-
شعر
(
http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
behnam5555 |
12-13-2010 09:28 PM |
يک قصهی ساده برای دختران يتيم
ظلم است قطرهی شبنمی حتی
شب از حرف و حديث باد بترسد وُ
روز از گفتوگوی گُل!
گُل اشتباه کرده بود،
گُل نسبتی با شب و اين بادِ بیخبر نداشت،
خبر نداشت!
گُل به اين گمان
که هنوز گفتوگوی نور وُ
نمازِ آب وُ
هوای خوش ... با اوست،
هی رو به بادِ بیسواد
از حرف و حديثِ شب و
رويای روشنايی میگفت.
میگفت اينها همه حرف است
که حديثِ گريه از مُفتِ روزگار میگويند.
باد ساکت بود
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:29 PM |
امسال زمستان
در موردِ اين مسايلِ مشکل
من چيزِ چندانی نمیدانم،
نمیدانم اين ستارهی لرزانِ بیقرار
در خواب آب وُ
جُلبکِ اين حوضِ لابهلا چه میکند،
اما تو ... گُلَکِ بیخبر
اين وقتِ سال چرا به بارِ علاقه نشستهای؟
تو نگاهش کن!
میخواهی با اين همه غنچهی قشنگ
يک وقتی خيال میکنی که فاميلِ آفتاب وُ
اردیبهشتِ آيندهای؟
يعنی از بادهای بیدليلِ شبانگاهی نمیترسی؟
از طعنهی پُر تَف و توفِ اوايلِ دیماه چطور!؟
هی نيلوفرِ لرزانِ بیقرار!
حالا آفتابِ تنبل بیاردیبهشت
خيلی وقت است که از چشمِ آسمان افتاده،
رفته دارد پیِ گهوارههای اَبر
گريه میکند ...
...
راستی تو نمیدانی
من جای حروفِ افتادهی اين کلماتِ ترسيده چه بنويسم؟!
ادامهی همين ترانهی ناتمامِ خودم را میگويم
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:30 PM |
يک شب، يک جايی ...
آرامتر بخوان، میترسم!
يک وقتی ممکن است
باد بيايد و اتفاقی در خواب پرده بيفتد!
يا ديدی که قُمریهای بالایِ خُرمالو پريدند
رفتند يک طرفی دور از اين هوا،
هوا خوب است
اما من شک دارم
يکجوری ... چه میگويند، "تلواسه" سنگينست
نه بیقرار، همين اضطرابِ هميشگی ...!
اصلا از اينجا شروع میکنيم
ما خُمارِ نرگس و بوسه و آوازِ همين شبيم
ديگر از رفتنِ اين همه هوشِ خوش
چيزی به صبح و باز دويدنِ بیدليل ما نمانده است
تمامش کن، بلند بخوان!
قمریها آسمان را دارند
دارا ... انار
ما رفتنِ بیسوال ...!
همين يک شب است
بخوان و نرگس به روح آب،
يا بوسه در آوازِ احتياط!
تمامیِ هر ترانه در ناتمامیِ ماست،
ما هم عجب روزگاری داريم به خدا
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:31 PM |
قطار
غروب است
غروبِ پنجمِ فروردين
ما در حوالیِ ايستگاهِ دوری در اهوازيم
میگويند سرِ ساعتِ سهونيمِ بعدازظهر
قطاری از اينجا خواهد گذشت.
ولی غروب است
اعرابِ اهلِ اينجا را دوست میدارم
بوی ريحان رازيانه میدهند.
نخلهای سوختهی آن دورها را باد نمیفهمد
چه شرجیِ بیآزارِ عجيبی ...!
برادر بزرگترم میگويد
ما خيلی مراقبِ ماه و ترانه و کارون بوديم
ناهيد وقتی که بچه بود
از هر چه بالای سرمان میگذشت، میترسيد!
اعتماد ما به همين طاقهای شکسته بود
که حالا اين همه آسمان را دوست میداريم.
خيلی ممنون
چمدانم سنگين نيست!
عطرِ حواسِ آب آمده بود
تمامِ گريبانِ کهنهی تشنگی را گرفته بود.
پابهپا ... از سرِ انتظار قدم میزديم
آسمان ... آبیِ مايل به رنگِ خودش مینمود،
پس چرا من اين همه دلتنگم؟
پدرم خانه را فروخته بود
فقط پيشِ پايش را میديد
خانواده میگويد هی بیجهت گريه میکند.
داشت دير میشد
يکی گفت: يعنی وُلک نمیدانستيد شما؟
چمدانم سنگين بود
نشستم،
قطار رفته بود
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:31 PM |
بالاخره يک روز بايد به خانه برگردی!
به خدا اگر به قدرِ سر سوزنی
از سکوتِ باد بترسم!
سنجاقکهای خسته از خوابِ درخت کناره گرفتهاند
رفتهاند پشتِ پرچينِ باغ هلو
دگمه بر پيراهنِ شب و شکوفه میدوزند.
دارد دير میشود
تو هم بيا برويم خانهی خودمان،
بالشهای کهنهی اين مسافرخانه
پُر از زوزههای باد وُ
اضطرابِ بلدرچين است،
ما هم میتوانيم شبِ تبکردهی دريا را تحمل کنيم
عطرِ عجيبِ همين شکوفهها
خواهناخواه ... راه را بر عبور بادِ بیسواد خواهد بست.
بيا برويم خانهی خودمان
هر چه باشد بهتر از بوی باد وُ
بالشهای کهنهی اين مسافرخانه است.
روی زمين میخوابيم
دفترِ ترانههای حافظ را زير سر خواهيم گذاشت،
صبح که از خوابِ فال و پياله برمیخيزيم
خانه پُر از بوی می و عطرِ شکوفه خواهد شد.
اين همان مطلبیست
که از سهمِ سادهی همين زندگی به ما خواهد رسيد.
حالا دست از دوختن اين دگمههای شکسته بردار،
برايت پيراهنِ خوشرنگِ قشنگی خريدهام،
وِل کن بيا برويم رو به نورِ چراغ بنشينيم
اينجا دعای روشن هيچ دختری برآورده نمیشود
به خدا خانهی خودمان خوب است،
خانهی خودمان خوب است
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:32 PM |
زندگی
پشت ويترينِ پُر غبارِ اين مغازه هنوز
دو تا عروسکِ جوانِ بیمشتری
سر در گوشِ هم از بغضِ شکستهی دختری میگويند
که روزی دور
گريه و گهواره به دوش
با سينی اسپندِ روشنش در دست
از خوابِ فال و دعای دريا آمده بود.
عروسکِ اول کنار آينه بود
عروسکِ دومی در آغوشِ اولی،
انگار يکيشان به آن يکی میگفت
ديگر از آن همه پَريخوانِ خيسِ بوسه و تشنگی
هيچ خواستگارِ خستهای
از خوابِ فال و دعای دريا نمیآيد،
ما بیجهت اينجا
هنوز چشم به راهِ شاهزادگانِ شهرزادِ قصهگو نشستهايم،
حالا سالهاست
که روسریهای کهنهی اين دَکهی پُر غبار
گيسو به دهانِ بیچفت و بَستِ اين گيره
از حراجِ باد میترسند.
آن سوتر، آنجا
کالسکهی شکستهای آنجاست
که ديگر از سنگفرش کوچه و
تَقتَقِ تَسمهی نقرهپوش
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:33 PM |
فردا صبح زود
خوابت میآيد، خستهای!
ديدم دير آمدی
نگرانِ حرف و حديثِ همسايهها شدم.
راست میگويند پاييندستِ آسمان
اَبرِ سنگينی گرفته است؟
میگويند هر لحظه ممکن است باران بيايد.
ديدم چتر و کلاه و چکمههای کهنهات اينجاست،
ديدم سيگار و دفتر و شناسنامهات را نبردهای،
يکی دوبار به درگاهِ دريا و گريه آمدم،
آسمان صاف بود و باز
همسايهها از احتمالِ باران ...
شام خوردهای؟
دير است ديگر
چراغِ پايين پله را خاموش نخواهم کرد
رَخت و لباسِ بچهها آمده است
چيزی از خوابِ اين خانه جا نخواهيم گذاشت
فقط همين چمدانِ بسته وُ
چند کتابِ کهنه و قاب عکسی کوچک ...!
گليم و گهواره و کليد خانه را
به مادر سپردهام،
گلدانها را کنار کوچه جا خواهيم گذاشت
همه خيال میکنند
ما زيارتِ دريا و گريه رفتهايم.
دير است ديگر، برو بخواب
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:34 PM |
باجهی تلفن
ها که حالمان خوب است!
ستاره بالای دار و درختِ هر آشيانه که باد.
اَلو ...!
فقط خرابِ همين خانه که ... ها، میفهمی!
بهتر شد؟
خَش دارد اين همه ... عزيزم که بیچراغ.
به راه که بيايی به احتياط و ... اَلو!
نه هر چه زبان به آمدِ آينه ...
(لا اله الا الله!)
سربسته بگو
آمد و رفت باد را
پایِ گشودهی پاييز گذاشتهاند.
شنيدهام کفشهای ستاره
برای چراغْبچهی کوچهی ما تنگ است،
رفتامدِ تندتندِ اين همه شعله هنوز
پایِ پروانه را میزند،
میزند که يکی نيست بگويد
دستِ بلندِ باد
بالای گونهی اين بيدِ شکسته چه میخواهد!؟
ها که ستاره
بالای دار و درختِ هر آشيانه که باد.
پس تو لااقل
دلواپسِ چطور و چگونههای هميشه نباش.
ما هر غربتِ بیکجايی که باشيم
باز با همين حروفِ بُريدهبُريده میفهميم
که احتمالِ يک ... تو بگو، ها عزيزم!
احوالِ خوبانِ سفرکردهی اين خانه خوش است،
ما هم، ای ...!
يک ذره مانده به هر شکستنِ دوباره
دوباره پيوسته میشويم،
يعنی يک هوايی دارد آنجا
آنجا که ...، چيزی نيست
خط روی خط از خَشِ همين هواست،
ستاره بالای دار و درختِ هر آشيانه که باد!
بهارخوابِ مهتاب و چلچله،
عطرِ عجيب نور،
چراغِ کوچه و جا و جاروی راه،
سرگشودنِ گريه، بوسيدنِ کتاب،
و چند نقطهچين ... اَلو!
خرابِ آن همه خاطره هنوز
درزِ کنار پرده وُ
حروفِ اَبجدِ فالِ سکه را از ياد نبردهام.
ها، يک چيز ديگر،
يک صبح دور،
ها که حالمان خوب است،
با کم و کَسر اين کوچه کنار میآييم
و با کم و کسرِ ... اصلا چيزی نيست،
نه، گريه نمیکنم، لکنت گرفتهام،
اَلو اَلو ...!
قطع شد
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:36 PM |
يک گفتگوی سادهی ديگر ...
يک جايی هست
يک جای خيلی دور
دورتر از اين خواب و اين حرف و اين حدود.
حدود، حدودِ عطرِ علف،
حروف، حرفِ قشنگِ سکوت،
و خواب، خوابِ عجيبِ نور.
حالا تو کوچکی بابا!
بعدا شبی
بعدا غروبی شايد
بعدا که باز باد آمد وُ
بوی خاکِ مرا بالای گريه پراکند،
تو هم فرقِ علف از نور وُ
نور از سکوت را خواهی فهميد.
حالا تو کوچک وُ
جهان بزرگ وُ
فاصله بسيار است!
به خدا برای اين سيدِ خسته خيلی سخت است که بگويد
گهوارهی کودکیهای نان و ترانه و آسودگی کجاست!
يک جايی هست، حدودِ همين حوالیِ نه خيلی دور،
که بوی بلوط و باران و خارِ شکسته میدهد.
زادرودِ انار و گندم و آهو،
مَرغا، اَندِکا، ايذه، m.i.s
دُرُست همانجا
که آن پرندهی روشنِ بیجُفت
رو به جنوبِ مايل به ماه نشسته است،
يک جايی هست
نزديکِ صبح زود،
زنگولههای کُنار،
بوی عرقچينِ آينه،
لبلرزههای نور،
نَمنَمِ هوا،
خطِ نَسخِ بيشهی نی،
و باد، بوريا، بیکسی ...
و شاعری بزرگ که هر صبح مِهگرفته میپرسد:
مگر بر پيشانیِ شکستهی اين چراغ چه نوشتهاند
که من از دوریِ آن همه چشمه هنوز
خواندنِ آسانِ تشنگی را نياموختهام!؟
حوصله کن دخترِ کوچکِ اين همه شبيهِ من!
بعدا که باز باد آمد وُ
بوی خاکِ مرا بالای گريه پراکند،
تو هم فرقِ ميان من و سکوت وُ
دوری از بوی خوشِ بابا را خواهی فهميد.
بیخود اين همه خوابهای نزديک به گريه را نگَرَد،
زادرودِ هفتسالگیهای من اينجا نيست،
دورم کردهاند بابا
دورم کردهاند از هر چه هوای بوسه و باران بود.
آنجا ... حدودِ همان نازکای آب وُ
خوابِ خدا و خندهی آهو ...
باغی آنجا بود
بالای خَم و پيچِ راهی از گِلِ تُراب،
که آلودهی عطرِ عَلف بود وُ
پايينِ پسينی ميان دو کوه و دو سايه، دو رود ...!
پايينتر از کَهکَهِ تيهو و ترانه،
و سرانگشتِ نعنای باد،
که از لمسِ بلوغِ بيد میلرزيد.
تمام جهان
حدودِ همان حاشيه بود
که هر پسين
پدر از عطرِ گندم و گيوه به خانه بازمیآمد
هوا پُر از مِشمِشِ ميش و قرصِ کامل ماه میشد.
هميشه حضرتِ حکيمِ ايل
همين که رو به من و رود و ستاره نگاه میکرد
باز از آسمانِ صافِ سفر سخن میگفت،
میگفت: عَلو ... يک آينه دارد، يک آسمانِ بلند،
و پيشانیِ شکستهاش ...
که پُر از خوابِ خدا و چراغِ روشن و رويای آدمیست
بعد از آن بود
که من آشنایِ شبِ ترانه وُ
رَمههای بیشبانِ رويا شدم.
حالا تو کوچکی دخترِ اينهمه شبيهِ من!
يک جايی بود آنجا
باد بود و بوريا،
باغی بزرگ،
رودی کبود،
و حلقههايی بلند از بوی دود وُ
طعمِ فَتير و فَهمِ بابونه.
و باز هزار هزار ستاره نمیدانم از روشنی
که برای بُردنِ ماه ... رو به پيالهی آب میآمدند،
و سَحر دوباره به خوابِ ابر و گهواره برمیگشتند.
هی هفتسالگیهای قندِ غليظ!
بوسههای برشتهی بسيار،
سينهريزِ انجير وُ
پَرپَر پرنده وَ
غبارِ کاه ...!
خانهای آنجا بود
خانهای بالای باغ وُ
چلچلهی کوچکی زيرِ سقفِ ساکتِ نی،
و صبح، سکوت، نَمنَمِ نور،
عطر علف، علاقه به انعکاس،
بوی ماندهی ماه در پيالهی آب،
و پدر که رفته بود کوهی دور
قدری شفای شبنم وُ
پيالهای شير آهو بياورد.
هنوز تا هفتسالگی ستاره،
يکیدو شب از سفرِ آسمان باقی بود،
که از اَلف ليل و ترکه و رويا،
خواندنِ خوابِ همهی کلماتِ ساده را آموختم،
و بعد که از روی دستِ دريا نوشتم: آب!
ديدم آسمان ابری شد،
و ديدم دانايی
فقط سرآغازِ يک اتفاقِ سادهی معمولیست،
و من به ياد آوردم
که نامی بر من نهادهاند.
دبستان ما دور بود و ما دور و اينجا دور ...
بعدها ... شبی
دفترِ دريا را ورق زدم،
ديدم چهل و چند چراغِ شکسته
از بَند و بَستِ آسمان آمدند،
مشقهای روشنِ مرا خط زدند
و هيچ از شبِ آن همه رويای بیسبب سخن نگفتند.
هنوز تو کوچکی نسيمایِ عينِ من!
بعدا شبی، غروبی، نزديکِ صبحِ زودی شايد ...
سرانجام تو هم فرقِ ميانِ من وُ
سکوت و دوری از دريا را خواهی فهميد،
حالا بخواب ...!
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:36 PM |
نامهای که برای چندمينبار ...
ديگر دلم جا نمیگيرد اينجا
بگيرم از رَدِ رويا به گريه اشاره کنم!
هی مثل اين که يک عده آدمی
با چِلِق چِلِق آدامسهايشان در دهان
از منِ خسته میپرسند:
تو کجا میروی اولِ صبح و ستاره،
که شبِ بیستاره و صبح ... برمیگردی!؟
میگويم تا دلتان بسوزد
میگويم میروم
میروم يک جای خيلی دور،
تا ماه
مقنعهی تاريکش را از خوفِ باد بردارد،
بيايد کنارِ آب و جوارِ خواب و هوای اشاره ...!
چه نُدرتِ بیباوری
چه کيفِ قشنگی
چه اتفاقِ عجيبی!
ولی دروغ گفتم،
ماهیها يکیيکی میآيند
حدودِ همين ساحلِ نزديک
اول به ماهِ غمگينِ بیخبر نگاه میکنند
بعد رو به آسمان ساکتِ بیبوسه
هورهورهور گريه میکنند
آنقدر که دلِ دريا
خُرده خُرده بشکند
برود بینام و آينه شود.
دارم دروغ میگويم.
باد میآيد!
باد میآيد و برای هر ماهیِ آشنا
يکی دو تکهی روشن از رويای آينه میآورد
آواز میخواند
میگويد شما هم آواز بخوانيد
شادمانی چيزیست
که فقط از نطفهی زنان به بوسهی باران خواهد رسيد.
راست میگويم
دريا دارد بالا میآيد
دريا دارد خُرده خُرده
خوابهای خود را برمیدارد
آينهها را میبوسد، میرود يک طرفی دور ...!
آن وقت من به خودم میگويم
تو بايد دوباره به خوابِ خانه برگردی
دلت آرام خواهد گرفت
دستهايت پُر از بوی پيراهن وُ
عطرِ مَرمَر و بوسههای ماه خواهد شد!
راست و دروغش با خداست!
تمامِ حکايتِ ما همين بود:
نه غَريبی آمد وُ
نه آشنايی رفت
|
behnam5555 |
12-13-2010 09:37 PM |
مايل به زندگی
آيا تنها در تاريکیِ شب است
که ما
از خواندنِ حتی يک ترانهی ساده هم میترسيم؟
من که از سکوتِ فهميدهی مردمان سوالی نکردهام!
چرا هميشه وقتِ سلام و ديدهبوسی ما تنگ است؟
چرا هميشه دل درخت و خانه وُ
گريههای ما تنگ است؟
پس تبسمِ آسمانِ بیکبوتر با کيست؟
تکليفِ ترانههای مخفیِ ما با کيست؟
تولدِ يک شکوفهی ناشی در شامِ اولِ آذرماه،
يا لااقل علاقه به همين آدمی
به هر چه که مايل به زندگیست ...؟!
چه میدانم!
ما ابرهای آسودهی بسياری ديدهايم
که عزادارِ اندوهِ تشنگان آمدهاند،
از سيبِ سوخته و انارِ خشکيده خبر دادهاند،
رفتهاند، بارانِ بادآورده را نيز
بیخواب و خاطره با خود بردهاند ...
چه بايد کرد!
حالا مجبوريم به خاطرِ يک پيالهی آب
هی آهسته از طعمِ ترس و از ترانهی تشنگی سخن بگوييم.
حالا مجبوريم برويم بالایِ بیراهِ کوهی دور
تعبيرِ تازهای از خوابِ سيمرغ وُ
سکوتِ ستاره بياوريم.
میگويند کنارِ کمانهی رود و
بالایِ بُنبستِ آب،
ديگر از شهرِ هزار دروازهی دريا
خبری نيست که نيست!
فقط ای کاش
توتبُنانِ پير وُ
پيلههای سايهنشين میدانستند
که در پريشانیِ اين همه سکوت
هيچ آفتابی اهلِ پاسخ به زمزمه نيست!
اينجا تمامِ داراییِ دريا
همين سکوتِ بیسوالِ آب وُ
خوابِ آسمانی ابریست.
اينجا تمامِ عريانیِ محجوبِ آينه
همين شرطِ قشنگِ بوسه
در گشودنِ دکمه از پيشبندِ پيراهن است،
ورنه ما عمریست
پَر بَستهی همين درخت وُ
غمخوارِ همين خانه وُ
گروگانِ همين گريهايم.
ديگر چه جای سوال و ستاره و سيمرغ،
ديگر چه جای شب و آسمان و سکوت ...!؟
|
behnam5555 |
12-19-2010 10:44 PM |
بلندبلند بخوانيد
مردمانِ خوبی داريم
خوب میدانند کی آسمانِ علاقه صاف وُ
سکوتِ ابرآلودِ ستاره لازم است،
لازم است گاهی اوقات
از سکوتِ ستاره ... صبوری بياموزيم.
در ضمن ... منظور من از شب
حتما همين ظلمت نيست،
شب خودش میآيد و میرود و اين دايره نيز
روزی به دريا خواهد رسيد.
اگر گفتی کدام شب
طولانیتر از تحملِ چراغ و ستاره است!؟
اگر گفتی چرا در کوچه کسی
اصلا از شبِ شکسته سخن نمیگويد؟!
شوخی کردم!
تا منزلِ ماه و گفتوگویِ روشنِ علاقه راهی نيست.
به گمانم بايد
اول از مسافرانِ صبحِ خدا
خبری به آينههای پراکندهی آسمان برسد،
تا بعد ببينيم چه میشود ...!
|
behnam5555 |
12-19-2010 10:45 PM |
هر کس به راه خويش
فقط يک حس و حالِ ساده است
يک حس و حالِ عجيب
يک حس و حالِ قشنگ
مثل خيره شدن در خوابِ پرده و پرچين و آينه!
حالا پرده و پرچين و آينه،
چه ربطی به رويای آدمی دارند
من نمیدانم!
هر چه بيايد، آمده است، میآيد.
نه دستِ من است
که پلهای پشتِ سرِ ستاره را بشمارم،
نه تو از اين ترانه به احوالِ آينه خواهی رسيد،
فقط بايد گذاشت و رفت و را ه به منزلِ دريا بُرد!
اهلش هستی؟
آن چه برای من از ميلِ رفتن مهمتر است
نان و چراغ و چيزهای چندانی نيست،
راستش اين روياها
آنقدر پيشِ پا افتادهاند
که دست از سرِ احوالِ آدمی برنمیدارند،
حالا سالهاست که به اين آينه عادت داريم،
عينِ آينه میآييم و شبيهِ ستاره میشکنيم.
خُب، هر کس به راه خويش!
|
behnam5555 |
12-19-2010 10:46 PM |
يک قصهی ساده برای دختران يتيم
ظلم است قطرهی شبنمی حتی
شب از حرف و حديث باد بترسد وُ
روز از گفتوگوی گُل!
گُل اشتباه کرده بود،
گُل نسبتی با شب و اين بادِ بیخبر نداشت،
خبر نداشت!
گُل به اين گمان
که هنوز گفتوگوی نور وُ
نمازِ آب وُ
هوای خوش ... با اوست،
هی رو به بادِ بیسواد
از حرف و حديثِ شب و
رويای روشنايی میگفت.
میگفت اينها همه حرف است
که حديثِ گريه از مُفتِ روزگار میگويند.
باد ساکت بود
نمیخنديد
نگاه میکرد،
بعد هم آهسته آمد و با گُل
از خوابِ گهواره گفت.
پاييز بود و گُل به اشتباه
آبانِ آشنا را
جای اردیبهشتِ خوبِ خودمان گرفته بود.
حالا تو چه میکنی
شبنمِ غمگينِ گُل مُرده به باد!؟
|
behnam5555 |
12-19-2010 10:47 PM |
امسال زمستان
در موردِ اين مسايلِ مشکل
من چيزِ چندانی نمیدانم،
نمیدانم اين ستارهی لرزانِ بیقرار
در خواب آب وُ
جُلبکِ اين حوضِ لابهلا چه میکند،
اما تو ... گُلَکِ بیخبر
اين وقتِ سال چرا به بارِ علاقه نشستهای؟
تو نگاهش کن!
میخواهی با اين همه غنچهی قشنگ
يک وقتی خيال میکنی که فاميلِ آفتاب وُ
اردیبهشتِ آيندهای؟
يعنی از بادهای بیدليلِ شبانگاهی نمیترسی؟
از طعنهی پُر تَف و توفِ اوايلِ دیماه چطور!؟
هی نيلوفرِ لرزانِ بیقرار!
حالا آفتابِ تنبل بیاردیبهشت
خيلی وقت است که از چشمِ آسمان افتاده،
رفته دارد پیِ گهوارههای اَبر
گريه میکند ...
...
راستی تو نمیدانی
من جای حروفِ افتادهی اين کلماتِ ترسيده چه بنويسم؟!
ادامهی همين ترانهی ناتمامِ خودم را میگويم!
|
behnam5555 |
12-19-2010 10:47 PM |
يک شب، يک جايی ...
آرامتر بخوان، میترسم!
يک وقتی ممکن است
باد بيايد و اتفاقی در خواب پرده بيفتد!
يا ديدی که قُمریهای بالایِ خُرمالو پريدند
رفتند يک طرفی دور از اين هوا،
هوا خوب است
اما من شک دارم
يکجوری ... چه میگويند، "تلواسه" سنگينست
نه بیقرار، همين اضطرابِ هميشگی ...!
اصلا از اينجا شروع میکنيم
ما خُمارِ نرگس و بوسه و آوازِ همين شبيم
ديگر از رفتنِ اين همه هوشِ خوش
چيزی به صبح و باز دويدنِ بیدليل ما نمانده است
تمامش کن، بلند بخوان!
قمریها آسمان را دارند
دارا ... انار
ما رفتنِ بیسوال ...!
همين يک شب است
بخوان و نرگس به روح آب،
يا بوسه در آوازِ احتياط!
تمامیِ هر ترانه در ناتمامیِ ماست،
ما هم عجب روزگاری داريم به خدا!
|
behnam5555 |
12-19-2010 10:48 PM |
قطار
غروب است
غروبِ پنجمِ فروردين
ما در حوالیِ ايستگاهِ دوری در اهوازيم
میگويند سرِ ساعتِ سهونيمِ بعدازظهر
قطاری از اينجا خواهد گذشت.
ولی غروب است
اعرابِ اهلِ اينجا را دوست میدارم
بوی ريحان رازيانه میدهند.
نخلهای سوختهی آن دورها را باد نمیفهمد
چه شرجیِ بیآزارِ عجيبی ...!
برادر بزرگترم میگويد
ما خيلی مراقبِ ماه و ترانه و کارون بوديم
ناهيد وقتی که بچه بود
از هر چه بالای سرمان میگذشت، میترسيد!
اعتماد ما به همين طاقهای شکسته بود
که حالا اين همه آسمان را دوست میداريم.
خيلی ممنون
چمدانم سنگين نيست!
عطرِ حواسِ آب آمده بود
تمامِ گريبانِ کهنهی تشنگی را گرفته بود.
پابهپا ... از سرِ انتظار قدم میزديم
آسمان ... آبیِ مايل به رنگِ خودش مینمود،
پس چرا من اين همه دلتنگم؟
پدرم خانه را فروخته بود
فقط پيشِ پايش را میديد
خانواده میگويد هی بیجهت گريه میکند.
داشت دير میشد
يکی گفت: يعنی وُلک نمیدانستيد شما؟
چمدانم سنگين بود
نشستم،
قطار رفته بود!
|
behnam5555 |
12-19-2010 10:49 PM |
بالاخره يک روز بايد به خانه برگردی!
به خدا اگر به قدرِ سر سوزنی
از سکوتِ باد بترسم!
سنجاقکهای خسته از خوابِ درخت کناره گرفتهاند
رفتهاند پشتِ پرچينِ باغ هلو
دگمه بر پيراهنِ شب و شکوفه میدوزند.
دارد دير میشود
تو هم بيا برويم خانهی خودمان،
بالشهای کهنهی اين مسافرخانه
پُر از زوزههای باد وُ
اضطرابِ بلدرچين است،
ما هم میتوانيم شبِ تبکردهی دريا را تحمل کنيم
عطرِ عجيبِ همين شکوفهها
خواهناخواه ... راه را بر عبور بادِ بیسواد خواهد بست.
بيا برويم خانهی خودمان
هر چه باشد بهتر از بوی باد وُ
بالشهای کهنهی اين مسافرخانه است.
روی زمين میخوابيم
دفترِ ترانههای حافظ را زير سر خواهيم گذاشت،
صبح که از خوابِ فال و پياله برمیخيزيم
خانه پُر از بوی می و عطرِ شکوفه خواهد شد.
اين همان مطلبیست
که از سهمِ سادهی همين زندگی به ما خواهد رسيد.
حالا دست از دوختن اين دگمههای شکسته بردار،
برايت پيراهنِ خوشرنگِ قشنگی خريدهام،
وِل کن بيا برويم رو به نورِ چراغ بنشينيم
اينجا دعای روشن هيچ دختری برآورده نمیشود
به خدا خانهی خودمان خوب است،
خانهی خودمان خوب است.
|
behnam5555 |
12-19-2010 10:50 PM |
زندگی
پشت ويترينِ پُر غبارِ اين مغازه هنوز
دو تا عروسکِ جوانِ بیمشتری
سر در گوشِ هم از بغضِ شکستهی دختری میگويند
که روزی دور
گريه و گهواره به دوش
با سينی اسپندِ روشنش در دست
از خوابِ فال و دعای دريا آمده بود.
عروسکِ اول کنار آينه بود
عروسکِ دومی در آغوشِ اولی،
انگار يکيشان به آن يکی میگفت
ديگر از آن همه پَريخوانِ خيسِ بوسه و تشنگی
هيچ خواستگارِ خستهای
از خوابِ فال و دعای دريا نمیآيد،
ما بیجهت اينجا
هنوز چشم به راهِ شاهزادگانِ شهرزادِ قصهگو نشستهايم،
حالا سالهاست
که روسریهای کهنهی اين دَکهی پُر غبار
گيسو به دهانِ بیچفت و بَستِ اين گيره
از حراجِ باد میترسند.
آن سوتر، آنجا
کالسکهی شکستهای آنجاست
که ديگر از سنگفرش کوچه و
تَقتَقِ تَسمهی نقرهپوش
چيزی به ياد نمیآورد،
تنها کلاغی بر بند رَختِ ايوانِ روبهرو
با آب و تابِ نهنوی بیقرارش در باد،
خيال میکند
بر سيم پُر نِقونوقِ تلگراف نشسته است.
نه کسی میآيد
نه کسی میرود
تا صبح روز بعد:
آسمان غمگين است،
يک خيابانِ خلوتِ بیانتها،
باد و برگ،
چکچک آروارههای چنار،
و دو تا عروسکِ پير بی گفتوگو
که به تيپای جاروی رفتگر ...!
|
behnam5555 |
12-19-2010 10:51 PM |
فردا صبح زود
خوابت میآيد، خستهای!
ديدم دير آمدی
نگرانِ حرف و حديثِ همسايهها شدم.
راست میگويند پاييندستِ آسمان
اَبرِ سنگينی گرفته است؟
میگويند هر لحظه ممکن است باران بيايد.
ديدم چتر و کلاه و چکمههای کهنهات اينجاست،
ديدم سيگار و دفتر و شناسنامهات را نبردهای،
يکی دوبار به درگاهِ دريا و گريه آمدم،
آسمان صاف بود و باز
همسايهها از احتمالِ باران ...
شام خوردهای؟
دير است ديگر
چراغِ پايين پله را خاموش نخواهم کرد
رَخت و لباسِ بچهها آمده است
چيزی از خوابِ اين خانه جا نخواهيم گذاشت
فقط همين چمدانِ بسته وُ
چند کتابِ کهنه و قاب عکسی کوچک ...!
گليم و گهواره و کليد خانه را
به مادر سپردهام،
گلدانها را کنار کوچه جا خواهيم گذاشت
همه خيال میکنند
ما زيارتِ دريا و گريه رفتهايم.
دير است ديگر، برو بخواب!
|
behnam5555 |
12-20-2010 07:49 PM |
باجهی تلفن
ها که حالمان خوب است!
ستاره بالای دار و درختِ هر آشيانه که باد.
اَلو ...!
فقط خرابِ همين خانه که ... ها، میفهمی!
بهتر شد؟
خَش دارد اين همه ... عزيزم که بیچراغ.
به راه که بيايی به احتياط و ... اَلو!
نه هر چه زبان به آمدِ آينه ...
(لا اله الا الله!)
سربسته بگو
آمد و رفت باد را
پایِ گشودهی پاييز گذاشتهاند.
شنيدهام کفشهای ستاره
برای چراغْبچهی کوچهی ما تنگ است،
رفتامدِ تندتندِ اين همه شعله هنوز
پایِ پروانه را میزند،
میزند که يکی نيست بگويد
دستِ بلندِ باد
بالای گونهی اين بيدِ شکسته چه میخواهد!؟
ها که ستاره
بالای دار و درختِ هر آشيانه که باد.
پس تو لااقل
دلواپسِ چطور و چگونههای هميشه نباش.
ما هر غربتِ بیکجايی که باشيم
باز با همين حروفِ بُريدهبُريده میفهميم
که احتمالِ يک ... تو بگو، ها عزيزم!
احوالِ خوبانِ سفرکردهی اين خانه خوش است،
ما هم، ای ...!
يک ذره مانده به هر شکستنِ دوباره
دوباره پيوسته میشويم،
يعنی يک هوايی دارد آنجا
آنجا که ...، چيزی نيست
خط روی خط از خَشِ همين هواست،
ستاره بالای دار و درختِ هر آشيانه که باد!
بهارخوابِ مهتاب و چلچله،
عطرِ عجيب نور،
چراغِ کوچه و جا و جاروی راه،
سرگشودنِ گريه، بوسيدنِ کتاب،
و چند نقطهچين ... اَلو!
خرابِ آن همه خاطره هنوز
درزِ کنار پرده وُ
حروفِ اَبجدِ فالِ سکه را از ياد نبردهام.
ها، يک چيز ديگر،
يک صبح دور،
ها که حالمان خوب است،
با کم و کَسر اين کوچه کنار میآييم
و با کم و کسرِ ... اصلا چيزی نيست،
نه، گريه نمیکنم، لکنت گرفتهام،
اَلو اَلو ...!
قطع شد!
|
behnam5555 |
12-20-2010 07:50 PM |
يک گفتگوی سادهی ديگر ...
يک جايی هست
يک جای خيلی دور
دورتر از اين خواب و اين حرف و اين حدود.
حدود، حدودِ عطرِ علف،
حروف، حرفِ قشنگِ سکوت،
و خواب، خوابِ عجيبِ نور.
حالا تو کوچکی بابا!
بعدا شبی
بعدا غروبی شايد
بعدا که باز باد آمد وُ
بوی خاکِ مرا بالای گريه پراکند،
تو هم فرقِ علف از نور وُ
نور از سکوت را خواهی فهميد.
حالا تو کوچک وُ
جهان بزرگ وُ
فاصله بسيار است!
به خدا برای اين سيدِ خسته خيلی سخت است که بگويد
گهوارهی کودکیهای نان و ترانه و آسودگی کجاست!
يک جايی هست، حدودِ همين حوالیِ نه خيلی دور،
که بوی بلوط و باران و خارِ شکسته میدهد.
زادرودِ انار و گندم و آهو،
مَرغا، اَندِکا، ايذه، m.i.s
دُرُست همانجا
که آن پرندهی روشنِ بیجُفت
رو به جنوبِ مايل به ماه نشسته است،
يک جايی هست
نزديکِ صبح زود،
زنگولههای کُنار،
بوی عرقچينِ آينه،
لبلرزههای نور،
نَمنَمِ هوا،
خطِ نَسخِ بيشهی نی،
و باد، بوريا، بیکسی ...
و شاعری بزرگ که هر صبح مِهگرفته میپرسد:
مگر بر پيشانیِ شکستهی اين چراغ چه نوشتهاند
که من از دوریِ آن همه چشمه هنوز
خواندنِ آسانِ تشنگی را نياموختهام!؟
حوصله کن دخترِ کوچکِ اين همه شبيهِ من!
بعدا که باز باد آمد وُ
بوی خاکِ مرا بالای گريه پراکند،
تو هم فرقِ ميان من و سکوت وُ
دوری از بوی خوشِ بابا را خواهی فهميد.
بیخود اين همه خوابهای نزديک به گريه را نگَرَد،
زادرودِ هفتسالگیهای من اينجا نيست،
دورم کردهاند بابا
دورم کردهاند از هر چه هوای بوسه و باران بود.
آنجا ... حدودِ همان نازکای آب وُ
خوابِ خدا و خندهی آهو ...
باغی آنجا بود
بالای خَم و پيچِ راهی از گِلِ تُراب،
که آلودهی عطرِ عَلف بود وُ
پايينِ پسينی ميان دو کوه و دو سايه، دو رود ...!
پايينتر از کَهکَهِ تيهو و ترانه،
و سرانگشتِ نعنای باد،
که از لمسِ بلوغِ بيد میلرزيد.
تمام جهان
حدودِ همان حاشيه بود
که هر پسين
پدر از عطرِ گندم و گيوه به خانه بازمیآمد
هوا پُر از مِشمِشِ ميش و قرصِ کامل ماه میشد.
هميشه حضرتِ حکيمِ ايل
همين که رو به من و رود و ستاره نگاه میکرد
باز از آسمانِ صافِ سفر سخن میگفت،
میگفت: عَلو ... يک آينه دارد، يک آسمانِ بلند،
و پيشانیِ شکستهاش ...
که پُر از خوابِ خدا و چراغِ روشن و رويای آدمیست
بعد از آن بود
که من آشنایِ شبِ ترانه وُ
رَمههای بیشبانِ رويا شدم.
حالا تو کوچکی دخترِ اينهمه شبيهِ من!
يک جايی بود آنجا
باد بود و بوريا،
باغی بزرگ،
رودی کبود،
و حلقههايی بلند از بوی دود وُ
طعمِ فَتير و فَهمِ بابونه.
و باز هزار هزار ستاره نمیدانم از روشنی
که برای بُردنِ ماه ... رو به پيالهی آب میآمدند،
و سَحر دوباره به خوابِ ابر و گهواره برمیگشتند.
هی هفتسالگیهای قندِ غليظ!
بوسههای برشتهی بسيار،
سينهريزِ انجير وُ
پَرپَر پرنده وَ
غبارِ کاه ...!
خانهای آنجا بود
خانهای بالای باغ وُ
چلچلهی کوچکی زيرِ سقفِ ساکتِ نی،
و صبح، سکوت، نَمنَمِ نور،
عطر علف، علاقه به انعکاس،
بوی ماندهی ماه در پيالهی آب،
و پدر که رفته بود کوهی دور
قدری شفای شبنم وُ
پيالهای شير آهو بياورد.
هنوز تا هفتسالگی ستاره،
يکیدو شب از سفرِ آسمان باقی بود،
که از اَلف ليل و ترکه و رويا،
خواندنِ خوابِ همهی کلماتِ ساده را آموختم،
و بعد که از روی دستِ دريا نوشتم: آب!
ديدم آسمان ابری شد،
و ديدم دانايی
فقط سرآغازِ يک اتفاقِ سادهی معمولیست،
و من به ياد آوردم
که نامی بر من نهادهاند.
دبستان ما دور بود و ما دور و اينجا دور ...
بعدها ... شبی
دفترِ دريا را ورق زدم،
ديدم چهل و چند چراغِ شکسته
از بَند و بَستِ آسمان آمدند،
مشقهای روشنِ مرا خط زدند
و هيچ از شبِ آن همه رويای بیسبب سخن نگفتند.
هنوز تو کوچکی نسيمایِ عينِ من!
بعدا شبی، غروبی، نزديکِ صبحِ زودی شايد ...
سرانجام تو هم فرقِ ميانِ من وُ
سکوت و دوری از دريا را خواهی فهميد،
حالا بخواب ...!
|
behnam5555 |
12-20-2010 07:50 PM |
نامهای که برای چندمينبار ...
ديگر دلم جا نمیگيرد اينجا
بگيرم از رَدِ رويا به گريه اشاره کنم!
هی مثل اين که يک عده آدمی
با چِلِق چِلِق آدامسهايشان در دهان
از منِ خسته میپرسند:
تو کجا میروی اولِ صبح و ستاره،
که شبِ بیستاره و صبح ... برمیگردی!؟
میگويم تا دلتان بسوزد
میگويم میروم
میروم يک جای خيلی دور،
تا ماه
مقنعهی تاريکش را از خوفِ باد بردارد،
بيايد کنارِ آب و جوارِ خواب و هوای اشاره ...!
چه نُدرتِ بیباوری
چه کيفِ قشنگی
چه اتفاقِ عجيبی!
ولی دروغ گفتم،
ماهیها يکیيکی میآيند
حدودِ همين ساحلِ نزديک
اول به ماهِ غمگينِ بیخبر نگاه میکنند
بعد رو به آسمان ساکتِ بیبوسه
هورهورهور گريه میکنند
آنقدر که دلِ دريا
خُرده خُرده بشکند
برود بینام و آينه شود.
دارم دروغ میگويم.
باد میآيد!
باد میآيد و برای هر ماهیِ آشنا
يکی دو تکهی روشن از رويای آينه میآورد
آواز میخواند
میگويد شما هم آواز بخوانيد
شادمانی چيزیست
که فقط از نطفهی زنان به بوسهی باران خواهد رسيد.
راست میگويم
دريا دارد بالا میآيد
دريا دارد خُرده خُرده
خوابهای خود را برمیدارد
آينهها را میبوسد، میرود يک طرفی دور ...!
آن وقت من به خودم میگويم
تو بايد دوباره به خوابِ خانه برگردی
دلت آرام خواهد گرفت
دستهايت پُر از بوی پيراهن وُ
عطرِ مَرمَر و بوسههای ماه خواهد شد!
راست و دروغش با خداست!
تمامِ حکايتِ ما همين بود:
نه غَريبی آمد وُ
نه آشنايی رفت
|
behnam5555 |
12-20-2010 07:51 PM |
مايل به زندگی
آيا تنها در تاريکیِ شب است
که ما
از خواندنِ حتی يک ترانهی ساده هم میترسيم؟
من که از سکوتِ فهميدهی مردمان سوالی نکردهام!
چرا هميشه وقتِ سلام و ديدهبوسی ما تنگ است؟
چرا هميشه دل درخت و خانه وُ
گريههای ما تنگ است؟
پس تبسمِ آسمانِ بیکبوتر با کيست؟
تکليفِ ترانههای مخفیِ ما با کيست؟
تولدِ يک شکوفهی ناشی در شامِ اولِ آذرماه،
يا لااقل علاقه به همين آدمی
به هر چه که مايل به زندگیست ...؟!
چه میدانم!
ما ابرهای آسودهی بسياری ديدهايم
که عزادارِ اندوهِ تشنگان آمدهاند،
از سيبِ سوخته و انارِ خشکيده خبر دادهاند،
رفتهاند، بارانِ بادآورده را نيز
بیخواب و خاطره با خود بردهاند ...
چه بايد کرد!
حالا مجبوريم به خاطرِ يک پيالهی آب
هی آهسته از طعمِ ترس و از ترانهی تشنگی سخن بگوييم.
حالا مجبوريم برويم بالایِ بیراهِ کوهی دور
تعبيرِ تازهای از خوابِ سيمرغ وُ
سکوتِ ستاره بياوريم.
میگويند کنارِ کمانهی رود و
بالایِ بُنبستِ آب،
ديگر از شهرِ هزار دروازهی دريا
خبری نيست که نيست!
فقط ای کاش
توتبُنانِ پير وُ
پيلههای سايهنشين میدانستند
که در پريشانیِ اين همه سکوت
هيچ آفتابی اهلِ پاسخ به زمزمه نيست!
اينجا تمامِ داراییِ دريا
همين سکوتِ بیسوالِ آب وُ
خوابِ آسمانی ابریست.
اينجا تمامِ عريانیِ محجوبِ آينه
همين شرطِ قشنگِ بوسه
در گشودنِ دکمه از پيشبندِ پيراهن است،
ورنه ما عمریست
پَر بَستهی همين درخت وُ
غمخوارِ همين خانه وُ
گروگانِ همين گريهايم.
ديگر چه جای سوال و ستاره و سيمرغ،
ديگر چه جای شب و آسمان و سکوت ...!؟
|
behnam5555 |
12-20-2010 07:52 PM |
همه راست میگويند
ما هرگز فرصت نمیکنيم
تحمل از کوه وُ
صبوری از آسمان بياموزيم.
حالا سالهاست که ديگر ما
شبيه خودمان هم از خوابِ نان و خستگی
به خانه برنمیگرديم،
ما ملاحتِ يک تبسمِ بیدليل را حتی
از يادِ زندگی بردهايم.
کاری نمیشود کرد،
کبوتر دور وُ
کلمه تاريک وُ
زندگی، عطرِ غليظ کبريت سوختهای است
که ديگر برای اين چراغِ بیچرا مُرده
کاری نخواهد کرد.
حالا هی بیخودی بگو چرا خوابت نمیآيد!
میگويم خوابم نمیآيد
نگاه میکنی
ساعت پنجونيم صبح سهشنبه است،
فقط سکوت، سوال، ماه
پَرده، خستگی، ملال.
احساس میکنی از گفتوگوی بُريدهبُريدهی ديگران
چيزِ روشنی دستگيرِ اين شبِ شکسته نمیشود!
شناسنامهام را ورق میزنم،
جويدهجويده چيزی به ياد میآورم،
سالها پيش
مرا به دريا بردند
گفتند همينجا
رو به قبلهی گريههای بلندِ باد بنشين و
ذرهذره و بیچرا بمير!
و من مرده بودم
او مرده بود
و ديگر او
هرگز به آن گهوارهی شکسته باز نيامد.
|
behnam5555 |
12-20-2010 07:52 PM |
خانه و جهان
عصرهای عجيب
عصرهای عجالتا ...
عصرهای آسودهی بیسوال
عصرهای ساکتِ يعنی چه اين کوچه، اين چراغ،
يعنی چه اين هوا، حوصله، گفتوگو!
پنجرهها، بسته،
مغازهها، تعطيل،
مردمان، خاموش!
فقط انگار عدهای بیآب و آينه میآيند
پياده و پنهان از پيچ کوچه میگذرند
میروند رو به جهتهای بیدليل.
من در خانه قدم میزنم
سيگار میکشم
و هی رو به همان جهتهای بیدليل نگاه میکنم.
سنجاقسری کهنه بر پيشخوانِ آينه،
پيالهی آبی بر ايوانِ آذرماه،
چتری شکسته در گنجهی قديمی،
و يک جفت کفش زنانه در پاگردِ پلهها،
فقط باد میآيد،
بالشِ خاموشِ گريه
از عطرِ غايبِ تو غمگين است.
پس کليد اين گنجه را کجا جا نهادهام
چرا اين همه خسته از رفتن و
بیقرارِ همين چهکنمهای بیچراغ ...؟
ديگر هيچ ترانهای به يادم نمیآيد،
بايد بروم
مشقهای شبِ جريمهی ما
سنگين است،
کوچه پيدا
کبوتر پيدا
آسمان ... پيدا نيست!
بر ديوار مشرف به درهای دور ... نوشتهاند:
"۵=۲+۲ به کسی چه مربوط!"
باد میآيد
دستمالی با چند نقطهی سپيد
در سايهروشنِ خيس جاده تکان میخورد،
باد، بند رختِ کهنه را بُريده است،
من در خانهام
قدم میزنم
سيگار میکشم
و هی رو به جهتهای بیدليل نگاه میکنم.
عصرهای عجيب
عصرهای عجالتا ...
عصرهای آسودهی بیسوال،
کليد، گنجه، چتر، چلواری سپيد،
يکی دو سطر ترانه و
چند نقطهچينِ ترسيده ...!
انگار قرار است عدهای آشنا
از دامنههای دور از دستِ گريه بيايند،
پيالههای شکسته، کبوتر، کلمه
تشنگی، و نمیدانم اصلا ...
بايد برويم
اينجا از ما سوال میشود:
وقتی که سيب از درخت میافتد
چرا سيب از درخت افتاده است!؟
چقدر تنها و تشنهام!
عصرهای عجيب
عصرهای عجالتا
عصرهای آسودهی بیسوال
و ماه، ماهِ زودرسِ اين آسمان عجيب!
چطور تمامت کنم ای ترانهی بیقرار!؟
دارد صبح میشود
صدای گشودنِ کرکرهها،
عبور آدميان،
صدای حيرتِ سلام،
و من که کُنج اين خانه هنوز
از عصرِ آب و آينه سخن میگويم:
سيب که از درخت میافتد
فقط علامتِ روشنِ چيزی رسيدن است
بيا ... اين هم کليد و آواز آينه،
برداريد، برويد چترهاتان را بياوريد،
به زودی باران خواهد آمد!
|
behnam5555 |
12-20-2010 07:53 PM |
حسِ خوشوَرا
چه احوالِ خوشی دارد اين پسينِ بیپايان،
جای پای پروانه
بر پيشانیِ خيسِ نسترن پيداست،
برقِ عجيبی میزند اين قوسِ آب،
انگار من از حواسِ روشنِ بابونه
با بوی خاک آشناترم.
میفهمم اين بنفشهی خوابآلود
چرا از آفتابِ آسوده بهانه میگيرد،
فقط سکوت
بُهتِ لطيف علف
سراپردههای باد
حسِ خوشوَرا،
و راه ... که نه معلومِ رفتن است وُ
نه پيدای آمدن!
|
behnam5555 |
12-20-2010 07:54 PM |
ملاحظه
کلمه!
هی کلمهی کوچکِ جا مانده از سهمِ گفتوگو!
لابلای اين همه حرفِ مُفت
نه من به سرمنزلِ سکوت خواهم رسيد،
نه تو به توتيای آن ترانهی بينا!
بيا از خيرِ اين دفترِ سربسته بگذريم
بگذريم از پل، از هر چه شکستن، از هر چه گفتوگو،
برويم دو سوی اَلَنک دولَنکِ بيتی برهنه بنشينيم،
بعد هم به بعضی برادرانِ پُرگویِ بیگريه بگوييم:
مگر تماشای ترنمِ غزل از شوقِ ستاره قدغن است
که اين هم شکايتِ روشنايی به شب میترسيد؟
بالا و پايين زندگی
همين پايين و بالای زندگیست.
مگر ميان آن همه دويدنِ بیدليل
ديگران بی هرکجایِ اين خانه
کجا را گرفتهاند
چه کردهاند
کدام چراغِ روشنشان بر بام است،
که حالا من از تو به بامداد وُ
تو از منِ خسته به خواب ...!؟
بخواب عزيزم، کلمه
کلمهی کوچکِ جامانده از سهمِ گفتوگو!
وقتش که رسيد
خودم خواهم آمد
در خواهم زد
دفترِ سربسته را باز خواهم گشود
و باز قولِ ترانهای،
ترنمِ غزلی،
شوقِ ستارهای ...!
|
behnam5555 |
12-20-2010 07:55 PM |
ها ... که بله!
من برادرِ بالغ همه کلماتِ همين کوچهام،
گاه آنها را
پنهان و پوشيده به خانه میآورم،
رديف به رديف
برايشان از روياهای خاموشِ خود میگويم،
بعد که اندکی آرام گرفتند،
يکیيکی
به نام و ساده و صريح ... آوازشان میدهم،
میگويم بياييد با هم کنارِ تلفظِ روشنِ سکوت بنشينيم،
تنها در سکوت است که دشنام نخواهيم شنيد،
بعد برايشان مثال میآورم:
مثلِ ماه ...، مثلِ ستاره، مثلِ آن بالا ...
که گاه سگی پارس میکند
اما باد میآيد و فقط راهِ خودش را میرود.
عجيب است!
هيچ کلمهای اهلِ سوال از سکوتِ ستاره نيست،
ماه غمگين است
ما کنار پنجره مینشينيم
به آسمانِ بلندِ آن بالا نگاه میکنيم،
و خوب میدانيم
فردا صبحِ زود
به يک ترانهی دلنشينِ قشنگ خواهيم رسيد.
سگها هم بیخيال ...!
|
behnam5555 |
12-20-2010 07:57 PM |
بين خودمان بماند
اگر به کسی نگوييد
من برای شب و سکوت و سردردِ آينه،
شفای نور وُ
مَرهمِ گفتوگو آوردهام.
تمامِ سرانگشتانِ سوختهی من
لبريز از حروفِ رويا و لمسِ علاقهاند.
نمیخواهم باورم کنيد!
فقط ... میدانم که میفهميد،
هنوز هم
از کِزکِزِ اين تاولِ چاکچاک و
آماسِ اين دوپای سفر،
عطرِ اميد و بوی بلوغ و ميلِ ترانه میآيد.
من پيش از اينها میخواستم
طوری پوشيده از شفای نور وُ
مَرهمِ گفتوگو بگويم،
اما يکی از ميانِ شما نپرسيد:
اصلا تو اينجا چه میکنی
يا اين همه اشاره به نقطهچينِ شکسته يعنی چه!؟
حالا ديگر دير است
فقط به کسی نگوييد!
|
behnam5555 |
12-23-2010 07:35 PM |
همه راست میگويند
ما هرگز فرصت نمیکنيم
تحمل از کوه وُ
صبوری از آسمان بياموزيم.
حالا سالهاست که ديگر ما
شبيه خودمان هم از خوابِ نان و خستگی
به خانه برنمیگرديم،
ما ملاحتِ يک تبسمِ بیدليل را حتی
از يادِ زندگی بردهايم.
کاری نمیشود کرد،
کبوتر دور وُ
کلمه تاريک وُ
زندگی، عطرِ غليظ کبريت سوختهای است
که ديگر برای اين چراغِ بیچرا مُرده
کاری نخواهد کرد.
حالا هی بیخودی بگو چرا خوابت نمیآيد!
میگويم خوابم نمیآيد
نگاه میکنی
ساعت پنجونيم صبح سهشنبه است،
فقط سکوت، سوال، ماه
پَرده، خستگی، ملال.
احساس میکنی از گفتوگوی بُريدهبُريدهی ديگران
چيزِ روشنی دستگيرِ اين شبِ شکسته نمیشود!
شناسنامهام را ورق میزنم،
جويدهجويده چيزی به ياد میآورم،
سالها پيش
مرا به دريا بردند
گفتند همينجا
رو به قبلهی گريههای بلندِ باد بنشين و
ذرهذره و بیچرا بمير!
و من مرده بودم
او مرده بود
و ديگر او
هرگز به آن گهوارهی شکسته باز نيامد.
|
behnam5555 |
12-23-2010 07:36 PM |
خانه و جهان
عصرهای عجيب
عصرهای عجالتا ...
عصرهای آسودهی بیسوال
عصرهای ساکتِ يعنی چه اين کوچه، اين چراغ،
يعنی چه اين هوا، حوصله، گفتوگو!
پنجرهها، بسته،
مغازهها، تعطيل،
مردمان، خاموش!
فقط انگار عدهای بیآب و آينه میآيند
پياده و پنهان از پيچ کوچه میگذرند
میروند رو به جهتهای بیدليل.
من در خانه قدم میزنم
سيگار میکشم
و هی رو به همان جهتهای بیدليل نگاه میکنم.
سنجاقسری کهنه بر پيشخوانِ آينه،
پيالهی آبی بر ايوانِ آذرماه،
چتری شکسته در گنجهی قديمی،
و يک جفت کفش زنانه در پاگردِ پلهها،
فقط باد میآيد،
بالشِ خاموشِ گريه
از عطرِ غايبِ تو غمگين است.
پس کليد اين گنجه را کجا جا نهادهام
چرا اين همه خسته از رفتن و
بیقرارِ همين چهکنمهای بیچراغ ...؟
ديگر هيچ ترانهای به يادم نمیآيد،
بايد بروم
مشقهای شبِ جريمهی ما
سنگين است،
کوچه پيدا
کبوتر پيدا
آسمان ... پيدا نيست!
بر ديوار مشرف به درهای دور ... نوشتهاند:
"۵=۲+۲ به کسی چه مربوط!"
باد میآيد
دستمالی با چند نقطهی سپيد
در سايهروشنِ خيس جاده تکان میخورد،
باد، بند رختِ کهنه را بُريده است،
من در خانهام
قدم میزنم
سيگار میکشم
و هی رو به جهتهای بیدليل نگاه میکنم.
عصرهای عجيب
عصرهای عجالتا ...
عصرهای آسودهی بیسوال،
کليد، گنجه، چتر، چلواری سپيد،
يکی دو سطر ترانه و
چند نقطهچينِ ترسيده ...!
انگار قرار است عدهای آشنا
از دامنههای دور از دستِ گريه بيايند،
پيالههای شکسته، کبوتر، کلمه
تشنگی، و نمیدانم اصلا ...
بايد برويم
اينجا از ما سوال میشود:
وقتی که سيب از درخت میافتد
چرا سيب از درخت افتاده است!؟
چقدر تنها و تشنهام!
عصرهای عجيب
عصرهای عجالتا
عصرهای آسودهی بیسوال
و ماه، ماهِ زودرسِ اين آسمان عجيب!
چطور تمامت کنم ای ترانهی بیقرار!؟
دارد صبح میشود
صدای گشودنِ کرکرهها،
عبور آدميان،
صدای حيرتِ سلام،
و من که کُنج اين خانه هنوز
از عصرِ آب و آينه سخن میگويم:
سيب که از درخت میافتد
فقط علامتِ روشنِ چيزی رسيدن است
بيا ... اين هم کليد و آواز آينه،
برداريد، برويد چترهاتان را بياوريد،
به زودی باران خواهد آمد!
|
behnam5555 |
12-23-2010 07:37 PM |
حسِ خوشوَرا
چه احوالِ خوشی دارد اين پسينِ بیپايان،
جای پای پروانه
بر پيشانیِ خيسِ نسترن پيداست،
برقِ عجيبی میزند اين قوسِ آب،
انگار من از حواسِ روشنِ بابونه
با بوی خاک آشناترم.
میفهمم اين بنفشهی خوابآلود
چرا از آفتابِ آسوده بهانه میگيرد،
فقط سکوت
بُهتِ لطيف علف
سراپردههای باد
حسِ خوشوَرا،
و راه ... که نه معلومِ رفتن است وُ
نه پيدای آمدن!
|
behnam5555 |
12-23-2010 07:38 PM |
ملاحظه
کلمه!
هی کلمهی کوچکِ جا مانده از سهمِ گفتوگو!
لابلای اين همه حرفِ مُفت
نه من به سرمنزلِ سکوت خواهم رسيد،
نه تو به توتيای آن ترانهی بينا!
بيا از خيرِ اين دفترِ سربسته بگذريم
بگذريم از پل، از هر چه شکستن، از هر چه گفتوگو،
برويم دو سوی اَلَنک دولَنکِ بيتی برهنه بنشينيم،
بعد هم به بعضی برادرانِ پُرگویِ بیگريه بگوييم:
مگر تماشای ترنمِ غزل از شوقِ ستاره قدغن است
که اين هم شکايتِ روشنايی به شب میترسيد؟
بالا و پايين زندگی
همين پايين و بالای زندگیست.
مگر ميان آن همه دويدنِ بیدليل
ديگران بی هرکجایِ اين خانه
کجا را گرفتهاند
چه کردهاند
کدام چراغِ روشنشان بر بام است،
که حالا من از تو به بامداد وُ
تو از منِ خسته به خواب ...!؟
بخواب عزيزم، کلمه
کلمهی کوچکِ جامانده از سهمِ گفتوگو!
وقتش که رسيد
خودم خواهم آمد
در خواهم زد
دفترِ سربسته را باز خواهم گشود
و باز قولِ ترانهای،
ترنمِ غزلی،
شوقِ ستارهای ...!
|
behnam5555 |
12-23-2010 07:39 PM |
ها ... که بله!
من برادرِ بالغ همه کلماتِ همين کوچهام،
گاه آنها را
پنهان و پوشيده به خانه میآورم،
رديف به رديف
برايشان از روياهای خاموشِ خود میگويم،
بعد که اندکی آرام گرفتند،
يکیيکی
به نام و ساده و صريح ... آوازشان میدهم،
میگويم بياييد با هم کنارِ تلفظِ روشنِ سکوت بنشينيم،
تنها در سکوت است که دشنام نخواهيم شنيد،
بعد برايشان مثال میآورم:
مثلِ ماه ...، مثلِ ستاره، مثلِ آن بالا ...
که گاه سگی پارس میکند
اما باد میآيد و فقط راهِ خودش را میرود.
عجيب است!
هيچ کلمهای اهلِ سوال از سکوتِ ستاره نيست،
ماه غمگين است
ما کنار پنجره مینشينيم
به آسمانِ بلندِ آن بالا نگاه میکنيم،
و خوب میدانيم
فردا صبحِ زود
به يک ترانهی دلنشينِ قشنگ خواهيم رسيد.
سگها هم بیخيال ...!
|
behnam5555 |
12-23-2010 07:39 PM |
بين خودمان بماند
اگر به کسی نگوييد
من برای شب و سکوت و سردردِ آينه،
شفای نور وُ
مَرهمِ گفتوگو آوردهام.
تمامِ سرانگشتانِ سوختهی من
لبريز از حروفِ رويا و لمسِ علاقهاند.
نمیخواهم باورم کنيد!
فقط ... میدانم که میفهميد،
هنوز هم
از کِزکِزِ اين تاولِ چاکچاک و
آماسِ اين دوپای سفر،
عطرِ اميد و بوی بلوغ و ميلِ ترانه میآيد.
من پيش از اينها میخواستم
طوری پوشيده از شفای نور وُ
مَرهمِ گفتوگو بگويم،
اما يکی از ميانِ شما نپرسيد:
اصلا تو اينجا چه میکنی
يا اين همه اشاره به نقطهچينِ شکسته يعنی چه!؟
حالا ديگر دير است
فقط به کسی نگوييد!
|
behnam5555 |
12-23-2010 07:40 PM |
بگومگوی کلماتی که من ...
لطفا شما بياييد واسطهی من وُ
اين چند واژهی مشکل شويد،
من میگويم به احتمالِ قوی
بايد به خوابِ کتاب و خانه و سکوت برگرديد،
اما برنمیگردند،
میگويند اِلا و بلا
ما از دهانِ ستاره وُ
از خوابِ آسمان باريدهايم،
و تو شاعری
و تو بايد ما را به يک ترانهی ساده دعوت کنی،
ورنه آبرويت را آينه میکنيم
آينه را میشکنيم،
و شکستن هم يکی از همين همراهانِ خاموشِ ماست!
ما برهنه زاده میشويم
مبهم و پوشيده به خواب میآييم
بعد هم میرويم
گوشهی کتابی کهنه
کنارِ کلماتی که تو نديدهای، نخواندهای، نمیدانی!
میگويم من از ميان شما
از بعضی حروفِ بیحوصله میترسم،
میترسم از شما به يک جملهی ناجور،
به يک جملهی مبهم و پُر سوال برسم!
بَد است دارم راه درستِ خودم را میروم،
کاری به کار کسی ندارم،
برای خودم
گاه لِکلِکِ حرفی، هوای خوشی، خوابِ تبسمی ...!؟
ديگر از منِ بیچراغ چه میخواهيد؟
از منِ خسته چه صحبتی
کدام کلمه
کو ترانهای؟!
لطفا شما
واسطهی من و اين چند واژهی مشکل شويد!
قول میدهم گاهی به احتياط
اگر شد از عشقِ به يک ترانه، به يک صدا
به يک صحبتِ ساده قناعت کنم.
به خدا من از بعضی حروفِ بیحوصله میترسم!
|
behnam5555 |
12-23-2010 07:41 PM |
چيزی نيست
من اين خانه وُ
همين صحبتِ اين و آن را دوست میدارم،
لِکلِکِ روشنِ پردهها
نيمدریهای منحنی
کبوتر و کوچه
حرف و سلام و سادگی را دوست میدارم.
سايه بهتر است، سکوت هم بَد نيست،
يا آواز و آينه،
عطرِ قشنگِ عصری از هوای علف،
علاقه به آسمان، به کتاب، کلمه، کهربا،
بوی نمورِ باغِ انار،
پشت بامی بلند،
چند پاره ابرِ پراکنده بالای کوه،
و حتی وقتی که خسته میشوی ...
وقتی چُرتِ ولرمِ ... (کلمهی درستش، به يادم نمیآيد.)
اصلا زندگی چيزی نيست
اِلا همين هوای خوش و گزنده و دلپذير و تلخ!
وقتی که راهی نيست
میآييم ببينيم واقعا چه میشود، چه بايد کرد!؟
دورِ هم مینشينيم
نگاه میکنيم
و تازه میفهميم که قدرِ سکوت و بوسه را میدانيم،
و بعد ذرهذره به ياد میآوريم
انگار که يکديگر را دوست میداريم،
نوعی هوای احتياط و آشنا با ما
تمامِ اطرافِ آينه را گرفته است،
اول به سنگ اشاره میکنيم
بعد شَک به ستاره میبريم
و آخرِ همهی خوابهای تشنگی
تازه با آوازِ آب آشنا میشويم،
و دُرُست وقتی که نوبت به گفتوگوی گريه میرسد،
سکوت میکنيم.
شما چه میگوييد!
من تمام شبِ پيش
فقط به خاطرِ چند سوالِ ساده بيدار بودهام
من اصلا بلندیهای مهگرفته را نديدهام
کتابِ سربستهی باران را نخواندهام
منزلِ ماه و سراغِ ستاره نرفتهام،
پس چرا اين همه رو به رويایِ ارغوان
از خوابِ پروانه میپرسيد:
- خانهی آخرين فصل آفتاب و آينه کجاست؟
به خدا من و اين خانه وُ
صحبت اين و آن را دوست میدارم
من اصلا نمیدانم از کدام راه
به رويای ارغوان میرسند،
فقط معنی ماه را میفهمم که روشن است،
روشن است که طاقتِ دوری وُ
تحملِ تشنگی در من نيست.
میخواهم به خوابِ خانه برگردم
من اين خانه و
صحبتِ اين و آن را دوست میدارم
میخواهم به اولِ تمامِ ترانههای باران برگردم.
|
behnam5555 |
12-23-2010 07:43 PM |
يک لحظهی دُرست
در برابرِ اين همه ستارهی عريان
اين همه بارانِ بیسوال،
يا چند آسمان بلند وُ
چند ترانه از خوابِ کودکی،
تو حاضری باز آوازی از همان پسينِ پُر بوسه بخوانی!؟
"من دلم گرفته، خوابم خراب
گهوارهام شکسته است،
حالا چه وقتِ گفتن از پرنده، از قفس،
از قفسهای دَربسته است!؟"
پس بيا به خاطرِ يک گُل سرخ،
يک لحظهی دُرُست،
يک يادِ ساده از همان سالِ بوسهها،
برويم بالای بالایِ آسمان،
پشتِ پيراهنِ بیالفبای نور،
دست بر پردهی خاطراتی از ماهِ مانوسِ دلنشين بپرسيم:
تو حاضری باز آوازی از همان شبِ پُر گريه بخوانی!؟
"ماه هم دلش گرفته، خوابش خراب
گهوارهاش شکسته است.
ديگر چه وقت گفتن از رودِ گريه وُ
آن رازِ سربسته است؟!"
|
behnam5555 |
12-23-2010 07:43 PM |
منظره
دور بود،
دو به شَک، يک شکوفه، سپيدِ عجيب.
هوای آبیِ آن بالا،
آسمانِ آبستنِ اسفند، هفتم اسفند
او، آن، همان
همان شکوفهی سپيدِ عجيب
که اردیبهشتِ آينده را نديده بود.
نه دور و نه نزديک،
سايهروشنِ چيزی،
پَرپَر بالی،
بالایِ پايينتر،
شتاب، اشتباه، اعتماد ...!
هی رفتنِ بیهوا
هوا به هوا
میآمد و هنوز اردیبهشتِ آينده را نديده بود.
نزديک، نزديک و بیخبر،
خوابی دور،
باغی بزرگ، رودی به راه،
دو سه آهوی بیخيال،
و همان رو به رو ... که "بهشت"!
شيشهی بزرگِ مغازه که لرزيد،
پرنده بر سنگفرشِ پيادهرو مُرده بود.
|
اکنون ساعت 02:36 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)