پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

امیر عباس انصاری 03-31-2008 02:58 AM

داستان کوتاه
 
دو داستان کوتاه از هاينريش بل
دو داستان کوتاه از هاينريش بل.

وي در سال ١٩١٧ در شهر کلن متولد شد و در سال ١٩٨٥ در همان شهر در گذشت . بل از سال ١٩٧١ تا ١٩٧٤ رئيس انجمن بين المللي...
هاينريش بل در سال ١٩١٧ در شهر کلن متولد شد و در سال ١٩٨٥ در همان شهر در گذشت . بل از سال ١٩٧١ تا ١٩٧٤ رئيس انجمن بين المللي و ادبي قلم بود . در سال ١٩٧٢ جايزة ادبي نوبل را دريافت کرد . از آثارمعروفش مي توان : بيليارد درساعت نه و نيم صبح (رمان ١٩٥٩)؛ نظريات يك دلقك (رمان ١٩٦٣)؛ عكس دسته جمعي با يك بانو (رمان ١٩٧١)، شرف از دست رفتة کاتارينا بلوم (١٩٧٤) را نام برد.
مجموعة آثارش در سال ١٩٧٩ منشر شد . آثار اوليه‌ي بل مانند ، "خانة بدون مراقب" – "و حرفي نزد" , "آدم، کجا بودي؟" در داخل و خارج از آلمان با اقبال بزرگي روبرو شدند و هاينريش بل به عنوان نويسنده اي مردمي و ملي به جهانيان معرفي شد .
هاينريش بل براي مردم مي نوشت ،براي مردم کوچه و بازار ، مردم خيابان ، مردم عادي و معمولي ، مردمي که از خيالپردازي در بارة دوران بزرگ و رهبرشان خسته بودند . حتي بعد ها که ثروت و مكنت دوباره به آلماني ها رو کرد ، بل باز هم به اين موضوعات و مفاهيمي که در کتبش مي نوشت ، وفادار ماند .
بل در مصاحبه اي گفته بود:
موقعي بود که يكي دو تا از کتابهاي من تازه از زير چاپ درآمده بودند و يكي از منتقدان ادبي آن عصر وقتي مرا ديد ، با دست روي شانه هاي من کوبيد و گفت : کتابهايت ديگر بوي دستشوئي و لباسشوئي نمي دهند و موقع آن رسيده که شكايت اجتماعي از شما بشود . اين تعريف و تمجيد موقعي از من شد که جهانيان هر روز مي شنيدند که دو سوم جمعيت جهان در حال گرسنگي بسر مي برند، هنگامي که در برزيل همه روزه کودکاني مي ميرند که هرگز مزة شير را نچشيدند. موقعي که بوي گند استعمار دنيا را برداشته و موقعي که در فقر، نه جنگ طبقاتي و نه وطن عرفاني ديگر معنا و مفهومي وجود ندارد. در اين دنيا گوئي همه به نوعي جزام گرفتار شده اند ، مرضي که بايد ريشه کن شود ، مرضي که موضوع نگارش من است و من در اين باره در کتابهايم مي نويسم .
هاينريش بل هميشه به اين موضوع توجه داشت و هشدار مي داد که از موضوعات جنگ و ادبيات زمان جنگ غافل نباشيد .
"آنطور نباشد که هنگامي که فرم و محتوا را در ادبيات مدرنيزه مي کنيد ، از عواقب و نتايج جنگ و ترور نيز غافل گرديد ".
تئودور آدورنو فيلسوف و جامعه شناس معروف آلماني زماني پرسيده بود که: "آيا بعد از آوشويتس (نابودي يهوديان- م) ديگر مي توان شعر گفت؟" شايد بتوان نتيجة تفكرات پاول سلا ن را جوابي براي تئودور آدورنو به حساب آورد که در جاي خود به آن اشاره خواهيم کرد .

از آثار معروف بل ، بايد کتب زير را نام برد:
١- قطار بموقع آمد
٢- جهانگرد ، به اسپا مي آئي
٣- آدم کجا بودي؟
٤- نه فقط هنگام آريسمس
٥- و من از لام تا کام چيزي نگفتم
٦- خانة بدون محافظ -
٧- امرار معاش سالهاي پيشين
٨- و بدين ترتيب شب شد و روز شد
٩- ميهمانهاي ناخوانده -
١٠ - در درة نعل هاي غرّان
١١ - ايستگاه راه آهن
١٢ - بيليارد ساعت نه و نيم صبح

ليست مهمترين آثار هاينريش بل به آلماني:
1. Der Zug war pünktlich
2. Wanderer, kommst du nach Spa
3. Wo warst du Adam?
4. Nicht nur zur Weihnachtszeit
5. Und sagte kein einziges Wort
6. Haus ohne Hütter
7. Das Brot der früheren Jahre
8. So ward Abend und Morgen
9. Unberechenbare Gäste
10. Im Tal der donnernden Hufe
11. Der Bahnhof von Zimpren
12. Billard um halb Zehn


خطرٍٍٍٍِِ نوشتن
اثر : هاينريش بل
مترجم: شاپور چهارده چريك

هفت سال پيش به ملا قات سردبير يكي از مجلا ت معروف رفتم تا يك نسخه از يكي از کتابهايم را به او بدهم. موقعي که مرا پيش او بردند، من کتابم را به او دادم. ولي او اصلاً اعتنائي به نوشتة من نكرد و کتاب مرا روي نوشته هاي ديگري که تمام ميزتحريرش را پوشانده بودند ، پرت کرد . دستور داد تا منشي اش يك استكان قهوه براي من بياورد و خودش يك ليوان آب نوشيد وگفت : من نوشتة شما را بعداً خواهم خواند. شايد چند ماه ديگر. همانطور که ملا حظه مي فرمائيد، من بايد تمام اين نوشته ها را بخوانم . ولي لطفاً به يك سؤال من جواب بدهيد، سؤالي که ديگران هنوز نتوانسته‌اند به آن جواب بدهند؛ با وجوديكه امروزهفت نفر اينجا بودند.
سؤال من اين است: چرا ما اينقدر نابغه داريم ( بدون شوخي و مضحكه) و در عوض مدير کم داريم . مثلاً کسي مانند من. من مجله ام را دوست دارم ولي بطور قطع نخواهم مرد ، اگر به کار سابقم برگردم. شغل سابق من رياست تبليغات در يك شرکت سازندة تيغ صورت تراشي بود. در جوار اين کار منتقد تئاتر هم بودم. زيرا که از اين کار لذت مي برم.شغل شما چيست؟
من در حال حاضر کارمند ادارة آمار هستم.
آيا شما از اين شغل متنفريد؟ فكر مي کنيد که اگر در اين سمت اشتغال داشته باشيد به شخصيت شما لطمه خواهد خورد؟
نه. من از اين شغل متنفر نيستم و فكر هم نمي کنم که اشتغال به اين شغل به شخصيتم لطمه بزند. من فعلاً دارم از طريق همين شغل نان زن و بچه ام را در مي آورم ، گرچه با زحمت زياد.
ولي شما اين احساس را داريد که با اين چند صفحه اي که نوشته ايد ، گرچه اشتباهات زيادي دارد و مرتب هم نيست، از اين مجله به آن مجله برويد يا نوشته تان را از طريق پست به آنها بفرستيد و اگر همة آنها برگشتند، دوباره همة آنها را تصحيح کرده و ازنو بنويسيد؟
من در جواب گفتم : بله ، همينطوره.
چرا اين کار را مي کنيد ؟ خوب فكر کنيد و بعد جواب بدهيد. زيرا که جواب شما ، جواب سؤالي است که من قبلاً هم از شما پرسيده بودم .
تا حالا کسي از من چنين سؤالي را نپرسيده بود. همانطور که داشتم به اين سؤال فكر مي کردم، سردبير هم شروع به خواندن مقالة من کرد .
بالا خره در جوابش گفتم: من چارة ديگري نداشتم .
سردبير سرش را از روي نوشته برداشت ، نگاهي به من کرد و ابروانش را در هم کشيد و گفت: اين حرف ، حرف بزرگي است. . اين حرف را يك بار يك سارق بانك هم بر زبان آورده است. موقعي که قاضي دادگاه از اين سارق پرسيد : چرا اين سرقت را طراحي و نهايتاً آن را عملي کرده است؟ سارق بانك در جواب قاضي مي گويد : من چارة ديگري نداشتم..
شايد حق به جانب سارق بانك بوده باشد . ولي اين نمي تواند مانع از آن گردد که حق به جانب من نباشد.
سردبير خاموش بود و نوشتة مرا مي خواند . اين نوشته چهار صفحه بود و سردبير براي خواندن آن به ده دقيقه وقت نياز داشت.
در اين مدت من باز هم به حرف ايشان فكر مي کردم و مي انديشيدم که جواب بهتري براي آن بيابم. ولي جواب بهتري نيافتم .
من قهوه ام را نوشيدم و سيگاري کشيدم . براي من خوش آيند نبود که سردبير نوشتة مرا در حضور خودم بخواند. ولي بالا خره کارش تمام شد. من سيگار دوم را تازه روشن کرده بودم که سردبير گفت: جوابي که به سؤال من داديد ، خوب بود ولي نوشته تان متأسفانه اصلاً خوب نيست. نوشتة ديگري نداريد؟
چرا دارم . دستم را توي کيفم برده و از ميان پنج نوشته اي که در درون کيفم داشتم ، داستان کوتاهي را بيرون کشيده و به او دادم و اضافه کردم: بهتر است که من در اين اثنا بيرون باشم.
سردبير جواب داد: نه ، اصلاً. بهتر است که شما همين جا بمانيد.
داستان دوم کوتاه تر بود و شامل سه صفحه مي‌شد. موقعي که سردبير داستان را مي خواند، من سيگار ديگري را آتش زدم.
سردبير بالا خره گفت: اين داستان ، داستان خوبي است. آنقدر خوب است که من نمي توانم قبول کنم که هر دو داستان را يك نفر نوشته است.
ولي باور بفرمائيد که هر دو داستان را خودم نوشته ام.
سردبير گفت : من نمي فهمم . قبول آن براي من مشكل است . داستان اول، داستاني است که از خرت و پرت هاي اجتماعی به شمار مي رود. ولي داستان دوم عالي است. بدون اينكه از شما تعريف و تمجيد بي‌جائي کرده باشم . اين تضاد را چگونه توضيح مي دهيد؟
من توضيحي براي او نداشتم و تا به امروز هم توضيحي براي اين تضاد نيافته ام . ولي واقعاً نويسنده‌ها را مي توان با همان سارق بانك مقايسه کرد. سارقي که با زحمت زياد طرحي مي ريزد و در تنهائي مرگ آور، شبانه به سراغ گاو صندوق مي رود تا در آن را باز کند ، بدون اينكه بداند در درون اين گاوصندوق چيست؟ پول؟ جواهرات؟ چه مقدار؟
اين سارق اگر بدام افتد، بايد ٢٠ سال حبس را تحمل کند . بيگاري و جريمه و غيره. بدون اينكه بداند در درون اين گاو صندوق چيست؟
نويسندگان و شعرا، به عقيدة من با هر کار جديدي که شروع مي کنند، تمام آنچه را که تا کنون نوشته‌اند، به خطر مي اندازند. اين خطر هم براي آنها وجود دارد که گاوصندوق خالي باشد. که آنها دستگير شوند و هر چه تا آن موقع کسب کرده اند، يكجا از دستشان قاپيده شود.
اين درست است که هر نويسنده اي سبك و سياق خاصي دارد . شيوه و روش معيني دارد ، که کارش را از کار بقية نويسندگان جدا مي کند، مانند مهري که بر نوشته اي زده باشند. ولي به محض اينكه ديگران، يعني خوانندگان ، منقدين و منتقدين، کارشان را شروع کردند، کار واقعي نويسنده هم؛ تازه شروع مي شود. ديگر نويسنده در جواب اين سؤال که چرا مي نويسد، نمي‌تواند بگويد براي اينكه چارة ديگري نداشتم . اينجا ديگر کار بر روي غلطك افتاده و روزمره شده است. کار روزمره اي که مهر استادي زيرش خورده باشد. همانطور که براي يك سارق بانك يا يك بوکسور با سابقه، هر سرقت يا مبارزه اي، سخت تر و خطرناك تر از قبلي ها مي گردد، زيرا که پرده بكارت ديگر از بين رفته و به جاي آن دانش نشسته است. يك نفرنويسنده هم بايد همينطور باشد. و من مطمئن هستم که براي خيلي‌ها چنين نيز هست. با وجوديكه دانشنامة آنها با مهر سنديكا در کتابخانه‌شان آويزان است.
براي هنرمند راه‌هاي زيادي وجود دارد، فقط يك راه به روي آنها مسدود است : بازنشستگي.
و واژه اي به نام تعطيل يا خاتمة کار . و کلمة بزرگ ديگري به نام ارزش که حسادت ايجاد مي کند. او اين کلمه را نمي شناسد. مگر اينكه کار و هنرش براي هميشه يا لا اقل براي مدتي به بن بست رسيده باشد. آن موقع اين هنرمند، اين واقعيت را مي پذيرد و از اين لحظه به بعد او ديگر هنرمند نيست. و اين براي من قابل تصور نيست .
روزي در کتابي که اسم نويسنده اش را فراموش کرده ام ، خواندم که : "ما نمي توانيم بگوييم که ما کمي حامله هستيم" . هنرمند بودن هم به همين ترتيب است. ما نمي توانيم کمي هنرمند باشيم.
من در جواب اين سؤال که چرا مي نويسم؟ گفتم : چونكه چارة ديگري نداشتم . و تا به امروز هم جواب بهتري براي آن پيدا نكرده ام . هنر يكي از معدود امكانات ماست، تا بدينوسيله زندگي را درك کنيم و زندگي را زنده نگه داريم . هم براي هنرمند و هم براي هنردوست .
هر وقت که تولد و مرگ و هر آنچه در ميان اين دوست، روزمره و عادي گشت ، به همان مقدار هم هنر روزمره و عادي مي گردد.. البته هستند کساني که زندگيشان يكنواخت و عادي است، با اين تفاوت که اين افراد ديگر زندگي نمي کنند . اساتيد و هنرمنداني هم وجود دارند که زندگيشان يكنواخت و عادي است، بدون اينكه آنها اين امر را براي خود و ديگران روشن کرده باشند. و آنها مدتهاست که ديگر هنرمند نيستند. ما موقعي ديگر هنرمند نيستيم که از ريسك کردن بترسيم ، نه موقعي که اثري ناشايست خلق کنيم.


امیر عباس انصاری 03-31-2008 03:00 AM

وکیل
فرانتس کافکا
ترجمه: فرخ شهریاری
مطمئن نبودم که من یک وکیل دارم، نمی‌توانستم در اصل اطلاع دقیقی بگیرم، همه‌ی چهره‌ها غیرقابل‌تحمل بودند، بیشتر آدمهائی که در مقابل من رفت‌و‌آمد می‌کردند و پشت‌سر‌هم تو راهروها از مقابل من رد می‌شدند، همگی شکل زنهای چاق و پیر بودند، با پیش‌بندهای بزرگ راه راه آبی تیره و سفید که تمام اندامشان را پوشانده بود. دستی روی شکم می‌کشیدند و با قدم‌های سنگین به این سو و آن سو می‌رفتند. نیز نتوانستم دریابم که آیا ما درون ساختمان یک دادگاه بودیم؟
بعضی شواهد بر له، ولی بیشتر علیه این نظر بودند. جدا از تمامی مسائل در دادگاه، صدای مهیبی از فاصله دور بلا‌انقطاع شنیده می‌شد. معلوم نبود از کدامین سو، چرا که در تمامی راهرو طنین انداخته بود. اینطور به نظر می‌امد که از همه جا، یا شاید همانجائی که اتفاقاً آدم توی آن قرار دارد، انگار محل اصلی طنین این صدای غریب بود. این یک خیال بود، چرا که صدا از فاصله بسیار دور به گوش می‌رسید. این راهروهای باریک و دالان‌‌مانند که به آرامی بهم متصل می‌شدند، با درهای بلند و تزئین‌های ساده،؛ مثل‌اینکه به یک خواب عمیق دائمی فرو‌رفته‌باشند، راهروهای یک موزه یا یک کتابخانه بودند . اما اگر اینجا اداگاه نیست، پس چرا من نگران داشتن وکیل هستم؟ برای اینکه من همیشه یک وکیل جستجو می‌کردم؛ همه جا حیاتی و لازم است، چرا که وکیل در هر جائی مورد احتیاج است، حتی بیشتر از دادگاه. برای اینکه دادگاه حکم خود را از روی قانون صادر می‌کند، مجبور هم هستیم که آن را بپذیریم. ناگزیریم که آن را بپذیریم، چرا که اگر با آن ناعادلانه و سطحی برخورد شود، زندگی کردن ناممکن است، آدم باید به دادگاه اعتماد داشته باشد و به عالیجناب قانون، آزادی کامل بدهد. برای اینکه این تنها وظیفه اوست. اما برای قانون همه چیز خلاصه می‌شود در اتهام، وکیل و حکم. خود را قاطی کردن برای انسانهای آگاه هم، گناهی نابخشودنی است. به غیر از این اما، رابطه پذیرش جرم یک حکم است ، که با تأئید و تحسین همراه است؛ اینجا و آنجا نزد آشنایان و غریبه‌ها، دوستان، در خانواده و اجتماع، درشهر و ده، خلاصه همه جا.
اینجاست که داشتن یک وکیل ضروری است. چندین و چند وکیل، بهترین‌ها، یکی در کنار دیگری، یک دیوار از انسانهای زنده، چرا که وکیل‌ها سخت تغییردادنی هستند. اما دادستانها؛ این روباهان مکار، موشهای نامرئی که توی هر سوراخی براحتی وارد می‌شوند، حشرات موذی‌ای که زیرآب هر وکیلی را می‌زنند.
آهان(پس واسه همین من اینجا هستم! وکیل مدافع جمع‌اوری می‌کنم، اما تا حالا که کسی را پیدا نکرده‌ام. فقط این پیر زنها همینطور می‌آیند و می‌روند، اگر در حال جستجو نبودم، تا حالا خوابم برده بود. من در مکان درستی نیستم، بدبختانه نمی‌توانم این حقیقت را ببینم، که جای عوضی‌ای هستم. باید در جائی باشم که انسانهای زیادی در کنار هم جمع می‌شوند، از تمامی اکناف، اقشار، شغل‌ها، از هر سنی. من باید این امکان را داشته باشم که مناسب‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین کسانی‌که نگاهی به من دارند را با دقت و آرامش از میان جمع بزرگ انتخاب کنم. بهترین و مناسب‌ترین حالت شاید یک بازار مکاره باشد. به جای این، من چکار می‌کنم. توی این راهرو‌ها وول می‌خورم، جائی که چند تا پیرزن که با کندی و بی‌حالی و بی‌توجه به من، راه خودشان را می‌روند، مثل ابرهای بارانی جابجا می‌شوند، با سرگرمی‌های مجهول هم مشغول هستند، بدون اینکه بفهمند چکار می‌کنند. برای چی با عجله و کورکورانه وارد خانه‌ای می شوم، بدون‌اینکه تابلوی بالای در را نگاه کنم، بعد وارد راهرو‌ها می شوم، خودم را با تفاله‌هائی قاطی می‌کنم، که به خودشان هم القا کرده‌اند که دارند کار مهمی انجام می‌دهند. بعد هم حتی نمی‌توانم به خاطر بیاورم که جلوی چنین خانه‌ای بوده‌ام، یک بار هم از پله‌ها بالا رفته باشم. ولی اجازه ندارم برگردم. این وقت به‌هدر‌دادن ، اعتراف به پذیرش راه خطا،
برایم غیر قابل تحمل است. چطوری؟ در این زمان کوتاه و زودگذر، همراه چنین صدای مهیبی از پله‌ها پائین رفتن؟ نه این غیرممکن است، با این زمان کوتاهی که در اختیار تو قرار داده شده، که تو اگر حتی یک ثانیه را از دست بدهی، تمام زندگی را باخته‌ای. این مدت زمان، بیشتر از این نیست، همین قدر است، درست مثل زمانی که تو از دست می‌دهی. یک راهی را که انتخاب کرده‌ای ادامه بده، با تمامی مشکلاتش. تو فقط می‌توانی برنده شوی. خطری تو را تهدید نمی‌کند. شاید دست آخر سقوط کنی، که بعد از اولین قدم‌ها از پله‌ها پائین بیائی، از پله‌ها به پائین پرت شوی، شاید ،نه، بلکه یقیناً.
اگر اینجا درون راهروها پیدا‌نمی‌کنی ، درها را باز کن، پشت این درها چیزی پیدا نمی‌کنی، یک طبقه دیگر وجود دارد. آن بالا هم چیزی پیدا نکردی، این هم آخر دنیا نیست. خیز بردار وبپر، بسوی پله‌های جدید.
تا زمانی که تو اوج‌گرفتن را فراموش نکرده‌ای، پله‌ها هم حرکتشان قطع نخواهد شد. در مقابل گام‌های اوج‌گیرنده‌ی تو، پله‌ها هم بطرف بالا رشد می کنند.

امیر عباس انصاری 03-31-2008 03:03 AM

آناي رنگ پريده
هاينريش بل

ترجمه : سيامك گلشيري

در بهار 1950 كه از جنگ برگشتم، ديگر در شهر اثري از آثار كساني كه مي شناختم نبود. خوشبختانه پدر و مادرم اندكي پول برايم گذاشته بودند. اتاقي در شهر اجاره كردم. آنجا روي تخت دراز مي كشيدم ، سيگار دود مي كردم و انتظار مي كشيدم و نمي دانستم انتظار چه چيز را مي كشم. حوصله كار كردن نداشتم. به خانم صاحبخانه ام پول مي دادم كه برايم همه چيز بخرد و غذا آماده كند و هر بار كه قهوه يا غذا به اتاقم مي آورد، بيش از آنچه دلم مي خواست، مي ماند.

پسرش در محلي به نام كالينوكا كشته شده بود،‌ وقتي وارد مي شد، سيني را روي ميز مي گذاشت و مي آمد كنار تختم كه كنج كم نور اتاق بود . درآنجا من چرت مي زدم و گياهوار زندگي مي كردم، سيگارها را روي ديوار خاموش مي كردم، و از اين رو سراسر ديوار پشت تختم پر از لكه هاي سياه بود.

خانم صاحبخانه ام رنگ پريده و لاغر اندام بود. وقتي درهواي گرگ و ميش،‌ چهره اش را بالاي تختم مي ديدم، ترس برم مي داشت. اوايل فكر مي كردم ديوانه است، چون چشمهايش درشت و روشن بود و مدام دربارة پسرش از من چيز مي پرسيد:«مطمئنين كه نمي شناسينش؟ اسم اون محل كالينوكا بود... اونجا نبودين؟»

اما هيچ وقت از محلي به اسم كالينوكا چيزي نشنيده بودم و هر بار رو به ديوار مي كردم و مي گفتم: «نه، واقعاً نمي شناسم، به خاطر نمي آرم.»

صاحبخانه ام ديوانه نبود. زن خيلي صاف و ساده اي بود و وقتي از من سؤال مي كرد، ذله مي شدم. يكريز سؤال مي كرد،‌ روزي چندين بار سؤال مي كرد و وقتي توي آشپزخانه سراغش مي رفتم، بي اختيار عكس پسرش را نگاه مي كردم. عكسي رنگي بود كه بالاي كاناپه آويزانش كرده بودند. جواني خنده رو بود و يونيفرم پياده نظام به تن داشت.

صاحبخانه ام گفت:« اين عكسو توي پادگان گرفتن، قبل از اينكه برن جبهه.»

عكس نيم تنه بود: كلاه خود بر سر داشت و در پشت سرش به روشني،‌ ماكت يك قصر مخروبه ديده مي شد كه از پيچكهاي مصنوعي پوشيده شده بود.

خانم صاحبخانه گفت:« بازرس تراموا بود، پسر زرنگي بود.» و بعد هر بار جعبة پر از عكس را كه روي ميز چرخ خياطي ميان وصله پاره ها و نخهاي به هم آميخته بود، بر مي داشت و انبوه عكس ها را توي دستهاي من جا مي داد؛ چند تا از عكسهاي دسته جمعي از دوران مدرسه اش بودكه در هر كدام پسري در وسط رديف جلو نشسته بود و لوحي سنگي ميان زانوانش بود و روي لوح هم عدد شش يا هفت و دست آخر هشت ديده مي شد.

يك دستة جداگانه كه با نوار لاستيكي قرمز بسته شده بود، عكسهاي مراسم عشاي ربانيْ بود؛ پسرك خنداني در آنها ديده مي شد كه لباس مشكي شبيه به فراك به تن داشت و شمع بزرگي در دستش بود و جلو صفحة شفافي ايستاده بود كه رويش جام طلايي رنگي نقاشي كرده بودند.

بعد هم نوبت به عكسهايي مي رسيد كه درآنها كارآموز قفل ساز بود و پشت دستگاه تراش ايستاده بود. روي صورتش دوده نشسته بود و سوهاني را محكم گرفته بود.

خانم صاحبخانه ام گفت:« اين كار از سرش زياد بود. كار خيلي سختي بود.»

و آخرين عكس او را پيش از سرباز شدن، نشانم داد: لباس بازرسهاي تراموا را به تن داشت و توي ترمينال، كنار يكي از واگن هاي خط نُه،‌ آنجا كه خطوط آهن گرداگرد دايره اي انحنا پيدا مي كنند، ايستاده بود. دكه ليموناد فروشي را كه اغلب قبل از جنگ از آن سيگار مي خريدم، شناختم ؛ سپيدارهايي را كه امروزه هنوز هم هستند، به جا آوردم و همين طور آن ويلا را با آن شيرهاي طلايي جلو در بزرگش كه حالا ديگر از آنها خبري نيست و به ياد دختري افتادم كه در زمان جنگ بيشتر حواسم به او بود: دختري زيبا، رنگ پريده، ‌با چشماني كوچك كه هميشه سوار خط نه ترمينال مي شد. هر بار نگاهي طولاني به عكس پسر صاحبخانه ام، كنار خط نه ترمينال، مي انداختم، به خيلي چيزها فكر مي كردم: به دختر و كارخانة صابون سازي كه مدتها پيش در آن كار مي كردم؛صداي تراموا ذر گوشم مي پيچيد، ليموناد قرمز رنگي در ذهنم نقش مي بست كه تابستان كنار دكه مي نوشيدم و پوستر سبز رنگ تبليغ سيگار و باز به ياد دختر مي افتادم.

خانم صاحبخانه ام گفت:« شايد به خاطرتون اومد.»

سرم را به علامت نفي تكان دادم و عكس را توي جعبه گذاشتم.عكس براقي بود و اگر چه مال هشت سال پيش بود، اما نو به نظر مي رسيد.

گفتم:« نه، نه، كالينوكا رو هم نمي شناسم ... واقعاً نمي شناسم.»

اغلب مجبور مي شدم توي آشپزخانه به سراغش بروم، او هم زياد به اتاقم مي آمد.

تمام روز را به چيزهايي كه مي خواستم فراموش كنم، فكر مي كردم: به جنگ فكر مي كردم و خاكستر سيگار را پشت تختم مي ريختم و سيگارم را روي ديوار خاموش مي كردم.

بعضي شبها كه دراز كشيده بودم، صداي قدمهاي دختري را از اتاق بغل مي شنيدم يا صداي مردي را كه اهل يوگوسلاوي بود و دراتاق كنار آشپزخانه زندگي مي كرد. صداي بد و بيراه گفتنش را همان طور كه پيش از رفتن به اتاقش كورمال كورمال دنبال كليد چراغ مي گشت، مي شنيدم.

پس از سه هفته زندگي در آنجا، ‌وقتي عكس كارل را براي پنجاهمين بار در دستم گرفتم، ديدم واگن تراموايي كه او خندان با كيف پولش جلو آن ايستاده، خالي نيست. براي اولين بار به دقت به عكس نگاه كردم و چشمم به دختر خنداني توي واگن افتاد. همان دختر زيبايي بود كه در طول جنگ زياد به او فكر مي كردم. خانم صاحبخانه كنارم آمد، به دقت به چهره ام نگاه كرد و گفت:« حالا شناختينش، نه؟ »

سپس پشت سرم رفت، از بالاي شانه هايم به عكس نگاه كرد. از پيش بند بالازده اش بوي نخود سبز تازه به مشامم خورد.

آهسته گفتم:« نه، اما اين دخترو مي شناسم.»

گفت:« اين دخترو؟ نامزدش بود، ولي شايد بهتر شد كه ديگه نديدش...»

گفتم:« چرا؟»

جواب نداد. از كنارم دورشد، روي صندلي كنار پنجره نشست و به پوست كندن نخود سبزها ادامه داد. بي آنكه به من نگاه كند، گفت:« اين دخترو مي شناسين؟»

عكس را محكم در دست گرفته بودم، به خانم صاحبخانه ام نگاه كردم و از كارخانه صابون سازي گفتم و خط نه ترمينال و از دختر زيبايي كه هميشه آنجا سوار تراموا مي شد.

« همين؟»

«گفتم، نه ...»

نخودها را توي آبكش ريخت، شير آب را باز كرد و من فقط پشت باريكش رامي ديدم.

«وقتي دوباره ببيندش، مي فهمين چرا خوب شد كه ديگه نديدينش...»

گفتم:« دوباره ببينمش؟»

دستهايش را با پيش بند خشك كرد، كنارم آمد و با احتياط عكس را از دستم كشيد. به نظر مي رسيدكه چهره اش لاغرتر شده.

نگاهش را از من برگرداند، اما دستش را آرام روي بازوي دست چپم گذاشت:« توي اتاق بغل شما زندگي مي كنه، آنا رو مي گم، هميشه بهش مي گيم: آناي رنگ پريده،‌آخه صورتش خيلي سفيده. واقعاً هنوز نديدينش»

گفتم:«نه، هنوز نديدمش، گرچه چند باري صداشو شنيده م. چه اتفاقي براش افتاده؟»

« دوست ندارم درباره ش حرفي بزنم، ولي بهتره بدونين، صورتش پاك از ريخت افتاده،‌ پر از جاي زخمه ... موج انفجار از پنجره يه مغازه به ش گرفته. نمي تونين به جاش بيارين. »

آن شب مدت زيادي صبر كردم تا اينكه صداي قدمهايش را از پاگرد شنيدم، اما بار اول اشتباه كردم: همان يوگوسلاو قد بلند بود كه وقتي ناگهان خودم را به پاگرد رساندم ،‌با تعجب نگاهم كرد. با دستپاچگي گفتم:« شب بخير» و برگشتم به اتاقم.

سعي كردم چهره اش را با آن جاي زخمها در ذهنم مجسم كنم، اما موفق نمي شدم. حتي وقتي هم كه تجسم مي كردم، چهره اش با آن جاي زخمها باز زيبا بود. به كارخانة صابون سازي فكر كردم و به پدر و مادرم و دختر ديگري كه آن وقتها با او بيرون مي رفتم. اسمش اليزابت بود اما مي گذاشت مونس صدايش كنم. هميشه وقتي مي بوسيدمش، مي خنديد و احساس احمقانه اي به من دست مي داد. از جبهه برايش كارت پستال مي فرستادم و او برايم جعبه هاي كوچك شيريني خانگي مي فرستاد كه هميشه خرد شده بودند. سيگار و روزنامه هم مي فرستاد و توي يكي از نامه هايش نوشته بود : « شما پيروز خواهيد شد و من افتخار مي كنم كه تو آنجا هستي . »

اما خودم از اينكه آنجا بودم اصلاً احساس غرور نمي كردم و وقتي مرخصي گرفتم، چيزي دراين باره برايش ننوشتم و با دختر يك سيگار فروش كه توي خانه ما زندگي مي كرد،‌ بيرون رفتم. صابوني راكه از كارخانه گرفته بودم، به او دادم و او به من سيگار داد. با هم سينما مي رفتيم،‌ توي كافه مي رقصيديم و يك بار وقتي پدر و مادرش نبودند،‌ مرا به اتاقش برد. در تاريكي او را هل دادم روي كاناپه، اما وقتي رويش خم شدم، چراغ را روشن كرد، موذيانه به من خنديد و در روشنايي، عكس هيتلر را ديدم كه به ديوار آويزان است. عكس رنگي بود و روي كاغذ ديواري قرمز رنگ، دور تا دور هيتلر، عكس مردان خشني را به شكل قلب آويخته بودند. كارت پستالها هم بود كه با پونز چسبانده بودند. عكس ها را كه همه كلاه خود بر سر داشتند، از توي روزنامه رنگي چيده بودند. از كنار دختر كه روي كاناپه دراز كشيده بود،‌بلند شدم،‌ سيگاري روشن كردم و بيرون رفتم. بعدها هر دوشان برايم كارت پستال به جبهه مي فرستادند و نوشته بودند كه رفتارم بد بوده، اما جوابشان را ننوشتم...

مدت زيادي منتظر آنا شدم، درتاريكي تعداد زيادي سيگار كشيدم. به چيزهاي زيادي فكر كردم و وقتي كليد در قفل چرخيد، آنقدر وحشت كردم كه نتوانستم بلند بشوم و چهره اش را ببينم.

صداي باز شدن در اتاقش را شنيدم،‌ توي اتاق آهسته اين طرف و آن طرف مي رفت. بعد بلند شدم و در پاگرد منتظر ماندم. ناگهان اتاقش را سكوت فرا گرفت. ديگر اين طرف و آن طرف قدم نمي زد، حتي آواز هم نمي خواند. ترسيدم در بزنم. نجواي مرد قد بلند يوگوسلاو را مي شنديدم كه توي اتاقش آهسته قدم مي زد و صداي غلغل آب را كه از آشپزخانه صاحبخانه ام مي آمد. اما اتاق آنا همچنان ساكت بود. از در باز اتاقم لكه هاي سياه را روي كاغذ ديواري مي ديدم كه جاي خاموش كردن آن همه سيگار بود.

مرد يوگوسلاو بلند قد روي تختش دراز كشيده بود. ديگر صداي قدمهايش شنيده نمي شد و فقط نجواهايش به گوش مي رسيد، ديگرصداي غلغل از آشپزخانه نمي‌ آمد و وقتي در كتري قهوه را گذاشت،‌ صداي پر طنين فلزيش را شنيدم. اتاق آنا همچنان ساكت بود و از خاطرم گذشت كه در مدتي كه پشت در اتاقش ايستاده ام، آنچه را فكر مي كرده برايم خواهد گفت و بعداً به راستي همه چيز را برايم گفت.

به عكسي كه كنار چهارچوب در بود خيره شدم: از درياچة نقره فامِ مواج، يك پري دريايي با موهاي خرمايي بلند و خيس بيرون آمده بود و رو به پسركي روستايي، لابلاي بوته هاي بسيار سبز پنهان شده بود، لبخند مي زد، نيمي از سينه چپ پري دريايي ديده مي شد و گردنش سفيد سفيد و اندكي بلند بود.

نمي دانم چه وقت، اما اندكي بعد دستم را گذاشتم روي دستگيره و پيش از آنكه به پايين فشار دهم و در را آهسته جلو ببرم،‌ مي دانستم كه آنا از آن من است: صورتش پر بود از جاي زخم هاي كوچك، كبود و مواج، بوي قارچ آب پزِ ديگ از اتاقش بيرون مي زد. در را كاملاً باز كردم، دستم را گذاشتم روي شانه اش و سعي كردم لبخند بزنم.
.

امیر عباس انصاری 03-31-2008 03:06 AM

داستان کوتاه
 
دی گراسوا ﴿ ايزاك بابل ﴾

اسد الله امرايي
چهارده سال داشتم و يکی از بچه های زبل بليت فروش تئاتر به حساب می آمدم. رئيس من مشتری کلکی بود به اسم «نيک شوارتس» که هميشه خدا چشم هايش تاب داشت. توی آن سال ِمصيبتی که اپرای ايتاليايي، سر از «اودسا» در آورد زير بليت او رفتم. مديـر ما کـه از منتـقـدين روزنامه محـلی خط مي گرفت، بنا گذاشت که " آنسلمی" و " تيتو روفو" را به عنوان هنرمند مهمان دعوت نکند و آدم های خودش را به کار بگيرد. همين باعث شد به خاک سياه بنشيند و ما هم به دنبال او. "چالپاپين" به ما قول داد که کارمان را رو به راه کند، اما برای هر اجرا سه هزار تا می خواست، اين بود که رفتيم سراغ " دی گراسو" ي سيسيلی و دار و دسته اش که استاد تراژدی بودند. با گاری های دهقانی پر از بچه و گربه و قفس پرنده های ايتاليايي، دم مهمانخانه رسيدند.
نيک شوارتس که اين دار و دسته کولی را ديد گفت:
«بچه ها، اين آشغال ها پول نمی شود.»
اما بعد از اين که جا افتادند، تراژدی باز،کيسه ای دست گرفت و رفت بازار. شب با کيف ديگری به تئاتر برگشت. پنجاه نفر هم مشتری نداشتيم. بليت ها را نصف قيمت می داديم، اما خريداری نبود.
آن شب نمايش محلی سيسيلی را به صحنه بردند، از آن داستان های آبکی معمولی تکراری که به تعيقيب شب و روز می ماند. دختر ارباب دل به چوپانی می دهد. به او وفادار است تا آن که روزی جوانی ... با جليقه مخملی از شهر می رسد. دختر آن روز را با تازه وارد می گذارند و هر جا که بايد ساکت باشد، می خندد و جايي که نبايد، لب فرو می بندد. چوپان که آنها را می بيند ، مثل پرنده ای هراسان سرش را اين طرف و آن طرف می چرخاند.
تمام مدت پرده اول يا خودش را به ديوار می چسپاند، يا به جايي می شتافت، باد توی شلوارش می افتاد و موقع برگشت چشم هايش دو دو مي زد.
نيک شوارتس توی ميان پرده گفت « گند زدند. اين آشغال فقط به درد کرمنچاگ می خورد.»
ميان پرده را طـراحی کرده بودند که دختر بي وفايـي را به حد کـمـال برسانـد. توی پـرده دوم ديـگر نمی شد دخترک را بشناسيم : رفتار گستاخانه ای داشت، فکرش جای ديگری بود و بي آنکه فرصت را از دست بدهد حلقه چوپان را پس داد. چوپان او را پای تصوير فقيرانه اما رنگ آميزي شده مريم عذرا برد و با لهجه سيسيلی گفت :
« سينيورا، باکره مقدس از تو می خواهد به من گوش کنی، باکره مقدس برای جيووانی شهری هر چقدر بخواهد زن پيدا می کند، اما من به کسی جز تو دل نمی دهم. اگر تو هم از مريم عذرا بپرسی همين را می گويد.»
دختر به تصوير چوبی رنگ آميزی شده پشت کرده بود و بی صبرانه پا به زمين می کوبيد.
در پرده سوم جيووانی حقه باز به سزای اعمال خود می رسد. توی سلمانی روستا اصلاح می کرد. پاهای قوی مردانه اش جلوی صحنه بود زير آفتاب سيسيل چين های جليقه اش برق می زد. صحنه، بازار روستا را نشان می داد. توی گوشه ای چوپان ايستاده بود. آرام ميان جمعيت بی خيال. اول سرش را پايين انداخت، بعد بلند کرد، جيووانی زير نگاه سنگين او بی قرار وول می خورد، تا آنکه سلمانی را کنار زد و بلند شد. با صدايي لرزان از پاسبان خواست همه آدمهای مشکوک و افسرده را از ميدان ده جمع کند. چوپان که دی گراسو نقش او را بازی می کرد غرق افکار خودش بود، لبخندی زد، به هوا پريد و صحنه را به آنی طی کرد و روی شانه جيووانی فرود آمد، چون از او زخم زبان خورده بود ، خشمگين و غّران خون اش را مكيد. جيوواني ولو شد و پرده بي صدا فرود آمد و قاتل و مقتول را از چشم ما پنهان كرد. معطل نكرديم، خودمان را به گيشه خيابان تئاتر رسانديم كه قرار بود صبح باز شود. نيك شوارتس هم از پس همه مي آمد. صبح رسيد و همراه با آن "اودسا نيوز" خبر داد چندين نفري كه توي سالن بوده اند، برجسته ترين هنرپيشه قرن را ديده اند .
دي گراسو، "شاه لير" ،"اتللو"،"محروميت" و "انگل" تورگنيف را بازي كرد و با هر حركت و هر كلامي ثابت كرد در سيـل احساسات اصيـل ، بيشتر از همه كانونـ هاي خشك حاكم بر جهان ، عدالـت موج مي زند.
بليت ها را به پنج برابر قيمت روي هوا مي بردند . خريدارها دنبال بليت فروش ها مي گشتند و آنها را توي مهمانخانه گير آوردند كه برافروخته عربده مي كشيدند.
خيابان تأتر جاني گرفت . مغازه دارها با دمپـايي هاي نمدي ، بطـري هاي سبـز شـراب را همـراه با بشكه هاي زيتون، دم در مي چيدند .توي ظرف هاي بيرون مغازه ، ماكاروني را توي آب كف آلـود مي كردند و بخار آن توي آسمان هاي دور حل مي شدند . پيرزن ها با چكمه مردانه ، ‌صدف و سوغاتي مي فروختند و خريدارهاي مردّد را با صداي بلند مي خوانند . جهودهاي پولدار با ريش هاي بلند كه از وسط دو فاق شده و به دو طرف شانه خورده بود به " نورترن هتل " مي رفتند و درِ اتاق زن هاي چاق مو مشكي را مي زدند كه مختصر سبيـلي داشتند ، هنـرپـيشـه هاي گـروه "دي گراسو" .‌ توي خيابان تأتر همه خوش بودند،الا يك نفر و آن هم من . در آن روزها بدبختي رهايم نمي كرد: پدرم هر آن امكان داشت ياد ساعت اش بيفتد كه بدون اجازه اش برداشته بودم و پيش نيك شوارتس گرو گذاشته بودم. نيك شوارتس كه حالا حسابي به اين گنجينه عادت كرده بود ، نمي توانست آن را از خود دور كند . اين روزها كه به جاي چاي صبحانه اش، بطري سبز گران قيمت سر ميز مي گذاشت ديگر بدتر ، پولش راهم كه بر مي گرداندم نمي توانست ساعت را پس بدهد . شخصيت اش همين طور بود . اخلاق پدر من هم دست كمي از او نداشت . من بيچاره هم كه توي منگنه اين دو قرار گرفته بودم با اندوه فراوان خوشي بقيه را مي ديدم و صدايم در نمي آمد. راه ديـگري نـداشـتـم جـز فـرار بـه قسـطنـطنيـه . قرار و مدارم را با مهندس دوم كشتـي"اس . اس . دوك آو كنت" گذاشته بودم. اما پيش از سوارشدن به كشتي بايد با "دي گراسو" خداحافظي مي كردم . براي آخرين بار نقش چوپان قهرمان را بازي مي كرد . بين تماشاچيان، مهاجران ايتاليايي طاس با سر بندهاي خوش تركيب به چشم مي خوردند. يوناني هاي ناآرام و خارجي هاي ريشو هم بودند كه چشم به نقطه اي دوخته بودند كه بقيه از ديدن آن عاجز بودند ، "يوتوچكين دراز دست" هم آنجا بود . نيك شوارتس زنش را هم آورده بود، با شال بنفش حاشيه دار،‌ خانمي با همه دبدبه و كبكبه اش. صورت ريزه ی چروكيده اش خواب ـ آلودبود . وقتي پرده افتاد اين چهره خيس اشك بود.
از تئاتر كه بيرون آمدند به نيك گفت :« حالا فهميدي عشق يعني چه ؟ »
مـادام شـوارتـس كاهلانه پـا مي كشـيد و توي خيابان " لانـجرون " قدم مي زد ،‌ از چشمـهاي مثل ماهي اش اشك مي غلتيد . شال منگوله دوزي شده بر شانه هاي فربه اش مي لرزيد. كفش هاي مردانه اش را كف خيابان مي كشيد . سرش را تكان مي داد و با صدايي كه توي خيابان مي پيچيد زنهايي رامي شمرد كه با شوهرانشان رابطه خوبي داشتند . شوهرانشان به آنها مي گويند " جگر " به آنها مي گويند "جان دل " .
نيك آرام كنار زنش راه مي آمد و دستي به سبيل هاي قيطاني اش مي كشيد . من هم از سر عادت دنبالشان راه افتاده بودم و گريه مي كردم. مادام شوارتس كه مكث كرده بود گريه مرا شنيد و سربرگرداند.
چشم هاي مثل ماهي اش را وردراند رو به شوهرش و گفت : «ببين ،‌ اگر ساعت اين بچه را پس ندهي، خدا مرا بي عذاب از دنيا نمي برد ! »
نيك با دهان باز ، خشكش زد ، بعد هم آمدو نيشگون محكمي از من گرفت و ساعت را داد .
صداي خش دار و گرفته از گريه ی مادام شوارتس همچنان ادامه داشت : « آخر چه انتظاري مي توانم از او داشته باشم . خشونت ، خشونت . از تو مي پرسم مگر يك زن چقدر مي تواند تحمل كند؟"
سر خيابان كه رسيدند ، پيچيدند توي خيابان "پوشكين ".
ساعت را توي مشت گرفته بودم ،‌ ناگهان با وضوح و روشني اي كه تجربه نكرده بودم ، ستون هـاي ساختمان شهـرداري را ديـدم كه تا آن بـالا مي رسيد ، شاخ و برگ درختهاي بلوار با نور چراغ گاز روشن مي شد، سر مجسمه برنجي" پوشـكيـن" را مهتاب روشـن مي كرد ، براي اوليـن بار ديدم چيزهاي دور و بـرم را ؛ با زيبــايي وصف ناپذيري ، اسير سكوت.


ایزاک بابل
ایزاک بابل از نويسندگان معروف روس بودكه طنز هاي گزنده اش ، كار دست او داد و در پايان به اردوگاه كار اجباري استالین تبعيد شد . بابل تا چند سال پيش از اين جزو كساني بودكه سرنوشتش در هاله اي از ابهام قرار داشت. اما با باز شدن بايگاني هاي" كا.گ.ب " به روي علوم معلوم شد كه او را در همان سال هاي اوليه حکومت استالین بازداشت و اعدام كرده اند.



امیر عباس انصاری 03-31-2008 03:08 AM

مربای تمشک



نویسنده : دونا تلرDonna Teller
مترجم : شيرين معتمدی



«انتظار می رود آخر هفته ای آفتابی همراه با وزش باد جنوبی در پيش باشد. از اين هوا حداکثر استفاده را ببريد.»
صدای گرم و سرزنده گوينده ی هواشناسی ، از تلويزيونی شنيده می شد ، تلویزیونی که با حالت نه چندان پايداری روی چند رديف کتاب قرار داشت. در حال حاضر اين تنها راهی بود که برای رساندن سيم تلوزيون به پريز برق ، به ذهن مگی رسيده بود .
کوهی از کتاب ، کاغذ و مجله ، که تعدادشان از روزهای بعد از ژانويه بيشتر هم شده بود ، جزو هميشگی آشپزخانه ی او بودند ، جايي که بيشترين وقت مگی آن جا می گذشت . امّا در اين چند هفته اخير بيشتر با وضعيت جديدش کنار آمده بود و توانسته بود کمی به زندگی اش سر و سامان دهد ، گرچه اين حالت هم مثل وضعيت تلويزيون لرزان روی کتاب ها ، چندان پايدار نبود.
مگی به نظر خونسرد و خود دار می رسيد اما مثل قبل از درون به شدت احساس ضعف و بی پناهی می کرد. البته راه حل هايي هم برای مقابله با اين وضعيت پيدا کرده بود: مثلا یافتن کارهای روزمرۀ جديد و یا پرهيز از رفتن به جاهايي که خاطرات ناراحت کننده ای را برايش تداعی می کردند.
اما به هرحال آن جا شهر کوچکی بود و نمی شد بعضی جاها را ندید ، مثل دشتی که هر بار پنجره ی خانه اش را باز می کرد نگاهش به آن می افتاد.
طی سال هایی گذشته او و مايک ساعت ها در این دشت قدم زده بودند ، تغيير فصل ها را می ديدند و از مصاحبت هم لذت می بردند. همیشه تا آخر تابستان حسابی سرگرم بودند، گاه می افتادند دنبال زوج های بی شماری که در فصل برداشت محصول ، برای تهیه مربا و شراب دور هم جمع می شدند ...
اعلام وضع هوا از تلویزیون کمک کرد تا مگی تصميم بگيرد. تصمیمی که از مدت ها پیش به آن فکر کرده بود ، اما حالا با وجود همه ی ترديدهايش ، جاذبه دشت در آفتاب آخر تابستان نیرومند تر از همیشه بود. بالاخره بايد روزی این تصمیم را می گرفت و با آن روبرو می شد. این دشت آن قدر زيبا بود که نمی شد برای هميشه از آن چشم پوشيد. وقتش بود روحش کمی آرام گيرد. مطمئنا کمی تمشک چيدن سرگرمش می کرد و اندوهش را می زدود . مگی تصميم اش را گرفت ، تلويزيون را خاموش کرد و رفت به تکاليف بچه ها برسد.

هوای غروب ِ شنبه ، صاف و روشن بود. مگی در امتداد مسير آشنايي راند که به طرف پارکينگی در دامنه تپه می رفت . وقتی آن مناظر آشنای قدیمی را دید دوباره دچار تردید شد ، اما در برابرميل به برگشتن مقاومت کرد.
پياده روی در سربالايي تپه به نظرش طولانی ترمی آمد، حتا انگار شيبی تندتر از قبل داشت. آرام بالا می رفت و نفس نفس می زد . پاهایش درد گرفته بود و قلبش تند می تپید. اما بالاخره به بالای تپه رسید و آن جاده ی قدیمی که زير نور آفتاب گسترده بود ، از ميان درختان آشکار شد . دو سوی جاده بوته ها ی رونده از درختچه های خلنگ و سرو کوهی بالا رفته بودند ... بوته های سنگين از خوشه های ميوه و آماده چيدن ... تلفيقی از سياه ، بنفش و زرد .
نگرانی اش بيهوده بود ، دشت همچون دوستی قديمی بازگشتش را خوش آمد می گفت. حس بهتری یافته بود ، با نفسی عميق هوای سبک را فرو داد . چالاک کيسه ای از جيبش در آورد و همچنان که در جاده پیش می رفت ، شروع کرد به چيدن . تنها هراز گاهی قد راست می کرد تا از ديدن مناظرای آشنا لذت ببرد. لکه های سرانگشتان و خراش دست ها ، نشانه ی تلاش او بودند ، جنب و جوشی کودکانه برای پر کردن کيسه از ميوه های گرد و تيره و تازه.
رهگذران ِ پياده ها و کسانی که سوار اسب بودند ، موقع گذشتن از کنار هم سلام و احوالـپرسی می کردند. کمی بعد پشت سر مگی ، که هر از گاهی مکث می کرد ، خم می شد و میوه می چید ، سا یه ی کسی پيدا شد. سایه به او نزدیک شد و صدایی را پشت سرش شنید:
ـ می خواهی اينها رو هم بريز توی کيسه ات .
صدا ، او را از جا پراند . بی ترديد همان صدای آشنا بود ولی آرام تر از قبل . آن قدر آرم که حتا وقتی از جا پريد درد فرو رفتن خار در انگشتش را احساس نکرد. بی اختیار گفت:
ـ هيچ معلومه اين جا چه کار می کنی ؟
ـ حدس می زدم اينجا پيدات کنم. اولين آخر ِهفته ی سپتامبره ... اينها رو می خواهی؟
يک مشت تمشک تو دست مایک بود ، ريخت شان تو کيسه مگی .
ـ روز فوق العاده ای یه ... تو شون قره قاط هم هست؟
او چه طور می توانست اين قدر آرام و راحت باشد ؟ در حالي که مگی داشت از خشم خون خودش را می خورد. از اين که روز خوبش را خراب کرده بود از دستش عصبانی بود ولی حرفی به ذهنش نمی رسيد. به میوه ها نگاهی انداخت و گفت :
ـ من ... من که توشون قره قاط نديدم .
ـ يک کيسه بده برم ببينم چی برات پیدا می کنم .
مايک از ميان خلنگ ها به سمت قسمت های انبوه و بوته های خوابيده رفت ، شروع کرد برگ ها را کنار زدن تا ميوه هايي را که معلوم نبودند ، پيدا کند. مگی برگشت و به راه خود ادامه داد. افکار مختلفی به ذهنش می آمد . آرامشش به هم خورده بود . فکر کرد به اتومبيلش پناه ببرد ، ولی تا قبل از ديدن مايک به فکر برگشتن نبود. در طول راه آهسته قدم می زد و هراز گاهی توتی می چيد، اما حالا همه ی شور و هيجانش از بين رفته بود.
مايک ميان بوته ها ، جلو و عقب می رفت و آرام آرام ميوه ها را جمع می کرد، ولي همچنان پا به پای مگی می آمد. کمی بعد بر گشت تو جاده و مگی به سؤال هاش جواب داد ، سؤال هایی درباره بچه ها ، کارش ، پدر و مادرش ... اما مدام از پيش کشيدن موضوع اصلی طفره می رفت.
بالاخره به جايي رسيدند که تمام جاده های دشت در آن نقطه به هم می رسيد. مگی خوشحال بود که فرصتی برای استراحت پيدا کرده است . نشست آن سر نيمکت و پاهاش را دراز کرد . مايک کمی آن طرف تر نشست و مثل او خيره شد به چشم انداز گسترده ی مزارع که مثل لحاف چهل تکه ای زير پاشان قرار داشت.
مگي يادش نمی آمد چند بار برای پيک نيک اينجا آمده بودند . خيلی مشتاق چنين لحظه ای بود ولی حالا اشتياقش فرو نشسته بود. حتا کنار هم بودنشان هم بيشتر مگی را آشفته می کرد . چرا جای ديگري نمی نشست؟
ـ الان با کسی نيستی ؟
سؤال احمقانه ای بود. همين که از دهانش پريد آرزو کرد ، کاش جور ديگری پرسيده بود يا کمی بيشتر درباره اش فکر می کرد . ولی اين دقیقا همان سؤالی بود که می خواست بپرسد ، پس لزومی نداشت دنبال کلمه ی دیگری بگردد.
ـ نه به هيچ وجه .
مايک به مزارع چشم دوخت . مگی ساکت بود ، تا او ادامه دهد .
ـ تا بهار هم طول نکشيد ، بعد اون رفت سراغ یه کس ديگه .
مگی طی آن روز برای اولين بار برگشت و درست و حسابي به شوهرش نگاه کرد. چشمانش گود افتاده تر شده بود ، موهاش خاکستری تر ، چروک صورتش بيشتر و حالت چهره اش خسته تر ؛ صورتی غمگين. حسی درونی می خواست مايک را به طرف خودش بکشاند . به او بگويد چه قدر همه چيز خوب بود و دوباره آن چشم ها را بخنداند . اما رنجشش از مايک با در آغوش گرفتن او هم از بين نمی رفت حتا در چنين جاي زیبایی.
مگی روي برگرداند و منظره ی مقابلش را نگاه کرد. کمی بعد هم بلند شد که برگردد. هوا با وجود آفتاب سوز سردی داشت .
ـ بهتره راه بيفتيم .
ديگر نمی دانست چه کار کند يا چه بگويد . ولي از نشستن روی نيمکت چيزی به دست نمی آمد .
ـ بذار من بيارم شون .
مايک میوه ها را برداشت و در سکوت به راهشان ادامه دادند. مگی از خودش می پرسيد ، به چه فکر می کند ؟ آيا افکار مايک هم مثل ذهن خودش آشفته است ؟ بالاخره به پارکینگ ماشين ها رسيدند .
مگی در حالي که تو جيبش دنبال دسته کليد می گشت پرسيد:
ـ چه طوری اومدی اينجا؟
ـ با قطار تونچستر . بعدش هم با اتوبوس اومدم اين جا ، غروب هم با اتوبوس برمی گردم تونچستر .
مگی ناگهان دلش خواست او را برساند ولی جلو خودش را گرفت. اما کار ديگری هم می شد کرد.
ـ قبل از رفتنت وقت داری يک فنجاو چای بخوريم ؟
اميدوار بود لحنش بيشتر سؤالي بوده باشد تا امری.
ـ کيک و مربای تمشک هم هست؟
مگی خنديد ، برای اولين بار از وقتی صدايش را شنيده بود ، احساس آرامش می کرد .
ـ خيلی به خودت مطمئني ! نکنه فقط واسه ی همين برگشتی ؟
مهلت نداد مايک چيزی بگويد.
ـ کيک نداريم ، ولی نون تازه هست ، به همون خوشمزگی .
مگی بعد از صرف چای او را به ايستگاه اتوبوس رساند. مايک وقتی داشت از ماشين پياده می شد ، برگشت و گفت :
ـ هفته بعد هم می آيي بيرون ؟
ـ احتمالاً ... اگر هوا همين جور بمونه.
مايک سری تکان داد و به کسانی پيوست که منتظر اتوبوس عصر گاهی بودند. مگی صبر نکرد. به طرف خانه راه افتاد ، مسير طولانی تری را انتخاب کرد که در امتداد دامنه ی دشت پيچ می خورد. آن ها راه طولانی ای در پيش داشتند ، ولی شايد آن هم مثل هوا چشم انداز اميد بخشی داشت.

________________________________________
1- یک نوع میوه ی کوهی


SonBol 04-06-2008 10:38 AM

پادشاهی که ......
 
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست.

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: "چرا اینقدر شاد هستی؟" آشپز جواب داد: "قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه اي حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم..."

پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : "قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است."

پادشاه با تعجب پرسید: "گروه 99 چیست؟؟؟"

نخست وزیر جواب داد: "اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید اين کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!"

پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..

آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!

آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.

تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛ او فقط تا حد توان کار می کرد!!!

پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.

نخست وزیر جواب داد: "قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!! اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند. تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند. آنان می خواهند هر چه زودتر " یکصد" سکه را از آن خود کنند!!! این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد. آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه 99 نامیده می شوند!

SonBol 04-10-2008 04:44 PM

خواربار فروش و خدا
 
زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم مغازه دار گفت : نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من. خواربار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم میدهم. فهرست خریدت کو؟ زن گفت : اینجاست.مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر. زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.خواربار فروش باورش نشد.مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است. روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن. مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.

SonBol 04-10-2008 04:48 PM

عشق بدون قید و شرط
 
::: عشق بدون قید و شرط :::
سرباز قبل از اينکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت:((پدر و مادر عزيزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم.رفيقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بياورم.))
پدر و مادر او در پاسخ گفتند:((ما با کمال ميل مشتاقيم که او را ببينيم.))
پسر ادامه داد :((ولی موضوعی است که بايد در مورد او بدانيد؛او در جنگ بسيار آسيب ديده و در اثر برخورد با مين يک دست و يک پای خود را از دست داده است و جايی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهيد او با ما زندگی کند.))
پدرش گفت:ما متاسفيم که اين مشکل برای دوست تو به وجود آمده است.ما کمک می کنيم تا او جايی برای زندگی در شهر پيدا کند.))
پسر گفت: ((نه؛من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند.)) آنها در جواب گفتند:((نه؛فردی با اين شرايط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستيم و اجازه نمی دهيم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.))
در اين هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او ديگر چيزی نشنيدند.
چند روز بعد پليس نيويورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از يک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسيمه به طرف نيويورک پرواز کردند و برای شناسايی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با ديدن جسد؛قلب پدر و مادر از حرکت ايستاد.پسر آنها يک دست و پا نداشت.





SonBol 04-10-2008 04:49 PM

عشق بدون قید و شرط
 
::: عشق کوچولو :::
مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی به خانه آمد ديد دختر سه ساله اش گران ترين کاغذ کادوی کتابخانه اش را برای زينت يک جعبه کودکانه هدر داده است .
مرد بسيار عصبانی شد ودختر کوچکش را تنبيه کرد. دختر هم با گريه به بستر رفت و خوابيد.
روز بعدوقتی که مرد از خواب بلند شد ديد که دخترش بالای سرش نشسته وميخواهد اين جعبه را به او هديه بدهد.و مرد تازه متوجه شد که امروز روز تولد اوست ودخترش کاغذ را برای کادوی تولد او مصرف کرده است.
با شرمندگی دختر کوچکش را بوسيد وجعبه را از او گرفت و باز کرد.

اما متوجه شد که جعبه خاليست.دوباره مرد عصبانی شد و کودک را تنبيه کرد .
اما کودک درحاليکه گريه ميکرد به پدرش گفت که من هزاران هزار بوسه داخل آن جعبه ريخته بودم و تو آنها را نديدی.
مرد دوباره شرمنده شد وميگويند تاپايان عمر جعبه را به همراه داشت و هرقت آنرا باز ميکرد به طرز معجزه آسايی آرامش پيدا ميکردپدر و مادر آشفته و سراسيمه به طرف نيويورک پرواز کردند و برای شناسايی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.

با ديدن جسد؛قلب پدر و مادر از حرکت ايستاد.پسر آنها يک دست و پا نداشت.





SonBol 04-12-2008 04:25 PM

::: سنگ تراش ناراضی :::
در افسانه ها آمده است، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، روزی از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است. و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.

تا مدتها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا اینکه یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان نیز ناچارند به حاکم احترام بگذارند. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم آن وقت از همه قویتر می شدم.

در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد، در حالی که روی تخت روانی نشسته بود مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را آزار می دهد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد ابر باشد و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا صخره سنگی است و آرزو کرد که سنگ باشد و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همانطور که با غرور ایستاده بود و به هیبت و شکوه خود می نگریست، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

SonBol 04-12-2008 04:28 PM

::: شانس اول :::
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِ زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگينترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه.
براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! در حالي که گاو نزديک ميشد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش مشکل. اما زماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشه اولين شانس رو بچسب!

SonBol 04-26-2008 10:18 PM

جوانمردی در صحرایی می گذشت . سنگی را دید که به سان قطره های باران پیوسته ازو همی چکید . ساعتی در آن نظر می کرد ... رب العالمین از کرامت آن دوست سنگ را به آواز آورد .

سنگ گفت : هزاران سال است که خداوند مرا بیافرید و از بیم قهر او و سیاست خشم او چنین می ترسم و اشک حسرت همی ریزم ...
آن جوانمرد گفت : بار خدایا ! این سنگ را ایمن گردان . جوانمرد برفت ، چون باز آمد همچنان قطره ها می ریخت . در دل او افتاد که مگر ایمن نگشت از قهر خدا !

سنگ به آواز آمد که : ای جوانمرد ! مرا ایمن کرد ، اما در اول اشک همی ریختم از حیرت و بیم عقوبت و اکنون همی ریزم از ناز و رحمت


امیر عباس انصاری 05-26-2008 05:15 AM

داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) داستان شیوانا
 


روزی شیوانا از نزدیک مزرعه ای می گذشت. مرد میانسالی را دید که کنار حوضچه نشسته و غمگین و افسرده به آن خیره شده است.شیوانا کنار مرد نشست و علت افسردگی اش را جویا شد. مرد گفت:”این زمین را از پدرم به ارث گرفته ام. از جوانی آرزو داشتم در این جا ماهی پرورش دهم. همه چیز آماده است. فقط نیازمند سرمایه ای بودم که این حوضچه را لایروبی و تمیز کنم و فضای سربسته مناسبی برای پرورش و نگهداری ماهی ایجاد کنم . این آرزو را از همان ایام جوانی داشتم و الان بیش از ده سال است که هنوز چنین سرمایه ای نصیبم نشده است .
بچه هایم در فقر و دست تنگی بزرگ می شوند و آرزوی من برای رسیدن به سرمایه لازم برای آماده سازی این حوض بزرگ هر روز کم رنگ تر و محال تر می شود. ای کاش خالق هستی همراه این حوض بزرگ به من سرمایه ای هم می داد تا بتوانم از آن، ثروت مورد نیاز خانواده ام را بیرون بکشم.”
شیوانا نگاهی به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگی کوچکی را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: “چرا از آن جا شروع نمی کنی. هم کوچک و قابل نگهداری است و هم می تواند دستگرمی خوبی برای شروع کار باشد.”
مرد میانسال نگاهی ناامیدانه به شیوانا انداخت و گفت: “من می خواستم با این حوض بزرگ شروع کنم تا به یک باره به ثروت عظیمی برسم و شما آن حوضچه کوچک سنگی را به من پیشنهاد می کنید. آن را که همان ده سال پیش خودم به تنهایی می توانستم راه بیندازم.”

شیوانا سری تکان داد و گفت: ” من اگر جای تو بودم به جای دست روی دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه کوچک آرزوی بزرگم را تمرین می کردم تا کمرنگ نشود و از یادم نرود!”
مرد میانسال آهی کشید و نظر شیوانا را پذیرفت و به سوی حوضچه کوچک رفت تا خودش را سرگرم کند.
چند ماه بعد به شیوانا خبر دادند که مردی با یک گاری پر از خرچنگ خوراکی نزدیک مدرسه ایستاده و می گوید همه این ها را به رایگان برای مدرسه هدیه آورده است و می خواهد شیوانا را ببیند.

شیوانا نزد مرد رفت و دید او همان مرد میانسالی است که آرزوی پرورش ماهی را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جویای حالش شد. مرد میانسال گفت: “شما گفتید که اگر جای من بودید اول از حوضچه سنگی شروع می کردید. من هم تصمیم گرفتم چنین کنم. وقتی به سراغ حوضچه سنگی رفتم متوجه شدم که آبی که حوضچه را پر می کند از چشمه ای زیر زمینی و متفاوت می آید و املاح آن برای پرورش ماهی اصلاً مناسب نیست اما برای پرورش میگو عالی است. به همین دلیل بلافاصله همان حوضچه کوچک را راه انداختم و در عرض چند ماه به ثروت زیادی رسیدم. ای کاش همان ده سال پیش همین کار را می کردم و این قدر به خود و خانواده ام سختی نمی دادم.”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:”حال می خواهی چه کنی؟” . مرد گفت: “ثروت حاصل از این حوضچه سنگی و پرورش میگو تمام خانواده مرا کفایت می کند. می خواهم از این به بعد در راحتی و آسایش به پرورش میگو در حوضچه سنگی کوچک بپردازم.” شیوانا تبسمی کرد و گفت: “من اگر جای تو بودم با سرمایه ای که اکنون به دست آورده ام به سراغ حوض بزرگ می رفتم و در آن پرورش ماهی را هم شروع می کردم. مردم این دهکده و دهکده های اطراف به ماهی نیاز دارند و حوض بزرگ تو می تواند بسیاری را از گرسنگی نجات دهد.”
مجله موفقیت شماره 93

امیر عباس انصاری 05-26-2008 05:33 AM

زیبایی شرط نیست

یکی از شاگردان شیوانا غمگین و افسرده کنار جویبار نشسته بود و با چوب به سطح آب می زد. شیوانا کنارش نشست و احوالش را پرسید. پسر جوان گفت:” به دختری علاقه مند شده ام که صاحب جمال است و معصوم و با شرم. اما همان طوری که می بینید من بهره ای از زیبایی نبرده ام و پسران زیادی در این دهکده هستند که از من زیباترند. به همین خاطر خوب می دانم که هرگز جرات نخواهم کرد عشقم را به او ابراز کنم و باید به خاطر زیبا نبودن او را فراموش کنم!”
شیوانا دستی به شانه جوان زد و گفت:” این احساس دلتنگی که در نگاه و دل و صدایت موج می زند، اسمش شور و عشق و دلدادگی است. می بینی که عشق، بدون توجه به چهره و جمال به قول خودت نه چندان زیبا، قلب تو را تصاحب کرده و این یعنی برای عاشق شدن حتما لازم نیست که فرد زیبا باشد. برای عاشق بودن و عاشق ماندن هم همین طور.
زیبایی فقط به درد نگاه اول می خورد تا توجه را به سمت خود جلب کند. وقتی نگاه در نگاه تلاقی کرد و جرقه عشقی ظاهر نشد، آن رخ زیبا دیگر به درد نمی خورد. اما نگاه تو با یک هم نگاهی به شعله عشقی پرشور تبدیل شده و این نشانه خوبی است. من جای تو بودم به جای کلنجار رفتن با خودم و چوب بر آب زدن، گلی می چیدم و به خواستگاری یار می رفتم. فقط همیشه به خاطر بسپار که در مرام عاشقی، زیبایی شرط نیست. عشق با خودش زیبایی را می آورد و همه چیز را زیبا می سازد.”
مجله موفقیت شماره 128

k@vir 06-21-2008 03:54 PM

داداشی
 
برای داداشی کارت نفرستادم، به عروسی هم دعوتش نکردم، ولی به او فهماندم می تواند در مراسمی که اخر شب در پارکینگ اپارتمان، بعد از امدن از تالار می گیریم، شرکت کند. خواهر و برادرها، عروس و دامادها از دیدنش تعجب کردند و به من چشم غره رفتند. همان کت و شلوار بیست سال پیش را پوشیده بود، موهای جوگندمیش را خوب شانه زده بود و کفش کهنه ی شوهرم مصطفی را که دو ماه پیش به او داده بودم، واکس زده بود و پوشیده بود. یک دسته گل رز قرمز هم اورده بود. دخترم الناز با اکراه او را بوسید و داماد با او دست داد. فامیل های دور، از زنده بودنش تعجب کرده بودند، بعضی به عمد او را ندیده گرفتند و بعضی هم متلک بارش کردند. خوشبختانه همسر و دخترهایش به این مجلس نیامدند، همان دم تالار خداحافظی کردند و رفتند. حدس می زنم می دانستند که داداشی ممکن است به مراسم خصوصی مان امده باشد. داداشی مثل خیلی از معتادها، سر به تو و منزوی بود. در مراسم با هیچ کس حرف نزد و وقتی دید خواهرها و برادرها با خانواده هایشان زودتر از موعد رفتند، بدون اینکه نظر دیگران را جلب کند، از مجلس خارج شد. دم در بوسیدمش و از امدنش تشکر کردم.
فردای عروسی مثل همیشه، پس مانده ی غذاها را جمع کردم و یک شیشه شیر کاکائو خریدم و به طرف اپارتمانش رفتم. نرسیده به اپارتمانش گوشه ای پارک کردم، سم سیانور را با سرنگ به داخل شیرکاکائو تزریق کردم و بعد سوراخ الومینیومی در شیشه ی شیر را ترمیم کردم. وقتی غذاها و شیشه ی شیر را به او می دادم، می دانستم این اخرین باری است که در را پشت سرم قفل می کند.
دو هفته بعد برای شناسایی جسدش به پزشک قانونی رفتم، صورتش تغییر کرده بود، سیاه و متورم بود. گفتم، روی مچ دست راستش جای یک زخم قدیمی هست. دستش رو از کشوی سردخانه بیرون اوردند. جای دندان های هشت سالگی ام را روی پوست او دیدم. جای زخم را بوسیدم. این زخم را خوب می شناختم. مجازات پسرک نه ساله ای بود که شیر کاکائو خواهر هشت ساله اش را خورده بود.

از کتاب بسیار زیبای بازی عروس و داماد نوشته
بلقیس سلیمانی
(داستان کوتاه)

امیر عباس انصاری 06-28-2008 07:10 AM

داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
 
سنجیدن عملکرد (جالبه حتما بخونین)

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرین را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت و ایستاد تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.
پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟"
زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."
پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد".
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت."
مجددا زن پاسخش منفی بود".
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم".
پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".

اينم متن اصلي
A little boy went into a drug store, reached for a soda carton and pulled it over to the telephone. He climbed onto the carton so that he could reach the buttons on the phone and proceeded to punch in seven digits.
The store-owner observed and listened to the conversation: The boy asked, "Lady, Can you give me the job of cutting your lawn? The woman replied, "I already have someone to cut my lawn."
"Lady, I will cut your lawn for half the price of the person who cuts your lawn now." replied boy. The woman responded that she was very satisfied with the person who was presently cutting her lawn.
The little boy found more perseverance and offered, "Lady, I'll even sweep your curb and your sidewalk, so on Sunday you will have the prettiest lawn in all of Palm beach , Florida ." Again the woman answered in the negative.
With a smile on his face, the little boy replaced the receiver. The store-owner, who was listening to all, walked over to the boy and said,
"Son... I like your attitude; I like that positive spirit and would like to offer you a job."
The little boy replied, "No thanks, I was just checking my performance with the job I already have. I am the one who is working for that lady, I was talking to!"

امیر عباس انصاری 06-28-2008 07:15 AM

داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
 
این داستان برای من مقدس است
امیر


ريه نصف شده
سروش صحت
(من از یه فروم برداشتمش نمیدونم حقیقتا نویسنده اش کی اما عین مطلب رو گذاشتمه)

با دوستم عقب تاکسي نشسته بوديم. بعد از يک هفته که خودش را توي خانه حبس کرده بود، آورده بودمش بيرون تا مثلاً هوايي بخورد و مثلاً باهاش حرف بزنم تا مثلاً آرام تر شود. ولي نمي دانستم چه بگويم و هر دو ساکت بوديم. نگاهش کردم، دوستم بيرون را نگاه مي کرد، بعد از راننده پرسيد؛«مي شه تو ماشين سيگار کشيد؟» راننده گفت؛«نه.» دوباره سکوت شد.
راننده گفت؛«سيگار نکش. من يه موقعي زياد مي کشيدم، الان نصف ريه ام نيست.» دوستم گفت؛«من نصف قلبم نيست.» هيچ وقت نديده بودم اينجوري حرف بزند، فکر کردم شوخي مي کند و خنده ام گرفت ولي قيافه اش جدي بود و نخنديدم.
گفتم؛«ناراحت نباش.» دوستم گفت؛«باشه.» و دوباره بيرون را نگاه کرد و دوباره سکوت شد. گفتم؛«اينقدر ناراحت نباش ديگه.» گفت؛«مي خواهم نباشم ولي نمي شه... دست خودم که نيست.» بعد پرسيد؛«دستمال داري؟» هول کردم، هيچ وقت نديده بودم گريه کند، آن هم جلوي جمع. گفتم؛«نه.» راننده بسته دستمال کاغذي را از جلوي داشبورد برداشت و طرف ما گرفت. «خيلي ممنون.» دوستم يک دستمال برداشت، گردنش را پاک کرد و پرسيد «گرمه يا من گرممه؟» گفتم؛ «گرمه.» دوستم گفت؛«اîه.» گفتم؛«گرما اذيتت مي کنه؟» گفت؛ «نه.» راننده در آينه نگاهش کرد و پرسيد؛«چته؟» مي دانستم دوستم دوست ندارد توضيح بدهد، گفتم؛«چيزي نيست.».
دوستم گفت؛«قضيه عشقيه... تا حالا عاشق شدين؟».

راننده آهي کشيد بعد شيشه را پايين داد و گفت؛«سيگارتو بکش.»

امیر عباس انصاری 06-28-2008 07:17 AM

داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
 
"راز":

"لازم نيست اين قدر خودت رو بگيري واتسون"
"متاسفم هولمز،فقط فکر ميکنم تو عاقبت مغلوب شده اي.توهرگز نميتواني راز اين جنايت را کشف کني".
هولمز ايستاد و با دسته ي پيپ اش به نشانه ي تاکيد اشاره کرد.
"متاسفانه اشتباه ميکني.من ميدانم چه کسي خانوم وورتينگتون را به قتل رسانده".
"فوق العاده است!بدون هيچ شاهدي!بدون سرنخي !چه کسي اين کار را کرده؟"
"من کرده ام ، واتسون".

-----
"بد شانسي":

وقتي بيدار شدم تمام تنم درد ميکرد و ميسوخت.چشمهايم را باز کردم و ديدم پرستاري کنار تختم ايستاده.
او گفت :"آقاي فوجيما ،شما خيلي شانس آورديد و از بمباران هيروشيما در دو روز پيش جان بدر برديد"
با ضعف پرسيدم:"من کجا هستم؟"
زن گفت:"در ناکازاکي."

-----
"مرگ در بعد از ظهر":

"لويي ،از پشت آن درخت بيرون بيا تا مغزت را داغان کنم."
"دل و جرات نداري ماشه را بکشي."
"دل و جرات من خيلي بيشتر از مغز توست."
"توني ،تو عوض مغز ،بادام زميني داري،بنگ!"
"...اين هم يکي ديگر!"
"لويي ،توني،شام"
"آمديم مامان!"




---
(کپي رايت اين قصه ها از کتاب ترجمه شده به قلم خانم گيتا گرکاني هست)


alit00 07-10-2008 10:33 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط دانه کولانه (پست 9546)
پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .
عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .
پرستاران ابتدا زخم‌های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند .
زنم در خانهسالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود
!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتا مرا هم نمی‌شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که اورا می شناسم ... من که می‌دانم او چه کسی است ...!

یکی از قشنگترین داستانهای کوتاهی بود که شنیده بودم

ممنونم از شما

دانه کولانه 07-17-2008 03:35 PM

مادر یک چشم
 
My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.
مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود
She cooked for students & teachers to support the family.
اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
I was so embarrassed.
How could she do this to me?
خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟
I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم
The next day at school one of my classmates said,
"EEEE, your mom only has one eye!"
روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط يك چشم داره
I wanted to bury myself.
I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ..
كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد...
So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال كني چرا نمي ميري ؟
My mom did not respond...
اون هيچ جوابي نداد....
I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم .
I was oblivious to her feelings.
احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت
I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم
Then, I got married.
I bought a house of my own.
I had kids of my own.
اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي...
I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم
Then one day, my mother came to visit me.
تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من
She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.
اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو
دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر
I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!"
GET OUT OF HERE! NOW!!!"
سرش داد زدم ": چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟! "
گم شو از اينجا! همين حالا
And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.
اون به آرامي جواب داد : " اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي
اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد .
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore.
يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار
دانش آموزان مدرسه
So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.
بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي .
My neighbors said that she died.
همسايه ها گفتن كه اون مرده
I did not shed a single tear.
ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم
They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن
"My dearest son,
I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.
اي عزيزترين پسر من ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا
But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم
I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم
You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از
دست دادي
As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان يك مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم
So I gave you mine.
بنابراين چشم خودم رو دادم به تو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه
With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو
Your mother.
مادرت

دانه کولانه 09-01-2008 06:59 PM

دختر جوانی چند روز قبل http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

از عروسی آبله سختی http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

گرفت و بستری شد. http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

نامزد وی به عیادتش رفت http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif


و در میان صحبتهایش ازhttp://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

درد چشم خود نالید.http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

بیماری زن شدت گرفت http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

و آبله تمام صورتش را http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

پوشاند.http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

و از درد چشم مینالید.http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif


موعد عروسی فرا رسید. http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکلhttp://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

انداخته بود http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

و شوهر هم http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

که کور شده بود.http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif


همان بهتر که شوهرش نابینا http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

باشد.http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

مرد عصایش http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif


را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif


همه تعجب کردند. مرد گفت: "http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

من کاری جز شرط http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

عشق را به جا نیاوردم".





خيلي قوي نيست اما بد هم نيست

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:23 PM

عسل و زهر
 
مرد خياطي كوزه اي عسل در دكانش داشت.يك روز مي خواست دنبال كاري برود. به شاگردش گفت:اين كوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزني!شاگرد كه مي دانست استادش دروغ مي گويد حرفي نزد و استادش رفت.شاگردهم پيراهن يك مشتري را بر داشت و به دكان نانوايي رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دكان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و كف دكان دراز كشيد.خياط ساعتي نگذشته بود كه بازگشت و با حيرت از شاگردش پرسيد:چرا خوابيده اي؟
شاگرد ناله كنان پاسخ داد: تو كه رفتي من سرگرم كار بودم،دزدي آمد و يكي از پيراهن ها را دزديد و رفت.وقتي من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توي كوزه را خوردم و دراز كشيدم تا بميرم و از كتك خوردن و تنبيه آسوده شوم!

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:24 PM

براي ياد گرفتن هرگز دير نيست
 
ارسطو از دانشمندان بزرگ يونان باستان بود.وي از دوران كودكي تا آخرين روز زندگي اش از آموختن دست بر نمي داشت و هر روز چيز تازه اي مي آموخت.او در سن هفتاد سالگي پيش چنگ نوازي رفت تا نواختن اين ساز را بياموزد.
يكي از دوستان آن نوازنده كه مردي نادان و بي ادب بود با لحن تندي به ارسطو گفت:
خجالت نمي كشي كه در اين سن و سال و با داشتن موي سفيد مي خواهي چنگ نواز شوي؟!
ارسطو با خونسردي و بدون اين كه ناراحت شود لبخندي زد و به آن مرد پاسخ داد:من از آموختن خجالت نمي كشم!خجالت من از آن است كه در ميان عده اي باشم و همه ي آن ها نواختن چنگ را بلد باشند اما من بلد نباشم!

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:25 PM

پسر پادشاه و دوستش
 
شاهزاده اي در باغ قصر با پسر باغبان سرگرم بازي بود، اما ناگهان با هم دعوا كردند و پسر باغبان به شاهزاده فحش داد. شاهزاده خشمگين شد و پيش پدرش رفت و گفت: پدر ! پسر باغبان به من فحش داد.
وزير به پادشاه گفت:قربان! بي درنگ دستور بدهيد باغبانزاده بي ادب را بكشند! سردار گفت:بايد زبانش را ببرند! برادر پادشاه گفت:بايد او را از شهر بيرون كرد. اما پادشاه بدون توجه به حرف هاي حاضران به پسرش گفت:
پسرم بهترين كار اين است كه پسر باغبان را ببخشي و اگر نمي تواني او را ببخشي تو هم فقط به او فحش بده! اما اگر بخواهي بلايي بر سر او بياوري، مردم گناه را بر گردن من مي اندازند و مرا ستمگر و بي انصاف به حساب مي آورند و مي گويند كه من به يك كودك هم رحم نمي كنم!

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:25 PM

پادشاه و خدمتكار
 
پادشاهي بر سر سفره نشسته بود و مي خواست ناهار بخورد .خدمتكار او با سيني غذا وارد شد اما ناگهان پايش به لبه فرش گرفت و دستش لرزيد و مقداري آش روي سر پادشاه ريخت . پادشاه خشمگين شد و خواست خدمتكار را مجازات كند. خدمتكار بي درنگ سيني را روي زمين گذاشت و كاسه آش را بر داشت و همه را روي سر پادشاه خالي كرد .
پادشاه از شدت خشم از جا پريد و فرياد زد : اين چه كاري بود كه كردي احمق؟! خدمتكار با خونسردي پاسخ داد :
اي پادشاه تو به قدري بر مردم ستم كرده اي كه از دست تو در عذاب هستند و از تو بدشان مي آيد . اگر بخاطر ريخته شدن كمي آش بر سرت مرا مجازات كني نفرت مردم از تو بيشتر مي شود چون تو بخاطر يك اشتباه به اين كوچكي مرا مجازات مي كني! اين است كه به فكرم رسيد تا تمام آش را بر روي سرت بريزم تا گناه بزرگي بكنم و تو به خاطر چنين گناهي مرا مجازات بكني آن وقت اگر مردم بدانند اين مجازت حق من بوده نفرت آن ها از تو بيشتر نشود! پادشاه ستمگر از اين حرف خدمتكار خوشش آمد و او را بخشيد.

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:26 PM

جالينوس و مرد ديوانه
 
جالينوس يكي از معروف ترين و قديميترين پزشكان جهان است.او از مردم (پرگاموس)واقع در آسياي كوچك (تركيه امروز)بود. اين پزشك گذشته از انجام كارهاي پزشكي ، حدود چهارصد جلد كتاب هم نوشته است.
او يك روز با عده اي از شاگردانش به جايي مي رفت. ناگهان مرد ديوانه اي از روبرو پيدا شد كه بدون توجه به همراهان جالينوس يكراست بسوي جالينوس آمد و سينه به سينه او ايستاد و با خوشحالي به او لبخند زد و خنديد.جالينوس فوري به خانه برگشت و دارويي را كه ويژه ي درمان بيماري ديوانگي بود خورد . شاگردانش از اين كار استادشان خيلي تعجب كردند.
اما او به آن ها گفت : اين مرد ديوانه از ميان همه شما از من خوشش آمد ، آخر ديوانه از ديوانه خوشش مي آيد. و من امروز فهميدم كه يا ديوانه ام يا عقل درست و حسابي ندارم!

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:27 PM

حاكم و چوپان
 
حاكمي با همراهانش به شكار رفت.آهويي ديد و به دنبالش تاخت.آهو با چابكي از جلو حاكم گريخت و حاكم هم آهو را دنبال كرد.
ساعتي گذشت و آهو به جنگلي رسيد و در پشت درختان ناپديد شد.حاكم اسبش را نگه داشت و نگاهي به دور و برش انداخت . تازه فهميد كه از همراهانش خيلي دور افتاده است. خواست بر گردد كه ديد مردي از دور به سوي او مي آيد.حاكم ترسيد و فكر كرد آن مرد از دشمنان اوست و مي خواهد او را بكشد. فوري تيري در چله كمان گذاشت تا آن را بر سينه مرد بزند. اما آن مرد فرياد زد :
دست نگه داريد اي حاكم! من چوپان گله هاي تو هستم.
حاكم تير و كمان را پايين آورد و مرد چوپان به او رسيد و رو به روي او ايستاد و گفت:درود بر حاكم بزرگ من سال هاست چوپان شما هستم و گله هاي گوسفند و گاو و اسب تو را نگه داري مي كنم. تو بار ها مرا ديده اي و حالا چه طور مرا نمي شناسي؟!
حاكم لبخندي زد و گفت: به خير گذشت ، نزديك بود تو را بكشم.چوپان با صداي محكمي گفت: من يكايك گوسفند ها و گاو ها و اسب هاي بي شمار تو را مي شناسم و مي توانم هر كدام را بخواهي در يك لحظه از ميان گله جدا كنم. اما تو كه حاكم هستي و بايد همه چيز را بداني و در باره وضع سر زمينت با خبر باشي و زير دستان خودت را بشناسي ، حتي چوپانت را نمي شناسي؟!
حاكم سرش را به زير انداخت و ديگر حرفي نزد.

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:27 PM

حاكم و قصاب ها
 
روزي عده اي از قصابان يك شهر پيش حاكم رفتند و از اين كه با فروختن گوشت به قيمت تعيين شده ،سودي نمي برند شكايت كردند. حاكم كه مي دانست آن ها دروغ مي گويند و با گران فروشي و كم فروشي سود بسيار برده اند فكري كرد و به قصابان طمع كار گفت:
اگر شما ده هزار دينار به خزانه ي شهر بدهيد مي توانيد گوشت را به قيمتي كه مي خواهيد بفروشيد.
قصابان خيلي خوش حال شدند و ده هزار دينار به خزانه دادند اما حاكم بي درنگ اعلام كرد كه اگر مردم شهر از آن چند قصاب گوشت بخرند به شدت مجازات خواهند شد! چند روز گذشت و گوشت ها روي دست قصابان گران فروش ماند و گنديد. آن ها هم ناچار دوباره پيش حاكم رفتند و التماس كنان از او خواستند فكري به حالشان بكند.
حاكم گفت: ده هزار دينار ديگر بدهيد و گوشت ها را به همان قيمت گذشته بفروشيد! قصابان پذيرفتند و ده هزار دينار ديگر دادند و حاكم با بيست هزار دينار قصابان مدرسه اي ساخت و گوشت هم در شهر فراوان و ارزان شد.

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:28 PM

خانه ما
 
مردي با پسر كوچكش از كوچه اي در نزديك گورستان مي گذشت.در همين موقع چند نفر تابوتي را كه بر دوش داشتند به سمت گورستان مي بردند. چهار پنج نفر مرد و زن هم دنبال تابوت مي رفتند و گريه و زاري مي كردند.
يكي از آن ها كه دختر شخص مرده بود ، ناله كنان مي گفت: پدر عزيزم تو را به جايي مي برند كه نه آب هست و نه غذا و نه فرش و نه نور و نه شيريني و ...
پسر كوچك از اين حرف هاي دختر پدر مرده خيلي تعجب كرد و از پدرش پرسيد: پدر مگر اين مردي كه در تابوت است را به خانه ما مي برند؟! پدر هم با تعجب پرسيد : چطور؟ پسر گفت : براي اين كه خانه ما درست مثل همان جايي است كه اين دختر مي گويد!

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:29 PM

ابن سينا و ابن مسكويه
 
ابو علي بن سينا هنوز به سن بيست سال نرسيده بود كه علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهي و طبيعي و رياضي و ديني زمان خود سر آمد عصر شد. روزي به مجلس درس ابو علي بن مسكويه،دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد. با كمال غرور گردويي را به جلوي ابن مسكويه افكند و گفت:
مساحت سطح اين را تعيين كن. ابن مسكويه جزوه هايي از يك كتاب كه در علم اخلاق و تربيت نوشته بود(كتاب طهارت الاعراق)، به جلوي ابن سينا گذاشت و گفت: تو نخست اخلاق خود را اصلاح كن تا من مساحت سطح گردو را تعيين كنم،تو به اصلاح اخلاق خود محتاجتري از من به تعيين مساحت سطح گردو. بوعلي از اين گفتار شرمسار شد و اين جمله راهنماي اخلاقي او در همه عمرش قرار گرفت.

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:30 PM

در كمين ستمگرانيم
 
فرعون آنچه كه مي توانست،غرور ورزيد و مردم را تحت استثمار و شكنجه خود در آورد و بر آن ها سلطنت كرد تا حدي كه دستور داد ساختمان هاي بزرگي درست كنند(مثل اهرام سه گانه مصر)و به همه حتي زنان حامله دستور داده بود كه از راه هاي دور سنگ هاي بزرگي به دوش بگيرند و براي آن ساختمان ها بياورند.
روزي يكي از زن هاي آبستن كه سنگ و آجر حمل مي كرد، از پله هاي ساختمان بالا مي رفت، هر گاه در بردن مصالح ساختمان كوتاهي مي كرد، مامورين فرعون با تازيانه او را مي زدند. در اين ميان ناگهان بچه ي او سقط شد و آْن زن دلسوخته فرياد زد :اي خدا آيا در خوابي ،مگر نمي بيني اين طاغوت ستمگر(فرعون)چه ميكند؟
مدتي از اين جريان گذشت. وقتي كه فرعون و فرعونيان غرق در آب شدند، آن زن كنار رود نيل بود،ديد نعش فرعون روي آب قرار گرفته است،تعجب كرد و در همين حال شنيد هاتفي به او گفت:
اي زن ديدي كه ما خواب نبوديم كه نسبت خواب به ما دادي؟ بدان كه ما در كمين ظالمين هستيم.

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:33 PM

فرشتگان چگونه قاضي را تسلي خاطر دادند
 
در بني اسراييل يك نفر قاضي بود كه پسرش از دنيا رفت،او بسيار ناراحت شد و بسيار بي تابي مي كرد.دو فرشته(به صورت انسان)نزد او براي طلب قضاوت آمدند.يكي از آن ها گفت:گوسفندان اين مرد به زراعت من آمده اند و آن را خراب نموده اند.ديگري گفت:اين زراعت در ميان كوه و نهر آب واقع شده و براي من راهي جز اين نبود كه گوسفندانم را از راه زراعت به سوي نهر آب ببرم.
قاضي به اولي گفت:آيا تو هنگام زراعت نمي دانستي كه در آن جا راه مردم است كه گوسفندان خود را از آن راه به آب برسانند؟ او در پاسخ گفت:تو هنگامي كه داراي پسر شدي نمي دانستي كه سر انجام او مي ميرد،پس به قضاوت خودت رفتار كن. _سپس آن دو فرشته به سوي آسمان عروج كردند.

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:34 PM

درس عبرت
 
مروان بن محمد بن مروان بن حكم،آخرين خليفه بني اميه بود كه به دست عباسيان در سال 132 هجري كشته شد.او همانند اجداد ناپاكش،خيلي ظلم كرد.يكي از ظلم هايش اين بود كه زبان يكي از غلامانش را بريد و به دور انداخت،گربه اي آمد و آن زبان را خورد.
از قضا وقتي كه مروان را كشتند، سرش را از بدن جدا كردند و زبانش را بريدند و به دور انداختند.همان گربه آمد و آن زبان را خورد!

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:35 PM

پسرم بهترين تسليم را به من داد
 
اسكندر كه او را فاتح سي و شش كشور مي خوانند،هنگامي كه در بستر مرگ افتاد،به فرمانده ي سپاهش گفت:وقي كه من از دنيا رفتم ،جنازه ام را به اسكندريه ببريد و به مادرم بگوييد مجلس عزاي مرا به اين ترتيب تشكيل دهد:
اعلام كند كه همه ي مردم براي خوردن غذا به منزل او بيايند،جز كساني كه عزيز يا دوستي را از دست داده اند،تا مجلس عذاي من با خوشحالي شركت كنندگان بر گزار گردد و شركت كنندگان خاطره ي رنج آوري نداشته باشند.
اسكندر از دنيا رفت ،فرمانده ي سپاهش ،طبق وصيت او، جنازه ي او را به اسكندريه حمل كرد و وصيت او را به مادر او گفت:
مادر دستور داد سفره ي عمومي طعام گستردند و اعلام نمود همه ي مردم جز كساني كه دوست و عزيزي را از دست داده اند،شركت كنند.روز مهماني فرا رسيد ،خدمتكاران همه آماده و منتظر،ولي هيچ كس نيامد.مادر اسكندر از علت نيامدن مردم پرسيد،به او گفتند:تو خود اعلام كردي كه مردم غير از آنان كه عزيز و دوستي را از دست داده اند بيايند ولي كسي نيست كه داراي اين شرط باشد.مادر مطلب را دريافت و گفت:فرزندم با بهترين روش به من تسليت گفت،خاطر مرا آرام ساخت.آري اين است روش دنياي نا پايدار،پس مغرور نگرديم و دل به دنيا نبنديم.

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:36 PM

شرمندگي ابوعلي سينا
 
ابوعلي سينا كه از نوابغ معروف جهان و افتخار بزرگ اسلام و ايران است،روزي با اسكورت وزارت از جايي مي گذشت.كناسي را ديد كه مشغول پاك كردن توالت است و اين شعر را مي خواند: گرامي داشتم اي نفس از آنت كه آسان بگذرد بر تو جهانت
ابوعلي با شنيدن اين شعر خنديد و در حال خنده به طعنه صدا زد حقا كه تو جان خود را احترام كرده اي! و نفس شريف خود را در ته چاه به ذلت و خواري كشانده اي و عمر گرانبهايت را در اين كار كثيف تباه مي كني و يعد اين كار را افتخار مي شماري؟!
كناس گفت :(در جهان همت،نان از شغل پست خوردن بهتر از زير بار منت رئيس رفتن است.)
ابو علي از اين پاسخ،غرق در خجلت شد و با شتاب از آنجا دور گشت.‌ و به اين ترتيب آن كناس نيز با آن سخنش،درسي آموخت،درس مناعت طبع و عزت نفس!

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:37 PM

زن در زندگي اجتماعي
 
شركت زن ها در كارهاي اجتماعي و اثر آن در خوشبختي خانواده يكي از مسائل مهم اجتماعي است كه طرفداران و مخالفين پر و پا قرص دارد . مخالفين عقيده دارند كه (شركت زن در كارهاي اجتماعي مانع خوشبختي و سعادت خانواده ها است). "حرف از اين مزخرفتر نمي شود"
من ميتوانم خلاف اين را ثابت كنم و بهترين دليل و مدركم زندگي موفقيت آميز خودم است . از موقعي كه دموكراسي را به كشور ما وارد كردند به همان نسبت كه روز بروز انتخاب و كلا آسان تر شده،در عوض زندگي مشكل تر و سخت تر گرديده است.
به همين دليل وقتي من تصميم گرفتم زن بگيرم خانمي را انتخاب كردم كه كارمند يكي از بانك ها بود. او ششصد و پنجاه ليره حقوق داشت و در همين حدود هم من از روزنامه اي كه شب ها در آنجا كار مي كردم مي گرفتم. با اين ترتيب ازدواج فشار چنداني روي كول من نداشت و اگر هر دو حقوقمان را روي هم مي گذاشتيم مي توانستيم زندگي نسبتآ خوبي را بگذارانيم. روزي كه مي خواستم عروسي كنيم زن من از بانك مرخصي گرفت و من هم با اينكه شب پيش تا صبح كار كرده بودم آن روز نخوابيدم و براي اجراي مراسم ازدواج به محضر رفتم. بدبختانه ساعات خوشي و لذت من خيلي كم دوام كرد چونكه من شب ها كار مي كردم و مجبور بودم به اداره روزنامه بروم ناچار خسته و بي حال به سر كارم رفتم و تا صبح كار كردم. وقتي به خانه بر گشتم زنم به اداره رفته و يادداشتي به اين مضمون روي در اطاق خواب سنجاق كرده بود: (شوهر عزيزم نتوانستم صبر كنم بيايي كارم دير مي شد چشم هاي تو را مي بوسم.) از خواندن اين جمله اشك ذوق توي چشمانم پر شد ولي به قدري خسته و كوفته بودم كه بيش از چند دقيقه نتوانستم به او فكر كنم و خوابم برد. هنگامي كه از خواب بيدار شدم محبوبه نازنينم هنوز از سر كار بر نگشته بود و مدتي هم از سرويس كارم مي گذشت.در جواب زنم ياد داشتي نوشتم و همان جا روي در سنجاق كردم:
(عزيزم،با همه اشتياقي كه به ديدنت دارم چون كارم خيلي دير شده مجبورم بروم.لپ هاي تو را مي بوسم.)
فردا هم ما همديگر را نديديم و زن ايده آل من دوباره ياد داشت پر معني و شيريني روي در سنجاق كرده بود:(عزيز دل من، هزار هزار هزار بار مي بوسمت.)من هم جوابش را همان جا روي در گذاشتم:(تصدقت،نامه ات رسيد خيلي ممنونم ،براي يك بوسه ات دلم يك ذره شده).
از اين به بعد تمام اين هفته را ما به وسيله نامه همديگر را ماچ مي كرديم و با يك دنيا شوق و آرزو در انتظار روز تعطيل بوديم. و باز از روز اول هفته معاشقه كتبي ما شروع مي شد،ولي هر هفته جملات كوتاه تر و مختصر تر مي شد،گاهي هم اين وظيفه را فراموش مي كردم؟!
بعد از دو سه ماه يك روز صبح كه به خانه برگشتم متوجه شدم كاغذ مفصلي روي در اتاق خواب سنجاق شده با تعجب آن را برداشتم و شروع بخواندن كردم:(شوهر بهتر از جانم حالم خيلي خوبست مي خواهم خبر خوشي به تو بدهم ، به زودي ما صاحب يك بچه خواهيم شد. مي داني از امروز وظيفه ما خيلي مشگل تر خواهد بود مي بايست از اين به بعد بيشتر كار كنيم و ساعات فراغت و حتي روز هاي تعطيل را هم بيهوده نگذارانيم يادت نرود كه من منتظر كاغذ هاي تو هستم فقط مال تو ).
از دانستن اين خبر مثل همه پدر ها خوشحال شدم و با اين كه خيلي خسته بودم به بازار رفتم و يك دست بند طلايي براي زنم خريدم. و عصر هم كه مي خواستم به سر كارم بروم يادداشتي نوشتم و روي در سنجاق كردم:(فرشته من بي اندازه خوشحالم. كادوي ناقابلي برايت تهيه كرده ام و زير بالش گذاشته ام هزار هزار هزار بار ترا مي بوسم ). البته با گذشت زمان زن و شوهر ها به هم عادت مي كنند و عشق آتشين آن ها كم كم سرد مي شود ما هم كمتر بياد هم مي افتاديم.. يواش يواش نامه نوشتن ما هم قطع شد.
اما جوراب هاي شسته و زير پيراهني هايم كه هر هفته روي ميز كنار تخت حاضر بود نشان مي داد كه زنم هر روز به خانه مي آيد و كار هايش را انجام مي دهد. با اين ترتيب سال هاي زيادي از زندگي سعادت آميز خانواده ما گذشت بدون اين كه ما فرصت پيدا كرده باشيم دعوا و مرافعه كنيم و براي يكديگر بهانه بتراشيم. يك روز كه خيلي خسته بودم به سينما رفتم در سالن سينما پيش آمد عجيبي رخ داد يك زن خوشگل كه لباس شيك و گرانقيمتي پوشيده بود در حالي كه 3 تا بچه كوچولو دنبالش بودند به طرف من آمد و با ذوق زدگي سلام داد. من يكباره يكه اي خوردم. قيافه اش خيلي به نظرم آشنا آمد ولي او را نشناختم. از قيافه ام و از خيره گي چشمهايم موضوع را فهميد و گفت:
- منم. زنت هستم اين ها هم بچه هايت هستند. من از خجالت سرخ شدم .. گر چه حق هم داشتم آخر من زن و بچه هايم را هيچوقت اينجوري تر و تميز و لباس پوشيده نديده بودم.
حالا چند سال از آن روز مي گذرد و ما چند تا بچه ديگر پيدا كرده ايم و بحمدالله تا كنون كوچكترين اختلافي بين ما پيدا نشده و زندگي ما تيره نگرديده چون اصلآ وقت پيدا نكرده ايم كه روي موضوعي بحث كنيم. در حالي كه اگر من با زني ازدواج مي كردم كه بيكار بود مسلمآ در همان ماه هاي اول سر و صدا و دعوا و مرافعه راه مي انداختيم و زندگي زناشويي ما زياد طول نمي كشيد. اين آزمايش بهترين دليلي است كه شركت زن در كارهاي اجتماعي هيچوقت مانع خوشبختي خانوانده ها نيست بلكه تنها عامل مؤثر دوام و بقا خانوادهاست و من امروز يكي از طرفداران جدي شركت زن ها در امور اجتماعي هستم!!

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:38 PM

گداي اصل و نسب دار!
 
- آخ... آخ... آخ...
تمام مشتري هايي كه توي قهوه خانه "بيازت" زير سايه درخت ها نشسته بودند يكدفعه سرشان را به طرفي كه صداي گريه مي آمد برگرداندند.
آنجا يك زن چادري كه سفت و سخت خودش را توي چادر پيچيده بود يكريز گريه مي كرد و صدايش قطع نمي شد. اين موضوع همه را متاثر كرد. صداي تق تق طاس آن هايي كه تخته نرد بازي مي كردند قطع شد و قليان ها از قل قل افتاد.
زنك خيلي با سوز گريه مي كرد . يكي از بازيكن ها سرش را با كمال تاسف حركت داد و پرسيد:
-چي شده خانم!؟ چرا گريه مي كني .؟؟!
ساير مشتري ها هم ساكت شدند و براي فهميدن علت گريه و زاري زن سرهايشان را به طرف او بر گرداندند.وقتي دست زن از زير چادر سياه بيرون آمد و تقاضاي پول كرد همه چيز روشن شد و همه فهميدند كه اين زن گداي معمولي است.بلافاصله تمام دلسوزي ها از بين رفت..طاس ها دوباره به صدا در آمد و قليان ها شروع به دود كردن نمود. در حقيقت هم هيچ چيز قابل تماشا وجود نداشت ...مگر مي شود گداهاي اسلامبول را شمرد؟
اگه آدم بخواهد هر گدايي را كه مي بيند برايش دلسوزي كند بايد صبح تا عصر گريه و زاري كند آنوقت نه مي تواند يك دست تخت نرد بازي كند و نه وقت دارد يك دود قليان بكشد. زنك هنوز هم همينطور يكنواخت گريه مي كرد و اشك مي ريخت.
-اهو... اهو ... اهو ...
حاجي آقايي كه بغل دست يك آخوند نشسته بود حوصله اش از سر و صداي اين زن سر رفت:
-واه ... واه ... واه چيز غريبي است.. آدم از دست اين گدا هاي سمج نمي داند چكار كند، تا مي آييم خستگي در كنيم و يك ساعتي با رفقايمان حرف بزنيم يك همچه صحنه هايي پيش مياد و اعصاب آدم را بكلي خراب ميكنه.
ساير مشتري ها هم شروع به اعتراض و غرولند كردند و از هر طرف متلك هايي نيشدار و جملات مسخره آور نثار گداي بخت برگشته شد. لابد پيش خودتان فكر مي كنيد مردم چقدر سنگدل و بيرحمند چطور ممكنست يك زن بد بخت و رنج ديده را محروم بكنند؟ ولي من شخصآ اينجور فكر نمي كنم اطمينان دارم خيلي ها هم دلشان مي خواهد كمك كنند اما وضع ماليشان اجازه نمي دهد.
آن آقايي كه صورتش را نتراشيده و كفش هايش از بي واكسي خاكستري شده مسلمآ پول ندارد. اگر اين مرد لاغر و رنگ پريده كه يك بچه كوچك همراهش است پول داشت دو سه قروش گردو براي بچه اش مي خريد. يا آن آقاي چاق كه دائم عرق پيشانيش را با دستمال پاك مي كند خيال مي كنيد چقدر دلش مي خواهد يك شربت سرد بخورد ولي افسوس كه پول ندارد. باقي مشتري هاي كافه هم همينطور.
گدا بالاخره فهميد كه اشك ريختن او هيچ اثري ندارد. به همين جهت پس از مدتي سكوت درست مثل آنكه فكري به نظرش رسيده باشد ناگهان با صداي بلند شروع به صحبت كرد:
- آخ كه اين دنيا چقدر بي وفا است و ما بشر ها چقدر غافليم آقايون اگه شما مي دونستيد من از كدوم خانواده ام اين قدر به من زخم زبان نمي زديد. دوباره سر ها به طرف او بر گشت و همه گوش هايشان را تيز كردند... زن ادامه داد: - آقايون من بيوه پاشا ... هستم.
يك اسمي را گفت كه معلوم نشد عبدالرحمن- محمد يا چيز ديگري بود.
- بله من از يك همچه مقامي به اين روز افتادم... ثروت و دارايي مثل چرك روي دست زود پاك ميشه. بعد شرح مفصلي از ساختمان ها و غلام و كنيز و صندوق ها پر از طلا و جواهرات مرحوم پاشا داد و در آخر گفت:
- با اين همه مي بينيد كه براي نان شبم محتاجم.
همهم اي از اطراف بلند شد و جملات نا مفهومي به گوش مي رسيد: - آخ بيچاره .. راستي خيلي مشگله يك زن اشرافي مجبور شه گدايي كنه. موج عظيم دلسوزي نسبت به اين گداي اصل و نسب دار از هر گوشه بلند شد در كيسه ها رو باز كردند و پول ها را با صداي جرنك جرنك جلوي پاي او ريختند. مردي كه كفش هايش واكس نخورده بود بيست قروش بهش داد يارو كه براي بچه اش گردو نخريده بود ده قروش داد. حتي حاجي عصباني كه اولش خيلي بد و بيراه مي گفت از حرف هايش پشيمان شد و در حالي كه چند سكه بزرگ براي او فرستاد گفت:
- معلوم بود اين گداي معمولي نيست... به بينيد چقدر قيافه اش اشرافيه خدا را خوش نمياد آدم به اينجور اشخاص زخم زبان بزنه هر چه باشه بزرگ زاده ان و از بالا به پايين آمدن.
از قيافه بقيه هم معلوم بود كه از رفتار چند دقيقه پيش خودشان پشيمان هستند و بزودي مقدار زيادي پول براي اين گداي آبرو دار جمع شد و صاحب قهوه خانه تمام پول ها را جمع كرد و با يك نوع علاقه و احترام رو كرد به بيوه پاشا و گفت:
- بفرماييد اين پول قابل شما رو نداره.
حالا ديديد ما راجع به مردمان محترم چه جوري فكر مي كنيم؟! همه ي ما بدون اين كه منظوري داشته باشيم طرفدار اعيان و اشراف،هستيم. حتي گداهاي اصل و نسب دار براي ما قابل احترامند. بيوه پاشا از قهوه خانه خارج شد، تا موقعي كه به بازار(چله بجي)نرسيده بود هنوز قيافه اش اخمو و گريه آلود بود، ولي وقتي به آن جا رسيد با صداي بلند شروع به خنده كرد و زير لب گفت:
ما بيچاره ها از صدقه سر اعيان و اشراف زندگي مي كنيم.
وسواس ( از كتاب سه تار اثر جلال آل احمد ):
غلامعلي خان سلانه سلانه از پله هاي حمام بالا آمد. كمي ايستاد و نفس خود را تازه كرد و باز براه افتاد. هنوز دو قدم برنداشته بود كه دو باره ايستاد. انگشت به پيشاني خود گذارد ، شقيقه ها را اندكي فشرد و بعد ابرو ها را در هم كشيد و چند مرتبه شيطان را لعن كرد.
درست فكر كرده بود. اكنون بيادش ميآمد كه وقتي خواسته بود غسل كند يادش رفته بود (استبراء)كند و حتم داشت الان نه غسلش درست است و نه پاك شده . گذشته از اين كه لباسش نيز نجس گرديده و بايد هنوز چرك نشده عوضش كند.
چند دقيقه مردد ماند . خواست باور نكند : "شايد اشتباه كردمم.." ولي نه ، درست بود . تمام قرائن گواهي مي دادند. خواست بر گردد و دو باره به حمام برود ولي هم خجالت كشيد و هم از اين لحاظ كه ظهر نمازش را سر وقت خوانده بود و تا نماز مغرب وقت زياد داشت كه تجديد غسل كند ، تنبلي كرد و بر نگشت.چند بار ديگر شيطان را لعن كرد،بخچه حمام خود را به زير بغل جا بجا كرد و عباي خود را باز به روي آن كشيد و باز سلانه سلانه به راه افتاد.
آفتاب شيشه هاي سقف حمام را قرمز كرده بود كه غلامعلي خان توي خزينه ، انگشت به در گوش خود گذارده بود و قربةالي الله غسل مي كرد. سعي مي كرد هيچ يك از مقدمات و مقارنات را فراموش نكند. سوراخ گوش هاي خود را دست ماليد، توي ناف خود را سركشي كرد. استبراء و بعد هم نيت، و بعد شروع كرد: يك دور به نيت طرف راست ، يك دور به نيت طرف چپ،...كه برشيطان لعنت ! .. از دماغش خون باز شد. دست به دماغ خود گرفت . آب خزينه را به هم زد تا رنگ خون محو شد. و بعد هول هول از خزينه در آمد و در گوشه اي از حال رفت. خانه اش نزديك بود . استاد حمام عقب پسرش فرستاد . او را با لنگ و قديفه اش خشك كردند. خون دماغش را هر طور بود ، بند آوردند و از حمام بيرونش بردند.
دو ساعت از شب گذشته بود كه به حال آمد . پا شد نشست و از زنش وقايع را پرسيد. ولي او هنوز شروع نكرده بود كه خودش همه چيز را به خاطر آورد. زنش را فرستاد تا بخچه حمام را حاضر كند و خودش زود لباس پوشيد و راه افتاد.
حمام گذرشان حتمآ تا به حال بسته بود. اگر هم نبسته بود او هر گز رويش نمي شد ديگر به آنجا برود . آن روز تمام بساط حمامي بيچاره را به خون كشيده بود. ناچار براه افتاد از دو سه كوچه گذشت و در ميان يك بازارچه تاريك سر در آورد. چراغ موشي راهرو حمام بازارچه، از ته پله ها سو سو مي كرد و در و ديوار را كدر تر از آنچه بود نمايان مي ساخت. غلامعلي خان ، خوشحال از اين كه هنوز حمام بسته نشده ، از پله ها سرازير شد. آخرين دلاك نوبتي حمام داشت بساط را ور مي چيد. لنگ هاي خيس را به هم گره مي زد و از در و ديوار مي آويخت. يا قديفه هاي كار كرده را تا مي كرد . دمپايي ها را به كناري مي زد و مي خواست چراغ را هم خاموش كند.
غلامعلي خان هنوز از در وارد نشده بود كه صداي او را شنيد :
- آقا حموم تعطيل شده.
- سام عليكم.. من انقدي كار ندارم... يه زير آب مي رم و ميام.
- آقا جون گفتم حموم تعطيل شده.. آخه مردومم راحتي دارن وقت و بي وقت كه حموم نميان كه.
- چرا اوقاتتو تلخ مي كني داداش؟ تا يه چپق چاق كني منم اومدمم.. و لباس خود را در آورد. لنگي به خود بست و راه افتاد.
داخل حمام تاريك بود. چراغ خواست . دلاك تنبلي كرد و همان از بالاي در ، تنها پيه سوز حمام را روشن كرد و به دست او داد. غلامعلي خان در گرمخانه حمام را باز كرد. بسم اللهي گفت و وارد شد سايه بزرگ و لرزان سرخود را كه تا وسط كنبد هاي سقف حمام كشيده شده بود، با ترس نگاهي كرد و به فكر فرو رفت. بلند تر يك بسم الله ديگر گفت و خود را به پله هاي خزينه رسانيد. پيه سوز را بالاي پله ها ، لب سنگ خزينه گذاشت . يك مشت آب مزه مزه كرد. يك مشت هم به صورت خود زد . با يكي دو مشت ديگر پاهاي خود را شست و به خزينه فرو رفت.
خزينه تا لب سنگ آن پر شده بود . آب داغ خوبي بود. بدن خود را با كيف مخصوصي دست مي ماليد. آب تكان مي خورد و از لب سنگ مي ريخت و پيه سوز را كه همان جا گذاشته شده بود تكان مي داد. شعله پيه سوز كج و راست مي شد و سايه روشن ديوار تغيير مي كرد. غلامعلي خان اين يكي را در يافت ولي گمان مي كرد از ما بهتران مي آيند و مي روند. و هوا تكان مي خورد. و شعله را مي جنباند.
چند دقيقه صبر كرد. صدايي نيامد. يك بسم الله بلند گفت... و شعله پيه سوز ساكت شد.
فكر خود را هر طور بود مشغول كرد . ترس و تاريكي را از ياد برد. دو سه بار ديگر بدن خود را دست ماليد و به زير آب فرو رفت. سر كيف آمده بود . زير آب ، پا هاي خود را به كف خزينه فشار داد و سبك و آهسته دو سه ثانيه خود را در ميان آب نگهداشت . و بعد سر خود را از آب بدر آورد.
يكباره ترسيد همه جا تاريك شده بود. چشم هاي خود را ماليد.
اهه ! مثل اين كه سر و صورت و دستش چرب شده بود. بيشتر ترسيد . و دلاك را با فريادي وحشت آور، دو سه بار صدا زد. دلاك سراسيمه وارد شد. هر دو در يك آن با تعجب از هم پرسيدند: - پس چراغ چه شد ؟!...و هر دو در جواب ساكت ماندند. دلاك بر گشت و يك چراغ ديگر آورد.
پيه سوز پيدا نبود ولي روي آب خزينه روغن چراغ موج مي زد. و سر و سينه غلامعلي خان چرب شده بود. دلاك چند تا فحش نثار استاد حمام كرد و غلامعلي خان از روي خشم و بيچارگي يك لا الاه الا الله گفت و در آمد. روغن چراغ ها را با قديفه خود پاك كرد. لباس پوشيده و غرغركنان رفت.
فردا صبح، قبل از اذان ، باز غلامعلي خان از كنار كوچه ، بخچه خود را به زير بغل زده بود ، عبا را به سر كشيده بود و سلانه سلانه بسوي حمام مي رفت و زير لب معلوم نبود شيطان را لعن مي كرد و يا لاالاه الا الله مي گفت ..
هنوز نتوانسته بود غسل واجب خود را قربةالي الله بجا بياورد.

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-22-2008 06:31 PM

جعبه هاجعبه ها
 
در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است.خدا به من گفت:غصه هایت را درون جعبه ی سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه ی طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها می گذاشتم.جعبه ی طلایی رو ز به روز سنگین تر می شد و جعبه ی سیاه روز به روز سبک تر.روزی از روی کنجکاوی جعبه ی سیاه را باز کردم تا علت را بفهممودر کمال ناباوری دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.با تعجب رو به خدا کردم و گفتم:خدایا چرا این جعبه ها را به من دادی و. چرا ته جعبه ی سیاه سوراخ است؟ و خدا با لبخند دلنیشی جواب داد: ای بنده ی من جعبه ی طلایی را به تو دادم تا لحظه های شاد زندگیت را بشماری و جعبه ی سیاه را دادم تا تلخی های زندگیت را دور بریزی و برای همیشه با شادیهایت شاد زندگی کنی.

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-22-2008 06:32 PM

هشت روز
 
در خانه را زدند.پدر در را باز کرد.مرد گفت:خانواده ام هشت روز است که غذا نخورده اند.پدر نیمی از غذاهای داخل قابلمه را برداشت و به دست من داد تا به خانه ی مرد ببرم.به خانه ی مرد که رسیدم وی قابلمه ی غذا را دو قسمت کرد و گفت:اینجا باش تا من برگردم. من یواشکی همراه مد رفتم و دیدم که مرد ظرف غذا را به خانواده ی دیگری داد.در راه برگشت مرا دید و متوجه شد که دنبالش آمده ام.او گفت:در محله ی ما فقیران زیادی مثل من وجود دارند.آن خانواده نیز هشت روز ی است که گرسنه اند و من خوب می دانم که خوردن غذا بعد از هشت روز چه مزه ای دارد..

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-22-2008 06:33 PM

من برنده شدم ...برنده
 
پسرم از اینکه در مسابقه ی دو همگانی برنده شده بود از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.من و پدرش برای تماشای مسابقه ی او آمده بودیم و او با خوشحالی مدالی را که برده بود به ما نشان می داد.مسابقه ی دوم آغاز شد و پسرم با همان تلاش مسابقه ی اولی می دوید و چیزی نمانده بود که به خط پایان نزدیک شود که حرکتش را کن کرد و نفر چهارم شد.برای دلداری به سویش رفتم و علت کارش را پرسیدم.پسرم خنده ای از معصومیت کرد .و مدالش را به من نشان داد و گفت:من یک مدال داشتم و خوشحال بودم اما نیکی نشان نبرده بود و پدر و مادرش منتظر برنده شدنش بودند.پرسیدم که چرا چهارم شدی؟ او باز هم خندید و گفت:نیکی می داند من دونده ی خوبی هستم.اگر دوم یا سوم می شدم همه چیز را هم او می فهمید و هم پدر و مادرش.


اکنون ساعت 08:21 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)