داستان کوتاه
|
وکیل فرانتس کافکا |
آناي رنگ پريده هاينريش بل |
داستان کوتاه
|
مربای تمشک نویسنده : دونا تلرDonna Teller مترجم : شيرين معتمدی «انتظار می رود آخر هفته ای آفتابی همراه با وزش باد جنوبی در پيش باشد. از اين هوا حداکثر استفاده را ببريد.» |
پادشاهی که ......
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: "چرا اینقدر شاد هستی؟" آشپز جواب داد: "قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه اي حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم..." پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : "قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است." پادشاه با تعجب پرسید: "گروه 99 چیست؟؟؟" نخست وزیر جواب داد: "اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید اين کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!" پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.. آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!! آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛ او فقط تا حد توان کار می کرد!!! پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید. نخست وزیر جواب داد: "قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!! اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند. تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند. آنان می خواهند هر چه زودتر " یکصد" سکه را از آن خود کنند!!! این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد. آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه 99 نامیده می شوند! |
خواربار فروش و خدا
زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم مغازه دار گفت : نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من. خواربار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم میدهم. فهرست خریدت کو؟ زن گفت : اینجاست.مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر. زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.خواربار فروش باورش نشد.مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است. روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن. مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.
|
عشق بدون قید و شرط
::: عشق بدون قید و شرط :::
سرباز قبل از اينکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت:((پدر و مادر عزيزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم.رفيقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بياورم.)) پدر و مادر او در پاسخ گفتند:((ما با کمال ميل مشتاقيم که او را ببينيم.)) پسر ادامه داد :((ولی موضوعی است که بايد در مورد او بدانيد؛او در جنگ بسيار آسيب ديده و در اثر برخورد با مين يک دست و يک پای خود را از دست داده است و جايی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهيد او با ما زندگی کند.)) پدرش گفت:ما متاسفيم که اين مشکل برای دوست تو به وجود آمده است.ما کمک می کنيم تا او جايی برای زندگی در شهر پيدا کند.)) پسر گفت: ((نه؛من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند.)) آنها در جواب گفتند:((نه؛فردی با اين شرايط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستيم و اجازه نمی دهيم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.)) در اين هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او ديگر چيزی نشنيدند. چند روز بعد پليس نيويورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از يک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند. پدر و مادر آشفته و سراسيمه به طرف نيويورک پرواز کردند و برای شناسايی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند. با ديدن جسد؛قلب پدر و مادر از حرکت ايستاد.پسر آنها يک دست و پا نداشت. |
عشق بدون قید و شرط
::: عشق کوچولو :::
مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی به خانه آمد ديد دختر سه ساله اش گران ترين کاغذ کادوی کتابخانه اش را برای زينت يک جعبه کودکانه هدر داده است . مرد بسيار عصبانی شد ودختر کوچکش را تنبيه کرد. دختر هم با گريه به بستر رفت و خوابيد. روز بعدوقتی که مرد از خواب بلند شد ديد که دخترش بالای سرش نشسته وميخواهد اين جعبه را به او هديه بدهد.و مرد تازه متوجه شد که امروز روز تولد اوست ودخترش کاغذ را برای کادوی تولد او مصرف کرده است. با شرمندگی دختر کوچکش را بوسيد وجعبه را از او گرفت و باز کرد. اما متوجه شد که جعبه خاليست.دوباره مرد عصبانی شد و کودک را تنبيه کرد . اما کودک درحاليکه گريه ميکرد به پدرش گفت که من هزاران هزار بوسه داخل آن جعبه ريخته بودم و تو آنها را نديدی. مرد دوباره شرمنده شد وميگويند تاپايان عمر جعبه را به همراه داشت و هرقت آنرا باز ميکرد به طرز معجزه آسايی آرامش پيدا ميکردپدر و مادر آشفته و سراسيمه به طرف نيويورک پرواز کردند و برای شناسايی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند. با ديدن جسد؛قلب پدر و مادر از حرکت ايستاد.پسر آنها يک دست و پا نداشت. |
::: سنگ تراش ناراضی :::
در افسانه ها آمده است، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، روزی از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است. و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا اینکه یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان نیز ناچارند به حاکم احترام بگذارند. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم آن وقت از همه قویتر می شدم. در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد، در حالی که روی تخت روانی نشسته بود مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را آزار می دهد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد ابر باشد و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا صخره سنگی است و آرزو کرد که سنگ باشد و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همانطور که با غرور ایستاده بود و به هیبت و شکوه خود می نگریست، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است! |
::: شانس اول :::
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِ زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگينترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه. براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! در حالي که گاو نزديک ميشد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!.. زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش مشکل. اما زماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشه اولين شانس رو بچسب! |
جوانمردی در صحرایی می گذشت . سنگی را دید که به سان قطره های باران پیوسته ازو همی چکید . ساعتی در آن نظر می کرد ... رب العالمین از کرامت آن دوست سنگ را به آواز آورد .
سنگ گفت : هزاران سال است که خداوند مرا بیافرید و از بیم قهر او و سیاست خشم او چنین می ترسم و اشک حسرت همی ریزم ... آن جوانمرد گفت : بار خدایا ! این سنگ را ایمن گردان . جوانمرد برفت ، چون باز آمد همچنان قطره ها می ریخت . در دل او افتاد که مگر ایمن نگشت از قهر خدا ! سنگ به آواز آمد که : ای جوانمرد ! مرا ایمن کرد ، اما در اول اشک همی ریختم از حیرت و بیم عقوبت و اکنون همی ریزم از ناز و رحمت |
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) داستان شیوانا
|
زیبایی شرط نیست
یکی از شاگردان شیوانا غمگین و افسرده کنار جویبار نشسته بود و با چوب به سطح آب می زد. شیوانا کنارش نشست و احوالش را پرسید. پسر جوان گفت:” به دختری علاقه مند شده ام که صاحب جمال است و معصوم و با شرم. اما همان طوری که می بینید من بهره ای از زیبایی نبرده ام و پسران زیادی در این دهکده هستند که از من زیباترند. به همین خاطر خوب می دانم که هرگز جرات نخواهم کرد عشقم را به او ابراز کنم و باید به خاطر زیبا نبودن او را فراموش کنم!” شیوانا دستی به شانه جوان زد و گفت:” این احساس دلتنگی که در نگاه و دل و صدایت موج می زند، اسمش شور و عشق و دلدادگی است. می بینی که عشق، بدون توجه به چهره و جمال به قول خودت نه چندان زیبا، قلب تو را تصاحب کرده و این یعنی برای عاشق شدن حتما لازم نیست که فرد زیبا باشد. برای عاشق بودن و عاشق ماندن هم همین طور. زیبایی فقط به درد نگاه اول می خورد تا توجه را به سمت خود جلب کند. وقتی نگاه در نگاه تلاقی کرد و جرقه عشقی ظاهر نشد، آن رخ زیبا دیگر به درد نمی خورد. اما نگاه تو با یک هم نگاهی به شعله عشقی پرشور تبدیل شده و این نشانه خوبی است. من جای تو بودم به جای کلنجار رفتن با خودم و چوب بر آب زدن، گلی می چیدم و به خواستگاری یار می رفتم. فقط همیشه به خاطر بسپار که در مرام عاشقی، زیبایی شرط نیست. عشق با خودش زیبایی را می آورد و همه چیز را زیبا می سازد.” مجله موفقیت شماره 128 |
داداشی
برای داداشی کارت نفرستادم، به عروسی هم دعوتش نکردم، ولی به او فهماندم می تواند در مراسمی که اخر شب در پارکینگ اپارتمان، بعد از امدن از تالار می گیریم، شرکت کند. خواهر و برادرها، عروس و دامادها از دیدنش تعجب کردند و به من چشم غره رفتند. همان کت و شلوار بیست سال پیش را پوشیده بود، موهای جوگندمیش را خوب شانه زده بود و کفش کهنه ی شوهرم مصطفی را که دو ماه پیش به او داده بودم، واکس زده بود و پوشیده بود. یک دسته گل رز قرمز هم اورده بود. دخترم الناز با اکراه او را بوسید و داماد با او دست داد. فامیل های دور، از زنده بودنش تعجب کرده بودند، بعضی به عمد او را ندیده گرفتند و بعضی هم متلک بارش کردند. خوشبختانه همسر و دخترهایش به این مجلس نیامدند، همان دم تالار خداحافظی کردند و رفتند. حدس می زنم می دانستند که داداشی ممکن است به مراسم خصوصی مان امده باشد. داداشی مثل خیلی از معتادها، سر به تو و منزوی بود. در مراسم با هیچ کس حرف نزد و وقتی دید خواهرها و برادرها با خانواده هایشان زودتر از موعد رفتند، بدون اینکه نظر دیگران را جلب کند، از مجلس خارج شد. دم در بوسیدمش و از امدنش تشکر کردم.
فردای عروسی مثل همیشه، پس مانده ی غذاها را جمع کردم و یک شیشه شیر کاکائو خریدم و به طرف اپارتمانش رفتم. نرسیده به اپارتمانش گوشه ای پارک کردم، سم سیانور را با سرنگ به داخل شیرکاکائو تزریق کردم و بعد سوراخ الومینیومی در شیشه ی شیر را ترمیم کردم. وقتی غذاها و شیشه ی شیر را به او می دادم، می دانستم این اخرین باری است که در را پشت سرم قفل می کند. دو هفته بعد برای شناسایی جسدش به پزشک قانونی رفتم، صورتش تغییر کرده بود، سیاه و متورم بود. گفتم، روی مچ دست راستش جای یک زخم قدیمی هست. دستش رو از کشوی سردخانه بیرون اوردند. جای دندان های هشت سالگی ام را روی پوست او دیدم. جای زخم را بوسیدم. این زخم را خوب می شناختم. مجازات پسرک نه ساله ای بود که شیر کاکائو خواهر هشت ساله اش را خورده بود. از کتاب بسیار زیبای بازی عروس و داماد نوشته بلقیس سلیمانی (داستان کوتاه) |
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
اينم متن اصلي
|
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
این داستان برای من مقدس است امیر ريه نصف شده |
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
|
نقل قول:
ممنونم از شما |
مادر یک چشم
My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment. مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود She cooked for students & teachers to support the family. اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me. يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره I was so embarrassed. How could she do this to me? خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟ I ignored her, threw her a hateful look and ran out. به روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!" روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط يك چشم داره I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear. فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو .. كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد... So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!" روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال كني چرا نمي ميري ؟ My mom did not respond... اون هيچ جوابي نداد.... I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger. حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم . I was oblivious to her feelings. احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت I wanted out of that house, and have nothing to do with her. دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study. سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own. اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي... I was happy with my life, my kids and the comforts از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم Then one day, my mother came to visit me. تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren. اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited. وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!" سرش داد زدم ": چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟! " گم شو از اينجا! همين حالا And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight. اون به آرامي جواب داد : " اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد . One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore. يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه So I lied to my wife that I was going on a business trip. ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم . After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity. بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي . My neighbors said that she died. همسايه ها گفتن كه اون مرده I did not shed a single tear. ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم They handed me a letter that she had wanted me to have. اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن "My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children. اي عزيزترين پسر من ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، I was so glad when I heard you were coming for the reunion. خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا But I may not be able to even get out of bed to see you. ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up. وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye. آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از دست دادي As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye. به عنوان يك مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم So I gave you mine. بنابراين چشم خودم رو دادم به تو I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye. براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه With my love to you, با همه عشق و علاقه من به تو Your mother. مادرت |
عسل و زهر
مرد خياطي كوزه اي عسل در دكانش داشت.يك روز مي خواست دنبال كاري برود. به شاگردش گفت:اين كوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزني!شاگرد كه مي دانست استادش دروغ مي گويد حرفي نزد و استادش رفت.شاگردهم پيراهن يك مشتري را بر داشت و به دكان نانوايي رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دكان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و كف دكان دراز كشيد.خياط ساعتي نگذشته بود كه بازگشت و با حيرت از شاگردش پرسيد:چرا خوابيده اي؟
شاگرد ناله كنان پاسخ داد: تو كه رفتي من سرگرم كار بودم،دزدي آمد و يكي از پيراهن ها را دزديد و رفت.وقتي من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توي كوزه را خوردم و دراز كشيدم تا بميرم و از كتك خوردن و تنبيه آسوده شوم! |
براي ياد گرفتن هرگز دير نيست
ارسطو از دانشمندان بزرگ يونان باستان بود.وي از دوران كودكي تا آخرين روز زندگي اش از آموختن دست بر نمي داشت و هر روز چيز تازه اي مي آموخت.او در سن هفتاد سالگي پيش چنگ نوازي رفت تا نواختن اين ساز را بياموزد.
يكي از دوستان آن نوازنده كه مردي نادان و بي ادب بود با لحن تندي به ارسطو گفت: خجالت نمي كشي كه در اين سن و سال و با داشتن موي سفيد مي خواهي چنگ نواز شوي؟! ارسطو با خونسردي و بدون اين كه ناراحت شود لبخندي زد و به آن مرد پاسخ داد:من از آموختن خجالت نمي كشم!خجالت من از آن است كه در ميان عده اي باشم و همه ي آن ها نواختن چنگ را بلد باشند اما من بلد نباشم! |
پسر پادشاه و دوستش
شاهزاده اي در باغ قصر با پسر باغبان سرگرم بازي بود، اما ناگهان با هم دعوا كردند و پسر باغبان به شاهزاده فحش داد. شاهزاده خشمگين شد و پيش پدرش رفت و گفت: پدر ! پسر باغبان به من فحش داد.
وزير به پادشاه گفت:قربان! بي درنگ دستور بدهيد باغبانزاده بي ادب را بكشند! سردار گفت:بايد زبانش را ببرند! برادر پادشاه گفت:بايد او را از شهر بيرون كرد. اما پادشاه بدون توجه به حرف هاي حاضران به پسرش گفت: پسرم بهترين كار اين است كه پسر باغبان را ببخشي و اگر نمي تواني او را ببخشي تو هم فقط به او فحش بده! اما اگر بخواهي بلايي بر سر او بياوري، مردم گناه را بر گردن من مي اندازند و مرا ستمگر و بي انصاف به حساب مي آورند و مي گويند كه من به يك كودك هم رحم نمي كنم! |
پادشاه و خدمتكار
پادشاهي بر سر سفره نشسته بود و مي خواست ناهار بخورد .خدمتكار او با سيني غذا وارد شد اما ناگهان پايش به لبه فرش گرفت و دستش لرزيد و مقداري آش روي سر پادشاه ريخت . پادشاه خشمگين شد و خواست خدمتكار را مجازات كند. خدمتكار بي درنگ سيني را روي زمين گذاشت و كاسه آش را بر داشت و همه را روي سر پادشاه خالي كرد .
پادشاه از شدت خشم از جا پريد و فرياد زد : اين چه كاري بود كه كردي احمق؟! خدمتكار با خونسردي پاسخ داد : اي پادشاه تو به قدري بر مردم ستم كرده اي كه از دست تو در عذاب هستند و از تو بدشان مي آيد . اگر بخاطر ريخته شدن كمي آش بر سرت مرا مجازات كني نفرت مردم از تو بيشتر مي شود چون تو بخاطر يك اشتباه به اين كوچكي مرا مجازات مي كني! اين است كه به فكرم رسيد تا تمام آش را بر روي سرت بريزم تا گناه بزرگي بكنم و تو به خاطر چنين گناهي مرا مجازات بكني آن وقت اگر مردم بدانند اين مجازت حق من بوده نفرت آن ها از تو بيشتر نشود! پادشاه ستمگر از اين حرف خدمتكار خوشش آمد و او را بخشيد. |
جالينوس و مرد ديوانه
جالينوس يكي از معروف ترين و قديميترين پزشكان جهان است.او از مردم (پرگاموس)واقع در آسياي كوچك (تركيه امروز)بود. اين پزشك گذشته از انجام كارهاي پزشكي ، حدود چهارصد جلد كتاب هم نوشته است.
او يك روز با عده اي از شاگردانش به جايي مي رفت. ناگهان مرد ديوانه اي از روبرو پيدا شد كه بدون توجه به همراهان جالينوس يكراست بسوي جالينوس آمد و سينه به سينه او ايستاد و با خوشحالي به او لبخند زد و خنديد.جالينوس فوري به خانه برگشت و دارويي را كه ويژه ي درمان بيماري ديوانگي بود خورد . شاگردانش از اين كار استادشان خيلي تعجب كردند. اما او به آن ها گفت : اين مرد ديوانه از ميان همه شما از من خوشش آمد ، آخر ديوانه از ديوانه خوشش مي آيد. و من امروز فهميدم كه يا ديوانه ام يا عقل درست و حسابي ندارم! |
حاكم و چوپان
حاكمي با همراهانش به شكار رفت.آهويي ديد و به دنبالش تاخت.آهو با چابكي از جلو حاكم گريخت و حاكم هم آهو را دنبال كرد.
ساعتي گذشت و آهو به جنگلي رسيد و در پشت درختان ناپديد شد.حاكم اسبش را نگه داشت و نگاهي به دور و برش انداخت . تازه فهميد كه از همراهانش خيلي دور افتاده است. خواست بر گردد كه ديد مردي از دور به سوي او مي آيد.حاكم ترسيد و فكر كرد آن مرد از دشمنان اوست و مي خواهد او را بكشد. فوري تيري در چله كمان گذاشت تا آن را بر سينه مرد بزند. اما آن مرد فرياد زد : دست نگه داريد اي حاكم! من چوپان گله هاي تو هستم. حاكم تير و كمان را پايين آورد و مرد چوپان به او رسيد و رو به روي او ايستاد و گفت:درود بر حاكم بزرگ من سال هاست چوپان شما هستم و گله هاي گوسفند و گاو و اسب تو را نگه داري مي كنم. تو بار ها مرا ديده اي و حالا چه طور مرا نمي شناسي؟! حاكم لبخندي زد و گفت: به خير گذشت ، نزديك بود تو را بكشم.چوپان با صداي محكمي گفت: من يكايك گوسفند ها و گاو ها و اسب هاي بي شمار تو را مي شناسم و مي توانم هر كدام را بخواهي در يك لحظه از ميان گله جدا كنم. اما تو كه حاكم هستي و بايد همه چيز را بداني و در باره وضع سر زمينت با خبر باشي و زير دستان خودت را بشناسي ، حتي چوپانت را نمي شناسي؟! حاكم سرش را به زير انداخت و ديگر حرفي نزد. |
حاكم و قصاب ها
روزي عده اي از قصابان يك شهر پيش حاكم رفتند و از اين كه با فروختن گوشت به قيمت تعيين شده ،سودي نمي برند شكايت كردند. حاكم كه مي دانست آن ها دروغ مي گويند و با گران فروشي و كم فروشي سود بسيار برده اند فكري كرد و به قصابان طمع كار گفت:
اگر شما ده هزار دينار به خزانه ي شهر بدهيد مي توانيد گوشت را به قيمتي كه مي خواهيد بفروشيد. قصابان خيلي خوش حال شدند و ده هزار دينار به خزانه دادند اما حاكم بي درنگ اعلام كرد كه اگر مردم شهر از آن چند قصاب گوشت بخرند به شدت مجازات خواهند شد! چند روز گذشت و گوشت ها روي دست قصابان گران فروش ماند و گنديد. آن ها هم ناچار دوباره پيش حاكم رفتند و التماس كنان از او خواستند فكري به حالشان بكند. حاكم گفت: ده هزار دينار ديگر بدهيد و گوشت ها را به همان قيمت گذشته بفروشيد! قصابان پذيرفتند و ده هزار دينار ديگر دادند و حاكم با بيست هزار دينار قصابان مدرسه اي ساخت و گوشت هم در شهر فراوان و ارزان شد. |
خانه ما
مردي با پسر كوچكش از كوچه اي در نزديك گورستان مي گذشت.در همين موقع چند نفر تابوتي را كه بر دوش داشتند به سمت گورستان مي بردند. چهار پنج نفر مرد و زن هم دنبال تابوت مي رفتند و گريه و زاري مي كردند.
يكي از آن ها كه دختر شخص مرده بود ، ناله كنان مي گفت: پدر عزيزم تو را به جايي مي برند كه نه آب هست و نه غذا و نه فرش و نه نور و نه شيريني و ... پسر كوچك از اين حرف هاي دختر پدر مرده خيلي تعجب كرد و از پدرش پرسيد: پدر مگر اين مردي كه در تابوت است را به خانه ما مي برند؟! پدر هم با تعجب پرسيد : چطور؟ پسر گفت : براي اين كه خانه ما درست مثل همان جايي است كه اين دختر مي گويد! |
ابن سينا و ابن مسكويه
ابو علي بن سينا هنوز به سن بيست سال نرسيده بود كه علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهي و طبيعي و رياضي و ديني زمان خود سر آمد عصر شد. روزي به مجلس درس ابو علي بن مسكويه،دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد. با كمال غرور گردويي را به جلوي ابن مسكويه افكند و گفت:
مساحت سطح اين را تعيين كن. ابن مسكويه جزوه هايي از يك كتاب كه در علم اخلاق و تربيت نوشته بود(كتاب طهارت الاعراق)، به جلوي ابن سينا گذاشت و گفت: تو نخست اخلاق خود را اصلاح كن تا من مساحت سطح گردو را تعيين كنم،تو به اصلاح اخلاق خود محتاجتري از من به تعيين مساحت سطح گردو. بوعلي از اين گفتار شرمسار شد و اين جمله راهنماي اخلاقي او در همه عمرش قرار گرفت. |
در كمين ستمگرانيم
فرعون آنچه كه مي توانست،غرور ورزيد و مردم را تحت استثمار و شكنجه خود در آورد و بر آن ها سلطنت كرد تا حدي كه دستور داد ساختمان هاي بزرگي درست كنند(مثل اهرام سه گانه مصر)و به همه حتي زنان حامله دستور داده بود كه از راه هاي دور سنگ هاي بزرگي به دوش بگيرند و براي آن ساختمان ها بياورند.
روزي يكي از زن هاي آبستن كه سنگ و آجر حمل مي كرد، از پله هاي ساختمان بالا مي رفت، هر گاه در بردن مصالح ساختمان كوتاهي مي كرد، مامورين فرعون با تازيانه او را مي زدند. در اين ميان ناگهان بچه ي او سقط شد و آْن زن دلسوخته فرياد زد :اي خدا آيا در خوابي ،مگر نمي بيني اين طاغوت ستمگر(فرعون)چه ميكند؟ مدتي از اين جريان گذشت. وقتي كه فرعون و فرعونيان غرق در آب شدند، آن زن كنار رود نيل بود،ديد نعش فرعون روي آب قرار گرفته است،تعجب كرد و در همين حال شنيد هاتفي به او گفت: اي زن ديدي كه ما خواب نبوديم كه نسبت خواب به ما دادي؟ بدان كه ما در كمين ظالمين هستيم. |
فرشتگان چگونه قاضي را تسلي خاطر دادند
در بني اسراييل يك نفر قاضي بود كه پسرش از دنيا رفت،او بسيار ناراحت شد و بسيار بي تابي مي كرد.دو فرشته(به صورت انسان)نزد او براي طلب قضاوت آمدند.يكي از آن ها گفت:گوسفندان اين مرد به زراعت من آمده اند و آن را خراب نموده اند.ديگري گفت:اين زراعت در ميان كوه و نهر آب واقع شده و براي من راهي جز اين نبود كه گوسفندانم را از راه زراعت به سوي نهر آب ببرم.
قاضي به اولي گفت:آيا تو هنگام زراعت نمي دانستي كه در آن جا راه مردم است كه گوسفندان خود را از آن راه به آب برسانند؟ او در پاسخ گفت:تو هنگامي كه داراي پسر شدي نمي دانستي كه سر انجام او مي ميرد،پس به قضاوت خودت رفتار كن. _سپس آن دو فرشته به سوي آسمان عروج كردند. |
درس عبرت
مروان بن محمد بن مروان بن حكم،آخرين خليفه بني اميه بود كه به دست عباسيان در سال 132 هجري كشته شد.او همانند اجداد ناپاكش،خيلي ظلم كرد.يكي از ظلم هايش اين بود كه زبان يكي از غلامانش را بريد و به دور انداخت،گربه اي آمد و آن زبان را خورد.
از قضا وقتي كه مروان را كشتند، سرش را از بدن جدا كردند و زبانش را بريدند و به دور انداختند.همان گربه آمد و آن زبان را خورد! |
پسرم بهترين تسليم را به من داد
اسكندر كه او را فاتح سي و شش كشور مي خوانند،هنگامي كه در بستر مرگ افتاد،به فرمانده ي سپاهش گفت:وقي كه من از دنيا رفتم ،جنازه ام را به اسكندريه ببريد و به مادرم بگوييد مجلس عزاي مرا به اين ترتيب تشكيل دهد:
اعلام كند كه همه ي مردم براي خوردن غذا به منزل او بيايند،جز كساني كه عزيز يا دوستي را از دست داده اند،تا مجلس عذاي من با خوشحالي شركت كنندگان بر گزار گردد و شركت كنندگان خاطره ي رنج آوري نداشته باشند. اسكندر از دنيا رفت ،فرمانده ي سپاهش ،طبق وصيت او، جنازه ي او را به اسكندريه حمل كرد و وصيت او را به مادر او گفت: مادر دستور داد سفره ي عمومي طعام گستردند و اعلام نمود همه ي مردم جز كساني كه دوست و عزيزي را از دست داده اند،شركت كنند.روز مهماني فرا رسيد ،خدمتكاران همه آماده و منتظر،ولي هيچ كس نيامد.مادر اسكندر از علت نيامدن مردم پرسيد،به او گفتند:تو خود اعلام كردي كه مردم غير از آنان كه عزيز و دوستي را از دست داده اند بيايند ولي كسي نيست كه داراي اين شرط باشد.مادر مطلب را دريافت و گفت:فرزندم با بهترين روش به من تسليت گفت،خاطر مرا آرام ساخت.آري اين است روش دنياي نا پايدار،پس مغرور نگرديم و دل به دنيا نبنديم. |
شرمندگي ابوعلي سينا
ابوعلي سينا كه از نوابغ معروف جهان و افتخار بزرگ اسلام و ايران است،روزي با اسكورت وزارت از جايي مي گذشت.كناسي را ديد كه مشغول پاك كردن توالت است و اين شعر را مي خواند: گرامي داشتم اي نفس از آنت كه آسان بگذرد بر تو جهانت
ابوعلي با شنيدن اين شعر خنديد و در حال خنده به طعنه صدا زد حقا كه تو جان خود را احترام كرده اي! و نفس شريف خود را در ته چاه به ذلت و خواري كشانده اي و عمر گرانبهايت را در اين كار كثيف تباه مي كني و يعد اين كار را افتخار مي شماري؟! كناس گفت :(در جهان همت،نان از شغل پست خوردن بهتر از زير بار منت رئيس رفتن است.) ابو علي از اين پاسخ،غرق در خجلت شد و با شتاب از آنجا دور گشت. و به اين ترتيب آن كناس نيز با آن سخنش،درسي آموخت،درس مناعت طبع و عزت نفس! |
زن در زندگي اجتماعي
شركت زن ها در كارهاي اجتماعي و اثر آن در خوشبختي خانواده يكي از مسائل مهم اجتماعي است كه طرفداران و مخالفين پر و پا قرص دارد . مخالفين عقيده دارند كه (شركت زن در كارهاي اجتماعي مانع خوشبختي و سعادت خانواده ها است). "حرف از اين مزخرفتر نمي شود"
من ميتوانم خلاف اين را ثابت كنم و بهترين دليل و مدركم زندگي موفقيت آميز خودم است . از موقعي كه دموكراسي را به كشور ما وارد كردند به همان نسبت كه روز بروز انتخاب و كلا آسان تر شده،در عوض زندگي مشكل تر و سخت تر گرديده است. به همين دليل وقتي من تصميم گرفتم زن بگيرم خانمي را انتخاب كردم كه كارمند يكي از بانك ها بود. او ششصد و پنجاه ليره حقوق داشت و در همين حدود هم من از روزنامه اي كه شب ها در آنجا كار مي كردم مي گرفتم. با اين ترتيب ازدواج فشار چنداني روي كول من نداشت و اگر هر دو حقوقمان را روي هم مي گذاشتيم مي توانستيم زندگي نسبتآ خوبي را بگذارانيم. روزي كه مي خواستم عروسي كنيم زن من از بانك مرخصي گرفت و من هم با اينكه شب پيش تا صبح كار كرده بودم آن روز نخوابيدم و براي اجراي مراسم ازدواج به محضر رفتم. بدبختانه ساعات خوشي و لذت من خيلي كم دوام كرد چونكه من شب ها كار مي كردم و مجبور بودم به اداره روزنامه بروم ناچار خسته و بي حال به سر كارم رفتم و تا صبح كار كردم. وقتي به خانه بر گشتم زنم به اداره رفته و يادداشتي به اين مضمون روي در اطاق خواب سنجاق كرده بود: (شوهر عزيزم نتوانستم صبر كنم بيايي كارم دير مي شد چشم هاي تو را مي بوسم.) از خواندن اين جمله اشك ذوق توي چشمانم پر شد ولي به قدري خسته و كوفته بودم كه بيش از چند دقيقه نتوانستم به او فكر كنم و خوابم برد. هنگامي كه از خواب بيدار شدم محبوبه نازنينم هنوز از سر كار بر نگشته بود و مدتي هم از سرويس كارم مي گذشت.در جواب زنم ياد داشتي نوشتم و همان جا روي در سنجاق كردم: (عزيزم،با همه اشتياقي كه به ديدنت دارم چون كارم خيلي دير شده مجبورم بروم.لپ هاي تو را مي بوسم.) فردا هم ما همديگر را نديديم و زن ايده آل من دوباره ياد داشت پر معني و شيريني روي در سنجاق كرده بود:(عزيز دل من، هزار هزار هزار بار مي بوسمت.)من هم جوابش را همان جا روي در گذاشتم:(تصدقت،نامه ات رسيد خيلي ممنونم ،براي يك بوسه ات دلم يك ذره شده). از اين به بعد تمام اين هفته را ما به وسيله نامه همديگر را ماچ مي كرديم و با يك دنيا شوق و آرزو در انتظار روز تعطيل بوديم. و باز از روز اول هفته معاشقه كتبي ما شروع مي شد،ولي هر هفته جملات كوتاه تر و مختصر تر مي شد،گاهي هم اين وظيفه را فراموش مي كردم؟! بعد از دو سه ماه يك روز صبح كه به خانه برگشتم متوجه شدم كاغذ مفصلي روي در اتاق خواب سنجاق شده با تعجب آن را برداشتم و شروع بخواندن كردم:(شوهر بهتر از جانم حالم خيلي خوبست مي خواهم خبر خوشي به تو بدهم ، به زودي ما صاحب يك بچه خواهيم شد. مي داني از امروز وظيفه ما خيلي مشگل تر خواهد بود مي بايست از اين به بعد بيشتر كار كنيم و ساعات فراغت و حتي روز هاي تعطيل را هم بيهوده نگذارانيم يادت نرود كه من منتظر كاغذ هاي تو هستم فقط مال تو ). از دانستن اين خبر مثل همه پدر ها خوشحال شدم و با اين كه خيلي خسته بودم به بازار رفتم و يك دست بند طلايي براي زنم خريدم. و عصر هم كه مي خواستم به سر كارم بروم يادداشتي نوشتم و روي در سنجاق كردم:(فرشته من بي اندازه خوشحالم. كادوي ناقابلي برايت تهيه كرده ام و زير بالش گذاشته ام هزار هزار هزار بار ترا مي بوسم ). البته با گذشت زمان زن و شوهر ها به هم عادت مي كنند و عشق آتشين آن ها كم كم سرد مي شود ما هم كمتر بياد هم مي افتاديم.. يواش يواش نامه نوشتن ما هم قطع شد. اما جوراب هاي شسته و زير پيراهني هايم كه هر هفته روي ميز كنار تخت حاضر بود نشان مي داد كه زنم هر روز به خانه مي آيد و كار هايش را انجام مي دهد. با اين ترتيب سال هاي زيادي از زندگي سعادت آميز خانواده ما گذشت بدون اين كه ما فرصت پيدا كرده باشيم دعوا و مرافعه كنيم و براي يكديگر بهانه بتراشيم. يك روز كه خيلي خسته بودم به سينما رفتم در سالن سينما پيش آمد عجيبي رخ داد يك زن خوشگل كه لباس شيك و گرانقيمتي پوشيده بود در حالي كه 3 تا بچه كوچولو دنبالش بودند به طرف من آمد و با ذوق زدگي سلام داد. من يكباره يكه اي خوردم. قيافه اش خيلي به نظرم آشنا آمد ولي او را نشناختم. از قيافه ام و از خيره گي چشمهايم موضوع را فهميد و گفت: - منم. زنت هستم اين ها هم بچه هايت هستند. من از خجالت سرخ شدم .. گر چه حق هم داشتم آخر من زن و بچه هايم را هيچوقت اينجوري تر و تميز و لباس پوشيده نديده بودم. حالا چند سال از آن روز مي گذرد و ما چند تا بچه ديگر پيدا كرده ايم و بحمدالله تا كنون كوچكترين اختلافي بين ما پيدا نشده و زندگي ما تيره نگرديده چون اصلآ وقت پيدا نكرده ايم كه روي موضوعي بحث كنيم. در حالي كه اگر من با زني ازدواج مي كردم كه بيكار بود مسلمآ در همان ماه هاي اول سر و صدا و دعوا و مرافعه راه مي انداختيم و زندگي زناشويي ما زياد طول نمي كشيد. اين آزمايش بهترين دليلي است كه شركت زن در كارهاي اجتماعي هيچوقت مانع خوشبختي خانوانده ها نيست بلكه تنها عامل مؤثر دوام و بقا خانوادهاست و من امروز يكي از طرفداران جدي شركت زن ها در امور اجتماعي هستم!! |
گداي اصل و نسب دار!
- آخ... آخ... آخ...
تمام مشتري هايي كه توي قهوه خانه "بيازت" زير سايه درخت ها نشسته بودند يكدفعه سرشان را به طرفي كه صداي گريه مي آمد برگرداندند. آنجا يك زن چادري كه سفت و سخت خودش را توي چادر پيچيده بود يكريز گريه مي كرد و صدايش قطع نمي شد. اين موضوع همه را متاثر كرد. صداي تق تق طاس آن هايي كه تخته نرد بازي مي كردند قطع شد و قليان ها از قل قل افتاد. زنك خيلي با سوز گريه مي كرد . يكي از بازيكن ها سرش را با كمال تاسف حركت داد و پرسيد: -چي شده خانم!؟ چرا گريه مي كني .؟؟! ساير مشتري ها هم ساكت شدند و براي فهميدن علت گريه و زاري زن سرهايشان را به طرف او بر گرداندند.وقتي دست زن از زير چادر سياه بيرون آمد و تقاضاي پول كرد همه چيز روشن شد و همه فهميدند كه اين زن گداي معمولي است.بلافاصله تمام دلسوزي ها از بين رفت..طاس ها دوباره به صدا در آمد و قليان ها شروع به دود كردن نمود. در حقيقت هم هيچ چيز قابل تماشا وجود نداشت ...مگر مي شود گداهاي اسلامبول را شمرد؟ اگه آدم بخواهد هر گدايي را كه مي بيند برايش دلسوزي كند بايد صبح تا عصر گريه و زاري كند آنوقت نه مي تواند يك دست تخت نرد بازي كند و نه وقت دارد يك دود قليان بكشد. زنك هنوز هم همينطور يكنواخت گريه مي كرد و اشك مي ريخت. -اهو... اهو ... اهو ... حاجي آقايي كه بغل دست يك آخوند نشسته بود حوصله اش از سر و صداي اين زن سر رفت: -واه ... واه ... واه چيز غريبي است.. آدم از دست اين گدا هاي سمج نمي داند چكار كند، تا مي آييم خستگي در كنيم و يك ساعتي با رفقايمان حرف بزنيم يك همچه صحنه هايي پيش مياد و اعصاب آدم را بكلي خراب ميكنه. ساير مشتري ها هم شروع به اعتراض و غرولند كردند و از هر طرف متلك هايي نيشدار و جملات مسخره آور نثار گداي بخت برگشته شد. لابد پيش خودتان فكر مي كنيد مردم چقدر سنگدل و بيرحمند چطور ممكنست يك زن بد بخت و رنج ديده را محروم بكنند؟ ولي من شخصآ اينجور فكر نمي كنم اطمينان دارم خيلي ها هم دلشان مي خواهد كمك كنند اما وضع ماليشان اجازه نمي دهد. آن آقايي كه صورتش را نتراشيده و كفش هايش از بي واكسي خاكستري شده مسلمآ پول ندارد. اگر اين مرد لاغر و رنگ پريده كه يك بچه كوچك همراهش است پول داشت دو سه قروش گردو براي بچه اش مي خريد. يا آن آقاي چاق كه دائم عرق پيشانيش را با دستمال پاك مي كند خيال مي كنيد چقدر دلش مي خواهد يك شربت سرد بخورد ولي افسوس كه پول ندارد. باقي مشتري هاي كافه هم همينطور. گدا بالاخره فهميد كه اشك ريختن او هيچ اثري ندارد. به همين جهت پس از مدتي سكوت درست مثل آنكه فكري به نظرش رسيده باشد ناگهان با صداي بلند شروع به صحبت كرد: - آخ كه اين دنيا چقدر بي وفا است و ما بشر ها چقدر غافليم آقايون اگه شما مي دونستيد من از كدوم خانواده ام اين قدر به من زخم زبان نمي زديد. دوباره سر ها به طرف او بر گشت و همه گوش هايشان را تيز كردند... زن ادامه داد: - آقايون من بيوه پاشا ... هستم. يك اسمي را گفت كه معلوم نشد عبدالرحمن- محمد يا چيز ديگري بود. - بله من از يك همچه مقامي به اين روز افتادم... ثروت و دارايي مثل چرك روي دست زود پاك ميشه. بعد شرح مفصلي از ساختمان ها و غلام و كنيز و صندوق ها پر از طلا و جواهرات مرحوم پاشا داد و در آخر گفت: - با اين همه مي بينيد كه براي نان شبم محتاجم. همهم اي از اطراف بلند شد و جملات نا مفهومي به گوش مي رسيد: - آخ بيچاره .. راستي خيلي مشگله يك زن اشرافي مجبور شه گدايي كنه. موج عظيم دلسوزي نسبت به اين گداي اصل و نسب دار از هر گوشه بلند شد در كيسه ها رو باز كردند و پول ها را با صداي جرنك جرنك جلوي پاي او ريختند. مردي كه كفش هايش واكس نخورده بود بيست قروش بهش داد يارو كه براي بچه اش گردو نخريده بود ده قروش داد. حتي حاجي عصباني كه اولش خيلي بد و بيراه مي گفت از حرف هايش پشيمان شد و در حالي كه چند سكه بزرگ براي او فرستاد گفت: - معلوم بود اين گداي معمولي نيست... به بينيد چقدر قيافه اش اشرافيه خدا را خوش نمياد آدم به اينجور اشخاص زخم زبان بزنه هر چه باشه بزرگ زاده ان و از بالا به پايين آمدن. از قيافه بقيه هم معلوم بود كه از رفتار چند دقيقه پيش خودشان پشيمان هستند و بزودي مقدار زيادي پول براي اين گداي آبرو دار جمع شد و صاحب قهوه خانه تمام پول ها را جمع كرد و با يك نوع علاقه و احترام رو كرد به بيوه پاشا و گفت: - بفرماييد اين پول قابل شما رو نداره. حالا ديديد ما راجع به مردمان محترم چه جوري فكر مي كنيم؟! همه ي ما بدون اين كه منظوري داشته باشيم طرفدار اعيان و اشراف،هستيم. حتي گداهاي اصل و نسب دار براي ما قابل احترامند. بيوه پاشا از قهوه خانه خارج شد، تا موقعي كه به بازار(چله بجي)نرسيده بود هنوز قيافه اش اخمو و گريه آلود بود، ولي وقتي به آن جا رسيد با صداي بلند شروع به خنده كرد و زير لب گفت: ما بيچاره ها از صدقه سر اعيان و اشراف زندگي مي كنيم. وسواس ( از كتاب سه تار اثر جلال آل احمد ): غلامعلي خان سلانه سلانه از پله هاي حمام بالا آمد. كمي ايستاد و نفس خود را تازه كرد و باز براه افتاد. هنوز دو قدم برنداشته بود كه دو باره ايستاد. انگشت به پيشاني خود گذارد ، شقيقه ها را اندكي فشرد و بعد ابرو ها را در هم كشيد و چند مرتبه شيطان را لعن كرد. درست فكر كرده بود. اكنون بيادش ميآمد كه وقتي خواسته بود غسل كند يادش رفته بود (استبراء)كند و حتم داشت الان نه غسلش درست است و نه پاك شده . گذشته از اين كه لباسش نيز نجس گرديده و بايد هنوز چرك نشده عوضش كند. چند دقيقه مردد ماند . خواست باور نكند : "شايد اشتباه كردمم.." ولي نه ، درست بود . تمام قرائن گواهي مي دادند. خواست بر گردد و دو باره به حمام برود ولي هم خجالت كشيد و هم از اين لحاظ كه ظهر نمازش را سر وقت خوانده بود و تا نماز مغرب وقت زياد داشت كه تجديد غسل كند ، تنبلي كرد و بر نگشت.چند بار ديگر شيطان را لعن كرد،بخچه حمام خود را به زير بغل جا بجا كرد و عباي خود را باز به روي آن كشيد و باز سلانه سلانه به راه افتاد. آفتاب شيشه هاي سقف حمام را قرمز كرده بود كه غلامعلي خان توي خزينه ، انگشت به در گوش خود گذارده بود و قربةالي الله غسل مي كرد. سعي مي كرد هيچ يك از مقدمات و مقارنات را فراموش نكند. سوراخ گوش هاي خود را دست ماليد، توي ناف خود را سركشي كرد. استبراء و بعد هم نيت، و بعد شروع كرد: يك دور به نيت طرف راست ، يك دور به نيت طرف چپ،...كه برشيطان لعنت ! .. از دماغش خون باز شد. دست به دماغ خود گرفت . آب خزينه را به هم زد تا رنگ خون محو شد. و بعد هول هول از خزينه در آمد و در گوشه اي از حال رفت. خانه اش نزديك بود . استاد حمام عقب پسرش فرستاد . او را با لنگ و قديفه اش خشك كردند. خون دماغش را هر طور بود ، بند آوردند و از حمام بيرونش بردند. دو ساعت از شب گذشته بود كه به حال آمد . پا شد نشست و از زنش وقايع را پرسيد. ولي او هنوز شروع نكرده بود كه خودش همه چيز را به خاطر آورد. زنش را فرستاد تا بخچه حمام را حاضر كند و خودش زود لباس پوشيد و راه افتاد. حمام گذرشان حتمآ تا به حال بسته بود. اگر هم نبسته بود او هر گز رويش نمي شد ديگر به آنجا برود . آن روز تمام بساط حمامي بيچاره را به خون كشيده بود. ناچار براه افتاد از دو سه كوچه گذشت و در ميان يك بازارچه تاريك سر در آورد. چراغ موشي راهرو حمام بازارچه، از ته پله ها سو سو مي كرد و در و ديوار را كدر تر از آنچه بود نمايان مي ساخت. غلامعلي خان ، خوشحال از اين كه هنوز حمام بسته نشده ، از پله ها سرازير شد. آخرين دلاك نوبتي حمام داشت بساط را ور مي چيد. لنگ هاي خيس را به هم گره مي زد و از در و ديوار مي آويخت. يا قديفه هاي كار كرده را تا مي كرد . دمپايي ها را به كناري مي زد و مي خواست چراغ را هم خاموش كند. غلامعلي خان هنوز از در وارد نشده بود كه صداي او را شنيد : - آقا حموم تعطيل شده. - سام عليكم.. من انقدي كار ندارم... يه زير آب مي رم و ميام. - آقا جون گفتم حموم تعطيل شده.. آخه مردومم راحتي دارن وقت و بي وقت كه حموم نميان كه. - چرا اوقاتتو تلخ مي كني داداش؟ تا يه چپق چاق كني منم اومدمم.. و لباس خود را در آورد. لنگي به خود بست و راه افتاد. داخل حمام تاريك بود. چراغ خواست . دلاك تنبلي كرد و همان از بالاي در ، تنها پيه سوز حمام را روشن كرد و به دست او داد. غلامعلي خان در گرمخانه حمام را باز كرد. بسم اللهي گفت و وارد شد سايه بزرگ و لرزان سرخود را كه تا وسط كنبد هاي سقف حمام كشيده شده بود، با ترس نگاهي كرد و به فكر فرو رفت. بلند تر يك بسم الله ديگر گفت و خود را به پله هاي خزينه رسانيد. پيه سوز را بالاي پله ها ، لب سنگ خزينه گذاشت . يك مشت آب مزه مزه كرد. يك مشت هم به صورت خود زد . با يكي دو مشت ديگر پاهاي خود را شست و به خزينه فرو رفت. خزينه تا لب سنگ آن پر شده بود . آب داغ خوبي بود. بدن خود را با كيف مخصوصي دست مي ماليد. آب تكان مي خورد و از لب سنگ مي ريخت و پيه سوز را كه همان جا گذاشته شده بود تكان مي داد. شعله پيه سوز كج و راست مي شد و سايه روشن ديوار تغيير مي كرد. غلامعلي خان اين يكي را در يافت ولي گمان مي كرد از ما بهتران مي آيند و مي روند. و هوا تكان مي خورد. و شعله را مي جنباند. چند دقيقه صبر كرد. صدايي نيامد. يك بسم الله بلند گفت... و شعله پيه سوز ساكت شد. فكر خود را هر طور بود مشغول كرد . ترس و تاريكي را از ياد برد. دو سه بار ديگر بدن خود را دست ماليد و به زير آب فرو رفت. سر كيف آمده بود . زير آب ، پا هاي خود را به كف خزينه فشار داد و سبك و آهسته دو سه ثانيه خود را در ميان آب نگهداشت . و بعد سر خود را از آب بدر آورد. يكباره ترسيد همه جا تاريك شده بود. چشم هاي خود را ماليد. اهه ! مثل اين كه سر و صورت و دستش چرب شده بود. بيشتر ترسيد . و دلاك را با فريادي وحشت آور، دو سه بار صدا زد. دلاك سراسيمه وارد شد. هر دو در يك آن با تعجب از هم پرسيدند: - پس چراغ چه شد ؟!...و هر دو در جواب ساكت ماندند. دلاك بر گشت و يك چراغ ديگر آورد. پيه سوز پيدا نبود ولي روي آب خزينه روغن چراغ موج مي زد. و سر و سينه غلامعلي خان چرب شده بود. دلاك چند تا فحش نثار استاد حمام كرد و غلامعلي خان از روي خشم و بيچارگي يك لا الاه الا الله گفت و در آمد. روغن چراغ ها را با قديفه خود پاك كرد. لباس پوشيده و غرغركنان رفت. فردا صبح، قبل از اذان ، باز غلامعلي خان از كنار كوچه ، بخچه خود را به زير بغل زده بود ، عبا را به سر كشيده بود و سلانه سلانه بسوي حمام مي رفت و زير لب معلوم نبود شيطان را لعن مي كرد و يا لاالاه الا الله مي گفت .. هنوز نتوانسته بود غسل واجب خود را قربةالي الله بجا بياورد. |
جعبه هاجعبه ها
در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است.خدا به من گفت:غصه هایت را درون جعبه ی سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه ی طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها می گذاشتم.جعبه ی طلایی رو ز به روز سنگین تر می شد و جعبه ی سیاه روز به روز سبک تر.روزی از روی کنجکاوی جعبه ی سیاه را باز کردم تا علت را بفهممودر کمال ناباوری دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.با تعجب رو به خدا کردم و گفتم:خدایا چرا این جعبه ها را به من دادی و. چرا ته جعبه ی سیاه سوراخ است؟ و خدا با لبخند دلنیشی جواب داد: ای بنده ی من جعبه ی طلایی را به تو دادم تا لحظه های شاد زندگیت را بشماری و جعبه ی سیاه را دادم تا تلخی های زندگیت را دور بریزی و برای همیشه با شادیهایت شاد زندگی کنی.
|
هشت روز
در خانه را زدند.پدر در را باز کرد.مرد گفت:خانواده ام هشت روز است که غذا نخورده اند.پدر نیمی از غذاهای داخل قابلمه را برداشت و به دست من داد تا به خانه ی مرد ببرم.به خانه ی مرد که رسیدم وی قابلمه ی غذا را دو قسمت کرد و گفت:اینجا باش تا من برگردم. من یواشکی همراه مد رفتم و دیدم که مرد ظرف غذا را به خانواده ی دیگری داد.در راه برگشت مرا دید و متوجه شد که دنبالش آمده ام.او گفت:در محله ی ما فقیران زیادی مثل من وجود دارند.آن خانواده نیز هشت روز ی است که گرسنه اند و من خوب می دانم که خوردن غذا بعد از هشت روز چه مزه ای دارد..
|
من برنده شدم ...برنده
پسرم از اینکه در مسابقه ی دو همگانی برنده شده بود از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.من و پدرش برای تماشای مسابقه ی او آمده بودیم و او با خوشحالی مدالی را که برده بود به ما نشان می داد.مسابقه ی دوم آغاز شد و پسرم با همان تلاش مسابقه ی اولی می دوید و چیزی نمانده بود که به خط پایان نزدیک شود که حرکتش را کن کرد و نفر چهارم شد.برای دلداری به سویش رفتم و علت کارش را پرسیدم.پسرم خنده ای از معصومیت کرد .و مدالش را به من نشان داد و گفت:من یک مدال داشتم و خوشحال بودم اما نیکی نشان نبرده بود و پدر و مادرش منتظر برنده شدنش بودند.پرسیدم که چرا چهارم شدی؟ او باز هم خندید و گفت:نیکی می داند من دونده ی خوبی هستم.اگر دوم یا سوم می شدم همه چیز را هم او می فهمید و هم پدر و مادرش.
|
اکنون ساعت 08:21 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)