![]() |
بازگشت اين ابرهای تيره که بگذشتهست
بر موجهای سبز ِ کفآلوده، جان ِ مرا به درد چه فرسايد روحام اگر نميکُنَد آسوده؟ ديگر پيامي از تو مرا نارَد اين ابرهای تيرهی توفانزا زين پس به زخم ِ کهنه نمک پاشد مهتاب ِ سرد و زمزمهی دريا. وين مرغکان ِ خستهی سنگينبال بازآمده از آن سر ِ دنياها وين قايق ِ رسيده هماکنون باز پاروکشان از آن سر ِ درياها... هرگز دگر حبابي ازين امواج شبهای پُرستارهی رويارنگ بر ماسههای سرد، نبيند من چون جان تو را به سينه فشارم تنگ حتا نسيم نيز به بوی تو کز زخمهای کهنه زدايد گرد، ديگر نشايدم بفريبد باز يا باز آشنا کُنَدَم با درد. □ افسوس اي فسردهچراغ ! از تو ما را اميد و گرمي و شوري بود وين کلبهی گرفتهی مظلم را از پَرتو ِ وجود ِ تو نوري بود. دردا ! نماند از آن همه، جز يادي منسوخ و لغو و باطل و نامفهوم، چون سايه کز هياکل ِ ناپيدا گردد به عمق ِ آينهيي معلوم... يکباره رفت آن همه سرمستي يکباره مُرد آن همه شادابي ميسوزم ــ اي کجايي کز بوسه بر کام ِ تشنهام بزني آبي؟ □ مانم به آبگينهحبابي سست در کلبهيي گرفته، سيه، تاريک: لرزم، چو عابري گذرد از دور نالم، نسيمي ار وزد از نزديک. در زاهدانهکلبهی تار و تنگ کم نورپيهسوز ِ سفالينام کز دور اگر کسي بگشايد در موج ِ تاءثر آرَد پايينام. □ ريزد اگر نه بر تو نگاهام هيچ باشد به عمق ِ خاطرهام جايت فرياد ِ من به گوشات اگر نايد از ياد ِ من نرفته سخنهايت: «ــ من گور ِ خويش ميکَنَم اندر خويش چندان که يادت از دل برخيزد يا اشکها که ريخت به پايت، باز خواهد به پای يار ِ دگر ريزد!»... □ در انتظار ِ بازپسينروزم وز قول ِ رفته، روي نميپيچم. از حال غير ِ رنج نَبُردَم سود زآينده نيز، آه که من هيچام. بگذار اي اميد ِ عبث، يک بار بر آستان ِ مرگ نياز آرم باشد که آن گذشتهی شيرين را بار ِ دگر به سوی تو بازآرم. |
بهارِخاموش بر آن فانوس کهش دستي نيفروخت
بر آن دوکي که بر رَف بيصدا ماند بر آن آيینهي زنگاربسته بر آن گهواره کهش دستي نجنباند بر آن حلقه که کس بر در نکوبيد بر آن در کهش کسي نگشود ديگر بر آن پله که بر جا مانده خاموش کساش ننهاده ديري پاي بر سر ــ بهار ِ منتظر بيمصرف افتاد! به هر بامي درنگي کرد و بگذشت به هر کويی صدايی کرد و اِستاد ولي نامد جواب از قريه، نز دشت. نه دود از کومهيی برخاست در ده نه چوپاني به صحرا دَم به ني داد نه گُل رويید، نه زنبور پر زد نه مرغ ِ کدخدا برداشت فرياد. □ به صد اميد آمد، رفت نوميد بهار ــ آري بر او نگشود کس در. درين ويران به رويش کس نخنديد کساش تاجي ز گُل ننهاد بر سر. کسي از کومه سر بيرون نياورد نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقي. هوا با ضربههاي دف نجنبيد گُلي خودروي برنامد ز باغي. نه آدمها، نه گاوآهن، نه اسبان نه زن، نه بچه... ده خاموش، خاموش. نه کبکانجير ميخوانَد به دره نه بر پسته شکوفه ميزند جوش. به هيچ ارابهيی اسبي نبستند سرود ِ پُتک ِ آهنگر نيامد کسي خيشي نبُرد از ده به مزرع سگ ِ گله به عوعو در نيامد. کسي پيدا نشد غمناک و خوشحال که پا بر جادهي خلوت گذارد کسي پيدا نشد در مقدم ِ سال که شادان يا غمين آهي بر آرد. غروب ِ روز ِ اول ليک، تنها درين خلوتگه ِ غوکان ِ مفلوک به ياد ِ آن حکايتها که رفتهست ز عمق ِ برکه يک دَم ناله زد غوک... □ بهار آمد، نبود اما حياتي درين ويرانسراي محنتآور بهار آمد، دريغا از نشاطي که شمع افروزد و بگشايدش در! |
ahmad shamloo احمد شاملو
ahmad shamlu
تشکر میکنم از شما خیلی خوب ادامه دادید تقریبا 80 پست . که شعرهایی از احمد شاملو رو گذاشتید من هم کمی میذارم که تکمیل تر بشه ahmad shamloo http://www.iranonline.com/literature...u/shamlo2f.gif |
احمد شاملو ahmad shamlu
احمد شاملو ahmad shamlu
احمد شاملو (زاده ۲۱ آذر، ۱۳۰۴ در تهران؛ ۱۲ دسامبر ۱۹۲۵، در خانهٔ شمارهٔ ۱۳۴ خیابان صفیعلیشاه - درگذشته ۲ مرداد ۱۳۷۹؛ ۲۴ ژوئیه ۲۰۰۰ فردیس کرج) شاعر، نویسنده، فرهنگنویس، ادیب و مترجم ایرانی است. آرامگاه او در امامزاده طاهر کرج واقع است. تخلص او در شعر الف. بامداد و الف. صبح بود. شهرت اصلی شاملو به خاطر شعرهای اوست که شامل اشعار نو و برخی قالبهای کهن نظیر قصیده و نیز ترانههای عامیانهاست. شاملو تحت تأثیر نیما یوشیج، به شعر نو (که بعدها شعر نیمایی هم نامیده شد) روی آورد، اما پس از چندی در بعضی از اشعار منتشر شده در هوای تازه - و سپس در اکثر شعرهایش - وزن را یکسره رها کرد و بهصورت پیشرو سبک جدیدی را در شعر معاصر فارسی گسترش داد. از این سبک به شعر سپید یا شعر منثور یا شعر شاملویی یاد کردهاند. بعضی از منتقدان ادبی او را تنها شاعر موفق در زمینه شعر منثور میدانند. شاملو علاوه بر شعر، کارهای تحقیق و ترجمه شناختهشدهای دارد. مجموعه کتاب کوچه او بزرگترین اثر پژوهشی در باب فرهنگ عامیانه مردم ایران میباشد. آثار وی به زبانهای: سوئدی، انگلیسی، ژاپنی، فرانسوی، اسپانیایی، آلمانی، روسی، ارمنی، هلندی، زاگربی، رومانیایی، فنلاندی، ترکی ترجمه شدهاست زندگی و فعالیتها تمام مطالب این بخش با توجه به اطلاعات ارائه شده در سالشمار زندگی احمد شاملو نوشته آیدا شاملو تهیه شدهاست. این سالشمار در منابع مختلف از جمله وبگاه احمد شاملو، دفتر هنر، احمد شاملو شاعر شبانهها و عاشقانهها، شناختنامه، منتشر شدهاست. هر جا از منبع دیگری استفاده شده باشد در پانویس ذکر شدهاست این تاپیک خلاصه ای از دانشنامه ویکیپدیاست که من قسمتهاییشو اینج نوشتم تولد و سالهای پیش از جوانی احمد شاملو در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ در خانه شماره ۱۳۴ خیابان صفی علیشاه تهران متولد شد. پدرش حیدر نام داشت که تبار او به گفتهی احمد شاملو در شعر من بامدادم سرانجام از مجموعهی مدايح بیصله به اهالی کابل برمیگشت. مادرش کوکب عراقی شاملو، و از قفقازیهایی بود که انقلاب بلشویکی 1917 روسیه، خانوادهاش را به ایران کوچاندهبود. دورهی کودکی را به خاطر شغل پدر که افسر ارتش بود و هر چند وقت را در جایی به مأموریت میرفت، در شهرهایی چون رشت و سمیرم و اصفهان و آباده و شیراز گذراند. (به همین دلیل شناسنامهٔ او در شهر رشت گرفته شدهاست و محل تولد در شناسنامه، رشت نوشته شدهاست.) دوران دبستان را در شهرهای خاش، زاهدان و مشهد گذراند و از همان دوران اقدام به گردآوری مواد فرهنگ عامه کرد. دوره دبیرستان را در بیرجند، مشهد و تهران گذراند و سال سوم دبیرستان را در دبیرستان ایرانشهر تهران خواند و به شوق آموختن دستور زبان آلمانی در سال اول دبیرستان صنعتی ثبتنام کرد. دوران فعالیت سیاسی و زندان در اوایل دهه ۲۰ خورشیدی پدرش برای سر و سامان دادن به تشکیلات از هم پاشیده ژاندرمری به گرگان و ترکمنصحرا فرستاده شد. او همراه با خانواده به گرگان رفت و به ناچار در کلاس سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد. در آن هنگام در فعالیتهای سیاسی شمال کشور شرکت کرد و بعدها در تهران دستگیر شد و به زندان شوروی در رشت منتقل گردید. پس از آزادی از زندان با خانواده به رضائیه (ارومیه) رفت و تحصیل در کلاس چهارم دبیرستان را آغاز کرد. با به قدرت رسیدن پیشهوری و جبهه دموکرات آذربایجان به همراه پدرش دستگیر شد و دو ساعت جلوی جوخه آتش قرار گرفت تا از مقامات بالا کسب تکلیف کنند. سرانجام آزاد شد و به تهران بازگشت و برای همیشه ترک تحصیل کرد. ازدواج اول و چاپ نخستین مجموعهٔ شعر شاملو در بیست و دو سالگی (۱۳۲۶) با اشرفالملوک اسلامیه ازدواج کرد. هر چهار فرزند او، سیاوش، سامان، سیروس و ساقی حاصل این ازدواج هستند. در همین سال اولین مجموعه اشعار او با نام آهنگهای فراموش شده به چاپ رسید و همزمان کار در نشریاتی مثل هفته نو را آغاز کرد. در سال ۱۳۳۰ او شعر بلند «۲۳» و مجموعه اشعار قطع نامه را به چاپ رساند. در سال ۱۳۳۱ به مدت حدود دو سال مشاورت فرهنگی سفارت مجارستان را به عهده داشت ازدواج دوم و انتشار هوای تازه در ۱۳۳۶ با طوبی حائری ازدواج میکند (دومین ازدواج او نیز مانند ازدواج اول مدت کوتاهی دوام میآورد و چهار سال بعد در ۱۳۴۰ از همسر دوم خود نیز جدا میشود.) در این سال با انتشار مجموعه اشعار هوای تازه خود را به عنوان شاعری برجسته تثبیت میکند. این مجموعه حاوی سبک نویی است و بعضی از معروفترین اشعار شاملو همچون پریا و دخترای ننه دریا در این مجموعه منتشر شدهاست. در همین سال به کار روی اشعار حافظ، خیام و بابا طاهر نیز روی میآورد. پدرش نیز در همین سال فوت میکند. در سال ۱۳۴۰ هنگام جدایی از همسر دومش همه چیز از جملهٔ برگههای تحقیقاتی کتاب کوچه را رها میکند. فعالیتهای سینمایی و تهیه نوار صوتی در سال ۱۳۳۸ شاملو به اقدام جدیدی یعنی تهیه قصه خروس زری پیرهن پری برای کودکان دست میزند. در همین سال به تهیه فیلم مستند سیستان و بلوچستان برای شرکت ایتال کونسولت نیز میپردازد. این آغاز فعالیت سینمایی جنجالآفرین احمد شاملو است. او بخصوص در نوشتن فیلمنامه و دیالوگنویسی فعال است. در سالهای پس از آن و بهویژه با مطرح شدنش به عنوان شاعری معروف، منتقدان مختلف حضور سینمایی او را کمرنگ دانستهاند. خود او میگفت: «شما را به خدا اسمشان را فیلم نگذارید.» و بعضی شعر معروف او دریغا که فقر/ چه به آسانی/ احتضار فضیلت است را به این تعبیر میدانند که فعالیتهای سینمایی او صرفا برای امرار معاش بودهاست شاملو در این باره میگوید: «کارنامهٔ سینمایی من یک جور نان خوردن ناگزیر از راه قلم بود و در حقیقت به نحوی قلم به مزدی!» در سال ۱۳۳۹ با همکاری هادی شفائیه و سهراب سپهری ادارهٔ سمعی و بصری وزارت کشاورزی را تاسیس میکند و به عنوان سرپرست آن مشغول به کار میشود آشنایی و ازدواج با آیدا سرکیسیان آیدا سرکیسیان یا آیدا شاملو با نام واقعی ریتا آتانث سرکیسیان آخرین همسر احمد شاملو است و در شعرهای شاملو، به ویژه در دو دفتر آیدا، درخت و خنجر و خاطره و آیدا در آینه به عنوان معشوقهٔ شاعر، جلوهای خاص دارد. شاملو درباره تأثیر فراوان آیدا در زندگی خود به مجله فردوسی گفت: «هر چه مینویسم به خاطر اوست و به خاطر او... من با آیدا آن انسانی را که هرگز در زندگی خود پیدا نکردهبودم پیدا کردم». شاملو در ۱۴ فروردین ۱۳۴۱ با آیدا سرکیسیان آشنا میشود. این آشنایی تاثیر بسیاری بر زندگی او دارد و نقطه عطفی در زندگی او محسوب میشود. در این سالها شاملو در توفق کامل آفرینش هنری به سر میبرد و بعد از این آشنایی دوره جدیدی از فعالیتهای ادبی او آغاز میشود. آیدا و شاملو در فروردین ۱۳۴۳ ازدواج میکنند و در ده شیرگاه (مازندران) اقامت میگزینند و تا آخر عمر در کنار او زندگی میکند. شاملو در همین سال دو مجموعه شعر به نامهای آیدا در آینه و لحظهها و همیشه را منتشر میکند و سال بعد نیز مجموعهیی به نام آیدا، درخت و خنجر و خاطره! بیرون میآید و در ضمن برای بار سوم کار تحقیق و گردآوری کتاب کوچه آغاز میشود. آیدا شاملو در برخی کارهای احمد شاملو مانند مجموعه کتاب کوچه با او همکاری داشت و سرپرست این مجموعه بعد از وی میباشد در سال ۱۳۴۶ شاملو سردبیری قسمت ادبی و فرهنگی هفتهنامه خوشه را به عهده میگیرد. همکاری او با نشریه خوشه تا ۱۳۴۸ که نشریه به دستور ساواک تعطیل میشود، ادامه دارد. در این سال او به عضویت کانون نویسندگان ایران نیز در میآید. در سال ۱۳۴۷ او کار روی غزلیات حافظ و تاریخ دوره حافظ را آغاز میکند. نتیجه این تحقیقات بعدها به انتشار دیوان جنجالی حافظ به روایت او انجامید. در اسفند ۱۳۵۰ شاملو مادر خود را نیز از دست میدهد. در همین سال به فرهنگستان زبان ایران برای تحقیق و تدوینِ کتاب کوچه، دعوت شد و به مدت سه سال در فرهنگستان باقی ماند. سفرهای خارجی شاملو در دهه ۱۳۵۰ نیز به فعالیتهای گسترده شعر، نویسندگی، روزنامه نگاری (از جمله همکاری با کیهان فرهنگی و آیندگان)، ترجمه، سینمایی (از جمله تهیه گفتار برای چند فیلم مستند به دعوت وزارت فرهنگ و هنر) و شعرخوانی خود (از جمله در انجمن فرهنگی کوته و انجمن ایران و امریکا) ادامه میدهد. در ضمن سه ترم به تدریس مطالعه آزمایشگاهی زبان فارسی در دانشگاه صنعتی مشغول میشود. در ۱۳۵۱ به علت معالجه آرتروز شدید گردن به پاریس سفر میکند تا زیر عمل جراحی گردن قرار گیرد. سال بعد، ۱۳۵۲، مجموعه اشعار ابراهیم در آتش را به چاپ میرساند. در ۱۳۵۴ دانشگاه رم از او دعوت میکند تا در کنگره نظامی گنجوی شرکت کند و از همین رو عازم ایتالیا میشود. در همین سال دعوت دانشگاه بوعلی برای سرپرستی پژوهشکدهٔ آن دانشگاه را میپذیرد و به مدت دو سال به این کار اشتغال دارد. در ۱۳۵۵ انجمن قلم و دانشگاه پرینستون از او برای سخنرانی و شعرخوانی دعوت میکنند و از همین رو عازم ایالات متحده میشود. در این سفر او به سخنرانی و شعرخوانی در بوستون و دانشگاه برکلی میپردازد و پیشنهاد دانشگاه کلمبیای شهر نیویورک برای تدوین کتاب کوچه را نمیپذیرد. در ضمن با شاعران و نویسندگان مشهور جهان همچون یاشار کمال، آدونیس، البیاتی و وزنیسینسکی از نزدیک دیدار میکند. این سفر سه ماه به طول میکشد و شاملو سپس به ایران باز میگردد. هنوز چند ماه نگذشته که او دوباره به عنوان اعتراض به سیاستهای دولت ایران، کشور را ترک میکند و به امریکا سفر میکند و یک سالی در آنجا زندگی میکند و در این مدت در دانشگاههای مختلفی سخنرانی میکند. در ۱۳۵۷ او از آمریکا به انگلستان میرود و در آنجا مدتی سردبیری هفتهنامه «ایرانشهر» در لندن را به عهده میگیرد با وقوع انقلاب ایران و سقوط رژیم شاهنشاهی، شاملو تنها چند هفته پس از پیروزی انقلاب به ایران باز میگردد. در همین سال انتشارات مازیار اولین جلد کتاب کوچه را در قطع وزیری منتشر میکند. شاملو در ضمن به عضویت هیات دبیران کانون نویسندگان ایران در میآید و به کار در مجلات و روزنامههای مختلف میپردازد http://upload.wikimedia.org/wikipedi...imavayaran.jpg ۱۳۶۷ به آلمان سفر میکند تا به عنوان میهمانِ مدعوِ دومین کنگرهٔ بینالمللی ادبیات: اینترلیت ۲ تحت عنوان جهانِ سوم: جهانِ ما در ارلانگن آلمان و شهرهای مجاور در این کنگره شرکت کند. در این کنگره نویسندگانی از کشورهای مختلف حضور داشتند از جمله عزیز نسین، دِرِک والکوت، پدرو شیموزه، لورنا گودیسون و ژوکوندا بِلی. عنوان سخنرانی شاملو در این کنگره «من دردِ مشترکم، مرا فریاد کن!» بود. در ادامه این سفر دعوت انجمن جهانی قلم (Pen) و دانشگاه یوتهبوری به سوئد و ضمن اجرای شب شعر با هیئت ریسهٔ انجمن قلم سوئد نیز ملاقات میکند. ۱۳۶۹ برای شرکت در سیرا ۹۰ توسط دانشگاه UC برکلی به عنوان میهمان مدعو به آمریکا سفر کرد. سخنرانی وی به نام «نگرانیهای من» و «مفاهیم رند و رندی در غزل حافظ.» واکنش گستردهٔی در مطبوعات فارسی زبان داخل و خارج کشور داشت و مقالات زیادی در نقد سخنران شاملو نوشته شد. در این سفر دو عمل جراحی مهم روی گردن شاملو صورت گرفت با این حال چندین شب شعر توسط وی برگزار شد و ضمنا به عنوان استاد میهمان یک ترم در دانشگاه UC برکلی دانشجویان ایرانی به (زبان، شعر و ادبیات معاصر فارسی) را نیز تدریس کرد و در همین موقع ملاقاتی با لطفی علیعسکرزاده ریاضیدان شهیر ایرانی داشت. سال ۱۳۷۰ بعد از سه سال دوری از کشور به ایران بازگشت و تا آخر عمر دیگر از کشور خارج نشد. |
Ahmad Shamlou
Ahmad Shamlou Ahmad Shamlou ) (December 12, 1925 — July 24, 2000) was a Persian poet, writer, and journalist. His poetry was initially very much influenced by and was in the tradition of Nima Youshij. Shamlou's poetry is complex, yet his imagery, which contributes significantly to the intensity of his poems, is simple. As the base, he uses the traditional imagery familiar to his Iranian audience through the works of Persian masters like Hafez and Omar Khayyám. For infrastructure and impact, he uses a kind of everyday imagery in which personified oxymoronic elements are spiked with an unreal combination of the abstract and the concrete thus far unprecedented in Persian poetry, which distressed some of the admirers of more traditional poetry. Shamlou has translated extensively from German and French to Persian and his own works are also translated into a number of languages. He has also written a number of plays, edited the works of major classical Persian poets, especially Hafez. His six-volume Ketab-e Koucheh (The Book of the Alley) is a major contribution in understanding the Iranian folklore beliefs and language. Aside from his first passion which was poetry, he had a number of other activities which included writing stories and film scenarios, contributing to children’s literature, and journalism. Biography Chronology of Ahmad Shamlou's Life & Work 1925- Ahmad Shamlou (or Shomloo) was born on December 12 in Tehran to a family that was to move around Iran because of the duties of his father who was an army officer. 1938- Shamlou leaves high school to enroll in the Technical College of Tehran. 1942- His father takes him to the north of Iran, which was occupied by the Soviet Army. Shamlou is arrested by the Red Army for his political ideas and is sent to Rasht. 1945- Shamlou is released from jail and leaves with his family for Azerbaijan. The separatists arrest him and his farther for a short time. They are sent back to Tehran. Shamlou decides to leave school for good. 1947- First marriage. First collection of poems: The Forgotten Songs. 1948- He writes in a literary weekly called "Sokhan". 1950- His first short story is published: "The Woman Behind the Brass Door". 1951- Second collection of poems: Manifesto. He shows clear inclinations toward Socialist ideology. Shamlou serves as one of the editors of "Khandaniha". 1952- He gets a job in the Hungarian embassy as their Cultural Advisor. 1953- His third collection of poems, Metals and Sense, is banned and destroyed by the police. His translations of Gold In Dirt, by Sigmund Motritz, and the voluminous novel "The Heartless Man's Sons” by Mór Jókai, together with all data gathered for his work on the colloquial culture of urban Iranian life (to be known as The Book Of Streets) are also confiscated and destroyed. He escapes and goes into hiding. 1954- He is arrested and kept in jail for 14 months. 1955- He is freed. His four new collections of poems are taken and lost by a publisher. He translates and publishes three novels by European writers. 1956- He becomes the editor-in-chief of "Bamshad" literary magazine. He is separated from his wife after having two sons and one daughter. 1957- His masterpiece, The Fresh Air, a collection of poems that will influence Persian poetry profoundly, is published. He also publishes a few studies on classic Iranian poetry. He marries for a second time. 1958- His translation of Barefoot, a novel by Zaharia Stancu, is released, establishing Shamlou's authority as a translator. 1959- He begins publishing short stories for children, as well as directing documentary films and working for film studios. 1960- A new collection of his poems, The Garden of Mirrors, is released. 1961- He suffers a bitter separation from his second wife. He becomes editor-in-chief of "Ketab-e-Hafte", a magazine that changes the tradition and language of literary journalism in Iran. 1962- He meets Ayda, beginning a loving relationship that has lasted until today. His translations of Andre Gide and Robert Merl are published. 1964- He and Ayda are married. Two collections of his poetry are published: Ayda in Mirror and Moment and Eternity. 1965- A new collection of poems is released: Ayda, Trees, Memories And The Dagger. He has a new translation published. He also begins his third attempt to compile The Book of Streets. 1966- Another new collection of poems is published: Qoqnus In The Rain. His literary magazine is banned by the Ministry Of Information. 1967- He becomes editor-in-chief of "Khushe". His new translation of Erskine Caldwell is published. He participates in the formation of the Union of Iranian Writers and gives several poetry readings at Iranian universities. 1968- He begins his study of Hafiz, the classical grand poet of the Persian language; translates Garcia Lorca's poems and the Song Of Solomon from the Old Testament; organizes a week of poetry reading for established and new Iranian poets, which is very well received. The poems debuted at this event appear in a voluminous book edited by Shamlou. 1969- His weekly magazine is closed down by the police. Of The Air And Mirrors, a selection of older poetry, is published, together with his collection of new poems, Odes For The Earth. 1970- New collection: Blossoming In Mist. He directs a few documentary films for television and publishes several short stories for children. 1971- He redoes some of his earlier translations. His mother dies. 1972- He teaches Persian literature at Tehran University. Several audio cassettes are released of Shamlou reciting other classical and modern poets' work. He obtains membership in the Iranian Academy of Language. He publishes several new translations and writes a few film scripts. He travels to Paris for medical treatment. 1973- Two new collections, Abraham In Fire and Doors And The Great China Wall, are released, along with several new translations. 1975- Publication of his work and study of Hafiz. 1976- Travels to the United States and gives poetry readings in many cities. He participates in the San Francisco Poetry Festival before returning to Iran. 1977- New poem: "Dagger On The Plate". He leaves Iran in protest of the Shah's regime and stays in the United States for a year, giving lectures in American universities. 1978- He leaves the United States for Britain to act as the editor-in-chief for a new publication called "Iranshahr"; resigns after 12 issues and returns to Iran just after the advent of the Revolution; rejoins the Union of Iranian Writers; begins publishing a new periodical, "Ketab-e-Jom'e" to great success. This very active year in his life sees him publishing many poems and translations, as well as giving numerous lectures and readings. He is also elected to the membership of the Writer's Union's leadership. He is at this point considered the finest Iranian poet. 1979- Another year of intensive activity on different fronts. The first and second volumes of The Book of Streets go to print. He is re-elected as member of Writer's Union leadership. 1980- Starting now, owing to the harsh political situation in his country, he would lead a rather secluded life that would last for the next eight years, working with Ayda on The Book Of Streets, as well as many other literary endeavors, including a translation of And Quiet Flows The Don by Mikhail Sholokhov. 1984- He is nominated for the Nobel Prize in Literature. 1988- He is invited by Interlit, the World Literary Congress. He tours Europe giving many lectures and readings. His complete collection of poems is printed in Germany. He returns to Iran. 1990- He tours the United States. Human Rights and The Fund For Free Expression present him with their annual award. Several works are published on his poetry and his overall literary contribution. 1991- He tours Europe again and returns to Iran for another four years of intensive work. This same year he wins the Freedom Of Expression Award given by the New York-based Human Rights Watch. 1992- His work appears in Armenian and English: Sacred Words. 1994- He tours Sweden giving numerous lectures and readings. 1995- He finishes the translation of And Quiet Flows The Don. There is a special gathering in Toronto of Iranian writers and critics to discuss Shamlou's contribution to Persian poetry. His works are published in Spanish: Aurora! 1996- His physical condition deteriorates. He undergoes several operations. 1997- His right foot is amputated due to severe diabetic problems. 1999- He is presented with the Stig Dagerman Award by the Swedish Foundation. 2000- Ahmad Shamlou passes away on Sunday July 23 at Iran-Mehr Hospital in Tehran due to complications from his diabetes. - Ahmad Shamlou has published more than seventy books: 16 volumes of poetry; 5 anthologies of poetry; 5 volumes including novels, short stories & screenplays; 9 volumes of children's literature; 9 translations of poetry into Persian; 21 novels translated into Persian; 5 collections of essays, lectures and interviews; 6 volumes (to date) of The Book Of Streets. Early life Shamlou was born to the family of an army officer in Tehran. Like many children who grow up in families with military parents, he received his early education in various towns, including Khash and Zahedan in the southeast of Iran, and Mashhad in the northeast. By 1941, his high school education still incomplete, he left Birjand for Tehran. He intended to attend the Tehran Technicum and learn the German language. In 1945, he made a final attempt at completing his high school degree in Urumieh, but he failed. In 1984 was nominated for the Nobel Prize in Literature Marriages He married three times. His first marriage in 1947 gave him four sons but did not last long. Neither did his second marriage with Tooba Hayeri in 1957 that ended in divorce in 1963. But his third marriage in 1964 to Ayda Serkisian lasted. His wife became a very instrumental figure in Shamlou's life and remained with him until his death in 2000. Her first name, Ayda, appears in many of his later poems. |
در آستانه احمد شاملو
در آستانه بايد استاد و فرود آمد بر آستان دري که کوبه ندارد ، چرا که اگر بهگاه آمدهباشي دربان به انتظار توست و اگر بيگاه به درکوفتنات پاسخي نميآيد. کوتاه است در ، پس آن به که فروتن باشي. آئينهئي نيکپرداخته تواني بود آنجا تا آراستهگي را پيش از درآمدن در خود نظري کني هرچند که غلغلهي آن سوي در زادهي توهم توست نه انبوهيي مهمانان ، که آنجا تو را کسي به انتظار نيست. که آنجا جنبش شايد، اما جمَندهئي در کار نيست: نه ارواح و نه اشباح و نه قديسان کافورينه به کف نه عفريتان آتشينگاوسر به مشت نه شيطان بهتانخورده با کلاه ِ بوقيي منگولهدارش نه ملغمهي بيقانون ِ مطلقهاي ِ مُتنافي. تنها تو آنجا موجوديت مطلقي ، موجوديت محض، چرا که در غياب ِ خود ادامه مييابي و غيابات حضور قاطع ِ اعجاز است. گذارت از آستانهي ناگزير فروچکيدن ِ قطرهي قطرانيست در نامتناهيي ظلمات: «ــ دريغا ايکاش ايکاش قضاوتي قضاوتي قضاوتي درکار درکار درکار ميبود!» شايد اگرت توان شنفتن بود پژواک آواز ِ فروچکيدن ِ خود را در تالار خاموش ِ کهکشانهاي بيخورشيد چون هُرَّست ِ آوار ِ دريغ ميشنيدي: «ــ کاشکي کاشکي داوري داوري داوري درکار درکار درکار درکار...» اما داوري آن سوي در نشسته است، بيرداي شوم ِ قاضيان. ذاتاش درايت و انصاف هياءتاش زمان. و خاطرهات تا جاودان ِ جاويدان در گذرگاه ِ ادوار داوري خواهد شد. بدرود! بدرود! (چنين گويد بامداد ِ شاعر رقصان ميگذرم از آستانهي اجبار شادمانه و شاکر. از بيرون به درون آمدم: از منظر به نظّاره به ناظر. نه به هياءت گياهي،نه به هياءت پروانهئي،نه به هياءت سنگي، نه به هياءت برکهئي، من به هياءت «ما» زاده شدم به هياءت پرشکوه انسان تا در بهار ِ گياه به تماشاي رنگينکمان پروانه بنشينم غرور کوه را دريابم و هيبت دريا را بشنوم تا شريطهي خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خويش معنا دهم که کارستاني ازايندست از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بيرون است. انسان زاده شدن تجسّد ِ وظيفه بود: توان دوستداشتن و دوستداشتهشدن توان شنفتن توان ديدن و گفتن توان اندُهگين و شادمانشدن توان خنديدن به وسعت دل، توان گريستن از سُويداي جان توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شُکوهناک ِ فروتني توان جليل ِ به دوش بردن بار امانت و توان غمناک تحمل تنهائي تنهائي تنهائي تنهائيي عريان. انسان دشواريي وظيفه است. دستان بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده هر بَدر کامل و هر پَگاه ديگر هر قلّه و هر درخت و هر انسان ديگر را. رخصت زيستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتيم و منظر جهان را تنها از رخنهي تنگچشميي حصار ِ شرارت ديديم و اکنون آنک در ِ کوتاه ِ بيکوبه در برابر و آنک اشارت دربان منتظر! دالان ِ تنگي را که درنوشتهام به وداع فراپُشت مينگرم: فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما يگانه بود و هيچ کم نداشت. به جان منت پذيرم و حق گزارم! (چنين گفت بامداد خسته) ... .. . دانلود در آستانه احمد شاملو {پپوله} {پپوله} {پپوله} |
نگاهی به شعر در آستانه احمد شاملو
نگاهی به شعر در آستانه احمد شاملو باید ایستاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه نداردچرا که اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظار توست واگر بی گاهبه در کوفتن ات پاسخی نمی آید. شاملو اینجا به کدام در اشاره دارد، همانطور که میدانیم از قدیم تا به امروز همه درها برایشان ابزاری جهت با خبر کردن صاحب خانه در نظر گرفته شده است. از کوبه تا ایفون تصویری امروزی. ولی در مورد نظر شاعر هیچکدام از اینها را ندارد، چرا چون میزبان طبق قرار و برنامه حاضر به پذیرش میهمانانش است. او کاملاً از لحظه آمدن میهمانش آگاه است،پس کوبه یا زنگ لازم نیست. اگر کسی حتی در را بشناسد ولی از راه و به موقع نیامده باشد تقلا و تلاش او فایدهای در بر نخواهد داشت.چون کلا احتیاج به تلاش و تقلا نیست اینجا قانون کمترین تلاش حاکم است. از این نوع درها بدون شک در تمامی مکاتب عرفان شرقی وجود دارد. دری که در خوانده میشود ولی وجود خارجی ندارد دری که تنها شباهتش با سایر در ها محلی است برای عبور از بیرونی به درونی. دری که آدرس و نشانی ندارد ولی در صورت آمادگی تو به روی تو باز خواهد شد و دربان در انتظار توست. کوتاه است در،پس آن به که فروتن باشی. فروتنی، اصلیترین مجوز ورود است، باید منیت و خود خواهی را کنار گذاشته باشی، یک انسان فروتن خواست همه انسانها را بر خود مقدم میداند چرا که دیگران هنوز درگیر خواستهای خود هستند ولی انسان فروتن از هرچه رنگ تعلق داشته باشد آزاد است. آیینهای نیک پرداخته توانی بود آنجاتا آراستگی راپیش از در آمدندر خود نظری کنیآینه نیک پرداخته، یعنی آینه تمام عیاری که همه چیز را تمام و کمال نشان دهد،همه چیز را حتی کوچکترین را که چیزی از قلم نیفتاده باشد. تا همه آنچه را تا به آن لحظه در انتظارش بودی را ببینی و منعکس کنی، در واقع کامل را در خود دیده عین آنرا در پیش آینه ببینی با او یگانه باشی.آراستگی،زیبایی محض یک تصویری که تا کنون دیده نشده باشد . هر چند که غلغله ی آن سوی در زاده ی توهم توست نه انبوهی مهمانان،که آنجا تو را کسی به انتظار نیست. که آنجا جنبش شاید،اما جنبندهای در کار نیست: نه ارواح نه اشباح و نه قدیسان_کافورینه به کفّنه عفریتیان_آتشین گاو سر به مشتنه شیطان_بهتان خورده با کلاه بوقی منگوله دارشنه ملغمه ی بی قانون_مطلقهای متنافی. شاملو در اینجا از توهّم اتی که برای انسان بخاطر اطلاعات غلطی که به او داده شده سخن میگوید. هیچ کس آنجا به انتظار نیست چون دیگر دنبال شخصی یا انسانی یا تمامی آن موجوداتی که تا بحال در مورد آنها شنیدهای نباید بگردی چون وجود خارجی ندارند. تمامی آنها متعلق به همان هفتاد و دو ملتی است که همچنان در جنگ بوده اند و خواهند بود تا لحظهای که از افسانههای خود دست بر داشته و به حقیقت برسند. حالا آنها را که همگی انسانها با آنها آشنا هستند را نام میبرد، نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان دروغین نه جلادان و مجریان جهنم و دوزخ ساختگی نه شیطان دروغین با آن شکل و شمایل و خصوصیاتی که به ما معرفی شده بود نه قوانین بی ثباتی که از این دست به خورد انسانها داده شده و داده میشود. تنها تو آنجا موجودیت_مطلقی،موجودیت_محض،چرا که در غیاب خود ادامه مییابی و غیاب اتحضور قاطع اعجاز است. در اینجا شاملو از موجودیت مطلق میگوید، مجودیتی که برای بودن به هیچ چیزی وابسته نیست. موجودیتی بدون واسطه، لزومی به داشتن هیچکدام از عواملی که شرط وجود باشد نیست.تو موجودیت محض هستی و بجز تو هیچ چیز دیگری وجود ندارد.چون این تو و این جوهر وجودی تو است که در غیاب هر کس با هر لقب و عنوان که بودی آنجا وجود دارد.تمامی نامها و القاب که خوانده میشدی را در پشت در بی کوبه رها ساختی. دیگر آنها تو نیستی. تو بدون هیچکدام از آنها، تو حقیقی بدون تعلق.این یک حضور بی منظور است، حضوری معجزه آسای، حضوری بی اثبات. گذارت از آستانه ی ناگزیرفرو چکیدن قطره قطر انی است در نا متناهی ظلمات. گذشتن تو از راهی که ناچار به عبور از آن هستی تا تکامل خود را به اتمام رسانی .عبور تو از آخرین مرحله، مانند قطرهای از قطرههای چکیده شده در بی نهایت وجود، ظلمات است چون با تمامی شناخت تو از هستی متفاوت است.واضح تر بگوییم قبل از حیات قبل از زمان و قبل از همه چیز. بی نهایت بی همه چیزی. آنجایی که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده، به زبان دیگر قبل از مه بانگ. دریغا،ای کاشای کاشقضاوتی قضاوتی قضاوتیدر کار در کار در کارمی بود! اینجا شاعر سه بار از قضاوتی استفاده میکند، چرا؟ چون میخواهد نهایت تاکید را بر گفته اش داشته باشد،همینطور در مورد در کار باز سه بار بکار میبرد تا نهایت تاکید را داشته باشد. شاید اگر توان شنفتن بودپژواک_آواز_فروچکیدن_خود را در تالار_ خاموش_کهکشان های_بی خورشیدچون هرست_آواز_دریغ میشنیدی: آری اگر توانائی شنیدن و فهمیدن داشته باشی،توانائی شنیدن صدای پژواک و انعکاس خود را در تالار های بی مثال کهکشان های بی خورشید و تاریک. که باز شاعر اشاره به قبل از هستی یا قبل از زمان و مکان دارد. آواز دریغ هرست گفته شده چون بعد از به صدا در آمدن آن دیگر هیزم باید آماده سوختن باشد.انسان به حقیقت نرسیده را به هیزم در حال رفتن به سوی آتش مثال زده که از سرنوشت خود نالان است و آواز دریغ سر داده که از سرنوشت خود متأسّف است . کاشکی کاشکی کاشکیداوری داوری داوریدر کار در کار در کار... اما داوری آن سوی در نشسته،بی ردای شوم_ قاضیان. ذاتش درایت و انصافهیات ش زمان. و خاطره ات تا جاودان_جاویدان در گذرگاه_ادوار داوری خواهد شد. آرزوی بودن داور را دارد، از این همه بی عدالتی شاکی است ولی در نهایت حقیقت را مییابد و داور را در پشت در بی زمانی و بی مکانی در پشت در بی کوبه ملاقات میکند به ذات با درایت و با انصاف ش پی میبرد هیات ش زمان است یعنی تا هستی او نیز هست و تمامی خاطره ات از تمامی دوران ها تا نهایت بی نهایت بررسی خواهد شد، هر پیشینه ای که در خاطره ات بر جای مانده باشد داوری خواهند شد.از ادوار سخن میگوید یعنی ما بیش از یک دوره را داوری میشویم در حقیقت به جاودانگی انسان و تعدد زندگیها اشاره دارد که همگی زنجیر وار به هم پیوسته اند. بدرود! بدرود!(چنین گوید بامداد شاعر رقصان میگذارم از آستانه اجبارشادمانه و شاکراز بیرون به درون آمدم: از منظر به نظاره به ناظر. نه به هیات_ گیاهی نه به هیئت_پروانهای نه به هیات_سنگی نه به هیات_بر که ایمن به هیات_" ما " زاده شدمبه هیات_پر شکوه انسانتا در بهار_ گیاه به تماشای رنگین کمان_ پروانه بنشینمغرور_ کوه را دریابم و هیبت_دریا را بشنومتا شریطه ی خود را بشناسم و جهان را به قدر_همت و فرصت_خویشمعنا دهمکه کار ستانی از این دستاز توان _درخت و پرنده و صخره و آبشاربیرون است. بدرود میگوید باز تاکید بر اتمام حجت دوبار میگوید، شاد است و شکر گزار که این مهم را دریافت کرده است. از هستی بیرون زده و دیگر از پشت دو چشم خود نگاه نمی کند. نگاهش متفاوت با همیشه، از دید بی موجودی یا به قول بی دل دیدی " بی چگونه ".از دیده مخلوق نمی بیند الان با ناظر یکی شده. شباهتی به هیچکدام از مخلوقات ندارد،می گوید به هیات ما بدنیا آمدم یعنی یگانگی و وحدت، هیات پر شکوه انسان در اینجا اشاره دارد به متفاوت بودن انسان و جایگاه بزرگی که او دارد، یا همان اشرف مخلوقات. تا تمامی هستی را به اندازه فرصتی که دارد معنا ببخشد یعنی تا من انسان نباشد دنیا معنا پیدا نمی کند. با وجود انسان است که هستی معنای خود را میابد، که یک همچون کار بزرگی از عهده سایر موجودات خارج است. و فقط ما هستیم که توانائی انجام آنرا داریم. معنا دادن به کل هستی و هر چه که هست. انسان زاده شدن تجسد_وظیفه بود: توان_دوست داشتن و دوست داشته شدنتوان_شنفتنتوان_دیدن و گفتنتوان_اندوه گین شدن و شادمان شدنتوان_خند یدن به وسعت_دل، توان_گریستن از سویدای جانتوان_گردن به غرور بر افراشتن در ارتفاع_شکوه ناک_فروتنیو توان_جلیل_به دوش بردن بار_امانتو توان_غم ناک_تحمل_تنهاییتنهاییتنهاییتنهایی عریانانسان بوجود آمد تا وظیفه خطیر ش را به سر انجام برساند این تصمیمی بود که گرفته شده بود.زیرا همانطور که ذکر شد هیچ موجودی توانایی انجام وظیفه انسان را ندارد. آری توانائی دوست داشتن و دوست داشته شدن شنیدن و فهمیدن دیدن و گفتن خند یدن و گریستن از سویدای جان اینها فقط از دست انسان بر میایند. شاملو اینجا از روش خاصی استفاده میکند از روش متضاد،غرور داشته باشی در ارتفاع فروتنی که خود نهایت افتادگی است با این کار اعتبار فروتنی را محکم تر بیان میکند.و سپس به بار امانت اشاره میکند که در واقع همان بار امانتی است که به کرات دیگران از آن یاد کرده اند و لزومی به توضیح ندارد. و در نهایت به تنهایی بر میگردد که و باز تاکید تنهایی ، تنهایی عریان یعنی تنهایی نه دور بودن از انسان ها ،بلکه تنهایی مطلق حالتی که منتظر هیچکس نباشیم و بجز ما هیچ کسی وجود نداشته باشد. انسان دشواری وظیفه است. دستان_بستهام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان در بر کشمهر نغمه و هر چشمه و هر پرندههر بدر کامل و هر پگاه دیگر هر قله و هر درخت و هر انسان دیگر را. رخصت_زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم و دست و دهان بسته گذشتیمو منظر_جهان راتنهااز رخنه ی تنگ چشمی حصار_ شرارت دیدیم واکنونآنک در کوتاه بی کوبه در برابر وو آنک اشارت دربان_منتظر! دالان تنگی را که در نوشته امبه وداعفرا پشت مینگرم: فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بوداما یگانه بود و هیچ کم نداشت. به جان منت پذیرم و حق گذارم! (چنین گفت بامداد خسته) انسان دشواری وظیفه است، یعنی با تمام این احوال انسان بودن یکی از مشکلترین وظایفی است که بر گردن انسان قرار داده شده است. همانطور که خیلی از انسانها نتوانسته اند آن را به تمام و کمال به انجام رسانند که امثال آنها در کلّ حضور انسان بر زمین فراوان هستند. شاعر میگوید که دستانش در بند بوده و نتوانسته که ارتباط خود را با هستی و موجودات آن و با سایر انسانها برقرار کند و آنها را در آغوش کشد از امکانات هستی به نحو احسن استفاده کند. در ادامه دلیل آن را توضیح میدهد که فرصت زندگی کردن و لذت بردن از این موقعیت را دست و دهان بسته گذشتیم چون تنها جهان و زیباییهای آن را با تنگ نظری دنبال کردیم . هر کسی با قرار گرفتن در مجموعه و مکتب خاصی با چهار چوبی مشخص باعث پدید آمدن دیوارهای فرضی در بین انسانها شد، و تنها خود و افکار خود را بر حق شمردند و آزادی دیگران را از آنها سلب کردند. که در اصل ادامه همان جنگ هفتاد و دو ملّت میباشد. اما حالا او حقیقت را یافته است و خود را در برابر در بی کوبه میبیند در مقابل دربان و منتظر اشاره او تا از برون به درون شود. زندگی را به دالانی تشبیه کرده، که اکنون در پشت در بر جای میگذارد و فقط خاطرات آن را با خود دارد.از کوتاهی سفر میگوید چرا که برای او که عمر جاویدان دارد در قالب زمان حرکت کردن بسیار سریع اتفاق میافتد.از سختی سفر میگوید یکی از جهت دشواری وظیفه انسان بودن ، و دیگر بخاطر نا محدودی و جودی یا همان خصلت ذاتی، ازلی و ابدی که بودن در زمان و مکان را برای او سخت کرده بود. ولی در پایان اعتراف میکند که سفر یگانه بوده و هیچ چیزی کم نداشته،یعنی تمامی خواست او در پایان این سفر تامین شده و از این بابت هیچ کم بودی ندارد و از صمیم دل از سفر راضی است . در آخر شاملو از حق گزاری یاد می کند و با این گفته خود را انسانی معرفی می کند که حقانیت را پذیرفته باشد. 5sunland. .. |
نگاهي كوتاه به زندگي احمد شاملو
|
در اين بن بست |
|
گـــــر بدين ســـــــان زيست بايد پست
گـــــر بدين ســـــــان زيست بايد پست .... من چه بي شرمم اگـــــر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم .. بر بلنده كاج ه خشك ه كوچه ي بن بست ...... گـــــر بدين سان زيست بايد پاك... من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود ،چون كوه .. يادگاري جاودانه بر تراز ه بي بقاي خـــــــاك .. {پپوله}احمد شاملو {پپوله} {پپوله}:53:{پپوله}:53:{پپوله} |
پس آنگاه زمین...، مدایح بی صله
پس آنگاه زمین به سخن درآمد http://img843.imageshack.us/img843/6360/a21u.jpg پس آنگاه زمین به سخن درآمد... و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش و زمینِ به سخن درآمده با او چنین میگفت: ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگهای نازکِ ترّه که قاتقِ نان کنی. انسان گفت: ــ میدانم. پس زمین گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد، و با جوشیدنِ چشمهها از سنگ، و با ریزشِ آبشاران؛ و با فروغلتیدنِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بیخبرت مییافتم، و به کوسِ تُندر و ترقهی توفان. انسان گفت: ــ میدانم میدانم، اما چگونه میتوانستم رازِ پیامِ تو را دریابم؟ پس زمین با او، با انسان، چنین گفت: ــ نه خود این سهل بود، که پیامگزاران نیز اندک نبودند. تو میدانستی که منات به پرستندگی عاشقم. نیز نه به گونهی عاشقی بختیار، که زرخریدهوار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست میداشتم که چون دست بر من میگشودی تن و جانم به هزار نغمهی خوش جوابگوی تو میشد. همچون نوعروسی در رختِ زفاف، که نالههای تنآزردگیاش به ترانهی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ آی، چه عروسی، که هر بار سربهمُهر با بسترِ تو درآمد! (چنین میگفت زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا کامیابت نکردم؟ کجا به دستانِ خشونتباری که انتظارِ سوزانِ نوازشِ حاصلخیزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمنی پُربار پاداشت ندادم؟ انسان دیگرباره گفت: ــ رازِ پیامت را اما چگونه میتوانستم دریابم؟ ــ میدانستی که منات عاشقانه دوست میدارم (زمین به پاسخِ او گفت). میدانستی. و تو را من پیغام کردم از پسِ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک میرسد. پیغامت کردم از پسِ پیغام که مقامِ تو جایگاهِ بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایتِ آسمان که مهرِ زمین است. ــ آه که مرا در مرتبتِ خاکساریِ عاشقانه، بر گسترهی نامتناهی کیهان خوش سلطنتی بود، که سرسبز و آباد از قدرتهای جادوییِ تو بودم از آن پیشتر که تو پادشاهِ جانِ من به خربندگی آسمان دستها بر سینه و پیشانی به خاک بر نهی و مرا چنین به خواری درافکنی. انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد نالهیی کرد. و زمین، هم از آنگونه در سخن بود: ــ بهتمامی از آنِ تو بودم و تسلیمِ تو، چون چاردیواری خانهی کوچکی. تو را عشقِ من آنمایه توانایی داد که بر همه سَر شوی. دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که زیرِ پای تو بودم! تا از خونِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که دردِ مکیده شدن را تا نوزادهی دامنِ خود را از عصارهی جانِ خویش نوشاکی دهد. تو را آموختم من که به جُستجوی سنگِ آهن و روی، سینهی عاشقم را بردری. و این همه از برای آن بود تا تو را در نوازشِ پُرخشونتی که از دستانت چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگپاره کُشندهتر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را از قربانیانِ بدکنشیهای خویش بارور کردی. آه، زمینِ تنهامانده! زمینِ رهاشده با تنهایی خویش! انسان زیرِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانییی میخواست. ــ نه، که مرا گورستانی میخواهد! (چنین گفت زمین). و تو بیاحساسِ عمیقِ سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن میگویی که جز بهانهی تسلیمِ بیهمتان نیست؟ آن افسونکار به تو میآموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ دریغا که اگر عشق به کار میبود هرگز ستمی در وجود نمیآمد تا به عدالتی نابکارانه از آندست نیازی پدید افتد. ــ آنگاه چشمانِ تو را بر بسته شمشیری در کَفَت میگذارد، هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغهی گاوآهن کنی! اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است! دریغا ویرانِ بیحاصلی که منم! □ شب و باران در ویرانهها به گفتگو بودند که باد دررسید، میانهبههمزن و پُرهیاهو. دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسرِ خاک، و به خاموشباشهای پُرغریوِ تُندر حرمت نگذاشتند. □ زمین گفت: ــ اکنون به دوراههی تفریق رسیدهایم. تو را جز زردرویی کشیدن از بیحاصلی خویش گزیر نیست؛ پس اکنون که به تقدیرِ فریبکار گردن نهادهای مردانه باش! اما مرا که ویرانِ توام هنوز در این مدارِ سرد کار به پایان نرسیده است: همچون زنی عاشق که به بسترِ معشوقِ ازدسترفتهی خویش میخزد تا بوی او را دریابد، سالهمهسال به مُقامِ نخستین بازمیآیم با اشکهای خاطره. یادِ بهاران بر من فرود میآید بیآنکه از شخمی تازه بار برگرفته باشم و گسترشِ ریشهیی را در بطنِ خود احساس کنم؛ و ابرها با خس و خاری که در آغوشم خواهند نهاد، با اشکهای عقیمِ خویش به تسلایم خواهند کوشید. جانِ مرا اما تسلایی مقدر نیست: به غیابِ دردناکِ تو سلطانِ شکستهی کهکشانها خواهم اندیشید که به افسونِ پلیدی از پای درآمدی؛ و ردِّ انگشتانت را بر تنِ نومیدِ خویش در خاطرهیی گریان جُستجو خواهم کرد. تابستانهای ۱۳۴۳ و ۱۳۶۳ {پپوله}:53:{پپوله} |
شعر نمایشنامهای از فدریکو گارسیا لورکا
همچون کوچهای بیانتها شعر نمایشنامهای از فدریکو گارسیا لورکا ترجمهی احمد شاملو بـا ز ىِ نـا يـب سـرهـنـگِ گـاردِ ســيـويــل نايبسرهنگ:ــ من نايبسرهنگ گاردِ سيويلم. وكيلباشى:ــ بله قربان! نايبسرهنگ:ــ كسى منكره؟ وكيلباشى:ــ خير قربان! نايبسرهنگ:ــ سه تا ستاره و بيست تا صليب دارم من. وكيلباشى:ــ بله قربان! نايبسرهنگ:ــ عالى جناب اسقف با همهيِ بيس و چار تا منگولهي بنفشاش، بِمسلام كرد. وكيلباشى:ــ بله قربان! نايبسرهنگ:ــ من سرهنگم. سرهنگم من. نايبسرهنگ گاردِ سيويلم من! رومئو و ژوليتِ لاهوتى، سفيد و طلايى، در توتون زارِ قوطىِسيگار، يكديگر را در آغوش مىگيرند. افسر، لولهي تفنگى را كه پُر از سايه زيردرياست نوازش مىكند. صدايى از بيرون:ــ ماه، ماه، ماه، ماهِ فصل زيتون. كازورلا Cazorla بُرجش را نشان مىدهد بنامهخى Benameji پنهانش مىكند. ماه، ماه، ماه، ماه. خروسى در ماه مىخوانَد. آقاى شهردار! دخترهاتان ماه را تماشا مىكنند. نايبسرهنگ:ــ اين كيه؟ وكيلباشى:ــ يه كولى. نگاهِ نرهقاطرىِ جوانِ كولى تيره مىشود و چشمهاى ريزِ نايبسرهنگِ گاردِ سيويل را گشاد مىكُند. نايبسرهنگ:ــ من نايبسرهنگ گاردِ سيويلم. وكيلباشى:ــ بله قربان. نايبسرهنگ:ــ تو كى هستى؟ كولى:ــ يه كولى، آقا. نايبسرهنگ:ــ خب، يه كولى يعنى چى؟ كولى:ــ هر چى ميلتون باشه، آقا. نايبسرهنگ:ــ اسمت چيه؟ كولى:ــ چهطور مگه، آقا؟ نايبسرهنگ:ــ چى گفتى؟ كولى:ــ گفتم كولى. وكيلباشى:ــ پيداش كردم ، ورداشتم آوردمش. نايبسرهنگ:ــ كجا بودى؟ كولى:ــ رو پُلِ رودخونهها. نايبسرهنگ:ــ كدوم يكى از رودخونهها آخه؟ كولى:ــ همهشون. نايبسرهنگ:ــ خب، اونجا چى كار مىكردى؟ كولى:ــ دارچينى صفا مىكردم. نايبسرهنگ:ــ وكيلباشى! وكيلباشى:ــ امر بفرماييد جناب سرهنگِ گاردِ سيويل! كولى:ــ واسه خودم يهجُف بال ساختهام كه بِپَرَم. باشون مىپَرَم. گوگرد و سورى رو لبام! نايبسرهنگ:ــ واى! كولى:ــ گر چه واسه پرواز احتياجى به اون بالها ندارم، ابرهاى غليظ و حلقهها تو خونمه. نايبسرهنگ:ــ اى واى! كولى:ــ تو ژانويه بهارنارنج دارم. نايبسرهنگ:ــ واى واى واى! كولى:ــ زيرِ برف، پرتقال. نايبسرهنگ درهم پيچيده:ــ واى واى واى واى! بالام پوم پيم پام. مىافتد مىميرد. روحِ توتون و شيرقهوهيِ نايبسرهنگ گاردِ سيويل، از پنجره مىرود بيرون. وكيلباشى:ــ اى هوار! به داد برسين! تو محوطهيِ سربازخانه، سه گاردِ سيويل كولى را به قصدِ كُشت مىزنند. ترانــهي كــو لــىِ كـتـك خورده بيست وچهار سيلى بيست وچهار سيلى. اون وقت، مادر جون! شبى كه مياد كاغذِ نقره پيچم مىكنه. گاردِ سيويلِ راهها! يك قورت آب به لبم بِرِسونين. آبى با ماهىها و زورقها. آب آب آب آب. آخ! فرماندهي گاردهاى سيويل كه اون بالا تو دفترتى! يه دسمالِ ابريشمى ندارى كه صورتِِ مَنو باش پاك كنى؟ .shamlou.or |
آنکه می گوید دوستت می دارم خنیاگر غمیگنی ست که آوازش را از دست داده است ای کاش عشق را زبان سخن بود ..... هزار کاکلی شاد در چشمان توست هزار قناری خاموش در گلوی من عشق را ای کاش زبان سخن بود ..... آنکه می گوید دوستت می دارم دل اندهگین شبی ست که مهتابش را می جوید ای کاش عشق را زبان سخن بود ..... هزار آفتاب خندان در خرام توست هزار ستاره گریان در تمنای من عشق را ای کاش زبان سخن بود |
ساده است نوازش سگی ولگرد |
... گرچه انساني را در خود کشتهام گرچه انساني را در خود زادهام گرچه در سکوت ِ دردبار ِ خود مرگ و زندهگي را شناختهام، اما ميان ِ اين هر دو ــ شاخهي ِ جداماندهي ِ من! ــ ميان ِ اين هر دو من لنگر ِ پُررفتوآمد ِ درد ِ تلاش ِ بيتوقف ِ خويشام. ... |
برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام
برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام! بنشین، خوش نشستهای بر بام. پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ همه آلودگیست این ایام. راهِ شومیست میزند مطرب تلخواریست میچکد در جام اشکواریست میکُشد لبخند ننگواریست میتراشد نام شنبه چون جمعه، پار چون پیرار، نقشِ همرنگ میزند رسام. {پپوله} مرغِ شادی به دامگاه آمد به زمانی که برگسیخته دام! ره به هموارْجای دشت افتاد ای دریغا که بر نیاید گام! {پپوله} تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست کآتش از آب میکند پیغام! کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد که طمع بر گرفتهایم از کام... خام سوزیم، الغرض، بدرود! تو فرود آی، برفِ تازه، سلام! .... احمد شاملو ۱۳۳۷ |
از زخم قلب ابایی-از مجموعه هوای تازه
دختران دشت! دختران انتظار! دختران اميد تنگ در دشت بي كران، و آرزوهاي بيكران در خلق هاي تنگ! دختران آلاچيق نو در آلاچيق هائي كه صد سال! - از زره جامه تان اگر بشكوفيد باد ديوانه يال بلند اسب تمنا را آشفته كرد خواهد... *** دختران رود گل آلود! دختران هزار ستون شعله،به طاق بلند دود! دختران عشق هاي دور روز سكوت و كار شب هاي خستگي! دختران روز بي خستگي دويدن، شب سر شكستگي!- در باغ راز و خلوت مرد كدام عشق - در رقص راهبانه شكرانه كدام آتش زداي كام بازوان فواره ئي تان را خواهيد برفراشت؟ *** افسوس! موها، نگاه ها به عبث عطر لغات شاعر را تاريك مي كنند. دختران رفت و آمد در دشت مه زده! دختران شرم شبنم افتادگي رمه !- از زخم قلب آبائي در سينه كدام شما خون چكيده است؟ پستان تان، كدام شما گل داده در بهار بلوغش؟ لب هاي تان كدام شما لب هاي تان كدام - بگوئيد !- در كام او شكفته، نهان، عطر بوسه ئي؟ شب هاي تار نم نم باران - كه نيست كار - اكنون كدام يك ز شما بيدار مي مانيد در بستر خشونت نوميدي در بستر فشرده دلتنگي در بستر تفكر پر درد رازتان، تا ياد آن - كه خشم و جسارت بود- بدرخشاند تا دير گاه شعله آتش را در چشم بازتان؟ *** بين شما كدام - بگوئيد !- بين شما كدام صيقل مي دهيد سلاح آبائي را براي روز انتقام؟ احمد شاملو |
شبانه -از مجموعه ایدا در ایینه
ميان خورشيد هاي هميشه زيبائي تو لنگري ست - خورشيدي كه از سپيده دم همه ستارگان بي نيازم مي كند. نگاهت شكست ستمگري ست - نگاهي كه عرياني روح مرا از مهر جامه ئي كرد بدان سان كه كنونم شب بي روزن هرگز چنان نمايد كه كنايتي طنز آلود بوده است. و چشمانت با من گفتند كه فردا روز ديگري ست - آنك چشماني كه خمير مايه مهر است! وينك مهر تو: نبرد افزاري تا با تقدير خويش پنجه در پنجه كنم. *** آفتاب را در فراسوهاي افق پنداشته بودم. به جز عزيمت نابهنگامم گزيري نبود چنين انگاشته بودم. آيدا فسخ عزيمت جاودانه بود. *** ميان آفتاب هاي هميشه زيبائي تو لنگري ست - نگاهت شكست ستمگري ست - و چشمانت با من گفتند كه فردا روز ديگري ست. ***** احمد شاملو |
باغ اینه- از مجموعه باغ اینه
چراغي به دستم، چراغي در برابرم: من به جنگ سياهي مي روم. گهواره هاي خستگي از كشاكش رفت و آمدها باز ايستاده اند، و خورشيدي از اعماق كهكشان هاي خاكستر شده را روشن مي كند. *** فريادهاي عاصي آذرخش - هنگامي كه تگرگ در بطن بي قرار ابر نطفه مي بندد. و درد خاموش وار تاك - هنگامي كه غوره خرد در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند. فرياد من همه گريز از درد بود چرا كه من، در وحشت انگيز ترين شبها، آفتاب را به دعائي نوميدوار طلب مي كرده ام. *** تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي. *** در خلئي كه نه خدا بود و نه آتش نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم. جرياني جدي در فاصله دو مرگ در تهي ميان دو تنهائي - [ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!] *** شادي تو بي رحم است و بزرگوار، نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است من برمي خيزم! چراغي در دست چراغي در دلم. زنگار روحم را صيقل مي زنم آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم تا از تو ابديتي بسازم. |
|
مرغ دریا از مجموعه اهن ها و احساس
خوابید آفتاب و جهان خوابید از برج ِ فار، مرغک ِ دریا، باز چون مادری به مرگ ِ پسر، نالید. گرید به زیر ِ چادر ِ شب، خسته دریا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته. □ سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است. از تیره آب ـ در افق ِ تاریک ـ با قارقار ِ وحشی ِ اردکها آهنگ ِ شب به گوش ِ من آید; لیک در ظلمت ِ عبوس ِ لطیف ِ شب من در پی ِ نوای گُمی هستم. زینرو، به ساحلی که غمافزای است از نغمههای دیگر سرمستام. □ میگیرَدَم ز زمزمهی تو، دل. دریا! خموش باش دگر! دریا، با نوحههای زیر ِ لبی، امشب خون میکنی مرا به جگر… دریا! خاموش باش! من ز تو بیزارم وز آههای سرد ِ شبانگاهات وز حملههای موج ِ کفآلودت وز موجهای تیرهی جانکاهات… □ ای دیدهی دریدهی سبز ِ سرد! شبهای مهگرفتهی دمکرده، ارواح ِ دورماندهی مغروقین با جثهی ِ کبود ِ ورمکرده بر سطح ِ موجدار ِ تو میرقصند… با نالههای مرغ ِ حزین ِ شب این رقص ِ مرگ، وحشی و جانفرساست از لرزههای خستهی این ارواح عصیان و سرکشی و غضب پیداست. ناشادمان بهشادی محکوماند. بیزار و بیاراده و رُخدرهم یکریز میکشند ز دل فریاد یکریز میزنند دو کف بر هم: لیکن ز چشم، نفرت ِشان پیداست از نغمههای ِشان غم و کین ریزد رقص و نشاط ِشان همه در خاطر جای طرب عذاب برانگیزد. با چهرههای گریان میخندند، وین خندههای شکلک نابینا بر چهرههای ماتم ِشان نقش است چون چهرهی جذامی، وحشتزا. خندند مسخگشته و گیج و منگ، مانند ِ مادری که به امر ِ خان بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد ساید ولی به دندانها، دندان! □ خاموش باش، مرغک ِ دریایی! بگذار در سکوت بماند شب بگذار در سکوت بمیرد شب بگذار در سکوت سرآید شب. بگذار در سکوت به گوش آید در نور ِ رنگرفته و سرد ِ ماه فریادهای ذلّهی محبوسان از محبس ِ سیاه… □ خاموش باش، مرغ! دمی بگذار امواج ِ سرگرانشده بر آب، کاین خفتهگان ِ مُرده، مگر روزی فریاد ِشان برآورد از خواب. □ خاموش باش، مرغک ِ دریایی! بگذار در سکوت بماند شب بگذار در سکوت بجنبد موج شاید که در سکوت سرآید تب! □ خاموش شو، خموش! که در ظلمت اجساد رفتهرفته به جان آیند وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم کمکم ز رنجها به زبان آیند. بگذار تا ز نور ِ سیاه ِ شب شمشیرهای آخته ندرخشد. خاموش شو! که در دل ِ خاموشی آواز ِشان سرور به دل بخشد. خاموش باش، مرغک ِ دریایی! بگذار در سکوت بجنبد مرگ… ۲۱ شهریور ِ 1327 |
برای خون و ماتیک( از مجموعه اهن ها و احساس )
گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم مهدی حمیدی ـ «این بازوان ِ اوست با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش وینک خلیج ِ ژرف ِ نگاهاش کاندر کبود ِ مردمک ِ بیحیای آن فانوس ِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ با شعلهی لجاج و شکیبائی میسوزد. وین، چشمهسار ِ جادویی تشنهگیفزاست این چشمهی عطش که بر او هر دَم حرص ِ تلاش ِ گرم ِ همآغوشی تبخالههای رسوایی میآورد به بار. شور ِ هزار مستی ناسیراب مهتابهای گرم ِ شرابآلود آوازهای میزدهی بیرنگ با گونههای اوست، رقص ِ هزار عشوهی دردانگیز با ساقهای زندهی مرمرتراش ِ او. گنج ِ عظیم ِ هستی و لذت را پنهان به زیر ِ دامن ِ خود دارد و اژدهای شرم را افسون ِ اشتها و عطش از گنج ِ بیدریغاش میراند…» بگذار اینچنین بشناسد مرد در روزگار ِ ما آهنگ و رنگ را زیبایی و شُکوه و فریبندهگی را زندهگی را. حال آنکه رنگ را در گونههای زرد ِ تو میباید جوید، برادرم! در گونههای زرد ِ تو وندر این شانهی برهنهی خونمُرده، از همچو خود ضعیفی مضراب ِتازیانه به تن خورده، بار ِ گران ِ خفّت ِ روحاش را بر شانههای زخم ِ تناش بُرده! حال آنکه بیگمان در زخمهای گرم ِ بخارآلود سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها و بر سفیدناکی این کاغذ رنگ ِ سیاه ِ زندهگی دردناک ِ ما برجستهتر به چشم ِ خدایان تصویر میشود… □ هی! شاعر! هی! سُرخی، سُرخیست: لبها و زخمها! لیکن لبان ِ یار ِ تو را خنده هر زمان دنداننما کند، زان پیشتر که بیند آن را چشم ِ علیل ِ تو چون «رشتهیی ز لولو ِ تر، بر گُل ِ انار» ـ آید یکی جراحت ِ خونین مرا به چشم کاندر میان ِ آن پیداست استخوان; زیرا که دوستان ِ مرا زان پیشتر که هیتلر ــ قصاب ِ«آوش ویتس» در کورههای مرگ بسوزاند، همگام ِ دیگرش بسیار شیشهها از صَمغ ِ سُرخ ِ خون ِ سیاهان سرشار کرده بود در هارلم و برانکس انبار کرده بود کُنَد تا ماتیک از آن مهیا لابد برای یار ِ تو، لبهای یار ِ تو! □ بگذار عشق ِ تو در شعر ِ تو بگرید… بگذار درد ِ من در شعر ِ من بخندد… بگذار سُرخ خواهر ِ همزاد ِ زخمها و لبان باد! زیرا لبان ِ سُرخ، سرانجام پوسیده خواهد آمد چون زخمهای ِ سُرخ وین زخمهای سُرخ، سرانجام افسرده خواهد آمد چونان لبان ِ سُرخ; وندر لجاج ِ ظلمت ِ این تابوت تابد بهناگزیر درخشان و تابناک چشمان ِ زندهیی چون زُهرهئی به تارک ِ تاریک ِ گرگ و میش چون گرمْساز امیدی در نغمههای من! □ بگذار عشق ِ اینسان مُردارْوار در دل ِ تابوت ِ شعر ِ تو ـ تقلیدکار ِ دلقک ِ قاآنی ــ گندد هنوز و باز خود را تو لافزن بیشرمتر خدای همه شاعران بدان! لیکن من (این حرام، این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده، این بُرده از سیاهی و غم نام) بر پای تو فریب بیهیچ ادعا زنجیر مینهم! فرمان به پاره کردن ِ این تومار میدهم! گوری ز شعر ِ خویش کندن خواهم وین مسخرهخدا را با سر درون ِ آن فکندن خواهم و ریخت خواهماش به سر خاکستر ِ سیاه ِ فراموشی… □ بگذار شعر ِ ما و تو باشد تصویرکار ِ چهرهی پایانپذیرها: تصویرکار ِ سُرخی لبهای دختران تصویرکار ِ سُرخی زخم ِ برادران! و نیز شعر ِ من یکبار لااقل تصویرکار ِ واقعی چهرهی شما دلقکان دریوزهگان |
مرغ باران
در تلاش شب که ابر تیره می بارد روی دریای هراس انگیز و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج می زند بالای هر بام و سرائی موج و عبوس ظلمت خیس شب مغموم ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، - می کشد دیوانه واری در چنین هنگامه روی گام های کند و سنگینش پیکری افسرده را خاموش. مرغ باران می کشد فریاد دائم: - عابر! ای عابر! جامه ات خیس آمد از باران. نیستت آهنگ خفتن یا نشستن در بر یاران؟ ... ابر می گرید باد می گردد و به زیر لب چنین می گوید عابر: - آه! رفته اند از من همه بیگانه خو بامن... من به هذیان تب رؤیای خود دارم گفت و گو با یار دیگر سان کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد. *** اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب باد می غلتد درون بستر ظلمت ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب، مرغ باران می زند فریاد: - عابر! درشبی این گونه توفانی گوشه گرمی نمی جوئی؟ یا بدین پرسنده دلسوز پاسخ سردی نمی گوئی؟ احمد شاملو,اشعار احمد شاملو,شعر احمد شاملو,اس ام اس احمد شاملو,اس ام اس ادبي ابر می گرید باد می گردد و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار: - خانه ام، افسوس! بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است. *** رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین. وپس نجوای آرامش سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد می زند شب با غمش لبخند... مرغ باران می دهد آواز: - ای شبگرد! از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟ ابر می گرید باد می گردد و به خود این گونه نجوا می کند عابر: - با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن، در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر رهگذار مقصد فردای خویشم من... ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟ مرغ مسکین! زندگی زیباست خورد و خفتی نیست بی مقصود. می توان هر گونه کشتی راند بر دریا: می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید. لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ، مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان از تلاش بوسه ئی خونین که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد بر لبان زندگی داده ست؟ احمد شاملو,اشعار احمد شاملو,شعر احمد شاملو,اس ام اس احمد شاملو,اس ام اس ادبي مرغ مسکین! زندگی زیباست ... من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم. مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست! *** اندر سرمای تاریکی که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس و زملالی گنگ دریا در تب هذیانیش با خویش می پیچد، وز هراسی کور پنهان می شود در بستر شب باد، و ز نشاطی مست رعد از خنده می ترکد و ز نهیبی سخت ابر خسته می گرید،- در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل، بین جمعی گفت و گوشان گرم، شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد. ابر می گرید باد می گردد وندر این هنگام روی گام های کند و سنگینش باز می استد ز راهش مرد، و ز گلو می خواند آوازی که ماهیخوار می خواند شباهنگام آن آواز بر دریا پس به زیر قایق وارون با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ. ***احمد شاملو,اشعار احمد شاملو,شعر احمد شاملو,اس ام اس احمد شاملو,اس ام اس ادبي می زند باران به انگشت بلورین ضرب با وارون شده قایق می کشد دریا غریو خشم می کشد دریا غریو خشم می خورد شب بر تن از توفان به تسلیمی که دارد مشت می گزد بندر با غمی انگشت. تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد. ابر می گرید باد می گردد... |
مرگ نازلی
نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر دست از گمان بدار! با مرگ نحس پنجه میفکن! بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار... نازلی سخن نگفت، سر افراز دندان خشم بر جگر خسته بست رفت *** نازلی ! سخن بگو! مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را در آشیان به بیضه نشسته ست! نازلی سخن نگفت چو خورشید از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت *** نازلی سخن نگفت نازلی ستاره بود: یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت نازلی سخن نگفت نازلی بنفشه بود: گل داد و مژده داد: زمستان شکست! و رفت... |
مه
احمد شاملو,اشعار احمد شاملو,شعر احمد شاملو,اس ام اس احمد شاملو,اس ام اس ادبي بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است چراغ قریه پنهان است موجی گرم در خون بیابان است بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته از هر بند *** بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر سگان قریه خاموشند در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه در درگاه می بیند به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت: بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند *** بیابان را سراسر مه گرفته است چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش آهسته از هر بند... |
آخرش یه شب ماه میاد بیرون از سر اون کوه بالای دره روی این میدون رد میشه خندون یه شب ماه میاد و.... |
سلام امروز زاد روز تولد شاملو است.
من عاشق این شعر شاملو از دوران نوجوانی بودم با این که هیچ وقت معنیش را کامل نمیفهمیدم .ولی الان که از اون دوران گذشته و وارد جوانی شدم ....هر روز بهتر از دیروز دارم درکش میکنم..... تقدیم میکنم به همه شما این شعر را .... روحش شاد و یادش گرامی باد قصه نيستم ...كه بگويي نغمه نيستم كه بخواني صدا نيستم كه بشنوي يا چيزي چنان كه ببيني يا چيزي چنان كه بدانی من درد مشتركم مرا فرياد كن درخت با جنگل سخن مي گويد علف با صحرا ستاره با كهكشان و من با تو سخن مي گويم نامت را به من بگو دستت را به من بده حرفت را به من بگو قلبت را به من بده من ريشه هاي تو را دريافته ام با لبانت براي همه لبها سخن گفته ام و دستهايت با دستان من آشناست در خلوتِ روشن با تو گريسته ام براي خاطر زندگان, و در گورستان تاريك با تو خوانده ام زيباترين سرودها را زيرا كه مردگان اين سال عاشق ترينِ زندگان بوده اند |
سینِ هفتم
سیبِ سُرخیست، حسرتا که مرا نصیب ازاین سُفرهی سُنّت سروری نیست. شرابی مردافکن در جامِ هواست، شگفتا که مرا بدین مستی شوری نیست. سبوی سبزهپوش در قابِ پنجره ــ آه چنان دورم که گویی جز نقشِ بیجانی نیست. و کلامی مهربان در نخستین دیدارِ بامدادی ــ فغان که در پسِ پاسخ و لبخند دلِ خندانی نیست. بهاری دیگر آمده است آری اما برای آن زمستانها که گذشت نامی نیست نامی نیست. اسفندِ ۱۳۵۷ لندن ترانههای کوچک غربت شاملو |
سكوت آب
مىتواند خشكى باشد و فریاد عطش: سكوت گندم مىتواند گرسنگى باشد و غریو پیروزمندانه ى قحط: همچنان كه سكوت آفتاب ظلمات است ـ اما سكوت آدمى فقدان جهان و خداست: غریو را تصویر كن! شاملو |
دلتنگیهای آدمی را
باد ترانهای میخواند، رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده میگیرد، و هر دانه برفی به اشكی نریخته میماند. سكوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حركات ناكرده، اعتراف به عشقهای نهان و شگفتیهای بر زبان نیامده. در این سكوت، حقیقت ما نهفته است. حقیقت تو و من. |
آخرین عکس احمد شاملو، ۲۰ روز قبل از مرگ
http://www.khabaronline.ir/Images/Ne...1478319790.jpg
آخرین عکس احمد شاملو، ۲۰ روز قبل از مرگ / حزن انگیزترین تجربه یک عکاس http://www.khabaronline.ir/Images/Kind/1.png تجسمی - عکسی که از شاملو گرفتم، به هیچ وجه نشان دهنده شخصیت مبارزه طلب و مخالف خوان این شاعر نیست. فخرالدین فخرالدینی: همیشه دوست داشتهام عکسهایم را در استودیو خودم که مجهز است و امکانات نوری خوبی دارد، بگیرم و برای همین کمتر به خانه یا محل کار دیگران رفتهام. همچنین هیچ گاه نخواستهام پرتره چهرههای فرهنگی، هنری و علمی کشور را در شرایطی بگیرم که حال و روز خوبی ندارند یا ژولیده و پریشان هستند. در تمام طول زندگی کاریام، تنها یک بار به طور هم زمان این دو شرط را کنار گذاشتم که اگر چه از نظر عکاسی نتیجهای مطلوب به بار آورد، اما نمیتوان آن را مثل دیگر عکسهایم نشان دهنده شخصیت فرهنگی چهرهای دانست که مقابل دوربین عکاسیام نشسته است. منظورم عکسی است که 20 روز قبل از مرگ احمد شاملو، از این شاعر، نویسنده، فرهنگنویس، منتقد، روزنامهنگار و مترجم انداختم. http://www.khabaronline.ir/Images/Ne...9504001918.jpg این عکس در 75 سالگی احمد شاملو و 20 روز پیش از مرگ او گرفته شده است تیر 1379 بود که در تماسی تلفنی، آیدا (همسر شاملو) از من خواست تا به فردیس کرج بروم و عکس پرتره این شاعر نامی را بگیرم. با این که میدانستم شاملو بعد از جراحی و قطع پایش و اوج گیری بیماری دیابت، مدتی است درمنزل بستری است و شرایط جسمانی و روحی خوبی ندارد، اما وقتی به خانه او وارد شدم، انتظار نداشتم او را در آن حالت و شرایط نامناسب ببینم. شاملو روی ویلچر نشسته بود، رنگ صورتش مثل گچ سفید بود، سرش را بلند نمیکرد، نسبت به حرکتها و سر و صدای محیط به سختی واکنش نشان میداد و به هیچ وجه حرف نمیزد. به ناچار دوربین بزرگ عکاسی را روی زمین کاشتم و زاویهای رو به بالا را انتخاب کردم. از کمترین نور ممکن استفاده نمودم تا اذیتی ایجاد نکنم. آن وقت منتظر ماندم تا شاملو کمی سرش را بالا بیاورد. به غیر از من و آیدا، محمود دولت آبادی و محمد علی سپانلو نیز در اتاق بودند. آن دو با به حرف گرفتن شاملو سعی داشتند تا او را متوجه خود سازند. بر اثر تلاش آنان بود که بالاخره این شاعر بزرگ معاصر کمی سرش را بالا آورد و نگاهی کوتاه، خسته و بیمار به اطرافش انداخت. این همان لحظه کوتاه بود که من نیاز داشتم و به سرعت آن را روی فیلم حساس عکاسی ثبت کردم. اظهار نظرهای جنجالی شاملو در باره بزرگان شعر و ادب فارسی و تاریخ ایران، نقد ها، مقالات فرهنگی و سیاسی اش، نثر بسیار سر زنده ترجمه و سرودههایش همه نشان از مبارزه طلبی، بر خلاف جریان آب شنا کردن و سر پر شور او داشتند؛ خصوصیتی که در این عکس به هیچ وجه دیده نمیشود. همیشه گفتهام که عکسهایم به نوعی بازتاب دهنده شخصیت درونی آدمها هستند؛ ادعایی که در مورد این عکس به هیچ وجه ندارم. این حزن انگیزترین پرتره چاپ شده در کتاب من است. احمد شاملو 20 روز پس از گرفته شدن این عکس،ساعت 21 شامگاه یکشنبه، 2 مرداد 1379 در خانه خود درگذشت و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد. |
طرف ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمیکند کلمات انتظار میکشند. من با تو تنها نیستم، هیچکس با هیچکس تنها نیست شب از ستارهها تنهاتر است... طرف ما شب نیست چخماقها کنار فتیله بیطاقتاند. خشم کوچه در مشت توست در لبان تو شعر روشن صیقل میخورد من تو را دوست میدارم، و شب از ظلمت خود وحشت میکند. ((احمد شاملو)) |
راسـتــ اسـتـــ ، |
احمد شاملو
زاری در باغچه بس تلخ است , زاری بر چشمهی صافی زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است , زاری بر شراعِ بلندِ نسیم زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است. بر برکهی لاجوردینِ ماهی و باد چه میکند این مدیحهگوی تباهی؟ مطربِ گورخانه به شهر اندر چه میکند زیرِ دریچههای بیگناهی؟ بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند بگذار برخیزد! ... |
همه لرزش دست و دلم |
بودن
گر بدین سان زیست باید پست من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم بر بلند کاج خشک کوچه بن بست گر بدین سان زیست باید پاک من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود ، چون کوه یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک! |
احمد شاملو
نه |
و تو نمیدانی نگاهِ بیمژهی محکومِ یک اطمینان وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره میشود چه دریاییست! استاد احمد شاملو |
و تو نمیدانی نگاهِ بیمژهی محکومِ یک اطمینان وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره میشود چه دریاییست! استاد احمد شاملو |
اکنون ساعت 10:57 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)