غنچه با دل گرفته گفت
زندگي لب زخنده بستن است گوشه اي درون خود نشستن است گل بخنده گفت زندگي شكفتن است با زبان سبز راز گفتن است گفتگوي غنچه و گل از درون باغچه باز هم به گوش مي رسد تو چه فكر مي كني راستي كداميك درست گفته اند من كه فكر مي كنم گل به راز زندگي اشاره كرده است هر چه باشد او گل است گل يكي دو پيرهن بيشتر ز غنچه پاره كرده است |
زندگی چون قفسی است قفسی تنگ پر از تنهایی و چه خوب است لحظه غفلت آن زندانبان بعد آن هم پرواز |
بدون تو سنگم ، کنار تو ابرم
بذار تا گریه کنم ، سر اومده صبرم نه گریه مونده برام ، نه خنده مونده برام فقط یه کابوسٍ ، کشنده مونده برام کسی که هستیشو ، به وعده ها داده یه بار بپرس چرا ، به این روز افتاده همش تو این فکرم ، الان تو فکر چیه کجاست؟ چیکار میکنه؟ ، الان کنار کیه؟ بدون تو سنگم ، کنار تو ابرم بذار تا گریه کنم ، سر اومده صبرم اگه یه روز مردم ، بیا و گریه کنن و یه شاخه نیلوفر ، بذار روی قبرم بدون تو سنگم ، کنار تو ابرم بذار تا گریه کنم ، سر اومده صبرم نه گریه مونده برام ، نه خنده مونده برام فقط یه کابوسٍ ، کشنده مونده برام یه حس گیج و سمج ، همیشه همدممه میگن شکنجه بسه ، میگم بازم کممه نگات چرا چشمی ، به من نمیدوزه (آی)چرا برای دلم ، دلت نمیسوزه تو فکر و ذکر منی ، ولی ازم دوری دلت نخواسته منو ، نگو که مجبوری تو فکر و ذکر منی ، ولی ازم دوری دلت نخواسته منو ، نگو که مجبوری بدون تو سنگم ، کنار تو ابرم بذار تا گریه کنم ، سر اومده صبرم اگه یه روز مُردم ، بیا و گریه کن و یه شاخه نیلوفر بذار روی قبرم بدون تو سنگم ، کنار تو ابرم بذار تا گریه کنم ، سر اومده صبرم اگه یه روز مُردم ، بیا و گریه کن و یه شاخه نیلوفر بذار روی قبرم |
شعرتون خيلي قشنگ بود شيدا جان مرسي
نقل قول:
|
شعرتون خيلي قشنگ بود شيدا جان مرسي
نقل قول:
|
یاد دارم در غروبی سرد سرد می گذشت از کوچه ما دوره گرد داد میزد :کهنه قالی می خرم دسته دوم ،جنس عالی می خرم کاسه و ظرف سفالی می خرم گر نداری کوزه خالی می خرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید بغضش شکست اول ماه است نان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست بوی نان تازه هوشش برده بود اتفا قا مادرم هم روزه بود خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت: آقاّ، سفره خالی می خرید |
سيب سرخي را به من بخشيدو رفت
ساقه سبز مرا او چيدو رفت عاشقي هاي مرا باور نكرد عاقبت بر عشق من خنديدو رفت اشك در چشمان مردم حلقه زد بي مروت گريه ام را ديدو رفت |
ز دستم بر نمی خیزد که یک دم بی تو بنشینم
ز دستم بر نمی خیزد که یک دم بی تو بنشینم بجز رویت نمی خواهم که روی هیچ کس بینم من اول روز دانستم که با شیرین در افتادم که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم ترا من دوست می دارم خلاف هرکه در عالم اگر طعنه ست در عقلم وگر رخنه ست در دینم وگر شمشیر برگیری سپر پیشت بیاندازم که بی شمشیر خود کشتی ساعد های سیمینم بر آی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم کنون امید بخشایش همی دارم که مسکینم ولی چون شمع می باید که بر جانم ببخشاید که جز وی کس نمی بینم که می سوزد به بالینم تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید روا داری که من بلبل چو بو تیمار بنشینم رقیب انگشت می خاید که سعدی چشم بر هم نه مترس ای باغبان از گل که می بینم نمی چینم =-======================== تاپیک مهم شد .... |
بايد اِستاد و فرود آمد بر آستان ِ دری که کوبه ندارد، چرا که اگر بهگاه آمدهباشي دربان به انتظار ِ توست و اگر بيگاه به درکوفتنات پاسخي نميآيد کوتاه است در، پس آن به که فروتن باشي آيينهيي نيکپرداخته تواني بود آنجا تا آراستهگي را پيش از درآمدن در خود نظری کني هرچند که غلغلهی آن سوی در زادهی توهم ِ توست نه انبوهي ِ مهمانان، که آنجا تو را کسي به انتظار نيست « احمد شاملو » |
aali bud!manam ye daftarche az sheraye ghashang va tasir gozar daram bad az emtehanam dar khematetunam.,. |
اگر آن ترك شيرازى به دست آرد دل ما را به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را بده ساقى مى باقى كه در جنت نخواهى يافت كنار آب ركناباد و گلگشت مصلا را فغان كاين لوليان شوخ شيرين كار شهر آشوب چنان بردند صبر از دل كه تركان خوان يغما را ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنى است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روى زيبا را من از آن حسن روزافزون كه يوسف داشت دانستم كه عشق از پرده ء عصمت برون آرد زليخا را اگر دشنام فرمائى و گر نفرين دعا گويم جواب تلخ مى زيبد لب لعل شكر خارا نصيجت گوش كن جاناكه از جان دوستتر دارند جوانان سعادتمند پند پير دانا را حديث از مطرب و مى گو و راز دهر كمتر جو كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را غزل گفتى و در سفتى بيا و خوش بخوان ساقى كه بر نظم تو افشاند فلك عقد ثريا را |
من گنگ ِ خواب دیده و عالم تمام کر من قاصرم ز گفتن و خلق از شنیدنش |
همتی هست اگر، با من و توست تا در این خشک کویر از دل سنگ بر آریم آبی کسی از غیب نخواهد آمد در من و توست اگر مردی هست با توام، ای دلبند سوی ابری که نخواهد آمد و نخواهد بارید چشم امید مبند |
گوهر خود را هويدا كن، كمال اين است و بس خويش را در خويش پيدا كن، كمال اين است و بس چند میگويی سخن از درد و عيب ديگران خويش را اول مداوا كن، كمال اين است و بس پند من بشنو بجز با نفس شوم بد سرشت با همه عالم مدارا كن، كمال اين است و بس چون بدست خويشتن بستی تو پای خويشتن هم به دست خويشتن باز كن، كمال اين است و بس |
فقط يه بارم کـه شده
اســـم منو صــدا بکن خنده رو با لبهاي من دوبــاره آشــــنا بــکن هــديه بيار يــه پنجره تا نفســم تازه بـــشه تا بدونم دوستم داري عشقمون اندازه بشه بيا کــه غنچه وا بشه تــو گـــلدون اتاق من بـــيا کــــه با اومـدنت بوســه بياد سراغ من بيـــا کـــه باور بکـــنم اومدنت يه معجزه س داشتن تو يه آرزوست نبودنت يــه فاجعه س فقط يه بارم که شـده اســـم منو صــدا بکن خنده رو با لبهاي من دوباره آشـــــنا بـــکن |
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید قصهی بیسروسامانی من گوش کنید گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟! روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم سوختم، سوختم، این راز نهفتن تا کی؟! ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم عقل و دین باخته، دیوانهی رویی بودیم بستهی سلسلهی سلسلهمویی بودیم کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود نرگس غمزهزنش این همه بیمار نداشت یک گرفتار از این جمله که هستند نبود سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت این همه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت اول آن کس که خریدار شدش من بودم عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او باعث گرمی بازار شدش من بودم داد رسوایی من شهرت زیبایی او بس که دادم همه جا شرح دلارایی او شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد چاره این است و ندارم به از این رای دگر کی سر برگ من بیسروسامان دارد؟! که دهم جای دگر دل به دلارای دگر چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر بعد از این رای من این است و همین خواهد بود من بر این هستم و البته چنین خواهدبود … |
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست گفتی بناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست والله که شهر بی تو مرا حبس میشود آوارگی کوه و بیابانم آرزوست یک دست جام باده و یک دست زلف یار رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دل ملولم و انسانم آرزوست گفتند یافت می نشود گشته ایم ما گفت آن چه یافت می نشود آنم آرزوست گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست |
اهل کاشانم روزگارم بد نیست تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سرسوزن ذوقی مادری دارم ، بهتر از برگ درخت دوستانی ، بهتر از آب روان و خدایی که در این نزدیکی است لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه من مسلمانم قبله ام یک گل سرخ جا نمازم چشمه ، مهرم نور دشت سجاده ی من من وضو با تپش پنجره ها می گیرم در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف سنگ از پشت نمازم پیداست همه ذرات نمازم متبلور شده است من نمازم را وقتی می خوانم که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ی سرو من نمازم را پی"تکبیره الاحرام" علف می خوانم ، پی "قد قامت" موج کعبه ام بر لب آب ، کعبه ام زیر اقاقی هاست کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر "حجرالاسود" من روشنی باغچه است اهل کاشانم پیشه ام نقاشی است گاهگاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهایی تان تازه شود چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم پرده ام بی جان است خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است ... سهراب سپهری |
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم ! در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید : تو بمن گفتی : ازین عشق حذر کن ! لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب ، آئینة عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا ، که دلت با دگران است تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن ! با تو گفتنم : حذر از عشق ؟ ندانم سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … ! اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت ! اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم ، نرمیدم رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ! بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم فریدون مشیری |
اگر از ترانههای من اگر گل را بگیرند یک فصل خواهد مرد اگر عشق را بگیرند دو فصل خواهد مرد و اگر نان را سه فصل خواهد مرد اما آزادی را اگر از ترانههای من، آزادی را بگیرند سال، تمام سال خواهد مرد. ... |
فخرالدین عراقی :
چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟ که ناگه دامن از من درکشیدی چه افتادت که از من برشکستی؟ چرا یکبارگی از من رمیدی؟ |
شعری از فخرالدین عراقی
{پپوله} خوشا دردی!که درمانش تو باشی خوشا راهی! که پایانش تو باشی خوشا چشمی!که رخسار تو بیند خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی خوشا جانی! که جانانش تو باشی {پپوله} |
برف گفت : ساده مثل من بنویس آنگاه که آب شدی به اعماق برو و در سرزمین شعر دریا ها را بیافرین دریاچه ها را {پپوله}...{پپوله} |
در حرف ِ تو جز تو نیست جز تو در حرف ِ تو حرفی نیست شاخه در باد جز به باد جز به حرف ِ باد حرف ِ خودش را جز به گوش باد نمیگوید جز به حرف حرف! دوزخ ِ زیبای باد، آزار! بیازار! --------------- |
تو عهد کرده ای که به خون نشانی مرا من جهد کرده ام که به عهدت وفا کنی سـر تا قـدم نـشـانه تــیر تو گشــتــه ام تیری خـدا نـاکـرده مــبـادا خــطـا کـنـی تا کـی در انتـظـار قیـامـت توان نـشست برخیز تا هـــزار قــیـامـــت بـه پا کــنـی دانی که چیست حاصـل انـجام عاشقی جانانه را ببـینـی و جــان را فـدا کـنـــی .... |
در انتهای هر سفر در آیینه دار و ندار خویش را مرور می کنم این خاک تیره این زمین پاپوش پای خسته ام این سقف کوتاه آسمان سرپوش چشم بسته ام اما خدای دل در آخرین سفر در آیینه به جز دو بیکرانه کران به جز زمین و آسمان چیزی نمانده است گم گشته ام ‚ کجا ندیده ای مرا ؟ ... .. . |
خجلت ز عشق پاک گهر میبریم ما از آفتاب دامن تر میبریم ما یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب دیوانگی به جای دگر میبریم ما فیضی که خضر یافت ز سرچشمهی حیات دلهای شب ز دیدهی تر میبریم ما حیرت مباد پردهی بینایی کسی! در وصل، انتظار خبر میبریم ما با مشربی ز ملک سلیمان وسیعتر در چشم تنگ مور بسر میبریم ما هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان دیوان خود به آه سحر میبریم ما صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد! در خانهایم و رنج سفر میبریم ما ... |
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟ نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی ؟ سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا؟ عمر ما را فرصت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟ نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟ وه که با این عمر های کوته بی اعتبار این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟ شور فرهادم ز پرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا؟ ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت این قدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟ آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟ در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا؟ |
خداحافظ همین حالا ، همین حالا که من تنهام خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام خداحافظ کمی غمگین ،به یاد اون همه تردید به یاد آسمونی که ،منو از چشم تو میدید اگه گفتم خداحافظ ،نه اینکه رفتنت ساده س نه اینکه میشه باور کرد،دوباره آخر جاده س خداحافظ واسه اینکه، نبندیم دل بهرویاها بدونیم بی تو و باتو،همینه رسم این دنیا... |
چه کسي داند زغم هستي چه به دل دارم به چه کس گويم شده روز من چو شب تارم نه کسي آيد نه کسي خواند زنگاهم هرگز راز من بشنو امشب غم پنهانم که سخن ها گوید ساز من |
هرکه دلارام ديد از دلش آرام رفت چشم ندارد خلاص هر که در اين دام رفت گر به همه عمر خويش با تو برآرم دمي حاصل عمر آن دم است باقي ايام رفت ... |
دوستمون از شهریار گفت
اینم یه شعر از شهریار از زندگانيم گله دارد جوانيم شرمنده ى جوانى از اين زندگانيم دارم هواى صحبت ياران رفته را يارى كن اى اجل كه به ياران رسانيم پرواى پنج روز جهان كى كنم كه عشق داده نويد زندگى جاودانيم چون يوسفم به چاه بيابان غم اسير وز دور مژده ى جرس كاروانيم گوش زمين به ناله ى من نيست آشنا من طاير شكسته پر آسمانيم گيرم كه آب و دانه دريغم نداشتند چون ميكنند با غم بى همزبانيم اى لاله ى بهار جوانى كه شد خزان از داغ ماتم تو بهار جوانيم گفتى كه آتشم بنشاني، ولى چه سود برخاستى كه بر سر آتش نشانيم شمعم گريست زار به بالين كه شهريار من نيز چون تو همدم سوز نهانيم |
آن یار که عهد دوستداری بشکست
می رفت و منش گرفته دامان در دست می گفت دگر باره به خوابم بینی پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست http://l6685853520.com/pic/albums/us...al_2laejq1.jpg |
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی |
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل (صبر)ماند و نه هوشم حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم مرا به هیچ بداری و من هنوز بر آنم که از وجود تو مو یی به عالمی نفروشم با وجود اینکه میانه خوبی با افتخاری ندارم اما این آواز رو خوب میخونه و دوست دارم ----------------------------- باز از سعدی مشابه این اینو داریم : شعر خیلی عظیمه بذارید کاملشو بذارم : اکسیر عشق از در درآمدی و من از خود به درشدم گوبی کز این جهان به جهان دگر شدم گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم او را خود التفات نبودی به صید من من خویشتن اسیر کمند نظر شدم گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم =============================== یا باز از سعدی : تصنیف 4گاه سیمین سعدی نامه سالار عقیلی بیا که نوبت صلحست و آشتی و عنایت به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم تو را بدیدم و بازم به توست چشم ارادت ============================== |
خوشتر ز عیش و صحبت باغ و بهار چیست ساقی کجاست ؟ گو سبب انتظار چیست هر وقت خوش که دست دهد ، مغتنم شمار کس را وقوف نیست که انجام کار چیست پیوند عمر بسته به مویی ست هوش دار غمخوار خویش باش ، غم روزگار چیست معنی آب زندگی و روضه ی ارم جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست مستور و مست هر دو چو از یک قبیله اند ما دل به عشوه ی که دهیم ؟ اختیار چیست راز درون پرده چه داند فلک؟ خموش ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست سهو وخطای بنده گرش اعتبار نیست معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست؟ زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست تا در میانه خـــواسته ی کردگار چیست ! عجب شعریست... اجرای بی بدیلی از شجریان با تار لطفی عجب عالی میخونه ... من که همیشه گام بالا و اوج گوش میدم و خیلی پایین نمیام اما اینو که پایینه واقعا دوست دارم یکی از حرفه ای ترین اجراهای شجریانه کاملا مسلط کاملا راحت و کاملا سنگین و قرا میخونه... |
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی (در آمد اصفهان) تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد ریاضت من شب تا سحر نشسته، چه دانی؟ (جامه دران اصفهان) من ای صبا! ره رفتن به کوی دوست ندانم تو میروی به سلامت، سلام ما برسانی (اوج اصفهان) سر از کمند تو سعدی، به هیچ روی نتابد اسیر خویش گرفتی، بکش چنان که توانی این هم قسمتی از یک آواز فوق العاده زیبای اصفهان که من چند ساله قول میدم اپلودش کنم براتون و نمیکنم ! تمرین اواز شجریان با استادش (شجریان مسلط تر میخونه ) و تمرین اواز شجریان با پریسا(من مطمئن نیستم پریسا باشه) که استاد کولاک میکنه ! (ظاهرا میدونسته بعدا منتشرش میکنه ;) ) و تمرین اواز شجریان با بیژن کامکار که هیچ کدومشون با حس نمیخونن :21: |
هرکس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا میشکند بیگانه اگر می شکند حرفی نیست از دوست بپرسید که چرا می شکند بشکست دلم کس صدایش نشنید آری دل من چه بی صدامی شکند |
یک شعر زیبا از سعدی - شاعر شیرین سخن
عجب شعریه شاید هیچ نکته تازه ای توش به اون صورت به چشم نیاد شاید برای هر بیتش 10 تا دیگه بیت از جاهای دیگه یاد آدم بیاد اما بازم تکراری نیست بازم کولاک میکنه و میگه عجب ادمایی بودن که توی عمر کوتاهشون نه تنها تمام چیزایی که گفتند رو تجربه کردن بلکه در جایگاه یک مصلح اجتماعی خوب و بد اینا رو همه شو میدونن همه ش رو تحلیل کردن و بازگوش کزدند اصلا هیچی نمیشه گفت واقعا فقط باید شعراشو خوند و لذت برد امیدوارم خدا مهر بقیه شاعران پارسی گو رو هم در دل ما قرار بده و بتونیم اونقدر از خوندن شعرهای اونا هم لذت ببریم نمیدونم شاید به خاطر سن و ساله... امیدوارم یه روز بشه من شعرهای عرفانی مولوی رو هم خوب بفهمم و جذبش بشم اشعار سعدی رو لزوما به خاطر مجتواش نیست که آدم رو جذب کنه یا نه و ارتباطی به سن و سال داشته باشه شما زیبایی کلمات و جمله بندی و ارایه های ادبی فراوان و مناسب رو در کنار هم میبینی لذتش به اندازه کافی زیاد هست شاهد مثالش اینه که بعضی از ابیات رو که معنیشو هم نمیفهمی به همون قدر دوست داری پس این به معنای این نیست که مثلا کسی باید حتما اندیشه خیامی داشته باشه تا بخواد از شعرای اون خوشش بیاد کسی عارف باشه تا از مولوی خوشش بیاد و یا کسی وطنپرست باشه تا فردوسی بخونه و یا کسی عاشق تا سعدی سعدی یه مکتبه کدوم یک از نسل پیشنیان ما این جمله و این درس معروف سعدی رو که در کتابا بوده یادشون میره « منّت خداي را عزّوجلّ كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت » هر نفسي كه فــرو مي رود ، ممّـد حيـات است و چـون بر مي آيد ، مفرّح ذات ، پس در نفسي دو نعمت موجود است و بر هر نعمتي شكر واجب . در هر نفسی دو نعمت موجود است . هر نفسي كه فرو ميرود ممد است و چون بر میآید مفرح ذات پس خدای را شکر کن، موقع دم و خدای را شکر کن به هنگام بازدم. ================================================= ================================================= وه که من گر باز بینم روی یار خویش را تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را خب توضیح نمیخواد فقط زیباست :Dیار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند بیوفا یاران که بربستند بار خویش را بگذاشتند در اینجا به معنای جاگذاشتن و رها کردنه . یار رمیده و رفته و شاعر را که باید میرفت با راهرویی در مسیر عشق به تکامل برسه رو در اون راه زمین گیر کرده همون طور که میگه بارش افتاده , بار افتادن کنایه و ضرب المثله کسی که در راهی طی طریق میکنه و باری رو میخواد ببره به مقصد برسونه اگر در راه به خاطر سختی ها بارش به زمین بیفته دچار مشکل شده و زمین گیر شدهمردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق دوستان ما بیازردند یار خویش را مردم بیگانه خاطر خلق را نگه میدارند دوستان و همسفرانم خاطر مرا آزردند همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را اگر چه تلخ باشد فرقت یاررای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را قلم در سرکشیدم اختیار خویش را ... یعنی من اختیار خودم رو تسلیم تو کردم از خودم اختیاری ندارم شما از لیست چیزهایی که دارین یکیشو بخواین حدف کنین روش قلم میکشین و خطش میزنین قلم کشیدن کنایه از درنظر نگرفتن و ابطال چیزیه حتما شنیدین میگن دور ما یکیو خط بکش ..... یا جای دیگه میگه هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را معشوق رفته و عاشق به دنبالش پا در کوه و بیابان و این شهر و اون شهر میگذاره این کوی به اون کوی این دشت به اون دشت این یم به اون یم و دیگه برای وصال باید بره و بگرده و ترک آشیانه کنه
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را خب یاری که وصفشو میدونین رو اگر عاشق ببینه دیگه چشم ازش بر نمیداره دیگه خواب و خوراکی براش نمیمونه همه ش میشه هجر وصل و درد و نیش و نوش در هر حال خواب و خوراک و قرار ادمی گرفته میشه چه با معشوقی مهربان چه با معشوقی خونریز و جفاکاردرد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود به که با دشمن نمایی حال زار خویش را همونطور که پیشتر گفته بود امیداوره و حتی از تصورشم خوشحاله که باز یار رمیده رو بازیابه پس در این شور و شعف میمونه چرا درد دل کنه و حال زار خودش رو بروز بده و دشمنانش از ضعف و افتادگی اون خبر دار بشن ؟ مخاطبش "درد دل" هست که باید پوشیده نگاه داشته بشهالان متوجه شدم که این شعر کامل نبوده و اصلش بیشتر از اینه و جتی چند بیت ناب دیگه در اون قسمت هست فعلا این رو پست میکنم تا سر صبر ویرایش کنم .... |
انتظار واژه ی غریبی است ... واژه ای که روزها یا شایدم ماههاست که با آن خو گرفته ام. که چه سخت است انتظار .. هرصبح طلوعی دیگراست برانتظارهای فرداهای من! خواهم ماند تنها در انتظار تو |
اکنون ساعت 06:37 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)