هم حالا اینجا و برای همیشه ریشه کن کنم ، مختصرد ذکر می شود که من از بین دختران گروه جوانانمان نامزدم را یافته ام و ما می خواهیم به محض اینکه آپارتمانی پیدا شد ، ازدواج کنیم و اگر زمانی آن سایه که اولین برخورد با جنس مؤنث بر عواطفم افکند ، محو شد ، این موهبت را مدیون مونیکا خواهم بود.
عشق ما نمی بایستی فقط بر مسائلی که همه بر آن آگاهند و در کتابهای زیادی شرح داده شده است چیره می شد بلکه می بایستی درد و رنجی را هم که از دستمان می کشیم برطرف می کرد و آن را تقریبأ غیر واقعی جلوه می داد تا ما امکان دسترسی به خوشبختی اندکمان را داشته باشیم . بعد از گیجی قابل درک اولیه ، سعی کردیم مانند راست دستان به یکدیگر محبت کنیم و مجبور به درک این مطلب شدیم که چقدر این طرف بی حسمان بی تفاوت است ما در حال حاضر فقط ماهرانه نوازش می کنیم یعنی آنطور که خداوند ما را خلق کرده است.
من امیدوارم که بیش از حد افشاگری و بی نزاکتی نکرده باشم اگر در اینجا به این مطلب اشاره کنم که همیشه دست پر محبت مونیکا ست که به من قدرت استقامت و بردباری می دهد تا به قولم وفادار بمانم. زیرا بلا فاصله بعد از اینکه برای اولین بار با هم به سینما رفتیم، مجبور شدم به او اطمینان دهم که بکارتش را تا زمانی که حلقه های ازدواج را در این جا تاب مقاومت نیاورده و به علت بی تجربگی تمایلی طبیعی را تأئید کردم- به انگشت انگشتری دست راستمان کنیم ، رعایت خواهم کرد. در صورتی که در کشورهای جنوبی و کاتولیک علامت طلایی ازدواج را به انگشت دست چپ می کنند ، همانطور که در آن مناطق آفتابی بیشتر دل و احساس تا شعور خشک و سخت حکم فرماست .
احتمالا به خاطر اینکه با رفتاری زنانه عصیان کنند و به اثبات برسانند که چگون زنان زمانی که ظاهرأ امور مهم برایشان در معرض خطر است، قاطعانه دلیل و مدرک ارائه می دهند ؛ زنان جوانتر اتحادیه با کار شبانه و سعی فراوان این عبارت را روی پرچم سبز ما سوزن دوزی کردند: قلب در سمت چپ می تپد. مونیکا و من تا کنون بارها در باره لحظه به انگشت کردن حلقه ها صحبت کرده ایم ولی همیشه به این نتیجه رسیده ایم که ما نمی توانیم به خود اجازه دهیم که در مقابل مردمی ناآگاه و اغلب هم بد خواه به عنوان نامزد محسوب شویم در حالی که از مدتها قبل یک زوج مزدوج هستیم و همه چیز را از کوچک گرفته تا بزرگ، با یکدیگر تقسیم می کنیم. مونیکا اغلب مواقع به خاطر قضیه حلقه ها می گرید چون هر قدر هم که ما به خاطر آن روز موعود خوشحال باشیم باز هم غباری از اندوه تمام هدایا و میزهای ضیافت و جشن در خورشأن مان را فرا خواهد گرفت.
اکنون اریک دوباره چهره خوش و عادیش را نشان می دهد . من هم تبعیت کرده و کوتاه می آیم اما با وجود این برای مدتی این گرفتگی عضلات فکم را احساس می کنم اضافه بر آن هنوز هم شقیقه هایم تکان می خوردند. نه بدون شک اینگونه شکلک به خود گرفتنها به ما نمی آید . نگاهمان آرام به یکدیگر بر خورد می کند و به این خاطر شهامت بیشتری هم پیدا کرده و هدف گیری می کنیم. هر کدام از ما منظور و هدفش همان دست آن دیگریست. من کاملا مطمئنم که خطا نخواهم کرد و به اریک هم می توانم اطمینان کنم و به خاطر امروز که بایستی خیلی چیزها روشن و معلوم شود، مدتی بس طولانی تمرین و تقریبأ هر دقیقه از وقت فراغت و بیکاریمان را در معدن سنگ متروکه ای در حومه شهر سپری کرده ایم.
شماها فریاد خواهید زد، اینک دیگر به مرز سادیسم نزدیک می شود ، نه این دیگر خود را عمدأ ناقص کردن است . باور کنید که ما خود با تمام این توجیهات آشنا هستیم . و هیچ چیزی را هیچ جرمی را به یکدیگر نسبت نمی دهیم و همدیگر را سرزنش نمی کنیم ما که برای اولین بار در این اتاق ناایستاده ایم . ما چهار بار یکدیگر را همینطور دیده و چهار بار از قصد و نیت خود ترسیده ایم و دستهایمان با تپانچه پائین آمده است . ما تازه امروز روشن می بینیم و آخرین پیشامد ها در زندگی خصوصیمان و همین طور در اتحادیه به ما حق می دهند . ما مجبوریم این کار را انجام دهیم بعد از تردیدی طولانی ما در اتحادیه خواسته های جناح افراطی را زیر سئوال برده ایم- اکنون قاطعانه دست به اسلحه می بریم . ما دیگر نمی توانیم همکاری کنیم هر چند که این مطلب باعث تعصب است. وجدانمان می طلبد که ازعادات رفقای اتحادیه فاصه بگیریم، اینجا در اتحادیه خوی فرقه گرایی گسترش یافته است.
و به جمع افراد معقول، شیفتگان و متعصبین رخنه کرده اند . تعدادی مجذوب به طرف راست چشم دوخته اند و برخی دیگر به حقانیت طرف چپ قسم می خورند. از میزی به میز دیگر شعارهای سیاسی فریاد زده می شود و این آخر چیزیست که من هرگز نمی خواستم باور کنم . گرامیداشت بیش از حد و نفرت انگیز قسم خوردگانی که با دست چپ میخ می کوبند و به گونه ایست که بعضی از گردهمایی ها برای انتخابات هیأت رئیسه به صورت جشنی شهوانی در می آید و اعضا با چکش کوبی شدید و دیوانه وار از خود بی خود می شوند. این را هم نمی توان انکار کرد که آن عشق نادرست و برای من کاملا غیر قابل درک ، میان ما هم در بین همجنسها طرفدارانی یافته است، اگر هم کسی این مطلب را به زبان نمی آورد و افراد گرفتار این عادت زشت فورأ بیرون رانده و طرد شده اند ولی من مایلم درباره این موضوع قابل سرزنش، ناگوارترین مورد را بیان کنم : روابط من هم با مونیکا به این علت آسیب دیده است .
او بیش از حد با دوستش که دختری نامتعدل و بی ثبات می باشد معاشرت می کند. و به قدری مرا به واسطه قضیه حلقه ها سرزنش و متهم به کوتاه آمدن و کمبود شجاعت می کند که من نمی توانم باور کنم که هنوز بین ما همان اعتماد سابق وجو دارد و او همان مونیکای سابق است که من در حال حاضر او را مدام کمتر در آغوش می گیرم.
اکنون اریک ومن سعی می کنیم منظم تنفس کنیم. تنفس ما هر چه بیشتر با یکدیگر هماهنگ شود به همان اندازه مطمئنتر می شویم که عملمان توسط احساس خوب و درست هدایت می شود . تصور نکنید که این عمل انجام می گیرد و چون در انجیل بیان و توصیه شده است که هر آنچه باعث عذاب و آشوب می باشد بایستی از بن کنده و نابود شود نه، انجام این عمل بیشتر به واسطه آرزوی بسیار شدید و همیشگی من است که همه چیز برایم روشن و روشن تر شود ، که بدانم وضعم از چه قراریست، که آیا این سرنوشت غیر قابل تغییر است، یا در دست ماست که مداخله کرده و زندگیمان را در مسیری عادی و متعادل هدایت کنیم؟ زندگی کردن بدون ممنوعیتهای مسخره، باند پیچی ها و حقه هایی شبیه آن. ما در انتخابات آزاد ، خواهان حق هستیم و نمی خواهیم به هیچ دلیلی از دیگران جدا باشیم ، ما می خواهیم از نو شروع کنیم و دستی مساعد و سعادتمند داشته باشیم.
حالا تنفسمان با یکدیگر هماهنگی می کند. بدون اینکه علامتی بدهیم همزمان شلیک کردیم . اریک به هدف زد و من هم او را مأیوس نکردم. همانطور که پیش بینی شده بود طوری مهمترین زرد پی را قطع کردیم که دیگر قدرت کافی برای نگه داشتن تپانچه ها را نداریم، آنها به زمین افتادند و بدین ترتیب شلیک تیر دیگری لازم نیست. ما می خندیم و آزمایش بزرگمان را ، چون فقط به دست راست وابسته هستیم، بدون مهارت بااین شروع می کنیم که دست چپمان را اضطراری پانسمان کنیم.


ابریشم 12-03-2010 08:13 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif داستان پیرمرد - بسیار زیبا
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدرپیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید


ابریشم 12-03-2010 08:14 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک از پدر بزرگش پرسید :

پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد :

درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
-اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !
پدر بزرگ گفت:

بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :

صفت اول:

می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم:

باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیز تر می شود (و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم:

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم:

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد:

همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی


ابریشم 12-03-2010 08:14 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif عشق دستمال کاغذی به اشک !
دستمال كاغذی به اشك گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یك كم از طلای خود حراج می‌كنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌كنی؟
اشك گفت:
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال كاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرك می‌شوی و تكه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی كجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال كاغذی، دلش شكست
گوشه‌ای كنار جعبه‌اش نشست
گریه كرد و گریه كرد و گریه كرد
در تن سفید و نازكش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذی مچاله شد
مثل تكه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرك و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های كاغذی
فرق داشت
چون كه در میان قلب خود
دانه‌های اشك كاشت


ابریشم 12-03-2010 08:15 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif داستان کوتاه متشکرم اثر آنتوان چخوف
همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید..
شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.
سه تعطیلی .. . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید ..
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ۱۰ تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.
پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.
در دهم ژانویه ۱۰ روبل از من گرفتید…
« یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام ..
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم ..
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر..
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی.
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشکّرم!
- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود


ابریشم 12-03-2010 08:16 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2831%29.gif یک بوسه یک سیلی
ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت
خانم جوان در دل گفت: از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم
مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت
ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد: ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم
ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند
نتیجه : زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن. هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم. غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.


ابریشم 12-04-2010 11:54 AM

یکی بود یکی نبود
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِ زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني.http://forum.hammihan.com/images/smilies/new/53.gifhttp://forum.hammihan.com/images/smilies/new/53.gif
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه.
براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! در حالي که گاو نزديک ميشد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!.
http://00fun.com/cow.gif
http://thefamilystore.net/KitchenCuties/27095.jpg


ابریشم 12-04-2010 11:56 AM

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.http://www.k2sms.org/Image/54s54.gif توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .
تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،
با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .
اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …
گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم.


ابریشم 12-04-2010 12:03 PM

کمک.........
پیرمرد تنهایی در روستایی زندگی می‌کرد. او می‌خواست مزرعه سیب زمینی‌اش را شخم بزند اما این کار برای او خیلی سخت بود و تنها پسرش که می‌توانست به او کمک کند، به جرم مبارزه با نژاد پرستی در زندان بود
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:

«پسر عزیزم! من حال خوشی ندارم لذا امسال نمی‌توانم سیب زمینی بکارم. از سوی دیگر من نمی‌خواهم که مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. اگر تو اینجا بودی، تمام مشکلات من حل می‌شد. کاش تو بودی و مزرعه را برای من شخم می‌زدی. من برای این کار خیلی پیر شده ام.»

دوستدار تو پدر

پسر در پاسخ پدر این تلگراف را برای او ارسال کرد:

« پدر! به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده‌ام.»

پسرت

صبح فردا 12 نفر از مأموران و افسران پلیس محلی آمدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه شخم زدند! و البته اسلحه‌ای نیافتند. پیرمرد بهت زده نامه‌ای دیگر به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و از او پرسید که حالا چه باید بکند؟

پسر که زیر شکنجه‌های طاقت فرسا دیگر رمقی نداشت خیلی کوتاه پاسخ داد:

«پدر برو سیب زمینی‌هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می‌توانستم برایت انجام بدهم!»

ابریشم 12-04-2010 12:03 PM

هیچ وقت به یک زن دروغ نگو...........
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقاي شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن

ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار !

زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد

هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود

همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟

مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟"

جواب زن خیلی جالب بود

زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم ؟!؟!؟!؟!؟!؟!!

فرانک 12-04-2010 06:33 PM

طناب شیطان



http://www.irtafrih.com/module_image...1280055397.jpg

مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.

ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.


کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟





جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.

طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ،


طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند.


سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت:


اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.



مرد گفت طناب من کدام است ؟

ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم،


خطای تو را به حساب دیگران می گذارم …


مرد قبول کرد .


ابلیس خنده کنان گفت :


عجب ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت

__________________

behnam5555 12-05-2010 05:55 PM


یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان هنگام یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که درونش چند تا ماهی بود.
از ماهیگیر پرسید: چقدر طولکشید تا این چند تا ماهی را گرفتی؟
ماهیگیر: وقت بیسار کمی .
تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاید ؟

ماهیگیر: چون همین چند تا برای سیر کردن خانواده ام کافی است.

تاجر: اما بقیه وقتت راچه می کنی ؟
ماهیگیر: تا دیر وقت می خوابم ، کمی ماهی گیری می کنم ، بابچه ها بازی می کنم بعد می روم به دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

تاجر: من در هاروارد درس خوانده ام و می توانم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی. آن وقت می توانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن چند تا قایق دیگر هم بعداً اضافه می کنی. آن وقت قایق بیشتری برای ماهیگیری داری.
ماهیگیر: خوب, بعد از آن چه کنم ؟
تاجر: به جای اینکه ماهی ها را به واسطه بفروشی آنها رو مستقیــما به مشتری ها می دهی .

و برای خودتکار و بار درست می کنی . پس از آن کارخانه به راه می اندازی و ناظر آن می شوی . این دهکده کوچک را هم ترک می کنی و می روی مکــــزیکوسیتی! بعداز آن هم لوس آنجلس سپس نیویورک.آنجاست که دست به کارهای مهمتری می زنی.

ماهیگیر:این کار چقدر طول می کشد ؟
تاجر: پانزده تابیست سال.
ماهیگیر: اما پس از آن چه کنم آقا ؟
تاجر: بهترین قسمت همین است,دریک موقعیت مناسب که گیر آوردی می روی و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! اینکار میلیون ها دلار برایت درآمد دارد.
ماهیگیر: میلیون ها دلار! خوب پس از آن چه ؟
تاجر: آن وقت بازنشسته می شوی! می روی یه دهکــده ی ساحلی کوچکی ! می توانی تا دیر وقت بخوابی!کمی ماهیگیری کنی, با بچه هایت بازی کنی! و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرانی و به دهکده کوچکی بروی .

behnam5555 12-05-2010 06:01 PM


دهقان فداكار گفت: در آن شب بارانی كُت خود را درآورده و با دشواری آتش زدم و قطار را نجات دادم، اما كاركنان قطار با گمان ایجاد مزاحمت از سوی من، سخت مرا كتك زدند.
به گزارش فارس از ابهر ریزعلی خواجوی در جمع شماری از دانش‌آموزان این شهرستان با بیان اینكه فداكارى و از جان گذشتگى بخش جدایی‌ناپذیری فرهنگ مردم ایران است، گفت: در گذر تاریخ ایران به ویژه در سال‌هاى پایانی بسیارى از جوانان براى نجات هم میهنان خود خون‌ها داده و جان‌ها قربانى كرده‌اند.
دهقان فداكار در ادامه با تشریح ماجرای نجات جان 800 نفر از مسافران قطار تبریز ـ تهران در سال 1339 بیان داشت: به خاطر دارم كه ۴۵ روز از پاییز گذشته و یك شب بارانى و سرد بود و من برای همراهی یكی از بستگان كه قصد بازگشت به تهران را داشت ناچار شدم تا ایستگاه قطار او را همراهی كنم.
وی با بیان اینكه به دلیل شرایط آن دوران یك فانوس و یك اسلحه شكارى با خود به همراه داشتم، تصریح كرد: در مسیر قطار حومه میانه، دو تونل به فاصله ۵۰ متر از همدیگر وجود دارد كه به تونل ۱۸ معروف است و زمانى كه از كنار این منطقه گذرمی كردم تا به منزل بازگردم پی بردم كوه ریزش كرده و فاصله بین این دو تونل بسته شده كه ناگهان یاد ده‌ها مسافر بی‌گناه و كودكان بی گناه درون قطار افتادم.
ریزعلی خواجوی افزود: به تندی به سوی ایستگاه دویدم اما قطار راه افتاده بود و اگر وارد تونل مى‌‌شد راننده بدون دید كافى بی گمان با سنگ‌هاى انباشته شده بر روى ریل برخورد مى‌كرد و رویدادی دردناک به بار مى‌آمد .در آن شب بارانی كُت خود را درآورده و به زحمت آتش زدم ولی کارکنان قطار با گمان ایجاد مزاحمت از سوی من سخت مرا كتك زدند.
وی با اشاره به پیامدهای این رویدادگفت: همه كاركنان قطار با این فكر كه قصد آزار و ایجاد مزاحمت برای قطار را داشتم به سختی مرا كتك زده و زخمی كردند و پس از آنكه از كتك زدن من خسته شدند، رئیس قطار از من در باره علت كارى كه كرده‌ام توضیح خواست كه من نیز با حال و روز نامناسبى كه داشتم، ماجرا را تعریف كردم كه با دیدن صحنه ریزش كوه، همه مسافران و مسئولان قطار شوكه شده و شروع به عذرخواهی از من كردند.

دهقان فداكار گفت: همسرم همواره در طول این ۴۰ سال یار و یاورم بوده و همه مشكلات را تحمل كرده است.

وى با اشاره به بهبود تدریجی زندگی خود پس از نزدیك به نیم قرن زندگی در تنهایی گفت: خوشبختانه با برقرارى حقوق از سوى وزارت راه و ترابری، اهداى یك خانه از سوى دولت، روزگار سخت گذشته در سال‌هاى پیرى بسیار بهتر شده است

behnam5555 12-05-2010 07:03 PM



رهگذر

نویسنده: زینب یوسف نژاد



رهگذری هستم از دیار تنهایی، بازتاب سکوت در عالم برون، و ورود به دنیای درون. در گرداگرد این شهر گشتم به دنبال آشنایی که با من همنوا باشد به دنبال همسرایی که نوای نی را در وجودش بشنوم. بی آنکه انتظارش را داشته باشم راه مرا به جاده ای هدایت کرد. هر چه بیشتر می رفتم مشتاق تر می شدم تا انتهای این مسیر را بیابم. در حاشیه های این مسیر به کوره راه هایی نیز برخوردم اما نا امید نگشتم و دلم به من نوید می داد که راه تو را می خواند. من نیز با عزمی راسخ تر مسیر را پشت سر گذاشتم انتهای مسیر به کلبه دل نشینی برخوردم. جوانی بر در آن مشغول شکستن هیزم بود.
از آن حوالی رهگذرانی می گذشتند اما جوان همچنان مشغول کار خود. سلام کردم بی آنکه نگاهی بیندازد سلام کرد و دوباره مشغول کار شد. گویی حضور نداشتم از این همه بی اعتنایی کمی دلخور شدم اما ته دلم راضی بودم و احساس امنیت می کردم. از او برای ماندن رخصتی خواستم و او بیرون منزل برایم وسایل پذیرایی از یک مهمان تازه از راه رسیده را فراهم نمود.
سفره ای ساده اما دلنشین نان و شیر و خرما. کم حرف اما پخته سخن می راند. از لحن کلامش گویی هیچ غریبه ای را نه به خانه و نه به درون دلش راه داده. برای رفع خستگی جوی آبی را نشانم داد و خود روانه شد. آبی زلال که ارمغانش برای مسافری خسته آرامشی دلپذیر بود. آرام راه کلبه را در پیش گرفتم در خود احساس شرم می کردم از اینکه محیط آرام او را با حضورم سنگین کردم در این فکر بودم که بوی هیزم تمام آن محیط را به یک شب دل انگیز دعوت می کرد. هوا به رو به تاریکی نهاد، من مستأصل از حضورم در آنجا ولی مهمان نوازی آن جوان این افکار را از سرم دور کرد. صدای تلاوت قرآنش، ذکر صاحب بلند مرتبه عالم را یادآور می شد. بعد از نیایش با خدا، به رسم مهمان نوازی سعی می کرد که لوازم آسایش را فراهم سازد. سخنی نمی گفت که خاطر را مکدرسازد، نگاهی نمی کرد که به جانم تشویش اندازد. با لحنی گرم و دلنشین اما ساده از اطراف سخن می راند. من نیز گاهی شنونده و گاه گوینده بودم و به تمام صحبت هایم گوش فرا می داد. از طرفی گاه جانب احتیاط را می گرفتم و سعی می کردم سخنی نگویم که موجب سوء تفاهم یا ناراحتی اش شود. محلی را که برای مهمانان در نظر گرفته بود نشانم داد و شب را در آنجا بیتوته کردم . اما آن کلبه مکانی جالب و مرموز بود. حس کنجکاویم را بر می انگیخت ولی شرم مانع از آن می شد که این حس را بروز دهم اما غافل از این بودم که او از من محتاط تر است.
نگاهش با نگاهم تلاقی پیدا کرد. در اعماق آن حرفهای بسیاری بود اما مهر سکوت بر لبانش این چهره را تودارتر و مرا بی تاب تر می کرد. سپیده دم با صدای پرندگان چشم گشودم ناگاه او را در حال نیایش در خلوتگه راز در حالیکه از گوشه چشم اشک می ریخت و از خدا طلب کمک و یاری می نمود.
باروبنه را بستم تا حضورم مزاحم خلوت او با محبوبش نباشد، صدایی مرا از حرکت بازایستاند. آرام برگشتم، با چهره ای آرام اما نگاهی پرغوغا سکوت حاکم را با تبسمی شکست. پرسید: آیا مرا لایق مهمان نوازی نمی دانی که اینگونه بی خبر راهی می شوی؟ گفتم: تو سزاوارتر از آنی که وجودی مانع از این ارتباط زیبای بنده با خالقش باشد. آنچنان در خلوت عارفانه رفته بودی که مرا یارای ماندن نبود و شایسته دیدم تو را به بهترین حال ببینم که دیدم. اما از قرار، حضورم مانع از سیر سلوکانه ات گردید.
پرسید: مرا چگونه می بینی؟ گفتم: جوانی با حجب و حیا که سعی دارد مراتب عشق به معبودش را به درستی به جا آورد. مهمان نواز است و ادب را زینت بخش کلامش قرار داده و از علم نیز بی بهره نمی باشد اما در عجبم که چرا خانه عزلت برگزیدی و این سرای تنهایی را به بودن در کنار مردم و اشتغال در مناصب مناسب در شهر ارجح دانستی؟
جواب داد: می خواهی بدانی؟ گفتم: آری. گفت: می خواهی بدانی؟ محکم تر گفتم: آری. گفت: نمی دانم.
از لحن جسورانه اش متعجب شدم گویی روحیه شوخ طبع او آرام آرام خود را می نمایاند. به او اصرار کردم که بازگوید.
به راه افتاد، مرا نزدیک کلبه برد. آهسته در را بازکرد، صدای نالۀ در حاکی از آن بود که کسی به درون این خانه قدم نگذاشته، با احتیاط پشت سر او به راه افتادم. پشت پنجره ای رسیدیم، دستگیره را کشید. پنجره با غباری که بر آن نشسته بود، بازشد.
هیاهویی عجیب پشت دیوارهای خانه ای در همان نزدیکی به گوش می رسید. صدای خنده و شوخی زنان و مردانی بود که گویا در یک مهمانی جمعند. برگشتم، جوان را ندیدم بیرون از کلبه نشسته بود و با چوبی در دست روی خاکها نقش می انداخت. از او پرسیدم: خوب این چه معنی دارد؟ گفت: سالها قبل در این خانه مقامی داشتم، عده ای تحت نظارت من به کار مشغول بودند. انجام درست وظایف محوله و رعایت ادب را به آنها اذعان داشتم. مدتی به خوبی گذشت تا اینکه شیطان به این خانه رخنه کرد و نگاه زنان و مردان به یکدیگر به نوعی دیگر تبدیل شد. افراد فرصت طلب به دنبال فتنه و کارشکنی و افرادی دیگر به دنبال سرقت از بیت المال.
با دیدن این صحنه ها آه از نهادم برآمد، گاه آنها را ارشاد می کردم گاه بازخواست می کردم اما دیگر شیطان چشم و گوش آنها را بسته بود. گویی در میان آنان بیگانه ای بودم، حضورم را درک نمی کردند. مکان دیگری را برای ادامه فعالیتم برگزیدم، در آنجا نیز عهده دار منصبی بودم و گروهی نیز با من همکاری داشتند. کار رونق گرفت و خوب پیش می رفت شیطان که گویی در تعقیب من بود به آن محیط نیز رخنه کرد. آنجا را نیز آلوده ساخت. دیگر طاقتم را از کف دادم و یارای تحمل پیروی از نفسانیات آنان را نداشتم، روحم در عذاب بود. تصمیم گرفتم در گوشه ای سکنی گزینم و در تنهایی خود با خدای خود برای آنان طلب آمرزش و توفیق توبه و برای خود صبر خواستم.
سکوت کرد به آسمان نگریست، زخم های کهنه اش سرباز زدند. از دیدن حال او بسیار غمگین شدم.
جز نشستن بر شاخه ای پر بار نمی دانستم از خدا برای این پرنده دل شکسته چه بخواهم. با شنیدن این حکایت به یاد شاعری افتادم که می گفت:
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن گوهر شناس قابلی پیدا شود
در این دنیاانسانهایی با گوهر وجود خالص و نایاب کمند. و در تلاطم نامهربانیها، صبورند. اما این مردم همچون کودکی هستند که والدین آن همان حاکم و درباریان و افراد گماشته ای می باشد که فتنه گری و دزدی و بی تقوایی را در معرض سرشت پاک این کودک قرار می دهند. کودک نیز ناگزیر به فضل صاحبان خود در این راه قدم می نهد. اما در این دیار کهن والدینی نیز هستند افرادی گوهر سرشت همچون کورش کبیر و امیرکبیر که از بطن همین دیار برخاستند و افراد شیر پاک خورده ای بودند که بخاطر حسن رفتارشان خلق نیز در آسایش بودند.
از او پرسیدم: آیا می خواهی همچنان به این تنهایی و تجرد و سیر سلوکانه ادامه دهی؟
خمی به ابروان انداخت، متفکرانه به سویی چشم دوخت. در این مورد از پیچیدگی و مشکل بودن شناخت موجودی صحبت می کرد که مرا در فضای فلسفه قرار می داد و صعب الوصول بودن این مهم را در برابر خود تجسم می کرد.
با شنیدن این صحبت ها جرقه ای در ذهنم مرا بر آن داشت تا او را به تجربۀ سفری دعوت کنم. سفری که در آن بتوان در آن به مرتبه دیگری از انسانیت دست یافت. اما صعب بودن مسیر را بهانه ای برای نیامدن و بد سفر بودنش را برای منصرف ساختن من پیش می کشید. ولی من دیگر او را از خودش بهتر شناختم، بهانۀ او به خاطر همراه نشدن با من بود، من که برای او نامحرمی بودم که او را در طی طریق معذب می ساخت. به او گفتم: من در ابتدای این راه تو را همراهی می کنم و ادامه مسیر را به ارادۀ خودت واگذار می کنم چرا که راه ما از هم جداست.
با شنیدن این حرف عزم سفر کرد و به بستن باروبنه مشغول شد. صبح روز بعد آماده برای حرکت شدیم، جاده ای که پیش رو داشتیم را چنان می نگریست گویی در انتهای آن گمشده اش انتظارش را می کشد. تا به آن لحظه او را اینگونه شاداب و با نشاط ندیده بودم و از اینکه از رخوت و رکود و تنهایی گریزان است بسیار خرسند بودم. از صمیم قلب از خدا خواستم که در این راه گمشده اش را به او برساند و عمری پر ثمر برای او رقم زند.
سرنوشت نوری به جاده افکند راهی که در پیش داشتیم بیش از پیش خواستنی تر شده بود گویی کائنات با ما همنوایی می کردند و انتظار ما را می کشیدند.
از همراهی با او خشنود بودم اما در برابر او در خود کاستی هایی می دیدم که آنها را با آموختن علم و گرفتن پند و توصیه هایش به دارایی مبدل ساختم. از وجودش بهره می جستم چراکه این همراهی شاید تنها فرصتی می بود که سرنوشت برایم رقم می زد. شاید این رهگذر برای آن جوان و آن جوان برای این رهگذر توشه ای شیرین در این سفر برای هم داشتند که البته با قرار دادن یکدیگر در موقعیت های متفاوت خود را در این مسیر آب دیده می نمودند.
چشم انداز زیبای این راه هر دوی ما را شگفت زده کرده بود چرا که بی آنکه خواسته باشیم به دنیای درونمان قدم نهادیم و این نقطه شروعی بود برای درک لایه های زیرین همان گوهر نایاب که خداوند در نهاد هر انسانی قرار داده بود. راهی که با پیمودن آن به مراتبی دست می یافتیم که خداوند در سرنوشت ما از ازل قرار داده بود و ما با انتخاب آن به اوج می رسیدیم.
اینجا همان نقطه عطف پیمودن قله شناخت بود. هر کس راهی جداگانه پیش رو داشت، هر یک راهی برگزیدیم و خود را به راهنمای حقیقت دوست عالم واگذار کردیم.

behnam5555 12-05-2010 07:05 PM





سرای علم

نویسنده: زینب یوسف نژاد



آهسته و پیوسته توی راه بدون عابر دنبال نشونه ای که مرا به سمت شاهراه دانش برساند راهی شدم. می دانستم راهی که در پیش دارم ناهمواری بسیاردارد و باید حواسم رو خوب جمع کنم. نقابی روی چهره ام گذاشتم که با آن راحت تر از مسیرهای خطرناک گذر کنم.
هر چه قدر جلوتر می رفتم حس کنجکاویم بیشتر می شد. در ابتدای راه چون وارد نبودم دنبال نشونه هایی که گذاشته بودند می رفتم ولی جانب احتیاط رو رعایت می کردم، فلش جهتی رو به من نشون داد وارد آن مسیر شدم در بدو ورود دیدم همه مثل من نقاب دارند، دختر رو از پسر، پیر و از جوان نمی شد تشخیص داد هر کس به یه شکلی ظاهر شده بود انگار جشن بالماسکه بود. کم کم به خودم مسلط شدم یه عده که از روی نقابی که به چهره زده بودند می شد فهمید که چه نیتی دارند از نزدیک شدن به آنها پرهیز کردم. هر کدام که می خواستند جلو بیایند خودم رو هم جنس آنها جا می زدم و سریع ازمن دور می شدند. یکی از آن جمع به من نزدیک شد و تمایل به آشنایی داشت با احتیاط با او همکلام شدم به یه باغ زیبا نزدیک شدیم در زیر سایه درخت بید که نسیم ملایم، برگهای آن رو به رقص درآورده بود نشستیم. گفت: تمایل داری تا آخرخط با هم باشیم؟ با گفتن این حرف رسیدن به هدفم مثل یه شهاب از جلوی چشمام گذشت. گفتم: من گمشده ای دارم و باید به دنبال آن برم می توانی یاری ام دهی؟ او نیز از اینکه می دید من برای رفتن مصمم هستم راهی که می شناخت به من نشان داد تا به راه اصلی دوباره بتونم برگردم و از آنجا جستجو رو شروع کنم. از مهمان نوازی او تشکر کردم و به راه افتادم....
تا اینکه به یه دوراهی رسیدم یکی مسیر خاکی و یک زرق و برق داشت من که طالب آرامش بودم با خودم گفتم حتماً کسانی که دنبال این مسیر رفته اند دنبال سرگرمی و هدفهای متفاوت رفته اند. عزمم را برای پیمودن یه مسیر دشوار جزم کردم به راهم ادامه دادم. طولی نکشید به یک نهری زلال رسیدم که اطراف آن را درختهای تنومندی دربر گرفته بود. تصمیم گرفتم که در آنجا بیتوته کنم. کنار نهر نشستم، آبی به صورتم زدم خنکای آب مرحمی بر تن خسته من بود که از تکرار این روزمرگی به تنگ آمده بود. دلم گواهی می داد که راه را درست آمده ام.
چند لحظه ای نگذشته بود که قافله ای از راه رسید به کناری نشستم و نظاره گر آنان شدم، حسابی مشغول بودند عده ای برای نوشیدن آب به نهر نزدیک شدند، عده ای سرگرم صحبت و شوخی و خنده عده ای در حال دغل بازی تا کالای خود را بهتر به معرض فروش بگذارند چند نفر از آنها می خواستند تا با من همکلام شوند ولی میلی به همکلام شدن با آنها در خود نمی دیدم. بعد از مدتی از به چادر خودم رفتم و بعد از کمی استراحت دوباره به سمت نهر رفتم، به آب خیره شده بودم ناگهان یک تصویر توی آب افتاد، همچنان در افکار خود غوطه ور بودم که صاحب تصویر با صدایی آرام مرا به خود آورد ....
پرسید: غریبه ای؟ گفتم: بله یک شب مهمان این محیط زیبا شده ام مسیری در پیش دارم، مسافرم. پرسید: به کجا؟ گفتم: به دیاری که نمی دانم کی و چگونه به آن خواهم رسید برای آن نیز خطر کرده ام اما می خواهم که به آن برسم. پرسید: نام آن دیار چیست؟ گفتم: سرای علم. پرسید: چرا اینجا؟ گفتم: دنبال نشانه ها آمده ام و سر از اینجا در آورده ام. گفت: چه جالب این مسیری است که من مدتها قبل از آن عبور کرده ام و با مقصد شما آشنایی دارم چون من نیز مدتها در پی آن بودم هم اکنون برای خرید کالایی که در این دیار می توانستم آن را بجویم آمده ام و با این کاروان همراه شدم اگر بخواهی می توانم تو را در این مسیر یاری کنم.
باورم نمی شد که در این راه دشوار یک همسفر پیدا کنم کسی که حکم راهنما را برای من داشت اما با وجود نقابی که بر چهره داشت و مسیری که من در آن قدم می گذاشتم تا حدی احساس خطر می کردم. گفتم: در این مسیر همراهانی نیز دارم. گفت: مانعی ندارد من طلوع آفتاب حرکت می کنم. گفتم: من نیز خود را آماده میسازم، بعد از هم جدا شدیم. نمی دانم چرا گفتم همراه دارم در حالیکه من خودم تنها بودم ......
هنگام غروب آفتاب از میان آن جمع دو نفر به فاصله ای کنارم نشستند، یکی روی شنها، نقش هایی زیبا می آفرید، بدون آنکه کلامی بگوید. مسافر دوم منتظر بود تا از من سخنی بشنود. نقش آفرین را تحسین کردم و چند لحظه بعد دیدم شخص دوم رفته بود فقط یک نامه از او بجا مانده بود محتوای نامه خبر از یک دلخسته می داد. به استراحتگاه خود رفتم و صبح که برخاستم خبر از قافله نبود فقط سه چادر برپا بود یکی از آنها را می شناختم، همان پسر هنرمند بود که سعی می کرد با بکار گرفتن خلاقیتش مرا مجذوب کند انصافاً کارش زیبا بود و من از او قدردانی کردم. بعد از مدتی صاحب نامه خوشحال از اینکه بالاخره کسی نامۀ او را بی پاسخ نگذاشته و از سکوتی که از آن شکایت کرده بود، خبری نبود. به سراغم آمد و خواست که با من همکلام بشود از آنجا که می ترسیدم نکند ناخواسته او را شیفته نقابی رنگین کنم به او فهماندم که من آنگونه نیستم که فکرت را به من مشغول کنی، من در پی گمشدۀ خود هستم او نیز با وجود التهابی که داشت حرفهای مرا درک کرد و از من خواست تا فقط با او همکلام بشوم من هم پذیرفتم که تا جایی که با هم هم مسیریم با تو هستم ولی این راه بالاخره انتهایی دارد...
در مدتی که با او مشغول صحبت بودم آن مسافر دوم در حال کشیدن طرحی زیبا بود و آن را به من هدیه کرد از حال این دو مسافر دریافتم که چه دلهای پاکی دارند از او تشکر کردم و همان حرفها را با او نیز در میان گذاشتم کمی دلخور شد ولی پذیرفت که هر کس راهی دارد.
باروبنه را جمع کردیم و به مسیری تازه قدم گذاشتیم. یک گروه چهار نفره که در رأس گروه، جوان راهنما قرار داشت و ما به دنبال او. مقصد ما دو نفر تقریباً مشخص بود ولی آن دو مسافر دیگر بعد از پیمودن مسیر طولانی و گذشت از ناهمواری های متفاوت که بیشتر آنها را جوان راهنما هموار می کرد. در طی این مسیر برای آن دو مسافر بیشتر حکم یک مرحم برای زخم تنهایی و مشوق آنها در انجام کارها از جمله هنرهایشان داشتم. به دو راهی رسیدیم آن دو مسافر از ما جدا شدند و من به همراه راهنمایم قدم به مسیری که نزدیکی آن دیار را نوید می داد، گذاشتیم .....
در طی راه راهنما جلوتر می رفت و من به دنبال او، هنوز کمی تردید نسبت به او داشتم، به مانعی برخوردیم او مشغول برداشتن مانع بود که ناگهان نقاب از چهره اش افتاد آرام نقاب را از روی زمین برداشتم و به چهره اش نگریستم تفاوتی با نقابی که بر چهره گذاشته بود نداشت. همان چهره صمیمی، آرام و پاک که لحن گفتار و صداقت در کلامش آن را آذین می بست و بالاخره امواج متلاتم تردید در دلم آرام گرفت .
بعد از این اتفاق کمتر صحبت می کرد و بیشتر پیش می رفت گویی از اینکه چهره اش نمایان شده ناخشنود بود، دلم می خواست به او اطمینان دهم که وجودش را همچو رازی حفظ می کنم. از نگرانی که در نگاهش بود نگران شدم نمی دانستم چطور او را آرام سازم.....
دوست داشتم نیرویی وجود داشت تا افکارم را بدون اینکه بر زبان آورم، بخواند. چشمانم را بستم و متمرکز شدم .....
اگر من از لفظ عزیز یا دوست داشتنی استفاده کردم و متقابلاً شما هم جواب دادین نه به خاطر اینکه احساسات شما رو تحریک کنم بلکه می خوام درک کنید کسی که برای من قدمی بر می داره چقدر برام ارزشمند هست. چه آن شخص شخیص شما باشید یا از نزدیکان خودم و چون نمی تونم جبران کنم سعی می کنم در قالب الفاظ این احساسم رو بیان کنم من شما رو به چشم یک استاد می بینم و دانشجویی هستم که با استادش راحته و می تونه مسائل رو راحت تر با او در میان بذاره اگر هم تماس تلفنی خواستم بگیرم دلم می خواد اطمینان پیدا کنید که من جز راهنمایی گرفتن از شما هدف دیگری ندارم در ضمن شما مثل یه برادر نیتتون پاک و حمایتگر هست اما ترجیح می دم شما رو استاد یا دوست خطاب کنم و در این قالب قرار بدم مطمئن باشید که حریم رو نگه می دارم
بعد از لحظاتی چهره اش را دیدم که آرام و عاری از هر گونه نگرانی به من می نگرد و گفت جاده منتظر است....




behnam5555 12-06-2010 08:28 PM


در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یك اتاق بستری بودند. یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد آنها ساعت‌ها با یكدیگر صحبت می‌كردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند هر روز بعد از ظهر ، بیماری كه تختش كنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره می‌دید برای هم‌اتاقیش توصیف می‌كرد.بیمار دیگر در مدت این یك ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت این پنجره ، رو به یك پارك بود كه دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌كردند و كودكان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور كه مرد كنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌كرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌كردروزها و هفته‌ها سپری شد یك روز صبح ، پرستاری كه برای حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد كنار پنجره را دید كه با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند مرد دیگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار این كار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببینددر كمال تعجت ، او با یك دیوار مواجه شد مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید كه چه چیزی هم‌اتاقیش را وادار می‌كرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف كند پرستار پاسخ داد: شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی‌توانست دیوار را ببیند.

behnam5555 12-06-2010 08:30 PM



يک روز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود امروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنيم.آ در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند اما پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را در ساعت ١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعيت زياد مى‌شد هيجان هم بالا مى‌رفت. همه پيش خود فکر مى‌کردند: آاين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!آ کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد. آينه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصوير خود را مى‌ديد. نوشته‌اى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود: آتنها يک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جز خود شما. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد زندگى‌تان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقيت‌هايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد به خودتان کمک کنيد. زندگى شما وقتى که رئيستان، دوستانتان، والدين‌تان، شريک زندگى‌تان يا محل کارتان تغيير مى‌کند، دستخوش تغيير نمى‌شود.
زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مى‌کند که شما تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسى هستيد که مسئول زندگى خودتان مى‌باشيد. مهم‌ترين رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانيد داشته باشيد، رابطه با خودتان است. خودتان را امتحان کنيد. مواظب خودتان باشيد. از مشکلات، غيرممکن‌ها و چيزهاى از دست داده نهراسيد. خودتان و واقعيت‌هاى زندگى خودتان را بسازيد. دنيا مثل آينه است. انعکاس افکارى که فرد قوياً به آنها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند.

behnam5555 12-08-2010 09:58 AM


سنگيني ليوان


استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند: 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد..
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری زندگی همین است!

behnam5555 12-08-2010 10:06 AM



به عمل كار برآيد


روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش گرفت ...

یک روحانی او را دید و گفت :
حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند:
عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!

یک روزنامه نگار :
در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!

یک یوگيست به او گفت :
این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!

یک پزشک:
برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!

یک پرستار:
کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!

یک روانشناس :
او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!

یک تقویت کننده فکر :
او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!

یک فرد خوشبين :
به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!

ابریشم 12-08-2010 05:25 PM

داستان شرح حال یک زندگی
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید.
از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم! …

این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تختهزنگ می‌خورد.
هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید.
این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!
تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!
بدون کنکوروارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،
اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده
بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت
چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.
بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!
یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون،
منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره!
خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما
و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟

ابریشم 12-08-2010 05:26 PM

داستان رمز خوشبختی در یک زندگی مشترک

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند…
سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا …
برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :”این بار اولته” دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:”این دومین بارت” بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و باارامش شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم :”چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟”
همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:”این بار اولت بود. “


ابریشم 12-08-2010 05:26 PM

بگو دوسش داری قبل از اینکه دیر بشه... روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “
“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “
“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال
بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا”
سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “
همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “
مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . “
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد .. “
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد
افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود
که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟
هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .
بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید.


ابریشم 12-08-2010 05:27 PM

داستان بسیار آموزنده “چرخه زندگی” حتما بخوانید پیر مردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.
اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند…

پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف راشکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.

گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.


ابریشم 12-08-2010 05:28 PM

داستان بچه با خدا کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟”
خداوند پاسخ داد: “از میان تعدازبسیاری از از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “اما اینجا دربهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.”…

خداوند لبخند زد: “فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.”

کودک ادامه داد: “من چطور می توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟”
خداوند او را نوازش کرد و گفت: “فرشتة تو، زیباترین و شیرین‌‌ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.”
کودک با ناراحتی گفت: “وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟”
اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: “فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعاکنی.”
کودک سرش رابرگرداند وپرسید: “شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟”
- “فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.”
کودک با نگرانی ادامه داد: “اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما راببینم، ناراحت خواهم بود.”
خدواند لبخند زد و گفت : فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.”
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: “خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید.”
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را مادر صدا کنی.”


behnam5555 12-08-2010 09:46 PM



زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند.
روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن
متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:
«
لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بندرخت تعجب کرد و به همسرش گفت:
«
یاد گرفته چطور لباس بشوید.
مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده

مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم

نتیجه اخلاقی:

زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم،آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد.
قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و ازخودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌جای قضاوت کردن فردیکه می‌بینیم درپی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟

behnam5555 12-08-2010 09:50 PM



مرد
جواني ، از دانشكده فارغ التحصيل شد . ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي ،پشت شيشه هاي يك نمايشگاه به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كه روزي صاحب آن ماشين شود .
مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغ التحصيلي ، آن ماشين را برايش بخرد .
او مي دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد
.
بلأخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فراخواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تو را بيش از هر كس ديگري در دنيا دوست دارم .
سپس يك جعبه به دست او داد . پسر ،كنجكاو ولي نااميد ، جعبه را گشود و در آن يك انجيل زيبا ، كه روي آن نام او طلاكوب شده بود ، يافت .

با عصبانيت فريادي بر سر پدر كشيد و گفت : با تمام مال ودارايي كه داري ، يك انجيل به من ميدهي؟
كتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر را ترك كرد .
سالها گذشت و مرد جوان در كار و تجارت موفق شد . خانه زيبايي داشت و خانواده اي فوق العاده .
يك روز به اين فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خيلي پير شده و بايد سري به او بزند .
از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود . اما قبل از اينكه اقدامي بكند ، تلگرامي به دستش رسيد كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكي از اين بود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشيده است . بنابراين لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد .

هنگامي كه به خانه پدر رسيد ، در قلبش احساس غم و پشيماني كرد .
اوراق و كاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود و در آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت .
در حاليكه اشك مي ريخت انجيل را باز كرد وصفحات آن را ورق زد و كليد يك ماشين را پشت جلد آن پيدا كرد .
در كنار آن ، يك برچسب با نام همان نمايشگاه كه ماشين مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روي برچسب تاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .

چند بار در زندگي دعاي خير فرشتگان و جواب مناجاتهايمان را از دست داده ايم فقط براي اينكه به آن صورتي كه انتظار داريم رخ نداده اند؟!
وقتی در شادی بسته می شود، در دیگری باز می شود. ولی معمولاً آنقدر به در بسته شده خیره می مانیم كه دری كه برایمان باز شده را نمی بینیم.


ابریشم 12-09-2010 05:14 PM

داستان زیبا و تکان دهنده
يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟"


پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:
" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."


پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد."


پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :
" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."


پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند

ابریشم 12-09-2010 05:15 PM

پرنده ، نرم و زیبا
مادر : نمی تواند جای دیگری برود آخر پیدایش می کنی غصه نخور!

گفتم : آخه چطوری؟ اون پرنده ایی زیبا بود که پرواز کرد و رفت.

مادر گفت برادرت گوش به بازیست ، بدل نگیر او عاشق پرنده تو بود نمی دانست پرنده قفس را دوست ندارد و خواهد پرید .

باز هم باید شاد باشی که پنجره بسته بود .

در خیالم صدای پرنده را آهسته شنیدم که می گفت :

در قفس هستم !

دست دراز کن و مرا بردار

دست دراز کردم و پرنده را برداشتم و به مادر نشان دادم. چه نرم و زیبا بود! آرام در گوش

پرنده زمزمه کردم :

عجب کلکی هستی!!

ابریشم 12-09-2010 05:16 PM

بامبو و سرخس

روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟ http://aftab.ir/articles/science_edu...cdb54972c4.jpgبامبو و سرخس
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.. ریشه هایی ‏كه بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏كرد.

جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند.


ابریشم 12-09-2010 05:17 PM

سوسک و خدا
قشنگ کوچولو گفت: کسي دوستم ندارد. مي داني چقدر سخت است اين که کسي دوستت نداشته باشد؟ تو براي دوست داشتن بود که جهان را ساختي. حتي تو هم بدون دوست داشتن ...!!
خدا هيچ نگفت.
گفت: به پاهايم نگاه کن! ببين چقدر چندش آور است. چشم ها را آزار مي دهم. دنيا را کثيف مي کنم. آدم هايت از من مي ترسند. مرا مي کشند براي اينکه زشتم. زشتي جرم من است.
خدا هيچ نگفت.
گفت: اين دنيا فقط مال قشنگ هاست. مال گل ها و پروانه ها، مال قاصدک ها، مال من نيست.
خدا گفت: چرا مال تو هم هست.
دوست داشتن يک گل، دوست داشتن يک پروانه يا قاصدک کار چندان سختي نيست. اما دوست داستن يک سوسک، دوست داستن تو کاري دشوار است.
دوست داشتن کاري است آموختني؛ و همه رنج آموختن را نمي برند.
ببخش کسي را که تو را دوست ندارد، زيرا که هنوز مؤمن نيست. زيرا که هنوز دوست داشتن را نياموخته. او ابتداي راه است.
مؤمن دوست دارد. همه را دوست دارد. زيرا همه از من است و من زيبايم. چشم هاي مؤمن جز زيبا نمي بينند. زشتي در چشم هاست. در اين دايره هر چه که هست، نيکوست. آن که بين آفريده هاي من خط کشيد، شيطان بود. شيطان مسئول فاصله هاست.
حالا قشنگ کوچکم! نزديک بيا و غمگين نباش.
قشنگ کوچک حرفي نزد و ديگر هيچگاه نينديشيد که نازيباست.!!!!!!!!!!!!!!!

مهلا خانم 12-09-2010 05:18 PM

این رو نخونید!
نه بابا بخونین،واسه جلب توجه بود
*سه پند لقمان به پسرش*


روزی لقمان به پسرش گفت امروز بهتو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذایجهان را بخوری!

دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی

وسوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی

پسر لقمان گفت ای پدرما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجامدهم؟

لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی کهمیخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتربخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .

واگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهانمال توست.


ابریشم 12-09-2010 05:19 PM

شقایق
خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.
http://kpzoma.bay.livefilestore.com/.../2cmq6fa_1.jpgشقایق
(یاشار( خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.
دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است.
آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت:
- شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است...
خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم:
- سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟!
اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم.
بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم...
بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند.
روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت:
- شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند.
به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.
می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ...
حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:
- رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرینها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم...
چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است...
روز آخر به من گفت:
- نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم.

مهلا خانم 12-09-2010 05:21 PM

رازخوشبختی*

روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد. او هشت‌سال تمام مشتاق بود راهخداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی ازاولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی بهاو گفت به‌جایی برود. در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش‌خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به اوگفته شده بود، رفت. در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌هایمندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد.

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اماکس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:

روز شما به ‌خیر. مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: "هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام."

پس مرد فاضلگفت: "خداوند تو را خوشبخت کند."

مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام."

تعجب مرد فاضل بیش‌‌ترشد: "همیشه خوشحال باشید."

مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه غمگیننبوده‌ام."

مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به منتوضیح دهید."

مرد فقیر گفت: " با خوشحالی این‌کار را می‌کنم. تو روزی خیررا برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال، خدا راستایش می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا رامی‌پرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و ازاو یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام.

تو برایم خوشبختیآرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسلبوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالیهر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یاغم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند.

تو برایم خوشحالی آرزو کردی، درحالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنابر خواست و اراده‌ی خداوند است."


مهلا خانم 12-09-2010 05:23 PM

یک روز سگِ دانایی از کنارِ یک دسته گربه می‌گذشت.

وقتی نزدیک شد و دید که گربه‌ها سخت با خود سرگرم‌اند و اعتنایی به او ندارند، ایستاد.

آنگاه از میانِ آن دسته یک گربه ی درشت و عبوس پیش آمد و گفت: «ای برادران دعا کنید؛ هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش خواهد آمد.»

سگ چون این را شنید در دلِ خود خندید و از آن‌ها روبرگرداند و گفت: «ای گربه‌های کورِ ابله، مگر ننوشته‌اند و مگر من و پدرانم ندانسته‌ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می‌بارد موش نیست بلکه استخوان است.»



از کتاب: پیامبر و دیوانه – نشر کارنامه

ابریشم 12-10-2010 12:12 PM

چوپان قصه های دورحکایت «چوپان دروغگو» به روایت «احمد شاملو»


کمتر کسی است از ما که داستان «چوپان دروغگو» را نخوانده یا نشنیده باشد.
خاطرتان باشد این داستان یکی از درس‌های کتاب فارسی ما در آن ایام دور بود. حکایت چوپان جوانی که بانگ برمی‌داشت: «آی گرگ! گرگ آمد» و کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بیل و چوب و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان می‌دوید و چون به محل می‌رسیدند اثری از گرگ نمی‌دیدند. پس برمی‌گشتند و ساعتی بعد باز به فریاد «کمک!گرگ آمد» دوباره دوان دوان می‌آمدند و باز ردی از گرگ نمی‌یافتند، تا روزی که واقعا گرگ‌ها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: «کمک» کسی فریاد رس او نشد و به دادش نرسید و الخ. . .

«احمد شاملو» که یادش زنده است و زنده ماناد، در ارتباط با مقوله‌ای، همین داستان را از دیدگاهی دیگر مطرح می‌کرد. می‌گفت: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ می‌گفت، حال اینکه شاید واقعا دروغ نمی‌گفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که: گله‌ای گرگ که روزان و شبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتی برمی‌آورند که در پس پشت تپه‌ای از آن جوانکی مشغول به چراندن گله‌ای از خوش‌ گوشت‌ترین گوسفندان وبره‌های که تا به حال دیده‌اند. پس عزم جزم می‌کنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت می‌طلبند.

گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان و زنان را که آنسوترک مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده می‌گوید: می‌دانم که سختی کشیده‌اید و گرسنگی بسیار و طاقت‌تان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که می‌گویم را عمل، قول می‌دهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که می‌گویم انجام دهید. مریدان می‌گویند: آن کنیم که تو می‌گویی. چه کنیم؟

گرگ پیر باران دیده می‌گوید: هر کدام پشت سنگ و بوته‌ای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌ای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌ای چنگ و دندان برید. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیه‌گاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید.

گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌ای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان. گرگ پیر اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند.

چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: «آی گرگ! گرگ آمد» صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار می‌کردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقب‌نشینی کنند و پنهان شوند.

گرگ‌ها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خویش گرفتند.

ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملۀ بدون خونریزی! را صادر کرد. گرگ‌های جوان باز از مخفی‌گاه بیرون جهیدند و باز فریاد «کمک کنید! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیندند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند.

ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حمله‌ای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمک‌خواهی چوپان جوان با همۀ رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش می‌داد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماق‌دار خبری نبود.

گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برۀ دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که می‌بایست.

از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بی‌آنکه به این «تاکتیک جنگی» گرگ‌ها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بی‌چارۀ بی‌گناه را برای ما طفل معصوم‌های آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفی کرده‌اند.

خب این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما می‌شود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار برای خودمان گرگی شده‌ایم! چه؟ اگر هنوز هم فکر می‌کنید که آن چوپان دروغگو بوده، یا کماکان دچار آن معصومیت قدیم هستید و یا این حکایت را به این صورت نخوانده بودید. حالا دیگر بهانه‌ای ندارید..


ابریشم 12-10-2010 12:13 PM

من با خدا غذا خوردم
پسركي بود كه ميخواست خدا را ملاقات كند او ميدانست براي
رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي بپيمايد. به همين دليل چمداني

برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه کرد و بي آنکه به

کسي چيزي بگويد، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف‏تر به يک

پارک رسيد، پيرمردي را ديد که در جال دانه دادن به پرندگان بود.

پيش او رفت و روي نيمکت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر ميرسيد،

پسرک هم احساس گرسنگي ميکرد. پس چمدانش را باز کرد و يک

ساندويچ و يک نوشابه به پيرمرد تعارف کرد. پيرمرد عذا را گرفت و

لبخندي به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن

کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي کردند،

بي آنکه کلمه‏اي با هم حرف بزنند. وقتي هوا تاريک شد، پسرک

فهميد که بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده بود که برگشت

و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و

لبخندي به او هديه داد. وقتي پسرک به خانه برگشت، مادرش با

نگراني از او پرسيد: تا اين وقت شب کجا بودي؟پسرک در حالي که

خيلي خوشحال به نظر ميرسيد، جواب داد: پيش خدا! پيرمرد هم به

خانه اش رفت. همسر پيرش با تعجب پرسيد: چرا اينقدر

خوشحالي؟ پيرمرد جواب داد: امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز

در پارک با خدا غذا خوردم

ابریشم 12-10-2010 12:15 PM

یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا

شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را

چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو

از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و

نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل

فروشگاه. چند دقیقه بعد….

در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی

آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با

صدای لرزان پرسید:

- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

behnam5555 12-12-2010 09:45 PM


در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟ عابد گفت: تا آن درخت برکنم؛
گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» باز ابلیس و عابد درگیر شدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی




اکنون ساعت 06:17 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)