![]() |
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من می خواستم که گم بشوم در حسار تو احساس می کنم که جدایم نموده اند همچون شهاب سوخته ای از مدار تو آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام خالی تر از همیشه و در انتظار تو این سوت آخر است و غریبانه می رود تنهاترین مسافر تو از دیار تو هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تو هشدار می دهد به خزانم بهار تو اما در این زمانه عسرت مس مرا ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو |
در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود خسته مباشی پاسخی پژوک سان از سنگ ها آمد این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود بنشین ! نشستم گپ زدیم ام نه از حرفی که با ما بود او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بعضی با دستهای آشنا در من بکار قفل بستن بود و خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر گرمایش از تن رفته و خکسترش در حال مردن بود گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود |
جایت امشب در تماشایم پدر خالی! کودکی ها باز روی صحنه می آیند پرده بالا میرود یک لحظه ی دیگر و من در نقش تو از راه می آیم : نشسته همسرم بر سفره سجاده طفلم ایستاده در کنار در و در فکرش کلاغی که به من از شیطنت هایش خبر داده است در پرواز جایت امشب در تماشایم پدر خالی! کودکی ها باز روی صحنه می آیند. |
با غروب این دل گرفته مرا می رساند به دامن دریا می روم گوش می دهم به سکوت چه شگفت است این همیشه صدا لحظه هایی که در فلق گم شدم با شفق باز می شود پیدا چه غروری چه سرشکن سنگی موجکوب است یا خیال شما دل خورشید هم به حالم سوخت سرخ تر از همیشه گفت : بیا می شد اینجا نباشم اینک ‚ آه بی تو موجم نمی برد زینجا راستی گر شبی نباشم من چه غریب است ساحل تنها من و این مرغهای سرگردان پرسه ها می زنیم تا فردا تازه شعری سروده ام از تو غزلی چون خود شما زیبا تو که گوشت بر این دقایق نیست باز هم ذوق گوش ماهی ها |
اززندگی از این همه تکرارخسته ام از های و هوی کوچه و بازار خسته ام تن خسته سوی خانه دل خسته میکشم وایا! از این حصار دل آزار خسنه ام دلگیرم از خموشی تقویم روی میز از دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام ازاو که گفت یار تو هستم ولی نبود از خود که زخم خورده ام از یار خسته ام با خویش در ستیزم و از دوست در گریز از حال من مپرس که بسیار خسته ام. |
درخت با همه ی کهن سالی از من جوان تر است در رازش مینشینم گنجشکانی هستند گنجشکانی می آیند خانواده ای هست خانواده ای می آید مادری در تاب سایه , خوابآواز می خواند گنجشک ها جیک نمی کشند کودکی , سایه ای را خم می کند گنجشک ها جیک می کشند دختری در سایه ای روان چهره می شوید پسری چند سایه آنسو تر,مشتی زیبایی می نوشد گنجشکی دگر می آید خانواده ای دگر فرش می اندازند مدت هاست کسی به سراغم نیامده درخت با همه کهن سالی از من جوان تر است چقدر سایه داشتن خوب است. این همه گنجشک بر یک درخت این همه آواز با یک نت این همه چتر در یک باران این همه تنهایی در یک شهر. اضطرابی در جانش زخمی بر پوستش,نیست تنها شبیه من گام بر می دارد-سایه ام. |
جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما
دردا که نیستت خبر از روزگار ما در کار تو ز دست زمانه غمی شدم ای چون زمانه بد،نظری کن به کار ما بر اسمان رسد ز فراق تو هر شبی فریاد و ناله های دل زاز زار ما دردا و حسرتا که بجز بار غم نماند با ما به یادگاری از ان روزگار ما بودیم برکنار ز تیمار روزگار تا داشت روزگار ترا در کنار ما ان شد که غمگسار غم ما تو بوده ای امروز نیست جز غم تو غمگسار ما اری به اختیار دل انوری نبود دست قضا ببست در اختیار ما |
در همه عالم وفاداری کجاست
غم به خروار است غمخواری کجاست درد دل چندان که گنجد در ضمیر حاصلست از عشق دلداری کجاست گر به گیتی نیست دلداری مرا ممکن است از بخت دلباری کجاست اندرین ایام در باغ وفا گر نمی روید گلی خاری کجاست جان فدای یار کردن هست سهل کاشکی یار بسی یاری کجاست در جهان عاشقی بینم همی یک جهان بی کار با کاری کجاست |
یار با من چون سر یاری نداشت
ذره ای در دل وفاداری نداشت عاشقان بسیار دیدم در جهان هیچ کس ،کس را بدین خاری نداشت جان به ترک دل بگفت از بیم هجر طاقت چندین جگر خواری نداشت تا پدید امد شراب عشق تو هیچ عاشق برگ هشیاری نداشت دل ز بی صبری همی زد لاف عشق گفت دارم صبر پنداری نداشت بار وصلش در جهان نگشاد کس کاندرو در هجر سرباری نداشت درد چشم من فزون شد بهر انک توتیای از صبر پنداری نداشت |
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح! نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید |
اکنون ساعت 07:51 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)