|
|
|
دزد- ناصر زراعتي
|
دزد ( 2 ) |
بن بست - قاسمعلي فراست
|
بن بست ( 2 ) |
اشتباه از من بود- جعفر مدرس صادقي
|
خط- داريوش عابدي
|
خط ( 2 ) |
زنده در قاب- علي مؤذني
|
ارزش دوست خوب! يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكياز بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همهي كتابهايش را با خود به خانهمي برد. با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!' من براي آخر هفته ام برنامه ريزي كرده بودم (مسابقهي فوتبال با بچه ها، مهماني خانهي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايمرا بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. همينطور كه مي رفتم، تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد. عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم. همينطور كه عينكش را به دستش ميدادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!' او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود. من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانهي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟ او گفت كه قبلا به يك مدرسهي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم... ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم. او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم ميآمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند. صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.. در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك. من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد. او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم. مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم. من مارك را ديدم.. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند. حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همهي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم! امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است.. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!' او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'. گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان.... من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.' من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد. مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.' من به همهمه اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما دربارهي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد. پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم. هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن. خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم. دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم. |
|
پسرك لبو فروش |
پيرزن و جوجه ي طلايي اش |
چند كلمه از بهرنگي : |
كچل كفتر باز |
دختر پادشاه، مريض پشت پنجره خوابيده بود و چشم به پشت بام دوخته بود كه يكهو ديد كفترهاي كچل به پرواز درآمدند و صداي سوتش شنيده شد اما از خودش خبري نيست. فقط چوب كفترپرانيش ديده مي شد كه توي هوا اينور و آنور مي رفت و كفترها را بازي مي داد. نوكرهاي وزير به وزير گفتند و وزير به پادشاه خبر برد كه كچل كارش را از سر گرفته و ممكن است حال دختر بدتر شود. پادشاه وزير را فرستاد كه برود كفترها را بگيرد و بكشد. از اين طرف دختر پادشاه نگران كچل شد و كنيز محرم رازش را فرستاد پيش پيرزن كه خبري بياورد و به پيرزن بگويد كه دختر پادشاه عاشق بيقرار كچل است، چاره اي بينديشد. از اين طرف حاجي علي و ديگران اشتلم كنان به قصر پادشاه ريختند كه: پدرمان درآمد، زندگيمان بر باد رفت. پس تو پادشاه كدام روزي هستي؟ قشونت را بفرست دنبال دزدها، مال ما را به خودمان برگردان... اينها را همينجا داشته باش، به تو بگويم از خانه ي كچل. كچل كلاه به سر پشت بام كفتر مي پراند و پيرزن چادر به سر زير بام پشم مي رشت و بز توي حياط ول مي گشت و دنبال برگ درخت توت مي گشت كه باد مي زد و به زمين مي انداخت. پيرزن يكهو سرش را بلند كرد ديد بز دارد تو صورتش نگاه مي كند. پيرزن هم نگاه كرد به چشمهاي بز. انگاري بز گفت كه: كچل و كفترها در خطرند. پاشو برگ توت براي من بيار بخورم و بگويم چكار بايد بكني. پيرزن ديگر معطل نكرد. پاشد رفت با چوب زد و برگها را به زمين ريخت. بز خورد و خورد و شكمش باد كرد. آنوقت زل زد تو صورت پيرزن. انگار به پيرزن گفت: تشكر مي كنم. حالا تو برو تو. من خودم مي روم پشت بام كمك كچل و كفترها. پيرزن ديگر چيزي نگفت و تو رفت. بز از پلكاني كه پشت بام مي خورد بالا رفت و رسيد كنار تل خار و بنا كرد باز به خوردن. چيزي نگذشته بود كه چند تا از نوكرهاي وزير به حياط ريختند. چوب كفترپراني توي هوا اينور و آنور مي رفت. هر كه مي خواست پاش را پشت بام بگذارد، چوب مي زدش و مي انداختش پايين، آخر همه شان برگشتند پيش وزير. دختر پادشاه همه چيز را از پشت پنجره مي ديد و حالش كمي خوب شده بود. اين برايش دلخوشكنكي بود. پادشاه و حاجي علي كارخانه دار و ديگر پولداران نشسته بودند صحبت مي كردند و معطل مانده بودند كه كدام دزد زبردست است كه در يك شب به اين همه خانه دستبرد زده و اينقدر مال و ثروت با خود برده. در اين وقت وزير وارد شد و گفت: پادشاه، چيز غريبي روي داده. كچل خودش نيست اما چوب كفترپراني اش پشت بام كفتر مي پراند و كسي را نمي گذارد به كفترها نزديك شود. پادشاه گفت: كچل را بگيريد بياريد پيش من. وزير گفت: پادشاه، عرض شد كه كچل هيچ جا پيدايش نيست. توي آلونك، ننه اش تنهاست. هيچ خبري هم از كچل ندارد. حاجي علي كارخانه دار گفت: پادشاه، هر چه هست زير سر كچل است. از نشانه هاش مي فهمم كه به خانه ي همه ي ما هم كچل دستبرد زده. آنوقت قضيه ي نيست شدن عسل و خامه و چايي را گفت. يكي ديگر از پولدارها گفت: جلو چشم خودم گردن بند زنم از گردنش نيست شد. انگار بخار شد و به هوا رفت. يكي ديگر گفت: من هم ديدم كه آينه ي قاب طلايي مان از تاقچه به هوا بلند شد و راه افتاد، تا آمدم به خودم بجنبم كه ديدم آينه نيست شد. حاجي علي راست مي گويد، اين كارها همه اش زير سر كچل است. پادشاه عصباني شد و امر كرد كه قشون آماده شود و برود خانه ي كچل را محاصره كند و زنده يا مرده اش را بياورد. درست در همين وقت دختر پادشاه با كنيز محرم رازش نشسته بود و دوتايي حرف مي زدند. كنيز كه تازه از پيش پيرزن برگشته بود مي گفت: خانم، ننه ي كچل گفت كه كچل زنده است و حالش هم خيلي خوب است. امشب مي فرستمش مي آيد پيش دختر پادشاه با خودش حرف مي زند... دختر پادشاه با تعجب گفت: كچل مي آيد پيش من؟ آخر چطور مي تواند از ميان اين همه قراول و قشون بگذرد و بيايد؟ كاش كه بتواند بيايد!.. كنيز گفت: خانم، كچلها هزار و يك فن بلدند. شب منتظرش مي شويم. حتماً مي آيد. در اين موقع از پنجره نگاه كردند ديدند قشون خانه ي كچل را مثل نگين انگشتري در ميان گرفته است. دختر پادشاه گفت: اگر هزار جان هم داشته باشد، يكي را سالم نمي تواند درببرد. طفلكي كچل من!.. حالا ديگر كفترها پشت بام نشسته بودند و دان مي خوردند. چوب كفترپراني راست ايستاده بود، بز داشت مرتب خار مي خورد و گلوله هاي سخت و سرشكن پس مي انداخت. قشون آماده ايستاده بود. رييس قشون بلند بلند مي گفت: آهاي كچل، تو اگر هزار جان هم داشته باشي، يكي را نمي تواني سالم درببري. خيال كردي... هر چه زودتر تسليم شو وگرنه تكه ي بزرگت گوشت خواهد بود... پيرزن در آلونك از ترس بر خود مي لرزيد. صداي چرخش ديگر به گوش نمي رسيد. از سوراخ سقف نگاه كرد اما چيزي نديد. در اينوقت كچل به كفترهاش مي گفت: كفترهاي خوشگل من، مگر نمي بينيد بز چكار مي كند؟ براي شما گلوله مي سازد. يك كاري بكنيد و دلم را شاد كنيد و ننه ام را راضي كنيد.... |
|
|
|
|
|
قسمت پنجم |
قسمت ششم * ياشار نظركرده ي امامها شده بود ننه ي ياشار ظهر به خانه شان برگشت و ديد ياشار هنوز خوابيده. كلثوم از صبح تا حالا پيش زن باباي اولدوز بود. رخت شسته بود و گوشت گاو را كه گنديده بود ، برده بود انداخته بود جلو سگهاي كوچه. هوا گرم بود. ياشار سخت عرق كرده بود و لحافش را دور انداخته بود. روي پهلوي چپش خوابيده بود و زانوانش را تاشكمش بالا آورده بود. ننه اش نگاه كرد ديد پارچه ي روي زخمش عوض شده ، همان پارچه نيست كه خودش بسته بود ، يك تكه پارچه ي آبي ابريشمي بود. ياشار را تكان داد. ياشار چشم باز كرد و گفت: ننه ، بگذار يك كمي بخوابم. ننه اش گفت: پسر بلند شو. ظهر شده. تو از كي اينقدر تنبل شده اي؟ اين پارچه ي آبي را از كجا آوردي زخمت را بستي؟ ياشار نگاه تندي به انگشت شستش كرد ، همه چيز ناگهان يادش آمد. لحظه اي دودل ماند. ننه اش نشست بالاي سرش ، عرق پيشانيش را با چادرش پاك كرد و گفت: نگفتي پسرم اين پارچه ي تر و تميز را از كجا آورده اي؟ ياشار گفت: خواب ديدم يك مرد نوراني آمد نشست پهلويم و به من گفت: پسرم ، مي خواهي زخمت را خوب كنم؟ من گفتم: چرا نمي خواهم ، آقا. آن مرد نوراني مرهمي از جيبش درآورد و زخمم را دوباره بست و گفت: تا تو بيدار بشوي زحمت هم خوب خواهد شد... ياشار لحظه اي ساكت شد و باز گفت: مرد مهرباني بود صورتش اينقدر نوراني بود كه نگو. وقتي زخمم را بست ، به من گفت: نگاه كن ببين آن چيست ايستاده پشت سرت. من عقب برگشتم و ديدم چيزي نيست. اما وقتي به جلو هم نگاه كردم باز ديدم چيزي نيست. مرد رفته بود. ننه ي ياشار با چنان حيرتي پسرش را نگاه مي كرد و بي حركت نشسته بود كه ياشار اولش ترسيد ، بعد كه ننه اش به حرف آمد فهميد كه يخش خوب گرفته. ننه اش گفت: گفتي صورتش هم نوراني بود؟ ياشار گفت: آره ، ننه. عين همان كه آن روز مي گفتي يك وقتي بخواب ننه بزرگ آمده بود و پاي چلاقش را خوب كرده بود. ببين زخم من هم ديگر درد نمي كند. ننه ي ياشار گريه اش گرفت. از شوق و شادي گريه مي كرد. پسرش را در آغوش كشيد و سر و رويش را بوسيد و گفت: تو نظر كرده ي امامها شده اي. از تو خوششان آمده. اگر دده ات بداند!.. گفتي انگشتت ديگر درد نمي كند؟ ياشار گفت: عين اين يكي انگشتهام شده. از فردا باز مي توانم كار كنم. آنوقت زخمش را باز كرد و برگها و مرهم گياهي را برداشت زخمش را به ننه اش نشان داد. جاي زخم سفيد شده بود و هيچ چرك و كثافتي نداشت. زخم را دوباره بستند. ياشار پا شد لحاف و تشكش و متكايش را جمع كرد گذاشت به رخت چين و گفت: ننه ، هوا ديگر گرم شده. امشب پشت بام مي خوابم. ننه اش بهت زده نگاهش مي كرد. چيزي نگفت. ياشار گذاشت رفت به حياط كه دست و رويش را بشويد. كلثوم داشت توي اتاق دعا مي خواند ، شكر مي گزارد. ياشار تازه يادش آمد كه پرهاي طاووس را تو جنگل جا گذاشته. * مورچه سواره ها ياشار لب كرت ايستاده بود مي شاشيد كه چشمش افتاد به پاي گاو كه كنار ديوار افتاده بود. گربه ي سياهي هم روي ديوار نشسته بو مي كشيد. ياشار از پاي گاو چيزي نفهميد ، بعد يادش آمد كه ديشب اولدوز و عروسك چه به اوگفته بودند. ديشب وقتي از جنگل برمي گشتند ، اولدوز به او گفته بود: صبح كه ننه ات مي آيد خانه ي ما ، پاي گاو را مي فرستم پيش تو. خوب مواظبش باش. ياشار گفته بود: براي چه؟ عروسك سخنگو جواب داده بود: اين ، از آن گاوهاي معمولي نبوده. پاش را نگه مي داريم ، به دردمان مي خورد. هر وقت مشكلي داشتيم مي توانيم ازش كمك بخواهيم. ياشار تو همين فكرها بود كه صداي جيغ و داد اولدوز بلند شد. وسط جيغ و دادش مي شد شنيد كه مي گفت: نكن مامان!.. غلط كردم!.. خاله پري كمكم كن!.. آخ مردم!.. ياشار گيج و مبهوت لب كرت ايستاده بود و نمي دانست چكار بايد بكند. ناگهان دويد به طرف پاي گاو و برش داشت و يواشكي گفت: زن بابا دارد اولدوز را مي كشدش. حالا چكار كنيم؟ صداي ضعيفي به گوش ياشار آمد: مرا بينداز پشت بام. مواظب گربه ي سياه هم باش. ياشار گربه ي سياه را زد و از خانه دور كرد. بعد پا را انداخت پشت بام. به صداي افتادن پا ، ننه اش از اتاق گفت: ياشار ، چي بود افتاد پشت بام؟ ياشار گفت: چيزي نبود. پاي گاو را كه برايم آورده بودي انداختم پشت بام خشك بشود. ننه اش گفت: اولدوز داده. هيچ معلوم است پاي گاو مي خواهي چكار؟ ياشار گفت: ننه ، باز مثل اينكه زن بابا دارد اولدوز را مي زند. بهتر نيست يك سري به آنها بزني؟ ننه اش گفت: به ما مربوط نيست، پسر جان. هر كي صلاح كار خودش را بهتر مي داند. ياشار گفت: آخر ننه... ننه اش گفت: دست و روت را زود بشور بيا ناهار بخوريم. ياشار ديگر معطل نكرد. از پلكاني كه پشت بام مي خورد ، رفت بالا. پاي گاو گفت: ده بيست تا از مورچه سواره هام را فرستادم به حساب زن بابا برسند. مواظب گربه ي سياه باش. مي ترسم آخرش روزي مرا بقاپد ببرد. ياشار دور و برش را نگاه كرد ديد گربه ي سياه نوك پا نوك پا دارد جلو مي آيد. كلوخي دم دستش بود. برش داشت و پراند. گربه ي سياه خيز برداشت و فرار كرد. |
قسمت هفتم |
قسمت هشتم |
قسمت پاياني |
ابراز عشق |
|
|
پیرمرد و دختر
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه . - مطمئنی ؟ - نه . - چرا گریه می کنی ؟ - دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ - جون قشنگ نیستم . - قبلا اینو به تو گفتن ؟ - نه . - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم . - راست می گی ؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد. چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !! !http://totallybaked.files.wordpress...._alone_man.jpg |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif يك نفر دنبال خدا ميگشت... |
دل عزراییل برای چه کسانی سوخته است؟
|
شير و آدميزاد
|
ويلان الدّوله-محمد علي جمالزاده
|
عروسی....
|
مادر.... گورکي
|
مادر يک خائن...
|
اکنون ساعت 04:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)