دنگ دنگ . . .، دنگ . . . ساعت گیج زمان در شب عمر می زند پی در پی زنگ. زهر این فكر كه این دم گذراست می شود نقش به دیوار رگ هستی من. لحظه ام پر شده از لذت یا به زنگار غمی آلوده است. لیك چون باید این دم گذرد، پس اگر می گریم گریه ام بی ثمر است. و اگر می خندم خنده ام بیهوده است. دنگ . . .، دنگ . . . لحظه ها می گذرد. آنچه بگذشت، نمی آید باز. قصه ای هست كه هرگز دیگر نتواند شد آغاز. مثل این است كه یك پرسش بی پاسخ بر لب سرد زمان ماسیده است. تند بر می خیزم تا به دیوار همین لحظه كه در آن همه چیز رنگ لذت دارد، آویزم، آنچه می ماند از این جهد به جای: خندة لحظة پنهان شده از چشمانم. و آنچه بر پیكر اومی ماند: نقش انگشتانم. دنگ . . . فرصتی از كف رفت. قصه ای گشت تمام. لحظه باید پی لحظه گذرد تا كه جان گیرد در فكر دوام، این دوامی كه درون رگ من ریخته زهر، وا رهانیده از اندیشة من رشتة حال وز رهی دور و دراز داده پیوندم با فكر زوال. پرده ای می گذرد، پرده ای می آید: می رود نقش پی نقش دگر، دنگ می لغزد بر رنگ. ساعت گیج زمان در شب عمر می زند پی در پی زنگ: دنگ . . .، دنگ . . . دنگ . . . (سهراب سپهری) |
دلسرد قصه ام دیگر زنگار گرفت: با نفس های شبم پیوندی است. پرتویی لغزد اگر بر لب او، گویدم دل: هوس لبخندی است. خیره چشمانش با من گوید: كو چراغی كه فروزد دل ما؟ هر كه افسرد به جان، با من گفت: آتشی كو كه بسوزد دل ما؟ خشت می افتد از این دیوار. رنج بیهوده نگهبانش برد. دست باید نرود سوی كلنگ، سیل اگر آمد آسانش برد. باد نمناك زمان می گذرد، رنگ می ریزد از پیكر ما. خانه را نقش فساد است به سقف، سر نگون خواهد شد بر سر ما. گاه می لرزد با روی سكوت: غول ها سر به زمین می سایند. پای در پیش مبادا بنهید، چشم ها در ره شب می پایند! (سهراب سپهری) |
مولانای بلخی: اندر دل من مها دلافروز تویی یاران هستند و لیک دلسوز تویی شادند جهانیان به نوروز و به عید عید من و نوروز من امروز تویی http://pics2.persiangig.ir/2qkqqs5.gif *** حافظ شیرازی: ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی سنایی غزنوی: با تابش زلف و رخت ای ماه دلفروز از شام تو قدر آید وز صبح تو نوروز از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک وز تابش روی تو برآید دو شب از روز http://pics2.persiangig.ir/2qkqqs5.gif *** خواجوی کرمانی: خیمة نوروز بر صحرا زدند چارطاق لعل بر خضرا زدند لاله را بنگر که گویی عرشیان کرسی از یاقوت برمینا زدند http://pics2.persiangig.ir/2qkqqs5.gif *** ملک الشعرا بهار: رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود درود باد بر این موکب خجسته، درود به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل به هرچه برگذری، اندُهی کند بدرود http://pics2.persiangig.ir/2qkqqs5.gif *** فروغی بسطامی: عید آمد و مرغان رة گلزار گرفتند وز شاخة گل داد دل زار گرفتند نوروز همایون شد و روز می گلگون پیمانهکشان ساغر سرشار گرفتند http://pics2.persiangig.ir/2qkqqs5.gif *** منوچهری دامغانی: نوروز، روزگار نشاطست و ایمنی پوشیده ابر، دشت به دیبای ارمنی از بامداد تا به شبانگاه می خوری وز شامگاه تا به سحرگاه گل چینی http://pics2.persiangig.ir/2qkqqs5.gif *** سعدی شیرازی: برآمد باد صبح و بوی نوروز به کام دوستان و بخت پیروز مبارک بادت این سال و همه سال همایون بادت این روز و همه روز http://pics2.persiangig.ir/2qkqqs5.gif *** عبید زاکانی: چو صبح رایت خورشید آشکار کند ز مهر قبلة افلاک زرنگار کند رسید موسم نوروز و گاه آن آمد که دل هوای گلستان و لالهزار کند http://pics2.persiangig.ir/2qkqqs5.gif *** نظامی گنجوی: بهاری داری ازوی بر خور امروز که هر فصلی نخواهد بود نوروز گلی کو را نبوید آدمی زاد چو هنگام خزان آید برد باد |
بهار گنبد مشكین شده است چرخ ز بوی بهار غالیه پیوند گشت باد ز رخسار یار دی به تمنای دوست خیمه به باغی زدم تا به كف آرم گلیث از رخ او یادگار از دل سوزگی فاخته آمد به من داد مرا از شربت انده گسار گفت به احوال خویش سخت فرو مانده ای گفتم تدبیر؟ گفت سست نبودن یه كار پیش شكوفه شدم، ریختن آغاز كرد گفتم این چیست؟ گفت: قاعده روزگار یاسمن اندر عرق راند بر آهنگ او گفتم مشتاب! گفت: قافله بربست بار نر گس چو چشم دوست غمزه بر من بر گماشت گفتم زنهار! شرط بود زینهار گل ز سر طنز گفت: چیست به دامن تو را؟ گفتم زر است. گفت: نیست بدین اختصار بلعجب آمد به چشم شكل بنفشه مرا گفتم این چیست؟ گفت: حلقه زلف نگار گرد رخ شنبلید داشت نسیم از بهشت گفتم مشك است؟ گفت: خاك در شهریار عماد شهریاری |
بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد صفا آمد، صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد سماع آمد سماع آمد سماع بی صداع آمد وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد شقایق ها و ریحان ها و لاله خوش عذار آمد کسی آمد کسی آمد که ناکس زوکسی گردد مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد دلی آمد دلی آمد که دلها را بخنداند می ای آمد می ای آمد که دفع هر خمار آمد کفی آمد کفی آمد که دریا دُرّ ازو یابد شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد کجا آمد کجا آمد کزینجا خود نرفته است او ولیکن چشم گه آگاه و گه بی اعتبار آمد ببندم چشم و گویم شد، گشایم گویم او آمد و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آمد رها کن حرف بشمرده که حرف بی شمار آمد (مولانا) |
ما كه اطفال اين دبستانيم همه از خاك پاك ايرانيم همه با هم برادر وطنيم مهربان همچو جسم با جانيم وطن ما بجاي مادر ماست ما گروه وطن پرستانيم |
گمان ز موی سپیدم مبر به عمر دراز |
هو خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟ .لیلی گفت: من .خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم .خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش .لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد .لیلی گُر می گرفت. خدا حظ می کرد. لیلی می ترسید آتشش تمام شود .لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد . مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد .آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد .خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود *** .خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در او دمید .و لیلی پیش از آنکه با خبر شود عاشق شد سالیانی است که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد . زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق می شود .لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان .خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق .و هر که عاشق تر آمد، نزدیک تر است. پس نزدیک تر آیید، نزدیک تر .عشق کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید .و لیلی کمند خدا را گرفت .خدا گفت: عشق فرصت گفتگو است، گفتگو با من .و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد .خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند .و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند *** خدا گفت: لیلی جستجوست . لیلی نرسیدن است و بخشیدن خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست شیطان گفت: ساده است. همین جایی و دم دست و دنیا پر شد از لیلی های زود. لیلی های ساده اینجایی. لیلی های نزدیک لحظه ای خدا گفت: لیلی زندگی ست. زیستنی از نوع دیگر *** .دنیا که شروع شد زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید .آدم بود که زنجیر را ساخت، شیطان کمکش کرد .دل، زنجیر شد، زن، زنجیر شد !دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه ی زنجیری خدا دنیا را بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطا ن از زنجیر پر بود خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره کنید. شاید نام زنجیر شما عشق است یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت شیطان آدم را در زنجیرمی خواست. لیلی، مجنون را بی زنجیر می خواست لیلی می دانست خدا چه می خواهد. لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی خواست زنجیر باشد لیلی ماند . زیرا لیلی نام دیگر آزادی است *** قسمتی از کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است |
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست تا دل مرده مگر زنده کني کاين دم ازوست به غنيمت شمر اي دوست دم عيسي صبح آنچه در سر سويداي بنيآدم ازوست نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقيست خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست زخم خونينم اگر به نشود به باشد ساقيا باده بده شادي آن کاين غم ازوست غم و شادي بر عارف چه تفاوت دارد که برين در همه را پشت عبادت خم ازوست پادشاهي و گدايي بر ما يکسانست دل قوي |
سرزمین خیال
کوچه های باریکو بی انتها و خانه هایی پر از آیینه های امید و طاقچه هایی که بر آنها نشسته است کتابی پیچیده در مخمل سبز ایمان وتهول یقین و رویشی نو و بینشی تازه در خانه ی قلبت را باز کن تا نماند پشت دری بسته محبت ناامیدانه به این عشق سلام مکن غریبانه به این خوشبختی منگر که جغد سیاه بخت شوم سالهاست که از بام خانه ات پریده و آنچه بر جای مانده است پرستوی خبر چینه عاشقیست که خبر میآورد از آسمانی آبی و صاف آسمانی منتظره پرواز پرنده ایست تا او را ببرد ببرد به سرزمینه گرم خیال به سرزمینی با پنجره های گشوده به آبادی به شاخسارانه سبز زیتون و خو شه های زرد گندم و موهای طلایی خورشید به طراوت که از دستهای شبنم می چکد و تازگی بر نوک کوهی نشسته است و خون سرخ شقایق که در رگها جاریست در رگهای دخترانه ساده دله عاشق و بادی که نرمو بی وسوسه میوزد و ریشهای سبز بلند و کوچه های باریکو بی انتها و خانه هایی پر از آیینه های امید و طاقچه هایی که بر آنها نشسته است کتابی پیچیده در مخمل سبز ایمان وتهول یقین و رویشی نو و بینشی تازه آسمانی منتظره پرواز پرنده ایست تا او را ببرد ببرد به سرزمینه گرم خیال به راهی تازه راهی که نه پر از سایه های ترس است نه خالی از احساس اهمیت راهی که منتطره پایست تا در آن قدم بر دارد و منتظره شهامتیست که او را طی کند قدم جلو بگذار ای ساییه گم شده در تیرگیها قدم جلو بگذار و دره خانه قلبت را باز کن تا نماند پشته دری بسته محبت |
اي عاشقان اي عاشقان امروز ماييم و شما
افتاده در غرقابهاي تا خود که داند آشنا مرغان آبي را چه غم تا غم خورد مرغ هوا گر سيل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود زان سان که ماهي را بود دريا و طوفان جان فزا ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته اي موسي عمران بيا بر آب دريا زن عصا اي شيخ ما را فوطه ده وي آب ما را غوطه ده سوداي آن ساقي مرا باقي همه آن شما اين باد اندر هر سري سوداي ديگر ميپزد امروز مي در ميدهد تا برکند از ما قبا ديروز مستان را به ره بربود آن ساقي کله خوش خوش کشانم ميبري آخر نگويي تا کجا اي رشک ماه و مشتري با ما و پنهان چون پري خواهي سوي مستيم کش خواهي ببر سوي فنا هر جا روي تو با مني اي هر دو چشم و روشني هر دم تجلي ميرسد برميشکافد کوه را عالم چو کوه طور دان ما همچو موسي طالبان يک پاره گوهر ميشود يک پاره لعل و کهربا يک پاره اخضر ميشود يک پاره عبهر ميشود اي که چه باد خوردهاي ما مست گشتيم از صدا اي طالب ديدار او بنگر در اين کهسار او گر بردهايم انگور تو تو بردهاي انبان ما اي باغبان اي باغبان در ما چه درپيچيدهاي |
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست می بده تا دهمت آگهی از سر قضا که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست کمر کوه کم است از کمر مور این جا ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست جان فدای دهنش باد که در باغ نظر چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست |
ما را ز خيال تو چه پرواي شراب است
خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است گر خمر بهشت است بريزيد که بي دوست هر شربت عذبم که دهي عين عذاب است افسوس که شد دلبر و در ديده گريان افسوس که شد دلبر و در ديده گريان |
خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست
ساقي کجاست گو سبب انتظار چيست هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار کس را وقوف نيست که انجام کار چيست پيوند عمر بسته به موييست هوش دار غمخوار خويش باش غم روزگار چيست معني آب زندگي و روضه ارم جز طرف جويبار و مي خوشگوار چيست مستور و مست هر دو چو از يک قبيلهاند ما دل به عشوه که دهيم اختيار چيست راز درون پرده چه داند فلک خموش اي مدعي نزاع تو با پرده دار چيست سهو و خطاي بنده گرش اعتبار نيست معني عفو و رحمت آمرزگار چيست زاهد شراب کوثر و حافظ پياله خواست تا در ميانه خواسته کردگار چيست |
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم. همان یک لحظه اول ، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، جهانرا با همه زیبایی و زشتی ، بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم. عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ، نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ، بر لب پیمانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین زمین و آسمانرا واژگون ، مستانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . نه طاعت می پذیرفتم ، نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ، پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحۀ، صد دانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ، هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ، آواره و ، دیوانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ، سراپای وجود بی وفا معشوق را ، پروانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ، تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ، گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم. که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ، بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ، در این دنیای پر افسانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! چرا من جای او باشم . همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،! و گر نه من بجای او چو بودم ، یکنفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد ! |
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه |
از دوست داشتن
امشب از آسمان ديده تو روي شعرم ستاره مي بارد در سكوت سپيد كاغذها پنجه هايم جرقه مي كارد شعر ديوانه تب آلودم شرمگين از شيار خواهش ها پيكرش را دوباره مي سوزد عطش جاودان آتش ها آري، آغاز دوست داشتن است گر چه پايان راه ناپيداست من به پايان دگر نينديشم كه همين دوست داشتن زيباست از سياهي چرا حذر كردن شب پر از قطره هاي الماس است آنچه از شب بجاي مي ماند عطر سكر آور گل ياس است آه، بگذار گم شوم در تو كس نيابد ز من نشانه من روح سوزان آه مرطوبت بوزد بر تن ترانه من آه، بگذار زين دريچه باز خفته در پرنيان رؤياها با پر روشني سفر گيرم بگذرم از حصار دنياها داني از زندگي چه مي خواهم من تو باشم، تو، پاي تا سر تو زندگي گر هزارباره بود بار ديگر تو، بار ديگر تو آنچه در من نهفته دريائيست كي توان نهفتنم باشد با تو زين سهمگين توفاني كاش ياراي گفتنم باشد بسكه لبريزم از تو، مي خواهم بدوم در ميان صحراها سر بكوبم به سنگ كوهستان تن بكوبم به موج درياها بسكه لبريزم از تو، مي خواهم چون غباري ز خود فرو ريزم زير پاي تو سر نهم آرام به سبك سايه تو آويزم آري، آغاز دوست داشتن است گر چه پايان راه ناپيداست من به پايان دگر نينديشم كه همين دوست داشتن زيباست فروغ فرخ زاد |
چل سال بيش رفت که من لاف ميزنم
کز چاکران پير مغان کمترين منم هرگز به يمن عاطفت پير مي فروش ساغر تهي نشد ز مي صاف روشنم از جاه عشق و دولت رندان پاکباز پيوسته صدر مصطبهها بود مسکنم در شان من به دردکشي ظن بد مبر کلوده گشت جامه ولي پاکدامنم شهباز دست پادشهم اين چه حالت است کز ياد بردهاند هواي نشيمنم حيف است بلبلي چو من اکنون در اين قفس با اين لسان عذب که خامش چو سوسنم آب و هواي فارس عجب سفله پرور است کو همرهي که خيمه از اين خاک برکنم حافظ به زير خرقه قدح تا به کي کشي در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم تورانشه خجسته که در من يزيد فضل شد منت مواهب او طوق گردنم |
سلام ای روز آفتابی ای مثل چشم های خدا آبی ای روز آمدن ای مثل روز آمدنت روشن این روز ها که می گذرد هر روز در انتظار آمدنت هستم امابه من بگو که آیا من نیز در روزگار آمدنت هستم شادروان قیصر امین پور |
خانه ام ابریست … |
تا میشوم دریای تو
ره میزنم بر جان تو بهر خیالی عاشقی لیلا شوم بر بال تو لیلای بی مجنون منم مجنون تویی لیلا تویی جان و تنی جان و تنی مجنون بی لیلای من ..... چون میپرم چون میپرم ای ساحل فردای من پر میکشم در آسمان خط میکشم با جسم و جان نقش تو را بر ابها من بی قرار تابها نقش تو می اید به جا ای محمل مهتابها .... خورشید در موی تو شد هقت اسمان موی تو شد ای باغ انگورم بیا ای مستی دورم بیا شیرین ترین شورم بیا شیرین ترین شورم بیا لب شد تهی از جام تو دیوانه ام در نام تو پخته شدم با خام تو بر موی من اتش بزن |
نشسته بودم و خاطر به خويشتن مشغول
در سراي به هم کرده از خروج و دخول شب دراز دو چشمم بر آستان اميد که بامداد در حجره ميزند مأمول خمار در سر و دستش به خون هشياران که ديگرم متصور نميشود معقول بيار ساقي و همسايه گو دو چشم ببند که من دو گوش بياکندم از حديث عذول چنان تصور معشوق در خيال منست که ديگرم متصور نميشود معقول حديث عقل در ايام پادشاهي عشق چنان شدست که فرمان عامل معزول شکايت از تو ندارم که شکر بايد کرد گرفته خانه درويش پادشه به نزول بر آن سماط که منظور ميزبان باشد شکم پرست کند التفات بر مأکول به دوستي که ز دست تو ضربت شمشير چنان موافق طبع آيدم که ضرب اصول مرا به عاشقي و دوست را به معشوقي چه نسبتست بگوييد قاتل و مقتول مرا به گوش تو بايد حکايت از لب خويش دريغ باشد پيغام ما به دست رسول درون خاطر سعدي مجال غير تو نيست چو خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول |
در پي عاشقي نظر دارد
هر زمان مست مست بر سر کوي با کسي دست در کمر دارد هر دمي عاشق دگر جويد |
پس این ها همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد ما زنده ایم چون بیداریم ما زنده ایم چون می خوابیم و رستگار و سعادتمندیم زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش برگچه های پیاز ترانه های طراوتند و فکر من واقعا فکر کن که چه هولناک می شد اگر از میان آواها بانگ خروس رابر می داشتند و همین طور ریگ ها و ماه و منظومه ها ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید زیرا دوست داشتن خال با روح ماست |
در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام من در این تاریکی من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من گیسوان تو شب بی پایان جنگل عطرآلود شکن گیسوی تو موج دریای خیال کاش با زورق اندیشه شبی از شط گیسوی مواج تو من بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم کاش بر این شط مواج سیاه همه ی عمر سفر می کردم من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور گیسوان تو در اندیشه ی من گرم رقصی موزون کاشکی پنجه ی من در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست چشم من چشمه ی زاینده ی اشک گونه ام بستر رود کاشکی همچو حبابی بر آب در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود شب تهی از مهتاب شب تهی از اختر ابر خاکستری بی باران پوشانده آسمان را یکسر ابر خاکستری بی باران دلگیر است و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس! سخت دلگیرتر است شوق بازآمدن سوی توام هست اما تلخی سرد کدورت در تو پای پوینده ی راهم بسته ابر خاکستری بی باران راه بر مرغ نگاهم بسته وای ، باران باران ؛ شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟ آسمان سربی رنگ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ می پرد مرغ نگاهم تا دور وای ، باران باران ؛ پر مرغان نگاهم را شست خواب رؤیای فراموشیهاست خواب را دریابم که در آن دولت خاموشیهاست من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم و ندایی که به من می گوید : ”گر چه شب تاریک است دل قوی دار ، سحر نزدیک است “ دل من در دل شب خواب پروانه شدن می بیند مهر صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا می چیند آسمانها آبی پر مرغان صداقت آبی ست دیده در اینه ی صبح تو را می بیند از گریبان تو صبح صادق می گشاید پر و بال تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی تو چنان شبنم پاک سحری ؟ نه از آن پاکتری تو بهاری ؟ نه بهاران از توست از تو می گیرد وام هر بهار اینهمه زیبایی را هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو! سبزی چشم تو دریای خیال پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز مزرع سبز تمنایم را ای تو چشمانت سبز در من این سبزی هذیان از توست زندگی از تو و مرگم از توست سیل سیال نگاه سبزت همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود من به چشمان خیال انگیزت معتادم و دراین راه تباه عاقبت هستی خود را دادم آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟ مرغ آبی اینجاست در خود آن گمشده را دریابم در سحرگاه سر از بالش خواب بردار کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن باز کن پنجره را تو اگر بازکنی پنجره را من نشان خواهم داد به تو زیبایی را بگذاز از زیور و آراستگی من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد که در آن شوکت ِ پیراستگی چه صفایی دارد آری از سادگیش چون تراویدن مهتاب به شب مهر از آن می بارد باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به عروسی عروسکهای کودک خواهر خویش که در آن مجلس جشن صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس صحبت از سادگی و کودکی است چهره ای نیست عبوس کودک خواهر من در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد کودک خواهر من امپراتوری پر وسعت خود را هر روز شوکتی می بخشد کودک خواهر من نام تو را می داند نام تو را می خواند گل قاصد آیا با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟ باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حیات آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز باز کن پنجره را صبح دمید چه شبی بود و چه فرخنده شبی آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید کودک قلب من این قصه ی شاد از لبان تو شنید : ”زندگی رویا نیست زندگی زیبایی ست می توان بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت می توان از میان فاصله ها را برداشت دل من با دل تو هر دو بیزار از این فاصله هاست “ قصه ی شیرینی ست کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد قصه ی نغز تو از غصه تهی ست باز هم قصه بگو تا به آرامش دل سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت یادگاران تو اند رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوکواران تو اند در دلم آرزوی آمدنت می میرد رفته ای اینک ، اما ایا باز برمی گردی ؟ چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد چه شبی بود و چه روزی افسوس با شبان رازی بود روزها شوری داشت ما پرستوها را از سر شاخه به بانگ هی ، هی می پراندیم در آغوش فضا ما قناریها را از درون قفس سرد رها می کردیم آرزو می کردم دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را من گمان می کردم دوستی همچون سروی سرسبز چارفصلش همه آراستگی ست من چه می دانستم هیبت باد زمستانی هست من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی سبزه یخ می زند از سردی دی من چه می دانستم دل هر کس دل نیست قلبها ز آهن و سنگ قلبها بی خبر از عاطفه اند از دلم رست گیاهی سرسبز سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت برگ بر گردون سود این گیاه سرسبز این بر آورده درخت اندوه حاصل مهر تو بود و چه رویاهایی که تبه گشت و گذشت و چه پیوند صمیمیتها که به آسانی یک رشته گسست چه امیدی ، چه امید ؟ چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید دل من می سوزد که قناریها را پر بستند و کبوترها را آه کبوترها را و چه امید عظیمی به عبث انجامید در میان من و تو فاصله هاست گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست می توانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را می بخشی من به بی سامانی باد را می مانم من به سرگردانی ابر را می مانم من به آراستگی خندیدم من ژولیده به آراستگی خندیدم سنگ طفلی ، اما خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت قصه ی بی سر و سامانی من باد با برگ درختان می گفت باد با من می گفت : ” چه تهیدستی مَرد “ ابر باور می کرد من در ایینه رخ خود دیدم و به تو حق دادم آه می بینم ، می بینم تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم چه امید عبثی من چه دارم که تو را در خور ؟ هیچ من چه دارم که سزاوار تو ؟ هیچ تو همه هستی من ، هستی من تو همه زندگی من هستی تو چه داری ؟ همه چیز تو چه کم داری ؟ هیچ بی تو در میابم چون چناران کهن از درون تلخی واریزم را کاهش جان من این شعر من است آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی راستی شعر مرا می خوانی ؟ نه ، دریغا ، هرگز باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی کاشکی شعر مرا می خواندی بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه بی تو سرگردانتر ، از پژواکم در کوه گرد بادم در دشت برگ پاییزم ، در پنجه ی باد بی تو سرگردانتر از نسیم سحرم از نسیم سحر سرگردان بی سرو سامان بی تو - اشکم دردم آهم آشیان برده ز یاد مرغ درمانده به شب گمراهم بی تو خاکستر سردم ، خاموش نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق نه مرا بر لب ، بانگ شادی نه خروش بی تو دیو وحشت هر زمان می دردم بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد و اندر این دوره بیدادگریها هر دم کاستن کاهیدن کاهش جانم کم کم چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو ؟ بی تو مردم ، مردم گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی ، روی تو را کاشکی می دیدم شانه بالازدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را که عجیب !عاقبت مرد ؟ افسوس کاش می دیدم من به خود می گویم: ” چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “ باد کولی ، ای باد تو چه بیرحمانه شاخ پر برگ درختان را عریان کردی و جهان را به سموم نفست ویران کردی باد کولی تو چرا زوزه کشان همچنان اسبی بگسسته عنان سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟ آن غباری که برانگیزاندی سخت افزون می کرد تیرگی را در دشت و شفق ، این شفق شنگرفی بوی خون داشت ، افق خونین بود کولی باد پریشاندل آشفته صفت تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب تو به من می گفتی : ” صبح پاییز تو ، نامیمون بود ! “ من سفر می کردم و در آن تنگ غروب یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح دل من پر خون بود در من اینک کوهی سر برافراشته از ایمان است من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز برمی گردم و صدا می زنم : ” ای باز کن پنجره را باز کن پنجره را در بگشا که بهاران آمد که شکفته گل سرخ به گلستان آمد باز کن پنجره را که پرستو می شوید در چشمه ی نور که قناری می خواند می خواند آواز سرور که : بهاران آمد که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “ سبز برگان درختان همه دنیا را نشمردیم هنوز من صدا می زنم : ” باز کن پنجره ، باز آمده ام من پس از رفتنها ، رفتنها ؛ با چه شور و چه شتاب در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها وصبوری مرا کوه تحسین می کرد من اگر سوی تو برمی گردم دست من خالی نیست کاروانهای محبت با خویش ارمغان آوردم من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز برخواهم گشت تو به من می خندی من صدا می زنم : ” آی! باز کن پنجره را “ پنجره را می بندی با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیها با تو کنون چه فراموشیهاست چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم خانه اش ویران باد من اگر ما نشوم ، تنهایم تو اگر ما نشوی خویشتنی از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز برپا نکنیم از کجا که من و تو مشت رسوایان را وا نکنیم من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمی خیزند من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد ؟ چه کسی با دشمن بستیزد ؟ چه کسی پنجه در پنجه هر دشمن دون آویزد دشتها نام تو را می گویند کوهها شعر مرا می خوانند کوه باید شد و ماند رود باید شد و رفت دشت باید شد و خواند در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟ در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟ در من این شعله ی عصیان نیاز در تو دمسردی پاییز که چه ؟ حرف را باید زد درد را باید گفت سخن از مهر من و جور تو نیست سخن از تو متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنایی با شور ؟ و جدایی با درد ؟ و نشستن در بهت فراموشی یا غرق غرور ؟ سینه ام اینه ای ست با غباری از غم تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار آشیان تهی دست مرا مرغ دستان تو پر می سازند آه مگذار ، که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد آه مگذار که مرغان سپید دستت دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد من چه می گویم ، آه با تو کنون چه فراموشیها با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست تو مپندار که خاموشی من هست برهان فراموشی من من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمی خیزند |
من امشب زیر باران گریه خواهم کرد ..
در این تنهایی و خلوت .. در این دشت سکوت وسرد .. در این بیهودگی های پر از ابهام... نمی دانی چه بی تابم ... نمی دانی چه مشتاقم ... ببینم روی ماهت را من امشب گریه خواهم کرد ... من امشب زیر باران ... تو را فریاد خواهم کرد ... اگر چه گنگ و لالم من ... اگر چه ناتوانم من .... ولی از عمق جان خود .... تو را فریاد خواهم کرد .... من امشب زیر باران گریه خواهم کرد اگر از آسمان سیلاب غم بارد و گر از هر طرف تیر از کمان آید بدان ای نازنین من نمی ترسم تو را فریاد خواهم کرد ... من از تاریکی و ظلمت نمی ترسم ... تمام ترس من این است فراموشم کنی ای دوست ببار ای بارش باران ... چنان بی تاب اشکم من که می خواهم ببارم من ... من امشب گریه خواهم کرد من امشب بغض را در سینه خواهم کشت و بی پرواتر از دیروز تو را فریاد خواهم کرد ... من امشب آرزوی مرگ خواهم کرد ... چنان مشتاق مرگم من که شرح آرزوی من مثال ریشه و آب است تو ای باران تو ای مولود ابر آه چه حسرت گونه می باری مرا با خود ببر امشب فرو در خاک و خاکستر مرا با خود ببر امشب به گورستان دلتنگی ... مرا با خود ببر امشب که اینجا زندگان از عشق بیزارند و باران را نمی فهمند من امشب گریه خواهم کرد و از دست خدا هم شکوه خواهم کرد خدا یا ! چرا مردم نمی دانند باران حاصل اشکی است که عاشق از دو چشمانش به هنگام سکوت خویش می بارد ... چرا مردم نمی دانند که باران هدیه ابر است .... به هر که عاشق اشک است ... من امشب گریه خواهم کرد به گوش ابر ها امشب تو را فریاد خواهم کرد .. بمان ای نازنین با من بمان تا لحظه اخر بمان تا زندگی باقی است بمان تا ابر بارانی است، بمان تا در کنارت من ، بسان غنچه بشکافم بمان تا در نگاهت من بکارم شاخه عشقی بمان تا روی دستانت ، ببارم شبنم اشکی بمان تا روی لبهایت نشانم بوسه لطفی را بمان ای نازنین با من ، بمان تا آسمان آبی است اگر چه می روی امشب ولی من هر سحر گاهان تو را فریاد خواهم کرد من امشب گریه خواهم کرد .... بسان کودکی گم کرده مادر را .... چنان می گریم امشب من که خون از دیده ام آید ... که مژگان نگاه من به رنگ سرخ خون گردد من امشب گریه خواهم کرد به یاد قامتت ای دوست ! میان باغ احساسم هزاران سرو می کارم ... به یاد صورت ماهت ...میان آسمان آبی قلبم هزاران ماه می کارم ... به یاد چشم شهلایت .. میان حوض چشمانم هزاران گریه می کارم ... من امشب گریه خواهم کرد تو را من با تمام حسرت و اندوه .. تو را من با تمام بغض تو را من با تمام درد ... تو را من با تمام هرچه احساس است تو را من با تمام هر چه دلتنگی است تو را من با تمام هر چه امید است تو را فریاد خواهم کرد اگر امشب خدا گوید : " که بنده ! ساکت امشب ساکت امشب " ساکت امشب من نخواهم بود تو را من با تمام عشق تو را فریاد خواهم کرد ........ |
شب از بهر آسايش تست و روز
مه روشن و مهر گيتي فروز اگر باد و برف است و باران و ميغ وگر رعد چوگان زند، برق تيغ همه کارداران فرمانبرند که تخم تو در خاک ميپرورند اگر تشنه ماني ز سختي مجوش که سقاي ابر آبت آرد به دوش |
ای ماه دیدی که بی گناهم!
ای رود خروشان به کجا میروی امشب پژمرده گلی را به کجا می بری امشب مرا هم به سفر می بری امشب؟ |
یادها رفتند و ما هم میرویم از یادها کی بماند پر کاهی در میان بادها گردسش سال فقط یک شب یلدا دارد من بیچاره چه شب هاست که یلدا دارم |
مسافر من
مسافر خسته من بار سفر رو بسته بود تو خلوت آيينهها به انتظار نشسته بود ميخواست كه از اينجا بره اما نميدونست كجا دلش پر از گلايه بود ولی نمیدونست چرا دفتر خاطراتشو ، رو طاقچه جا گذاشت و رفت عكسای يادگاریشو ، برای ما گذاشت و رفت دل كه به جاده میسپرد كسي اونو صدا نكرد نگاه عاشقونهای برای اون دعا نكرد حالا ديگه تو غربتش ستاره سر نمیزنه تو لحظههای بیكسيش پرنده پر نمیزنه |
گل یاس
يه روز يه باغبونی ، يه مرد آسمونی نهالی كاشت ميون باغچه مهربونی می گفت سفر كه رفتم يه روز و روزگاری اين بوته ياس من می مونه يادگاری هر روز غروب عطر ياس تو كوچهها میپيچيد ميون كوچه باغا ، بوی خدا می پيچيد هر روز غروب عطر ياس تو كوچهها میپيچيد ميون كوچه باغا ، بوی خدا می پيچيد اونايی كه نداشتن از خوبیا نشونه ديدن كه خوبی ياس ، باعث زشتيشونه عابرای بیاحساس پا گذاشتن روی ياس ساقههاشو شكستن آدمای ناسپاس یاس جوون بگمون ، تكيه زدش به ديوار خواست بزنه جوونه ، اما سر اومد بهار يه باغبون ديگه شبونه ياس رو برداشت پنهون ز نامحرما تو باغ ديگهای كاشت |
اگه فاصلـــه افتاده
اگه من با خودم سردم تو کاری با دلم کردی که فکــرشم نمی کردم چه آسون دل بریدی از دلــی که پای تو گیــره که از این بدترم باشی واسه تو نفسـش میره نمی ترسم اگه گاهــی دعــامون بــی اثــر می شه همیـشـه لحظۀ آخـــر خـــدا نزدیکتر می شه تو رو دستِ خودش دادم که از حـالم خبــر داره تا از تو چشماشـو یه لحظه برنمی داره تو امـید مـنی امـا داری از دسـت مـن مـیری با دسـتهای خودت داری هـمه هسـتیمو میگیری دعـا کردم تو روبـازم با چـشمی که نـخوابـیده مگه مـیذاره دلتـنگی مـگه گـریه امـون مـیده مریـضـم کـرده تنـهایی ببـین حـالم پریـشونه من اونقدر اشـک مـیریزم کـه برگردی به این خـونه حسـابش رفته از دسـتم شبـایی رو کـه بـیدارم شـاید از گـریه خوابـم بـرد درهـارو باز مـیذارم |
شبی به دست من از شوق سیب دادی تو نگو كه چشم و دلم را فریب دادی تو تو آشنای دل خسته ام نبودی حیف و درد را به دل این غریب دادی تو |
به جز حضور تو
به جز حضور تو ، هیچ چیز این جهان بی کرانه راجدی نگرفته ام حتی عشق را...... {پپوله} |
کشتي شکستگانيم اي باد شرطه برخيز باشد که بازبينيم ديدار آشنا را |
تا تو رفتي همه گفتند: از دل برود هر آنکه از ديده برفت!...
و در آن لحظه به ناباوري و غصه ی من خنديدند!... و کنون آه تو ای رفته سفر که دگر باز نخواهي برگشت. کاش مي آمدي و مي ديدی که در اين کلبه خاموش هنوز يادگار تو بجاست . کاش يک لحظه سرود شب اندوه مرا ميخواندي که چه ها بر من آزرده گذشت ! کاش ميدانستي که در اين عرصه ی دنياي بزرگ چه غم آلوده جدائي هاست... و بداني تو که از دل نرود هر آنکه از ديده برفت |
ونازنینم این جمله زیباست آهای آدمیان ، به چشمهای خودبیاموزید كه نگاه به كسی نیندازند ، اگر نگاه انداختند عاشق نشوند اگر عاشق شدندوابسته نشوند اگر وابسته شدند مجنون نشوند و اگر نیز مجنون شدند با عقل و منطق
زندگی كنند |
عشق از زبان معلمان
http://persian-star.org/1389/4/30/mf_Eshgh-Love.jpg دبیر انگلیسی: عشق تنها کلمه ای است که ed نمی گیرد و به گذشته باز نمی گردد |
دبیر تاریخ: عشق تنها قراردادی است که از کشورهای دیگر وارد نمی شود
دبیر دینی: عشق نیرویی الهی و خدادادی است دبیر ریاضی: عشق رابطه ی دو انسان است و رابطه ی دو انسان مانند رابطه ی سینوس و کسینوس است دبیر جغرافی: تیرهای عشق از بلندایی به بلندی قله ی آلپ بر قلب وارد می شود دبیر زمین شناسی: عشق تنها فسیلی است که اثرش هیچگاه از بین نمی رود دبیر ورزش: عشق تنها توپی است که اوت نمی شود دبیر فیزیک: عشق همانند نیروی کشش آهن رباست که قلب انسان ها را به سمت خود می کشد دبیر شیمی: عشق تنها بازی است که بر روی قلب اثر می گذارد و آتشی که از این طریق بر قلب وارد می شود از اسید سوزناکتر است دبیر هندسه: عشق همانند هاله ای از نور دایره ی قلب انسان را فرا می گیرد دبیر علوم: میکروب عشق از راه چشم وارد می شود |
http://persian-star.org/1389/4/30/mf_Eshgh-Love2.jpg
اما ... عشق آلوچه نیست که بهش نمک بزنی دختر همسایه نیست که بهش چشمک بزنی غذا نیست که بهش ناخنک بزنی رفیق نیست که بهش کلک بزنی یادت باشه که عشق مقدسه... |
اکنون ساعت 02:21 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)