پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

behnam5555 12-23-2010 09:27 PM

مادر يک خائن
( 2)

چنان آرام راه مي ر فت که گوئي زير جامه اش ظرف پر از آبي مي برد و مي ترسد مبادا قطره اي بزمين بريزد. شبحش در نظر آنهائي که از ديوار شهر نگاه مي کردند، کوچک و کوچکتر مي شد و مثل اين که افسردگي و نااميدي شان نيز با او مي رفت.
او را ديدند که در نيمه راه ايستاد سرش را بالا گرفت، برگشت و مدتي دراز به شهر خيره نگريست و نيز سايه او را که در کنار اردوگاه دشمن، تنها ميان صحرا ايستاده بود، و سايه هاي تيره اي را، که با احتياط به او نزديک مي شد، ديدند.
سايه ها نزد او آمدند و پرسيدند: اسمت چيست؟ از کجا مي آئي؟ هيچکدام از سربازان در آن شک نکردند. کنارش راه افتادند. سر راه تعريف پسرش را مي کردند: چه قدر چالاک و دلير است!
و او با سري از غرور افراشته به سخنانشان گوش مي داد و نشان تعجب در صورتش ظاهر نمي گشت زيرا که پسرش نوع ديگر نمي توانست باشد.
سرانجام پيش او ايستاد، آنکه نه ماه پيش از زادنش شناخته و وجود او را هرگز دورتر از دلش احساس نکرده بود. پسرش با جامه هاي حرير و مخمل جلوش ايستاده بود، سلاحهايش همه جواهر نشان بود. هر چيز همان گونه، که مي بايست، بود. چنانش فراوان به خواب ديده بود: ثروتمند، مشهور و ستوده.
پسر دست او را بوسيد و گفت:
- مادر پيش من آمدي، تو بامني! فردا آن شهر نفرين شده را تسخير مي کنم.
مادر به يادش انداخت:
- شهري را که تو در آن به دنيا آمده اي؟
مست از دلاوريها و ديوانه از عطش جلال بيشتر با شور و خودبيني جواني پاسخ داد:
- من در دنيا و براي دنيا زاده شده ام. مي خواهم دنيا را خود به حيرت آورم. اين شهر را به خاطر تو نگه داشته ام با آنکه مانند خاري در چشمم فرورفته و سرعت مرا، به سوي شهرتي که آرزو مي کنم، کند کرده است. اما فردا آن لانه احمقهاي لجوج را در هم خواهم شکست!
مادر گفت: جائي را که سنگهايش ترا مي شناسند و کودکي ترا به خاطر دارند.
- سنگها بي زبانند تا وقتي که بشر آنها را به سخن گفتن وادارد. بگذار کوهها نيز از من سخن بگويند. اين آرزوي من است!
مادر پرسيد: اما آدمها؟
- آه، بلي مادر، آنها را فراموش نکرده ام. به آنها هم احتياج دارم، چون دلاوران فقط در خاطره انسانها جاودان مي مانند.
- دلاور آنست که با مرگ مي جنگد، زندگي مي آفريند و بر مرگ پيروز مي شود...
پسر اعتراض کرد:
- نه، ويران کننده يک شهر به همان اندازه سازنده اش قرين افتخار است. ببين، ما نمي دانيم شهر روم را کي ساخت- ائنيس يارومولوس- اما نام آلاريک و ساير قهرماناني را، که اين شهر را نابود کردند، نيک مي دانيم.
- اما شهر از نام ايشان هم بيشتر دوام کرده است.
اينگونه، آنها تا غروب آفتاب با هم گفتگو کردند. مادر سخنان ديوانه وار او را ديگر کمتر مي بريد و سر پر غرورش بيشتر از پيش به پائين مي افتاد.
مادر مي آفريند و از آفريده هايش نگهداري مي کند. سخن از ويراني گفتن با او در افتادن است. اما پسر اين حقيقت را نمي فهميد و نمي دانست که دارد حجت زندگي پرستي مادر را انکار مي کند.
مادر هميشه دشمن مرگ است؛ دستي که مرگ و نيستي را به زيستگاه انسانها مي آورد، دشمن و منفور مادران است. ولي پسر اين را درک نمي کرد زيرا که درخشش افتخار، که دل را مي ميراند، چشمان او را کور کرده بود. و نيز نمي دانست وقتي مسأله حياتي که مادر مي آفريند و مي پرورد، به ميان آيد او به همان اندازه که نترس است، باهوش و بيرحم نيز مي باشد.
زن سرش را به پيش افکنده و نشسته بود و از ميان چادر سردار، که فاخرانه تزئين شده بود، شهر را مي ديد که در آنجا نخستين بار ارزش خوش آيند زندگي را در درونش و تشنجات زايمان دردآلود پسري را احساس کرده بود که اينکه انديشه خراب کردن شهر را داشت.
پرتوهاي خون رنگ خورشيد برجها و باروهاي شهر را رنگ مي زد. زير نور خورشيد، که به پنجره ها مي تابيد، تمام شهر يک توده زخم به نظر مي رسيد که از شکافش عصاره سرخ زندگي به بيرون ريزد، اينک شهر به جسد سياهي مي مانست و ستارگان مانند شمعهاي روي جنازه بالاي آن مي درخشيدند.
خانه هاي تيره را، که مردم از ترس دشمن، در آنها شمع نيفروخته بودند، کوچه هائي را که در سياهي غرق گشته و از بوي گند اجساد انباشته بود، مي ديد و پچ پچ خفه مردم را، که هر آن منتظر مرگ بودند، مي شنيد. همه چيز و همه کس را مي ديد. شهر عزيزش اينهمه نزديک او، به انتظار تصميم او بود. اکنون او خود را مادر تمام ساکنان شهر مي پنداشت.
ابرها از قلل سياه به دره ها مي خزيدند و مانند اسبان بالدار روي شهر محکوم به فنا فرود مي آمدند.
پسرش گفت: اگر امشب به حد کافي هوا تاريک باشد شايد حمله کنيم.
شمشيرش را وارسي کرد.
- وقتي خورشيد مي تابد برق سلاحها چشم را خيره مي کند و تيرهاي زيادي خطا مي رود.
مادر گفت: بيا پسرم، سرت را روي سينه ام بگذار و آرام بگير. يادت مي آيد در کودکي چه قدر خندان و مهربان بودي و همه ترا دوست مي داشتند؟...
اطاعت کرد، سرش را به دامن مادر گذاشت، چشمانش را بست و گفت:
فقط افتخار را و ترا دوست مي دارم، که مرا اين طوري که هستم، پرورده اي.
مادر روي او خم شد و گفت:
- زنها را چطور؟
- زن فراوان است. همانطور که هر چيز خيلي شيرين دل آدم را مي زند، خيلي زود آدم از آنها دلزده مي شود.
سؤال آخرش اين بود:
- نمي خواهي فرزنداني داشته باشي؟
- براي چه؟ براي آن که کشته شوند؟ کسي مانند من آنها را مي کشد و اين برايم دردناک خواهد بود و پيري و ناتواني هم مجال انتقام نخواهد داد.
مادر آهي کشيد و گفت:
- تو قشنگي اما مثل برق بي بهره اي!
و او خندان جواب داد: مثل برق...
و مانند کودکي در آغوش مادر به خواب رفت.
آنگاه مادر رداي سياهش را روي او کشيد و کاردي در سينه اش فرو کرد. پسر لرزيد و جان سپرد چون چه کسي بهتر از او جاي قلب پسرش را مي دانست؟ سپس زن جسد او را پيش پاي نگهبانان حيرت زده افکند و گفت:
- مانن وطن پرستان آنچه در قوه داشتم به خاطر کشورم کردم و اکنون چون مادري نزد فرزندم خواهم ماند! خيلي پيرتر از آنم که پسر ديگر ي به دنيا آور م و زندگيم ديگر براي کسي فايده ندارد.
کارد را که هنوز از خون پسرش، از خون خودش، گرم بود محکم به سينه اش فرو برد و باز نشانه اش درست بود، چون جاي دل دردمندي را يافتن مشکل نيست!



behnam5555 12-23-2010 09:30 PM

گربه سياه-ادگار آلن پو
 


گربه سياه

ادگار آلن پو


( 1 )


داستاني را كه مي‌خواهم به روي كاغذ بياورم هم بس حيرت‌انگيز است و هم بسيار متداول. انتظار باور آن را ندارم. انتظار باوري كه حتي حواس خود من نيز حاضر به گواهي آن نباشد، تنها يك ديوانگي‌ست، و من ديوانه نيستم. بي‌گمان خواب هم نمي‌بينم. من فردا خواهم مرد و امروز مي‌خواهم روح خود را آرامش بخشم. مي‌خواهم وقايع را بدون تفسير و چكيده بازگو كنم. وقايعي كه با گذشت هر لحظه‌اش به خود لرزيدم، عذاب ديدم و گامي به سوي نابودي برداشتم. با اين همه كوشش نخواهم كرد همه چيز را بي‌پرده بيان كنم. وقايعي كه جز نفرت و بيزاري برنمي‌انگيزد. البته ممكن است به نظر پاره‌اي بيش از آن‌كه وحشت‌آور باشد، شگرف بنمايد. شايد هم بعدها ذهنيتي پيدا شود و توهمات مرا پيش پا افتاده ارزيابي كند. ذهنيتي آرام‌تر، منطقي‌تر و بسيار ملايم‌تر از ذهنيت من. ذهنيتي كه چنين رويدادهايي را دهشتبار نيابد و آن‌را تنها ثمره يك سلسله عليت‌هاي معمولي و طبيعي ارزيابي كند.
از همان دوران كودكي به خاطر شخصيت فرمان‌بردار و انسان دوستم از ديگران متمايز بودم. رقت قلب بيش از اندازه سبب شده بود تا رفقا تحقيرم كنند. شيفتگي ويژه‌ام به حيوانات، پدر و مادرم را برآن داشت تا اجازه دهند انواع گوناگون آن‌ها را داشته باشم و تقريباً تمام وقت خود را با آن‌ها بگذرانم. خوش‌ترين لحظاتم هنگامي بود كه به آن‌ها غذا مي‌دادم يا نوازششان مي‌كردم. اين ويژه‌گي در شخصيت با رشد سني فزوني مي‌گرفت و زماني كه مرد شدم نيز تنها وسيله سرگرمي‌ام شد.
براي آن‌هايي كه به سگي مهربان و باهوش دل بسته‌اند، نيازي به توضيح درباره كيفيت و ميزان لذت انسان از اين كار نيست. فداكاري حيوان براي جلب رضايت بر قلب كسي مي‌نشيند كه فرصت كافي جهت تعمق پيرامون دوستي ناپايدار و وفاي بسيار اندك انسان‌هاي معمولي را دارد.
من زود ازدواج كردم و از داشتن همسري مهربان احساس خوشبختي مي‌كردم. او با درك علاقه‌ام به حيوانات خانگي براي گرد آوري بهترين آن‌ها هيچ فرصتي را از دست نمي‌داد. ما تعدادي پرنده داشتيم. يك ماهي طلايي. سگي زيبا. چندتايي خرگوش. ميموني كوچك و يك گربه.
اين آخري حيواني بسيار قوي و زيبا بود. يكدست سياه و بسيار با هوش. اما وقتي گفت‌وگو به هوش وي كشيده مي‌شد همسرم كه باطناً خرافاتي بود بيدرنگ به همان اعتقادات قديمي عوام اشاره مي‌كرد و مي‌گفت: گربه‌هاي سياه جادوگراني هستند با ظاهر تغيير يافته. البته نه اين‌كه همواره اين قضيه را جدي بگيرد. و اگر من اشاره‌اي گذرا مي‌كنم تنها بدين سبب است كه هم اكنون به خاطرم رسيد. من پلوتن را –نام گربه پلوتن بود- به ديگر حيوانات ترجيح مي‌دادم. او دوست من بود و تنها از دست من غذا مي‌خورد. به هر كجاي خانه مي‌رفتم او نيز دنبالم بود و به سختي مي‌توانستم مانع وي شوم تا ديگر در خيابان به دنبالم راه نيفتد.
دوستي ما سال‌ها به همين گونه ادامه يافت. سال‌هايي كه با گذشت‌شان اندك اندك مجموعه شخصيت و خوي من –به‌خاطر زياده روي بي‌حد در پاره‌اي كارهاي شرم آور- تغيير كرد. هر روز بيش از پيش گوشه‌گيرتر، زود رنج‌تر و نسبت به احساسات ديگران بي‌توجه‌تر مي‌شدم. به خودم اجازه دادم تا با همسرم تندخويي كنم و خود خواهي‌هاي مبالغه آميزم را به وي تحميل كنم. حيوانات بيچاره هم طبيعتاً چنين تغيير شخصيتي را احساس مي‌كردند. من نه تنها به آن‌ها اعتنايي نمي‌كردم بلكه با آن‌ها به خشونت هم رفتار مي‌كردم. با اين وجود تعلق خاطر به پلوتن هنوز مانع مي‌شد تا با او رفتار بدي داشته باشم. ديگر هيچ گونه احساس ترحمي نسبت به خرگوش‌ها، ميمون، و حتي سگمان نداشتم و اگر از روي دوستي يا تصادفاً در مسير حركتم قرار مي‌گرفتند، وجودم انباشته از شرارت و بدجنسي مي‌شد –و چه شرارتي مي‌تواند با شرارت ناشي از نوشيدن الكل قابل قياس باشد؟_ و سرانجام پلوتن، كه ديگر پير و بنابر اين كمي تندخو شده بود، به شخصيت بد نهاد من پي برد.
يك شب هنگامي كه مستِ مست از پاتوق شبانه‌ام به خانه بازگشتم، احساس كردم گربه از نزديك شدن به من پرهيز مي‌كند. او را كه گرفتم از ترس خشونتم، دستم را گاز گرفت و خراشي جزئي ايجاد كرد. به يك‌باره خشمي اهريمني بر وجودم استيلا يافت و از خود بي‌خود شدم.
گويي روح انساني از كالبدم پر كشيده بود. به سبب زياده روي در شراب‌خواري كينه‌اي شيطاني تار و پود وجودم را انباشت. از جيب جليقه چاقويي بيرون آورد، بازش كردم، گلوي حيوان درمانده را گرفتم و در يك آن، يكي از چشم‌هايش را از كاسه بيرون آوردم!
من از نوشتن اين بي‌رحمي ابليس گونه‌ام سرخ مي‌شوم، مي‌سوزم و مي‌لرزم!
صبح، با از ميان رفتن نشانه‌هاي الكل شب پيش، منطقم بازگشت. به سبب جنايتي كه مرتكب شده بودم احساس پشيماني و نفرتي نيم بند وجودم را فرا گرفت. اما اين احساس بسيار مبهم و ضعيف بود و به روحم لطمه چنداني وارد نياورد. باز به زياده روي در مي‌گساري ادامه دادم و به زودي خاطره جنايتم در پس گيلاس‌هاي شراب گم شد.
گربه آرام آرام بهبود مي‌يافت و گرچه قيافه‌اي ترسناك پيدا كره بود اما به نظر مي‌رسيد زجر چنداني نمي‌كشد. به عادت گذشته در خانه مي‌گشت اما همواره وحشت زده از نزديك شدن به من پرهيز مي‌كرد. ابتدا ته مانده احساس عاطفي‌ام از گريز آشكار موجودي كه پيش از آن، آن همه مرا دوست مي‌داشت، جريحه دار مي‌شد؛ اما اين احساس هم به زودي جاي خود را به كينه داد و ذهنيت تبهكارم در سراشيبي غير قابل بازگشت افتاد. در چنان ذهنيتي ديگر جايي براي فلسفه وجود ندارد. من ايمان دارم تبهكاري يكي از اولين تمايلات جبري بشري است. يكي از اولين كشش‌ها يا احساساتي كه به شخصيت آدمي جهت مي‌دهد. چه كسي از ارتكاب صد باره كار احمقانه يا رذيلانة خود در شگفت نمانده؟ كاري كه مي‌دانسته نبايد مرتكب شود. آيا ما علي‌رغم قوه تميز عالي خود، باز تمايل به تجاوز به آن چه قانون ناميده مي‌شود و ما نيز آن را به عنوان قانون پذيرفته‌ايم، نداريم؟ من اين ذهنيت تبهكار را سبب انحراف نهايي خود مي‌دانم. انحرافي كه مرا به سوي آزار و سرانجام ارتكاب جنايت نسبت به آن حيوان بي آزار كشاند. عشق به شرارت، عطش بي پايان روح است براي خود آزاري.
يك صبح، خونسرد گرهي بر گردنش زدم و از شاخه درختي آويزانش كردم. لحظه‌اي بعد اشك جان‌كاه ندامت چشمانم را پوشانده بود. او را دار زدم چون مي‌دانستم پيش از آن دوستم مي‌داشته. چون مي‌دانستم هيچ كاري كه سبب خشم من شود انجام نداده. دارش زدم چون مي‌دانستم به اين ترتيب مرتكب گناه مي‌شوم. گناهي نابخشودني كه روحم را براي هميشه به رسوايي مي‌كشاند. گناهي آن چنان عظيم كه حتي رحمت بي پايان خداوندي هم –اگر چنين چيزي ممكن باشد- شامل حالش نمي‌شود.
شب همان روز جنايت، به دنبال فرياد «آتش!» از خواب پريدم. پرده‌هاي تخت خوابم در ميان زبانه‌هاي آتش مي‌سوخت. تمام خانه مي‌سوخت. بالاخره به هر ترتيب بود من، همسرم و پيشخدمت‌مان توانستيم جان سالم به در بريم. همه‌جا ويران شده بود. همه چيزم از كف رفته بود. از همان زمان، ديگر در نوميدي غلتيدم. گرچه آن‌قدر ضعيف نيستم تا در پي رابطه‌اي ميان سفاكي خود با آن فاجعه باشم اما وقايع زنجيروار بعدي را هم نمي‌توان ناديده انگاشت.
روز بعد از آتش سوزي، به ارزيابي ويراني پرداختم. ديوارها به جز يكي، درهم فرو ريخته بودند. ديوار پا بر جا به خلاف آن‌هاي ديگر تيغه‌اي بيش نبود و حدوداً ميان عمارت، درست مماس با تختخواب قرار داشت. قسمتي از اين بخش عمارت در برابر آتش سوزي مقاومت كرده بود –سبب آن هم دوباره سازي اخير بود- نزديك ديوار عده زيادي گرد آمده بودند. چندين نفر هم به دقت و با توجهي خاص گوشه و كنار را بازرسي مي‌كردند. عبارات، شگفت‌آور است! عجيب است! و نظاير آن كنجكاويم را برانگيخت. نزديك ديوار رفتم. تصويري برجسته برسطح هنوز سفيد ديوار حك شده بود. تصوير غول آساي يك گربه. دقت تصوير حيرت آور بود. حيوان با رسيماني بلند به دار آويخته شده بود. از ديدن آن هيئت شبح گونه –بي‌گمان جز شبح چيز ديگري نبود- بر جاي ميخكوب شدم. براي چند لحظه وحشت سرتاپايم را فرا گرفت. اما بلافاصله به كمك منطق، قضيه را براي خود حل كردم: من گربه را در باغ دار زده بودم و به دنبال فرياد كمك، جمعيت زيادي وارد باغ شده بود. بنابراين بي شك كسي ريسمان حيوان را باز كرده و از پنجره اتاق به درون پرتاب كرده بود تا مرا از خواب بيدار كند و حيوان بيچاره در همان حال پرواز ميان ديوار ديگر اتاق كه در حال فرو ريختن بود و ديوار سالم له شده بود. تركيب گچ تازه ديوار و آمونياك جسد و گرماي آتش هم سبب ثبات تصوير شده بود.
هر چند بدين ترتيب به سادگي، خودم –اگر نگويم وجدانم- را مجاب كردم، اما به هر رو موضوع تاثير عميقي بر ذهنيتم باقي گذاشت. مدت چند ماه شبح گربه رهايم نمي‌كرد. به نظر مي‌آمد گونه‌اي احساس عاطفي به روحم بازگشته باشد. هر چند بي‌ترديد احساس ندامت نبود. گاه به خاطر از دست دادن حيوان حس دلسوزي نيم‌بندي بر وجودم چيره مي‌شد و حتي تصميم گرفتم به دنبال حيواني با همان هيئت بگردم تا جانشين او كنم.
يك شب كه سرگشته و ملول در يكي از فضاحت خانه‌هاي هميشگي خود نشسته بودم، ناگهان توجهم به سوي جسمي سياه جلب شد. جسم روي چليك بزرگ شراب قرار داشت. چند لحظه خيره نگاهش كردم و حيران ماندم، چون هنوز برايم قابل تشخيص نشده بود. نزديك رفتم و با دست آن را لمس كردم، يك گربه سياه بود –گربه اي فربه و سياه- درست مانند پلوتن. تنها با يك تفاوت: پلوتن حتي يك موي سفيد در تمام بدن نداشت. اما اين يكي روي سينه خود سفيدي نامشخص و مبهمي داشت. هنوز به درستي او را نوازش نكرده بودم كه از جاي برخاست و خرناسي كشيد و خود را بدستم ماليد. گويي مفتون توجهم شده بود. پس موجودي كه مدت‌ها در جستجويش بودم يافته بودم. بلافاصله نزد صاحبش رفتم و پيشنهاد خريدش را دادم. پولي نگرفت، گفت پيش از آن هرگز گربه را نديده است. يك‌بار ديگر نزديك گربه رفتم و او را نوازش كردم. به هنگام بازگشت، او نيز به دنبالم آمد و من هم اجازه اين كار را به او دادم. در راه، گه‌گاه خم مي‌شدم و نوازشش مي‌كردم. وقتي به خانه رسيد، انگار به خانه خود آمده است و خيلي زود دوست وفادار همسرم شد.
به زودي احساس نوعي نفرت از او در وجودم زبانه كشيد و اين دقيقاً خلاف اميدواريم بود. نمي‌دانم چگونه اين حالت به وجود آمد و چرا ملايمت و بردباري او حالم را دگرگون مي‌كرد. نرم نرمك احساس دلزدگي و ملال به نفرتي آشكار تبديل شد. ديگر از او همانند يك طاعوني مي‌گريختم و شايد احساس شرم گونه از خاطره سفاكيم مانع مي‌شد تا با او هم بدرفتاري كنم. چند هفته از آزار و بد رفتاري با وي پرهيز كردم. اما به تدريج و آرام آرام به جايي رسيدم كه نفرتي بيان نكردني نسبت به او وجودم را فرا گرفت و از او هم‌چون دم طاعوني مي‌گريختم.
بي‌گمان يكي از دلايل نفرتم يك چشم بودن او بود. زيرا درست فرداي آوردنش متوجه شدم او نيز مانند پلوتن از داشتن يك چشم محروم است و شايد همين مساله سبب شد تا او به همسرم نزديك‌تر شود و الفتي ناگفتني ميان آن‌ها برقرار شود. ميان او همسرم با آن احساسات لطيفش كه پيش از آن سرچشمه ساده‌ترين و ناب‌ترين لذات من بود. هرچه نفرت من از گربه بيشتر مي‌شد، علاقه او به من بيشتر مي‌شد و با لجاجتي عجيب كه درك آن براي خواننده مشكل است قدم به قدم همراهي‌ام مي‌كرد. هرگاه مي‌نشستم يا زير صندلي‌ام چمباتمه مي‌زد، يا روي زانوانم مي‌نشست و نوازشم مي‌كرد و اگر از جاي بر مي‌خواستم تا قدمي بزنم ميان پاهايم مي‌لوليد و گاه تقريباً سبب مي‌شد سكندري بخورم. و يا با فرو بردن پنجه‌هاي بلند و تيز خود در لباس‌هايم خود را به سينه‌ام مي‌رساند. در چنين لحظاتي آرزو مي‌كردم مي‌توانستم با ضربه مشتي هلاكش كنم. اما هم ياد اولين جنايت و هم بايد اعتراف كنم كه وحشت بي‌اندازه از حيوان مانع اين كار مي‌شد. اين وحشت، وحشت جسماني نبود بازگويي اين هم فراوان رنجم مي‌دهد و شايد اين به دليل شرم از اعتراف باشد. آري حتي در سلول مجرمين نيز اعتراف به سبب وحشت و نفرتي كه حيوان در من بر مي‌انگيخت و نشان از خيالات واهي داشت شرم‌آور است.
همسرم بارها توجه مرا به لكه سفيد روي سينه حيوان جلب كرده بود. همان لكه‌اي كه تنها تفاوت ميان او بود با گربه‌اي كه كشته بودم. بدون ترديد خواننده به ياد دارد كه ابتدا گنگ و نامشخص بود اما آهسته آهسته و به مرور، علي‌رغم كوشش بسيار براي واهي دانستن آن، مشخص و مشخص‌تر مي‌شد. اكنون ديگر آن را آشكارا مي‌ديدم و از ديدن آن برخود مي‌لرزيدم. انگيزه نفرت و وحشتم و اين كه خود را از شر او هم خلاص كنم، درست همين بود. –البته اگر شهامتش را مي‌داشتم- لكه تصوير كريه و شوم چوبة ‌دار! آوخ چوبه وحشتناك دار! چوبة نفرت و جنايت! چوبة عذاب و مرگ!
من ديگر بدبخت‌ترين موجود بشري بودم و سبب اين بدبختي، حيواني وحشتناك بود! كه من با نفرت تمام برادر او را كشته بودم. من، مرد تربيت شده و انساني به تمام معني، گرفتار بدبختي غير قابل تحملي شده بودم! افسوس! ديگر خوشبختي برايم مفهومي نداشت. نه شب و نه روز! در تمام طول روز، آن موجود وحشتناك كه يك لحظه تنهايم نمي‌گذاشت و در خلال شب هم هر لحظه كه كابوس هراسناك مرگ رهايم مي‌كرد، نفس مرطوب و وزن سنگين وي را روي سينه‌ام احساس مي‌كردم! فشار روحي آن چنان در تنگنايم قرار داد كه خوي محزون و ته مانده انسانيت خود را نيز از دست دادم و خبث طينت و نفرت، تنها انديشه دروني‌ام شد. با اين همه، همسرم هرگز لب به شكايت نمي‌گشود و ستم‌هاي روز افزون مرا با شكيبايي دهشتباري تحمل مي‌كرد. از شكيبايي تحمل ناپذير وي روح سركشم گرفتار خشمي توفان‌زا مي‌شد.
يك روز براي كاري روزمره راهي زير زمين عمارت قديمي، كه فقر وادارمان مي‌كرد در آن زندگي كنيم، شدم. همسرم و گربه سياه نيز همراهي‌ام كردند. هنگامي كه از پله‌هاي با شيب تند پايين مي‌رفتيم، گربه به عادت هميشگي پيشاپيش و تقريباً در ميان پاهاي من حركت مي‌كرد و در يك آن، چنان به پاهايم چسبيد كه نزديك بود با سر از پله‌ها سقوط كنم.
خشمي جنون آسا وجودم را فرا گرفت. ترس كودكانه خود را فراموش كردم و با تبر به حيوان حمله بردم. اما پيش از آن كه ضربه را فرود آورم، همسرم مانع شد و همين دخالت، به جنون من نيرويي اهريمني بخشيد. بازوي خود را از دستش رها ساختم و با تبر بر مغز خودش كوفتم. بي‌كمترين ناله‌اي بر زمين افتاد و در دم جان داد. بيدرنگ تصميم گرفتم جسد را پنهان كنم. مي‌دانستم سربه نيست كردن آن در خارج از خانه چه در روز و چه در خلال شب خالي از خطر نخواهد بود. زيرا هر آن ممكن بود همسايه‌ها متوجه شوند. نقشه‌هاي زيادي از ذهنم گذشت. لحظه‌اي به اين فكر افتادم تا جسد را تكه تكه كرده در آتش بسوزانم. بعد خواستم گودالي كف زير زمين حفر كنم. دقايقي كه گذشت تصميم گرفتم آن را در چاه حياط بيندازم. يك لحظه به فكر افتادم جسد را همانند كالايي در صندوق بسته بندي كرده و شخصي را مامور كنم تا آن را به خارج از منزل ببرد. سرانجام چاره‌اي را مناسب‌تر از چاره‌هاي ديگر يافتم. تصميم گرفتم او را مانند كشيشان دوران تفتيش عقايد قرون وسطي درون ديوار زير زمين مدفون كنم.
گويي زير زمين را براي همين كار ساخته بودند. ديوارها كه بدون دقت ساخته شده بودند، به تازگي سفيد كاري شده بودند و رطوبت مانع سخت شدن گچ آن‌ها شده بود. افزون بر اين در بخشي از ديوار برآمدگي مناسبي وجود داشت، شبيه بر آمدگي دودكش بخاري يا اجاق ديواري كه ظاهر ديوار آن هم شبيه ساير قسمت‌هاي زير زمين بود. بي‌گمان مي‌توانستم به سادگي آجرهاي آن قسمت را بردارم؛ جسد را پشت آجرها قرار دهم و دوباره آن‌ها را به گونه نخست روي هم بچينم، بي‌آن كه كوچك‌ترين احتمالي براي كشف جسد وجود داشته باشد. آري در محاسبه‌ام اشتباه نكرده بودم. به كمك ميله‌اي آهنين آجرها را به راحتي يكي پس از ديگري بيرون كشيدم و پس از آن كه جسد را به دقت درون ديوار قرار دادم دوباره آن‌ها را در جاي اول خود چيدم. مدتي زحمت كشيدم تا توانستم گچي درست با همان رنگ سابق تهيه كنم و سطح كنده شده را بپوشانم. نتيجه كار بسيار رضايت بخش بود و اوضاع بر وفق مراد. جاي كوچك‌ترين دست‌خوردگي به چشم نمي‌خورد. با وسواس فراوان پاي كار و گوشه و كنار زير زمين را تميز كردم و نگاهي پيروزمندانه گرداگرد خود انداختم. دست كم براي يك بار زحماتم به ثمر نشسته بود! بيدرنگ به جستجوي حيواني كه سبب آن بدبختي بزرگ شده بود پرداختم. ديگر تصميم گرفته بودم او را هم بكشم. اگر همان لحظه به چنگم مي‌افتاد سرنوشتش روشن بود. اما گويي حيوان حيله‌گر با احساس خطر از حمله اول، آب شده، به زمين فرو رفته بود و مراقب بود تا در چنان حالي پيش رويم آفتابي نشود. نبود آن موجود نفرت‌انگيز، آرامشي ژرف در من به وجود آوردم و آن شب اولين شبي بود كه آسوده خيال به صبح رساندم. آري من با وجود سنگيني بار جنايت در دوشم، آسوده خفتم. دومين و سومين روز هم سپري شد بي‌آن كه از جلاد خبري شود. ديگر مانند انساني آزاد نفس مي‌كشيدم و اهريمن وحشت آفرين براي هميشه خانه را ترك گفته بود! و من ديگر هرگز او را نمي‌ديدم. از احساس خوش‌بختي در پوست نمي‌گنجيدم و جنايت هولناك نرم نرمك به دست فراموشي سپرده مي‌شد. مراستم تحقيقات اوليه به سادگي و به گونه‌اي كاملاً رضايت بخش انجام گرفت و دستور كاوش خانه صادر شد. من با اطمينان از نتيجة روشن كاوش، به زندگي سعادت بار آينده‌ام مي‌انديشيدم.



behnam5555 12-23-2010 09:32 PM



گربه سياه

ادگار آلن پو


( 2 )
روز چهارم، گروهي مامور بي‌ آن‌كه انتظارشان را داشته باشم به خانه آمدند و به دقت سرگرم تجسس شدند. اما من با اطمينان كامل به پنهان‌گاه جسد، خم به ابرو نياوردم و از دلهره خبري نبود. به درخواست ماموران، در تمام مدت تجسس، آن‌ها را همراهي كردم. هر جاي مظنون را كاويدند و هيچ گوشه‌اي را ناديده نگذاشتند. سرانجام براي سومين يا چهارمين بار وارد زير زمين شدند. كوچكترين ترسي به خود راه ندادم. قلبم با آرامش طبيعي كار مي‌كرد. در تمام مدت، دست به سينه، آسوده خاطر، درازا و پهناي زير زمين را مي‌پيمودم. ماموران خشنود از جستجوي دقيق بساط خود را برچيدند و آماده رفتن شدند. ديگر ياراي سركوبي شادماني خود را نداشتم. دست كم بايد جمله‌اي به نشانه پيروزي و اين‌كه آن‌ها را از بيگناهي خود مطمئن سازم بر زبان مي‌راندم. وقتي خواستند از پله‌ها بالا بروند تحمل از كف دادم و رو به آن‌ها كردم:
- آقايان! خوشحالم از اين كه سوةظن شما برطرف شده. براي همه شما آرزوي سلامتي مي‌كنم. اميدوارم از اين پس رفتارتان كمي مودبانه‌تر باشد. آقايان! در ضمن لازم است يادآوري كنم كه اين خانه بسيار خوب ساخته شده...
ديوانه‌وار و گستاخانه صحبت مي‌كردم. بي‌آن كه به درستي دريابم چه مي‌كنم:
- ...به جرات مي‌توانم بگويم قابل ستايش است. به ويژه ديوارها... داريد مي‌رويد، آقايان؟ اين ديوارها عجيب محكم ساخته شده‌اند.
و در آن لحظه، با گستاخي خشم آلوده‌اي انتهاي عصاي خود را درست به همان قسمتي كه جسد همسرم را قرار داده بودم، كوبيدم. آه خداوند مرا از چنگال اهريمن حفظ كند. هنوز بازتاب ضربه عصا به درستي سكوت را نشكسته بود كه صدايي از دل ديوار پاسخ داد! صدا نخست ناله‌اي گنگ و بريده بريده بود؛ همانند هق‌هق كودكي، و آن‌گاه آرام آرام بلند و پرطنين و غير انساني شد – زوزه‌وار. فريادي نيم نفرت نيمي پيروزي- صدايي كه تنها از جهنم بر مي‌خيزد. صداي موحشي كه هم، دوزخيان زير شكنجه سر مي‌دهند و هم اهريمنان شاد از عذاب جاويدان. بيان احساساتم در آن لحظات، نشان ناداني‌ست. داشتم بيهوش مي‌شدم. كوشيدم با تكيه بر ديوار روي پا بايستم. ماموران بهت زده و هراسان براي يك لحظه بي‌حركت ماندند؛ آن گاه دستان پولادينشان به ديوار حمله برد. تمام قسمت باز سازي شده، يك‌باره فرو ريخت و جسد بدهيبت آشكار شد. سر از ميان چاك برداشته بود خون اطراف آن دلمه بسته بود و حيوان خبيث با تنها چشم شرربار خود روي جسد چمباتمه زده بود. حيوان حيله‌گري كه مرا به جنايت واداشت و زوزه نابهنگامش به چنگال جلادم افكند. من آن هيولا را نيز درون ديوار مدفون كرده بودم.


ابریشم 12-25-2010 04:19 PM

مادر يک خائن
( 1 )
از مادر، بيکران مي توان سخن گفت.
چند هفته بود که سپاه دشمن مانند زره فولادين شهر را در ميان گرفته بود. شبها آتشهاي بلندي مي افروخت و شعله ها مانند چشمان آتشين بيشمار، از ميان ظلمت به ديواره هاي شهر خيره مي شد، کينه توزانه مي درخشيد و روشنائي زننده آنها افکار مبهم در ميان حصاريان بر مي انگيخت.
مردم از روي ديوارها کمند دشمن را، که هر دم تنگتر مي شد، و سايه هاي تيره را، که دور و بر آتش مي گشتند، مي ديدند و شيهه اسبان سير و به هم خوردن اسلحه ها و قهقهه و آواز مردان مطمئن به پيروزي را مي شنيدند، به گوش چه ناهنجارتر از آواز و خنده دشمن مي تواند باشد؟
دشمن اجساد کشتگان را به چشمه هائي که شهر را مشروب مي کرد، ريخته و تاکستانهاي نزديک حصارها را سوخته و مزارع را لگدکوب کرده و درختان باغها را بريده بود، شهر اينک از تمام جهات در معرض خطر بود و تقريباً هر روز توپ و تفنگ دشمن سرب و آهن بر آن مي باريد.
دسته هاي سربازان گرسنه، خسته از جنگ، عبوسانه از کوچه هاي تنگ شهر مي گذشتند. از پنجره هاي خانه ها ناله زخميان، فرياد ديوانگان، دعاي زنان و گريه و زاري کودکان شنيده مي شد. مردم پچ پچ مي کردند و در ميان جمله اي ناگهان ترسيده گوش فرا مي دادند:
- دشمن پيشروي نمي کند؟
شب بدتر بود. ميان سکوت شبانه ناله و فرياد آشکارتر بگوش مي رسيد. سايه هاي تيره، دزدانه از دره هاي کوهستانهاي دوردست بطرف ديوارهاي نيمه خراب، مي خزيدند و اردوگاه دشمن را از نظر پوشيده مي داشتند و ماه چون سپر گمشده اي که از ضربه شمشيري فرو رفه باشد از پشت حاشيه سياه کوهها مي دميد.
مردم شهر، که از کمک نااميد و از خستگي و گرسنگي به ستوه آمده بودند و اميد نجاتشان هر روز کمتر مي شد، با وحشت به آن ماه، دندانه هاي تيز کوه، به دهانه تاريک دره ها و اردوگاه پر هياهوي دشمن نگاه مي کردند. همه چيز مرگ را به آنها بازگو مي کرد، ستاره اي هم در آسمان نبود که دلداريشان دهد.
مي ترسيدند در خانه ها چراغ روشن کنند و ظلمت غليظي شهر را پوشانده بود. در دل اين سياهي، زني، که از سرتاپا لباس سياه پوشيده بود، مانند ماهئي که در اعماق رود بجنبد، آهسته راه مي رفت. وقتي مردم او را مي ديدند، به يکديگر پچ پچ مي کردند:
- همونه؟
- خودشه!
خود را زير طاق خانه ها مي کشاندند يا سر را پائين انداخته به سرعت از پهلويش مي گذشتند.
سر دسته پاسداران با قيافه اخم کرده به او اخطار مي کرد: دناماريانا، باز بيرون آمده ايد؟ مواظب باشيد ممکن است شما را بکشند و کسي به خود زحمت نمي دهد که قاتل را دستگير کند...
زن سرش را بالا مي گرفت و منتظر مي ماند اما پاسداران مي گذشتند. جرأت نمي کردند، و يا به اندازه اي پستش مي پنداشتند، که دست به رويش بلند کنند. مردان مسلح مانند جسدي خود را از او کنار مي کشيدند و او يکه و تنها در سياهي شب بدون سروصدا، از کوچه اي، به کوچه ديگر آواره مي گشت، مانند تجسم بدبختي مردم شهر بود. و دور و بر او صداهاي هذياني از درون شب برمي خاست که گوئي او را دنبال مي کنند: ناله ها، فريادها، دعاها و زمزمه حزين سربازان که اميد پيروزي را از دست داده بودند.
زن که از اهالي شهر بود به پسرش و کشورش مي انديشيد: سردار سربازاني که شهر را ويران مي کردند، پسر او بود. زيبا، بشاش و بي ترحم بود. چند سال پيشتر بود که مادر مغرورانه نگاهش کرده و پر بهاترين هديه اي براي کشور و نيروي سودمندي براي کمک به مردم شهرش خوانده بود. در اين شهر، در اين آشيانه، او و فرزندش زاده و بزرگ شده بودند. دلش با ضدها رشته ناديدني به اين سنگهاي قديمي، که پدرانش خانه ها و ديوارهاي شهر را با آنها ساخته بودند، به خاکي که استخوان خويشانش ر آن مدفون بود. به قصه ها، آوازها و اميدهاي مردم وابسته بود. و اينک دلش وجودي را که دوستش مي داشت از دست داده بود و مي گريست. در ترازوي دل، عشق به فرزند را با عشق به شهر مي سنجيد اما نمي دانست کدام يک گرانتر است.
بدين ترتيب شبها از ميان کوچه ها مي گذشت، آدمها که نمي شناختندش با ترس پس مي کشيدند چون آن هيکل سياه را به جاي مظهر مرگ مي گرفتند که اينهمه به آنها نزديک بود، و وقتي مي شناختندش، خاموش از مادر يک خائن روي برمي گرداندند.
شبي در گوشه دور افتاده اي پاي حصار، زن ديگري را ديد که در کنار جسدي زانو زده است. ساکت، مانند يک پارچه کلوخ، دعا مي خواند و چهره غمزده اش به سوي ستارگان بود. بالا، روي ديوار، نگهبانان با صداي پستي صحبت مي کردند و اسلحه شان به سنگ سائيده مي شد.
مادر پسر خائن پرسيد:
- شوهرت بود؟
- نه.
- برادرات؟
- پسرم. شوهرم سيزده روز پيش کشته شد و پسرم امروز.
مادر پسر مرده بلند شد و با فروتني گفت: مريم مقدسم همه را مي بينند و مي داند. باز جاي شکرش باقي است.
پرسيد: براي چه؟
جواب داد: حالا که او شرافتمندانه در جنگ به خاطر کشورش مرده است مي توانم بگويم که از آينده اش مي ترسيدم: قدري سبک مغز بود و عيش و نوش را خيلي دوست مي داشت و من مي ترسيدم که شهرش را ويران کند همانطور که پسر ماريانا، آن دشمن خدا و بشر، سردار دشمنان ما مي کند. لعنت به او و زني که او را زائيده است!
ماريانا صورتش را پوشاند و به راه خود رفت. صبح فردا پيش حصاريان آمد و گفت: پسر من دشمن شماست، يا مرا بکشيد يا دروازه ها را باز کنيد پيش او بروم...
جواب دادند: تو يک انساني و کشورت بايد برايت پرارزش باشد، پسرت همان قدر که دشمن ماست، دشمن تو هم است.
- من مادرشم و دوستش مي دارم و احساس مي کنم به خاطر آنچه انجام مي دهد بايد مرا سرزنش کنند!
مردان به مشاوره پرداختند و تصميم گرفتند:
- از شرافت دور است که ترا به خاطر گناهان پسرت بکشيم. مي دانيم که اين گناه وحشتناک را تو نمي توانستي به او تلقين کني؛ ما بيچارگي ترا مي فهميم. اما شهر ترا به گروگاني هم لازم ندارد؛ پسرت هيچ اهميتي به تو نمي دهد. فکر مي کنيم آن ابليس ترا فراموش کرده است و اگر خيال مي کني گناهي مرتکب شده ايف اين مکافات براي تو بس است. بنظر ما اين وحشتناکتر از خود مرگ است.
- آري، راستي وحشتناکتر است!
اين بود که دروازه ها را باز کردند و به او اجازه خروج دادند. از بالاي باروها به او مي نگريستند که از خاک ميهنش دور مي شد که اکنون از خوني که پسر او مي ريخت، خيس شده بود. آهسته راه مي پيمود، چه پاهايش به اکراه از اين خاک جدا مي گشت، به اجساد مدافعان شهر تعظيم مي کرد، با پايش به نفرت اسلحه شکسته اي را کنار مي زد: چون تمام سلاحهائي که براي کشتار به کار مي روند، منفور مادرانند، بجز سلاحهائي که براي دفاع از زندگي ضروريند.


ابریشم 12-25-2010 04:20 PM


مادر


گورکي

زن را، مادر را، ستایش کنیم که منبع پایان ناپذیر حیات است! این افسانه تیمور لنگ آن پلنگ چلاق و سنگدل است، پیروزمند کامگاری که خود را صاحبقران می نامید و دشمنان تیمور لنگش می خواندند، مردی که بر آن بود دنیا را ویران سازد.
پنجاه سال زمین را لگدکوب کرد. شهرها و کشورها، چون لانه مورچگان زیر پای پیل، زیر پاشنه آهنین او له شدند؛ به هر طرف رو کرد جویبار سرخ خون جاری ساخت و از استخوان مغلوبان مناره ها بر افراشت؛ نشانه های حیات را نابود کرد؛ با نیروی مرگ درافتاد تا انتقام مرگ پسرش جهانگیر را بگیرد. این مرد خوف انگیز می خواست تمام قربانیان مرگ را از چنگش برباید تا مرگ از گرسنگی و حسرت جان سپارد!
از آن روز که پسرش جهانگیر مرد و مردم سمرقند جامه سیاه پوشیدند و به سرو رویشان خاک و خاکستر ریختند، تا آنگاه که در اترار با مرگ روبرو شد و سرانجام شکست خورد، هرگز نخندید. لبانش به خنده ای از هم گشوده نشد و سرش پیش کسی خم نگشت و دلش به روی شفقت بسته ماند- سی سال تمام!
سرود ستایش زن، مادر، را بخوانیم، یگانه نیروئی که مرگ پیش او سر تعظیم فرود می آورد!

اینک داستان واقعی مادر را بیان می کنیم که تیمور سنگدل، برده و نوکر مرگ، این بلای خونخوار روی زمین به او تعظیم کرد.

داستان چنین است: تیمور بیگ در دره زیبای «کان گل» جشنی به پا کرده بود. شاعران سمرقند آنجا را، که غرق گل سرخ و یاسمن بود، دره گل می نامیدند، از آنجا مناره های آبی بزرگ و گلدسته های کبود مساجد نمایان است.
در ته دره پانزده هزار چادر گرد، مانند بادبزنی، گسترده بود و به پانزده هزار گل لاله می ماند. بالای هر کدام صدها بیرق حریر در اهتزاز بود. در وسط، چادر تیمور گورکان، مانند ملکه ای میان ندیمه هایش قرار داشت. چهار گوش بود و هر پهنه اش صد قدم درازا و سه نیزه بلندی داشت. میانش را دوازده ستون زرین به ستبری آدمی نگهداشته بود. بالای چادر یک گنبد فیروزه رنگ بود و کناره هایش با نوارهای سیاه، زرد و آبی ابریشمی تزیین شده بود. پانصد رشته ارغوانی آن را محکم به زمین بسته بود تا از جا نجبند و در چهار گوشه اش چهار شاهین سیمین ایستاده بود. و زیر گنبد، در شاه نشین چادر، شاهین پنجم، شاهنشاه، تیمور گورکان شکست ناپذیر نشسته بود.
جامه حریر گشادی به رنگ آسمان با پنج هزار مروارید درشت جواهر نشان شده، به برکرده بود. روی سر هراس انگیز سفیدش کلاه نوک تیزی داشت که دانه یاقوتی بالایش بود و به پس و پیش می رفت و مانند چشم خون گرفته ای به دنیا نگاه می کرد.

چهره لنگ به تیغ لبه پهنی شبیه بود که هزاران بار به خون آغشته گشته و زنگ زده باشد. چشمانش دو شکاف تنگی بود که چیزی را ندیده نمی گذاشت. درخشش آنها مانند درخشش سرد زمرد، این گوهر محبوب عربها، بود که گویند داروی دل آشوب است. گوشواره هائی از یاقوت سیلان، به رنگ لبان دوشیزه ای زیبا، از گوشهایش آویزان بود.

در کف چادر، روی قالیهای بی نظیر، سیصد کوزه طلائی پر از شراب قرار داشت؛ همه چیز شاهانه بود. پشت تیمور مطربان نشسته بودند. در کنارش کسی نبود، زیر پایش خویشاوندان او، شاهان، شاهزاده ها و خانها نشسته بودند و از همه نزدیکتر کرمانی، شاعر مست، بود که در جواب ویرانگر دنیا که روزی از او پرسیده بود:«کرمانی! اگر مرا می فروختند چند می خریدی؟» گفته بود:«بیست و پنج درهم.»
تیمور با تعجب گفته بود:«فقط این کمربند من همانقدر می ارزد!» کرمانی جواب داده بود:«من هم کمربندت را می گویم، فقط کمربندت را، چون خودت یک پشیز هم نمی ارزی.»

کرمانی شاعر، به شاه شاهان، مرد وحشت زا و اهریمنی چنین گفت: افتخار شاعر، یار حقیقت، برتر از شهرت تیمور لنگ باد! سرود ستایش شاعران را بخوانیم که تنها یک خدا را می شناسند، کلام بیباک و زیبای حقیقت را. در ساعتی که عیش و عشرت و شرح غرور آمیز خاطرات جنگها و پیروزی ها به نهایت رسیده بود، در میان غوغای موسیقی و بازیهای تفریحی که در جلو چادر شاه انجام می شد که دلقکهای بیشمار با لباسهای رنگارنگ بالا و پائین جست می زدند؛ پهلوانان کشتی می گرفتند، بندبازان چنان پیچ و تاب می خوردند که انگار در بدنشان استخوانی نیست؛ جنگاوران با مهارت بیمانندی در فن کشتار شمشیر بازی می کردند و با فیلمها که سرخ و سبز رنگ کرده بودند که بعضی را ترسناک و گروهی را مضحک ساخته بود، نمایش هائی می دادند- در آن ساعت سرخوشی، در میان مردان تیمور که از وحشت او از خستگی فتوحات و از شراب و قومیز مست بودند- در آن ساعت شگفت، ناگهان فریاد غرورآمیز یک عقاب ماده، مانند تازیانه تندی هیاهو را شکافت و به گوش مغلوب کننده سلطان با یزید رسید. صدای آشنائی بود و با روح زخمدارش، روحی که مرگ زخمدارش کرده بود و از این رو به زنده ها بی ترحم بود، هماهنگی داشت. به مردانش فرمان داد که ببینند کیست که چنین فریاد حزین برآورده است. گفتند زنی است، موجود دیوانه و گردآوری با لباسهای پاره آمده و به زبان عربی می خواهد، بله می خواهد که او، پادشاه هفت اقلیم را ببیند. شاه گفت: او را پیش من بیاورید!

پیش او زنی ایستاد. پابرهنه بود، لباسهای ژنده اش در برابر آفتاب رنگ باخته بود، گیسوان سیاهش باز بود و سینه برهنه اش را می پوشانید، صورتش به رنگ برنز و چشمانش متکبر بود. دست تیره اش، که به سوی لنگ دراز بود، می لرزید.
گفت: این توئی که سلطان بایزید را مغلوب کرده ای؟

- آری، جز او شاهان دیگر را نیز شکست داده ام و هنوز از نبرد خسته نشده ام، تو کیستی زن؟

- گوش دار، هرچه انجام داده باشی، باز بیش از یک مرد نیستی. اما من مادرم! تو بنده مرگی و من خدمتگر زندگیم. تو گناهی در حق من کرده ای و اینک آمده ام از تو بخواهم که کفاره گناهت را بدهی. شنیده ام که شعار تو اینست که «قدرت در عدالت است» من آن را باور نمی کنم اما باید با من به عدالت رفتار کنی زیرا من مادرم!

شاه آن اندازه عقل داشت که نیروی نهفته در پس این کلمات گستاخانه را احساس کند.

- بنشین و سخن بگو، گوش می کنم.

زن با آسودگی روی قالی، میان مجلس دوستانه شاهان نشست و داستان زندگیش را چنین گفت:

من اهل سالرنو هستم که ناحیه دوری در خاک روم است، تو آن نواحی را نمی شناسی! پدرم ماهیگیر بود، شوهرم نیز. او به اندازه مردمان خوشبخت زیبا بود و این من بودم که خوشبختی را به او بخشیدم. پسری هم داشتم، زیباترین بچه روی زمین...

جنگاور پیر زیر لب گفت: مانند جهانگیر من!
- پسرم زیباترین و چالاک ترین بچه هاست! شش ساله بود که دزدان دریائی ساراچن در ساحل دهکده ما لنگر انداختند. پدر و شوهرم و بسیار کسان دیگر را کشتند و فرزندم را بردند، چهار سال است که روی زمین را در جستجوی او زیرپا گذاشته ام. اینکه او نزد توست. می دانم، چون سربازان بایزید دزدان را دستگیر کرده اند و تو بایزید را شکست داده و تمام دارائیش را گرفته ای. تو باید بدانی پسرم کجاست و او را به من بازگردانی!

همه خندیدند و شاهان که همیشه خود را عاقل می پندارند، گفتند:«این زن دیوانه است.» شاهان، دوستان تیمور شاهزاده ها و خانها گفتند و خندیدند. تنها کرمانی موقرانه نگاهش کرد و تیمور با شگفتی در او خیره ماند.
شاعر مست به آرامی گفت:«او به اندازه مادری دیوانه است.» و شاه، دشمن صلح، گفت:

«زن، چگونه از آن سرزمین ناشناس به اینجا آمده ای. از دریاها، رودها، کوهها و بیشه ها چگونه گذشته ای؟ چگونه درندگان و مردان- که گاهی از درنده ترین وحشیان درنده ترند- متعرض تو نشدند؟ و چطور توانستی تنها و بدون سلاح سر به بیابان گذاری که سلاح تنها دوست بی پناهان است و تازمانی که مرد توانائی به کار بردنش را داشته باشد هرگز به گیرش نمی اندازد؟ باید این را بفهمم تا حرفهایت را باور کنم و حیرت من مانع از فهم آنچه گفتی نشود!»

سرود ستایش زن، مادر را بخوانیم، که عشقش حائلی نمی شناسد و سینه اش دنیائی را پرورده است. هر آن زیبائی که در وجود بشر هست از پرتو خورشید و از شیر مادر گرفته است. اوست که هستی ما را با عشق به زندگی می آمیزد!
- در این سرگردانیم جز یک دریا ندیدم که جزیره ها و قایقهای ماهیگیری در آن فراوان بود. کسی که معشوق می جوید بادها پیوسته یاور اویند و برای کسی که در کنار دریا بزرگ شده است شنا در رودها اشکالی ندارد. اما کوهها... هیچ متوجه شان نبودم.

کرمانی مست شادان گفت: برای عاشق کوهها جلگه می شوند.
- آری، بیشه هائی بود. با گرازهای وحشی، خرسها و کفتارها و گاوهای ترسناک که سر به زیر انداخته بودند، رو به رو شدم. دو بار پلنگان با چشمان چون آن تو، نگاهم کردند اما هر حیوانی دلی دارد و همانطوری که به تو سخن می گویم پریشانی خود را به آنها بیان کردم و وقتی گفتم مادرم، باور کردند، آهی کشیدند و به راه خود رفتند چون دلشان به حال من سوخت! مگر نمی دانی که حیوانها نیز بچه هایشان را دوست می دارند و به اندازه بشر به خاطر زندگی و آزادی شان می جنگند؟
تیمور گفت: نیک گفتی زن! این را می دانم که بیشتر از بشر دوست می دارند و سرسختانه تر از او می جنگند.
زن مانند کودکی به سخنان خود ادامه داد. چون هر مادر صد بار از کودک ساده دلتر است.
- مردان همیشه برای مادرشان در حکم بچه ای هستند. زیرا که هر مردی مادری دارد، هر مردی پسر مادری است. حتی تو، پیرمرد، زاده زنی. می توانی خدا را انکار کنی اما هرگز قادر به انکار او نیستی!
کرمانی، شاعر بیباک، گفت: آفرین زن! آفرین! از یک گله گاو نر گوساله ای به وجود نمی آید، بدون خورشید گلها شکوفه نمی کنند. بی عشق شادی نیست و بی زن عشق نیست، بدون مادر نه شاعری به وجود می آید و نه دلاوری!
زن گفت: پسرم را به من بازگردان چون من مادرشم و دوستش می دارم.
به زن تعظیم کنیم که موسی و محمد را به دنیا آورد و عیسی را که مردمان پلید به دارش زدند اما او، چنانکه شریف الدین می گوید، قیام خواهد کرد و مرده ها و زنده ها را به پای حساب خواهد کشید، و این در دمشق خواهد شد، در دمشق! به او تعظیم کنیم که بی احساس خستگی هنرورانی می زاید! ارسطو را او زاد و فردوسی، سعدی که سخنش چون شهد است.
عمرخیام که شعرش باده آمیخته به زهر است، اسکندر، هومر نابینا همه فرزندان اویند. همه آنها شیر او را نوشیده اند و او با دستانش آنها را، آنگاه که بزرگتر از شقایقی نبودند، به جهان راهبرد شده است. همه افتخار دنیا از آن مادر است.
ویران کننده سفید موی شهرها، ببر لنگ، تیمور گورکان به فکر فرو رفت. پس از سکوت درازی به اطرافیانش گفت:
من تانری قولی، بنده خدا، تیمور، آنچه باید می گویم! تا امروز که من در دنیا هستم، زمین زیر پایم به ناله درآمده و سی سال است که آنرا به انتقام مرگ پسرم جهانگیر ویران می کنم تا خورشید زندگی را در دلم خاموش سازم! مردانی به خاطر پادشاهی ها و شهرها با من جنگیده اند اما هیچگاه کسی برای نجات انسان با من نبرد نکرده و هرگز انسان در نظرم ارزشی نداشته است، و ندانسته ام آن که سر راهم گرفته است کیست و منظورش چیست. این من بودم، تیمور، که به بایزید، آنگاه که شکستش دادم. گفتم: بایزید، بنظرم برای خدا کشورها و مردم بی ارزشند. چون، من و تو را تو یک چشم و من لنگ را. بر آنها مسلط گردانیده. وقتی او را که به زنجیر بود و به زحمت وزن گرانش را تحمل می کرد، پیش من آوردند این طور گفتم. به بدبختی او نگاه می کردم و در آن لحظه زندگی برایم به تلخی زهر و سبکی کاه بود!
من، بنده خدا تیمور، آنچه باید می گویم! پیش من زنی نشسته است، یکی از زنان بیشمار دنیا، که در دلم احساس ناشناخته ای بیدار کرده است. و با من مانند یک همطرازش حرف می زند، التماس نمی کند، می خواهد. اینک من می فهمم که این زن چرا اینهمه نیرومند است- او عاشق است و عشق به او آموخته که پسر او شراره زندگیست که می تواند شعله ای را قرنها فروزان نگهدارد. آیا تمام پیغمبران کودک نبوده اند و آیا تمام دلاوران ضعیف نبوده اند؟ آه، جهانگیر، نور دیدگانم، شاید تو می بایست زمین را روشن کنی و در آن تخم شادی بکاری. من، پدر تو، آن را با خون آبیاری کرده ام و اینک سخت باور شده است.
باز بلای ملتها خاموش شد، سرانجام چنین گفت:
- من، بنده خدا تیمور، آنچه باید می گویم! سیصد سوار باید فوراً به تمام گوشه و کنار سرزمین من بروند و پسر این زن را بیابند. او همینجا منتظر است من هم منتظرم. کسی که پسر را همراه خویش بیاورد صاحب ثروت هنگفتی خواهد شد. این منم، تیمور، که سخن می گوید. زن! آیا خوب بیان کردم؟
زن گیسوان سیاهش را از صورتش کنار کشید، به روی او لبخند زد و جواب داد: بلی، پادشاه.
آنگاه آن پیرمرد هراس انگیز برخاست و در سکوت به او تعظیم کرد و کرمانی شاعر، خرسند و پرسرور چنین خواند:
زیباتر از سرود گل و ستاره چیست؟
پاسخی که همه می داند: سرود عشق!
زیباتر از آفتاب نیمروز اردیبهشت چیست؟
عاشق دلداده بانگ می زند: دلارام من!
ستارگان نیمه شب زیبایند
و خورشید نیمروز تابستان دل انگیز است،
اما چشمان معشوق من دلرباتر از همه گلهاست،
و خنده او سرور انگیزتر از پرتو خورشید.
اما زیباتر سرودی هنوز ناسروده مانده،
سرود پیدایش زندگی به روی خاک،
سرود دل جهان،
دل جادوئی آن که مادرش می نامیم!
تیمور به شاعرش گفت: خوب گفتی کرمانی، خدا زمانی که لبان ترا برای ستودن حکمتش برگزید، اشتباه نکرده بود. کرمانی مست افزود: خدا خود شاعر بزرگی است.
زن لبخند زد و شاهان و شاهزاده ها و خانمها، همه لبخند زدند، و آنگاه که به او، به مادر،
می نگریستند، کودکانی بودند.
همه این داستان راست است. هر کلمه که بیان کردیم حقیقت دارد. مادرانمان آن را می دانند، از آنها بپرسید خواهند گفت:
آری، همه اینها حقیقت ابدی است. ما از مرگ قویتریم، ما که پیوسته دانشمندان، شاعران، و دلاوران به دنیا می بخشیم و انسان را با آنچه شکوهمند است درمی آمیزیم!


ابریشم 12-25-2010 04:20 PM


عروسی

در ایستگاه کوچکی میان رم و ژن، رئیس قطار در کوپه ما را باز کرد و به کمک یک روغنکار دوده زده ای پیرمرد یک چشمئی را به تو کشید.
همصدا گفتند:«خیلی پیر است!» و نوشخندی زدند.
اما پیرمرد خیلی خوش بنیه و سرزنده از آب درآمد. با تکان دست چروکیده اش از آنها تشکر کرد، کلاه مچاله شده اش را با حرکت مؤدبانه ای از سر سفیدش برداشت و با تنها چشمش به نیمکت ها نگاه کرد و پرسید: اجازه می دهید؟
مسافران قدری بالاتر کشیدند و او آه رضایتی برآورد و نشست. دستهایش را روی زانوان استخوانیش گذاشت و لبانش را به لبخند ملایمی باز کرد و دهان بی داندانش را نشان داد.
همسفرم پرسید: پدر جان، خیلی دور می روید؟
پیرمرد مانند این که جواب را از پیش حاضر کرده باشد، گفت: «نه، سه ایستگاه آن طرفتر پیاده می شوم، می روم عروسی نوه ام»
چند دقیقه پس از آن، همراه ضربه های یکنواخت چرخها، داستان زندگیش را می گفت و مانند شاخه شکسته ای در طوفان، خم و راست می شد.
می گفت:«من مال لیگوریا هستم. مالیگوریائی ها خیلی بنیه مان خوب است. مثلا به خود من نگاه کنید: سیزده پسر و چهار دختر دارم. یک مشت هم نوه دارم که تعدادش از یادم رفته، این دومیه که عروسی می کند. خوبه، نه؟»
با تنها چشمش که سیاهتر اما پر وجدتر شده بود، ما را برانداز کرد و خندید.
«ببینید به مملکت و شاه چقدر آدم تحویل داده ام! چشمم چطوری کور شد؟ آها، خیلی وقت پیش بود پسر بچه کوچکی بودم با این حال به پدرم کمک می کردم. توی تاکستان داشت خاکها را زیرو رو می کرد خاک ولایت ما سخت و پر سنگ است و باید خیلی مواظبش بود یک سنگ از زیر کلنگ پدرم در رفت و درست توی چشمم خورد. حالا درد ندارد و یادم نیست چطور درد می کرد اما آن روز سر شام چشمم از حدقه درآمد. آقایان، خیلی وحشتناک بود! دوباره سر جایش چسباندند و رویش خمیر گرم گذاشتند اما فایده نداشت. چشمه رفته بود.» پیرمرد گونه های زرد و شلش را به شدت مالید و دوباره همان نوشخندش را زد.
آن روزها مثل امروز، دکتر زیاد نبود. مردم جاهل بودند. آره، ولی شاید مهربانتر بودند، نه؟
صورت خشن و یک چشمی اش، که شکافهای عمیق و موهای جوگندمی آن را پوشانده بود، موذی و شیطنت آمیز شد.
وقتی آدم به سن من رسید می تواند مثل من درباره مردم قضاوت کند، اینطور نیست؟
یک انگشت تیره و کج را مانند این که کسی را سرزنش می کند بالاتر آورد: آقایان، از مردم به شما مطلبی بگویم. سیزده سالم بود که پدرم مرد. جثه ام حتی از حالا هم کوچکتر بود. اما توی کار زبر و زرنگ بودم. خستگی سرم نمی شد. این تنها ارث پدرم بود، چون وقتی مرد، زمین و خانه مان را فروختیم و به قرضهایمان دادیم. من ماندم و یک چشم و دو دست. هر جا کار گیر می آمد، می رفتم. سخت بود اما جوان از سختی نمی ترسد، نه؟
در نوزده سالگی دختری را که از ازل به پیشانیم نوشته شده بود، دیدم. مثل من فقیر بود ولی دختر خیلی تنومندی بود. قویتر از خود من بود. با مادر علیلش زندگی می کرد و مانند من، هر کار جلوش می آمد می کرد. خیلی خوشگل نبود اما مهربان بود و توی سرش مغزی بود، صدای قشنگی هم داشت. چقدر عالی می خواند! درست مثل یک
آوازخوان. صدای خوب هم خیلی می ارزد. من خودم در جوانی، صدایم خوب بود.
یک روز ازش پرسیدم: می خواهی با هم عروسی کنیم؟ با اندوه گفت:«آقا کوره، خیلی احمقانه است، نه تو چیزی داری و نه من. چطوری زندگی می کنیم؟» خدا شاهد است که نه او چیزی داشت و نه من. دو تا جوان عاشق چه چیز احتیاجشان است؟ می دانید که عشق به مال دنیا زیاد پابند نیست. اصرار کردم و حرفم را به کرسی نشاندم.
آخر سر آیدا گفت:«شاید راست می گی، حالا که مادر مقدس به ما که جدا از هم زندگی می کنیم، کمک می کند، وقتی با هم شدیم آسانتر و بهتر کمک خواهد کرد!»
رفتیم پیش کشیش. گفت:«دیوانگی است، اینهمه گدا توی لیگوریا کافی نیست؟ بیچاره ها شما بازیچه شیطان شده اید. در برابر اغوای او مقاومت کنید وگرنه این ضعف به شما گران تمام خواهد شد.»
جوانهای ولایت به ما خندیدند، پیرها سرزنشمان می کردند، اما جوان لجوج و تاحدی عاقل است. روز عروسی فرا رسید. آن روز از روزهای پیش، ثروتمندتر نبودیم و حتی نمی دانستیم شب عروسی کجا باید بخوابیم.
آیدا گفت:«برویم صحرا، چرا نه؟ مادر مقدس یارویاور آدمهاست در هر کجا که باشند.»
تصمیم خود را گرفتیم: زمین دشک و آسمان لحاف ما.
آقایان، حالا خواهش می کنم به این داستان توجه بفرمائید. تقاضا می کنم، چون این بهترین داستان زندگی من است.
صبح زود پیش از عروسی مان، جیووانی پیر، که من برایش خیلی کار کرده بودم، غرغر کنان به من گفت- چون از صحبت درباره همچون چیزهای بی اهمیت نفرت داشت- اوگو، طویله را پاک کن و چند تا حصیر تمیز هم آنجا پهن کن. خشک است و یک سال بیشتر است که گوسفند آنجا نرفته اگر می خواهی با آیدا آنجا زندگی کنی بهتره ترو تمیزش کنی.
این خانه مان! وقتی که طویله را پاک می کردم و داشتم برای خودم آواز می خواندم، کستانچیوی نجار ر ا دیدم که دم در ایستاده.
- خب، که این طور، تو و آیدا می خواهید اینجا زندگی کنید؟ پس رختخوابتان کو؟ من یکی اضافه دارم، وقتی کارت تمام شد بیا و بردارش.
داشتم به طرف خانه اش می رفتم که ماریا، دکاندار غرغرو، فریاد زد: احمقها توی هفت آسمان یک ستاره ندارند، می روند زن می گیرند! آقا کوره، تو دیوانه ای، اما زنت را بفرست بیاید اینجا...
اتتوره و یانو، که رماتیسم و تب گرفته بود می لنگید، از دم درش به او داد زد:«بگو برای مهمانها چقدر شراب کنار گذاشته؟ مردم چقدر بیفکرند!»
یک قطره اشگ در یکی از چین های صورت پیرمرد درخشید. خندان سرش را به عقب انداخت. حلقوم استخوانیش می جنبید و پوست شلش می لرزید.
«آقایان، آقایان!» از زور خنده داشت خفه می شد و دستهایش را با شادمانی کودکانه ای حرکت می داد- صبح عروسیمان همه چیز داشتیم:
شمایل حضرت مریم، ظرف، پارچه، اثاث خانه، همه چیز، قسم می خورم! آیدا می خندید و گریه می کرد، من هم، اما دیگران همه می خندیدند. چون گریه روز عروسی بدشگون است، آدمهای خودمان به ما می خندیدند! آقایان! خیلی کیف دارد که آدم، مردم دیگر را مال خودش بنامد و یا بهتر بگویم، مال خودش بداند و صمیمی و عزیز حساب کند، این مردم را که زندگی آدم را شوخی حساب نمی کنند و شادیش در نظر آنها بازی نیست.
چه روزی بود! چه عروسئی بود! تمام اهل ولایت به طویله ما که ناگهان عمارت مجللی شده بود، آمده بودند تا در جشن شرکت بکنند... همه چیز داشتیم! شراب، میوه، گوشت، نان، همه می خوردند و شاد بودند... چون، آقایان، بزرگترین شادی نیکی کردن به دیگران است. باور کنید زیباتر
از آن وجود ندارد.
کشیش هم آمد و نطق قشنگی کرد:«اینها دو آدمند که برای همه شما کار کرده اند و شما نیز آنچه ازتان ساخته بود، کرده اید تا این روز را بهترین ایام زندگی آنها کنید. این، به حق کاری بود که می بایست بکنید، چون آنها مدتها برای شما زحمت کشیده اند. کار پر ارزشتر از پول مسی و نقره ای است. کار همیشه گرانتر از حق الزحمه ای است که دریافت می کنید! پول می رود اما کار باقی است... این دو گشاده رو متواضعند، زندگیشان سخت بوده اما هرگز شکایت نکرده اند. ممکن است سختر از این هم بشود، اما باز نخواهند نالید شما هنگام احتیاج آنها را یاری خواهید کرد. اینها دستهای قوی و دل با شهامتی دارند... »
خیلی از این جور حرفهای خوب به من و آیدا و همه جماعت گفت.»
با تنها چشمی که جوانی از دست رفته را بازیافته بود، ما را برانداز کرد: سینیوری، اینهم درباره مردم. خوب بود، نه؟

ابریشم 12-25-2010 04:22 PM

ويلان الدّوله


محمد علي جمالزاده


ويلان الدوله از آن گياهاني است كه فقط در خاك ايران سبز مي شود و ميوه اي بار مي آورد كه «نخود هر آش» مي نامند. بيچاره ويلان الدوله اين قدر گرفتار است كه مجال ندارد سرش را بخاراند.مگر مردم ولش مي كنند؟ بگو دست از سرش بر مي دارند؟ يك شب نمي گذارند در خانه ي خودش سر راحتي به زمين بگذارد. راست است كه ويلان الدوله خانه و بستر معيني هم به خود سراغ ندارد و «درويش هر كجا كه شب آيد، سراي اوست»، درست در حق او نازل شده، ولي مردم هم، ديگر شورش را درآورده اند؛ يك ثانيه بدبخت را به فكر خودش نمي گذارند و ويلان الدوله فلك زده مدام بايد مثل يك سكه ي قلب از اين دست به آن دست برود. والله چيزي نمانده يخه اش را از دست اين مردم پر رو جر بدهد. آخر اين هم زندگي شد كه انسان هر شب خانه ي غير كپه ي مرگش را بگذارد؟! آخر بر پدر اين مردم لعنت!
ويلان الدوله هر روز صبح كه چشمش از خواب باز مي شود، خود را در خانه ي غير و در رختخواب ناشناسي مي بيند. محض خالي نبودن عريضه با چایي مقدار معتنابهي نان روغني صرف مي نمايد. براي آن كه خدا مي داند ظهر از دست اين مردم بي چشم و رو مجالي بشود يك لقمه نان زهر مار بكند يا نه. بعد معلوم مي شود كه ويلان الدوله خواب بوده صاحب خانه در پي «كار لازم فوتي» بيرون رفته است. ويلان الدوله خدا را شكر
مي كند كه آخرش پس از دو سه شب توانست از گير اين صاحب خانه ي سمج بجهد. ولي محرمانه تعجب مي كند كه چه طور است هر كجا ما شب مي خوابيم صبح به اين زودي براي صاحب خانه كار لازم پيدا مي شود! پس چرا براي ويلان الدوله هيچ وقت از اين جور كارهاي لازم فوتي پيدا نمي شود؟
مگر كار لازم طلبكار ترك است، كه هنوز بوق حمام را نزده يخه ي انسان را بگيرد؟! اي بابا هنوز شيري نيامده، هنوز در دكان ها را باز نكرده اند! كار لازم يعني چه؟ ولي شايد صاحب خانه مي خواسته برود حمام. خوب ويلان الدوله هم مدتي است فرصت پيدا نكرده حمامي برود. ممكن بود با هم مي رفتند. راست است كه ويلان الدوله وقت سر و كيسه نداشت ولي لااقل ليف و صابوني زده، مشت مالي مي كرد و از كسالت و خستگي در مي آمد.
ويلان الدوله مي خواهد لباس هايش را بپوشد، مي بيند جورابهايش مثل خانه ي زنبور سوراخ و پيراهنش مانند عشاق چاك اندر چاك است. نوكر صاحب خانه را صدا زده مي گويد: «هم قطار! تو مي داني كه اين مردم به من بيچاره مجال نمي دهند آب از گلويم پايين برود چه برسد به اين كه بروم براي خودم يك جفت جوراب بخرم. و حالا هم وير داخله منتظرم است و وقت اين كه سري به خانه زده و جورابي عوض كنم ندارم. آقا به اندرون بگو زود يك جفت جوراب و يك پيراهن از مال آقا بفرستند كه مي ترسم وقت بگذرد.» وقتي كه ويلان الدوله مي خواهد جوراب تازه را به پا كند تعجب مي كند كه جوراب ها با بند جورابي كه دو سه روز قبل در خانه ي يكي از هم مسلكان كه شب را آن جا به روز آورده بود برايش آورده بودند درست از يك رنگ است. اين را به فال نيك گرفته و عبا را به دوش مي اندازد كه بيرون برود. مي بيند عبايي است كه هفت هشت روز قبل از خانه ي يكي از آشنايان هم حوزه عاريت گرفته و هنوز گرفتاري فرصت نداده است كه ببرد پس بدهد. بيچاره ويلان الدوله مثل مرده شورها هر تكه لباسش از جايي آمده و مال كسي است. والله حق دارد از دست اين مردم سر به صحرا بگذارد!
خلاصه ويلان الدوله به توسط آدم صاحب خانه خيلي عذرخواهي مي كند كه بدون خداحافظي مجبور است مرخص بشود، ولي كار مردم را هم آخر نمي شود به كلي كنار انداخت. البته اگر باز فرصتي به دست آمد، خدمت خواهد رسيد.
در كوچه هنوز بيست قدمي نرفته كه به ده دوست و پانزده آشنا برمي خورد. انسان چه مي تواند بكند؟! چهل سال است بچه ي اين شهر است نمي شود پشتش را به مردم برگرداند.مردم كه بانوهاي حرم سراي شاهي نيستند! امان از اين زندگي! بيچاره ويلان الدوله! هفته كه هفت روز است مي بيني دو خوراك را يك جا صرف نكرده و مثل يابوي چاپار، جوي صبح را در اين منزل و جوي شام را در منزل ديگر خورده است.
از همه ي اين ها بدتر اين است كه در تمامي مدتي كه ويلان الدوله دور ايران گرديده و همه جا پرسه زده و گاهي به عنوان استقبال و گاهي به اسم بدرقه، يك بار براي تنها نگذاردن فلان دوست عزيز، بار ديگر به قصد نايب الزياره بودن، وجب به وجب خاك ايران را زير پا گذارده و هزارها دوست و آشنا پيدا كرده، يك نفر رفيقي كه موافق و جور باشد پيدا نكرده است. راست است كه ويلان العلما براي ويلان الدوله دوست تام و تمامي بود و از هيچ چيزي در راه او مضايقه نداشت ولي او هم از وقتي كه در راه....وكيل و وصي يك تاجر بدبختي شد، و زن او را به حباله ي نكاح خود درآورد و صاحب دوراني شد به كلي شرايط دوستي قديم و انسانيت را فراموش نموده و حتي سپرده هر وقت ويلان الدوله در خانه ي او را مي زند، مي گويند: «آقا خانه نيست!»
ويلان الدوله امروز ديگر خيلي آزرده و افسرده است. شب گذشته را در شبستان مسجدي به سر برده و امروز هم با حالت تب و ضعفي دارد، نمي داند به كي رو بياورد. هر كجا رفته صاحب خانه براي كار لازمي از خانه بيرون رفته و سپرده بود كه بگويند براي ناهار بر نمي گردد. بدبخت دو شاهي ندارد، يك حب گنه گنه خريده بخورد. جيبش خالي، بغلش خالي، از مال دنيا جز يكي از آن قوطي سيگارهاي سياه و ماه و ستاره نشان گدايي كه خودش هم نمي داند از كجا پيش او آمده ندارد. ويلان الدوله به گرو گذاردن و قرض و نسيه معتاد است. قوطي را در دست گرفته و پيش عطاري كه در همان نزديكي مسجد دكان داشت برده و گفت: «آيا حاضري اين قوطي را برداشته و در عوض دو سه بسته گنه گنه به من بدهي؟» عطار قوطي را گرفته، نگاهي به سر و وضع ويلان الدوله انداخته، ديد خدا را خوش نمي آيد بدبخت را خجالت داده، مأيوس نمايد. گفت:«مضايقه نيست» و دستش رفت كه شيشيه ي گنه گنه را بردارد ولي ويلان الدوله با صداي ملايمي گفت: «خوب برادر حالا كه مي خواهي محض رضاي خدا كاري كرده باشي عوض گنه گنه چند نخود ترياك بده. بيشتر به كارم خواهد خورد.» عطار هم به جاي گنه گنه به اندازه ي دو بند انگشت ترياك در كاغذ عطاري بسته و به دست ويلان الدوله داد. ويلان الدوله ترياك را گرفته و باز به طرف مسجد روانه شد. در حالتي كه پيش خود مي گفت: «بله بايد دوايي پيدا كرد كه دوا باشد، گنه گنه به چه درد مي خورد؟»
در مسجد ميرزايي را ديد كه در پهناي آفتاب عباي خود را چهار لا كرده و قلمدان و لوله ي كاغذ و بياضي و چند عدد پاكتي در مقابل، در انتظار مشتري با قيچي قلمدان مشغول چيدن ناخن خويش است. جلو رفته، سلامي كرد و گفت: «جناب ميرزا اجازه هست با قلم و دوات شما دو كلمه بنويسم؟» ميزرا با كمال ادب قلمدان خود را با يك قطعه كاعذ فلفل نمكي پيش گذاشت. ويلان الدوله مشغول نوشتن شد در حالي كه از وجناتش آتش تب و ضعف نمايان بود، پس از آن كه از نوشتن فارغ شد يواشكي
بسته ي ترياك را از جيب ساعت خود درآورده و با چاقوي قلمدان خرد كرده و بدون آن كه احدي ملتفت شود همه را به يك دفعه در دهن انداخته و آب را برداشته چند جرعه آب هم به روي ترياك نوشيده اظهار امتنان از ميرزا كرده به طرف شبستان روان شده، ارسي هاي خود را به زير سر نهاده و انالله گفته و ديده ببست.
فردا صبح زود كه خادم مسجد وارد شبستان شد، ويلان الدوله را ديد كه انگار هرگز در اين دنيا نبوده است. طولي نكشيد كه دوست و آشنا خبر شده در شبستان مسجد جمع شدند. در بغلش كاغذي را كه قبل از خوردن ترياك نوشته بود يافتند نوشته بود:
« پس از پنجاه سال سرگرداني و بي سر وساماني مي روم در صورتي كه نمي دانم جسدم را كسي خواهد شناخت يا نه؟ در تمام مدت به آشنايان خود جز زحمت و دردسر ندادم و اگر يقين نداشتم ترحمي كه عموماً در حق من داشتند حتي از خجلت و شرمساري من به مراتب بيشتر بوده و هست، اين دم آخر زندگاني را صرف عذرخواهي مي كردم. اما آن ها به شرايط آدمي رفتار كرده اند و محتاج عذر خواهي چون مني نيستند. حالا هم از آن ها خواهشمندم همان طور كه در حيات من سر مرا بي سامان نخواستند پس از مرگم نيز به يادگاري زندگاني تلخ و سرگرداني و ويلاني دايمي من در اين دنيا شعر پير و مرشدم بابا طاهر عريان را ـ اگر قبرم سنگي داشت ـ به روي سنگ نقش نمايند.
«همه ماران و موران لانه ديرن
من بيچاره را ويرانه اي نه!»

ابریشم 12-27-2010 05:57 PM

داستان زیبای قضاوت
http://www.seemorgh.com/DesktopModul...iles/40914.jpg


زن ومردجوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند.روزبعدضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید.
احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد،
زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بندرخت تعجب کردوبه همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.."

مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!

زندگی هم همینطور است.وقتی که رفتار دیگران رامشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه ‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی،بد نیست توجه کنیم به اینکه خوددر آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم.

ابریشم 12-27-2010 06:03 PM

داستان آموزنده ”همیشه شکر گذار خدا باشیم “در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست.

از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود…

اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.

پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست

نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد …

به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد :

چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده

و اون فک استخونی . سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده…

چقدر عینک آفتابی بهش می آد… یعنی داره به چی فکر می کنه؟

آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می کنه…

آره. حتما همین طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)…

می دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون.

کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی، چقدر خوشبخته!

یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!!

دلش برای خودش سوخت.احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است

و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می شد…!!!

ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.

مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. ..

پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد…

یک، دو، سه و چهار … لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند. ..

از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…


ابریشم 12-27-2010 06:03 PM

داستان اموزنده
ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی پروین به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.
او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند:
" پروین عزیزم،
عصر امروز به خانه ی تو می ایم تا تو را ملاقات کنم .
با عشق ، خدا "
پروین همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت. با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم همی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: : من که چیزی برای پذیرایی ندارم!". پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط هزار و صد تومان داشت.
با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله اشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به پروین گفت:" خانم ، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. ایا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"
پروین جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نانها هم برای مهمانم خریده ام."
مرد گفت: " بسیار خوب خانم ، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن یودند، پروین درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " اقا خواهش می کنم صبرکنید" وقتی پروین به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.
مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی پروین به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز کرد ، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
" پروین عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،
با عشق ، خدا "



ابریشم 12-27-2010 06:04 PM

بیلی که پارو شد!! (داستان زیبا و خواندنی)می گویند اگر کسی چهل روز پشت سر هم، جلوی در خانه اش را آب و جارو کند، حضرت خضر به دیدنش می آید و آرزوهایش را برآورده میکند.

سی و نه روز بود که مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانه اش را آب می پاشید و جارو میکرد. او از فقر و تنگدستی رنج می کشید. به خودش گفته بود:



اگر خضر را ببینم، به او میگویم که دلم می خواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم که تمام بدبختی ها و گرفتاری هایم از فقر و بی پولی است.

روز چهلم فرا رسید. هنوز هوا تاریک و روشن بود که مشغول جارو کردن شد.

کمی بعد متوجه شد مقداری خار و خاشاک آن طرف تر ریخته شده است. با خودش گفت:

با اینکه آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را هم تمیز کنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم کثیف باشد...

مرد بیچاره با این فکر آب و جارو کردن را رها کرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد.
وقتی بیل به دست برمی گشت، همه اش به فکر ملاقات با خضر بود، با این فکرها مشغول جمع کردن آشغالها شد.

ناگهان صدای پایی شنید. سر بلند کرد و دید پیرمردی به او نزدیک می شود. پیرمرد جلوتر که آمد سلام کرد.

مرد جواب سلامش را داد.

پیرمرد پرسید: .صبح به این زودی اینجا چه میکنی؟

مرد جواب داد: دارم جلوی خانه ام را آب و جارو میکنم. آخر شنیده ام که اگر کسی چهل روز تمام، جلوی خانه اش را آب و جارو کند، حضرت خضر را میبیند.

پیرمرد گفت: حالا برای چه می خواهی خضر را ببینی؟

مرد گفت: آرزویی دارم که می خواهم به او بگویم.

پیرمرد گفت: چه آرزویی داری؟ فکر کن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو.

مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم کارم نشو.

پیرمرد اصرار گرد: حالا فکر کن که من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو.

مرد گفت: تو که خضر نیستی. خضر میتواند هر کاری را که از او بخواهی انجام بدهد.

پیرمرد گفت: گفتم که، فکر کن من خضر باشم هر کاری را که می خواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم.

مرد که حال و حوصله ی جر و بحث کردن نداشت، رو به پیرمرد کرد و گفت:

اگر تو راست می گویی و حضرت خضر هستی، این بیل مرا پارو کن ببینم!

پیرمرد نگاهی به آسمان کرد. چیزی زیر لب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت.

در یک چشم به هم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد!

مرد که به بیل پارو شده اش خیره شده بود، تازه فهمید که پیرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است!

چند لحظه ای که گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی کند و آرزوی اصلی اش را به او بگوید، اما از او خبری نبود.

مرد بیچاره فهمید که زحماتش هدر رفته است.

به پارو نگاه کرد و دید که جز در فصل زمستان به درد نمی خورد در حالی که از بیلش در تمام فصلها می توانست استفاده کند.

از آن به بعد به آدم ساده لوحی که برای رسیدن به هدفی تلاش کند، اما در آخرین لحظه به دلیل نادانی و سادگی موفقیت و موقعیتش را از دست بدهد، می گویند بیلش را پارو کرده است !


ابریشم 12-27-2010 06:04 PM

داستان بسیار بسیار آموزنده و جذاب ” یک لیوان شیر” حتما بخوانیدروزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد…
روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »


ابریشم 12-27-2010 06:05 PM

داستان بگو دوسش داری قبل از اینکه دیر شود…روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند …
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “

“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “

“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “

دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .

معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .

آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال

بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .

او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .

کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .

به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “

معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا”

سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز

که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .

پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ

فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .

خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .

مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “

همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “

همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “

مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . “

سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه

نداشته باشد .. “

معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .

سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد

افتاد .

بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.

اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود

که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟

هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .

بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید.


ابریشم 12-27-2010 06:06 PM

داستان زیبا و عاشقانه "عشق در خفا"http://www.reiran.com/up/free/1331349182.jpg

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد.

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد.

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم" و از من خداحافظی کرد.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .


تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم" و از من خداحافظی کرد.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .


روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” ، و از من خداحافظی کرد.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .




یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .




نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت "تو اومدی ؟ متشکرم"

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .




سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نیمدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش این کار رو کرده بودم …………….. با خودم فکر می کردم و گریه !


اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه. به زندگی تنوع ببخشید. پستی و بلندی. شور و عشق.


ابریشم 12-27-2010 06:07 PM

میلیونر ژاپنی و چشم دردش!می‌گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای …

می‌گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند
.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند. همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می‌آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می‌یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می‌نماید راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه‌ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می‌پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید: ” بله. اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته.”
مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه‌ای بوده که تاکنون تجویز کرده‌ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود. برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشدآسان بیندیش، راحت زندگی کن


ابریشم 12-27-2010 06:07 PM

داستان آموزنده و خواندنی“ کامیون حمل زباله ”روزی من با یک تاکسی به فرودگاه می رفتم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!

راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن. راننده تاکسی ام فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد و منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.

بنابراین پرسیدم:

چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد!

در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من داد که اینک به آن می گویم:

قانون کامیون حمل زباله.

او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند. به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید. آشغال های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها.

حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را بگیرند و خراب کنند.

زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید، از این رو….. افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.

زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست.

خدا توفیق تان دهد و روز پر برکتی داشته باشید. از اینکه وقتی را صرف کردید و این داستان را خواندید متشکرم


ابریشم 12-27-2010 06:08 PM

داستان آموزنده ” افکار دیگران ”مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد …. به کمک او پرداخت.

سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.


ابریشم 12-28-2010 05:56 PM

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم،فهمیدم که بیمارم ............ ...
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلبنشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود
کرده بود و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.

به ارتوپد رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم وآنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم
خدای مهربانم برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد. به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم.

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتم به محل کار یکقاشق آرامش بخورم
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم و
زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.
امیدوارم خدانعمت هایش را بر شما سرازیر کند:
رنگین کمانی به ازای هر طوفان
لبخندی به ازای هر اشک
دوستی فداکار به ازای هر مشکل
نغمه ای شیرین به ازای هر آه
و اجابتی نزدیک برای هر دعا..

kiana 12-29-2010 09:15 PM

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شک کرد که شاید همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند.
آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود.
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.


نتيجه اخلاقی: فرق "ديدن" و "نگاه کردن" - هرطور که فکر کنيد ميبينيد نه هرطور که نگاه کنيد .

ابریشم 12-30-2010 09:57 PM

درست شب قبل از اعدامش...
حتما بخونید.

آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش!

اصولا شب قبل از اعدام نمی ذارن که کسی به فرد اعدامی نزدیک بشه.


اون شبها من با شادی زیاد به تخت خودم می رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می کشیدم و همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می کردم.


نیمه شب بود که یه عده با صدای خیلی زیاد درب سلول ما رو باز کردند و ادوارد زندانبان که بین بچه ها به “ادوارد حرومزاده” معروف بود، با لگدهای آرومی که به کتف من می زد من رو بیدار کرد. من روی پایین ترین تخت از تختهای سه طبقه زندان می خوابیدم چون به خاطر مشکل کلیه ام باید چندین بار به توالات می رفتم.


ادوارد از من خواست که باهاش بیرون برم و بدون اینکه به من چیزی بگه من رو به سمت اتاق زندانی های اعدامی می برد!


ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود اما ازش هیچی نپرسیدم چون می دونستم که مراسم اعدام اینطوری نیست!


به سلول انفرادی فرانسیس که رسیدم دیدم که با طناب خیلی محکم به یه صندلی بستنش!


ادوارد بهم گفت که فرانسیس می خواسته خودش رو بکشه! می خواسته خودش رو از سقف حلق آویز کنه!


من از شدت تعجب داشتم شاخ در می آوردم. چون همه می دونستند که فردا صبح زود قرار بود فرانسیس رو تیرباران کنند!


اون چرا می خواست درست شب قبل از تیربارانش خوش رو بکشه؟


از ادوارد پرسیدم که چرا سراغ من اومدند و اون با حالتی توهین آمیز به من گفت که فرانسیس خواسته من رو ببینه!


من زیاد با فرانسیس دوست نبودم و اصلا” متوجه نمی شدم که چرا او می خواد من رو ببینه!


اداورد حرومزاده با لگد در سلول رو بست و از پست پنجره کوچک در بهم گفت که ده دقیقه دیگه من رو از اونجا می برند!


من: چی شده؟


فرانسیس: می خوام یه چیزی بهت بگم!


من: بگو


فرانسیس: تو باید بعد از بیرون رفتن از اینجا یه کاری برای من بکنی!


من: چه کاری؟


فرانسیس: من یه مادر کور دارم که در حال کر شدن هم هست و الان سالهاست تو خیابون هاستیگ پارک زندگی می کنه. شماره 24 طبقه 3.


من: خوب!


فرانسیس: اون اگه بفمه من اعدام شدم میمیره. تمام این پانزده سال رو به امید برگشتن من سر کرده. بعد از پدرم و دو تا برادرم که تو جنگ مردند، اون فقط منتظر منه. الان هم مدتهاست که داره با یه پرستار از آسایشگاه برادوید زندگی می کنه.


من: خوب من چیکار کنم؟


فرانسیس: می دونم شاید برات سخت باشه! اما ازت می خوام که وقتی آزاد شدی، به اونجا بری و بهش بگی که من هستی! خودت هم می تونی همونجا زندگی کنی. می دونم هم که خونه ای در بیرون از زندان نداری که تو زندگی کنی. همه این ها رو تو یه یادداشت نوشته بودم و داده بود اسمیت که وقتی خواستی بری بیرون بهت بده اما ترسیدم که به هردلیلی نوشته به دستت نرسه!


من از شدت تعجبب نمی تونستم حرف بزنم.از طرفی در برابر عشق این پسر به مادرش تسلیم بودم و از طرفی هم برام سخت بود که حرفهاش رو قبول کنم!


من: تو چرا امشب می خواستی خودت رو دار بزنی؟


فرانسیس: چون اگه تیربارانم کنند طبق قوانین مجرمین سیاسی، پول گلوله های تیرباران رو از خانواده ام طلب می کنند و اونوقت مادرم می فهمه که من مردم!


من: نگران نباش!


صدای ناهنجار ادوارد حرومزاده رشته افکارم رو پاره کرد که فریاد می زد و من رو صدا می کرد.


چشم در چشم فرانسیس دوخته بودم و سعی می کردم که با آخرین نگاهم آرومش کنم!


ابریشم 12-31-2010 05:27 PM

http://www.fano3.com/uploadpic/Uploa...loverdasta.gif
حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت…



با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم،
کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد…
ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه
گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید .

روز ملاقات فرا رسید ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار
زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسید.
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : “گل صداقت”
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!

ابریشم 01-01-2011 06:01 PM

چطور شما اوبراین را نمی شناسید.......عزیز نسین
مدت سه ماه شب وروز زحمت کشیدم و جانم کندم تا یک داستان نوشتم.راستش را بخواهید داستانم بد از آب در نیامد....
داستان را بردم پیش سردبیر یکی از روز نامه ها...
سر دبیر بدون اینکه نگاهی به داستان بیندازد،گفت:
ما داستان چاپ نمی کنیم...گفتم: اقلا بخوانیدش ببینید چطوره؟
چه فایده داره مردم از این جور داستانها خوششون نمی آید.
بدون معطلی جواب داد : ما فقط آثار ترجمه شده را چاپ می کنیم.
رفتم پیش یک ناشر دیگر.
اگر داستان و مطالب ترجمه دارین بیارین.نوشته ها و اثاری که تالیف نویسنده های خودی باشه خریدار نداره!و به درد ما نمی خوره!
خلاصه پیش هر ناشری رفتم همه مثل اینکه توی دهن یکدیگر تف کرده باشند. همین حرفها را تکرار میکردند...
بلاخره داستانی را که سه ماه تمام روش کار کرده بودم و با هزار امید
نوشته بودم مثل یک بچه حرامزاده که جلوی در مسجد میگذارند روی دستم ماند! خدا پدر یکی از رفقا را بیامرزه که راه کار را یادم داد.....
رفیقم گفت: داداش تو هم کلک سایر نویسنده ها را بزن.
چه کلکی؟ سایر نویسندگان مگه چکار میکنند؟
اونا داستانهایی را از زبانهای انگلیسی ،فرانسوی،آلمانی ،ترجمه میکنند.وبه جای اسم جانسون میذارن؟احمد و به جای توماس میذارن محمد؟همینطور تمام اشخاص و اماکن را تغییر میدهند و به نام خودشان بصورت کتاب یا پاورقی توی روزنامه ها و مجلات چاپ میزنند....تو هم بیا همین کار را بکن.
به دوستم جواب دادم: من احتیاج ندارم داستانهای خارجی را به نام خودم بکنم....داستانش را نوشته ام؛ بد هم نیست ولی هیچ ناشری نمیشه چاپش بکنه.ناشرین داستانهایی میخواهند که ترجمه از نوشته خارجی باشه......
دوستم خنده ای با مزه کرد و گفت تو هم بر عکس عمل کن...
سایر نویسنده های ما نوشته های نویسندگان خارجی را به نام خودشان قالب میکنند، تو عکس قضیه را قالب کن !.....
دیدم حق با دوستمه و پر بدک نمی گه.نشستم و هر چه اسم خودمونی توی داستانم بود با اسامی امریکایی عوض کردم!
یک نقشه شهر نیویورک هم گیر آوردم م به جای اسم کوچه ها و خیابانهای خودمان .اسم کوچه ها و خیابانهای نیویورک را گذاشتم....
وقتی داستان تمام شد و نوبت به انتخاب اسم نویسنده که خودم باشم رسید!یک اسم خیالی به نام {مارک اوبراین} را اختراع کردم.
و زیرش اسم خودم را هم بنام مترجم نوشتم!
وبردم پیش همون سردبیر روزنامه ای که خیطم کرده بود.گفتم:
واسه تون داستانی از یک نویسنده معروف آمریکایی بنام .
{مارک اوبراین} آوردم.
جناب سر دبیر داستان را نخوانده گفت:
خیلی عالی است...ولی مارک اوبراین کی هست؟
قیافه تعجب آوری گرفتم و جواب دادم: چطور ایشان را نمی شناسید.
مارک اوبراین نویسنده و شاعر و فیلسوف آمریکایی خیلی مشهوره!
آثارش به تمام زبانهای دنیا ترجمه شده است!!!!
دردسر ندهم داستان را بدون اینکه بخواند قبول کرد.فقط گفت:
چند سطر درباره بیوگرافی و آثاراین نویسنده تهیه کن...
همانجا قلم بدستم گرفتم و شروع به نوشتن شرح حال {مارک اوبراین} نویسنده معروف آمریکایی نوشتم!
"آخرین شاهکار که به همه زبانهای دنیا ترجمه شده تحت نام،
{مارک تواین} بنام {مبارزه زندگی} آمریکا را تکان داده است!
در مدت یکماه چهار میلیون نسخه از این کتاب بفروش رفته است!
این شاهکار که به همه زبانهای دنیا ترجمه شده تحت نام "نبرد زندگی" تقدیم خوانندگان گرامی میگردد."
وی کوچکترین فرد یک خانواده هیجده نفری بود، پدرش در فیلادلفیا فروشنده دوره گردی بود.....
میخواست پدرش کشیش بشود،ولی مارک هنوز چهارده سالش تمام نشده بود که بعلت فرو کردن سوزن به اسافل معلمش او را از مدرسه اخراج کردند!
مارک مثل خیلی از نوابغ به کارهای مختلفی دست زد.
مدتی به شغل ماهیگیری پرداخت.
چند سال هم بفروش اجناس قاچاق مشغول شد.
در معادن طلا کار کرد،وبه شغل خلبانی دست زد. و در چهل سالگی اولین داستانش را به مجله {نیویورکر} داد...
که جایزه {لولیتز} را ربود.
خودتان می توانید حدس بزنید که چه اتفاقی افتاد و چاپ داستان من چه غوغایی بپا کرد...شهرت مارک تواین و مترجم زبر دستش یعنی بنده چنان بالا گرفت که تمام ناشران و کتابفروشیها به دنبالم می افتادند و با اصرار زیاد از من میخواستند از مارک اوبراین برایشان ترجمه کنم!!!
تا بحال من از جناب مارک تواین خیالی بیست و هفت داستان و نمایش نامه ترجمه کرده ام و هنوز دارم آثار اورا تا زنده هستم ولش
نمیکنم.ناگفته نماند که شاهکار ابداعی من به خلق {مارک تواین }
ختم نشده.اقدام به خلق یک کارگاه به نام {جک لامبر} کردم و چندین کتاب هم از قول او نوشتم.
حالا شما جک لامبر را بهتر از من میشناسید!
کتاب هایش را مثل نقل و نبات میخرند. بعد از خلق جک لامبر شروع به آثار هندی و چینی و ژاپنی وکره ای و تبتی کردم...
این ابتکارم بیشتر از سایر شاهکار هایم {گل} کرد.
چون تا به حال هیچ یک نویسنده گان ما بفکرشان نرسیده بود آثاری از نویسندگان دیگر کشورها ارایه بدهند.
با همین سبک بدیع آنقدر کتاب ترجمه کرده ام و چاپ کرده ام. که اگر یک روز مثلا یک آمریکایی بخواهد تاریخ ادبیات آمریکا را بنویسد.
چاره ای جز این ندارد که بیاید و نوشته های مرا مطالعه کند تا بفهمد
نویسندگان و شعرای کشورش چه کسانی بوده اند!!!

ابریشم 01-01-2011 06:01 PM

داستان آموزنده “مردمان بیمار”روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
” بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . “

ابریشم 01-01-2011 06:02 PM

به خاطر چی با من ازدواج کردی........عزیز نسین
یکی از دوستانم که وکیل دادگستری بود و برای او خیلی احترام قایل میشدم در طبقم پنجم یکی از آپارتمانهای شمال شهر می نشست.
از بالکن خانه او تمام مناظر دریا و کوهستانهای اطراف دیده می شد.
مخصوصا شبها چراغهای کشتی ها روی دریا زیبایی خاصی داشتند.
هنگامیکه نور چراغ کشتی ها توی دریا منعکس میشد چنان منظره بدیعی به وجود می آمد که انسان از تماشای آن سیر نمی شد....
خستگی تمام کارهای روزانه اش را فراموش میکرد.....
معنی زندگیرا می فهمید و از دور روزه عمر لذت میبرد.
دوستم زن نداشت....با اینکه خانه و زندگی مرتبی درست کرده بود و درآمدش کافی بود،اما زیر بار ازدواج نمیرفت...گاهگاهی او را نصیحت میکردم و میپرسیدم:چرا ازدواج نمی کنی؟
دوستم جواب درستی به سوالم نمیداد....یکشب که در بالکن خانه اش نشسته بودیم و منظره زیبای دریا را تماشا میکردیم و به سر و صدای ماهیگیر ها و سوت کشتی ها گوش میدادیم. بار دیگر صحبت ازدواج او را پیش کشیدم و پرسیدم.دوست عزیز چرا ازدواج نمی کنی؟حیف است با این زندگی مجللی که داری تنها باشی.
دوستم نگاه خیره ای بصورتم انداخت....مثل کسی که میخواهد مسله مهمی را حل کند چند لحظه به فکر فرو رفت.....
بعد با کلماتی شمرده و آرام جواب داد.
خودم هم خیلی میل دارم عروسی کنم ولی بالکن این خانه بقدری قشنگ است .که نمیدانم دختری حاظر به ازدواج با من میشود.
بخاطر خودم.بله میگوید.یا به خاطر زندگی در این خانه مجلل و نشستن روی این بالکن.بله دوست عزیز.....اگر مطمئن باشم زن آینده ام چشم داشتی به خانه و زندگی من ندارد ودر واقع نور خیره کننده مال و ثروت من چشم او را نگرفته است با جان و دل حاظرم با اوازدواج کنم.اما راستش میترسم زنم به خاطر ثروت من حلقه ازدواج را قبول کند و اگر روز اول بوده نباشد.
منطق دوستم بقدری روشن و واظح و قوی بود که نتوانستم جوابی به او بدهم و ناچار سکوت کردم.....
مدتی از آن دوران گذشت.....در این مدت تغییرات زیادی در زندگی ما روی داد.دوست من کارش از آن رونق سابق افتاد مجبور شد آپارتمان مجللش را بفروشد،وآن خانه مجلل و بالکن زیبا را ترک کند و به ساختمان کوچکی که نور کافی نداشت نقل مکان کند.
پیش خودم گفتم :
رگر در آن روزها که دوستم خانه مجلل و بالکن رو به دریا داشت ازدواج میکرد.آیا زنش حاظر میشد از آن خانه جدا شود؟......
چندی پیش در ازمیر اتفاقی برایم پیش آمد که به یاد آنشب دوست وکیلم افتادم.....خانمی از دست شوهرش به دادگاه شکایت کرده و می خواست از او طلاق بگیرد.
وقتی دادستان دلیل شکایت او را می پرسد خانم خیلی خونسرد و راحت گفت:شوهرم درآمد کافی ندارد و قادر نیست مخارج زندگی مرا بپردازد.فکر میکنم بهتر است از هم جدا بشویم.
شوهر این خانم مرد جوانی بود.در مقابل سئوال دادستان جواب داد:
زنم را خیلی دوست دارم.....
شما را به خدا او را راضی کنید از شکایتش صرفنظر کند.
من تلاش خواهم کرد کار آبرومندی پیدا کنم و زندگی اورا تامین نمایم....مرد جوان خیلی خواهش و تمنی میکرد و مصرانه از زنش می خواست بخانه برگردد....
از میان تماشاچیان یکمرد آمریکایی که دلش بحال جوان میسوزداز جا بلند شده و اعلام میکند .حاظر است شوهر او را با حقوق ماهیانه پانصد لیره استخدام کند و حقوق یکماه او را بعنوان مساعده نقدا می پردازد...زن فورا از شکایتش صرفنظر میکند و زن و شوهر از دادگاه خارج میشوند و به خانه بر میگردند.
حالا میتوانید حدس بزنید که این زن با شوهرش ازدواج کرد؟ یا با ماهی پانصد لیره حقوق او ؟........
اگر هنوز مشکوک هستید به طرف خودتان نگاه کنید......زندگی دوستان و ازدواج دختران و پسران فامیل را برسی بفرمایید.
تا صابت شود عده ای با پانصد لیره....جمعی با پنج هزار لیره و افرادی با پانصد هزار لیره ازدواج می کنند!
بیچاره تر از اینها آنهایی هستند که به امید رسیدن به میراث و یا امید به مقامات بالاتر با زنی ازدواج میکنند.
دوست وکیلم میگفت:نمیدانم دختری که حاظر به ازدواج با من میشود به خاطر خودم بله را میگوید یا به خاطر زندگی در این خانه مجلل و نشستن روی این بالکن؟..
آیا دوست من حق نداشت این حرف را بزند؟
خیال نکنید فقط زنها این طور فکر میکنند. نه ...
خیلی از مردها هستند که با زنهایشان ازدواج نمی کنند بلکه با ثروت پدر آنها ازدواج می کنند.
اگر زن و شوهر ها صادقانه به این پرسش جواب بدهند. که:
تو با چه چیز من ازدواج کردی ؟
حقایق برملا میشود و رسم ازدواج در جامعه منسوخ می گردد.......

ابریشم 01-01-2011 06:03 PM

كريسمس خانوادگي
دان گريوز

این داستان را ‏پدرم برایم تعریف کرد. ماجرایش در دهه‌ی 1920 ‏در «سیاتل» و پیش از به دنیا آمدن من اتفاق افتاده است. او ا‏ز هر شش برادر و ‏يك خواهرش بزرگ‌تر بود، بعضی از آن‌ها از خانه رفته بودند.
اوضاع مالی خانواده به هم ریخته بود. کار و بار پدرم کساد شده بود و تقريباً هيچ‌كس شغلی نداشت و کشور به رکود اقتصادی نزدیك می‌شد. کریسمس آن سال درخت داشتیم، اما از هدیه خبری نبود. ما ‏بچه‌ها نمي‌توانستیم به سادگی با این مسئله کنار بیاییم. شب ‏کریسمس همگي با حال بدی به خواب رفتیم.


‏صبح که از خواب بیدار شدیم، در نهایت ناباوری يك پشته هدیه زير درخت کریسمس دیدیم. سعی کردیم موقع خوردن صبحانه خودمان را کنترل کنیم، اما با تمام شدن صبحانه به طرف هدیه‌ها هجوم بردیم. ‏بعد بازي شروع شد. اول مادرم؛ همه‌ی ما دورش حلقه زدیم و توی ذهن‌مان هدیه‌اش را پیش‌بینی می‌کردیم. وقتی بازش کرد، دیدیم شال قدیمی‌اش است؛ همان که چند ماه قبل گمش کرده بود. هدیه‌ی پدر تبری با دسته‌ی شکسته بود. خواهرم دمپایي‌های کهنه‌اش را هدیه گرفت. یکی از پسرها یک شلوار چروک و وصله خورده و من یک كلاه؛ همان کلاهی که فکر می‌کردم در ماه نوامبر توی رستوران جا گذا‏شتم. ‏هر کدام از این چیزهای به دردنخور و دورانداختنی یک اتفاق باور نکردنی بود. بعد از مدت‌ها آن‌قدر خندیدیم که به سختی می‌توانستیم روبان دور هدیه‌ی بعدی را باز کنیم. اما این همه سخاوتمندی و گشاده دستی از طرف چه کسی بود؟ از طرف برادرم «موریس». چند ماه بود چیزهای کهنه‌ای را که می‌دانست آن‌ها را گم نمی‌کنیم، پنهان می‌کرد. بعد در شب کریسمس بعد از آن‌که همه‌مان خوابيدیم، آرام و آهسته آن‌ها را بسته‌بندی کرد و زیر درخت گذاشت. ‏این یکی از بهترین خاطرات کریسمس عمرم است.

دان گريوز
انكريج، آلاسكا

برگرفته از كتاب:
استر، پل؛ داستان‌هاي واقعي از زندگي آمريكايي؛

ابریشم 01-01-2011 06:04 PM

كار يك روزه‌ي بازيل كشيش
لئون تولستوي

پاییز بود. پیش از سحر، یک گاری که به واسطه‌ي ناهمواری‌های راه تکان می‌خورد، بر در خانه‌ي «بازيل داويدوويچ» کشیش ایستاد. دهقانی که بالاپوش کوتاهی پوشیده و یقه‌ي آن را بالا کشیده بود به زمین جست و اسب‌ها را برگرداند. نزدیک پنجره‌ای شد که می‌دانست پنجره‌ي اتاقی است که زن آشپز و کلفت در آن می‌خوابند. پس دسته‌ي شلاقش را به آن زد.
‏- کی آن جا است؟
- برای «پدرک» است.
- چه خبر است؟
‏- برای کسی که دم مرگ است:
- و تو، که هستی؟
‏- از واسدرن می‌آیم.
‏خدمتکار چراغ را روشن کرد، از دالان و حیاط گذشت و در را بازکرد. در همان هنگام زنی بالای پلکان پيدا شد. زن کشیش بود، فربه، کوتاه قد، سرش پوشیده از دستمال؛ با صدای بم و خصمانه‌یی فریاد کرد:
‏- باز شیطان که را به جان ما انداخته است؟
‏خدمتکار جواب داد:
‏- آمده است «پدرک» را ببرد.
‏- و شما، چه‌تان می‌شود که همه‌تان خوابیده‌اید؟ و بخاری که هنوز روشن نشده!
‏- هنوز وقتش نیست.
- اگر وقتش نبود حرفش را نمی‌زدم!
‏دهقان واسدرن وارد خانه‌ي چوبی شد، در مقابل تمثال‌ها، علامت چليپا ‏کشید، به زن کشیش سلام کرد و روی نیمکتی پهلوی در نشست. زنش با دردهای جان‌کاه، تازه بچه مرده‌ای زاییده بود و خودش هم در حال مردن بود. و دهقان ساکت به اطراف می‌نگریست و به فکر راهی بود که برای بردن ‏کشیش پیش خواهد گرفت: یک راست، یا از راه کوسویه ، این سبب می‌شود که پيچ بزرگی بزند: «نزدیک ده راه خيلی بد است، جوی یخ بسته است، اما تحمل گاری را ندارد؛ به هزار زحمت بیرون آمدم.»
‏خدمتکار دوباره وارد شد و یک دسته هیزم درخت تيس نزدیک بخاری گذاشت. از آن مرد خواست که لطف کرده و چند تا کنده را اره بکند: او هم بالاپوشش را کند و دست به کار شد.
‏کشیش به عادت خود، تر و تازه و چابک، بیدار شد. باز چندی روی تخت‌خوابش لم داد، علامت چلیپا کشید و دعای مطلوبش را خواند: «پادشاه آسمان‌ها...» سپس برخاست، چکمه‌هایش را پوشید، خود را شست، موهای بلندش را شانه کرد، لباده‌ي کهنه‌اش را پوشید، آمد پای تمثال‌ها و برای دعا ایستاد.
‏درست در وسط دعای «پاتر» سر این کلمات ایستاد:
‏«همان‌طور که ما کسا نی که ما را رنجانده‌اند می‌بخشيم رنجش از ما را هم ببخشید». یادش آمد که شب گذشته شاگرد کشیش، در حال مستی، در موقع عبور، این کلمات را زير لب گفته بود: ‏«فریسیان، دوروها». بازيل داويدوويچ عیوب فراوان در خود می‌دید، ولی از این تهمت دورويی مخصوصاً در خشم شد. بر شاگرد کشیش خشم گرفته بود. اکنون لبانش زمزمه می‌کرد: «همان‌طور که ما می‌بخشيم...» و پیش خود افزود: «خدا با او باشد». و در گفتن این کلمات «نگذارید وسوسه ما را از پا درآورد» به یادش آمد که یکشنبه‌ي پیش، پس از نمازی که در خانه‌ي ملاک پول‌دارمالچانوو خوانده بود بسیار لذت برده و چایی خوشمزه و معطری را نوشیده بود...
... پس از این دعاها، در آیينه‌ی قدي که شکلش را تغییر می‌داد نگاه کرد و با ‏خشنودی چهره‌ي مهربان و پهنش را دید که ريش کوچک تنگی آن را زینت ‏می‌داد. با آن‌که از چهل و دو سالش هم گذشته بود جوان به نظر می‌آمد. در اتاق پذیرایی زنش تازه سماور را که جوش می‌زد آورده بود.
‏- چرا این کار را خودت می‌کنی؟ تکلا کجا است؟
- همسرش در حال خشم تکرار کرد:
‏- چرا این کار را خودت می‌کنی؟ پس که این کار را خواهد کرد؟
- چرا به این زودي؟
‏- یک دهاتی از واسدرن آمده است که تو را ببرد، زنش در حال مردن است.
‏- خيلی وقت است؟
- همین الآن.
‏- چرا من را بیدار نکردید؟
‏بابا بازيل چایش را بی‌شیر خورد، زيرا که روز جمعه بود، روغن متبرک را برداشت، بالاپوشش را پوشيد، شب کلاهش را بر سر گذاشت و با قدم مطمئن از دالان بیرون رفت. دهقان در آنجا منتظرش بود.
‏کشیش گفت:
‏- روز به خیر میتری.
‏بعد آستین گشادش را بالا زد، روی پیشانی دهقان علامت چلیپا را کشید و او هم دستش را که ناخن‌هایی کوتاه داشت بوسید. بعد با هم از پلکان بیرون ‏رفتند. آفتاب برخاسته بود، اما نمی‌توانست از پشت ابرهای کوتاه بگذرد.
‏دهقان گاری را جلو آستانه آورد، بازيل داويدوويچ بالا رفت و روی نشیمنی که از علوفه و لحاف‌های تا کرده درست کرده بودند نشست. میتری پهلوی او جا گرفت، ضربه‌ شلاقی به مادیان پیر که استخوان‌هایش نمایان بود زد و گاری راه افتاد و در جاده، بنای تکان خوردن گذاشت.
‏دانه‌های برف در هوا حرکت می‌کردند ...
... خانواده‌ي بازيل داويدوويچ ماژائیسکی عبارت از زنش، ‏مادر زنش، زن بیوه‌ي کشیش سابق، و سه بچه بود: دو پسر و یک دختر. بزرگترشان تحصیلات خود را در مدرسه‌ي کشیش‌ها تمام کرده و خود را برای دانشگاه حاضر می‌کرد. دومی، آلیوشا، سوگلی مادر، هنوز در مدرسه‌ي کشیش‌ها بود، دختر لنا، شانزده ساله، ‏در خانه بود، ‏بیش و کم مادرش را کمک می‌کرد و زندگی او را سخت می‌دید.
‏ماژائیسکی خودش تحصیلات خيلی خوب در مدرسه‌ي کشیش‌ها کرده بود؛ چون تحصیلات خود را در 1840 به پایان رساند خود را برای ورود به فرهنگستان آماده کرد و حتی در فکر این بود که تارک دنیا بشود. اما مادرش که زن بیوه‌ي شاگرد کشیشی بود و یک پسر یک چشم و سه دختر روی دستش مانده بود، بسیار تنگ دست بود و تصمیمی که آن وقت ناگزیر شد بگیرد فداکاری تلخی بود، ‏از خود گذشتگی واقعی. رؤياهای فرهنگستان را از یاد برد و کشيش ده شد. جايی خالی بود، ‏به شرط این‌که دختر کشیش سابق را بگیرد. این شغل از متوسط هم پایین‌تر بود؛ کشیش سابق تنگ دست بود؛ زن بیوه و دو دخترش هم تهی‌دست بودند. آنا، ‏آن زنی که این شغل وابسته به او بود، از خوشگلی دور بود، اما خیلی دست و پا داشت، زود بازيل داويدوويچ ‏را فریفت. بی‌آنکه فکر بکند او را گرفت و بابا بازيل شد، ‏موی سرش را گذاشت، اول کوتاه بود و بعد بلند شد. مدت بیست و دو سال با آنای زنش به خوشی زندگی کرد، هرچند که در یک ماجرای افسانه‌آمیز کوتاهی با دانشجویی کشیده شده بود، ‏درباره‌ي آن زن هم‌چنان مهربان بود و شاید هم بیشتر دوستش می‌داشت، برای جبران این‌که در موقع خیانتش تن به احساسات بسیار بد داده بود. این غفلتِ از خود، این زیر بار رفتن، همان حسی بود که سابقاً وادارش کرده بود از فرهنگستان چشم بپوشد و یک شادی گوارای درونی از این کار حس می‌کرد ...
... کشیش و دهقان راه خود را ساکت دنبال کردند. در راه پست و بلند، با وجود کندی حرکت مادیان، گاری از این دست‌انداز به دست‌انداز دیگر می‌جست. کشیش پی در پی از نشیمن خود می‌لغزید، دوباره به جای خود می‌نشست و بالاپوش خود را جمع می‌کرد.
‏وقتی که از ده بیرون آمدند و از گودال گذشتند، دهقان از وسط کشت‌زارها ‏به راه افتاد و کشيش پرسید:
‏- راست است که زن ارباب حالش به همین بدی است؟
دهقان با قدری اکراه جواب داد:
‏- امیدوار نیستم زنده ببینمش.
‏- خواست خدا ممکن نیست عقب بیفتد. کشیس تکرار کرد:
‏- خواست خدا! چه می‌توان کرد؟ باید تحمل کرد.
‏دهقان نگاه خود را به طرف کشیش گرداند. قطعاً می‌رفت چیز زننده‌اي ‏بگوید، اما در برابر وضع ملایم چشمانی که به او دوخته شده بود، نرم شد، ‏سر را تکان داد و زير لب گفت:
‏- خواست خدا، خواست... اما پدرک من، این کار خيلی سخت است. من تنها هستم. با بچه‌ها چه خواهم کرد؟
‏- نگذار هوا برداردت. خدا زیر بغلت را خواهد گرفت.
‏دهقان جوابی نداد و خطاب به مادیان که رفتارش کندتر می‌شد چند فحش زیر لبی داد. سپس به شدت مهاری‌ها را تکان داد.
‏وارد جنگل می‌شدند و در آنجا راه که همه‌اش دست‌انداز بود همه جا بد بود. مدت‌ها به همین گونه ساکت رفتند و با نگاه خود بهترین معبرها را در نظر گرفتند. تنها در موقع بازگشت به جلگه، کشیش دوباره حرف زد و گفت:
- سبزه قشنگی است.
‏دهقان جواب داد:
- بد نيست.
دیگر حرف نزدند. نزدیک ساعت ده به خانه رسیدند:
‏زن نمرده بود. دردهایش ساکت شده بود. قوت نداشت که برگردد، همان‌طور دراز روی تخت خواب افتاده بود و تنها حرکت چشمانش نشان می‌داد که هنوز زنده است. کشیش را نگاه کرد، مثل این‌که می‌خواهد او را صدا بزند، و تنها به او نگاه کرد. زن پيری پهلوی او نشسته بود. بچه‌ها بالای بخاری خوابیده بودند. بزرگترشان، دخترک ده ساله‌ای که تنها یک پیراهن دربرداشت، آرنج راست را در دست چپ گرفته بود و مانند دختر بزرگی مادرش را نگاه می‌کرد.
‏کشیش نزدیک زن بیمار رفت، ‏دعایش را خواند، روغن متبرک را مالید و در برابر تمثال‌ها دعا خواند.
‏پيرزن باز بار دیگر بر زن مشرف به مرگ نگریست، چهره‌اش را از پارچه‌ي سفیدی پوشاند و به طرف کشیش رفت و سکه‌یی در دستش گذاشت. آن را گرفت و می‌دانست که پنج کپک است.
‏شوهر وارد خانه‌ي چوبی شد. پرسید:
‏- تمام شد؟
‏پيرزن جواب داد:
‏- آخرش است.
‏دخترک با شنیدن این سخنان بنای زاری را گذاشت. چند سخن نامفهوم گفت و بچه‌ها همه دسته‌جمعی با صداهای مختلف زوزه کشیدند.
‏دهقان علامت چلیپا كشيد، پارچه را بلند کرد که چهره‌ي بی‌خون، آرام بی‌حرکت زنش را ببیند. بعد با احتیاط دوباره رويش را پوشاند و پس از چندین علامت چلیپا به طرف کشیش برگشت.
- مي‌رويم؟
- برويم.
‏بسیار خوب، به مادیان آب می‌دهم.
‏از خانه‌ي چوبی بیرون رفت.
‏پيرزن بنای خواندن دعا را گذاشت. از یتیمانی حرف می‌زد که بی‌مادر مانده‌اند و می‌گفت هیچ‌کس نخواهد آمد آن‌ها را غذا بدهد، لباس بپوشاند و مانند پرندگانی که از آشیانه افتاده‌اند بی‌کس خواهند ماند. با هر جمله‌ای نفس بلند می‌کشید و چون خود به نفس خود گوش می‌داد، باز بیش از پيش بلندتر زمزمه می‌کرد. کشیش همه‌ي این‌ها را می‌شنید و حس می‌کرد که حزن سراپایش را فرا می‌گیرد. دلش برای بچه‌ها می‌سوخت و می‌خواست کاری برای آنها بکند. دست به جیب لباده‌اش زد، در آنجا کیفش را حس کرد که یک نیم مناتی در آن بود و دیروز در خانه‌ي مالچونانوها عایدش شده بود. چنان‌که عادتش بود وقت نکرده بود آن را به زنش بدهد و بی‌آنکه متوجه نتیجه‌ي آن باشد آن را در دست پيرزن گذاشت.
‏مرد بیوه برگشت و خبر داد که همسایه خواسته است که کشیش را برگرداند، زيرا خودش باید آنجا بماند و سقف خانه را تعمیر کند...
... همسایه دهقان مو حنایی بود، خوش‌رو و خوش صحبت. در ضمن خداحافظی‌ها که تازه با پسرش کرده بود کمی مشروب خورده و کاملاً سردماغ بود.
‏گفت:
‏- مادیان میتری خيلی خسته است. می‌بایست کمکش بکنم. باید همیشه ‏به هم کمک کرد. مگر آنچه می‌گویم راست نیست!؟
خطاب به اسب اَخته‌اش فریاد کرد:
‏- آهای! تو! یارو، راه بیفت.
‏بازيل داويدوويچ که به واسطه‌ي تکان‌های راه در نشیمن خود جست و خیز ‏می‌کرد گفت:
‏- این قدر تند نرو.
‏- بسیار خوب، این کار شدنی است. خوب، مُرد؟
کشيش گفت: بلی.
‏آن مرد موحنایی دلش می‌خواست هم زاری بکند و هم بخندد.
به خوشحالی قناعت کرد و گفت:
‏- پس چه! زن را از او گرفت، یک دختر به او داد.
کشیش گفت:
‏- دلم برای آن بیچاره می‌سوزد.
‏- البته باید دل بسوزد. به کلی دست تنها است؛ فلاکت است. آمد و به من گفت: «پس کشیش را تو ببر، زیرا که مادیان من دیگر نمی‌تواند». باید رعایت کرد. هان، پدرک، مگر درست نمی‌گویم؟
‏- تو، تو باز هم به گمانم الان مشروب خورده‌ای. فدور، این کار بدی است. امروز یکشنبه نیست.
‏- با پول خودم مشروب خورده‌ام. من پسرم را بدرقه می‌کردم... پدرک، مرا ببخش.
‏- من نباید ببخشم. تنها برای این است که مشروب خوردن بد است.
‏- البته، بهتر است نکنیم. اما باید با مردم روبه‌رو شد... می‌شد دل آدم برایش نسوزد؟ این تابستان هم اسبش را دزدیده‌اند.
‏و فدور به نقل داستان درازی درباره‌ي دزدی اسب‌ها در هفته بازار شروع کرد. دزدها یکی را کشته بودند که پوستش را بفروشند و یکی از آن‌ها را دهقان‌ها گرفتند.
‏- و او را زدند، ‏به قدرت خدا، خوب زدندش!
- چرا بزنندش؟
‏- پس چه، می‌بایست نازش بکنند؟
‏در ضمن این گفتگوها بود که به خانه‌ي بازيل داويدوويچ رسیدند.
‏او امیدوار بود که استراحت بکند. اما بدبختانه دو کاغذ رسیده بود. پاکت اول که کاغذ خلیفه بود اهمیت بسیار نداشت. اما دومی کاغذ پسرش، طوفانی در خانه به راه انداخت، زن کشیش خواستار نیم مناتی شده بود.
‏از دست رفتن این پول باز بر خشم او افزود. راستی هم که پسرش در کاغذ خود پول می‌خواست و ممکن نبود پول برایش بفرستند. و این همه به واسطه‌ي «بی‌قیدی» شوهرش بود.

برگرفته از كتاب:
تولستوي، لئون؛ داستان‌هاي برگزيده يا شاهكارهاي كوتاه تولستوي؛

ابریشم 01-01-2011 06:04 PM

من، تو ، او.... ( حقیقت بسیار تلخ.)
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت

معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت

من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود
برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود

معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید

سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت

روزنا مه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود

من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!!

چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند

زندگی ادامه دارد
هیچ وقت پایان نمی گیرد

من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

من تو او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود؟؟؟

ابریشم 01-01-2011 08:09 PM

http://www.chopogh.com/upload_images...ram_0_8817.jpg
داستان غم انگیز آخه من یه دخترم !


مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود.

من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد…
یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌کند. برادرم اشک‌هایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.
موضوع نقاشی کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی‌که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره ۱۰ داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد. با دیدن نقاشی اشک‌هایم سرازیر شد
. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشی‌هایم شما را کامل نقاشی می‌کنم. گفتم: از داداش بدم می‌آید و گریه کردم…
مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشک‌هایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بین‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست می‌بینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، می‌بینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشی‌هایت را درست بکشی…
فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال‌پرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلم‌های پسرم را می‌شناسم جز معلم نقاشی؛ آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.
خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.
مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفه‌ای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلم‌هایی که می‌شناخت هم احوال‌پرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم…
مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر می‌کنم نمره ۱۰ برای واقع‌بینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دست‌های مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد.
آن روز عصر برادرم خندان درحالی‌که داخل راهروی خانه لی‌‌لی می‌کرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره ۲۰ جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم ۲۰ داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه!
و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟
من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. داداش گفت: چرا گریه می‌کنی؟


shokofe 01-01-2011 09:13 PM

پزشک و مهندس:d

یک پزشک و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.

پزشک رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟
مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید.

پزشک دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.

مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، پزشک پیشنهاد دیگرى داد.
گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با پزشک بازى کند.

پزشک نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد.

حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» پزشک نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.

مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. پزشک بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد و رویش را برگرداند و خوابید!!!!

ابریشم 01-01-2011 09:19 PM



دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش،

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.

یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.

پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.

گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت:

هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟

فرانک 01-02-2011 08:12 PM

روزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد . او از پیدا كردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شده . این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد

فرانک 01-02-2011 08:17 PM


روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:«شما برای چی می نویسید
استاد؟» برنارد شاو جواب داد:«برای یک لقمه نان»نویسنده جوان برآشفت
که:«متاسفم!برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»وبرنارد شاو گفت:«عیبی
نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!»


فرانک 01-02-2011 08:19 PM

میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته… رد می شده… که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه…
بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه… چرچیل در حالیکه خودش رو
کج می کرده… می گه ولی من این کار رو می کنم

فرانک 01-02-2011 08:28 PM

مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص و برای مشتریان ، شراب هم سرو می شد.

ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.

یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.

ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را به جا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا نا امید نمی شود.

اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست.

ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند.

قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت:

نمی دانم چه حکمی بکنم. من هر دو طرف را شنیدم. از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند از سوی دیگر مرد می فروشی که به تاثیر دعا باور دارد

ابریشم 01-03-2011 07:04 PM

جادوگر نجاري


در آن زمان که کشیش اعظم کلیسای اسکای لاین[1] در کالیفرنیا بودم، با مرد جالبی به نام باب تیلور[2] آشنا شدم، که بعداً به مقام معاونت هیئت مدیره‌ي کلیسا رسید. باب همیشه عاشق آن بود که چیزی بسازد یا وسیله‌ای را تعمیر کند. در کودکی، وقتی صبح روز کریسمس هدیه‌ای دریافت می‌کرد، با احتمال زیاد هنوز شب نشده دل و روده‌اش را درمی‌آورد، تا بفهمد که چگونه کار می‌کند. اغلب اوقات هم می‌توانست اجزاء را دوباره سوار کند و آن را به حالت اولش برگرداند. او در این کار تبحر خاص داشت.
‏یکبار در دوران کودکی وقتی مادرش تلفنی با کسی حرف می‌زد، او و دوستش روی کاناپه جست‌وخیز می‌‌کردند که صدای بلند شکسته شدن چیزی به گوش‌شان رسید. آن‌ها چارچوپ کاناپه را شکسته بودند و حالا چارچوپ روی زمین ولو شده بود. باب قبل از اینکه صحبت تلفنی مادرش تمام شود، دست به کار شد و توانست با چند تا میز و چسب و مقداری ارّه‌کاری چارچوپ را سر جايش بچسباند و آن را تعمیر کند. کاناپه به خوبی اولش درآمد.
‏در این شرایط، طبیعی بود که وقتی باب به دوره‌ي راهنمایی و بعد، دبیرستان رسید، در تمامی کلاس‌های حرفه‌وفن شرکت فعال داشت. باب از خاطرات آن دوره از زندگی‌اش چنین می‌گوید: «معلم‌های بسیار خوبی داشتم. حتی یکی از آن‌ها روزهای تعطیل در کارگاه را باز می‌کرد تا من بتوانم پروژه‌هایم را دنبال کنم.»
‏از جمله سایر علایق باب می‌توان به موسیقی اشاره کرد. وقتی باب به دبیرستان می‌رفت، دلش خواست که یک گیتار خوب 12 سیمه‌ي حسابی داشته باشد. وقتی در کلاس سوم درس می‌خواند، يکی از همسایگانش گیتار ارزان قیمتی به او هدیه داد که باب اوّل بسم‌الله دل و روده‌اش را درآورد تا از طرز کارش سر دربیاورد. تنها مسئله‌ي باب این بود که پول به حدّ کافی برای خرید گیتار مورد علاقه‌اش نداشت. باب به این نتیجه رسید که خودش یک گیتار بسازد. و همین کار را هم کرد و پروژه‌ي کارگاه نجّاری کلاس یازدهمش همین شد! جالب این‌جاست که تا وقتی دبیرستان را تمام کرد توانست سه گیتار و یک بانجو بسازد.
‏بسیاری از دانش‌آموزان در سال‌های تحصیل در دبیرستان سرگرمی‌های جالبی پیدا می‌کنند و بعضی از آن‌ها وقتی دبیرستان را هم تمام می‌کنند، به سرگرمی‌های فرا گرفته شده ادامه می‌دهند. اما بعضی دیگر، وقتی بزرگ‌تر می‌شوند، این سرگرمی‌ها را رها می‌کنند. اما باب در این مورد کار جالبی کرد. اگر اهل گیتار زدن باشید، حتماً به یک فروشگاه ادوات موسیقی سر زده‌اید و به احتمال زیاد به گیتاری به نام گیتار تیلور برخورده‌اید. بله، این همان گیتار باب تیلور است. باب، دیگر آن دوران نوجوانی و ساختن گیتار در اوقات فراغت را پشت سر گذاشته و حالا برای خودش شرکتی دست و پا کرده است.
‏کورت لیستوگ[3] که 27 ‏سال است شریک و همکار تجاری باب است، عاشق فروش و بازاریابی است، در حالی که باب، شیفته‌ي ساختن گیتار و بالا بردن تخصص فنی خود در این زمینه است. امروزه گیتارهای تیلور از جمله بهترین و مشهورترین گیتارهای دنیا هستند. کارخانه‌ي گیتارسازی باب روزانه 200 ‏گیتار تولید می‌کند.

ابریشم 01-03-2011 07:04 PM

شرمنده
مرد عربی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: «حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیله‌ای باشم.»روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ي جاده‌ای دراز کشید. او می‌دانست که مرد عرب با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد. مرد عرب با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد. به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: «من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام. نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.»مرد عرب به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.مرد عرب متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد: «صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.» باديه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.مرد عرب گفت: «تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي.»باديه ‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: «چرا باید این کار را انجام دهم؟»«چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.»باديه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد.

kiana 01-04-2011 08:24 AM

داستان عقاب

عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است
عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند.
ولی برای اینکه به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد.
زمانی که عقاب به 40 سالگی می رسد:
چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند.
نوک بلندو تیزش خمیده و کند می شود
شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به
سینه اش می چسببند و پرواز برای عقابل دشوار می گردد.
در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد.
یاباید بمیرد و یا آن که فراینددردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد.
برای گذرانیدن این فرایند عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند.
در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود.
پس از کنده شدن نوکش ٬ عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ٬ سپس باید چنگال 4 پیش را از جای برکند.
زمانی که به جای چنگال های کنده شده ٬ چنگال های تازه ای در آیند ٬ آن وقت عقابل شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند.
سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوبارهنام دارد آغاز کرده ...
و 30 سال دیگر زندگی می کند.




چرا این دگرگونی ضروری است؟؟؟

بیشتر وقت ها برای بقا ٬ ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم.



تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم می توانیم از فرصتهای زمان حال بهره مند گردیم


ابریشم 01-04-2011 05:38 PM

گرگ و گوسفند
صمد بهرنگي

روزي بود، روزگاري بود. گوسفند سياهي هم بود. روزي گوسفند همان‌طوري سرش زير بود و داشت براي خودش مي‌چريد، يكدفعه سرش را بلند كرد و ديد، اي دل غافل از چوپان و گلّه خبري نيست و گرگ گرسنه‌اي دارد مي‌آيد طرفش. چشم‌هاي گرگ دو كاسه‌ي خون بود.
گوسفند گفت: سلام عليكم.
گرگ دندان‌هايش را به هم ساييد و گفت: سلام و زهر مار! تو اين‌جا چكار مي‌كني؟ مگر نمي‌داني اين كوه‌ها ارث باباي من است؟ الانه تو را مي‌خورم.
گوسفند ديد بدجوري گير كرده و بايد كلكي جور بكند و در برود. اين بود كه گفت: راستش من باور نمي‌كنم اين كوه‌ها مال پدر تو باشند. آخر مي‌داني من خيلي ديرباورم. اگر راست مي‌گويي برويم سر اجاق (زيارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور كنم. البته آن موقع مي‌تواني مرا بخوري.
گرگ پيش خودش گفت: عجب احمقي گير آورده‌ام. مي‌روم قسم مي‌خورم بعد تكه پاره‌اش مي‌كنم و مي‌خورم.
دوتايي آمدند تا رسيدند زير درختي كه سگ گلّه در آنجا خوابيده بود و خواب هفت تا پادشاه را مي‌ديد. گوسفند به گرگ گفت: اجاق اين‌جاست. حالا مي‌تواني قسم بخوري.
گرگ تا دستش را به درخت زد كه قسم بخورد، سگ از خواب پريد و گلويش را گرفت.
دل خواننده‌ها شاد و دماغ‌شان چاق!

behnam5555 01-05-2011 09:16 PM

داستان جالب آتما؛ سگ من- صادق چوبك
 




آتما؛ سگ من- صادق چوبك( 1 )
http://p30city.net/data:image/jpg;ba...kkQlX71Ur/2Q==
http://p30city.net/data:image/jpg;ba...1VZW/MNdQf/9k=
من نمي خواستم اين سگ را به خانه ي خود راه بدهم. اصلا تصميم داشتم هيچ جانوري را در خانه نگه ندارم و راه انس و الفت را با هيچ جنبنده اي باز نکنم. سال ها بود که از اين گونه انس و الفت ها بيزار شده بودم. اما اين سگ بر من تحميل شد؛ و چنان تحميل شد که گويي سال ها، بلکه قرن هاست که با من هم خانه بود. چنين بود:
جنگ شوم تازه پايان يافته بود و من تک و تنها در خانه ي بزرگ خودم در حومه ي تهران زندگي مي کردم. در يک باغ بزرگ دراندشت با درختان کهن انبوه و قنات زنده ي هميشگي و استخر بزرگ خزه بسته ي پوشيده از نيلوفرهاي آبي که آن را به ياد خدا ول داده بودم تا هر گياه هرزه اي که دلش بخواهد در آن برويد و هر حشره اي که جا خوش کند، در سوراخ سنبه هاي آن زندگي کند. شايد همين خودرويي و وحشي گري باغ بود که مرا آن چنان به آن پاي بند و دلبسته ساخته بود.
ديوار به ديوار باغ من يک مهندس آلماني مي زيست. او هم، چون خود من يکه و تنها بود. ما با هم تنها سلام و عليکي داشتيم و يک جور آشنايي کناره جو و بي مزه و برهنه از چشم داشت هاي زحمت زاي همسايه گري. هرگاه دم در کوچه، اتفاقا، همديگر را مي ديديم لب هاي هردو به نيشخندي به سلام مي لرزيد و همين. چهره ي او سوخته بود و گوشت آن به هم لحيم خورده بود. در جنگ آسيب ديده بود. گويي آرايشگر چيره دستي چهره اش را براي بازي کردن نقش هولناکي آراسته بود. شايد تنگ نفس هم داشت؛ چون که هميشه نفس هاي بريده بريده و خراشيده از گلويش بيرون مي پريد. با آن اندام درشت و قد بلندش عليل و دستپاچه و شرمنده مي نمود. و هم مي لنگيد و عينک عدسي کلفتي بر چهره ناسور هول انگيز خود مي گذاشت. او يک سگ داشت. همين سگي که سرانجام به خانه من راه يافت و بر من تحميل شد.
يک روز اين آدم آمد و در خانه ي مرا زد و من در را به رويش باز کردم. سلامي با همان نيشخند لرزان هميشگي به هم کرديم و او شرمنده و تقصير کار به زبان فارسي مختصري به من گفت:
«ببخشيد. من يک سفر مي رود براي ده روز. از علي نوکر شما خواهش کرد سگ بنده راخوراک بده. پول خوراک دادم به ايشان.»
سرم و شانه هايم را با بي حوصلگي تکان دادم و چيزي نداشتم بگويم، اصلا بي خود پيش من آمده بود. به من مربوط نبود. علي هم نوکر من نبود. روزها، چند ساعتي مي آمد برايم خريد مي کرد و اتاق ها را جارويي مي زد و مي رفت. و غير از خانه من چند جاي ديگر هم کار مي کرد. به من مربوط نبود که سگ او را خوراک بدهد. و وقتي اين را به او گفتم، با نيشخندي شرم زده سرش را تکان داد و رفت. به نظرم تو ذوقش خورده بود و شايد بدجوري هم با او حرف زده بودم. آخر وقتي که در خانه را زده بود من داشتم ريشم را مي تراشيدم و برزخ شده بودم که دستپاچه و با صورت لک و پيسِ صابوني بروم در را به رويش باز کنم.
حسابش را نداشتم که چند روز از رفتن مرد آلماني گذشته بود. يک شب نزديک هاي صبح بود که از صداي پارس پي در پي سگ اين همسايه از خواب پريدم. گمان بردم صاحبش از سفر برگشته. اما پارس معمولي سگ نبود. يک جور ناله دردناک بود ـ از آنگونه ناله هايي که گرگ هاي گرسنه و در برف وامانده مي کنند. ناله قطع نمي شد. مثل اين بود که کسي آن سگ را شکنجه مي داد. اما ناگهان ناله ضعيف شد و به نظرم رسيد که ديگر طاقت او به پايان رسيد و در مقابل رنجي که مي برد نيرويش پايان يافته بود. کم کم زوزه اش پايين آمد، تا آخر نفسش بريد و خواب هم از سر من پريد.
روز ديگر که علي به خانه من آمد، احوال سگ و مرد آلماني را ازش گرفتم و گفتم که ديشب سگ او چه ناله هايي مي کرد. نمي دانم چرا ناگهاني به سرم افتاد که سراغ سگ را از او بگيرم. اصلا من خيلي کم با او حرف مي زدم .علي که معلوم بود دل پر دردي داشت، ناگهان مثل انار ترکيد و گفت:
«آقا راستش را بگم من از اين سگ مي ترسم. نه اينکه خيال کنين منو اذيتي کرده باشه؛ نه، از بس که اخلاقش عجيبه من ازش مي ترسم. از وختي که صاحبش رفته يک گوشه کز کرده و من هيچوخت نديدم از جاش تکون بخوره. خوراکش هم که جلوش مي ذاري زير چشمي به آدم نگاه مي کنه، مثل اينکه ارث پدرشو از آدم مي خواد. اصلا صداي اين سگ در نميومد و حالا که شما مي گين ديشب خيلي صدا کرده خيلي عجيبه. اين موسيو هم که گفت ده روزه برمي گرده، حالا پونزه روزه که رفته و من اين پنج روز و هم از خودم خرج کردم. روزي ده تومن از جيب خودم براش گوشت و استخوان و سبزي خريدم. ديگه قوه ام نمي رسه. آقا به خدا خوراکش از خوراک زن وبچه من بهتره. يک کيلو گوشت لخم براش مي خرم و با استخون و هويج و پياز و سيب زميني بار ميذارم. خوب که پخت ميذارم زمين ولرم که شد نون توش تليت مي کنم مي ذارم جلوش کوفت کنه. تازه دو قورت و نيمشم باقيه. من که نمي تونم يه همچو آبگوشتي براي زن و بچم فراهم کنم مگه مجبورم از جيب خودم براي سگ فرنگي درس کنم. اگه فردا نيومدش يه جيگر سفيد مي خرم پنج زار ميندازم جلوش. شايد مردک نخواس شش ماه برگرده، از کجا بيارم؟»
پولي به علي دادم که خوراک سگ را مرتب بدهد تا صاحبش برگردد و ديگر از سگ و مرد آلماني خبري نگرفتم تا اينکه يک روز، تنگ غروب بهار سردي که براي خودم آتشي تو بخاري ديواري افروخته بودم و سرگرم شنيدن سوناتي از بتهوون بودم ديدم در مي زنند. خلقم تنگ شد. من با کسي کاري نداشتم و حالتم در آن وقت چنان بود که هر که را دم در مي ديدم حتما فحشش مي دادم. من براي اين از همه کس بريده بودم و به خانه خود پناه برده بودم که خلوت خودم را دوست داشتم و نمي خواستم کسي مزاحمم بشود.
دم در يک پليس بود و دو نفر کيف به دست که فوري دانستم عدليه چي هستند و يک مرد خارجي که البته آلماني بود ـ و اين خيلي زود فاش شد. يک نفر ديگر هم بود که مترجمش بود. علي هم بود. مقدمه نچيدند. يکي از عدليه چي ها که نماينده دادستان بود گفت مهندس آلماني در يک سانحه ي هوايي مرده و آن ها براي ضبط و ربط داراييش آمده بودند و آنچه از من مي خواستند اين بود که سگ صاحب مرده را چند روزي در خانه ام نگه دارم تا تکليفش معلوم بشود. و بعد مرد آلماني که کنسول سفارت بود گفت که بزودي تکليف سگ را معين خواهند کرد و چون علي به آن ها گفته بود که من چند روزي را از ترحم خوراک سگ را تأمين کرده بودم ازم خواستند تا موقتا سگ را نگهدارم.
سگ را به خانه من آوردند با خانه چوبي قرص و قايمش و ظرف هاي آب و خوراکش و پلاسش. چرا او را راه دادم؟ خودم هم نمي دانم. براي اينکه به من پناه آورده بود؟ شايد براي اين بود که چون از خورد و خوراکش خبر داشتم، نمي خواستم به دست نا اهل بيفتد و زندگيش خراب بشود. شايد براي اين بود که همان آن از نظرم گذشته بود که اگر همين باغ و خانه و موزيک و زندگي راحت را که به آن عادت کرده بودم ازم بگيرند بايد بروم وسرم را بگذارم زمين و بميرم. شايد هيچکدام از اين ها نبود و مي خواستم هرچه زودتر از شر آن قيافه هاي گوناگون خلاص شوم.

سگ پيش من بود و علي خورد و خوراکش را مي داد و تو حساب من مي نوشت. اما سگ هميشه غمگين بود. نه صدايي ازش در مي آمد و نه از کلبه چوبين خود بيرون مي آمد. خوراکش را نصفه مي خورد و لاغر شده بود. وجود او براي من موقتي بود. مي دانستم که من اين سگ را نگاه نخواهم داشت. هر روز چشم به راه بودم که بيايند و ببرندش. اما از وقتي که با من هم خانه شده بود وجودش را تو خانه، در گوشه ي خلوت باغ حس مي کردم. مثل اين بود که مدام داشت مرا مي پاييد و کارهايم را زير نظر داشت. حس مي کردم مزاحم من است. من نمي خواستم يک موجود زنده تو دست و پايم بپلکد.
از کوچکي چندين گربه داشتم که هر يک از آن ها جانشان با سرنوشت غم انگيزي پايان گرفته بود. نخستين بار، آن گربه سياه يک تيغ بود که مرگ را به من نشان داد. يکي دو روز اسهال گرفت و از ما پنهان شد و روز سوم صبح که پا شدم، ديدم دراز به دراز افتاده و خشک شده. خواستم بگيرمش تو بغلم به من گفتند که مرده است. من تا آن روز مرده نديده بودم و مرگ اين گربه نخستين رنگي بود از مرگ که در روح من نقش شد. يک آهوي قشنگ داشتم با چشماني که مي خنديد؛ سگ دريدش. سگ داشتم، هار شد کشتندش. باز سگ داشتم سمش دادند. باز سگ داشتم پير شد و فلج شد و مرد. سنگ پشتي داشتم که پنج شش ماه از سال را زير خشک برگ هاي باغ مي خوابيد و بعد بهار که مي شد، بيدار مي شد و مثل فيلسوفان مشايي تو باغ قدم مي زد و هر گلي را که از آن بهتر نبود با داس دندان هايش درو مي کرد. مي گفتند سيصد سال عمر مي کند و هيهات نمي ميرد. اما نمي دانم چطور شد که او هم مرد. يک روز ديدم گوشه ي باغ به پشت افتاده و سر و دست و دمش از لاکش بيرون جسته و کرم گذاشته، ميمون داشتم که ماده بود و حيض مي شد و به وضع دردناکي خون ازش مي چکيد و برزخ مي شد و تو لک مي رفت و گاز مي گرفت. او هم خون بالا آورد و مرد. و براي اين بود که از انس با جانور وحشت داشتم.
ديگر از اين سگ خسته شدم. پس از دو هفته اي، يک روز به سفارت رفتم و کنسول را ديدم و خواستم که تکليف سگ را معلوم بدارد. با خوش رويي و ادب بسيار مرا پذيرفت و شناسنامه سگ را که ميان سامانِ مرده ي آلماني پيدا کرده بود به من نشان داد و گفت:
«متأسفانه نتوانستم جاي مناسبي برايش پيدا کنم. حيف است که شما اين سگ را از دست بدهيد. نياکانش از سگ هاي با نام و نشان ناحيه الزاس بوده اند و پدربزرگش قهرمان نخستين جنگ جهاني بوده و در صليب سرخ آلمان مصدر خدمات بزرگي بوده و چندين زخمي را از مرگ نجات داده و پدر همين سگ حاضر؛ در جنگ اخير از محافظين سرسخت و وظيفه شناس يک فرودگاه بود. اينچنين سگ کم يافت مي شود. در آلمان هزار مارک خريد و فروش مي شود. خود من اگر در آپارتمان زندگي نمي کردم حتما آن را بر مي داشتم. اما در يک آپارتمان کوچک ظلم است که چنين سگي را نگهداشت. حالا به شما تبريک مي گويم که قسمت شما شده.»
مردک مثل اينکه اين ها را پيش پيش حفظ کرده بود و تا مرا ديد آن ها را به خوردم داد. نفهميدم چرا رد نکردم. چرا اعتراض نکردم. يک وقت خودم را تو کوچه ديدم با شناسنامه ي سگ که در دستم بود. حتما حيف بود چنان سگ پدر و مادرداري را که مفت و مسلم به چنگم افتاده بود از دست بدهم. جاي مرا که تنگ نمي کند. خودش مونسي است براي من تنها. علت اينکه حالا دل مرده و خاموش است، حتما به واسطه ي انسي است که به صاحبش داشته و حالا دوري او را نمي توانند تحمل کند. اين خودش خيلي ازرش دارد که يک حيوان تا اين اندازه حق شناس باشد. کم کم به من خو خواهد گرفت و مرا هم حامي و ارباب خودش خواهد شناخت و اگر بميرم، او تنها کسي است که در مرگم ماتم خواهد گرفت و اين چنين غمگين و دلمرده که حالا هست خواهد بود. اين تقصير خود من بود که در اين مدت سري به لانه اش نزدم و دستي به سر و گوشش نکشيدم. حتي لحظه اي بازي نکردم و نوازشش نکردم. ازش دلجويي نکردم. و تسليتش ندادم. او مي داند که علي به او محتبي ندارد. او از خود من توقع محبت دارد. بايد تصديق کنم که رفتار من در باره اش انساني نبوده. سگ هم محبت مي خواهد. حتما در اين دو هفته خيلي بد گذرانيده؛ بايد کاري کنم که دوستم بشود. هر چه زودتر بايد به خانه برگردم و تيمارش کنم. اين چه فکر احمقانه ايست که جانور را به خانه خود راه ندهم. من که تک و تنها در اين دنيا زندگي مي کنم و هيچکس را ندارم، مونسي از اين بهتر نمي شود بي آزار و مطيع و خانه پا و دوست و همدم. خيلي خوب شد حال بينم چطور دوستم بدارد و چطور تنهاييم را بشکند.
تا وقتي که يقين نکرده بودم که اين سگ مال خود خودم شده نميدانستم چه جواهري به دستم افتاده. راستي که شيفته او شده بودم. از زيبايي اندامش چه بگويم. درست مثل يکي از آن شواليه هاي قرون وسطا بود. ـ مانند يکي از همان جنگجويان صليبي که در اين زمان کسي پيدا نمي شود که حتي بتواند شمشير سنگين او را به دست بگيرد.
اندامش نقص نداشت. دست هايش کشيده با گنجه هاي پهن که مفصل بازوهايش زير بغلش رسيده بود. اندامش کشيده، چون يک کشتي، ميان باريک، موي خوابيده که نزديک به دم کم پشت و نزديک گردن پرپشت و مواج بود. کله درشت، گوش ها کوچک و تيز. چشم قهوه اي با يک نگاه انساني که با آدم حرف مي زد. رنگ مو زرد سير که دو وصله موي سياه، مثل زين اسب رو پهلوهاش نقش بسته بود. زير شکم و پاها زرد و سفيد قاتي، پوزه سياه و مرطوب، دم صاف و پايين افتاده، پاهاي گرد و چرخي با ناخن هاي سياه و کوتاه. آرواره بالا کمي برآمده و روي آرواره پائين چفت شده. زيبا و با شخصيت و يک جانور دوست داشتني.
خودم را آماده کردم که دوستش بدارم و تصميم گرفتم با محبت و جلب اعتماد و حوصله ي سرشار به کمکش بشتابم و او را از اين مصيبت برهانم. اما سخت غمگين بود. چشماني مردد و شرم خورده داشت. دم زيبايش را با انحناي خفيفي که در امتداد اندام کشيده اش داشت. هميشه لاي پايش مي گرفت. حق داشت. صاحبش نيست شده بود و او اين را خوب درک مي کرد. بوي او از تو سرش گم شده بود. شايد در سفري که رفته بود هنوز اين سگ بوي زنده او را از راه دور مي شنيد؛ اما حالا ديگر آن بو از توش فرار کرده بود و مي دانست که او نابود شده.

behnam5555 01-05-2011 09:17 PM

آتما؛ سگ من- صادق چوبك( 2 )

نخستين کاري که کردم اسمش را عوض کردم. اسمش را دوست نداشتم. اول اسمشِ اس اس بود و من نمي خواستم که اين اسم را هر روز به زبان بياورم. اسمش را گذاشتم «آتما» که يک کلمه برهمني است و به معني روح جهان است. از اين اسم خيلي خوشم مي آمد. نام سگ شوپنهاور هم «آتما» بود. من هم از او تقليد کردم. سپس هرچه کتاب در باره ي اين نوع سگ ـ يعني سگ گرگ ـ فراهم مي شد دور خودم جمع کردم و از تربيت و نگهداري و خورد و خوراک آن ها هر دانشي که ممکن بود به دست آوردم و ديگر نگذاشتم علي نزديکش برود و خودم شخصا تيمارش را به عهده گرفتم. و شوقي درين کار يافته بودم که سال ها بود مانندش را نديده بودم.
برنامه ي خوراک و گردش شايسته اي برايش درست کردم. هر روز با خودم بگردشش مي بردم. حقيقت آن است که از صدقه ي سراو، خودم هم که به کنجي افتاده بودم و رغبت نمي کردم از خانه بيرون بروم، با اين گردش هاي روزانه جاني گرفتم و زنده شدم.
خوراکش را خودم مي پختم و پيشش مي گذاشتم. هر صبح يک کيلو گوشت لخم با يک قلم گوساله و مقدار سبزي با ويتامين مي پختم و مي گذاشتم جلوش. اما هيچ وقت اشتها نداشت و همه را نمي خورد و چيزي که موجب غم فراوان من شده بود اين بود که کلاغ ها مي آمدند بغل دستش و خوراکش را مي خوردند و او همچنان به آن ها نگاه مي کرد و از جايش تکان نمي خورد. اين وقاحت کلاغها که تکه هاي گوشت را از منقار همديگر قاپ مي زدند، و سکوت فيلسوفانه او بود که خيلي مرا رنج مي داد.
او را آوردم تو ساختمان. ديگر نمي خواستم گوشه ي لانه اش گز کند و تنها باشد. مي خواستم روز و شب با خودم باشد. يکي از پتوهاي خوب انگيسي خودم را گوشه سالن برايش چهار لا کرده بودم که رويش بخوابد. اما زود دريافتم که ماندن با من را، آن چنان که چشم داشتم، دوست ندارد و همان گوشه ي باغ و آلونک خود را ترجيح مي دهد. از روزي که آورده بودمش تو، خورد و خوراکش کمتر شده بود؛ و جلوي من هم خوراک نمي خورد. من ناچار مدت ها او را در سرسرا تنها مي گذاشتم تا بخورد و وقتي که مي رفتم مي ديدم کمي از آن را خورده و دوباره رفته سرجايش افتاده.
بدبختانه با توجه صميمانه اي که در حقش مي کردم روز به روز بدتر مي شد. ميلي به غذا و گردش نداشت. مدام در گوشه ي خودش، سرش را غمناک رو دست هايش گذاشته بود و جلوش را نگاه مي کرد و گاه آه هاي ناخوش مي کشيد.
برايش موزيک مي زدم. از موزيک خوشش مي آمد. يعني مي ديدم هنگام شنيدن آن به آرامي تغيير وضع مي داد و به پهلو مي افتاد و دست و پايش را جلوش دراز مي کرد و چشمانش را هم مي گذاشت و آهسته نفس مي کشيد. براي همين بود که برنامه موزيک شنيدن خودم مختل شده بود و ناچار بودم گهگاه و بيگاه فقط به خاطر او صفحه بگذارم. هرچه صفحه داشتم برايش مي زدم، و او از همه ي آن ها يکسان خوشش مي آمد. گاه هنگام شنيدن موزيک به خواب مي رفت و خورخور مي کرد و ناگاه با وحشت از خواب مي پريد و دور و بر خودش را نگاه مي کرد. اما گاه نيز مي شد که از رو پتو پا مي شد و مي رفت توي راهرو مي گرفت مي خوابيد. مثل اينکه حوصله حضور مرا نداشت. مي رفت آنجا در يک زاويه که من نتوانم ببينمش مي افتاد. ازم فرار مي کرد؛ شايد.
تابستان رفت و خزان درختان باغ را به تازيانه بست. همه ي تلاش من در بهبود اين سگ بي اثر ماند. حتي بدتر هم شد. تا تو باغ ولش مي کردم درختها را مي جويد. دو درخت سيب و سه چهار تا چنار تازه کاشت را از پاي درآورد. يک افراي پيوندي ده دوازده ساله داشتم که مثل يکدسته گل، تابستان ها چمن را زينت مي داد؛ آنقدر به کنده ي اين درخت پريد و آن را گاز گرفت تا آخرش خشک شد و بهار ديگر را نديد.
او را به دامپزشک هم نشان دادم، کمکي نکرد. گفت عصباني است و دوا داد و او بهتر نشد و همچنان غمگين و بي صدا و بي اشتها و فرسوده و خسته و دل مرده بود که بود.
او را به گردش هاي دراز مي بردم، هرروز صبح. اما هيچ جنب و جوش تازه اي در او ديده نشد. حتي اين گردش هاي روزانه موجب شرمندگي و سرشکستگي من هم شده بود. يک چنان سگ درشت اندام و ترسناکي از سايه خودش مي ترسيد. از صداي اتومبيل مي رميد. آخر، من اين سگ را پيش از آنکه صاحبش بميرد هم ديده بودم. براي خودش گرگي بود و وقتي که تو خانه صاحبش صدا مي کرد، دل آدم را مي لرزاند و کسي جرأت نداشت از نزديک آن خانه بگذرد. حالا چطور شده بود که وقتي من به گردشش مي بردم. با اينکه مردم از نزديک شدن به او مي ترسيدند، او هم از ديدن آن ها مي ترسيد و دمش را لاي پايش مي گرفت و گوش هايش را مي خوابانيد و سرش را به زمين خم مي کرد و با چهره ي کتک خورده، زير چشمي به آن ها نگاه مي کرد.
يک روز اتفاق بدي افتاد که اين سگ، پس از آن روز ديگر از چشمم افتاد. من از دم در خانه اي مي گذشتم که چند تا عمله آنجا کار مي کردند و يک توله سگ مردني ولگرد هم که ريسمان کوتاهي دور گردنش بود و معلوم بود مايه بازي و آزار بچه هاي محل بود، آنجا براي خودش گوشه ديوار خوابيده بود. اين توله ي مردني، بدبخت تر از آن بود که هيچوقت صاحبي به خود ديده باشد. از بس نژادش قاتي شده بود معلوم نبود اصلش چه و از کجا بوده. از اين گذشته، گرسنگي کشيده و مفنگي و چرک بود و شايد بيش از سه چهار ماه نداشت. تا چشم اين توله به آتما افتاد از گوشه ديوار خيز برداشت و به طرف او حمله برد.
هيچ وقت من آتما را آن چنان زبون و وحشت زده نديده بودم. گويي اين توله ي مردني آمده بود جانش را بگيرد. تمام تنش روي چهار دست پايش مي لريزيد. گوش هايش مانند برگ کاغذي که پس از مچاله شدن باز شده باشند، طرفين صورتش خوابيده بود. کوچکترين نشان مقابله و دفاع در او ديده نمي شد. توله پارس مي کرد و رو پاهايش خيز برمي داشت، و اين داشت از ترس نابود مي شد. ناگهان توله کار خودش را کرد و با يک حمله ي چابک تکه گوشت ران آتما را با دندان کند.آتما پا گذاشت به فرار و مرا نيز که سر زنجير او را در دست داشت، با نيروي جهنمي خود به دنبال کشيد و توله سگ مردني در پي ما افتاد.
خنده ي ناهنجار آن چند کارگر مرا سخت آزرد. اين سگ که با نيروي جهنمي خود مرا چون بادبادکي به دنبال خود مي کشيد، اگر مي خواست مي توانست توله ي مردني را به يک حمله از هم بدرد و لقمه چپ کند و تکه استخواني هم ازاو به زمين نگذارد. اين ديگر براي من قابل تحمل نبود. تمام زحماتم به هدر رفته بود. ديگر کلافه ام کرده بود.حتما اين بيچارگي و ترسويي او، در محل دهن به دهن مي گشت؛ که سگي به گندگي يک گوساله. جربزه يک بچه گربه را ندارد و پخي تو دلش کني از هم وا مي رود و من ديگر نمي توانستم سرم را پيش اهل محل بلند کنم.
از بدبختي من و اين اسير زندگي من، همان شب خانه ي مرا دزد زد. من که در خواب مستي بودم و چيزي را نفهميدم. اما صبح که پا شدم، ديدم چند دست لباس و ساعتم و کارد و چنگال هاي نقره و يک فرش خوش نقش کرمان به غارت رفته بود. کاملا آشکار بود که دزدان وقت زيادي در کارِ خود داشته اند و آتما اين سگ بي مصرف زيانکار، تمام وقت در لانه خود افتاده بوده و با آمدن و رفتن دزدان از سر جايش تکان نخورده بود. انگار نه انگار سگي هم در خانه بوده. ترديد نداشتم اگر خودي نشان داده بود و دزدان هيکل گنده ي رستم صولتش را مي ديدند، ديگر گمان نمي بردند که اين سگ با آن يال وکوپال، از خودش بي خاصيت تر خودش است و به ناچار در مي رفتند. اما معلوم بود که از وجود او کوچکترين آگاهي نداشتند.
سخت نا اميد و دلمرده ام ساخته بود. از خود او هم بدتر شده بودم. من ديگر از او بيمارتر شده بودم. همنشيني با او از زندگي سيرم کرده بود. گاه مي شد که ساعات متوالي رو تختخوابم مي افتادم و رغبت نمي کردم از سرجايم پا شوم. درست بود که کار موظف و مرتب نداشتم. اما همين گردش خشک و خالي تو باغ و گوش دادن به موزيک و حتي لباس پوشيدن را هم ازم گرفته بود.
گفتم لباس پوشيدن. آن روز ديگر خيلي خلقم را تنگ کرد. صبح زودي بود که هر دو ناشتايي خورده بوديم و من رفتم به اتاق خوابم که لباس بپوشم تا بگردش برويم. تازه لخت شده بودم؛ لخت عريان. من که خيال مي کردم او تو سالن در گوشه ي خودش رو پتو خوابيده، با کمال تعجب ديدم آمده تو آستانه ي اتاق ايستاده و اندام عور مرا تماشا مي کند. او حالت صاحب خانه زورمندي را داشت که دزد بدبخت بي دست و پايي را حين دزدي مي پاييد. با ديدن او، شتابان خودم را پوشاندم. اما چه فايده؛ او تن لخت مرا ديده بود. معلوم بود که پاورچين پاورچين آمده بود و با کمال وقاحت مرا مدتي تماشا کرده بود.
حس کردم همه چيز تمام شده و ديگر نفوذي بر او نخواهم داشت. از آن پس حس مي کردم خورده برده زير دستش دارم. او از زير و روي زندگي من آگاه بود. مرا دست انداخته بود و مايه ي مسخره خود ساخته بود. چرا من بايد تا اين اندازه با او رو راست بوده باشم که در خلوت من راه بيابد و از همه چيز من سر در بياور؟ ديگر قابل تحمل نبود. ديگر در هيچ يک از کارهاي خودم اختيار و آزادي نداشتم و دست و دلم به هيچ کاري نمي رفت.
به زودي دريافتم که به خودم دروغ گفته بودم و نمي توانم دوستش داشته باشم. خيلي کوشش کرده بودم که دوستش بدارم، اما در دلم جايي براي دوستي او نبود. برنامه ي زندگيم را به کلي بهم زده بود. مي ديدم بيگانه اي درخانه دارم که تمام حرکاتم را مي پاييد. من به يک زندگي تنها عادت داشتم و حواسم تنها در يک سو، و آن هم فقط در زندگي شخصي خودم سير مي کرد. اما حالا اين مزاحم تو دست و پايم مي پلکيد. ديگر سخت از آوردنش به خانه ي خود پشيمان بودم.
به نظرم جانوري زشت و مزاحم مي آمد. خوب که فکر کردم ديدم آوردنش به خانه ام ـ که اصلا به دلخواهم نبود. ـ ناشي از يک حس تقليد بود که مي خواستم سگي گنده داشته باشم تا مردم اون را تو کوچه همراهم ببينند و به من نگاه کنند و با هم پچ پچ کنند. مي خواستم تو سالن خانه ام پيش پايم دراز بکشد و من جلو بخاري ديواري شعله ور خود بنشينم و سيگار بکشم و به موزيک گوش بدهم و او سگ مطيع من باشد. حالا نه تنها دوستش نداشتم بلکه به او کينه هم داشتم و ازش سخت بدم مي آمد.
و عجبا که گويي خود او هم به بخت بد خود کمک مي کرد و رفتارش آن چنان زننده و تحمل ناپذير بود، که کوچکترين ترحم و محبتي در دل من نمي کاشت. به نظرم يک نان خور زيادي و يک موجود پوچ توسري خورده جلوه مي نمود. مثل يک دختر کور، يا يک پسر افليج ناقص عقل، مايه غم و خشم من شده بود. مکرر با خود مي جنگيدم که به او مهربان باشم، ولو به صورت ظاهر؛ اما دريغ که ممکن نبود. کوچکترين ترحمي درباره اش نداشتم. دست خودم نبود. اين جانور بيچاره هم گناهي نداشت. اما من هم از اين که نمي توانستم او را دوست بدارم گناهي در خود حس نمي کردم.
پس اگر اين سگ امروز مي مرد بهتر از فردا بود، ديگر ازش بدم مي آمد. زندگي مرا درهم ريخته بود. من مي خواستم در اين سال هاي آخر عمر، دوستم باشد و شريک زندگيم باشد. مي خواستم هر بدي که از مردم ديده بودم او جبران کند. اما او يأس به خانه ي من آورد و خودم را هم بيمار کرد. هرچه به او خوبي کرده بودم هيچ و پوچ بود. نه گاهي سر و دمي به سپاس جنبانده بود، و نه هرگز نشان دوستي و محبتي ازش ظهور کرده بود.
اين بود که به اين فکر افتادم که او را از سر باز کنم. گيرم ده دوازده سال ديگر هم زنده مي ماند و بعد هار يا فلج مي شد؛ يا کور و زمين گير و مي مرد. اما چگونه مي توانستم از شرش رها شوم؟
روزها روي تختخوابم مي افتادم و نقشه ي از سرباز کردن او را مي کشيدم. داشتم به اين تصميم راضي مي شدم که بدهم او را با اتومبيل ببرند کرج و يا قزوين ولش کنند تا ديگر نتواند برگردد. اما زود منصرف شدم. او تنها و بي صاحب، چگونه مي توانست تو بر بيابان زندگي کند؟ کي بود که روزي يک کيلو گوشت بپزد بگذارد جلوش بخورد؟ کي برايش موزيک مي زد؟ آيا او مانند خود من مرده ي موزيک نبود؟ ول کردن او تو بيابان که از مرگ بدتر بود.
پس خودم او را بکشم تا هر دو از يک رنج جانکاه و غم ريشه دار که در جانمان دويده بود رها شويم. شايد اگر خودش عقل داشت و راه و چاه را مي دانست، با اين حال و روزي که داشت، خودش خودش را مي کشت. اما اين هم از بدبختي جانوران است که خودکشي را نمي دانند. پس من که آدمم و مي دانم بايد خلاصش کنم.
حالا ديگر نقشه قتل او را مي کشيدم. بکشمش و از دستش خلاص شوم. وجودش مرا رنج مي دهد. نابودش کنم. اما چگونه؟ با اسلحه؟ زهر؟ يا مرگ موش؟ اين تصميم قطعي بود. ديگر او نمي بايست زنده بماند. زندگي او ديگر به هيچ دردي نمي خورد. من تنهايي خودم را مي خواستم. مي خواسم رها بشوم. بايد او را بکشم.
يک نيمه روز، وقتم صرف کندن گودالي براي او شد. گودالي که لاشه اش را در آن چال کنم. ديگر در کشتن او ترديدي نداشتم. ناچار بودم که اين گودال را جلو لانه اش بکنم. چون در باغ جاي مناسب تري نبود؛ و نمي خواستم چمن آفريقايي زيباي باغ را به خاطر او زخم و زيلي کنم.

و او، او درتمام مدتي که من سرگرم کندن گودال بودم. مرا خونسرد و بيمار مي پاييد. در تمام مدتي که من با بيل و کلنگ کلنجار مي رفتم و عرق مي ريختم. او حتي يکبار هم از سر جايش تکان نخورد. همچنان با زنجير کلفت و ميخ طويله اش وصله زمين شده بود و به من نگه مي کرد. اما هرازگاهي، آه خراشيده ي ناخوشي از گلويش بيرون مي پريد. گاه پيشم چنان مظلوم و بي پناه جلوه مي کرد که مي خواستم کلنگ را به سر خودم بزنم. از خودم بدم مي آمد. يک بار، حتي، حس کردم کشتن اين سگ تمام اشتباهات و بدي هاي زندگي مرا تکميل خواهد کرد.



اکنون ساعت 04:09 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)