bigbang |
02-03-2011 08:10 PM |
ببخشید بلد نیستم
بسیار اتفاق می افتاد که دانشجویان از من سوال می کردند و در پاسخ آنها می گفتم : ببخشید بلد نیست یا ببخشید فراموش کرده ام و یادم نیست .
سپس اسم و شماره تلفن و نشانی دانشجوی سوال کننده را یادداشت می کردم و پس از تحقیق و مطالعه در مورد سوال او نزد آن دانشجو میرفتم و یا به او تلفن میزدم و پاسخ پرسش را می دادم .
|
bigbang |
02-03-2011 08:23 PM |
در دانشگاه تهران شخصی تدریس می کرد که او را از طرف دربار و حکومت بیهوده بزرگ کرده بودند و الکی به او لقب پرفسور هم میبستند . این پرفسور قلابی که حتی درس مبنای 2 ریاضی را نمیتوانست به خوبی تدریس کند برادری داشت که بخش فارسی رادیو مسکو را اداره میکرد و از همین رادیو پیوسته به محمد رضاشاه فحش میداد .
شاه از طریق آمریکا و سیا با شوروی مذاکره کرد و بلاخره او را به ایران برگرداند . این آقا استاد دانشگاه و برادرش رییس دانشگاه شد . آقای رییس دانشگاه وهمسرش با شورت در زمین تنیس د انشگاه تنیس بازی میکردند و بچه مسلمانها و دانشجویان مذهبی که نمیتوانستند چنین وضعی را تحمل کنند با پاره آجر و سنگ به دفتر این آقا حمله می کردند و اعتراض خود را با خرد کردن دفتر او نشان میدادند .
در چنین مواقعی ماموران ساواک دانشجویان را دنبال میکردند و آنها به خاطر رهای از بند ساواک به دفتر من پناه می آوردند و پنهان میشدند .
این رخدادها را به شاه و سایر مقامات گزارش دادند و سرانجام انها تصمیم گرفتند به منظور مقابله با دانشجویان مذهبی پیش از هر چیز به حساب من رسیدگی کنند و درسی به من بدهند که دیگر دانشجویان مذهبی را در دفتر خودم پنهان نکنم .
بلاخره بلایی به سرم در آوردند که موجب شد دوچشمم از کاسه در بیاید و آسیب کلی ببیند به طوری که قادر به رانندگی نیز نبودم . بعد از 27 – 28 سال که چنین وضعی را تحمل کردم توانستم یکی از چشم هایم را با لیزر و دیگری را با اشعه سبز پیوند دهم .
|
bigbang |
02-04-2011 04:21 PM |
در سالهای نخست دهه 60 تلفن همراهی را طراحی کردم که زیر صندوق عقب اوتومبیل جا میشد این تلفن همراه آنتنی داشت که برد موثر آن 47 کیلومتر بود . این تلفن را در حالی ساختم که در همان زمان تلفنهای همراهی که در اروپا میساختند به اندازه یک چمدان بزرگ بود . مسئولان صنعتی قول دادند که اگر تصمیم به خرید تلفن همراه بگیرند از تلفن همراهی که من ساخته ام خریداری نمایند ولی این قول عملی نشد .
|
bigbang |
02-04-2011 04:23 PM |
ما را از هواپیما پیاده کردند سپس راه فرار را در پیش گرفتند
یادم می آید در یکی از سالها می خواستیم برای عشایر قشقایی مدرسه بسازیم . به ما گفته شد منطقه ای که در آنجا قصد دارید مدرسه بسازید هیچ راهی ندارد مگر آنکه با طیاره (هواپیما) به آنجا بروید .
با ارتش که طیاره های کوچک دو سه نفره داشت صحبت کردیم تا هواپیمایی در اختیار ما قرار دهد . چون با طیاره کوچک ارتشی به منطقه عشایری میرفتیم هواپیما ما را در یک سربالایی پیاده کرد و بعد از پیاده کردن ما فوراً به راه افتاد.
آنها میترسیدند عشایر با دیدن هواپیما بر سرشان بریزند و چنین و چنان کنند . بعد از اینکه هواپیما بازگشت در حالی که آنجا تنها بودیم عدهاای دور ما جمع شدند تا از موضوع نشتن هواپیما و پیاده شدن ما اطلاعاتی را بدست بیاورند . به آنها گفتیم : (( ما برای کاری غیر از این نیامده ایم که برایتان مدرسه بسازیم ))
آنها از موضوع شگفت زده شدند و نمی توانستند آن را باور کنند ولی وقتی به حرف اعتماد پیدا کردند با بهترین غذا و بهترین وضع از ما پذیرایی کردند و اسبهای خوبی در اختیارمان گذاشتند تا در روستا ها بگردیم و در نقاط مناسب مدرسه بسازیم .
|
bigbang |
02-04-2011 04:31 PM |
دیگه خیلی زیاد شد چون میدونم دیگه کسی نمیخونه
پس همینجا داستان رو تموم میکنم اما برای کسانی که علاقه مند هستن
کتاب های زیادی از خاطرات دکتر حسابی هستن
دونه ای نام نمیبرم اما اگر علاقه مند بودید کتاب استاد عشق نوشته ایرج حسابی کتاب مفیدی برای مطالعه هست چاکر شما bigbang
|
اکنون ساعت 04:52 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)