پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   پارسی بگوییم (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=63)
-   -   نام شناسی و ریشه واژه ها (http://p30city.net/showthread.php?t=29749)

behnam5555 07-25-2011 04:55 PM



ايراد بني اسراييلي

هر ايرادي که مبتني بر دلايل غير موجه باشد آن را ايراد بني اسراييلي مي گويند: اصولاً ايراد بني اسراييلي احتياج به دليل و مدرک ندارد؛ زيرا اصل بر ايراد است - خواه مستند و خواه غير مستند - براي ايراد گيرنده فرقي نمي کند. ايراد بني اسراييلي به اصطلاح ديگر همان بهانه گيري و بهانه جويي است، النهايه گاهي از حدود متعارف تجاوز کرده به صورت توقع نابجا در مي آيد. في المثل به يک نفر نقاش دستور مي دهيد که تابلويي از دورنماي قله دماوند براي شما ترسيم کند. نقاش بيچاره کمال ظرافت و هنرمندي را در ترسيم تابلو به کار مي برد و تمام ريزه کاريها و سايه روشن ها را در تجسم قله مستور از برف و قطعات ابري که بر بالاي آن قرار دارد کاملا ملحوظ و منظور مي دارد، به قسمي که جاي هيچگونه ايرادي باقي نماند. ولي مع هذا ممکن است براي اقناع طبع بهانه جوي خويش انتظار داشته باشيد که از تماشاي آن تابلو احساس سردي و سرما کنيد! اين گونه ايرادات را در عرف اصطلاح عامه "ايراد بني اسراييلي" گويند که صرفاً از ذات جوي و بهانه گير مايه مي گيرد.
اکنون بايد ديد بني اسراييل کيستند و ايرادات آنان بر چه کيفيتي بوده، که صورت ضرب المثل پيدا کرده است.
بني اسراييل همان پسران يعقوب و پيروان فعلي دين يهود هستند که پيغمبر آنها حضرت موسي، و کتاب آسمانيشان تورات است. بني اسراييل اجداد کليميان امروزي و نخستين ملت موحد دنيا هستند که از دو هزار سال قبل از ميلاد مسيح در سرزمين فلسطين سکونت داشته و به چوپاني و گله چراني مشغول بوده اند. بني اسراييل به چند قبيله قسمت مي شدند و هر قبيله ريئسي داشت که او را شيخ يا پدر مي گفتند. از معروفترين شيوخ آنها حضرت ابراهيم بود که پدر تمام اقوام عبراني محسوب مي شود. بني اسراييل در زمان يعقوب به مصر مهاجرت کردند و بعد از مدتي به راهنمايي حضرت موسي به شبه جزيره سينا عازم شدند. چهل سال ميان راه سرگردان بودند، موسي درگذشت (و يا به کوه طور رفت) و يوشع آنها را به کنعان رسانيد. بعد از فوت سليمان (974 ق.م) دو سلطنت تشکيل دادند؛ يکي دولت اسراييلي و ديگري دولت يهود. دولت اسراييلي را سارگن پادشاه آسور و دولت يهود را بخت النصر يا نبوکدنزر، پادشاه کلده منقرض کرد و عده کثيري از آنها را به اسارت برد که بعد از هفتاد سال کورش کبير شهر زيباي بابل را فتح کرده، همه را به فلسطين عودت داد.
باري، پس از آنکه حضرت موسي به پيغمبري مبعوث گرديد و آنها را به قبول دين و آيين جديد دعوت کرد، اقوام بني اسراييل به عناوين مختلفه موسي را مورد سخريه و تخطئه قرار مي دادند و هر روز به شکلي از او معجزه و کرامت مي خواستند. حضرت موسي هم هر آنچه آنها مطالبه مي کردند به قدرت خداوندي انجام ميداد. ولي هنوز مدت کوتاهي از اجابت مسؤل آنها نمي گذشت که مجدداً ايراد ديگري بر دين جديد وارد مي کردند و معجزه ديگري از او مي خواستند. قوم بني اسراييل سالهاي متمادي در اطاعت و انقياد فرعون مصر بودند و از طرف عمال فرعون همه گونه عذاب و شکنجه و قتل و غارت و ظلم و بيدادگري نسبت به آنها مي شد. حضرت موسي با شکافتن شط نيل آنها را از قهر و سخط آل فرعون نجات بخشيد؛ ولي اين قوم ايرادگير بهانه جو به محض اينکه از آن مهلکه بيرون جستند مجدداً در مقام انکار و تکذيب برآمدند و گفتند: «اي موسي، ما به تو ايمان نمي آوريم مگر آنکه قدرت خداوندي را در اين بيابان سوزان و بي آب و علف به شکل و صورت ديگري بر ما نشان دهي.» پس فـرمـان الهي بر ابر نازل شد که بر آن قوم سايباني کند و تمام مدتي را که در آن بيابان به سر مي برند براي آنها غذاي مأکولي فرستاد.
پس از چندي از موسي آب خواستند. حضرت موسي عصاي خود را به فرمان الهي به سنگي زد و از آن دوازده چشمه خارج شد که اقوام و قبايل دوازده گانه بني اسراييل از آن نوشيدند و سيراب شدند.
قوم بني اسراييل به آن همه نعمتها و مواهب الهي قناعت نورزيده، مجدداً به ايراد و اعتراض پرداختند که: يکرنگ و يکنواخت بودن غذا با مذاق و مزاج ما سازگار نيست. از نظر تنوع در تغذيه به طعام ديگري احتياج داريم. به خداي خودت بگو که براي ما سبزي، خيار، سير، عدس و پياز بفرستد. (آقاي دکتر غياث الدين جزايري معتقد است که مطابق اخبار و روايات وارده مائده آسماني ماهي و گوشت بريان بوده؛ که تا بزمين برسد مسلماً چند روزي مي ماند و خوردن گوشت مانده، بدون پياز ايجاد اسهال مي کند. لذا چون قوم بني اسراييل به تجربه فوايد پياز را مي دانستند از حضرت موسي خواهان خوراکهايي شده اند که يکي از آنها پياز بوده است."اعـجـاز خـوراکـيـهـا، چـاپ پـانـزدهم ، ص 206").
ديري نپاييد که در ميان قوم بني اسراييل قتلي اتفاق افتاده، هويت قاتل لوث شده بود. از موسي خواستند که قاتل اصلي را پيدا کند. حضرت موسي گفت: "خداي تعالي مي فرمايد اگر گاوي را بکشيد و دم گاو را بر جسد مقتول بزنيد، مقتول به زبان مي آيد و قاتل را معرفي ميکند."
بني اسراييل گفتند: "از خدا سؤال کن که چه نوع گاوي را بکشيم؟" ندا آمد آن گاو نه پير از کار رفته باشد و نه جوان کار نديده. سپس از رنگ گاو پرسيدند. جواب آمد زرد خالص باشد. چون اساس کار بني اسراييل بر ايراد و بهانه گيري بود، مجدداً در مقام ايراد و اعتراض برآمدند که اين نام و نشاني کافي نيست و خداي تو بايد مشخصات ديگري از گاو موصوف بدهد. حضرت موسي از آن همه ايراد و بهانه خسته شده، مجدداً به کوه طور رفت، ندا آمد که اين گاو بايد رام باشد، زميني را شيار نکرده باشد، از آن براي آبکشي به منظور کشاورزي استفاده نکرده باشند و خلاصه کاملاً بي عيب و يکرنگ باشد.
بني اسراييل گاوي به اين نام و نشان را پس از مدتها تفحص و پرس و جو پيدا کردند و از صاحبش به قيمت گزافي خريداري کرده، ذبح نمودند و بالاخره به طريقي که در بالا اشاره شد، هويت قاتل را کشف کردند.
آنچه گفته شد، شمه اي از ايرادات عجيب و غريب قوم بني اسراييل بر حقيقت و حقانيت حضرت موسي کليم الله بود که گمان مي کنم براي روشن شدن ريشه تاريخي ضرب المثل ايراد "بني اسراييلي" کفايت نمايد.

behnam5555 07-25-2011 05:00 PM

باد آورده را باد مي برد

مال و ثروتي که بدون رنج و زحمت به دست آيد خود به خود از دست مي رود، زيرا سعي و تلاشي در تحصيل آن بکار نرفته تا قدر و قيمت آن بر صاحب مال و مکنت معلوم افتد. مال و ثروت باد آورده چون به ديگري تعلق دارد، هميشه دستخوش باد حوادث است و صاحبش هر آينه از آن طرفي نخواهد بست.
بيهود نيست که در ممالک راقيه و پيشرفته، ثروتمندان واقع بين، فرزندانشان را مجبور مي کنند که به هنگام تحصيل علم و دانش، ساعات فراغت را شخصاً کار کنند و به مال و منال پدر خوشدل و دلگرم نباشند. چه فرزندي که در عنفوان جواني کار کند قطعاً احساس رنج و زحمت مي کند و پس از مرگ پدر ثروت موروثي را به دست تطاول و اسراف نمي سپارد.
اکنون به ريشه تاريخي ضرب المثل بالا مي پردازيم:
خسرو پرويز از پادشاهان مشهور سلسله ساساني بود که لشکرکشيهاي عظيم و خوشگذرانيهاي بي حد و حصر او و درباريانش کشور ايران را از اوج حشمت و شوکت به حضيض انقراض و نيستي کشانيد. اگر چه به ظاهر يزدگرد سوم از قشون عرب شکست خورد، ولي عامل شکست و انحطاط از ندانم کاريها و نابسامانيهاي عصر خسرو پرويز فراهم آمد. خسرو پرويز عاشق بي قرار زن و زر و دستدار خواسته و تجمل بود. در طول مدت سلطنت خود به قول صاحب کتاب حبيب السير تعداد صد گنج و به عقيده ساير مورخان هفت گنج تدارک ديد. نامهاي آنها به شرح زير است:

گنج عروس، گنج بادآورد، گنج خسروي، گنج افراسياب، گنج سوخته(يا ساخته)، گنج خضرا، و گنج شادورد که در اصطلاح عامه به هفت خم خسروي معروف است.

حکيم ابوالقاسم فردوسي، هفت گنج خسرو پرويز را در کتاب شاهنامه اين طور تعريف مي کند:

نخستين که بنهاد گنج عروس
ز چين و ز برطاس و از هند و روس


دگـر گـنـج بـاد آورش خوانـدنـد
شـمـارش بـکـردنـد و درمــانـدنـــد


دگر آنکه نامش همي بشنوي
تـو خـوانـي ورا ديــبــه خــســروي


دگـر نــامــور گــنــج افراسياب
که کس را نبود آن بخشگي و آب


دگر گنج کش خواندي سوخته
کز آن گـنـج بـد کـشـور افروخـتـه


دگر گنج کز در خـوشـاب بـود
کـه بالاش يـک تـيـر پـرتـاب بـود


که خضرا نهـادند نامش ردان
هـمـان نـامـور کـاردان بـخـردان


دگر آنکه بد شادورد بـــزرگ
کـه گــويــنــد رامشگران سترگ


راجع به تاريخچه گنج بادآورده که موضوع اين مقاله مي باشد در کتب تاريخي چنين آمده است:
«هنگامي که ايرانيان شهر اسکندريه در کشور مصر را محاصره کردند، روميان در صدد نجات دادن ثروت شهر برآمدند و آن را در چند کشتي نهادند. اما باد مخالف وزيد و سفاين را به جانب ايرانيان راند. اين مال کثير را به تيسفون فرستادند و به نام گنج باد آورد موسوم شد.»
اما به روايت ديگر که مورد تصديق غالب مورخان اسلامي مي باشد، نوبتي فوکاس قيصر روم، اموال بي قياس خويش را از بيم دستبرد مخالفان در هزار کشتي (البته کشتي هاي شراعي آن زمان)، به سوي يکي از مواضع حصين کارتاژ فرستاد. اين اموال سبک وزن و گرانبها عبارت بود از زر و گوهر و مرواريد و ياقوت و ديباهاي گوناگون که باد مخالف کشتي ها را به سوي اردوي ايرانيان برد و خسرو پرويز اين گنج را "گنج بادآورد" ناميد و گفت: «من بدين گنج سزاوارترم که باد اين را سوي من آورده». و باربد موسيقيدان نامدار ايران، آهنگ معروف گنج بادآورد را به افتخار دست يافتن به اين گنج ساخته است.
مي گويند دو بار اموال بي قياسي از خزانه خسرو پرويز به سرقت رفت؛ و يکبار هم در سال 628 ميلادي بود که هرقل تيسفون را غارت کرد، که اتفاقاً همه از اين گنج باد آورد بوده است و به همين مناسبت ظرفا از باب طنز و عبرت گفتند: «باد آورده را باد مي برد.» و اين عبارت از آن تاريخ ضرب المثل گرديده است.
هفت خم خسروي
گنج عروس، گنج بادآورد، گنج خسروي، گنج افراسياب، گنج سوخته (يا ساخته)، گنج خضرا و گنج شادورد که در اصطلاح عامه به هفت خم خسروي معروف است.
بعد از سيزده سال سلطنت، در گنجهاي خسرو پرويز، مقدار هشتصد ميليون مثقال نقود جمع شده بود که به پول امروز بالغ بر يک ميليارد فرانک طلا مي شود، و البته اين علاوه بر غنايم جنگي بود که بعدها نصيبش گرديد. از اين گذشته مقدار کثيري جواهر و جامه هاي گرانبها داشت که غالب آنها از عجايب روزگار بود. از طرف ديگر در حرم خويش، سه هزار زن داشت؛ غير از زنان و دختراني که خدمتکار و خواننده و نوازنده و رقاصه بوده اند. سه هزار خادم و هشت هزار و پانصد مرکب سواري، من جمله اسب معروف به شبديز و هفتصد و شصت فيل و دوازده هزار قاطر براي حمل بار و بنه و بيست هزار شتر داشت. همچنين سرکش و باربد يا پهلبد، سر حلقه رامشگران و ترانه سازان درباري بودند و هر شب شش هزار مرد جنگي به حراست و پاسداري پرويز قيام مي نمودند. چون خسرو پرويز بوي پوستهاي تحرير را دوست نداشت، فرمان داد که نامه ها را بر کاغذي که به گلاب و زعفران آغشته باشند بنويسند. بهترين عطرهايي که خسرو پرويز استعمال مي کرد، ترکيبي از عصاره گل فارسي و شاهسپرم سمرقندي و ترنج طبري و نرگس مسکي و بنفشه اصفهاني و زعفران قمي و نيلوفر سيرواني و عود هندي و مشگ تبتي بود که به قول "ريدک خوش آرزوک" غلام خسرو پرويز، بوي بهشت از آن استشمام مي شد. خسرو پرويز دويست مثقال زرمشت افشار داشت، که چون موم نرم و نقش پذير بود. دستاري بود که شاه دست را با آن پاک مي کرد و هر وقت مي خواستند آن را صاف و تميز کنند در آتش مي انداختند. (ظاهراً اين دستار از پنبه کوهي بوده است که آتش چرک را پاک مي کرد ولي آنرا نمي سوزانيد)

behnam5555 07-25-2011 05:02 PM

باد صرصر

دوندگان سريع السير، امثال و نظاير پيکها و شاطرهاي (پيکهايي بودند که شبانه روز راهپيمايي مي کردند که نامه و بسته اي را به کسي ديگر در شهر ديگري برسانند، آنها حتي موقع شب نيز در حين راه رفتن مي خوابيدند) قديم و همچنين چهارپايان تيزتک نظير رخش رستم و شبديز خسرو پرويز و غران لطفعلي خان زند را که به سرعت برق و باد به مقصد ميرسيدند اصطلاحاً به "باد صرصر" تشبيه و تمثيل مي کنند؛ چنان که مسعود سعد در توصيف اسب سلطان چنين مي گويد:
چون بگاه رزم زخم خنجر او برق شد ساعت حمله کنان رخش او صرصر گرفت
نظامي گنجوي، شبديز را به باد صرصر تشبيه مي کند و مي گويد:

به شبرنگي رسي شبديز نامش
که صرصر در نيايد گرد گامش


هر بادي به اين نام خوانده نمي شود، بلکه باد صرصر باد عذابي است که دانستن ريشه تاريخي آن خالي از فايده نخواهد بود.
قوم عاد در سرزمين احقاف (ميان يمن و عمان) روزگار را به خوشي و نعمت به سر مي بردند. با آنکه خداي تعالي تمام ابواب برکات رحمتش را به روي قوم عاد گشود، باز در مبدأ آفرينش و بخشنده آن نعمتها تفکر نمي کردند و کماکان اصنام چوبين و بتهاي سنگي را مي پرستيدند.
دير زماني نگذشت که رذايل اخلاقي و آدمکشي نيز به همراه جهالت و بت پرستي در ميان توانگران و زورمندان اين قوم ريشه دوانيد و فاصله طبقاتي بر اثر ظلم و ستم نسبت به زيردستان و درماندگان زياد شد.
چون اين وضع ناگوار از حد گذشت، ايزد متعال براي هدايت آن قوم گمراه اراده فرمود که از ميان خودشان پيامبري برگزيند. پس "هود" را که فردي شايسته و حليم و خليق بود به رسالت مبعوث فرمود.
هود به وظيفه خطير خود قيام کرد و در مقام موعظه و ارشاد قوم برآمد، ولي در جواب هود گفتند: «اين چه هذيان است که مي گويي؟ آيا مي خواهي خدايي را که تنها و بدون شريک باشد بپرستيم؟» هود به قدر عقل و انديشه قوم مجدداً اقامه حجت کرد. زمين و آسمان و ابر و باد و مه و خورشيد را که به قدرت لايزال قادر در سير و حرکت هستند بر آنان عرضه کرد تا دست از بت پرستي و آزار خلق و مفاسد اخلاقي بردارند و يکتاپرستي را پيشه سازند.
قوم عاد اين بار قدم جسارت قراتر نهاده گفتند: «معلوم مي شود تو مردي سفيه و ديوانه هستي که آئين و عبادات ما را تقبيح مي کني. آخر چگونه ممکن است، خدايان خويش را که در کنار ما به سر مي برند به دست فراموشي بسپاريم و به خداي ناديده تو گرويده شويم؟» آنگاه هود را به باد تمسخر و استهزا گرفتند و نصايح و مواعظش را به خونسردي و بي اعتنايي تلقي کردند ولي هود از اجراي امر الهي بازنايستاد و به آنان گفت: «من ديوانه نيستم بلکه از طرف خداي متعال به دلالت و راهنمايي شما مبعوث گرديدم.
و در پايان مقال آنان را به قهر و غضب قادر سبحان تهديد کرد. قبيله عاد در جوابش گفتند: «بدون شک يکي از خدايان ما بر تو خشم گرفته، عقل و شعور تو را مختل ساخته است که اينطور هذيان مي گويي و اوهام و خرافات مي بافي. بر ما مسلم است که حياتي جز همين حيات دنيوي نيست و هيچکس نمي تواند ما را عذاب کند. نه مواعيد تو ما را فريب مي دهد و نه از قهر و غضب خداي تو بيم داريم. اگر راست مي گويي آن عذاب موعود را بر ما نازل کن.»
چون هود پيغمبر از دلالت و راهنمايي قوم طرفي نبست و آنها کماکان در عناد و لجاج و گمراهي ديد، عجز و انکسار خويش را از انجام مأموريت در پيشگاه الهي عرضه داشت، تا هر طور مشيتش تعلق پذيرد، قوم عاد را گوشمالي دهد. بامدادان هنوز خورشيد جهانتاب به تمام و کمال ظاهر نشده بود که ابر سياهي از گوشه افق نمودار گرديد. قوم عاد به گمان آنکه باران نافعي به لطف و عنايت اصنام و خدايانشان خواهد باريد، به سوي مزارع و کشتزارهاي خويش شتافتند و زمينها را براي آبياري آماده ساختند.
هود که به اتفاق پيروانش از دور ناظر جريان بود، با نيشخندي به آنان گفت: «اي قوم، اين ابر براي ريزش باران رحمت نيست، بلکه نايره غضب الهي است که باد سهمگين پر خروشي - باد صرصر - آن را به سوي شما مي راند. اين همان باد عذاب است که در انتظارش بي تابي مي کرديد. هنوز فرصت داريد که به حقيقت وجود باريتعالي ايمان بياوريد و به سوي من آييد و گرنه دير زماني نمي گذرد که خان و مان و قبيله شما نيست و نابود خواهد شد.
قوم عاد به آخرين اتمام حجت هود هم کمترين ترتيب اثري ندادند و به انتظار نزول باران چشم بر آسمان دوختند، اما طولي نکشيد که باد صرصر وزيدن گرفت و تمام آلات و ابزار و چهارپايانشان را به جاهاي دور دست پرتاب کرد.
ترس و وحشت بر قوم عاد مستولي شد و به خانه هاي خويش پناهنده شده، درها را محکم بستند، ولي شدت باد صرصر به قدري زياد بود که ريگهاي بيابان را به هوا بلند کرد و زمين و آسمان به کلي تيره و تار گرديد.
خلاصه هفت شب و هشت روز، وزش باد صرصر به شدت ادامه داشت و آن قبيله گمراه را مانند نخلهاي سست بنيان از بيخ و بن برافکند و همه را در درون اتلال شن و ريگ بيابان مدفون ساخت.
چون طغيان باد صرصر فروکش کرد و هواي گرد آلود صاف و روشن شد، هود به اتفاق پيروانش راه حضر موت را در پيش گرفته بقيت عمر را در آن سرزمين به عبادت و پرستش خداي يگانه، پرداخت و باد صرصر از آن تاريخ به صورت ضرب المثل درآمد؛ چنانکه خاقاني گويد:

او هود ملت آمد بر عاديان فتنه
الا سپاه خشمش من صرصري ندارم

behnam5555 07-25-2011 05:06 PM

باش تا صبح دولتت بدمد

اين مصراع که از کمال الدين اصفهاني شاعر قرن هفتم هجري است، در مواردي بکار مي رود که آدمي به آثار و نتايج نهايي اقدامات خود که شمه اي از آن بروز و ظهور کرده باشد به ديده تأمل و ترديد بنگرد. در آن صورت مصراع بالا را بر زبان مي آوردند، تا مخاطب به فرجام کارش با نظر اطمينان و يقين نگاه کند. اين مصراع بر اثر واقعه تاريخي زير به صورت ضرب المثل درآمده است.
کمال الدين اسماعيل بن جمال الدين اصفهاني از شاعران نامدار و آخرين قصيده سراي بزرگ ايران در قرن هفتم هجري است. چون در خلق معاني تازه و مضامين بکر دقت و باريک انديشي داشت به "خلاق المعاني" معروف گرديده است.
در عصر و زمان کمال، اوضاع داخلي و اجتماعي اصفهان بر اثر اختلافات مذهبي، شافعيه و حنفيه به قدري مغشوش و ناامن بود که اين شاعر حساس را به ستوه آورده نقل مي کنند که اصفهانيها را با اين دو بيتي نفرين کرده است:

اي خداوند هفت سياره پادشاهي فرست خونخواره
عدد مردمان بـيـفـزايـد هر يکي را کند دو صد پــاره

از قضاي روزگار، نفرين کمال به هدف اجابت نشست و به چشم خويش ديد که سربازان مغول در سال 633 هجري شافعيه و حنفيه، هر دو را تمامي کشتند و آن شهر را که تا اين تاريخ از دستبرد آن قوم خونريز محفوظ مانده بود، با خاک برابر کردند. کمال در آن باب چنين گفت:

کس نيست که تا بر وطن خود گريد بر حال تباه مردم بد گريد

دي بر سر مرده اي دو صد شيون بود
امروز يکي نيست که بر صد گريد


بعد از واقعه قتل عام اصفهان، کمال الدين اصفهاني در خانقاهي که جهت خود در بيرون شهر ترتيب داده بود، گوشه عزلت گرفت و دو سال در آن خانقاه به سر برد و اهل شهر و محلات به جهت احترام و اعتمادي که نسبت به کمال الدين داشتند "رخوت و اموال را به زاويه او پنهان کردند و آن جمله در چاهي بود در ميان سراي، يک نوبت مــغــول بـچـه اي کمان در دست به زاويه کمال درآمده سنگي بر مرغي انداخت، زه گير از دست او بيفتاد، غلطان به چاه رفت. به طلب زه گير سر چاه را بگشادند و آن اموال بيافتند و کمال را مطالبه ديگر اموال کردند تا در شکنجه هلاک شد."
باري به طوري که اهل ادب و تحقيق مي دانند، همان طوري که امروزه از ديوان خواجه شيراز فال ميگيرند، قبل از آنکه صيت شهرت حافظ در مناطق پارسي زبان به اوج کمال برسد، ايرانيان و پارسي زبانان از ديوان کمال الدين اصفهاني که قدمت و تقدم شهرت داشت، فال مي گرفتند و حتي بعد از مشهور شدن حافظ نيز اگر احياناً ديوانش در دسترس نبود مانعي نمي ديدند که ديوان کمال را به منظور تفأل مورد استفاده قرار دهند، کما اينکه در آن تاريخ که خبر قيام شاه عباس کبير و حرکت وي از خراسان به سمت قزوين (پايتخت اوليه سلاطين صفوي) در اردوي پدرش سلطان شايع شد، سران قوم و همراهان سلطان محمد براي اطلاع و آگاهي از عاقبت کار و سرانجام مبارزه پدر و پسر که يکي به منظور از دست ندادن تاج شاهي و ديگري به قصد جلوس بر تخت سلطنت ايران فعاليت مي کرده اند دست به تفأل زدند و از ديوان کمال اصفهاني که در دسترس بود ياري جستند. اسکندر بيک منشي راجع به اين واقعه چنين نوشته است:
«... بالجمله چون اين خبر سعادت اثر در اردو شايع گشت، همگان را موجب استعجاب ميگرديد تا غايت در دودمان صفوي چنين امري وقوع نيافته بود. راقم حروف از صدراعظم قاضي خان الحسيني استماع نمودم که در سالي که نواب سکندر شأن در قراباغ قشلاق داشت، خواجه ضياءالدين کاشي مشرف آلکساندرخان به اردو آمده بود، از من سؤال نمود که: "خبر پادشاهي شاهزاده کامران در خراسان وقوع دارد يا نه؟" من در جواب گفتم که: "بلي، به افواه چنين مذکور مي شود، اما هنوز به تحقق نپيوسته". ديوان کمال اسماعيل در ميان بود، خواجه مشاراليه، احوال شاهزاده را از آن کتاب تفأل نمود، در اول صفحه يمني اين قطعه برآمد:

خسرو تاجبـخــش و شـاه جـهـان
کـه ز تـيـغـش زمـانـه بـر حـذرست


تـحـفــه چــرخ سـوي او هــر دم
مـــژده فـتــح و دولــت دگــرســت


رأي او پـيـر و دولـتـش بــرنـاست
دست او بحر و خنجرش گهرست


آسمان دوش با خـــرد ميـگـفـت
که به نزديک ما چنين خبر اســت


که بگـيـرد به تـيـغ چون خورشيد
هر چه خورشيد را بر آن گذر است


خردش گفت، تـو چــه پـنـداري
عرصـه مـلـک او هـمـيـن قـدرست؟


نه، کـه در جـنـب پـادشـاهي او
هـفـت گـردون هـنـوز مـخـتـصـرت


بـاش تــا صـبـح دولـتـت بـدمـد
کـايـن هـنـوز از نـتـيـايـج سـحر است»


چنانکه مي دانيم پيشگويي کمال در قطعه بالا به تحقق پيوست و سلطان محمد در ذيقعده سال 996 هجري که ماده تاريخ آن به حروف ابجد "ظل الله" مي شود در قزوين تاج شاهي را بر سر پسرش عباس ميرزا گذاشت که به شاه عباس موسوم گرديد و مصراع مورد بحث از آن تاريخ و به سبب همين واقعه بر سر زبانها افتاده، صورت ضرب المثل پيدا کرده است.

behnam5555 07-25-2011 05:08 PM

برج زهرمار

هر کس بر اثر حادثه اي حالت خشم و غضب فوق العاده به او دست دهد به قسمي که چهره پر چين و جبين پر آژنگ کند؛ چنين کس را اصطلاحاً برج زهر مار ميگويند. لکن در استعمال آن بايد الفاظ تشبيه مانند چون و همچون و امثال آن بکار رود تا افاده معني کند.
گر چه اين عبارت ريشه نجومي دارد نه تاريخي، ولي در هر حال بايد ريشه آن به دست آيد تا معلوم گردد علت تسميه و نامگذاري آن چيست و چگونه يک اصطلاح نجومي به صورت ضرب المثل در آمده است.
همانطوري که در بالا عنوان گرديد در اين عبارت کلمه "برج" ناظر بر بروج سماوي است و "زهر مار" کمترين خويشاوندي و ارتباطي با زهر و سم مار و اژدها ندارد؛ بلکه شکل و تصوير هيئت اجتماعيه چند ستاره و کوکب است که معمولاً همه اسامي صورتهاي متشکله ستارگان را بر اين مبني تسميه و نامگذاري کرده اند.
چون دوست محقق و همشهري دانشمندم آقاي "حسن حسن زاده آملي" ضمن نامه جوابيه اي که به نگارنده مرقوم داشته، در بيان ريشه نجومي اين ضرب المثل بحث مفيد و مستوفي کرده است؛ لذا ريشه سخن را به ايشان ميسپارد:
«... در اصطلاح علم هيئت و نجوم، هر کوکبي که مدار منطقةالبروج شمالاً يا جنوباً فاصله داشته باشد، آن فاصله را از جانب اقرب عرض آن کوکب گويند و درجات عرض را از دايره عرض تعيين مي کنند. چون شمس هميشه بر مدار منطقةالبروج است آن را عرض نبود و اين مدار را مدار شمس نيز گويند و به فرانسه زودياک مي نامند.
چون عرض عارض کوکبي شد اگر به سمت شمال، منطقةالبروج بود، عرض شمالي است و اگر به سمت جنوبش بود عرض جنوبي است. چون کوکبي مثلاً ماه را که يکي از سيارات است، عرض نجومي عارض مي شود، ناچار مدار او از مدار منطقةالبروج به اصطلاح علماي هيئت مايل خواهد بود و با مدار منطقةالبروج در دو نقطه تقاطع مي کند و چون هر دو از مدارات عظيمه اند هر يک به دور نقطه تقاطع تنصيف مي شوند و به نصف متساوي يعني يک صد و هشتاد درجه که شش برج است تقسيم مي گردند. آن دو نقطه يعني محل تقاطع مدار مايل و منطقةالبروج ثابت نيستند، بلکه در بروج دوازده گانه دور ميزنند. آن نقطه اي که کوکب از جنوب منطقةالبروج به شمال آيد آن را نقطه رأس گويند و آن نقطه اي که کوکب از شمال منطقةالبروج به جنوب آن رود ذنب گويند.
اين دو نقطه رأس و ذنب را "جوزهرين" که تثنيه "جوزهر" معرب "گوزهر" است هم مي نامند و عقدتين نيز مي گويند. بعضي گو را مخفف گودال مي دانند. يعني "گودال زهر" و برخي جوزهر را معرب گوزگره دانسته اند، يعني گره "سخت بسته". با ضرب المثل "برج زهرمار" وجه اول مناسب است و با عقدتين وجه دوم که عقده به معني گره است و جوز بنابراين وجه معرب گوز به معني گردو است.
رأس، سر است و ذنب، دم. وجه تسميه آن دو نقطه به سر و دم چيست؟ اين سر و دم شکل اژدها يا مار بزرگ موهوم و مخيلي است که از هيئت تقاطع دو دايره نامبرده مشکل مي شود. چنان که همه نامهاي صور کواکب از بروج و غيرها بر اين مبني است. يعني از هيئت اجتماعيه چند کوکب صورتي تصوير شده است و آن مجموعه را به آن صورت نام نهاده اند که در کتب هيئت به تفصيل مضبوط است. آن نقطه را کوکب شمالي مي شود. چون اشرف و سعد پنداشتند، رأس ناميدند و آن نقطه ديگر را که متقابل و متقاطر رأس است، نحس دانستند و ذنب خواندند.

مثلاً گفته اند چون مشتري با رأس بود، دليل است بر بسياري خيرات و رواج عدل و انصاف و عيش و خرمي در خلايق. اگر ستاره مشتري با ذنب بود، دليل است بر ضد آنچه رأس گفته شود.
چون ذنب که يکي از دو جوزهر از "گودال زهرمار" است در برجي باشد، احکام نجومي را در آن برج به مناسبت بودن ذنب در آن نحس دانسته اند. به همين جهت به کسي که از ناسازگاري روزگار و پديده هاي تلخ زندگي روي ترش کرده است گويند "برج زهرمار" است.»
يکي از دوستان نقل مي کرد که سابقاً در ايران افرادي بودند که مارهاي سمي را در برجهايي دور از دسترس عامه مردم نگاهداري مي کردند و هر به چند وقت با وسايل موجود از مار زهر مي گرفتند و به منظور استفاده پزشکي به دارو فروشان و عطاران آن عصر و زمان ميفروختند. شايد اين موضوع در به دست آمدن ريشه تاريخي عبارت مثلي "برج زهرمار" کمک کند. ولي نگارنده شق اول را با آن دلايل و براهين علمي و نجومي که از طرف آقاي حسن زاده آملي ابراز شده بيشتر قابل اعتنا مي داند، تا صاحب نظران را چه عقيدتي باشد.

behnam5555 07-25-2011 05:11 PM



بره کشان است

در عبارت بالا به ظاهر معني و مفهوم ذبح و کشتن بره - بچه ميش - افاده مي شود که به منظور کباب و بريان کردن و بر سفره نهادن، اين حيوان ملوس و بي آزار را سر مي برند و با اشتهاي تمام تناول مي کنند. اما در معني و مفهوم استعاره اي کنايه از اخاذيهاي کلان و خوشگذرانيهاي چشمگير است که غالباً غير مجاز و نامشروع بعضاً حاصل آمده باشد. في المثل اگر بگويند: بره کشي يا بره کشان فلان دسته و جمعيت است، به قول علامه دهخدا يعني: زمان استفاده هاي مالي آنان و زمان خوشگذراني آنهاست.
اما ريشه تاريخي آن:
بره، به طوري که همگان دانند، همان بچه گوسفند است که هنوز چند ماه از تولدشان نگذشته، چوپانان آنها را از شير مست مي کنند و به ثروتمندان شکمباره مي فروشند تا يک وعده، فقط يک وعده از گوشت نرم و لذيذ آن لذت برند و شکم بي هنر را سير سازند. چوپانان موصوف براي آنکه بره را شير مست و خان پسند کنند آن را دو مادره ميکردند تا از دو ميش شير بخورد و سخت فربه شود. از اين چوپانها بي انصافتر آنهايي بودند که گوسفند باردار و آبستن را ذبح ميکردند و بره درون شکم را که به نام تودلي موسوم است به افرادي بي رحمتر از خود ميفروختند. اين نابخرديها و اعمال بي رويه سبب شده بود که به قول تاورنيه سياح معروف فرانسوي در عصر صفويه: «... شتر به ارمنستان و آناطولي فروخته مي شد. گوسفند ايران تا اسلامبول و ادرنه نيز مي رفت.» و اکنون به صورت يخ زده و منجمد از اروپا و استراليا به ايران وارد مي شود.
در طول تاريخ ايران، تنها زمامداري که از بره کشي و بزغاله کشي قوياً جلوگيري کرده، قاورد سلجوقي پادشاه کرمان بود که در حکومت سي و دو ساله خود به قول محمد بن ابراهيم: «.... هرگز رخصت نداد که بر خوان او بره يا بزغاله آورند و قصابان نيز نهاراً جهاراً نيارستندي به مذبح برد. گفتي: بره و بزغاله طعام يک مرد باشد، و چون يکساله شد طعام بيست مرد، و در پروردن آن رنجي به کسي نمي رسد. علف از صحرا مي خورد و مي بالد.»
در واقع بره کشي و بره کشان از قديمترين تاريخ حشم داري در نزد حشم داران معمول و متداول و مايه افاده و افتخار بوده است تا با اين عمل نابخردانه، شخصيت کاذبه خويش را به رخ ديگران بکشند، ولي واقعه اي که آنرا به طور کامل و صريح ورد زبان ساخته، صورت ضرب المثل به آن داده، واقعه تاريخي زير است که في الجمله شرح داده مي شود:
شادروان حسن مستوفي الممالک که چهار راه حسن آباد (در تهران) به نام او نامگذاري شده، از رجال نامدار و شريف ايران است که به علت کمال امانت و صداقت و وطنخواهي به نام آقا معروف بوده است. زنده ياد مستوفي الممالک از ارديبهشت 1286 تا ارديبهشت 1288 خورشيدي در شش کابينه سمت وزارت جنگ و ماليه را داشت و از سال 1289 تا خرداد 1306 خورشيدي ده بار نخست وزير ايران شد، که تمام دوران خدمتش به پاکي و نيکنامي مصروف گرديد. باري پس از آنکه کابينه قوام السلطنه در پنجم خرداد 1301 خورشيدي استعفا کرد، مستوفي الممالک با رأي اکثريت مجلس چهارم به رياست وزرا منصوب گرديد. در اواخر مجلس بر اثر اختلافات شديدي که بين نمايندگان مجلس و اعضاي دولت پيش آمد (که البته بر محور انتخابات دوره پنجم مجلس دور ميزد) نامه اي مبني بر عدم اعتماد به دولت به امضاي چهل و پنج نفر از نمايندگان مجلس رسيد تا دولت مجبور به استعفا شود ولي زنده ياد مستوفي الممالک که به ريشه اختلافات و بازيهاي پشت پرده کاملاً واقف بود زير بار استعفا نرفت و حرفش اين بود که: «بايد استيضاح کنند و من جواب بگويم. اگر رأي اعتماد به حد کافي نداشتم کنار بروم.»
کار اين محاوره و مشاجره به درازا کشيد و بالاخره مرحوم مدرس و عده اي از رفقايش که در صف مخالفان بودند، اجباراً ورقه استيضاح را که مربوط به «رويه دولت نسبت به سياست خارجي» بود توسط رييس مجلس به دولت ابلاغ کردند. روز مزبور از طرف ناطقين دو طرف که مهترين آنها مدرس و فروغي وزير خارجه بودند، بيانات شديدالحني در لفافه تعريض و کنايه ولي با کمال احتياط رد و بدل شد. عاقبت زنده ياد مستوفي الممالک که دامن خويش را از هرگونه آلودگي منزه ميدانست با کمال ناراحتي پشت تريبون رفت و ضمن نطق تاريخي خويش چنين گفت: «... از چندي به اين طرف مشتري زياد براي صحت عمل و اجراي قانون و پاکدامني نمي بينم. هيچ وقت براي رسيدن به مقام تلاش نکرده ام. خوشوقتم که در اين موقع آقاي مدرس بيش از قصور نسبتي به کابينه نداد، و با اطمينان ميگويم که کابينه اندک قصوري هم در وظيفه نکرده است.... مطالب روشن است. وضعيات امروز طوري است که مداخله امثال من پيشرفت ندارد. اشخاصي مي خواهند آجيلها بخورند و آجيلها بدهند. ايام غيبت مجلس هم، ايام بره کشي است. معده من ضعيف است. براي حفظ احترام اکثريت ميروم و استعفاي خود را خدمت اعليحضرت (احمد شاه) ميدهم.» و از مجلس خارج شد و مشير الدوله مأمور تشکيل کابينه گرديد.
کاري به دنباله مطلب و جريان مجلس نداريم. غرض اين است که بره کشي و بره کشان از اين تاريخ و با اين نطق تاريخي مرحوم مستوفي الممالک ورد زبان و قلم سخنرانان و نويسندگان جرايد و مجلات گرديد و رفته رفته در محافل خصوصي و محاورات عمومي صورت ضرب المثل پيدا کرده است.

behnam5555 07-25-2011 05:12 PM

سايه تان از سر ما کم نشود

در عبارت بالا معني مجازي و استعاره اي سايه همان محبت و مرحمت و تلطف و توجه مخصوصي است که مقام بالاتر و مؤثرتر نسبت به کهتران و زيردستان مبذول ميدارد. اين عبارت بر اثر لطف سخن نه تنها به صورت امثله سائره درآمده بلکه دامنه آن به تعارفات روزمره نيز گسترش پيدا کرده؛ در عصر حاضر هنگام احوالپرسي يا جدايي و خداحافظي از يکديگر آن را مورد استفاده و اصطلاح قرار ميدهند.
قبلاً گمان نمي رفت که اين عبارت ريشه تاريخي داشته باشد، ولي از آنجا که کمتر اصطلاحي بدون مأخذ و مستند تاريخي است، ريشه تاريخي ضرب المثل مزبور نيز به دست آمد.
ديوژن يا ديوجانس از فلاسفه مشهور يونان است که در قرن ششم قبل از ميلاد مسيح ميزيست و محل سکونتش در منطقه اي به نام "کرانه" واقع در يکي از حومه هاي "کورنت" بوده است.
ديوژن پيرو فلسفه کلبي بود و چون کلبي ها معتقد بودند که: «غايت وجود در فضيلت و فضيلت در ترک تمتعات جسماني و روحاني است.» به همين جهت ديوژن از دنيا و علايق دنيوي اعراض داشت و ثروت و رسوم و آداب اجتماعي را از آن جهت که تماماً اعتباري است به يک سو نهاده بود.
يعقوبي در مورد علت تسميه کلب يا کلبي عقيده ديگري ابراز مي کند: «پس به او گفتند چرا کلب ناميده شدي؟ گفت براي آنکه من بر بدان فرياد ميزنم و براي نياکان تملق و فروتني دارم و در بازارها جاي مي گزينم.»
به عبارت اخري کلبيون هيچ لذتي را بهتر از ترک لذات و نعمتهاي مادي و طبيعي نميدانستند.
ديوژن با سر و پاي برهنه و موي ژوليده در انظار ظاهر مي شد و در رواق معبد مي خوابيد. غالب ساعات روز را دور از قيل و قال شهر و در زير آسمان کبود آفتاب ميگرفت و در آن سکوت و سکون به تفکر و تعمق مي پرداخت. لباسش يک ردا و مأوايش يک خمره (خم) بود. فقط يک کاسه چوبين براي آشاميدن آب داشت، که چون يک روز طفلي را ديد که دو دستش را پر از آب کرده آنرا آشاميد، در همان زمان کاسه چوبين را به دور انداخت و گفت: «اين هم زيادي است، ميتوان مانند اين بچه آب خورد.»
بي اعتنايي او به مردم دنيا تا به حدي بود که در روز روشن فانوس به دست ميگرفت و به جستجوي انسان ميپرداخت. چنان که گويند: روزي بر بلندي ايستاده بود و به آواز مي گفت: اي مردمان! خلقي انبوه بنابر اعتقاد درباره او جمع آمدند. گفت: «من مردمان را خواندم، نه شما را!»
بي اعتنايي به مردم و بي ملاحظه سخن گفتن، موجب شد که ديوژن را از شهر تبعيد کردند. از آن به بعد آغوش طبيعت را بر مصاحبت مردم ترجيح داد و خم نشين شد. در همين دوران تبعيدي بود که کسي به طعن و تمسخر گفت: «ديوژن؛ ديدي همشهريان ترا از شهر بيرون کردند؟» جواب داد: «نه، چنين است. من آنها را در شهر گذاشتم».
ديوژن هميشه با زبان طعن و شماتت با مردم برخورد مي کرد، «به قدري به مردم طعنه زده و گوشه و کنايه گفته که امروزه در اصطلاح فرنگيان ديوژنيسم به جاي نيشغولي زدن مصطلح است.»
ميرخواند از ديوژن چنين نقل مي کند: «چون اسکندر را فتح شهري که مولد ديوجانس بود ميسر شد به زيارت او رفت. حکيم را حقير يافت، پاي بر وي زد و گفت: «برخيز که شهر تو در دست من مفتوح شد.» جواب داد که: «فتح امصار عادت شهرياران است و لگد زدن کار خران.»
به روايت ديگر: زماني که اسکندر مقدوني در کورنت بود، شهرت وارستگي ديوژن را شنيد و با شکوه و دبدبه سلطنتي به ملاقاتش رفت.
ديوژن که در آنموقع دراز کشيده بود و در مقابل تابش اشعه خورشيد خود را گرم مي کرد، اعتنايي به اسکندر ننموده از جايش تکان نخورده است. اسکندر برآشفت و گفت: «مگر مرا نشناختي که احترام لازم به جاي نياوري؟» ديوژن با خونسردي جواب داد: «شناختم، ولي از آنجا که بنده اي از بندگان من هستي اداي احترام را ضرور ندانستم.»
اسکندر توضيح بيشتر خواست. ديوژن گفت: «تو بنده حرص و آز و خشم و شهوت هستي؛ در حالي که من اين خواهشهاي نفس را بنده و مطيع خود ساختم.»
به قولي ديگر در جواب اسکندر گفت: «تو هر که باشي مقام و منزلت مرا نداري، مگر جز اين است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان يونان و مقدونيه هستي؟»
اسکندر تصديق کرد! ديوژن گفت: «بالاتر از مقام تو چيست؟»
اسکندر جواب داد: "هيچ". ديوژن بلافاصله گفت: «من همان هيچ هستم و بنابراين از تو بالاتر و والاترم!»
اسکندر سر به زير افکند و پس از لختي تفکر گفت: «ديوژن، از من چيزي بخواه و بدان که هر چه بخواهي ميدهم.»
آن فيلسوف وارسته از جهان و جهانيان، به اسکندر که در آنموقع بين او و آفتاب حايل شده بود، گوشه چشمي انداخت و گفت: «سايه ات را از سرم کم کن.» به روايت ديگر گفت: «مي خواهم سايه خود را از سرم کم کني.»
اين جمله به قدري در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بي اختيار فرياد زد: «اگر اسکندر نبودم، مي خواستم ديوژن باشم.»
باري، عبارت بالا از آن تاريخ بصورت ضرب المثل درآمد، با اين تفاوت که ديوژن ميخواست سايه مردم، حتي اسکندر مقدوني از سرش کم شود، ولي مردم روزگار علي الاکثر به اينگونه سايه ها محتاج اند و کمال مطلوبشان اين است که در زير سايه ارباب قدرت و ثروت به سر برند.
او مردي بود که در طول زندگاني دراز خود، هرگز گوهر آزادي و سبکباري را به جهاني نفروخت و پيش هيچ قدرتي سر فرود نياورد. زر و زن و جاه در چشم او پست مي نمود.
او پس از هشتاد سال عمر همان گونه که آزاد به دنيا آمده بود، آزاد و رها از قيد و بند و عاري از هرگونه تعلق با خوشرويي دنيا را بدرود گفت.

behnam5555 07-25-2011 05:13 PM

سبيلش را چرب کرد

عبارت بالا کنايه از رشوه دادن و به اصطلاح ديگر حق و حساب دادن است. براي رشاء و ارتشاء اصطلاحات زيادي وجود دارد که از همه مصطلح و معروفتر همين ضرب المثل بالا و اصطلاح خر کريم را نعل کرد؛ است.
اکنون ببينيم سبيل چرب کردن با رشوه دادن چه رابطه اي دارد.
سبيل مأخوذ از سبله است و موهايي را که روي لب بالا ميرويد، سبيل گويند. در فرهنگها و لغتنامه ها براي سبيل واژه هاي مترادفي از قبيل شارب و بروت آمده است که هر سه واژه با جزيي اختلاف به موهاي زير لب بالا اطلاق ميشود. در ادوار گذشته سه نوع سبيل معمول بوده است: سبيل چخماقي، سبيل کلفت، و سبيل گنده.
سبيلي که دنباله آن به طرف بالا برگشته باشد، چخماقي ميگفتند. اين نوع سبيل را در حال حاضر سبيل دوگلاسي نيز مي گويند که از نام و سبيل دوگلاس فربنکس هنرپيشه معروف آمريکايي گرفته شده است، با اين تفاوت که سبيل چخماقي پرپشت و برگشته بود، ولي سبيل دوگلاسي کوتاه و برگشته است.
سبيل کلفت، سبيلي است که موهايش انبوه است ولي برگشتگي نداشته باشد.
سبيل گنده، يعني موهاي کلان و بلند مانند سبيل دراويش که سرتاسر دهان را موقعي که بسته است تا انتهاي لب پايين به کلي مي پوشاند.
سبيل تاريخچه مشخصي ندارد. از بدو خلقت آدم سبيل با او همراه بود و غالباً وجه امتياز جنس مرد بر جنس زن شناخته مي شده است. در بعضي از ادوار تاريخ سبيل تا آن اندازه قدر و قيمت داشت که به دارندگان سبيلهاي کلفت و پرپشت باج مخصوصي بنام "باج سبيل" از طرف رعايا و طبقات پايين داده مي شد.
برخي از سلاطين و رجال و سرداران عالم از سبيل خوششان مي آمد و معتقد بودند که سبيل هر قدر پر پشت و متراکم باشد بر ابهت و سطوت صاحب سبيل افزوده مي شود و از چنين کسي بيشتر حساب مي برند به همين جهت بعضي از آنان سبيلهايي را دوست داشته اند که تا بناگوش ادامه پيدا کند.
در عصر صفويه بازار سبيل رونق يافت و سلاطين صفويه به علت انتساب به شيخ صفي الدين اردبيلي چون خود را اهل عرفان و تصوف ميدانستند و به همين سبب لقب مرشد کامل را اختيار کرده بودند؛ لذا غالباً سبيلهاي چخماقي و کلفت مي گذاشتند و مريدان و پيروانشان را نيز به اين امر تشويق مي کردند. کساني که سبيلهاي بلند و چخماقي داشتند، ناگزير بودند همه روزه چند بار به نظافت و آرايش آن بپردازند، زيرا اگر تعلل و تسامح مي ورزيدند سبيلها آويزان مي شد و آن هيبت و زيبايي که انظار ديگران را به خود جلب نمايد از دست مي داد.
سبيل پر پشت و متراکم وقتي به هم پيوسته مي شد و جلا پيدا مي کرد که آن را چرب مي کردند و با دست مالش ميدادند.
آنهايي که قدرت و تمکن مالي کافي نداشتند، خود به اين کار مي پرداختند، ولي سران و ثروتمندان افرادي را براي سبيل چرب کردن داشتند. کار "سبيل چرب کن" اين بود که در مواقع معين که صاحب سبيل مهماني رسمي داشت و يا ميخواست به مهماني برود، دست بکار مي شد و با روغن مخصوصي سبيل را جلا و زيبايي مي بخشيد.
بديهي است که اگر از عهده سبيل چرب کردن به خوبي بر مي آمد، صاحب سبيل مشعوف و خرسند مي شد و در اين موقع سبيل چرب کن هر چه ميخواست از طرف صاحب سبيل برآورده مي شده است.
شادروان عبدالله مستوفي در کتاب "شرح زندگاني من" راجع به "چرب کردن سبيل" مظفرالدين شاه چنين مينويسد: «مظفرالدين شاه در سفر اروپا مردي را به اسم ابوالقاسم خان همراه خود برده بود که در مواقع معين سبيل او را چرب مي کرد و جلا ميداد.
وقتي سبيل شاه چرب ميشد و از زيبايي و ابهت آن به طرب مي آمد، اطرافيان موقع را مغتنم شمرده، هر تقاضايي داشتند مي نمودند؛ زيرا ميدانستند او سر کيف است و مسلماً تقاضايشان را بر خواهد آورد.»
به اين ترتيب بود که اصطلاحات: سبيلش را چرب کن، سبيل کسي را چرب کردن، سبيلش چرب شده، و امثال آن مرسوم شد و کم کم رايج گرديد.

behnam5555 07-25-2011 05:14 PM

سد سکندر باش

هرگاه بخواهند کسي را به مقاومت در مقابل دشمن يا حوادث تشويق و تشجيع کنند از ضرب المثل بالا استفاده کرده يا به اصطلاح ديگر ميگويند: مانند سد سکندر پايداري کن.
بايد ديد اين سکندر کيست و کدام سد را بنا کرده که به صورت ضرب المثل درآمده است.
در تعريف و توصيف منشأ تاريخي آب حيات در همين کتاب گفته شد که اسکندر مقدوني به روايت افسانه پردازان از ظلمات و کنار چشمه آب حيات بدون اخذ نتيجه به روشنايي رسيد و جانب باختر را در پيش گرفت.
در اين قسمت افسانه نويسان خيال پرداز معتقدند که اسکندر ذوالقرنين در بازگشت از ظلمات به شهري سبز و آراسته رسيد که در پاي کوهي بلند واقع شده بود. بزرگان شهر به خدمت شتافتند و از خراب کاري قومي به نام يأجوج و مأجوج شکوه و زاري کردند. و براي توضيح بيشتر گفتند که اين جانوارن اندامي پر موي و دنداني چون دندان گراز دارند. گوشهايشان به قدري پهن است که در موقع استراحت يکي ار بستر و ديگري را روپوش ميکنند! در فصل بهار گروه گروه از کوهسار فرود مي آيند و خواب و آسايش را بر ما تباه مي سازند.
اسکندر چون شرح ماجرا شنيد بي نهايت متأثر گرديد و با گروهي از دانشمندان که در التزام بودند به گذرگاه يأجوج و مأجوج شتافت و محل تنگه بين دو کوه را که معبر اقوام وحشي بود از نزديک وارسي کرد.
آنگاه فرمان داد دو ديوار از دو پهلوي کوه به ارتفاع پانصد ارش و پهناي يک صد ارش بنا کردند، سپس سنگ و کچ و آهن و مس و روي و گوگرد و نفت و قير را بوسيله حرارت آتش با يکديگر درآميختند و ميان دو ديوار را با اين ماده مخلوط و ممزوج به کلي پر کردند و بدين وسيله سکنه جنوبي سد از تعرض و آسيب قوم يأجوج و مأجوج براي هميشه مصون ماندند.
اين بود داستان سد سکندر که بصورت ضرب المثل درآمده و در ميان کليه طبقات مردم مصطلح مي باشد.
اما همانطوري که در پايان مقاله آب حيات شرح داده شد بايد دانست که اين داستان هم مخلوق دماغ خيال پرور افسانه نويساني است که اسکندر را به غلط ذوالقرنين پنداشته، هر چه راجع به ذوالقرنين و يأجوج و مأجوج در قرآن کريم سوره کهف خوانده و ترجمه کرده اند از او دانسته همه را به او نسبت داده اند. در صورتي که اسکندر مقدوني در تمام مدت عمر کوتاهش سدي که شهرت پيدا کند بنا نکرد و با ملل مغلوبه هم به شهادت تاريخ مهربان و دادگر نبوده است.
اسکندر از راه شام به ايران حمله برد و تا پنجاب هند پيش راند. موقعي که از پنجاب باز ميگشت اجل مهلتش نداد و در شهر بل درگذشت.
چون در مقاله آب حيات ثابت شد که کوروش همان ذوالقرنين موصوف است، ديگر جاي شک و ترديد باقي نمي ماند که بنيانگزار اين سد عظيم که در تنگه داريال واقع در کوههاي قفقاز بنا شده جز کوروش بزرگ کسي ديگر نمي تواند باشد، زيرا در قرآن کريم براي بناي اين سد دو صفت متمايز ذکر شد:
يکي آنکه سد را بين دو ديوار طبيعي بلند بر پاي داشته اند: "تا جايي رسيد که بين دو ديوار عظيم بود و در آنجا قومي يافت که زبان نمي فهميدند".
ديگر آنکه جزء مصالح آن بيش از حد و اندازه آهن به کار رفته است: "آنقدر تخته هاي آهن بياوريد که با آن بتوان دو کوه را به هم برآورد."
همين دو صفت ما را به مقصود رهبري مي کند که فقط سلسله جبال قفقاز داراي اين مشخصات مي باشد و هم اکنون نيز بقاياي ديوار آهني در اين نواحي هست که مسلماً بايد همان سد کوروش باشد. (به کتاب سرزمين جاويد جلد اول مراجعه شود)
اجمال قضيه آنکه کوروش در حمله سوم که به منظور اصلاح اوضاع حدود ماد در شمال غرب ايران صورت گرفته به دامن جنوبي سلسله جبال قفقاز و نزديک رودي رسيد که هنوز هم به نام رود کر يا رود کوروش موسوم است.
شک نيست در اين حمله با اقوام کوهستاني اين منطقه روبرو شده است که احتمال دارد همان قومي باشند که مورخين يوناني به نام کوشي خوانده و داريوش نيز در کتيبه خود به کوشياه از آنان نام مي برد.
همينها هستند که به کوروش از قوم يأجوج و مأجوج که يونانيان در آن زمان آنان را به نام سيت ناميده اند، شکايت برده اند و چون تمدني نداشتند در قرآن به "زبان نمي فهميدند" توصيف شده اند. اگر به نقشه جغرافيايي قفقاز نگاه کنيم، ملاحظه مي شود که در مشرق قفقاز، درياي خزر راه عبور به شمال را سد ميکند. در مغرب درياي سياه مانع از عبور به طرف شمال است. در وسط نيز سلسله کوههاي قفقاز مانند يک ديوار طبيعي راه بين جنوب و شمال را قطع مي کند. فقط يک راه در تنگه ميان اين سلسله جبال وجود دارد که امروزه به نام تنگه داريال ميخوانند و در ناحيه ولاديقفقاز و تفليس واقع شده است. قبايل شمال براي هجوم به نواحي جنوب هيچ راهي جز تنگه مزبور نداشتند و از همين تنگه هجوم برده و به قتل و غارت ميپرداختند.
کوروش در اين تنگه سدي آهنين بنا کرد و بدين وسيله جلوي مهاجمين را گرفت. چنانچه به تاريخ مراجعه کنيم، ميبينيم که پس از کوروش ديگر صحبتي از هجوم و دستبرد از طريق تنگه مزبور شنيده نمي شود و در واقع کوروش بدين وسيله دروازه آسياي غربي و نواحي شمال را قفل نمود.
اتفاقاً در کتب ارامنه که بيشتر مورد اعتناست اين سد را از زمان قديم بهاک کورايي، يعني: در بند کوروش و بعضيها کابان کورايي، يعني: گذرگاه کوروش خوانده اند. چه کور قسمتي از نام کوروش است، بنابراين به اجماع کليه محققاني که اخيراً به تحقيق پرداخته اند کاملاً مسلم گرديد که بنيانگزار سد يأجوج و مأجوج که به غلط "سد سکندر" مي خوانند، کوروش بزرگ سرسلسله دودمان هخامنشي بوده است نه اسکندر مقدوني.(چنانچه راجع به ذوالقرنين و سد سکندر اطلاعات بيشتر و جامعتر مورد حاجت باشد به لغتنامه دهخدا، بخصوص کتاب کوروش کبير تأليف دانشمند و سياستمدار نامدار هندوستان مولانا ابوالکلام آزاد ترجمه دکتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي مراجعه شود)
در پايان آقاي پيشتاز در سلسله مقالاتي تحت عنوان سرزمين جاويد اقتباس از آثار ماريژان موله و هرتز فلد و گيرشمن که از سرگذشت پر شور ايران زمين و مردم ايران بحث مي کند، موضوع سد دربند را چنين شرح ميدهد:
«... ايش توويگو پادشاه ايران قبل از اينکه به دست کوروش شکست بخورد و سلطنت را از دست بدهد يک خدمت بزرگ به ايرانيان کرد و آن ساختن سد دربند بود براي جلوگيري از قوم مهاجم هپتالها. ساختن سد مزبور را به کوروش نسبت ميدهند و بعضي هم ميگويند که آن سد را داريوش ساخت؛ ولي ترديد وجود ندارد که ايش توويگو يا آستياک ساختن سد مزبور را شروع نمود و شايد خود او موفق به اتمام آن نشد و بعد از وي کوروش آن را به اتمام رسانيد و ساختن سد دربند کاري نبوده که در ظرف يک يا دو سال به اتمام برسد.
آثار اين سد هنوز هم موجود است و ميتوان دريافت که يک سد بزرگ و معتبر بوده و بعد از اينکه سد مزبور ساخته شد ديگر هپتالها نتوانستند ايران را از آن راه مورد تهاجم قرار بدهند و گرچه باز وارد ايران شدند اما نه از راه دربند بلکه از راههاي ديگر يعني از راه شمال استرآباد و خراسان.»
نکته ايي که در پايان اين مقاله به نظر نگارنده رسيد، سلسله مقالاتي است تحت عنوان "سفر جنگي اسکندر مقدوني به دورن ايران و هندوستان، بزرگترين دورغ تاريخ است" به قلم آقاي احمد حامي، مندرجه در مجله خواندنيها، سال 1354 هجري شمسي که اتفاقاً با همين عنوان اشاره شده به صورت کتاب طبع و نشر يافته است که علاقمندان ميتوانند به کتاب مزبور چاپ داورپناه مراجعه کنند.

behnam5555 07-25-2011 05:15 PM

سنگ کسي را به سينه زدن

اين عبارت که به صورت ضرب المثل درآمده و عارف و عامي به آن استناد و تمثيل مي کنند، در موارد حمايت و جانبداري از کسي يا جمعيتي به کار ميرود، في المثل گفته مي شود: «از کثرت پاکدلي و عطوفت سنگ هر ضعيفي را به سينه ميزند و از هر ناتواني هواداري مي کند.» يا به شکل ديگر: «چرا اين همه سنگ فلاني را به سينه مي زني؟» که در هر دو صورت مبين حمايت و غمخواري و جانبداري است که از طرف شخصي نسبت به شخص يا افراد و جمعيتهاي ديگر ابراز مي شود.
کلمه سنگ در اين مثل و عبارت، نگارنده را بر آن داشت که در پيرامون ريشه تاريخي آن مطالعه و تحقيق کند و خوشبختانه به شرحي که ذيلاً ملاحضه مي شود به ريشه و علت تسميه آن دست يافته است.
سنگ به معني و مفهوم عام همين توده هاي سخت و بزرگ طبيعي است مرکب از املاح و عناصر معدني يا آتشفشاني و رسوبي که بطور خلاصه ساختمان پوسته جامد زمين را تشکيل ميدهد و آن را اصطلاحاً سنگ ميگويند.
از کلمه سنگ صدها مثل و ضرب المثل ساخته شده از قبيل سنگ مفت، گنجيشک مفت؛ سنگ سبو، سنگ بزرگ برداشتن علامت نزدن است، سنگ روي يخ شدن، پيش پاي کسي سنگ انداختن و جز اينها... و همچنين کلمه سنگ مقياسي براي توزين و معياري براي جريان آب چشمه ها و قنوات و رودخانه ها در ثانيه و دقيقه و ساعت است که بيشتر در امور کشاورزي مورد استفاده قرار ميگيرد.
اما اين سنگ که در عبارت بالا مورد بحث است، سنگ زورخانه است که بازوان سطبر و نيرومند ميخواهد تا آن را چندين بار بالا بکشد و پايين بياورد بدون آنکه ته سنگ با زمين تماس پيدا کند.
ورزش در ايران باستان عبارت بود از: کشتي گرفتن، چوگان بازي، اسب سواري، تيراندازي ،شکار حيوانات وحشي و رقصهاي مختلف که در ايام عيد و عروسي بعضاً جزء برنامه هاي متداول بود و مردم از زن و مرد و پير و جوان به آن مشغول مي شدند و مخصوصاً قدرت و همت و تهور جوانان را از اين رهگذر آزمايش مي کردند.
اگر چه تاريخ دقيق ورزشهاي باستاني بر اثر حوادث گوناگون دقيقاً روشن نيست ولي همين قدر ميتوان استنباط کرد که بعد از حمله خانمان سوز مغول و کشتارها و ويرانيها بخصوص اختناق و استبداد مظلمي که بر سرتاسر ايران سايه گسترده بود، رفته رفته در گوشه و کنار ايران ظاهراً به نام ورزش ولي باطناً براي جلب و تشکل مردان غيور و جوانان پر شور و اصيل ايراني محلهايي به نام زورخانه ايجاد شده که هزينه آن را سکنه همان محله تهيه و تأمين ميکرده اند. خوشبختانه اين سنت ملي و غرور انگيز چون ساير سنتها دستخوش تجددخواهي و تجددمآبي نگرديده البته با کمي تغيير ولي با همان آداب و تشريفات شور انگيزش که تفصيل آن در کتب ورزشي آمده کاملاً حفظ گرديده است.
جالبتر آنکه ورزشهاي باستاني در ايران به قدري مورد توجه جهانيان قرار گرفته است که نه تنها همه ساله هزاران نفر توريست و ورزش دوستان را از سرتاسر نقاط جهان به سوي ايران جلب مي کند، بلکه واژه زورخانه هم در تمام زبانهاي بيگانه به همين لفظ زورخانه گفته و نوشته مي شود.
زورخانه هاي ايران سابقاً جايگاه وحدت و همبستگي روحي و معنوي و هماهنگي در جهت هدف ملي و ميهني بوده است که در آنجا آداب شاطري (شاطر قاصد تيزپايي بود که براي انجام مأموريتهاي مهم سياسي تربيت مي شد و از راههايي ميرفت که سوارکاران تيزتک نه از آن راهها ميتوانستند بروند و نه از عهده اختفاي خود در مواقع حساس برميآمدند) و گرز گرفتن و کمانکشي و کمانداري و سپر گرفتن را با آلات و اسباب مشابه مي آموخته اند.
مثلاً پاي زدن نوعي تمرين حرکات شاطري، ميل گرفتن نشانه سپر گرفتن، کباده علامت کمان کشي و کمانداري و بالاخره "سنگ گرفتن" در ميان جنگ افزارها نشانه گرز گرفتن در جنگ بوده است که چگونه آنرا با انگشتان و پنجه هاي زورمند خود بالا و پايين ببرند و حملات شمشيرزنان و زوبين اندازان دشمن را خنثي نمايند.
سنگ امروزه دولنگه وزنه چوبي است، از دو قطعه تخته جسيم به شکل مربع مستطيل که قاعده تحتاني آن نيمدايره اي و ضخامت آن در حدود 10 سانتيمتر است. در وسط هر يک از سنگها سوراخ و دستگيره اي براي آنکه با دست بگيرند تعبيه شده و هر لنگه سنگ از بيست تا چهل کيلو گرم وزن دارد. سنگ گرفتن دو روش دارد. يکي جفتي و ديگر تکي.
در روش جفتي پس از آنکه ورزشکار به پشت دراز کشيد دو تخته سنگ را با هم به آهنگي بالا ميبرد و پايين مي آورد بدون آنکه تکه سنگ با زمين تماس پيدا کند.
در روش تکي هر بار که پهلوي راست مي غلطد، دست چپ خود را با سنگ بالا مي برد و چون به پهلوي چپ ميغلطد دست چپ را با سنگ پايين آورده، دست راست با سنگ بالا مي برد. چون سنگ گرفتن ورزش انفرادي است به وسيله ضرب و آواز مرشد رهبري نمي گردد بلکه تنها به همان شمردن اکتفا مي شود.
تر تيب شمارش سنگ گرفتن به اين ترتيب است که از يک تا پنجاه مي شمارند و اگر ادامه يافت به طور معکوس از پنجاه تا يک بر ميگردند. البته اين روش شمارش نبايد از 117 تجاوز کند. اگر تجاوز کرد، سنگ شمار بايد دوباره از يک شروع کند.
سنگ گرفتن از بهترين و دشوارترين ورزشهاي باستاني است. هر تازه کار نمي تواند سنگ بگيرد فقط ورزشکاران نيرومند و ورزيده از عهده اين کار بر مي آيند؛ بهمين جهت سابقاً جوانان قوي بازو را "جوانان سنگ ديده" ميگفته اند. اين ابزار ورزشي را سابقاً "سنگ نعل و سنگ زور" هم ميگفته اند. بايد دانست که سنگ زورخانه در ابتدا واقعاً سنگ بوده است، يعني سنگهاي پهن و مسطح را در حدود اندازه و وزن مقرر فعلي مي تراشيدند و بالا و پايين مي کردند تا بازوانشان قوي و نيرومند شود.
غالباً در هر زورخانه چند سنگ در اوزان مختلف وجود داشت که هر ورزشکار به تناسب نيرومندي و زوربازويش سنگ ميگرفت. البته افراد انگشت شماري هم بودند که هر کدام سنگ مخصوصي داشتند و کسي جز خودشان نميتوانست آن سنگ را بالا بکشد. يکي از پهلوانان و سنگ گيران به نام ايران "پهلوان ابراهيم حلاج يزدي" بود که تاچه هاي گندم را در دکان نانوايي که در آن کار ميکرد بدون آنکه از چند پله بالا برود از پايين به پشت بام پرتاب ميکرد.
اين پهلون سنگي از مرمر داشت که با آن ورزش ميکرد و سنگ مي گرفت. اين سنگ به قدري وزين و سنگين بود که هيچ پهلواني نمي توانست آنرا بلند کند. کاشف پهلون ابراهيم حلاج، مرحوم حاجب الدوله بود که او را با خود به تهران برده به حضور ناصرالدين شاه قاجار معرفي کرد.
سنگ پهلوان ابراهيم حلاج را هيچ اسب و قاطري نکشيد و ناگزير بر روي شتر قوي هيکلي بار کردند و به تهران حمل نمودند.
پهلوان نامدار و صاحب سنگ ديگر ميرزا باقر در اندروني، بود که چون يکي از خواهرانش در اندرون ناصرالدين شاه قاجار بود و او غالباً در اندرون سلطنتي نزد خواهرش ميزيست، لذا او را در اندروني مي گفته اند.
اين پهلوان نامدار که در ميان ساير پهلوانان ايران به فهم و درايت مشهور است و حاجي محمد صادق بلور فروش از نوچه ها و پروردگان او بوده است سنگي داشت (البته از جنس چوب، نه سنگ) که تنها خودش ميتوانست آنرا بلند کند و بالاي سينه ببرد.
بدون ترديد نظير اين سنگ گيران در ميان پهلوانان کشور زياد بودند و غرض از تحرير و تمهيد مقدمه بالا اين بوده است که ريشه تاريخي ضرب المثل "سنگ کسي را به سينه زدن" به دست آيد و با اين شرح و توصيف اجمالي گمان ميرود روشن شده باشد که در قرون گذشته هر دسته از پهلوانان سنگ مخصوصي در زورخانه داشته اند و اگر پهلواني سنگ ديگري را به سينه ميزد، يعني بالاي سينه ميکشيد، احتمال داشت که آن سنگ بر اثر بد دست بودن و بدقلقي کردن و ثقل و سنگيني فوق العاده به روي سينه آن پهلوان مغرور و کم تجربه سقوط کند و موجب جرح و صدمه و ناراحتي گردد، لذا آن پهلوان را عقلاي قوم از اينکار منع و موعظه ميکردند که از باب احتياط سنگ ديگري را به سينه نزند، يعني با سنگ ناشناخته و زيادتر از قدرت و زورمندي خود تمرين نکند و حدود و ثغور پهلواني را ملحوظ و محفوظ دارد تا احياناً موجب خسران و انفعال نگردد.
اين عبارت رفته رفته از گود زورخانه به کوي و برزن و خانه و کاشانه سرايت کرده، در افواه عامه به صورت ضرب المثل در آمد، با اين تفاوت که اصل قضيه مبتني بر غرور و خودخواهي، ولي در معني و مفهوم مجازي مبين حمايت و غمخواري و جانبداري است تا جايي که عارف عاليقدر و شاعر دانشمند قرن نهم هجري، مولانا عبدالرحمن جامي نيز در رابطه با اين مثل مشهور و مصطلح چنين نغمه سرايي مي کند:

اي همه سيم تنان سنگ تو بر سينه زنان
تلخکام از لب ميگون تو شيرين دهنان

behnam5555 07-25-2011 05:16 PM



ماستها را کيسه کرد


اصطلاح بالا کنایه از: جا خوردن، ترسیدن، از تهدید کسی غلاف کردن و دم در کشیدن و یا دست از کار خود برداشتن است.
فی المثل گفته می شود:«فلانی چون سنبه را پرزور دید ماستها را کیسه کرد.» یا به عبارت دیگر به محض اینکه صدای مدیر یا ناظم بلند شد بچه ها ماستها را کیسه کردند و غیره...

اکنون ببینیم وقتی که ماست داخل کیسه می شود چه ارتباطی با ترس و تسلیم و جا خوردگی پیدا می کند.


ژنرال کریمخان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار مدتی رییس فوج فتحیۀ اصفهان بود و زیر نظر ظل السلطان فرزند ارشد ناصرالدین شاه انجام وظیفه می کرد. پارک مختارالسلطنه در اصفهان که اکنون گویا محل کنسولگری انگلیس است به او تعلق داشته است.

مختارالسلطنه پس از چندی از اصفهان به تهران آمد و به علت ناامنی و گرانی که در تهران بروز کرده بود حسب الامر ناصرالدین شاه حکومت پایتخت را برعهده گرفت.در آن زمان که هنوز اصول دموکراسی در ایران برقرار نشده و شهرداری (بلدیه) وجود نداشته است حکام وقت با اختیارات تامه و کلیۀ امور و شئون قلمرو حکومتی من جمله امر خوار بار و تثبیت نرخها و قیمتها نظارت کامله داشته اند و محتکران و گرانفروشان را شدیداً مجازات می کردند.

گدایان و بیکاره ها در زمان حکومت مختارالسلطنه به سبب گرانی و نابسامانی شهر ضمن عبور از کنار دکانها چیزی برمی داشتند و به اصطلاح ناخونک می زدند. مختارالسطنه برای جلوگیری از این بی نظمی دستور داد گوش چند نفر از گدایان متجاوز و ناخونک زن را با میخهای کوچک به درخت نارون در کوچه ها و خیابان های تهران میخکوب کردند و بدین وسیله از گدایان و بیکاره ها دفع شر و رفع مزاحمت شد.

روزی به مختارالسلطنه اطلاع داده اند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده طبقات پایین را از این مادۀ غذایی که ارزانترین چاشنی و قاتق نان آنهاست نمی توانند استفاده کنند. مختارالسلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شداد صادر کرد و ماست فروشان را از گرانفروشی برحذر داشت.

چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر شخصاً با قیافۀ ناشناخته و متنکر به یکی از دکانهای لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست.

ماستفروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید:«چه جور ماست می خواهی؟» مختارالسلطنه گفت:«مگر چند جور ماست داریم؟» ماست فروش جواب داد:«معلوم می شود تازه به تهران آمدی و نمی دانی که دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!»

مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید. ماست فروش گفت:«ماست معمولی همان ماستی است که از شیر می گیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختارالسلطنه با هر قیمتی که دلمان می خواست به مشتری می فروختیم. الان هم در پستوی دکان از آن ماست موجود دارم که اگر مایل باشید می توانید ببینید و البته به قیمتی که برایم صرف می کند بخرید! اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان و مقابل چشم شما قرار دارد و از یک ثلث ماست و دو ثلث آب ترکیب شده است! از آنجایی که این ماست را به نرخ مختارالسلطنه می فروشیم به این جهت ما لبنیات فروشها این جور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب داده ایم! حالا از کدام ماست می خواهی؟ این یا آن؟!»

مختارالسلطنه که تا آن موقع خونسردیش را حفظ کرده بود بیش از این طاقت نیاورده به فراشان حکومتی که دورادور شاهد صحنه و گوش به فرمان خان حاکم بودند امر کرد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگۀ شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهایش بستند. بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت:«آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود و لباسها و سر صورت ترا آلوده کند تا دیگر جرأت نکنی آب داخل ماست بکنی!»

چون سایر لبنیات فروشها از مجازات شدید مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه گردیدند همه و همه ماستها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود و مثل همکارشان گرفتار قهر و غضب مختارالسلطنه نشوند.

آری، عبارت مثلی ماستها را کیسه کرد از آن تاریخ یعنی یک صد سال قبل ضرب المثل شد و در موارد مشابه که حاکی از ترس و تسلیم و جاخوردگی باشد مجازاً مورد استفاده قرار می گیرد.


behnam5555 07-25-2011 05:17 PM

دود چراغ خورده

عبارت مثلي بالا ناظر بر فقها و روحانيون و همچنين علما و دانشمندان معمري است که براي تحصيل علم و کسب کمال شب زنده داريها کرده رنج و تعب فراوان را پذيرا شده اند تا بدين مقام و منزلت عالي و متعالي نايل آمده اند.
در رابطه با اين زمره از عالمان رنج ديده و صاحب کمال و معرفت اگر في المثل بخواهند تعريف و توصيفي کنند اصطلاحاً گفته مي شود: فلاني دود چراغ خورده تا به اين مقاوم و کمال رسيده است. و بعضاً: دود چراغ خوردۀ سينه به حصير ماليده هم مي گويند.
در اين عبارت بحث بر سر دود چراغ است که بايد ديد در اين اصطلاح و عبارت مثلي چه نقشي دارد و ريشۀ تاريخي آن چيست.

به طوري که مي دانيم چراغ آلتي است که در عصر و زمان حاضر به وسیله برق روشني مي بخشد و به صور و اشکال مختلف، لوله اي و گلوله اي و مسطح و مقعر و محدب و جز اينها در کوي و برزن و خانه و خيابان و کارخانه و هرگونه تأسيسات و کارگاههاي ديگر خودنمايي مي کند و با اشاره و اصابت انگشت به کليد برق مي توان صدها و هزارها و حتي برق شهر عظيم و کشوري را خاموش يا روشن کرد ولي در قرون قديمه و قبل از اختراع برق، چراغ در واقع ظرفي بود که درون آن را با چربي و روغن از قبيل پيه، روغن کرچک، روغن بزرک، روغن بيدانجير که به طور مطلق روغن چراغ مي گفته اند و همچنين نفت و امثال آن پر کرده فتیله آلوده را روشن مي کردند و به زندگي روشني مي بخشيدند.

اگر به تاریخچه طرز تحصيل علما و دانشمندان در قديم مراجعه کنيم ملاحظه مي شود که: همه در کوره ده خود نه مدرس داشتند و نه محضر و نه کتابخانه مرکزي و نه آرشيو و نه بايگاني و نه ميکروفيلم، بلکه بالعکس هيچ چيز که نبود، به جاي خود، حتي نان و قوت اوليه هم نبود. مجموع ذخيره آنها لقمه نان بيات و خشکه اي بود که پر شال خود مي بستند و به مکتب مي رفتند.
طلبه فقير و بي بضاعت که البته دنيايي استغنا داشت براي آنکه روغن مختصر چراغش در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نگردد فتيله اش را پس از روشن کردن پايين نمي کشيد تا حرارت فتيله، روغن يا نفت مخزن را زياد بالا نکشد و مصرف نکند، بلکه فتيله را در همان بالا و وضع اوليه که اصطلاحاً تاجري مي گفته اند نگاه مي داشت و با آن نور ضعيف، شب را به صبح مي رسانيد.
نور تاجري در چراغ اگرچه کم مصرف و متناسب با وضع مالي طلبه بود ولي اين عيب بزرگ را داشت که چون روغن يا نفت به قدر کفايت از مخزن به فتيله نمي رسيد لذا دود مي زد و در و ديوار و سقف و فضاي حجره را آلوده مي کرد و طلبه بي چيز آن دود چراغ را مي خورد و به تحصيل و مطالعه ادامه مي داد تا به مقصد کمال رسد و شاهد مقصود را در آغوش گيرد.
دود چراغ خوردن تا قبل از اختراع و نورافشاني برق، در حجرات طلبگي مبتلا به عمومي بود و همه در پرتو نور بي فروغ چراغهاي کم سوز و کورسو که دودش تا اعماق سينه و ريتين آنها فرو مي رفت به مطالعه مي پرداختند تا رفته رفته پلکها سنگين شوند و چشمان دودآلودشان لحظاتي به خواب روند.


behnam5555 07-25-2011 05:18 PM

هم چوب را خورد و هم پياز را و هم پول را داد

در زمان قديم شخص خطاكاري بود كه حاكم دستور داد براي جريمه خطايش بايد يكي از اين سه راه را انتخاب كند يا صد ضربه چوب بخورد يا يك من پياز بخورد يا اينكه صد تومان پول بدهد. مرد گفت: پياز را مي‌خورم، يك من پياز براي او آوردند. مقداري از آن را كه خورد ديد ديگر نمي‌تواند بخورد گفت: پياز نمي‌خورم چوب بزنيد، به دستور حاكم او را لخت كردند. چند ضربه چوب كه زدند گفت: نزنيد پول مي‌دهم، او را نزدند و صد تومان را داد.

behnam5555 07-25-2011 05:29 PM

باتشكراز سايت غني ومالامال از فرهنگ وتاريخ (( فرهنگسرا ))كه موضوعاتي چند جهت استفاده عموم اقتباس گرديد. ( 45 موضوع )
جادارد قسمتي از مقدمه مدير محترم رادر رابط با گرد آوري مجموعه بخوانيم:
ریشه ضرب المثل های فارسی
مطالب اين بخش از کتاب " ريشه هاي تاريخي امثال و حکم " تأليف زنده ياد مهدي پرتوي آملي گرفته شده است.

امثال و حکم

مقدمه مؤلف:
کتاب حاضر نتيجه بيست و پنج سال اهتمام و مجاهده است. کتب و دواوين زيادي را مطالعه کرده ام. از هر کسي که گمان مي رفت علم و اطلاع از امثال و حکم داشته باشد، ريشه تاريخي و منابع و مآخذ آن را پرسش کرده ام. خلاصه به هر دري زدم و از هر ندايي بهره برده ام تا اين " ران ملخ " بدست آمد.
راجع به امثال و حکم کتب متعددي نوشته شده و پژوهشگران دانشمندي چون علامه فقيد علي اکبر دهخدا، محمدعلي جمالزاده، شادروان صادق هدايت، زنده ياد اميرقلي اميني و .... رنج فراوان برده و هر يک در پيرامون امثله سائره حقاً بحثي مفيد و مستوفي کرده اند که در خور ستايش و تحسين مي باشد. النهايه فرق و اختلافي که بين اين کتاب و آثار دانشمندان نامبرده وجود دارد اينست که در کتب مدون موجود آنان، بيشتر به مورد اصطلاح و به کار بردن آن پرداخته شده است. در حالي که کتاب حاضر شامل امثال و حکمي است که ريشه تاريخي دارند و صحت و واقعيت علل تسميه و شأن نزول آنها از مرحله روايت به درايت رسيده است. در واقع منظور نگارنده اين کتاب جمع آوري امثال و حکم مستند و ريشه هاي تاريخي آنها بوده است؛ لاغير.


به ياد اديب و محقق مازندراني پرتوي آملي


معلم فقيد مهدي پرتوي آملي، فرزند برومند آمل، چشم و چراغ فرهنگ مازندران - ريشه ياب حکم و امثال زبان شيرين فارسي، گردآورنده فرهنگ عوام آمل و گزيده هاي تاريخ، معلمي دانادل و دلسوز که از آغاز جواني تا آستانه بازنشستگي در ساري، بابل، آمل، گيلان و تهران در کار تعليم و تربيت و تا واپسين دم حيات در کار تحرير و تأليف بود. چند سال هم با سمت رايزن فرهنگي و معاونت سرپرست مدارس ايراني، عراق در بغداد و نجف اشرف و ديگر شهرها و عتبات عاليات با همت بلند و ذوق سرشار هموطنان خود را در آن ديار نيز از برکات دانش و حکمت بهره مند مي ساخت. در آخرين روزهاي خرداد امسال (1368 خورشيدي) در جوار رحمت حق آرميد و چراغ عمر پر فروغ او خاموش شد.
حاصل عمر پر ثمر او تربيت هزاران نفر پزشک، مهندس، دبير و قاضي و افراد تحصيل کرده ديگر است که در مازندارن و تهران و ساير نقاط کشور در خدمت جامعه قرار دارند.
تأليفات پر بار او نيز هديه اين مرد اديب و فرزانه است به گنجينه غني و گرانقدر فرهنگ و ادب ايران.


behnam5555 07-25-2011 05:33 PM

فرهنگ اصطلاحات

آب از آب تكان نخوردن: حادثه اي رخ ندادن, رخ ندادن جنجال و هياهويي كه احتمال بروز آن كم و بيش مسلم بوده است.
آب از لب و لوچه كسي راه افتادن: شيفته و فريفته شدن, به نهايت طمع افتادن.
آب خوش از گلوي كسي پايين نرفتن: با سختي و مشقت بسيار گذراندن.
آب زير پوست كسي دويدن: پس از بيماري و لاغري اندكي چاق شدن.
آب شدن و به زمين رفتن: گم شدن و ناپديد شدنم از ميان رفتن و نابود شدن.
آب كسي با كسي در يك جوي نرفتن: با هم نساختن, هم سليقه و همفكر نبودن.
آب ها از آسياب افتادن: فرونشستن هياهويي كه به دنبال حادثه اي برخاسته باشد. از ياد رفتن ماجرايي كه در زمان خود جنجالي ايجاد كرده باشد.
از آب در آمدن : نتيجه دادن, واقع شدن, حاصل شدن.
خود را به - آب و آتش زدن : به هر وسيله سخت و پر خطر متوسل شدن, براي رسيدن به مقصود خود را به مخاطره افكندن, هر خطري را استقبال كردن.
آبگاه: مثانه.
آب و تاب: تكلف, پيرايه, لفت و لعاب.
آب و تاب ـ با: با شرح و تفصيل.
آب و جارو: رفت و روب و آب پاشي.
آبروريزي: رسوايي, افتضاح.
آبروريزي بارآوردن: باعث رسوايي شدن, افتضاح بارآوردن.
آخر سر: بار آخر, نوبت نهايي, سرانجام, آخر كار.
آذين بستن: زينت كردن دكان ها و بازارها در روزهاي جشن و شادماني.
آرزو به دلي: آرزويي كه برآوردنش به هيچ وجه مقدور نيست.
آروغ زدن: صدايي مخصوص كه اغلب پس از نوشيدن مشروبات يا غذاي زياد از دهان خارج مي شود و از لحاظ اصول معاشرت نوعي بي نزاكتي به حساب مي آيد.
آسمان غرمبه: رعد, صداي رعد, آسمان غرش,‌آسمان غره.
آس و پاس: در نهايت فقر و تهي دستي بودن.
آسياب: محلي كه در آن گندم را آرد مي كنند.
آش براي كسي پختن: براي كسي توطئه ترتيب دادن, براي اذيت و تنبيه كسي تصميمي گرفتن و تداركي ديدن.
آشپزباشي: رييس آشپزها.
آشنايي ندادن: در حضور آشنايي خود را به بيگانگي زدن.
آش و لاش: متلاشي, له و لورده, زخم و جراحت بزرگ.
خود را آفتابي كردن : خود را نشان دادن.
آفتاب زردي: غروب آفتاب, هنگامي كه آفتاب در افق به رنگ زرد در مي آيد.
آه از نهاد كسي برآمدن: غايت تأسف و تحسر دست دادن.
آه در بساط نداشتن: بي چاره و بي نوا بودن.
آه نداشتن كه با ناله سودا كردن: سخت بي چيز و تهي دست بودن.
آيين بندي: آذين شهر, شهرآراي.

اته پته كنان: با لكنت حرف زدن.
اجاق كسي خاموش شدن: بي فرزند شدن, بلا عقب ماندن.
اجاق كسي كور بودن: فرزند نداشتن, نازا بودن, عقيم بودن.
اجاق كور: آن كه فرزند ندارد, بلا عقب.
اجق وجق: چيزي رنگارنگ, به رنگ هاي بسيار تند و زننده. لباسي كه هر جزء آن به رنگي ديگر است و تركيبي ناهماهنگ و زننده ايجاد كرده است.
اجل معلق: مرگ ناگهاني.
احدالناس: كسي, احدي, فردي.
ادعا كردن: مدعي بودن.
ارزيدن: ارزش داشتن.
از(عز) و جز: التماس و گريه و زاري.
از و جز افتادن ـ به: با نهايت درماندگي و لابه و زاري و رحم طلب كردن.
اژدها: ماري افسانه اي و عظيم كه آتش از دهان خود بيرون مي داده است.
اسم و رسم: نام و مقام, شهرت و اعتبار.
اشتباه درآمدن ـ از: به خطاي خود پي بردن.
اشرفي: سكه طلايي كه سابقاً در ايران رواج داشته.
اشك شوق: گريه شادي.
اصل كاري: قسمت عمده كار, آن كار يا آن كس كه در مرحله اول اهميت قرار دارد.
اصل مطلب: مقصود اصلي.
اطلس: پرنيان, پارچه ابريشمي.
افاده: تكبر, تكبر فروشي.
افاده آمدن / افاده فروختن: كبر ورزيدن, تفرعن.
افتان و خيزان: آهسته و به حالت افتادن و برخاستن راه رفتن.
افسون: سحر, جادو.
افلاس: ناداري, تنگدستي.
افلاس افتادن ـ به: به ناداري دچار شدن, به تنگدستي گرفتار آمدن.
اقبال: بخت, طالع.
الا: مگر, به جز.
الا و بلا: به خدا كه اين است و غير از اين نيست.
الا و للا: الا و بلا.
التماس: درخواست تضرع آميز.
القصه: قصه كوتاه, سخن كوتاه.
الك: غربال.
النگو: دستبند, حلقه اي از فلزات گران بها كه زنان براي زينت خود به مچ دست هاشان مي كنند.
امان راه را بريدن: بخش عمده راه را طي كردن.
امان كسي را بريدن: كسي را مستأصل كردن, درمانده كردن.
به امان خدا گذاشتن : چيزي را رها كردن و آن را به اميد خدا و به دست روزگار سپردن.
امان بودن ـ در: در پناه بودن.
امرار معاش: گذراندن زندگي از طريق كسب و كاري.
امر و نهي: فرمودن و باز داشتن كسي را از كاري.
امن و امان: ايمن و محفوظ.
انبان: كيسه اي بزرگ از پوست دباغي شده گوسفند.
انداختن: قطع اعضاي بدن.
اِنس: مردم, آدميان.
انگار: مثل اينكه, خيال كن, فرض كن.
انگشت به دهن ماندن: متحير شدن.
انيس و مونس: همدم و يار.
اوقات تلخي: عصبانيت, ترش رويي, عبوسي.
اولاد: فرزندان, فرزند.
اول و آخر: سرانجام, عاقبت, به هر حال.
اهل: مقيم, ساكن, باشنده.
اهم و اوهوم: سر و صدايي كه كسي براي اعلان حضور خود ايجاد مي كند.
ايلخي بان: محافظ و نگهدارنده رمه اسب.
اين ور آن ور: اين طرف آن طرف, اين سو آن سو.

بابا قوري: نوعي كوري كه چشم آماسيده و به رنگ چشم مرده در مي آيد, كسي كه تخم چشم او برآمده و نفرت انگيز است و آن را شوم مي دانند.
باب دندان: چيزي كه مناسب حال و باب طبع باشد, مطابق ميل, دلچسب.
باجي: كلمه اي است براي خطاب به زن ناشناس.
بر باد رفتن : از دست رفتن, تلف شدن, نيست و نابود شدن.
به باد (فنا) دادن : هدر دادن, حرام كردن.
به باد كتك گرفتن: يكريز كتك زدن.
بارآوردن: سبب شدن, ايجاد كردن, نتيجه دادن.
بار انداختن: توقف كردن, ماندن, اقامت گزيدن.
بار خود را زمين گذاشتن: وضع حمل كردن, زاييدن.
بار سفر بستن: تدارك سفر ديدن.
بار گذاشتن: گذاشتن ديگ محتوي مواد غذايي بر روي اجاق.
بار و بنديل: اسباب و بساطي كه اشخاص با خود مي برند.
زير بار نرفتن : قانع نشدن, نپذيرفتن.
باري از دوش كسي برداشتن: از زحمت و رنج كسي كاستن, از مشقت كسي كم كردن.
بارو: ديوار قلعه, حصار, باره.
باز: پرنده اي شكاري و تند پرواز كه چنگال هاي قوي و منقار مخروطي كوتاهي دارد.
بالا: قد, قامت.
بال بال زدن: از درد يا بي قراري به پيچ و تاب افتادن.
باي بسم الله: اول هر چيز, ابتداي امر.
بپا: به هوش باش, متوجه باش, مواظب باش.
بخت: اقبال, شانس.
بخت برگشته: تيره روز, سياه بخت.
به بخت خود پشت پا زدن : فرصت مناسب و توفيق آميزي را از دست دادن, از خوشبختي مسلمي چشم پوشيدن.
بخيه زدن: كوك زدن, دوختن.
بد به دل راه ندادن: خيال بد نكردن, به ترديد دچار نشدن.
بد تركيب: زشت.
بد جنس: بد ذات, بد طينت, بد نهاد.
بد چشم: مردي كه به زنان نامحرم به نظر شهوت نگاه كند.
بد زبان: بد دهن, دشنام دهنده, بد سخن.
بد قلق: بد ادا, بد عادت, بهانه گير, بد سلوك.
بدك: نه چندان بد.
بد و بي راه: حرف هاي زشت. ناسزا, سخنان نامربوط و ركيك.
بد هيبت: زشت, بد قيافه و زمخت.
بربر نگاه كردن: خيره نگريستن.
بر بيابان: وسط اين بيابان بي آب و علف، جايي که کسي يافت نشود .
بر: سينه.
برملا: آشكار.
برملا كردن: آشكار كردن, فاش كردن.
بر و بيابان: دشت و صحرا.
برو بيا: رفت و آمد, دم و دستگاه.
برو بيا راه انداختن: آمد و شد بسيار راه انداختن و پذيرايي كردن.
بر و رو: چهره خوبي داشتن, قد و قامت.
بروز دادن: اسرار فاش كردن, سري را آشكار كردن, لو دادن.
بر وفق مراد: مطابق ميل.
بزك دوزك: بيان آرايش زنان با لحن شوخي.
بزك كردن: آرايش كردن زنان.
بزن و بشكن: هياهو و شلوغي حاصل از شادي و طرب.
بزن و بكوب: ساز و آواز و رقص در مجلس بزم.
بساط چيزي را راه انداختن / پهن كردن: وسايل آن را مهيا كردن.
بساط راه انداختن / در آوردن: الم شنگه راه انداختن, رسوايي و مرافعه به بار آوردن.
بسم الله: جمله اي است كه هنگام تعارف به كار مي رود و گاه معني بفرماييد و ميل كنيد مي دهد.
بشكن زدن: برآوردن صدايي آهنگ دار از ميان انگشتان دست به قصد شادي.
بشور:‌بشوي.
بغ كردن: اخم كردن و ترش رو نشستن, عبوس شدن.
بغ كرده: عبوس, روي در هم كرده, خشمگين.
بغل: كنار, پهلو.
بغل زدن: كسي يا چيزي را در آغوش گرفتن, بغل گرفتن.
بكوب: با شتاب, تند.
بگو مگو: جر و بحث, مشاجره.
بگو مگو كردن: جرو بحث كردن, مشاجره كردن.
بلد: راهنما, كسي كه به عنوان شناسنده راه با كسي يا عده اي همراه مي شود, بلد چي.
بلد بودن: دانا و عالم بودن, وارد بودن, آگاه بودن.
بلند بالا: قد بلند, بلند قامت.
بله بران: قول و قرارهاي قبل از عروسي بين خانواده هاي عروس و داماد.
بنا: قرار.
بنا را به اين گذاشتن كه: چيزي را معيار قرار دادن.
بنا كردن به: شروع كردن به.
بند آمدن: متوقف شدن ريزش يا جريان مايعات.
بند انداختن: برچيدن موي صورت زنان با نخ تابيده.
در بند چيزي بودن : به فكر چيزي بودن.
بندانداز: زني كه با بند موي صورت زنان را در مي آورد, سلماني زن.
بو بردن: حدس زدن, تخمين كردن, از قراين امري آن را فهميدن.
بوسيدن و كنار گذاشتن: ترك گفتن و رها كردن عادت يا كاري را.
به جهنم: خوب شد كه چنين شد, به درك.
به كلي: تماماً.
به محض: به مجرد, همان وقت كه.
به هم زدن: به دست آوردن, تهيه كردن. باطل كردن.
به هواي: به سوداي, به آرزوي.
بي برو برگرد: قطعاً, بي چون و چرا, بدون ترديد.
بي تاب شدن: بي قرار شدن, بي طاقت شدن.
بي حساب و كتاب: خارج از اندازه, بسيار زياد.
بيخ: تنگ.
بيخ خِـر: بيخ گلو.
بي خودي: بي علت, بي سبب.
بي خيال: بي فكر, غافل, لاقيد, فردي كه به چگونگي امور اهميت نمي دهد.
بي خيال بودن: اهميت ندادن, نگران نبودن.
بي خيالي زدن ـ خود را به: خود را به لاقيدي زدن, نسبت به چيزي اهميت ندادن.
بي درد سر: بدون زحمت.
بي دل و دماغ: تنگ خلق, ملول, افسرده.
بيرون زدن: يك مرتبه از خانه يا جايي درآمدن.
بي سر و پا: فرومايه, پست.
بي عرضه: آدم ناقابل و بي مصرف, كسي كه كارها را با بي لياقتي انجام دهد.
بي غل و غش: بي حيله, بي مكر و فريب.
بيق بيق بودن: خنگ بودن, به تمام معنا احمق بودن.
بي گدار به آب زدن: ناسنجيده به كاري اقدام كردن, به كاري كه حساب سود و زيان يا پيروزي و شكستش نامعلوم است پرداختن, بي احتياطي كردن.
بي مايه فطير است: بدون مايه و سرمايه كار انجام نمي شود.
بي وارث: آنكه خويشاوندي ندارد كه پس از مرگش از او ارث ببرد.
بي هوا: ناگهان: ناغافل, غفلتاً.
بي هيچ چون و چرا: بدون هيچ گونه عذر و بهانه اي.

پا درآوردن ـ از: كشتن, سخت مانده و از كار افتادن.
پا افتادن ـ از: سخت درمانده و خسته شدن. مردن. به زمين افتادن.
پاي كسي افتادن ـ به (دست) و: با عجز و التماس تقاضا كردن.
پا نگه داشتن: تأمل كردن, صبر كردن.
پاورچين پاورچين راه رفتن: آرام و بي صدا راه رفتن.
پاي كسي راه نگرفتن: تمايل يا جرئت كاري را نداشتن.
پاي خود بند بودن / شدن ـ روي: به خود متكي بودن, بي اتكا به اين و آن زندگي كردن.
پاپاسي: مبلغ ناچيز مانند غاز و دينار, پشيز.
پاپوش درست كردن / دوختن ـ براي كسي: او را به زحمت و زيان و خسارتي دچار كردن, براي او مانع ايجاد كردن.
پا تختي: مهماني روز بعد از عروسي.
پاشنه كفش را وركشيدن: آماده انجام دادن كاري شدن.
پاك: به كلي, يك سره, يكباره.
پت و پهن: داراي پهاني بيش از حد, خارج از تناسب و بي قواره.
پته كسي را روي آب ريختن: راز كسي را فاش كردن, كسي را رسوا كردن.
پچ پچ كردن: در گوشي حرف زدن, نجوا كردن.
پخ: صدايي كه براي ترساندن ناگهاني كسي در مي آورند.
پخمه: بي عرضه, ترسو, خجالتي.
پرت كردن: چيزي را به ضرب و يا قوت افكندن, دور انداختن.
پرت و پلا گفتن: حرف هاي چرند و بي ربط زدن, مزخرف گفتن.
پر: دامن و كناره هر چيز.
پر درآوردن: در غايت خوشي و سبك بالي و بي خيالي بودن.
پرده بيرون آمدن ـ از: آشكار شدن.
پرسان پرسان: با پرسيدن از كسان بسيار جايي را پيدا كردن.
پرس و جو كردن: پرسيدن, خبر گرفتن.
پرسه زدن: تفرج كردن, تفريح كردن.
پر و پخش: پراكنده.
پستو: صندوقخانه و فضاي كوچك در عقب اتاق يا ساختمان.
پس زدن: دور كردن, كنار زدن.
پشت اندر پشت: پشت به پشت.
پشت به پشت: نسل بعد از نسل.
پشت چشم نازك كردن: ناز و افاده كردن و كبر و غرور داشتن.
پف كردن: ورم كردن بر اثر بيماري يا زياد خوابيدن.
پق: اسم صوت براي خنده ناگهاني.
پكر شدن: حالت گيجي پيدا كردن, كسل و عصباني شدن.
پك زدن: يك نفس فرو بردن و بيرون دادن دود سيگار و نظاير آن.
پك و پوز: کسي که سر و وضع خوبي داشته باشد.
پلاس بودن: جايي را پاتوق خود قرار دادن, در جايي مدت متمادي ماندن.
پلكيدن: افتان و خيزان يا با ضعف و سستي رفتن, آهسته و آرام رفتن, ول گشتن, بي مقصود زندگي كردن.
پوز: دهان, پيرامون دهان چهارپايان.
پوزه: پوز
پوف كردن: دميدن به منظور خنك كردن غذا يا چاي يا خاموش كردن شعله كبريت و نظاير آن.
پول سياه: پولي كه از نيكل و مس سكه زنند, پول خرد.
پولك: فلس, زينت هاي دايره اي شكل و پر زرق و برقي كه زنان با آن جامه را تزيين مي كنند.
پول و پله: پول, وجه نقد.
پي: دنبال, عقب, پشت.
پيش دستي كردن: سبقت گرفتن از ديگري در انجام كار.
پيشكش كردن: تقديم كردن كوچكتر به بزرگتر هديه اي را.
پيشگاه: صحن سراي و خانه, فضاي جلو عمارت.
پيله ور: خرده فروش, دوره گرد؛ كسي كه دارو و اجناس عطاري و سوزن و ابريشم و مهره و مانند آن به خانه ها گرداند و فروشد.
تاراق و توروق: صدايي كه از به هم خوردن دو چيز ايجاد شود و باعث ناراحتي گردد.
تار و مار: پراكنده, پريشان, متفرق.
تازگي ها: اخيراً, به تازگي, جديداً.
تازه: پس از اين همه, اكنون, حالا.
تازه وارد: كسي كه تازه ورود كرده باشد و به تازگي آمده باشد.
تاق و توق: صداي به هم خوردن دو چيز به هم.
تپل مپل: چاق و فربه, معمولاً به بچه هاي فربه و سالم گفته مي شود.
تپيدن: بي قراري كردن.
تخت: راحت, آسوده.
تخم چشم: مردمك چشم, سياهي چشم.
تخم و تركه: نسل و اولاد (تحقير آميز).
تدبير كردن: چاره جويي كردن, پايان كاري را نگريستن.
ترتيب دادن: مرتب كردن, هر چيزي را در جاي و مقام خود نهادن و نظم دادن.
ترتيب كاري را دادن: مقدمات انجام آن را فراهم كردن.
تردستي: شعبده يا قسمتي از آن, چشم بندي. جلدي, چابكي.
ترس زبان كسي بند آمدن ـ از: از ترس توان حرف زدن را از دست دادن.
ترس بر ـ داشتن: به ترس دچار شدن.
ترس به دل كسي افتادن: از چيزي ترسيدن.
ترس توي دل كسي افتادن: ترسيدن, نگران و مضطرب شدن.
ترش كردن: عصباني شدن.
ترشيده: دختري كه در خانه مانده و سن و سالش بالا رفته و كسي او را به زني نگرفته است.
تركه: شاخه بلند و باريك و نرم.
تركيدن: شكاف برداشتن.
ترگل ورگل: زيبا و آراسته.
ترگل ورگل كردن: تميز كردن, زيبا و آراسته كردن.
تر و تازه: تميز, شاداب.
تر و خشك كردن: كودك يا بيماري را پرستاري كردن.
تر و فرز: چابك.
تشر: پرخاش, عتاب, سرزنش توأم با خشم و فرياد.
تصديق كردن: به درستي چيزي اقرار كردن.
تعريف كردن: بيان كردن, شرح دادن.
تقدير: سونوشت, قسمت, فرمان خدا.
تقلا كردن: براي انجام كاري تلاش و كوشش بسيار كردن.
تك پا: زماني كوتاه.
تكليف خود ـ را روشن كردن: وضع خود را مشخص كردن, موقعيت خود را معلوم كردن.
تك و تا: جوش و خروش.
تك و تا نينداختن ـ خود را از: به شكست و خطاي خود اعتراف نكردن, آخرين كوشش خود را به كار گرفتن, از رو نرفتن.
تك و تنها: تنها, يكه و تنها.
تلافي كردن: جبران كردن.
تله: دام.
تله افتادن ـ به: گير افتادن, به دام افتادن.
تلف شدن: از بين رفتن.
تلنگ ـ در رفتن: باد صدا دار خارج كردن, صداي مشكوك درآوردن.
تمام و كمال: كامل, به تمامي.
تنابنده: انسان, آدم, تنها بنده.
تنبان: زير جامه, ازار.
تن دادن: قبول كردن, پذيرفتن.
تندخو: بد خلق, خشمگين.
تندي: به سرعت, بلافاصله.
تنگ: نزديك, هنگامه.
تنگ آمدن ـ به: به ستوه آمدن, ملول گشتن, درمانده شدن, خسته شدن.
تن و توش: تاب و توان, اندام و هيكل.
تنوره كشيدن: در حال چرخيدن به هوا پريدن, عملي است كه در قصه هاي عاميانه به ديوها نسبت داده مي شود.
توبره: كيسه اي كه مسافران و شكارچيان لوازم كار و توشه خود را در آن گذارند.
توپ و تشر: تهديد و عتاب.
توپ و تشر زدن: سخنان درشت و سخت به كسي گفتن.
توپ و تله: داد و فرياد, عتاب, هارت و پورت.
توپيدن: سرزنش كردن با تندي.
ته: قعر, زير.
ته كشيدن: تمام شدن, به پايان آمدن, سپري شدن.
ته مانده: آنچه پس از خوردن باقي بماند.
ته و تو: كنه كار و حقيقت امري.
ته و توي چيزي يا قضيه اي با خبر شدن / سر درآوردن ـ از: از كنه قضيه اي آگاه شدن.
ته و توي چيزي را درآوردن: از رموز آن با خبر شدن.
تير كردن: تحريك كردن و به كار واداشتن.
تير كسي به سنگ خوردن: تلاش او به نتيجه نرسيدن, موفق نشدن.
تيكه تيكه: تكه تكه, پاره پاره.
ثروت خود را به پاي كسي ريختن: ثروت خود را خرج ديگري كردن.
جا تر است و بچه نيست: كنايه است از گم شدن چيزي يا فرار كردن كسي.
جا در رفتن ـ از: عصباني شدن, خشمگين شدن.
جا به جا: فوري, بي درنگ.
جا خالي كردن: خود را كنار كشيدن.
جا خوردن: يكه خوردن, از شنيدن يا ديدن امري غير منتظر تعجب كردن.
جا خوش كردن: اقامت كردن در جايي كه معمولاً نبايد زياد ماند.
جا كن كردن: كسي يا چيزي را از جايي به جاي ديگر بردن, غلتاندن.
جادو و جنبل: جادو و دعا گرفتن و پناه بردن به قواي موهوم ماوراي طبيعي براي قضاي حاجات.
جارچي: ندا دهنده, كسي كه مردم را آواز دهد يا امري را به آنان ابلاغ كند يا خبري دهد.
جار زدن: سر و صدا راه انداختن, مطلبي را با صداي بلند به اطلاع ديگران رساندن.
جار و جنجال: داد و فرياد, هو و جنجال.
جا زدن: كسي را به جاي ديگري معرفي كردن, قالب كردن.
جان خود سير شدن ـ از: از زنده ماندن بيزار شدن.
جان و دل كار كردن ـ از: با علاقه بسيار كار كردن.
جان آمدن ـ به: به ستوه آمدن, مستأصل و بي طاقت شدن.
جان كسي افتادن ـ به: آزردن, كتك زدن.
جان به در بردن: از مهلكه گريختن, از خطر حتمي جستن.
جان به سر شدن: سخت مضطرب و نگران شدن, بي قرار شدن, به حال مرگ افتادن.
جان به لب رسيدن: تمام شدن طاقت و صبر, به ستوه آمدن.
جان كسي را به لب آوردن: سخت آزار رساندن, كسي را در انتظاري طولاني و كشنده گذاشتن.
جان كسي را گرفتن: او را كشتن.
جان كندن: رنج بسيار تحمل كردن, تلاش و تقلا كردن, به سختي بسيار كاري را انجام دادن.
جبار: قاهر, مسلط.
جدا جدا: جداگانه, يك به يك, يكي يكي.
جرگه: گروه, زمره.
جرواجر خوردن: پاره شدن شديد, دريده شدن.
جر و بحث: مجادله سخت در گفتار.
جز و وز: صداي سوختن اشيا و يا ناله اشخاص.
جستن: يافتن, پيدا كردن.
جفت زدن: با دو پا از جايي پريدن.
جفنگ گفتن: ياوه گفتن, سخنان لغو و بي پايه گفتن, ياوه سرايي.
جک و جانور: جانوران موذي.
جگردار: با دل و جرئت, نترس.
جلاد: آنكه مأمور شكنجه يا كشتن محكومان است.
جل: پوششي كه روي اسب و الاغ مي اندازند.
جلدي: بي درنگ, به چالاكي, فوراً.
جلز و ولز: سوز و گداز, سوز و بريز, جز و لابه.
جل و جهاز: اسباب و لوازم عروس.
جلودار: آنكه سواره يا پياده جلو مركب ارباب حركت مي كند, پيشرو.
جم خوردن: تكان خوردن, حركت مختصر كردن, براي انجام كاري آماده شدن.
جمع و جور: محدود و منظم و مرتب.
جمع و جور كردن: منظم كردن و مرتب ساختن وسايل زندگي.
جم و جور: جمع و جور.
جنباندن: حركت دادن, تكان خوردن.
جنب خوردن: تكان خوردن, از جا برخاستن, آماده اقدام و عمل شدن.
جنبنده: هر جاندار متحرك.
جن: موجودي متوهم و غير مرئي, پري.
جواب رد دادن: پاسخ منفي دادن, پاسخ نامساعد دادن.
جوال: ظرفي بزرگ و كيسه مانند كه از پشم بافته مي سازند.
جور: نوع, گونه, قسم.
جور بودن: هماهنگ بودن.
جور كردن: تهيه كردن, آماده كردن.
جوش و جلا: تقلا و تكاپو, حرص و جوش.
جوش و جلا افتادن ـ از: از تقلا و تكاپو افتادن و آرام گرفتن.
جيغ و ويغ: داد و فرياد.
جيك در نيامدن: كمترين اعتراضي نكردن, صدا به مخالفت يا اعتراض بر نياوردن.
جيك زدن: اعتراض كردن, صدا درآوردن.
چارسوق: چهار راه ميان بازار, چهار سوق, چهار سوك.
چارطاق: هر دو لنگه در به طور كامل باز بودن, چهار طاق.
چارقد: روسري بزرگ و چهارگوشي كه زنان به سر كنند.
چاروادار: كسي كه حيوانات باركش را مي راند يا با آن ها باربري كند, چهارپادارنده.
چاسان فاسان: شلوار گشاد و بلند و كف دار زنانه كه آن را بر روي شليته و تنبان مي پوشيدند و داراي ليفه و بندي بود كه در زير شكم بسته مي شد.
چاق و چله: سرحال, سردماغ, فربه, سالم و شاداب.
چاك زدن ـ به: فرار كردن, جيم شدن, خود را از مهلكه بيرون بردن.
چال كردن: دفن كردن, به خاك سپردن.
چپاندن: چيزي را به زور و فشار ميان چيز ديگر جادادن.
چپيدن: به زور جاگرفتن, با فشار وارد كردن به ديگران جايي را اشغال كردن.
چرا: بلي, آري.
چرا: چريدن, عمل حيوانات چرنده در چراگاه.
چراغ موشي: هر نوع چراغ كوچك و بدون شيشه اي كه فقط از يك مخزن نفت و يك فتيله ساخته شده است و اندك نوري دارد.
چرب زباني: چاپلوسي, تملق, شيرين زباني.
چريدن: غالب شدن كسي بر ديگري, چيره شدن بر, فزوني يافتن بر.
چرت بردن: حالت خواب بر كسي غالب شدن.
چرت: خوابي كوتاه و اندك.
چرت زدن: گرفتار غلبه خواب شدن.
چرخ زدن: چرخيدن. گشتن براي تفريح و تماشا.
چرخ زندگي را گرداندن: نيازهاي روزمره را برآوردن.
چزاندن: آزردن, به گفتار يا به كردار به ديگري آزار رساندن.
چسبيدن به كار: پي كاري را با جديت گرفتن.
چشم ـ به (روي): تعارفي است كه هنگام اطاعت از حرفي يا دستوري گفته مي شود.
چشم كار كردن ـ تا (آنجا كه): تا دور دست, تا جايي كه مي توان ديد.
چشم از دنيا بستن: مردن, درگذشتن.
چشم انداختن: سرسري نگاه كردن.
چشم بر چيزي افتادن: واقع شدن نگاه بر آن, ديدن كسي يا چيزي را.
چشم به راه: كسي كه در انتظار ورود مسافر يا مهمان عزيزي باشد.
چشم به راه كسي بودن: منتظر بودن, نگران بودن.
چشم چشم را نديدن: سخت تاريك بودن.
چشم ديدن كسي را نداشتن: به نهايت حسود بودن, تاب ديدن توفيق و خوشي كسي را نداشتن.
چشم زدن: چشم زخم رساندن, كسي يا چيزي را از اثر چشم بد آسيب رساندن.
چشم غره رفتن: نگاه خشم آلود كردن, تهديد كردن با نگاه.
چشم و ابرو نشان دادن: دلبري كردن, عشوه آمدن, كرشمه ريختن.
چشم ها چهارتا شدن: دقت بيش از اندازه و يا تعجب شديد كردن.
چشم هم گذاشتن: چشم را بستن.
چشمه: قسم, نوع.
چفت كردن: در را با زنجير بستن, محكم كردن و سفت كردن در.
چفت و بست دهان را محكم كردن: رازي را نزد خود نگه داشتن, رازي را حفظ كردن.
چلاق: انسان يا چهارپايي كه دست يا پاي او شكسته يا كج باشد.
چل : ساده لوح, كم عقل.
چله بزرگ: چهل روز از فصل زمستان كه اول آن هفتم دي ماه و آخر آن شانزدهم بهمن ماه است. در نزد عوام كنايه اي است از سرماي سخت.
چله تابستان: چهل روز از تابستان كه اول آن پنجم تير و آخر آن يازدهم امرداد ماه است. در نزد عوام كنايه اي است از گرماي زياد.
چله زمستان: چله بزرگ.
چماق: گرز, عمود, چوبدست سر گره دار.
چم و خم: راه و روش, فوت و فن, آداب و رسوم.
چموش: سركش, عاصي.
چندر غاز: پشيز, مبلغ ناچيز.
چنگ آوردن ـ به: به دست آوردن.
چنگ كسي افتادن ـ به: به دام كسي گرفتار شدن, اسير كسي شدن.
چنگ كسي درآوردن ـ چيزي را از: با نيرنگ چيزي را كه به ديگري تعلق دارد تصاحب كردن.
چنگ انداختن: چنگ زدن.
چون و چرا: عذر و بهانه.
چونه: گلوله اي از هر نوع خمير.
چونه زدن: تقاضاي قيمت کم کردن، پرداختن قيمت کمتر نسبت به قيمت اصلي.
چهار دست و پا راه رفتن: راه رفتن كودكاني كه هنوز نمي توانند ايستاده راه بروند.
چهار ستون بدن: اسكلت بندي, استخوان بندي.
چهار ميخ كشيدن ـ به: نوعي شكنجه كه چهار دست و پاي كسي را به چهار ميخ بندند و شكنجه اش كنند.
چهار نعل: به سرعت, به تاخت و با عجله.
چيده: گل يا ميوه از درخت كنده شده.
چيز دار: صاحب ثروت, متمول.
چيز فهم: تند ذهن و با شعور, شخص مبادي آداب و صاحب كمال.
حال كسي دل سوزاندن ـ به: به حال و روز او غصه خوردن.
حال كسي جا آمدن: بازگشتن به حال طبيعي, به هوش آمدن.
حال نداشتن: بي حال بودن, مريض بودن.
حال و احوال كردن: سلام و احوالپرسي مختصري ميان دو كس.
حال و روز خود را نفهميدن: از فشار گرفتاري موقعيت خود را فراموش كردن.
حالا حالاها: كنايه است از مدت دراز.
حالا نه و كي: كنايه از اغتنام فرصت مناسب و از دست ندادن آن است.
حاضر به يراق: حاضر يراق.
حاضر يراق: حاضر و آماده, كسي كه براي انجام كاري كاملاً آماده باشد.
حتم داشتن: مطمئن بودن, اطمينان داشتن.
حجله: اتاق آراسته, حجره زينت كرده براي عروس و داماد.
حرامي: دزد, راهزن.
حرف كشيدن ـ از كسي: با زرنگي يا تهديد و آزار كسي را به سخن گفتن واداشتن, كسي را به سخن گفتن وادار كردن.
حرف درآوردن ـ به: از كسي حرف كشيدن.
حرف خود زدن ـ زير: سخن خود را انكار كردن.
حرف به گوش كسي خواندن: براي ترغيب و قانع كردن كسي به انجام كاري با او بسيار صحبت كردن.
حرف توي دهن كسي گذاشتن: خواست خود را توسط ديگري ابراز داشتن بي آنكه گوينده از كم و كيف آن آگاه باشد.
حرف خود را به ديگري قبولاندن: كسي را با خواست و نظر خود همراه كردن.
حرف نداشتن: مخالف نبودن.
حرفي به ميان نياوردن: مسكوت نگه داشتن, سخن نگفتن.
حرف بي ربط: سخن بي معني, حرف مفت.
حرف نرم: سخن ملايم و دلجويانه.
حساب بردن: ترسيدن, پرواداشتن, از كسي با ترس آميخته به احترام اطاعت كردن.
حساب دست كسي بودن: متوجه موضوع بودن, جوانب كار را در نظر داشتن.
حساب كردن: خوب و بد چيزي را سنجيدن.
حساب كردن ـ روي كسي يا چيزي: به كسي يا چيزي اميدوار بودن, به كسي يا چيزي اعتماد داشتن.
حساب كسي با كرام الكاتبين بودن: گرفتار وضعي شدن كه فقط خدا مي تواند آدم را نجات دهد.
حساب كسي را رسيدن: تنبه كردن.
حساب كسي را كفت دستش گذاشتن: از كسي انتقام گرفتن, تلافي كردن.
حساب و كتاب: رسيدگي به بستانكاري ها و بدهكاري ها.
حساب و كتاب كسي را روشن كردن: طلب يا بدهي كسي را معلوم كردن.
حسابي: كامل, كاملاً.
حظ كردن: لذت بردن, كيف كردن.
حق چيزهاي نشفته ـ به: اين اصطلاح پس از شنيدن حرف هاي عجيب و غريب به زبان جاري مي شود و حاكي از تعجب بسيار است.
حق كسي را كف دستش گذاشتن: سزاي كسي را دادن, جلو كسي درآمدن, آنچه سزاوار كسي است به او رساندن.
حق الله: اوامر خدا.
حق الناس: حق و حقوق مردم.
حقه زدن: فريب دادن, گول زدن.
حقه سوار كردن: حقه زدن.
حقه كسي نگرفتن: موفق به فريب كسي نشدن.
حقه باز: تردست, شعبده باز. كنايه اي است براي آدم زرنگ و دغلكار.
حلال كردن: از تقصير كسي گذشتن يا دين او را بخشيدن.
حلقه به گوش: مطيع, فرمانبردار.
حمال: باربر.
حمامي: گرمابه دار.
حناي كسي رنگ نداشتن: اعتباري نداشتن, فاقد نفوذ كلام بودن.
حواس پرت: پريشان خاطر, پريشان حواس.
حواس پرتي: پريشان خاطري.
حواس كسي پرت شدن: به علت پريشاني از موضوع سخن دور افتادن.
حوصله كسي سر رفتن: بي تاب و تحمل شدن, خسته و ملول شدن.
حيص بيص: گير و دار, مخمصه.
حيف: واژه اي است براي نشان دادن تحسر و تأسف, دريغا, افسوس.
حيف شدن: حرام شدن, نفله شدن, چيزي را به مصرف مناسب و عاقلانه نرساندن.
حيله به كار زدن: كسي را به تدبير فريفتن و او را خام كردن و به مقصود خود رسيدن.
حي و حاضر: زنده و سر حال, زنده و آماده.
خاتون: بانو, كدبانو, خانم.
خاطر كسي را خواستن: به كسي عشق و محبت داشتن.
خاطر جمع شدن: اطمينان پيدا كردن, آسوده شدن.
خاطر خواه: عاشق, محب, مورد علاقه, مطابق ميل.
خاطر خواهي: عشق, علاقه, محبت.
خاك سپردن ـ به: دفن كردن.
خاك سياه نشاندن ـ به: كسي را به ذلت و بدبختي انداختن, بدبخت و بي چاره كردن.
خاك افتادن ـ جلو كسي به: به كسي التماس كردن, با عجز و لابه از كسي چيزي خواستن.
خاك بر سر ريختن / كردن: چاره جويي كردن, فكر چاره افتادن.
خاك بر سر شدن: گرفتار مصيبت يا اندوه و ملالي شدن, داغ ديدن, پست شدن, از قدر و اعتبار افتادن.
خاك بر سر: بدبخت, تو سري خور.
خاك و خل: خلك و گرد و غبار.
خاكستر نشين: بدبخت, ذليل, سيه روز.
خاله زا: خاله زاده.
خالي كردن: دزديدن, زدن و بردن.
خانه تكاني: تميز كردن خانه و وسايل آن به طور اساسي كه معمولاً سالي يك بار و پيش از عيد نوروز انجام مي شود.
خانه خراب: بدبخت, بي چيز.
خانه بخت: مجازاً به معني خانه شوهر.
خبر را آوردن: خبر مرگ كسي را آوردن, مردن.
ختنه سوران: مراسم شادي و سروري كه در هنگام ختنه كردن نوزاد برپا مي كنند.
خجالت آب شدن ـ از: نهايت خجلت زدگي به اعتبار آنكه شرمساري باعث عرق نشستن بر پيشاني مي شود.
خجالت زده: شرم زده, شرمسار, شرمگين.
خدا خواستن ـ از: آرزومند, مشتاق, علاقه مند.
خدا خدا كردن: به خدا پناه بردن, خدا را خواندن براي برآوردن حاجتي.
خدا را بنده نبودن: نهايت كج خلقي و خود خواهي, عصيان و كفران.
خدمت كسي مرخص شدن ـ از: با اجازه از حضور او بيرون آمدن.
خر شيطان پياده شدن ـ از: دست از لجاجت برداشتن.
خر از پل گذشتن: گره كارش باز شدن و از گرفتاري فراغت يافتن.
خراط: آنكه چوب تراشد و از چوب اشيايي سازد, چوب تراش.
خرت و پرت: خرده ريز, اثاثه مختلف و كم بها.
خر تو خر: بي نظمي, هرج و مرج, جايي كه در آنجا هر كس هر كار دلش خواست بكند.
خرجي: پولي كه براي معاش دهند, پولي كه شوهر براي مخارج زندگي به زن خود مي دهد.
خرخره: حلق, حلقوم.
خرد و خاكشير: بسيار خسته, كوفته, له.
خرد و خمير: صفت چيزي است كه ريز ريز و ذره ذره شده باشد. مجازاً در مورد انسان به معني خستگي شديد و كوفتگي بيش از حد به كار مي رود.
خرد و خمير شدن: له شدن, كوفته شدن, بسيار خسته شدن.
خر كردن: فريفتن.
خر مست: سياه مست, مست مست.
خرناس: صداي خرخر آدم خوابيده.
خرناس كسي بلند بودن: كنايه اي است از در خواب عميق بودن.
خر و پف: صدايي كه به هنگام خواب از دهان شخص به علت تنفس از راه دهان خارج مي شود.
خر و پف كسي بلند شدن: به خواب عميق رفتن.
خروس بي محل: وقت نشناس, آنكه بي موقع حرف مي زند يا بي موقع كاري مي كند.
خستگي در كردن: استراحت كردن و ماندگي را از خود دور كردن.
خشت نشاندن ـ سر: زاياندن.
خشك زدن: مات و مبهوت ماندن.
خشك و خالي: صفت چيزي است كه بخواهند آن را محقر و مختصر و ناچيز جلوه دهند.
خش و خش: صدايي مانند صداي خورد شدن برگ هاي خشك.
خفت: سبك مايگي, خواري.
خل و چل : ساده لوح, كم عقل.
خلاص شدن: راحت شدن.
خلق: عادت, خوي.
خم به ابرو نياوردن: رنج يا مشقتي را در كمال شهامت و قدرت تحمل كردن.
خندق: گودالي كه گرد حصار و قلعه و لشگرگاه كنند تا مانع عبور دشمن و سيل گردد.
خنده زدن ـ زير: خنديدن.
خنگ بازي: دست به كارهاي ابلهانه زدن, كارهاي احمقانه كردن.
خنگ بازي درآوردن: كارهاي احمقانه كردن.
خواب پريدن ـ از: بيدار شدن ناگهاني.
خواب زدن ـ خود را به: تظاهر به خواب بودن كردن.
خواهي نخواهي: به هر حال, به ترديد, حتماً.
خود آمدن ـ به: متوجه شدن, درك كردن, هشيار شدن.
خورجين: كيسه اي كه معمولاً از پشم تابيده ساخته مي شود و داراي دو جيب است.
خورد كسي دادن ـ به: به زور به كسي غذا يا چيزي خوراندن.
خوش بر و بالا: خوش بدن, خوش تركيب.
خوشحالي در پوست نگنجيدن ـ از: بسيار خوشحال بودن, از شادي روي پاي خود بند نبودن, سر از پا نشناختن.
خوش خط و خال: خوش نقش و قشنگ.
خوش و بش: خوش آمد گفتن و احوالپرسي و چاق سلامتي گرم و گيرا با كسي كردن.
خون خون را خوردن: عصباني شدن و چيزي نگفتن, خشمگين شدن و دم در كشيدن.
خون كسي به جوش آمدن: به اوج خشم و عصبانيت رسيدن.
خون خود غوطه خوردن ـ در: كشته شدن.
خيال كسي تخت بودن: آسوده خاطر بودن.
خيال كسي را راحت كردن: موجب اطمينان خاطر كسي شدن.
خير چيزي گذشتن ـ از: از آن صرف نظر كردن.
خيره خيره نگاه كردن: با گستاخي نگاه كردن.
خيز برداشتن: جستن, آماده حمله شدن و به سوي كسي يا چيزي حمله كردن.
خيس خالي شدن: كاملاً خيس شدن.


behnam5555 08-11-2011 02:54 PM

یک روز من، یک روز استاد

مرد کشاورزی، خودش سواد نداشت، اما می‌گفت: «بی‌سواد کور است.» و خیلی دلش می‌خواست بچه‌اش باسواد شود و خواندن و نوشتن یاد بگیرد. در آن روستا مدرسه نبود تا کشاورز بچه‌اش را به آن‌جا بفرستد؛ به همین دلیل، تصمیم گرفت پسرش را برای درس‌خواندن به شهر بفرستد.با آن‌که وضع او چندان خوب نبود، تلاش کرد تا وسایل مختصری برای زندگی در شهر فراهم کند.
خلاصه یک روز که همه چیز آماده شده بود، پسرش را به شهر برد، به مدرسه‌ای رفت و پسرش را به معلمی سپرد تا درس و سواد یادش بدهد.بعد از آن که از جا و مدرسه‌ پسر، خیالش راحت شد خودش به روستا برگشت.توی راه همه‌اش به این فکر می‌کرد که به زودی پسرش باسواد می‌شود و به روستا برمی‌گردد. در مدرسه‌های قدیمی، هر معلمی یکی - دو شاگرد بیشتر نداشت و شاگرد و معلم برای ساعت‌های درس و بحث با هم قرار می‌گذاشتند.این طور نبود کلاس و درس هر روز سر ساعت مشخصی شروع بشود.
مدت‌ها مرد کشاورز به خود و خانواده‌اش سختی می‌داد تا پسرش در شهر به راحتی زندگی کند و درسش را بخواند.بعد از مدتی از شهر به روستا خبر رسید که در تابستان درس و مدرسه تعطیل می‌شود و پسر کشاورز به ده برمی‌گردد. روز بازگشت پسر رسید. مرد روستایی دوستانش را جمع کرد و همه با هم به استقبال پسر رفتند و با سلام و صلوات او را به خانه بردند. در آن روستا فقط یک نفر بود که تنها باسواد آن‌جا به حساب می‌آمد. یک روز مرد باسواد، پسر روستایی را صدا کرد و پیش خودش نشاند. از درس و مدرسه پرسید و چند بار امتحانش کرد. آخر کار متوجه شد که پسر اصلاً چیزی نیاموخته و سواد ندارد. او که اصلاً انتظار نداشت پسر کشاورز چیزی یاد نگرفته باشد، ناراحت شد و رو به او گفت: «تو در این مدت توی شهر چه می‌کردی؟ می‌بینم که هم‌چنان بی‌سوادی و چیزی یاد نگرفته‌ای.» پسر گفت: «تقصیر من چیست؟ هفته هفت روز بیشتر ندارد!» مرد باسواد پرسید:«هفت روز هفته چه ربطی به بی‌سوادی تو دارد؟» پسر جواب داد: «یک روز از روزهای هفته من مریض می‌شدم یک روز استاد، یک روز من به حمام می‌رفتم یک روز، استاد و یک روز من لباس‌های کثیفم را می‌شستم، یک روز استاد؛ به این‌ترتیب، شش روز از هفت روز هفته را کار داشتیم و به درس و مدرسه نمی‌رسیدیم.روز هفتم هم که جمعه بود و مدرسه تعطیل بود، نه کسی درس می‌داد و نه کسی درس می‌خواند.»
به کسی که برای انجام کاری که وظیفه‌ی اوست بهانه‌های بی‌دلیل بیاورد و بخواهد از زیر کار، شانه خالی کند، به طعنه می‌گویند: «یک روز من، یک روز استاد»


behnam5555 08-11-2011 03:00 PM

ریشه واژه نماز
http://www.yomnaa.com/images/stories/9002/752.jpg
برخی را باور این است که نماز از مصدر نمیدن به معنی خم شدن و تعظیم کردن است . در کردی فَهلَوی یا فیلی فعل «بِنَم » به معنی « خم کن » هنوز به کار می رود . و می گویند «نماز »بن مضارع «نمیدن »است .
ببینیم در لغتنامه دهخدا در باره ی نمیدن چه آمده است .
نمیدن . [ ن َ دَ ] (مصدر است ) میل کردن . توجه نمودن . ۞ (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
کارم شهوی و غضبی بود شب و روز
بر خویشتن از عجب و تکبر بنمیدم
خواجه نصیرالدین طوسی
وقت مرگ آید در آن سو می نمی
چون که دردت رفت پس چون اعجمی
مولوی
برخی نیز می گویند : نماز (نه + ماز ) است و ماز یعنی پیچ و خم و نماز یعنی پیچ و خم ندارد .بلکه راه راستی به سوی خداست .
اما گروه دیگر می گویند : در زبان پارسی باستان ( دوره‌ی ساسانیان) ، نماز عبارت بود از کرنش و نیایشی كه فرودستان نسبت به بالادستان و ایزدان انجام می‌دادند این واژه در متون دینی باستان «نماچ» تلفظ شده. برابر آنچه در كتاب «مینوی خرد» آمده است ،نماز در برابر ایزدان در سه زمان«سه‌پاس» انجام می‌گرفت كه عبارت بودند از بامداد، نیمروز، و ایوار( غروب). شاید واژه «سپاس» كه امروز در زبان ما رایج است ریشه در همان «سه‌پاس» داشته باشد. این‌هم كه ما ایرانیان نمازهای پنج‌گانه را در سه نوبت می‌خوانیم شاید بی‌ارتباط با این ریشه تاریخی نباشد.

behnam5555 08-15-2011 03:07 PM

آن وقت كه جيك جيك مستانت بود فكر زمستانت نبود؟

در فصل تابستان كه نعمت فراوان بود و گنجشك از هر طرف به قوت و غذاي خود مي‌رسيد مستانه به اين طرف و آن طرف پرواز مي‌كرد. مورچه موقع را غنيمت مي‌شمرد و قوت و غذاي زمستان خود را جمع مي‌كرد و زير زمين ذخيره مي‌كرد. زمستان سر رسيد برف روي زمين را پوشيد، گنجشك گرسنه ماند، رفت در لانه مورچه التماس كرد: «آقا مورچه روزگار سخت است من گنجشك بدبخت گرسنه ماندم به من رحم كن و به من دانه بده!» مورچه گفت: «آن وقت كه جيك جيك مستانت بود فكر زمستانت نبود؟»


behnam5555 08-15-2011 03:11 PM

نیش عقرب نه از راه کین است؛اقتضای طبیعتش این است
قورباغه درشتي لب بركه‌اي نشسته بود و آواز مي‌خواند، عقربي پيش قورباغه آمد، سلام بالابلند و گرم و نرمي كرد و گفت: «رفيق مي‌خواهم خواهشي از تو بكنم آيا انجامش مي‌دهي»؟ قورباغه گفت:«اگر شدني باشد با كمال ميل و رغبت انجامش مي‌دهم» عقرب گفت: «از قضا كسي كه مي‌تواند خواهشم را انجام بدهد تو هستي» قورباغه گفت: «حالا بگو ببينم چه بايد بكنم»؟ عقرب گفت: «لانه من آن طرف اين بركه است و خودت مي‌داني من نمي‌توانم در آب بروم تا به لانه‌ام برسم مرا كول كن و از آب بگذران» قورباغه گفت: «آخر برادر تو نيش زهرآگين داري، آمديم ترا كول كردم تا از آب بگذرانم تو هم مستيت كشيد كه نيشي به اين تن نازك من بزني آن وقت چه كنم؟» عقرب گفت: دارم از اين حرفت تعجب مي‌كنم، آخر رفيق‌جان چطور ممكن است تو به من خوبي كني و من عوض اين خوبي به تو نيش بزنم. نه، نه، اين خيال را نكن!» قورباغه گفت: «بسيار خب، سوارم شو»

عقرب سوار شد و قورباغه داخل آب رفت و شناكنان داشت مي‌رفت كه عقرب نيش خودش را زد، قورباغه گفت: «ديدي كه به قولت وفا نكردي!» نيش دوم را زد كه قورباغه رفت زير آب پس از مدتي سرش را بيرون آورد و گفت: «رفيق چطوري؟» عقرب گفت: «رفيق نزديك بود خفه بشوم» قورباغه گفت: «عيب ندارد! رفتن زير آب نه از غرض است ترك عادت موجب مرض است» عقرب گفت: «رفيق! زدن نيش من نه از ره كين است اقتضاي طبيعتم اين است» نيش سوم را كه زد، قورباغه زير آب رفت، ماند و ماند تا عقرب خفه شد .


behnam5555 08-15-2011 03:13 PM

از ترس عقرب جراره به مار غاشيه پناه مي برد

عبارت مثلي بالا به صور و اشکال ديگر هم گفته مي شود. از قبيل: در جهنم عقربي است که از ترس آن به مار غاشيه پناه مي برند و يا: از ترس جهنم به مار غاشيه پناه برده و همچنين: از ترس مار به غاشيه پناه برده. که عبارت دومي بکلي غلط است زيرا اصولا جهنم جايگاه مار غاشيه است و پناه بردن به مار غاشيه جز در جهنم انجام پذير نيست. عبارت سوم هم بي معني است، زيرا يکي از معاني غاشيه به طوري که خواهيم ديد قيامت و رستاخيز است و از مار به قيامت پناه بردن مفهومي ندارد.

باري مراد از ضرب المثل بالا که غالباً اهل اطلاع و اصطلاح به کار مي برند اين است که آدمي گهگاه به چنان سختي و دشواري گرفتار مي شود که رنج و مصيبت سهل و ساده تر از مصيبت اولي را فوزي عظيم مي داند و يا به قول شادروان: «از ترس بدتر به بد، و از ترس شريرتر به شرير پناه مي برد.» که در اين مورد شاهد مثال زياد است و خواننده اين مقاله نظاير آنرا قطعاً شنيده و يا خود لمس کرده است.

لغت غاشيه اصولا به معني زين پوش اسب آمده که چون از اسب سواري پياده شوند بر زين اسب مي پوشانند. و همچنين به معاني مطيع و فرمانبردار، و درد بيماري شکم در لغتنامه ها نقل شده است، ولي در عبارت مثلي بالا به استناد اين آيه شريفه «هل اتيک حديث الغاشيه» از سوره 88 قرآن مجيد، معاني آتش و آتش دوزخ و به عبارت اخري قيامت و رستاخيز از آن افتاده مي شود و با اين تعريف و توصيف چنين نتيجه مي گيريم که مراد از مار غاشيه همان مار قيامت و رستاخيز، يعني ماري است که در جهنم و در کات جهنم به سر مي برد تا به فرمان خداي تعالي گناهکاران را عذاب دهد.

عقيده به معاد و رستاخيز و بهشت و جهنم از قديمترين ايام تاريخي در بين ملل و اقوام مختلفه جهان شايع بوده و هر قومي بر حسب تخيلات و اوضاع محيط و زمان خود آنرا به صورتي تصور و تصوير کرده است که در اين زمينه در قسمت چاه ويل تفصيلاً بحث خواهد شد.

راجع به جهنم و عذاب گناهکاران که در اين قسمت مورد بحث است، با استفاده از گفتار زنده ياد آيت الله سيد محمود طالقاني، در قسمت اول از جزو سي ام کتاب پرتوي از قرآن صفحه 35، و ساير کتب مذهبي يادآوري ميشود که هنديان دو محل براي عذاب گناهکاران قايل بوده اند که بعدها اين محلهاي عذاب را به بيست و يک تا چهل محل ترقي داده و هر محل را براي نوعي عذاب و درد اختصاص داده اند.

چينيان معتقد به هفده محل عذاب، با اشکال مختلفه قايل بوده اند. کنفوسيوس فيلسوف متفکر چيني و پيروانش به عذاب تناسخي يعني بازگشت به دنيا و بدن حيوانات پست درآمدن عقيده داشته اند. در ايران قديم به يک جهنم معتقد بودند که ارواح گناهکاران در آن زنداني مي شوند تا از گناهان پاک گردند و اهورامزدا پس از غلبه بر اهريمن، آن ارواح را از زندان آزاد کند. آنچنان که از گفته هاي هومر شاعر نابينا و افلاطون فيلسوف برمي آيد، يونانيان معتقد بودند که جهنم عالمي مانند دنيا مي باشد. روميان قديم به انواع عذابها و جهنم عقيده داشته اند. ژاپني ها عذاب را منحصر به تناسخ و حلول ارواح گناهکاران به بدن روباه مي پنداشتند. يهوديان نخستين عقيده اي به جهنم و عذاب گناهکاران نداشته اند و جهنم بعدها مورد توجه آنان واقع شده است. مسيحيان جهنم را سراي ابدي گناهکاران ميدانند که هر که در آن قرار گرفت، راه بازگشتي برايش وجود ندارد.

اما در دين اسلام، قرآن اين حقيقت را در بسياري از آيات با استناد به رموز نفساني و آيات خلقت و رابطه علت و معلول و مقدمات با نتايج، تصوير و تمثيل کرده است. احاديث بسيار از رسول اکرم (ص) و ائمه طاهرين (ع) درباره جهنميان و چگونگي بيرون آمدن يا خلود آنان در جهنم وارد شده است که عصاره و چکيده احاديث مزبور اين عبارت است: «کساني که به جهنم وارد شدند از آن بيرون نمي آيند، مگر آنکه زمانهاي طولاني در آن درنگ کنند». پس کسي نبايد بدين اميد متکي باشد که از آتش خارج مي شود، ولي با توجه به عبارت «زمانهاي طولاني» مي تواند اميدوار باشد که بالاخره روزي، هر قدر هم طولاني باشد از عذاب و آتش جهنم خلاصي خواهد يافت.

باري، در جهنم يا دوزخ مراتب و درجاتي به تناسب شدت و ضعف جرم گناهکاران در نظر گرفته شده است که آنرا هفت طبقه و بيشتر مي دانند، از قبيل: حجيم، جهنم، سقر، سعير، لظي، هاويه، خطمه، سکران، سجين و بالاخره ويل که چاهي عميق و بي انتهاست و در قعر جهنم قرار دارد. به روايتي طبقه هفتم جهنم را تابوت ناميده اند که در اين مورد چنين نقل شده است:

«... از اوصاف جهنم پس از گرزهاي آتشين و شعله هاي مدام آذر که معصيت کاران پيوسته در آن مي سوزند و پس از خاکستر شدن دوباره زنده مي شوند يکي هم مراتب و درجات آن است که به گناهکاران بزرگ اختصاص مي يابد. از جمله طبقه هفتمين (تابوت) جاي مخربين و بدعتگذاران است.

«در آن عقربي به نام "عقرب جراره" و ماري به اسم "مار غاشيه" مي باشد که تا هفتصد سر براي او معلوم کرده اند. اما با اين همه، عقربهاي آن چنان اليم (يعني دردناک) باشد که جهنميان از زحمت آن پناه به مار مي آورند...».

از مشخصات مار غاشيه در عبارت بالا معلوم شد که هفتصد سر دارد! آدمي که در اين دنيا از نيش زهر آلود مارهاي يک سر در عذاب است پناه بر خدا که گرفتار مارهاي غول آسا و عظيم الجثه اي شود که هفتصد سر داشته باشند و گناهکار بيچاره را از هر طرف در حيطه قدرت و اختيار خود گيرند! پيداست که نجات و خلاصي گناهکار از چنگ و دندان چنين ماري امکان پذير نيست و تا بخواهد بجنبد هفتصد نيش دندان بر هفتصد جاي بدنش فرو مي رود.

اما عقرب جراره، اين عقرب در عالم دنيوي نوعي کژدم زرد رنگ بزرگ کشنده است، که در شهر اهواز خوزستان تا چندي قبل به وفور ديده مي شد و هر کسي را که مي گزيد خون از هر بن مويش روان مي شد و گويند مسافر را نمي زد و اين از غرايب است.(لغتنامه دهخدا، به لغت عقرب جراره مراجعه شود) حالا بايد ديد عقرب جراره عالم عقبي چيست، که گناهکاران از ترس و وحشت نيش دم کج و معوجش به مار غاشيه پناه مي برند و آغوش اين مار کذايي را مأمن و ملجأ خويش قرار مي دهند.

متأسفانه در کتب تاريخي از مکانيسم بدن عقرب جراره جهنم بحثي نشده است تا خواننده از آن آگاه شود؛ ولي در هر حال اين نکته روشن است که مار غاشيه با آن هيبت و صلابت در مقابل دهشت و وحشت عقرب جراره خزنده کم اعتباري بيش نيست، و همين عبارت بالا را به صورت ضرب المثل درآورده است تا هر جا از بد به بدتر و از فاسد به افسد و از زياني اغماض پذير به ضرر فاحش مواجه مي شويم، به آن تمثل مي جوييم و استناد مي کنيم.


behnam5555 08-15-2011 03:15 PM

گدای سامره

اگرچه کسانی هستند که درعین ناداری و بیچارگی با سیلی صورت خویش راسرخ نگاه می دارند و منت نمی پذیرند ولی این گونه آحاد و افراد آدمی شاد و نادر هستند و مستمندان قاطباً دست نیاز و توسل به سوی این و آن دراز می کنند و از ارباب مکنت و ثروت برای دفع نیازمندیهای خویش استرحام و استمداد می کنند . اگر دادند می گیرند و دعای خیر نثار می کنند اگر ندادند معمولاً سربه زیر انداخته به دیگری می پردازند .

متاسفانه در میان این عده کسانی هستند که گدایی را به مرحله وقاحت و سماجت می کشانند و تا چیزی نستانند دست از دامن مسئول برنمی دارند .
این دسته گدایان و گداصفتان را به گدای سامره تشبیه و تمثیل می کنند که لازم است دانسته شود سامره کجاست و گدایان سامره چه نوع گدایانی هستند که اعمال و رفتارشان صورت ضرب المثل پیدا کرده است .

سامره یا سامرا از بلاد شمالی کشور عراق و به فاصله یک و صدوبیست کیلومتری شهر بغداد و در کنار شط دجله واقع شده است . نام اصلی آن به روایتی سرمن رای بود یعنی هرکس آن را ببیند مسرور می شود که اکنون براثر کثرت استعمال سامرا شده است .
بعضی از مورخین آن را سام راه یعنی راه سام می دانند ولی علت تسمیه آن به این شرح است :
? به عهد ملوک عجم جزیه بنی اسراییلیان ستدندی آن جایگاه هرسالی ، و به حال عمارت بود ، و ساو به عبارت و لفظ پهلوی آن است که تقریری برکسی نهند که چندینی بدهد چون جزیت و جزیت گزیت است معرب کرده ، و مره عدد باشد به پارسی . پس سامره خواندنی یعنی به عدد سرها جزیت ستانند ، ساومره .?

اما گدای سامره : غالب سکنه فعلی سامره از پیروان اهل سنت و جماعت هستند و حتی به طوری که نگارنده شخصاً از افراد مطلع و موجد کسب اطلاع کرد خادمان و زیارتنامه خوانهای حرم مطهر عسکریین نیز علی اکثر سنی هستند .
این خادمان که غالباً گردنهای کلفت و چشمان دریده و شکمهای برآمده دارند به محض آنکه زائری داخل صحن شود او را چون نگین انگشتر در میان می گیرند و هریک به نحوی اصرارمی ورزد که آداب دخول و زیارت را برای او انجام دهد . اگر زائر بیچاره سواد نداشته باشد عرصه را چنان براو تنگ می کنند که فریادش به آسمان می رسد ولی کسی نیست که به دادش برسد زیرا همه متحد هستند و حتی پلیس هم کمتر جرات مداخله می کند .

چنانچه زائر باسواد باشد و به آنها بگوید که خود می تواند آداب و تشریفات مذهبی را انجام دهد به هیچ وجه زیربار نرفته وقاحت و سماجت را به حد اعلی می رسانند . خلاصه تاچیزی نگیرند دست برنمی دارند و چنانچه زائری در مقابل آنها مقاومت نماید از دشنام و ناسزا و حتی تهمت و افترا نیز دریغ نمی ورزند .
عجیبترآنکه گدایان واقعی درسامره زیاد هستند ولی آن بیچارگان جرات نمی کنند که با وجود این گداصفتان ثروتمند که هرکدام چندخانه و مسافرخانه دارند روی نشان دهند و از زائران پاکدل درهم و دیناری برای اعاشه و ارتزاق عایله خویش بستانند .
آری ، منظور از گدای سامره بعضی از خدام حرمین شریفین شهرسامره هستند که در لجاج و سماجت روی گدایان لاشیئی مستمند را سفید کرده اند .

behnam5555 08-15-2011 03:18 PM

چغندر تا پیاز شکر خدا میگویند

در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت: می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم.شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشدو من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود)) همسرش که چغندر دوست داشت،گفت: برای پادشاه چغندر ببر!))اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت: نه!پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است.))بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد وبرای پادشاه برد. ازبد حادثه،آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بودو اصلا حوصله چیزی رانداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت: چغندر تا پیاز، شکر خدا!!)) پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد وجلو آمد وپرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت:شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم! شاه از این حرف مرد خندید وکیسهای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! واز آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود.


behnam5555 08-15-2011 03:23 PM


همه اسرار و اصطلاحات خود را فاش كردن، كليه دانسته‌هاي خود را بيان كردن، حساب خود را با صداقت پس دادن.

مأخذ:

در قديم كه هنوز راديو و تلويزيون وارد بازار نشده بود، بازار خنياگران از رونق بيشتري برخوردار بود. مطربان يا خنياگران در هر شهري چند گروه و دسته بودند كه هرگروه براي خود رئيس و بزرگتري داشتند. افراد اين گروه‌ها هر يك نقشي داشتند يكي دايره (‌دف) و يكي تنبك و ديگري تار يا كمانچه مي‌نواخت، جواناني هم بودند كه در لباس خود يا لباس زنانه هنر رقص را در مجالس عروسي و جشن اجرا مي‌كردند.
درمجالس طرب رسم بر اين بود كه چون اهل مجلس از هنرنمايي كسي خوششان مي‌آمد به آنها انعام مي‌دادند. در پايان مجلس گروه خنياگران به دستور رئيس خود، دايره‌اي در وسط مي‌گذرا دند و دورآن مي‌نشستند و آنچه انعام گرفته بودند از جيب و بغل خود در مي‌آوردند و روي آن دايره مي‌ريختند. سپس رئيس آنها آن پول‌ها را شمارش مي‌كرد و سهم هريك را مي‌داد. اين بود معني همه را روي دايره ريختن.


behnam5555 08-15-2011 03:26 PM

بچه قنداق كرده توي دامن آدم مي‌گذارند

كنايه است از حرفي ناحق و تهمت و اسنادي ساخته و پرداخته كه به كسي
بندند. هركس كاري ناروا نكرده باشد يا حرفي به دروغ نگفته باشد و به او نسبت دهند و گويند كه: «فلاني، فلان كار كرده يا فلان حرف زده» او مي‌گويد «عجب مردمي هستند! بچه قنداق كرده توي دامن آدم مي‌گذارند». يعني دروغ پرداخت كرده براي آدم مي‌سازند.

گويند در زمان قديم، روزي مردي از كوچه خلوتي مي‌گذشت. زني را ديد كه در كنار ديوار ايستاده عز و جز و گريه و زاري مي‌كند. مرد از زن علت گريه و زاريش را پرسيد. زن دست انداخت دامن او را گرفت و گفت: «اي مرد! ترا به مقدسات عالم، ترا به مردانگيت قسم مي‌دهم كمكي به من بكن كه توي كارم سخت درمانده‌ام» مرد گفت: «اگر از دست من كاري برآيد مضايقه ندارم» .

زن كه محكم دامن او را به دست گرفته بود گفت: «اي مرد، تو فرشته‌اي هستي كه خداي مهربان براي كمك من درمانده از آسمان فرستاده، من شوهري داشتم بسيار بدخلق و خسيس كه چند سالي جواني خودم را پاي او تلف كردم بس كه از آن زندگي به تنگ آمدم و طاقتم طاق شد، از او طلاق گرفتم و چون زن جوان و زيبايي هستم تاكنون چند نفر خواستگار براي من پيدا شده كه براي حفظ آبرو و زندگيم ناچارم زن يكي از آنها بشم اما مي‌بايد در موقع عقدكنان طلاق‌نامه خودم را كه از شوهر سابقم گرفته‌ام همراه داشته باشم كه خواستگار و قاضي تصور نكنند كه من زن نانجيبي هستم. اما از بخت بد طلاق‌نامه خودم را گم كرده‌ام و هرچه جست‌وجو كردم پيدا نكردم. بالاخره دو روز قبل به در خانه شوهر سابق خودم رفتم كه شايد بتوانم يك طلاق‌نامه ديگر از او بگيرم ولي شنيدم كه آن مرد هم يك ماه قبل مرده است، چون مي‌بينم از همه طرف راه به رويم بسته شده به ناچار گريه و زاري مي‌كنم. حالا دست به دامن مردانگي تو زدم همانطور كه قول دادي براي كمك به من و محض رضاي خدا بيا بريم به محضر قاضي. تو بگو شوهر من هستي و در همانجا مرا طلاق بده كه يك طلاق‌نامه‌اي در دست داشته باشم و از اين مصيبت و بدبختي نجات پيدا كنم، عوضش تا زنده‌ام دعاگوي تو هستم كه آبروي مرا خريدي. علاوه بر اين كمك تو به يك زن بي‌پناه پيش خدا هم بي‌اجر نمي‌ماند».

مرد دلش به حال او سوخت و با او به محضر قاضي رفت. زن به قاضي شكايت كرد كه اين شوهر من نمي‌تواند خرج مرا بدهد و من هميشه پيش سر و همسر شرمنده و سرافكنده‌ام. حالا آمده‌ام طلاق بگيرم. مرد به قاضي گفت: «من مردي كارگرم و با اينكه شب و روز زحمت مي‌كشم، درآمدم آنقدر نيست كه بتوانم از عهده مخارج اين زن بربيايم و هر شب كه خسته و مانده به خانه ميام با بدخلقي و بگومگوي اين زن روبه‌رو مي‌‌شم، از اين زندگي خسته شدم منم حاضرم كه طلاقش بدم» چون نصيحت‌هاي قاضي براي آشتي دادن آنها به جايي نمي‌رسد به ناچار قاضي زن را طلاق مي‌دهد و طلاق‌نامه را به مهر و امضاي آن مرد مي‌رساند و به دست زن مي‌دهد. زن مي‌گويد: «من هم نه فقط مهريه و مخارج مدت عده‌ام را به او مي‌بخشم بلكه خرج محضر را هم خودم مي‌دم كه به او تحميلي نشده باشه» اين را مي‌گويد و مبلغي از كيسه خود در مي‌آورد پيش روي قاضي مي‌گذارد.

اما بعدش از زير چادرش يك بچه قنداق كرده‌اي را بيرون مي‌آورد توي دامن مرد مي‌گذارد و به قاضي مي‌گويد: «اين هم بچه او. صحيح و سالم براي اينكه من ديگه قادر به نگهداري او نيستم» و در يك چشم به هم زدن از محضر قاضي خارج مي‌شود. مرد بيچاره كه قادر به انكار نبوده بچه را بغل مي‌كند و نالان و پشيمان به خانه يكي از دوستان خودش مي‌رود و از او چاره‌جويي مي‌كند.

دوست او مي‌گويد: «الان دو ساعت قبل از ظهر است و در مساجد هيچكس نيست راه چاره اين است كه بچه را ببري توي محراب يكي از مساجد بگذاري تا يكي از مجسدي‌هاي خوش‌قلب او را ببرد و نگه دارد». مرد به دستور دوستش بچه را به مسجدي مي‌برد و در محراب مسجد مي‌گذارد خادم مسجد از در وارد مي‌شود همان‌وقت هم بچه از خواب بيدار مي‌شود گريه سر مي‌دهد. خادم گريبان مرد را مي‌گيرد كشان‌كشان به جلو محراب مي‌برد و فريادزنان مي‌گويد: «ملعون خبيث شقي آيا محراب جاي بچه‌هاي حرامزاده است؟ اين دومين بچه‌اي است كه از ديشب تا حالا به اين مسجد آورده‌اي». آن وقت نه تنها آن بچه بلكه يك بچه شيرخوره ديگري را هم كه زير منبر خوابانده بود برمي‌دارد و به مرد مي‌دهد و مي‌گويد: «اگه زودتر از مسجد بيرون نري فرياد مي‌زنم و مؤمنين را خبر مي‌كنم تا سنگسارت كنند».

مرد بيچاره از ترس جان و آبروش دو تا بچه را بغل مي‌گيرد و به خانه دوستش برمي‌گردد. زن دوست او كه تازه از موضوع باخبر شده مي‌گويد: «يكي از زن‌هاي بسيار متمول اين محله ده روز پيش زاييده اتفاقاً دوقلو هم زاييده، هنوز هم به حمام نرفته. فوري اين بچه‌‌ها را ببر فلان كوچه و فلان حمام زنانه و صغري خانم دلاك را صدا كن و به او بگو كه بچه‌هاي فلان خانم است كه به من داده‌اند كه به دست تو بسپارم، خود خانم همين الان از دنبال من مياد!» مرد به دستور زن دوستش عمل مي‌كند و بچه‌‌ها را مي‌برد و به صغري خانم مي‌دهد، صغري خانم هم به طمع انعامي كه از مادر بچه‌‌ها خواهد گرفت بچه‌‌ها را بغل مي‌گيرد به داخل حمام مي‌برد و مرد بيچاره از شر بچه‌هاي قنداق كرده خلاص مي‌شود.


behnam5555 08-15-2011 03:31 PM

ئي منم؟ نه ئي منم؟ گر ئي منم شاده دلم، شنگه دلم .....

آدم‌هاي بي سر و پاي كم ظرف چون به جايي برسند خيلي زود خودشان را گم مي‌كنند و بي‌حساب فيس و افاده مي‌كنند و تكبر مي‌فروشند. اين مثل نيشدار و كنايه‌آميز را مردم براي همين نودولتان تازه به دوران رسيده مي‌زنند كه جنبه تحقير و استهزاء نيز دارد.

پيره دختر فقيري بود كه تازه شوهر كرده بود و به يك خانه و زندگي و مال و دولتي رسيده بود و از خوشحالي ذوق آمده بود تو گلوش. جوري كه خيال مي‌كرد دارد خواب مي‌بيند. شب عروسي كه با بزك دوزك و قباي عروسي و دم و دستگاه داشتند مي‌بردنش، مرتب تو راه، زير لب به خودش

مي‌گفت: «ئي منم؟ نه ئي منم؟ گر ئي منم شاده دلم، شنگه دلم

اين منم؟ نه! اين منم؟... گر اين منم، شادست دلم، شنگ است دلم».


روايت دوم


اين منم نه من منم ـ تي تيش ماماني به تنم ......

يك دختر خوشگلي بود كه هميشه در بيابان زندگي كرده بود و اصلاً رنگ خانه و خانواده را نديده بود. يك روز يك جوان شهري او را مي‌بيند و عاشقش مي‌شود و او را به شهر مي‌برد تا با او عروسي كند.

اين دختر از بچگي يك زنگوله به گردنش بسته بودند كه گم نشود. جوان براي اينكه مردم به او نخندند اول كاري كه مي‌كند زنگوله را از گردن او باز مي‌كند و او را مي‌فرستد حمام و يك دست لباس خوب و نو به او مي‌پوشاند.

براي شب عروسيش همه چيز كه مي‌خرد يك كفش ساغري سبز هم مي‌خرد و گوسفندي مي‌كشد. دخترك يك تكه گوشت توي ديگ بار مي‌گذارد و بقيه‌اش را هم به ميخ و چنگك آويزان مي‌كند. توي خانه جوان يك جوي آب بوده كه مثل آب انبار پله مي‌خورده پايين مي‌رفته.

خلاصه عروسي راه مي‌افتد و دخترك هم خوشحال و خرم اما به خاطر اينكه هرگز چنين چيزهايي نديده بود اصلاً نمي‌دانست چكار كند. شب كه مي‌شود مرتب راه مي‌رود و يك نگاهي به ديگ روي اجاق مي‌كند، يك نگاهي به جوي آب و يك نگاه هم به آسمان و هي با خودش مي‌گويد: «اين منم نه من منم ـ تي تيش ماماني به تنم ـ بالا ميرم ماه مي‌بينم ـ پايين ميام آب مي‌بينم ـ كفشاي سوزورپام مي‌بينم ـ اين منم نه من منم ـ اگه منم كو زنگوله‌م ـ چزاره به ميخ نديده بودم ـ پزاره به ديگ نديده بودم ـ اين منم نه من منم ـ اگر منم كو زنگوله‌م!»

behnam5555 08-15-2011 03:34 PM

هنوز كه آرد قرضت ندادم به تو نمي‌رسم واي به اينكه قرضت هم بدم!»

وقتي يك نفر زورمند از يك بي‌زور قرض بخواهد آن فرد بي‌زور حكايت را به
دوستان و آشنايان خود مي‌‌گويد آنان كه از راه خيرخواهي درصددند او را منصرف كنند اين مثل را مي‌زنند.

يك روز مورچه بزرگي رفت پيش مورچه كوچكي و گفت: «كمي آرد داري به من قرض بده تا موقع گندم اونو به تو پس بدم» مورچه كوچك گفت: «بيا بريم به تو آرد بدم». راه افتادند مورچه بزرگ از جلو و مورچه كوچك دنبالش. يك دفعه مورچه كوچك ديد كه مورچه بزرگ خيلي از او دور شده است مورچه بزرگ را صدا زد و گفت: «هنوز كه آرد قرضت ندادم به تو نمي‌رسم واي به اينكه قرضت هم بدم!»

behnam5555 08-15-2011 03:37 PM

بارگه...
كار او ديگر اصلاح پذير نيست، چون بسيار خراب است، بيشتر در مورد ورشكست شده‌اي گويند كه با كمك دوستان هم نمي‌تواند باز به سركار خود برگردد، يعني خرابي كار بيشتر از اين حد است. در موارد مشابه نيز كاربرد دارد.

مأخذ: لازم است كه اول معني واژه " بارگه " را بدانيم : بارگه در تداول آباده و صُغاد سد كوچكي است كه چون آبيار بخواهد آب را سوي ديگربفرستد، ماسه و شن و ريگ آن طرف جوي را كه بايد آب برود با بيل بر مي‌دارد و به سمتي كه نبايد آب برود مي‌ريزد. در اين موقع حساس، چابكي و جلدي لازم دارد. چون اين كار بايد سريع انجام شود، يعني از وقتي كه ميرآب اعلام مي‌كند، ديگر جريان آب به حساب مَمَر دوم كه سد آن برداشته شده است، خواهد بود. گاهي زارعان در اين موقع اگر سنگي بزرگ و امثال آن را بيابند از آن استفاده مي‌كنند، ولي برخي وقت‌ها به سبب فشار زياد آب يا از چابكي لازم برخوردار نبودن، موجب مي‌شود كه آب را نتوانند بگردانند. در اين زمان است كه " بارگه " را آب مي‌برد و ديگر كار يك نفر نيست كه بتواند آب را برگرداند ( واژه بارگه را مردم كرمان " گرگه " و كردان " ورگال " گويند

behnam5555 08-15-2011 03:39 PM

زاغ نام ديگر زاج است

هر كس اين مثل را بشنود فوراً به ذهنش خطور مي‌كند كه مربوط به زاغ پسر
يا دخترخاله كلاغ است كه او را با چوب زده‌اند و فراري داده‌اند؛ اما اين مثل چنين است: زاغ نام ديگر زاج است. علاوه بر اين كه مردم بيشتر شهرستان‌ها به همين نام زاغ (‌زاج ) را مي‌شناسند در فرهنگنامه‌ها هم به همين معني آمده است.
زاغ (‌زاج ) نوعي نمك است كه انواع مختلفي دارد ( سياه، سبز، سفيد وغيره ) زاغ سياه بيشتر به مصرف رنگ نخ قالي و پارجه و چرم مي‌رسد. اگر كسي ببيند كه نخ يا پارچه يا چرم همكارش خوش رنگ‌تر يا شفاف و براق‌تر از كارهاي خودش است، درصدد بر مي‌آيد كه در موقع مقتضي خود را به ظرفي كه زاغ در آن حل شده برساند و چوبي در آن بگرداند و با ديدن و بوئيدن، بلكه پي ببرد كه در آن زاغ چه اضافه كرده‌اند يا نوع و مقدار و نسبت تركيبش با آب يا چيز ديگر چيست. ضمناً در مورد اشخاص چشم سبز هم چشم زاغ يا زاغول گويند.

behnam5555 08-15-2011 03:42 PM

كاواك.....
هر موجودي رشد و گرايش وترقي‌اش در جهتي است، هر انساني با توجه به استعداد و سليقه و منش خود به چيزي مي‌گرايد، يكي به طرف عرفان و معنويات ديگري در جهت ماديات، يكي به سوي علم و كسب كمال و ديگري دنبال جمع كردن مال مي‌رود، كار مورد علاقه خود را توسعه و ترقي مي‌دهد. همچنان كه ماهي كه زندگيش در درياست، رشد ونموش به طرف سرمي‌گرايد و سرش بزرگ مي‌شود. همچنين ني اين گياه قلم مانند " كاواك " دركنار دريا و رودخانه مي‌رويد و ازقسمت پايين، طرف ريشه كلفت و قوي مي‌شود. بعضي نويسندگان واژه " ني " را به معني " ني كه معني منفي مي‌دهد " گرفته‌اند و درنتيجه اين مصراع حضرت مولانا را به صورتي ديگر نوشته‌اند. علاوه بر آنچه معروض افتاد و مضافاً بر اين كه مولانا واژه " ني " را زياد در اشعار و ابيات خود ‌آورده است. وقتي موردي را مسلم و روشن گفته است لزومي‌ به تأكيد بي‌مورد كه از فصاحت كلام كم شود نيست. يعني وقتي گفته شد راست نيازي نيست كه در ادامه بگوييم نه چپ، ياوقتي شفاف گفته شود شب نيازي نيست كه در ادامه گفته شود نه روز .

behnam5555 08-15-2011 03:48 PM

ميرزا ميرزا رفتن و ميرزا ميرزا خوردن

آهسته و با تأني راه رفتن يا غذا خوردن را اصطلاحاً در دهات و روستاها
ميرزا ميرزا رفتن و ميرزا ميرزا خوردن گويند که پيداست به جهت وجود کلمۀ ميرزا بايد علت تسميه و ريشۀ تاريخي داشته باشد.
واژۀ ميرزا ملخص کلمۀ اميرزاده است که تا چندي قبل به شاهزادگان و فرزندان امراء و حکام درجۀ اول ايران اطلاق مي شد. اين واژه اولين بار در عصر سربداران در قرن هشتم هجري معمول و متداول گرديده که به گفتۀ محقق دانشمند عباس اقبال آشتياني:«خواجه لطف الله را چون پسر امير مسعود بوده مردم سبزوار ميرزا يعني اميرزاده مي خواندند و اين گويا اولين دفعه اي است که در زبان فارسي کلمۀ ميرزا معمول شده است
واژۀ ميرزا بر اثر گذشت زمان مراحل مختلفي را طي کرد يعني ابتدا اميرزاده مي گفتند. پس از چندي از باب ايجاز و اختصار به صورت اميرزا مورد اصطلاح قرار گرفت:«عازم اردوي پادشاه بودند و پادشاه اميرزا شاهرخ بوده به سمرقند رفته بود



behnam5555 08-15-2011 03:54 PM

میرزا.....
ديري نپاييد که حرف اول کلمۀ اميرزا هم حذف شد و در افواه عامه به صورت ميرزا درآمد.
اما اطلاق کلمۀ ميرزا به طبقۀ باسواد و نويسنده از آن جهت بوده است که در عهد و اعصار گذشته تنها شاهزادگان و اميرزادگان معلم سرخانه داشته علم و دانش مي آموختند. مدارس و حتي مکتب خانه ها نيز به تعدادي نبود که فرزندان طبقات پايين سوادآموزي کنند و چيزي را فرا گيرند.
به همين جهات و ملاحظات رفته رفته دامنۀ معني و مفهوم کلمۀ ميرزا از اميرزاده بودن و شاهزاده بودن به معاني و مفهوم باسواد و ملا و منشي و مترسل و دبير و نويسنده و جز اينها گسترش پيدا کرد و حتي بر اثر مرور زمان معني و مفهوم اصلي تحت الشعاع معاني و مفاهيم مجازي قرار گرفت به قسمي که ملاها و افراد باسواد در هر مرحله و مقام را ميرزا مي گفته اند خواه اميرزاده باشد و خواه روستازاده.
توضيح آنکه چون در ازمنۀ گذشته افراد باسواد خيلي کم بوده اند لذا ميرزاها قرب و منزلتي داشته و مردم براي آنها احترام خاصي قائل بوده اند.
ميرزاها هم چون به ميزان احترام و احتياج مردم نسبت به خودشان واقف گشتند از باب فخرفروشي و يا به منظور رعايت شخصيت خود شمرده و لفظ قلم حرف مي زدند و مخصوصاً در کوچه ها و شوارع عمومي خيلي آرام و سنگين راه مي رفتند تا انظار مردم به سوي آنها جلب شود و بر متانت و وزانت آنان افزوده گردد

behnam5555 08-15-2011 04:25 PM

نخود سياه چيست؟

هرگاه بخواهند کسي از مطلب و موضوعي آگاه نشود و او را به تدبير و
بهانه بيرون فرستند و يا به قول علامه دهخدا:«پي کاري فرستادن که بسي دير کشد.» از باب مثال مي گويند: «فلاني را به دنبال نخود سياه فرستاديم.» يعني جايي رفت به اين زوديها باز نمي گردد.
اکنون ببينيم نخود سياه چيست و چه نقشي دارد که به صورت ضرب المثل درآمده است.
به طوري که مي دانيم نخود از دانه هاي نباتي است که چند نوع از آن در ايران و بهترين آنها در قزوين به عمل مي آيد.
انواع و اقسام نخودهايي که در ايران به عمل مي آيد همه به همان صورتي که درو مي شوند مورد استفاده قرار مي گيرند يعني چيزي از آنها کم و کسر نمي شود و تغيير قيافه هم
نمي دهند مگر نخود سياه که چون به عمل آمد آن را در داخل ظرف آب مي ريزن تا خيس بخورد و به صورت لپه دربيايد و چاشني خوراک و خورشت شود.
مقصود اين است که در هيچ دکان بقالي و سوپر و فروشگاه نخود سياه پيدا نمي شود و هيچ کس دنبال نخود سياه نمي رود، زيرا نخود سياه به خودي خود قابل استفاده نيست مگر آنکه به شکل و صورت لپه دربيايد و آن گاه مورد بهره برداري واقع شود.
فکر مي کنم با تمهيد مقدمۀ بالا اداي مطلب شده باشد که اگر کسي را به دنبال نخود سياه بفرستند در واقع به دنبال چيزي فرستادند که در هيچ دکان و فروشگاهي پيدا نمي شود.

behnam5555 08-15-2011 04:29 PM


مي آيند و مي روند و با کسي کاري ندارند

عبارت بالا که از جوانترين و تازه ترين امثل
ۀ سائره مي باشد در موارد رعايت اصول خونسردي و بي اعتنايي در برخورد با ناملايمات زندگي به کار مي رود و اجمالاً مي خواهد بگويد سخت نگير، خونسرد باش، اين هم مي گذرد و يا به قول شاعر معاصر، شادروان عباس فرات:


هم موسم بهار طرب خيز بگذرد
هم فصل نامساعد پائيز بگذرد

گر ناملايمي به تو رو آورد فرات
دل را مساز رنجه که اين نيز بگذرد

اما ريشۀ تاريخي اين عبارت مثلي:
شادروان محمدعلي فروغي ملقب به ذکاء الملک را تقريباً همه کس مي شناسد. فروغي به سال 1295 هجري قمري در خانواده اي از اهل علم و ادب تولد يافت و تحصيلات خود را در رشتۀ طب دارالفنون به پايان رسانيد ولي چون عشق و علاقۀ او به حکمت و فلسفه بيشتر بود از کار طبابت و پزشکي دست کشيده به مطالعات فلسفي پرداخت.
فروغي در سالهاي آخر سلطنت ناصرالدين شاه قاجار عضو دارالترجمۀ سلطنتي شد. در دوران مظفرالدين شاه معلم يک مدرسۀ ملي و پس از آن معلم علوم سياسي گرديد. پس از درگذشت پدرش محمد حسين خان فروغي لقب ذکاء الملک به او اعطا گرديد و رياست مدرسۀ علوم سياسي نيز به وي واگذار شد.
در کابينۀ اول و دوم صمصام السطنه به وزارت ماليه و عدليه برگزيده شد. پس از چندي استعفا داد و رياست ديوان عالي تميز را پذيرفت.
در کابينۀ مشيرالدوله وزير عدليه شد و پس از جنگ جهاني اول به عضويت هيئت نمايندگي ايران به کنفرانس صلح پاريس رفت. در کابينۀ مستوفي الممالک، مقارن دورۀ چهارم مجلس، وزير امور خارجه شد. در سنوات 1304 و 1313 شمسي نخست وزير شد و از آن پس تا شهريور 1320 شمسي از کار کناره گرفت و به مطالعه و تصنيف و تأليف پرداخت.
فروغي در پنجم شهريور 1320شمسي که نيروي سه گانه آمريکا و انگليس و شوروي از جنوب و شمال به خاک ايران سرازير گرديده بودند از طرف سردودمان پهلوي مأمور تشکيل دولت گرديد، و همين دولت بود که با سياست و دورانديشي قرارداد سه جانبۀ ايران و روس و انگليس را به امضا رسانيده آسيب جنگ جهاني را تا اندازه اي از ايران دور کرد.
مرحوم فروغي در يکي از جلسات پرشور مجلس شوراي ملي که نمايندگان مخالف و در عين حال متعصب، او را تحت فشار قرار داده تهديد به استيضاح کرده بودند که کشور ايران را هرچه زودتر از صورت اشغال و تصرف متفقين در جنگ جهاني دوم خارج کند با خونسردي مخصوصي که در شأن يک سياستمدار کارديده و کارکشته است در پاسخ نمايندگان اظهار داشت:«مي آيند و مي روند و با کسي کاري ندارند.»

behnam5555 08-15-2011 04:35 PM

ناز شست.....

اين اصطلاح يا ترکيب اضافي در افواه عامه به معني پاداش يا مشتلق يا انعامي است که در مقابل هنر نمايي يا انجام کاري مهم و يادآوردن خبر خوش به اشخاص و افراد داده مي شود. ناز شست دادن يا ناز شست گرفتن که هر دو از مصطلحات و امثلۀ سائره است به آن گونه پاداش و انعامي اطلاق مي شود که در قبال انجام کارهاي فوق العاده و قابل توجه و ستايش داده يا گرفته شود.
در اين مقاله مطلب بر سر علت و موجب تلفيق و ترکيب دو واژۀ ناز و شست است که دانسته شود براي چه پاداش و پيشکشي در مقابل هنر نماييهاي قابل تحسين و ستايش را نازشست مي گويند و علت تسميه و نامگذاري آن از چه واقعۀ تاريخي ريشه گرفته است.
ناصرالدين شاه قاجار که قريب نيم قرن در ايران سلطنت کرده است دفتر مخصوصي داشت که بودجۀ مملکتي و دربار را در آن يادداشت مي کرد و در پايان سال چنانچه متوجه مي شد که کسر بودجه دارد به طرق مختلفه از عمال و حکام و ثروتمندان پول درمي آورد که البته عنوان هديه و پيشکشي داشت و براي شاهد مثال چند نمونه از آن طرق و تدابير را شرح
مي دهيم:
1- پيشکشي هاي عيد نوروز که مبلغ و ميزان آن در حدود دو پنجم ماليات ايران بود و از طرف وزيران و حکام ايالات و ولايات و رؤساي قبايل و کارمندان عالي رتبۀ دولت تقديم مي گرديد و ميزان آن به فراخور مقام و مرتبۀ تقديم دارنده قبلاً معلوم و معين مي شده است.
2- ناصرالدين شاه در اول هر سال شمسي براي حکام و صاحب منصباني که قصد تغيير و تعويض آنها را نداشت خلعت مي فرستاد. اين خلعت شاهانه نشانۀ ادامۀ خدمت بود و خلعت گيرنده وظيفه داشت با تشريفات خاصي آن خلعت را استقبال کند و متقابلاً مبلغي در خور مقام سلطنت به حضور ملوکانه تقديم دارد.
3- انتصاب شغل جديد و ترفيع درجه و مقام و اعطاي فرامين ملوکانه نيز ايجاب
مي کرد که مراحم و عواطف ملوکانه را با تقديم مبلغ قابل توجهي پاسخ گويند.
طبيب مخصوص ناصرالدين شاه دکتر فووريه در رابطه با گرفتن مقام و منصب شرح جالبي دارد که نقل آن را بي فايده ندانستيم:
«...هيچ وقت ديده نشده است که کسي عرض حالي تقديم شاه کند مگر آنکه با آن يک کيسۀ کوچک ابريشمي يا ترمه اي پر يا نيم پر از پول همراه باشد. همين اواخر امين السلطان شش کيسۀ پر تقديم کرد و چهار روز قبل سرتيپ عباسقلي خان شاگرد سابق مدرسۀ مهندسي نظام پاريس که حاليه آجودان وزير جنگ است از همين قبيل کيسه ها با عريضه اي سر به مهر پيش شاه گذاشت و امروز صبح هم مشيرالدوله کيسۀ بزرگي که تا به حال من به آن بزرگي نديده بودم به حضور ملوکانه آورد. تمام اين کيسه ها پر از پول طلاست و تقديم آنها به منظور گرفتن مقامي است
«در سلسله مراتب اجتماعي ايران هيچ کاري بدون پيشکش صورت نمي گيرد و چون اين تقديمي به منزلۀ قيمت خريد مقامي است که تقديم کننده طالب تحصيل آن است اهميت آن به خوبي واضح مي شود. چيزي که مورد اعجاب من قرار گرفته مهارتي است که شاه بدون آنکه دست به کيسه ها بزند در تعيين مقدار محتويات آنها دارد. به يک نگاه سبک و سنگين آنها را درمي يابد و آثار اين فراست برو جنات اولايح مي گردد. همين نگاه قدر آنها را بر او مشخص مي سازد و ديگر احتياجي به شمردن پول داخل کيسه ها پيدا نمي کند
4- اگر اتفاق سوء و ناگوار در قلمرو حاکمي رخ مي داد در چنين مورد آن حاکم موظف بود فوراً چند هزار تومان به تناسب اهميت و کيفيت آن واقعه براي ناصرالدين شاه تقديم دارد تا مقامش متزلزل نگردد و کماکان مشمول مراحم و عواطف ملوکانه باشد.
5- يکي ديگر از طرق ترميم کسر بودجۀ دربار و مملکت اين بود که ناصرالدين شاه نقشۀ چندين مهماني را طرح مي کرد و به منزل شاهزادگان و اعيان و رجال و علماي روحاني مي رفت. بديهي است افرادي که به اين طريق مورد مرحمت واقع مي شدند ناگزير بودند به اصطلاح معروف هم چوب را بخورند هم پياز را يعني هم دعوت شاهانه ترتيب دهند و هم مبلغي گزاف که شاه پسند باشد براي پيشکشي و پاانداز حاضر کنند.
6- رقم ديگر پيشکشهايي بود که طالبان وزارت و حکومت به شاه مي دادند. گاهي که براي يک منصب دو نفر يا بيشتر نامزد و داوطلب داشت هر کدام که بيشتر از ديگران پيشکش مي داد منصب را مي ربود.
7- ارقام ديگر وجوه تصدق و پيشکش نامگذاري و ختنه سوران اولاد شاه و سهميه از اموال و ترکۀ رجال واعيان و شاهزادگان ثروتمند و همچنين ديه اي بود که ضاربين مي پرداختند. شاه مرحوم خزينه اي در اندرون تشکيل داده هر قدر تقديمي براي اعطاي فرامين و القاب جمع مي شد در آن خزينه مي گذاشتند و اسم آن خزينه را خزينة الحمقا گذاشته بودند.
8- بعضي اوقات ناصرالدين شاه با يک يا چند نفر از تجار و بازرگانان بازار طرح شرکت مي ريخت. نتيجتاً کالاي آن بازرگانان به قيمت گزاف به درباريان و ثروتمندان فروخته مي شد و نصف مبالغ حاصله به شاه تعلق مي گرفت.
9- گاهي ناصرالدين شاه لدي الاقتضاء هديه يا يادبودي براي يک يا چند نفر از رجال و معاريف شهر مي فرستاد. در اين موقع افرادي که طرف توجه و عنايت ملوکانه واقع مي شدند موظف بودند پيشکشي در خور مقام سلطنت تقديم دارند.
10- ناصرالدين شاه شکارچي ماهري بود و در هر سفر که به قصد شکار مي رفت تعدادي قوچ و ميش کوهي و بزکوهي و آهو و گراز و پلنگ و خرس و همچنين پرندگان مختلف شکار مي کرد. رسم بود براي شکارهاي مهم از قبيل ببر و گراز و پلنگ که شاه ابراز قدرت و دلاوري مي کرد و براي بعضي از رجال
مي فرستاد تا هنرنمايي شاه را تماشا کنند آن اعيان و رجال موظف بودند نازشست بدهند يعني مبلغي براي ناصرالدين شاه به عنوان نازشست بفرستند.
جهانگرد معروف ايراني حاج سياح در اين رابطه مي نويسد:
«...رسم است ناصرالدين شاه هرگاه شکاري کند بايد از تمام بزرگان و اعيان و صاحبان ثروت و شاه شناسان و حکام ولايات هديه ها و پولهاي زياد به اسم نازشست تقديم شود. غالباً شکارچيان شکار را زده قدرت ندارند که بگويند ما زديم بايد به اسم شاه گفته شود که او زده و به ولايات هم اعلام مي کنند تلگرافاً نازشست مي گيرند.»
با اين تعريف و توصيف اجمالي به طوري که ملاحظه شد اصطلاح نازشست از زمان ناصرالدين شاه قاجار به صورت ضرب المثل درآمد و علت تسميه اش اين است که چون انگشت بزرگ شست که به تازي آن را ابهام گويند در تيراندازي نقش اساسي بازي مي کند و از واژۀ ناز معاني احترام و عزت و بزرگي هم افاده مي شود لذا نازشست در اين اصطلاح يعني پيشکشي قابل توجه براي شستي که آن چنان تيراندازي شايستۀ آفرين و ستايش کرده است. مطلب زير از باب ارسال مثل نقل مي شود:
«...چون امين خليفۀ عباسي به لب آب رسيد آن سپاهيان بدو تاخته در زورق او را دستگير کردند و همان شب يکي از غلامان طاهر ذواليمينين وي را به قتل رساند. روز ديگر طاهر سر آن جوان را به طرف مرد و نزد برادرش مأمون فرستاد و شهر بغداد را ضبط و ربط نمود. سالها بعد که مأمون به بغداد رفت و به خلافت نشست حکومت خراسان را به عنوان نازشست به طاهر داد (250 هجري) و طاهر به نيشابور آمد و به حکومت نشست

behnam5555 08-15-2011 04:39 PM


نانش بده، ايمانش مپرس

بعضيها هنگام احسان و نيکوکاري هم دست از تعصب و تقيد برنمي دارند و از
کيش و آيين و ساير معتقدات مذهبي سائل مستمند پرسش مي کنند به قسمي که آن بيچاره به جان مي آيد تا پشيزي در کف دستش گذارند در حالي که نوعپروري و بشر دوستي از آن نوع احساسات و عواطف عاليه است که ايمان و بي ايماني را در حريم حرمتش راهي نيست به راه خود ادامه مي دهد و هر افتاده اي را که بر سر راه بيند دستگيري مي کند.
احسان و نيکوکاري با دين و مسلک تلازمي ندارد و بيچاره در هر لباس بيچاره است و گرسنه به هر شکلي قابل ترحم مي باشد.
وقتي که آدمي را قادر حکيم علي الاطلاق به جان مضايقت نفرمود افراد متمکن و مستطيع مجاز نيستند به نان دريغ ورزند.
اگر چنين موردي احياناً پيش آيد جواب اين زمره از مردم را با استفاده از عبارت مثلي بالا مي دهند و مي گويند: نانش بده، ايمانش مپرس.

behnam5555 08-15-2011 04:42 PM

دود چراغ خوردۀ سينه به حصير ماليده

عبارت مثلي بالا ناظر بر فقها و روحانيون و همچنين علما و دانشمندان
معمري است که براي تحصيل علم و کسب کمال شب زنده داريها کرده رنج و تعب فراوان را پذيرا شده اند تا بدين مقام و منزلت عالي و متعالي نايل آمده اند.
در رابطه با اين زمره از عالمان رنج ديده و صاحب کمال و معرفت اگر في المثل بخواهند تعريف و توصيفي کنند اصطلاحاً گفته مي شود:«فلاني دود چراغ خورده تا به اين مقاوم و کمال رسيده است.» و بعضاً:«دود چراغ خوردۀ سينه به حصير ماليده» هم مي گويند.
در اين عبارت بحث بر سر دود چراغ است که بايد ديد در اين اصطلاح و عبارت مثلي چه نقشي دارد و ريشۀ تاريخي آن چيست.

به طوري که مي دانيم چراغ آلتي است که در عصر و زمان حاضر به وسيلۀ برق روشني مي بخشد و به صور و اشکال مختلفۀ لوله اي و گلوله اي و مسطح و مقعر و محدب و جز اينها در کوي و برزن و خانه و خيابان و کارخانه و هرگونه تأسيسات و کارگاههاي ديگر خودنمايي مي کند و با اشاره و اصابت انگشت به کليد برق مي توان صدها و هزارها و حتي برق شهر عظيم و کشوري را خاموش يا روشن کرد ولي در قرون قديمه و قبل از اختراع برق از طرف اديسون مخترع نامدار آمريکايي چراغ در واقع ظرفي بود که درون آن را با چربي و روغن از قبيل پيه، روغن کرچک، روغن بزرک، روغن بيدانجير که به طور مطلق روغن چراغ مي گفته اند و همچنين نفت و امثال آن پر کرده فتيلۀ آلوده را روشن
مي کردند و به زندگي روشني مي بخشيدند.
اگر به تاريخچۀ طرز تحصيل علما و دانشمندان در قديم مراجعه کنيم ملاحظه مي شود که: «همه در کوره ده خود نه مدرس داشتند و نه محضر و نه کتابخانۀ مرکزي يک ميليون جلد کتابي و نه آرشيو و نه بايگاني و نه ميکروفيلم نسخۀ خطي بلکه بالعکس هيچ چيز که نبود، به جاي خود، حتي نان و قوت اوليه هم نبود. مجموع ذخيرۀ آنها لقمۀ نان بيات و خشکه اي بود که پر شال خود مي بستند و به مکتب مي رفتند.
طلبۀ فقير و بي بضاعت- که البته دنيايي استغنا داشت- براي آنکه روغن مختصر چراغش در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نگردد فتيله اش را پس از روشن کردن پايين
نمي کشيد تا حرارت فتيله، روغن يا نفت مخزن را زياد بالا نکشد و مصرف نکند، بلکه فتيله را در همان بالا و وضع اوليه که اصطلاحاً تاجري مي گفته اند نگاه مي داشت و با آن نور ضعيف، شب را به صبح مي رسانيد.
نور تاجري در چراغ اگرچه کم مصرف و متناسب با وضع مالي طلبه بود ولي اين عيب بزرگ را داشت که چون روغن يا نفت به قدر کفايت از مخزن به فتيله نمي رسيد لذا دود
مي زد و در و ديوار و سقف و فضاي حجره را آلوده مي کرد و طلبۀ بي چيز آن دود چراغ را مي خورد و به تحصيل و مطالعه ادامه مي داد تا به مقصد کمال رسد و شاهد مقصود را در آغوش گيرد.
دود چراغ خوردن تا قبل از اختراع و نورافشاني برق، در حجرات طلبگي مبتلا به عمومي بود و همه در پرتو نور بي فروغ چراغهاي کم سوز و کورسو که دودش تا اعماق سينه و ريتين آنها فرو مي رفت به مطالعه مي پرداختند تا رفته رفته پلکها سنگين شوند و چشمان دودآلودشان لحظاتي به خواب روند.
=================================
۱- تاجري يا نور تاجري همان طوري که از اسمش پيداست از ابتکارات کسبه و تجار متوسط الحال قديم باشد که فتيلۀ چراغ را به منظور صرفه جويي در مصرف نفت يا روغن چراغ پايين نمي کشيدند و اين روش ابتکاري ولي غيربهداشتي به حجرات طلبگي هم راه پيدا کرده باشد.


behnam5555 08-15-2011 04:44 PM

دوغ و دوشاب پيشش يکي است

وقتي که به زحمات و فداکاريهاي افراد توجه نشود و خوب و بد و زشت و زيبا در يک کفه قرار گيرد به ضرب المثل بالا استشهاد و تمثيل مي کنند و يا به عبارت ديگر مي گويند: «دوغ و دوشاب پيشش يکي است
چون اساس کار در اين کتاب بر اين است که ريشه هاي واقعي امثال و حکم از لابلاي تاريخ و افکار و عقايد مردم اين سرزمين بيرون کشيده شود و يکي از آنها ريشۀ همين ضرب المثل است، علي هذا دريغ دانست که از آن سطري نگوييم و سطري نپردازيم.

دوغ که متفرع از ماست است و پس از گرفتن کره از ماست باقي مي ماند در محيط گله داري بيشتر به مصرف تغذيۀ سگان گله مي رسيد. دوشاب همان شيره است که با پختن آب انگور به دست مي آيد.
اما وجه تناسب دوغ و دوشاب و توجه به اهميت يکي بر ديگري را در سرزمين لرستان بايد جستجو کرد زيرا به قرار تحقيق لرهاي گله دار براي دوغ که کره آن گرفته شده ارزش و اهميتي قابل نبوده اند و غالباً آن را به دور مي ريختند.
دوشاب که به اصطلاح ديگر آن را شيره مي گويند چون مواد اوليه و وسايل تهيه و تدارک آن براي گله دارها فراهم نبود بدون ترديد عزت و اهميت بيشتر داشت و هرگز دوغ بي خاصيت در نزد لرها نمي توانست جاي دوشاب را بگيرد.
لرهاي گله دار و به طور کلي طبقۀ حشم دار، دوشاب را به سبب شيريني و حلاوتش دوست دارند زيرا علاوه بر آنکه ذائقه را شيرين مي کند در سرماي سخت زمستان در کوهستانها بر ميزان کالري و حرارت بدن مي افزايد.
================================
۱- در مازندران کفي را که با پختن شکر سرخ از نيشکر به دست مي آيد به گويش مازندراني دشو مي گويند که به فارسي همان دوشاب است.

behnam5555 08-15-2011 04:48 PM

ميان دعوا نرخ تعيين کردن

دو قرص کردن عبارت از خرده کاريهايي است که براي پيش بردن مقصود معمول دارند. يک مورد استعمال ديگر اين عبارت مثلي هم موردي است که قرار داد قبلي را به خاطر بياورند مانند: در ميان دعوا نرخ تعيين کردن.
به طوري که ملاحظه شد اصطلاح دو قرص کردن در واقع پس از اقدامات اوليه به منظور تأييد به عمل مي آيد تا محل ترديد و ابهامي براي طرف مقابل باقي نگذارد.
قبلاً بايد دانست که ريشۀ اين اصطلاح از فعل دو از مصدر دويدن نيست بلکه آن را دربازي نزد بايد جستجو کرد که في الجمله شرح داده مي شود.
بازي نرد فقط دو نفر بازيکن دارد که در مقابل يکديگر مي نشينند و هر کدام پانزده مهره در اختيار دارند و با ريختن طاس که از يک تا شش نقطه در شش گوشۀ آن نقش شده است مهره هاي خود را به جلو مي رانند و مهرۀ حريف را چنانچه به صورت طاق در سر راه قرار گيرد مي زنند و پيش مي روند تا به شش خانۀ آخر برسند.
نتيجۀ بازي نرد اين است که هر يک از دو حريف که توانست مهره هايش را زودتر به شش خانۀ آخر برساند و بردارد برنده است و ديگري بازنده شناخته مي شود.

بازي نرد بر چند نوع است که دو نوع آن بيشتر معمول و متداول مي باشد.
نوع اول بدين ترتيب است که دو حريف براي پنج دست شرط مي بندند و هر کدام زودتر توانست پنج مرتبه ببرد شرط را برده است.
در اين نوع بازي اگر حريف پنج مرتبۀ متوالي- يعني پنج بر هيچ ببرد- که آن را اصطلاحاً مارس گويند شرط بازي را هر مبلغ باشد دو برابر مي گيرد مگر آنکه قبلاً قرار بگذارند که مارس نداشته باشند.
نوع دوم آنکه دو حريف براي هر دست برد و باخت مبلغي شرط مي بندند و هر کس زودتر مهره ها را جمع کند برنده شناخته مي شود. در اين نوع بازي که بيشتر اختصاص به نرادهاي حرفه اي دارد غالباً با گرفتن حق دو بازي مي کنند.
منظور از بازي کردن با حق دو اين است که در خلال بازي چنانچه يکي از طرفين احساس برد و موفقيت کند به حريف مي گويد دو. يعني شرط و مبلغ بازي دو برابر شود.
اگر طرف مقابل قبول کرد مي گويد بدو يعني با دو برابر موافقم و بازي را ادامه مي دهد، در غين اين صورت با گفتن کلمۀ ندو بازي ختم مي شود و همان مبلغ شرط بندي را
مي بازد و در وقت و زمان بازي بدين وسيله صرفه جويي مي شود.
با اين توصيف به طوري که ملاحظه مي شود کلمۀ دو در بازي تخته نرد عبارت از دو برابر کردن شرط بندي است به اين معني که حريف براي پيش بردن مقصود دو قرص
مي کند تا چنانچه برنده شد دو برابر بگيرد.
دو قرص کردن، اصطلاح بازي نرد و تخته بازي است ولي چون بازيکنان حرفه اي و غير حرفه اي اين اصطلاح را در موقع بازي چند بار متقابلاً به کار مي برند رفته رفته معاني و مفاهيم مجازي پيدا کرد و از آن به منظور استحکام عمل و به ياد آوردن قول و قرار قبلي استشهاد و تمثيل مي کنند في المثل مي گويند:«فلاني دو قرص مي کند.» يعني در انجام مقصود خويش زمينه سازي و محکم کاري مي کند.
=================================
۱- به طوري که شاهنامۀ فردوسي و نفايس الفنون آمده در قرون قديمه نرد بر خلاف روش امروزه با سه طاس (کعبتين) بازي مي شده است.
۲- بعضي ها کلمۀ دو را مخفف داو مي دانند که کلمۀ داوطلب نيز از آن مشتق شده است.

behnam5555 08-15-2011 04:55 PM

خدا كنه تو خوب بشي بيذا مام دزد باشيم

يك مرد دهاتي از ده خودش به شهر مي‌رفت تا جنس‌‌ها و چيزهايي كه لازم دارد بخرد براي اينكه پاييز به آخرهايش رسيده بود و محصولش را فروخته بود و پول و پله فراواني همراه داشت از قضا دزدي در كمينش بود و مي‌خواست به او دستبردي بزند. مرد ساده‌دل، همين كه چند فرسخي از آبادي دور شد، دزد، خودش را به او رساند و يك مشت خاك پاشيد تو چشمش و دست كرد به چماق و با تهديد و كتك‌كاري، كت و بغل او را بست و انداختش يك گوشه و شروع كرد به جمع و جور كردن اثاث و اسباب و پول و پله او. اما تا اين كارها را كرد مدتي گذشت. همين كه خواست خرو خور و بار و بنه او را بردارد و برود ديد چند نفر با هم از دور با بار و بنه مي‌آيند و تا چند دقيقه ديگر نزديك مي‌شوند. دزد حيله‌گر تا اين جماعت را ديد فوري نقشه‌اش را عوض كرد و صاحب مال را با همان كت و كول بسته سوار الاغ كرد و راه افتاد. مرد صاحب مال، همين كه از دور چشمش به آنها افتاد بنا كرد به داد و فرياد و استغاثه كردن كه: «اي مردم! به دادم برسيد، اين دزد خدانشناس كت و كول منو بسته و مي‌خواد پول و پله و بار و بنه منو ببره» دزد زيرك كه در كار خودش استاد بود بي‌اينكه خودش را ببازد و دست و پايش را گم بكند، همانطور كه با كمال متانت و ملايمت، الاغش را هين مي‌كرد و مي‌رفت، هرچه صاحب مال فرياد مي‌كرد، او فقط جواب مي‌داد: «خدا كنه تو خوب بشي، بيذا مام دز باشيم!» صاحب مال هر دفعه كه اين حرف را مي‌شنيد بيشتر آتشي مي‌شد و شروع مي‌كرد به داد و فرياد كردن و بد و بيراه گفتن: «ناخوش خودتي، ديوونه خودتي تو دزدي». خلاصه هرچه صاحب مال تقلا مي‌كرد، آقا دزده درعوض مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده، با ملايمت و مهرباني قربون صدقه او مي‌رفت، مرد گرفتار همين كه ديد آن چند نفر دارند نزديكتر مي‌شوند تقلا و جنب و جوشش را بيشتر كرد و باز فرياد زد: «اي مردم! به دادم برسيد اين نامسلمون دزده، دست و پاي منو با طناب بسته بود و ميخواس مال و منال منو ببره كه شما رسيديد، از دور تا چشمش به شما افتاد منو با كت و كول بسته گذاشت روي الاغ كه شما رو گول بزنه». ولي دزد عاقل خيلي آرام و بي‌اعتنا، طرف را روي الاغ نگه داشته بود و حيوان را مي‌راند. عاقبت دو دسته به هم رسيدند و آن جماعت ايستادند تا ببينند چه خبر است؟ وقتي خوب نزديك شدند ديدند آنكه پياده است، در جواب فحش‌هاي آنكه سوار است، با قيافه غمزده و حالت افسرده فقط مي‌گويد: «برادرجون، خدا كنه تو خوب بشي بيذا مام دزد باشيم»

باز مرد ساده‌لوح شروع كرد به داد و فرياد و همان حرف‌‌ها را تكرار كرد ولي دزد زيرك بي‌اينكه خودش را ببازد رو كرد به جمعيت و گفت: «وا لله چی بگم، نمي‌دونم چطور شده كه اين مصيبت به سر ما اومده؟ نمي‌دونم ما چه گناهي كرده بوديم كه همچي بلايي به سرمون اومد؟ وئي جوري بايد تقاص پس بديم» بعد درحالي كه با سر به مرد دهاتي اشاره مي‌كرد و او را نشان مي‌داد گفت: «برادرمه، چند ماهه حالش بد شده و زده به سرش، پدر و مادرمون حالا سپردنش به من كه ببرمش شهر پيش حكيم بلكه خدا كنه خوب بشه». مرد دهاتي ديگر حسابي از كوره در رفت و راست راستي ديوانه شد و بي‌اختيار جوري اوقاتش تلخ شد كه از ته جگر فرياد مي‌زد و تقلا مي‌كرد و قسم و آيه مي‌خورد كه ديوانه نيست و با او نسبتي ندارد و او دزد است...

اما دزد ناقلا به‌طوري خودش را به موش مردگي و حق به جانبي زد و جوري ريخت و قيافه يك برادر دلسوز گرفت كه آن چند نفر باور كردند و نگاهي به هم انداختند و به علامت اينكه از دستشان كاري برنمي‌آيد راه افتادند ـ يكي‌شان هم كه دلش بيشتر سوخته بود گفت: «خدا شفاش بده!» و رد شدند. دهاتي بنده خدا هرچه قسم پير و پيغمبر خورد و جوش و جلا زد اثري نكرد و آن چند نفر راهشان را گرفتند و رفتند. دزد ناقلا هم، هي به برادر كذايي دعا مي‌كرد و دلداري مي‌داد و آرام‌آرام پيش مي‌رفت تا حضرات، از نظر دور شدند. همين كه مطمئن شد آن چند نفر رفتند و اثري ازشان نيست صاحب مال بينوا را با دست و پاي بسته از روي الاغ پايين انداخت و راهش را كشيد و بار و بنه بابا را برد. اين مثل از آن وقت به يادگار مانده كه مي‌گويند: «خدا كنه تو خوب بشي بيذا مام دزد باشيم».

behnam5555 08-15-2011 04:57 PM

با همه بله، با من هم بله؟

ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ويژه افرادي که خدمتي انجام داده منشأ اثري واقع شده باشند، همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستي و قرابت و يا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجرا نمايد. و به معاذير و موازين جاريه متعذر نگردد و گرنه به خود حق ميدهند از باب رنجش و گلايه به ضرب المثل بالا استناد جويند.

عبارت بالا که در ميان تمام طبقات مردم بر سر زبانهاست، به قدري ساده و معمولي به نظر ميرسيد که شايد هرگز گمان نمي رفت ريشه تاريخي و مستندي داشته باشد. ولي پس از تحقيق و بررسي، ريشه مستند آن به شرح زير معلوم گرديده است:
مولير هنرمند و نمايشنامه نويس معروف فرانسه، نمايشنامه اي دارد به نام "پير پاتلن" که از طرف آقاي نصرالله احمدي کاشاني و شادروان محمد ظهيرالديني تحت عنوان "وکيل زبردست" ترجمه شد. و از سال 1309 شمسي به بعد چند بار در تهران و اراک نمايش داده شده است.
البته بايد دانست که تئاتر کميک پاتلن به عنوان شاهکاري از قرون وسطي به يادگار مانده که نگارنده اصلي آن ناشناس و در حدود سال 1740 ميلادي نگاشته شده است.


اکنون ساعت 09:27 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)