پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   پارسی بگوییم (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=63)
-   -   نام شناسی و ریشه واژه ها (http://p30city.net/showthread.php?t=29749)

behnam5555 08-15-2011 05:00 PM

بز را به پاي خودش مي‌آويزند، ميش را به پاي خودش

هارون‌الرشيد مردي بود ظالم و اذيت و آزارش به مردم زياد. به همين جهت بهلول از كارهاي او خيلي ناراحت بود و گاهي نمي‌شد كه كسي خنده او را ببيند. يك روز هارون علت ناراحتي او را پرسيد ولي بهلول جواب نداد تا اينكه هارون شخصي را انتخاب كرد و به او گفت: «پشت سر بهلول بدون اينكه متوجه شود راه برو و اگر خنده او را ديدي بيا به من بگو و صد درهم از من جايزه بگير».

آن شخص تا چند روز همه جا ناظر كارهاي بهلول بود ولي نتوانست خنده او را ببيند تا اينكه يك روز بهلول دم دكان قصابي ايستاد و خيره‌خيره داخل دكان را تماشا كرد. درضمن نگاه كردن لبخندي بر روي لبش نشست. مرد فوري به حضور هارون رفت و هرچه ديده بود بيان كرد.


هارون بهلول را خواست و گفت: «علت خنده تو در دكان قصابي چه بود؟» بهلول جواب داد: «من خيلي نگران بودم كه روزي با اين كارهايي كه تو مي‌كني مرا هم به آتش خودت بسوزاني ولي حالا فهميدم كه ـ بز را به پاي خودش مي‌آويزند، ميش را به پاي خودش».

behnam5555 08-15-2011 05:03 PM

بابارا پیش چشم آوردن و آدم شدن

هرگاه آدم نانجيب و بدذاتي با تكبر و سركشي و غرور خودنمايي كند و باعث آزار اين و آن بشود مي‌گويند: بايد باباشو پيش چشمش آورد تا آدم بشود.
گويند: تاجر ثروتمندي قاطري داشت، كه اين حيوان در اثر تغذيه كامل و مواظبت كافي غلامان تاجر، خيلي‌خيلي فربه و چاق شده بود و مخصوصاً تاجر اين قاطر را موقعي سوار مي‌شد كه به مسافرت‌هاي دور مي‌رفت، آن هم با زين و برگ و لگام و جل‌هاي مخمل و ابريشم، البته تاجر مجبور بود قبل از هر مسافرت او را پيش نعل‌بند ببرد و نعلش را تازه كند.

تصادفاً روز و روزگاري اين حيوان با آن همه تجملات دور و برش و ناز و نوازشي كه مي‌ديد نگذاشت كه نعل‌بند به پاهايش نعل بزند و چند نفر از غلامان را هم لگد زد. تاجر كه خيلي قاطرش را دوست مي‌داشت قصه را براي دوستش گفت.

دوستش گفت: «هيچ ناراحتي ندارد. كار آسان است» آن وقت دوست تاجر با همراهي او به مزبله‌اي رفتند، در آنجا الاغي را ديدند كه از فرط باركشي خسته و پير شده بود و از دم تا سم مجروح بود و از گرسنگي داشت مي‌مرد. به دستور دوست تاجر، غلام‌‌ها او را به دكان نعل‌بندي بردند كه قاطر با آن طمطراق در آنجا بود.

دوست جهان‌ديده تاجر، پيش رفت و جلو چشم قاطر كه از فيس و افاده مي‌خواست پر در بياورد گوش خر را گرفت و به قاطر گفت: «ساكت باش، فروتني كن، بسه ديگه! مگه پدر تو نمي‌شناسي؟ بدجنسي و بدذاتي كافيه!» قاطر از ديدن پدر و شناختن او خجل و شرمسار شد و ارام و معقول گذاشت نعلش كنند.

behnam5555 08-15-2011 05:08 PM

كشك چه و پشم چه؟

مردي بالاي درخت چناري مي‌رود و چون به شاخه آخر مي‌رسد باد تندي مي‌وزد. مرد به وحشت مي‌افتد و سر به آسمان برمي‌دارد كه: «اي پروردگار! من از اين درخت سالم پايين بيايم تمام گوسفندهايم را نذر مي‌كنم».

از قضا باد لحظه‌اي آرام مي‌شود و مرد چند شاخه پايين مي‌آيد و به سلامت خود اميدوار مي‌شود. مي‌گويد: «خدايا پشم آنها را مي‌دهم» باد آرام‌تر مي‌شود و مرد چند شاخه ديگر پايين مي‌آيد. اين دفعه مي‌گويد: «خدايا كشك آنها را مي‌دهم» خلاصه چون از درخت به زير مي‌آيد شاد و خندان مي‌گويد:
«كشك چه و پشم چه؟»

behnam5555 08-16-2011 09:22 AM


آش نخورده و دهن سوخته(قصه متل)
در زمان‌های‌ دور، مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت .شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود.
مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوشمزه او دهان هر کسی را آب می انداخت.
روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود.
پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاینه کرد و برایش دارو نوشت
پسر بیرون رفت و دارو را خرید وقتی به خانه برگشت ، دیگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولی همسر تاجر خیلی اصرار کرد و او را برای ناهار به خانه آورد
همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه های آش را گذاشتند . تاجر برای شستن دستهایش به حیاط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بیاورد
پسرک خیلی خجالت می کشید و فکر کرد تا بهانه ای بیاورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگوید دندانش درد می کند. دستش را روی دهانش گذاشتش.
تاجر به اتاق برگشت و دید پسرک دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اینقدر عجله کردی ، صبر می کردی تا آش سرد شود آن وقت می خوردی ؟
زن تاجر که با قاشق ها از راه رسیده بود به تاجر گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده است
از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ را متهم به گناهی کنند ولی آن فرد گناهی نکرده باشد ، گفته‌ می‌شود :‌
آش نخورده و دهان سوخته



behnam5555 08-17-2011 03:23 PM

گربه عابد

گربه عابد به کسانی اطلاق می شود که در لباس زهد و تقوی اعمال ریاکارانه ازآنان سربزند و در کسوت خدمتگزاری و نوع دوستی مردم را فریب دهند ، خود راامین و صادق و منزه و متقی جلوه دهند ولی از هر عمل و حقه بازی که متضمنمنافع و مصالح شخصی باشد خودداری نورزند . این گونه افراد گندم نما وجوفروش را اهل اصطلاح گربه عابد می خوانند و مردم ظاهربین را از زهد فروشیآنان برحذر می دارند .
اما ریشه و منشا تاریخی این ضرب المثل :

خواجه عمادالدین فقیه کرمانی معروف به عماد فقیه از مشایخ عرفا و شعرای کرمان است که در
نیمه دوم قرن هشتم هجری به عهد امیرمبارزالدین محمد و شاه شجاع سلاطین آل مظفردر کرمان می زیست و این دو پادشاه نسبت به او اخلاص و ارادت می ورزیده اند .

عمادفقیه با وجود مقام فقاهت شعر می گفت و مخصوصاً در سرودن غزل توانا بود . عماد فقیه در کرمان زاویه و خانقاهی داشت که صوفیان کرمان و افرادی که به شیخ ارادت می ورزیده اند در آن خانقاه جمع می شدند اما اخلاص و ارادت مردم نسبت به عماد تنها از جنبه شعر و شاعری و فقاهتش نبوده است بلکه عماد فقیه گربه ای داشت و آن را طوری تعلیم کرده بود که چون نماز می گزارد آن گربه نیز به متابعت وی در رکوع و سجود می رفت و چنان وانمود می شد که گربه عابدمانند نمازگزاران صف جماعت شیخ را اقتدا می کند .

پیداست که مردم ظاهربین من جمله مبارزالدین محمد و شاه شجاع این معنی را حمل برکرامت عماد فقیه کرده بیش از پیش در راه اخلاص نسبت به شیخ می کوشیدند وتقرب به آستانش را اجری کریم و فوزی عظیم می پنداشتند .


behnam5555 08-17-2011 03:32 PM

گر نگهدار من آنست كه من میدانم

ایمانبه خدا و توکل به عنایت پروردگاری از نعمتهای موهوبی است که چون نصیب آدمیشود به جرات می توان گفت:
به همه چیز دست یافته و هیچ عاملی نخواهد توانستکه او را در مسیر زندگی شیرین رؤیا انگیزش منحرف سازد . افراد معتقد ومومن سعادتمندترین مردان روزگار هستند. زیرا چون نقطه اتکای خویش را قوی وزورمندی ببینند و به طور کلی به اصل و اساس لایزالی پای بند هستند، لذاهرگونه محرومیت و ناکامی را از روزنه دیده و خواسته معشوق و

معبودنگریسته برآن لبخند می زنند و شداید و سختیها را به حسن قبول تلقی می کنند . ورد زبانشان همواره ضرب المثل منظوم بالاست و به هنگام تلخکامی برایآرامش خاطر چنین زمزمه می کنند :
گرنگهدارمن آنست که من می دانم

شیشه را دربغل سنگ نگه می دارد

اکنون به واقعه ای تاریخی بپردازیم که این شعر را به صورت ضرب المثل درآورده است .

آقامحمدخانقاجار در دوران سلطنت خویش دوباربه جنگ روسها و فتح گرجستان شتافت . باراول در سال 1029 هجری قمری با شصت هزار سپاهی به گرجستان عزیمت کرد وهراکلیوس ولی آنجا را که به جانب روس متمایل بود گوشمالی داده شهر تفلیسرا قتل عام و کلیساها را خراب کرد . کشیشها را دست و پا بسته در آب افکندو دختران و پسران تفلیسی را به اسارت گرفت .

باردوم در سال 1211 هجری بود که خبررسید کاترین ملکه روسیه سپاهی بیکران به جانب ایران گسیل داشته گرجستان و دربند و باکو وگنجه و طالش در معرض خطرقرار گرفت .
آقامحمدخان جنگ با امیر بخارا را به تعویق انداخته سریعاً به سوی گرجستان حرکت کرد ولی در همان اوقات کاترین فوت شد و جانشین او پل امر به مراجعت لشکریان منصرف شده به سوی قراباغ شتافت و تصمیم به تسخیر قلعه شوشی گرفت چه ابراهیم خلیل خان رییس ایل جوانشیر و حاکم قلعه شوشی سر مخالفت داشت وبه هیچ وجه حاضر به اطاعت و تمکین نبود . توضیحاً یادآور می شود که قلعه شیشه هم می گفتند و در کتب تاریخی با هر دو اسم معروف و مشهور است . سرسلسله قاجار قلعه شوشی یا شیشه را در محاصره گرفت و برای آنکه ازخونریزی و کشتار جلوگیری شود این شعر را برای ابراهیم خلیل خان حاکم قلعه فرستاد :

زمنجنیق فلک سنگ فتنه می بارد

تو ابلهانه گریزی به آبگینه حصار؟

که منظور از آبگینه حصار همان قلعه شیشه یا شوشی است . ابراهیم خلیل خان که سرتسلیم و اطاعت نداشت این شعر را که منسوب به خیرانی است در پاسخ آقامحمدخان فرستاد :

گرنگهدار من آنست که من می دانم

شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

که البته در این بیت مراد و مقصود ابراهیم خلیل خان از شیشه همان قلعه شیشه یا شوشی بوده که با استفاده از صنعت شعری ابهام آن را به کار برده است .درهرصورت شعر بالا از آن تاریخ ضرب المثل شد و بالمناسبه مورد استناد وتمثیل قرار گرفت .

برایآنکه فرجام کار دانسته شود یادآور می شود که قلعه شوشی به زودی فتح شد ولیاین آخرین فتح آقا محمدخان قاجار بود زیرا چند روز بعد در شب جمعه بیست ویکم ذیحجه سال 1211 هجری به دست دو نفر مجرم که حکم قتلشان را صادر کرده بود به قتل رسید .




behnam5555 08-17-2011 03:38 PM

گرگ منشی

اعمال و رفتار وحشیانه ای که دور از صفات و ملکات انسانی باشد و خواندن و شنیدن آن بی رحمیها و سفاکیها موی بر بدن راست کند ،در عرف اصطلاح و امثله به گرگ منشی تعبیر و تفسیر شده است .

ازآنجا که این خوی و منش در میان تمام درندگان عالم به جهاتی که اشارت خواهدرفت صرفاً اختصاص به گرگ دارد و به همین ملاحظات در مورد گرگ صفتان جهان از آن استفاده و اصطلاح
شده است لذا لازم دانست ریشه و علت تسمیه آن فی الجمله گفته آید .

حقیقت این است که شیر و ببرو پلنگ وخرس کفتار و روباه وشغال و بالاخره کلیه درندگان گوشتخواری که می شناسیم و یا نامشان در کتب حیوان شناسی آمده است سبعیت و درندگی آنها نسبت به همنوعان خودشان نیست یعنی از گوشت بدن یکدیگرتغذیه نمی کنند بلکه هنگام گرسنگی به سایر حیوانات وحشی و اهلی ،بخصوص گاو کوهی و بز کوهی وآهوان بیابانی و جنگلی که گوشت لذیذ و مطبوع دارند حمله می برند و مهم آنکه از گوشت آن حیوانات به مقداری که سدجوع شودمی خورند و بقیه را برای سایر حیوانات گوشتخوار که قدرت و توانایی صیدحیوانات قویتر از خود را ندارند باقی می گذارند ولی گرگ این حیوان سبع ودرنده علاوه بر آنکه دشمن حیوانات اهلی است و پنجه ها و ناخنهای تیزش پوست گاو وگوسفند و چهارپایان راهر قدر هم کلفت و زمخت و سطبر باشد به یک حمله از هم می درد بلکه در فصل زمستان که زمین مستور از برف می شود و حیوانات علفخوار از لانه و آشیانه خارج نمی شوند به صورت دسته جمعی هفت تایی تادوازده تایی حرکت می کنند و برای یافتن صید و طعمه از هرجا سردر می کنند وحتی گهگاه بدون ترس و وحشت از سگهای چوپانی به آغل گوسفندان و اصطبل گاوان و چهارپایان نیز یورش می برند . چه بسا اتفاق افتاده که گرگان گرسنه به آدمیان حمله کرده اند و اطفال و کودکان را در داخل و خارج روستاها ربودهاند .

بااین وصف گاه اتفاق می افتد که چندروز در میان برف و بوران صیدی به چنگ نمیآورند و گرسنه می مانند ، در چنین مواردی به گفته استاد دکتر محمدجعفرمحجوب :« تمام آنان دایره وار می نشینند و به دقت یکدیگررا زیرنظر میگیرند . به محض آنکه یکی ازآنان کوچکترین ضعفی نشان داد و گرسنگی زودتر ازدیگران بروی چیره شد . بی درنگ همه بر سر او می ریزند و به سرعت او را میخورند و دوباره دایره را تشکیل می دهند و به مراقبت یکدیگر می پردازند .»

به طوری که ملاحظه شد خوی و روش گرگ منشی یعنی حمله به همنوع و تغذیه از گوشتو خون همجنس صرفاً اختصاص به گرگ دارد که به هنگام احساس گرسنگی چنان سبع و درنده می شود که خودی و بیگانه نمی شناسد و هرچه را که ضعیفتر و نزدیکترببیند از هم می درد و می خورد در حالی که سایر حیوانات گوشتخوار و درنده اگر از گرسنگی بمیرند به همنوعشان حمله نمی کنند و از گوشت و خونشان تغذیه نمی نمایند .درآن ازمنه و اعصاری که بشر در غارها زندگی می کرد و نیروی فکری و ملکات عقلانیش چندان رشد نکرده بود از آنجا که خَلقاً وخُلقاً مدنیالطبع بود دسته جمعی و به شکل گله ها و دسته ها می زیست و همان نظام ابتدایی جامعه عصر خویش را گردن می نهاد .

درمیان همین گله ها و دسته های انسانهای اولیه که برای بدست آوردن غذا و به منظور تغذیه در حرکت و تلاش و تکاپو بوده اند گاهگاهی آن چنان جدالهای سخت و پیکارهای بی رحمانه روی می داد که مانند گرگان گرسنه به جان یکدیگر میافتادند و احیاناً گوشت و پوست و مقتولین و کشته شدگان را می خوردند . بعدها این روال و رویه از جهت مشابهت با خوی و منش گرگان گرسنه به گرگ منشی تعبیر و تفسیر شد و از آن در موارد مقتضی که متاسفانه در طول تاریخی به کرات مشاهده شده و می شود استفاده و استناد کرده اند .


behnam5555 08-17-2011 03:50 PM

كینه شتری

بشرجایزالخطاست و از این رو بسیاری از اعمال و رفتار آدمی که ناشی از اشتباه یا علت جهالت و جوانی باشد قابل عفوو بخشایش است ولی بعضیها که لذت عفو رانچشیده اند در انتقام و کینه توزی چنان یکدنده و مقاوم هستند که به هیچوجه حاضر نمی شوند ذره ای ازانتقامجویی خارج شوند و قلم عفوو اغماض برجریده جرایم و خطایا بکشند .
کینه توزی این گونه افراد لجوج و یکدنده درعرف اصطلاح به کینه شتری تعبیرشده است و در مقام
کینه های پی گیر به آن استشهاد می کنند .
به طوری که تاکنون از لطف علمای حیوان شناسی مطالعه و تحقیق به عمل آمده شترمهربانترین و قانعترین حیوانات جهان شناخته شده است طاقت و توانایی اینحیوان بارکش در برابر تشنگی و گرسنگی آن هم در بیابانهای بی کران وریگزارهای سوزان واقعاً عجیب و شگفت انگیز است .
نکته بسیار شایان توجه در موضوع شتر آن است که این حیوان را شیوه راه رفتن میآموزند و قدوم آن را با صدایی آهنگ دار و موزون هدایت می کنند . شترگامهای خود را با آهنگ نغمه منظم می کند و مطابق وزن صدا آرام یا تند حرکتمی کند و نیز هنگامی که نمی خواهند در یک مسافت فوق العاده طولانی او راراه ببرند ساربانان آهنگ مطلوب حیوان را ترنم می کنند .
درعربستان شتر نر را لوک و شتر ماده را ناقه می گویند ولی در کویر ایران به ویژه در اطراف کاشان شتر نر را لوک و شتر ماده را ارونه و همچنین نوزادماده را مجی و نوزاد نر را هاشی می خوانند .
کینه شتری کینه پی گیری است که تاکنون سابقه نشان نداده که پذیرایی و ملاطفت مجدد ساربان بتواند آن را تعدیل نماید . شتر خشمگین همواره منتظر فرصت مناسب است که انتقامش را از ساربان متجاوز بگیرد . عجب در این است که شترمست و دیوانه به ساربان مورد نظر هنگامی که در جمع قرار دارد هرگز حمله نمی کند . فقط نگاه خشم آلودش را که شراره انتقام از آن می بارد به چشمانآن ساربان می اندازد و با دهان کف آلود پیاپی نعره های چندش آور و هولناک سر می دهد زیرا لوک کینه توز در عین مستی و دیوانگی خوب احساس می کند که اگر در میان جمع به ساربانی که اذیتش کرده حمله کند سایرین با چوب و چماق به جانش می افتند . وای به روزی که شتر مست و کینه توزآن فرصت مناسب را به چنگ آورد و ساربان مورد نظر را یکه و تنها در بیابان گیر بیاورد . البته ساربانان برای این طور مواقع راه چاره و علاجی اندیشیدند که به لیاقت وزرنگی آنان بستگی دارد . وقتی ساربان در بیابان مورد حمله لوک خشمگین قرارگرفت راه نجاتش این است که در حال فرار از شتر، لباسهایش را یکایک درآوردو به پشت سرش بیندازد .
دراینجاست که شتر گول می خورد و به جای ساربان که در حال فرار است لباسی راکه جلویش افتاده به دندان می گیرد و تنه سنگین خود را روی آن می مالد .
سپس مجدداً با لنگهای درازش به تعقیب ساربان می پردازد و خود را به او میرساند . ساربان یک تکه دیگر از لباسهایش را می اندازد و خلاصه به اینترتیب تا آخرین تکه لباس خود را بیرون آورده در حال فرار جلوی شترانتقامجو می اندازد . چنانچه تا زمانی که لباسهایش تمام شد توانست خود رابه آبادی یا پناهگاهی برساند بدون شک نجات خواهد یافت وگرنه مرگش حتمی استآن هم چه مرگ فجیع و دلخراشی .




behnam5555 08-17-2011 04:09 PM

كور اوغلی می خواند

هنگامیکه مخاطب در جواب متکلم جواب سربالا بدهد و یا فی المثل بدهکار در مقابل بستانکار که طلب خود را مطالبه می کند پاسخ منفی توام با خشونت و اعتراض بدهد طلبکار می گوید :« برای من کوراوغلی می خواند » یعنی : پولش را نمیدهد که هیچ ، یک چیزی هم طلبکاراست .
کوراوغلی غلط مشهور و صحیح آن کوراوغلو به معنی کورزاد است .
باید دانست کوراوغلی محبوبترین و برجسته ترین قهرمانی است که فولکور مردم آذربایجان خلق
کرده که از آسیای مرکزی تا سواحل شرق و غرب دریای خزرو درمیان قبایل قفقاز وآذربایجان ایران شناخته شده است و در این زبان امثله فراوانی علاوه برعبارت مثلی بالا که در زبان فارسی دری ضرب المثل شده به نام و براساس شخصیت کوراوغلی موجود است .

داستان کوراوغلی در واقع تمثیل حماسی زیبایی از مبارزات طولانی مردم با دشمنان داخلی و خارجی است و مخصوصاً با الهام از قیام جلالی لر خلق شده و در دوکلمه قیام کوراوغلو و دسته اش تجلی کرده است .
نهال این قیام به وسیله مردی سالخورده به نام علی کیشی کاشته می شود که پسری دارد موسوم به روشن که همین پسر سالهای بعد به نام کوراوغلی مشهور ونامبردار گردید .
علی کیشی خود مهتر خان بزرگ و حشم داری به نام حسن خان بر سر اتفاق بسیار جزیی که آن را توهین نسبت به خود تلقی می کرد دستورمی دهد چشمان علی را از کاسه در آورند .
علی کیشی بر اثر این حادثه با دو کره اسب که آنها را از جفت کردن مادیانی بااسبان افسانه ای دریایی به دست آورده بود همراه پسرش روشن از قلمرو و نفوذو قدرت حسن خان می گریزد و در چنلی بل یا کمره مه آلود که کوهستانی سنگلاخ و صعب العبور با راههای پیچاپیچ است مسکن می گزیند .
روشن آن دو کره اسب را که به نامهای قیرآت و دورآت مشهور می شوند به دستور جادومانند پدرش پرورش می دهد و در قوشابولاق یا جفت چشمه در شبی معین آب تنی می کند و بدین گونه هنرعاشقی در روح آن دمیده می شود .
علی کیشی از یک تکه سنگ آسمانی که در کوهستان افتاده است شمشیری برای پسرش روشن سفارش می دهد و بعد از وصایا و سفارشهای لازم می میرد و در همان قوشابولاق به خاک سپرده می شود .
آوازه هنر روشن به تدریج از کوهستانها می گذرد و در شهرها و روستاها به گوش مردم می رسد و در این هنگام است که از روشن به کوراوغلویعنی کورزاد شهرت پیدامی کند .
کوراوغلی سرانجام موفق می شود حسن خان را به چنلی بل آورده به آخور ببندد و انتقام پدرش را از او بستاند . از عاشقهای پرآوازه آن عصر عاشق جنون بود که به کوراوغلی می پیوندد و به تبلیغ افکار و اندیشه هایش می پردازد و راهنمای شوریدگان و عاصیان به کوهستان می شود .
داستان کوراوغلی در عین حال که بهترین و قویترین نمونه های نظم و نثر آذری است بندبند این حماسه شورانگیز از آزادگی و مبارزه و دوستی و انسانیت و برابری سخن می راند و به همین ملاحظه از دیرباز مورد توجه آهنگسازان و فیلمسازان قرار گرفته اپرای کوراوغلی که سخت دلچسب و مشهور است از روی حماسه ساخته می شود .
چونکوراوغلی در داستانهای فولکوریک آذربایجان دلاوری نامدار و مبارزی بی باکو گردنکش بود و زیربار زور و خودسری و خودکامگی دیگران نمی رفت لذا نام وآهنگش هر دو صورت ضرب المثل پیدا کرده است منتها در مقام زورگویی و خودسریو مطالب غیر منطقی گفتن ، نه در مقام مبارزه با خودکامی و خودکامگی .
واین هم از آن مورادی است مشابه با ضرب المثلهای آب پاکی روی دست کسی ریختن و لنگ انداختن که به غلط و در عکس قضیه که رخ داده مشهور شده است.




behnam5555 08-17-2011 04:17 PM

گاو بندی

هرگاه بین دو یا چند نفر در عمل و اقدامی مواضعه و تبانی شود عبارت گاوبندی مورداستشهاد و تمثیل قرار می گیرد . به قول علامه دهخدا :« با کسی گاوبندی داشتن ، یعنی : در منافعی نامشروع با هم شریک بودن یا آنکه با کسی گاوبندی کردن یعنی : با اودر عملی شریک شدن
کشاورزانی که در قرا و قصبات ایران به امر کشت و زرع اشتغال دارند دو دسته هستند :
دسته اول کشاورزان مقیم که در محل کار، صاحب خانه و زندگی هستند و همان جا کشاورزی
می کنند که آنها را صاحب نسق می گویند .
دسته دوم کشاورزان غیرمقیم هستند که این دسته را در اصطلاح عمومی خوش نشین و درمنطقه مازندران اکاره می گویند . خانه و زندگی خوش نشینها در روستاهای دیگر است ولی چون درمحل سکونت و زادگاهشان اراضی دایر و مزروع به قدرکفایت و احتیاج وجود ندارد اوایل بهار که فصل کشت و زرع است به روستاهای دوردست می رفتند و هرکدام قطعه زمینی از مالک قریه می گرفتند و مانندکشاورزان مقیم در زمین مورد اجاره گاوبندی و زراعت می کردند و پس ازبرداشت محصول و پرداخت بهره مالکانه به روستاهای خویش باز می گشتند .
عبارت گاوبندی در اصطلاح کشاورزی به معنی استفاده از گاونر- گاو کاری – برای شخم و زراعت است به این ترتیب که یک جفت گاو کاری را با نهادن یوغ در گردن به خیش می بندند و از آن برای شخم زدن و آماده کردن زمین برای زراعت استفاده می کردند .
تاچندی قبل که تراکتور و سایرآلات و ابزار موتوری وجود نداشت چون گاوکاری مورد استفاده قرار می گرفت لذا عبارت گاوبندی با امور کشت و زرع ترادف پیدا کرد و از آن به منظور کشاورزی و زراعت افاده معنی می شد .
امامعنی مجازی آن یعنی مواضعه و تبانی و شرکت در منافع نامشروع ، از آنجاسرچشمه گرفته است که مباشران و متصدیان وصول بهره مالکانه برای آنکه منافع بیشتری نصیبشان گردد با یک یا چند نفر از خوش نشینها در زراعت و گاوبندی شریک می شدند و منافع حاصله را با یکدیگر تنصیف و تقسیم می کردند .
منتهاجان کلام اینجاست که در موقع برداشت بهره مالکانه که برمبنای مساحت اراضی تحت کشت تعیین و از کشاورزان وصول می شد جناب مباشر! مساحت زمینهای شراکتی را که با خوش نشینها گاوبندی کرده کمتر از میزان مقرر تقویم می کرد و یااصولاً به حساب نمی آورد تا زیان و ضرری متوجه او و شریک گاوبندیش نشود .
علت اینکه مباشر یا کارپرداز با کشاورزان مقیم صاحب نسق گاوبندی نمی کرد ،یعنی شریک نمی شد ، و این کار با خوش نشینها و اکاره ها انجام می داد ازاین جهت بود که کشاورزان مقیم به اوضاع و احوال و مساحت زمینهای تحت کشت یکدیگر کاملاً آشنا بودند و احتمال می رفت که تبانی و گاوبندی مباشر باآنان به وسیله سایر کشاورزان مقیم فاش و برملا شود ولی خوش نشین و اکاره این شرایط را نداشت ، از جای دور آمده بود و میل داشت رضایت خاطر نماینده مالک ( مباشر ) را به هر نحوی جلب کند تا سالهای آینده نیز بتواند در آنمنطقه کشاورزی و بهره برداری کند . به این جهت مباشر یا کارپرداز بااطمینان خاطر می توانست با او گاوبندی کند و منافع حاصله را بدون دغدغه ونگرانی بالا بکشد . استمرار در این عمل از طرف مباشر و خوش نشین موجب شدکه از عبارت گاوبندی در افواه عمومی به معنی مواضعه و تباین و شرکت درمنافع نامشروع استناد و تمثیل کنند .


behnam5555 08-17-2011 04:27 PM


روایتی دیگراز
حمام زنانه شد


عبارت مثلی بالا هنگامی به کار می رود که در مجلس یا محفلی در آن واحد هر دو تندو به دو با آواز بلند و بدون رعایت نظم و ترتیب با یکدیگر گفتگو کنند وآنچنان قشقرقی راه بیندازند که هیچ یک از افراد آن جمعیت حرف و سخنشان برای دیگران مفهوم نگردد .

درچنین مورد اصطلاحاً گفته می شود حمام زنانه شده است و یا به عبارت دیگرطاس گم شده است که در هر دو صورت پای حمام زنانه و حمامیان در میان است که باید دید در حمام زنانه قدیم چه می گفته اند و اصولاً چه مطالب و موضوعاتی مطرح شده است که گفتگو در حمام
زنانه به صورت ضرب المثل درآمده است .
همانطوری که در مقاله با آب حمام دوست می گیرد در کتاب حاضر آمده است سابقاًدر کلیه شهرها و روستاهای ایران حمام عمومی با خزینه وجود داشت که چند مترپایینتر از سطح زمین ساخته می شد « تا آب جاری کوچه و خیابان بر آن سوارشود » و گنبدهای بزرگی سقف آن را تشکیل می داد و بر روی این گنبدهاسوراخهایی تعبیه کرده ورقه های نازکی از سنگ مرمر و یا شیشه های نسبتاًمحکم و مقاوم قرار می داده اند تا نور خورشید بتواند از آن عبور کرده صحن حمام و خزینه و سربینه – رختکن – و پستوهای حمام را روشن کند .
گرمابه های قدیم از طلوع آفتاب تا ساعت هشت صبح ، مردانه بود و از آن ساعت تا ظهرو حتی چند ساعت بعدازظهر در اختیار زنان و بانوان قرار می گرفت که این طولانی شدن مدت حمام خانمها بدون حکمت و علت نبوده است زیرا مردان جزنظافت و تطهیر و انجام فرایض مذهبی کار دیگری نداشته اند و مخصوصاً مشاغلو گرفتاریهای زندگی و تحصیل و تامین معاش خانواده ، آنان را مجبور می کردکه هر چه زودتر از حمام خارج شوند و به کار و زندگی روزانه خود بپردازندولی زنان و بانوان تنها خودشان نبوده اند که پس از شستشو و نظافت از حمام خارج شوند بلکه یک یا چند بچه قد و نیم قد را که همراه می آورده اند بایدچرک گیری کنند و چند بار با صابون بشویند که همین کار مدتی از وقت حمام رامی گرفت .
گاهی به دستها و پاها و موی سر خود حنا می بسته اند که این کار نیز خالی از اشکال و دشواری نبوده است .
از این مسایل و عوامل که بگذریم به گفته سیاح فرانسوی گاسپاردروویل :
« ... زنان ایرانی حمام را بهترین نقطه تجمع خویش می دانند . دید و بازدیدهادر حمام صورت می گیرد و در هر گوشه ای از آن جوخه ای از زنان که مشغول درددل اند به چشم می خورد . سر صحبت از وضع خانواده ها در گرمابه ها بازمی شود . اشارات رشک آلوده و شکوه و شکایات و صلاح اندیشی با گیس سفیدان وپیرزنان ، صحنه حمام را به صورت ساحت دادگاه در می آورد
تنهافرصت و مجال حمام زنانه بود که به آنها امکان می داد تا با علاقه مندان ودوستان یکدل همدلی کنند بی آنکه ساعیان و سخن چینان در آن غوغا و جنجال گوشخراش حمام زنان بتوانند استراق سمع کنند و گفته های آنان را بزرگ وبزرگتر کرده و تحویل شوهر و هوو و مادرشوهر و خواهرشوهر و جز اینها بدهند .
آری، حمام زنانه محل گفت و شنیدهایی بود که دو به دو می گفتند و می شنیدند درحالی که حرفهایشان در آن سروصداهای بی امان برای دیگران « که آنها نیز به خود مشغول بوده اند » مفهوم نبوده و همین فلسفه و مورد استفاده حمام زنانه آن را به صورت ضرب المثل درآورده است.


behnam5555 08-25-2011 09:22 AM

" شريک دزد و رفيق قافله "
آورده اند که:
در روزگاران قديم ، تاجرها اجناس خود را با اسب و شتر از شهریبه شهر دیگر می بردند تا بفروشند و سود ببرند . راه ها ناامن بود . در پیج و خمجاده ها ، دزدها به کمین می نشستند تا کاروان هاي تجاري از راه برسند . آن وقت ازتاریکی شب استفاده می کردند و به آنها حمله می کردند و اجناس و اموال آنها را میدزدیدند . تجار برای این که تعدادشان زیاد باشد و دزدها به آنها حمله نکنند ، گروهيسفر می کردند . روزی کاروانی راه افتاد که از شهری به شهر دیگری برود . تعدادی ازتجار هم در آن کاروان بودند . هر کدام از تجار ، جنس زیادی با خودش می برد تا درشهر بعدی بفروشد . کاروان یکی دو روز راه رفت تا به جایی رسید که جاده چند پیچ و خمداشت و خطر حمله دزدها در آنجا بیشتر بود . تجار از ترس حمله دزدها آرام و قرارنداشتند . شب از راه می رسید و تاریکی شب ، خطر دیگری برای افراد کاروان بود . راهنمای کاروان به مسافران پیشنهاد کرد که پیش از رسیدن به پیج و خم جاده ، جایی رابرای خواب و استراحت انتخاب کنند و فردا که هوا روشن شد ، از پیچ و خم جاده بگذرند، چراکه در روز روشن ، خطر حمله دزدها کمتر است . کاروانیان بارهایشان را از رویاسبها و شترها به زمین گذاشتند و وسایل خواب و خوراک و استراحت خود را روی زمین پهنکردند . راهنمای کاروان به بازرگانان گفت : اموال و اجناس قیمتی خود را لا به لایسنگ ها و کمی دور از محل استراحت مان پنهان کنید تا اگر دزدها حمله کردند ، دستشانبه آنها نرسد ." این پیشنهاد راهنمای کاروان را تجار پسندیدند و همه مشغول پنهانکردن دارایيهاي خود شدند . در میان تجار ، یک نفر بود که اصلا ً ناراحت به نظر نمیرسید . با این که او هم کالا و اجناس زیادی همراه داشت ، اصلاً نگران حمله دزدهانبود . او سعی می کرد به تاجرهاي دیگر کمک کند تا اجناسشان را در جای مناسبی مخفيکنند . بعد از این که او به همه کمک کرد ، اجناس خودش را در جایی که دور از دسترسنبود ، پنهان کرد . بازرگانان شام خوردند و با نگرانی و ناراحتی دراز کشیدند کهاستراحت کنند . تاجری که به بقیه کمک کرده بود ، گفت: " این طور که نمی شود ، بهتراست به نوبت بیدار بمانیم و مواظب حمله دزدها باشیم ." دیگران پیشنهاد او راپسندیدند . او گفت : " همه بخوابید ، اول من نگهبانی می دهم و بیدار می مانم ، دوساعت که گذشت ، یکی از شما را برای نگهبانی بیدار می کنم و خودم می خوابم . " مسافران کاروان که خسته و نگران بودند ، از پیشنهاد او استقبال کردند و از اینکهچنین آدم فداکاری همسفرشان شده ، خوشحال شدند و خوابیدند . تاجر کمی صبر کرد . وقتیمطمئن شد که همه خوابیده اند ، پاورچین پاورچین از کنار همسفرانش دور شد و به طرفپیچ و خم های جاده رفت تا سایه ای را در تاریکی دید . با صدای بلند گفت : " اگر شمادزد و راهزن هستید ، به حرفم گوش کنید . من تنها هستم و اسلحه ای به همراه ندارم ،مرا نزد رئیس خودتان ببرید . راز مهمی را باید با او درمیان بگذارم ."
دزدها بهسر او ریختند ، دست و پایش را بستند و او را پیش رئیس خود بردند . تاجر وقتی بهرئیس دزدها رسید ، گفت من یکی از مسافران و تاجرانی هستم که با کاروانی که کمیدورتر از اینجا اتراق کرده ، به سفر می روم . اگر به من قول بدهید که با مال واجناس من کاری نداشته باشید و بخشی از اجناسی را که از حمله به آن کاروان بدست ميآوريد به من بدهید ، رازي را با شما درميان مي گذارم . رئیس دزدها گفت : " بگو ،قول می دهیم " . تاجر گفت که چند نفر با آن کاروان سفر می کنند و چگونه اجناسارزشمند خود را لا به لای سنگهای کنار جاده مخفی کرده اند . او که جای تمام اجناسرا می دانست ، نشانی مخفیگاه های اجناس بازرگانان را به رئیس دزدها داد . بعد هم باعجله خودش را به کاروان رساند . رفت و برگشت او ، بیش از دو ساعت شده بود . به همیندلیل تا به کاروان رسید یکی از همسفرانش را بیدار کرد و گفت : بیش از دو ساعت استکه من بیدارم و نگهبانی می دهم ، خیلی خوابم می آید ، بهتر است یکی دو ساعت تونگهبان باشی ، تو هم که خسته شدی ، یکی دیگر را برای نگهبانی بیدار کن . سپس درازکشید و ظاهرا ً خوابید . هنوز نیم ساعت هم از مدت نگهبانی نگهبان تازه ، نگذشته بودکه راهزنها به کاروان حمله کردند . نگهبان با داد و فریاد مسافران کاروان را بیدارکرد و حمله دزدهها را به همه خبر داد . دزدها به طرف نشانی هایی که تاجر داده بود ،رفتند و همه اجناس تجار را از مخفیگاه ها بیرون آوردند و با خود بردند . اما هیچ یکاز آنها به کالاهای تاجری که به سراغشان رفته بود ، نزدیک نشدند . مسافران و تاجرانتا صبح آه و ناله کردند و از اینکه اموالشان به غارت رفته ، غصه خوردند . هوا کهروشن شد کاروان دزد زده ، آماده حرکت شد . چند نفری گفتند : ما که دیگر فقیر وبیچاره شده ایم و چیزی برای فروش نداریم ، بهتر است برگردیم . چند نفری هم گفتند : بهتر است خودمان را به شهر بعدی برسانیم و از دوست و آشنایی پول قرض کنیم . "
اما همه از اینکه اموال یکی از تاجرها دزدیده نشده ، در تعجب بودند . یکی میگفت : او مرد فداکاری است ، به همه ما کمک کرد تا جنسهایمان را مخفی کنیم . دل پاکشبه او کمک کرده و اجناسش دزدیده نشده است . یکی دیگر می گفت : " او آدم خوبی است ،اولین کسی بود که داوطلبانه نگهبانی داد ، جواب خوبی اش را گرفته است ."
یکی همعقیده داشت که چون او اجناسش را لا به لای سنگها و دور از دسترس پنهان نکرده ، چشمدزدها به مال و دارایی اش نیفتاده ، زیرا دزدها دنبال گوشه و کنار و مخفیگاه های لابه لای سنگ ها بوده اند . تاجر از همسفرانش تشکر کرد و گفت : چون دل ِ شنیدن آه وناله همسفران را ندارم ، قصد دارم که از کاروان جدا شوم و بقیه راه را به تنهاییسفر کنم . اجناسش را روی دو سه تا اسب و شتر بار کرد و براه افتاد . در سر راه ،خودش را به محل راهزنها رساند و طبق قراري که با آنها گذاشته بود ، سهمش را گرفت . دو سه روز بعد ، کاروان دزد زده به شهر رسید . تاجرها به بازار رفتند تا دوستان وآشنایانی پیدا کنند و از آنها پول قرض بگیرند ، یا جنسهای کم ارزشی را که به چنگدزدها نیفتاده بود بفروشند . در بازار ، تاجر همسفر خود را دیدند که اجناسش را برایفروش عرضه کرده است . یکی از تاجرها متوجه شد که بعضی از جنس های دزدیده شده هم جزوکالاهای اوست . دوستان و همسفران را جمع کرد و چیزی را که دیده بود ، برای آنها نقلكرد . همه با هم نزد قاضی رفتند و از او شکایت کردند . قاضی دستور داد او را دستگیرکنند و نزد او بیاورند . تا چشم قاضی به تاجر افتاد ، گفت : عجب ، پس این شريک دزدو رفيق قافله تو هستی . حالا دستور می دهم بلایی به سرت بیاورند که مرغان هوا هم بهحالت گریه کنند .
از آن به بعد به آدمهای منافقی که برای حفظ مال و دارایی خود ،دست به هر کاری می زنند و حتی برای دشمن جاسوسی می کنند ، مي گويند : " شریک دزد ورفیق قافله "


behnam5555 08-25-2011 09:26 AM

شتر را خواستند نعل کنند ، قورباغه هم پايش را بلند کرد."

در روزگاران گذشته ، جمعيت زيادي در جايي جمع شده بودند . هر کس از آنجا عبور مي کرد ، جلو مي رفت تا ببيند چه خبر است . جمعيت هر لحظه بيشتر مي شد . ماجرا از اين قرار بود که شترباني تصميم گرفته بود شترش را نعل کند . شتربان مي گفت : " من با اين شتر براي مردم بار مي برم و با پولي که از بارکشي به دست مي آورم ، زندگيم را مي گذرانم . مي ترسم پاهاي شتر ، در اين رفت و آمدهاي زياد آسيب ببيند و زخمي شود . به همين دليل ، تصميم گرفته ام به پاهاي شتر نعل بکوبم که مشکلي پيش نيايد."
يکي مي گفت : " مگر شتر هم مثل اسب و الاغ است که پاهايش را نعل کني ؟"
ديگري مي گفت : " ما که تا به حال نديده ايم کسي پاي شتر را نعل کند."
يکي ديگر مي گفت : " اي بابا ! سُم شتر هم مانند سم اسب و الاغ است ، اگر نعل نداشته باشد ، زخمي مي شود."
اما فرد ديگر جواب مي داد : " سُم شتر نرم است . مثل سم اسب و الاغ نيست . سري را که درد نمي کند دستمال نمي بندند . شتري که بدون نعل هم بار مي برد ، نيازي به نعل ندارد . " خلاصه هرکس نظري مي داد . اما مسئله مهم اين بود که شتر حاضر نبود چهار تا نعل فلزي را با ميخهاي آهني به پاهايش بکوبند . به همين دليل ، سنگيني هيکل بزرگش را روي چهار تا پايش انداخته بود تا کسي نتواند پاهاي او را از زمين بلند کند تا نعلبند بر آنها نعل بکوبد . گفتگوي جمعيتي که دور شتر و شتربان جمع شده بود و نيز مقاومت شتر ادامه داشت . قورباغه اي که در آن دور و بر ، زندگي مي کرد ، صداي جمعيت را شنيد . از جاي خود بيرون آمد و از لا به لاي پاهاي مردم عبور کرد و خودش را به شتر رساند . مدتي منتظر ماند و به حرفهاي اين و آن گوش داد تا فهميد که موضوع از چه قرار است بعد ناگهان ، جستي زد و بر بالاي کوهان شتر پريد . همه با ديدن قورباغه ، کمي تعجب کردند و خنديدند . کمي بعد ، قورباغه گفت : " اين شتر بيچاره فکر مي کند که نعل کوبي ، درد دارد ، براي اين است که پاهايش را از روي زمين بلند نمي کند . حال که اين طور است ، من پايم را بلند مي کنم . پاي مرا نعل کنيد تا شتر ببيند نعل کوبي درد ندارد."
همه قاه قاه به ناداني قورباغه خنديدند . شتر هم که ديد او خودش را وارد معرکه کرده ، تکاني خورد و قورباغه را از روي کوهانش به زمين انداخت . بعد هم براي اينکه از شر آدمهايي که در اطرافش جمع شده بودند راحت شود ، جفتکي انداخت و از آنجا دور شد.
از آن به بعد ، وقتي آدم آگاه و با تجربه اي از قبول کاري سر باز مي زند ، اما آدم ناداني که از گرفتاريها و سختيهاي آن کار خبر ندارد ، براي انجامش داوطلب مي شود ، مي گويند : " شتر را مي خواستند نعل کنند ، قورباغه هم پايش را بالا گرفت."


behnam5555 08-28-2011 04:29 PM


جعفرخان از فرنگ برگشته

عبارت مثلی بالا به افراد کم مایه ای اطلاق می شود که گمان می کنند چیزی می دانند و در مقام فضل فروشی چند واژه خارجی را چاشنی کلام کنند . بعضی از جوانان کم سواد چند صباح که به خارج از کشور سفر کرده باشند با مغلق گویی و استعمال کلمه بیگانه و تلفیق رطب ویابس هم عرض و آبروی خویش می برند و هم سامعه شنونده را آزار می دهند .
به این دسته افراد از باب طنز وتعریض گفته می شود :
جعفرخان از فرنگ برگشته یا به عبارت دیگر: جعفرخان از فرنگ آمده ، یعنی خوستایی می کند در حالیکه چیزی بارش نیست .
حسن مقدم فرزند محمد تقی احتساب الملک (شمسی1277-1304 ) در نگارش داستانهای کوتاه و مناظره های نمایشی و مزاح و نیشخند در فولکورایران و گردآوری امثال و حکم و افسانه ها زحمت زیادی کشیده و آثار خود را به زبانهای فارسی و فرانسه می نوشت .
حسن مقدم نویسنده ای توانا و شیرین قلم بود و با مقالات و نوشته های خود به زبان فرانسه در محافل ادبی جهان شهرت و معروفیت پیدا کرده بود و با بزرگان و دانشمندانی چون آندره ژید و مازاریک سیاستمدار و نخستین رییس جمهور چکسلواکی و رومن رولان و هانری ماسه و ماسینیون دوستی و مکاتبه داشت .
حسن مقدم نیز که تازه از اروپا به ایران بازگشته بود در کنفرانسهایی در باره تئاتر و تاریخ تئاترسخنرانی هایی ایراد کرد و پس از چندی نمایشنامه معروف خود به نام جعفرخان از فرنگ آمده را نوشت وخود نیز در نمایش آن که شب هشتم فروردین 1301 شمسی در سالن گراند هتل تهران داده شده بود بازی کرد .
این نمایشنامه ی کمدی یک پرده ای است که در آن از طرز رفتار و گفتار جوانان از فرنگ برگشته و همچنین از خرافات و تعصبات بیجای ایرانیان محافظه کار انتقاد شده است .

behnam5555 08-28-2011 04:33 PM

تیری به تاریکی رها کرد
گاهی اتفاق می افتد که کسی بی گدار به آب می زند و بدون مطالعه و دور اندیشی در اطراف و جوانب کار، به دنبالش روان می شود .
عبارت مثلی بالا در ارتباط با این زمره از مردم دیر آمده وشتاب زده به کارمی رود که از باب تعریض و کنایه می گویند : تیری به تاریکی رها کرد، یعنی : کورکورانه عمل کرد و مالاً زیان و خسران دید .
عبارت تیری به تاریکی رها کرد اختصاص به اعراب عصر جاهلیت دارد که البته تا دوران صدر و بعد از اسلام نیز ادامه پیدا کرده است .

توضیح آنکه کمانداران عرب همه ساله مسابقاتی ترتیب می دادند تا کسانی که درعلم کمانداری و تیراندازی بهتروبیشترازدیگران ورزیدگی ومهارت برگزیده شوند .
طریقه و روش مسابقه تیراندازی انواع واقسام مختلف داشت که یکی از آن روشها تیری به تاریکی رها کردن بود به این ترتیب که سپر پولادینی را به دیوار نصب می کردند وداوطلبان مسابقه در فاصله معینی از دیوارمزبور، قبل ازغروب آفتاب می ایستادند و سپر مقابل را کاملا از مد نظر می گذرانیدند و سپس تامل می کردند تا هوا کاملا تاریک شود و سپر مقابل مطلقا دیده نشود . در آن موقع هر یک از داوطلبان با سابقه ذهنی که از محل و موقعیت خود و سپر مقابل داشت سه تیر پیاپی به سوی هدف – سپر – رها می کرد . اگر صدا برمی خاست معلوم بود که تیر به هدف خورده ، و گرنه به خطا رفته است . در واقع عبارت تیری به تاریکی رها کردن ماخوذ از این نوع مسابقه تیراندازی اعراب است که بعدها به صورت ضرب المثل در آمده است .

behnam5555 08-28-2011 04:35 PM

تو نیکی می کن ودر دجله انداز

مصراع مثلی بالا نیم بیتی از ابیات روان وسلیس شیخ اجل سعدی شیرازی است که به دوشکل و صورت در دیوانش آمده شهرت و شیاع آن در افواه تا به حدی است که احتیاج به توضیح و تعبیر ندارد .
تفکر و تامل در این موضوع کافی است مدلل دارد که سعدی از این شعر مقصودی نداشت واصولا ماجرای جالبی انگیزه شاعر ارجمند ایران در سرودن آنبوده است که ذیلا شرح داده می شود .
متوکل خلیفه جابر و سفاک عباسی که به تحریک وزیر ناصبی مذهبش عبدالله بن یحیی بن خاقان در عداوت و دشمنی با خاندان بنی هاشم زبانزد خاص و عام می باشد اخلاقا مردی عیاش وشهوت پرست بود و به جوانان صبیح المنظر نیز تعلق خاطر داشت .
یکی ازاین جوانان خوش سیما به نام فتح بیش از دیگران مورد علاقه و توجه خلیفه قرار گرفت به قسمی که دستور داد تمام فنون زمان را از سوارکاری و تیراندازی و شمشیر بازی به او آموختند تا اینکه نوبت به شناوری و شناگری رسید .
قضا را روزی که فتح در شط دجله شنا می کرد تصادفا موج سهمگینی برخاست و جوان را در کام خود فرو برد . غواصان وشناگران متعاقبا به دجله ریختند و تمام اعماق آن شط را زیرورو کردند ولی کمترین اثری از جوان مغروق نیافتند .
چون خبر به متوکل رسید آنچنان پریشان شد که از فرط اندوه و کدورت گوشه عزلت گرفت و در به روی خویش و بیگانه بست :« وسوگندان غلاظ یاد کرد که تا آن را بدان حال که باشد نیاورند و او را نبینم طعام نخورم .»
ضمنا فرمان داد که هر کس زنده یا مرده فتح را پیدا کند جایزه هنگفتی در یافت خواهد داشت . شناگران معروف بغداد همگی به دنبال غریق شتافتند و زیر و بالای شط دجله را معرض تفحص و جستجو قرار دادند .
دیر زمانی از این واقعه نگذشت که عربی به دارالخلافه آمد و پیدا شدن گمشده را بشارت داد .
متوکل عباسی چنان مسرور و شادمان شد که سرتاپای بشارت دهنده را غرق بوسه کرد و او را از مال و منال دنیوی بی نیاز ساخت . چون محبوب خلیفه را به حضور آوردند چگونگی واقعه را از او استفسار کرد .
فتح درحالی که از فرط خوشحالی در پوست نمی گنجید چنین پاسخ داد :« هنگامی که موج نابهنگام مرا برداشت تا مدتی در زیر آب غوطه خوردم و از سویی به سوی دیگر رانده می شدم. با مختصر آشنایی که از فنون شناوری آموخته بودم گاهی در سطح و گاهی در زیر آب دجله دست و پا می زدم . چیزی نمانده بود که واپسین رمق حیات را نیز وداع گویم که در این موقع موج عظیمی برخاست و مرا به ساحل پرتاب کرد . چون چشم باز کردم خود را درحفره ای ازحفرات دیواره دجله یافتم . از اینکه دست تقدیر مرا از مرگ حتمی نجات بخشید بسیارخوشحال بودم لیکن بیم آن داشتم که به علت گذشت زمان و براثرگرسنگی از پای درآیم . ساعتهای متمادی با این اندیشه خوفناک سپری شد که ناگهان چشمم به طبقی نان افتاد که از جلوی من بر روی شط دجله رقص کنان می گذرد . دست دراز کردم نان را برداشتم و سدجوع کردم هفت روز بدین منوال گذشت و مرا درین هفت روز هر روزه ده نان بر طبقی نهاده می آمد . من جهد کردمی و از آن دو سه گرفتمی و بدان زندگانی می کردمی . روز هفتم بود که این مرد به قصد ماهیگیری به آن منطقه آمد و چون مرا در آن حفره یافت با تور ماهیگیری خود بالا کشید . راستی فراموش کردم به عرض برسانم که بر روی قطعات نان که همه روزه در ساعت معین بر روی دجله می آمد عبارت محمد بن الحسین الاسکاف دیده می شد که باید تحقیق کرد این شخص کیست و غرض و مقصودش از این عمل چیست .»
متوکل چون این سخن بشنید فرمان داد در شهر و حومه بغداد به جستجو پردازند و این مرد عجیب را هر جا یافتند به حضور آورند .
پس از تفحض و جستجو بالاخره محمد اسکاف را در حومه بغداد یافتند و برای عزیمت به حضور خلیفه تکلیف کردند .
محمد اسکاف در جواب جریان قضیه نان گفت : برنامه زندگی من از ابتدای تشکیل عائله این است که هر روز مقداری نان برای اطعام و انفاق مساکین کنار می گذارم تا اگر مستمندی پیدا شود با آن سد جوع کند یا آنکه با خود به خانه ببرد و با اهل و عیالش صرف کند ، ولی اکنون چند روزی است که کسی به سراغ نان نمی آید . ازآنجا که نان صدقه و انفاق را در هر صورت باید انفاق کرد لذا در این چند روزه قطعات نان را چند ساعتی پس از صرف ناهار و عدم مراجعه مستمندان ، به دجله می انداختم تا اقلا ماهیهای دجله بی نصیب نمانند .»
خلیفه وی را مورد تفقد و نوازش قرار داد و از مال و منال دنیا بی نیاز کرد. ضمنا در لفافه مطایبه به محمد اسکاف گفت :« تو نیکی را به دجله می اندازی بی خبر از آنکه خدای سبحان آن را در خشکی به تو باز می گرداند.»
خواجه نظام الملک سؤال و جواب متوکل و محمد اسکاف را در قابوسنامه به این صورت نقل کرده که : خلیفه پرسید :« غرض تو از این چیست ؟» گفت :« شنوده بودم که نیکویی کن ودر آب انداز که روزی بردهد .»

behnam5555 08-28-2011 04:43 PM

تفنگ حسن موسی هم نزد

آدمی برای تحقق آمال و آرزوهای خویش به هر وسیله ای که متصورباشد توسل می جوید . وقتی که از همه طریق مایوس شد و آخرین مرجع امیدش هم نتوانست کاری انجام دهد به ضرب المثل بالا تمثل جسته می گوید:« این تفنگ حسن موسی هم نزد » یعنی آخرین تیر ترکش هم به هدف اجابت اصابت نکرده است .
بهترین تفنگسازان اخیر ایران سه نفر بودند به اسامی حاج مصطفی و حسن و موسی . حسن و موسی با یکدیگر شریک بودند و هر کدام در قسمتی از کارهای تفنگسازی تخصص داشتند لذا تفنگهای ساخت آنها بهتر و دقیقتر از تفنگهای حاج مصطفی و سایرین بوده است . تفنگ ساخت حسن و موسی که اختصاراً تفنگ حسن موسی گفته می شد در هدف گیری مشهور بود که کمتر به خطا می رفت . باین جهت شکارچیان و تیراندازان غالباً تفنگ حسن موسی می خریدند و اطمینان داشتند که در موقع تیراندازی بالا و پایین نمی زند و دقیقاً به هدف اصابت می کند .

از آنجایی که تفنگ حسن موسی مورد کمال اطمینان بود و شکارچیان با در دست داشتن این نوع تفنگ به موفقیتشان کاملا امیدوار بودند لذا چنانچه احیانا تفنگ حسن موسی هم در نشانه زنی به خطا می رفت موجب یاس و نومیدی تیرانداز و شکارچی می شد و دیگر دست و دلش به شکار نمی رفت و در پاسخ سئوال کنندگان می گفت : تفنگ حسن موسی هم نزد و معنی استعاره ای آن کنایه از این است که همه چیز تمام شد و در انجام مقصود راه چاره و علاج دیگری متصور نیست .


behnam5555 08-28-2011 04:52 PM

تعارف شاه عبدالعظیمی

مثل بالا و مورد اصطلاح آن را همه کس می داند . به قول علامه دهخدا : دعوت کردن کسی را به چیزی بی ارزش ، چون آب خزینه حمام را به تازه وارد اهدا کردن ... تعارف شاه عبدالعظیمی است . اینکه به زبان گوید به منزل آیند ، یا فلان متاع از شما باشد و از دل راضی نیست .
به طور کلی هر گونه تعارف غیر عملی را که از دل بر نیاید تعارف شاه عبدالعظیمی گویند .

حضرت عبدالعظیم حسنی که در شهر ری مدفون است و هم اکنون زیارتگاه بزرگی برای مردم ایران محسوب می شود بعد از چهار پشت به امام دوم شیعیان حضرت امام حسن مجتبی (ع) متصل می شود . مزار حضرت عبدالعظیم که در اصطلاح عمومی شاه عبدالعظیم گفته می شود پیوسته مطاف معتقدان و شیعیان مومن و علاقه مند بوده است .

چون شهر ری در چند کیلومتری و نزدیک تهران قرار دارد لذا در قدیم معمول بوه است که زایران تهرانی علی الاکثر شب را در شهر ری توقف نمی کنند و به تهران باز می گردند .

اگر کسی از ساکنان شهر ری طوعاً یا کراراً درمقام دعوت از زایرتهرانی بر می آمد وتعارف میکرد به اصطلاح معروف :« تو را به این حضرت شب را در بنده منزل بمان » پیداست که چون دعوت شونده ناگزیر از مراجعت بود لذا تعارف آن شاه عبدالعظیمی جنبه عملی نداشت و نمی توانست مورد قبول تهرانی واقع شود

behnam5555 08-31-2011 12:24 PM


ميرزا ميرزا رفتن

آهسته و با تأني راه رفتن يا غذا خوردن را اصطلاحاً در دهات و روستاها ميرزا ميرزا رفتن و ميرزا ميرزا خوردن گويند که پيداست به جهت وجود کلمۀ ميرزا بايد علت تسميه و ريشۀ تاريخي داشته باشد.
واژۀ ميرزا ملخص کلمۀ اميرزاده است که تا چندي قبل به شاهزادگان و فرزندان امراء و حکام درجۀ اول ايران اطلاق مي شد. اين واژه اولين بار در عصر سربداران در قرن هشتم هجري معمول و متداول گرديده که به گفتۀ محقق دانشمند عباس اقبال آشتياني:«خواجه لطف الله را چون پسر امير مسعود بوده مردم سبزوار ميرزا يعني اميرزاده مي خواندند و اين گويا اولين دفعه اي است که در زبان فارسي کلمۀ ميرزا معمول شده است.»
واژۀ ميرزا بر اثر گذشت زمان مراحل مختلفي را طي کرد يعني ابتدا اميرزاده مي گفتند. پس از چندي از باب ايجاز و اختصار به صورت اميرزا مورد اصطلاح قرار گرفت:«عازم اردوي پادشاه بودند و پادشاه اميرزا شاهرخ بوده به سمرقند رفته بود.»

ديري نپاييد که حرف اول کلمۀ اميرزا هم حذف شد و در افواه عامه به صورت ميرزا درآمد.
اما اطلاق کلمۀ ميرزا به طبقۀ باسواد و نويسنده از آن جهت بوده است که در عهد و اعصار گذشته تنها شاهزادگان و اميرزادگان معلم سرخانه داشته علم و دانش مي آموختند. مدارس و حتي مکتب خانه ها نيز به تعدادي نبود که فرزندان طبقات پايين سوادآموزي کنند و چيزي را فرا گيرند.
به همين جهات و ملاحظات رفته رفته دامنۀ معني و مفهوم کلمۀ ميرزا از اميرزاده بودن و شاهزاده بودن به معاني و مفهوم باسواد و ملا و منشي و مترسل و دبير و نويسنده و جز اينها گسترش پيدا کرد و حتي بر اثر مرور زمان معني و مفهوم اصلي تحت الشعاع معاني و مفاهيم مجازي قرار گرفت به قسمي که ملاها و افراد باسواد در هر مرحله و مقام را ميرزا مي گفته اند خواه اميرزاده باشد و خواه روستازاده.
توضيح آنکه چون در ازمنۀ گذشته افراد باسواد خيلي کم بوده اند لذا ميرزاها قرب و منزلتي داشته و مردم براي آنها احترام خاصي قائل بوده اند.
ميرزاها هم چون به ميزان احترام و احتياج مردم نسبت به خودشان واقف گشتند از باب فخرفروشي و يا به منظور رعايت شخصيت خود شمرده و لفظ قلم حرف مي زدند و مخصوصاً در کوچه ها و شوارع عمومي خيلي آرام و سنگين راه مي رفتند تا انظار مردم به سوي آنها جلب شود و بر متانت و وزانت آنان افزوده گردد

behnam5555 08-31-2011 12:29 PM

دست به آسمان برداشتن

آدمي به هنگام ضعف و بيچارگي، آنجا که قدرت و توانايي زورمندترين افراد بشر
قادر به حل مشکل نباشد ناگزير از توسل و استغاثه به درگاه حکيم عليال اطلاق است و از او يعني خداي قادر متعال مي خواهد که دردش را درمان کند ومرهمي بر قلب پريش ومجروحش نهد.

طريقل توسل و استغاثه در چنين مواردي معمولاً دست به آسمان برداشتن است به اين طريق که دو دست را به سوي آسمان بلند مي کند، چشمانش به افق دور دست ناپيدايي خيره
مي شود و سپس آنچه در دل دارد در نهايت عجز بر زبان مي آورد.
اکنون ببينيم آن واقعۀ تاريخي چيست و چگونه دست به آسمان برداشتن به صورت رسم و سنت مذهبي درآمده است.

حضرت عيسي بن مريم مانند ساير پيامبران مرسل در دوران رسالت خويش متحمل سختيها و دشواريهاي فراوان گرديد و يهوديان منطقۀ فلسطين که تبليغات وتعليماتش را با مصالح و منافع خود مغاير و مباين ديدند از همه جهت او راتحت مضيقه و سخريه قرار مي دادند. حضرت عيسي که فرستاده و رسول خدا بود ازاخافه و ارعاب مخالفان و معاندان نهراسيده همه روزه در پرستشگاه اورشليم به نشر تعاليم الهي مي پرداخت و مردم را به صراط مستقيم نيکوکاري و پايمردي در راه حق و عدالت دعوت مي کرد. او و دوازده نفر حواريونش هر روز از شهريبه شهري و از روستايي به روستايي ديگر مي رفتند و شريعت و آيين جديد را برمردم عرضه مي کردند.

حضرت عيسي دست شفابخش داشت که بيماران را شفاي عاجل و نابينايان را بينايي کامل مي بخشيد و همين خود بر حقانيت و آوازه اش مي افزود. فريسيان ياملايان يهودي چون از هيچ راهي نتوانستند بر حضرت عيسي دست يابند و زبان گويايش را خاموش کنند به پونتيوس پيلاتوس که از طرف روميها حاکم شهراورشليم يا يهوديه بود شکايت بردند و مدعي شدند که عيساي مسيح علاوه برکافر بودن! بر حکومت شوريده است و داعيۀ سلطنت در سر مي پروراند.

پونتيوس پيلاتوس ابتدا زير بار قبول اين حرفها نرفت ولي چون مي ترسيد که درنتيجۀ اقامت مسيح در شهر اورشليم شورش برپا شود وي را بازداشت کرد و قصدشاين بود که پس از چند روزي آزادش کند. فريسيان چون به قصد و نيت حاکم روميپي بردند قوياً پافشاري کرده آن قدر کوشيدند تا حضرت عيسي را به مرگ محکومکردند.

در آن عهد و ازمنه رسم بر اين بود که روز عيد فصح فرمانرواي شهر، يکي ازمحکومين به مرگ را مي بخشود و عفو مي کرد.از جملۀ محکومين به مرگ به جزحضرت عيسي مرد شرير و بدسابقه اي به نام باراباس بود که علاوه بر جنايات وخلافکاريهاي فراوان، بر ضد دولت روم نيز قيام کرده بود. چون روز عيد فصح (عيد پاک) فرا رسيد پيلاتوس حاکم رومي بر بام دارالحکومه بالا رفت و ازمردم خواست که از اين دو محکوم يعني عيسي و باراباس يکي را انتخاب کنند تامشمول عفو و بخشودگي قرار گيرد.
در اينجا افسون يهوديان کارگر افتاد و جمعيت مردم آزادي باراباس را بر آزادي مسيح ترجيح دادند.
پيلاتوس چون وجداناً حضرت عيسي را مقصر و قابل مجازات نمي دانست در حالي که دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به فريسيان و يهودياني که آنان رامسئول سرانجام حضرت عيسي مي دانست چنين گفت:«من در مرگ اين مرد درستکار بي تقصيرم و اين شماييد که او را به مرگ مي سپاريد.» و اشاره به اين عمل اويعني دست بر آسمان برداشتن، امروز مثل است.


behnam5555 08-31-2011 12:31 PM

من و گرز و ميدان افراسياب
اين ضرب المثل که از حکيم فرزانه فردوسي طوسي است در موردي به کار مي رودکه پهلواني را از حريف و هماوردش بترسانند و او را به انصراف و امتناع ازمقابله و محاربه با حريف و دشمن توصيه نمايند. پهلوان موصوف چون به نيرويقدرت و توانايي خود اطمينان دارد پوزخندي زده مصلحين خيرانديش را با ايننيم بيتي پاسخ مي دهد.

شعر بالا به سادگي تکيه کلام اين و آن نشد بلکه مسبوق به سابقۀ تاريخي شيرين و عبرت انگيزي است که شرح آن ذيلاً بيابد.

به طوري که مي دانيم فردوسي طوسي شاعر حماسه سراي ايران دربار سلطان محمودغزنوي را به علت اينکه نقض عهد کرده بود با خاطري ازده ترک گفت و به وطن مألوف خويش بازگشت. سالها از اين واقعه گذشت تا سلطان محمود غزنوي لشکر به هندوستان کشيد و در آنجا قلعه اي را محاصره کرد. چون از تسخير قلعه مأيوس شد قاصدي نزد کوتوال قلعه فرستاد و او را به اطاعت و تسليم دعوت کرد. سپسبه وزير خود خواجه حسين ميکال (حسنک) گفت:«اگر جواب بر وفق مراد نيايدتدبير چيست؟» حسنک با اطمينان قاطعه اين شعر را خواند:


اگر جز بکام من آيد جواب
من و گرز و ميدان افراسياب


سلطان محمود پرسيد:«اين شعر از کيست که در آن روح مردانگي وجود دارد؟» حسنک که باطناً شيعي مذهب و از علاقمندان و طرفداران جدي فردوسي بود و هميشه به دنبال فرصت مي گشت که آب رفت را به جوي باز آرد موقع را مغتنم شمرده جوابداد:«از بيچاره ابوالقاسم فردوسي است که سي سال رنج برده چنان کتابي تمامکرد ولي متأسفانه بر اثر سعايت ساعيان و حاسدان مغضوب و مطرود گرديدسلطان محمود بي نهايت متأثر شد که چرا چنين شاعر بزرگواري را از خود آزرده ورنجيده خاطر ساخت. در آن موقع چيزي نگفت و چون به غزنين بازگشت فرمان داددوازده شتر نيل بار کرده به طوس ببرند و ضمن عذرخواهي از ماوقع تحويل فردوسي دهند ولي معل الاسف هنگامي هديۀ سلطان از دروازۀ رودبار طبران واردشد که جنازۀ فردوسي را از دروازۀ رزان به گورستان مي بردند.




behnam5555 08-31-2011 12:36 PM

من نوکر بادنجان نيستم

نوکر بادنجان به کساني اطلاق مي شود که به اقتضاي زمان و مکان به سر م
يبرند و در زندگي روزمرۀ خود تابع هيچ اصل و اساس معقولي نيستند. عضو حزب باد هستند، از هر طرف که باد مساعد بوزد به همان سوي مي روند و از هر سمت که بوي کباب استشمام شود به همان جهت گرايش پيدا مي کنند.

خلاصه طرفدار حاکم منصوب هستند و با حاکم معزول به هيچ وجه کاري ندارند. آنان که عقيدۀ ثابت و راسخ ندارند و معتقدات خويش را به هيچ مقام و منزلتي نمي فروشند اگر به آنها تکليف کمترين انعطاف و انحراف عقيده شود بي درنگ جواب مي دهند من نوکر بادنجان نيستم.

اما ريشۀ اين ضرب المثل:

نادرشاه افشار پيشخدمت شوخ طبع خوشمزه اي داشت که هنگام فراغت نادر ازکارهاي روزمره با لطايف و ظرايف خود زنگار غم و غبار خستگي و فرسودگي را ازناصيه اش مي زدود. نظر به علاقه و اعتمادي که نادرشاه به اين پيشخدمت داشت دستور داد غذاي شام و ناهارش با نظارت پيشخدمت نامبرده تهيه و طبخ شود وحتي به وسيلۀ همين پيشخدمت به حضورش آوردند تا ضمن صرف غذا از خوشمزگيها وشيرين زبانيهايش روحاً استفاده کند.

روز برنامۀ غذاي نادرشاه خورشت بادنجان بود و چون بادنجان به خوبي پخته ومأکول شده بود. نادر ضمن صرف غذا از فوايد و مزاياي بادنجان تفصيلاً بحث کرد.
پيشخدمت زيرک و کهنه کار نه تنها اظهارات نادرشاه را با اشارت سر و گردن وزير و بالا کردن چشم و ابرو تصديق و تأييد کرد بلکه خود نيز در پيرامون مقوي و مغذي و مشهي و مأکول بودن بادنجان داد سخن داد و حتي پا را فراترنهاده ارزش بهداشتي آن را به آب حيات رسانيد!

چند روزي از اين مقدمه گذشت و مجدداً خورشت بادنجان براي نادر آوردند. اتفاقاً در اين برنامۀ غذايي بادنجان به خوبي پخته نشده بود و به طعم وذائقۀ نادرشاه مطبوع و مأکول نيامد لذا به خلاف گذشته و شايد براي آنکه پيشخدمت را در معرض امتحان قرار دهد از بادنجان به سختي انتقاد کرد و باقيافۀ برافروخته گفت:«اينکه مي گويند بادنجان باد داردف نفاخ است، ثقيل الهضم و ناگوار است دروغ نگفته اند.» خلاصه بادنجان بيچاره را از هر جهت بهباد طعن و لعن گرفت و از هيچ دشنامي در مذمت آن فروگذار نکرد.

پيشخدمت موقع شناس که درسش را روان بود بدون آنکه ماجراي چند روز قبل را به روي خود بياورد با نادرشاه هم صدا شد و هر چه از ضرر و زيان بعضي از گياهان و نباتات در حافظه داشت همه را بي دريغ نثار بادنجان کرد و گفت:«اصولاًبادنجان با ساير گياهان خوراکي قابل مقايسه نيست زيرا به همان اندازه که مثلاً کدو از جهت تغذيه و تقويت مفيد و سودمند است خوراک بادنجان به حال معده و امعا و احشا بدن مضر و زيان بخش مي باشد! بادنجان نفاخ است بله قربان! بادنجان باد دارد بله قربان

نادرشاه که با گوشۀ چشمش ناظر ادا و اطوار مضحک پيشخدمت و بيانات پر طمطراق او در مذمت بادنجان بود سر بلند کرد و گفت:«مردکۀ احمق، بگو ببينم اگربادنجان تا اين اندازه زيان آور است پس چرا روز قبل آن همه تعريف و تمجيدکردي و از نظر مغذي و مقوي بودن، آن را آب حيات خواندي؟ اينکه گفته انددروغگو را حافظه نيست بيهوده نگفته اند

پيشخدمت بدون تأمل جواب داد:«قربان، من نوکر بادنجان نيستم من نوکر قبلۀعالم هستم. هرچه را که قبلۀ عالم بپسندد مورد پسند من است. پريروز اگرطرفدار بادنجان بودم از آن جهت بود که قبلۀ عالم را از آن خوش آمده بود. امروز به پيروي از عقيده و سليقۀ سلطان وظيفه دارم که دشمن آن باشم


behnam5555 09-10-2011 12:15 PM



آب پاکی روی دستش ریخت

هرگاه کسی به امید موفقیت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعالیت کند ولی با صراحت و قاطعیت پاسخ منفی بشنود و دست رد به سینه اش گذارند و بالمره او را از کار ناامید کنند، برای بیان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته می گویند: «بیچاره این همه زحمت کشید ولی بالاخره آب پاکی روی دستش ریختند».
در این مقاله مطلب بر سر آب پاکی است که باید دید چه نوع آب است که تکلیف را یکسره می کند.
در دین اسلام فصل مخصوصی برای طهارت و پاکیزگی آمده است. شاید علت این امر عدم رعایت اعراب - البته در زمان جاهلیت - به موضوع نظافت و بهداشت بود که علاقه مخصوصی به آن نشان نمی دادند. به همین ملاحضه شارع مقدس عامل نظافت و پاکیزگی را از عوامل اساسی ایمان تلقی فرموده است. احکام و تعالیم اسلامی هر فرد مسلمان را موظف می دارد که از چند چیز خود را پاک نگاهدارد تا سالم و تندرست بماند و به بیماریهای گوناگون دچار نشود.
مهمترین عوامل ناپاکی که در اصطلاح فقهی آنرا نجاسات گویند عبارتند از:
1- بول و غایط انسان و حیوانات حرام گوشت. 2- خون و مردار انسان و حیواناتی که هنگام سر بریدن، خون جهنده دارند. 3- سگ و خوک که در خشکی زندگی می کنند. 4- انواع مسکرات که مست کننده هستند.
عواملی که پاک کننده نجاسات هستند و آنها را مطهرات می نامند عبارتند از:
1- آب. 2- زمین که در موقع راه رفتن ته کفش و یا مانند آن را اگر نجس باشد پاک می کند. 3- آفتاب که بر اثر تابش بر اشیاء مرطوب هر نجاستی را زایل می کند. 4- استحاله یا دگرگون شدن اشیای نجس، مانند چوب نجس که چون بسوزد و خاکستر شود؛ خاکستر آن پاک است.
باید دانست که در میان مطهرات مزبور آب مؤثرترین عامل پاک کننده است و زمین و آفتاب و استحاله در مرحله دوم مطهرات قرار دارند. هر چیز نجس با شستن پاک می شود و اصولاً آب زایل کننده هر گونه نجاسات است، منتهی در فقه اسلام در باب طهارت چنین آمده که اشیاء نجس با یکبار شستن پاک نمی شوند.
موضوع مشکوک و ناپاک را باید از سه الی هفت بار - بسته به نوع و کیفیت نجاست - شستشو داد تا طهارت شرعی به عمل آید. به آن آب آخرین که نجاست و ناپاکی را به کلی از بین می برد در اصطلاح شرعی " آب پاکی " می گویند. زیرا این آب آخرین موقعی ریخته می شود که از نجاست و ناپاکی اثری باقی نمانده، موضوع مشکوک کاملا پاک و پاکیزه شده باشد. با این توصیف به طوری که ملاحضه می شود " آب پاکی " همان طوری که در اصطلاح شرعی آب آخرین است که شیء ناپاک را به کلی پاک می کند، در عرف اصطلاح عامه کنایه از " حرف آخرین " است که از طرف مخاطب در پاسخ متکلم و متقاضی گفته می شود و تکلیفش را در عدم اجابت مسئول یکسره و روشن می کند. تنها تفاوت و اختلافی که وجود دارد این است که در فقه اسلامی عبارت آب پاکی فقط در مورد مثبت، که همان نظافت و پاکیزگی است به کار می رود، ولی در معانی و مفاهیم استعاره ای ناظر بر نفی و رد و جواب منفی است که پس از شنیدن این حرف آخرین به کلی مأیوس و ناامید شده، دیگر به هیچ وجه در مقام تعقیب و تقاضایش بر نمی آید.


behnam5555 09-10-2011 12:17 PM

آب از سرچشمه گل آلود است

اختلال و نابسمانی در هر یک از امور و شئون کشور ناشی از بی کفایتی و سوء تدبیر رئیس و مسئول آن مؤسسه یا اداره است. چه تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد به آن تیرگی نمی گذرد و با آن گرفتگی با سنگ و هر چه سر راه است؛ برخورد نمی کند. عبارت مثلی بالا با آنکه ساده بنظر می رسد، ریشه تاریخی دارد و از زبان بیگانه به فارسی ترجمه شده است.
خلفای اموی جمعاً چهارده نفر بودند که از سال 41 تا 132 هجری در کشور پهناور اسلامی خلافت کرده اند. اگر چه در میان این خلفا افراد محیل و مدبری چون معاویه و عبدالملک مروان وجود داشته اند، ولی هیچ یک از آنها در مقام فضیلت و تقوی و بشر دوستی همتای خلیفه هشتم عمربن عبدالعزیز نمی شدند. این خلیفه تعالیم اسلامی را تمام و کمال اجرا می کرد و دوران کوتاه خلافتش توأم با عدل و داد بوده است. بدون تکلیف و تجمل زندگی می کرد و برای تأمین معاش روزانه بیش از دو درهم در روز از بیت المال برنمی داشت. نسبت به خاندان رسالت، خاصه حضرت علی بن ابی طالب (ع) قلباً عشق می ورزید و از اینکه آن افصح متکلمان را در میان دو نماز و در کوی و برزن سب و لعن می کردند چون خاری دل و جانش را می خلید و بالاخره با هوشمندی و تدبیری بس عاقلانه که از حوصله این مقال خارج است، سب و لعن امیر مؤمنان را ممنوع داشت و با این پایمردی و فداکاری در زمره اتقیا و نیکمردان عالم درآمد. روزی همین خلیفه از عربی شامی پرسید: «علاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چگونه است؟». عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد: «چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد در نهرها و جویبارها هم صاف و زلال خواهد بود.». همیشه آب از سرچشمه گل آلود است. عمر بن عبدالعزیز از پاسخ صریح و کوبنده عرب شامی به خود آمد و درسی آموزنده بیآموخت.
بعضیها این سخن را از حکیم یونانی ارسطو می دانند، آنجا که گفته بود: « پادشاه مانند دریا، و ارکان دولت مثال انهاری هستند که از دریا منشعب می شوند.»، ولی میرخواند آنرا از افلاطون می داند که فرمود: «پادشاه مانند جوی بزرگ بسیار آب است که به جویهای کوچک منشعب می شود. پس اگر آن جوی بزرگ شیرین باشد، آب جویهای کوچک را بدان منوال توان یافت، و اگر تلخ باشد همچنان». فریدالدین عطار نیشابوری این موضوع را به عارف عالیقدر ابوعلی شقیق بلخی نسبت میدهد که چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید، هارون الرشید او را بخواند و گفت: «مرا پندی ده». شقیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت: «تو چشمه ای و عمال جویها. اگر چشمه روشن بود، تیرگی جویها زیان ندارد، اما اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی امیدی نبود». در هر صورت این سخن از هر کس و هر کشوری باشد، ابتدا به لسان عرب درآمد و سپس به زبان فارسی منتقل گردید، ولی به مصداق الفضل للمتقدم باید ریشه عبارت مثلی بالا را از گفتار افلاطون دانست که بعدها متأخران آن عبارت را به صور و اشکال مختلفه درآورده اند.

behnam5555 09-10-2011 12:19 PM


آبشان از یک جوی نمی رود

هر گاه بین دو یا چند نفر در امری از امور توافق و سازگاری وجود نداشته باشد، به عبارت بالا استناد و استشهاد میکنند. در این عبارت مثلی به جای "نمی رود" گاهی فعل "نمی گذرد" هم به کار می رود، که در هر دو صورت معنی و مفهوم واحد دارد.
اما ریشه این ضرب المثل:
سابقاً که شهرها لوله کشی نشده بود سکنه هر شهر برای تأمین آب مورد احتیاج خود از آب رودخانه یا چشمه و قنات، که غالباً در جویهای سرباز جاری بود استفاده می کردند. به این ترتیب که اول هر ماه، یا هفته ای یک بار، بسته به قلت یا وفور آب، حوضها و آب انبارها را با آب جوی کوچه پر می کردند و از آن برای شرب و شستشو و نظافت استفاده می کردند. در همین شهر تهران که سابقاً آب قنوات جریان داشت و اخیراً آب نهر انشعابی کرج نیز جریان دارد، ساکنان هر محله در نوبت آب گیری - که آب در جوی آن محله جریان پیدا می کرد - قبلاً آب انبارها و حوضهایشان را کاملاً خالی و تمیز می کردند و سپس آب می گرفتند. تهرانیها پس از آنکه آب انبارها را پر می کردند، معمولشان این بود که مقداری نمک هم در آب انبار می ریختند تا آب را تصفیه کند و میکربها را بکشد. پر کردن آب انبارها غالبا هنگام شب و در میان طبقات ممتازه و آنهایی که رعایت بهداشت را می کردند، بعد از نیمه شب انجام می شد. چه هنگام روز به علت کثرت رفت و آمد و ریختن آشغالها و کثافات در جویها، و مخصوصاً شستن ظروف و لباسهای چرکین که در کنار جوی آب انجام می گرفت، غالباً آب جویها کثیف و آلوده بوده است. به همین جهات و علل هیچ صاحب خانه ای حاضر نمی شد حوض و آب انبار منزلش را هنگام روز پر کند و این کار را اکثراً به شب موکول می کردند که جوی تقریباً دست نخورده باشد.
طبیعی است در یک محله که دهها خانه دارد و همه بخواهند از آب یک جوی در دل شب استفاده کنند، چنانچه بین افراد خانواده ها سازگاری وجود نداشته باشد، هر کس می خواهد زودتر آب بگیرد. همین عجله و شتاب زدگی و عدم رعایت تقدم و تأخر موجب مشاجره و منازعه خواهد شد. شبهای آب نوبتی در محله های تهران واقعاً تماشایی بود. زن و مرد و پیر و جوان از خانه ها بیرون می آمدند و چنان قشقرقی به راه می انداختند که هیچ کس نمی توانست تا صبح بخوابد.
شادروان عبدالله مستوفی می نویسد: «من کمتر دیده ام که دو نفر از یک جوی آب می برند از همدیگر راضی باشند و اکثر بین دو شریک شکراب می شود».
موضوع آب بردن از یک جوی یا یک نهر و منازعات فیمابین تنها اختصاص به شهر نداشت، بلکه در روستاها که از آب رودخانه در یک نهر مشترک، به منظور آبیاری و کشاورزی، آب می بردند؛ اختلاف و ناسازگاری روستاییان بیشتر از شهریها حدت و شدت داشت. زیرا در شهرها منظور این بود که حوض و آب انبار منزلشان را چند ساعت زودتر پر کنند ولی در روستاها موضوع آب گیری و آبیاری جنبه حیاتی داشت. روستاییان مقیم دو یا چند دهکده که از یک جوی حقابه داشته اند از بیم آنکه مبادا مدت جاری بودن آب در جوی مشترک قطع شود و آنها موفق نشوند که مزارعشان را مشروب کنند، با داس و بیل و چوب به جان یکدیگر می افتادند و در این میان قهراً عده ای زخمی و احیاناً کشته می شدند. با وجود آنکه شبکه آبیاری کشور با بستن سدهای بزرگ و کوچک تا حدود مؤثری از نارضایی روستاییان کاسته است، مع هذا هنوز موضوع ناسازگاری آنها کم و بیش به چشم می خورد. کما اینکه در منطقه مازندران چون کشت برنج به آب فراوان احتیاج دارد، هر سالی که احساس کم آبی شود، روستاییانی که از یک نهر یا یک جوی آب می گیرند به طور چشمگیر و خطرناکی با یکدیگر منازعه می کنند و هنگامی که قلت آب از حدود متعارف تجاوز کند، کار مجادله بالا می گیرد و یک یا چند نفر مقتول و یا شدیداً مجروح می شوند. به همین جهت است که به طور مجازی در رابطه با سوءتفاهم و مشاجره بین دو نفر، جمله آبشان از یک جوی نمی گذرد، که کنایه از عدم سازگاری بین طرفین قضیه است، موقع استعمال پیدا می کند و در نظم و نثر پارسی نظایر بی شمار دارد.


behnam5555 09-10-2011 12:20 PM


آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند

چون قتل و نهب و خرابی و یغماگری حدیقفی پیدا نکند و نائره خوی درندگی و سبعیت همه کس و همه چیز را به سوی نیستی سوق دهد در چنین حالی، جواب کسانی که جویای حال و مستفسر احوال شوند، عبارت بالا خواهد بود. در بیان مقصود موجز تر از این عبارت در فارسی نداریم، چه در این عبارت تمام معانی و مفاهیم جنایت و بیدادگری گنجانده شده است و چون با ایجاز لفظ، اعجاز معنی کرده؛ رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده است.
مع الاسف ریشه تاریخی این ضرب المثل مربوط به عصر و زمانی است که ریشه عواطف و احساسات عالیه به دست مشتی درندگان آدم صورت به خشکی گراییده، آدمی و آدمیت جانب پستی و سستی گرفته بود.
چنگیز خان سردودمان مغول که در خونریزی و ترکتازی روی همه سفاکان و جنایتکاران روزگار را سفید کرده بود، بعد از عبور از شط سیحون و تصرف دو حصار زرنوق و نور در غره ذی الحجه سال 616 هجری به نزدیکی دروازه بخارا رسید و شهر را در محاصره گرفت. پس از سه روز سپاهیان محصور به فرماندهی اینانج خان، از شهر بیرون آمده به مغولان حمله بردند ولی کاری از پیش نرفت و لشکر جرار مغول آن جماعت را به سختی منهزم کردند. به قسمی که فقط اینانج خان موفق شد از طریق آمودریا بگریزد و جان بدر برد. اهالی بخارا چون در خود تاب مقاومت ندیدند، اضطراراً زنهار خواستند و دروازه های شهر را بروی قشون چنگیز گشودند و مغولان در تاریخ چهارم ذی الحجه به آن شهر عظیم و آباد ریختند.
چون قلعه شهر بخارا با چهارصد نفر مدافع خود مدت دوازده روز مقاومت کرده بود، چنگیز بر سر خشم آمد و دستور داد تا آتش در محلات انداختند و تمامت خانه ها را - که از چوب بود - طعمه حریق کردند. به قسمی که غیر از مسجد جامع و بعضی از سرایها که از آجر بود، شهر بخارا با خاک یکسان گردیده، بالغ بر سی هزار مرد کشته شدند و باقیمانده سکنه بخارا به روستاها متفرق گشتند و به قول عطاملک جوینی صاحب " تاریخ جهانگشا " عرصه آن حکم قاعاً صفصفا گرفت. خلاصه در نتیجه استیلای مغول، شهری که چشم و چراغ تمام ماوراءالنهر و مأمن و مکمن اجتماع فضلا و دانشمندان بود، آنچنان ویران گردید که فراریان معدود این شهر جز جامه ای که بر تن داشتند چیزی دیگر نتوانستند با خود برند. یکی از بخاراییان که پس از آن واقعه جان سالم بدر برده به خراسان گریخته بود؛ چون حال بخارا را از او پرسیدند، جواب داد: «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند». جماعت زیرکان که این تقریر شنیدند، اتفاق کردند که در پارسی موجزتر از این سخن نتواند بود و هر چه درین جزو مسطور گشت خلاصه و ذنابه آن، این دو سه کلمه است که این شخص تقریر کرده است؛ و قطعاً به همین ملاحظه صورت ضرب المثل یافته است.


behnam5555 09-10-2011 12:21 PM


آب حیات نوشید
درباره کسانی که عمر طولانی کنند و روزگاری دراز در این جهان بسر برند، از باب تمثیل یا مطایبه می گویند "فلانی آب حیات نوشیده". ولی این عبارت مثلی بیشتر در رابطه با بزرگان و دانشمندان و خدمتگزاران عالم بشریت و انسانیت که نام نیک از خود بیادگار گذاشته، زنده جاوید مانده اند، به کار می رود. این ضرب المثل به صور و اشکال آب حیوان و آب بقا و آب خضر و آب زندگانی و آب اسکندر نیز به کار رفته، شعرا و نویسندگان هر یک به شکلی در آثار خویش آورده اند.
اکنون ببینیم این آب حیات چیست و از کجا سرچشمه گرفته است.
ضمن افسانه هایی که مورخان و افسانه پردازان یونانی و مصری برای اسکندر مقدونی نوشته اند و تاریخ نویسان اسلامی آنرا ساخته و پرداخته کرده اند، داستان سفر کردن اسکندر به ظلمات و موضوع آب حیات است؛ که قبلا به وسیله افسانه نویس مصری جان گرفت و در خلال قرون متمادی به چند زبان ترجمه شده، در هر عصر و زمان شکل و هیئت مخصوصی به آن داده شده است.
شرح داستان فی الجمله آنکه، اسکندر مقدونی پس از فتح سغد و خوارزم، از یکی از معمرین قوم شنید که در قسمت شمال آبگیری است که خورشید در آنجا فرو می رود و پس از آن سراسر گیتی در تاریکی است. در آن تاریکی چشمه ای است که به آن " آب حیوان " گویند. چون تن در آن بشویند، گناهان بریزد و هر کس از آن بخورد نمی میرد. اسکندر پس از شنیدن این سخن با سپاهیانش جانب شمال را در پیش گرفت و به زمین همواری رسید که میانش دره و نهر آبی وجود داشت. به فرمانش پلی بر روی دره بستند و از روی آن عبور کردند. پس از چند روز به سرزمینی رسیدند که خورشید بر آن نمی تابید و در تاریکی مطلق فرو رفته بود. اسکندر تمام بنه و اسباب و همراهان را در ابتدای ظلمات بر جای گذاشت و با چهل نفر مصاحب و صد نفر سردار جوان و یکهزار و دویست نفر سرباز ورزیده، خورشت چهل روزه برگرفت و داخل ظلمات شد. فرمان داد که در میان آنان کسی از سالمندان نباشد. ولی پیرمردی که آرزو داشت عجایت و شگفتیهای طبیعت را ببیند و پسرانش جزء سربازان مورد اعتماد اسکندر بودند، از آنها خواهش کرد که او را همراه خود ببرند؛ شاید در این سفر پر خطر به وجود شخص مجرب دنیا دیده ای احتیاج افتد. پسران برای آنکه کسی پدرشان را نشناسد، ریش و گیس وی را تراشیدند و او را متنکراً به همراه بردند. پس از طی مسافتی، ظلمت و تاریکی هوا و سختی و دشواری راه، اسکندر و همراهان را از پیشروی بازداشت، به قسمی که هر قدر به چپ و راست می رفتند، راه را نمی یافتند. اسکندر تعداد همراهان را به یکصد و شصت و نفر تقلیل داد و آرزو کرد که ایکاش پیرمرد جهاندیده ای همراه بود و راه و چاه را نشان می داد.
آن دو برادر قدم جرئت پیش نهادند و حقیقت قضیه را - که چگونه پدرشان را همراه آورده اند - به عرض اسکندر رسانیدند. اسکندر بی نهایت خوشحال شد و از پیرمرد خواست راه علاجی برای پیشروی بیندیشد.
پیرمرد گفت: «باید اسبها نرینه را بر جای گذاریم و سوار مادیانها شویم، زیرا مادیان در تاریکی بهتر از اسب نر به راه پی می برد و پیش می رود». بر طبق دستور عمل کردند و روانه شدند. پیرمرد به پسرانش دستور داد هر قدر بتوانند از ریگهای بیابان بردارند و در خورجین بگذارند.
باری، اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاریکی روی ریگهای بیابان پیش رفتند تا به کنار چشمه ای رسیدند که هوای معطر و دلپذیر داشت و آبش مانند برق می جهید. اسکندر احساس گرسنگی کرد و به آشپزش آندریاس دستور داد غذایی طبخ کند. آندریاس یک عدد از ماهیهای خشک را که همراه آورده بود، برای شستن در چشمه فرو برد. اتفاقاً ماهی زنده شد و از دست آندریاس سریده در آب چشمه فرو رفت. آندریاس آن اتفاق شگفت را به هیچکس نگفت و کفی از آن آب بنوشید و مقداری با خود برداشت و غذای دیگری برای اسکندر طبخ کرد. قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند، اسکندر به کلیه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب یا هر چیز دیگری که در راه بیابند با خود بردارند. معدودی از همراهان به فرمان اسکندر اطاعت کردند، ولی اکثریت همراهان که از رنج و خستگی راه به جان آمده بودند، اسکندر را دیوانه پنداشته با دست خالی از ظلمات خارج شدند. به روایت دیگر، اسکندر به همراهان گفت: «هر کس از این سنگها بردارد و هر کس برندارد بالسویه پشیمان خواهد شد». عده ای از آنها سنگها را برداشتند و در خورجین اسب خود ریختند؛ ولی عده ای اصلاً برنداشتند. چون به روشنایی آفتاب رسیدند، معلوم شد که تمام آن سنگها از احجار کریمه، یعنی مروارید و زمرد و جواهر بوده و همان طوری که اسکندر گفته بود، آنهایی که برنداشتند از ندامت و پشیمانی لب به دندان گزیدند و کسانی که برداشته بودند، افسوس خوردند که چرا بیشتر برنداشتند.
دیر زمانی نگذشت که راز آندریاس فاش شد و به ناچار جریان چشمه حیوان و زنده شدن ماهی خشک را به اسکندر گفت. اسکندر از این پیش آمد سخت برآشفت و آندریاس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقع آگاه نکرده تا از «آب حیات» بنوشد و زندگی جاودانه یابد. اما چه سود که کار از کار گذشته، راه بازگشت نداشت. تنها کاری که برای اطفای نایره غضب خویش توانست بکند این بود که فرمان داد سنگ بزرگی به گردن آندریاس بستند و او را در دریا انداختند تا حیات ابدی را که بر اثر نوشیدن آب حیات به دست آورده بود با سختی و دشواری سپری کند و هیچ لذتی از زندگی جاودانه نصیبش نگردد. می گویند آندریاس هنوز که هنوز است، در قسمتی از دریای آندرنتیکوس جای دارد.
این بود خلاصه ای از داستان ظلمات و آب حیات یا آب زندگانی که افسانه پردازان یونانی برای اسکندر ساخته و پرداخته کرده اند و پس از آن با اندک اختلافی به زبانهای پهلوی و سریانی و عربی و فارسی جدید نقل گردید.
در پایان مقال شاید بی فایده نباشد که ریشه اصلی این افسانه موهوم گفته آید:
افسانه اسکندر مقدونی که به گفته مورخان واقع بین مردی جاه طلب و در عین حال سفاک و بی رحم بود، پس از مرگ زودرس وی در تمامی قرون و اعصار نشو و نما کرد و به اقتضای طبیعت یونانی که مبالغه پسند بود، تدریجاً شاخ و برگ گرفته به صورت درختی بزرگ و تنومند درآمد، تا به حدی که مقام پیغمبری یافت! و سر از ظلمات درآورد و از کنار چشمه حیوان عبور کرد. ریشه اصلی این افسانه واهی و خالی از حقیقت را در شهر اسکندریه که مدفن اسکندر بود باید جستجو کرد. چه اهالی اسکندریه تعلق خاطر شدیدی به اسکندر داشتند و مخصوصاً به سبب کینه و عداوتی که اهالی یونان و مصر از ایرانیان داشتند و اسکندر را مغلوب کننده ایران می دانستند، لذا برای او مقام مافوق بشری قائل شده اند.


behnam5555 09-10-2011 12:23 PM


آب زیر کاه
آب زیر کاه به کسانی اطلاق می شود که زندگی و حشر و نشر اجتماعی خود را بر پایه مکر و عذر و حیله بنا نهند و با صورت حق به جانب ولی سیرتی نامحمود در مقام انجام مقاصد شوم خود برآیند. این گونه افراد را مکار و دغلباز نیز می گویند و ضرر خطر آنها از دشمن بیشتر است. زیرا دشمن با چهره و حربه دشمنی به میدان می آید، در حالی که این طبقه در لباس دوستی و خیرخواهی خیانت می کنند.
اکنون باید دید در این عبارت مثلی، آبی که در زیر کاه باشد چگونه ممکن است منشأ زیان و ضرر شود.
آب زیر کاه از ابتکارات قبایل و جوامعی بود که به علت ضعف و ناتوانی جز از طریق مکر و حیله یارای مبارزه و مقابله با دشمن را نداشته اند. به همین جهت برای آنکه بتوانند حریف قوی پنجه را مغلوب و منکوب نمایند، در مسیر او باتلاقی پر از آب حفر می کردند و روی آب را با کاه و کلش طوری می پوشانیدند که هیچ عابری تصور نمی کرد "آب زیر کاهی" ممکن است در آن مسیر و معبر وجود داشته باشد. باید دانست که ایجاد این گونه باتلاقهای آب زیرکاه صرفاً در حول و حوش قرا و قصبات مناطق زراعی امکان پذیر بود، تا برای عابران وجود کاه و کلش موجب توهم و سوءظن نشود و دشمن با خیال راحت و بدون دغدغه خاطر و سرمست از باده غرور و قدرت در آن گذرگاه مستور از کاه و کلش گام بر می داشت ون در درون آب زیر کاه غرقه می شد.
آب زیر کاه در قرون و اعصار قدیمه جزء حیله های جنگی بود و سپاهیان متخاصم را از این رهگذر غافلگیر و منکوب می کردند.
البته این حیله جنگی در مناطق باتلاقی و نقاطی که شالیزاری داشت - مانند گیلان و مازندران - بیشتر معمول و متداول بود تا همان طوری که گفته شد، موجب سوءظن دشمن نگردد. طریقه اش این بود که در مسیر قشون مهاجم باتلاقهای پراکنده و متعدد و کم عرض حفر می کردند و روی باتلاقها را با کاه و کلشن می پوشانیدند. بدیهی است عبور از این مناطق موجب می شد که قسمت مقدم مهاجمین یعنی پیشتازان و سوارکاران در باتلاقهای سرپوشیده فرو روند و پیشروی آنها دچار کندی شود تا برای مدافعان فرصت و امکان آمادگی و تجهیز سپاه فراهم آید. فی المثل اسپهبد فرخان بزرگ، فرزند دابویه، معاصر عبدالملک مروان، که بعد از پدر بر مسند حکومت طبرستان نشست و از گیلان تا نیشابور را در حیطه تصرف آورده بود؛ برای جلوگیری از عصیان و سرکشی دیلمی ها و سایر طاغیان و سرکشان: «از آمل تا دیلمستان چنان به اصطلخ (گویش مازندرانی به معنی استخر) و خندق و مثل هذا استوار گردانید که جز پیاده را عبور ممکن نبودی».


behnam5555 09-10-2011 12:25 PM


آتش بیار معرکه
لغت مرکب آتش بیار در اصطلاح عامه کنایه از کسی است که در ماهیت دعوی و اختلاف وارد نباشد بلکه کارش صرفاً سعایت و نمامی و تشدید اختلاف بوده و فطرتش چنین اقتضا کند که به قول امیر قلی امینی: «میان دو دوست یا دو خصم سخن چینی و فتنه انگیزی کند».
این مثل که به ظاهر ساده می آید چون سایر امثال و حکم ریشه تاریخی دارد و شرح آن بدین قرار است:
همان طوری که امروز دستگاه جاز عامل اساسی ارکستر موسیقی بشمار می آید، در قرون گذشته که موسیقی گسترش چندانی نداشت، ضرب و دف، ابزار کار اولیه عمله طرب محسوب می شد. هر جا که می رفتند آن ابزار را زیر بغل می گرفتند و بدون زحمت همراه می بردند. عاملان طرب در قدیم مرکب بودند از: کمانچه کش، نی زن، ضرب گیر، دف زن، خواننده، رقاصه و یک نفر دیگر بنام « آتش بیار یا دایره نم کن » که چون از کار مطربی سررشته نداشته وظیفه دیگری به عهده وی محول بوده است. همه کس می داند که ضرب و دف از پوست و چوب تشکیل شده است. پوست ضرب و دف در بهار و تابستان خشک و منقبض می شود و احتیاج دارد که هر چند ساعت آنرا با "پف نم" مرطوب و تازه کنند تا صدایش در موقع زدن به علت خشکی و انقباض تغییر نکند. این وظیفه را دایره نم کن که ظرف آبی در جلویش بود و همیشه ضرب و دف را نم می داد و تازه نگاه می داشت، بر عهده داشت. اما در فصول پائیز و زمستان که موسم باران و رطوبت است، پوست ضرب و دف بیش از حد معمول نم بر می داشت و حالت انبساط پیدا می کرد. در این موقع لازم می آمد که پوستها را حرارت بدهند تا رطوبت اضافی تبخیر شود و به صورت اولیه درآید.
شغل دایره نم کن در این دو فصل عوض می شد و به آتش بیار موسوم می گردید. زیرا وظیفه اش این بود که به جای ظرف آب که در بهار و تابستان به آن احتیاج بود، منقل آتش در مقابلش بگذارد و ضرب و دف مرطوب را با حرارت آتش خشک کند. با این توصیف به طوری که ملاحضه می شود، آتش بیار یا دایره نم کن، که اتفاقا هر دو عبارت به صورت امثله سائره درآمده است؛ کار مثبتی در اعمال طرب و موسیقی نداشت. نه می دانست و نه می توانست ساز و ضرب و دف بزند و نه به آواز و خوانندگی آشنایی داشت. مع ذالک وجودش به قدری مؤثر بود که اگر دست از کار میکشید، دستگاه طرب میخوابید و عیش و انبساط خاطر مردم منغض می شد.
افراد ساعی و سخن چین عیناً شبیه شغل و کار همین آتش بیارها و دایره نم کن ها را دارند؛ که اگر دست از سعایت و القای شبهات بردارند، اختلافات موجود خود به خود و یا بوسیله مصلحین خیر اندیش مرتفغ می شود. ولی متأسفانه چون خلق و خوی آنها تغییر پذیر نیست، و از آن جهت که لهیب آتش اختلاف را تند و تیز می کنند، آنها را به « آتش بیار » تشبیه و تمثیل می کنند. چه در ازمنه گذشته که دستگاه طرب (غنا) از نظر مذهبی بیشتر از امروز مورد بی اعتنایی بود، گناه اصلی را از آتش بیار می دانستند و مدعی بودند که اگر ضرب و دف را خشک و آماده نکند دستگاه موسیقی و غنا خود به خود از کار می افتد و موجب انحراف اخلاقی نمی شود.


behnam5555 09-10-2011 12:26 PM


آفتابی شد
هر گاه کسی پس از دیر زمانی از خانه یا محل اختفا بیرون آید و خود را نشان دهد، اصطلاحاً می گویند فلانی «آفتابی شد». بحث بر سر آفتابی شدن است که باید دید ریشه آن از کجا آب می خورد و چه ارتباطی با علنی و آشکار شدن افراد دارد.
خشکی و کم آبی از یک طرف و وضع کوهستانی، به خصوص شیب مناسب اغلب اراضی فلات ایران از طرف دیگر، موجب گردید که حفر قنوات و استفاده از آبهای زیر زمینی از قدیمترین ایام تاریخی مورد توجه خاص ایرانیان قرار گیرد. اگر چه وسایل حفر قنات از هزاران سال پیش تا کنون تغییری نکرده است، مع ذالک ایرانیان با تحمل رنج فراوان موفق شده اند از ده قرن قبل از میلاد مسیح مساحت زیادی از بیابانهای بی آب و علف کشور را به مزارع و باغات سرسبز و خرم مبدل سازند و در روزگاری که هنوز تلمبه اختراع نشده بود، جمعیت زیادی از طریق حفر قنوات به کشاورزی مشغول شوند.
شاهان هخامنشی برای تشویق مردم به کشاورزی و آباد کردن اراضی بایر و لم یزرع، مقرر داشته بودند که: هر کس زمینهای بی حاصل را آبیاری و آماده کند، تا پنج پشت از پرداخت مالیات و عوارض مقرر معاف خواهد بود. در عهد هخامنشیان ایرانیان فن فنایی را در کشورهای مفتوحه معمول می ساختند. چنانکه شبه جزیره عمان را به این وسیله آباد کردند؛ و در بیابانهای سوریه و شمال آسیای مرکزی به حفر قنوات پرداختند. فن قنایی به جهت عظمت و اهمیتش از حدود مرزی ایران خارج شد و در کشورهای دور دست تا دامنه کوههای اطلس در آفریقای شمالی نیز گسترش پیدا کرد.
در عهد اشکانیان و ساسانیان نیز که به امور کشاورزی توجه خاصی مبذول می شد، احداث سد و نهر و حفر قنوات در درجه اول اهمیت قرار داشت. ولی در زمان تسلط خلفای عرب در ایران متدرجاً تأسیسات آبیاری و آبادیها تعمداً و یا بر اثر عدم توجه رو به ویرانی گذاشت.
از سلسله های معروف ایران بعد از اسلام که در قسمت آبیاری و حفر قنوات ابراز علاقه و فعالیت کرده اند، سلسله دیلمیان بوده اند، که به عنوان نمونه قنات رکن آباد در شیراز و بندامیر در مرودشت فارس است. اولی به فرمان رکن الدوله دیلمی حفر و به نام او تسمیه گردید و دومی را به دستور عضدالدوله بر روی رودخانه کر بستند. حاج میرزا آقاسی صدراعظم محمد شاه قاجار هم تا آن اندازه به امور کشاورزی و حفر قنوات علاقه داشت که انتصاب حکام ایالات و ولایات را موکول و معلق به این شرط کرده بود که در منطقه تحت الحکومه چند رشته قنات حفر نمایند. حاج میرزا آقاسی شخصاً نیز چند رشته قنات احداث کرد؛ و مساحت زیادی از حومه و اطراف شهر تهران را آباد ساخت. باید دانست آبادیهای که در اطراف و حتی داخل شهر تهران کنونی به نام عباس آباد هنوز باقی است از مستحدثات همین میرزا عباس ایروانی، معروف به حاج میرزا آقاسی است که به نام خودش تسمیه و نامگذاری شده است.
به طور کلی حفر قنوات و تونلهای تحت الارضی به قدری اهمیت داشته و دارد که در عصر حاضر با وجود این همه امکانات و وسایل موجود، آن را از عجایب اختراعات بشمار آورده اند. زمین شناس آمریکایی به نام "تولمان" در کتابی که راجع به آبهای زیر زمینی نوشته، قنات را بزرگترین اقدام مربوط به تهیه آب در روزگار باستان دانسته است. هرگاه سطح آب به زمین نزدیک بوده، شیب آن هم کافی باشد، طول قنات از چند کیلومتر تجاوز نمی کند؛ ولی مسطح بودن زمین و شیب ملایم گاهی طول قنات را تا یک صد و بیست کیلومتر هم می رساند. مانند قنوات یزد که از مسافات بعیده با تحمل مخارج گزاف به دست می آید. در بعضی از نقاط که سطح آب در عمق زیادی قرار دارد، چاهها مخصوصاً مادر چاه تا سیصد متر عمق دارند، مانند قنات گناباد. با این توصیف و با توجه به عمق چاهها و طول قنوات می توان به مهارت و استادی ایرانیان چیره دست پی برد که چگونه از قرنها پیش قادر بودند به با وسایل خیل ساده و ابتدایی شیب آب زیر زمینی و طراز زمین را در عمق چند صد متری از زیر زمین طوری حساب کنند که آب پس از طی کیلومترها در نقطه محاسبه شده به سطح زمین برسد و به قول مقنی ها « آفتابی شود ». یعنی از تاریکی خارج و در معرض آفتاب و روشنایی قرار گیرد.
در هر صورت غرض از تمهید مقدمه بالا این است که " آفتابی شدن " از اصطلاحات قنایی است و آنجا که آب قنات به مظهر سطح زمین می رسد و گفته می شود آفتابی شد؛ یعنی آب قنات از تاریکی خارج شده به آفتاب و روشنایی رسیده است. این عبارت بعدها مجازاً در مورد افرادی که پس از مدتها از اختفا و انزوا خارج می شوند به کار برده شده است.


behnam5555 09-10-2011 12:27 PM


آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است
چون مطلبی آنقدر واضح و روشن باشد که احتیاج به تعبیر و تفسیر نداشته باشد، به مصراع بالا استناد جسته ارسال مثل می کنند.
این مصراع از شعر زیر است که ناظم آن را نگارنده نشناخت:

پرسی که تمنای تو از لعل لبم چیست
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست

طبسی حائری در کشکولش آن را به این صورت هم نقل کرده است:

خواهم که بنالم ز غم هجر تو گویم
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست

ولی چون بنیانگذار سلسله گورکانی هند مصراع بالا را در یکی از وقایع تاریخی تضمین کرده و بدان جهت به صورت ضرب المثل درآمده است، به شرح واقعه می پردازیم:
ظهیرالدین محمد بابر (888 - 937 هجری) که با پنج پشت به امیر تیمور می رسد، مؤسس سلسله گورکانیه در هندوستان است. بابر در زبان ترکی همان ببر حیوان مشهور است که بعضی از پادشاهان ترک این لقب را برای خود برگزیده اند. بابر پس از فوت پدر وارث حکومت فرغانه گردید؛ ولی چون شیبک خان شیبانی اوزبک پس از مدت یازده سال جنگ و محاربه او را از فرغانه بیرون راند، به جانب کابل و قندهار روی آورد. مدت بیست سال در آن حدود فرمانروایی کرد و ضمناً به خیال تسخیر هندوستان افتاده در سال 932 هجری پس از فتح پانی پات، ابراهیم لودی پادشاه هندوستان را مغلوب کرد و مظفراً داخل دهلی شد. آنگاه آگره و شمال هندوستان، از رود سند تا بنگال را به تصرف در آورده، بنیان خاندان امپراطوری مغول را در آنجا برقرار کرد که مدت سه قرن در آن سرزمین سلطنت کردند و از این سلسله سلاطین نامداری چون اکبر شاه و اورنگ زیب ظهور کرده اند.
سلسله مغولی هند سرانجام در شورش بزرگ هندوستان که به سال 1275 هجری قمری مطابق با 1857 میلادی روی داد پایان یافت. ظهیرالدین محمد بابر جامع حالات و کمالات بود و کتابی درباره فتوحات و جهانداری ترجمه حال خودش به نام توزوک بابری به زبان جغتایی تألیف کرد که بعدها عبدالرحیم خان جانان به فرمان اکبر شاه آن را به فارسی برگردانید. بابر به فارسی و ترکی شعر می گفت و این بیت زیبا او اوست:
بازآی ای همای که بی طوطی خطت
نزدیک شد که زاغ برد استخوان ما

باری، ظهیرالدین محمد بابر هنگامی که پس از فوت پدر در ولایت فرغانه حکومت می کرد و شهر اندیجان را به جای تاشکند پایتخت خویش قرار داد. در مسند حکمرانی دو رقیب سرسخت داشت که یکی عمویش امیر احمد حاکم سمرقند و دیگری داییش محمود حاکم جنوب فرغانه بود. بابر به توصیه مادر بزرگش " ایران " از یکی از رؤسال طوایف تاجیک به نام یعقوب استمداد کرد. یعقوب ابتدا به جنگ محمود رفت و او را بسختی شکست داد و سپس امیر احمد را هنگام محاصره انیجان دستگیر کرد. بابر که آن موقع در مضیقه مالی بود، خزانه امیر احمد در سمرقند را که دو کرور دینار زر بود به تصرف آورد و آن پول در آغاز سلطنت بابر در پیشرفت کارهایش خیلی مؤثر افتاد. بابر با وجود آنکه در آن زمان بیش از سیزده سال نداشت شعر می گفت و با وجود خردسالی، خوب هم شعر می گفت. این شعر را هنگام مبارزه با عمویش امیر احمد سروده است:

با ببر ستیزه مکن ای احمد احــرار
چالاکی و فرزانگی ببر عیانست

گر دیر بپایی و نصیحت نکنی گوش
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست

مصراع اخیر به احتمال قریب به یقین پس از واقعه تاریخی مزبور که به وسیله بابر در دوبیتی بالا تضمین شده است، به صورت ضرب المثل درآمده در السنه و افواه عمومی مصطلح است.


behnam5555 09-10-2011 12:28 PM


ارنعود
ارنعود که به اصطلاح عوام ارنبود و ارنئوت هم می گویند به کسانی اطلاق می شود که سینه های فراخ و قد و بالایی خارج از حد متعارف داشته باشند و همچنین به عقیده استاد محمد علی جمالزاده: « بی انصاف باشند ولی بی انصافی آنها از روی بیحسی باشد ». شاید کمتر کسی بداند ارنعود کیست و مردان قوی هیکل و بلند بالا را از چه جهت به او تشبیه می کنند. اینک تاریخچه زندگی این مرد غول آسا.
ملک ناصر یوسف بن ایوب شادی معروف به صلاح الدین ایوبی مؤسس دولت ایوبیان در قرن ششم هجری است که در مصر و شام و حجاز و یمن حکمرانی داشت و قسمت مهمی از بیست و دو سال سلطنتش در جنگهای صلیبی و مبارزه با اهل صلیب مصروف گردید. به جرأت می توان گفت که تنها رشادت و شجاعت صلاح الدین ایوبی بود که جنگهای صلیبی را به نفع مسلمین پایان داد و ممالک اسلامی را از خطر مهیب فرنگیان (اروپاییان) که چون سیلی عظیم به جانب آسیای غربی روان بودند نجات بخشید.
صلاح الدین ایوبی مردی جسور و شجاع و عادل و دانشمند بود، به قسمی که اروپاییان هم فضایل و محامدش را انکار نمی کنند. صلاح الدین ایوبی خواهری داشت که هنگامی که می خواست برای انجام مناسک حج به مکه برود از طرف دسته ای از راهزنان مسیحی ربوده شد و فدیه گزافی از صلاح الدین مطالبه کردند تا وی را آزاد کنند. صلاح الدین می دانست که اگر به جنگ راهزنان برود بدون شک خواهرش را به قتل می رسانند. پس فدیه را پرداخت و خواهرش را از چنگ دزدان خلاص کرد. آنگاه با یک مبارزه دائمی آنان را مجبور کرد تا در ساحل دریاچه طبریه واقع در فلسطین به جنگ کشانده شوند. سردسته این راهزنان مرد هیولایی بود به نام ارنعود که در حدود یک برابر و نیم قد و بالای آدم معمولی داشت و گردن کلفت و سینه های سطبر و بازوان ورزیده اش او را بصورت مرد غول آسایی درآورده بود. صلاح الدین ایوبی با مهارت قشون خود را بین دریاچه طبریه و جبهه راهزنان قرار داد تا دسترسی به آن دریاچه نداشته باشند.
در یک روز گرم و طولانی تابستان جنگ بین سپاهیان صلاح الدین ایوبی و قشون ارنعود در گرفت. مسیحیان که در منطقه ای سنگلاخی قرار گرفته بودند، چنان از فشار گرما ناراحت شدند که زره را از تن و مغفر را از سر به در کردند تا خنک شوند، ولی به زودی از فرط تشنگی همه بی تاب شده عده کثیری از آنان به قتل رسیدند و جمعی از سران آنها منجمله ارنعود دستگیر شدند. صلاح الدین ایوبی دستور داد همه را به حضور آوردند و به غلامان خود گفت از رودی که وارد دریاچه می شود و آبی خنک و گوارا دارد به اسیران آب بنوشاند. منتهی فقط به کسی که مورد ترحم صلاح الدین واقع می شد آب می داد. ارنعود آن قدر تشنه بود که منتظر ترحم و صدور فرمان صلاح الدین ایوبی نمانده، ظرفی از آب را از دست یکی از غلامان ربود و لاجرعه سرکشید. صلاح الدین با صدای بلند گفت: " کسانی که اینجا نشسته اند می دانند که من نگفتم به این مرد - ارنعود - آب دهند و او خودسرانه آب را از دست غلام من گرفت و نوشید".
البته مقصودش این بود که هر کس به فرمان او سیراب می شد مورد ترحم قرار می گرفت و آن اسیر را بــه قـــتــــل نمی آوردند.
موقع غذا خوردن فرا رسید و صلاح الدین قبل از صرف غذا به ارنعود پیشنهاد کرد که اگر دین اسلام را بپذیرد از خونش می گذرد و آزاد خواهد شد. ارنعود چون آن سخن بشنید با نفرت و انزجار به سوی صلاح الدین آب دهان انداخت. صلاح الدین ایوبی به خشم آمد و فرمان داد قبلا دو دست و دو پایش را محکم بستند و آنگاه شمشیر از نیام کشید و با یک ضربت سر از بدنش جدا کرد.
در خاتمه این نکته برای مزید اطلاع لازم است دانسته شود که در حال حاضر ارنئوت نام قبیله ایست که در بلغارستان و ترکیه فعلی سکونت دارند و به قساوت قلب و بیرحمی و شرارت معروف هستند.


behnam5555 09-10-2011 12:30 PM


از آسمان افتاد
این مثل در مورد افرادی که به قدرت و زورمندی خود می بالند به کار می رود. فی المثل فلان گردن کلفت به اتکای نفوذ و نقودش مالی را به زور تصرف کند و به هیچ وجه حاضر به خلع ید و استرداد ملک و مال مغصوبه نشود. عبارتی که می تواند معرف اخلاق و روحیات این طبقه از مردم واقع شود این جمله است که در مورد اینها گفته می شود:
مثل اینکه آقا از آسمان افتاده!
این مثل مربوط به عصر و زمان قاجاریه است که چند واقعه جالب و آموزنده آن را بر سر زبانها انداخته است:
حجةالاسلام حاجی سید محمد باقر شفتی، عالم و فقیه عالیقدر شیعیان در عصر فتحعلی شاه و محمد شاه قاجار در اصفهان سکونت داشت. مطالعه تاریخچه زندگی این مرد بزرگوار از زمان طلبگی و فقر و ناداری در نجف اشرف، که غالباً از شدت جوع و گرسنگی غش می کرد، تا زمان مراجعت و مرجعیت در اصفهان و چگونگی ثروتمند شدن، که از رهگذر خورانیدن و سیر گردانیدن سگی گرگین و توله هایش که گرسنگی آنها را بر گرسنگی خود و اهل و عیالش مقدم داشته، به دست آمده است؛ جداً خواندنی و آموزنده است.
سید شفتی در مرافعات، بسیار دقیق بود و طول می داد به قسمی که بعضی از مرافعاتش بیش از یک سال هم طول می کشید تا حقیقت مطلب به دستش آید. تدبیر و فراست او در امر قضا و مرافعات به منظور کشف حقیقت زیاده از آن است که در این مقالت آید. از جمله مرافعاتش به اقتضای مقال این بود که به گفته میرزا محمد تنکابنی:
«... زنی خدمت آن جناب رسید و عرض کرد کدخدای فلان قریه ملک صغار مرا غضب کرده. کدخدا را حاضر کردند. او منکر برآمده و چهارده حکم از چهارده قاضی اصفهان گرفته و در همه مجالس آن زن را جواب گفته.
سید (حجةالاسلام شفتی را سید می نامند و مسجد سید در اصفهان از بناهای اوست) آن احکام را ملاحضه کرد و آن نوشتجات را پیش روی خود بالای هم گذاشته، پس به آن زن گفت که: "کدخدا مرد درستی است و سخن بقاعده می گوید!" آن زن شروع به الحاح و آه و ناله نمود. سید به مرافعات دیگر اشتغال فرمود و در میان مرافعات پرسید که: "ای کدخدا، مگر تو این ملک را خریده ای؟" گفت: "نه، مگر در مالکیت خریدن لازم است؟" سید گفت: "نه، ضروری نیست." باز مشغول سایر مرافعات شد. در آن اثنا از کدخدا پرسید که: " این ملک از باب صلح یا وصیت به شما رسیده؟" گفت: "نه، مگر در مالکیت اینگونه انتقال شرط است؟" سید فرمود: "نه". پس در اثنای مرافعات یک یک از نواقل شرعیه را نام برد و آن شخص همه را نفی کرده اقرار بر عدم آنها نمود. سید گفت: "پس به چه سبب این ملک به تو انتقال یافته؟" گفت که: "سببی نمی خواهد. از آسمان سوراخی پدید آمده و به گردن می افتاده". سید فرمود: "چرا از آسمان برای من ملک نمی آید؟! برو ملک صغار این زن را رد کن که تو غاصبی". پس سید آن چهارده حکم را درید و به خواهش آن زن حکمی به کدخدای قریه خود نوشت که: آن ملک را گرفته تسلیم آن زن نموده باش...»
اما واقعه دیگری که در زمان ناصرالدین شاه قاجار اتفاق افتاده به شرح زیر است:
محمد ابراهیم خان معمار باشی ملقب به وزیر نظام که مردی بسیار هشیار و زیرک بود از طرف کامران میرزا نایب السلطنه (وزیر جنگ ناصرالدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود. با مجازاتهای سختی که برای خاطیان و متخلفان وضع کرده بود، هیچ کس یارای دم زدن نداشت و تهرانیها از آرامش و آسایش کامل برخوردار بودند.
روزی یکی از اهالی تهران به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه ام را برای حفاظت و نگاهداری به فلان روضه خوان دادم. اکنون که با خانواده ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمی دهد. حرفش این است که متصرفم و تصرف قاطعترین دلیل مالکیت است. هر کس ادعایی دارد برود اثبات کند! وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارائه نماید. غاصب شانه بالا انداخت و گفت: "دلیل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زیرا متصرفم." حاکم گفت: "در تصرف تو بحثی نیست، فقط می خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردی؟" غاصب مورد بحث که خیال می کرد وزیر نظام از صدای کلفت و اظهارات مقفی و مسجع و دلیل تصرفش حساب می برد با کمال بی پروایی جواب داد: "از آسمان افتادم توی خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمی خواهند".
وزیر نظام دیگر تأمل را جایز ندید و فرمان داد آن روحانی نما را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذیحق بودن مدعی حکم داد و به غاصب پس از به هوش آمدن چنین گفت: "هیچ میدانی که چرا به این شدت مجازات شدی؟ خواستم به هوش باشی و بعد از این هر وقت خواستی به از آسمان بیفتی، به خانه خودت بیفتی نه خانه مردم! چرا باید این گونه افکار، آن هم نزد امثال شما باشد؟"
با توجه به این دو واقعه و واقعه ای که مرحوم محسن صدر - صدرالاشراف - به میرزا عبدالوهاب خان آصف الدوله نسبت می دهد؛ پیداست که به مصداق "الفضل للمقدم"، ریشه تاریخی عبارت از آسمان افتادن را از مرافعه حجةالاسلام حاجی سید محمد باقر شفتی در اصفهان باید دانست که اصولا معتقد بود قاضی علاوه بر اطلاعات فقهی باید فراست داشته باشد در حالی که وزیر نظام و آصف الدوله را از باب مقایسه چنان فراستی نبوده است.


behnam5555 09-10-2011 12:31 PM


آنکه شتر را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد
اگر چه عبارت مثلی بالا به همین صورت بر سر زبانهاست؛ ولی با توجه به جریانی که روی داده فکر می کنم به این صورت باید تغییر داده شود " آنکه الاغ را به پشت بام برد، خودش باید پایین بیاورد " و شاید همین واقعه موجب شده باشد که عبارت بالا چزء امثله صائره درآیند.
در اوایل سلسله قاجاریه یک نفر پهلوان کشتی از شهر اسلامبول به ایران آمد و در منطقه آذربایجان با هر پهلوان ایرانی که کشتی گرفت همه را مغلوب کرد. در شهر تهران هم مبارز و هماوردی برایش باقی نمانده بود و قصد مراجعت به عثمانی - ترکیه امروزی - را داشت که به وی خبر دادند در شهر یزد یهلوان نامداری به نام عسگر (اصغر) زندگی می کند که تا کنون کسی نتوانسته پشت او را به خاک رساند. پهلوان اسلامبولی با خود اندیشید که اگر پشت این پهلوان را به خاک نرساند، دور از جوانمردی است که در عالم پهلوانی ادعای قهرمانی کند. پس درنگ و تأمل را جایز ندیده راه یزد را در پیش گرفت تا هم دیداری از بلاد مرکزی ایران کرده، ره آورد سفر ایران را تکمیل نماید و هم با پهلوان یزدی که صیت شهرتش همه جا را فرا گرفته دست و پنجه ای نرم کرده باشد.
خلاصه بار سفر بست و پس از چند روز طی مراحل وارد یزد شد و در حضور جمعی کثیر از معاریف و جوانان و ورزشکاران با پهلوان عسگر کشتی گرفت. این کشتی که در آخر به گلاویزی کشیده بود، سرانجام به فتح و غلبه پهلوان عسگر یزدی منتهی گردید و پهلوان اسلامبولی به وطن مألوفش بازگشت.
پدر پهلوان عسگر که انتظار چنین فتح و فیروزی را نداشت و هرگز تصور نمی کرد که قدرت و توانایی فرزند برومندش تا به این پایه باشد از فرط سرور و خوشحالی مقرر کرد که بقال سرگذر هر روز مقدار کافی شکر سفید در اختیار فرزندش بگذارد تا شربت کند و به منظور رفع خستگی و ازدیاد قدرت بنوشد. زیرا سابقاً معمول بود و اخیراً تجارب علمی هم نشان داده است که قهرمانان ورزشی می توانند با مصرف کردن شکر به مقدار قابل توجهی انرژی و قدرت بیشتر کسب کنند و با زحمت کمتری پیروز شوند.
باری، دستور پدر تا مدت چند ماه ادامه داشت و کار پهلوان یزدی این بود که همه روزه به سراغ بقال سرگذر برود و مقرری شکر را اخذ نماید.
چون چندی بدین منوال گذشت، روزی بقال سرگذر از دادن شکر امتناع کرد و در مقابل اصرار و پافشاری پهلوان عسگر اظهار داشت که پدرش جیره او را قطع کرده و دیگر حاضر نیست بیش از این پول شکر بدهد. پهلوان عسگر پیش پدر رفت تا او را از این تصمیم باز دارد. ولی هر چه بیشتر اصرار و الحاح کرد کمتر نتیجه گرفت.
در این موقع فکر بکری به خاطرش رسید و شب هنگام که تمامی اهل خانه در خواب خوش غنوده بودند، به طویله رفت و الاغ مرکوب پدرش را بیرون کشید. سپس نردبانی از پای طویله به پشت بام خانه گذاشته، الاغ را بر دوش گرفت و با قدرت و نیروی شگرف خود به پشت بام برده و افسارش را در گوشه ای میخکوب نمود. بامدادان که اهل خانه بیدار شدند، طویله را خالی و الاغ را بر پشت بام دیدند. پدر پهلوان عسگر چون به جریان قضیه واقف شد در مقام چاره جویی برآمد و مقصودش این بود که الاغ را به هر وسیله ای که ممکن باشد، بدون کمک و یاری فرزند پهلوانش پایین بیاورد.
پس چند تن پهلوان نیرومند را به خانه آورد و از آنها استمداد نمود. پهلوانان موصوف هر قدر فعالیت کردند نتوانستند الاغ را از آن بام رفیع به زیر آورند. زیرا تنها راه چاره و علاج این بود که الاغ را بر دوش گیرند و پله پله از نردبان پایین آیند، در حالی که انجام چنین کاری از عهده آنها خارج بود. هیچکدام چنان نیروی شگرفی نداشتند که چنین کار خطیری را انجام دهند. پس با نهایت یأس و شرمندگی به پدر پهلوان عسگر اطلاع دادند که این کار از ناحیه هیچکس در یزد ساخته نیست و « آنکه الاغ را به پشت بام برد، خودش باید پایین بیاورد ».
پدر پهلوان عسگر یزدی چون بار دیگر به نیروی خارق العاده فرزند سطبر بازویش واقف گردید او را مورد نوازش قرار داد و مقرری شکر را دوباره بر قرار کرد.


behnam5555 09-10-2011 12:34 PM



اگر پیش همه شرمنده ام پیش دزده رو سفیدم
یکی از ثروتمندان ، میهمانی باشکوهی ترتیب داد و از همه ی اشراف و مقامات بلندپایه ی شهر دعوت کرد تا در میهمانی اش شرکت کنند.
همه ی میهمانان خوشحال به نظر می رسیدند. انواع و اقسام غذاها، میوه ها، نوشیدنی ها، شیرینی ها و خوردنی های ، برای پذیرایی از میهمانان آماده شده بود . خدمتگزاران از میهمانان پذیرایی می کردند.
یکی از خدمتگزاران بیمار و ضعیف بود و قدرت حرکت زیادی نداشت. به همین دلیل کارش این شده بود که گوشه ای بنشیند و کفش میهمانان را جفت کند.
به خاطر بیماری حال و حوصله ی خندیدن و خوش آمد گفتن هم نداشت. سرش را پایین انداخته بود و کار خودش را می کرد.

ناگهان یکی از میهمانان با صدای بلندی گفت: "ساعتم! ساعت طلای گران قیمتم نیست."

میهمانان دور مردی که ساعت طلایش گم شده بود، جمع شدند و هرکس حرفی می زد:
مطمئن هستید که آن را با خودتان آورده بودید؟
نکند ساعتتان را توی خانه ی خودتان جا گذاشته باشید.
بهتر نیست جیب لباس هایتان را یک بار دیگر بگردید؟
شاید کسی ساعت شما را دزدیده باشد.
آخر اینجا کسی نیست که اهل دزدی باشد.
بله، راست می گفت. کسی باور نمی کرد که حتی یکی از آن میهمانان ثروتمند و با شخصیت دزد باشد.
صاحب ساعت گفت: "بله حتماً یک نفر آن را دزدیده است. من ساعت طلایم را با خودم به اینجا آورده بودم. مطمئنم، همین نیم ساعت پیش بود که به ساعتم نگاه کردم ببینم ساعت چند است."

صاحب ساعت از این که ساعت باارزش و طلای خودش را از دست داده خیلی ناراحت بود. اما میزبان از او ناراحت تر بود. او اصلاً دلش نمی خواست میهمانی باشکوهش بهم بخورد و آن همه هزینه و دردسری که تحمل کرده از بین برود.

میهمانی تقریباً بهم خورد. همه دنبال ساعت طلا می گشتند . اوضاع ناجور میهمانی را فریاد یک نفر ناجورتر کرد: "هر کس خواست از باغ خارج شود بگردید تا شک و تردیدها از بین برود."

این حرف، توهین بزرگی به آن میهمانان عالیقدر به حساب می آمد.

صدای اعتراض همه بلند شده بود که ناگهان یکی از میهمانان رو کرد به بقیه و با صدای بلند گفت: "ما آدم های با شخصیتی هستیم. مسلماً دزدی ساعت کار هیچ یک از ما نیست. اما من فکر می کنم دزد ساعت را پیدا کرده ام."
همه به حرف های او توجه کردند. او با اطمینان خدمتگزار بیمار و ضعیف را نشان داد و گفت: "رفتار او خیلی مشکوک است. حتماً ساعت را او دزدیده است."
پیش از این که صاحب میهمانی واکنشی از خود نشان بدهد، خدمتگزاران دیگر به سر آن خدمتگزار بیچاره ریختند و تمام سوراخ سمبه های لباسش را جستجو کردند.

خدمتگزار بیچاره که گناهی نداشت، با ناله گفت: "اگر پیش همه شرمنده ام، پیش دزد رو سفیدم. لااقل یک نفر توی این جمع هست که به بی گناهی من اطمینان دارد. و او کسی جز دزد ساعت طلا نیست."


نگاه خدمتگزار بیچاره، هنگامی که این حرف را می زد، به سوی همان کسی بود که او را متهم به دزدی کرده بود. ناخودآگاه همه متوجه او شدند. میزبان به طرف او رفت و گفت: "چه ناراحت بشوی و چه نشوی باید تو را بگردم." و پیش از آن که مرد فرصت دفاع از خود را پیدا کند، به جستجوی جیب های او پرداخت.


خیلی زود ساعت طلا از توی جیب بغل میهمان ثروتمند پیدا شد. همه فهمیدند که بیهوده به خدمتگزار بیچاره اتهام دزدی زده اند. میهمان با سری افکنده میهمانی را ترک کرد.


از آن به بعد، وقتی آدم بی گناهی امکان دفاع از خود را نداشته باشد، می گوید: "اگر پیش همه شرمنده ام، پیش دزد روسفیدم."


behnam5555 09-10-2011 12:36 PM


بشنو و باور نکن
در زمان های دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .

از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.


باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.
مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن.

باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.

همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟

مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن.

باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.

دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن.

مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن.

از آن پس، وقتی کسی حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته می شود که بشنو و باور مکن.

behnam5555 09-10-2011 12:37 PM

علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد
در زمان های دور، کشتی بزرگی دچار توفان شد و باعث شد که کشتی غرق شود. مسافران کشتی توی آب افتادند. در میان مسافران، مردی توانست خودش را به تخته پاره ای برساند و به آن بچسبد.
موج ها تخته پاره و مسافرش را با خود به ساحل بردند. وقتی مرد چشمش را باز کرد، خود را در ساحلی ناشناخته دید بدون هدف راه افتاد تا به روستا یا شهری برسد. راه زیادی نرفته بود که از دور خانه هایی را دید. قدم هایش را تندتر کرد و به دروازه شهر رسید.

در دروازه ی شهر گروه زیادی از مردم ایستاده بودند. همه به سوی او رفتند. لباسی گران قیمت به تنش پوشاندند. او را بر اسبی سوار کردند و با احترام به شهر بردند.
مسافر از این که نجات پیدا کرده خوشحال بود اما خیلی دلش می خواست بفهمد که اهالی شهر چرا آن قدر به او احترام می گذارند. با خودش گفت: .نکند مرا با کس دیگری عوضی گرفته اند.
مردم شهر او را یکراست به قصر باشکوهی بردند و به عنوان شاه بر تخت نشاندند.

مرد مسافر که عاقل بود، سعی کرد به این راز پی ببرد . عاقبت به پیرمردی برخورد که آدم خوبی به نظر می رسید. محبت زیادی کرد تا اعتماد پیرمرد را به خود جلب کرد. در ضمن گفتگوها فهمید که مردم آن شهر رسم عجیبی دارند.

پیرمرد ، به او گفت: . معمولاً شاهان وقتی چندسال بر سر قدرت می مانند، ظالم می شوند. ما به همین دلیل هر سال یک شاه برای خودمان انتخاب می کنیم. هر سال شاه سال پیش خودمان را به دریا می اندازیم و کنار دروازه ی شهر منتظر می مانیم تا کسی از راه برسد. اولین کسی که وارد شهر بشود، او را بر تخت شاهی می نشانیم. تختی که یکسال بیشتر عمر نخواهد داشت.

مسافر فهمید که چه سرنوشتی در پیش روی اوست . دو ماه بود که به تخت پادشاهی رسیده بود. حساب کرد و دید ده ماه بعد او را به دریا می اندازند. او برای نجات خود فکری کرد:
از فردا بدون این که اطرافیان بفهمند توی جزیره ای که در همان نزدیکی ها بود کارهای ساختمانی یک قصر آغاز شد. در مدت باقی مانده ، شاه یکساله هم قصرش را در جزیره ساخت و هم مواد غذایی و وسایل مورد نیاز زندگی اش را به جزیره انتقال داد.

ده ماه بعد ، وقتی شاه خوابیده بود ، مردم ریختند و بدون حرف و گفتگو شاهی را که یکسال پادشاهی اش به سر آمده بود از قصر بردند و به دریا انداختند.

او در تاریکی شب شنا کرد تا به یکی از قایق هایی که دستور داده بود آن دور و برها منتظرش باشند رسید. سوار قایق شد و به طرف جزیره راه افتاد. به جزیره که رسید، صبح شده بود. خدا را شکر کرد به طرف قصری که ساخته بود رفت اما ناگهان با همان پیرمردی که دوستش شده بود روبه رو شد. به پیرمرد سلام کرد و پرسید: .تو اینجا چه می کنی؟.
پیرمرد جواب داد: .من تمام کارهای تو را زیرنظر داشتم. بگو ببینم تو چه شد که به فکر ساختن این قصر در این جزیره افتادی؟.
مسافر گفت: .من مطمئن بودم که واقعه ی به دریا افتادن من اتفاق خواهد افتاد، به همین دلیل گفتم که پیش از وقوع و به وجود آمدن این واقعه باید فکری به حال خودم بکنم.
پیرمرد گفت: .تو مرد باهوشی هستی. اگر اجازه بدهی من هم در کنار تو همین جا بمانم.

از آن پس، وقتی کسی دچار مشکلی می شود که پیش از آن هم می توانسته جلو مشکلش را بگیرد و یا هنگامی که کسی برای آینده برنامه ریزی می کند، گفته می شود که علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد




behnam5555 09-10-2011 12:38 PM


دو قورت و نیمش باقی است
ضرب المثل بالا درباره کسی به کار می رود که حرص و طمعش را معیار و ملاکی نباشد و بیش از میزان قابلیت و شایستگی انتظار تلطف و مساعدت داشته باشد . عبارت مثلی بالا از جنبه دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطی نابخشودنی که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد .

و اما ریشه این ضرب المثل :
چون حضرت سلیمان پس از مرگ پدرش داود بر اریکه رسالت و سلطنت تکیه زد بعد از چندی از خدای متعال خواست که همه جهان را در ید قدرت و اختیارش قرار دهد و برای اجابت مسئول خویش چند بار هفتاد شب متوالی عبادت کرد و زیادت خواست .

در عبارت اول آدمیان و مرغان و وحوش . در عبادت دوم پریان . در عبادت سوم باد و آب را حق تعالی به فرمانش درآورد .
بالاخره در آخرین عبادتش گفت : « الهی ، هرچه به زیر کبودی آسمان است باید که به فرمان من باشد . »
خداوند حکیم علی الاطلاق نیز برای آن که هیچ گونه عذر و بهانه ای برای سلیمان باقی نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانایی ، بدو بخشید و اعاظم جهان از آن جمله ملکه سبا را به پایتخت او کشانید و به طور کلی عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد .
باری ، چون حکومت جهان بر سلیمان نبی مسلم شد و بر کلیه مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیادت پیدا کرد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرماید تا تمام جانداران زمین و هوا و دریا ها را به صرف یک وعده غذا ضیافت کند ! حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت که رزق و روزی جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهده این مهم برنخواهد آمد . سلیمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد :
« بار خدیا ، مرا نعمت قدرت بسیار است ، مسئول مرا اجابت کن . قول می دهم از عهده برایم ! »
مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحی نازل شد که این کار در ید قدرت تو نیست ، همان بهتر که عرض خود نبری و زحمت ما را مزید نکنی . سلیمان در تصمیم خود اصرار ورزید و مجدداً ندا در داد :
« پروردگارا ، حال که به حسب امر و مشیت تو متکی به سعه ملک و بسطت دستگاه هستم ، همه جا و همه چیز در اختیار دارم چگونه ممکن است که حتی یک وعده نتوانم از مخلوق تو پذیرایی کنم ؟ اجازت فرما تا هنر خویش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبودیت را به اتمام و اکمال رسانم . »
استدعای سلیمان مورد قبول واقع شد و حق تعالی به همه جنبدگان کره خاکی از هوا و زمین و دریاها و اقیانوسها فرمان داد که فلان روز به ضیافت بنده محبوبم سلیمان بروید که رزق و روزی آن روزتان به سلیمان حوالت شده است .

سلیمان پیغمبر بدین مژده در پوست نمی گنجید و بی درنگ به همه افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمی و دیو و پری و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام برای روز موعود برآیند .
بر لب دریا جای وسیعی ساخت که هشت ماه راه فاصله مکانی آن از نظر طول و عرض بود : « دیو ها برای پختن غذا هفتصد هزار دیگ سنگی ساختند که هر کدام هزار گز بلندی و هفتصد گز پهنا داشت . »
چون غذاهای گوناگون آماده گردید همه را در آن منطقه وسیع و پهناور چیدند . سپس تخت زرینی بر کرانه دریا نهادند و سلیمان بر آن جای گرفت .
آصف بر خیا وزیر و دبیر و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علمی بنی اسرییل گرداگرد او بر کرسیها نشستند . چهار هزار نفر از آدمیان خاصگیان در پشت سر او و چهار هزار پری در قفی آدمیان و چهار هزار دیو در قفی پریان بایستادند .
سلیمان نبی نگاهی به اطراف انداخت و چون همه چیز را مهیا دید به آدمیان و پریان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند .
ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه ی از دریا سر بر کرد و گفت : « پیش از تو بدین جانب ندایی مسموع شد که تو مخلوقات را ضیافت می کنی و روزی امروز مرا بر مطبخ تو نوشته اند ، بفرمای تا نصیب مرا بدهند . »
سلیمان گفت : « این همه طعام را برای خلق جهان تدارک دیده ام . مانع و رادعی وجود ندارد . هر چه می خواهی بخور و سدّ جوع کن . » ماهی موصوف به یک حمله تمام غذاها و آمادگی های مهمانی در آن منطقه وسیع و پهناور را در کام خود فرو برده مجدداً گفت : « یا سلیمان اطعمنی ! » یعنی : ای سلیمان سیر نشدم . غذا می خواهم !!

سلیمان نبی که چشمانش را سیاهی گرفته بود در کار این حیوان عجیب الخلقه فرو ماند و پرسید : « مگر رزق روزانه تو چه مقدار است که هر چه در ظرف این مدت برای کلیه جانداران عالم مهیا ساخته ام همه را به یک حمله بلعیدی و همچنان اظهار گرسنگی و آزمندی می کنی ؟ » ماهی عجیب الخلقه در حالی که به علت جوع و گرسنگی ! یاری دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتوانی جواب داد :
« خداوند عالم روزی 3 وعده و هر وعده یک قورت غذا به من کمترین ! می دهد . امروز بر اثر دعوت و مهمانی تو فقط نیم قورت نصیب من شده هنوز دو قورت و نیمش باقی است که سفره تو برچیده شد . ای سلیمان اگر ترا از اطعام یک جانور مقدور نیست چرا خود را در این معرض باید آورد که جن و انس و وحوش و طیور و هوام را طعام دهی ؟ » سلیمان از آن سخن بی هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبریایی قادر متعال سر تعظیم فرود آورد .




behnam5555 09-10-2011 12:40 PM


دود چراغ خورده
عبارت مثلی بالا ناظر بر فقها و روحانیون و همچنین علما و دانشمندان معمری است که برای تحصیل علم و کسب کمال شب زنده داریها کرده رنج و تعب فراوان را پذیرا شده اند تا بدین مقام و منزلت عالی و متعالی نایل آمده اند.

در رابطه با این زمره از عالمان رنج دیده و صاحب کمال و معرفت اگر فی المثل بخواهند تعریف و توصیفی کنند اصطلاحاً گفته می شود:"فلانی دود چراغ خورده تا به این مقاوم و کمال رسیده است." و بعضاً:"دود چراغ خوردۀ سینه به حصیر مالیده" هم می گویند.
در این عبارت بحث بر سر دود چراغ است که باید دید در این اصطلاح و عبارت مثلی چه نقشی دارد و ریشۀ تاریخی آن چیست.

به طوری که می دانیم چراغ آلتی است که در عصر و زمان حاضر به وسیلۀ برق روشنی می بخشد و به صور و اشکال مختلفۀ لوله ای و گلوله ای و مسطح و مقعر و محدب و جز اینها در کوی و برزن و خانه و خیابان و کارخانه و هرگونه تأسیسات و کارگاههای دیگر خودنمایی می کند و با اشاره و اصابت انگشت به کلید برق می توان صدها و هزارها و حتی برق شهر عظیم و کشوری را خاموش یا روشن کرد ولی در قرون قدیمه و قبل از اختراع برق از طرف ادیسون مخترع نامدار آمریکایی چراغ در واقع ظرفی بود که درون آن را با چربی و روغن از قبیل پیه، روغن کرچک، روغن بزرک، روغن بیدانجیر که به طور مطلق روغن چراغ می گفته اند و همچنین نفت و امثال آن پر کرده فتیلۀ آلوده را روشن می کردند و به زندگی روشنی می بخشیدند.

اگر به تاریخچۀ طرز تحصیل علما و دانشمندان در قدیم مراجعه کنیم ملاحظه می شود که: "همه در کوره ده خود نه مدرس داشتند و نه محضر و نه کتابخانۀ مرکزی یک میلیون جلد کتابی و نه آرشیو و نه بایگانی و نه میکروفیلم نسخۀ خطی بلکه بالعکس هیچ چیز که نبود، به جای خود، حتی نان و قوت اولیه هم نبود. مجموع ذخیرۀ آنها لقمۀ نان بیات و خشکه ای بود که پر شال خود می بستند و به مکتب می رفتند.

طلبۀ فقیر و بی بضاعت - که البته دنیایی استغنا داشت - برای آنکه روغن مختصر چراغش در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نگردد فتیله اش را پس از روشن کردن پایین نمی کشید تا حرارت فتیله، روغن یا نفت مخزن را زیاد بالا نکشد و مصرف نکند، بلکه فتیله را در همان بالا و وضع اولیه که اصطلاحاً تاجری می گفته اند نگاه می داشت و با آن نور ضعیف، شب را به صبح می رسانید.

نور تاجری در چراغ اگرچه کم مصرف و متناسب با وضع مالی طلبه بود ولی این عیب بزرگ را داشت که چون روغن یا نفت به قدر کفایت از مخزن به فتیله نمی رسید لذا دود می زد و در و دیوار و سقف و فضای حجره را آلوده می کرد و طلبۀ بی چیز آن دود چراغ را می خورد و به تحصیل و مطالعه ادامه می داد تا به مقصد کمال رسد و شاهد مقصود را در آغوش گیرد.

دود چراغ خوردن تا قبل از اختراع و نورافشانی برق، در حجرات طلبگی مبتلا به عمومی بود و همه در پرتو نور بی فروغ چراغهای کم سوز و کورسو که دودش تا اعماق سینه و ریتین آنها فرو می رفت به مطالعه می پرداختند تا رفته رفته پلکها سنگین شوند و چشمان دودآلودشان لحظاتی به خواب روند.

تاجری یا نور تاجری همان طوری که از اسمش پیداست از ابتکارات کسبه و تجار متوسط الحال قدیم باشد که فتیلۀ چراغ را به منظور صرفه جویی در مصرف نفت یا روغن چراغ پایین نمی کشیدند و این روش ابتکاری ولی غیربهداشتی به حجرات طلبگی هم راه پیدا کرده باشد.



behnam5555 09-14-2011 02:11 PM

باج سبیل
هرگاه با زور و قلدری و به عنف از کسی پول و جنس بگیرند در اصطلاح عمومی آنرا به "باج سبیل" تعبیر می کنند و می گویند: «فلانی باج سبیل گرفت.» درعصر حاضر که دوران زور و قلدری به معنی و مفهوم سابق سپری شده از این مثلو اصطلاح بیشتر در مورد اخاذی و به ویژه رشاء و ارتشاء تعبیر مثلی میشود.
اما ریشه تاریخی آن:هرگاه با زور و قلدری و به عنف از کسی پول و جنس بگیرند در اصطلاح عمومی آنرا به "باج سبیل" تعبیر می کنند و می گویند: «فلانی باج سبیل گرفت.» درعصر حاضر که دوران زور و قلدری به معنی و مفهوم سابق سپری شده از این مثلو اصطلاح بیشتر در مورد اخاذی و به ویژه رشاء و ارتشاء تعبیر مثلی میشود.

اما ریشه تاریخی آن:

انسانهای اولیه و غارنشین با ریش تراشی آشنایی نداشته اند و مردان و زنان با انبوه ریش و گیس می زیسته اند. در کاوشها و حفریات اخیر وسائل و ابزاری شبیه به تیغ سلمانی به دست آمده که باستان شناسان قدمت آن را به چهار هزار سال قبلتشخیص داده اند. ظاهراً مردمان آن دوره ریش و موهای خود را با همین تیغه ایساده و ابتدایی کوتاه و مرتب می کرده اند، نه آنکه از ته بتراشند.

مادها و پارسها، در حجاریهای باستانی با ریش و موی بلند تصویر شده اند.

درعهد اشکانیان سواران و جنگجویان پارت موی بلند و ریش انبوه داشته اند، ولی قیافه پر هیبت، بخصوص فریادهای هول انگیز آنان در هنگام جنگ در سپاه دشمن چنان رعب و وحشتی ایجاد می کرد که جرئت نمی کردند به جنگجویان ایرانی نزدیک شوند و احیاناً ریش آنان را به دست گیرند.

خلاصه در آنروزگاران ریش و سبیل برای مردان و گیسوان بلند برای زنان ایرانی تا آناندازه مایه زیبایی و مباهات بود که چون می خواستند گناهکاری را شدیداًمجازات کنند، اگر مرد بود ریشش را می تراشیدند و چنانچه زن بود گیسویش رامی بریدند.

ریش تراشیدن و گیسو بریدن در ایران باستان بزرگترین ننگ شناخته می شد و محکومی که چنین مجازاتی در مورد او اعمال می شد، تا زمانیکه ریش یا گیسویش بلند شود، از شدت خجلت و شرمساری جرئت نمی کرد سرش رابلند کند. اما ریش در عهد ساسانیان به قدر سبیل اعتبار و رونق نداشت.

ایرانیاندر این عصر سبیلهای بلند داشتند و بعضاً ریش را به کلی می تراشیدند. درصدر و بعد از اسلام سبیل از رونق افتاد و ریشهای بلند و انبوه قدر واعتبار یافت.

عصر مغول و تیمور مجدداً ریش بی اعتبار شد وسبیل چنگیزی رونق یافت. اما دوره مغولی دوامی پیدا نکرد و بار دیگر ریش بلند و انبوه مورد توجه واقع شد. به ویژه در عصر صفویه بیش از حد و اندازه خریدار پیدا کرد.

از نکته های جالب تاریخ ریش و سبیل، مخالفت شدیدشاه عباس، پادشاه مقتدر صفوی با گذاشتن ریش بوده است. شاه عباس ریش بلندرا خوش نداشت و در زمان او ریشهای بلند ترکان را ایرانیان سخت زشت میشمردند و آن را "جاروی خانه" می نامیدند.

با این ترتیب می توان گفت ریش در زمان شاه عباس کبیر بازارش کساد شد و اعتبار سبیل از نو رونق یافت. "پس از اینکه در آغاز سلطنت خود دشمنان و رقبای سرکش داخلی را سرکوب کردبا صدور یک فرمان به همه مردان ایرانی دستور داد که ریشهای بلند خود را ازته بتراشند. حتی روحانیون نیز از این دستور معاف نبودند، اما گذاشتن سبیلآزاد بود و خود شاه عباس نیز در تصویرهایش با سبیل بلند و افراشته دیده میشود.»

ملا جلال منجم برای این فرمان ملوکانه ماده تاریخ بدیعی به نظم آورده و گفته است:

تراشیدم چو موی ریش از بیخ تراش مویم آمد سال تاریخ

که تراش مویم به حساب جمل 997 می شود و این ریش تراشی پس از دهسال در سنه 1007 بر حکم شاه عمومی شد و در شهر جار زدند که همه مردم مکلف اند ریش خودرا بتراشند حتی علما و صلحا و سادات.

باری، سپاهیان و سواران کهنسال دوران صفویه فقط دو سبیل بزرگ و چماقی داشته اند که مرتباً آن رانمو و جلا می دادند و تا بناگوش می رساندند که مانند قلابی در آنجا بند میشد. عشق و علاقه شاه عباس به سبیل گذاشتن تا حدی بود که « شاه عباس کبیرسبیل را آرایش صورت می شمرد و بر حسب بلندی و کوتاهی آن بیشتر و کمتر حقوق می پرداخت.»

حکام ولایات و فرماندهان نظامی نیز به مصداق "الناسعلی دین ملوکهم" ناگزیر از تبعیت بودند و به دارندگان سبیل شاه عباسی وافراشته ای که مورد توجه شخص اول مملکت بودند به فراخور کیفیت و تناسب سبیل، حقوق و مزایای بیشتری می دادند.

این نوع اضافه حقوق ومزایا که صرفاً برای خاطر سبیل پرداخت می شد در عرف اصطلاح عامه به "باج سبیل" تعبیر گردید. زیرا سبیل دارها تنها به میزان و مبلغی که از شاه یاحکام و فرماندهان وقت بر طبق حکم و فرمان اخذ می کردند قانع نبودند وغالباً از کدخدایان و روستاییان و طبقات ضعیف پول و جنس و اسب و آذوقه به عنوان باج سبیل عنفاً می ستاندند.

پیداست که همین اخذ جبری وبه عنف و قلدری ستاندن موجب گردید که بعدها از معانی مجازی و مفاهیم استعاره ای باج سبیل در مورد اخاذی و رشاء و ارتشاء استفاده و تمثیل شده است. اکنون که ریشه تاریخی ضرب المثل باج سبیل دانسته شد، بی مناسبت نمیداند که اسامی انواع ریش و سبیل از صدر تاریخ، تا کنون به عنوان حسن ختام و مزید اطلاع نوشته شود:

1- انواع ریش:

ریش فرفری، مخصوصعصر هخامنشیان؛ ریش دو شاخ، مخصوص رستم دستان و سایر پهلوانان نام ایران؛ریش توپی، ریش بزی، ریش گرده زده، ریش نوک تیز، ریش چهارگوش، ریش بلند،ریش کوتاه، و ریش و سبیل سرهم و مدل کتلت که در سالهای اخیر مد شده است.

2- انواع سبیل:

سبیل چخماقی، سبیل کلفت یا پر پشت که برگشتگی ندارد، سبیل گنده مخصوص دراویش،سبیل چنگیزی یا قیطانی، سبیل افراشته، سبیل از بنا گوش در رفته یا سبیل مگسی، سبیل هیتلری، سبیل دوگلاسی.


اکنون ساعت 09:27 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)