پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   بیا با خدای مهربان حرف بزنیم (خسته ای؟ دلتنگی؟ سریع بیا اینجا) خدایم ای خدایم ، صدایت می کنم بشنو صدایم (http://p30city.net/showthread.php?t=3113)

ابریشم 07-28-2010 05:24 PM

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند...

لباس پوشید و راهی مسجد شد اما در راه زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی مسجد شد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی مسجد شد.

در راه با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد از او تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند.

همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.



مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد !!!

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنید !

مرد اول تعجب کرد که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند!!!

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.))

مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح داد:

من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم!وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید.

من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه با جدیت بیشتر به راه مسجد برگشتید.

به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید.

من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

بنا براین، من سالم رسیدن شما را به مسجد مطمئن ساختم...!

ابریشم 07-28-2010 05:25 PM

ماجراي سفر من و خدا با دوچرخه!


زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.

به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.

ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!

اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد.

آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم.

یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود... خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم.

حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.

او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته مي‌توانست با حداكثر سرعت براند،

او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.

گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو كجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم.

بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.

او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم.

هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.

و ما باز رفتیم و رفتیم..


حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»

و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.

او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.

او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..

من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.

این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد.

هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید،

mohajerava@yahoo.com 07-28-2010 08:54 PM

سپاس
 
{پپوله}[size="1"]
  1. :53:{پپوله}:53:{پپوله}:53:{پپوله}
    خدایا به خاطر داده ها ونداده هایت شکر که انچه داده ای نعمت وانچه نداده ای حکمت است
[/size]
:53:{پپوله}:53:{پپوله}:53:{پپوله}:53:

مهدی 07-29-2010 10:47 PM

خدايا به ذات خداوندي ات
به اوصاف بي مثل ومانندي ات
به لبيك حجاج بيت الحرام
به مدفون يثرب عليه السلام
به طاعات پيران آراسته
به صدق جوانان نو خاسته
به پاكان،كزآلايشم دور دار
وگر زلتي رفت ، معذور دار

" سعدی "


ابریشم 08-15-2010 03:20 PM

خدایا همه میگویند رمضان ماه میهمانی توست

خدایا عمریست مهمان توییم

براستی میهمانی دیگر کافی نیست ؟!

دلم میگیرد!

نمی‌شود دیگر مهمان تو نباشم خدا ؟!

وقت آن نرسیده است

که برای همیشه هم‌خانه تو باشم یا الله ؟

الهی میهمانی تو شریف است و کریمانه

و میهمانانت حبیب خدا !

تو را به حبیبانت قسم

ما را در خانه خود برای همیشه نگاه دار

تا هم‌خانه تو و همدم تو باشیم

خدایا ما را به غلامی و کنیزی جاودانت میپذیری ؟ . . .

ابریشم 08-15-2010 03:24 PM

گفتم : خسته ام!

گفتی : " هرگز از رحمت خدا ناامید مباشید" ( زمر 53 )



گفتم : کسی را ندارم!

گفتی : " از رگ گردن به تو نزدیکترم " ( ق 16 )



گفتم : ولی انگار مرا فراموش کرده ای ؟

گفتی : " مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم " ( بقره 152 )



گفتم : تا کی باید صبر کرد ؟

گفتی : " و تو چه میدانی؟ شاید آن ساعت نزدیک باشد " ( احزاب 63 )

Arash.N 08-15-2010 05:34 PM

من با خدا غذا خوردم
 
پسرکی بود که می خواست خداراملاقات کند . او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور ودرازی را بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید ، سفر خودش را شروع کرد.

چند کوچه آن طرف تر به یک پارک رسید. پیرمردی رادید که درحال دانه دادن به پرندگان بود. رفت پیش او و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید. پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد . پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن غذا کردند.

آنها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند ، بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد ، پسرک فهمید که باید به خانه باز گردد ، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت. پیرمرد با محبت اورا بوسید و لبخندی به او هدیه داد.

وقتی پسرک به خانه برگشت ، مادرش با نگرانی از او پرسید تا این وقت شب کجابودی ؟

پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید ، جواب داد: پیش خدا !

پیرمرد هم به خانه اش رفت . همسرش با تعجب از او پرسید : چرا اینقدر خوشحالی ؟
پیرمرد جوابداد : امروز بهترین روز عمرم بود . من امروز با خدا غذا خوردم

پ.ن: شرمنده جای بهتری برای ساخت این تاپیک پیدا نکردم. از مدیران خواهشمندم اگه اینجا جای این تاپیک نیست، انتقال بدن


SonBol 08-16-2010 07:55 PM

یه روز خدا یک گلی رو از بهشت به زمین فرستاد
و به اون گفت روی زمین برای خود نقطه‌ای پیدا کن تا همون‌جا منزلگاه تو باشه
گل از اون بالا منطقه‌ای رو دید زرد رنگ،
سرزمین وسیع و پهناوری بود
پیش خودش گفت من همین‌جا می‌مونم
رو به خدا کرد و گفت:
خدایا منو همین‌جا قرار بده
خدا گفت گل من اینجا مناسب تو نیست؛
گل گفت خدایا خودت به من گفتی انتخاب کن و من هم اینجا رو انتخاب کردم
خدا گفت:
نه همین که گفتم
گل نالید که خدایا تو دل منو آزردی
چرا با من این کار رو کردی
کره زمین می‌چرخید و گل نظاره‌گر زمین بود
ناگهان گل منطقه‌ای رو دید آبی
رنگ آبی که از بالا برق زیبایی داشت
زیبایی و برق رنگ آبی
دل گل رو با خودش برد
گل گفت خدایا من اینجا رو می‌خوام
خدایا من و همین‌جا پایین بزار
خدا گفت گل من اینجا هم مناسب تو نیست
گل گفت خدایا چرا منو اذیت می‌کنی چرا به من سخت می‌گیری
تو دل منو گل آفریدی
شکننده و عاشق و حالا مدام دل عاشق منو می‌شکنی
چرا اون چیزی که بهش علاقه‌مند می‌شم و عاشق رو از من دور می‌کنی
خدا گفت همین که گفتم؛
و کره زمین همچنان می‌چرخید
گل گریه می‌کرد و با چشمان گریان به زمین نگاه می‌کرد
دلش گرفته بود
خسته شده بود
دوری اون دوتا سرزمین خیلی اذیتش می‌کرد
به طوری که از خدا آرزوی مرگ می‌کرد.
دوست داشت زود منزلگاهی رو پیدا کنه
دیگه براش هیچی مهم نبود عشق مهم نبود، فقط یه چیز مهم بود
دیگه خسته شده بود دوست داشت سریع جایی رو پیدا کنه و توش منزل کنه
ناگهان چشم گل به سرزمینی افتاد سبز و زیبا
گل پیش خودش فکر کرد و گفت
عجب جایی چقدر اینجا سبزه
سبز مثل برگهام
مثل ساقه‌ام
حتما اینجا جای منه
خدا می‌خواسته من اینجا باشم که نگذاشته او دو مکان قبلی بمونم
آره بابا جای من اینجاست
گل عاشق و دل داده‌تر از گذشته شده بود
عاشق‌تر از گذشته
رو به خدا کرد و گفت خدایا فهمیدم چقدر دوستم داری
تو همین رو می‌خواستی
خدایا منو اینجا قرارم بده
زود باش دیگه طاقت ندارم
خدا گفت گل من اینجا هم مناسب تو نیست
جای دیگه‌ای رو انتخاب کن
گل گریه کرد و گفت:
خدایا چرا با من اینکار رو می‌کنی
من گلم دل منو نشکن
خدایا من با تو قهر می‌کنم
خودت برام جایی پیدا کن
تو برای خواسته‌های من اهمیتی قایل نیستی
خدا گفت: به من توکل می کنی‌؟
گل گفت: هر کاری دوست داری بکن.
خدا دست گل رو گرفت و در تاریکی شب او را در جایی گذاشت.
گل از بس گریه کرده بود خوابش گرفت
و ندید که خدا او را کجا گذاشت.
گل خواب بود که نوری ملایم به چشمش خورد
آروم چشماش رو باز کرد
تا چشماش رو باز کرد
دونه دونه‌های آبی خنک ریخت روی صورتش
گل خیلی تشنه بود
تشنه تشنه
با قطره‌های آب تشنگیش رو بر طرف کرد
با آب چشماشو شست
وقتی چشماش بازتر شد
دید پیر مردی مهربان با وجدی که توی چشماش فریاد می‌زد
داره گل رو نگاه می‌کنه
گل اطرافشو نگاه کرد
خدا اونو گذاشته بود توی یه باغچه کوچک
توی خونه یه پیرمرد تنها
پیر مرد خدا رو شکر کرد
که گلی زیبا توی خونش در اومده
گل‌های دیگه به گل تازه وارد سلام گفتن و از اون استقبال کردن
گل عاشق رو به آسمون کرد و به خدا گفت:
خدایا منو توی این باغچه کوچک گذاشتی
من لیاقتم این بود
یا اون سرزمین‌های قشنگی که دیدم
این بود اون سرزمینی که به من وعده داده بودی
خدا گفت:
اولین جایی رو که دیدی اسمش بیابان بود
جایی که توش آب نیست و خاکش داغه داغه
تو اونجا بیش از چند دقیقه طاقت نمی‌آوردی و می‌مردی
گل گفت‌:
خوب اون سرزمین آبی چی بود
خدا گفت:
اون قسمت دریا بود
دریا پر آبه
آب شور
تو اونجا خفه می‌شدی و می مردی
گل گفت خدایا
اون سرزمین سبز رنگ که هم جنس و رنگ خودم بود چی؟
خدا گفت:
اسم اون سرزمین جنگله
جنگل پر از درخت‌های بلند و تو هم رفته هست
تو گلی هستی کوچک که احتیاج به آفتاب داری
وجود اون درخت‌های بلند به تو اجازه نمی‌داد که آفتاب بخوری
تو بدون آفتاب خشک می‌شدی و می‌مردی
گل گفت:
اینجا کجاست
خدا گفت:
اینجا باغچه کوچک پیرمردیه که به تو می‌رسه
آبت میده، کود برات می‌ریزه، مواظب حشره‌های موذی روت نشینه ...
گل گفت: خدایا پس چرا تو منو آنقدر عاشق کردی
چرا اونجاها رو به من نشون دادی
خدا گفت:
همه اینها بخاطر این بود که بفهمی و کاملاً درک کنی که من چقدر تو رو دوست دارم
اگر از اول می‌آوردمت اینجا این قدر که الآن می‌دونی دوست دارم اون موقع نمی‌فهمیدی
من تو رو اونقدر دوست دارم که دلم نمی‌خواد تو سختی بکشی
اگر توی صحرا می‌مردی صحرا هم از مرگ تو غمگین می‌شد و دل مرده می‌شد
من هم به خاطر تو هم بخاطر صحرا این کار رو نکردم
صحرای منم قشنگه پر از زیبایی‌هاست
اگر تو توی دریا می‌مردی هم دریا ناراحت می‌شد هم ماهی‌های توی دریا
تو خودت می‌دونی چقدر دریا قشنگه و زیبا
اگر توی جنگل می‌مردی جنگل از قصه دق می‌کرد و خشک می‌شد
اونوقت تمام حیوان‌ها هم می‌مردن
حالا می‌بینی من همه شما رو دوست دارم
گل و دریا و صحرا و هر چیزی که توی دنیاست
همتون زیبا هستین و زیبا
گل گفت خدایا منو ببخش تو چقدر مهربون هستی و ما چقدر نادون
اما یه چیزی روی گل مونده بود
رنگ گل از داغ عشق سرخ سرخ شده بود.
سرخ سرخ.

ابریشم 08-16-2010 10:42 PM

عجب صبري خدا دارد !

عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
همان يك لحظه اول،
كه اول ظلم را ميديدم از مخلوق بي وجدان
جهان را با همه زيبايي و زشتي،
به روي يكدگر، ويرانه ميكردم.
****
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
كه در همسايه صدها گرسنه ،چند بزمي گرم عيش و نوش ميديدم
نخستين نعره مستانه را خاموش آن دم ،
بر لب پيمانه ميكردم .
***
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
كه مي ديدم يكي عريان و لرزان، ديگري پوشيده از صد جامه رنگين
زمين و آسمان را
واژگون مستانه ميكردم
***
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
نه طاعت ميپذيرفتم
نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگرها تيز كرده
پاره پاره در كف زاهد نمايان ،
سبحه صد دانه ميكردم
***
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
نه طاعت مي پذيرفتم ،
نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگر ها تيز كرده ،
پاره پاره در كف زاهد نمايان ،
سبحه صد دانه مي كرد
***
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
براي خاطر تنها يكي مجنون صحرا گرد بي سامان
هزاران ليلي ناز آفرين را كو به كو،
آواره و ديوانه ميكردم.
***
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپاي وجود بي وفا معشوق را، پروانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
بعرش كبريايي، با همه صبر خدايي
تا كه ميديدم عزيز نابجايي، ناز بر يك ناروا گرديده خواري ميفروشد
گردش اين چرخ را وارونه ،
بي صبرانه ميكردم
***
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
كه ميديدم مشوش عارف و عامي
ز برق فتنه اين علم عالم سوز مردم كش
بجز انديشه عشق و وفا ، معدوم هر فكري
در اين دنياي پر افسانه ميكردم
***
عجب صبري خدا دارد !
چرا من جاي او باشم
همين بهتر كه او خود جاي خود بنشسته و
تاب تماشاي تمام زشتكاريهاي اين مخلوق را دارد
وگرنه من بجاي او چو بودم
يكنفس كي عادلانه سازشي ،
با جاهل و فرزانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد ! عجب صبري خدا دارد !

رزیتا 08-17-2010 12:50 AM

خدایا امروز خیلی دلم برات تنگ شده بود

خدایا...........
دلم برات تنگ شده

بد جوری دلم هواتو کرده....
منو تنها نزار، منو از خودت غافل نکن، دوست دارم



اکنون ساعت 06:21 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)