شعبده
فريب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟ که هر که جان و دلي داشت در ميان انداخت |
فریب به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد کجا فریب دهد جلوهء بهشت مرا؟ ز فیض سرمهء حیرت درین تماشاگاه یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا |
صلح
چو يار بر سر صلح است و عذر ميطلبد توان گذشت ز جور رقيب در همه حال |
جور اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی اساس هستی من زان خراب آبادست دلا منال ز بيداد و جور يار که يار تو را نصيب همين کرد و اين از آن دادست |
یار
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را |
رنگ
ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان که آمد این دو رنگ خوش از آن بیرنگ جان اینک فلک مر خاک را هر دم هزاران رنگ میبخشد که نی رنگ زمین دارد نه رنگ آسمان اینک چو اصل رنگ بیرنگست و اصل نقش بینقشست چو اصل حرف بیحرفست چو اصل نقد کان اینک تویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هر دو ولی تو توی بر تویی ز رشک این و آن اینک مولوی |
خاک
آب چشمم که بر او منت خاک در توست زير صد منت او خاک دري نيست که نيست |
چشم دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم سيلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت از پای فتاديم چو آمد غم هجران در درد بمرديم چو از دست دوا رفت |
درد
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی |
مرهم
عاشقي ريش است و وصل دلبران مرهم برآن وصل چون شد مشترک ميگردد آن مرهم نمک |
عاشقی ای دل بیاموزی اگر راه درست عاشقی با هر چه او قسمت کند صبر و مدارا می کنی |
صبر
صبر است مرا چاره هجران تو ليکن چون صبر توان کرد که مقدور نماندست |
هجران میسوزم از فراقت روی از جفا بگردان هجران بلای ما شد يا رب بلا بگردان مه جلوه مینمايد بر سبز خنگ گردون تا او به سر درآيد بر رخش پا بگردان |
جلوه
گر چنين جلوه کند مغبچه باده فروش خاکروب در ميخانه کنم مژگان را |
مژگان احوال خود به گریه ادا میکنیم ما مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست تنها نهایم در ره دور و دراز عشق آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست |
طفل
دلبرم شاهد و طفل است و به بازي روزي بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش |
شاهد صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد ور نه انديشهء اين کار فراموشش باد آن که يک جرعه می از دست تواند دادن دست با شاهد مقصود در آغوشش باد |
جرعهاي
اگر شراب خوري جرعهاي فشان بر خاک از آن گناه که نفعي رسد به غير چه باک |
گناه نیست در عالم ایجاد بجز تیغ زبان بی گناهی که سزاوار به حبس ابدست! ... |
زبان
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافي زد پيش عشاق تو شبها به غرامت برخاست |
شمع شمع دانی که دم مرگ به پروانه چه گفت؟ گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی ... |
پروانه
پروانه را ز شمع بود سوز دل ولي بي شمع عارض تو دلم را بود گداز |
مشاعره واژه ای
عارض
غره مشو به عارض عنبر نبات خویش واندر نگر به عارض کافور بار من مویم چنین سپید ز گرد سپاه شد کامد سپاه دهر سوی کارزار من جانم به جنگ دهر خرد چون حصار کرد یابد هگر ز دهر ظفر بر حصار من؟ اندر حصار من نرسد دست روزگار چشم زمانه خیره شد اندر غبار من ناصر خسرو |
غرّه غرّه مشو که مرکب مردان مرد را در سنگلاخ حادثه پی ها بریده اند نومید هم مباش که رندان جرعه نوش گاهی به یک پیاله به مقصد رسیده اند میگن پوریای ولی الله اعلم ...;) |
جرعه نوش
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال کي ترک آبخورد کند طبع خوگرم |
هزار سال ای دوست بيا تا غم فردا نخوریم وين يکدم عمر را غنيمت شمريم فردا که ازين دير فنا درگذريم با هفت هزار سالگان همسفريم |
غنيمت
شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما بسي گردش کند گردون بسي ليل و نهار آرد |
گردون از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جاه و جلالش نفزود وز هيچ کسی نيز دو گوشم نشنود کاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود ... |
جاه و جلال
صدر تو دايرهي جاه و جلال است مقيم در تن دايره هرچا که نشيني صدر است |
دایره من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار هر که در دايرهء گردش ايام افتاد |
خود
من نیستم مانند تو مثل خودم هم نیستم تو زخمی صدها غمی من زخمی غم نیستم با یادگاری از تبر از سمت جنگل آمدی گفتم چه آمد برسرت گفتی که محرم نیستم |
زخمي
نيم زخمي به جگر دارم و دانم که به آن نشود يار به اين سخت کماني قانع |
جگر آنکه ز تاب روی او نور صفا به دل کشد و آنکه ز جوی حسن او آب سوی جگر برم در هوس خیال او همچو خیال گشتهام وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم ... |
هوس
بدان هوس که به مستي ببوسم آن لب لعل چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد |
مستی از شبیخون خمار صبحدم آسودهایم مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما چشم ما چون زاهدان بر میوهء فردوس نیست تشنهء بویی ازآن سیب زنخدانیم ما |
خمار
ما را که درد عشق و بلاي خمار کشت يا وصل دوست يا مي صافي دوا کند |
صاف مجوی عيش خوش از دور باژگون سپهر که صاف اين سر خم جمله دردی آميز است |
سپهر
سير سپهر و دور قمر را چه اختيار در گردشند بر حسب اختيار دوست |
سیر آن دل که تواش دیده بُدی ، خون شد و رفت و ز دیدهء خون گرفته ، بیرون شد و رفت روزی ، به هوای عشق ، سیری میکرد لیلی صفتی بدید و بیرون شد و رفت ... |
دل خون
دل خون شد و غمگين نشد آن خسرو دلها بلي يک کلبه گر ويران شود کشورستاني را چه غم |
اکنون ساعت 07:58 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)