پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

behnam5555 12-12-2010 09:50 PM


کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد...
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه‎ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدت دارد.
نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد...
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعره رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ اما سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوب‎پنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت...
سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد...؟!
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونه‎ای دست به دامن خدا نشده باشد.
ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود...
گاهی چشمانش را می‎بست، و سپس می‎گشود و دیگربار به خواندن ادامه می‎داد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی می‎خواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود...
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد، گویی طوفان مشت‎های گره کردهء خود را به بدنه هواپیما می‎کوفت، یا می‎خواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب می‎کرد و دیگربار فرود می‎آورد. اما این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد...
کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه می‎توانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد.
مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می‎گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، اما کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او می‎خواست راز این آرامش را بداند.
همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت می‌کرد.
سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند...؟!
دخترک به سادگی جواب داد : چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه می‎برد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است ...
گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب..!
بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه می‎کند و به مبارزه می‎طلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار می‎سازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی می‎سازد، آنچنان که هیچ اراده‎ای از خود نداریم و نمی‎توانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم.
همه اینگونه اوقات را تجربه کرده‎ایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسان‎تر از آن است که روی هوا، در پهنه آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم...
اما، به خاطر داشته باشیم، که پدر ما که در آسمان است و خلبانی هواپیما را به عهده دارد و با دست‌های آزموده و ماهر خویش آن را در پهنه بی‎کران زندگی هدایت می‎کند.
او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک می‎داند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. نگران نباشید...




ابریشم 12-12-2010 11:09 PM

روزی شیوانا متوجه شد که باغبان مدرسه خیلی غمگین و ناراحت است. نزد او رفت و علت ناراحتی اش را جویا شد.
باغبان که مردی جاافتاده بود گفت: راستش بعدازظهرها که کارم اینجا تمام می شود ساعتی نیز در آهنگری پای کوه کار می کنم.
وقتی هنگام غروب می خواهم به منزل برگردم هنگام عبور از باریکه ای مشرف به دره جوانی قلدر سرراهم سبز می شود و مرا تهدید می کند که یا پولم را به او بدهم و یا اینکه مرا از دره به پائین پرتاب می کند.
من هم که از بلندی می ترسم بلافاصله دسترنجم را به او می دهم و دست خالی به منزل می روم. امروز هم می ترسم باز او سرراهم سبز شود و باز تهدیدم کند که مرا به پائین دره هل دهد!
شیوانا با تعجب گفت: اما تو هم که هیکل و اندامت بد نیست و به اندازه کافی زور بازو برای دفاع از خودت داری!
پس تنها امتیاز آن جوان قلدر تهدید تو به هل دادن ته دره است. امروز اگر سراغ ات آمد به او بچسب ورهایش نکن. به او بگو که حاضری ته دره بروی به شرطی که او را هم همراه خودت به ته دره ببری! مطمئن باش همه چیز حل می شود.
روز بعد شیوانا باغبان را دید که خوشحال و شاد مشغول کار است.
شیوانا نتیجه را پرسید.
مرد باغبان با خنده گفت: آنچه گفتید را انجام دادم. به محض اینکه به جوان قلدر چسبیدم و به او گفتم که می خواهم او را همراه خودم به ته دره ببرم ، آنچنان به گریه و زاری افتاد که اصلا باورم نمی شد. آ
ن لحظه بود که فهمیدم او خودش از دره افتادن بیشتر از من می ترسد. به محض اینکه رهایش کردم مثل باد از من دور شد و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد…
شیوانا با لبخند گفت: همه آنهایی که انسان ها را تهدید می کنند از ابزارهای تهدیدی استفاده می کنند که خودشان بیشتر از آن ابزارها وحشت دارند.
هرکس تو را به چیزی تهدید می کند به زبان بی زبانی می گوید که نقطه ضعف خودش همان است.
پس از این به بعد هر گاه در معرض تهدیدی قرار گرفتی عین همان تهدید را علیه مهاجم به کار بگیر. می بینی همه چیز خود به خود حل می شود…


سخن روز :شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم بردار


shokofe 12-13-2010 04:08 PM


این پیام نه تنها برای بچه هایمان بلکه برای همه ما که در این جامعه امروزی زندگی می کنیم موثر می باشد.








یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی




در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته

شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح

سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای

پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

رئیس پرسید: ((آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟))

جوان پاسخ داد: ((هیچ.))

رئیس پرسید: ((آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟))

جوان پاسخ داد: ((پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های

مدرسه ام را پرداخت می کرد.))

رئیس پرسید: ((مادرتان کجا کار می کرد؟))

جوان پاسخ داد: ((مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.))

رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.

جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.

رئیس پرسید: ((آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟))

جوان پاسخ داد: ((هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و

کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.))

رئیس گفت: ((درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید،

و سپس فردا صبح پیش من بیایید.))

جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.

وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.

مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان

نشان داد. جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش

سرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده،

و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک

بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.

این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا

او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود

برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.

بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش

یواشکی شست.

آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند.

صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.

رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید:

((آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید

و چه چیزی یاد گرفتید؟))

جوان پاسخ داد: ((دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.))

رئیس پرسید: ((لطفاً احساس تان را به من بگویید.))

جوان گفت:

1-اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.

2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار

است برای اینکه یک چیزی انجام شود.

3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

رئیس شرکت گفت: ((این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.))

می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را

برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید.

بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد.

هر کارمندی با کوشش و بصورت گروهی کار می کرد. عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت.



یک بچه، که حمایت شده و هر آنچه که خواسته است از روی عادت به او داده اند،

((ذهنیت مقرری)) را پرورش داده و همیشه خودش را مقدم می داند. او از زحمات والدین خود

بی خبر است. وقتی که کار را شروع می کند، می پندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد، زمانی که

مدیر می شود، هر گز زحمات کارمندانش را نمی فهمد و همیشه دیگران را سرزنش می کند. برای این جور شخصی،

که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد، ممکن است یک مدتی موفق باشد، اما عاقبت احساس کامیابی نمی کند.

او غر خواهد زد و آکنده از تنفر می شود و برای بیشتر بدست آوردن می جنگند. اگر این جور والدین حامی هستیم،

آیا ما داریم واقعاً عشق را نشان می دهیم یا در عوض داریم بچه هایمان را خراب می کنیم؟



شما می توانید بگذارید بچه هایتان در خانه بزرگ زندگی کنند، غذای خوب بخورند، پیانو بیاموزند،

تلویزیون صفحه بزرگ تماشا کنند. اما هنگامی که دارید چمن ها را می زنید، لطفاً اجازه دهید آن را تجربه

کنند. بعد از غذا، بگذارید بشقاب و کاسه های خود را همراه با خواهر و برادر هایشان بشویند.

برای این نیست که شما پول ندارید که مستخدم بگیرید، می خواهید که آنها درک کنند، مهم نیست که

والدین شان چقدر ثروتمند هستند، یک روزی موی سرشان به همان اندازه مادر شخص جوان سفید خواهد شد.

مهم ترین چیز اینست که بچه های شما یاد بگیرند که چطور از زحمات و تجربه سختی قدردانی کنند و

یاد بگیرند که چطور برای انجام کارها با دیگران کار کنند.


behnam5555 12-15-2010 10:43 PM

دزد- ناصر زراعتي
 





دزد ( 1 )

ناصر زراعتي


دزد را اول هادي ـ پسر عزيز خانوم ديده بود .
ساعت سه و نيم بعد از نصفه شب بود. از خواب بيدار شدم، رفتم دس به آب، داشتم بر مي گشتم برم دوباه بخوابم. با خودم گفتم برم يه نيگايي به ماشينه بندازم.
هادي پيكان جوانان قرمز رنگ مدل پنجاه و پنجش را تازگيها خريده و حسابي بهش مي رسد. اتاق و شيشه هاي پيكان هميشه برق مي زند. شبها آن را جلو پنجره
خانه شان تو كوچه شش متري معصومي بغل ديوار پارك مي كند، با آنكه برايش هم سويچ مخفي گذاشته و هم دزدگير، باز هم محض احتياط، فرمانش را به ميله صندلي جلو، با زنجير كلفتي قفل مي كند. پخش صوت كشويي اش را هم هر شب در مي آورد و نمي گذارد تو ماشين بماند.
در حياطو كه وا كردم ديدمش، رو صندلي جلو ب. ام. و. اكبرآقا چمباتمه زده بود. در ب. ام. و. واز بود اولش فكر كردم خود اكبر آقاست. اصلاً متوجه صداي واز شدن در حياط نشد. تو تاريكي نيگا كردم. خواستم بگم. سام عليك، اكبر آقا، چيكار مي كني؟ كه يهو چشمم افتاد به كله طاسش، شصتم خبردار شد كه يارو دزده. داشت با پيچ گوشتي همچين تند و فرز، پخش صوتو واز مي كرد. شيشه بغل دستو شيكونده بود و درو واكرده بود. با خودم گفتم: چيكار كنم؟ اگه هم الان داد بزنم ملتو خبر كنم متوجه مي شه. و ممكنه در ره. يواش رفتم طرف ب. ام. و. ديدم يه جفت دمپايي رو زمينه. هه، هه...دمپايي هاشو درآورده بود. رفتم جلوتر و يهو درو محكم بستم و هوار كشيدم: آي دزد....آي دزد.....
اكبر ـ پسر حاجي اسداللهي ـ صاحب ب. ام. و. اولين كسي بود صداي هادي را شنيده بود و از خواب پريده بود.
رو پشت بوم خوابيده بودم، درست بالا سر ب. ام. و. كه يهو با صداي آي دزد...آي دزد.... از جام پريدم. گفتم: اي دل غافل ديدي ب. ام. و. رو بردن!
اكبر آقا كارمند بانك اعتبارات است. دو سالي مي شود كه ـ بعد از فروختن ژيانش ـ اين ب. ام. و. شيري رنگ 2002 دو در را خريده. اين تنها ب. ام. و. كوچه معصومي است. هر چند مدل پايين است، اما هم صاحبهاي قبلي و هم اكبر آقا آن را خوب نگه داشته اند و «تميز تميز» مانده. ديشب ـ د رتمام طول اين دو سال ـ اولين بار بوده كه اكبر آقا يادش رفته ترمز و كلاج را قفل كند. آخرهاي شب با حاج آقا و حاج خانوم و زن و بچه چهار پنج ماهه اش،‌از خانه عمه خانوم بر مي گردند بچه خواب بوده و اكبر آقا مجبور مي شود بچه را خودش بغل كند و همان طور بچه بغل، در ب. ام. و. را قفل مي كند.
گفتم ديدي پسر؟ يه امشب ترمز و كلاجو قفل نكرده ها! همون طور با شورت و عرقگير پريدم لب پشت بوم و پايين، تو كوچه رو نيگا كردم. ديدم هادي خان محكم در جلو ب. ام. و. رو رو گرفته و دو دستي داره فشار مي ده و داد مي زنه آي دزد .... اي دزد....منم بنا كردم داد زدن: آي دزد..... آي دزد......
حاجي اسداللهي كه تو حياط، با حاج خانوم روي تختخواب چوبي مي خوابند از صداي داد و فرياد اكبر آقا از خواب مي پرد.
يكهو پريدم از جام. تند دويدم دمپايي هامو پا كردم و داشتم مي رفتم دم در كه يادم افتاد با عرق گير صورت خوشي نداره برم بيرون. برگشتم تند كتمو كه همون ديشب ـ بعد برگشتن از مهموني تو حياط در آورده بودم و انداخته بودم رو صندلي ور داشتم و تنم كردم. مادر اكبر از خواب پريد و پرسيد چي شده؟ كجا داري ميري اين وقت شب؟ همون طور كه مي دويدم طرف در حياط داد زدم آي دزد ... آي دزد.... درو واكردم و دويدم توي كوچه:
عزيز خانوم با صداي هادي از خواب پريده بود و شوهرش ميرآقا را از خواب بيدار كرده بود.
وا....خواب بودم ها...يهويي ديدم هادي داره داد ميزنه. گفتم نكنه خواب مي بينم؟ يا بازم هادي تو خواب داد و بيداد راه انداخته. اما ديدم نه مث اينكه صداش از تو كوچه مياد اقارو تكون دادم و گفتم پاشو اقا...هادي مونه ....بعدش پريدم چادرمو انداختم سرم و دويدم تو كوچه .....
هادي تعريف مي كند:
يارو دزده تا ديد من درو بستم و داد زدم آي دزد...آي دزد... از جاش پريد شخش صوتو كه تازه وا كرده بود، انداخت كف ماشين و پريد طرف در، اما من درو سفت گرفته بودم. دزده كه ديد نمي تونه و زورش نمي رسه در رو واكنه، شروع كرد به التماس كه:‌تو رو خدا، جون مادرت بذار برم....اما من همين جور داد مي زدم، آي دزد...آي دزد....بعدش دزده، خواست با پيچ گوشتي بزنه تو سر و صورتم كه سرمو دزديدم. دوباره حمله كرد. يه مشت خوابوندم تو چونه اش. اونم پيچ گوشتي را ول داد طرفم، جا خالي دادم، نوك پيچ گوشتي گرفت به شونه م. ايناهاش پوست شونه مو برده، نيگا! منم درو ول كردم. دزده درو وا كرد و پريد بيرون و رفت طرف پايين كوچه. منم دنبالش.
اكبر كه زنش از خواب پريده بود و تو رختخواب از ترس داشته مي لرزيده، تند زير شلواري اش را مي پوشد و پيرهنش را تن مي كند و بي آنكه دكمه هايش را ببندد دوباره مي آيد سر پشت بام.
ديدم دزده در ماشينو واكرد و هادي خانو پرت كرده اونور كوچه و خودش رفت طرف پايين كوچه. خواستم از رو پشت بوم بپرم رو گردنش كه ديدم حاج آقامون در خونه رو واكرد و دويد بيرون.....
حاجي اسداللهي مي گويد:
درو كه واكردم ديدم هادي خان پرت شد و سط كوچه و يارو دزده دويد طرف من. پريدم جلو بگيرمش، ديدم بكهو برگشت دوباره طرف ب. ام. و.
عزيز خانوم مي گويد:
واي خداجون ....همچين زد تخت سينه هادي كه طفلك پنج متر پرت شد اون ور رو زمين. من بنا كردن جيغ كشيدن ....دزده دويد طرف پايين كوچه كه حاج اسداللهي از خونه شون در اومد. دزده تا حاج آقا رو ديد، برگشت دوباره طرف ماشين اكبرآقا.
هادي مي گويد:
داشتم مي گرفتمش ها...يهو جا خالي داد و برگشت طرف ب. ام. و. يهو مادرمو ديدم. داد زدم ننه، ننه، برگرد برو خونه، ممكنه بزنتت ...مادرم شروع كرد داد زدن. خودم دويدم دنبال يارو. ديدم رفت دمپايي هاشو از جلو در ب. ام. و. ورداشت و دوباره برگشت و دويد و از دستم رفت.
اكبر مي گويد:
ديدم الانه كه بزنه حاج آقا مونو پرت كنه وسط كوچه. خواستم بپرم رو سرش، يهو چشمم افتاد به يه پاره آجر رو پشت بوم كه خانوم صبا مي ذاره رو رختخواب كه باد نبره، پاره آجرو ورداشتم و پرت كردم رو سرش.....
حاجي اسداللهي مي گويد:
ديم برگشت از جلو ماشين يه چيزي ورداشت و گذاشت زير بغلش و دوباره دويد طرف من. هادي خان داشت از جايش بلند مي شد، يارو لامسب همچين داشت
مي دويد كه ديدم اگه بخوام جلوش وايسم، ممكنه بزنه پرتم كنه اون ور . ديدم يكهو يك چيزي خورد تو سرش و پهن شد رو زمين.
دمپايي ها از دست دزد مي افتد. دزد سرش را مي چسبد خون سرازير مي شود. از سر طاسش مي ريزد رو صورتش و كف دستهايش را خيس مي كند و از لاي انگشتانش بيرون مي زند. مي نشيند رو زمين. حاجي اسداللهي تا مي رسد بالا سرش با لگد مي زند به آبگاهش. فرياد دزد به هوا مي رود و پهن مي شود كف كوچه. هادي كه از جا بلند شده مي آيد و مي افتد به جان دزد و حالا نزن و كي بزن. عزيز خانوم هم از راه رسيده نرسيده لنگه كفشش را در مي آورد و بنا مي كند تو سرو كله دزد زدن.
اكبر كه از پله هاي نردبان سريع پايين آمده از حياط گذشته و از در بيرون زده
مي رسد بالا سر دزد.
حالا، تمام اهل محل از سر و صدا و داد و هوار بيدار شده اند. عده اي از خانه هايشان بيرون آمده اند و خواب آلوده تو تاريكي كوچه، دور خود مي چرخند و جماعتي هم از پنجره ها و لب پشت بام ها و بالكنها، سرك مي كشند.
دزد مي افتد به التماس: «تو رو قرآن، تورو ابوالفضل نزنين،‌غلط كردم در نمي رم ...» و با كف دست، خون را از چشمهايش پاك مي كند.
حاجي اسداللهي و اكبر و هادي دزد را مي كشانند مي آورند نزديك ب.ام.و. و اكبر مي دود، در ماشين را باز مي كند. چشمش كه ميافتد به شيشيه شكسته بغل، بر مي گردد و خشمگين كشيده محكمي مي زند توي صورت دزد و فحش خواهر و مادر را مي كشد به او.
هادي مي گويد :اكبر آقا داشت پخش صوتو واز مي كرد.»
اكبر مي رود تو ب.ام.و. و پخش صوت را كه هنوز سيمهايش وصل است و افتاده كف ماشين، بر مي دارد نگاه مي كند.
حاجي اسداللهي رو مي كند به هادي: «هادي خان» قربونت بپر تلفن كن كلانتري، مأمور بفرستن ....»
دزد تا اسم كلانتري را مي شنود،‌دست حاجي اسداللهي را مي گيرد و بنا
مي كند به قسم و آيه دادن و عجز و لابه كرن: آقا، غلط كردم، تورو خدا تلفن نكنين، بذارين برم، من كه چيزي ندزديم .»
اكبر عصباني از در ب.ام.و. بيرون مي آيد و يقه را مي چسبد: «چيزي ندزديدي؟! مرديكه پفيوز! شيشه ماشينو شيكوندي، پخش صوتو داغون كردي، اگه سر
نمي رسيدم همه چي رو دزديده بودي حالا مي گي چيزي ندزديدم ؟! رو برم، اكه هي...»
عزيز خانوم، لنگه كفش به دست، دم در خانه شان ايستاده و ماجرا را با آب و تاب براي عاليه خانوم و همسايه هاي ديگر تعريف مي كند.
هادي وسط كوچه ايستاده و انگار دارد فكر مي كند از كجا تلفن بزند به كلانتري كه آقاي وكيلي همسايه ديوار به ديوار عزيز خانوم پيژاما به پا و عرقگير ركابي به تن،
مي گويد: «هادي خان، بفرما، بيا از خونه ما تلفن بزن.» و دست هادي را مي گيرد و همراه خود مي برد تو خانه شان.
دزد هنوز دارد التماس مي كند: «مردم،‌مسلمونا، شمارو به هركي كه
مي پرستين،‌ولم كنين، بذارين برم من زن و بچه دارم. از زور بدبختي و بيكاري مجبور شدم بيام دزدي، به ولاهه من اينكاره نيستم. اولين بارم بود. آبروم مي ره...»
عاليه خانوم كه خودش را انداخت وسط معركه، رو به دزد مي گويد:« تو؟ مرتيكه عملي! تو زن و بچه داري؟ تو؟ تو هر شب بيخ اين كوچه تنگه نشستي هروئين
مي كشي. واسه پول هروئينت هم هس كه اومدي دزدي...»
دزد ـ پا برهنه و لرزلرزان ـ با سر و صورت خونالود رو مي كند به عاليه خانوم: «خواهر من چرا تهمت مي زني من كجام عمليه؟ من پول ندارم خرج شام و ناهار زن و بچه مو بدم پول ندارم كرايه خونه مو بدم، يه سال آزگاره بيكارم من بدبخت از كجا پول مي آرم برم هروئين بكشم؟ عاليه خانوم مي خواهد دوباره بپرد به دزد كه زن آقاي وكيلي دستش را مي كشد «نه عاليه خانوم جون اون يارو نيس. اون مرتيكه هروئينيه يكي ديگه س.»
حاجي اسداللهي بر مي گردد طرف دزد كه حالا بيست سي نفري زن و مرد و بچه دوره اش كرده اند و كنج ديوار كز كرده و با زخم سرش و خون دلمه بسته روي آن ور مي رود «ولت كنيم تا دوباه فردا شب بري سراغ ماشين يه بدبخت ديگه، يا از ديوار خونه مردم بالا بري؟»
دزد به پاي حاجي اسدللهي مي افتد: «قول مي دم ديگه دزدي نكنم. غلط كردم ...تقاصمو پس دادم. بذارين برم جونمردي كنين. گذشت داشته باشين. نذارين آبروم پيش سرو همسر بره.»
اكبر سينه صاف مي كند و انگشت اشاره اش را تهديد كنان به طرف دزد تكان
مي دهد: «وقتي رفتي چند سال تو زندون آب خنك خوردي، اون وقت آدم مي شي و ديگه دور ور اين جور كارا نمي گردي.»
پيرمردي كه از پايين كوچه آمده بود و در جمع راه باز كرده بود، به سيگارش كه نوك چوب سيگار درازي دود مي كند، پك مي زند: «خب ولش كنين بره بابا، خودش
مي گه غلط كرده ديگه ....»
اكبر براق مي شود تو سينه پيرمرد: ولش كنيم بره؟ دكي! پس توون شيشه و پخش صوت ماشينو كي مي ده؟ شوما!»
عزيز خانوم برمي گردد طرف پيرمرد:«بابا جون مگه نشنيدي توبه گرگ مرگه؟ ها! بايد بره زندون تا درس عبرت بگيره و ديگه از اين غلطا نكنه.»
هادي از در خانه اقاي وكيلي مي آيد بيرون و لبخند پيروزي بر لب مي رود طرف جمعيت: »تلفن زديم كلانتري. گفتن نيگرش دارين، مواظب باشين در نره، همين حالا مأمور مي فرستن.»

behnam5555 12-15-2010 10:46 PM

دزد ( 2 )

ناصر زراعتي



دزد كنار ديوار زانو مي زند و سرش را تو دستهاش مي گيرد.
جماعت يكي دو قدم عقــب مي كشنــد و ساكــت مي ايستنـــد و او را تمـــاشـــا
مي كنند. اكبر و هادي شروع مي كنند با هم حرف زدن.
پسر بچه هشت نه ساله ‌اي از لاي پاهاي جمعيت راه باز مي كند مي آيد جلو دزد مي ايستد و به او خيره مي شود.
دزد سر بر مي دارد و جماعت را نگاه مي كند. چشمش به پسر بچه مي افتد «آقا پسر، پير شي الهي برو يه چيكه آب بيار بخوريم.»
پسرك از ميان جمعيت عقب عقب بيرون مي آيد و مي دود طرف خانه شان.
جوانكي آشفته مو كه دكمه هاي پيرهنش باز است جمعيت را مي شكافد و پيش مي آيد: «چي شده؟»
اكبر و هادي و عزيز خانوم ـ درهم و برهم ـ ماجرا را برايش تعريف مي كنند.
جوانك رو مي كند به دزد: «آخه برادر من،‌اينم شد كار؟ خجالت بكش، پاشو، پاشو برو پي كارت ....» و دست دزد را مي گيرد و از جا بلندش مي كند. چشمهاي دزد از خوشحالي برق مي زند.
حاجي اسداللهي و اكبر جلو جوانك و دزد را مي گيرند« كجا! تازه تلفن كرده يم كلونتري، الانه مأمور مي آد»
جوانك كه بور و خيط شده، دست دزد را ول مي كند و بنا مي كند با آنها بحث و جدل كردن دزد دوباره مي نشيند كنار ديوار.
هر كس چيزي مي گويد همه درهم و برهم حرف مي زنند.
پسر بچه ـ كاسه پلاستيكي پر از آب در دست ـ از ميان جمعيت راه باز مي كند و مي رود جلو دزد مي ايستد. دزد كاسه را از پسرك مي گيرد و نصف آب را يكنفس مي نوشد و بعد بقيه اش را كم كم مي ريزد كف دستش و با آن چشمهاي خونالودش را مي شويد. كاسه خالي را مي دهد دست پسرك: «خدا عوضت بده پسر جون، خير ببيني....»
پسرك كاسه را مي گيرد و يكي دو قدم عقبتر مي ايستد به تماشا.
دو سه خانه بالاتر زن و مرد ميانسالي ايستاده اند. مرد چاق است و عرقگير چركمرده اي به تن و پيژاماي راه راه و دمپايي لاستيكي قهوه اي رنگي به پا دارد و كلاه نخي سياه رنگي بر سر كچل كشيده و دستهايش را روي سينه به هم پيوسته و هي به طرف جمعيت سرك مي كشد. زنش، پا برهنه، چادري بر سر انداخته و رو گرفته است.
مرد مي گويد: «برم ببينم چه خبر شده...»
زن دستش را مي كشد و مي گويد: «كجا مي خواي بري؟ به تو چه؟ »
مرد مي گويد: «بذار برم ببينم چي مي شه زن!»
زن مي گويد: «هرچي بخواد بشه مي شه. تو چيكار داري؟ سر پيازي، ته پيازي؟
مرد مي گويد: «حالا اگه برم آسمون به زمين مي آد؟.»
زن مي گويد: «نخير. اما يهو ديدي پريدن به هم. تو رو هم مي زنن. خوشت مياد كتك بخوري؟ تنت ميخاره؟»
مرد مي گويد: «آخه زن، كي به من كار داره؟ مي رم يه نيگايي مي كنم بر
مي گردم. اين همه آدم اونجاس كوري؟ نمي بيني؟»
زن مي گويد: «نخير لازم نكرده. اگه مي خواي نيگا كني همين جام مي توني ....»
مرد كه كلافه شده بر مي گردد، پشت به زن مي كند و دو سه قدم جلو مي رود.
زن داد مي زند «اوهوي! كجا؟ نري ها!»
مرد بر مي گردد رو به زن و غضبناك مي گويد: «نترس سليطه! نمي رم..واه...» و پشتش را مي كند سمت زن يك پايش را كمي از زمين بلند مي كند و صدايي از خودش در مي آورد؛ كشيده و زوزه مانند
زن مي گويد: «خاك بر سرت كنن. خجالت نمي كشي؟‌مرتيكه لندهور.»
مرد سر بر مي گرداند سمت زن و مي خندد: «خوب شد؟ خوشت اومد؟»
زن مي گويد: «خاك بر سرت...»
از سر كوچه دوتا پاسبان سوار بر موتور گازي ـ يكي در حال رانندگي و ديگري نشسته بر ترك ـ سرو كله شان پيدا مي شود. با ديدن جماعت مي پيچند تو كوچه و مي آيند طرف جمعيت.
اكبر تا چشمش مي افتد به پاسبانها مي گويد:« اومدن....مأمورا اومدن...»
جماعت به هم مي ريزند و از دور و بر دزد پراكنده مي شوند. دزد هراسان از جا بلند مي شود و پاسبانها را نگاه مي كند. موتور نزديك جمعيت مي ايستد. پاسباني كه بر ترك موتور نشسته مي پرد پايين. بلندقد است و يغور و روي بازو پيرهنش نشان«جودو» چسبانده. هفت تيرش را در كمر جا به جا مي كند، جمعيت را كنار
مي زند و مي پرسد: «سارق كو؟ كدومه؟»
حاجي اسداللهي جلو مي رود به پاسبان سلام مي كند و دزد را نشان مي دهد: «ايناهاش سركار!»
پاسبان مي رود طرف دزد و بي مقدمه محكم مي خواباند بيخ گوشش و اورا
مي گيرد زير مشت و لگد.
دزد بنا مي كند به داد و هوار: «چرا مي زني نامسلمون! جرا مي زني؟ خب ببر كلونتري ديگه! چرا كتك مي زني؟»
جوانك مي رود جلو دست پاسبان را مي گيرد«چرا كتكش مي زني؟ خدا رو خوش نمي آد، سركار!»
پاسبان براق مي شود تو سينه جوانك :«به توچه مربوطه»
«به من چه ؟ مرد حسابي زورت به اين بدبخت خدازده رسيده؟ ذليل گير آوردين؟ تو مأمور دولتي، تو وظيفه تو انجام بده. حق نداري مردمو كتك بزني
«آخه مرتيكه سارقه»
«خب سارقه كه سارقه. تو بايد كتكش بزني»
« پس چي؟»
يكي به دو بالا مي گيرد . پاسبان ديگر يك پايش را تكيه داده به زمين، با خونسردي سيگار دود مي كند و پوزخند زنان آنها را نگاه مي كند. پيرمرد و چندنفر ديگر پا درمياني مي كنند و جوانك را عقب مي كشند پاسبان دستبندي را كه به كمربندش بسته باز مي كند و دست دزد را مي گيرد.
دزد مي افتد به التماس: «به خدا فرار نمي كنم، سركار! باهاتون ميام ديگه لازم نيس دستبند بزنين.»
پاسبان همانطور كه مچ دستهاي دزد را تو حلقه هاي دستبند مي اندازد و آن را قفل مي كند مي گويد: «خفه....» بعد رو مي كند به جمعيت: «شاكي كيه؟»
حاجي اسدللهي رو مي كند به اكبر: «لباستو بپوش باهاشون برو كلانتري...اينجاس سركار....الان آماده مي شه مي آد.»
اكبر مي دود سمت خانه. پاسبان همانطور كه دست دزد را تو دست دارد، رو به جمعيت مي گويد: « كسي ماشين نداره ما ور برسونه كلانتري؟»
هادي كه حالا لباس پوشيده و سويچ پيكان جوانانش را در دست مي چرخاند
مي گويد: «چرا سركار. در خدمتيم»
پاسبان سوار بر موتور سيگارش را خاموش مي كند«پس من برم سركار حقدوست؟»
پاسبان مي گويد «باشه برو»
پاسبان سوار بر موتور دور مي زند، گاز مي دهد و مي رود.
هادي در پيكان را باز مي كند بوق دزدگير به صدا در مي آيد جمعيت جا مي خورند. هادي مي خندد و بوق دزد گير را قطع مي كند بعد قفل زنجير را باز مي كند سويچ مخفي را مي زند پشت فرمان مي نشيند دنده را مي گذارد خلاص و استارت
مي زند. موتور روشن مي شود دو سه تا گاز پشت سر هم مي دهد، بعد چراغهاي جلو را روشن مي كند، شيشه بغل دستش را مي كشد پايين و به پاسبان
مي گويد« بفرماين سركار...»
پاسبان در عقب را باز مي كند و دزد را هل مي دهد تو پيكان و خودش مي نشيند كنارش. اكبر لباس پوشيده ـ دوان دوان ـ مي آيد مي نشيند جلو، كنار هادي و بر
مي گردد سمت پاسبان: «مي بخشين سركار،پشتم به شماست.»
هادي كلاج را مي گيرد، دنده عقب را مي گذارد و بر مي گردد خودش را مي اندازد رو پشتي صندلي و از شيشه عقب بيرون رانگاه مي كند پيكان آرام آرام عقب
مي رود.
جمعيت پراكنده مي شوند.
پسر بچه كاسه ره دست وسط كوچه ايستاده و از پشت شيشه پيكان دزد را نگاه مي كند
پيكان همچنان عقب عقب مي رود.
عزيز خانوم مي رود خودش را به پيكان مي رساند و از شيه بغل به هادي مي گويد: «زود بياي ها؟!»
هادي مي گويد «باشه ...برو خونه ديگه.»
پيكان نرسيده سر كوچه كه جاجي اسداللهي دمپايي دزد را ـ انگار موش مرده نجسي ـ نوك انگشت گرفته مي دود و داد مي زند: «وايستين....دمپايي ش ....كفشش....»
هادي ترمز مي كند حاجي اسدللهي دمپايي ها را از شيشه باز بغل مي دهد دست دزد.
پيكان دوباره عقب عقب مي رود تا مي رسد سر كوچه، بعد مي پيچد تو خيابان و زوزه كشان دور مي شود.
جماعت مي روند خانه هاشان.


راوي از آغاز ماجرا روي مهتابي مشرف به گوچه معصومي نشسته، بر مي خيزد و سيگاري روشن مي كند
حالا ديگه هيچ كس تو كوچه نيست.
از دور خروسي مي خواند و خروسهاي ديگر از خانه هاي نزديكتر جوابش را
مي دهند. سگي در دور دست پارس مي كند
سپيده مي دمد.
راوي ته سيگارش را پرت مي كند تو كوچه. ته سيگار روشن مي افتد تو باريكه لجن ـ آبي كه از جوي كوچك وسط كوچه رد مي شود. جلز و لز مي كند و نوك درخشانش سياه مي شود.
راوي از پنجره مهتابي به اتاقش مي رود و روي تخت دراز مي كشد.

پایان

behnam5555 12-15-2010 10:52 PM

بن بست - قاسمعلي فراست
 



قاسمعلي فراست



درباره نويسنده
فراست، قاسمعلي. متولد 1338. گلپايگان. داستان نويس و روزنامه نگار. وي تحصيلات ابتدايي و متوسطه اش را در گلپايگان گذراند و از دانشگاه علامه طباطبايي تهران در رشته ادبيات فارسي ليسانس گرفت. اولين اثرش را در سال 1360چاپ شد. آثارش: داستان كودكان و نوجوانان: افطاري، تار و پود،
مجموعه داستان: زيارت، خانه جديد
رمان: نخلهاي بي سر، روزهاي برفي(نوجوانان)
نمايشنامه: بن بست


بن بست ( 1 )

و لا تكونوا كالذين نسوالله فانسهم انفسهم.....
«كلام‌الله مجيد»



همه چيز از آن روز شروع شد. روزي كه اولين قصه اش را در روزنامه چاپ كردند.
وقتي كه قصه اش را در روزنامه ديد انگار قد كشيد. آن را به چند روزنامه و مجله ديگر هم نشان داد تا يكي از مجله ها با چاپ مجدد آن موافقت كرد. اما اين بار هم طرح داستانش تو دل بروتر بود و هم چاپش.
يك روز كه براي چندم بار داستان را براي زنش مي خواند گفت:
ـ معصوم چقدر خوب مي شد اگه هر چند روز يه بار يه قصه مي نوشتم. هر كدومشونو مي دادم به يه مجله برام چاپ كنن....آن وقت هم پول بهم مي دادن و هم معروف و سرشناس مي شدم ...چقدر آدم صب بره تو اون خراب شده و شب برگرده .....صب بره ...و آنوقتم چي؟ غير از هم اتاقي هاش و چندتاي ديگه هيچكس نشناسدش ...
وزنش با ترديد جواب داد:
ـ خوبه...ولي من از يه چيز مي ترسم.
ـ از چي؟ از اينكه يه وقت كارم نگيره و پول به قدر كافي بهمون نرسه؟
ـ نه، از اين نمي ترسم، ترس من از اينه كه....ببين قاسمي من اينو چند روزه مي خوام بهت بگم، تو از روزي كه قصه هاتو چاپ مي كنن ها يه آدم ديگه اي شدي. قبلاً هر وقت از اداره مي اومدي و مهدي مي اومد جلوت بال در مي آوردي و بغلش مي كردي. مينداختيش بالا و مي گرفتيش...از بس مي بوسيديش صداشو در مي آوردي،
مي اومدي هر چه داشتي با من مي گفتي منم حرفمو براتو مي زدم...حالا من هيچ، مرده شور منم برد؛ اما تو اين چند روزه اصلاً محل بچه تم نميذاري.....همش چپيدي توي اون اتاق و كتاب و قلم و كاغذ دور و برت ولو مي كني، حالا جمع كردنشونم با منه بمونه...يه حرفي رو مي خوام باهات بزنم زودي ميگي فعلاً وقتشو ندارم....آخه مگه اون آقاي احمدي دوست تو نيس كه هم مطالعه شو ميكنه هم نوشتنشو، برازنش يه شوهر خوبه برا بچه هاشم يه پدر خوب؟
ـ دهه يعني چه...طوري ميگي برا زن و بچه هاش فلانه كه انگار من زن .و بچه مو دوس ندارم...تو اگه يه روز ديدي كه من كسر لباس و خورد و خوراك تو و بچه م گذاشتم آنوقت حق داري بقيه رو به رخ من بكشي نه حالا كه هر كسم بشنفه خيال مي كنه ما راس راسي در جيبمون تنگه.
ـ كي من خواست بگم در جيبت تنگه ....من مي خوام بگم آدم غير از اين چيزهايي كه گفتي به چيز ديگه اي هم احتياج داره.
ـ خيلي خب، من الان يه قصه ي ديگه س تا فردا باس تموم كنم...بقيه شو بگذار برا بعداً.

اين دفعه قصه اش را هر جا برد يك ايراد گرفتند و آخر سر هم نمي دانست بالاخره كدام ايراد وارد است. خواست به همه متن دست بزند و نظراتي را كه داده شده بود كلاً اصلاح كند اما ديد چنان آش شلمه قلمكاري مي شود كه به دل خودش هم
نمي چسبد.
راهي نديد جز اينكه سراغ مجله اي برود كه كمترين ايراد را گرفته بود. آنچه را خواسته بودند عوض كرد و ديد كه اين بار با چاپش موافقت شد.
به خانه اش كه مي آمد احساس كرد همه سلامش مي كنند و به همديگر نشانش مي دهند و مي گويند: آقاي قاسمي ي قصه نويسه ها.
مي خواست هر چند قدمي كه بر مي دارد يكي جلويش خم شده بگويد: سلام آقاي قاسمي ...عجب قصه هايي مي نويسي. و او سري تكان بدهد و رد شود: اگر هم چندتايي زياد دور و برش لوليدند يك كلمه مرسي هم علاوه بر حركت سر به زبان بياورد و آنها را ترك كند.
به يكي از دكه هاي روزنامه فروشي كه رسيد مجله زن روز هفته گذشته را باز كرد و چندي به قصه ي حودش نگاه كرد.
معصومه زن آقاي قاسمي از اينكه ميديد قصه هاي شوهرش چاپ مي شد خوشحال بود اما كمتر وقتي بود كه شوهرش با او صحبت بنشيند مگر زمانيكه او قصه جديدي نوشته بود كه معصومه مجبور مي شد آنرا بشنود:
ـ معصوم! معصوم! بيا يه قصه س برات بخونم.
ـ آخه دارم لباس مي شورم.
ـ اِ ....بگذار اونجا بعداً هم ميشه لباسو شست ..... بيا مي خوام ببرمش روزنامه ببين چطوره.
ـــ بابا جون آبم يخ ميكنه آخه.
ـ بيا ديگه تو هم....اِ...گندشو درآوردي.
وقتي هم قصه اش براي زن خوانده ميشد ادامه ميداد:
ـ يكي از دوستهام امروز تلفن كرد. خيلي از قصه ِ «نسيم» خوشش اومده بود. دايي جان مي گفت: «يكي از همكارهام از قصه ت تعريف مي كرد. بهش گفتم اتفاقاً خواهر زاده منه ....بچگي هاشم وقتي مي اومد خونه ي من كتاب از دستش نمي افتاد»
از مجله كه تلفن كردند چند كلمه از قصه اش خوانده نمي شود به زنش گفت:
ـ بگو آقا مطالعه دارن، ميگم بعداً باهاتون تماس بگيرن.
اين جوابي بود كه زن بايد دقيق انجام مي داد. نه يك كلمه كمتر و نه يك كلمه بيشتر. فرق هم نمي كرد كه مجله يا روزنامه چكار داشته باشد. جوابي كه آقاي قاسمي از زن
مي خواست همين بود:
ـ آقا مطالعه دارن ميگم بعداً باهاتون تماس بگيرن.
يك روز كه زن جواب تلفن را مثل هميشه نداده بود كلي بگو مگو شنيد. دست آخر هم شوهرش چندي رير لب غريد:
ـ ما رو باش با كي طرفيم....هيش....يه جو شخصيت تو رگ اين زن نيس. من نمي دونم حرفو چند بار باس بزنن؟! منم كه يه آدم علاف و بيكار نيستم كه همش توضيح بدم.

آقاي قاسمي مهماني هم مي رفت اما نه خانه همه كسي و به زنش سفارش
مي كرد اگر پرسيدند چرا كم بما سر مي زنيد بگويد شوهرم گرفتار است.
ـــ كم پيدايين آقاي قاسمي؟
ــ والله خوب ديگه مشغول نوشتجاتيم...مجله ها كه ولموم نمي كنن...هر چي مي گيم بابا ما قابل نيستيم ميگن نه...يعني خوب كس ديگه اي رو هم ندارن....
قرار شده هرهفته يه قصه برا زن روز بفرستم . البته تا امروز يه هفته درميون قصه داشتم ...نمي دونم ملاحظه كردين يا نه؟
ــ راستش قصه هايي كه امثال اين مجله ها چاپ مي كنن برا سرگرمي و از اين جور چيزا خوبه ...منم ميگم حالا كه فرصت مطالعه زياد ندارم حداقل چيزي بخونم كه ارزششو داشته باشد. بقول آن بابا كه به پسرش گفته بود اگه آدم بخواد همه كتابهاي خوبو بخونه فرصت نيس لذا حتي الامكان بايد شاهكارها رو خوند.
ـــ ولي قصه هاي زن روزم داره خوب ميشه ها...نميدونم اخيراً ديديد يا نه؟

امروز مصاحبه تلويزيوني آقاي قاسمي هم ضبط شد. به خانه كه مي آمد احساس كرد مردم او را مي شناسند. حتي وقتي مي ديد چند نفر با خنده از جلويش رد
مي شوند و نگاهش مي كنند فكر مي كرد مصاحبه را ديده اند. اما بلافاصله يادش
مي آمد كه مصاحبه هنوز پخش نشده است.
داشت به خانه مي رسيد كه يادش آمد مجله اين هفته را كه داستانش را با عكس چاپ كرده است نخريده. لاي مجله را كه باز كرد هم عكسش را ديد و هم بيوگرافي كوتاهي كه زير آن نوشته بودند.
مجله را زير بغلش گذاشت و راه افتاد. براي آقاي قاسمي عادت شده بود كه هر وقت بيرون مي رود حتما كتاب يا روزنامه زير بغلش باشد و وقتي با دست خالي به خيابان مي رفت انگار شخصيتش را جا گذاشته است. از در كه وارد شد مجله را به زنش داد و گفت: بيا يه نگاهي بهش بكن ببين چطوره
زن مجله را گرفت و همينكه عكس شورهرش را ديد گفت:
ــــ اِ ....عكستم كه اين دفعه چاپ كردن.
ــ آره ديگه يه چيزهايي م زيرش نوشتن.... حتي نوشتن زن و بچه داره. امروز مصاحبه ام با تلويزيون ضبط شده. گفتن چهارشنبه توي برنامه جنگ ادبي پخش ميشه.
صحبتش با زن تمام نشده بود كه بطرف تلفن رفت:
ــ الو ...سلام آقاي محمدي. حالتون چطوره؟ خوبين قربان...به مرحمتتون...قربون شما ....خواستم فقط سراغي گرفته باشم ...ميدونين كه اين روزا آنقدر گرفتارم كه حضوري نمي تونم خدمتتون برسم ....الان از تلويزيون اومدم...آره رفته بودم يه مصاحبه درباره ادبيات و قصه ضبط كنم...خودم كه راضي نبودم گفتم بعداً ديگه راحت نمي تونيم تو خيابون راه بريم همش آقا سلام آقا سلام ...اما زور گرفتن و ما رو كشوندن تلويزيون ...چهارشنبه شب....آره چهارشنبه پخش ميشه...خب فرمايشي ندارين؟عرضي ندارم فقط خواستم جوياي سلامتي شم. شما هم سلام برسونين....قربون شما.
ـــ الو...دايي جان سلام. حالت خوبه؟ ...اي بد نيستم ...عجب نيست بابا ...خواستم سلامي كرده باشم...والا ما كه وقتمون كمه شما هم كه وقت بيشتري دارين لابد شبها سرگرم تلويزيون و....بله ديگه عرض ميكنم كه آها....همون برنامه اي كه پريشب پخش
ديگه؟ ...آره برنامه جالبي بود ...يه صحبتي هم امروز با من كردن قرار چهارشنبه شب پخش بشه ....معلومه ديگه درباه قصه و كلاً ادبيات ....نميدونم شايد كس ديگه اي رو گير نياوردن اومدن سراغ ما ...اختيار دارين دايي جون اين نظر لطف شماس...خب فرمايشي ندارين ...خداحافظ.
همه چيز مطابق ميلش جلو مي رفت چاپ قصه با عكس، مصاحبه تلويزيوني، شركت در جلسه هاي ادبي، شنيدن اينكه در جلسه ها مرد و زن به او بگويند قصه هايش را خوانده اند و يا به سخنانش استناد كنند كه «همانطور كه آقاي قاسمي فرمودند اينطور نيست بلكه آنطور است.»
اما يك چيز نگرانش داشت و آن اينكه زنش پابپاي او رشد نكرده بود. او همان زن دوران كارمندي آقاي قاسمي بود و همين باعث مي شد كه هر وقت قصه هاي شوهرش را نمي خواند و يا جواب تلفن را آنطور كه او خواسته بود نمي داد فريادش بلند شود:
ـــ زني كه فقط شست و رفت كنه و با بقيه زنها هيچ فرقي نداشته باشد، زني كه بويي از هنر نبرد و آدمو درك نكنه برا جرز ديوار خوبه...اصلاً مي دوني معصوم اين آرزو يه عقده شده تو قلب من كه يه روز دست بدست تو بدم و مثل چندتاي ديگه از دوستهام بريم تو انجمني، جلسه اي سخنراني اي كوفتي زهر ماري آخر يه چيزي لامصب ...آخه نه ...خودت فكر كن اَ ..ها....اومد و فردا من مردم يا آنقدر پيشرفت كردم كه خواستن با تو هم به عنوان زن يه نويسنده مصاحبه كنن چي مي خواي بگي ؟ مي خوام بدونم نباس فرق كارهاي من و چخوف و گورگي و بقيه رو بدوني...؟ نباس اينو بدوني كه شوهر من سبك كورگي را قبول نداشت و برا خودش صاحب سبك جداگانه اي شده بود؟
ــ قاسمي ولم كن...اينقدر دست بجونم نكن.... من با تو شوهر كردم نه قصه هات...مي خوام بدونم اينقدر كه از قصه هات تعريف مي كني شده تا حالا بگي مهدي چكار كرد؟ چي يادش دادي؟ چه فكري برا بعدهاش داري؟
ــ تو هم شده تا حالا بگي فلان قصه ت از اون يكي بهتر بود؟ يا بهمان قصه تو اگه فلان جور عوض مي كردي بهتر مي شد؟
ــ من نميگم قصه هاتو دوست ندارم، چندتاي اونها رو دوست دارم، چند تايي شونم مي تونم دوست نداشته باشم ولي مهم اينه كه خود تو رو بيشتر از قصه هات دوست دارم و اينو توي اين چند سالي كه با هم زندگي مي كنيم ثابت كردم.
آقاي قاسمي چند بار فكر كرد. حالا كه زنم نمي تونه پابپاي من جلو بياد چي
مي شه اگه با يكي از همين كساني كه توي سخنراني ها و جلسه ها ميان و از
قصه هام تعريف مي كنن ازدواج كنم؟ آنوقت دستنويس ها مو پاك نويس مي كنه، با روزنامه و مجله ميتونه برخورد اجتماعي داشته باشم و تلفن ها رو درست جواب بده ...هر جا هم دوستهام صحبت از مطالعه و قلم زنشون مي كنن مجبور نيستم سرمو پايين بندازم و دهنمو قفل كنم...آنوقت دستشو مي گيرم مي برمش توي جلسه ها ...چقدر خوشحال ميشه وقتي مي بينه يكي از كساني كه سخنراني دارد شوهر خودشه....

ــــ ببين معصومه ...من ديگه نمي تونم صبر كنم ...امروز مي خوام حرف آخرمو بهت بزنم تو زندگي مي كني خواهرتم زندگي مي كنه ...تو خونه داري اونم خونه داره، اما شوهر اون كارمنده فهميدي؟ كارمند! درسته منم توي همون خراب شده اي بودم كه شوهر اون هست، ولي الان چي؟...هان؟ اگه قرار بر اين باشد كه تا حالا بوده ما ديگه آبمون توي يك جوب نميره. مي توني خودتو عوض كني يا نه؟
حرفهاي شوهر آب سردي بود كه بي خبر روي بدن زن ريخت و تنش را مور مور كرد. چند لحظه بي جواب ماند و بريده بريده گفت:
ــــ باس كمكم كني....جدايي دردي رو دوا نمي كنه قاسمي....اونم با يه بچه رو دست و يكيم به شكم.
آقاي قاسمي از زمين گنده شد و صدايش را به زن و در ديوار كوفت....
ـــ از كمك ممك گذشته فهميدي؟ مي توني يا نه؟ جواب يك كلمه س؛ يا آره يا نه....
جواب زن درماندگي بود. نه كلمه آري به زبانش آمد و نه كلمه نه. چندين فضا پيش چشمش مجسم شد. فضاي قبل كه زندگيشان شيرين و دلپسند بود و زن و شوهر قربون صدقه هم مي رفتند. فكر آينده را كرد كه انگار جدا شده اند و بچه هايش روي دست او مانده اند و راه به جايي نمي بردو باز برگشت به الان كه مانده است و قدرت جواب ندارد.




behnam5555 12-15-2010 10:56 PM

بن بست ( 2 )

زنش را كه طلاق داد احساس سبكي كرد:
ــ آهان ...بذار يه نفس راحت بكشم ها...ديگه ازدواج نمي كنم ...مي خوام آزادي رو حس كنم، حيف نباشه آدم خودشو بندازه توي هچل و به دس و پاش قفل بزنه؟ مگه اون دوستهاي ديگه ام نيستن كه اين كار رو كردن الان هم اختيارشون دس خودشونه؟ راحت ميرن، راحت ميان، هيچكس و هيچ چيزم نيس موي دماغشون بشه؟
اينكه راحت شدم و ديگر ازدواج نمي كنم حرف روزهاي اول جدايي بود، اما طولي نكشيد كه وقتي با دوستي محرم خلوت مي كرد چيز ديگري مي گفت:
ــ راستش مجردي هم دوران خوبي نيس...آدم حس مي كنه بين زمين و آسمون وله...كسي رو نداره تو غم و شاديش شريك بشه.و بخصوص وقتي دل آدم از يه چيزي ميگيره ها كسي نيست آنقدر با آدم اياق باشد كه بشه هر چي هس براش گفت و سبك شد....
ازدواج براي آقاي قاسمي داشت جدي مي شد. همينكه فرصتي پيش مي آمد ذهنش را به برخوردهايي كه در جلسه ها و سخنراني ها داشت مي سپرد. فكر
مي كرد كدام بيشتر از قصه هايش تعريف مي كنند؟ چطور به او پيشنهاد ازدواج كند؟ آينده او با ازدواج جديد....
بنظرش رسيد يكي از زنهايي كه زياد از قصه هايش صحبت مي كند كسي است كه از شوهرش طلاق گرفته و در بيشتر جلسه ها هم شركت مي كند.

سخنراني آقاي قاسمي كه تمام شد موضوع را با او در ميان گذاشت و گفت كه
مي خواهد با اوازدواج كند.
وقتي «عاطفه» با اين پيشنهاد رو به رو شد قند توي دلش آب شد و چهره اش گل انداخت.
فكر كرد: چي بهتر از اين ....گور پدر شوهر قبلي ام كه الف بايي هم از هنر سرش نمي شد، چقدر مي تونستم پيش دوستهام سر كج كنم و بگم شوهرم حسابدار بانكه؟ خوب كه چي؟
اما به آقاي قاسمي گفت بايد فكر كند و خبرش را بعداً بدهد.
اقاي قاسمي جواب عاطفه را حاضر داشت:
ــ اينكه دبگه فكر نمي خواد، هم من شما رو مي شناسم و هم شما منو....
ـــ آخه آقاي قاسمي ميدونيد كه ...ازدواج يه مشكلاتي هم داره ....مثلاً همين
مسئله اي كه براي خود شما و من پيش آورد و آخرشم به طلاق كشيد.
ــ اي بابا مي دونم...اينا هس ولي من به خاطر همون چيزي زنمو طلاق دادم كه تو بخاطرش از شوهرت جدا شدي. حساب دو دو تا چهارتاس. خانم عاطفه انگار در و تخته برا ما جفت شده...بنده مي نويسم، شما هم نقد مي كنيد....با بقيه نويسنده ها مقايسه مي فرماييد.... زندگيمون مي تونه يه زندگي شيرين و دلبخواهي باشد.

باشروع زندگي جديد همه چيز عوض شد. غذايشان را بيرون مي خوردند. اتاق دوم اقاي قاسمي هم كه زن اولش با مهدي از آن استفاده مي كردند تبديل به اتاق كار عاطفه شد. از اينكه زنش مي توانست تلفنها را همانطور كه او خواسته بود جواب بدهد احساس غرور مي كرد اما گاهي هم مجبور بود تلفنهاي زنش را او جواب بدهد.
ديگر حفظ شده بود:
ــ خانم تشريف ندارن...گويا سخنراني داشته باشن. ميگم بعداً باهاتون تماس بگيرن.
اولين مجموعه قصه آقاي قاسمي كه چاپ شد صفحه اولش نوشت:
ـــ تقديم به همسرم كه در تهيه اين دفتر مديون فداكاريهاي او هستم.
همين كار را هم زن در كتاب نقدي كه براي قصه ها نوشته بود كرد:
ــ تقديم به شوهر هنرمندم كه....
اين تقديم نامه براي آقاي قاسمي مدال افتخاري بود كه زن به سينه او آويزان كرد و انگار آنرا مي ديد و حتي سنگيني وزنش را هم احساس مي كرد.
آقاي قاسمي بارها به اين و آن از زندگي جديدش اظهار رضايت مي كرد اما بعضي صحنه ها به دلش نمي چسبيد. صحنه هايي كه بعدها متوجه شد از اول بوده و او متوجه نمي شد. قبلاً كتاب و قلمي را كه آقاي قاسمي دور و برش مي ريخت معصوم جمع آوري مي كرد، اما حالا گذشته از اين كه خود اين كار را مي كرد ريخت و پاش زن جديد هم جمع كردنش با او بود.
از مطالعه كه دست مي كشيد چيزي نبود آقاي قاسمي را سرگرم كند. نه مهدي اش بود كه بالا پايينش بيندازد و خستگي اش را به در كند و نه زنش مي توانست زياد هم صحبت او باشد چرا كه يا بيرون بود و يا مشغول كار.

ــ خانم من ديگه دارم خسته مي شم....آخه چقدر مي تونم تحمل كنم كه هر وقت از بيرون ميام بجاي سفره غذا سركار و ببينم مشغول مطالعه «هنر چيست»؟ اگه من
مي خواستم فقط قصه هامو نقد كني كه احتياج به ازدواج نبود. از دور هم مي شد اين كار رو كرد. ميگم گشنه مه ميگي دارم مي خونم ...مي خوام بريم يه طرفي خانم تشريف ندارن ...پس همين؟زندگي همين شد؟ خشك و خالي....؟ پس كو عاطفه ش؟ كو صميميتش؟
ــ هيش ...بازم حواسمو پرت كردين...آقاي قاسمي من پيشنهاد مي كنم شما دو تا زن داشته باشين. يكي براي عاطفه، يكي هم برا....
ـــ عزيز من اين چه ربطي داره؟ مگر اون خانم آقاي غضنفريان نيس كه هم قلمشو
مي زنه هم واسه ي شوهرش يه زن خوبه...برا بچه هاشم كه بماند چقدر مهربون و با وفاس...جنابعالي دوست ناقدي هستي كه توي خونه من زندگي مي كني نه زني كه درعين همسري من نقد هم بنويسي.....
ـــ منم فقط اينو ميدونم كه اگه بخواي اين نوع برخوردو ادامه ش بدي من يكي از كارم عقب مي مونم
ـــ من فقط اينو مي دونم كه اگه بخواي اين خصوصياتي كه تا حالا داشتي عوض نكني من نمي تونم كار بكنم...كار كه سرمو بخوره نمي تونم زندگي كنم.
همينكه مي ديد از عصبانيت دارد مي لرزد موضوع را ختم مي كرد و به اتاقش
مي رفت. روي صندليش مي لميد و مدتها فكر مي كرد. ياد بچه اش مهدي مي افتاد. پا مي شد آلبوم عكسش را مي آورد و نگاهش مي كرد. چند بار او را مي بوسيد و يك دفعه مي ديد يك قطره اشك افتاد روي عكس پسرش.
از روزيكه مادرش را طلاق داد هيچ خبري از آنها نداشت. يادش افتاد كه وقتي كار طلاق تمام شد و از پله هاي محضر پايين مي آمدند پسرش خواست دستش را به او بدهد اما مادر مهدي را محكم كشيد و نگذاشت و مهدي گفت:
ــ اِ ...بابا جونم....
وقتي هم پايين آمدند و هر كدام بطرفي راهشان را كج كردند مهدي گفت : بابا! اما او سرش را پايين انداخت و رفت.
آقاي قاسمي براي فرار از دلتنگي به عكس مهدي پناه مي برد اما ياد پسر بدتر دمغش مي كرد. صميميت هاي زن اولش معصوم هم روحش را سوهان مي زد. هر وقت آقاي قاسمي زياد به زن اول و مهدي فكر مي كرد از همه چيز بدش مي آمد و ماندن برايش بي معنا مي شد.
ديدن عكسهايي كه در جلسه هاي سخنراني از او گرفته شده بود تنها مرهمي بود كه براي دردش سراغ داشت، اما تماشاي آنها هم مثل سابق سيرش نمي كرد. حتي گاهي نمي توانست باور كند كه اوايل اينقدر به عكسها دلبسته بود.
دلش كه زياد مي گرفت به جلسه ها مي رفت اما اينهم كه زن و مرد بهم نشانش دهند و سلامش كنند گذرا بود و نمي توانست مداواي دردش باشد.
هر چه را مي ديد انگار به او دهن كجي مي كرد، اما عذاب هيچكدام طاقت فرساتر از خانه اش نبود كه در و ديوار آن فحشش مي داد.
قلم و كتاب از دستش افتاده بود. ديگر نه حوصله پوشيدن كت و شلوار سفيد داشت،‌نه بپا كردن گيوه. نه هر روز فرم ريش و سبيل و موهايش را عوض مي كرد و نه هر جا مي رفت دود پيپش از لاي انگشتها يا درز لبها بهوا مي رفت. فكر كرد شايد بچه بتواند او را از اين سر در گمي نجات دهد اما وقتي با زن دومش در ميان گذاشت مخالفت كرد.
ـــ فكر كردي بچه ميذاره بيرون رفت و كار كرد؟ هه...اون يه نفرو مي خواد صب تا شب چهار چشمي هواي اونو داشته باشد و تر و خشكش كنه...
راه ديگري بنظرش نرسيد! اما قدرت ادامه اين راه را هم نداشت. روي مبل ولو شدن و به در ديوار نگاه كردن، دود به هوا دادن و از همه چيز متنفر بودن.
تنها شده بود و بين زمين و آسمان معلق. زن سرش توي كار خود بود و گاهگاهي كه با شوهر روبرو مي شد مي گفت:
ــ پس چكار مي كني؟ چن وقته كار جديد نداري ها؟ من فعلاً كاري دستم نيست؛ بنويس تا برات نقد كنم... و او جواب زن را خاموشي و درماندگي مي داد.
از اتاق كه سير مي شد به حياط مي رفت اما انگار حياط هم پدرش را كشته بود. از آنجا بيرون مي رفت ولي كوچه پس كوچه ها مي خواستند تفش كنند. اگر حوصله اش را داشت و به انجمن ها هم مي رفت فقط بايد گوش مي داد. ديگر حال و حوصله حرف زدن نداشت.
پيش دوستانش هم كه مي رفت پشيمان بر مي گشت. آنها حرف از آنچه نوشته و يا خوانده بودند مي زدند و اين آقاي قاسمي را بدتر عذاب مي داد.
از هر كس و هر چيز مهرباني و صميميت مي طلبيد اما هر كس او را مي شناخت سراغ قصه هاي جديدش را مي گرفت. دنيا برايش اتاقكي شده بود كه بهر طرفش
مي رفت بن بست بود.

پایان

behnam5555 12-15-2010 11:00 PM

اشتباه از من بود- جعفر مدرس صادقي
 

جعفر مدرس صادقي

درباره نويسنده:
جعفرمدرس صادقي،داستان نويس و متولد 1333است . اهل اصفهان و ساكن تهران است . فازغ التحصيل ادبيات انگليسي آثار او :
مجموعه داستان: بچه ها بازي نمي كنند. قسمت ديگران و داستانهاي ديگر. دوازده داستان.
رمان: نمايش گاوخوني، سفر كسري، بالن مهتا، ناكجا آباد. و


اشتباه از من بود

در يكي از رستورانهاي بالا شهر، براي من كار پيدا شد. دوستم كه دايي اش صاحب اين رستوران بود اين كار را برام پيدا كرد. با دايي دوستم فقط دو دقيقه صحبت كردم. مرد خوش مشرب و سرحالي بود. بي آن كه زيادي لفتش بدهد، دستم را گرفت و برد ميزهايي را كه بايد به شان مي رسيدم نشانم داد و گفت شروع كن.. من متصدي هشت تا ميز بودم. اونيفورم مخصوص كار را كه گارسون قبلي مي پوشيد تنم كردم، روي ميزها را با اين كه تميز بود تميز كردم. صندليها را با كه مرتب سر جاي خودشان بود مرتب كردم و به مدير داخلي رستوران، كه بالاي سرم ايستاده بود و نگاهم مي كرد و مرد بد اخمي بود. گوش دادم كه مي گفت: گارسون قبلي را براي اين بيرون كرده بودند كه مرد بد اخمي بود. مشتريها را آنطور كه بايد تحويل نمي گرفت و چند بار ظرف غذا را برگردانده بود و بدتر از همه، از مشتريها انعام مي خواست ـ خب بعضيها خودشان
مي دادند، اما او آنقدر پر رو بود كه از آنهايي هم كه نمي دادند بزور مي گرفت ـ و از مشتريها زيادي پول مي گرفت و پول اضافي را به جيب مي زد و دزد بود.
من خنديدم و گفتم اتفاقاً آدم خيلي خوبي هستم و اصلاً اهل اين حرفها نيستم و
ان شاءالله اين را ثابت خواهم كرد. مدير داخلي يك دسته برگ صورتحساب به م داد. ليست غذاها را هم، كه به ديوار بود. نشانم داد و گفت «تا ببينيم»
اول از همه، يك پيره مرد سفيد موي سرخ روي كوتاه قد وارد شد. من تعظيم كردم و به قسمت خودم راهنماييش كردم. گارسونهاي ديگر حواسشان نبود و هنوز خودشان را آماده نكرده بودند پيره مرد را كه مي بردم سر ميز ديدم چپ چپ به من نگاه مي كردند و چشم غره مي رفتند. انگار با خودشان مي گفتند ببين پسره، هنوز از گرد راه نرسيده، چه لقمه ي چرب و نرمي را از چنگمان درآورد. پيره مرد معلوم بود خيلي از من خوشش آمده بود. معلوم بود قبلاً هم اينجا مي آمده چون خيلي راحت بود و فقط به من با تعجب نگاه مي كرد. نشست سرويس بردم. سنگ تمام گذاشتم. پيره مرد از اينهمه ظرافت و سليقه ي من ماتش برده بود. اصلاً انتظار نداشت از همان نگاه اول انگار كه چيز
فوق العاده اي در ناصيه ي من ديده بود و فهميده بود كه آدم حسابي هستم و از زمين تا آسمان با گارسونهاي ديگر فرق دارم.
سرويس چيدن كه تمام شد، براش سوپ مخصوص بردم. كمكش كردم پيشبندش را به سينه اش سنجاق كند و با متانت و در حالي كه سرم را خم كرده بودم و با صداي گرم و مهرباني كه خودم نمي دانستم از كجا در مي آمد، پرسيدم « غذا چي ميل
مي فرماييد؟»
نگاهش روي من ثابت مانده بود و قاشق اول سوپش را كه داشت به دهان مي برد نيمه ي راه نگه داشته بود و ذوق زده گفت: «شما تازه آمديد؟»
گفتم: بله قربان
پولدار بود ـ معلوم بود. همين آرامشي كه داشت، همين كه دستش را با قاشق سوپ ميان زمين و هوا به اين راحتي نگه داشته بود بي آن كه يك قطره هم بريزد، و از لپهاي گل انداخته اش، معلوم بود كه پولدار بود. نوك دسته ي قاسق را به دست گرفته بود و توي دهانش كه برد، دهانش اصلاً تكان نخورد. معلوم نبود چطور باز شد و چطور قاشق رفت توش و درآمد، چون لبهاش هيچ تكاني نمي خورد و فقط قاشق مي رفت تو و
مي آمد بيرون. تا اين كه گفت: «شيشليك.»
و باز، قاشق را پر كرد. قاشق درست تا آنجا پر بود كه بايد ـ كه اگر دستش
مي لرزيد، سوپ توي قاشق موج مي خورد، ولي نمي ريخت و ديگر به من نگاه نكرد، اما سرش را تكان داد كه يعني «عجب» و «پس اينطور» و «موفق باشي»‌ـ و من با تعظيم دور شدم، پس پسكي و به آشپزخانه دستور دادم و همان نزديك در، خبردار ايستادم و يك نگاهم به پيره مرد بود، كه اگر اشاره كرد بشتابم و يك نگاهم به در، كه اگر مشتري ديگر آمد بقاپم.
غذا كه آماده شد، با شكوه هر چه تمامتر، بردم سر ميز و آرام آرام، بي آن كه ظرفها را بهم بزنم و سر و صدا را بيندازم. براي ظرف شيشليك جا با زكردم و گذاشتمش وسط ميز و سوپ مخصوص را كه ديگر نمي خورد برداشتم، شيشليك را گذاشتم نزديكتر، باز همه ي چيزهاي روي ميز را نسبت به جاي ظرف غذا مرتب كردم و حالا وقتش بود كه بپرسم چيز ديگري ميل ندارد و پرسيدم ـ آرام كه ثابت كنم گارسون خيلي ملاحظه كاري هستم. و سوپ مخصوص را كه ديگر نمي خورد برداشتم، شيشليك را گذاشتم نزديكتر، باز همه ي چيزهاي روي ميز را نسبت به جاي ظرف غذا مرتب كردم و حالا وقتش بود كه بپرسم چيز ديگري ميل ندارد و پرسيدم ـ آرام كه ثابت كنم گارسون خيلي ملاحظه كاري هستم.
گفت اگر چيزي خواست، خبرم مي كند و تا داشتم مي رفتم دستش را با چنگالي كه به دست داشت، بلند كرد و اشاره كرد سرم را ببرم جلو، بردم پرسيد «اسمت چيه؟» گفتم. پرسيد «مال كجايي؟» گفتم. ديگر چيزي نپرسيد، فقط گفت:«آفرين» كه معلوم نبود منظورش چي بود. شايد مي خواست بگويد آفرين كه در بهار جواني،
آمده اي سركار ـ عوض اين كه توي خيابانها ول بگردي، آمده اي سركار و عاطل و باطل نماني. شايد مي خواست از اين حرفها كه پيره مردها مي زنند بزند و همه ي اين حرفها را با يك آفرين مي گفت. چه مي دانست كه اگر زور پيسي نبود، حاضر بودم تا ابد توي خيابانها ول بگردم و عين خيالم نباشد. حيف از بهار جواني نبود كه سركار تلف بشود؟
باز، رفتم دم در. پشت به ديوار، خبردار، ايستادم و يك چشمم به پيره مرد بود، يك چشمم به در، و دل توي دلم نبود. فكر كردم ديگر بهتر از اين نمي شود. چشم پيره مرد را همين اول كار حسابي گرفته بودم. يك مشتري پر و پا قرص براي قسمت خودم پيدا كرده بودم. توي اين فكر بودم كه چقدر مي توانم از او انعام بگيرم. من كه اصلاً به روي خودم نمي آوردم. نبايد هم به روي خودم مي آوردم. او خودش حتماً مي داد. چون معلوم بود كه از پذيرايي من خوشش آمده بود، و تازه، اگر هم امروز نمي داد،
مي دانستم كه فردا توي چنگم بود و فردا هم مي توانستم انتظار داشته باشم كه يك انعام حسابي از او بگيرم. و تازه خود صورتحساب؟ مگر پيره مرد مي توانست عدد پرداخت را درست بخواند؟ از سر ميز پيره مرد تا ميز حساب،‌دم در، درست ده قدم فاصله بود توي اين فاصله مي شد پول اضافي را، اگر پيره مرد مي داد گذاشت توي جيب. يا بقيه ي پول را، اگر پولي كه مي داد بقيه هم داشت. كمتر به ش پس داد. نه ديگر داشتم زيادي تند مي رفتم. خيالاتي شده بودم. امروز تازه روز اول بود. تازه، من يك آدم درستكار و امين بودم. يا دست كم، فعلاً قرار بود كه درستكار و امين باشم. تازه، اگر چشم پيره مرد هم مثل دست و دهانش درست كار مي كرد، كار من زار بود. يادم آمد كه چطور قاشق را مي برد توي دهانش، بي آن كه دستش يك لحظه دهانش را گم كند و مي آورد بيرون، بي آن كه يك ذره سوپ توي قاشقش باقي مانده باشد. به خودم لرزيدم. ديدم دستي دستي دارم شانسي را كه به م رو آورده است از دس مي دهم. من بايد با پيره مرد امين باشم و رضايتش را جلب كنم. بايد همانطور كه تا اين لحظه، از اين لحظه به بعد هم هواي او را داشته باشم، تا او هم هواي من را داشته باشد. شايد بعدها اين پيره مرد آنقدر با من اخت مي شد و رفيق مي شد كه يك كار بهتر از اين برام پيدا مي كرد. اما از طرفي، من نبايد زياد به او نزديك مي شدم. دست كم جلوي گارسونها نبايد نشان مي دادم كه با او دوستم. چون آنها شايد حسودي شان مي شد و ميانه شان با من بد مي شد. مثلاً اگر تعارف مي كرد كه سر ميزش بنشينم ـ نه. به هيچ وجه نبايد قبول مي كردم. چون مدير داخلي ناراحت مي شد و چون اين كار براي گارسون خيلي زياد بود. من فقط بايد او را توي چنگم مي داشتم و سفت هم
مي داشتم كه در نرود.
دم در، خبردار ايستاده بودم و توي اين فكرها بودم و اصلاً حواسم نبود كه چندتا مشتري وارد شدند و گارسونهاي ديگر آنها را قاپيدند و بردند. اول دمغ شدم، اما بعد ديدم چه عيبي داشت كه قسمت من خالي بود، چون من پيره مرد را داشتم و اين خودش خيلي بود. چند نفر خودشان آمدند سر يكي از ميزهاي قسمت من. سرويس بردم. به آشپزخانه دستور غذا دادم و دوباره رفتم دم در، سر جاي سابقم ايستادم. و همانوقت ديدم پيره مرد اشاره مي كرد، صورتحساب مي خواست پيشبندش را باز
مي كرد، كه يك قطره غذا به ش نچكيده بود و تميز تميز بود. حسابش را داشتم.
مي شد صدو سي پنج تومان. اما چون مي خواستم همه چي طبيعي جلوه كند،
دسته ي صورتحسابها را از توي جيبم درآوردم و روي برگ اول، قيمتها را حساب كردم و تنقلات و سرويس را هم اضافه كردم. و كاغذ را گذاشتم توي بشقاب تميز و بشقاب تميز را گذاشتم جلوي پيره مرد.
كجكي نگاهي انداخت به صورتحساب. يكدسته اسكناس نوي تا شده و مرتب توي كيف پولي بود كه از توي جيب بغلش بيرون كشيد. اسكناسها همه سبز، بنفش و چندتا قهوه اي لاي بنفشها، كه دوتاش را جدا كرد و گذاشت روي بشقاب ـ دو تا صد تومني. خم شدم، اسكناسها را با صورتحساب برداشتم و بردم سر ميز حساب. مدير داخلي پشت ماشين حساب مي نشست. كاغذ را گذاشت توي ماشين و بقيه ي پول را داد. داشتم بر مي گشتم سر ميز پيره مرد، كه از ميز ديگر، مشتريهايي كه دستور غذا داده بودند صدام كردند. منتظر غذا بودند. اشاره كردم الان ميام، و داشتم بقيه ي پول را
مي گذاشتم روي بشقاب جلوي پيره مرد، كه نگاهم كردم ديدم بيست و پنج تومن بود. گفتم مي بخشيد. مثل اين كه اشتباه شده.» و برگشتم مدير داخلي زل زده بود داشت نگاهم مي كرد. همانطور نگاهم كرد تا ايستادم دم ميز حساب. گفتم«مثل اين كه اشتباه شده.» بلند گفته بودم ـ هر دو بار، صدام بلندتر از حد معمول بود. مدير داخلي گفت: «نه هيچ هم اشتباه نشده.» باز، برگشتم سر ميز پيره مرد. توي راه با خودم حساب كردم: دويست تومن منهاي صد و سي و پنج تومن، مساوي با شصت و پنج تومن. بالاي سر پيره مرد ايستاده بودم، پول دستم بود و هي با خودم حساب مي كردم ـ چون حسابم از بچگي بد بود و هيچوقت به حسابم مطمئن نبودم. اما چند بار سي و پنج را از صد كم كردم، شصت و پنج را از صد كم كردم، سي و پنج و شصت و پنج را با هم جمع كردم، صد و سي و پنج را با شصت و پنج و شصت و پنج را با صد و سي و پنج جمع كردم و ديدم نه ـ اشتباه نمي كنم. پيره مرد نگاهم مي كرد و منتظر بود
بقيه ي پولش را بگذارم توي بشقاب. اما باز گفتم «فكر مي كنم ـ يعني مطمئنم ـ اشتباه شده.» و باز برگشتم سر ميز حساب. مدير داخلي گفت «چته؟» گفتم «مطئنم اشتباه شده.» خودكاري را كه روي ميزش بود برداشتم و پشت دسته ي صورتحسابها كه دستم بود نوشتم 65=135-200 و نشانش دادم كه درست منها كرده ام و راستي راستي اشتباه شده.
مدير داخلي سرش را گرداند و به مشتريهاي منتظر نگاهي انداخت كه نگاهم
مي كردند و به پيره مرد، كه حوصله اش سر رفته بود و نگاهم مي كرد و اشاره
مي كرد، و باز به من زل زد و حالا همه داشتند نگاهم مي كردند. گارسونها هم. دوتا بيست تومني داد دستم. بقيه ي پول شد شصت و پنج تومن. و آنوقت، آهسته، كه فقط من بشنوم،‌گفت: «حالا درست شد، فضول باشي؟»
زبانم بند آمده بود. نتوانستم بگويم بله. تاره فهميدم كه چه اشتباه بزرگي كرده ام. من اشتباه كرده بودم. حتا نتوانستم بگويم اشتباه از من بود. وقتي كه داشتم مي رفتم سر ميز پيره مرد،‌ديدم هنوز همه دارند نگاهم مي كنند. مشتريها،‌گارسونها و خود پيره مرد. دستم مي لرزيد. پولها را گذاشتم روي بشقاب. نه سرم خم مي شد، نه تنم . مثل چوب شده بودم. يكقدم رفتم عقب و شق و رق ايستادم. حتا نتوانستم بگويم «بسلامت.» مي دانستم كه ديگر فايده اي نداشت. از نگاههاي مدير داخلي و گارسونها و مشتريها همه چي را، فهميده بودم. پيره مرد يك پنج تومني توي بشقاب جا گذاشت. مدير داخلي از پشت ميز پا شد. به ش تعظيم كرد و بسلامت گفت: يكي از گارسونها در برايش باز كرد كه برود بيرون. و من سرجاي خود مانده بودم. حتا دستم پيش نمي رفت كه پنج تومني را بردارد. مدير داخلي به همان گارسون كه در را براي پيره مرد باز كرده بود اشاره كرد كه غذاي مشتريهاي قسمت من را، كه آماده شده بود ببرد. بعد آمد پيش من، پنج تومني را از توي بشقاب برداشت، گذاشت كف دستم و گفت هر چه زودتر اونيفورم گارسون قبلي را درآورم و زحمت را كم كنم و يادم باشد كه از اين به بعد در كارهايي كه به من مربوط نيست دخالت نكنم.
فردا، رفتم پيش دوستم كه عين ماجرا را براش تعريف كنم، حتي مهلت نداد دهانم را باز كنم. گفت «دست خوش! تو كه پاك آبروي ما را بردي! تو دزد بودي و ما خبر نداشتيم؟ لااقل مي خواستي صبر كني عرقت بچاد. از همون روز اول؟


behnam5555 12-15-2010 11:05 PM

خط- داريوش عابدي
 


داريوش عابدي

درباره نويسنده:
عابدي، داريوش: متولد 1336. ساري. داستان نويس. از سال 1389 به طور جدي شروع به نوشتن كرد.اثار او:
مجموعه داستان: آن سوي مه و


خط ( 1 )

آقاي حسني هنوز خودش به داخل اتاق نيامده، صداي هيجان زده اش را به درون فرستاد:
ـ مرضيه جون! مرضيه جون! مژده بده!
مرضيه دم كني را روي ديگ پلوپز گذاشت و وارد هال شد و در حالي كه لبش را مي گزيد، از ته گلو آهسته گفت:«هيس! چه خبرته! بچه خوابيده»
آقاي حسني به داخل خانه آمد و همان طور كه خنده تمام صورتش را پر كرده بود، گفت: «بي خيالش! بذار بيدار شه!»
و با صدايي آهسته تر ادامه داد: «مي دوني چي شده!»
ـ نه چي شده؟
و در حالي كه لبانش به لبخندي نرم باز مي شد، ناباورانه ادامه داد: :گروه، پايه تشويقي گرفتي؟»
ـ نه بابا گروه پايه چيه!
ـ تو شركت تعاوني چيزي برنده شدي؟
ـ نه جانم! شركت تعاوني كدومه! اون كه مال بدبخت بيچاره هاس!
مرضيه سرش را تكان داد:
ـ نيست كه ما خيلي خوشبختيم! حالا چي شده؟
در همين موقع صداي بچه بلند شد و مرضيه را به طرف اتاق بچه كشاند. آقاي حسني زير لب غريد:«اي بابا تو هم با اين بچه ات! هميشه خدا حال ما رو مي گيره!»
و كتش را روي جا رختي انداخت و به طرف اتاق بچه رفت. بچه در آغوش مرضيه آرام گرفته بود و با چشماني بسته شير مي خورد. آقاي حسني رو به روي آنها دو زانو نشست. مرضيه چشمانش را ريز كرد و پرسيد:«خوب رضا! نگفتي چي شده؟»
آقاي حسني ابروانش را بالا انداخت :«تا يه مژده گوني خوب ندي، نمي گم»
بچه آرام گرفته بود، مرضيه او را سرجايش خواباند و آرام گفت: «ما كه مي دونيم چيزي نشده فقط اين وسط، بچه بيخودي بيدار شد.»
و با بي حوصلگي ادامه داد «اصلاً به من چه، چي شده يا چي نشده! از صبح تا حالا دارم تو خونه، جون مي كنم، حالا آقا آمده از من بيست سؤالي مي پرسه! هر چي شده كه شده چكار كنم!»
و از اتاق خارج شد. آقاي حسني از جايش بلند شد و به دنبالش دويد.
«بفرما! حالا بايد دستي هم بديم! تو كه اين قدر نازك نارنجي نبودي! حالا گوش كن! آقاي مرادي فرماندار شده.» مرضيه ايستاد، سرش را به طرف او چرخاند و ناباورانه در حالي كه ابروانش را با تعجب در هم فرو برده بود گفت: «نه ....! ترو خدا ...! راست مي گي!...كي....!»
آقاي حسني فاتحانه خنديد:
ـ ديدي گفتم تعجب مي كني! ديروز بهش ابلاغ دادند! تو دفتر كه بوديم آقاي مدير گفت.
چهره مرضيه در هم رفت و با لحن تحقيرآميزي گفت: «مگه آدم قحطي بود كه رفتند يك معلم رو فرماندار كردند! حالا تو چرا اين قدر خوشحالي؟ شيريني روديگرون مي خورند، مزه مزه اش را تو مي كني!»
ـ د همينه ديگه! واسه همينه كه مي گم بايد مژده گوني بدي!
ـ چه ربطي داره! اصلاً به من چه؟ زنش بره مژدگوني بده!
ـ اتفاقاً خيلي هم ربط داره، آخه مي دوني، من و حميد، قبل از انقلاب با هم همكلاسي بوديم
ـ حميد؟!
ـ آره بابا ديگه مرادي رو مي گم! بعد از انقلاب هم همكار شديم، اتفاقاً هر دو يك كلاس هم درس مي ديم، اون پنجم الف، من پنجم ب. تو دفتر هم همهش، تو بحثهاي سياسي و غير سياسي، من طرف اونو مي گرفتم و يواش يواش شديم هم خط.
مرضيه سرش را تكان داد:
ـ تو كه اهل بحث سياسي و اين جور چيزها نبودي!
ـ بابا جون من، آره و نه، كه ديگه اهل نمي خواد. اون هر وقت مي گفت: آره منم مي گفتم: آره اون هر وقت مي گفت: نه، منم مي گفتم نه!
ـ خوب كه چي؟
«بذار قال قضيه رو بكنم! ببين مرضيه جون، آقاي استاندار چون خطش با خط فرماندار اينجا نمي خوند، از خيلي وقتها دنبال يكي مي گشت كه فرماندار رو عوض كنه، تازگيها، آقاي مرادي رو بهش معرفي كردند، اونم قبول كرد، اين طور كه شنيدم آقاي مرادي هم از شهردار اينجا دلخوشي نداره! آقاي مدير مي گفت: البته به نقل از آقاي ناظم كه تو خط شهرداره، كه هنوز پيش هم ننشسته اند، با هم قهرند. چون كه مي دوني كه، خط شهردار با خط فرماندار يعني آقاي مرادي اصلاً نمي خونه» مرضيه خواست حرفي بزند كه آقاي حسني با دست جلوي او را گرفت:
ـ صبر كن! صبر كن! تا تموم كنم! اين طور كه بوش مي آد آقاي مرادي منو واسه شهرداري كانديد كرده!
ناگهان خنده به صورت مرضيه دويد؛ چشمانش ريز و دهانش باز شد، ناباورانه پرسيد: «خودش بهت گفت؟»
ـ خودش كه نه! مگه الان مي شه ديدش! ديروز كه اومده بود پيش آقاي مدير خداحافظي كنه، بهش گفته بود. آقاي مدير هم، امروز البته غير مستقيم، پيش همه معلمها، بهم گفت.
دهان مرضيه بازتر شد:
ـ پيش همه! اونا چي گفتند؟
ـ هيچي! چي مي خواستن بگن! ولي احساس كردم كه رفتارشون با من تغيير كرده؛ هر وقت وارد دفتر مي شدم همه از جاشون بلند مي شدند و جاشونو به من تعارف مي كردند. خلاصه، مرضيه جون، شوهرت داره مي ره اون بالا بالاها، قدرشو بدون، بهش برس.
مرضيه، در حالي كه از شادي قلبش به طپش افتاده بود با خنده گفت:«خوبه! خوبه! آقاي شهردار! ماها از اين شانسها نداريم!»
آقاي حسني دستهايش را روي شانه او گذاشت:
ـ فردا شب مي خوام حميد اينها رو براي شام دعوت كنم، تو فكر غذا باش.
مرضيه چراغ را خاموش كرد و ديگ پلو را روي زمين گذاشت و به نرمي گفت:
ـ تو هم واسه ما همش كار درست مي كني، اون يكي فرماندار مي شه. شامشو، ما بايد بديم! كار دنيا بر عكسه والله!
آقاي حسني، همان طور كه از آشپرخانه خارج مي شد، با خنده گفت: «زن شهردار شدن، اين چيزها رو هم داره!»
و بعد از مكثي ادامه داد: «راستي بچه رو هم ببر خونه مادرت؛ والا اگر اينجا باشه آبروي ما رو مي بره!

سفره را كه جمع كردند، آقاي مرادي به آرامي و متانت، همان طور كه سرش پايين بود، گفت: «دست شما درد نكنه، ما عادت به اين جور غذاها نداريم. ولي انشاءالله يك روز جبران خواهيم كرد.»
مرضيه در حالي كه انگشتانش را با دستپاچگي در هم فرو برده بود و مي فشرد، گفت: «خواهش مي كنم! قابل شما رو نداشت! به هر حال بايد ببخشيد! با حقوق معلمي بهتر از اين نميشه نمي شه پذيرايي كرد، به هر حال بايد ببخشيد!»
و با اشاره آقاي حسني، از اتاق خارج شد و بساط ميوه و چاي را پهن كرد و وقتي كه قصد داشت از اتاق خارج شود، آقاي مرادي به آرامي گفت :«لطفاً شما هم تشريف داشته باشيد، چون مسئله، يك مسئله اجتماعي و خانوادگي است، به خانم بنده هم بگوييد بيايد اينجا!»
پس از اينكه همه جمع شدند آقاي مرادي رو كرد به آقاي حسني و گفت: «ببينيد آقا رضا! من مي خواهم يك نكته را بگويم، ولي اول قصد دارم يكسري به مقدمات را خدمت شما عرض كنم، بعد نتيجه گيري كنم.»
آقاي حسني زير لب زمزمه كرد :«بفرماييد»
و احساس كرد كه قضيه، بايد قضيه شهردار شدن او باشد و مثلاً متقاعد كردن او!
آقاي مرادي شروع به صحبت كرد: «ما مي دانيم كه در يك مجموعه، تمام عناصر بايد داراي يك تفاهم و هماهنگي باشند تا بتوانند در يك جهت و يك مسير...»
آقاي حسني در ميان كلمات و جملات آقاي مرادي غوطه خورد و به دنبال كلمه شهردار و نام خودش مي گشت، ولي نمي يافت.
آقاي مرادي با دست اشكالي را در فضا ترسيم مي كرد و كلماتي را مي گفت كه آقاي حسني زياد مشتاق شنيدن آن نبود. به زنش نگاه كرد كه چشمانش را ريزه كرده به آقاي مرادي خيره شده بود. زن آقاي مرادي هم مشغول پوست كندن سيب بود، كه ناگهان اسم خودش، او را به خود آورد:
ـ تا اينجا كه با من موافقيد آقا رضا!
آقاي حسني سرش را شتابزده تكان داد:
ـ بله! بله! كاملاً شما درست مي فرماييد.!
آقاي مرادي سرش را تكان داد:
ـ پس وقتي توي يك شهر، دو طرز تفكر حاكم باشد، معلوم است كه نمي توان براي مردم كار كرد. وقتي كه من و آقاي شهردار هم فكر نيستيم، اين وسط چوبش را مردم مي خورند! با اين هم موافقيد؟
آقاي حسني كه ديگر حواسش كاملاً به حرفهاي آقاي مرادي بود، سرش را تكان داد:
بله! بله كاملاً!
ـ خوب پس اين وسط يا من بايد از ميدان بروم كنار، يا آقاي شهردار. با كنار رفتن حقير متأسفانه آقاي استاندار موافقت نمي كنند، اين وسط مي ماند آقاي شهردار، البته كنار گذاشتن آقاي شهردار؛ دست من نيست؛ من فقط بايد پيشنهاد كنم و من هم به آقاي استاندار گفتم. ايشان هم موافقت كردند. فقط اين ميان، نام كسي را كه بايد شهردار آينده اين شهر شود، مانده است. آقاي حسني، احساس كرد از هيجان تمام بدنش مي لرزد. كف دست عرق كرده اش را به زانوانش ماليد، آقاي مرادي ادامه داد: «من قصد دارم شما را به لحاظ هم فكري كه در محيط كارمان با هم داشتيم به آقاي استاندار معرفي كنم. با توجه به مسائلي كه مطرح كردم كه خودتان بهتر از من مي دانيد، من فكر مي كنم بايد دست به دست هم بدهيم و به اين مردم خدمت كنيم! درست نيست اين قدر به فكر خودمان باشيم. بايد از اين پيله اي كه دور خودمان تنيده ايم بيرون بياييم!»
آقاي حسني، ديگر در عرش سير مي كرد، شهردار شدن او ديگر حتمي شده بود. نگاهي به زنش كرد كه سرش را پايين انداخته و داشت لبانش را از شادي مي جويد.
ـ خوب خودتان چه مي گوييد، آقا رضا؟
آقاي حسني با فروتني بسيار، در حالي كه سرش را پايين انداخته بود، گفت: «والله من خودمو لايق نمي دانم، مسئوليت خيلي بزرگيه، در ثاني تجربه اي هم در اين كار ندارم، ولي فكر مي كنم آقاي...» مكثي كرد و نگاهي به زنش كرد كه اخم كرده و او را مي نگريست، احساس مي كرد فروتني زياد، دارد كار دستش مي دهد و ادامه داد «والله چه مي دونم!»
ـ نه، نه از اين حرفها نزنيد! شما به درد كارهاي بزرگ مي خوريد! من هم فكر مي كردم تا آخر عمر بايد معلم بمانم، ولي آقاي استاندار مرا از اين تصور بيرون آورد. من با توجه به شناختي كه از شما پيدا كردم، بخصوص از وقتي همكار شديم، تو بحثهايي كه با ديگران داشتيم، متوجه همفكري و هماهنگي شما با خودم شدم و مطمئن باشيد كه من كسي را بدون فكر انتخاب نمي كنم، راجع به تجربه هم غصه نخوريد، ما كار را بايد در ميدان عمل ياد بگيريم، اين براي آدمهاي متعهد، يك اصل است!
خانمش بلافاصله ادامه داد:«من يادم مي آيد، اون موقعها كه حميد معلم بود، چقدر از آقاي حسني تعريف مي كرد كه توي بحثها همش پشت اونو مي گيره، خوب اين نشون ميده كه وقتي تو مسائل فكري، هماهنگي باشه، حتماً توي كار هم هماهنگي هست ديگه!»
آقاي حسني سكوت كرده بود، مي ترسيد فروتني كند و كار خراب شود كه مرضيه به كمكش آمد.
ـ راستش خبر، خيلي غير مترقبه بود! اجازه بديد آقا رضا در موردش فكر كنه بعد بهتون اطلاع بده!
آقاي مرادي از جايش بلند شد:
ـ به هر حال من همين را هم به فال نيك مي گيرم، من اسم آقاي حسني را براي شهرداري به استاندار، رد مي كنم؛ خوب ديگر ما رفع زحمت مي كنيم.
ـ چرا به اين زودي؟ تشريف داشته باشيد، تازه سر شبه !
ـ نه ديگه! بايد بريم! صبح زود يك جلسه، توي فرمانداري داريم، بعد هم يك سخنراني براي رؤساي ادارات برام گذاشته اند.
و رو به آقاي حسني:
ـ آدم يواش يواش بايد خودش را براي كارهاي بزرگ و مسئوليتهاي بزرگتر آماده كنه، درسته آقا رضا؟ آقاي حسني، محجوبانه خنديد و سرش را پايين انداخت و بعد همراه آقاي مرادي و همسرش تا بيرون حياط رفت.
وقتي برگشت، خودش را روي زمين ولو كرد و به پشتي تكيه داد، مرضيه همان طور كه ظرفهاي ميوه را جمع مي كرد، با خنده گفت:« چطوري آقاي شهردار؟»
آقاي حسني چيزي نگفت؛ همانطور بي حركت دراز كشيده، چشمانش را بسته بود. مرضيه ادامه داد: «زنش رو ديدي چه باردو بورتي راه انداخته بود و چي جوري لفظ قلم صحبت مي كرد!»
آقاي حسني چشمانش را باز كرد و زمزمه كرد: «آدم گاهي احساس مي كنه كه ديگرون اونو بهتر از خودش مي شناسن!»

سر و صداي بچه ها، سالن مدرسه را پر كرده بود، آقاي حسني بدون توجه به سر و صدا، به آرامي وارد سالن شد و به دفتر نزديك شد. در دفتر را كه باز كرد، مستخدم را ديد؛ بدون اينكه وارد دفتر شود، با دست او را صدا كرد، كه ناگهان صدايي از داخل دفتر به گوشش رسيد:
ـ آقاي حسني هنوز نيامده؟
ـ نه فكر كنم رفته باشه فرمانداري! طرف نمي تونه يك كلاسو اداره كنه، پنجم الف رو هم بهش داديم، حالا هم شهرو دارن بهش مي دن، مسخره است!
آقاي حسني پولي به مستخدم داد و سفارش خريد سيگار را به او داد و وارد دفتر شد. آقاي مدير از جا بلند شد ولي آقاي ناظم همان طور سر جايش نشسته بود.
ـ چطوري آقاي حسني؟ پيدات نيست! بچه هات كلاسو رو سرشون گرفتند!
ـ قربونت سرم شلوغه! ميام باهات صحبت مي كنم!
و از دفتر خارج شد. از ناظم دلخور شده بود كه چرا با او احوالپرسي نكرد. وارد كلاس كه شد با صداي بر پاي مبصر همه بلند شدند و سر و صدا فرو نشست سرش را تكان داد، همه نشستند. نگاهي به اسامي شلوغهاي كلاس انداخت و بعد از مكثي طولاني، با لحني تند گفت:«همشون از كلاس برن بيرون!»
بعد از رفتن بچه ها از كلاس، روي صندلي اش نشست و زمزمه كرد: «وقتي توي يك مجموعه هماهنگي نباشه مگه ميشه كار كرد! تا وقتي كه اين ناظم تو اين مدرسه هست، از كار خبري نيست! حاليش مي كنم!» دستي به صورتش كشيد و بعد ورق سفيدي را جلويش گذاشت و رويش نوشت:
«وظايف يك شهردار»
و سپس با صدايي بلند گفت:«همه انشاهاشونو نوشتند؟»
كلاس يك صدا شد:
ـ بله!
ـ احمدي بياد انشاشو بخونه!
لحظه اي ديگر، احمدي جلوي بچه ها ايستاده بود. دفترش را باز كرد و شروع به خواندن كرد:«اگر من شهردار بودم چه مي كردم؟ البته همه ما دانش آموزان مي دانيم كه شهردار وظايف بسياري دارد، مثلاً...»

behnam5555 12-15-2010 11:07 PM

خط ( 2 )

داريوش عابدي

آقاي حسني با دقت هر آنچه را كه احمدي مي گفت در ورق سفيد مي نوشت،
سر همه در دفتر جمع بود كه آقاي محمدزاده معلم كلاس چهارم ب، وارد دفتر شده نشده، رو به آقاي مدير كرد و گفت: نمي دونم با اين عليپور چكار كنم! پسره يك پارچه آتيشه! پدر همه رو درآورده،‌اصلاً نذاشت يك كلمه درس بدم! و رو به روي آقاي حسني نشست. آقاي حسني سرش را از روي ورقه هاي انشا بلند كرد:
ـ بذار يه چيزي بهت بگم! وقتي توي يك مجموعه هماهنگي نباشه، كار كردن محاله! تو هم براي اينكه خوب درس بدي بايد اين طور بچه ها رو، بدون تعارف، از كلاس بيرون كني.
احمد پور، معلم كلاس اول،‌با خنده گفت: «تازگيها كلمات قصار مي گي، آقاي حسني»
آقاي حسني سرش را به داخل ورقه برده و حرفي نزد. آقاي محمدزاده استكان چاي سرد شده اش را هورتي سر كشيد و بعد از مكثي گفت: «بابا، اون بيچاره اس! پدر كه نداره، مادرش هم با هزار زحمت كار مي كنه و اونو مي فرسته مدرسه! حالا هم از كلاس بيندازمش بيرون! اين درسته ها؟»
جوادي معلم كلاس چهارم الف، حرف او را ادامه داد: «به نظر من هم، با خوبها كار كردن زياد مهم نيست، معلم، اونه كه بدها را خوب كنه و باهاشون كار كنه، والا هر كسي مي تونه با خوبها كار كنه!»
آقاي حسني به تندي گفت:«من اصلاً با شما موافق نيستم، اين باعث مي شه آدم با خوبها و بدها، با هم كار كنه و اونوقت، كلاس و جامعه و همه چيز به هم مي ريزه!»
آقاي حسين زاده با خنده گفت: «زياد سخت نگير آقاي حسني، معلم بده كه كلاسو به هم مي ريزه، نه شاگرد بد!»
آقاي حسني با لحن طعنه آميز گفت: «حرف خودت كه نيست! از كدو راديو شنيدي؟ راديو....»
آقاي محمدزاده شتابزده حرفش را قطع كرد:
ـ حسني، ترو جون بچه ات ول كن! كم با بچه ها سر و كله مي زنيد، تو دفتر هم ول
نمي كنيد، اَه!
آقاي جوادي آرام گفت: اين چند روزي كه آقاي مرادي، فرماندار شده، اخلاق آقاي حسني عوض شده!»
آقاي حسني نگاه تندي به او كرد و خواست حرفي بزند كه آقاي مدير، استكان خالي را روي ميز گذاشت و براي آن كه بحث را منحرف كند، گفت: «من صد بار به اين آقاي ناظم گفتم، به رفيقش آقاي رضايي، بگه كه اين خيابان شني جلوي مدرسه را اسفالت كنه ولي فايده اي نداشت، حالا نمي دونم شهردار بعدي حرف مارو گوش مي كنه يا نه!»
آقاي حسيني، معلم كلاس سوم، هم اضافه كرد: «بابا اينجا كه خوبه! كوچه ما، والله به خدا،‌وقتي كه بارون مياد تا همين زانو آدم مي ره تو گل!»
به دنبالش آقاي حسن پور معلم كلاس دوم، گفت:«با با اينها كه چيزي نيست! ساختمان الان يك ساله كه نصفه كاره مونده. واسه اينكه مصالح بهم نميدن! چند بار به اين آقاي ناظم گفتم كه دم آقاي شهردار رو ببينه، چند بار هم خودم رفتم پيش شهردار، ولي نداد كه نداد، حالام با هزار بدبختي و مسافر كشي، دارم آزاد مي خرم جون تو!»
آقاي حسني، دستي به ورقه هاي انشا كشيد و آرام گفت:«بله درد خيلي زياده! ولي علتش همونه كه گفتم: ناهماهنگي! انشاءالله به زودي هماهنگي به وجود مي آد! ولي اول بايد به اونهايي رسيد كه تو خط آدمند و از آدم حمايت مي كنند! اين خيلي مهمه! با خوردن زنگ و آمدن آقاي ناظم همگي ساكت شدند.

ـ رضا مي گم چطوره يه مهموني بديم و فك و فاميلا رو دعوت كنيم! آقاي حسني چشمانش را باز كرد و پرسيد «ها! چي گفتي؟»
ـ مي گم چطوره يه شيريني كلي به فاميل بديم، آخه يه چيزهايي رو شنيده ان، دم به دم ميان اينجا و شيريني مي خوان!
آقاي حسني خميازه اي كشيد و گفت: «فعلاً كه چيزي نشده! ولي بد فكري نيست! بعد ديگه اين قدر كار رو سرمون مي ريزه كه ديگه وقت چنين كارهايي را نداريم»
و بعد از چند لحظه مكث ادامه داد:«راستي يادت باشه هر كس هر كسي رو دعوت نكنيم! فقط اونايي رو دعوت كن كه مطمئني تو خط آقاي مرادي و تو خط منند!»
مرضيه چشمانش را ريز كرد: ـ مثلاً كي ها رو دعوت نكنيم؟
ـ مثلاً برادر خودت،‌پدرت، برادر خودم...!
ـ آخه واسه چي؟ پس كي رو دعوت كنيم؟
ـ واسه اينكه مخالف ما هستند! مگه يادت نيست چقدر از فرماندار قبلي تعريف مي كردند! خوب، اگه اينها رو دعوت كنيم، فردا پس فردا به گوش آقاي فرماندار مي رسانند، اونوقت اون فكر مي كنه ما هم مخالف اونيم!
مرضيه سرش را بلاتكليفانه تكان داد:
ـ والله من نمي دونم! شايد حق با تو باشه، ولي آخه اونا كه ضد انقلاب نيستند! داداش خودت چندباره كه رفته جبهه، پدر من هم كه تو انجمن اسلامي....
آقاي حسني حرفش را قطع كرد:
ـ بابا حساب ضد انقلاب كه جداست! فعلاً درد ما، درد خودمونه! متوجهي؟ درد ما انقلابيها!
ما با جاذبه و دافعه مون بايد مشخص كنيم كه خطمون تو انقلابيها چيه؟ فهميدي؟
ـ پس بفرماييد اين وسط كي مي مونه! در ضمن دعوت هيچكس را هم قبول نكن، به كسي هم قول نده!
مرضيه از جايش بلند شد
ـ بفرما! خونه كسي كه نمي تونم برم! كسي رو هم كه نمي تونم دعوت كنم! پس بنده بنشينم تو خونه تا فسيل شم، ها!
آقاي حسني به آرامي گفت: «بنشين! چرا بلند شدي! من تا وقتيه كه حكم شهرداري را دست من بدن، بعداً انشاءالله يواش يواش مي فهميم كي ها تو خط ما هستند و باهاشون رفت و آمد مي كنيم!»
و با لحن آرامي و تسكين دهنده اي ادامه داد:«من مي دونم مشكله! ولي بايد تحمل كرد. كسي كه مي خواد كارهاي بزرگ كنه، بايد مشكلات بزرگ رو هم تحمل كنه!»

هنوز هيچكدام از معلمها از كلاس بيرون نيامده بودند، آقاي حسني اولين نفر بود كه وارد دفتر شد آقاي ناظم همينكه او را ديد از دفتر بيرون رفت؛ آقاي حسني كنار ميز آقاي مدير روي صندلي نشست. آقاي مدير نگاهش را از روي كاغذي كه مشغول خواندنش بود، برداشت و در حالي كه زير چشمي در را نگاه مي كرد، گفت: «پس چي شد اين حُكمت؟ آقاي مرادي
مي گفت يكي دو روزه درست مي شه، الان دو ماهه كه گذشته»
آقاي حسني لبخندي زد و گفت: «شايد داره امتحانم مي كنه، مي خواد ببينه واقعاً تو خطش هستم يا نه!»
و ادامه داد: «صبر كن كار تموم بشه! تو شوراي ادارات پدر رئيس آموزش و پرورش رو در
مي آرم، اين چه وضع معلمهاست! آقاي ناظم كه وضعش معلومه، معلمهاي ديگه هم كه همشون تو يه خط ديگه ن! اصلاً تو آموزش و پرورش يك فكر و يك خط حاكم نيست! با اين وضع نمي دونم چطوري داره كارها پيش مي ره! واقعاً كه شما داريد از خود گذشتگي مي كنيد، ولي اين از خود گذشتگي به ضرر مردم تموم مي شه!»
آقاي مدير سرش را تكان داد:
ـ خوب ديگه چه مي شه كرد! ولي شما هم يه كم كوتاه بياييد،‌مثل سابق با معلمها صحبت كنيد. راهنماييشون كنيد، به هر حال همكاريد، دوستيد.
آقاي حنسي حرفش را قطع كرد:
ـ نمي تونم آقاي مدير! نمي تونم! فكر من با فكرشون نمي خونه! تازگيها احساس مي كنم كه ديگه نمي تونم تحملشون كنم!»
آقاي مدير خواست حرفي بزند كه آقاي محمدزاده همراه آقاي ناظم وارد دفتر شدند!
چند لحظه بعد، همه معلمها مشغول نوشيدن چاي و گفتگو با هم بودند. آقاي حسني در گوشه دفتر تنها نشسته بود و چايش را مزه مزه مي كرد و در گوشه ديگر نيز آقاي ناظم به استكان چاي تيره و پر رنگش خيره شده بود، لحظه اي بعد صداي زنگ، همه معلمها را از جايشان پراند.

وارد خانه كه شد، كتش را در گوشه اتاق پرت كرد و با صدايي بلند گفت:« كار ما حكم كبوتري رو داره كه به زور تو قفس انداختنش. نمي دونم كي از اين قفس و مدرسه راحت
مي شم!»
و پشت به پشتي داد و چشمانش را بست. با صداي بلند آقاي حسني، ناگهان صداي گريه بچه بلند شد. آقاي حسني با صداي بلند فرياد زد «مرضيه مرضيه! صداي اين بچه رو خفه كن! آه! يك ذره آسايش نداريم! تو مدرسه آدمهاي اون طوري، تو خونه هم وق وق بچه! مرضيه از آشپزخانه بيرون آمد و به طرف اتاق بچه رفت و همان طور كه بچه را در آغوش گرفته بود، از اتاق بيرون آمد و در حالي كه اخمهايش را در هم فرو برده بود، با صدايي تند گفت:«چه خبره! هنوز نيامده شروع كردي»
ـ بابا خفه كن صداي بچه رو ديگه! ببين چه مي خواد؟ كثيف كرده، گشنه شه، چشه!
ـ مگه من بيكارم كه هي دم و ساعت به بچه ات برسم هي غذا بده! هي بشورش! هي غذا بده! هي بشورش! خسته شدم والله!
آقاي حسني از جايش بلند شد:
ـ چته بابا! چته! امروز چرا اين طوري شدي؟ جيغ و داد بچه كم بود حالا بايد سر و صداي تو رو هم تحمل كنم! مرضيه با ناراحتي بچه را در آغوشش فشار داد و جيغش را بلند كرد.
ـ مي خواستي چي بشه دو ماه آزگاره تو خونه حبسم كردي،‌نه كسي مي آد اينجا، نه خونه كسي مي ريم! آسه بيا آسه برو كه گربه شاخت نزنه، نخواستيم اون شهرداريتو، همين الان مي خوام برم خونه بابام اينها امشب هم مي خواهم دعوتشون كنم واسه شام!
آقاي حسني بلند شد و با عصبانيت فرياد كشيد: «تو اصلاً درك نداري! از اولش هم نداشتي!»
و با صدايي آهسته تر ادامه داد :آخه چرا نمي خواي بفهمي! الان وقت فاميل بازي نيست! ما الان بايد بگرديم ببينيم كي ها تو خط ما هستند، و الا كلامون پس معركه است!»
بچه همين طور يكسره وق مي زد. مرضيه بدون اعتنا به گريه او فرياد زد «تو اصلاً چه
مي دوني خط چيه! تو نمازت رو به زور مي خوندي حالا واسه ما خطي شدي! تو برادر جبهه رفته ات رو قبول نداري! شهرداري سرت رو بخوره با اين خط بازي! اصلاً من مي رم خونه بابام تا تكليف ما با اين خط بازي تو روشن بشه!»
و به طرف جا رختي رفت، چادر سياهش را سرش كرد و بچه را كه از شدت گريه سياه شده بود در آغوش فشرد و از در خارج شد. آقاي حسني داد كشيد: «هر جا كه مي خواي برو! وقتي تو خونه تفاهم نباشه اصلاً اون خونه، خونه نيست!»
ولي پاسخي نشنيد. مرضيه رفته بود ناگهان وارفت فكر نمي كرد به اين راحتي بين او و همسرش مسئله اي به وجو بيايد. چه شد؟ خودش هم نفهميد . پشتش را به ديوار داد؛ ناي ايستادن نداشت.

بچه ها كلاس را روي سرشان گرفته بودند. يكي دو تايشان را آقاي حسني از كلاس بيرون كرده بود، ولي سكوت چند لحظه اي، شلوغي بسياري را به دنبال داشت. آقاي حسني حوصله هيچ كاري را نداشت. قرار بود كه براي بچه ها املاء بگويد، ولي فكر كرد كه با املا گفتن يا نگفتن او كه مسئله اي حل نمي شود، نمي دانست اين حكم لعنتي كي به دستش مي رسد و خيالش را راحت مي كند. زنگ بعد هم بچه ها ورزش داشتند و او مي توانست حسابي با آقاي مدير گپ بزند و در مورد آينده برنامه ريزي كند. در همين فكرها بود كه زنگ خورد و او زودتر از بچه ها به دفتر پناه برد.
آقاي حسني با قاطعيت گفت: «خودم بيرونشان كرده بودم، شلوغ كرده بودند!»
آقاي مدير گفت: «فكر نمي كنيد بچه به نرمي و محبت هم احيتاج دارند؟»
آقاي حسني نگاهي به آقاي مدير كرد و روي صندلي، دور از ميز مدير نشست.
همه معلمها كه جمع شدند، آقاي ناظم از جايش بلند شد و به سمت ميز آقاي مدير آمد. پس از گفتگويي در گوشي با او، بلند شروع به صحبت كرد:
ـ اجازه بديد خبر مهمي را به اطلاع همكاران عزيز برسانم كه مطمئن هستم همه همكاران بخصوص آقاي حسني از شنيدن آن بسيار خوشحال خواهند شد.
قلب آقاي حسني شروع به طپيدن كرد با دستپاچگي استكان چايش را سركشيد. كف دست و پيشانيش عرق كرده بود. احساس كرد؛ ديگر تمام شد، رسيد. دو ماه و خرده اي، تمام فكرش را به خود مشغول كرده بود؛ ليستي از كارهايي را كه مي بايست انجام مي داد فراهم كرده بود. خودش مي دانست كه به هر صورت، از وقتي كه سعي كرد خط فرماندار را در زندگي اجتماعي و حتي خصوصيش دخالت دهد، كار او بي نتيجه نخواهد ماند. زنش هم وقتي بفهمد كه كارش تمام شده، خودش به خانه باز مي گردد، در اين يك هفته اي كه به خانه پدرش رفته بود، چقدر بر او سخت گذشته و چقدر دلش براي همسر و بچه اش تنگ شده بود! به ناظم نگاه كرد؛ لبخندي در گوشه لبش خودنمايي مي كرد، ولي ديگر دير شده بود، حتماً خودش خوب مي دانست كه كارش تمام است و حالا دارد به زور برايش لبخند
مي زند. و خود را قاصد اين خبر خوش كرده است كه يعني مي بخشيد!
آقاي ناظم ادامه داد:
ـ طبق خبري كه آقاي شهردار، امروز صبح به بنده داد، دو روز پيش، استاندار ما به استان ديگري منتقل شد و در نتيجه در جلسه اي كه ديروز در استانداري تشكيل شد،‌قرار شد كه فرمانداري اين شهر را به شخص ديگري كه مورد اعتماد استاندار جديد است، واگذار كنند و آقاي مرادي خوشبختانه به مدرسه ما بر مي گردد و كلاس پنجم الف را از آقاي حسني تحويل گرفته و بار مسئوليت آقاي حسني خوشبختانه كمتر مي شود.
آقاي حسني ناگهان احساس تهي شدن كرد. ديگر انگيزه اي براي ماندن، مجالي براي نفس كشيدن براي او نبود، دفتر گويي برايش تنگ و تنگ تر مي شد و يخ كرد. سنگيني نگاه هزاران نفر را بر خود احساس مي كرد. پوك شده بود.
زنگ كه خورد، همه معلمها به سر كلاسهايشان رفتند. مدير و ناظم هم از دفتر خارج شدند. آقاي حسني تنها درون دفتر نشسته بود. نگاهش به استكان تهي اش مات مانده بود.


پایان

behnam5555 12-15-2010 11:11 PM

زنده در قاب- علي مؤذني
 



علي مؤذني

درباره نويسنده:

مؤذني، علي. متولد 1337، تهران، داستان و نمايشنامه نويس. پس از تمام كردن تحصيلات متوسطه به دانشكده ي هنرهاي زيباي دانشگاه تهران رفت و در رشته ادبيات نمايشي از اين دانشگاه فارغ التحصيل شد. اولين اثرش را در سال 1367 در مجله ي كادح منتشر كرد. آثار او:
مجموعه داستان: كلاهي از گيسوي من، سبز و دلاويز.
رمان: نوشدارو
نمايشنامه: كيسه ي بوكس



زنده در قاب

سكوت كلاس عادي نبود. رو به بچه ها برگشت و همان طور كه با نگاه جستجو مي كرد، گفت:«بخونين
بچه ها پراكنده خواندند: «خواب.»
«خواب.»
«چند بخشه؟»
«يه بخشه.»
«بخش كنيد.»
با حركت دست راهنماييشان كرد: «خواب.»
متوجه نگاه دزدانه بچه ها به تمنايي شد. گفت:«اونجا چه خبره؟ كجا رو نگاه
مي كني حسيني؟»
حسيني با حركت چشم هايش تمنايي را نشان داد كه سرش را گذاشته بود رو ميز.
گفت:«درست بنشين، تمنايي.»
حسيني گفت: «خانم داره گريه مي كنه»
«اذيتش كردي؟»
«اِ... نه خانم ...خودش يه دفه گفت اوهو، اوهو، اوهو.»
بچه ها خنديدند. لبخند زد. گفت: «سرت رو بالا كن، ببينم، تمنايي.»
صورت تمنايي از اشك خيس شده بود. چيزي را تو بغل مي فشرد.
«چي شده؟ اون چيه تو بغلت؟»
حسيني گفت: «عكس مادرشه»
«از تو نپرسيدم. آره؟ بده ببينم»
قاب را گرفت. مادر تمنايي را ديده اما با روسري. موهاش تا رو شانه هاش بود. چشم هاش درشت تر به نظر مي آمد.
«اين پيش تو چيكار مي كنه؟»
«مرده؟»
«كي مرده؟»
«مامانم»
«مرده ! كي؟»
تمنايي گفت «ديشب.» و دست دراز كرد و قاب را گرفت و صورتش را بر آن گذاشت و هق هق كرد.
«اي واي ...بيا اين جا ببينم.»
دست تمنايي را گرفت و تا كنار ميز دنبال خود كشيد. نشست رو صندلي. گفت:«قشنگ تعريف كن ببينم چي شده.»
«ديشب.»
«آخه چه جوري شد؟»
«تو بيمارستان»
«چند روز پيش كه چيزيش نبود. تو هم اون جا بودي؟»
«اوهوم.»
«ديگه كي بود؟»
«بابام.»
«چي شد كه اومدي مدرسه؟»
«هيشكي خونه مون نبود.»
«بابات چي؟»
«رفته مامانمو خاك كنه»
«اي بابا! چرا تو رو نذاشت پيش كسي؟»
به ساعتش نگاه كرد. يك ربع به زنگ بود. گفت: «بچه ها،براي امشب دو بار از رو درس بنويسين و تمريناشو هم حل كنين. من و تمنايي مي ريم دفتر. رسولي، بيا اينجا وايسا هر كي شلوغ كرد بفرستش دفتر»
دست تمنايي را گرفت. رفتند تو راهرو. گفت: «بايد تو رو ميذاشت پيش يه كسي، خاله اي، عمه اي، داري كه، هان؟»
«اوهوم»
سر او را به پاهاي خود فشرد. تمنايي گفت: «خانم اجازه، از خدا بخوام،‌مامانمو برمي گردونه؟»
«نمي دونم»
لب گزيد و چنگ در موهاي تمنايي زد. تمنايي گفت: «من مامانمو مي خوام» و سرش را چسباند به ديوار و قاب را به سينه اش فشرد. بدنش با هر هقي بالا و پايين مي رفت.
«خودتو ناراحت نكن. بيا»
از پله ها رفتند پايين. تمنايي خود را به نرده مي سراند. حالا فقط فين فين
مي كرد. قاب را از روي سينه اش بر نمي داشت. خانم شمس جلو دفتر ايستاده بود. از دور گفت:«چرا خودت زحمت كشيدي، خانم سهيلي؟ با مبصر
مي فرستاديش.»
«من و تمنايي مي ريم تو حياط يه دوري بزنيم. مادرش فوت كرده.»
«اوا.... آره تمنايي؟»
تمنايي سر تكان داد. خانم شمس گفت: «آخي...بياين تو دفتر.»
گفت: «نه، مي ريم تو حياط. شما يه زنگ بزن خونشون، ببين اوضاع از چه قراره. باباش بچه رو تو خونه تنها گذاشته رفته.» و بي صدا با حركت لب ها گفت: «بهشت زهرا.»
خانم شمس سر تكان داد. گفت: «الان. شماره تلفن خونه تونو بلدي، تمنايي؟»
«نچ.»
«تلفن دارين كه»
تمنايي پلك هايش را بر هم زد كه آره. خانم شمس رفت تو دفتر. صداش آمد: «بايد تو پرونده ش باشه»
«صبونه خوردي؟»
«نچ.»
«پس صبر كن.»
رفت تو دفتر. خانم شيخي داشت از تو كمد پرونده در مي آورد. او را ديد كه گفت: «الهي بميرم»
كيفش را از جالباسي برداشت. گفت: «هيچي هم نخورده»
خانم شمس گفت: «بدبختي يكي يه دونه هم هس...»
خانم شيخي گفت:« اسم كوچيكش شاپوره؟»
گفت: «آره» و از توي كيفش غازي نان و پنير و خيار را برداشت. خانم شيخي پرونده را گذاشت رو ميز خانم شمس و رفت طرف در.
خانم شمس گفت: «كامي چطوره؟»
«حرص مي ده. مثل هميشه»
«از مهدش راضي هستي؟»
«بهتر از جاي قبليه. يعني بايد ديد.»
خانم شيخي سرش را آورد تو. گفت: «همينه كه اينجا وايساده؟»
«آره»
«طفلك چقدر هم خوشگله»
خانم شمس گفت: «مادره چش بوده؟ اَه...اين هم كه همه ش اشغال
مي زنه.» و دوباره شماره گرفت.
«حال خودمو نمي فهمم.»
خانم شيخي گقت: «حق داري والله. اين دنيا چيه؟ اَه....»
«پس خبرشو به من بدين.»
آمد بيرون. تمنايي تكيه داده بود به ديوار و عكس مادرش را تماشا مي كرد. اشك مي ريخت.
«فكر كنم بابات اومده باشه خونه. تلفنتون اشغاله.»
غازي را داد به او. راه افتادند به طرف حياط. گفت: «بخور» و پيشاني تمنايي را لمس كرد. گفت: «تب هم داري.»
«حالا زير خاك مي ترسه.»
«بخور»
آن سر حياط معلم ورزش بچه ها دور خود جمع كرده بود و برايشان حرف مي زد. سوز مي آمد. آفتاب ملايم مي تابيد. تمنايي تكه اي نان كند و گذاشت دهانش. گفت: «حالا زير خاك نمي تونه هيچي بخوره.»
«به اين چيزا فكر نكن»
«از سوسك مي ترسه.»
«خيلي ها مي ترسن»
«زير خاك هم كه پر سوسكه.»
«سوسك تو چاهه.»
«زير خاك هم چاهه. ديگه.»
«اوهوم»
«خانم اجازه، نمي خورم.»
«تو كه اصلاً نخوردي.»
«سيرم»
اشك هاي تمنايي را كه ديد، نشست جلوش. گفت: «آخه اين چه فكرائيه كه تو مي كني؟» و دست كشيد به سرش.
«اگه خواب نمونده بودم، نمي ذاشتم بابا ببره خاكش كنه.»
«مرده رو بايد خاك كرد»
«زير خاك عقرب و مار هم هس...»
«بابات مواظبشه»
«پيشش كه نمي مونه.»
«مي مونه. هم بابات هم خاله هات و هم دائيات. همه. اين قدر پيشش
مي مونن تا به اون جا عادت كنه و ديگه نترسه. خيالت راحت باشه»
«بابام دعواش مي كرد مي گفت مگه سوسك هم ترس داره؟»
«ديگه دعواش نمي كنه.»
«خودشو مي زد.»
«كي؟»
«بابام»
«چرا؟»
«واسه مامانم. داد مي زد ثريا...ثريا...»
»توي بيمارستان؟»
«نه توي تاكسي.»
«آهان...وقتي مي رفتين بيمارستان.»
«نه وقتي بالا سر مامان بوديم. مامانم گفت دستتو از رو پيشونيم برندار، شاپور جون.»
«بابات تاكسي داره؟»
«نه. بانك داره.»
«پس تو بانك كار مي كنه.»
«مال خودشه.»
«بانك؟»
«اوهوم»
«اوهوم»
«حالا بابام مي ره زن مي گيره.»
«آخه تو از كجا مي دوني؟»
«بابا منتظر بود مامان بميره تا بره يه زن ديگه بگيره»
«اينو كي به تو گفته؟»
«مامان.»
«شوخي مي كرده»
«مامان نمي ذاشت بابا سيگار بكشه. نمي ذاشت با دوستاش بره بيرون.»
«بيا يه گاز بزن.»
«بابا يواشكي مي گفت بهش بگم خواهر مي خوام. مامان مي گفت تو يكي بسمي.»
«دستمال نداري؟»
تمنايي گفت: «تقصير منه كه اون مرد.» و دويد طرف در مدرسه.
«كجا مي ري، تمنايي؟ صبر كن، ببينم.»
تمنايي ايستاد. قاب را آورد بالا و خيره ي عكس مادرش شد. دست گذاشت رو شانه تمنايي. در انعكاس نور شيشه ي قاب به نظرش آمد لب هاي عكس
مي خواهند بگويند عزيزم.
«براي چي مي دويي؟»
«مي خوام پير شم بميرم.»
«ببين تمنايي وقتي يكي مرد، ديگه كاري از دست كسي براش بر نمي آد.»
«از دست خدا چي؟»
«فقط مي تونيم از خدا بخوايم ببرتش تو بهشت.»
«مامانم گفت اگه دستتو از روي پيشونيم برداري من مي ميرم، شاپورجون»
«خب، اون از دست تو امنيت خاطر ...چه جوري بگم؟ دست تو به اون...»
«اگه دستمو برنداشته بودم...»
«نه عزيزم، مطمئن باش كه تقصير تو نبوده .»
«مامان جون»
«جانم»
او را به خود فشرد. بوي كامي را مي دهد. صداي خانم شمس از بلندگو پخش شد:
«خانم سهيلي...تشريف بيارين...لطفاً تنها...»
«همين جا باش تا من برگردم.»
«خب.»
«ندويي ها.»
«نچ.»
«اين هم پيشت باشه، بخورش. مطمئن باش مادرت خوشحال ميشه.»
«مگه مي بينه؟»
«اون ديگه همه چيزو مي بينه»
«مي بينه گريه مي كنم؟»
«آره كه مي بينه»
لبخند زد و صورت تمنايي را بوسيد. راه افتاد. از پله ها كه بالا مي رفت برگشت تمنايي را نگاه كرد كه كف پاش را تكيه داده بود به ديوار و داشت به غازي گاز
مي زد. اشك هاش را پاك كرد. خانم شمس جلو دفتر ايستاده بود. گفت: «بي خود اشك هاتو خرج نكن. دروغ مي گه، ورپريده.»
«چي مي گي!»
«با مادرش صحبت كردم.»
«زنده س؟»
«آره ديشب مسموم شده، بردنش درمونگاه. پسره هم خواب و بيدار بوده. بيا تو. پدره هم يه پاش درمونگاه بوده يه پاش خونه.»
خانم شيخي با ديدن او قهقهه زد. گفت:«پسره نيم وجبي همه رو مچل كرده.»
نشست رو صندلي. نفس عميقي كشيد. لبخند زد. گفت: «آخيش»
خانم شمس گفت: «مادره گريه ش گرفت. مي گفت نمي دونه از دست پسره چيكار كنه.» و تكمه ي زنگ را فشرد. گفت: «باباش الان مي آد دنبالش.» و از دفتر رفت بيرون.
خانم شيخي گفت: « از قديم گفتن بچه ي يكي يه دونه يا خل ميشه يا ديونه.»
گفت: « از دست اين بچه ها!» و نشست پشت ميز. گوشي را برداشت و همان طور كه از پنجره تمنايي را مي پاييد، شماره گرفت، گفت: «خانم رحماني؟ سلام. سهيلي هستم.
تشكر. با زحمت هاي ما خانم؟ اختيار دارين. يه پيغام واسه كامران داشتم. مثل اينكه سرتون خيلي شلوغه. نه خواهش مي كنم. بله...بهش بفرمايين هواپيما رو براش مي خرم. خودش مي دونه. خب وقتتون رو نمي گيرم . چشم. حتماً .لطفتون زياد.»
گوشي را گذاشت. لبخند زد و سر تكان داد. معلم ها يكي يكي مي آمدند
«سلام»
«سلام»
«چيه؟»
«چته؟»
«هيچي.»
«يه مرگيت هس.»
«نه مرگ تو»
خانم شيخي گفت:«صبر كنين همه بيان تا براتون بگم چي شده»
از دفتر آمد بيرون. رفت طرف حياط و از رو پله ها به تمنايي اشاره كرد بيا. راه افتاد آرام آرام. دست هاش را در جيب كاپشن اش كرده بود. مستقيم جلو پاش را نگاه كرد. بي اعتنا به دور و بر. انگار موجودي بزرگ تر چند سال بزرگ تر از تمنايي است كه دارد مي آيد. يا شايد اين همه وقار براي اين است كه فكر مي كند مادرش زير نظر داردش و قرار است پيش خدا از اين كه او پسرش است، سرافراز باشد. دستش را گرفت. گفت: «خانم شمس تلفني با مادرت صحبت كرده. مادرت پيغام داده كه خيلي دوستت داره.»
«نمرده؟»
«نه. گفته مگه به همين سادگيه كه تو رو بذاره تو اين دنيا و خودش بره اون دنيا؟»
«اوهوم»
«گفته هر چي بخواي برات مي خره و هر جا بخواي، مي برتت.»
«گفته؟»
«معلومه كه گفته. حالا برو بازي كن»
«خانوم اجازه،‌قابمونو برامون نگه مي دارين؟»


پایان

kiana 12-16-2010 12:19 AM

ارزش دوست خوب!






يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكياز بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ي كتابهايش را با خود به خانهمي برد.

با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'

من براي آخر هفته ام برنامه‌ ريزي كرده بودم (مسابقه‌ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايمرا بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.

همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.

عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.

همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'

او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.


من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه‌ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟


او گفت كه قبلا به يك مدرسه‌ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم... ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.

او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.

صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت..

در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.

من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.

او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.

مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.
من مارك را ديدم.. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.
حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه‌ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!
امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است.. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'
او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'.
گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان....
من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.'
من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.
مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.
پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.


هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.


خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.


دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.

ابریشم 12-16-2010 06:15 PM

  • پوست نارنج
آري گناه من بود. گناه من بود كه مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شايد هم گناه زن قهوه چي بود كه دل درد گرفته بود. اما نه، نه گناه من بود و نه گناه زن قهوه چي. قضيه به اين سادگي هم نيست. بهتر است اول ماجرا را براي شما نقل كنم تا خودتان بگوئيد كه گناه از كه بود، شايد هم گناهي در بين نباشد.
ظهر روز پنجشنبه بود. جلو قهوه خانه زير سايه ي درخت توت نشسته بودم. ديزي مي خوردم كه بعد بروم سر جاده. و از آنجا با اتوبوس به شهر. مدرسه را تازه تعطيل كرده بودم. طاهر، نمي دانم چه زود، كتابهايش را به خانه برده بود و گاري را آورده بود همانجا سر استخر و به اسب آب مي داد. از جيب هاي باد كرده اش مرتب نان در مي آورد و مي خورد. قهوه چي بساط ديزي را از جلوي من برداشت و به پسرش صاحبعلي گفت چايي و قليان براي من بياورد و پهلوي من نشست و گفت: آقا معلم خواهش كوچكي داشتم.
من گفتم: امر بكن، نوروش آقا.
صاحبعلي چاي آورد و رفت قليان چاق كند. قهوه چي گفت: «مادر صاحبعلي شب تا حال دل درد گرفته و آرام و قرار ندارد. عرق شاه اسپرم داديم خوب نشد، زنجبيل و نعناع دم كرديم داديم خوب نشد، ننه منجوق گفته كه اگر پوست نارنج دم بكند و بخورد خوب مي شود. اما توي ده پوست نارنج پيدا نمي شود. من خودم يك تكه داشتم كه چند روز پيش نمي دانم به كي دادم. خوب، آقا معلم، حالا كه تو مي خواهي بروي شهر، زحمت بكش يك كمي پوست نارنج براي ما بياور.»
صاحبعلي قليان را آورد و گذاشت جلو من و خودش سرپا كنار من ايستاد كه حرف هاي ما را بشنود. وقتي من گفتم: روي چشم نوروش آقا. حتماً مي آورم، صاحبعلي چنان خوشحال شد كه انگار مادرش را سالم و سرپا مي ديد.
صبح روز شنبه كه سر جاده از اتوبوس پياده شدم نارنج درشتي توي كيف دستيم داشتم. از قديم گفته اند دم كرده ي پوست نارنج براي دل درد خوب است. اما كدام دل درد؟
از سر جاده تا ده، تند كه مي رفتي، سه ربع ساعت طول مي كشيد. قدم زنان آمدم و به ده رسيدم. اول سري به منزل خودم زدم. نارنج و دو سه كتابي را كه سر كلاس لازم بود، برداشتم و بيرون آمدم. صاحبخانه در حياط جلوم را گرفت و پس از سلام و عليك گفت: خدا رحمتش كند. همه رفتني هستيم.
آخ!.. صاحبعلي بي مادر شد. طفلك صاحبعلي! حالا چه كسي صبح ها نان به دستمال تو خواهد بست كه بياوري سر كلاس بخوري؟
نارنج انگار در كف دستم تبديل به سنگ شده بود و سنگيني مي كرد.
پرسيدم: كي؟
صاحبخانه گفت: شب پنجشنبه، از نصف شب گذشته. ديروز خاكش كرديم.
دوباره به منزل برگشتم و نارنج را پشت كتاب ها قايم كردم. بعد، از آنجا درآوردم و توي رختخوابم تپاندم. نمي خواستم وقتي صاحبعلي يا قهوه چي به منزل من مي آيند، نارنج را ببينند.
قهوه خانه يكي دو روز تعطيل شد، بعد دوباره راه افتاد. اما صاحبعلي تا ده بيست روز هوش وحواس درست و حسابي نداشت، انگار خنديدن يادش رفته، بازي نمي كرد، همیشه تو فكر بود. با من اصلا حرف نمي زد. انگار سالهاست با هم قهريم. حتي به قهوه خانه هم كه مي رفتم زوركي جواب سلام مرا مي داد.
قهوه چي از رفتار سرد صاحبعلي نسبت به من خجالت مي كشيد و به من مي گفت: با همه اين جور رفتار مي كند، بخاطر شما نيست آقا معلم.
من مي گفتم: معلوم است ديگر. بچه تحملش را ندارد. چند ماهي بايد بگذرد تا كم كم فراموش كند.
از وقتي كه مادر صاحبعلي مرده بود، قهوه چي خانه و زندگي مختصرش را هم جمع كرده آورده بود به قهوه خانه و پدر و پسر شب و روزشان را آنجا مي گذراندند. من گاهي وقت ها نصفه هاي شب از قهوه خانه به منزلم برمي گشتم.
مدتي گذشت اما صاحبعلي به حال اولش برنگشت. روز به روز رفتارش با من بدتر مي شد. كمتر به درس گوش مي داد و كمتر ياد مي گرفت. البته در بيرون و با ديگران رفتارش مثل اول بود. فقط به من روي خوش نشان نمي داد.
من هر چه فكر كردم عقلم به جايي نرسيد. نتوانستم بفهمم كه صاحبعلي چرا بعد از مرگ مادرش از من بدش مي آيد. گاهي با خودم مي گفتم «نكند صاحبعلي فكر مي كند كه در مرگ مادرش من مقصرم؟» اما اين فكر آنقدر احمقانه و نامربوط بود كه اصلاً نمي شد اهميتي به آن داد.
پيش خود خيال مي كردم مادر صاحبعلي از آپانديسيت مرده است و احتياج به عمل جراحي فوري داشت تا زنده مي ماند.
روزي سر درس به كلمه ي نارنج برخورديم. من از بچه ها پرسيدم: كي نارنج ديده است؟
صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار مي خواست چيزي بگويد اما نگفت.
من باز پرسيدم: كي مي داند نارنج چي است؟
باز صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار دلش مي خواست چيزي بگويد ولي دهانش باز نمي شد.
من گفت: حيدرعلي. مثل اين كه مي خواهي چيزي بگويي، ها؟ هر چه دلت مي خواهد بگو جانم.
حالا همه چشم ها به طرف نوه ي ننه منجوق برگشته بود. غير از صاحبعلي كه راست تخته سياه را نگاه مي كرد كه مثلا به حرف هاي من گوش نمي دهد. از لحظه اي كه حرف نارنج پيش آمده بود صاحبعلي راست نشسته بود و تخته سياه را نگاه مي كرد.
نوه ي ننه منجوق با كمي ترس و احتياط گفت: آقا من نارنج دارم.
كسي از حيدرعلي انتظار چنين حرفي را نداشت. از اين رو همه يك دفعه زدند زير خنده. صاحبعلي هم برق از چشمانش پريد و بي اختيار به طرف نوه ي ننه منجوق برگشت. همه مي خواستند شكل و شمايل نارنج را زودتر ببينند.
علي درازه، شيطان ترين شاگرد كلاس، بلند شد و گفت: دروغ مي گويد آقا، اگر نارنج دارد نشان بدهد.
علي درازه را سر جايش نشاندم و گفتم: خودش مي خواهد نشان بدهد.
راستي هم نوه ي ننه منجوق كتاب علوم خود را درآورده بود و صفحه هايش را به هم مي زد و دنبال چيزي مي گشت اما پيدا نمي كرد و مرتب مي گفت: الان نشانتان مي دهم. گذاشته بودم وسط عكس قلب و عكس رگ ها.
من كتاب را از نوه ي ننه منجوق گرفتم. حالا همه ي چشم ها به دست هاي من دوخته شده بود حتي چشم هاي صاحبعلي. همه مي خواستند ببينند نارنج چه تحفه اي است. من از اين كه صاحبعلي را يواش يواش سر مهر و محبت مي آوردم، خوشحال بودم. اما نمي توانستم بفهمم كه كجاي كار باعث شده است كه صاحبعلي به من توجه كند. آيا فقط مي خواست شكل نارنج را ببيند؟
تصوير قلب و رگ هاي بدن را در كتاب حيدرعلي پيدا كردم و آن دو صفحه را به همه نشان دادم. البته نارنجي در كار نبود اما لكه ي زرد رنگي روي هر دو صفحه كتاب ديده مي شد.
قبل از همه صاحبعلي بلند شد وسط کتاب را نگاه كرد و بعد منتظر حرف زدن من شد. بوي نارنج از لاي كتاب مي آمد. يك دفعه چيزي به يادم آمد كه تا آن لحظه پاك فراموش كرده بودم.
چند روز بعد از مرگ مادر صاحبعلي من نارنج را برده بودم و به ننه منجوق داده بودم كه نگاه دارد تا اگر باز كسي احتياج پيدا كرد بيايد از او بگيرد.
ننه منجوق گيس سفيد ده بود. مردم مي گفتند كه همه جور دوا و درمان بلد است. مامايي هم مي كند.
ننه منجوق با نوه اش حيدرعلي زندگي مي كرد و ديگر كسي را توي دنيا نداشت. از اين رو حيدرعلي را خيلي دوست مي داشت. حيدرعلي هم غير از مادر بزرگش كسي را نداشت. توي ده همه به او «نوه ي ننه منجوق» مي گفتيم. كمتر اسم خودش را بر زبان مي آورديم. وقتي يادم آمد كه نارنج را به ننه منجوق داده بودم، فهميدم كه لكه ي زرد كتاب حيدرعلي هم مال تكه اي از پوست همان نارنج است كه ننه منجوق به نوه اش داده و او هم گذاشته لاي صفحه هاي كتابش.
من خودم هم وقتي به مدرسه مي رفتم پوست نارنج و پرتقال را لاي صفحه هاي كتابم مي گذاشتم كه كتاب خوشبو بشود.
نوه ي ننه منجوق وقتي ديد چيزي لاي كتاب نيست مثل اين كه چيز پرقيمتي را گم كرده باشد زد زير گريه و گفت: آقا نارنج ما را برداشته اند.
من به صورت يك يك بچه ها نگاه كردم. كدام يك ممكن بود نارنج حيدرعلي را برداشته باشد؟ علي درازه؟ طاهر؟ صاحبعلي؟ كدام يك؟
نوه ي ننه منجوق را ساكت كردم و گفتم: حالا گريه نكن ببينم چكارش كرده اي. شايد هم گم كرده باشي.
نوه ي ننه منجوق گفت: نه آقا. صبح نگاهش كردم، سر جاش بود. ظهر هم به خانه نرفتم.
راست مي گفت. ننه ي طاهر از شب پيش شكمش درد گرفته بود و مي خواست بزايد و ننه منجوق هم بالاي سر او بود و حيدرعلي ناچار ظهر در مدرسه مانده بود.
من گفتم: بچه ها، هر كي از نارنج حيدرعلي خبري دارد خودش بگويد. ما كه ديگر نبايد به هم دروغ بگوييم. ما با هم دوست هستيم. گفتيم دروغ را به كسي مي گوييم كه دشمن ما باشد و ما بهش اعتماد نداشته باشيم.
صاحبعلي دو چشم و دو گوش داشت و دو چشم و دو گوش ديگر هم قرض كرده بود و با دقت نگاه مي كرد و گوش مي كرد.
من دوباره گفتم: خوب، بالاخره معلوم نشد نارنج را كي برداشته؟
لحظه اي صدا از كسي بلند نشد. بعد علي درازه دست دراز كرد و گفت: آقا ما برداشتيم اما حالا ديگر پيش من نيست.
من گفتم: پس چكارش كردي؟
علي درازه گفت: آقا دادم به قهرمان كه كتابش را خوشبو كند، حالا مي گويد كه پيش من نيست، پس داده ام.
قهرمان از جا بلند شد و گفت: آقا راستش را بخواهي نصفش پيش من است.
من گفتم: پس نصف ديگرش؟
قهرمان گفت: آقا نصف ديگرش را دادم به طاهر.
قهرمان يك تكه ي كوچك پوست نارنج از وسط كتاب حسابش درآورد و آورد گذاشت روي ميز من. پوست نارنج مثل سفال خشك شده بود. همه ي نگاه ها از صورت طاهر برگشت به طرف ميز من. همه مي خواستند آن را بردارند و نگاه بكنند و بو كنند. من دفتر نمره را روي پوست نارنج گذاشتم و رويم را به طرف طاهر كردم. طاهر ناجار بلند شد و گفت: آقا من نصف نصفش را دارم. باقيش را دادم به دلال اوغلي.
طاهر هم تكه ي كوچكتري از پوست نارنج از وسط كتاب علوم درآورد و داد به من. به اين ترتيب پوست نارنج پنج شش بار نصف شده بود و به آخرين نفر فقط تكه ي بسيار كوچكي به اندازه ي نصف بند انگشت رسيده بود.
با پيدا شدن هر تكه ي پوست نارنج نوه ي ننه منجوق كمي بيشتر به حال اولش بر مي گشت. اما صاحبعلي بدون آن كه حرفي بزند يا بخندد با دقت تكه هاي پوست نارنج را مي پاييد و منتظر آخر كار بود.
وقتي تمام تكه ها جمع شد، همه را توي دستم گرفتم كه ببينم چكار بايد بكنم. مي خواستم اول از همه به بچه ها بگويم كه اين، خود نارنج نيست بلكه تكه اي از پوست آن است كه خشك شده. اما صاحبعلي مجالي به من نداد. يك دفعه از جايش بلند شد و با قهر و غضب با مشت به دست من زد، بطوري كه تكه هاي پوست نارنج به هوا پرت شد و هر كدام به طرفي افتاد.
چند نفري دنبال آن ها به زير نيمكت ها رفتند اما به صداي من همه بيرون آمدند و ساكت و بي صدا نشستند. خيال كرده بودند كه من عصباني شده ام و ممكن است كسي را بزنم. صاحبعلي رفت نشست سر جايش و زد زير گريه. چنان گريه اي كه نزديك بود همه را به گريه بيندازد.
***
شب آنقدر در قهوه خانه ماندم كه همه ي مشتري ها رفتند و فقط من و صاحب قهوه خانه و صاحبعلي مانديم.
مطمئن بودم كه سر نخ را پيدا كرده ام و با كمي دقت مي توانم همه چيز را بفهمم. منظورم اين است كه علت ترشرويي و قهر صاحبعلي از من حتماً يك جوري به قضيه ي نارنج مربوط مي شد، اما چه جوري؟ اين را هنوز ندانسته بودم.
صاحبعلي روي سكو نشسته بود و روي كتاب خم شده بود كه مثلا دارد درس مي خواند و كارهاي مدرسه اش را مي كند. اما من خوب ملتفت بودم كه منتظر حرف زدن من است. وقتي قهوه خانه خلوت شد من گفتم: حالت چطور است صاحبعلي؟
صاحبعلي جواب نداد. قهوه چي گفت: پسر، آقا معلم با تو است.
صاحبعلي سرش را كمي بلند كرد و گفت: حالم خوب است.
گفتم: صاحبعلي اگر دلت مي خواهد اين دفعه كه به شهر رفتم برايت نارنج بخرم بياورم، ها؟
من اين را گفتم كه صاحبعلي را به حرف بياورم و منظور ديگري نداشتم. قهوه چي مي خواست باز حرفي بزند كه من خواهش كردم كاري به كار ما نداشته باشد. صاحبعلي چيزي نگفت. من دوباره گفتم: صاحبعلي نارنج نمي خواهي؟
صاحبعلي ناگهان مثل توپ تركيد و گفت: اگر راست مي گويي چرا وقتي ننه ام مي مرد، نارنج نياوردي؟ اگر تو نارنج مي آوردي ننه ام زنده مي ماند.
صاحبعلي دق دلش را خالي كرد و زد زير گريه. نوروش آقا نمي دانست چكار بكند، پسرش را آرام كند يا از من بخشش بخواهد و جلو اشكي را كه چشمهايش را پر كرده بگيرد.
حالا لازم بود كه يك جوري صاحبعلي را قانع كنم كه پوست نارنج نمي توانست جلو مرگ مادرش را بگيرد. اما اين كار، كار بسيار مشكلي بود.



ابریشم 12-16-2010 06:16 PM

پسرك لبو فروش
چند سال پيش در دهي معلم بودم. مدرسه ي ما فقط يك اتاق بود كه يك پنجره و يك در به بيرون داشت. فاصله اش با ده صد متر بيشتر نبود. سي و دو شاگرد داشتم. پانزده نفرشان كلاس اول بودند. هشت نفر كلاس دوم. شش نفر كلاس سوم و سه نفرشان كلاس چهارم. مرا آخرهاي پاييز آنجا فرستاده بودند. بچه ها دو سه ماه بي معلم مانده بودند و از ديدن من خيلي شادي كردند و قشقرق راه انداختند. تا چهار پنج روز كلاس لنگ بود. آخرش توانستم شاگردان را از صحرا و كارخانه ي قاليبافي و اينجا و آنجا سر كلاس بكشانم. تقريباً همه ي بچه ها بيكار كه مي ماندند مي رفتند به كارخانه ي حاجي قلي فرشباف. زرنگترينشان ده پانزده ريالي درآمد روزانه داشت. اين حاجي قلي از شهر آمده بود. صرفه اش در اين بود. كارگران شهري پول پيشكي مي خواستند و از چهار تومان كمتر نمي گرفتند. اما بالاترين مزد در ده 25 ريال تا 35 ريال بود.
ده روز بيشتر نبود من به ده آمده بودم كه برف باريد و زمين يخ بست. شكافهاي در و پنجره را كاغذ چسبانديم كه سرما تو نيايد.
روزي براي كلاس چهارم و سوم ديكته مي گفتم. كلاس اول و دوم بيرون بودند. آفتاب بود و برفها نرم و آبكي شده بود. از پنجره مي ديدم كه بچه ها سگ ولگردي را دوره كرده اند و بر سر و رويش گلوله ي برف مي زنند. تابستانها با سنگ و كلوخ دنبال سگها مي افتادند، زمستانها با گلوله ي برف.
كمي بعد صداي نازكي پشت در بلند شد: آي لبو آوردم، بچه ها!.. لبوي داغ و شيرين آوردم!..
از مبصر كلاس پرسيدم: مش كاظم، اين كيه؟
مش كاظم گفت: كس ديگري نيست، آقا... تاري وردي است، آقا... زمستانها لبو مي فروشد... مي خواهي بش بگويم بيايد تو.
من در را باز كردم و تاري وردي با كشك سابي لبوش تو آمد. شال نخي كهنه اي بر سر و رويش پيچيده بود. يك لنگه از كفشهاش گالش بود و يك لنگه اش از همين كفشهاي معمولي مردانه. كت مردانه اش تا زانوهاش مي رسيد، دستهاش توي آستين كتش پنهان مي شد. نوك بيني اش از سرما سرخ شده بود. رويهم ده دوازده سال داشت.
سلام كرد. كشك سابي را روي زمين گذاشت. گفت: اجازه مي دهي آقا دستهام را گرم كنم؟
بچه ها او را كنار بخاري كشاندند. من صندلي ام را بش تعارف كردم. ننشست. گفت: نه آقا. همينجور روي زمين هم مي توانم بنشينم.
بچه هاي ديگر هم به صداي تاري وردي تو آمده بودند، كلاس شلوغ شده بود. همه را سر جايشان نشاندم.
تاري وردي كمي كه گرم شد گفت: لبو ميل داري، آقا؟
و بي آنكه منتظر جواب من باشد، رفت سر لبوهاش و دستمال چرك و چند رنگ روي كشك سابي را كنار زد. بخار مطبوعي از لبوها برخاست. كاردي دسته شاخي مال « سردري» روي لبوها بود. تاري وردي لبويي انتخاب كرد و داد دست من و گفت: بهتر است خودت پوست بگيري، آقا... ممكن است دستهاي من ... خوب ديگر ما دهاتي هستيم ... شهر نديده ايم ... رسم و رسوم نمي دانيم...
مثل پيرمرد دنيا ديده حرف مي زد. لبو را وسط دستم فشردم. پوست چركش كنده شد و سرخي تند و خوشرنگي بيرون زد. يك گاز زدم. شيرين شيرين بود.
نوروز از آخر كلاس گفت: آقا... لبوي هيچكس مثل تاري وردي شيرين نمي شود ... آقا.
مش كاظم گفت: آقا، خواهرش مي پزد، اين هم مي فروشد... ننه اش مريض است، آقا.
من به روي تاري وردي نگاه كردم. لبخند شيرين و مردانه اي روي لبانش بود. شال گردن نخي اش را باز كرده بود. موهاي سرش گوشهاش را پوشانده بود. گفت: هر كسي كسب و كاري دارد ديگر، آقا... ما هم اين كاره ايم.
من گفتم: ننه ات چه اش است، تاري وردي؟
گفت: پاهاش تكان نمي خورد. كدخدا مي گويد فلج شده. چي شده. خوب نمي دانم من ، آقا.
گفتم: پدرت...
حرفم را بريد و گفت: مرده.
يكي از بچه ها گفت: بش مي گفتند عسگر قاچاقچي، آقا.
تاري وردي گفت: اسب سواري خوب بلد بود. آخرش روزي سر كوهها گلوله خورد و مرد. امنيه ها زدندش. روي اسب زدندش.
كمي هم از اينجا و آنجا حرف زديم، دو سه قران لبو به بچه ها فروخت و رفت. از من پول نگرفت. گفت: اين دفعه مهمان من، دفعه ي ديگر پول مي دهي. نگاه نكن كه دهاتي هستيم، يك كمي ادب و اينها سرمان مي شود، آقا.
تاري وردي توي برف مي رفت طرف ده و ما صدايش را مي شنيديم كه مي گفت: آي لبو!.. لبوي داغ و شيرين آوردم، مردم!..
دو تا سگ دور و برش مي پلكيدند و دم تكان مي دادند.
بچه ها خيلي چيزها از تاري وردي برايم گفتند: اسم خواهرش « سولماز» بود. دو سه سالي بزرگتر از او بود. وقتي پدرشان زنده بود، صاحب خانه و زندگي خوبي بودند. بعدش به فلاكت افتادند. اول خواهر و بعد برادر رفتند پيش حاجي قلي فرشباف. بعدش با حاجي قلي دعواشان شد و بيرون آمدند.
رضاقلي گفت: آقا، حاجي قلي بيشرف خواهرش را اذيت مي كرد. با نظر بد بش نگاه مي كرد، آقا.
ابوالفضل گفت: آ... آقا... تاري وردي مي خواست، آقا، حاجي قلي را با دفه بكشدش، آ...
***
تاري وردي هر روز يكي دو بار به كلاس سر مي زد. گاهي هم پس از تمام كردن لبوهاش مي آمد و سر كلاس مي نشست به درس گوش مي كرد.
روزي بش گفتم: تاري وردي، شنيدم با حاجي قلي دعوات شده. مي تواني به من بگويي چطور؟
تاري وردي گفت: حرف گذشته هاست، آقا. سرتان را درد مي آورم.
گفتم: خيلي هم خوشم مي آيد كه از زبان خودت از سير تا پياز، شرح دعواتان را بشنوم.
بعد تاري وردي شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي ببخش آقا، من و خواهرم از بچگي پيش حاجي قلي كار مي كرديم. يعني خواهرم پيش از من آنجا رفته بود. من زيردست او كار مي كردم. او مي گرفت دو تومن، من هم يك چيزي كمتر از او. دو سه سالي پيش بود. مادرم باز مريض بود. كار نمي كرد اما زمينگير هم نبود. تو كارخانه سي تا چهل بچه ي ديگر هم بودند – حالا هم هستند – كه پنج شش استادكار داشتيم. من و خواهرم صبح مي رفتيم و ظهر برمي گشتيم. و بعد از ظهر مي رفتيم و عصر برمي گشتيم. خواهرم در كارخانه چادر سرش مي كرد اما ديگر از كسي رو نمي گرفت. استادكارها كه جاي پدر ما بودند و ديگران هم كه بچه بودند و حاجي قلي هم كه ارباب بود.
آقا، اين آخرها حاجي قلي بيشرف مي آمد مي ايستاد بالاي سر ما دو تا و هي نگاه مي كرد به خواهرم و گاهي هم دستي به سر او يا من مي كشيد و بيخودي مي خنديد و رد مي شد. من بد به دلم نمي آوردم كه اربابمان است و دارد محبت مي كند. مدتي گذشت. يك روز پنجشنبه كه مزد هفتگي مان را مي گرفتيم، يك تومن اضافه به خواهرم داد و گفت: مادرتان مريض است، اين را خرج او مي كنيد.
بعدش تو صورت خواهرم خنديد كه من هيچ خوشم نيامد. خواهرم مثل اينكه ترسيده باشد، چيزي نگفت. و ما دو تا، آقا، آمديم پيش ننه ام. وقتي شنيد حاجي قلي به خواهرم اضافه مزد داده، رفت تو فكر و گفت: ديگر بعد از اين پول اضافي نمي گيريد.
از فردا من ديدم استادكارها و بچه هاي بزرگتر پيش خود پچ و پچ مي كنند و زيرگوشي يك حرفهايي مي زنند كه انگار مي خواستند من و خواهرم نشنويم.
آقا! روز پنجشنبه ي ديگر آخر از همه رفتيم مزد بگيريم. حاجي خودش گفته بود كه وقتي سرش خلوت شد پيشش برويم. حاجي، آقا، پانزده هزار اضافه داد و گفت: فردا مي آيم خانه تان. يك حرفهايي با ننه تان دارم.
بعد تو صورت خواهرم خنديد كه من هيچ خوشم نيامد. خواهرم رنگش پريد و سرش را پايين انداخت.
مي بخشي، آقا، مرا. خودت گفتي همه اش را بگويم – پانزده هزارش را طرف حاجي انداختم و گفتم: حاجي آقا، ما پول اضافي لازم نداريم. ننه ام بدش مي آيد.
حاجي باز خنديد و گفت: خر نشو جانم. براي تو و ننه ات نيست كه بدتان بيايد يا خوشتان...
آنوقت پانزده هزار را برداشت و خواست تو دست خواهرم فرو كند كه خواهرم عقب كشيد و بيرون دويد. از غيظم گريه ام مي گرفت. دفه اي روي ميز بود. برش داشتم و پراندمش. دفه صورتش را بريد و خون آمد. حاجي فرياد زد و كمك خواست. من بيرون دويدم و ديگر نفهميدم چي شد. به خانه آمدم. خواهرم پهلوي ننه ام كز كرده بود و گريه مي كرد.
شب، آقا، كدخدا آمد. حاجي قلي از دست من شكايت كرده و نيز گفته بود كه: مي خواهم باشان قوم و خويش بشوم، اگر نه پسره را مي سپردم دست امنيه ها پدرش را در مي آوردند. بعد كدخدا گفت حاجي مرا به خواستگاري فرستاده. آره يا نه؟
زن و بچه ي حاجي قلي حالا هم تو شهر است،‌ آقا. در چهار تا ده ديگر زن صيغه دارد. مي بخشي آقا، مرا. عين يك خوك گنده است. چاق و خپله با يك ريش كوتاه سياه و سفيد، يك دست دندان مصنوعي كه چند تاش طلاست و يك تسبيح دراز در دستش. دور از شما، يك خوك گنده ي پير و پاتال.
ننه ام به كدخدا گفت: من اگر صد تا هم دختر داشته باشم يكي را به آن پير كفتار نمي دهم. ما ديگر هر چه ديديم بسمان است. كدخدا، تو خودت كه ميداني اينجور آدمها نمي آيند با ما دهاتي ها قوم و خويش راست راستي بشوند...
كدخدا، آقا، گفت: آره، تو راست مي گويي. حاجي قلي صيغه مي خواهد. اما اگر قبول نكني بچه ها را بيرون مي كند، بعد هم دردسر امنيه هاست و اينها... اين را هم بدان!
خواهرم پشت ننه ام كز كرده بود و ميان هق هق گريه اش مي گفت: من ديگر به كارخانه نخواهم رفت... مرا مي كشد... ازش مي ترسم...
صبح خواهرم سر كار نرفت. من تنها رفتم. حاجي قلي دم در ايستاده بود و تسبيح مي گرداند. من ترسيدم، آقا. نزديك نشدم. حاجي قلي كه زخم صورتش را با پارچه بسته بود گفت: پسر بيا برو، كاريت ندارم.
من ترسان ترسان نزديك به او شدم و تا خواستم از در بگذرم مچم را گرفت و انداخت توحياط كارخانه و با مشت و لگد افتاد به جان من. آخر خودم را رها كردم و دويدم دفه ديروزي را برداشتم. آنقدر كتكم زده بود كه آش و لاش شده بودم. فرياد زدم كه: قرمساق بيشرف، حالا بت نشان ميدهم كه با كي طرفي... مرا مي گويند پسر عسگر قاچاقچي...
تاري وردي نفسي تازه كرد و دوباره گفت: آقا، مي خواستم همانجا بكشمش. كارگرها جمع شدند و بردندم خانه مان. من از غيظم گريه مي كردم و خودم را به زمين مي زدم و فحش مي دادم و خون از زخم صورتم مي ريخت... آخر آرام شدم.
يك بزي داشتيم. من و خواهرم به بيست تومن خريده بوديم. فروختيمش و با مختصر پولي كه ذخيره كرده بوديم يكي دو ماه گذرانديم. آخر خواهرم رفت پيش زن نان پز و من هم هر كاري پيش آمد دنبالش رفتم...
گفتم: تاري وردي، چرا خواهرت شوهر نمي كند؟
گفت: پسر زن نان پز نامزدش است. من و خواهرم داريم جهيز تهيه مي كنيم كه عروسي بكنند.
***
امسال تابستان براي گردش به همان ده رفته بودم. تاري وردي را توي صحرا ديدم، با چهل پنجاه بز و گوسفند. گفتم: تاري وردي، جهيز خواهرت را آخرش جور كردي؟
گفت: آره. عروسي هم كرده... حالا هم دارم براي عروسي خودم پول جمع مي كنم. آخر از وقتي خواهرم رفته خانه ي شوهر، ننه ام دست تنها مانده. يك كسي مي خواهد كه زير بالش را بگيرد و هم صحبتش بشود... بي ادبي شد. مي بخشي ام، آقا.





ابریشم 12-16-2010 06:17 PM

پيرزن و جوجه ي طلايي اش
پيرزني بود كه در دار دنيا كسي را نداشت غير از جوجه ي طلايي اش. اين جوجه را هم يك شب توي خواب پيدا كرده بود. پيرزن روشور درست مي كرد و مي برد سر حمامها مي فروخت. جوجه طلايي هم در آلونك پيرزن و توي حياط كوچكش دنبال مورچه ها و عنكبوت ها مي گشت. از دولت سر جوجه طلايي هيچ مورچه اي جرئت نداشت قدم به خانه ي پيرزن بگذارد. حتي مورچه سواره هاي چابك و درشت. جوجه طلايي مورچه ها را خوب و بد نمي كرد. هم جورشان را نك مي زد مي خورد. از پس گربه هاي فضول هم برمي آمد كه همه جا سر مي كشند و به خاطر يك تكه گوشت همه چيز را به هم مي زنند.
حياط پيرزن درخت گردوي پرشاخ و برگي هم داشت. فصل گردو كه مي رسيد، كيف جوجه طلايي كوك مي شد. باد مي زد گردوها مي افتاد، جوجه مي شكست و مي خورد.
عنكبوتي هم از تنهايي و پيري پيرزن استفاده كرده توي رف، پشت بطريهاي خالي تور بافته دام گسترده بود و تخم مي گذاشت. پيرزن روزگاري توي اين بطريها سركه و آبغوره و عرق شاه اسپرم و نعناع پر مي كرد و از فروش آنها زندگيش را درمي آورد. اما حالا ديگر فقط روشور درست مي كرد. بطريهاي رنگارنگش خالي افتاده بود.
عنكبوت دلش از جوجه طلايي قرص نبود. هميشه فكري بود كه آخرش روزي گرفتار منقار جوجه طلايي خواهد شد. بخصوص كه چند دفعه جوجه او را لبه ي رف ديده بود و تهديدش كرده بود كه آخر يك لقمه ي چپش خواهد كرد. چند تا از بچه هاي عنكبوت را هم خورده بود. از طرف ديگر جوجه طلايي مورچه هاي زرد و ريزه ي خانه را ريشه كن كرده بود كه هميشه به بوي خرده ريزي كه پيرزن توي رف مي انداخت، گذرشان از پشت بطريهاي خالي مي افتاد و براي عنكبوت شكار خوبي به حساب مي آمدند.
شبي عنكبوت به خواب پيرزن آمد و بش گفت: اي پيرزن بيچاره، هيچ مي داني جوجه ي پررو مال و ثروت ترا چطور حرام مي كند؟
پيرزن گفت: خفه شو! جوجه طلايي من اينقدر ناز و مهربان است كه هرگز چنين كاري نمي كند.
عنكبوت گفت: پس خبر نداري. تو مثل كبكها سرت را توي برف مي كني و خيالهاي خام مي كني.
پيرزن بي تاب شد و گفت: راستش را بگو ببينم منظورت چيست؟
عنكبوت گفت: فايده اش چيست؟ قر و غمزه ي جوجه طلايي چشمهات را چنان كور كرده كه حرف مرا باور نخواهي كرد.
پيرزن با بي تابي گفت: اگر دليل حسابي داشته باشي كه جوجه طلايي مال مرا حرام مي كند، چنان بلايي سرش مي آورم كه حتي مورچه ها به حالش گريه كنند.
عنكبوت كه ديد پيرزن را خوب پخته است، گفت: پس گوش كن بگويم. اي پيرزن بيچاره، تو جان مي كني و روشور درست مي كني و منت اين و آن را مي كشي مي گذارند روشورهات را مي بري سر حمامهاشان مي فروشي و يك لقمه نان در مي آوري كه شكمت را سير كني، و اين جوجه ي پررو و شكمو هيچ عين خيالش نيست كه از آن همه گردو چيزي هم براي تو كنار بگذارد كه بفروشيشان و دستكم يكي دو روز راحت زندگي كني و شام و ناهار راست راستي بخوري. حالا باور كردي كه جوجه طلايي مالت را حرام مي كند؟
پيرزن با خشم و تندي از خواب پريد و براي جوجه طلايي خط و نشان كشيد. صبح براي روشور فروختن نرفت. نشست توي آلونكش و چشم دوخت به حياط، به جوجه طلايي كه خيلي وقت بود بيدار شده بود و بلند شدن آفتاب را تماشا مي كرد.
جوجه طلايي آمد پاي درخت گردو، بش گفت: رفيق درخت، يكي دو تا بينداز، صبحانه بخورم.
درخت گردو يكي از شاخه هاش را تكان داد. چند تا گردوي رسيده افتاد به زمين. جوجه طلايي خواست بدود طرف گردوها، داد پيرزن بلند شد: آهاي جوجه ي زردنبو، دست بشان نزن! ديگر حق نداري گردوهاي مرا بشكني بخوري.
جوجه طلايي با تعجب پيرزن را نگاه كرد ديد انگار اين يك پيرزن ديگري است: آن چشمهاي راضي و مهربان، آن صورت خوش و خندان و آن دهان گل و شيرين را نديد. چيزي نگفت. ساكت ايستاد. پيرزن نزديك به او شد و با لگد آن طرفتر پراندش و گردوها را برداشت گذاشت توي جيبش.
جوجه طلايي آخرش به حرف آمد و گفت: ننه، امروز يكجوري شده اي. انگار شيطان تو جلدت رفته.
پيرزن گفت: خفه شو!.. روت خيلي زياد شده. يك دفعه گفتم كه حق نداري گردوهاي مرا بخوري. مي خواهم بفروشمشان.
جوجه طلايي سرش را پايين انداخت، رفت نشست پاي درخت. پيرزن رفت توي آلونك. كمكي گذشت. جوجه پا شد باز به درخت گفت: رفيق درخت، يكي دو تاي ديگر بينداز ببينم اين دفعه چه مي شود. امروز صبحانه مان پاك زهر شد.
درخت يكي ديگر از شاخهاي پرش را تكان داد. چند تا گردو افتاد به زمين. جوجه تندي دويد و شكست و خوردشان. پيرزن سر رسيد و داد زد: جوجه زردنبو، حالا به تو نشان مي دهم كه گردوهاي مرا خوردن يعني چه.
پيرزن اين را گفت و رفت منقل را آتش كرد. آنوقت آمد جوجه طلايي را گرفت و برد سر منقل و كونش را چسباند به گلهاي آتش. كون جوجه طلايي جلزولز كرد و سوخت. درخت گردو تكان سختي خورد و گردوها را زد بر سر و كله ي پيرزن و زخميش كرد. پيرزن جوجه را ولش كرد اما وقت خواست گردوها را جمع كند، ديد همه از سنگند. نگاهي به درخت انداخت و نگاهي به جوجه و خودش و رفت تو آلونكش گرفت نشست.
جوجه طلايي كنج حياط سرش را زير بالش گذاشته، كز كرده بود. گاهي سرش را درمي آورد و نگاهي به كون سوخته اش مي انداخت و اشك چشمش را با نوك بالش پاك مي كرد و باز توي خودش مي خزيد. پيرزن چشم از جوجه طلاييش برنمي داشت.
نزديكهاي ظهر باد برخاست، زد و گردوها را به زمين ريخت. جوجه از سر جاش بلند نشد. باز باد زد و گردوهاي ديگري ريخت. جوجه طلايي همينجور توي لاك خودش رفته بود و تكان نمي خورد. تا عصر بشود، گردوها جاي خالي در حياط پيرزن باقي نگذاشتند. پيرزن همينجور زل زده بود به جوجه طلاييش و جز او چيزي نمي ديد. ناگهان صدايي شنيد كه مي گفت: اي پيرزن شجاع، جوجه زردنبو را سر جاش نشاندي. ديگر چرا معطل مي كني؟ پاشو گردوهات را ببر بفروش. آفتاب دارد مي نشيند و شب درمي رسد و تو هنوز ناني به كف نياورده اي.
پيرزن سرش را برگرداند و ديد عنكبوت درشتي دارد از رف پايين مي آيد. لنگه كفشي كنارش بود. برش داشت و محكم پرت كرد طرف عنكبوت. يك لحظه بعد، از عنكبوت فقط شكل تري روي ديوار مانده بود. آنوقت پيرزن با گوشه ي چادرش اشك چشمهايش را خشك كرد و پاشد رفت پيش جوجه طلاييش و بش گفت: جوجه طلايي نازي و مهربان من، گردوها ريخته زير پا، نمي خواهي بشكني بخوريشان؟
جوجه طلايي بدون آنكه سرش را بلند كند گفت: دست از سرم بردار پيرزن. به اين زودي يادت رفت كه كونم را سوختي؟
پيرزن با دست جوجه طلاييش را نوازش كرد و گفت: جوجه طلايي نازي و مهربان من، گردوها ريخته زير پا. نمي خواهي بشكني بخوريشان؟
جوجه طلايي اين دفعه سرش را بلند كرد و تو صورت پيرزن نگاه كرد ديد آن چشمهاي راضي و مهربان، آن صورت خوش و خندان و آن دهان گل و شيرين باز برگشته. گفت: چرا نمي خواهم، ننه جان. تو هم مرهمي به زخمم مي گذاري؟
پيرزن گفت: چرا نمي گذارم، جوجه طلايي نازي و مهربان من. پاشو برويم تو آلونك.
****
آن شب پيرزن و جوجه طلايي سر سفره شان فقط مغز گردو بود. صبح هم پيرزن پا شد هر چه تار عنكبوت در گوشه و كنار بود، پاك كرد و دور انداخت.

ابریشم 12-16-2010 06:17 PM

چند كلمه از بهرنگي :


بچه ها، بيشك آينده در دست شماست و خوب و بدش هم مال شماست. شما خواه ناخواه بزرگ مي شويد و همپاي زمان پيش مي رويد. پشت سر پدرانتان و بزرگهايتان مي آييد و جاي آنها را مي گيريد و همه چيز را بدست مي آوريد، زندگي اجتماعي را با همه ي خوب و بدش صاحب مي شويد. فقر، ظلم، زور، عدالت، شادي و اندوه، بيكسي، كتك، كار و بيكاري، زندان و آزادي، مرض و بيدوايي،‌ گرسنگي و پابرهنگي و صدها خوشي و ناخوشي اجتماعي ديگر مال شما مي شود.
مي دانيم كه براي درمان ناخوشيها اول بايد علت آن را پيدا كرد. مثلا دكترها براي معالجه ي مريضهاشان اول دنبال ميكروب آن مرض مي گردند و بعد دواي ضد آن ميكرب را به مريضهاشان مي دهند. براي از بين بردن ناخوشي هاي اجتماعي هم بايد همين كار را كرد. مي دانيم كه در بدن سالم هيچوقت مرض نيست. در اجتماع سالم هم نبايد نشاني از ناخوشي باشد. ورشكستگي، زور گفتن، دروغ، دزدي و جنگ هم ناخوشيهايي هستند كه فقط در اجتماع ناسالم ديده مي شوند. براي درمان اينهمه ناخوشي بايد علت آنها را پيدا كنيم. هميشه از خودتان بپرسيد: چرا رفيق همكلاسم را به كارخانه ي قاليبافي فرستادند؟ چرا بعضيها دزدي مي كنند؟ چرا اينجا و آنجا جنگ و خونريزي وجود دارد؟ بعد از مردن چه مي شوم؟ پيش از زندگي چه بوده ام؟ دنيا آخرش چه مي شود؟ جنگ و فقر و گرسنگي چه روزي تمام خواهد شد؟
و هزاران هزار سؤال ديگر بايد بكنيد تا اجتماع و دردهايش را بشناسيد. اين را هم بدانيد كه اجتماع چهار ديواري خانه تان نيست. اجتماع هر آن نقطه اي است كه هموطنان ما زندگي مي كنند. از روستاهاي دوردست تا شهرهاي بزرگ و كوچك. با همه ي كوچه هاي پر از پهن و لجن روستا تا خيابانهاي تر و تميز شهر. با كلبه هاي تنگ و تاريك و پر از مگس روستاييان فقير تا قصرهاي شيك و رخشان شهريهاي دولتمند. با بچه هاي كشاورز و قاليباف مزدور و ژنده پوش تا بچه هايي كه كمترين غذايشان چلومرغ و بوقلمون و موز و پرتقال است. اينها همه اجتماعي است كه شما از پدرانتان به ارث خواهيد برد. شما نبايد ميراث پدرانتان را دست نخورده به دست فرزندان خود برسانيد. شما بايد از بديها كم كنيد يا آنها را نابود كنيد. بر خوبيها بيفزاييد و دواي ناخوشيها را پيدا كنيد يا آنها را نابود كنيد. اجتماع ، امانتي نيست كه عيناً حفظ مي شود.
براي شناختن اجتماع و جواب يافتن به پرسشها چند راه وجود دارد. يكي از اين راهها اين است كه به روستاها و شهرها سفر كنيد و با مردم مختلف نشست و برخاست داشته باشيد. راه ديگرش كتاب خواندن است. البته نه هر كتابي. بعضيها مي گويند « هر كتابي به يك بار خواندنش مي ارزد». اين حرف چرند است. در دنيا آنقدر كتاب خوب داريم كه عمر ما براي خواندن نصف نصف آنها هم كافي نيست. از ميان كتابها بايد خوبها را انتخاب كنيم. كتابهايي را انتخاب كنيم كه به پرسشهاي جوراجور ما جوابهاي درست مي دهند، علت اشيا و حوادث و پديده ها را شرح مي دهند، ما را با اجتماع خودمان و ملتهاي ديگر آشنا مي كنند و ناخوشيهاي اجتماعي را به ما مي شناسانند. كتابهايي كه ما را فقط سرگرم مي كنند و فريب مي دهند، به درد پاره كردن و سوختن مي خورند.
بچه ها قصه و داستان را با ميل مي خوانند. قصه هاي با ارزش مي توانند شما را با مردم و اجتماع و زندگي آشنا كنند و علتها را شرح دهند. قصه خواندن تنها براي سرگرمي نيست. بدينجهت من هم ميل ندارم كه بچه هاي فهميده قصه هاي مرا تنها براي سرگرمي بخوانند.

ابریشم 12-16-2010 06:18 PM

كچل كفتر باز


قسمت اول

در زمانهاي قديم كچلي با ننه ي پيرش زندگي مي كرد. خانه شان حياط كوچكي داشت با يك درخت توت كه بز سياه كچل پاي آن مي خورد و نشخوار مي كرد و ريش مي جنباند و زمين را با ناخنهاش مي كند و بع بع مي كرد. اتاقشان رو به قبله بود با يك پنجره ي كوچك و تنوري در وسط و سكويي در بالا و سوراخي در سقف رو به آسمان براي دود و نور و هوا و اينها. پنجره را كاغذ كاهي چسبانده بودند، به جاي شيشه. ديوارها كاهگل بود، دورادورش تاقچه و رف.
كچل صبحها مي رفت به صحرا، خار و علف مي كند و پشته مي كرد و مي آورد به خانه، مقداري را به بز مي داد و باقي را پشت بام تلنبار مي كرد كه زمستان بفروشد يا باز به بزش بدهد. بعد از ظهرها كفتر مي پراند. كفترباز خوبي بود. ده پانزده كفتر داشت. سوت هم قشنگ مي زد.
پيرزن صبح تا شام پشت چرخ پشم ريسي اش مي نشست و پشم مي رشت. مادر و پسر اينجوري زندگيشان را در مي آوردند.
خانه ي پادشاه روبروي خانه ي اينها بود. عمارت بسيار زيبايي بود كه عقل از تماشاي آن حيران مي شد. دختر پادشاه عاشق كچل شده بود. هر وقت كه كچل پشت بامشان كفتر مي پراند دختر هم با كلفت ها و كنيزهاش به ايوان مي آمد و تماشاي كفتر بازي كچل را مي كرد به سوتش گوش مي داد. گاهي هم با چشم و اشاره چيزهايي به كچل مي گفت. اما كچل اعتنايي نمي كرد. طوري رفتار مي كرد كه انگاري ملتفت دختر نيست. اما راستش، كچل هم عاشق بيقرار دختر پادشاه بود ولي نمي خواست دختر اين را بداند. مي دانست كه پادشاه هيچوقت نمي آيد دخترش را به يك باباي كچل بدهد كه در دار دنيا فقط يك بز داشت و ده پانزده تا كفتر و يك ننه ي پير. و اگر هم بدهد دختر پادشاه نمي تواند در آلونك دود گرفته ي آنها بند شود و بماند.
دختر پادشاه هر كاري مي كرد نمي توانست كچل را به حرف بياورد. حتي روزي دل گوسفندي را سوراخ سوراخ كرد و جلو پنجره اش آويخت، اما كچل باز به روي خود نياورد. كنار تل خارها كفترهاش را مي پراند و سوت مي كشيد و به صداي چرخ ننه اش گوش مي داد.
آخر دختر پادشاه مريض شد و افتاد. ديگر به ايوان نمي آمد و از پنجره تماشاي كچل را نمي كرد.
پادشاه تمام حكيم ها را بالاي سر دخترش جمع كرد. هيچ كدام نتوانست او را خوب بكند.
همه ي قصه گوها در اين جور جاها مي گويند« دختر پادشاه راز دلش را بر كسي فاش نكرد». از ترس يا از شرم و حيا. اما من مي گويم كه دختر پادشاه راز دلش را به پادشاه گفت. پادشاه وقتي شنيد دخترش عاشق كچل كفترباز شده عصباني شد و داد زد: اگر يك دفعه ي ديگر هم اسم اين كثافت را بر زبان بياري، از شهر بيرونت مي كنم. مگر آدم قحط بود كه عاشق اين كثافت شدي؟ ترا خواهم داد به پسر وزير. والسلام.
دختر چيزي نگفت. پادشاه رفت بر تخت نشست و وزير را پيش خواند و گفت: وزير، همين امروز بايد كفترهاي كچل را سر ببري و قدغن كني كه ديگر پشت بام نيايد.
وزير چند تا از نوكرهاي ورزشكار خودش را فرستاد به خانه ي كچل. كچل از همه جا بيخبر داشت كفترها را دان مي داد كه نوكرهاي ورزشكار به خانه ريختند و در يك چشم به هم زدن كفترها را سربريدند و كچل را كتك زدند و تمام بدنش را آش و لاش كردند و برگشتند. يك پاي چرخ پيرزن را هم شكستند، كاغذهاي پنجره را هم پاره كردند و برگشتند.
كچل يك هفته ي تمام جنب نخورد. توي آلونكشان خوابيده بود و ناله مي كرد. پيرزن مرهم به زخمهاش مي گذاشت و نفرين مي كرد. سر هفته كچل آمد نشست زير درخت توت كه كمي هواخوري بكند و دلش باز شود. داشت فكر مي كرد كفترهاش را كجا خاك كند كه صدايي بالاي سرش شنيد. نگاه كرد ديد دو تا كبوتر نشسته اند روي درخت توت و حرف مي زنند.
يكي از كبوترها گفت: خواهر جان، تو اين پسر را مي شناسي اش؟
ديگري گفت: نه، خواهر جان.
كبوتر اولي گفت: اين همان پسري است كه دختر پادشاه از عشق او مريض شده و افتاده و پادشاه به وزيرش امر كرده، وزير و نوكرهاش را فرستاده كفترهاي او را كشته اند و خودش را كتك زده اند و به اين روزش انداخته اند. پسر تو فكر اين است كه كفترهاش را كجا چال بكند.
كبوتر دومي گفت: چرا چال مي كند؟
كبوتر اولي گفت: پس تو مي گويي چكار بكند؟
كبوتر دومي گفت: وقتي ما بلند مي شويم چهار تا برگ از زير پاهامان مي افتد، اگر آنها را به بزش بخوراند و از شير بز به سر و گردن كفترهاش بمالد كفترها زنده مي شوند و كارهايي هم مي كنند كه هيچ كفتري تاكنون نكرده...
كبوتر اولي گفت: كاش كه پسر حرفهاي ما را بشنود!..
كفترها بلند شدند به هوا. چهار تا برگ از زير پاهاشان جدا شد. كچل آنها را در هوا گرفت و همانجا داد بز خورد و پستانهاش پر شير شد. كچل باديه آورد. بز را دوشيد و از شيرش به سر و گردن كفترهاش ماليد. كفترها دست و پايي زدند زنده شدند كچل را دوره كردند.
پيرزن به صداي پرزدن كفترها بيرون آمد. كچل احوال كفترها را به او گفت. پيرزن گفت: پسر جان، دست از كفتر بازي بردار ديگر. اين دفعه اگر پشت بام بروي پادشاه مي كشدت.
كچل گفت: ننه، كفترهاي من ديگر از آن كفترهايي كه تا حال ديده اي،‌ نيستند. نگاه كن...
آنوقت كچل به كفترهاش گفت: كفترهاي خوشگل من، يك كاري بكنيد و دلم را شاد كنيد و ننه ام را راضي كنيد.
كفترها دايره شدند و پچ و پچ كردند و يكهو به هوا بلند شدند رفتند. كچل و ننه اش ماتشان برد. مدتي گذشت. از كفترها خبري نشد. پيرزن گفت: اين هم وفاي كفترهاي خوشگل تو!..
حرف پيرزن تمام نشده بود كه كفترها در آسمان پيدايشان شد. يك كلاه نمدي با خودشان آورده بودند. كلاه را دادند به كچل. پيرزن گفت: عجب سوقاتي گرانبهايي برايت آوردند. حالا ببين اندازه ي سرت است يا نه.
كچل كلاه نمدي را سرش گذاشت و گفت: ننه، بم مي آيد. نه؟
پيرزن با تعجب گفت: پسر، تو كجايي؟
كچل گفت: ننه، من همينجام.
پيرزن گفت: كلاه را بده من ببينم.
كچل كلاه را برداشت و به ننه اش داد. پيرزن آن را سرش گذاشت. كچل فرياد كشيد: ننه، كجا رفتي؟
پيرزن جواب نداد. كچل مات و متحير دوروبرش را نگاه مي كرد. يكهو ديد صداي چرخ ننه اش بلند شد. دويد به اتاق. ديد چرخ خود به خود مي چرخد و پشم مي ريسد. حالا ديگر فهميد كه كلاه نمدي خاصيتش چيست. گفت: ننه، ديگر اذيتم نكن كلاه را بده بروم يك كمي خورد و خوراك تهيه كنم. دارم از ضعف و گرسنگي مي ميرم.
پيرزن گفت: قسم بخور دست به مال حرام نخواهي زد، كلاه را بدهم.
كچل گفت: قسم مي خورم كه دست به چيزهايي نزنم كه براي من حرامند.
پيرزن كلاه را به كچل داد و كچل سرش گذاشت و بيرون رفت.
چند محله آن طرفتر حاجي علي پارچه باف زندگي مي كرد. چند تا كارخانه داشت و چند صد تا كارگر و نوكر و كلفت. كچل راه مي رفت و به خودش مي گفت: خوب، كچل جان، حساب كن ببين مال حاجي علي برايت حلال است يا نه. حاجي علي پولها را از كجا مي آورد؟ از كارخانه هاش. خودش كار مي كند؟ نه. او دست به سياه و سفيد نمي زند. او فقط منفعت كارخانه ها را مي گيرد و خوش مي گذراند. پس كي كار مي كند و منفعت مي دهد، كچل جان؟ مخت را خوب به كار بينداز. يك چيزي ازت مي پرسم،‌ درست جواب بده. بگو ببينم اگر آدمها كار نكنند، كارخانه ها چطور مي شود؟ جواب: تعطيل مي شود. سؤال: آنوقت كارخانه ها باز هم منفعت مي دهد؟ جواب: البته كه نه. نتيجه: پس، كچل جان، از اين سؤال و جواب چنين نتيجه مي گيريم كه كارگرها كار مي كنند اما همه ي منفعتش را حاجي برمي دارد و فقط يك كمي به خود آنها مي دهد. پس حالا كه ثروت حاج علي مال خودش نيست، براي من حلال است.
كچل با خيال راحت وارد خانه ي حاجي علي پارچه باف شد. چند تا از نوكرها و كلفتها در حياط بيروني در رفت و آمد بودند. كچل از ميانشان گذشت و كسي ملتفت نشد. در حياط اندروني حاجي علي با چند تا از زنهايش نشسته بود لب حوض روي تخت و عصرانه مي خورد. چايي مي خوردند با عسل و خامه و نان سوخاري. كچل دهنش آب افتاد. پيش رفت و لقمه ي بزرگي براي خودش برداشت. حاجي علي داشت نگاه مي كرد كه ديد نصف عسل و خامه نيست. بنا كرد به دعا خواندن و بسم الله گفتن و تسبيح گرداندن. كچل چايي حاجي علي را از جلوش برداشت و سركشيد. اين دفعه زنها و حاجي علي از ترس جيغ كشيدند و همه چيز را گذاشتند و دويدند به اتاقها. كچل همه ي عسل و خامه را خورد و چند تا چايي هم روش و رفت كه اتاقها را بگردد. توي اتاقها آنقدر چيزهاي گرانقيمت بود كه كچل پاك ماتش برده بود. شمعدانهاي طلا و نقره، پرده هاي زرنگار، قاليها و قاليچه هاي فراوان و فراوان، ظرفهاي نقره و بلور و خيلي خيلي چيزهاي ديگر. كچل هر چه را كه پسند مي كرد و توي جيبهاش جا مي گرفت برمي داشت.
خلاصه، آخر كليد گاو صندوق حاجي را پيدا كرد. شب كه همه خوابيده بودند، گاو صندوق را باز كرد و تا آنجا كه مي توانست از پولهاي حاجي برداشت و بيرون آمد. به خانه هاي چند تا پولدار ديگر هم دستبرد زد و نصف شب گذشته بود كه به طرف خانه راه افتاد. كمي پول براي خودشان برداشت و باقي را سر راه به خانه هاي فقير داد.
در خانه ها را مي زد، صاحبخانه دم در مي آمد، كچل مي گفت: اين طلاي مختصر و دو هزار تومن را بگير خرج بچه هات بكن. سهم خودت است. به هيچكس هم نگو.
صاحبخانه تا مي آمد ببيند پشت در كي هست و صدا از كدام ور مي آيد، مي ديد يك مشت طلا و مقدار زيادي پول جلو پاش ريخت و تازه كسي هم آن دور و برها نيست.
كچل ديروقت به خانه رسيد. پيرزن نخوابيده بود. نگران كچل هنوز پشت چرخ بود. خواب چشمهاش را پر كرده بود. كفترها توي آلونك اينجا و آنجا سرهاشان را توي بالشان كرده بودند و خوابيده بودند. كچل بيصدا وارد آلونك شد و نشست كنار ننه اش يكهو كلاه از سر برداشت. پيرزن تا پسرش را ديد شاد شد. گفت: تا اين وقت شب كجا بودي، پسر؟
كچل گفت: خانه ي حاجي علي پارچه باف. مال مردم را ازش مي گرفتم.
پيرزن براي كچل آش بلغور آورد. كچل گفت: آنقدر عسل و خامه خورده ام كه اگر يك هفته ي تمام لب به چيزي نزنم، باز هم گرسنه نمي شوم.
پيرزن خودش تنهايي شام خورد و از شير بز نوشيد و پا شدند خوابيدند.
كچل پيش از خواب هر چه بلغور داشتند جلو كفترها ريخت. فردا صبح زود كلاه را سرش گذاشت و رفت پشت بام بنا كرد به كفتر پراندن و سوت زدن. يك چوب بلندي هم دستش گرفته بود كه سرش كهنه اي بسته بود.

ابریشم 12-16-2010 06:18 PM

  • كچل كفتر باز



قسمت دوم


دختر پادشاه، مريض پشت پنجره خوابيده بود و چشم به پشت بام دوخته بود كه يكهو ديد كفترهاي كچل به پرواز درآمدند و صداي سوتش شنيده شد اما از خودش خبري نيست. فقط چوب كفترپرانيش ديده مي شد كه توي هوا اينور و آنور مي رفت و كفترها را بازي مي داد.

نوكرهاي وزير به وزير گفتند و وزير به پادشاه خبر برد كه كچل كارش را از سر گرفته و ممكن است حال دختر بدتر شود. پادشاه وزير را فرستاد كه برود كفترها را بگيرد و بكشد.

از اين طرف دختر پادشاه نگران كچل شد و كنيز محرم رازش را فرستاد پيش پيرزن كه خبري بياورد و به پيرزن بگويد كه دختر پادشاه عاشق بيقرار كچل است، چاره اي بينديشد.

از اين طرف حاجي علي و ديگران اشتلم كنان به قصر پادشاه ريختند كه: پدرمان درآمد، زندگيمان بر باد رفت. پس تو پادشاه كدام روزي هستي؟ قشونت را بفرست دنبال دزدها، مال ما را به خودمان برگردان...

اينها را همينجا داشته باش، به تو بگويم از خانه ي كچل.

كچل كلاه به سر پشت بام كفتر مي پراند و پيرزن چادر به سر زير بام پشم مي رشت و بز توي حياط ول مي گشت و دنبال برگ درخت توت مي گشت كه باد مي زد و به زمين مي انداخت.

پيرزن يكهو سرش را بلند كرد ديد بز دارد تو صورتش نگاه مي كند. پيرزن هم نگاه كرد به چشمهاي بز. انگاري بز گفت كه: كچل و كفترها در خطرند. پاشو برگ توت براي من بيار بخورم و بگويم چكار بايد بكني.

پيرزن ديگر معطل نكرد. پاشد رفت با چوب زد و برگها را به زمين ريخت. بز خورد و خورد و شكمش باد كرد. آنوقت زل زد تو صورت پيرزن. انگار به پيرزن گفت: تشكر مي كنم. حالا تو برو تو. من خودم مي روم پشت بام كمك كچل و كفترها.

پيرزن ديگر چيزي نگفت و تو رفت. بز از پلكاني كه پشت بام مي خورد بالا رفت و رسيد كنار تل خار و بنا كرد باز به خوردن.

چيزي نگذشته بود كه چند تا از نوكرهاي وزير به حياط ريختند. چوب كفترپراني توي هوا اينور و آنور مي رفت. هر كه مي خواست پاش را پشت بام بگذارد، چوب مي زدش و مي انداختش پايين، آخر همه شان برگشتند پيش وزير.

دختر پادشاه همه چيز را از پشت پنجره مي ديد و حالش كمي خوب شده بود. اين برايش دلخوشكنكي بود.

پادشاه و حاجي علي كارخانه دار و ديگر پولداران نشسته بودند صحبت مي كردند و معطل مانده بودند كه كدام دزد زبردست است كه در يك شب به اين همه خانه دستبرد زده و اينقدر مال و ثروت با خود برده. در اين وقت وزير وارد شد و گفت: پادشاه، چيز غريبي روي داده. كچل خودش نيست اما چوب كفترپراني اش پشت بام كفتر مي پراند و كسي را نمي گذارد به كفترها نزديك شود.

پادشاه گفت: كچل را بگيريد بياريد پيش من.

وزير گفت: پادشاه، عرض شد كه كچل هيچ جا پيدايش نيست. توي آلونك، ننه اش تنهاست. هيچ خبري هم از كچل ندارد.

حاجي علي كارخانه دار گفت: پادشاه، هر چه هست زير سر كچل است. از نشانه هاش مي فهمم كه به خانه ي همه ي ما هم كچل دستبرد زده.

آنوقت قضيه ي نيست شدن عسل و خامه و چايي را گفت. يكي ديگر از پولدارها گفت: جلو چشم خودم گردن بند زنم از گردنش نيست شد. انگار بخار شد و به هوا رفت.

يكي ديگر گفت: من هم ديدم كه آينه ي قاب طلايي مان از تاقچه به هوا بلند شد و راه افتاد، تا آمدم به خودم بجنبم كه ديدم آينه نيست شد. حاجي علي راست مي گويد، اين كارها همه اش زير سر كچل است.

پادشاه عصباني شد و امر كرد كه قشون آماده شود و برود خانه ي كچل را محاصره كند و زنده يا مرده اش را بياورد.

درست در همين وقت دختر پادشاه با كنيز محرم رازش نشسته بود و دوتايي حرف مي زدند. كنيز كه تازه از پيش پيرزن برگشته بود مي گفت: خانم، ننه ي كچل گفت كه كچل زنده است و حالش هم خيلي خوب است. امشب مي فرستمش مي آيد پيش دختر پادشاه با خودش حرف مي زند...

دختر پادشاه با تعجب گفت: كچل مي آيد پيش من؟ آخر چطور مي تواند از ميان اين همه قراول و قشون بگذرد و بيايد؟ كاش كه بتواند بيايد!..

كنيز گفت: خانم، كچلها هزار و يك فن بلدند. شب منتظرش مي شويم. حتماً مي آيد.

در اين موقع از پنجره نگاه كردند ديدند قشون خانه ي كچل را مثل نگين انگشتري در ميان گرفته است. دختر پادشاه گفت: اگر هزار جان هم داشته باشد، يكي را سالم نمي تواند درببرد. طفلكي كچل من!..

حالا ديگر كفترها پشت بام نشسته بودند و دان مي خوردند. چوب كفترپراني راست ايستاده بود، بز داشت مرتب خار مي خورد و گلوله هاي سخت و سرشكن پس مي انداخت.

قشون آماده ايستاده بود. رييس قشون بلند بلند مي گفت: آهاي كچل، تو اگر هزار جان هم داشته باشي، يكي را نمي تواني سالم درببري. خيال كردي... هر چه زودتر تسليم شو وگرنه تكه ي بزرگت گوشت خواهد بود...

پيرزن در آلونك از ترس بر خود مي لرزيد. صداي چرخش ديگر به گوش نمي رسيد. از سوراخ سقف نگاه كرد اما چيزي نديد.

در اينوقت كچل به كفترهاش مي گفت: كفترهاي خوشگل من، مگر نمي بينيد بز چكار مي كند؟ براي شما گلوله مي سازد. يك كاري بكنيد و دلم را شاد كنيد و ننه ام را راضي كنيد....

ابریشم 12-16-2010 06:19 PM

  • كچل كفتر باز
قسمت سوم


كفترها دايره شدند و پچ و پچي كردند و به هوا بلند شدند و گم شدند.

رييس قشون دوباره گفت: آهاي كچل، اين دفعه ي آخر است كه مي گويم. به تو امر مي كنيم حقه بازي و شيطنت را كنار بگذاري. تو نمي تواني با ما در بيفتي. آخرش گرفتار مي شوي و آنوقت ديگر پشيماني سودي ندارد. هر كجا هستي بيا تسليم شو!..

كچل فرياد زد: جناب رييس قشون، خيلي ببخشيد كه معطلتان كردم. داشتم بند تنبانم را محكم مي كردم، الانه خدمتتان مي رسم. شما يك سيگاري روشن بكنيد آمدم.

رييس قشون خوشحال شد كه بدون دردسر كچل را گير آورده. سيگاري آتش زد و گفت: عجب حقه اي!.. صدايت از كدام گوري مي آيد؟

كچل گفت: از گور بابا و ننه ات!..

رييس قشون عصباني شد و داد كشيد: فضولي موقوف!.. خيال كردي من كي هستم داري با من شوخي مي كني؟..

در اينوقت صدها كفتر از چهار گوشه ي آسمان پيدا شدند. كفترهاي خود كچل هم وسط آنها بودند. بز تند تند خار مي خورد و گلوله پس مي انداخت.

كچل گلوله اي برداشت و فرياد كرد: جناب رييس قشون، نگاه كن ببين من كجام.

و گلوله را پراند طرف رييس قشون. رييس قشون سرش را بالا گرفته بود و سيگار بر گوشه ي لب، داشت به هوا نگاه مي كرد كه گلوله خورد وسط دو ابرويش و دادش بلند شد. قشون از جا تكان خورد. اما كفترها مجال بشان ندادند. گلوله بارانشان كردند. گلوله ها را به منقار مي گرفتند و اوج مي گرفتند و بر سر و روي قشون ول مي كردند. گلوله ها بر سر هر كه مي افتاد مي شكست. شب،‌ قشون عقب نشست. كچل بز و كفترهاش را برداشت و پايين آمد. آن يكي كفترها هم بازگشتند.

پيرزن از پولهايي كه كچل داده بود شام راست راستكي پخته بود. مثل هر شب شام دروغي نبود: يك تكه نان خشك يا كمي آش بلغور يا همان نان خالي كه روش آب پاشيده باشند. براي كفترها هم گندم خريده بود. بز هم ينجه و جو خورد.

پس از شام پيرزن به كچل گفت: حالا كلاه را سرت بگذار و پاشو برو پيش دختر پادشاه. من بش قول داده ام كه ترا پيشش بفرستم.

كچل گفت: ننه، آخر ما كجا و دختر پادشاه كجا؟

پيرزن گفت: حالا تو برو ببين حرفش چيه...

كچل كلاه را سرش گذاشت و رفت. از ميان قراولها و سربازها گذشت و وارد اتاق دختر پادشاه شد. دختر پادشاه با كنيز محرم رازش شام مي خورد. حالش جا آمده بود، به كنيز مي گفت: اگر كچل بداند چقدر دوستش دارم، يك دقيقه هم معطل نمي كند. اما مي ترسم گير قراولها بيفتد و كشته شود. دلم شور مي زند.

كنيز گفت: آره، خانم، من هم مي ترسم. پادشاه امر كرده امشب قراولها را دو برابر كنند. پسر وزير را هم رييسشان كرده.

كچل آمد نشست كنار دختر پادشاه و شروع كرد به خوردن. شام پلو مرغ بود با چند جور مربا و كوكو و آش و اينها. خانم و كنيز يك دفعه ديدند كه يك طرف دوري دارد تند تند خالي مي شود و يك ران مرغ هم كنده شد و نيست شد.

كنيز گفت: خانم، تو هر چه مي خواهي خيال كن، من حتم دارم كچل توي اتاق است. اين كار، كار اوست. نگفتم كچلها هزار و يك فن بلدند!..

دختر پادشاه شاد شد و گفت: كچل جانم، اگر در اتاق هستي خودت را نشان بده. دلم برايت يك ذره شده.

كچل صداش را درنياورد. كنيز گفت: خانم، ممكن است براي خاطر من بيرون نمي آيد. من مي روم مواظب قراولها باشم...

كنيز كه رفت كچل كلاهش را برداشت. دختر پادشاه يكهو ديد كچل نشسته پهلوي خودش. خوشحال شد و گفت: كچل، مگر نمي داني من عاشق بيقرار توام؟ بيا مرا بگير، جانم را خلاص كن. پادشاه مي خواهد مرا به پسر وزير بدهد.

كچل گفت: آخر خانم، تو يك شاهزاده اي، چطور مي تواني در آلونك دودگرفته ي ما بند شوي؟

دختر پادشاه گفت: من اگر پيش تو باشم همه چيز را مي توانم تحمل كنم. كچل گفت: من و ننه ام زوركي زندگي خودمان را درمي آوريم، شكم تو را چه جوري سير خواهيم كرد؟ خودت هم كه شاهزاده اي و كاري بلد نيستي.

دختر پادشاه گفت: يك كاري ياد مي گيرم.

كچل گفت: چه كاري؟

دختر گفت: هر كاري تو بگويي...

كچل گفت: حالا شد. به ننه ام مي گويم پشم ريسي يادت بدهد. تو چند روزي صبر كن، من مي آيم خبرت مي كنم كه كي از اينجا در برويم.

كچل و دختر گرم صحبت باشند،‌ به تو بگويم از پسر وزير كه رييس قراولها بود و عاشق دختر پادشاه.

ابریشم 12-16-2010 06:19 PM

● اولدوز و عروسك سخنگو
قسمت اول


تقديم
به بچه هاي قاليباف دنيا


چند كلمه از عروسك سخنگو:

بچه ها، سلام! من عروسك سخنگوي اولدوز خانم هستم. بچه هايي كه كتاب « اولدوز و كلاغها» را خوانده اند من و اولدوز را خوب مي شناسند. قصه ي من و اولدوز پيش از قضيه ي كلاغها روي داده، آنوقتها كه زن باباي اولدوز يكي دو سال بيشتر نبود كه به خانه آمده بود و اولدوز چهار پنج سال بيشتر نداشت. آنوقتها من سخن گفتن بلد نبودم. ننه ي اولدوز مرا از چارقد و چادر كهنه اش درست كرده بود و از موهاي سرش توي سينه و شكم و دستها و پاهام تپانده بود.
يك شب اولدوز مرا جلوش گذاشت و هي برايم حرف زد و حرف زد و درد دل كرد. حرفهايش اينقدر در من اثر كرد كه من به حرف آمدم و با او حرف زدم و هنوز هم حرف زدن يادم نرفته.
سرگذشت من و اولدوز خيلي طولاني است. آقاي « بهرنگ» آن را از زبان اولدوز شنيده بود و قصه كرده بود. چند روز پيش نوشته اش را آورد پيش من و گفت: « عروسك سخنگو، من سرگذشت تو و اولدوز را قصه كرده ام و مي خواهم چاپ كنم. بهتر است تو هم مقدمه اي برايش بنويسي.»
من نوشته ي آقاي « بهرنگ» را از اول تا آخر خواندم و ديدم راستي راستي قصه ي خوبي درست كرده اما بعضي از جمله هاش با دستور زبان فارسي جور در نمي آيد. پس خودم مداد به دستم گرفتم و جمله هاي او را اصلاح كردم. حالا اگر باز غلطي چيزي در جمله بنديها و تركيب كلمه ها و استعمال حرف اضافه ها ديده شود، گناه من است، آن بيچاره را ديگر سرزنش نكنيد كه چرا فارسي بلد نيست. شايد خود او هم خوش ندارد به زباني قصه بنويسد كه بلدش نيست. اما چاره اش چيست؟ هان؟
حرف آخرم اين كه هيچ بچه ي عزيز دردانه و خودپسندي حق ندارد قصه ي من و اولدوز را بخواند. بخصوص بچه هاي ثروتمندي كه وقتي توي ماشين سواريشان مي نشينند، پز مي دهند و خودشان را يك سر و گردن از بچه هاي ولگرد و فقير كنار خيابانها بالاتر مي بينند و به بچه هاي كارگر هم محل نمي گذارند. آقاي « بهرنگ» خودش گفته كه قصه هاش را بيشتر براي همان بچه هاي ولگرد و فقير و كارگر مي نويسد.
البته بچه هاي بد و خودپسند هم مي توانند پس از درست كردن فكر و رفتارشان قصه هاي آقاي « بهرنگ» را بخوانند. بم قول داده.
دوست همه ي بچه هاي فهميده: عروسك سخنگو
* عروسك ، سخنگو مي شود

هوا تاريك روشن بود. اولدوز در صندوقخانه نشسته بود، عروسك گنده اش را جلوش گذاشته بود و آهسته آهسته حرف مي زد:
- « ... راستش را بخواهي، عروسك گنده ، توي دنيا من فقط ترا دارم. ننه ام را مي گويي؟ من اصلا يادم نمي آيد. همسايه مان مي گويد خيلي وقت پيش بابام طلاقش داده و فرستاده پيش دده اش به ده. زن بابام را هم دوست ندارم. از وقتي به خانه ي ما آمده بابام را هم از من گرفته. من تو اين خانه تنهام. گاوم را هم ديروز كشتند. او ميانه اش با من خوب بود. من برايش حرف مي زدم و او دستهاي مرا مي ليسيد و از شيرش به من مي داد. تا مرا جلوي چشمش نمي ديد، نمي گذاشت كسي بدوشدش. از كوچكي در خانه ي ما بود. ننه ام خودش زايانده بودش و بزرگش كرده بود... عروسك گنده ، يا تو حرف بزن يا من مي تركم!.. آره ، گفتم كه ديروز گاوم را كشتند. زن بابام ويار شده و هوس گوشت گاو مرا كرده. حالا خودش و خواهرش نشسته اند تو آشپزخانه ، منتظرند گوشت بپزد بخودند... بيچاره گاو مهربان من!.. مي دانم كه الانه داري روي آتش قل قل مي زني... عروسك گنده ، يا تو حرف بزن يا من مي تركم!.. غصه مرگ مي شوم... زن بابام ، از وقتي ويار شده ، چشم ديدن مرا ندارد. مي گويد: « وقتي روي ترا مي بينم ، دلم به هم مي خورد. دست خودم نيست.» من مجبورم همه ي وقتم را در صندوقخانه بگذرانم كه زن بابام روي مرا نبيند و دلش به هم نخورد. عروسك گنده ، يا تو حرف بزن يا من مي تركم!.. من هيچ نمي دانم از چه وقتي ترا دارم. من چشم باز كرده و ترا ديده ام. اگر تو هم با من بد باشي و اخم كني ، ديگر نمي دانم چكار بايد بكنم... عروسك گنده ، يا تو حرف بزن يا من مي تركم!.. دق مي كنم... عروسك گنده!.. عروسك گنده!.. من دارم مي تركم. حرف بزن!.. حرف...»
ناگهان اولدوز حس كرد كه دستي اشك چشمانش را پاك مي كند و آهسته مي گويد: اولدوز ، ديگر بس است ، گريه نكن. تو ديگر نمي تركي. من به حرف آمدم… صداي مرا مي شنوي؟ عروسك گنده ات به حرف آمده. تو ديگر تنها نيستي…
اولدوز موهاش را كنار زد، نگاه كرد ديد عروسك گنده اش از كنار ديوار پا شده آمده نشسته روبروي او و با يك دستش اشكهاي او را پاك مي كند. گفت: عروسك ، تو داشتي حرف مي زدي؟
عروسك سخنگو گفت: آره. باز هم حرف خواهم زد. من ديگر زبان ترا بلدم.
هوا تاريك شده بود. اولدوز به زحمت عروسكش را مي ديد. كورمال كورمال از صندوقخانه بيرون آمد و رفت طرف تاقچه كه كبريت بردارد و چراغ روشن كند. كبريت كنار چراغ نبود. چراغ را زمين گذاشت رفت از تاقچه ي ديگر كبريت برداشت آورد. ناگهان پايش خورد به چراغ و چراغ واژگون شد ، شيشه اش شكست و نفتش ريخت روي فرش. بوي نفت قاتي تاريك شد و اتاق را پر كرد. در اين وقت در زدند. اولدوز دستپاچه شد. عروسك كه تا آستانه ي صندوقخانه آمده بود گفت: بيا تو، اولدوز. بهتر است به روي خودت نياري و بگويي كه تو اصلا پات را از صندوقخانه بيرون نگذاشته اي.
صداي باز شدن در كوچه و بابا و زن بابا شنيده شد. زن بابا جلوتر مي آمد و مي گفت: تو آشپزخانه بودم چراغ روشن نكردم، الانه روشن مي كنم.
عروسك باز به اولدوز گفت: زود باش ، بيا تو!
اولدوز گفت: بهتر است اينجا بايستم و به شان بگويم كه شيشه شكسته ، اگر نه ، پا روي خرده شيشه مي گذارند و بد مي شود.
وقتي زن بابا پاش را از آستانه به درون مي گذاشت ، اولدوز كبريتي كشيد و گفت: مامان ، مواظب باش. چراغ افتاد شيشه اش شكست.
بابا هم پشت سر زن بابا تو آمد. زن بابا دست روي اولدوز بلند كرده بود كه بابا گرفتش و آهسته به اش گفت: گفتم چند روزي ولش كن…
وقت كشتن گاو، اولدوز آنقدر گريه و بيصبري كرده بود كه همه گفته بودند از غصه خواهد تركيد. ديشب هم شام نخورده بود و تا صبح هذيان گفته بود و صداي گاو در آورده بود. براي خاطر همين ، بابا به زنش سپرده بود چند روزي دختره را ولش كند و زياد پاپي اش نباشد.
زن بابا فقط گفت: بچه اينقدر دست و پا چلفتي نديده بودم. چراغ هم بلد نيست روشن كند. حالا ديگر از پيش چشمم دور شو!
اولدوز رفت به صندوقخانه. زن بابا چراغ ديگري روشن كرد و به شوهرش گفت: بوي نفت دلم را به هم مي زند.
تابستان بود و پنجره باز. زن بابا سرش را از پنجره بيرون كرد و بالا آورد. بابا لباسهاش را كنده بود و داشت خرده شيشه ها را جمع مي كرد كه خواهر زن بابا با عجله تو آمد و گفت: خانم باجي ، گوشتها مثل زهر تلخ شده.
زن بابا قد راست كرد و گفت: چه گفتي؟ گوشتها تلخ شده؟
پري تكه اي گوشت به طرفش دراز كرد وگفت: بچش ببين.
زن بابا گوشت را از دست خواهرش قاپيد و گذاشت توي دهنش. گوشت چنان تلخ مزه و بدطعم بود كه دل زن بابا دوباره به هم خورد.


ابریشم 12-16-2010 06:20 PM

اولدوز و عروسك سخنگ




قسمت دوم



چه دردسر بدهم. بابا و زن بابا و پري با عجله رفتند به آشپزخانه.
اولدوز و عروسك سخنگو در روشنايي كمي كه به صندوقخانه مي افتاد داشتند صحبت مي كردند. اولدوز مي گفت: شنيدي عروسك سخنگو ، پري چه گفت؟ گفت كه گوشت گاو برايشان تلخ شده.
عروسك سخنگو گفت: من خيال مي كنم گاو گوشتش را فقط براي آنها تلخ كرده. توي دهن تو ديگر تلخ نمي شود.
اولدوز گفت:‌من خواهم خورد.
عروسك گفت: يك چيزي از اين گاو را هم بايد نگه داري. حتماً به دردمان مي خورد. اين جور گاوها خيلي خاصيت دارند.
اولدوز گفت: به نظر تو كجاش را نگه دارم؟
عروسك گفت: مثلا پاش را.
* تلخ براي زن بابا ، شيرين براي اولدوز
در آشپزخانه ، بابا و زن بابا و پري دور اجاق جمع شده بودند و تكه هاي گوشت را يكي پس از ديگري مي چشيدند و تف مي كردند. هنوز مقدار زيادي گوشت از قناري آويزان بود ، گذاشته بودندش كه فردا يكجا قورمه كنند. بابا تكه اي بريد و چشيد. نپخته اش هم تلخ و بد طعم بود. گفت: نمي دانم پيش از مردن چه خورده كه اين جوري شده.
زن بابا گفت: هيچ چيز نخورده. دختره زهر چشمش را روش ريخته. اكبيري بدريخت!..
بابا گفت: گاو را بيخود حرام كرديم ، هي به تو گفتم بگذار از قصابي گوشت گاو بخرم ، قبول نكردي...
زن بابا گفت: حالا گاو به جهنم ، من خودم دارم از پا مي افتم. بوي گند دلم را به هم مي زند...
پري بازوش را گرفت و گفت: بيا برويم بيرون.
زن بابا روي بازوي پري تكيه داد و رفت نشست لب كرت وگفت: اولدوز را صداش كن بيايد اين گوشتها را ببرد بدهد خانه ي كلثوم. بوي گند خانه را پر كرده.
كلثوم همسايه ي دست چپشان بود. شوهرش در تهران كار مي كرد. كارگر آجرپز بود. پسر كوچكي هم داشت به اسم ياشار كه به مدرسه مي رفت. خودش اغلب رختشويي مي كرد.
پري دويد طرف اتاق و صدا زد: اولدوز ، اولدوز ، مامان كارت دارد. مي روي خانه ي ياشار.
اولدوز داشت براي عروسكش تعريف ياشار را مي كرد كه صداي پري صحبتشان را بريد.
عروسك سخنگو گفت: اگر ميل داري خبر حرف زدن مرا به ياشار هم بگو.
اولدوز گفت: آره ، بايد بگويم.
آنوقت رفت به حياط. نور چراغ برق سر كوچه حياط را كمي روشن مي كرد. زن بابا نشسته بود و عق مي زد و بالا مي آورد. بابا قابلمه را آورده و گذاشته بود پاي درخت توت. كف دستش روي پيشاني زن بابا بود.
پري به اولدوز گفت: قابلمه را ببر بده كلثوم.
زن بابا گفت: ننشيني با آن پسره ي لات به روده درازي!.. زود برگرد!..
اولدوز گفت: مامان ، تو خودت چرا گوشت نمي خوري؟
زن بابا با بيحوصلگي گفت: مگر توي بيني ات پنبه تپانده اي ، بوي گندش را نمي شنوي؟.. برش دار ببر.
پري به زن بابا گفت: اصلا ، خانم باجي ، اين گاو وقتي زنده بود هم ، گوشت تلخي مي كرد. حيوان نانجيبي بود.
بابا چيزي نمي گفت. برگشت اولدوز را نگاه كند كه ديد اولدوز تكه هاي گوشت را از قابلمه در مي آورد و با لذت مي جود و مي بلعد. يكهو فرياد زد: دختر ، اينها را نخور. مريضت مي كند.
همه به صداي بابا برگشتند و اولدوز را نگاه كردند و از تعجب بر جا خشك شدند.
بابا يك بار ديگر گفت: دختر ، گفتم نخور. تف كن زمين.
اولدوز گفت: بابا ، گوشت به اين خوبي و خوشمزگي را چرا نخورم؟
پري گفت: واه ، واه! مثل لاشخورها هر چه دم دستش مي رسد مي خورد.
زن بابا گفت: آدم نيست كه.
اولدوز تكه اي ديگر به دهان گذاشت و گفت: من تا حال گوشت به اين خوشمزگي نخورده ام.
زن بابا چندشش شد. پري رو ترش كرد. بابا ماتش برد. اولدوز باز گفت: چه عطري!.. مزه ي كره و گوشت مرغ و اينها را مي دهد ، مامان ...
زن بابا كه دست و روش را شسته بود ، پا شد راه افتاد طرف اتاق و گفت: آنقدر بخور كه دل و روده ات بريزد بيرون. به من چه.
بابا گفت: بس است ديگر، دختر. مريض مي شوي. ببر بده خانه ي كلثوم.
اولدوز گفت: بگذار يكي دو تا هم بخورم ، بعد.
بابا و پري هم رفتند تو. زن بابا در اتاق اينور و آنور مي رفت و دست روي دلش گذاشته بود و مي ناليد. بابا و پري كه تو آمدند گفت: بوي گند همه جا را پر كرده.
پري گفت: بوي نفت است ، خانم باجي.
زن بابا گفت: يعني من اينقدر خرم كه بوي نفت را نمي شناسم؟.. واي دلم!.. روده هام دارند بالا مي آيند... آ...خ!..
بابا گفت: پري خانم ، ببرش حياط ، هواي خنك بخورد.
پري دست زن بابا را گرفت و برد به حياط. اولدوز هنوز نشسته بود پاي درخت با لذت و اشتها گوشت مي خورد و به به مي گفت و انگشتهاش را مي ليسيد. زن بابا داد زد: نيم وجبي ، ديگر داري كفرم را بالا مي آري. گفتم بوي گند را از خانه ببر بيرون!..
اولدوز گفت: مامان بوي گند كدام بود؟
زن بابا قابلمه را با لگد زد و فرياد كشيد:‌اين گوشتهاي گاو گر ترا مي گويم. د پاشو بوش را از اينجا ببر بيرون!.. دل و روده هام دارد بالا مي آيد.
اولدوز گفت: مامان ، بگذار چند تكه بخورم ، گرسنه ام است.
زن بابا موهاي اولدوز را چنگ زد و سرش داد زد: داري با من لج مي كني، توله سگ!
بابا به سر و صدا از پنجره خم شد و پرسيد: باز چه خبر است؟
زن بابا گفت: تو فقط زورت به من بدبخت مي رسد. هي به من مي گويي با اين زردنبو كاري نداشته باشم. حالا ببين چه لجي با من مي كند.
اولدوز قابلمه را برداشت و رفت طرف در كوچه. پشت در قابلمه را زمين گذاشت و حلقه را گرفت و يك پاش را به در چسباند و خودش را بالا كشيد و در را باز كرد و پايين آمد. قابلمه را برداشت و بيرون رفت. زن بابا دنبالش داد كشيد: در را نبندي!..
* گفتگوي ساده و مهربان
آن شب بابا و زن بابا و پري در حياط خوابيدند. اولدوز گفت من تو اتاق مي خوابم.
بابا گفت: دختر ، تو كه هميشه مي گفتي تنهايي مي ترسي تو صندوقخانه بخوابي ، حالا چه ات است كه مي خواهي تك و تنها بخوابي؟
اولدوز گفت: من سردم مي شود.
پري گفت: هواي به اين گرمي ، مي گويد سردم مي شود. بيچاره خانم باجي! حق داري چشم ديدنش را نداشته باشي.
زن بابا گفت: ولش كنيد كپه مرگش را بگذارد. آدم نيست كه. گوشت گنديده را مي خورد ، به به هم مي گويد.
وقتي قيل و قال خوابيد ، اولدوز عروسك سخنگو را صدا كرد. عروسك آمد و تپيد زير لحاف اولدوز. دو تايي گرم صحبت شدند.
عروسك پرسيد: ياشار را ديدي؟
اولدوز گفت: آره ، ديدم. باورش نمي شد تو سخنگو شده اي. بايد يك روزي سه تايي بنشينيم و ...
عروسك گفت: حالا كه تابستان است و ياشار به مدرسه نمي رود ، مي توانيم صبح تا شام با هم بازي كنيم و گردش برويم.
اولدوز گفت: ياشار بيكار نيست. قاليبافي مي كند.
عروسك گفت: پس دده اش؟
اولدوز گفت: رفته تهران. تو كوره هاي آجرپزي كار مي كند.
عروسك گفت: اولدوز ، تو بايد از هر كجا شده پاي گاو را براي خودمان نگه داري. آن ، يك گاو معمولي نبوده.
اولدوز گفت: من هم قبول دارم. هر كه گوشتش را مي چشيد دلش به هم مي خورد. اما براي من مزه ي كره و عسل و گوشت مرغ را داشت. ياشار و ننه اش هم خوششان آمد و با لذت خوردند.
عروسك گفت: ياشار حالش خوب بود؟
اولدوز گفت: امروز صبح تو كارخانه انگشت شستش را كارد بريده. بد جوري. ديگر نمي تواند گره بزند.
ناگهان زن بابا دادش بلند شد: دختر ، صدات را ببر!.. آخر چرا مثل ديوانه ها داري ور و ور مي كني. هيچ معلوم است چه داري مي گويي؟
بابا گفت: خواب مي بيند.
زن بابا گفت: خواب سرش را بخورد.
عروسك يواشكي گفت: بهتر است ديگر بخوابي.
اولدوز پچ و پچ گفت: من خوابم نمي آيد. مي خواهم با تو حرف بزنم ، بازي كنم. تو قصه بلدي؟
عروسك گفت: حالا يك كمي بخواب ، وقتش كه شد بيدارت مي كنم. مي خواهم تو و ياشار را ببرم به جنگل.
اولدوز ديگر چيزي نگفت و به پشت دراز كشيد و از پنجره چشم دوخت به آسمان تا ستاره هايي را كه مي افتادند ، نگاه كند.



ابریشم 12-16-2010 06:21 PM

اولدوز و عروسك سخنگ




قسمت دوم



چه دردسر بدهم. بابا و زن بابا و پري با عجله رفتند به آشپزخانه.
اولدوز و عروسك سخنگو در روشنايي كمي كه به صندوقخانه مي افتاد داشتند صحبت مي كردند. اولدوز مي گفت: شنيدي عروسك سخنگو ، پري چه گفت؟ گفت كه گوشت گاو برايشان تلخ شده.
عروسك سخنگو گفت: من خيال مي كنم گاو گوشتش را فقط براي آنها تلخ كرده. توي دهن تو ديگر تلخ نمي شود.
اولدوز گفت:‌من خواهم خورد.
عروسك گفت: يك چيزي از اين گاو را هم بايد نگه داري. حتماً به دردمان مي خورد. اين جور گاوها خيلي خاصيت دارند.
اولدوز گفت: به نظر تو كجاش را نگه دارم؟
عروسك گفت: مثلا پاش را.
* تلخ براي زن بابا ، شيرين براي اولدوز
در آشپزخانه ، بابا و زن بابا و پري دور اجاق جمع شده بودند و تكه هاي گوشت را يكي پس از ديگري مي چشيدند و تف مي كردند. هنوز مقدار زيادي گوشت از قناري آويزان بود ، گذاشته بودندش كه فردا يكجا قورمه كنند. بابا تكه اي بريد و چشيد. نپخته اش هم تلخ و بد طعم بود. گفت: نمي دانم پيش از مردن چه خورده كه اين جوري شده.
زن بابا گفت: هيچ چيز نخورده. دختره زهر چشمش را روش ريخته. اكبيري بدريخت!..
بابا گفت: گاو را بيخود حرام كرديم ، هي به تو گفتم بگذار از قصابي گوشت گاو بخرم ، قبول نكردي...
زن بابا گفت: حالا گاو به جهنم ، من خودم دارم از پا مي افتم. بوي گند دلم را به هم مي زند...
پري بازوش را گرفت و گفت: بيا برويم بيرون.
زن بابا روي بازوي پري تكيه داد و رفت نشست لب كرت وگفت: اولدوز را صداش كن بيايد اين گوشتها را ببرد بدهد خانه ي كلثوم. بوي گند خانه را پر كرده.
كلثوم همسايه ي دست چپشان بود. شوهرش در تهران كار مي كرد. كارگر آجرپز بود. پسر كوچكي هم داشت به اسم ياشار كه به مدرسه مي رفت. خودش اغلب رختشويي مي كرد.
پري دويد طرف اتاق و صدا زد: اولدوز ، اولدوز ، مامان كارت دارد. مي روي خانه ي ياشار.
اولدوز داشت براي عروسكش تعريف ياشار را مي كرد كه صداي پري صحبتشان را بريد.
عروسك سخنگو گفت: اگر ميل داري خبر حرف زدن مرا به ياشار هم بگو.
اولدوز گفت: آره ، بايد بگويم.
آنوقت رفت به حياط. نور چراغ برق سر كوچه حياط را كمي روشن مي كرد. زن بابا نشسته بود و عق مي زد و بالا مي آورد. بابا قابلمه را آورده و گذاشته بود پاي درخت توت. كف دستش روي پيشاني زن بابا بود.
پري به اولدوز گفت: قابلمه را ببر بده كلثوم.
زن بابا گفت: ننشيني با آن پسره ي لات به روده درازي!.. زود برگرد!..
اولدوز گفت: مامان ، تو خودت چرا گوشت نمي خوري؟
زن بابا با بيحوصلگي گفت: مگر توي بيني ات پنبه تپانده اي ، بوي گندش را نمي شنوي؟.. برش دار ببر.
پري به زن بابا گفت: اصلا ، خانم باجي ، اين گاو وقتي زنده بود هم ، گوشت تلخي مي كرد. حيوان نانجيبي بود.
بابا چيزي نمي گفت. برگشت اولدوز را نگاه كند كه ديد اولدوز تكه هاي گوشت را از قابلمه در مي آورد و با لذت مي جود و مي بلعد. يكهو فرياد زد: دختر ، اينها را نخور. مريضت مي كند.
همه به صداي بابا برگشتند و اولدوز را نگاه كردند و از تعجب بر جا خشك شدند.
بابا يك بار ديگر گفت: دختر ، گفتم نخور. تف كن زمين.
اولدوز گفت: بابا ، گوشت به اين خوبي و خوشمزگي را چرا نخورم؟
پري گفت: واه ، واه! مثل لاشخورها هر چه دم دستش مي رسد مي خورد.
زن بابا گفت: آدم نيست كه.
اولدوز تكه اي ديگر به دهان گذاشت و گفت: من تا حال گوشت به اين خوشمزگي نخورده ام.
زن بابا چندشش شد. پري رو ترش كرد. بابا ماتش برد. اولدوز باز گفت: چه عطري!.. مزه ي كره و گوشت مرغ و اينها را مي دهد ، مامان ...
زن بابا كه دست و روش را شسته بود ، پا شد راه افتاد طرف اتاق و گفت: آنقدر بخور كه دل و روده ات بريزد بيرون. به من چه.
بابا گفت: بس است ديگر، دختر. مريض مي شوي. ببر بده خانه ي كلثوم.
اولدوز گفت: بگذار يكي دو تا هم بخورم ، بعد.
بابا و پري هم رفتند تو. زن بابا در اتاق اينور و آنور مي رفت و دست روي دلش گذاشته بود و مي ناليد. بابا و پري كه تو آمدند گفت: بوي گند همه جا را پر كرده.
پري گفت: بوي نفت است ، خانم باجي.
زن بابا گفت: يعني من اينقدر خرم كه بوي نفت را نمي شناسم؟.. واي دلم!.. روده هام دارند بالا مي آيند... آ...خ!..
بابا گفت: پري خانم ، ببرش حياط ، هواي خنك بخورد.
پري دست زن بابا را گرفت و برد به حياط. اولدوز هنوز نشسته بود پاي درخت با لذت و اشتها گوشت مي خورد و به به مي گفت و انگشتهاش را مي ليسيد. زن بابا داد زد: نيم وجبي ، ديگر داري كفرم را بالا مي آري. گفتم بوي گند را از خانه ببر بيرون!..
اولدوز گفت: مامان بوي گند كدام بود؟
زن بابا قابلمه را با لگد زد و فرياد كشيد:‌اين گوشتهاي گاو گر ترا مي گويم. د پاشو بوش را از اينجا ببر بيرون!.. دل و روده هام دارد بالا مي آيد.
اولدوز گفت: مامان ، بگذار چند تكه بخورم ، گرسنه ام است.
زن بابا موهاي اولدوز را چنگ زد و سرش داد زد: داري با من لج مي كني، توله سگ!
بابا به سر و صدا از پنجره خم شد و پرسيد: باز چه خبر است؟
زن بابا گفت: تو فقط زورت به من بدبخت مي رسد. هي به من مي گويي با اين زردنبو كاري نداشته باشم. حالا ببين چه لجي با من مي كند.
اولدوز قابلمه را برداشت و رفت طرف در كوچه. پشت در قابلمه را زمين گذاشت و حلقه را گرفت و يك پاش را به در چسباند و خودش را بالا كشيد و در را باز كرد و پايين آمد. قابلمه را برداشت و بيرون رفت. زن بابا دنبالش داد كشيد: در را نبندي!..
* گفتگوي ساده و مهربان
آن شب بابا و زن بابا و پري در حياط خوابيدند. اولدوز گفت من تو اتاق مي خوابم.
بابا گفت: دختر ، تو كه هميشه مي گفتي تنهايي مي ترسي تو صندوقخانه بخوابي ، حالا چه ات است كه مي خواهي تك و تنها بخوابي؟
اولدوز گفت: من سردم مي شود.
پري گفت: هواي به اين گرمي ، مي گويد سردم مي شود. بيچاره خانم باجي! حق داري چشم ديدنش را نداشته باشي.
زن بابا گفت: ولش كنيد كپه مرگش را بگذارد. آدم نيست كه. گوشت گنديده را مي خورد ، به به هم مي گويد.
وقتي قيل و قال خوابيد ، اولدوز عروسك سخنگو را صدا كرد. عروسك آمد و تپيد زير لحاف اولدوز. دو تايي گرم صحبت شدند.
عروسك پرسيد: ياشار را ديدي؟
اولدوز گفت: آره ، ديدم. باورش نمي شد تو سخنگو شده اي. بايد يك روزي سه تايي بنشينيم و ...
عروسك گفت: حالا كه تابستان است و ياشار به مدرسه نمي رود ، مي توانيم صبح تا شام با هم بازي كنيم و گردش برويم.
اولدوز گفت: ياشار بيكار نيست. قاليبافي مي كند.
عروسك گفت: پس دده اش؟
اولدوز گفت: رفته تهران. تو كوره هاي آجرپزي كار مي كند.
عروسك گفت: اولدوز ، تو بايد از هر كجا شده پاي گاو را براي خودمان نگه داري. آن ، يك گاو معمولي نبوده.
اولدوز گفت: من هم قبول دارم. هر كه گوشتش را مي چشيد دلش به هم مي خورد. اما براي من مزه ي كره و عسل و گوشت مرغ را داشت. ياشار و ننه اش هم خوششان آمد و با لذت خوردند.
عروسك گفت: ياشار حالش خوب بود؟
اولدوز گفت: امروز صبح تو كارخانه انگشت شستش را كارد بريده. بد جوري. ديگر نمي تواند گره بزند.
ناگهان زن بابا دادش بلند شد: دختر ، صدات را ببر!.. آخر چرا مثل ديوانه ها داري ور و ور مي كني. هيچ معلوم است چه داري مي گويي؟
بابا گفت: خواب مي بيند.
زن بابا گفت: خواب سرش را بخورد.
عروسك يواشكي گفت: بهتر است ديگر بخوابي.
اولدوز پچ و پچ گفت: من خوابم نمي آيد. مي خواهم با تو حرف بزنم ، بازي كنم. تو قصه بلدي؟
عروسك گفت: حالا يك كمي بخواب ، وقتش كه شد بيدارت مي كنم. مي خواهم تو و ياشار را ببرم به جنگل.
اولدوز ديگر چيزي نگفت و به پشت دراز كشيد و از پنجره چشم دوخت به آسمان تا ستاره هايي را كه مي افتادند ، نگاه كند.



ابریشم 12-16-2010 06:22 PM


قسمت چهارم


* آشنايي با سارا و ديگر عروسكها
عروسك سخنگو دستي به سر و صورت اولدوز و ياشار كشيد و از جلد كبوتر درشان آورد. عروسك ريزه اي قد يك وجب روي سنگي نشسته بود. عروسك سخنگو به او گفت: سارا ، دوستان من اينها هستند ، اولدوز و ياشار.
ياشار و اولدوز سلام كردند. سارا پا شد. بچه ها خم شدند و با او دست دادند.
سارا گفت: به جشن ما خوش آمده ايد. من از طرف تمام عروسكها به شما خوشآمد مي گويم.
ياشار گفت: ما هم خيلي افتخار مي كنيم كه توانسته ايم محبت عروسك سخنگو را به دست آوريم. و خيلي خوشحاليم كه به جمع خودتان راهمان داده ايد و با ما مثل دوستان خود رفتار مي كنيد. از همه تان تشكر مي كنيم.
سارا گفت: اول بايد از خودتان تشكر كنيد كه توانسته ايد با اخلاق و رفتار مهربان خود عروسكتان را به حرف بياوريد و به اين جنگل راه بيابيد.
بعد رويش را كرد به عروسك سخنگو و گفت: بچه ها را ببر با عروسكها ي ديگر آشنا كن و به همه بگو بيايند پيش من. چند كلمه حرف مي زنيم و رقص را شروع مي كنيم.
عروسكها تا شنيده بودند عروسك سخنگو دوستانش را هم آورده است ، خودشان دسته دسته جلو مي آمدند و بچه ها را دوره مي كردند و شروع مي كردند به خوشآمد گفتن و محبت كردن و حرف زدن.
* خودپسندها چه ريختي اند؟
درد انگشت ياشار شدت يافته بود. دست عروسك را گرفت و گفت: انگشتم بدجوري درد مي كند ، يك كاري بكن.
عروسك گفت: پاك يادم رفته بود. خوب شد يادم انداختي.
عروسك گنده اي پيش آمد و گفت: زخمي شدي ، ياشار؟
ياشار گفت: آره ، عروسك خانم. انگشت شستم را كارد بريده.
اولدوز اضافه كرد: تو كارخانه ي قاليبافي.
عروسك گنده گفت: بيا برويم جنگل. من مرهمي بلدم كه زخم را چند ساعته خوب مي كند. بيا.
بعد دست ياشار را گرفت و كشيد.
عروسك سخنگو گفت: برو ياشار. عروسك مهرباني است. دواهاي گياهي را خوب مي شناسد.
دو تايي از وسط عروسكها گذشتند و پاي درختان رسيدند. جانوران جنگل راه باز كردند. خرگوش سفيدي داشت ساقه ي گياهي را مي جويد. عروسك به او گفت: رفيق خرگوش ، مي تواني بروي از آن سر جنگل يكي دو تا از آن برگهاي پت و پهن برايم بياري؟
خرگوش گفت: اين دفعه زخم كه را مي بندي؟
عروسك گفت: زخم ياشار را مي بندم. همينجا پاي درخت چنار نشسته ايم.
خرگوش ديگر چيزي نگفت و خيز برداشت و در پيچ و خم جنگل ناپديد شد. عروسك چند جور برگ و گياه جمع كرد و نشست پاي درخت چناري و سنگ پهني جلوش گذاشت و شروع كرد برگ و گياه را كوبيدن.
عروسكهاي ديگر از اينجا ديده نمي شدند. فقط شعله هاي آتش كم و بيش از وسط شاخ و برگ درختان ديده مي شد.
ياشار گفت: عروسك خانم ، تو طاووس را مي شناسي؟
عروسك گفت: خيلي هم خوب مي شناسم. همه اش فيس و افاده مي فروشد، پز مي دهد.
ياشار گفت: عروسك سخنگو ما را برد پيش او كه باش صحبت كنيم اما او همه اش از خودش گفت.
عروسك گفت: عروسك سخنگو شما را پيش او برده كه با چشم خودتان ببينيد خودپسندها چه ريختي اند.
ياشار گفت: بش گفتم از پرهاش يكي دو تا بدهد بگذارم لاي كتابهام ، نداد. گفت كه پرهاش به آن ارزانيها هم نيست كه من گمان مي كنم.
عروسك گنده همانطور كه برگ و گياه را مي كوبيد گفت: بيخود مي گويد.. همين روزها وقت ريختن پرهاش است. آنوقت هر چقدر بخواهي مي تواني برداري.
ياشار گفت: راستي؟
عروسك گفت: طاووس هر سال همين روزها پرهاش را مي ريزد.
ياشار گفت: آنوقت چه ريختي مي شود؟
عروسك گفت: يك چيز زشت و بد منظره. بخصوص كه پاهاي زشتش را هم ديگر نمي تواند قايم كند.
* شبهاي تاريك جنگل و كرم شب تاب
ياشار داشت توي تاريك جنگل را نگاه مي كرد كه چشمش افتاد به روشنايي ضعيفي كه از وسط گياهها يواش يواش به آنها نزديك مي شد. به عروسك گفت: عروسك خانم ، آن روشنايي از كجا مي آيد؟
عروسك نگاه كرد و گفت: كرم شب تاب است. او كرم مهرباني است كه توي تاريكي نور پس مي دهد. مثل اينكه مي آيد پيش ما. نمي خواهد ما توي تاريك بمانيم.
عروسك و ياشار آنقدر صبر كردند كه كرم شب تاب نزديك شد و سلام كرد.
عروسك گفت: سلام ، كرم شب تاب. كجا مي خواهي بروي؟
كرم شب تاب گفت: داشتم توي تاريكي جنگل مي گشتم كه صداي شما را شنيدم و پيش خود گفتم « من كه يك كم روشنايي دارم ، چرا پيش آنها نرم؟»
عروسك تشكر كرد و ياشار را نشان داد و گفت: براي زخم ياشار مرهم درست مي كنيم. پسر خوبي است. باش آشنا شو.
ياشار و كرم شب تاب گرم صحبت شدند. ياشار از مدرسه و قاليبافي و ننه و دده اش به او گفت ، و او هم از جنگل و جانوران و درختان و شبهاي تاريك جنگل. عروسك گنده هم مرهم را كوبيد و حاضر كرد. بعد رفت از يك درختي ميوه اي كند و آورد. آبش را گرفت و با آب زخم ياشار را شست و تميز كرد.
* هر نوري هر چقدر هم ناچيز باشد ، بالاخره روشنايي است. وصله هاي سر زانوي ياشار
چند دقيقه بعد خرگوش از راه رسيد. دو تا برگ نرم و پهن به دندان گرفته بود. آنها را داد به عروسك. وقتي چشمش به كرم افتاد ، سلام كرد و گفت: عجب مجلس دوستانه اي!
كرم شب تاب گفت: رفيق خرگوش ، من هميشه مي كوشم مجلس تاريك ديگران را روشن كنم ، جنگل را روشن كنم ، اگر چه بعضي از جانوران مسخره ام مي كنند و مي گويند « با يك گل بهار نمي شود. تو بيهوده مي كوشي با نور ناچيزت جنگل تاريك را روشن كني.»
خرگوش گفت: اين حرف مال قديمي هاست. ما هم مي گوييم « هر نوري هر چقدر هم ناچيز باشد ، بالاخره روشنايي است.»
عروسك مرهم را روي زخم ماليده ، برگ را روش پيچيده بود. خرگوش از او پرسيد: عروسك خانم ، ديگر با من كاري نداشتي؟
عروسك گفت: يك كار ديگر هم داشتم. طاووس نشسته روي درخت زبان گنجشك، كنار بركه. اين روزها وقت ريختن پرهاش است. مي روي يك كاري مي كني كه يكهو تكان بخورد ، يكي دو تا از پرهاش بيفتد. آنوقت آنها را برمي داري مي آري مي دهيم به ياشار. مي خواهد بگذارد لاي كتابهاش.
خرگوش گذاشت رفت. كرم شب تاب گفت: اين همان طاووس خودپسند است؟
عروسك گفت: آره.
ياشار گفت: خيلي به پرهاش مي نازد.
كرم شب تاب گفت: رفيق ياشار ، عروسك خانم را مي بيني چه لباسهاي رنگارنگ و قشنگي پوشيده! همه جاش زيباتر از طاووس است اما يك ذره فيس و افاده تو كارش نيست. براي همين هم است كه اگر لباسهاش را بكند دور بيندازد ، باز هم ما دوستش خواهيم داشت. اين هيچوقت زشت نيست. چه با لباسهاش چه بي لباسهاش.
ياشار در تاريك روشن وسط درختان ، دستي به وصله هاي سر زانوي خود كشيد و نگاهي به آستينهاي پاره و پاهاي لخت و پاشنه هاي ترك ترك خود كرد و چيزي نگفت.
عروسك گفت: ياشار ، خيال نكني من هم مثل طاووس اسير لباسهاي رنگارنگم هستم. اينها را در خانه تن من كرده اند. آخر من در خانه ي ثروتمندي زندگي مي كنم. عروسك سخنگو خانه ي ما را خوب مي شناسد...
عروسك تكه اي از دامن پيرهنش را پاره كرد و دست ياشار را بست. پاشدند كه بروند ، كرم شب تاب گفت: من همينجا مي مانم كه رفيق خرگوش برگردد. دنبالتان مي فرستمش.
عروسك و ياشار هنوز از وسط درختان خارج نشده بودند كه خرگوش به ايشان رسيد. دو تا پر زيباي طاووس را به دهان گرفته بود. ياشار پرها را گرفت و راه افتادند.
* بهترين رقص دنيا
كنار بركه ي آب ، سارا ، بزرگ عروسكها ، داشت حرف مي زد و عروسكهاي ديگر ساكت گوش مي دادند. اولدوز كناري ايستاده بود.
سارا مي گفت: من ديگر بيشتر از اين دردسرتان نمي دهم. اول چله ي كوچك باز همديگر را مي بينيم. و در پايان حرفهايم بار ديگر از مهمانان عزيزمان تشكر مي كنم كه با مهربانيها و خوبي هاي خودشان عروسكشان را به حرف آورده اند. همه مي دانيم كه تاكنون هيچ بچه اي نتوانسته بود اينقدر خوب باشد كه عروسكش را به حرف بياورد. اميدوارم كه دوستي اولدوز و ياشار و عروسكشان هميشگي باشد. حالا به افتخار مهمانان عزيزمان« رقص گل سرخ» را اجرا مي كنيم.
همه براي سارا كف زدند و پراكنده شدند. عروسك سخنگو بچه ها را روي سنگ بلندي نشاند و گفت: همينجا بنشينيد و تماشا كنيد.« رقص گل سرخ» بهترين رقص دنياست.

ابریشم 12-16-2010 06:22 PM

قسمت پنجم



* رقص گل سرخ. سرود گل سرخ
لحظه اي ميدان خالي بود. دورادور جانوران پاي درختان نشسته بودند و پرندگان روي درختان و ديگر چيزي ديده نمي شد. بعد صداي نرم و شيرين موسيقي بلند شد و ده بيست تا عروسك بنفش پوش ساز زنان وارد شدند و نرم نرم آمدند در گوشه اي ايستادند. بعد قايقي شگفت و سفيد مثل برف از ته بركه نمايان شد كه به آهنگ موسيقي تكان مي خورد و پيش مي آمد. عروسكان سفيدپوش بسياري روي قايق خاموش ايستاده بودند. صداي نرم و زمزمه وار آب شنيده مي شد. مرغابيها و قوهاي سفيد فراواني از پس و پيش ، قايق را مي راندند و ماهيان سرخ ريز و درشتي دور سفيدها را گرفته بودند و راست مي لغزيدند به پيش. ماهتاب هم توي آب بود. قايق كه لب آب رسيد ، عروسكهاي سفيد رقص كنان پا به زمين گذاشتند. مرغابيها و قوها و ماهيها لب آب رج بستند. عروسكها دستها و بدنشان را حركت مي دادند و نرم مي رقصيدند. لبه ي پيرهنشان تا زمين مي رسيد. مي رقصيدند و به هم نزديك مي شدند و لبخند مي زدند و دوتا دوتا و سه تا سه تا باز مي رقصيدند. يكي دو تا شروع كردند به خواندن. رفته رفته ديگران هم به آنها پيوستند و صداي موسيقي و آواز فضاي جنگل را پر كرد.
عروسكها چنين مي خواندند:
روزي بود ، روزگاري بود:
لب اين آب كبود
گل سرخي روييده بود
درشت ،
زيبا ،
پر پر.
باد آمد
باران آمد
بوران شد
توفان شد
گل سرخ از جا كنده شد
گلبرگهاش پراكنده شد.
كجا رفتند؟
چكارشان كردند؟
مرده اند ، زنده اند؟
كس نمي داند.
آه چه گل سرخ زيبايي بود؟..
عروسكهاي سفيد آواز خوانان و رقص كنان جمع شدند و پهلوي عروسكهاي بنفش ايستادند. كمي بعد عروسك كوچولوي سرخي از پشت درختان رقص كنان درآمد.
عروسكهاي سفيد شروع كردند به خواندن:
ما اين را مي شناسيم:
گلبرگ گل سرخ است.
از كجا مي آيد؟
به كجا مي رود؟
كس نمي داند؟
عروسك سرخ كمي اينور و آنور پلكيد و از گوشه ي ديگري خارج شد. بعد عروسك سرخ ديگري وارد شد.
عروسكهاي سفيد شروع كردند به خواندن.
يك گلبرگ سرخ ديگر
از كجا مي آيد؟
به كجا مي رود؟
كس نمي داند؟
عروسك سرخ كمي اينور آنور پلكيد و خواست از گوشه اي خارج شود كه به عروسك سرخ ديگري برخورد. لحظه اي به هم نگاه كردند و دست هم را گرفتند و شروع كردند به رقص بسيار تند و شادي. مدتي رقصيدند. بعد عروسك سرخ ديگري به آنها پيوست. بعد ديگري و ديگري تا صدها عروسك بزرگ و كوچك سرخ وارد شدند. دسته دسته حلقه زده بودند و مي رقصيدند. رقصي تند و شاد. ماه درست بالاي سرشان بود. آتش خاموش شده بود.
صداي موسيقي باز هم تندتر شد. عروسكها دست هم را رها كردند و پراكنده شدندو درهم شدند و لب بركه جمع شدند.
اولدوز و ياشار روي سنگ نشسته بودند و چنان شيفته ي رقص عروسكها شده بودند كه نگو. ياشار حتي پر طاووس را هم فراموش كرده بود. ناگهان ديدند لب بركه گل سرخي درست شد. درشت ، زيبا ، پر پر. گل سرخ شروع كرد به چرخيدن و رقصيدن. عروسكهاي سفيد حركت كردند و دور گل سرخ را گرفتند و آنها هم شروع كردند به رقص و چرخ.
آهنگ رقص يواش يواش تندتر و تندتر شد. بچه ها چنان به هيجان آمده بودند كه پاشدند و دست در دست هم ، آمدند قاطي عروسكها شدند. جانوران و پرندگان و درختان هم به جنب و جوش افتاده بودند.
عروسكها رقصيدند و رقصيدند ، آنوقت همه پراكنده شدند و باز ميدان خالي شد. لحظه اي بعد عروسكها با لباسهاي اوليشان درآمدند.
ديگر وقت رفتن بود. ماه يواش يواش رنگ مي باخت.
* رفت و آمد كبوترها ، معمايي كه براي زن بابا هرگز حل نشد
هوا كمي روشن شده بود. زن بابا چشم باز كرد ديد سه تا كبوتر سفيد نشسته اند روي درخت توت. كمي همديگر را نگاه كردند. بعد يكيشان پريد رفت به خانه ي ياشار و دوتاشان از پنجره رفتند تو. زن بابا هر چه منتظر شد كبوترها بيرون نيامدند. خواب از سرش پريد. پاشد رفت از پنجره نگاه كرد ديد اولدوز و عروسكش دوتايي خوابيده اند و چيزي در اتاق نيست. خيلي تعجب كرد. كمي هم ترسيد. نتوانست تو برود. چند دقيقه همانجا ايستاد. بعد نگران آمد تپيد زير لحافش. اما هنوز چشمش به پنجره بود. گوش به زنگ بود. كمي بعد صداي ناآشنايي از اتاق به گوش رسيد. بعد صداي پچ وپچ ديگري جوابش داد. مثل اينكه دو نفر داشتند با هم حرف مي زدند. زن بابا از ترس عرق كرد. چشمهاش را بيحركت دوخته بود به پنجره. صداي پچ و پچ دو نفره باز به گوش رسيد. اين دفعه زن بابا اسم خودش را هم شنيد و پاك ترسيد. شوهرش را بيدار كرد و گفت: پاشو ببين كي تو اتاق است. من مي ترسم.
بابا گفت: زن ، بخواب. اين وقت صبح كي مي آيد خانه ي مردم دزدي؟
زن بابا گفت: دزد نيست. يك چيز ديگري است. دو تا كبوتر سفيد رفتند تو اتاق و ديگر بيرون نيامدند.
بابا براي خاطر زنش پا شد و رفت از پنجره نگاه كرد ديد اولدوز عروسكش را بغل كرده و خوابيده. برگشت به زنش گفت: ديدي زن به سرت زده! حتي كبوترها را هم توي خواب ديده اي! پاشو سماور را آتش كن. اين فكرهاي بچگانه را هم از سرت در كن.
زن بابا پا شد رفت به آشپزخانه كه آتش روشن كند. بابا آفتابه برداشت و رفت به مستراح. پري هنوز خواب بود. اگر بيدار بود البته مي ديد كه كبوتر سفيدي از خانه ي ياشار بالا آمد و از پنجره ي خانه ي اينها تپيد تو ، بعد هم صداي پچ پچ بلند شد.
زن بابا آتش چرخان به دست داشت از دهليز مي گذشت كه صداي گفتگويي شنيد:
صدايي گفت: عروسك سخنگو بلند شو مرا از جلد كبوتر درآور ، بعد بخواب.
صداي ديگري گفت: خوب شد كه آمدي. من اصلا فراموش كرده بودم كه تو توي جلد كبوتر رفتي به خانه ات ،‌ بيا جلو از جلدت درآرمت.
صداي اولي گفت: بايد برويم خانه ي خودمان. اينجا نمي شود.
صداي دومي گفت: آره. بپر برويم. نبايد ترا اينجا ببينند.
زن بابا داشت ديوانه مي شد. از ترس فريادي كشيد و دويد به حياط. بابا داشت لب كرت دست و روش را مي شست كه ديد دو تا كبوتر سفيد پركشان از پنجره درآمدند و يك كمي توي هوا اينور و آنور رفتند ، بعد نشستند در حياط خانه ي دست چپي ، بابا كبوترها را نگاه كرد و به زنش گفت: ديگر چرا جنقولك بازي درمي آري؟ مگر از كبوترها نمي ترسيدي؟ اينها هم كه گذاشتند رفتند.
پري به سروصدا بلند شد نشست. زن بابا آتش چرخان به دست كنار ديوار ايستاد گفت: باز هم داشتند حرف مي زدند. « از ما بهتران» بودند.
پري هاج و واج مانده بود. زن بابا و بابا يكي بدو مي كردند و ملتفت نبودند كه كبوتر سفيدي پشت هره ي بام قايم شده مي خواهد دزدكي تو بخزد. اين كبوتر ، عروسك سخنگو بود كه از پيش ياشار برمي گشت. وقتي ديد كسي نمي بيندش از پنجره تپيد تو. اما زن بابا به صداي بالش سر بلند كرد و ديدش و داد زد: اينها!.. نگاه كن!.. باز يكي رفت تو.
بابا دويد طرف پنجره. ديد كبوتر تپيد به صندوقخانه. بابا هم خودش را به صندوقخانه رساند اما چيزي نديد. مات و معطل ماند كه ببيني اين كبوتر لعنتي كجا قايم شد. يكهو چشمش افتاد به عروسك سخنگو كه پشت در سرپا ايستاده بود.
اولدوز چنان خوابيده بود كه انگار چند شبانه روز بيخوابي كشيده و هرگز بيداربشو نيست. بابا نگاهي به او كرد و لحافش را بلند كرد ديد تنهاست. فكر برش داشت كه ببيني عروسك را كي برده گذاشته توي صندوقخانه پشت در. زن بابا و پري داشتند جلو پنجره بابا را زل مي زدند. زن بابا گفت: عروسك دختره چي شده؟ من كه آمدم نگاه كردم پهلوش بود.
بابا گفت: تو صندوقخانه است. كبوتر هم نيست.
زن بابا گفت: به نظرم اين عروسك يك چيزيش است. مي ترسم بلايي سرمان بياورد...
زن بابا دعايي خواند و به خودش فوت كرد و بعد گفت: حالا تو دختره را بيدارش كن...
بابا با نوك پا اولدوز را تكان داد و گفت: د بلند شو دختر!..


ابریشم 12-16-2010 06:23 PM


قسمت ششم


* ياشار نظركرده ي امامها شده بود
ننه ي ياشار ظهر به خانه شان برگشت و ديد ياشار هنوز خوابيده. كلثوم از صبح تا حالا پيش زن باباي اولدوز بود. رخت شسته بود و گوشت گاو را كه گنديده بود ، برده بود انداخته بود جلو سگهاي كوچه.
هوا گرم بود. ياشار سخت عرق كرده بود و لحافش را دور انداخته بود. روي پهلوي چپش خوابيده بود و زانوانش را تاشكمش بالا آورده بود. ننه اش نگاه كرد ديد پارچه ي روي زخمش عوض شده ، همان پارچه نيست كه خودش بسته بود ، يك تكه پارچه ي آبي ابريشمي بود. ياشار را تكان داد. ياشار چشم باز كرد و گفت: ننه ، بگذار يك كمي بخوابم.
ننه اش گفت: پسر بلند شو. ظهر شده. تو از كي اينقدر تنبل شده اي؟ اين پارچه ي آبي را از كجا آوردي زخمت را بستي؟
ياشار نگاه تندي به انگشت شستش كرد ، همه چيز ناگهان يادش آمد. لحظه اي دودل ماند. ننه اش نشست بالاي سرش ، عرق پيشانيش را با چادرش پاك كرد و گفت: نگفتي پسرم اين پارچه ي تر و تميز را از كجا آورده اي؟
ياشار گفت: خواب ديدم يك مرد نوراني آمد نشست پهلويم و به من گفت: پسرم ، مي خواهي زخمت را خوب كنم؟ من گفتم: چرا نمي خواهم ، آقا. آن مرد نوراني مرهمي از جيبش درآورد و زخمم را دوباره بست و گفت: تا تو بيدار بشوي زحمت هم خوب خواهد شد...
ياشار لحظه اي ساكت شد و باز گفت: مرد مهرباني بود صورتش اينقدر نوراني بود كه نگو. وقتي زخمم را بست ، به من گفت: نگاه كن ببين آن چيست ايستاده پشت سرت. من عقب برگشتم و ديدم چيزي نيست. اما وقتي به جلو هم نگاه كردم باز ديدم چيزي نيست. مرد رفته بود.
ننه ي ياشار با چنان حيرتي پسرش را نگاه مي كرد و بي حركت نشسته بود كه ياشار اولش ترسيد ، بعد كه ننه اش به حرف آمد فهميد كه يخش خوب گرفته.
ننه اش گفت: گفتي صورتش هم نوراني بود؟
ياشار گفت: آره ، ننه. عين همان كه آن روز مي گفتي يك وقتي بخواب ننه بزرگ آمده بود و پاي چلاقش را خوب كرده بود. ببين زخم من هم ديگر درد نمي كند.
ننه ي ياشار گريه اش گرفت. از شوق و شادي گريه مي كرد. پسرش را در آغوش كشيد و سر و رويش را بوسيد و گفت: تو نظر كرده ي امامها شده اي. از تو خوششان آمده. اگر دده ات بداند!.. گفتي انگشتت ديگر درد نمي كند؟
ياشار گفت: عين اين يكي انگشتهام شده. از فردا باز مي توانم كار كنم.
آنوقت زخمش را باز كرد و برگها و مرهم گياهي را برداشت زخمش را به ننه اش نشان داد. جاي زخم سفيد شده بود و هيچ چرك و كثافتي نداشت. زخم را دوباره بستند. ياشار پا شد لحاف و تشكش و متكايش را جمع كرد گذاشت به رخت چين و گفت: ننه ، هوا ديگر گرم شده. امشب پشت بام مي خوابم.
ننه اش بهت زده نگاهش مي كرد. چيزي نگفت. ياشار گذاشت رفت به حياط كه دست و رويش را بشويد. كلثوم داشت توي اتاق دعا مي خواند ، شكر مي گزارد. ياشار تازه يادش آمد كه پرهاي طاووس را تو جنگل جا گذاشته.
* مورچه سواره ها
ياشار لب كرت ايستاده بود مي شاشيد كه چشمش افتاد به پاي گاو كه كنار ديوار افتاده بود. گربه ي سياهي هم روي ديوار نشسته بو مي كشيد. ياشار از پاي گاو چيزي نفهميد ، بعد يادش آمد كه ديشب اولدوز و عروسك چه به اوگفته بودند.
ديشب وقتي از جنگل برمي گشتند ، اولدوز به او گفته بود: صبح كه ننه ات مي آيد خانه ي ما ، پاي گاو را مي فرستم پيش تو. خوب مواظبش باش.
ياشار گفته بود: براي چه؟
عروسك سخنگو جواب داده بود: اين ، از آن گاوهاي معمولي نبوده. پاش را نگه مي داريم ، به دردمان مي خورد. هر وقت مشكلي داشتيم مي توانيم ازش كمك بخواهيم.
ياشار تو همين فكرها بود كه صداي جيغ و داد اولدوز بلند شد. وسط جيغ و دادش مي شد شنيد كه مي گفت: نكن مامان!.. غلط كردم!.. خاله پري كمكم كن!.. آخ مردم!..
ياشار گيج و مبهوت لب كرت ايستاده بود و نمي دانست چكار بايد بكند. ناگهان دويد به طرف پاي گاو و برش داشت و يواشكي گفت: زن بابا دارد اولدوز را مي كشدش. حالا چكار كنيم؟
صداي ضعيفي به گوش ياشار آمد: مرا بينداز پشت بام. مواظب گربه ي سياه هم باش.
ياشار گربه ي سياه را زد و از خانه دور كرد. بعد پا را انداخت پشت بام. به صداي افتادن پا ، ننه اش از اتاق گفت: ياشار ، چي بود افتاد پشت بام؟
ياشار گفت: چيزي نبود. پاي گاو را كه برايم آورده بودي انداختم پشت بام خشك بشود.
ننه اش گفت: اولدوز داده. هيچ معلوم است پاي گاو مي خواهي چكار؟
ياشار گفت: ننه ، باز مثل اينكه زن بابا دارد اولدوز را مي زند. بهتر نيست يك سري به آنها بزني؟
ننه اش گفت: به ما مربوط نيست، پسر جان. هر كي صلاح كار خودش را بهتر مي داند.
ياشار گفت: آخر ننه...
ننه اش گفت: دست و روت را زود بشور بيا ناهار بخوريم.
ياشار ديگر معطل نكرد. از پلكاني كه پشت بام مي خورد ، رفت بالا. پاي گاو گفت: ده بيست تا از مورچه سواره هام را فرستادم به حساب زن بابا برسند. مواظب گربه ي سياه باش. مي ترسم آخرش روزي مرا بقاپد ببرد.
ياشار دور و برش را نگاه كرد ديد گربه ي سياه نوك پا نوك پا دارد جلو مي آيد. كلوخي دم دستش بود. برش داشت و پراند. گربه ي سياه خيز برداشت و فرار كرد.


ابریشم 12-16-2010 06:24 PM

قسمت هفتم


* فلفل چه مزه اي دارد؟ مورچه سواره ها به داد اولدوز مي رسند
حالا براي اينكه ببينيم اولدوز چه اش بود ، كمي عقب برمي گرديم و پيش اولدوز و زن باباش مي رويم.
خانه ي باباي اولدوز دو اتاق رو به قبله بود با دهليزي در وسط. يكي اتاق نشيمن بود كه صندوقخانه اي هم داشت و ديگري براي مهمان و اينها. اتاق پذيرايي بود. آشپزخانه ي كوچكي هم ته دهليز بود. طرف ديگر حياط مستراح بود و اتاق مانندي كف آن تنوري بود با سوراخي بالايش در سقف. پلكاني از كنار اتاق پذيرايي ، پشت بام مي خورد.
آن روز وقتي ننه ي ياشار به خانه شان رفت، زن بابا نشسته بود توي آشپزخانه براي خودش خاگينه مي پخت. پري را گذاشته بود پشت در اتاق كه زاغ سياه اولدوز را چوب بزند. ته و توي كارش را دربياورد. زن بابا از همان صبح زود بويي برده بود و فكر كرده بود كه ميان اولدوز و عروسك حتماً سر و سرّي هست.
پري بي سروصدا پشت در گوش ايستاده بود و از شكاف در اولدوز را مي پاييد. بابا هنوز از اداره اش برنگشته بود.
اولدوز تا آنوقت فرصت نكرده بود با عروسك حرف بزند. بابا و زن بابا خيلي كوشيده بودند از او حرف بيرون بكشند اما نتوانسته بودند. اولدوز خود را به بيخبري زده بود. وقتي دلش قرص شد كه كسي نمي بيندش ، رفت سراغ عروسكش. گفت: زن بابا سراپا چشم و گوش شده. انگار بويي برده.
عروسك سخنگو گفت: بهتر است چند روزي از هم دوري كنيم.
اولدوز گفت: خاله پري بد نيست. اما امان از دست زن بابا! اگر بداند من عروسك سخنگو دارم ، يك دقيقه هم نمي تواند صبر كند. تنور را آتش مي كند و مي اندازدت توي آتش ، بسوزي خاكستر شوي.
پري وسط صحبت پا شد رفت زن بابا را خبر كرد. زن بابا خاك انداز به دست آمد پشت در. صدايي نمي آمد ، از شكاف در اولدوز را ديد كه در صندوقخانه را كيپ كرد آمد نشست كنار ديوار و شروع كرد به شمردن انگشتهاش و بازي با آنها. زن بابا در را باز كرد و گفت: با كي داشتي حرف مي زدي؟.. زود بگو والا دستهات را با سوزن سوراخ سوراخ مي كنم!.. دختره ي بيحيا!..
اولدوز دلش در سينه اش ريخت. خواست چيزي بگويد ،‌ زبانش به تته پته افتاد و من و من كرد. زن بابا سوزني از يخه اش كشيد و فرو كرد به دست اولدوز. اولدوز داد زد و گريه كرد. زن بابا باز فرو كرد. اولدوز دست و پا زد و خواست در برود كه پري گرفتش و نگهداشتش جلو روي زن بابا. زن بابا آن يكي دستش را هم سوزني فرو كرد و گفت: حالا ديگر نمي تواني دروغ سر هم كني. من بابات نيستم كه سرش شيره بمالي. بگو ببينم آن عروسك مسخره ات چه تخمي است؟ چه بارش است؟ مي گويي يا فلفل توي دهنت پر كنم؟
اولدوز وسط گريه اش گفت: من چيزي نمي دانم مامان... آخر من چه مي دانم!..
زن بابا رو كرد به پري و گفت: پري ، برو شيشه ي فلفل را زود بردار بيار. فلفل خوب مي تواند اين را سر حرف بياورد.
پري دويد رفت شيشه ي فلفل را آورد. زن بابا مقداري فلفل كف دستش ريخت و خواست اولدوز را بگيرد كه از دستش در رفت و پناه برد به كنج ديوار. زن بابا به پري گفت: بيا دستهاش را بگير. من بايد امروز به او بفهمانم كه زن بابا يعني چه.
پري و زن بابا اولدوز را به پشت خواباندند. زن بابا نشست روي پاهاش و پري بالاي سرش و دستهاي اولدوز را محكم گرفت. زن بابا دهن اولدوز را باز كرد و خواست فلفل بريزد كه اولدوز جيغش بلند شد صدايش را چنان سرش انداخته بود گريه مي كرد كه صدايش تا چند خانه آن طرفتر به گوش مي رسيد. اولدوز جيغ مي زد و مي گفت: غلط كردم!.. خاله پري كمكم كن!..
پري چيزي نگفت. زن بابا گفت: تا حرف راست نگفته اي نمي تواني از دستم سالم در بروي.
اولدوز گريه كنان گفت: من كه چيزي نمي دانم... ولم كنيد!.. آخ مردم!..
و تقلا كرد كه خودش را رها كند. زن بابا فلفل را توي دهنش ريخت و گفت: حالا فلفل بخور ببين چه مزه اي دارد!
اولدوز به سرفه افتاد و تف كرد به سر و صورت زن بابا. فلفل رفت تو چشمهاش. ناگهان پري جيغ زد و از جا جست. دست برد پشت گردنش. مورچه سواره اي با تمام قوتش گوشت گردنش را نيش مي زد. بعد مورچه ي ديگري ساق پاي زن بابا را گزيد. بعد مورچه ي ديگري بازوي پري را گزيد. بعد مورچه ي ديگري پشت زن بابا را. چنان شد كه هر دو دويدند به حياط. آخرش مورچه ها را با لنگه كفش زدند و له كردند. اما جاي نيششان چنان مي سوخت كه پري گريه اش گرفت. اولدوز وسط اتاق به رو افتاده بود ، با دو دستش دهنش را گرفته بود و زار مي زد.
بوي سوختگي غذا از آشپزخانه مي آمد.
* مهمانان زن بابا و پري
تنگ غروب ، ياشار جاش را پشت بام انداخته بود و آمده بود نشسته بود لب بام ، پاهايش را آويزان كرده بود و نشستن خورشيد را تماشا مي كرد. آفتاب زردي ، رنگهاي تو در توي افق و ابرهاي شعله ور غروب هميشه برايش زيبا بود. هوا كه گرگ و ميش شد، ستارگان درآمدند. تك و توك ، اينجا و آنجا و رنگ پريده – كه يواش يواش پر نور مي شدند و مي درخشيدند. چشمك مي زدند.
صداي پري او را از جا پراند. پري جلو پنجره ايستاده بود و به ننه اش مي گفت: كلثوم ، پاشو بيا خانه ي ما. از شوهرت نامه داري.
چند دقيقه بعد ياشار و ننه اش پيش باباي اولدوز نشسته بودند و چشم به دهان او دوخته بودند. پري و زن بابا هم در اتاق بودند. اولدوز نبود.
دده ي ياشار نامه هاش را به آدرس بابا مي فرستاد. در نامه نوشته بود كه كمي مريض است و ديگر نمي تواند كار كند، همين روزها برمي گردد پيش زن و بچه اش.
آخرهاي نامه بود كه در زدند. چند تا مهمان آمدند. برادر و زن برادر زن بابا بودند با پسر كوچكشان بهرام. از راه دوري آمده بودند. از يك شهر ديگر. نشستند و صحبت گل انداخت. زن بابا كلثوم را نگهداشت كه شام درست كند.
ياشار گاه مي رفت پيش ننه اش به آشپزخانه ، گاه مي آمد مي نشست پاي پنجره. اما هيچ حرفي براي گفتن نداشت. البته حرف خيلي داشت، اما گفتني نبود. دلش مي خواست كاريش نداشته باشند و او را بگذارند برود پيش اولدوز.
وسط بگو بخند زن برادر رو كرد به زن بابا و گفت: ما آمديم تو و پري را ببريم. صبح حركت مي كنيم.
زن بابا گفت: نامزد پري برگشته؟
زن برادر گفت: آره. همين فردا عروسي راه مي افتد.
آنوقت رو كرد به پري و تو صورتش خنديد.
* آيا هرگز خواهد شد كسي بداند زن بابا چه بلايي سر اولدوز آورده؟
شام كه خوردند زن بابا پا شد شروع كرد به جمع و جور كردن اسباب سفر و لباسهاش و چيزهاي ديگري كه لازمش بود. در صندوقخانه كه باز شد، چشم ياشار افتاد به اولدوز كه به پشت خوابيده بود و دهنش را با پارچه بسته بودند.
ننه ي ياشار گفت: اين دختر چه اش است؟ شام هم كه چيزي نخورد.
زن بابا گفت: مريض است. بهتر است چيزي نخورد.
كلثوم گفت: چه اش است؟
زن بابا گفت: دهنش تاول زده.
كلثوم و زن بابا توي صندوقخانه حرف مي زدند. برادر زن بابا دم در صندوقخانه نشسته بود، حرفهاشان را شنيد و در را نيمه باز كرد و اولدوز را ديد و رو كرد به بابا، گفت: پس اين دختره را هنوز نگه داشته ايد، خيال مي كردم...
بابا حرفش را بريد و گفت: آره ، هنوز پيش خودمان است.
برادر نگاهي به زن خودش كرد و زن نگاهي به شوهرش و ديگر چيزي نگفتند.


ابریشم 12-16-2010 06:25 PM

قسمت هشتم


* كي از تاريكي مي ترسد؟ شب پشت بام چه جوري است؟
شب ديروقت بود. كلثوم در آشپزخانه ظرف مي شست، ديگران گرم صحبت بودند كه بهرام به مادرش گفت: مامان ،‌ من شاش دارم.
مادرش گفت: خودت برو ديگر ، مادر جان.
بهرام گفت: نه من مي ترسم.
زن بابا رو كرد به ياشار و گفت: پاشو پهلوي بهرام برو...
ياشار خودش هم از خيلي وقت پيش شاش داشت اما يك جور تنبلي او را سر جاش چسبانده بود و نمي توانست پا شود برود بشاشد. دو تايي پا شدند رفتند بيرون. همينجوري كه لب كرت ايستاده بودند مي شاشيدند ،‌ بهرام گفت: تو هم مدرسه مي روي؟ من كلاس چهارم هستم.
ياشار گفت: آره ،‌ من هم.
باز سكوت شد. ياشار هيچ حال حرف زدن نداشت. بعد بهرام گفت: من شاگرد اول كلاسمان هستم. بابام گفته يك دوچرخه برايم مي خرد. تو چطور؟
ياشار گفت: من نه...
وقتي خواستند برگردند چشم بهرام به پله ها خورد. پرسيد: اين پله ها ديگر براي چيست؟
ياشار گفت: پشت بام مي خورد. مي خواهي برويم بالا نگاه كنيم.
بهرام گفت: من از تاريكي مي ترسم. برويم تو.
ياشار گفت: اول من مي روم بالا. تو پشت سرم بيا.
بهرام دو دل شد. گفت: تو از تاريكي نمي ترسي؟
ياشار گفت: نه. من شبها تنهايي مي خوابم پشت بام و باكي هم ندارم.
بهرام گفت: شب پشت بام چه جوري است؟
ياشار گفت: اگر بيايي پشت بام، خودت مي بيني.
ياشار اين را گفت و پا در پلكان گذاشت و چابك رفت بالا. بهرام كمي دو دل ايستاد و بعد يواش يواش بالا رفت. ياشار دستش را گرفت و برد وسط بام. توي آسمان يك وجب جاي خالي پيدا نبود. همه اش ستاره بود و ستاره بود. ميليونها ميليون ستاره.
ياشار گفت: مي بيني؟
ستاره اي بالاي سرشان افتاد و كمانه كشيد و پايين آمد. ستاره ي ديگري در دوردست داغون شد. چند تا سگ در سكوت شب عوعو كردند و دور شدند. پروانه اي داشت مي رفت طرف سر كوچه. شبكوري تندي از جلو روشان رد شد و پروانه را شكار كرد و در تاريكي گم شد. ستاره ي ديگري افتاد و خط روشني دنبال خودش كشيد. بوي طويله از چند خانه آن طرفتر مي آمد.
ياشار « راه مكه» را بالاي سرشان نشان داد و گفت: اين روشنايي پهن را كه تو آسمان كشيده شده ، مي بيني؟
بهرام گفت: آره.
ياشار گفت: اين را بش مي گويند « راه مكه».
بهرام گفت: ‌حاجي ها از همين راه به مكه مي روند؟
ياشار خنديد و گفت: نه بابا. مردم بيسواد بش مي گويند راه مكه. اينها ستاره هاي ريز و درشتي اند كه پهلوي هم قرار گرفته اند. خيال نكني به هم چسبيده اند. خيلي هم فاصله دارند. از دور اين شكلي ديده مي شوند.
بهرام گفت: پس چرا مردم بش مي گويند راه مكه؟
ياشار گفت: معلوم است ديگر. آدمهاي قديمي كه از علم خبري نداشتند ، براي هر چه كه خودشان بلد نبودند افسانه درست مي كردند. اين هم يكي از آن افسانه هاست.
بهرام با ترديد گفت: تو اين حرفها را از خودت در نمي آري؟
ياشار گفت: اينها را از آموزگارمان ياد گرفته ام. مگر آموزگار شما برايتان از اين حرفها نمي گويد؟
بهرام گفت: نه. ما فقط درسمان را مي خوانيم.
ياشار گفت: مگر اين حرفها درس نيست؟
ستاره ي درخشاني از يك گوشه ي آسمان بلند شده بود و به سرعت پيش مي آمد. بهرام بدون آن كه جواب ياشار را بدهد گفت: آن ستاره را نگاه كن. كجا دارد مي رود؟
ياشار گفت: آن كه ستاره نيست. قمر مصنوعي است. از زمين به آسمان فرستاده اند.
بهرام گفت: كجا دارد مي رود؟
ياشار گفت: همين جوري دور زمين مي گردد.
بهرام گفت: تو مرا دست انداخته اي. از خودت حرف در مي آري.
ياشار گفت: از خودم حرف درمي آرم؟ آموزگارمان بم گفته. تو هم مي تواني از آموزگار خودتان بپرسي.
بهرام گفت: آموزگار ما از اين جور چيزها نمي گويد.
ياشار گفت: لابد بلد نيست بگويد.
بهرام گفت: نه. آموزگار ما همه چيز بلد است. خودش مي گويد. تو دروغ مي گويي.
بازار صحبت و بحث داشت گرم مي شد كه داد زن بابا تو حياط بلند شد: كجاييد ، بهرام؟
بچه ها كمي از جا جستند. بهرام باز ياد تاريكي شب افتاد و خواست گريه كند كه ياشار دستش را گرفت و گفت: نترس پسر ، من پهلوت ايستاده ام.
زن بابا صداي ياشار را شناخت و غريد: گوساله ، بچه را چرا بردي پشت بام؟
و معطل نكرد و تندي رفت پشت بام. بهرام را از دست ياشار درآورد و گفت: برو گم شو!.. لات هرزه!..
ياشار گفت: قحبه!..
زن بابا از كوره در رفت. محكم زد تو صورت ياشار. بعد دست بهرام را گرفت رفتند پايين. ياشار لحظه اي ايستاد. آخرش بغضش تركيد و زد زير گريه. برگشت رفت پشت بام خودشان و به رو افتاد روي رختخوابش.

* گربه ي سياه آخرش كار خودش را كرد
ياشار صبح به سر و صداي مسافرها بيدار شد. آفتاب پشت بام پهن شده بود و گرماي خوشايندي داشت. ننه اش چمدان زن بابا را روي دوش گرفته بود و آخر از همه از در بيرون رفت. هر دو خانه خلوت شد. ياشار دهن دره اي كرد و پا شد از پلكان رفت پيش اولدوز. اولدوز پارچه ي جلو دهنش را باز كرده بود ،‌ داشت گوشه و كنار صندوقخانه را مي گشت. ياشار صداش زد: دنبال چي مي گردي اولدوز؟
اولدوز سرش را بلند كرد و گفت: تويي ياشار؟
ياشار گفت: آره. چه بلايي سر عروسك آمده؟
اولدوز گفت: نمي دانم. پيداش نيست.
اولدوز سرگذشت ديروزش را در چند كلمه به ياشار گفت. ياشار هم احوال پاي گاو و مورچه هاش را گفت. آنوقت هر دو شروع كردند تمام سوراخ سنبه ها را گشتن. خبري نبود. ياشار گفت: نكند زن بابا ازمان ربوده باشد!
اولدوز گفت: چكار مي توانيم بكنيم؟
ياشار گفت: مورچه ها مي توانند پيدايش كنند. اگر زير زمين هم باشد ، باز مي توانند نقب بزنند بروند سراغش.
اولدوز گفت: پس برو پاي گاو را بردار بيار.
ياشار تندي رفت. پشت بام گربه ي سياه را ديد كه يك چيزي به دندان گرفته با عجله دور مي شود. ياشار آمد پايين و رفت سراغ لانه ي سگ كه در گوشه ي حياط بود و پاي گاو را آنجا قايم كرده بود. لانه خالي بود. باعجله آمد پشت بام. اما از گربه ي سياه هم خبري نبود. باز آمد پايين. باز رفت پشت بام. همين جور كارهاي بيهوده اي مي كرد و هيچ نمي دانست چكار بايد بكند. آخرش به صداي ننه اش به خود آمد. ننه اش داشت لب كرت دست و روي اولدوز را مي شست. ياشار هم رفت پيش آنها. ننه اش گفت: ياشار ، اگر انگشتت ديگر درد نمي كند ، بهتر است سر كار بروي.
ياشار گفت: ننه ، تو نمي روي رختشوري؟
كلثوم گفت: باباي اولدوز گفته من خانه بمانم مواظب اولدوز باشم. ناهار هم برايش درست خواهم كرد.
ياشار گفت: دده امروز مي آيد؟
ننه اش گفت: اگر آمد ، به تو خبر مي دهم.

ابریشم 12-16-2010 06:25 PM

قسمت پاياني

* عروسكي همقد اولدوز. آواز بچه هاي قاليباف
دو سه روز بعد دده ي ياشار آمد. چنان مريض بود كه صبح تا شام مي خوابيد و زار مي زد. كلثوم و ياشار برايش دكتر آوردند ، دوا خريدند. ننه ي ياشار ديگر نمي توانست دنبال كار برود. در خانه مي ماند و از شوهرش و اولدوز مراقبت مي كرد. گاهي هم روشور درست مي كرد كه زنهاي همسايه مي آمدند ازش مي خريدند يا خودش مي برد سر حمامها مي فروخت.
ياشار قاليبافي مي كرد. خرج خانه بيشتر پاي او بود. وقت بيكاري را هم هميشه با اولدوز مي گذراند. چند روزي حسرت عروسك سخنگو را خوردند و به جستجوهاي بيهوده پرداختند. آخرش قرار گذاشتند عروسك ديگري درست كنند و زود هم شروع به كار كردند.
اولدوز سوزن نخ كردن و برش و دوخت را از ننه ي ياشار ياد گرفت. از اينجا و آنجا تكه پارچه هاي جور واجوري گير آوردند و مشغول كار شدند. ياشار خرده ريز پشم و اينها را از كارخانه مي آورد كه توي دستها و پاهاي عروسك بتپانند. مي خواستند عروسك را همقد اولدوز درست كنند. قرار گذاشتند كه صورتش را هم ياشار نقاشي كند. اعضاي عروسك را يك يك درست مي كردند و كنار مي گذاشتند كه بعد به هم بچسبانند. براي درست كردن سرش از يك توپ پلاستيكي كهنه استفاده كردند. روي توپ را با پارچه ي سفيدي پوشاندند و ياشار يك روز جمعه تا عصر نشست و چشمها و دهان و ديگر جاهاش را نقاشي كرد.
بيست روز بعد عروسك سر پا ايستاده بود همقد اولدوز اما لب و لوچه اش آويزان ، اخمو. نمي خنديد. خوشحال نبود. بچه ها نشستند فكرهايشان را روي هم ريختند كه ببينند عروسكشان چه اش است، چرا اخم كرده نمي خندد. آخرش فهميدند كه عروسكشان لباس مي خواهد.
تهيه ي لباس براي چنين عروسك گنده اي كار آساني نبود. پارچه زياد لازم داشت. تازه برش و دوخت لباس هم خود كار سخت ديگري بود. دو سه روزي به اين ترتيب گذشت و بچه ها چيزي به عقلشان نرسيد.
ياشار سر هفته مزدش را مي آورد مي داد به ننه اش و دهشاهي يك قران از او روزانه مي گرفت. روزي به اولدوز گفت: من پولم را جمع مي كنم و براي عروسك لباس مي خرم.
اما وقتي حساب كردند ديدند با اين پولها ماهها بعد هم نمي شود براي عروسك گنده لباس خريد. چند روزي هم به اين ترتيب گذشت. عروسك گنده همچنان لخت و اخمو سر پا ايستاده بود. بچه ها هر چه باش حرف مي زدند جواب نمي داد.
يك روز ياشار همچنان كه پشت دار قالي نشسته بود دفه مي زد فكري به خاطرش رسيد. او فكر كرده بود كه عروسك همقد اولدوز است و بنابراين مي شود از لباسهاي اولدوز تن عروسك هم كرد. از اين فكر چنان خوشحال شد كه شروع كرد به آواز خواندن. از شعرهاي قاليبافان مي خواند. بعد دفه را زمين گذاشت و كارد را برداشت. همراه ضربه هاي كارد آواز مي خواند و خوشحالي مي كرد. چند لحظه بعد بچه هاي ديگر هم با او دم گرفتند و فضاي نيمه تاريك و گرد گرفته ي كارخانه پر شد از آواز بچه هاي قاليباف:
رفتم نبات بخرم
تو استكان بندازم
در جيبم دهشاهي هم نداشتم
پس شروع به ادا و اطوار كردم
*
دكاندار سنگ يك چاركي را برش داشت
و زد سرم را شكافت
خون سرم بند نمي آمد
پس برادرم را صدا زدم*
* اصل شعر تركي اين است:
گئتديم نابات آلماغا
ايستكانا سالماغا
جيبيمده اون شاهيم يوخ
باشلاديم قير جانماغا
*
قاپدي چره ك داشيني
ياردي منيم باشيمي
باشيمين قاني دورمور
سسله ديم قارداشيمي

* بازگشت زن بابا
عصر كه ياشار به خانه برگشت، ننه اش گفت كه زن بابا با برادرش برگشته. ياشار رنگش پريد و براي اين كه ننه اش چيزي نفهمد دويد رفت به كوچه. آن شب نتوانست اولدوز را ببيند. شب پشت بام خوابيد. ننه اش مي خوابيد در اتاق پيش شوهرش كه مريض افتاده بود. نصف شب ياشار بيدار شد ديد يك چيزي وسط كرت همسايه شان دود مي كند و مي سوزد ، زن بابا هم پيت نفت به دست ايستاده كنار آتش. ياشار مدتي با كمي نگراني نگاه كرد ، بعد گرفت خوابيد. صبح هم پا شد رفت دنبال كار.
* آه ، عروسك گنده! چرا ترا آتش زدند و هيچ نگفتند كه بچه ها ترا با هزار آرزو درست كرده بودند؟
حالا كمي عقب برگرديم و ببينيم وقتي زن بابا برگشت چه بر سر اولدوز و عروسك گنده آمد.
اولدوز هميشه وقتي با عروسك كاري نداشت ، آن را مي برد در صندوقخانه پشت رختخوابها قايم مي كرد. بنابراين وقتي زن بابا ناگهان سر رسيد چيزي نديد. فقط ديد كه اولدوز لب كرت نشسته انگشتهاش را مي شمارد و كلثوم هم حياط را جارو مي كند. بابا در اتاق شلوارش را اتو مي كرد. برادر زن بابا همان عصر برگشت. اما پيش از رفتن كمي با بابا حرف زد. اولدوز كم و بيش فهميد كه درباره ي او حرف مي زنند. گويا زن بابا پيش پدر و برادرش از دست اولدوز گله و شكايت كرده بود.
شب ، وقت خوابيدن پيشآمد بدي شد: زن بابا وقتي رختخواب خودش را بر مي داشت ، ديد چيز گنده و بدتركيبي پشت رختخوابها افتاده. به زودي داد و بيداد راه افتاد و معلوم شد كه آن چيز گنده و بدتركيب عروسك اولدوز است. عروسكي است كه خودش درست كرده. زن بابا عروسك گنده را از پنجره انداخت وسط كرت و سر اولدوز داد زد: رو تخت مرده شور خانه بيفتي با اين عروسك درست كردنت!.. مرا ترساندي. به تو نشان مي دهم كه چه جوري با من لج مي كني. خودم را تازه از شر آن يكي عروسكت خلاص كرده ام. تو مي خواهي باز پاي « از ما بهتران» را توي خانه باز كني، ها؟
بابا مات و معطل مانده بود. فكري بود كه عروسك به اين گندگي از كجا آمده ، هيچ باورش نمي شد كه اولدوز درستش كرده باشد. گفت: دختر، اين را كي درست كردي من خبر نشدم؟
اولدوز دهنش براي حرف زدن باز نمي شد. زن بابا گفت: برو دعا كن كه با اين وضع نمي خواهم خودم را عصباني كنم والا چنان كتكت مي زدم كه خودت از اين خانه فرار مي كردي.
بابا به زنش گفت: آره ، تو نبايد خونت را كثيف كني. براي بچه ات ضرر دارد.
زن بابا شوهرش را نشان داد و گفت: من به حرف اين ، ترا تو خانه نگه مي دارم. پدر و برادرم مرا براي كلفتي تو كه به اين خانه نفرستاده اند.
بابا گفت: بس است ديگر زن. هر چه باشد بچه است. نمي فهمد.
زن بابا گفت: هر چه مي خواهد باشد. وقتي من نمي توانم خود اين را تحمل كنم، اين چرا مي نشيند براي اذيت من عروسك درست مي كند؟
ناگهان اولدوز زد به گريه و وسط هق هق گريه اش بلند بلند گفت: من... من... عروسك سخنگوم... را... را مي ... مي خواهم!..
زن بابا تا نام عروسك سخنگو را شنيد عصباني تر شد و موهاي اولدوز را چنگ زد و توپيد: ديگر حق نداري اسم آن كثافت را پيش من بياري. فهميدي؟ من نمي خواهم بچه م تو شكمم يك چيزيش بشود. اين جور چيزها آمد نيامد دارند ، پاي « از ما بهتران» را تو خانه باز مي كنند. فهميدي يا بايد با مشت و دگنك تو سرت فرو كنم؟
ناگهان اولدوز خودش را از دست زن بابا خلاص كرد و خيز برداشت طرف در كه برود عروسك گنده اش را بردارد – كه دمرو افتاده بود وسط كرت. زن بابا مجالش نداد كه از آستانه آن طرفتر برود.
چند دقيقه بعد اولدوز تو صندوقخانه كز كرده بود هق هق مي كرد و در بسته بود. زن بابا پيت نفت به دست وسط كرت سوختن و دود كردن عروسك گنده را تماشا مي كرد. بابا هنوز فكري بود كه ببيني عروسك به اين گندگي از كجا به اين خانه راه پيدا كرده بود.
* در تنهايي و غصه. اميد شب چله
روزها پي در پي مي گذشت. دده ي ياشار تمام تابستان مريض افتاده بود و دوا مي خورد. بچه ها خيلي كم همديگر را مي ديدند. در تنهايي غم عروسكهايشان را مي خوردند. مخصوصاً غم عروسك سخنگو را. اولدوز اجازه نداشت پيش زن بابا نام عروسك را بر زبان بياورد. اما مگر مي شد او به فكر عروسك سخنگويش نباشد؟ مگر مي شد آن شب شگفت را فراموش كند؟ آن شب جنگل را ، آن جنگل پر از اسرار را. مگر مي شد به فكر شب چله نباشد؟ شب چله تمام عروسكها باز در جنگل جمع مي شدند اما ديگر اولدوز و ياشار عروسكي نداشتند كه آنها را به جنگل ببرد.
آه ، اي عروسك سخنگو!
تو با عمر كوتاه خود چنان در دل بچه ها اثر كردي كه آنها تا عمر دارند فراموشت نخواهند كرد.
روزها و هفته ها و ماهها گذشت. اولدوز به اميد شب چله دقيقه شماري مي كرد. يقين داشت كه تا آن شب عروسك سخنگو هر طوري شده خودش را به او مي رساند.
زن بابا شكمش جلو آمده بود. به بچه ي آينده اش خيلي مي باليد. اولدوز را به هر كار كوچكي سرزنش مي كرد.
* اميدواري بيهوده. همه ي شاديها چه شدند؟
يك روز بابا سيمكش آورد ، خانه سيمكشي شد. بابا يك راديو هم خريد. از آن پس چراغ برق در خانه روشن مي شد و صداي راديو همه جا را پر مي كرد.
اميدواري به شب چله هم اميدواري بيهوده اي بود. انگار عروسك سخنگو براي هميشه گم و گور شده بود. بعد از شب چله اولدوز پاك درمانده شد. همه ي شاديها و گفتگوها و بلبل زبانيهايش را فراموش كرد. شد يك بچه ي بي زبان و خاموش و گوشه گير.
ياشار به مدرسه مي رفت. بچه ها خيلي خيلي كم يكديگر را مي ديدند. بخصوص كه زن بابا ياشار را به خانه شان راه نمي داد. مي گفت: اين پسره ي لات هرزه اخلاق دختره را بدتر مي كند.
* قصه ي ما به سر نمي رسد. اولدوز و كلاغها

لابد منتظريد ببينيد آخرش كار عروسك و بچه ها كجا كشيد ...
اگر قضيه ي « كلاغها» پيش نمي آمد ، شايد اولدوز غصه مرگ مي شد و از دست مي رفت. اما پيدا شدن « ننه كلاغه» و دوستي بچه ها با « كلاغها» كارها را يكسر عوض كرد. اولدوز و ياشار دوباره سر شوق آمدند و چنان سخت كوشيدند كه توانستند به « شهر كلاغها» راه پيدا كنند.
همانطور كه خوانده ايد و مي دانيد ، قضيه ي « كلاغها» خود قصه ي ديگري است كه در كتاب « اولدوز و كلاغها» نوشته شده است. قصه ي «عروسك سخنگو» همين جا تمام شد.

* نويسنده ي اين كتاب مي گويد:
من سالها بعد از گم شدن عروسك سخنگو با اولدوز آشنا و دوست شدم چنان كه خود اولدوز در مقدمه ي كتاب « اولدوز و كلاغها» نوشته است. من در ده ننه ي اولدوز با او آشنا شدم. آنوقتها اولدوز دوازده سيزده ساله بود. من هم در همان ده معلم بودم. آخرش من و شاگردانم توانستيم عروسك سخنگوي اولدوز را پيدا كنيم. اين احوال ، خود قصه ي ديگري است كه آن را در كتاب « كلاغها ، عروسكها و آدمها» خواهم نوشت. از همين حالا منتظر چاپ اين قصه باشيد.
دوست همه ي بچه هاي فهميده
و همه ي دوستان اولدوز و
ياشار و كلاغها و عروسك سخنگو

فرانک 12-19-2010 05:28 PM

ابراز عشق

يک روز آموزگار از دانش‌آموزانى که در کلاس بودند پرسيد آيا مى‌توانيد راهى غيرتکرارى براى ابراز عشق، بيان کنيد؟
برخى از دانش‌آموزان گفتند بعضی‌ها عشقشان را با بخشيدن معنا مى‌کنند.



برخى «دادن گل و هديه» و «حرف‌هاى دلنشين» را راه بيان عشق عنوان کردند. شمارى ديگر هم گفتند که «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختى» را راه بيان عشق مى‌دانند.
در آن بين، پسرى برخاست و پيش از اين که شيوه دلخواه خود را براى ابراز عشق بيان کند، داستان کوتاهى تعريف کرد:
يک روز زن و شوهر جوانى که هر دو زيست شناس بودند طبق معمول براى تحقيق به جنگل رفتند. آنان وقتى به بالاى تپّه رسيدند درجا ميخکوب شدند.
يک قلاده ببر بزرگ، جلوى زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود. شوهر، تفنگ شکارى به همراه نداشت و ديگر راهى براى فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک‌ترين حرکتى نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زيست شناس فرياد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه‌هاى مرد جوان به گوش زن رسيد. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اينجا که رسيد دانش‌آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوى اما پرسيد: آيا مى‌دانيد آن مرد در لحظه‌هاى آخر زندگى‌اش چه فرياد مى‌زد؟
بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوى جواب داد: نه، آخرين حرف مرد اين بود که «عزيزم، تو بهترين مونسم بودى. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود».
قطره‌هاى بلورين اشک، صورت راوى را خيس کرده بود که ادامه داد: همه زيست‌شناسان مى‌دانند ببر فقط به کسى حمله مى‌کند که حرکتى انجام مى‌دهد و يا فرار مى‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پيشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. اين صادقانه‌ترين و بى‌رياترين‌ راه پدرم براى بيان عشق خود به مادرم و من بود.






فرانک 12-19-2010 05:35 PM

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت .





پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .


صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .


سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد


نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود.برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .

او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .


زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!


نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .


در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .


این داستان ماست .


ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .


شما نجار زندگی خود هستیدو روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .


مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید



behnam5555 12-20-2010 09:22 PM


يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جور» به او پاداش مي دهم.»
يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!»

مورچه گفت:«بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد.»
بالدار گفت:«آنجا نيش زنبور است.»
مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پاگير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.»
بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممکن است خودت را به دردسر بيندازي.»
مورچه گفت:«اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد.»
بالدار گفت:«ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.»
مورچه گفت:«پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد:«يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد.»
مگسي سر رسيد و گفت:«بيچاره مورچه، عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم.»
مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند «حيوان خيرخواه!»
مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت.
مورچه خيلي خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند.»
مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميان حوضچه عسل، و يک وقت ديد که دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حرکت کند.

مور را چون با عسل افتاد کار
------- دست و پايش در عسل شد استوار

از تپيدن سست شد پيوند او
----------دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه نداشت. آن وقت فرياد زد:«عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش مي دهم.»

گر جوي دادم دو جو اکنون دهم
-------- تا از اين درماندگي بيرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمي گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمي خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است. اين بار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد.»


مجتب 12-21-2010 12:42 PM

پیرمرد و دختر


فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!
!
http://totallybaked.files.wordpress...._alone_man.jpg

ابریشم 12-21-2010 07:18 PM

http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif يك نفر دنبال خدا ميگشت...

یك نفر دنبال خدا می‌گشت، شنیده بود كه خدا آن بالاست و عمری دیده بود كه دست‌ها رو به

آسمان قد می‌كشد. پس هر شب از پله‌های آسمان بالا می‌رفت، ابرها را كنار می‌زد، چادرشب

آسمان را می‌تكاند، ماه را بو می‌كرد و ستاره‌ها را زیر و رو .

او می‌گفت: ( خدا حتماً یك جایی همین جاهاست) و دنبال تخت بزرگی می‌گشت به نام

عرش، كه كسی بر آن تكیه زده باشد. او همه آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه كسب.

نه ردپایی روی ماه بود و نه شانه‌ای لای ستاره‌ها

از آسمان دست كشید، از جست و جوی آن آبی بزرگ هم. آن وقت نگاهش به زمین زیر

پایش افتاد. زمین پهناور بود و عمیق. پس جا داشت كه خدا را در خود پنهان كند.

زمین را كند، ذره‌ ذره و لایه لایه و هر روز فروتر رفت و فروتر.

خاك سرد بود و تاریك و نهایت آن جز یك سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود. نه پایین و

نه بالا نه زمین و نه آسمان. خدا را پیدا نكرد. اما هنوز كوه‌ها مانده بود. دریاها و

دشت‌ها هم. پس گشت و گشت و گشت.

پشت كوه‌ها و قعر دریا را، وجب به وجب دشت را. زیر تك تك همه ریگ‌ها را .

لای همه قلوه سنگ‌ها و قطره قطره آب‌ها را .اما خبری نبود، از خدا خبری نبود.

نا امید شد از هرچه گشتن بود و هرچه جست و جو. آن وقت نسیمی وزیدن گرفت.

شاید نسیم فرشته‌ بود كه می‌گفت خسته نباش كه خستگی مرگ است.هنوز مانده است ،

وسیع‌ترین و زیباترین و عجیب‌ترین سرزمین هنوز مانده است. سرزمین گمشده‌ای كه

نشانی‌اش روی هیچ نقشه‌ای نیست.

نسیم دور او گشت و گفت: این جا مانده است این جا كه نامش تویی.

و تازه او خودش را دید، سرزمین گمشده را دید. نسیم دریچه كوچكی را گشود.

راه ورود تنها همین بود و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد. خدا آن‌جا بود.

بر عرش تكیه زده بود و او تازه دانست عرشی كه در پی‌اش بوده همین جاست.

سال‌ها بعد وقتی كه او به چشم‌های خود برگشت، خدا همه‌جا بود، هم در آسمان و

هم در زمین. هم زیر ریگ‌های دشت و هم پشت قلوه‌سنگ‌های كوه،

هم لای ستاره‌ها و هم روی ماه

ابریشم 12-21-2010 07:20 PM

پیـــــر شی نــنـــه!!خیر ببینی این شـب چـلــه!!
  1. مشهد شب سردی بود ….

    پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/1025.gif شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/256.gif

    پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/387.gifرفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/370.gif

    با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش …http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/1248.gif هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن …http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/1181.gif

    برق خوشحالی توی چشماش دوید ... http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/863.gifدیگه سردش نبود!http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/360.gif پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه ….http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/1157.gif تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت :

    دست نزن نِنه ! وَخِه برو دُنبال کارت !http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/390.gif پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید !http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/1148.gif چند تا از مشتریها نگاهش کردند !http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/1165.gif صورتش رو قرص گرفت … http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/1146.gif

    دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/276.gif چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/988.gifپیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد !http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/1057.gif

    زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/286.gif

    سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه …http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/1252.gif موز و پرتغال و انار …. http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/1252.gifپیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/1084.gif

    زن گفت : اما من مستحقم مادر من …. http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/79.gifمستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن

    اگه اینارو نگیری دلمو شکستی! http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/17.gif جون بچه هات بگیر ! http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/17.gif

    زن منتظر جواب پیرزن نموند و میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/351.gif

    پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد …http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/1220.gif

    قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش …http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/1163.gif دوباره گرمش شده بود …http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/260.gif

    با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/48.gif خیر بیبینی این شب چله مادر!http://www.iranian.co.cc/engine/data/emoticons/370.gif





    http://www.iranian.co.cc/uploads/use...04d4acca9d.jpg

    http://www.iranian.co.cc/uploads/use...969cd1ca8a.jpg


    http://www.iranian.co.cc/uploads/use...6634bcf604.jpg








مهدی 12-21-2010 09:02 PM

دل عزراییل برای چه کسانی سوخته است؟
 
دل عزراییل برای چه کسانی سوخته است؟



روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:...

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم



behnam5555 12-23-2010 09:13 PM

شير و آدميزاد
 
شير و آدميزاد

يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود.
يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يک آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.»
شير با خود فکر کرد که لابد آدميزاد يک حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست که خودش زورش به هر کسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد: « آدميزاد که ترس ندارد.»
گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده ايد، آدميزاد خيلي وحشتناک است و زورش از همه بيشتر است.»
شير قهقه خنديد و گفت: « خيالتان راحت باشد، آدم که هيچي، اگر غول هم باشد تا من اينجا هستم از هيچ چيز ترس نداشته باشيد.»
اما شير هرگز از جنگل بيرون نيامده بود و هرگز در عمر خود آدم نديده بود. فکر کرد اگر از ميمون ها و شغال ها بپرسد آدم چييست به او مي خندند و آبرويش مي رود. حرفي نزد و با خود گفت فردا مي روم آنقدر مي گردم تا اين آدميزاد را پيدا کنم و لاشه اش را بياورم اينجا بيندازم تا ترس حيوانات از ميان برود. شير فردا صبح تنهايي راه صحرا را پيش گرفت و آمد و آمد تا از دور يک فيل را ديد. با خود گفت اينکه مي گويند آدميزاد وحشتناک است بايد يک چنين چيزي باشد. حتماً اين هيکل بزرگ آدميزاد است.
پيش رفت و به فيل گفت: « ببينم، آدم تويي؟ »
فيل گفت: « نه بابا، من فيلم، من خودم از دست آدميزاد به تنگ آمده ام. آدميزاد مي آيد ما فيلها را مي گيرد روي پشت ما تخت مي بندد و بر آن سوار مي شود و با چکش توي سرما مي زند. بعد هم زنجير به پاي ما مي بندد و يا دندان ما را مي شکند و هزار جور بلا بر سرما مي آورد. من کجا آدم کجا.»
شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم ولي مي خواستم ببينم يک وقت خيال به سرت نزند که اسم آدم روي خودت بگذاري.»
فيل گفت: « اختيار داريد جناب شير، ما غلط مي کنيم که اسم آدم روي خودمان بگذاريم.»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يک شتر قوي هيکل و گفت ممکن است آدم اين باشد. او را صدا زد و گفت: « صبر کن ببينم، تو آدمي؟»
شتر گفت: خدا نصيبم نکند که من مثل آدم باشم. من شترم، خار مي خورم و بار مي برم و خودم اسير و ذليل دست آدمها هستم. اينها مي آيند صد من بار روي دوشم مي گذارند و تشنه و گرسنه توي بيابانهاي بي آب و علف
مي گردانند بعد هم دست و پاي ما را مي بندند که فرار نکنيم. آدميزاد شير ما را مي خورد، پشم ما را مي چيند و با آن عبا و قبا درست میکند دست از جان ما هم بر نمي دارد، حتي گوشت ما را هم مي خورد.»
شير گفت: « بسيار خوب، من خودم مي دانستم . مي خواستم ببينم يک وقت هوس نکني اسم آدم روي خودت بگذاري و ميمونها و شغالها را بترساني.»
شتر گفت: « ما غلط مي کنيم. من آزارم به هيچ کس نمي رسد و اگر يک ميمون يا شغال هم افسارم را بکشد همراهش مي روم. من حيوان زحمت کشي هستم و ...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يک گاو. با خود گفت اين حيوان با اين شاخهايش حتماً آدميزاد است. پيش رفت و از او پرسيد: « تو از خانواده آدميزادي؟»
گاو گفت: « نخير قربان، آدم که شاخ ندارد. من گاوم که از دست آدميزاد دارم بيچاره مي شوم و نمي دانم شکايت به کجا برم. آدميزاد ماها را مي گيرد، شبها در طويله مي بندد و روزها به کشتزار مي برد و ما مجبوريم زمين شخم کنيم و گندم خرد کنيم و چرخ دکان عصاري را بچرخانيم آن وقت شير هم بدهيم و آخرش هم ما را مي کشند و گوشت ما را مي خورند.»
شير گفت: « بله، خودم، مي دانستم. گفتم يک وقت هوس نکني اسم آدم روي خودت بگذاري و حيوانات کوچکتر را بترساني، اين ميمونها و شغالها سواد ندارند و از آدم مي ترسند.»
گاو گفت: « نه خير قربان، موضوع اين است که من با اين شاخ...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.»
شير با خود گفت: « پس معلوم شد آدميزاد شاخ ندارد و تا اينجا يک چيزي بر معلوماتمان افزوده شد.» و همچنان رفت تا رسيد به يک خر که داشت چهار نعل توي بيابان مي دويد و فرياد مي کشيد. شير با خود گفت اين حيوان با اين صداي نکره اش و با اين دويدن و شادي کردنش حتماً همان چيزي است که من دنبالش مي گردم. خر را صدا زد و گفت:« آهاي، ببينم، تويي که مي گويند آدم شده اي؟»
خر گفت: « نه والله، من آدم بشو نيستم. من خودم بيچاره شده آدميزاد هستم. و هم اينک از دست آدمها فرار کرده ام. آنها خيلي وحشتنا کند و همينکه دستشان به يک حيوان بند شد ديگر او را آسوده نمي گذارند. آنها ما را مي گيرند بار بر پشت ما مي گذارند. آنها به ما می گویند دراز گوش و مسخره هم مي کنند و مي گويند تا خر هست پياده نبايد رفت. آدمها آنقدر بي رحم و مردم آزارند که حتي شاعر خودشان هم گفته:
گاوان و خران باردار
به ز آدميان مردم آزار
شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم که تو درازگوشي اما من دارم مي روم ببينم آدمها حرف حسابي شان چيست؟»
خر گفت: « ولي قربان، بايد مواظب خودتان...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت. من مي دانم که چکار بايد بکنم.»
اما شير فکر مي کرد خيلي عجيب است اين آدميزاد که همه از او حساب مي برند، يعني ديگر حيواني بزرگتر از فيل و شتر و گاو و خر هم هست؟ قدري پيش رفت و رسيد به يک اسب که به درختي بسته شده بود و داشت از تو بره جو مي خورد. شير پيش رفت و گفت:« تو کي هستي؟ من دنبال آدم مي گردم.»
اسب گفت: « هيس، آهسته تر حرف بزن که آدم مي شنود. آدم خيلي خطرناک است، فقط شايد تو بتواني انتقام ما را از آدمها بگيري. آدمها ما را مي گيرند افسار و دهنه مي زنند و ما را به جنگ مي برند، به شکار مي برند، سوارمان مي شوند و به دوندگي وا مي دارند و پدرمان را در مي آورند. ببين چه جوري مرا به اين درخت بسته اند.»
شير گفت: « تقصير خودت است، دندان داري افسارت را پاره کن و برو، صحرا به اين بزرگي، جنگل به آن بزرگي.»
اسب گفت: « بله، صحيح است، چه عرض کنم، در صحرا و جنگل هم شير و گرگ و پلنگ...» شیر گفت: « حرف زدي، حيف که کار مهمتري دارم وگرنه مي دانستم با تو چه کنم، ولي امروز مي خواهم انتقام همه حيوانات را از آدميزاد بگيرم.»
شير قدري ديگر راه رفت و رسيد به يک مزرعه و ديد مردي دارد چوبهاي درخت را بهم مي بندد و يک پسر بچه هم به او کمک مي کند و شاخه ها را دسته بندي مي کند.
شير با خود گفت: ظاهراً اين بي بته ها هم آدميزاد نيستند ولي حالا پرسيدنش ضرري ندارد. پرسش کليد دانش است. پيش رفت و از مرد کارگر پرسيد: « آدميزاد تويي؟»
مرد کارگر ترسيد و گفت: « بله خودمم جناب آقاي شير، من هميشه احوال سلامتي شما را از همه مي پرسم.»
شير گفت: « خيلي خوب، ولي من آمده ام ببينم تويي که حيوانات را اذيت مي کني و همه از تو مي ترسند؟»
مرد گفت: « اختيار داريد جناب آقاي شير، من واذيت؟ کسي همچو حرفي به شما زده ؟ اگر کسي از ما بترسد خودش ترسو است وگرنه من خودم چاکر همه حيوانات هم هستم. من براي آنها خدمت مي کنم، اصلا کار ما خدمتگزاري است منتها مردم بي انصافند و قدر آدم را نمي دانند. شما چرا بايد حرف مردم را باور کنيد، از شما خيلي بعيد است، شما سرور همه هستيد و بايد خيلي هوشيار باشيد.»
شير گفت: « من ديدم فيل و گاو و خر و شتر و اسب همه از دست تو شکايت دارند، ميمونها و شغالها از تو مي ترسند و همه مي گويند آدميزاد ما را بيچاره کرده.» مرد گفت: « به جان عزيز خودتان باور کنيد که خلاف به عرض شما رسانده اند. همان فيل با اينکه حيوان تنه گنده بي خاصيتي است بايد شرمنده محبت من باشد. ما اين حيوان وحشي بياباني را به شهر مي آوريم و با مردم آشنا مي کنيم، به او علف مي دهيم، او را در باغ وحش پذيرايي مي کنيم. همان شتر را مانگاهداري مي کنيم، خوراک مي دهيم، برايش خانه درست مي کنيم. چه فايده دارد که پشمش بلند شود، ما با پشم شتر براي برهنگان لباس تهيه مي کنيم. اسب را ما زين ولگام زرين و سيمين برايش مي سازيم و مثل عروس زينت مي کنيم. بعد هم ما زورکي از کسي کار نمي کشيم. گاو و خر را مي بريم توي بيابان ول مي کنيم ولي خودشان راست مي آيند مي روند توي طويله. آخر اگر کسي راضي نباشد خودش چرا بر مي گردد؟ شما حرف آنها را در تنهايي شنيده ايد و مي گويند کسي که تنها پيش قاضي برود خوشحال مي شود. آنها که حالا اينجا نيستند ولي اگر مي خواهيد يک اسب اينجا هست بياورم آزادش کنم اگر حاضر شد به جنگل برود هر چه شما بگوييد درست است. ملاحظه بفرماييد ما هيچ وقت روي شير و پلنگ بار نمي گذاريم. چونکه خودشان راضي نيستند. ما زوري نداريم که به کسي بگوييم، اصلا شما مي توانيد باور کنيد که من با اين تن ضعيف بتوانم فيل را اذيت کنم؟ من که به يک مشت او هم بند نيستم.»
شير گفت: « بله، مثل اينکه حرفهاي خوبي بلدي بزني.»
مرد گفت: « حرف خوب که دليل نيست ولي ما کارهايمان خوب است. باور کنيد هر کاري که از دستمان برآيد براي مردم مي کنيم. حتي درست همين امروز به فکر افتاده بودم که بيايم خدمت شما و پيشنهاد کنم که براي شما يک خانه بسازم، آخر شما سرور حيوانات هستيد و خيلي حق به گردن ما داريد.»
شير پرسيد: « خانه چطور چيزيست؟»
مرد گفت: « اگر اجازه مي دهيد همين الان درست مي کنم تا ملاحظه بفرماييد که ما مردم چقدر مردم خوش قلبي هستيم. شما چند دقيقه زير سايه درخت استراحت بفرماييد.» مرد شاگردش را صدا زد و گفت: پسر آن تخته ها و آن چکش و ميخ را بياور.
پسرک اسباب نجاري را حاضر کرد و مرد فوري يک قفس بزرگ سرهم کرد و به شير گفت: « بفرماييد. اين يک خانه است. فايده اش اين است که اگر بخواهيد هيچ کس مزاحم شما نشود مي رويد توي آن و درش را مي بنديد و راحت مي خوابيد. يا بچه هايتان را در آن نگهداري مي کنيد و وقتي در اين خانه هستيد باران روي سرتان نمي ريزد و آفتاب روي سرتان نمي تابد و اگر يک سنگ از کوه بيفتد روي شما نمي غلطد براي شما که سالار و سرور حيوانات هستيد داشتن خانه خيلي واجب است. البته همه جور خانه مي شود ساخت، کوچک و بزرگ. حالا بفرماييد توي خانه ببينم درست اندازه شما هست؟»
شير هر چه فکر کرد ديد آدميزاد به نظرش چيز وحشتناکي نيست و خيلي هم مهربان است. اين بود که بي ترس و واهمه رفت توي قفس و مرد نجار فوري در قفس را بست و گفت « تشريف داشته باشيد تا هنر آدميزا را به شما نشان بدهم.» مرد آهسته به شاگردش دستور داد« پشت ديوار قدري آتش روشن کن و آفتابه را بياور.» بعد خودش آمد پاي قفس و باشير صحبت کرد و گفت: « بله. اينکه مي گويند آدميزاد فلان است و بهمان است مال اين است که هيکل آدميزاد خيلي نازک نارنجي است اما مغز آدميزاد بهتر از همه حيوانات کار مي کند. شما آدميزاد را خيلي دست کم گرفته ايد که از توي جنگل راه مي افتيد مي آييد پوست از کله اش بکند، آدميزاد صد جور چيزها اختراع کرده که براي خودش فايده دارد و براي بدخواهش ضرر دارد. البته چنگ و دندان شما خيلي خطرناکتر است و اگر همه حيوانات از ما مي ترسند براي همين چيزهاست. حالا من با يک آفتابه کوچک بي قابليت چنان بلايي بر سرت بياورم که تا عمر داري فراموش نکني و ديگر درصدد انتقام جويي برنيايي.» بعد صدايش را بلند کرد و گفت: « پسر، آفتابه را ببار.»
مرد آفتابه آب جوش را گرفت و بالاي سر قفس شروع کرد به ريختن آب جوش روي سر و تن شير.
شير فرياد مي کرد و براي نجات خود تلاش مي کرد ولي هر چه زور مي زد صندوق محکم بود. عاقبت بعد از اينکه همه جاي بدن شير از آب جوش سوخت و پوستش تاول زد و کار به جان رسيد گفت:« بله، من مي توانم تو را در اين قفس نگاه دارم، مي توانم تو را نفله کنم، مي توانم پوست از تنت بکنم اما نمي کنم تا به جنگل خبر ببري و حيوانات نخواسته باشند با آدمها زور آزمايي کنند. خودم هم برايت در قفس را باز مي کنم، اما اگر قصد بدجنسي داشته باشي صدجور ديگر هم اسباب دارم که از آفتابه بدتر است و آن وقت ديگر خونت به گردن خودت است.
مرد در قفس را باز کرد و شير از ترسش پا به فرار گذاشت و ديگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. رفت توي جنگل و از سوزش تن و بدنش ناله مي کرد. دوسه تا شير که در جنگل بودند او را ديدند و پرسيدند: « چه شده، چرا اينطور شدي؟»
شير قصه را تعريف کرد و گفت: « اينها همه از دست آدميزاد به سرم آمد.» شيرها گفتند: « تو بيخود با آدميزاد حرف زدي و از او فريب خوردي. بايستي از او انتقام بگيريم. آدميزاد تو را تنها گير آورده، با دشمن نبايد تنها روبرو شد، اگر با هم بوديم اينطور نمي شد. گفت: « پس برويم.»
سه شير تازه نفس جلو و شير سوخته از دنبال دوان دوان آمدند تا به مزرعه رسيدند. مرد نجار خودش به خانه رفته بود و شاگردش مشغول جمع کردن ابزار کار بود که شيرها سر رسيدند. پسرک موضوع را فهميد و ديد وضع خطرناک است. فوري از يک درخت بالا رفت و روي شاخه درخت نشست.
شيرها وقتي پاي درخت رسيدند گفتند حالا چکنيم. شير سوخته گفت: « من که از آدم مي ترسم. من پاي درخت مي ايستم شماها پا بر دوش من بگذاريد، روي هم سوار شويد و او را بکشيد پايين تا با هم به حسابش برسيم.»
گفتند: « ياالله». شير سوخته پاي درخت ايستاد و شيرهاي ديگر روي سرهم سوار شدند و درخت کوتاه بود. شاگرد نجار ديد نزديک است که شيرها به او برسند و هيچ راه فراري ندارد. ناگهان فکري به خاطرش رسيد و به ياد حرف استادش افتاد و فرياد کرد: « پسر، آفتابه را بيار.»
شيرها دنبال او دويدند و گفتند: « چرا در رفتي؟ نزديک بود بگيريمش.»
شير گفت: چيزي که من مي دانم شما نمي دانيد. من تمام اسرار آدميزاد را مي دانم و همينکه گفت « آفتابه را بيار» ديگر کار تمام است. اين بدبختي هم که بر سر من آمد مال اين بود که ما نمي توانيم آفتابه بسازيم. آدمها داناتر از ما هستند و کسي که داناتر است به هر حال زورش بيشتر است.


behnam5555 12-23-2010 09:15 PM

ويلان الدّوله-محمد علي جمالزاده
 


ويلان الدّوله


محمد علي جمالزاده

ويلان الدوله از آن گياهاني است كه فقط در خاك ايران سبز مي شود و ميوه اي بار مي آورد كه «نخود هر آش» مي نامند. بيچاره ويلان الدوله اين قدر گرفتار است كه مجال ندارد سرش را بخاراند.مگر مردم ولش مي كنند؟ بگو دست از سرش بر مي دارند؟ يك شب نمي گذارند در خانه ي خودش سر راحتي به زمين بگذارد. راست است كه ويلان الدوله خانه و بستر معيني هم به خود سراغ ندارد و «درويش هر كجا كه شب آيد، سراي اوست»، درست در حق او نازل شده، ولي مردم هم، ديگر شورش را درآورده اند؛ يك ثانيه بدبخت را به فكر خودش نمي گذارند و ويلان الدوله فلك زده مدام بايد مثل يك سكه ي قلب از اين دست به آن دست برود. والله چيزي نمانده يخه اش را از دست اين مردم پر رو جر بدهد. آخر اين هم زندگي شد كه انسان هر شب خانه ي غير كپه ي مرگش را بگذارد؟! آخر بر پدر اين مردم لعنت!
ويلان الدوله هر روز صبح كه چشمش از خواب باز مي شود، خود را در خانه ي غير و در رختخواب ناشناسي مي بيند. محض خالي نبودن عريضه با چا
یي مقدار معتنابهي نان روغني صرف مي نمايد. براي آن كه خدا مي داند ظهر از دست اين مردم بي چشم و رو مجالي بشود يك لقمه نان زهر مار بكند يا نه. بعد معلوم مي شود كه ويلان الدوله خواب بوده صاحب خانه در پي «كار لازم فوتي» بيرون رفته است. ويلان الدوله خدا را شكر
مي كند كه آخرش پس از دو سه شب توانست از گير اين صاحب خانه ي سمج بجهد. ولي محرمانه تعجب مي كند كه چه طور است هر كجا ما شب مي خوابيم صبح به اين زودي براي صاحب خانه كار لازم پيدا مي شود! پس چرا براي ويلان الدوله هيچ وقت از اين جور كارهاي لازم فوتي پيدا نمي شود؟
مگر كار لازم طلبكار ترك است، كه هنوز بوق حمام را نزده يخه ي انسان را بگيرد؟! اي بابا هنوز شيري نيامده، هنوز در دكان ها را باز نكرده اند! كار لازم يعني چه؟ ولي شايد صاحب خانه مي خواسته برود حمام. خوب ويلان الدوله هم مدتي است فرصت پيدا نكرده حمامي برود. ممكن بود با هم مي رفتند. راست است كه ويلان الدوله وقت سر و كيسه نداشت ولي لااقل ليف و صابوني زده، مشت مالي مي كرد و از كسالت و خستگي در مي آمد.
ويلان الدوله مي خواهد لباس هايش را بپوشد، مي بيند جورابهايش مثل خانه ي زنبور سوراخ و پيراهنش مانند عشاق چاك اندر چاك است. نوكر صاحب خانه را صدا زده مي گويد: «هم قطار! تو مي داني كه اين مردم به من بيچاره مجال نمي دهند آب از گلويم پايين برود چه برسد به اين كه بروم براي خودم يك جفت جوراب بخرم. و حالا هم وير داخله منتظرم است و وقت اين كه سري به خانه زده و جورابي عوض كنم ندارم. آقا به اندرون بگو زود يك جفت جوراب و يك پيراهن از مال آقا بفرستند كه مي ترسم وقت بگذرد.» وقتي كه ويلان الدوله مي خواهد جوراب تازه را به پا كند تعجب مي كند كه جوراب ها با بند جورابي كه دو سه روز قبل در خانه ي يكي از هم مسلكان كه شب را آن جا به روز آورده بود برايش آورده بودند درست از يك رنگ است. اين را به فال نيك گرفته و عبا را به دوش مي اندازد كه بيرون برود. مي بيند عبايي است كه هفت هشت روز قبل از خانه ي يكي از آشنايان هم حوزه عاريت گرفته و هنوز گرفتاري فرصت نداده است كه ببرد پس بدهد. بيچاره ويلان الدوله مثل مرده شورها هر تكه لباسش از جايي آمده و مال كسي است. والله حق دارد از دست اين مردم سر به صحرا بگذارد!
خلاصه ويلان الدوله به توسط آدم صاحب خانه خيلي عذرخواهي مي كند كه بدون خداحافظي مجبور است مرخص بشود، ولي كار مردم را هم آخر نمي شود به كلي كنار انداخت. البته اگر باز فرصتي به دست آمد، خدمت خواهد رسيد.
در كوچه هنوز بيست قدمي نرفته كه به ده دوست و پانزده آشنا برمي خورد. انسان چه مي تواند بكند؟! چهل سال است بچه ي اين شهر است نمي شود پشتش را به مردم برگرداند.مردم كه بانوهاي حرم سراي شاهي نيستند! امان از اين زندگي! بيچاره ويلان الدوله! هفته كه هفت روز است مي بيني دو خوراك را يك جا صرف نكرده و مثل يابوي چاپار، جوي صبح را در اين منزل و جوي شام را در منزل ديگر خورده است.
از همه ي اين ها بدتر اين است كه در تمامي مدتي كه ويلان الدوله دور ايران گرديده و همه جا پرسه زده و گاهي به عنوان استقبال و گاهي به اسم بدرقه، يك بار براي تنها نگذاردن فلان دوست عزيز، بار ديگر به قصد نايب الزياره بودن، وجب به وجب خاك ايران را زير پا گذارده و هزارها دوست و آشنا پيدا كرده، يك نفر رفيقي كه موافق و جور باشد پيدا نكرده است. راست است كه ويلان العلما براي ويلان الدوله دوست تام و تمامي بود و از هيچ چيزي در راه او مضايقه نداشت ولي او هم از وقتي كه در راه....وكيل و وصي يك تاجر بدبختي شد، و زن او را به حباله ي نكاح خود درآورد و صاحب دوراني شد به كلي شرايط دوستي قديم و انسانيت را فراموش نموده و حتي سپرده هر وقت ويلان الدوله در خانه ي او را مي زند، مي گويند: «آقا خانه نيست!»
ويلان الدوله امروز ديگر خيلي آزرده و افسرده است. شب گذشته را در شبستان مسجدي به سر برده و امروز هم با حالت تب و ضعفي دارد، نمي داند به كي رو بياورد. هر كجا رفته صاحب خانه براي كار لازمي از خانه بيرون رفته و سپرده بود كه بگويند براي ناهار بر نمي گردد. بدبخت دو شاهي ندارد، يك حب گنه گنه خريده بخورد. جيبش خالي، بغلش خالي، از مال دنيا جز يكي از آن قوطي سيگارهاي سياه و ماه و ستاره نشان گدايي كه خودش هم نمي داند از كجا پيش او آمده ندارد. ويلان الدوله به گرو گذاردن و قرض و نسيه معتاد است. قوطي را در دست گرفته و پيش عطاري كه در همان نزديكي مسجد دكان داشت برده و گفت: «آيا حاضري اين قوطي را برداشته و در عوض دو سه بسته گنه گنه به من بدهي؟» عطار قوطي را گرفته، نگاهي به سر و وضع ويلان الدوله انداخته، ديد خدا را خوش نمي آيد بدبخت را خجالت داده، مأيوس نمايد. گفت:«مضايقه نيست» و دستش رفت كه شيشيه ي گنه گنه را بردارد ولي ويلان الدوله با صداي ملايمي گفت: «خوب برادر حالا كه مي خواهي محض رضاي خدا كاري كرده باشي عوض گنه گنه چند نخود ترياك بده. بيشتر به كارم خواهد خورد.» عطار هم به جاي گنه گنه به اندازه ي دو بند انگشت ترياك در كاغذ عطاري بسته و به دست ويلان الدوله داد. ويلان الدوله ترياك را گرفته و باز به طرف مسجد روانه شد. در حالتي كه پيش خود مي گفت: «بله بايد دوايي پيدا كرد كه دوا باشد، گنه گنه به چه درد مي خورد؟»
در مسجد ميرزايي را ديد كه در پهناي آفتاب عباي خود را چهار لا كرده و قلمدان و لوله ي كاغذ و بياضي و چند عدد پاكتي در مقابل، در انتظار مشتري با قيچي قلمدان مشغول چيدن ناخن خويش است. جلو رفته، سلامي كرد و گفت: «جناب ميرزا اجازه هست با قلم و دوات شما دو كلمه بنويسم؟» ميزرا با كمال ادب قلمدان خود را با يك قطعه كاعذ فلفل نمكي پيش گذاشت. ويلان الدوله مشغول نوشتن شد در حالي كه از وجناتش آتش تب و ضعف نمايان بود، پس از آن كه از نوشتن فارغ شد يواشكي
بسته ي ترياك را از جيب ساعت خود درآورده و با چاقوي قلمدان خرد كرده و بدون آن كه احدي ملتفت شود همه را به يك دفعه در دهن انداخته و آب را برداشته چند جرعه آب هم به روي ترياك نوشيده اظهار امتنان از ميرزا كرده به طرف شبستان روان شده، ارسي هاي خود را به زير سر نهاده و انالله گفته و ديده ببست.
فردا صبح زود كه خادم مسجد وارد شبستان شد، ويلان الدوله را ديد كه انگار هرگز در اين دنيا نبوده است. طولي نكشيد كه دوست و آشنا خبر شده در شبستان مسجد جمع شدند. در بغلش كاغذي را كه قبل از خوردن ترياك نوشته بود يافتند نوشته بود:
« پس از پنجاه سال سرگرداني و بي سر وساماني مي روم در صورتي كه نمي دانم جسدم را كسي خواهد شناخت يا نه؟ در تمام مدت به آشنايان خود جز زحمت و دردسر ندادم و اگر يقين نداشتم ترحمي كه عموماً در حق من داشتند حتي از خجلت و شرمساري من به مراتب بيشتر بوده و هست، اين دم آخر زندگاني را صرف عذرخواهي مي كردم. اما آن ها به شرايط آدمي رفتار كرده اند و محتاج عذر خواهي چون مني نيستند. حالا هم از آن ها خواهشمندم همان طور كه در حيات من سر مرا بي سامان نخواستند پس از مرگم نيز به يادگاري زندگاني تلخ و سرگرداني و ويلاني دايمي من در اين دنيا شعر پير و مرشدم بابا طاهر عريان را ـ اگر قبرم سنگي داشت ـ به روي سنگ نقش نمايند.
«همه ماران و موران لانه ديرن
من بيچاره را ويرانه اي نه!»


behnam5555 12-23-2010 09:20 PM

عروسی....
 

عروسی

در ایستگاه کوچکی میان رم و ژن، رئیس قطار در کوپه ما را باز کرد و به کمک یک روغنکار دوده زده ای پیرمرد یک چشمئی را به تو کشید.
همصدا گفتند:«خیلی پیر است!» و نوشخندی زدند.
اما پیرمرد خیلی خوش بنیه و سرزنده از آب درآمد. با تکان دست چروکیده اش از آنها تشکر کرد، کلاه مچاله شده اش را با حرکت مؤدبانه ای از سر سفیدش برداشت و با تنها چشمش به نیمکت ها نگاه کرد و پرسید: اجازه می دهید؟
مسافران قدری بالاتر کشیدند و او آه رضایتی برآورد و نشست. دستهایش را روی زانوان استخوانیش گذاشت و لبانش را به لبخند ملایمی باز کرد و دهان بی داندانش را نشان داد.
همسفرم پرسید: پدر جان، خیلی دور می روید؟
پیرمرد مانند این که جواب را از پیش حاضر کرده باشد، گفت: «نه، سه ایستگاه آن طرفتر پیاده می شوم، می روم عروسی نوه ام»
چند دقیقه پس از آن، همراه ضربه های یکنواخت چرخها، داستان زندگیش را می گفت و مانند شاخه شکسته ای در طوفان، خم و راست می شد.
می گفت:«من مال لیگوریا هستم. مالیگوریائی ها خیلی بنیه مان خوب است. مثلا به خود من نگاه کنید: سیزده پسر و چهار دختر دارم. یک مشت هم نوه دارم که تعدادش از یادم رفته، این دومیه که عروسی می کند. خوبه، نه؟»
با تنها چشمش که سیاهتر اما پر وجدتر شده بود، ما را برانداز کرد و خندید.
«ببینید به مملکت و شاه چقدر آدم تحویل داده ام! چشمم چطوری کور شد؟ آها، خیلی وقت پیش بود پسر بچه کوچکی بودم با این حال به پدرم کمک می کردم. توی تاکستان داشت خاکها را زیرو رو می کرد خاک ولایت ما سخت و پر سنگ است و باید خیلی مواظبش بود یک سنگ از زیر کلنگ پدرم در رفت و درست توی چشمم خورد. حالا درد ندارد و یادم نیست چطور درد می کرد اما آن روز سر شام چشمم از حدقه درآمد. آقایان، خیلی وحشتناک بود! دوباره سر جایش چسباندند و رویش خمیر گرم گذاشتند اما فایده نداشت. چشمه رفته بود.» پیرمرد گونه های زرد و شلش را به شدت مالید و دوباره همان نوشخندش را زد.
آن روزها مثل امروز، دکتر زیاد نبود. مردم جاهل بودند. آره، ولی شاید مهربانتر بودند، نه؟
صورت خشن و یک چشمی اش، که شکافهای عمیق و موهای جوگندمی آن را پوشانده بود، موذی و شیطنت آمیز شد.
وقتی آدم به سن من رسید می تواند مثل من درباره مردم قضاوت کند، اینطور نیست؟
یک انگشت تیره و کج را مانند این که کسی را سرزنش می کند بالاتر آورد: آقایان، از مردم به شما مطلبی بگویم. سیزده سالم بود که پدرم مرد. جثه ام حتی از حالا هم کوچکتر بود. اما توی کار زبر و زرنگ بودم. خستگی سرم نمی شد. این تنها ارث پدرم بود، چون وقتی مرد، زمین و خانه مان را فروختیم و به قرضهایمان دادیم. من ماندم و یک چشم و دو دست. هر جا کار گیر می آمد، می رفتم. سخت بود اما جوان از سختی نمی ترسد، نه؟
در نوزده سالگی دختری را که از ازل به پیشانیم نوشته شده بود، دیدم. مثل من فقیر بود ولی دختر خیلی تنومندی بود. قویتر از خود من بود. با مادر علیلش زندگی می کرد و مانند من، هر کار جلوش می آمد می کرد. خیلی خوشگل نبود اما مهربان بود و توی سرش مغزی بود، صدای قشنگی هم داشت. چقدر عالی می خواند! درست مثل یک
آوازخوان. صدای خوب هم خیلی می ارزد. من خودم در جوانی، صدایم خوب بود.
یک روز ازش پرسیدم: می خواهی با هم عروسی کنیم؟ با اندوه گفت:«آقا کوره، خیلی احمقانه است، نه تو چیزی داری و نه من. چطوری زندگی می کنیم؟» خدا شاهد است که نه او چیزی داشت و نه من. دو تا جوان عاشق چه چیز احتیاجشان است؟ می دانید که عشق به مال دنیا زیاد پابند نیست. اصرار کردم و حرفم را به کرسی نشاندم.
آخر سر آیدا گفت:«شاید راست می گی، حالا که مادر مقدس به ما که جدا از هم زندگی می کنیم، کمک می کند، وقتی با هم شدیم آسانتر و بهتر کمک خواهد کرد!»
رفتیم پیش کشیش. گفت:«دیوانگی است، اینهمه گدا توی لیگوریا کافی نیست؟ بیچاره ها شما بازیچه شیطان شده اید. در برابر اغوای او مقاومت کنید وگرنه این ضعف به شما گران تمام خواهد شد.»
جوانهای ولایت به ما خندیدند، پیرها سرزنشمان می کردند، اما جوان لجوج و تاحدی عاقل است. روز عروسی فرا رسید. آن روز از روزهای پیش، ثروتمندتر نبودیم و حتی نمی دانستیم شب عروسی کجا باید بخوابیم.
آیدا گفت:«برویم صحرا، چرا نه؟ مادر مقدس یارویاور آدمهاست در هر کجا که باشند.»
تصمیم خود را گرفتیم: زمین دشک و آسمان لحاف ما.
آقایان، حالا خواهش می کنم به این داستان توجه بفرمائید. تقاضا می کنم، چون این بهترین داستان زندگی من است.
صبح زود پیش از عروسی مان، جیووانی پیر، که من برایش خیلی کار کرده بودم، غرغر کنان به من گفت- چون از صحبت درباره همچون چیزهای بی اهمیت نفرت داشت- اوگو، طویله را پاک کن و چند تا حصیر تمیز هم آنجا پهن کن. خشک است و یک سال بیشتر است که گوسفند آنجا نرفته اگر می خواهی با آیدا آنجا زندگی کنی بهتره ترو تمیزش کنی.
این خانه مان! وقتی که طویله را پاک می کردم و داشتم برای خودم آواز می خواندم، کستانچیوی نجار ر ا دیدم که دم در ایستاده.
- خب، که این طور، تو و آیدا می خواهید اینجا زندگی کنید؟ پس رختخوابتان کو؟ من یکی اضافه دارم، وقتی کارت تمام شد بیا و بردارش.
داشتم به طرف خانه اش می رفتم که ماریا، دکاندار غرغرو، فریاد زد: احمقها توی هفت آسمان یک ستاره ندارند، می روند زن می گیرند! آقا کوره، تو دیوانه ای، اما زنت را بفرست بیاید اینجا...
اتتوره و یانو، که رماتیسم و تب گرفته بود می لنگید، از دم درش به او داد زد:«بگو برای مهمانها چقدر شراب کنار گذاشته؟ مردم چقدر بیفکرند!»
یک قطره اشگ در یکی از چین های صورت پیرمرد درخشید. خندان سرش را به عقب انداخت. حلقوم استخوانیش می جنبید و پوست شلش می لرزید.
«آقایان، آقایان!» از زور خنده داشت خفه می شد و دستهایش را با شادمانی کودکانه ای حرکت می داد- صبح عروسیمان همه چیز داشتیم:
شمایل حضرت مریم، ظرف، پارچه، اثاث خانه، همه چیز، قسم می خورم! آیدا می خندید و گریه می کرد، من هم، اما دیگران همه می خندیدند. چون گریه روز عروسی بدشگون است، آدمهای خودمان به ما می خندیدند! آقایان! خیلی کیف دارد که آدم، مردم دیگر را مال خودش بنامد و یا بهتر بگویم، مال خودش بداند و صمیمی و عزیز حساب کند، این مردم را که زندگی آدم را شوخی حساب نمی کنند و شادیش در نظر آنها بازی نیست.
چه روزی بود! چه عروسئی بود! تمام اهل ولایت به طویله ما که ناگهان عمارت مجللی شده بود، آمده بودند تا در جشن شرکت بکنند... همه چیز داشتیم! شراب، میوه، گوشت، نان، همه می خوردند و شاد بودند... چون، آقایان، بزرگترین شادی نیکی کردن به دیگران است. باور کنید زیبا
تر از آن وجود ندارد.
کشیش هم آمد و نطق قشنگی کرد:«اینها دو آدمند که برای همه شما کار کرده اند و شما نیز آنچه ازتان ساخته بود، کرده اید تا این روز را بهترین ایام زندگی آنها کنید. این، به حق کاری بود که می بایست بکنید، چون آنها مدتها برای شما زحمت کشیده اند. کار پر ارزشتر از پول مسی و نقره ای است. کار همیشه گرانتر از حق الزحمه ای است که دریافت می کنید! پول می رود اما کار باقی است... این دو گشاده رو متواضعند، زندگیشان سخت بوده اما هرگز شکایت نکرده اند. ممکن است سختر از این هم بشود، اما باز نخواهند نالید شما هنگام احتیاج آنها را یاری خواهید کرد. اینها دستهای قوی و دل با شهامتی دارند... »
خیلی از این جور حرفهای خوب به من و آیدا و همه جماعت گفت.»
با تنها چشمی که جوانی از دست رفته را بازیافته بود، ما را برانداز کرد: سینیوری، اینهم درباره مردم. خوب بود، نه؟


behnam5555 12-23-2010 09:23 PM

مادر.... گورکي
 

مادر

گورکي

زن را، مادر را، ستایش کنیم که منبع پایان ناپذیر حیات است! این افسانه تیمور لنگ آن پلنگ چلاق و سنگدل است، پیروزمند کامگاری که خود را صاحبقران می نامید و دشمنان تیمور لنگش می خواندند، مردی که بر آن بود دنیا را ویران سازد.
پنجاه سال زمین را لگدکوب کرد. شهرها و کشورها، چون لانه مورچگان زیر پای پیل، زیر پاشنه آهنین او له شدند؛ به هر طرف رو کرد جویبار سرخ خون جاری ساخت و از استخوان مغلوبان مناره ها بر افراشت؛ نشانه های حیات را نابود کرد؛ با نیروی مرگ درافتاد تا انتقام مرگ پسرش جهانگیر را بگیرد. این مرد خوف انگیز می خواست تمام قربانیان مرگ را از چنگش برباید تا مرگ از گرسنگی و حسرت جان سپارد!
از آن روز که پسرش جهانگیر مرد و مردم سمرقند جامه سیاه پوشیدند و به سرو رویشان خاک و خاکستر ریختند، تا آنگاه که در اترار با مرگ روبرو شد و سرانجام شکست خورد، هرگز نخندید. لبانش به خنده ای از هم گشوده نشد و سرش پیش کسی خم نگشت و دلش به روی شفقت بسته ماند- سی سال تمام!
سرود ستایش زن، مادر، را بخوانیم، یگانه نیروئی که مرگ پیش او سر تعظیم فرود می آورد!

اینک داستان واقعی مادر را بیان می کنیم که تیمور سنگدل، برده و نوکر مرگ، این بلای خونخوار روی زمین به او تعظیم کرد.

داستان چنین است: تیمور بیگ در دره زیبای «کان گل» جشنی به پا کرده بود. شاعران سمرقند آنجا را، که غرق گل سرخ و یاسمن بود، دره گل می نامیدند، از آنجا مناره های آبی بزرگ و گلدسته های کبود مساجد نمایان است.
در ته دره پانزده هزار چادر گرد، مانند بادبزنی، گسترده بود و به پانزده هزار گل لاله می ماند. بالای هر کدام صدها بیرق حریر در اهتزاز بود. در وسط، چادر تیمور گورکان، مانند ملکه ای میان ندیمه هایش قرار داشت. چهار گوش بود و هر پهنه اش صد قدم درازا و سه نیزه بلندی داشت. میانش را دوازده ستون زرین به ستبری آدمی نگهداشته بود. بالای چادر یک گنبد فیروزه رنگ بود و کناره هایش با نوارهای سیاه، زرد و آبی ابریشمی تزیین شده بود. پانصد رشته ارغوانی آن را محکم به زمین بسته بود تا از جا نجبند و در چهار گوشه اش چهار شاهین سیمین ایستاده بود. و زیر گنبد، در شاه نشین چادر، شاهین پنجم، شاهنشاه، تیمور گورکان شکست ناپذیر نشسته بود.
جامه حریر گشادی به رنگ آسمان با پنج هزار مروارید درشت جواهر نشان شده، به برکرده بود. روی سر هراس انگیز سفیدش کلاه نوک تیزی داشت که دانه یاقوتی بالایش بود و به پس و پیش می رفت و مانند چشم خون گرفته ای به دنیا نگاه می کرد.

چهره لنگ به تیغ لبه پهنی شبیه بود که هزاران بار به خون آغشته گشته و زنگ زده باشد. چشمانش دو شکاف تنگی بود که چیزی را ندیده نمی گذاشت. درخشش آنها مانند درخشش سرد زمرد، این گوهر محبوب عربها، بود که گویند داروی دل آشوب است. گوشواره هائی از یاقوت سیلان، به رنگ لبان دوشیزه ای زیبا، از گوشهایش آویزان بود.

در کف چادر، روی قالیهای بی نظیر، سیصد کوزه طلائی پر از شراب قرار داشت؛ همه چیز شاهانه بود. پشت تیمور مطربان نشسته بودند. در کنارش کسی نبود، زیر پایش خویشاوندان او، شاهان، شاهزاده ها و خانها نشسته بودند و از همه نزدیکتر کرمانی، شاعر مست، بود که در جواب ویرانگر دنیا که روزی از او پرسیده بود:«کرمانی! اگر مرا می فروختند چند می خریدی؟» گفته بود:«بیست و پنج درهم.»
تیمور با تعجب گفته بود:«فقط این کمربند من همانقدر می ارزد!» کرمانی جواب داده بود:«من هم کمربندت را می گویم، فقط کمربندت را، چون خودت یک پشیز هم نمی ارزی.»

کرمانی شاعر، به شاه شاهان، مرد وحشت زا و اهریمنی چنین گفت: افتخار شاعر، یار حقیقت، برتر از شهرت تیمور لنگ باد! سرود ستایش شاعران را بخوانیم که تنها یک خدا را می شناسند، کلام بیباک و زیبای حقیقت را. در ساعتی که عیش و عشرت و شرح غرور آمیز خاطرات جنگها و پیروزی ها به نهایت رسیده بود، در میان غوغای موسیقی و بازیهای تفریحی که در جلو چادر شاه انجام می شد که دلقکهای بیشمار با لباسهای رنگارنگ بالا و پائین جست می زدند؛ پهلوانان کشتی می گرفتند، بندبازان چنان پیچ و تاب می خوردند که انگار در بدنشان استخوانی نیست؛ جنگاوران با مهارت بیمانندی در فن کشتار شمشیر بازی می کردند و با فیلمها که سرخ و سبز رنگ کرده بودند که بعضی را ترسناک و گروهی را مضحک ساخته بود، نمایش هائی می دادند- در آن ساعت سرخوشی، در میان مردان تیمور که از وحشت او از خستگی فتوحات و از شراب و قومیز مست بودند- در آن ساعت شگفت، ناگهان فریاد غرورآمیز یک عقاب ماده، مانند تازیانه تندی هیاهو را شکافت و به گوش مغلوب کننده سلطان با یزید رسید. صدای آشنائی بود و با روح زخمدارش، روحی که مرگ زخمدارش کرده بود و از این رو به زنده ها بی ترحم بود، هماهنگی داشت. به مردانش فرمان داد که ببینند کیست که چنین فریاد حزین برآورده است. گفتند زنی است، موجود دیوانه و گردآوری با لباسهای پاره آمده و به زبان عربی می خواهد، بله می خواهد که او، پادشاه هفت اقلیم را ببیند. شاه گفت: او را پیش من بیاورید!

پیش او زنی ایستاد. پابرهنه بود، لباسهای ژنده اش در برابر آفتاب رنگ باخته بود، گیسوان سیاهش باز بود و سینه برهنه اش را می پوشانید، صورتش به رنگ برنز و چشمانش متکبر بود. دست تیره اش، که به سوی لنگ دراز بود، می لرزید.
گفت: این توئی که سلطان بایزید را مغلوب کرده ای؟

- آری، جز او شاهان دیگر را نیز شکست داده ام و هنوز از نبرد خسته نشده ام، تو کیستی زن؟

- گوش دار، هرچه انجام داده باشی، باز بیش از یک مرد نیستی. اما من مادرم! تو بنده مرگی و من خدمتگر زندگیم. تو گناهی در حق من کرده ای و اینک آمده ام از تو بخواهم که کفاره گناهت را بدهی. شنیده ام که شعار تو اینست که «قدرت در عدالت است» من آن را باور نمی کنم اما باید با من به عدالت رفتار کنی زیرا من مادرم!

شاه آن اندازه عقل داشت که نیروی نهفته در پس این کلمات گستاخانه را احساس کند.

- بنشین و سخن بگو، گوش می کنم.

زن با آسودگی روی قالی، میان مجلس دوستانه شاهان نشست و داستان زندگیش را چنین گفت:

من اهل سالرنو هستم که ناحیه دوری در خاک روم است، تو آن نواحی را نمی شناسی! پدرم ماهیگیر بود، شوهرم نیز. او به اندازه مردمان خوشبخت زیبا بود و این من بودم که خوشبختی را به او بخشیدم. پسری هم داشتم، زیباترین بچه روی زمین...

جنگاور پیر زیر لب گفت: مانند جهانگیر من!
- پسرم زیباترین و چالاک ترین بچه هاست! شش ساله بود که دزدان دریائی ساراچن در ساحل دهکده ما لنگر انداختند. پدر و شوهرم و بسیار کسان دیگر را کشتند و فرزندم را بردند، چهار سال است که روی زمین را در جستجوی او زیرپا گذاشته ام. اینکه او نزد توست. می دانم، چون سربازان بایزید دزدان را دستگیر کرده اند و تو بایزید را شکست داده و تمام دارائیش را گرفته ای. تو باید بدانی پسرم کجاست و او را به من بازگردانی!

همه خندیدند و شاهان که همیشه خود را عاقل می پندارند، گفتند:«این زن دیوانه است.» شاهان، دوستان تیمور شاهزاده ها و خانها گفتند و خندیدند. تنها کرمانی موقرانه نگاهش کرد و تیمور با شگفتی در او خیره ماند.
شاعر مست به آرامی گفت:«او به اندازه مادری دیوانه است.» و شاه، دشمن صلح، گفت:

«زن، چگونه از آن سرزمین ناشناس به اینجا آمده ای. از دریاها، رودها، کوهها و بیشه ها چگونه گذشته ای؟ چگونه درندگان و مردان- که گاهی از درنده ترین وحشیان درنده ترند- متعرض تو نشدند؟ و چطور توانستی تنها و بدون سلاح سر به بیابان گذاری که سلاح تنها دوست بی پناهان است و تازمانی که مرد توانائی به کار بردنش را داشته باشد هرگز به گیرش نمی اندازد؟ باید این را بفهمم تا حرفهایت را باور کنم و حیرت من مانع از فهم آنچه گفتی نشود!»

سرود ستایش زن، مادر را بخوانیم، که عشقش حائلی نمی شناسد و سینه اش دنیائی را پرورده است. هر آن زیبائی که در وجود بشر هست از پرتو خورشید و از شیر مادر گرفته است. اوست که هستی ما را با عشق به زندگی می آمیزد!
- در این سرگردانیم جز یک دریا ندیدم که جزیره ها و قایقهای ماهیگیری در آن فراوان بود. کسی که معشوق می جوید بادها پیوسته یاور اویند و برای کسی که در کنار دریا بزرگ شده است شنا در رودها اشکالی ندارد. اما کوهها... هیچ متوجه شان نبودم.

کرمانی مست شادان گفت: برای عاشق کوهها جلگه می شوند.
- آری، بیشه هائی بود. با گرازهای وحشی، خرسها و کفتارها و گاوهای ترسناک که سر به زیر انداخته بودند، رو به رو شدم. دو بار پلنگان با چشمان چون آن تو، نگاهم کردند اما هر حیوانی دلی دارد و همانطوری که به تو سخن می گویم پریشانی خود را به آنها بیان کردم و وقتی گفتم مادرم، باور کردند، آهی کشیدند و به راه خود رفتند چون دلشان به حال من سوخت! مگر نمی دانی که حیوانها نیز بچه هایشان را دوست می دارند و به اندازه بشر به خاطر زندگی و آزادی شان می جنگند؟
تیمور گفت: نیک گفتی زن! این را می دانم که بیشتر از بشر دوست می دارند و سرسختانه تر از او می جنگند.
زن مانند کودکی به سخنان خود ادامه داد. چون هر مادر صد بار از کودک ساده دلتر است.
- مردان همیشه برای مادرشان در حکم بچه ای هستند. زیرا که هر مردی مادری دارد، هر مردی پسر مادری است. حتی تو، پیرمرد، زاده زنی. می توانی خدا را انکار کنی اما هرگز قادر به انکار او نیستی!
کرمانی، شاعر بیباک، گفت: آفرین زن! آفرین! از یک گله گاو نر گوساله ای به وجود نمی آید، بدون خورشید گلها شکوفه نمی کنند. بی عشق شادی نیست و بی زن عشق نیست، بدون مادر نه شاعری به وجود می آید و نه دلاوری!
زن گفت: پسرم را به من بازگردان چون من مادرشم و دوستش می دارم.
به زن تعظیم کنیم که موسی و محمد را به دنیا آورد و عیسی را که مردمان پلید به دارش زدند اما او، چنانکه شریف الدین می گوید، قیام خواهد کرد و مرده ها و زنده ها را به پای حساب خواهد کشید، و این در دمشق خواهد شد، در دمشق! به او تعظیم کنیم که بی احساس خستگی هنرورانی می زاید! ارسطو را او زاد و فردوسی، سعدی که سخنش چون شهد است.
عمرخیام که شعرش باده آمیخته به زهر است، اسکندر، هومر نابینا همه فرزندان اویند. همه آنها شیر او را نوشیده اند و او با دستانش آنها را، آنگاه که بزرگتر از شقایقی نبودند، به جهان راهبرد شده است. همه افتخار دنیا از آن مادر است.
ویران کننده سفید موی شهرها، ببر لنگ، تیمور گورکان به فکر فرو رفت. پس از سکوت درازی به اطرافیانش گفت:
من تانری قولی، بنده خدا، تیمور، آنچه باید می گویم! تا امروز که من در دنیا هستم، زمین زیر پایم به ناله درآمده و سی سال است که آنرا به انتقام مرگ پسرم جهانگیر ویران می کنم تا خورشید زندگی را در دلم خاموش سازم! مردانی به خاطر پادشاهی ها و شهرها با من جنگیده اند اما هیچگاه کسی برای نجات انسان با من نبرد نکرده و هرگز انسان در نظرم ارزشی نداشته است، و ندانسته ام آن که سر راهم گرفته است کیست و منظورش چیست. این من بودم، تیمور، که به بایزید، آنگاه که شکستش دادم. گفتم: بایزید، بنظرم برای خدا کشورها و مردم بی ارزشند. چون، من و تو را تو یک چشم و من لنگ را. بر آنها مسلط گردانیده. وقتی او را که به زنجیر بود و به زحمت وزن گرانش را تحمل می کرد، پیش من آوردند این طور گفتم. به بدبختی او نگاه می کردم و در آن لحظه زندگی برایم به تلخی زهر و سبکی کاه بود!
من، بنده خدا تیمور، آنچه باید می گویم! پیش من زنی نشسته است، یکی از زنان بیشمار دنیا، که در دلم احساس ناشناخته ای بیدار کرده است. و با من مانند یک همطرازش حرف می زند، التماس نمی کند، می خواهد. اینک من می فهمم که این زن چرا اینهمه نیرومند است- او عاشق است و عشق به او آموخته که پسر او شراره زندگیست که می تواند شعله ای را قرنها فروزان نگهدارد. آیا تمام پیغمبران کودک نبوده اند و آیا تمام دلاوران ضعیف نبوده اند؟ آه، جهانگیر، نور دیدگانم، شاید تو می بایست زمین را روشن کنی و در آن تخم شادی بکاری. من، پدر تو، آن را با خون آبیاری کرده ام و اینک سخت باور شده است.
باز بلای ملتها خاموش شد، سرانجام چنین گفت:
- من، بنده خدا تیمور، آنچه باید می گویم! سیصد سوار باید فوراً به تمام گوشه و کنار سرزمین من بروند و پسر این زن را بیابند. او همینجا منتظر است من هم منتظرم. کسی که پسر را همراه خویش بیاورد صاحب ثروت هنگفتی خواهد شد. این منم، تیمور، که سخن می گوید. زن! آیا خوب بیان کردم؟
زن گیسوان سیاهش را از صورتش کنار کشید، به روی او لبخند زد و جواب داد: بلی، پادشاه.
آنگاه آن پیرمرد هراس انگیز برخاست و در سکوت به او تعظیم کرد و کرمانی شاعر، خرسند و پرسرور چنین خواند:
زیباتر از سرود گل و ستاره چیست؟
پاسخی که همه می داند: سرود عشق!
زیباتر از آفتاب نیمروز اردیبهشت چیست؟
عاشق دلداده بانگ می زند: دلارام من!
ستارگان نیمه شب زیبایند
و خورشید نیمروز تابستان دل انگیز است،
اما چشمان معشوق من دلرباتر از همه گلهاست،
و خنده او سرور انگیزتر از پرتو خورشید.
اما زیباتر سرودی هنوز ناسروده مانده،
سرود پیدایش زندگی به روی خاک،
سرود دل جهان،
دل جادوئی آن که مادرش می نامیم!
تیمور به شاعرش گفت: خوب گفتی کرمانی، خدا زمانی که لبان ترا برای ستودن حکمتش برگزید، اشتباه نکرده بود. کرمانی مست افزود: خدا خود شاعر بزرگی است.
زن لبخند زد و شاهان و شاهزاده ها و خانمها، همه لبخند زدند، و آنگاه که به او، به مادر،
می نگریستند، کودکانی بودند.
همه این داستان راست است. هر کلمه که بیان کردیم حقیقت دارد. مادرانمان آن را می دانند، از آنها بپرسید خواهند گفت:
آری، همه اینها حقیقت ابدی است. ما از مرگ قویتریم، ما که پیوسته دانشمندان، شاعران، و دلاوران به دنیا می بخشیم و انسان را با آنچه شکوهمند است درمی آمیزیم!


behnam5555 12-23-2010 09:26 PM

مادر يک خائن...
 
مادر يک خائن
( 1 )
از مادر، بيکران مي توان سخن گفت.
چند هفته بود که سپاه دشمن مانند زره فولادين شهر را در ميان گرفته بود. شبها آتشهاي بلندي مي افروخت و شعله ها مانند چشمان آتشين بيشمار، از ميان ظلمت به ديواره هاي شهر خيره مي شد، کينه توزانه مي درخشيد و روشنائي زننده آنها افکار مبهم در ميان حصاريان بر مي انگيخت.
مردم از روي ديوارها کمند دشمن را، که هر دم تنگتر مي شد، و سايه هاي تيره را، که دور و بر آتش مي گشتند، مي ديدند و شيهه اسبان سير و به هم خوردن اسلحه ها و قهقهه و آواز مردان مطمئن به پيروزي را مي شنيدند، به گوش چه ناهنجارتر از آواز و خنده دشمن مي تواند باشد؟
دشمن اجساد کشتگان را به چشمه هائي که شهر را مشروب مي کرد، ريخته و تاکستانهاي نزديک حصارها را سوخته و مزارع را لگدکوب کرده و درختان باغها را بريده بود، شهر اينک از تمام جهات در معرض خطر بود و تقريباً هر روز توپ و تفنگ دشمن سرب و آهن بر آن مي باريد.
دسته هاي سربازان گرسنه، خسته از جنگ، عبوسانه از کوچه هاي تنگ شهر مي گذشتند. از پنجره هاي خانه ها ناله زخميان، فرياد ديوانگان، دعاي زنان و گريه و زاري کودکان شنيده مي شد. مردم پچ پچ مي کردند و در ميان جمله اي ناگهان ترسيده گوش فرا مي دادند:
- دشمن پيشروي نمي کند؟
شب بدتر بود. ميان سکوت شبانه ناله و فرياد آشکارتر بگوش مي رسيد. سايه هاي تيره، دزدانه از دره هاي کوهستانهاي دوردست بطرف ديوارهاي نيمه خراب، مي خزيدند و اردوگاه دشمن را از نظر پوشيده مي داشتند و ماه چون سپر گمشده اي که از ضربه شمشيري فرو رفه باشد از پشت حاشيه سياه کوهها مي دميد.
مردم شهر، که از کمک نااميد و از خستگي و گرسنگي به ستوه آمده بودند و اميد نجاتشان هر روز کمتر مي شد، با وحشت به آن ماه، دندانه هاي تيز کوه، به دهانه تاريک دره ها و اردوگاه پر هياهوي دشمن نگاه مي کردند. همه چيز مرگ را به آنها بازگو مي کرد، ستاره اي هم در آسمان نبود که دلداريشان دهد.
مي ترسيدند در خانه ها چراغ روشن کنند و ظلمت غليظي شهر را پوشانده بود. در دل اين سياهي، زني، که از سرتاپا لباس سياه پوشيده بود، مانند ماهئي که در اعماق رود بجنبد، آهسته راه مي رفت. وقتي مردم او را مي ديدند، به يکديگر پچ پچ مي کردند:
- همونه؟
- خودشه!
خود را زير طاق خانه ها مي کشاندند يا سر را پائين انداخته به سرعت از پهلويش مي گذشتند.
سر دسته پاسداران با قيافه اخم کرده به او اخطار مي کرد: دناماريانا، باز بيرون آمده ايد؟ مواظب باشيد ممکن است شما را بکشند و کسي به خود زحمت نمي دهد که قاتل را دستگير کند...
زن سرش را بالا مي گرفت و منتظر مي ماند اما پاسداران مي گذشتند. جرأت نمي کردند، و يا به اندازه اي پستش مي پنداشتند، که دست به رويش بلند کنند. مردان مسلح مانند جسدي خود را از او کنار مي کشيدند و او يکه و تنها در سياهي شب بدون سروصدا، از کوچه اي، به کوچه ديگر آواره مي گشت، مانند تجسم بدبختي مردم شهر بود. و دور و بر او صداهاي هذياني از درون شب برمي خاست که گوئي او را دنبال مي کنند: ناله ها، فريادها، دعاها و زمزمه حزين سربازان که اميد پيروزي را از دست داده بودند.
زن که از اهالي شهر بود به پسرش و کشورش مي انديشيد: سردار سربازاني که شهر را ويران مي کردند، پسر او بود. زيبا، بشاش و بي ترحم بود. چند سال پيشتر بود که مادر مغرورانه نگاهش کرده و پر بهاترين هديه اي براي کشور و نيروي سودمندي براي کمک به مردم شهرش خوانده بود. در اين شهر، در اين آشيانه، او و فرزندش زاده و بزرگ شده بودند. دلش با ضدها رشته ناديدني به اين سنگهاي قديمي، که پدرانش خانه ها و ديوارهاي شهر را با آنها ساخته بودند، به خاکي که استخوان خويشانش ر آن مدفون بود. به قصه ها، آوازها و اميدهاي مردم وابسته بود. و اينک دلش وجودي را که دوستش مي داشت از دست داده بود و مي گريست. در ترازوي دل، عشق به فرزند را با عشق به شهر مي سنجيد اما نمي دانست کدام يک گرانتر است.
بدين ترتيب شبها از ميان کوچه ها مي گذشت، آدمها که نمي شناختندش با ترس پس مي کشيدند چون آن هيکل سياه را به جاي مظهر مرگ مي گرفتند که اينهمه به آنها نزديک بود، و وقتي مي شناختندش، خاموش از مادر يک خائن روي برمي گرداندند.
شبي در گوشه دور افتاده اي پاي حصار، زن ديگري را ديد که در کنار جسدي زانو زده است. ساکت، مانند يک پارچه کلوخ، دعا مي خواند و چهره غمزده اش به سوي ستارگان بود. بالا، روي ديوار، نگهبانان با صداي پستي صحبت مي کردند و اسلحه شان به سنگ سائيده مي شد.
مادر پسر خائن پرسيد:
- شوهرت بود؟
- نه.
- برادرات؟
- پسرم. شوهرم سيزده روز پيش کشته شد و پسرم امروز.
مادر پسر مرده بلند شد و با فروتني گفت: مريم مقدسم همه را مي بينند و مي داند. باز جاي شکرش باقي است.
پرسيد: براي چه؟
جواب داد: حالا که او شرافتمندانه در جنگ به خاطر کشورش مرده است مي توانم بگويم که از آينده اش مي ترسيدم: قدري سبک مغز بود و عيش و نوش را خيلي دوست مي داشت و من مي ترسيدم که شهرش را ويران کند همانطور که پسر ماريانا، آن دشمن خدا و بشر، سردار دشمنان ما مي کند. لعنت به او و زني که او را زائيده است!
ماريانا صورتش را پوشاند و به راه خود رفت. صبح فردا پيش حصاريان آمد و گفت: پسر من دشمن شماست، يا مرا بکشيد يا دروازه ها را باز کنيد پيش او بروم...
جواب دادند: تو يک انساني و کشورت بايد برايت پرارزش باشد، پسرت همان قدر که دشمن ماست، دشمن تو هم است.
- من مادرشم و دوستش مي دارم و احساس مي کنم به خاطر آنچه انجام مي دهد بايد مرا سرزنش کنند!
مردان به مشاوره پرداختند و تصميم گرفتند:
- از شرافت دور است که ترا به خاطر گناهان پسرت بکشيم. مي دانيم که اين گناه وحشتناک را تو نمي توانستي به او تلقين کني؛ ما بيچارگي ترا مي فهميم. اما شهر ترا به گروگاني هم لازم ندارد؛ پسرت هيچ اهميتي به تو نمي دهد. فکر مي کنيم آن ابليس ترا فراموش کرده است و اگر خيال مي کني گناهي مرتکب شده ايف اين مکافات براي تو بس است. بنظر ما اين وحشتناکتر از خود مرگ است.
- آري، راستي وحشتناکتر است!
اين بود که دروازه ها را باز کردند و به او اجازه خروج دادند. از بالاي باروها به او مي نگريستند که از خاک ميهنش دور مي شد که اکنون از خوني که پسر او مي ريخت، خيس شده بود. آهسته راه مي پيمود، چه پاهايش به اکراه از اين خاک جدا مي گشت، به اجساد مدافعان شهر تعظيم مي کرد، با پايش به نفرت اسلحه شکسته اي را کنار مي زد: چون تمام سلاحهائي که براي کشتار به کار مي روند، منفور مادرانند، بجز سلاحهائي که براي دفاع از زندگي ضروريند.




اکنون ساعت 04:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)