سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
مثل یک قطار خالی هستم که از مسیرش خارج شده میداند که با سرعت به قهقرا میرود و فقط دود میکند و سوت میکشد و هیچ چیز را نمیبیند جز بی انتهایی سقوطی دردناک و آدمهایی که خودشان را کنار میکشند... ( روزی که ترمز زندگی ات برید ، چشم امید به کمک هیچکس نداشته باش ، هیچکس ) نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
روزی خواهی دانست ماندن اگر سر ریز کند ، بودن را به تعفن میکشد و آنروز فاصلههایِ بی توهم را عزیز تر خواهی داشت از نزدیکیهای دروغین... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
چهار زانو میزنی کنارِ واپسین نفسهای زنی که خشکترین لبها را بوسیده است زن به خود میپیچد ... تو به دورِ زن بر عریانیِ نحیفِ پیکرش جاری میشوی جای میگیری به پهلوی کسی که تمامِ شب را با "چشمانِ باز " خواب ... دیده ... است ....... حاشیه خاطراتش نوشتم : دست از تنِ کویریِ من بردار ... من زمانی "باردار" بوده ام ... باز نوشتم : در امتدادِ رگهایِ سرخِ تو ... "درد" را بزرگ و سیاه کشیده ام کنارِ تختخواب تو ... ماه را شب به شب "آه" کشیده ام ... آخرین صفحه را هرگز کسی نمینویسد نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
در هیاهویِ غمناکِ این شهر یکی سکوتِ خود را شکسته تو را از عمقِ شب صدا میکند تو رفتهای رفتهای ، اما یکی رو به یک جایِ خالی نشسته به نامِ عشق خدا خدا میکند تو نیستی نمیدانی که هر ثانیه غمی سنگین غمی وحشی خودش را در آغوشِ او رها میکند دروغِ آینه بود دروغِ یک دنیا فراموش کردنِ عشق کجا قلب را مداوا میکند؟ آه تو نیستی تو نیستی ، نمیبینی یکی در نبودِ تو چگونه با مرگِ خود مدارا میکند نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
برایت خواهم نوشت از ابهام لحظه ها از تردید از حجم مرگ آور نبودنت از کسانی که ردّ میشوند و بوی تو را میدهند شاعرانی که از تو مینویسند و شعرشان را با نام خودشان چاپ میکنند روزنامهها که عکست را درشت میاندازند ، بی من در کنارت برایت خواهم نوشت از حدیث تلخ بغضهای تا ابد از قناعت به یک خاطره ، یک یاد ،یک شب مهتاب از صبوری من و جای خالی تو و شبهای من برایت خواهم نوشت حتی تو هم برای من نبودی حتی تو هم برای من نبودی نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
به عشق ایمان دارم به زندگی به لذتِ بی نهایتِ خوابِ صبحهایِ بهار به سرخیِ یک انارِ ترکیده در دستهایِ کودکی یا به صدای آوازِ دورِ یک باغبان به طبیعت به انگیزه ی یک برگ به آویختن به تقدیرِ سبزِ یک درخت به پیوستگیِ فصل ها به تردیدِ دشت به باران و به اعتقادِ راسخ قطره به دریا من مثلِ یک کبوتر به آسمان و پرواز و به آفتاب ایمان دارم به جریانِ آرام یک رودِ در آرزویِ تلاطم و تلاطم یک روز و به روز ایمان دارم و افسوس صد افسوس به حالِ آن کسی ، که مثلِ یک شکارچی به تفنگ و به مرگ و به افتادن و به شب و به تاریکی اعتقاد دارد... ( روزگارِ بی عشقی ... یعنی جنون ... یعنی یک زندگی پر از بویِ خون) نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
باورم نمی شود نباشی نیایی نمانی بروی یا اگر میروی دوباره بر نگردی.. باورم نمیشود تنگِ غروب تنگِ هم کنارِ من سر در آغوش من روی پلّه نشستنی نباشد میانِ چای خوردن ها پکهای سیگار گپ زدنی نباشد شانه به شانه ت شانه به شانه کوچه شانه به شانه باران دست در دستِ من قدم زدنی نباشد.. باورم نمیشود غروب باشد اذان مغرب باشد این خانه باشد این باغچه این حوض این کوچه باورم نمیشود من باشم تو نباشی و تمام شدنی برای من نباشد تو نباشی و مرگی برای من نباشد.. باورم نمیشود جز خالیِ این روز ها خالیِ این دنیا هیچ چیز باورم نمیشود... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
بر من رحم نکن بر من زخم بزن هرگز نباید درد، جایش را به درماندگی دهد... {پپوله} آلوده ی ذهنِ خسته من نباش در چشمان تو تمام مقدسات از گاهی به گاهِ دیگر پلک میزنند.. من یکپارچه گناهم در من، هیچ خدائی، خدائی نمیکند هیچ یقینی به دل راه نمییابد و آسمان چیزی نیست جز آخرین دلیل برایِ آخرین نفس... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
نقشههای من جنوب ندارند همیشه هر چه خاطره است از دریای شمال به این خانه میوزد... ( چطور میشود ... یک تابستان... یک غروب...یک ساحل...یک نگاه ... یک آغوش...بشود دنیای یک آدم؟ ) نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
قلب نیست لعنتی !!! چیزی است در دلم آویخته به بندی تاب میخورد بینِ بغضهایِ من و دردهایِ زندگی نه میایستاد که مرا راحت کند نه میتپد که ماتمِ تو را کم کند{پپوله} نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
بگو هنوز از پشتِ پنجره ها نگاهم می کنی هنوز برای آمدنم دعا میکنی که یک روز بینِ این فاصلهها ٔپل میزنی که یک روز تمامِ ورقهای گذشته رو ٔبر میزنی بگو اینبار اگر برگردم منو " ماهِ من " صدا میزنی ؟ بگو برگرد بر میگردم...{پپوله} نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
صلابتِ زیادی داشت .... ولی هیچ وقت کنارش احساسِ کوچیکی نکردم جسارتش به من جرات میداد نگاهش ، نوازش داشت خندهاش همونقدر زندگی رو قشنگ میکرد که عمقِ خطِ بینِ دو ابروش تمامِ دنیام رو خراب دست هاش رو با دستهای من پر میکرد آغوشش را با سرِ نا آرامِ من ، آرام و شانههایی که هرگز از اشکهای من خسته نشد شانههایی که به گریههای فرزندش لرزید ... پدر یاد داد عاشق بشم ... مادرم یاد داد عاشق بمونم پدرم یاد داد معجزه داشته باشم ، گاهی از تو آستینم یک شاخه گل در بیارم مادرم یادم داد مواظبِ گل هام باشم پدرم دوست داشتن رو یادم داد ، مادرم ، دوست داشته شدن پدرم میگفت زیاد بخون ، مادرم میخواست زیاد بنویسم پدرم میگفت قوی باش ، مادرم میگفت مثلِ پدرت مرد باش یادگاری زیاده ولی زیباترینش یک چادر نمازِ گلدارِ سبز از مادرمه و پنج تا بخیهِ ریز بالایِ ابروی راستم که پدرم با دستهای خودش زده اینها رو ننوشتم به خاطر روزِ خاصی ... برای ماهایی که بودنمون مدیونِ پدر و مادرمونه ، هر روز خاصه امروز این آهنگِ هایده رو گوش میکردم که پدر برای مادرم میخوند خاطره ای که من رو سخت هوایی کرد سلامِ من به تو ، یارِ قدیمی ... منم همون هوادارِ قدیمی هنوز خراباتی و مستم .... ولی زدم سبویِ می .................................... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
بیا به محل قدیمی خودمان سری بزنیم کودکیمان را بدزدیم بسپریم به دست عمو زنجیر باف و با خیال راحت ببینیم توپهایمان تا کجا هوا میرود ... خود خواهی ست ولی برای یک روز هم که شده دلم نمیخواهد به توپهای جنگ فکر کنم یا به بچههایی که هرگز توپهایشان بالا نمیرود بچههای که توپهایشان هیچ کجا نمیرود بچههایی که عمو هاشان زنجیر در دست دارند و جز رویا چیزی نمیبافند .... دلم فقط روزهای شاد را میخواهد شادمانههای بی سبب شادمانههای بی سبب این .... خود خواهی نیست نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
نوازشم کن من واقعیترین بانو یِ افسانههای تو ام فرقی نمیکند کجا آغوش تو هر جا که باز شود با شکوهترین قصرِ دنیا ست قصری که تنها آقا یش تو یی ... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
ما دیوانگانِ عصرِ عاقلانِ بی عشقیم ما شیفتگانِ افسانههای به هم نرسیدگانِ تاریخیم ما خفتگان ، به رویاهای مجانینِ نسلهای قبل ما تن دادگان به رسم زمانه و جبر زمانه و رنگ زمانه ایم بگذرید از ما بگذرید از ما که ما آخرین باز ماندگانِ شیرینیِ سکر آور عشقیم ما دیوانگانِ عاشق و عاشقان دیوانه ایم ما دیوانه ایم... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
چه پافشاری درد ناکی چه بیهودگی خفت آوری نهفته است در این عاشقانه ماندنهایِ بی انتهایِ هر روز از روز پیش بیشتر رو به سقوط و انتظار انتظار چقدر آلوده شدهام به صبوری لحظههایی که انگار معلق مانده اند بین شدنها و نشدن ها هضمِ ناعادلانهِ بودنها و نبودن ها شاید وقوع یک حادثه کوچک شاید یک سلام از سر تکبّر(حتی سرد) شاید هم تصویر حضوری که فضای اتاق را از حجم نبودن خویش با قساوت تمام پر میکند چیزی باید در عظمت غیبت مکرر تو باشد چیزی که سر سختانه مقاومت میکند با حسِ کشندهِ اتمامِ یک آغازِ از نخست تبعید شده من من هنوز مومنانه پایبند به شریفترین قانونِ روی زمین هستم حق هیچ انسانی هیچ انسانی تنهایی نیست حق هیچ انسانی تنهایی نیست... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
باغبان را فریفته ام و سیب در دست تا بهشت خدا دویده ام ... باز گشتهام با هیچکس در کنارم آنجا جز شاعران دلباخته هرگز نبوده آدمی برای فریفتن ... فردا باز باغبان چشم در راه است حوای امروز تن به رانده شدن نخواهد داد باز خواهم گشت زیباتر گستاخ تر با سیبی در دستم ... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
زنان خدایانی زیبا و زیرکند در بهشت هر زنی جهنمی هست که روحت را به آتش میکشد با اینحال اگر قرار است عمرت دو روز باشد بگذار در دستان هوس آلود زنی باشد که زندگی را همانطور که هست عرضه میکند عشق و ناکامی باهم این یعنی تمامی زندگی تما ا ا ا ا م زندگی {پپوله} ... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
مرا در آغوش بگیر من بوی روستا میدهم بوی دریا بوی نمک بوی دستانِ ترک خورده ی ماهیگیرِ خستهِ شهرمان من لهجه دارم بلند میخندم بلند میگریم بلند عشق میورزم من مادرم را سخت دوست دارم من ... تو را چه ساده چه ساده چه صادقانه دوست میدارم من دلم برایِ تو میسوزد تو ... با نی نیِ چشمانِ سیاهِ سیاهِ سیاهت من همیشه در انتظارِ وقوعِ یک حادثه ی منطبق با عمقِ تاریکی نگاهِ تو هستم اتفاقی که مرا از ولایتم از خانه روستاییِ مادرم دور میکند و به دیارِ تو تبعید میکند من امشب دلم برایِ خودم هم میسوزد برایِ غربتم در دیارِ آشنایان و برایِ آشنایان در غربت دلم من دلم برایِ خودم برای تو برای دلهامان میسوزد ... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
وقتی دستِ دوست شکل ماشه میشود _:2: گلوله درست توی پهلویت جا میگیرد زیر دنده ی چپ شک نکن اعتماد داشته باش رفیق ... اگر رفیق باشد تیرش ... هرگز ... به خطا ... نمیرود نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
بچه گیهای ما پر می شود از آدم بزرگهایی که فکر میکنند و فکر میکنیم الگویِ ما هستند. در بزرگسالی دلمان برایِ خودمان ، برایِ ساده دلی ها ،برای مغزهای کوچکمان میگیرد... آدمهایی میشویم پر از تردید ،پر از سوالهای بی جواب ، پر از نگرانی برای راهی که تا نیمه آمده ایم و نفهمیدیم چرا ... صادقانه گفت باشم، از هیچ چیز بیش از این نمیترسم که خواسته یا ناخواسته الگوی کسی باشم... برای من روزِ قیامت ، روزی ست که فرزندم اعتراض کند چرا آنچه وانمود کردم ، نیستم . برای من روزِ قیامت روزی است که باید اعتراف کنم هرگز ندانستم چگونه باید باشم یا چه میخواهم باشم... ... چرا که الگوهای من بسیار کوچک بوده اند... پ .ن ... آدمهای خوب الزاماً الگوهای خوبی نیستند و برعکس ... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
مرد باش میان دستهای یک زن زنی که از عشق میداند زنی که از عشق میگوید زنی که در دست هایش دستهای مردی را میگیرد که رجوع میکند از عشق و پناه میآورد به عشق... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
مثل مسافری که مسیرش جهنم است دوست دارم تما ا ا ا ا م ٔپلهای پشتِ سرم را خراب کنم.. من برای آغوش تو بی اندازه ... یک زنم ... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
نازنینم ! عادت نیست از این فاصله برای تو نوشتن اجبار است اینجا هیچ چیز محدودم نمیکند نه زمان که خودت میدانی تنهایی ثانیهها را ثابت تر از هر گونه مروری میکند و نظمِ تکرارِ لحظهها درد ناکترین اتفاقی ست که برای روحِ همیشه منتظرت میافتاد نه مکان ..... راستی میدانستی سیاهچال ، پنجره ندارد ؟ اعترافش هم وحشتناک است ولی همین تاریکی همین سکوت محض این درد تو را به من نزدیکتر میکند و نه آدم ها با حضورهای کم رنگشان با بودنهایی که به بدترین وجه ممکن واقعه ی نبودن تو را یادآوری میکنند با منطقی که من نمیفهمم با احساسی که آنها نمیفهمند بعد از تو هیچ چیزِ آدمها جز لحظه ی وداعشان برای من شور آفرین نیست... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
پشتِ این پنجرهها هیچ اتفاقی نمیافتد صبح به صبح آدم ها میروند به یک جایی دور از خانه هاشان شب به شب آدم هایی بر میگردند که دلشان میخواهد هر جایی باشند جز خانه هاشان چیزی در این خیابان کم است.. چیزی مثل بودن ماندن دل بستن دل دادن.. اینجا هیچ اتفاقی برای چشمها، دسـت ها، آغـوش ها، شـــانه ها و لبخــند ها نمیافتد.. پنجره انتظار سکوت یعنی مرگ گ گ گ گ.. (قاتل آدمهای پشتِ پنجره شماهایی هستید که هرگز نمیخندید) نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
شاعر نبود قمارباز بود دور یک میز با شما شرطِ خاطرات میبست می گفت در اوج تنهایی می توان عاشق ماند شاعر نبود بازنده بود کارتهایش را رو میکرد یکی یکی و شما را شریکِ نبضِ لحظه ها می گفت پایان بازی پایان بودن نیست می گفت باید در قلب آدمها جاری بود...{پپوله} قلبِ آدم ها... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
برهوتِ بی کسی یعنی همین جا جایی که من جایی که شما ایستاده اید یعنی کشمکشِ بین مرز نبودن و خواهش بودن تنهایی یعنی تخت خوابهای خسته یعنی خودت در آغوش خودت با یک بال شکسته باید دست برداریم از انتظار از حسرت جاده ها از چشمهای همیشه به راه از فکر رفتهها یی که باز نمیگردند در سرزمینی که هر طرفش خورشیدی غروب میکند هیچ فردایی تکرار میکنم هیچ فردایی روز موعود نیست... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
سر بگذار بر دردِ بازوانِ من دستِ نگاهم را بگیر مرا دچارِ حادثهای کن که با عشق نسبت دارد من... عجیب از روزگار رنجیده ام... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
برایِ هر اتفاقی میتوان پاسخی یافت جز برایِ رفتنهای نابهنگام شاید رفتن، خود پاسخِ یک اتفاق است هیچکس نمیداند جز آنکه رفته است...{پپوله} نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
و ناگهان در نبودن ها هیچ تسلایی نمیابی نه پیراهنی فراموش شده، آویخته در کمد نه یک کتابِ نیمه باز، کنارِ تخت نه آن چمدانِ کهنه ی زیرِ پله ها نه چروک پرده ای... نه قلم و دفتری افتاده زیرِ مبلِ سبزِ نه بویِ عطری نه خطی نه شعری نه خاطره ای نه حتی عکسی کدام عکس تسکینت میدهد وقتی کسی در آن نمیخندد؟؟ نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
تو را من ساختم تو را و خاطراتت را و غمی که لحظه لحظه آبم میکند یک غروبِ جمعه ناگهان پی بردم اگر این درد در سینهام نباشد دیوانه ای میشوم غریب که فکر میکند خداست و عشق را و معشوقش را با دستهای خودش آفرید... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
محبوب من !!! این شعرها را با مهر بخوان کسی که هر شبِ خدا با خیالِ تو خوابیده جز حقیقت چیزی نمیگوید... {پپوله} نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
چیز بیشتری برای فرو ریختن ندارم هیچ چیز محدودم نمیکند، جز جاده ها... _:2: جاهها شریک جرمند با رفتن تو جاده یعنی نبودن ناگهانی یعنی باد خاک گذر گاه قهوه خانههای نیمه راه و تمام اینها میتوانند یک نفر را با خود ببرند و میتوانند یک نفر را با خود باز گردانند... {پپوله} نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
بهانه هم اگر میگیری بهانه ی مرا بگیر من تمامِ خواستن را وجب کرده ام هیچ کس به اندازه ی کافی عاشق نیست هیچ کس هیچ کس به اندازه ی من عاشقِ تو و بهانههایِ تو نیست... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
آدمهایی را که زیاد دوستت دارند ، بیشتر دوست داشته باش و آنهایی را که زود ترکت میکنند ، زودتر فــــــــــــــراموش کن... زندگی همین است تعادل میان عشق و نفرت تعادل میان بودنها و نبودن ها تعادل میان آمدنها و رفتن ها زندگی مرزی ست که میگذاری تا کسی هستی تو را نیست نکند مرزی برای آنهایی که میگویند "دوستت دارم" و "همیشه با تو خواهم ماند" {پپوله} نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
رشک میبرم به صراحتِ بید به بهار به زمزمه ی وزینِ باد به متانتِ عاشقانه ی برگ رشک میبرم به جادههای سبز با مسافری در راه آهای فرسنگها دور از من بازگشت را تعبیری دوباره کن قشنگ کن غربتِ بی انتهای مرا قشنگ کن اتفاقِ غروب و کوچه و انتظارِ پنجره را رگبارِ بهاری شو ببار بی محابا ببار بر این تنِ مشتاق بگذار چون گذشته بیدی باشم که ازهر نسیمِ عشق می لرزد قشنگ کن سایه روشنِ بودنِ مرا... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
مست که باشی نگاه خیره هیچ مردی به روی بازوان زن حرام نیست و رویای شهوت آلود هیچ بوسهای گناه نیست بنوش بنوش زندگی همین امروز پر از حادثه است انتظار برای فردا بیهوده است وقتی امروز پر از لحظههای ناب پر از خاطره است همین امروز را باش و مست باش و اگر شد با ما باش و اینبار آشکار و بی پروا پر از گناه باش با ما باش... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
مینشینم رویِ ایوانِ با دو استکانِ چای آری فقط با دو استکانِ چای مینشینم به انتظار فکر میکنم فکر میکنم و تکرار میکنم تو میآیی... تو میآیی... تو میآیی... و یک روز تو میآیی به رویِ ایوان برایِ صرفِ چای میآیی و میپرسی هنوز هم دوستم داری؟؟ نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
در آغوشم بگیر هیچ غریبی زود آشنا نیست نمی دانی هیچ کس نمی داند که من در حسرت نوازشی غریبه ترینم... غریبه ترین... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
میتوانی هزاران بار بگویی دوستم داری میتوانی جوری بگویی که من باور کنم که همه باور کنند شب که میشود در آغوش تو آرام میخوابم دوستت دارم میدانم دوستم داری و اصلا به این فکر نمیکنم که در تاریکیِ شب در تنهاییِ خودت وقتی من خوابم وقتی همه خوابند هر بار که از این شانه به آن شانه میشوی با خودت به چه فکر میکنی و با وجدانت چه حرفهایی میزنی... ( عاشق نیستی ... نباش ... صادق باش ) نیکی فیروزکوهی |
اکنون ساعت 08:22 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)