پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

behnam5555 01-05-2011 09:19 PM


آتما؛ سگ من- صادق چوبك( 3 )


اما به زودي بر ضعف خود چيره و در کار خود جري تر شدم. او ديگر به درد خودش هم نمي خورد. در يک رنج و شکنجه بي درمان مي زيست. چه فرق مي کرد. اگر من راحتش نکنم، درد و شکنجه مرگبار، او را تدريجا از پا در مي آورد. پس چرا من راحتش نکنم؟ مگر نه دنياي متمدن اين کار را تجويز کرده که بايد اسبان و سگان پير را با يک گلوله خلاص کرد؟ راست است که آتما پير نبود، اما بيماري درمان ناپذيري داشت. او زندگي را بر من و خودش حرام کرده بود. نه، تصميم قطعي بود.
گودال تمام شد؛ و بيل و کلنگ را پيش گودال انداختم که روز ديگر براي پر کردن گودال دوباره آن ها را به کار برم. سپس به اتاق خودم پناه بردم و با تن يخ کرده ي خيس عرق، روي تختخوابم افتادم.
و کابوس مرگ زا شروع شد. باران ريز تندي روي شيرواني ضرب گرفته بود. خيلي بد شد. خاک خيس و شفته مي شود و فردا کارم زيادتر مي شود. اما خوب شد. خاک تر و سنگين براي جلوگيري از بوي گند و پوشاندن خلاء گودال بهتر است. بعدش هم ديگر خاک افت نخواهد داشت. مي خواستم روز ديگر زهرش بدهم. از اين رو زهري بي بو و مزه و سخت کشنده دست و پا کرده بودم که رعشه و شکنجه نمي داد و مي بايست قاتي خوراک روزانه اش کنم. به او روزي يک وعده، و تنها صبح ها خوراک مي دادم. اين برنامه را از توي کتاب ها خوانده بودم.
شب بدي گذشت آغشته با کابوس هاي رعشه آور. تو خواب هم در تلاش کندن گودال بودم. قبرهاي بسياري کنده بودم و باز هم داشتم قبر مي کندم. خودم را قبر کني مي ديدم که عمري کارم قبر کني بوده. آن هايي را که درکابوس هايم مي کشتم سگ نبودند، آدم بودند. آدم هاي نديده و نشناخته و زبون و زمين گيري بودند که با کارد تنشان را قطعه قطعه مي کردم. در کابوس هايم ديدم که خودم بچه بزرگي دارم ـ يک پسر بيست وچند ساله. زيبا، رشيد و دلنشين. ديدم او را سر بريده ام و تنش را تکه تکه کرده ام و جلوي آتما انداخته ام بخورد. اين کابوس مرا با حالت غثيان از خواب پراند. شيشه ي عرق را از بالاي سرم برداشتم و سر کشيدم و فوري تو رختخوابم بالا آوردم. عرق هنوز سرد را، قاتي کف و صفرا بالا آوردم.
در اين ميان ناگهان خِرخِري از بيرون به گوشم خورد؛ مثل اينکه گلوي آدمي را تازه بريده بودند و به خِرخِر افتاده بود و جان مي داد. صداي خِرخِر آن آدمي بود که در کابوسم کشته بودم. نمي دانم از آن پسرم بود يا ديگري.
آهنگ مرگبار يک ناقوس کليسا، همراه با ناله ي دردناک بمي از توي حياط و از طرف لانه ي آتما بلند بود. در تاريکي جانفرسا خيره ماندم و نيروي تکان خوردن را نداشتم. آواز دستجمعي جادويي و مست کننده اي که تابوت گريه متلاشي شده اي را شايع مي کرد به گوشم مي خورد. مثل اين بود که آن آدم نمي خواست بميرد. زماني مسحور در رختخوابم ماندم. نگاه کردم ديدم رو ملافه خون بالا آورده ام ـ مثل خون تازه اي بود که از تن پسرم پشنگ زده بود.
از جايم بيرون پريدم به سرسرا رفتم و سالن دويدم. در آنجا، در سالن، ديدم دو چشم خونين سوزان، تو تاريکي سوسو مي زد. خون در رگ هايم خشک شد. اينجا صداي خرخر بلندتر بود. اما صدا به گوشم آشنا بود. مثل اينکه تمام شب آن را شنيده بودم. مثل اينکه از اول زندگيم آن را شنيده بودم. ته صدا تو روحم مي پيچيد. و آن چشمان دور بودند و مرا مي نگريستند. به گمانم رسيد که قلبم از تکان باز ماند. همان جا، دم در، زانوهايم تا شد و دمر رو فرش افتادم. اما هنوز گمان داشتم که ايستاده ام. نمي دانستم در چه وضعي بودم. و حتي آن زمان هم که دانستم که آن چشمان خونين که سوسو مي زد، چشمان راديو گرام بود که صفحه روش بازي مي کرد و بم ضجه هاي «بوريس گودنف» مي نواخت، نتوانستم حالت خود را بازيابم.
من کي اين صفحه را گذاشته بودم که تمام شب، خود کار دستگاه، هي آن را تکرار کرده بود و من در کابوس زهرآلود خود دست و پا مي زدم؟ ندانستم چه زمان آن جا بيهوش افتاده بودم و چون بهوش آمدم بامداد بود و نور خورشيد تو اتاق خليده بود وهنوز دستگاه خودکار راديو گرام پايان سي دوم پرده چهارم را مي کوبيد.
با فرسودگي و رخوت کابوسي که هنوز ته مانده اش رو دلم سنگيني مي کرد، خوراکش را پختم. مثل آدم مصنوعي شده بودم و آنچه مي کردم بي اراده بود. هيچ آرزويي، جز مرگ آن سگ نفرين شده در دل نداشتم. يکبار هم پرده ي اتاق را پس زدم و به او نگاه کردم. شگفتا که او همچنان پيش لانه اش، روبروي گودال و بيل و کلنگ ها، خوابيده بود و جلوش را نگاه مي کرد. يعني از ديروز تا حال از جاش تکان نخورده بود و همچنان تمام مدت، زير باران آنجا مانده بود؟
خوراکش را از روي اجاق زمين گذاشته بودم. هر قدر خنک تر مي شد و زمان آلودن زهر به آن نزديک تر، من در کار خودم جري تر مي شدم. تا اين سگ زنده بود من روي آرامش را نمي ديدم. اما دستپاچگي بچگانه اي هم به من دست داده بود. ظرف ها را بهم مي زدم. بسته ي کوچک زهر را که تو کاغذي پيچيده شده بود، تو بشقابي گذاشته بودم و تمامش فکرم متوجه آن بود که حتما پس از آلودن غذاي او، بشقاب را بشويم که خودم آن را بعدا ندانسته به کار نبرم.
اما نمي دانم چه شد که مقداري آب تو آن بشقاب ريختم و کاغذ تر شد، و از اين رو ناچار هنوز خوراک گرم بود که آن را با زهر آلودم و با چوبي بهم زدم و گمان کردم يعني اين وسواس به من دست داد ـ که تمام آشپزخانه و ظروف آن به زهر آلوده شده. تصميم گرفتم پس از پايان کار همه ظرفها را بيرون بريزم و با دقت همه را بشويم و آب بکشم.
باکي نيست. ديگر آتما نخواهد بود که غمش را بخورم؛ که بترساندم و سايه اش بر تنم سنگيني کند. من همان آدميزاد تنها و منزوي خواهم بود که پرده هاي سالن را پس خواهم زد و نور خورشيد را به درون خواهم خواند و موزيک خواهم شنيد. آري امشب ديگر لانه اش تهي خواهد بود و فردا ديگر زحمت پخت و پز را نخواهم داشت و ديگر لازم نيست صبح زود از بسترم بيرون بخزم و براي او سفره بچينم.
تعجب نداشت که ظرف خوراک را در دست من ديد و از جايش تکان نخورد. او کارش همين بود. هيچ وقت نشد که خوراک برايش ببرم و او از سرجايش پا شود و سر و دمي به سپاس تکان بدهد. مثل اينکه از من طلب داشت؛ يا اين وظيفه من بود که نوکريش را بکنم.
خوراکش را جلوش گذاشتم و فوري رفتم تو اتاق و از پشت شيشه پنحره نگاهش کردم. مدتي ايستادم اما او از جايش حرکت نکرد. مثل اينکه وجود مرا از پشت پنجره حس مي کرد ـ يقين دارم که حس مي کرد. زيرا به نظرم آمد که حرکت کوچکي کرد و سرش که رو دست هايش افتاده بود تکان کوچکي خورد. از تجربه اي که از اين سگ اندوخته ام، توانم گفت که سرعت سير بو برايش از سرعت سير نور تيزپرتر بود. براي همين هم بود که آن شب که خانه ام را دزد زد آنقدر از او رنجيدم. چون شک نداشتم که بوي دزدان را شنيده بود، ولي خودي نشان نداده بود.
خيلي زود از کار خودم که او را از پشت پنجره مي پاييدم خجالت کشيدم. چرا بايد آنقدر سنگدل باشم که به تماشاي قرباني خود بايستم و ناظر جان کندنش باشم. اما خودم نمي دانستم چکار مي کنم. همه از روي دستپاچگي و خستگي و بي خوابي و سنگيني کابوس هاي دوشين بود که هنوز روحم را در چنگال داشت. نمي دانم. شايد هم عمدا مي خواستم بايستم و زهر خوردنش را تماشا کنم.
پس، هماندم از خانه بيرون رفتم تا هرچه شود در غيبت من بشود. علي را هم گفته بودم نيايد؛ تا در تنهايي جان بدهد. رفتم به يک کتابفروشي تا کتاب «انسان را بنگر» نوشته ي «نيچه» را بخرم. يادم بود که يک وقت در اين کتاب شمه اي در مدح بيرحمي و ذم نازک دلي خوانده بودم؛ و اين خيلي سال پيش بود. حالا هم هوس کرده بودم باز آن را بخوانم و خودم را از کاري که کرده بودم تبرئه کنم. کتاب را يافتم و خريدم وحالا بايد جايي پيدا کنم بنشينم و به فراغت آن را بخوانم. برگشتن به خانه غيرممکن بود. زودتر از تنگ غروب نمي شد به خانه برگشت. مي خواستم وقتي به خانه برگردم که کار تمام باشد؛ نه اينکه در ميان جان دادنش به آنجا برسم. بايد وقتي به خانه بروم که فوري چالش کنم. حتما پر کردن گودال آسانتر از کندن آن بود.
اما دلم سوخت که کتاب را همچنان که کتابفروش آن را لاي کاغذ بسته بود تو يک تاکسي جا گذاشتم. اين هم از دستپاچگي بود. اما شايد اصلا لاش را به هم باز نمي کردم. اين بهانه بود که خريدمش. چه مي توانستم از «نيچه» ياد بگيرم؟ قساوت؟ شصت سال از مرگ او گذشته بود و فلسفه اش نيمدار شده بود. بي رحمي هاي زمان ما همه ناب و يکدست اند. در زمان ما همه کس، تمام فنون جلادي را به نيکوترين روش مي داند. ديگر لازم نيست که در اين زمينه کسي بيايد و چيزي به ما ياد بدهد. همين کار خودم ـ زهر دادن يک جانور بي گناه که اسير من شده بود و آزارش به هيچ موجودي نمي رسد و حتي برنگشت به توله ي مردني و ريقونه اي که گازش گرفته بود تلافي کند ـ خودش شقاوت کمي است؟
گناهش تنها اين بود که ناسپاس بود؟ دزد نمي گرفت؟ به من محل نمي گذاشت؟ آخر من چه حقي به گردن او داشتم؟ مي خواستم بيرونش کنم و روزانه اين چندرغاز را خرجش نکنم، ديگر حق کشتنش را که نداشتم. اين خودپرستي من بود که باعث مرگ او شد. حالا مي فهمم که با وجود بيماريش و ناسپاسيش به او عادت کرده بودم. به خانه ي من يک جور گرمي داده بود ـ گرمي بودن يک جاندار و يک همنشين بي آزار و بي ادعا.
مني که از همه جا رانده شده بودم و به نام يک آدم کج خو و بي مذهب و خدا نشناس و دشمن آدميزاد و متنفر از زن و بچه در محله ي خودم شناخته شده بودم و مردم روشان را تو کوچه از من برمي گرداندند و هيچ کس مرا لايق آن نمي دانست که با من زندگي کند، حالا که يک سگ بي آزار پيدا شده بود که با من سر کند من حق نداشتم او را بکشم. مردم حق دارند. حالا مي فهمم که من لياقت آن را نداشتم که سگ هم با من زندگي کند. گاه مي شود که آدم خودش نمي داند که تا چه اندازه پست و ستمگر است و اين نکبت بار است. هيچ جانوري نيست که به از آدمي دژخيمي را بداند.
همه ي اين ها را مي دانستم. اما باز مي خواستم بميرد. واقعا چرا؟ نمي دانم. شايد بدان علت که نوکريش را مي کردم. من در سراسر زندگيم هيچ کس را به قدر اين سگ تر و خشک نکرده ام. اصلا شايد اين هم نباشد. به او کينه داشتم.
راستش بگويم ديدم دارد از زنگي من سردر ميارد. مرا مي پاييد و با حرکاتش تحقيرم مي کرد. برايم يک مدعي محسوب مي شد. به کلي دست مرا خوانده بود. رفتار و حرکاتش طوري بود که گويي من در آن خانه وجود ندارم. رويش را ازم برمي گرداند. مثل ا ينکه مرتب ازم ايراد مي گرفت. حتي گاهي به محاکمه ام مي کشيد ـ مني که صدها تن را در عدليه به محاکمه کشيده بودم، به محاکمه مي کشيد. پس بايد از شرش رها مي شدم.
تمام روز تو کوچه ها پرسه زدم و جرأت رفتن به خانه را نداشتم. يادم بود که زهر را زيادتر از آن چه دوا فروش گفته بود توي خوراکش ريخته بودم و يقين، اين سم ارسينيکي، با آن مقدار زياد، مرگ او را سخت تر و کش دار مي کرد. اگر دستپاچه نمي شدم و آب روي بسته ي زهر نمي ريخت اين طور نمي شد. حالا ديگر کاري از دستم ساخته نبود ـ اگر هم بود شايد نمي کردم. من تشنه ي اين قتل شده بودم. تمام وجودم متوجه آن بود. مي خواستم در اين زمينه هم تجربه اي داشته باشم. مي خواستم بکشم و نمي خواستم کسي بفهمد. حتي علي را گفتم چند روزي به خانه ام نيايد. اگر اهل محل بو مي بردند که من سگم را با دست خودم کشته ام و او را توي خانه چال کرده ام ديگر نمي توانستم تو اين خانه و اين محل زندگي کنم و روزگارم سياه مي شد.
آفتاب به دشت مغرب خزيده بود. پاييز سرد برگ ها را دانه دانه از تن درخت ها کنده بود. وقتي کليد را براي باز کردن درِ کوچه از جيبم در آوردم و سردي چندش آور آن را ميان انگشتانم حس کردم، تازه فهميدم که چقدر سردم بود. باد خزان شلاق کشي که بعد از ظهر آن روز توي کوچه باغ هاي «الهيه» کولاک انداخته بود، تو خانه ي من هم درو کرده بود و ته مانده ي برگ هاي زنگاري سيب و سفيد دار و چنار را پخش چمن کرده بود و برگردان نورِ سرخ آفتاب غروب، و قلقلک نسيم آن ها را به حال سکرات انداخته بود. جنب و جوش و وراجي گله گنجشکاني که در آن تنگ غروب لاي کاج هاي عبوس و سرسخت براي خود لانه ي شب مي جستند، و صداي تپ تپ برگ هاي سفيد دار که تو گوش آدم پچ پچ مي کردند، خبر مرگ سياه آتما را به گوشم مي خواندند.
ديدم من آن توانايي را درخود نمي بينم که فوري بروم ببينم او در چه حال است؛ رفتم تو ساختمان. اتاق ها خاموش و غم گرفته بود. من هيچ گاه خانه ي خود را آن چنان زير بار غم و ترس لهيده نديده بودم.
اما آنا بوي ناخوشي به دماغم خورد. يک بوي تند و تلخ که فوري حس کردم پوست صورت و دست هايم ورم کرد. حتما اين بوي همان سم بود که آب روش ريخته بود و همه جا پخش شده بود. بوي بادام تلخ گنديده را مي داد. با شتاب تمام، پنجره ها را باز کردم؛ ولي از باز کردن پنجره اي که رو به لانه ي آتما بود دوري جستم. نمي خواستم او را ببينم. آمادگي نداشتم. اتاق هاي خاموش و مرده، با باز شدن در و پنجره جان گرفتند و برگردان نور محتضر خورشيد در آن ها راه يافت. روي يک صندلي افتادم.
هنوز از بيرون صداي جيرجير گنجشکان ّنبريده بود. چند بار کوشيدم نگرانيم را با رفتن و ديدن لاشه ي او از ميان ببرم؛ اما جرأتش را نداشتم. تنم يخ کرده بود و آهسته مي لرزيدم. حتما چيزيم نبود. به خاطر در و پنجره باز بود که من يخ کرده بودم. گمان مي کنم بوي تلخ سم رو من اثر کرده بود و کاملا حس مي کردم که صورت و دست هايم باد کرده بود. حتما آشپزخانه و ظروف آن هم آلوده شده بود.
اما چاره نبود و مي بايستي تا شب نشده چالش کنم. ماه بي شرم هم بي آنکه مهلتي به خورشيد بدهد که به تمامي تو گور مغرب فرو رود، مانند ميراث خوري پرشتاب، نورش را ـ هر چند نازک و بي رمق ـ برقلمرو او گسترد و جايش را گرفت. جواب علي را چه بگويم؟ هيچ. او نوکر من است. چه حق سوال و جواب را دارد؟ مي توانم اخمش کنم واصلا جوابش را ندهم. اما نه. اين برايش رازي خواهد شد و دهنش را پيش اهل محل باز خواهد کرد. به او چه مربوط است. خيلي طبيعي باد تو دماغم مي اندازم و مي گويم «آتما را بخشيدم.» بله آتما را بخشيدم به يک رفيق قديمي. آمد بردش شهر. او چه دارد بگويد؟ اما اگر رفت جاي گودال را، که بناچار پس از دو سه روزي خاکش افت خواهد کرد ديد آن وقت چه جوابش دهم؟ اين بد مي شود. شايد پليس را خبر کند. اصلا چرا بايد اين احمق تو خانه ي من کار کند؟ من لازمش ندارم. نمي خواهم برايم خريد کند و اتاق ها را جارو بزند. برود گورش را گم کند. خودم همه ي کارها را خواهم کرد.
اول از پشت پنجره نگاهش کردم. روي زمين افتاده بود و تکان نمي خورد. دلم کوبيد و با کوبش آن سر درد خفيفي که داشتم دور برداشت. من نمي توانستم خوب ببينم در چه وضعي افتاده بود. اما آن چه مسلم بود بي حرکت بود و تلخي و سياهي مرگ اطراف لانه اش را فرا گرفته بود.
ناگهان غمي از شماتت و پشيماني بردلم هجوم آورد. زندگي من آلوده شده بود و با قتل اين جانور لک برداشته بود. هيچ گاه در زندگي به دلم راه نيافته بود که روزي جانداري را بي جان کند. من او را کشته بودم. چه فرق مي کرد؛ مثل اينکه آدم کشته باشم. اگر آدم بود، دست کم حق و نيروي دفاع را داشت؛ اما من به نامردي او را کشته بودم. من به غدر و نامردي متوسل شده بودم و از هوش اهريمني انساني خود مدد جسته بودم و بي آنکه او از سوء قصد من آگاه بشود او را سر به نيست کرده بودم.
حالا چگونه مي توانم باقي عمر را، همچون يک قاتل در کوره پشيماني و ترس بسوزم و ديگر چطور مي توانستم لانه ي خالي و گور او را ببينم. ديگر چگونه مي توانستم در اين خانه، که پيش از اين، آن قدر دوستش داشتم زندگي کنم. آيا مي شد در اين خانه که حالا گورستاني بيش نبود، به زندگي ادامه دهم؟ من نمي توانستم شعله ي نگاه انساني او را از ياد ببرم. وقتي به من نگاه مي کرد، مي ديدم مي خواهد يک چيزي بگويد. و راستي مي خواست چيزي بگويد، اما زبانش بسته بود. آيا اين نخستين جنايت من بود؟
اين غم و اندوه براي چيست؟ تو دشمني در خانه خود داشتي و اينک از شر وجودش خلاص شده اي. يادت رفته که مدام در خواب و بيداري، از گزندش در امان نبودي؟ آن روز يادت رفته؟ روزي که سخت دلت گرفته بود و او پيش پاي تو، توي اتاق خوابيده بود و تو مثل اينکه با آدم حرف بزني به او گفتي که زن و بچه سه روزه ات را به نامردي از خانه ات راندي و ديگر از آن خبر نداري و حتي جلوش اشک ريختي؛ ولي اين سگ نمک نشناس، به جاي آنکه دست کم با نگاهي تو را تسلي دهد، با بي اعتنايي پا شد و از اتاق بيرون رفت و گوشهي راهرو گرفت خوابيد.
نه. آن روز را خيلي خوب بياد دارم. اصلا شايد دشمني من با او از همان روز شروع شده بود. يک شب دير وقت با هم «آخر او شريک زندگي من بود» کمي موزيک شنيده بوديم و من که زياد مشروب خورده بودم به ياد پسرم افتاده بودم و فکر مي کردم اگر حالا پسرم بود بيست و پنج سالش بود. آن وقت تنهايي و خلاء وحشت انگيزي در دلم راه يافت و نمي دانستم چکار کنم. از خودم و از زندگيم بيزار شدم. خوب، از اين حالات زياد به من دست مي دهد. اين طبيعي است که آدم تنهايي چون من با خودش حرف بزند. آن وقت من به گريه افتاده بودم . انديشه ي جنايتي که در حق اين مادر و فرزند کرده بودم هميشه آزارم مي داد. نفهميدم چطور شد که گفتم: «زن من گناهي نداشت. من حس مي کردم از وقتي که او به خانه من آمده بود راحت و آزادي مرا برهم زده بود و صداي گريه ها و بي قراري شبانه روزي کودک را بهانه کردم و هر دو را از خانه بيرون راندم و زن، بچه اش را بغل زد و رفت به دهي که کس وکارش آنجا بودند و بعد در آن ده، زمين لرزه آمد و زن و بچه من نيست و نابود شدند و نفهميدم چه به سرشان آمد.»
وقتي که من داشتم اين اعتراف دردناک را براي آتما مي کردم با دستم سرش را نوازش مي دادم. و هنگامي که حرفم تمام شده بود و اشک روي چهره ام مي غلتيد، اين سگ، اين جانور بي حيا که من در آن دل شب به او پناه برده بودم، با حرکتي تعريض آميز، پا شد و از پيشم رفت و توي راهرو خوابيد. اين جانوري که اين قدر به هوشمندي معروف است، کاش درآن وقت، دست کم، دست مرا مي ليسد؛ و يا لااقل سرجايش مي ماند و بيرون نمي رفت.
ناگهان اين شوق درم پيدا شد که فوري، با کمال قساوت با لاشه اش روبرو بشوم. اين يک حقيقت بود؛ من او را کشته بودم و حالا بايد او را مي ديدم. از اتاقم بيرون آمدم و بي تشويش يک راست به سوي لانه اش به راه افتادم. خوب مي شد ديدش. ماه بود. آن جا بود و به نظرم رسيد که تکاني در اندام کشيده اش به چشمم خورد.
بلي؛ زنده بود و خوراکش هم دست نخورده پيشش مانده بود. گويي مرا برق گرفت. سرم چنان به دوران افتاد که اگر کنده ي آن کاج را توي بغل نمي گرفتم توي گودال مي افتادم. وحشتناک بود. گويي کسي ظرف خوراک را از پيشش برداشته بود. همان طور دست نخورده، حتي يک تکه گوشت آن را هم نخورده بود. نمي توانستم باور کنم. مثل اينکه چشمم عوضي مي ديد. اما او به ديدن من، برخلاف هميشه و براي نخستين بار، از جايش پا شد و کش و قوس رفت و سر و دم برايم جنبانيد.
از وحشت مي خواستم فوري برگردم؛ اما پايم سنگين شده بود و نمي توانستم آن را تکان بدهم و مي دانستم که اين به واسطه ي باراني بود که گل اطراف گودال را شفته کرده بود و من در آن فرو رفته بودم. اما فرق نمي کرد. به هرحال من نمي توانستم روي پاهايم تکان بخورم. اگر حالت عادي داشتم، شايد خيلي زود مي توانستم خودم را از آن ورطه نجات دهم؛ اما آن جا گير افتاده بودم و محکوم بودم که همان جا بمانم. نمي دانستم چه کنم. گيج شده بودم.


behnam5555 01-05-2011 09:22 PM



آتما؛ سگ من- صادق چوبك( 4 )


شايد در اين ميان غرش نفرت انگيزي هم از ميان دندان هايش بيرون جسته بود. بلکه حالا نوبت او بود که مي خواست مرا کيفر بدهد. من از او نهراسيدم و همان جا منتظر سرنوشت خود ايستادم. اما ديدم خم شد و پاي مرا بوييد. حس کردم که پستي و رزالت مرا ناديده گرفته و مزد ستمگري مرا با محبت به من مي بخشد.
يک کار ديگر هم مانده بود که مي بايست انجام دهم. ظرف غذاي او را هم چنان دست نخورده و بد شکل تو گودال انداختم و ندانستم با چه نيرويي، در اندک زماني گودال را با شفته گل هاي اطراف پر ساختم. نفسم از اين کار مشقت بار به شماره افتاده بود. اما خم شدم و دستي به سرش کشيدم که زير دستم نخوابيد، بلکه با لطف فراوان سرش را به کف دستم فشار داد. قلاده اش را باز کردم و خود را از توي انبوه گل اطراف گور بيرون کشيدم و به دنبالش، که گامي از من جدا شده بود، راه افتادم.
خيلي وقت بود که او را بسته بودم. خيلي وقت بود که با او قهر بودم. عجبا که اين سگ به کلي عوض شده بود. تا در ساختمان رسيدم با جست و خيزهاي ظريف خود که مي توانم بگويم شايسته ي اندام درشت او نبود مرا به دنبال خود کشيد. همان شبانه رفتم برس سيمي و شانه ي مخصوص او را که مدتي بي مصرف افتاده بود، آوردم و تنش را خوب برس زدم. زير دستم رام و شاد بود. نه مثل پيش که به اين کار بي ميل بود و هميشه نگاه مشکوک و وسواس خورده اش از کارم پشيمانم مي کرد.
هرطور که مي خواستم زير دستم مي چرخيد رام و آرام بود. بخشنده و با گذشت بود. گويي اين، آن سگ نبود و من هيچ گاه هلاکش نکرده بودم. يک کنه درشت و دو تا کنه چه از تو لاله گوشش کندم و با قساوت زير سنگ له کردم. با دستمال تميز خودم گوشه هاي چشمش را پاک کردم. همچون مهتر مزدور پستي او را تيمار کردم. اين تيمار، با تيمارهاي پيشين تفاوت بسيار داشت. چاپلوس و پوزش خواه شده بودم. سر تا پاي وجودم در شرم خيس خورده بود. نگاه و رفتار دوستانه اش مرا خرد کرده بود. دستم را که مي ليسيد چندشم مي شد. اما ازش مي تريسيدم. ترس. ترس وحشتناک.
ديگر چطور ممکن بود که با اين دشمن خوني در يک خانه زندگي کرد ـ دشمني هوشمند و پي جوي فرصت که حالا ديگر صاحب خانه شده بود و حق هرگونه امر و نهي را داشت. چگونه مي توانم مطمئن باشم که روزي کينه اش گل نکند و گلويم را نجود؟ او، هم عقل دارد و هم دندان هاي تيز. من در برابرش چه سلاحي دارم؟ از کجا که او هم مانند خود من دو رو و آب زير کاه و محيل نباشد و سر فرصت و با هوش انساني خود نقشه ي قتلم را نکشد و آن گاه که مست و ناتوان به گوشه اي افتاده ام گيرم نياورد و جانم را نگيرد؟ سگي که خوراک آلوده را از نيالوده تشخيص تواند داد، حتما نقشه ي مرگباري هم مي تواند در سر بپروارند.
ديگر از چه راهي مي توانم از شرش خلاص بشوم. يافتم! اسلحه. بلي. اسلحه. اما فکرش راهم نبايد بکنم.
«شوخي کردم. هيچ همچو خيالي را ندارم. غلط کردم که اين فکر به سرم راه يافت. تو سگ عزيز مني که از جان دوسترت دارم، حتما سودا به سرم دويده که اين انديشه هاي بيهوده به درونم چنگ انداخته. تا جان در تن دارم غمخوار و تيمارکش تو خواهم بود. من و تو از هم ناگسستني هستيم. تو مي داني که اين گونه انديشه هاي اهريمني هميشه درسر آدم مي دود؛ من خودم مايل نبودم که اين انديشه به سرم راه بيابد.»
نفرت تلخ و گزنده اي که از خودم، به دلم راه يافته بود، سرا پايم را مي سوزاند. اين سگ نمردني بود. اما چه ابله آدمي که من باشم. حتما او از روي فهم و شعور نبوده که خوراک سمي را نخورده. اين يک اتفاق بوده. يا گرسنه نبوده. يا سخت غمگين بوده؛ يا بيماره بوده. بلي بيمار بوده. اين که هميشه بيمار بود و تازگي ندارد. شايد بوي ناخوشي از آن خوراک حس کرده و به آن لب نزده. چه خوب شد که نمرد و بار يک لعنت ابدي از دوشم برداشته شد.
با خود بردمش توي سالن. او به کلي عوض شده بود. شاد و سردماغ بود. حس مي کردم او از من برتر است. مثل اينکه مرا دست انداخته بود و به من مي گفت:
«حالا ديدي که از خودت زرنگتر هم هست؟ پيش خودت خيال کرده بودي کار مرا ساخته اي . اما حالا مي بيني که زنده مانده ام و تو چه موجود پستي هستي که من بي دفاع را مي خواستي سر به نيست کني و زورت نرسيد.»
راستش را بگويم که ازش خجالت مي کشيدم. اما با دو رويي يک آدميزاد مي خواستم امر را به او مشتبه کنم که خيال بدي درباره اش نداشته ام. کاش اصلا نفهميد که چه قصدي، در باره اش داشته ام. به خودم دل مي دادم که حتما نفهميده. آدم که نيست. اما پس چرا خوراکش را نخورده بود؟ چرا شاد بود؟ چه نقشه اي برايم در سرداشت؟ آيا مي خواست در گوشه اي گيرم بياورد و خونم بريزد؟
با اشاره ي ترس خورده دستم روي فرش خوابيد. چشمانش برق تازه اي داشت. برايش يک صفحه گذاشتم. نخستين صفحه اي که به دستم آمد سمفوني نيمه کاره شوبرت بود. سپس پرده هاي اتاق را کشيدم و چراغي که سايبان کهربايي داشت روشن کردم و روي يک صندلي پيشش نشستم. آن گاه دست هايم را توي يال پرپشتش فرو بردم و گرماي زنده تن او را از نوک انگشتانم به درون خود کشيدم. آرام نفس مي کشيد و چشمانش باز و خفته مي شد و جاي برآمدگي ابروانش مرتعش مي گشت و لرزي توي پوزه ي سياه مرطوبش مي دويد. اما ترسي جانگاه درون من را به لرز انداخته بود. يقين داشتم به من حمله خواهد کرد. اما به پشت گرمي تپانچه اي که در کشو ميز پهلو دستم داشتم آرامش خود را باز يافتم. خوب هم مواظب حرکاتش بودم. آرام بود. گمانم رسيد خسته بود. تپانچه پر بود. تپانچه ديگر مثل سم نيست که نخواهد بخورد. هنوز تکان نخورده مغزش را داغان مي کنم. اما آنچه مايه ي شگفتي بود، نرمش و آرامش و شادي او بود. ولي اگر با همين نرمي و آرامش، ناگهان بپرد و گلويم را ميان دندان هاي زورمندش بفشارد، چگونه فرصت دفاع از خود را خواهم داشت؟ باز ترس تلخي بردلم سنگيني انداخت. و همين ترس بود که به دهنم انداخت بگويم:
«حتما گرسنه هستي؟ چه خوب کردي آن خوراک شوم لعنتي را نخوردي. حالا پا مي شوم و يک تکه گوشت از تو يخچال برايت مياورم بخوري. مطمئن باش که اين گوشت غذاي خودم است و به زهر آلوده نيست. آخر امروز روز تولد تو است. تو تازه متولد شده اي. باور کن من از کاري که کردم از تو معذرت مي خواهم.»
و هنوز با بشقابي که دوتا بيفتک خام خونين دورنش بود وارد اتاق نشده بودم که دم در به پيشوازم آمد و سر و دم برايم تکان داد و کرنش کرد. لحظه اي ترسم ريخت. او محبت مرا جواب مي گفت. بشقاب را رو گرانبهاترين فرشي که در اتاق بود گذاشتم. بجهنم که آن را با خونابه آلوده سازد. حالا که او زنده است ديگر چه باک و مرا چه غم.
بازنشستم و به تماشايش پرداختم. اين جانور زمخت هيولا، تکه هاي گوش را با ظرافتي زنانه از درون بشقاب به دهن گرفت و خورد. دريافتم که ترسم ابلهانه بوده. سگي که حتي نتوانسته بود سزاي يک توله مردني را کف دستش بگذارد، چگونه جرأت خواهد کرد که به من حمله کند؟
گوشت ها را که خورد باز پيشم آمد و بوييدم و پيش پايم دراز کشيد. اين همان چيزي بود که من مدت ها بود آرزويش را داشتم. درست است که باز مثل هميشه سرش را روي دست هايش گذاشته و خوابيده بود؛ اما اين بار، ديگر دل مرده و اندوه مند نبود. شاد بود. اخم نکرده بود. آري اخم. سگ هم اخم مي کند. من خود بارها شاهد اخم کردن او بودم. حالا چنان به من نزديک بود که پوزه نمناکش کفشم را لمس مي کرد. ظاهرا مسحور موزيک شده بود؛ اما ناگهان حس کردم که فرش زير پايم تکان کوچکي خورد.
آيا مي خواست بجهد و کارم را بسازد؟ من که راه فرار نداشتم. توي يک صندلي ستبر و سنگين فرو شده بودم که پشتي زمخت آن چون ديواري سخت و در مرو بود. اگر همين جا مرا مي کشت، مي توانست روزها از گوشت تنم تغذيه کند و استخوان هايم را بجود و کسي از حال و روزگارم آگاه نشود. خودم علي را جواب کرده بودم و طلبش را هم تا دينار آخر داده بودم ديگر هيچ کس نبود در خانه ي مرا بزند.
هيچکس مانند خود من از نيروي جهنمي او آگاه نبود. پيش از اين، روزهايي که او را به گردش مي بردم. گاه مي شد که راهي که من مي خواستم بروم، او نمي خواست؛ عناد مي کرد و چنان زنجير را از دستم مي کشيد که من در مقابل او حالت جوجه اي پيدا مي کردم. مي ديدم کوچکترين مقاومتي در برابرش ندارم. همان روز که از آن توله سگ فرار کرد، چنان تکاني به من داد که تا چند روز بعد مهره هاي پشتم درد مي کرد. و حالا او و من تنها در يک اتاق، در يک خانه دور افتاده، (او زخم خورده و کينه جو و من زبون و ترس زده) روبروي همديگر هستيم. باز چنان رعشه اي به تنم افتاده که توان آنکه دست خود را براي ربودن تپانچه دراز کند نداشتم. مرگ پيش چشمم بود. مي خواستم بگريم که آشکارا شنيدم:
خوابگاه غول را
سراسر ترس فرا گرفته.
دمي بياساي
اگر آسودن تواني.
اگر
به جهان نمي آمدي؛
يا
در کودکي
مرده بودي، هرگز:
آن همه ستم از تو سر نمي زد.
و آن همه حکم اعدام مردمان را
صحه نمي گذاشتي.
تو، منجلاب حياتي.
تمام گنداب ها
دورن تو راه دارد.
بي گمان يکي با من سخن گفته بود. اما کي؟ همه چيز خاموش بود و خروش خاموشي شيارهاي مغز من را انباشته بود. و او هم چنان آرام خفته بود. حتي کوچکترين ارتعاشي در ابروانش هم ديده نمي شد. حتما دستخوش وهم شده ام. آري؛ من بيمارم. تنهايي، و نيز کوشش ناجوانمردانه اي که در راه نابود ساختن اين جانور از من سر زده، فرسوده و بيمارم ساخته. بي شک ماليخوليا به سرم راه يافته. هيچ کس با من سخن نگفته و در اينجا سواي من و اين سگ زبان نفهم کسي نيست. مگر نه اينست که گفته اند سخن گفتن و اشک ريختن و نيز خنديدن خاصه ي آدميان است و جانوران از اين مواهب محرومند؟ کي هست که با من سخن بگويد؟ در اين حال که در شک و ترس خود فرو شده بودم آشکارتر از پيش شنيدم:
زندگي به ستم و دروغ از کف شد.
آمدن:
و خوابي گران ديدن
و از آن
به خواب جاويد شدن؛
و به خوابستان شتافتن ـ
ناپذيرا، گردي در شناخت؛
و ناگرفته، غباري از مهر.
پايان کار
چه داري؟
هيچ.
چه پشت سر گذاشتي مگر،
تنفر و ستم و خودخواهي؟
هيچ دانستي،
در اين جهان
چيزي به نام مهر هست؟
اکنون
چه داري؟


behnam5555 01-05-2011 09:24 PM

آتما؛ سگ من- صادق چوبك( 5 )

اين زبان من نبود. اما آن را بس روشن و بي غش مي شنوم و هم چون ميخي گداخته در مغزم فرو مي شد. در پي خاموشي، خون در رگ هايم فسردن گرفت و گريه را سر دادم. از خود بي خود شدم. اما طنين آن صدا، جانم را به جادو کشيده بود. راست مي گويد. چه بود اين زندگي؟ به هر بازيچه اي که دست زدم همه دروغ بود. پنجاه سال راه زندگي را پيمودم، و اکنون در سراشيب آن بودم و هر آن ممکن بود مرگ از راه برسد و پرده ي اين نمايش خندستان و هول انگيز را از پيش چشمانم پايين بکشد.
بار ديگر آهنگ خوابگر و سرزنش بار او به گوشم رسيد:
هيچ. نيستي.
ندانستن
و نخواستن
و دانستن
و خواستن را
مي ندانستن.
چشم گشودن
و خود شدن ـ شدن
و آنگاه
دانستن
و خواستن
و در عطش زندگي سوختن
و سراب گزنده ي گول زن،
پيش چشم ها کشيده:
و سگان گرما زده
عمري در پي شرنگ مذاب دويدن
و چکه هاي زقوم در کشيدن
و از مغاک
به سنگلاخ افتادن
و گريز سراب.
سرانجام
از پاي شدن ... و
گذاشتن ... و
گذشتن.
لحظه اي گمان بردم هواي زهرآلود خانه مرا به سوي مرگ کشانده. تپش دلم يک در ميان شده بود شايد پينکي کوتاه مرا گرفته بود و پريشان خوابي نيز ديده بودم. موزيک همچنان بر دستگاه خود کار تکرار مي شد. آهنگ که به پايان مي رسيد، دوباره بازوي خودکار به جاي نخستين باز مي گشت. اي کاش زندگي ما هم اين چنين بود. کاش نغمه ي زندگي ما نيز از سر تواند گرفت. کاش «اميد بر رميدن بود». اين سمفوني شوبرت نيمه تمام مانده. اما اکنون در دنياي من تمام شده است. کاش به همين آساني بتوان زندگي را از سر گرفت. اين زندگي کوتاه در خور دانش سرشار و معرفت بي کران ما نيست. به ما ستم شده. خوشا سنگ و آهن که هزاران سال ميزيند. خوشا غبار، که زندگيش از ما درازتر است. تف بر تو . اين جهان را ما ساختيم و توي ستمگر را در آسمانش نشانديم و تاج گلي که هر شاخه اش با خون هزاران دل آبياري شده بر تارک شومت نهاديم و نسل اندر نسل به کرنشت پشت دو تا کرديم و رخ بر آستانت سوديم و ستوديمت؛ و تو بيدادگر هر دم نهيب نيستي به گوشمان سردادي و داس مرگ ميانمان به دور انداختي. افسوس که از افسون تو آگاهيم. هرگاه نمي دانستيم جاي چنان افسوس نبود. اما تو نيز که ساخته و پرداخته ي خود مايي با ما مي ميري. من و تو هردو با هم به بوته ي نيستي خواهيم افتاد. در دم شنيدم:
آرام. آرام.
يک دم تن دردمند را
تنگ در آغوش بگير
و تنهايي خويش را
درونش بگداز
و سير بر خود بگري ـ و
پيش از آنکه
مرگت فرا رسد
دمي
در سوگ خود بگري.
چرا آمدي؟ چرا زيستي؟ چرا ميروي؟
کي اخگر مهري
در دل پذيرفتي؟
که را خواستي
جز خويشتن را؟
اين زندگي تهي از مهر را
جز دوزخي مي خواهي؟
افسانه مي خواهي؟
لالاي لولو خواهي؟
بگويمت:
قاضي اعظم
به خانه ي دژخيمان
در مسند قضا نشسته.
پشت سر او:
سر نيزه ها صف بسته.
تازيانه ها،
دست بندها،
الچک ها،
کندها،
و طناب دار،
در فرمان او.
و سياه چال هاي
خميازه گر
هل من مزيد
مي طلبند.
س: تو چه کردي؟
ج: شراب نوشيدم.
حکم: حد
س: تو چه کردي؟
ج: گرده ناني ربود بهر انباشتن شکم.
حکم: قطع يد.
س: تو چه کردي؟
ج : سخن گفتم، زبانم سخن گفت ياراي آن همه جور وستم نبود. قفل زبانم شکست و گفتم.
حکم: شکنجه ـ مرگ.
س: تو چه کردي؟
ج: زني، زني به دلخواه خويش با من خفت و هيچيک ناشاد نبوديم.
حکم: رجم.
س: تو چه کردي؟
ج: مردي، مردي که به جان دوست مي داشتم با من گرد آمد و شکم از او بار گرفت.
حکم: هان! نغل «زاده زنا» روسپي. سنگسار. سنگسار.
و آن توله ناتوان
که بر من زخم زد
فرزندم بود.
او
کيفر ستمي که به او روا داشته بودم
به من داد.
و آن دزد
که نيمشب به خانه ي تو زد
و من خاموش ماندم؛
فرزندت بود.
ندانسته آمده بود،
براي ربودن مال خويش
و بازداشت نتوانستم.
به جان آمدم. سردي و عرق مرگ بر تنم نشسته بود. اي فريب مقدس! اي گول ارجمند به فريادم رس. هميشه تو پشت و پناه من بوده اي . اين تو بودي که، سرتا سر زندگي، همواره مرا سرگرم و مشغول داشته اي. اينک بيا و دست گيرم. من نابود مي شوم. آري. مرگ هست و ترس نيز هست. من هميشه از اين فرجام ستمگر در هراس بوده ام. آري درازي زندگي مطرح نيست؛ پهناي آن مطرح است. من هوا را دوست دارم. خورشيد را دوست دارم. موزيک را دوست مي دارم. شعور و جسم خود را حيف مي دانم که نابود شود. راست مي گويي بايد اين تن دردمند را دمي در آغوش بگيرم و برخود بگريم... درست است زندگي من پهنا نداشت. تنگ بود. درازي آن هم نامعلوم است. هرچه فکر مي کنم مي بينم به هيچ گونه مرگي راضي نمي شوم. همه جورش تلخ و سياه است ـ نه روي تخت بيمارستان و نه سکته و نه افتادن از هواپيما و نه خودکشي و نه خواب به خواب شدن. هيچ کدام را نمي خواهم. از همه بيزارم. اما آخرش بايد رفت. و همين فکر رفتن آخر است که مرا مي سوزاند و محو مي کند. اين بزرگترين مصيبت هاي ماست.
از جمادي مردم و نامي شدم
و از نما مردم ز حيوان سر زدم
... ...
دل خوشکنک است. دروغ است. خود آن بيچاره هم مي دانسته و به فريب مقدس پناه برده و خواسته خودش را گول بزند و خودش مي دانسته دروغ مي گويد. اگر رويش مي شد مي گفت آخرش از چاه مستراح سر بيرون خواهد کرد. حقيقت آن است که بايد سلول هاي تن من تازه و جوان بشوند و مدام زاد و ولد کنند و نرمي و شادابي و زنده بودن خود را نگاه دارند. اما واي بر آن کس که نتواند خودش را فريب بدهد. بدبخت آن که هيچ گونه تخديري در او کارگر نشود. بيچاره آن که دست فريب را بخواند و ديگر حتي گول فريب را هم نخورد. حالا که زندگي من پهنا نداشته، دست کم بر من منت بگذار و به من بگو چند زمان ديگر خواهم زيست. به من بگو آيا به زودي خواهم مرد؟ باز شنيدم:
تو هم اکنون مرده اي،
اما هنوز به خاک نرفته اي.
هم اکنون دردي نهاني.
به درونت چنگ انداخته.
و به زودي از پا در خواهي آمد.
اما
نه جهاني ديگر
و نه شکنجه اي
بيش از آنچه در اين جهان
ديده و خواهي ديد.
دوزخ تو همين جاست.
ندانستم چه مي کنم. تا آنجا به هوش بودم که دستم براي تپانچه اي که در کشوي ميزم بود دراز شد و دو تير پياپي به پيکر آن سگ جهنمي خالي کردم و از هوش رفتم. درست ندانستم چه زمان بيهوش بودم. چون به هوش آمدم، هنوز شب بود و ماه از پشت پرده هاي کلفت اتاق، مردن نورش را به درون پراکنده بود. خود را در خون غرقه يافتم. همه چيز فراموشم شده بود. درد جان کاهي در شانه ي خود حس مي کردم و چون چشمانم به نور جان به پشت اتاق يار شد، سگ را ديدم که بر جسمم خم شده و زخم هايي که گلوله در شانه ام پديد آورده بود مي ليسيد و چشمانش چون دو گل آتش درونم را مي سوزانيد.

پایان

behnam5555 01-07-2011 05:59 PM

اسب چوبي - صادق چوبك
 


اسب چوبي
صادق چوبك
سرشب بود که يک اسب چوبي براي پسرک عيدي آورده بودند و او آنقدر باش ور رفته بود و تو پره هاي دماغش و چشمان گل و گشاد وق زده اش انگشت تپانده بود تا آخرش خوابش برد و مثل يک تکه سنگ رو ديوان پهلو مادرش افتاد.
اسبک رو چهار تا چرخ سياه کلفت که با رنگ سياه رزين نما شده بود، با دهنه ورني سياه، و زين ماهوت سرخ رو کف اتاق ايستاده بود. رنگش حنايي مرده اي بود که دانه هاي خاک ريزه مثل سنباده از زير رنگ بيرون زده بود. پوزه اش تو صورت پسرک خفته بود و تو چهره او سرک مي کشيد. پسرک هنوز دست هايش دور گردن آن بود. اسبک گنده بود. از پسرک گنده تر بود و پسرک مي توانست سوارش بشود نفسشان تو نفس هم بود و لپ هاي پسرک از نفس پر باد مي شد و لب هايش مي شکافت و نفس گرمش تو صورت اسب ول مي شد.
زن رو يک ديوان، برابر بخاري آجر دود زده سوت و کوري که توده اي خاکستر پف کرده کاغذ و مقوا و جعبه ي شيريني سوخته توش ولو بود نشسته بود و حال ندار و برزخ به آن ها خيره نگاه مي کرد. اتاق لخت و عور بود. جز همين، يک ديوان کهنه چرم قهوه اي و دو تا چمدان روه گرفته که بغل هم نشسته و منتظر سفر بودند، چيز ديگري توش نبود. يک لام برهنه گرد گرفته روشن هم از سقف آويزان بود و نور وقيح زننده اش را تو اتاق ول داده بود. مثل اينکه تازه اسباب کشي کرده باشند، يک انگشت گرد وخاک رو موزاييک نشسته بود و خراش جا پاها و چيزهايي که رو کف اتاق کشيده شده بود، گرد و خاک کف اتاق را منقش ساخته بود و موزاييک هاي سرخگون را نمايان ساخته بود.
زن گرد آلود و غبار گرفته بود. مثل عروسکي بود. که گردگيري لازم داشت. موي سرش رنگ موي موش بود. موهاي سرش خار بود. رخت هاش ولنگار بود. اشک، گرد و خاک و پودر روي گونه هايش را شسته بود و دو جوي خشکيده رو چهره اش نشست کرده بود. دو تا چشم به رنگ کجي از زير ابروان بور نازکش خيره و وامانده، رو خاکسترها مانده بود.
حالا ديگر گريه هم نمي کرد. توي سرش مي گذشت: «چه شوم بود آن شبي که در «مون مارتر» به اين جانور قول دادم زنش بشوم و خودم را زير اين آسمان بيگانه کشاندم. همه چيز از دستم رفت. اسمم، مذهبم، عشقم و آرزوهايم همه نابود شد. کي مي دانستم اينطور مي شود؟ همه اش براي خاطر اين بچه بود. چه اشتباهي کردم. هرجاي ديگر دنيا بودم از هرکسي ممکن بود بچه دار بشوم، منتهي نه به اين شکل، من که نمي فهميدم؛ مثل همين بچه دوستش مي داشتم. اين ها که آدم نيستند.»
دانه هاي درشت برف، آشوب گرا و پرخروش، از پشت شيشه هاي لخت دريچه، هوا را تازيانه مي زد. هواي اتاق سرد بود. پالتوي بهاره رنگ گريخته اي روي دوشش بود. خواست دست بچه را از دور گردن اسب بردارد، اما بچه آن را سفت چسبيده بود و تو خواب لب ورچيد و زن ولش کرد.
ناگهان وحشت تنهايي تو دلش را خالي کرد. يک سيگار از تو کيفش بيرون آورد و با ته سيگاري که تو دستش جان مي کند روشن کرد و چند پک بلند به آن زد. تو تنش مي لرزيد و نشستن و ايستادن و راه رفتن براش فرق نمي کرد.
اين سومين نوئلي بود که زن در ايران مي گذراند. سه سال پيش، زيبا و شاداب و بي پروا پايش را از هواپيما به زمين «مهرآباد» گذاشته بود. به زندگي پاريس پيش از جنگ فکر مي کرد. آن روزها جلال طب مي خواند و خودش تو يکي از کتاب فروشي هاي «بلوار سن ميشل» فروشنده بود. و جلال جوان سياه سوخته چهارشانه سر به زيري بود که اغلب آن جا مي آمد و با کتاب ها ور مي رفت و نگاه گم گريزنده اي داشت و چشمانش را پشت سرهم به هم مي زد و نگاه زن که به صورتش مي افتاد چشمانش از آن مي گريخت و بعد عاشق هم شدند و خودش چالاک و زيبا بود و شب ها کارشان اين بود که از شراب فروشي ته کوچه تنگ و قوس دار«Rue de Ia Huchette» يک بتري «بورگني» ولرم مي خريدند و بعد از پله هاي «سن» پايين مي رفتند و به نارون هاي گردنکش سرسبز تکيه مي دادند و شراب را به نوبت اشک اشک از سر بتري مي مکيدند و بعد در آغوش هم مي افتادند و لب هاي هم را مي خوردند «وکلوشارها» هم دور و نزديک رو زمين افتاده بودند و آنها هم «بوژوله» خود را قورت مي دادند و زمزمه مي کردند و زن و مرد هميشه همان يک ُگله جا مي رفتند و از آن جا نور چراغهاي «Pont des ArtsL» توسن برگشته بود و آن جا آن قدر همديگر را ماچ مي کردند و تنشان کش وقوس مي رفت که به لرز مي افتادند و دهنشان خشک مي شد و تنشان گر مي گرفت و چهره ي جلال تاسيده تر از آني مي شد که بود و زود پا مي شدند و مي رفتند تو اتاق کوچک زير شيرواني جلال، تو کوچه «پيلوساک»، و لخت مي شدند و اول او ليز مي خورد زير ملافه و بعد بوي تنشان عوض مي شد و عرق مي نشستند و نفس هايشان بند مي آمد و درآغوش هم، مست مي افتادند.
و حالا بعد از شش سال عشق و زناشويي جلال رفته بود دختر عموي سياه سوخته خيکي ابرو پاچه بزي خودش را گرفته بود و او با بچه اش بايد سرافکنده و شرمسار برگردد پاريس پيش کس و کارش و حالا زندگي پشت سرش سوخته بود و باد دود آلودش خفه اش مي کرد. دلواپس و نگران بود. دلش مي خواست پا شود برود تو کوچه زير برف بايستد تا داغي تنش سرد شود. داغي تن پسرش که به پهلويش چسبيده بود آرامش مي ساخت. حس مي کرد دار و ندارش همين يک بچه و آن دو تا چمداني است که کف اتاق گذاشته بود.
سه سال پيش که پايش را تو زمين مهرآباد گذاشت، سر آرمان دوماهه بود. جلال هم همراهش بود و زير بازويش را گرفته بود. دلش تپ تپ مي زد. تيرماه بود و آفتاب زل سيال، همچون جيوه رو سرش سنگيني مي کرد. اول که پياده شده بود دوتا دژبان خود به سرِ چهره سوخته، که نوک سرنيزه هاشان از خودشان بالا زده بود و دور و نزديک هواپيما پرسه مي زدند تو ذوقش زده بود. بعد تو اتومبيل يکي از دوستان جلال، پهلوي دستش نشست. دوست شوهرش اسمش احمد بود. برادر شوهرش جمال هم به پيشواز آمده بود و ته ريش خارخاري و لب و لثه بنفش داشت و تا زن به او دست داد لبخند پت و پهني تو چهره اش دويد و با فرانسه موريانه خورده اي از زن پرسيد: «حال شما چطور است» و بعد ديگر هيچ نگفت و تمام راه ساکت و بي حرکت نشست و مرتب زبانش را دور لب هاي بنفش خشکش مي ماليد و با تسبيح چرک مرده اي که تو دستش بود ور مي رفت.
اما خانه که رسيدند همه چيز ناگهاني يک جور ديگر شد و هيچ چيز با پندارش وفق نمي داد. پاهاش را که تو دالان خانه گذاشت، ناگهان بو گند زد زير دماغش و خواست بالا بياورد. خانه تنگ و تاريک با ديوارهاي بلند گل گيوه خورده بود. حياط کوچکي داشت که يک حوض لجن گرفته از ميانش بيرون جسته بود. اسکلت پيچ خورده موي به دار بست تو سري خورده اي گلاويز شده بود و رو حياط سرپوش گذاشته بود وخوشه هاي مفلوک و سفيدک زده ياقوتي ازش آويزان بود. ناگهان به يادش آمد که اين همان خانه ايست که جلال توش به دنيا آمده بود. با علاقه در و ديوارش را ورانداز مي کرد. اما بوي گند توي دالان کلافه اش کرده بود و فکرش را مي سوزاند و بيخ گلويش را ديش کرده بود.
پدر و مادر و سه تا خواهرهاي قد و نيم قد جلال با لبخدهاي خفه و لرزان تو حياط منتظر آن ها بودند. زن عکس آن ها را تک تک، و همه با هم در پاريس ديده بود؛ اما آن ها اينجا همشان يکجور ديگر شده بودند. شکم هاشان باد کرده بود و رنگ هاشان تاسيده و چرک بود. مثل اينکه جدشان ناخوش بوده و يک ناخوشي ارثي تو خانواده آن ها مانده بود.
انگشتان سرد و نموک آن ها را که تو دست مي گرفت چندشش مي شد. وظيفه خود مي دانست که تو روي يکي يکيشان لبخند بزند و بگويد «سلام، سلام» و با آن ها دست بدهد. سلام را جلال يادش داده بود و چيزهاي ديگر هم يادش داده بود که بعد از سلام بگويد و او آن ها را فراموش کرده بود و حالا ناراحت بود که چرا فراموش کرده بود و مي کوشيد تا آن ها را به ياد بياورد و کلمات گنگي تو خاطرش مي جوشيد و بوي گند دالان دماغش را مي سوزاند و نمي گذاشت فکر کند. و جلال در راه يادش داده بود به زبان فارسي بگويد «کنيز شما هستم» و او خيال مي کرد اين تعارفي است و معني آن را نمي دانست و او حالا که يادش رفته بود چه بگويد از بيهوشي خودش بدش مي آمد.
بعد جلال بردش تو ارسي و خودش برگشت تا چمدان ها را بياورد. آن جا يک ميز گرد ديلاق و يک نميکت و چند تا صندلي، از آن جور صندلي هايي که «امين السطان» از فرنگ آورده بود و به دورشان شرابه و منگوله هاي رنگ و رو رفته مفلوک آويزان بود، گوشه ي ارسي گذاشته بود. رو ميز، ظرفي انگور ياقوتي و خيار و گيلاس بود که مگس از سر و روشان بالا مي رفت. يک تختخواب دو نفره چوب جنگلي نو که هنوز بو لاک و الکلش تو اتاق پيچيده بود، با يک رختخواب پف کرده و متکاي لوله اي بالاي ارسي بود. يخدان پر زرق و برقي هم گوشه اتاق بود. از اتاق خوشش آمد. از شيشه هاي ريز رنگارنگ درک هاي ارسي خوشش آمد. اما اينجا هم همان بوي تو دالان پيچيده بود.اين بو را هيچ وقت قبلا نشنيده بود و نمي دانست يک همچو بويي هم در دنيا هست. و حالا بيخ گلويش مي گرفت و باز و بسته مي شد و تو نافش پيچ افتاده بود.
تو اتاق تنها بود. کيفش را گذاشت رو نيمکت و منتظر برگشتن جلال ايستاد و متعجب به در و ديوار نگاه کرد. رو ديوار عکس مجاهدي با سبيل کفلت از بنا گوش در رفته که قنداق يک موزر زير بغلش گرفته بود و اخم کرده بود آويزان بود. ازش ترسيد و بعد ناگهان ياد دژبان هاي مهرآباد تو سرش دويد. از تو حياط صداهاي منگ و نامانوس پدر و مادر و کس و کار جلال تو گوشش مي خورد. به نظرش رسيد دارند با هم دعوا مي کنند. صداي جلال را از آن ميان تشخيص مي داد. به نظرش آمد که خيلي وقت است در اتاق تنها مانده. باز خودش را به تماشاي شيشه هاي رنگي درهاي ارسي مشغول کرد. به ياد شيشه هاي رنگين دريچه هاي کليساي «نوتردام» افتاد.
جلال برگشت تو ارسي. کتش رو دستش انداخته بود و خيس عرق بود و چمدان ها را نياورده بود. آرام و انديشناک نشست رو نيمکت، که جريقي صدا کرد. از چهره اش ناشادي و پشيماني آشکار بود. بعد آهسته گفت:
ـ «هرکاري مي کنم راضي نمي شن کاش اصلا نيامده بوديم. حرف سرشان نمي شه.»
ـ «به چي راضي نمي شن؟ از من بدشون مياد؟»
ـ «نه، از تو بدشان نمياد. اما اصرار دارند که عقد مسلماني بکنيم.»
ـ «ما که يک بار تو کليسا عقد کرديم.»
ـ «آن را قبول ندارند. مي گن بايد عقد خودمون بکنيم.»
ـ «خيلي مضحکه به اون ها چه مربوطه؟ ما که بچه داريم.»
ـ «مي گن بچه اي که با عقد مسيحي به دنيا آمده حرمزادس. من خجالت مي کشم. کاشکي هيچ قوم و خويش نداشتم. از خودم بدم مياد.»
هردو خاموش شدند. جلال سرش زير بود و به گل هاي فرش نگاه مي کرد. زن ايستاده بود و هيکل بيچاره دولا شده جلال را ورانداز مي کرد. دلش براي او مي سوخت. دوستش داشت. حس مي کرد کس و کارش به او زور مي گويند و او نمي تواند حرفش را به کرسي بنشاند. بعد رفت رو نيمکت پهلوش نشست و دست او را توي دست گرفت و گفت:
«تو مي دوني من چقدر تو رو دوستت دارم. من نمي خوام تو برزخ بشي. هرچه تو بخواهي من مي کنم.»
ـ «مي دانم که اومدن تو به اين سرزمين خودش خيلي فداکاريه. من خجالت مي کشم که يک چنين خواهشي ازت بکنم. اما وقتي من و تو همديگرا مي پرستيم، اين چيزهاي ظاهري چه اهميتي داره؟ تو که خودت مي دوني من به اين چيزها عقيده ندارم.»
ـ «هيچ اهميت نداره. هرچه تو بخواهي من مي کنم و من زندگيم را براي تو مي خوام.»
بعد آخوند آمد و عقد مسلماني کرد و نامش را فاطمه گذاشتند و از اين اسم هيچ خوشش نيامد چون مي دانست که همه زن هاي الجزيره اي که تو پاريس هستند نامشان فاطمه است. وقتي بعد از عقد مادر جلال فاطمه صداش کرد چندشش شد و زير لب گفت merde .
اما وقتي شب خلاي خانه را ديد آن وقت فهميد به کجا آمده. چهار تا پله از کف حياط مي رفت پايين تو گودال تاريکي که يک پرده کرباسي بي رنگ نموک سنگيني از درش آويخته بود. ناگهان هرم تند گاز نمناک خفه کننده اي تو سرش خليد. تکه کاغذ نازکي را که با خودش برده بود بي اختيار جلو دماغش گرفت. نور فانوس نفتي که همراه داشت از دور فتيله تکان نمي خورد و ذراتش مانند گلوله هاي ريز جيوه دور و ور فتيله را گرفته بود و همين نور ضعيف بود که سوس کها و عنکبوت ها و پشه کوره ها را به جنب و جوش درآورده بود. از ته گودال صدايي تو گوشش خورد. بوي عطر «کانوني» که به خودش زده بود با بوي آن جا قاتي شده بود. دردي تو نافش پيچ داد. دلش آشوب افتاد و اق زد. بعد هراسان فانوس را انداخت و فرار کرد. آن شب تا بامداد در تب سوخت و هذيان گفت.
بعد، از خواهر هفت ساله جلال حصبه گرفت و خواهر جلال مرد و او تا لب پرتگاه مرگ رسيد و همه اهل خانه گفتند زن بد قدمي است که با آمدنش مرگ را به خانه راه داده و همه ازش برگشتند و يک «سور» کاتوليک فرانسوي ازش پرستاري کرد و سرش را از ته تراشيدند و بعد که خوب شد يک کبد بيمار و رنگ زرد و چشمان گود رفته برايش به جا ماند و بعد، آن چنان عوض شد که گويي او را بردند و يک آدم ديگري به جايش گذاشتند.
چه شب درازي بود. تمام شب هاي نوئل دراز بود. اما او نمي فهميد، براي اينکه همه اش در جنب و جوش و خريد و آرايش و لباس پوشيدن و درخت درست کردن و شام خوردن و رقصيدن بود. حالا اين شب شوم دراز، سنگيني و سرديش را توي کله اش مي کوبيد.
سرش را از روي ساعت رو دستش برداشت و با چشمان مژه به هم چسبيده اش تو خاکسترهاي بخاري زل زل نگاه کرد. همه چيز سرد و سوت و کور و بي جان بود. به نظرش آمد پيش از اين هم به ساعتش نگاه کرده بود و ساعت دوازده بود. و حالا هم ساعت دوازده بود. گويي پاي عقربه ها را به زنجير کشيده بودند و از جايشان تکان نمي خوردند.
نوئل هاي پيش اينجور نبود. نوئل پاريس خوب بود. آن جا زندگي و قشنگي در آغوش هم مي رقصيدند. چه خوب شبي بود آن شب در«مون مارتر» در «Au Lapin Agile» فانوس هاي رنگين از طاق هاي ضربي آويزان بود و همه بچه مچه ها جمع بودند. آن سيني هاي گنده آکنده از شراب و مارتيني و شامپاني. که پيشخدمت ها جلو مردم مي گرفتند و هرکس هرچه مي خواست برمي داشت و آوازخوان ها يکي يکي مي آمدند و تصنيف هاي عاميانه مي خواندند و مردم دست هاشان را به هم مي دادند و با آهنگ ها تکان مي خوردند و دم مي گرفتند. جلال در پاريس بچه ي خوبي بود چه خوب مي رقصيد. چقدر روشن فکر بود. اما اين جا که آمد جور ديگر شد. شکل و رنگش عوض شد. بويش عوض شد. نگاهش عوض شد. همدردي ها و نوازش ها و عشق ها و قشنگي ها را به چه زودي از ياد برد. تو سرش گذشت: «هرچيز بايد يک روز تمام بشود، و حالا تمام شده؛ همه چيز تمام شده. اين زندگي من بود که تمام شد.»
سردي سوزنده اي تو تيره پشتش خليد. آهسته دست بچه را که دور گردن اسب بود گرفت و اسب را رو کف اتاق پس زد و دست بچه را گذاشت رو سينه او. مدتي بود ويرش گرفته بود که اينکار را بکند و آخرش هم کرد.
بعد پالتوش را از دوش خود برداشت و کشيد رو بچه و آن را خوب دور او پيچيد و لبه هايش را زير او زد.
حس کرد تمام مردم شهر دشمن خوني اويند و بيرون تو برف کمين کرده اند تا به بچه اش گزند برسانند. به لام چراغ نگاه کرد. سوزن هاي دردناک نور چشمش نشست و به مغزش فرو رفت. اما چهار ساعت ديگر از اين ديار مي رفت و ديگر پشت سرش را هم نگاه نمي کرد. دور و ور اتاقي بود که اين دو سال آخر را در آن گذرانده بود و حالا اثاثيه اش را جلال کنده و برده بود و مثل جاي غارت زده و بمب خورده ولش کرده بود.
از جاش پا شد رفت برابر ديواري که هنوز دوتا ميخ سرکج گنده تا نيمه توش دفن شده بود ايستاد مي دانست که ميخ ها جاي دوتا تابلو باسمه اي کار «سزان» و «مانه» بود. سايه شکسته و بيقواره اش رو ديوار ميان جاي تابلوها افتاده بود که از سر تا کمرش رو ديوار بود و از ناف به پايين، شکسته و کف اتاق افتاده بود. ناگهان برگشت که برود به جايي که سابقا آيينه اي رو ديوار آويزان بود و دلش خواست که صورت خودش را تو آيينه تماشا کند. سرش را برگرداند. ديد آيينه آن جا نيست و مي دانست که آيينه آنجا نيست. دور اتاق راه رفت و به ياد مهماني هايي که در همين اتاق داده بود و به ياد خنده ها و شادي ها و بگو مگوهاي پيشين، دور ور آن را تماشا کرد. تک دماغ و چشمانش سوز افتاد. فکر مي کرد که آيا راستي مدتي تو همين اتاق زندگي کرده يا اصلا هيچ وقت از پاريس بيرون نرفته و شوهر نکرده و بچه نزاييده و همين حالا هم در پاريس است. بعد فکر کرد که اصلا هيچوقت پاريس را در عمرش نديده و هميشه تا خودش را شناخته در تهران بوده و حالا هم يک جاي ديگر است. همه چيز دور و ورش غريب بود. حس کرد که ناگهان همه چيز را فراموش کرده و به نظرش آمد که هيچ گاه زنده نبوده، خيال کرد مرده است.
رفت کنار پنجره و سيگار ديگري آتش زد و دود پرپشتش را تو شيشه پنجره پف کرد. از پشت شيشه به دانه هاي برف و خال خال هاي سياه فضا که برف نگرفته بود تو خيابان نگاه کرد. اتوموبيل ها با چشمان خيره کننده، چون کفشدوزهاي شتابان، همديگر را دنبال مي کردند. خيابان از هر شب شلوغ تر بود. به منظره شهر و گنبد و گل دسته مسجد سپه سالار نگاه مي کرد. ناگهان تو نافش پيچ افتاد. زود از اتاق رفت بيرون تو روشويي. و آنجا روي ناشسته و چشمان مژه به هم چسبيده و موهاي ژوليده گرد گرفته خودش را که تو آيينه ديد يک هو زد زير دلش و تو روشويي بالا آورد.
نصفه سيگاري که تو دستش بود انداخت تو کف لزج سفيدي که هنوز نخش از لب زيرينش آويزان بود. باز هم اق زد. سيگار خاموش نشد و دود مرطوب سوزنده اي ازش بلند بود. بعد سردش شد. همان طور که سرش تو روشويي خم بود به ساعت رو مچش نگاه کرد؛ ديد نيم ساعت از نصف شب گذشته. تو سرش گذشت:
«هرچه جان بکني و مثل لاک پشت فس فس راه بري دو سه ساعت ديگه از اين جا مي رم. فقط آرزو دارم اين سه ساعت بشه سه دقيقه. من هي چوقت تا اين اندازه آرزومند نبودم که اينجوري وقتم آتش بگيره. اما دست کم بچه ام را از اين خراب شده مي برمش تا وقتي بزرگ شد اصلا عکسي از اين پدر و قوم و خويش ها و از اين سرزمين تو سرش نباشه. هيچ وقت نمي خوام بدونه باباش کي بوده. ترجيح مي دم بدونه باباش يکي از آدماي تو کوچه بوده و هيچ پيوندي ميانمان نبوده. فقط اين پوست تاسيده و موهاي سياه فرفريش تا عمر داره مثل داغ ننگ همراهشه.»
سرما سرماش مي شد. برگشت تو اتاق بچه هنوز خواب بود و اسب چوبي صاف و بي تشويق تو صورت بچه نگاه مي کرد. آهسته مي لرزيد و گمان برد بچه هم سردش است. نشست پهلوش. اما تن بچه همچنان داغ بود. دستش را گذاشت رو پيشاني او و از داغي آن دانست که انگشتان خودش چقدر سرد است. بچه از سردي انگشتان زن در خواب چندشش شد و اخم کرد و لب ورچيد. او باز به خودش گفت:
«از هر کس ديگه ممکن بود اين بچه را داشته باشم؛ منتهي يک شکل ديگه بود. من که نمي فهميدم. مثل همين بچه دوستش مي داشتم. شايد سردش باشد. خودم که دارم يخ مي زنم. همه چيز اين جا خشک و فلزي است. آفتابش، سرمايش و آدم هايش همشون. زندگي من تمام شده. حالا بايد جون بکنم اين بچه را بزرگش کنم. يک سيب کرمو که درخت زندگي من داد. اما بايد يک تنفري از اين سرزمين و اين آفتاب سنگين و سيالش تو دلش بکارم که هيچ وقت ياد اينجا و پدرش نکنه. براي زندگي، هم کينه هم محبت، هم دوستي هم دشمني همش با هم لازمه. زمان عيسي مسيح گذشته. تنها برشالوده ي محبت نمي شه زندگي کرد. حالا ديگه نمي تونم هيچکس را ببخشم. ديگه از اين چيزها گذشته. من تو همين دنيا زندگي مي کنم و تکليمفم بايد همين جا معلوم بشه. درسته که کاري از دستم ساخته نيس. اما نبايد دست رو دست بگذارم بنشينم و هر چي به سرم ميارند تماشا کنم و هيچي نگم.»
افسار اسب را گرفت و از ديوان زدش عقب. چرخ هايش غرچ غرچ کرد و خاک رو موزاييک را خراشيد. بچه ناگهان تکان خورد. زن هول شد و اسب را رها کرد. بزاق لزجي لب هاش را به هم دوخته بود. از جاش پا شد و اسب را بغل زد و برد و آهسته گذاشت ميان کاغذ سوخته هاي تو بخاري و بعد کبريت کشيد و گرفت زير يال و دمش.
اسب گر گرفت. زن عقب رفت و دلش خواست که شعله هاي آن بچه را گرم کند. دهن خود را با آستين پاک کرد و رفت نشست رو ديوان پهلو بچه. نگاه نادم و جهنده اش رو شعله هاي آتش بود. دلش شور مي زد. دلش مي خواست آنجا نباشد و دلش مي خواست مدت ها پيش، از اين سرزمين رفته باشد. وقتي بيدار شد بش مي گم «بابات اومد به زور گرفت بردش.» دست کم اتاق يه خرده هوا مي گيره. داريم يخ مي زنيم.
شعله هاي آتش اسب را در برگرفت وچاله بخاري آجري از شعله پر شد و اسب بزرگ بود وکوچک شد و اخم کرد و چلاق شد و پرزد و يله شد و خوابيد. و زن، شادابي و چستي و چابکي و عشق و زندگي و نابودي خود را ميان شعله هاي رنگين آن تماشا مي کرد.


behnam5555 01-07-2011 06:05 PM

مور و قلم

مورچه‌اي كوچك ديد كه قلمي روي كاغذ حركت مي‌كند و نقش‌هاي زيبا رسم مي‌كند. به مور ديگري گفت اين قلم نقش‌هاي زيبا و عجيبي رسم مي‌كند. نقش‌هايي كه مانند گل ياسمن و سوسن است. آن مور گفت: اين كار قلم نيست، فاعل اصلي انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا مي‌دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلي انگشت نيست؛ بلكه بازو است. زيرا انگشت از نيروي بازو كمك مي‌گيرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو مي‌كردند و بحث به بالا و بالاتر كشيده شد. هر مورچة نظر عالمانه‌تري مي‌داد تا اينكه مسأله به بزرگ مورچگان رسيد. او بسيار دانا و باهوش بود گفت: اين هنر از عالم مادي صورت و ظاهر نيست. اين كار عقل است. تن مادي انسان با آمدن خواب و مرگ بي هوش و بي‌خبر مي‌شود. تن لباس است. اين نقش‌ها را عقل آن مرد رسم مي‌كند.

مولوي در ادامه داستان مي‌گويد: آن مورچة عاقل هم، حقيقت را نمي‌دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا يك لحظه، عقل را به حال خود رها كند همين عقل زيرك بزرگ، ناداني‌ها و خطاهاي دردناكي انجام مي‌دهد.


behnam5555 01-07-2011 06:06 PM


دزد و دستار فقيه

يك عالم دروغين، عمامه‌اش را بزرگ مي‌كرد تا در چشم مردم عوام، او شخص بزرگ و دانايي بنظر بيايد.
مقداري پارچه كهنه و پاره، داخل عمامة خود مي‌پيچيد و عمامة بسيار بزرگي درست مي‌كرد و بر سر مي‌گذاشت.
ظاهر اين دستار خيلي زيبا و پاك و تميز بود ولي داخل آن پر بود از پارچه كهنه و پاره. يك روز صبح زود او عمامة بزرگ را بر سر گذاشته بود و به مدرسه مي‌رفت. غرور و تكبر زيادي داشت. در تاريكي و گرگ و ميش هواي صبح، دزدي كمين كرده بود تا از رهگذران چيزي بدزدد.
دزد چشمش به آن عمامة بزرگ افتاد، با خودش گفت:
چه دستار زيبا و بزرگي! اين دستار ارزش زيادي دارد. حمله كرد و دستار را از سر فقيه ربود و پا به فرار گذاشت. آن فقيه‌نما فرياد زد:
اي دزد حرامي! اول دستار را باز كن اگر در آن چيز ارزشمندي يافتي آن را ببر.
دزد خيال مي‌كرد كه كالاي گران قيمتي را دزديده و با تمام توان فرار مي‌كرد.
حس كرد كه چيزهايي از عمامه روي زمين مي‌ريزد، با دقت نگاه كرد، ديد تكه تكه‌هاي پارچه كهنه و پاره پاره‌هاي لباس از آن مي‌ريزد.
با عصبانيت آن را بر زمين زد و ديد فقط يك متر پارچة سفيد بيشتر نيست.
گفت:
اي مرد دغلباز مرا از كار و زندگي انداختي.


behnam5555 01-07-2011 06:11 PM

روي درخت گلابي

زن بدكاري مي‌خواست پيش چشم شوهرش با مرد ديگري هم‌بستر شود.
به شوهر خود گفت كه عزيزم من مي‌روم بالاي درخت گلابي و ميوه مي‌چينم.
تو ميوه ها را بگير.
همين كه زن به بالاي درخت رسيد از آن بالا به شوهرش نگاه ‌كرد و شروع كرد به‌گريستن.
شوهر پرسيد:
چه شده؟ چرا گريه مي‌كني ؟
زن گفت:
اي خود فروش! اي مرد بدكار! اين مرد لوطي كيست كه بر تو افتاده است؟ و تو مانند زنان در زير او خوابيده‌اي؟


شوهر گفت:
مگر ديوانه شده‌اي يا سرگيجه داري؟
اينجا غير من هيچكس نيست.
زن همچنان حرفش را تكرار مي‌كرد و مي‌گريست.
مرد گفت:
اي زن تو از بالاي درخت پايين بيا كه دچار سرگيجه شده‌‌اي و عقلت را از دست داده‌اي.
زن از درخت پايين آمد و شوهرش بالاي درخت رفت. در اين هنگام زن بلافاصله مرد فاسق را در آغوش كشيد و با او به عشقبازي پرداخت.

شوهرش از بالاي درخت فرياد زد:
اي زن بدكاره! آن مرد كيست كه تو را در آغوش گرفته و مانند ميمون روي تو پريده است؟
زن گفت:
اينجا غير من هيچ‌كس نيست، حتماً تو هم سر گيجه گرفتة ! حرف مفت مي‌زني.
شوهر دوباره نگاه كرد و ديد كه زنش با مردي جمع‌ شده.
همچنان حرف‌هايش را تكرار مي‌كرد و به زن پرخاش مي‌كرد.
زن مي‌گفت:
اين خيالبافي‌ها از اين درخت گلابي است.
من هم وقتي بالاي درخت بودم مثل تو همه چيز را غير واقعي مي‌ديدم.
زود از درخت پايين بيا تا ببيني كه همه اين خيالبافي‌ها از اين درخت گلابي است.


*سخن مولوي:
در هر طنزي دانش و نكتة اخلاقي هست.
بايد طنز را با دقت گوش داد.
در نظر كساني كه همه چيز را مسخره مي‌كنند هر چيز جدي، هزل است و برعكس در نظر خردمندان همه هزلها جدي است.


درخت گلابي، در اين داستان رمز وجود مادي انسان است و عالم هوا و هوس و خودخواهي است. در بالاي درخت گلابي فريب مي‌خوري. از اين درخت فرود بيا تا حقيقت را با چشم خود ببيني.

ابریشم 01-08-2011 05:50 PM

باغ غم
 
كوچه‌ي ما باريك بود و نماي كاهگلي ديوار خانه‌هايش رنگ دهاتي يك‌دستي داشت. سر پيچي، ميان كوچه، اقاقياي تنومند روي جوي آب خم شده، سرشاخه‌هايش را تماشا مي‌كرد.
آخر كوچه خانه‌ي ما بود و كمي آن‌طرف‌تر، كوچه با در بزرگ پهني بن‌بست مي‌شد و از لابه‌لاي چوب‌هاي گل ميخ كوبيده‌اش باغ بزرگي پيدا بود كه اهل كوچه به آن «باغ ته كوچه‌اي» مي‌گفتند.
روزها من و بچه‌ها جلوي در باغ اكردوكر مي‌كشيديم، يه‌قل‌دوقل مي‌زديم و طناب‌بازي مي‌كرديم. اما وقتي بازي تمام مي‌شد و بچه‌ها به خانه‌شان مي‌رفتند، من از راه‌پله‌ها كه توي هشتي خانه و چسبيده به ديوار باغ بود به پشت بام مي‌رفتم و دزدكي باغ را تماشا مي‌كردم.
باغ چهارگوش و وسيع بود. روبه‌روي درش يك خيابان كم‌عرض بود كه با قلوه‌سنگ فرش كرده بودند و بعد از آن كرت‌هاي منظم سبزي‌كاري قرار داشت كه با بوته‌كلم‌هاي آبي‌رنگ حاشيه مي‌گرفت. فاصله‌ي كرت‌ها را در تكه زمين‌هاي چهارگوش بابونه و گشنيز مي‌كاشتند و گل‌هاي سفيد بابونه با نيلوفرهاي كبود وحشي، مثل گلبرگ‌هايي بود كه باد بهار روي سطح آب آرامي پراكنده باشد.
بالاتر از كرت‌هاي سبزي رديف درختان سپيدار و تبريزي بود.
سكوت باغ را فقط صداي كلاغ‌هايي كه در اين درخت‌ها لانه داشتند مي‌شكست و وقت ظهر صداي زنگوله‌ي مال‌هايي كه كود مي‌آوردند. در اين‌موقع سوت يك‌آهنگ زنجره‌ها كه ميان بوته‌هاي گشنيز بودند، با آهنگ برنجي زنگوله‌ي مال‌ها، موسيقي شاد و خواب‌آوري مي‌ساخت مخصوصا" بعد از ظهرهاي بهار كه مرا گيج مي‌كرد و با اينكه پنجه‌ي برهنه‌ي پاهايم از كاه‌گل داغ مي‌سوخت، تا سر و صدا بلند نمي‌شد و مرا صدا نمي‌زدند و تهديدم نمي‌كردند، پايين نمي‌رفتم. باغ موقع ظهر قشنگ‌تر از هر وقت ديگر بود. باغبان‌ها براي نهار مي‌رفتند و گنجشك‌ها به درختان هجوم مي‌آوردند و جيك‌جيك پر همهمه‌شان، غوغايي به پا مي‌كرد.
هزار هزار ستاره‌ي بور نوراني از برق شبنم‌هاي دير مانده و نوك جوانه‌هاي گياهان مي‌جهيد و زير چتر نرم آواز سوسك‌ها و زنجره‌ها، درختان و گل‌ها به خواب مي‌رفتند.
درختان باغ با من آشنا بودند، آن‌ها را به خانواده‌هايي تقسيم كرده بودم، روبه‌روي در باغ يك چنار كهن‌سال قطور بود كه پدربزرگ همه مي‌شد و بعد در صف درختان تبريزي خانواده‌اي بود كه سه بچه داشت. دو تا درخت بلند و باريك كه راحت مي‌جنبيدند و پسر خانواده بودند و يك درخت كوتاه‌تر و چتري كه دختر كوچك‌شان بود. چند نارون هم در گوشه‌ي شرقي باغ بود كه همه تك و بي‌جفت با رنگ سبز تيره به نظرم مثل پيردختري مي‌آمدند كه چند تا خانه آن‌طرف‌تر از ما زندگي مي‌كرد و جز با بچه‌ها با همه‌كس سر جنگ داشت.
من آن‌قدر به درخت‌ها و كرت‌هاي سبزي و صداي زنگوله‌ي مال‌ها دلبسته بودم كه كمترين تغييرات آن‌ها را حس مي‌كردم و اگر چشم مي‌بستم آن‌ها را همان‌طور زنده و مواج و سبز در خيالم مي‌ديدم. اگر صداي زنگوله‌ها را از دور مي‌شنيدم مي‌دانستم كه مال‌ها بار دارند يا خالي هستند، مي‌آيند يا مي‌روند، و هر روز اگر به پشت‌بام نمي‌رفتم مثل اين بود كه چيزي كم دارم، گمان مي‌كردم كه وجودي مجهول در باغ منتظر من‌ست و اين تصوري بي‌جا نبود، چون وقتي از تماشاي باغ سير مي‌شدم و مي‌خواستم پايين بروم نگاهم بي‌خود به گوشه‌ي غربي باغ كشيده مي‌شد.
آن‌جا درخت توت بزرگ و تيره‌رنگي بود كه انگار بالاي تپه‌اي سبز شده باشد. اطراف درخت از خاك‌برگ‌هاي خودش و آشغال و كود خوابانده بالا آمده و نيمي از تنه‌ي درخت را مي‌پوشاند. پايين تپه، روبه‌روي درخت توت دو چشم خالي و تاريك پنجره‌ي يك در كهنه كه هميشه بسته بود به آدم زل مي‌زد.
اين‌جا را «طويله ماري» مي‌گفتند.
مادربزرگ مي‌گفت: «مار صابخونه تو طويله‌اس، پيشترا هر گاو الاغي رو كه تو طويله مي‌بسن زده، زهر كهنه‌اش حيوونا رو آهك كرده.»
بمون‌علي باغبان مي‌گفت: «ماره كافره كشتن مارم چه كافر باشه چه مسلمون شگون نداره، اينه كه طويله رو ولش كردن.»
بعضي از زن‌ها تعريف مي‌كردند كه بعدازظهرهاي تابستان مار را ديده‌اند كه تن پهن و خط‌وخال‌دارش را روي خاك مرطوب زير درخت توت مي‌كشيده و زبان سرخ و دوشاخه‌اش را بيرون آورده و له‌له‌زنان پي آب مي‌گشته.
دهنش آن‌قدر بزرگ بوده كه كله‌ي كوچكي در آن جا بگيرد.
باغبان‌هاي پير مي‌گفتند: «اين ديگه مار نيس، افعي شده، جلو بياد نفسشم زهر داره.»
به خاطر همين شنيده‌ها بود كه من با كنجكاوي گزنده‌اي در سوراخ‌هاي بي‌شيشه‌ي در كهنه خيره مي‌شدم و افكار هولناكي را كه آن موقع به خاطرم مي‌آمد، در آن مي‌جستم. من، هم از طويله و قصه‌ي مار مي‌ترسيدم و هم توجهم به آن جلب مي‌شد. حتا موقع تماشاي باغ، مي‌كوشيدم سرم را به پروانه‌ها و درخت‌ها يا بزغاله‌ي حنايي بمون‌علي كه زير درخت عناب مي‌بست گرم كنم، اما يك كشش عجيب نگاهم را به درخت توت مي‌كشاند و در سياهي پنجره‌هاي طويله فرو مي‌برد و چون مدتي به تاريكي خيره مي‌شدم، اشكال مبهمي هم مي‌ديدم، با اين حال تماشاي باغ چنان جاذبه‌اي داشت كه بيشتر وقت‌هاي تنهايي مرا پر مي‌كرد و اين پيش‌ازظهر تا بعدازظهر بود.
اما غروب روزها، چيز ديگري بود.
روي پشت‌بام كنار ديوار گليم مي‌انداختيم، حصيرهاي رشتي را آب مي‌زديم و زير رختخواب‌ها پهن مي‌كرديم و سماور را روي پشت‌بام مي‌آورديم.
آن‌طرف، در جهت عكس باغ، بعد از بام‌هاي كاه‌گلي گنبدي و كاروانسراي شاه عباسي، انبوه درختان كاج يك خانه‌ي قديمي بود كه از پشت شاخه‌هاي آن گنبد براق و گلدسته‌هاي كاشي «شاهزاده» پيدا بود.
دورتر از گنبد و گلدسته‌ها، در افق بنفش و لاجوردي، زير يك ستاره‌ي درشت كه زودتر از همه‌ي ستاره‌ها به آسمان مي‌آمد، خرپشته‌ي آجري بامي بود كه بالاي آن لك‌لكي با پاي دراز ايستاده بود و من هرگز نديدم كه دو پايش را زمين گذاشته باشد.
از آن‌جا همهمه‌ي مبهم كوچه و خيابان مي‌آمد كه چون غروب مي‌رسيد، كم‌كم تحليل مي‌رفت و به سكوت شب با همهمه‌ي مبهم حشرات مي‌پيوست.
در اين موقع ضربه‌هاي ساعت «شاهزاده» روي شاخسار كاج و برق رنگارنگ كاشي‌هاي گلدسته مي‌خورد و بي‌فاصله بعد از آن صداي بم و حزن‌آور مؤذن بلند مي‌شد. چه غروب‌هايي!
قل قل قليان مادربزرگ مي‌آمد و صداي گله‌مندش كه دعا مي‌خواند و براي آمرزش گناهانش وقت اذان مغتنم بود. من هر جا كه بودم، در حال بازي يا روي پشت‌بام صورت شكسته‌اش را مي‌ديدم كه در جواب همسايه‌ها كه مي‌گفتند: «خانوم غصه داغونت مي‌كنه.» سر تكان مي‌داد و سر قليانش را جابه‌جا مي‌كرد و قطره اشك كنار چشمش را با دستك چارقد مي‌گرفت.
چقدر دلم مي‌خواست مثل او غصه بخورم، دعا كنم و حرف‌هاي مبهم بزنم. اما از قليان كشيدن بدم مي‌آمد. دوست داشتم بنشينم و توي كوزه‌ي قليان بلوري‌اش را تماشا كنم.
آن‌جا چند پر گل سرخ يا محمدي مي‌انداخت. دو تا عروسك چوبي كه از رطوبت آب باد كرده، تيره‌رنگ بودند به ته ني قليان بسته بود، وقتي به قليان پك مي‌زد عروسك‌ها ميان حباب‌هاي آب مي‌چرخيدند و مثل اين بود كه دنبال گلبرگ‌ها مي‌دوند و من از كله‌معلق زدن‌شان ريسه مي‌رفتم. اما وقتي آب قليان كم بود، گاه باريكه دودي از سوراخ ني قليان روي فضاي آب مي‌خزيد و آدمك‌ها مات و بي‌حركت مي‌ماندند و من ديو قصه‌هاي مادربزرگ را مي‌ديدم كه از سوراخ بدنه‌ي قليان تنوره مي‌كشد و به دنبال آدمك‌هاي چوبي مي‌گردد كه لقمه‌ي چپ‌شان كند. فكر مي‌كردم اگر مادربزرگ قليان را از كوزه جدا كند، ديو به اتاق خواهد آمد. آن‌وقت به مادربزرگم نگاه مي‌كردم، چهره‌اش خسته و گرفته بود و من فكر مي‌كردم كه بايد مثل او باشم. خيلي دلم مي‌خواست غصه خوردن بلد باشم. لب‌هايم را جمع مي‌كردم، آه مي‌كشيدم و آب دهانم را قورت مي‌دادم گاه با دست گلويم را مي‌فشردم تا آب دهان به سختي پايين برود و سعي مي‌كردم بغض كنم و به مادربزرگ بفهمانم كه مثل او غصه مي‌خورم اما لحظه‌اي بعد كه بساط قليان را جمع مي‌كرد و مي‌رفت همه‌چيز از يادم رفته بود و شروع مي‌كردم به معلق زدن و گنبد و گلدسته را وارونه تماشا كردن، بعضي وقت‌ها شعر مرگ ناصرالدين‌شاه را كه از مادربزرگ ياد گرفته بودم مي‌خواندم:
ناصرالدين‌شه با عدالت
صدر اعظم وزير ولايت
روز جمعه به قصد زيارت
خانوماي حرم دربه‌در شد
بچه‌هاي حرم بي‌پدر شد
شد ... شد ... شد ...
با ترجيع‌بند شعر، كف دست‌هايم را يك‌بار به هم و يك‌بار سر زانوهايم مي‌زدم و يادم هست كه صدراعظم را هم «سطل ارزن» مي‌گفتم و توجهي به معناي شعر نداشتم، توجه به معناي هيچ چيز نداشتم فقط مي‌خواستم بخوانم و معلق بزنم، خواندن يا معلق زدن كيفي داشت وقتي كاملا" خسته مي‌شدم روي تشك مي‌خوابيدم و به تماشاي آسمان مشغول مي‌شدم. كرباس خنك بوي كاه‌گل پشت‌بام و رطوبت مي‌داد و تنم را لخت و سست مي‌كرد.
دورها هزاران ستاره مي‌درخشيد و بالاي سرم در سياهي آسمان راه مكه را مي‌ديدم و خيال مي‌كردم كه پدرم از همان راه به مسافرت رفته است.
نيمه‌شب كه با دعواي گربه‌ها و كلنجار خفه‌ي زن و شوهرهايي كه نزديك‌مان خوابيده بودند بيدار مي‌شدم، قرص روشن ماه كنار يك ستاره‌ي درشت روي درياي زلال و عميق شب راه مي‌رفت و تكه ابري كه دهان باز كرده بود به شكلي هولناك دنبالش مي‌خزيد. چهره‌ي ماه غمگين بود و جاي پنجه‌ي خورشيد روي لپش خودنمايي مي‌كرد.
روز دنياي ديگري بود با جست و خيز و بازي‌هاي فراوان جلوي در باغ ته كوچه، با زغال خانه‌ي اكر دو كر مي‌كشيدم و تمام وقت‌مان صرف لي‌لي و كولي دادن به برنده‌ها مي‌شد و چقدر سركوفت مي‌شنيديم وقتي همسايه‌ها با پا خط‌هاي سياه خانه‌ها را پاك مي‌كردند. شگون داشتن و نداشتن به يك تكه گچ مربوط مي‌شد كه ما نداشتيم.
**
صبح آن روز نوبت بازي من بود، همان‌طور كه يك پا را بالا نگه داشته بودم و سنگ را از روي خط‌ها رد مي‌كردم، مادربزرگ را ديدم كه از هشتي خانه بيرون آمد. با آنكه تمام توجهم به حركت سنگ و خط خانه‌ها بود، مادربزرگ با قامت كشيده‌اي كه كمي خم مي‌نمود نظرم را جلب كرد، چون لباس رسمي‌اش را پوشيده بود چادر سفيد خال مشكي و جوراب سياه و گالش روسي تو گلي. دسته‌هاي چارقدش را براي اينكه جلو نيايد به هم گره زده بود و رويش باز بود. وقتي از كوچه بيرون مي‌رفت رو مي‌گرفت از در و همسايه رودربايستي نداشت. مرا نديد از كنارم رد شد و جلو يكي از زنان همسايه‌مان ايستاد و در جواب احوال‌پرسي او تعارفي كرد و بعد اين جمله را شنيدم كه گفت:
- آره مادر، گفتم اين شب جمعه‌اي سر قبرش اشكي بريزم و سبك شم، تو خونه كه نمي‌شه...
زن همسايه به لحن گله‌مندي گفت:
- آخه چه فايده داره؟ مگه اون برمي‌گرده؟ بايس هر كاري مي‌كني واسه اون بكني!
و ديدم كه به طرفم اشاره كرد. مادربزرگ بي‌اينكه به من نگاه كند، خداحافظي كرد و رفت. زن همسايه با خودش غر زد:
- اين همه گذشته و داغش هنوز تازه‌اس، خدا صبرش بده واسه دوماد نديدم كسي انقد عزاداري كنه.
در آن موقع من به درستي نمي‌توانستم معني اين حرف‌ها را بفهمم ولي از تمام آنچه ديده بودم يك احساس تازه در خود يافتم و شايد بار اولي بود كه به پدرم جدا" فكر كردم. لحظه‌اي همه چيز از من دور شد ولي فرياد بچه‌ها به خودم آورد سنگ را از جلو پايم بر مي‌داشتند و هي داد مي‌زدند:
- خونه‌ي چهارم سوختي، بايس چار تا كولي بدي، خونه‌ي چهارم...
مدتي همان‌جا ايستاده و ماتم زده بود:
- پس پدرم سفر نرفته، مرده، من حالا يتيمم.
به بچه‌ها نگاه كردم، - آيا مي‌دونس؟
وحشتي مرا گرفت. نمي‌دانم چرا ترسيدم. من اصلا" خود را شبيه بچه‌هاي يتيم نمي‌ديدم، چون تا آن‌موقع هر بچه‌ي بي‌پدري ديده بودم پاره‌پوره و گداوضع بود. يتيمي براي من معني گدايي داشت، بچه گدايي كه دست جلو ما دراز مي‌كرد و مي‌گفت:
- به من يتيم كمك كنين.
ميان همبازي‌هايم يك پسربچه بود كه پدرش توي چاه افتاده و خفه شده بود، پاي چشمش سالك كبود گنده‌اي تو ذوق مي‌زد و هميشه فين‌اش به راه و يك طرف لبش ماسيده بود، دلم فشرده شد. نمي‌خواستم اصلا" شباهتي به او داشته باشم. او پيش چشمم موجود ناقصي بود و من به قدر كافي اذيتش مي‌كردم.
من خود را خيلي دوست داشتم، بچه‌ي قشنگي بودم همه مي‌گفتند. كفش‌هاي نو و لباس قشنگم به نظرم بهترين چيزهاي دنيا بود. فكر مي‌كردم شب‌ها آن بالاها، آخر آسمان در جايي مثل حرم شاهزاده كه آيينه‌كاري است و گنبد طلا دارد، خدايي نشسته كه مرا مي‌بيند، مرا به ياد دارد و دوستم مي‌دارد و پدرم را به من بر مي‌گرداند. از كجا كه حرف‌ها را درست شنيده باشم؟
شايد واقعا" پدرم رفته كربلا؟
شايد اشاره‌ي زن همسايه به من نبوده، خواستم جستي بزنم و همه چيز را فراموش كنم اما نتوانستم. پاهايم سنگين شده بود و ديگر نمي‌خواستم بچه‌ها را ببينم.
به كربلا فكر مي‌كردم، بار اولي بود كه كربلا برايم آن‌قدر مهم و حتا وحشت‌انگيز مي‌شد. تنفري نسبت به آن‌جا در خودم يافتم.
- كربلا جاييه كه هر كي رفت بر نمي‌گرده؟
چه سفري؟ نه، من مطمئن بودم كه پدرم برمي‌گردد. اما در دلم جايي خالي شد، مادربزرگ به نظرم مثل گذشته نبود. دروغش مرا از او دور كرد. ديگر نمي‌توانستم مثل گذشته به حرف‌هايش گوش بدهم. دوباره ياد زن همسايه افتادم:
- اون كه ديگه بر نمي‌گرده!
نمي‌توانستم قبول كنم كه پدرم، حتا اگر مرده باشد، ديگر برنگردد. خودم را قانع مي‌كردم به اينكه مادربزرگ، مادرم و سايرين به من دروغ نگفته‌اند، آخر آن‌همه آدم كه دروغ نمي‌گويند، پدرم به مسافرت رفته. اما دلم نمي‌خواست به كربلا رفته باشد. به يك شهر ديگر، شايد من عوضي شنيده بودم. اما از خودم مي‌پرسيدم:
- پس كجاست؟
جرأت نداشتم از مادربزرگ بپرسم. مي‌ترسيدم بگويد رفته كربلا، يا مرده، كه هر دو برايم يك معني داشت.
از بازي دست كشيدم و به خانه رفتم. فكر مي‌كردم حالا بايد براي مرگ پدرم غصه بخورم يا براي سفري كه نمي‌دانستم به كجاست.
جلو مادربزرگم نشستم و آهي كشيدم. سعي كردم مثل او لحظه‌اي ساكت باشم و بالاتنه‌ام را آهسته تكان بدهم. اما آدمك‌هاي چوبي كوزه‌ي قليان باز در مقابل دودي بودند كه از سوراخ تنه‌ي قليان تنوره مي‌كشيد و نگراني وضع آن‌ها حواسم را پرت مي‌كرد.
**
تابستان گذشت، پاييز پيش مادرم برگشتم. مادرم جز من فرزندي نداشت. او برايم فقط يك مادر يا يك موجود قشنگ نبود، پري و دختر چل‌گيس پادشاه قصه‌ها بود. من مادرم را بيش از هر چيز اين دنيا دوست داشتم. براي او بود كه تا آن زمان توجهي به نبودن پدرم نكرده بودم. با آنكه كمي سخت‌گير بود و بعضي مواقع بي‌حوصله و عبوس مي‌شد، زيبايي سفيد و درخشنده‌اش ميان بچه‌ها سرافرازم مي‌كردم. هيچ بچه‌اي مادري به زيبايي مادر من نداشت.
شب‌هايي كه تنها بودم برايم قصه مي‌گفت و لحن گرم و آشنايش هرچه را كه مي‌گفت به نظرم مجسم و واقعي جلوه مي‌داد. گاه برايم عروسك‌هاي كاغذي مي‌بريد، آن‌ها را تا مي‌زد و بعد از هم باز مي‌كرد و در يك صف مدور، روي سيني صاف مي‌گذاشت و زير سيني آهسته رنگ مي‌گرفت و من از رقص عروسك‌ها مي‌خنديدم، گاهي آن‌ها را جفت جفت، پشت به چراغ و رو به ديوار مي‌گذاشت و با نخي حركت‌شان مي‌داد و تصويرشان روي ديوار، سينماي كوچك من مي‌شد. اسم اين عروسك‌هاي كاغذي را «دسته آلو» گذاشته بود. آدمك‌هاي دسته آلو برايم واقعي و عزيز بود، اگر يكي از آن‌ها پاره مي‌شد گريه مي‌كردم. صبح‌ها هيچ‌وقت سراغ‌شان نمي‌رفتم. وضع پراكنده‌شان روي سيني، ناراحتم مي‌كرد. اما شب‌ها، در روشني چراغ برنجي باورشان داشتم، زنده بودند.
**
آن پاييز كه از خانه‌ي مادربزرگ برگشتم، تغييري در خانه‌مان پيدا شده بود. مادرم كمتر با من تنها مي‌ماند. رفت و آمدها زياد شده بود. هي خاله و عمه مي‌آمدند و مي‌رفتند. من گاه مي‌ايستادم و به حرف‌هايشان گوش مي‌دادم. نمي‌دانستم چرا از كسي كه آنجا نبود و من نمي‌شناختم حرف مي‌زدند، گويا مهماني مي‌خواست بيايد، خيلي راجع به او حرف مي‌زدند، اما حرف‌ها دلواپسم نمي‌كرد، من به مادرم و زندگي كوچك‌مان اطمينان داشتم، و جز اين‌ها براي هيچ چيز در دنيا دلواپس نمي‌شدم. بعد زماني آمد كه مادرم شاد و سرحال‌تر از گذشته بود و بيشتر به خودش مي‌رسيد. خريد مي‌كرد، لباس مي‌دوخت و گاه در تنهايي آوازي زمزمه مي‌كرد. اين آواز شبيه آن‌هايي نبود كه پيش‌ترها مي‌خواند. آن‌وقت‌ها وقتي لالايي مي‌گفت، آن‌قدر قشنگ بود كه من بزرگ هم كه شدم از او مي‌خواستم كه برايم لالايي بخواند. در شب‌هاي تاريك و سرد زمستان پاي كرسي گرم و ملافه‌هاي سفيد برايم مي‌خواند:
لا لا لا لا گل پونه
بچه‌ام آمد توي خونه
لا لا لا لا گل سوري
بچه‌ام آمد مثه حوري
لا لا لا لا گل پسته
بچه‌ام اومد يه گلدسته
حالا به صدايش كش و قوس مي‌داد، شعرها را با سليقه مي‌خواند و من حس مي‌كردم كه مي‌خواهد، آنچه را كه مي‌خواند باور كند، در اين حال وقتي جلوش مي‌رفتم صدايش از ترديد مي‌لرزيد. ولي من آواز خواندنش را دوست داشتم، حتا وقتي شب‌ها لالايي نمي‌گفت و براي خودش مي‌خواند، يك احساس گنگ، نه مثل غصه اشك به چشمم مي‌آورد. سرم را زير لحاف مي‌كردم و نفسم را مي‌دزديدم، نمي‌خواستم بفهمد كه گريه مي‌كنم و ديگر نخواند.
**
در اين روزها بود كه كم‌كم مثل حيواني قبل از شروع زلزله دلواپس شدم. نمي‌دانستم چرا؟ فكر مي‌كردم كه حتما" مامانم مرا سر كوزه‌ي مربا يا وقت برداشتم پول خرده‌هايش از زير فرش ديده، يا بشقاب شكسته‌اي را كه قايم كرده بودم از پالوئه در آورده و فهميده كار من‌ست. با احتياط به او نزديك مي‌شدم، بهانه نمي‌گرفتم، ديگر شب‌ها براي قصه گفتن اصرار نمي‌كردم. با خودم شرط مي‌كردم كه بچه‌ي خوبي بشوم. يك روز موقع اذان مغرب نذر كردم كه اگر پدرم از مسافرت برگردد يا مادرم مثل اول بشود نه فقط شمع‌هاي سقاخانه‌ي روبروي خانه‌مان را فوت نمي‌كنم يا از ته‌مانده‌شان عروسك درست نمي‌كنم بلكه شب‌هاي جمعه هم شمع روشن مي‌كنم و تمام پول توجيبي‌ام را به آن بچه يتيم سالكي كه اذيتش كرده بودم مي‌دهم. ديگر با زنجير ليوان آب‌خوري سقاخانه تاب نمي‌خورم و نان‌خرده‌هاي توي كوچه را برمي‌دارم و مي‌بوسم و كنار ازاره‌ي ديوارها مي‌گذارم كه زير پا نرود. حتا تصميم گرفته بودم از مادربزرگ نماز ياد بگيرم.
يك روز خانه‌مان شلوغ شد. اتاق‌ها را تميز كردند و صندلي چيدند. در اتاق زاويه كه زيرش خالي نبود سفره‌ي سفيدي انداختند و آينه‌ي قدي را كه مادرم از عروسي اولش يادگاري داشت و پيش‌ترها عكس پدرم كنار آن بود بالاي سفره گذاشتند. دو تا چراغ پايه‌برنجي را كه شكم بارفتن آبي با نقش طاووس نگين نشان داشت روشن كردند. پيراهن مخمل سينه‌كفتري‌ام را تنم كردند و گفتند كه زير دست و پا نپلكم.
به اتاق زاويه آن طرف حياط رفتم. عكس پدرم را كه هميشه در اتاق مهمانخانه به ديوار كوبيده بود، روي تاقچه‌ي اتاق زاويه گذاشته بودند. مادرم هم آن‌جا دم آينه بود و با موچين دسته‌شاخي زير ابرويش را بر مي‌داشت. يك هلال سرخ متورم بالاي چشمان طلايي و براقش افتاده بود، جلوش ايستادم دلم مي‌خواست حرفي بزنم اما نمي‌توانستم. در آن لحظه من بسيار خوش بودم بعد از آن روزهاي دلواپسي، چون مهمان داشتيم و در آن اتاق من و مادرم تنها بوديم، مثل اين بود كه روز عيد باشد. عكس پدرم در تاقچه نگاه ثابت محزوني داشت. شايد آن روز اولي بود كه به عكس پدرم درست نگاه مي‌كردم و خيال مي‌كردم كه پدرم به من نگاه مي‌كند و دلم مي‌خواست كه مادرم حرفي راجع به او بزند اما او ساكت بود. لباس كشباف عنابي تنش كرده بود و موهاي بور و پرحلقه‌اش را روي شانه ريخته بود. لبش مثل مواقعي كه با من قهر مي‌كرد، جمع شده و زير چانه‌اش گودي كوچكي انداخته بود.
نگاه گذرايي به من كرد و يك دم همه‌ي آن اعتمادي كه نسبت به او داشتم باز آمد. ديگر سبك شده و در اتاق جست و خيز مي‌كردم. وقتي كار مادرم تمام شد دنبال او به طرف اتاق مهمانخانه راه افتادم. اما جلوي زيرزمين رهايش كردم به فكرم رسيد كه سري به مادربزرگ بزنم، از پله‌ها پايين رفتم و او را ديدم كه دم اجاق ايستاده و صورتش از قطره‌هاي ريز عرق مي‌درخشيد، با گوشه‌ي چارقد چشمانش را پاك كرد و گفت:
- اينجا نيا ننه جون، دود و دمه‌اس، چشمت مي‌سوزه.
بعد دولا شد و از ميان قاب دو تا كوفته ريزه را كه براي فسنجان سرخ كرده بود برداشت و به دستم داد، لحظه‌اي به من كه كوفته‌ريزه‌ها را مي‌خوردم نگاه كرد، آن وقت بغلم زد و سرم را به سينه‌اش چسباند. بوي تنش را كه آن‌قدر آشنا و عزيز بود شنيدم، چارقدش بوي دود مي‌داد، نمي‌توانستم به صورتش نگاه كنم، با صدايي كه مي‌شكست پرسيدم:
- خانوم بزرگه، امشب، امشب، قراره آقام بياد؟
و سرم را همان‌جا نگهداشتم، روي گونه‌ام ضربات قلبش فرود مي‌آمد، تمام وجودم انتظار بود و پشيمان بودم كه اين سؤال را كرده‌ام، چقدر دلم مي‌خواست او هر قدر كه مي‌تواند، ديرتر جواب بدهد و شوق اينكه بگويد: «آره مياد» چنگي در دلم مي‌انداخت و در يك آن نقشه‌ها مي‌كشيدم. اما مادربزرگ حرفي نمي‌زد، مي‌ترسيدم سرم را بالا كنم و صورتش را ببينم، اما او انگار مي‌لرزيد و صداي نفس زدن‌هاي تندش را مي‌شنيدم، مرا به سينه فشرد قطره‌هاي گرمي روي پيشانيم چكيد. زمان حالا ديگر خيلي كش مي‌آمد. مثل اينكه شب شده و مهمان‌ها رفته بودند، سرم را از سينه‌اش جدا كردم دست‌هايش را دو طرف صورتم گذاشتم. لحظه‌اي نگاهم كرد و با دو شست زبرش چشمانم را پاك كرد. چين‌هاي صورتش درشت‌تر شده بود اما شباهتي كه به مادرم داشت حتا ميان آن شيارها باقي بود، آهسته گفت:
- اين‌جا خيلي دوده، برو بالا، برو مادر، از داييت شيريني بگير.
دولا شده بودم. صورتم را به گونه‌اش چسباندم. نمناك و لرزان بود. از پشت چارقدش نقش سرخ شعله‌ها و سايه‌هايي كه بر ديوار دودگرفته‌ي اجاق مي‌رقصيد مرا ياد جهنم انداخت. پرسيدم:
- خانوم بزرگه داري گريه مي‌كني؟
نفس بلندي در سينه‌اش شكست، تكاني خورد و جوابي نداد. من فكر كردم كه به رغم آن شرط‌ها با خودم، بچه‌ي فضولي هستم. از مادربزرگ جدا شدم و بي‌اينكه حرفي ديگر بزنم از پله‌ها بالا آمدم، وسط راه برگشتم و مادربزرگ را نگاه كردم. كفگير را در ديگ مي‌گرداند و ستاره‌ها روي صورتش مي‌لرزيد و يك‌مرتبه هيزمي كه زير ديگ زد، به چهره‌اش سرخي بلوريني داد و بعد دود و تاريكي آن را محو كرد.
من به طرف مهمانخانه دويدم. آن‌جا پر از مردان و زنان فاميل بود. بعد مرد ريش بلندي آمد كه عباي نازك مشكي به دوشش بود و عمامه‌ي ململ سرش و همراهش يك كوتوله‌ي ريش‌بزي كه دفتر بزرگي زير بغل داشت و دفتر به قدش نمي‌آمد، هر دو به طرف اتاق زاويه رفتند. آن‌جا مادرم جلوي آينه قدي نشسته بود و صورتش در نور چراغ‌ها مي‌درخشيد.
از زير چشم نگاهي به من انداخت، خيز برداشتم كه بغلش بپرم، اما لبش را گزيد و من سر جا ميخ‌كوب شدم.
ناباوري در نگاهش بود و من از زيبايي‌اش مات شده بودم، آن دم دلم برايش تنگ شده بود، بعد از آن روزهاي فاصله، مي‌خواستم با او حرف بزنم، صد تا حرف داشتم. دود اسپند و صداي ترسناك مرد ريش‌دار و سكوتي كه يك‌مرتبه همه‌جا را گرفته بود، مرا نگه داشت. در اين موقع مادرم دوباره به من نگاه كرد و اين با حالت هميشگي نگاهش فرق داشت. مثل وقت‌هاي آشتي، آن موقع كه مرا مي‌بخشيد، مثل وقتي كه سر شيشه‌ي مربا گيرم مي‌آورد نگاهش آن طور بود، ولي او كه كار بدي نكرده بود. مي‌خواستم بروم و ماچش كنم بغلش كنم، و هر چه در دلم بود بگويم، همه‌ي شرط‌ها و نذرها را به او بگويم اما مادرم سرش را دوباره پايين انداخت، روي قرآن نگاه كرد و زير لب چيزي گفت. صداي كف زدن و لي لي كشيدن زن‌ها بلند شد، من ترسيدم و نفهميدم چه كسي از پشت بغلم زد و نان برنجي بزرگي به دستم داد.
**
نزديك به دو هفته از عروسي مادرم مي‌گذشت، كم‌كم فهميدم كه يك نفر ديگر به جز ما در خانه‌مان هست. رفتار مادرم بهتر شده بود. خودش به من مربا و پول‌خرد مي‌داد، شب‌ها خودش برايم قصه مي‌گفت و با هم مي‌خوابيديم. من عادت داشتم كه سرم را به سينه‌اش بچسبانم و دستم را روي پستانش بگذارم و بخوابم. بوي تن او آن‌قدر برايم آشنا بود كه فقط در بغلش خوابم مي‌برد، شايد بچه‌ي ترسويي بودم، اما هيچ وقت مادرم شب‌ها تنهايم نگذاشته بود، وقتي پيش مادربزرگ بودم، وضع فرق نمي‌كرد. اما مادرم چيز ديگري بود، پيش او از هيچ چيز نمي‌ترسيدم. آن شب خواب ديدم كه دستي سياه و پشمالو به طرفم آمد و مرا كه چمباتمه زده بود به طرف گودالي كشيد، گودال مثل تنور بود، بعد ديدم شبيه تنور نانوايي تافتوني بود كه سر كوچه‌ي ما قرار داشت و من و ساير بچه‌ها در آن ريگ مي‌پرانديم.
توي عالم خواب يك مرتبه ياد مردم بدر روز قيامت افتادم، كلنگ آتشي توي دست پشمالو بود. مي‌خواست آن را به سرم بكوبد، هرچه خواستم فرياد بزنم، نمي‌شد، بي‌اختيار به طرف گودال تنور كشيده مي‌شدم. دست و پايم لخت و بي‌حس بود و به اختيارم نبود. يك‌مرتبه مادرم را ديدم مثل اينكه آن طرف تنور ايستاده باشد، همان لباس كشباف عنابي تنش بود، رويش را به من كرد و لبش را گزيد. دستم را به طرفش دراز كردم. از ديدنش آن‌قدر خوشحال شده بودم كه ترس از يادم مي‌رفت، دامنش را گرفتم، دامنش توي دستم كش مي‌آمد و خودش از من دور مي‌شد، فرياد خفه‌اي كشيدم و از خواب پريدم. تا لحظه‌اي نمي‌دانستم كجا هستم. هنوز گرمي شعله‌هاي آتش را روي گونه‌ام حس مي‌كردم. بدنم مي‌لرزيد و قلبم چنان مي‌تپيد كه انگار مي‌خواست از حلقم بيرون بيايد. كم‌كم مي‌فهميدم كه خواب ديده‌ام ولي قدرت حركت نداشتم. به ياد مادرم افتادم، برگشتم كه بغلش كنم، ترسم رفته بود و ناگهان ديدم كه مادرم پهلوي من نيست.
تا لحظه‌اي نتوانستم لحاف را از روي صورتم كنار بزنم، جرأت نداشتم به تاريكي اتاق نگاه كنم. حس كردم كه در رختخواب تازه‌اي خوابيده‌ام. كم‌كم سرم را از زير لحاف بيرون آوردم. آن‌طرف اتاق مادرم و آن مرد خوابيده بودند. لحاف اطلس گل‌داري كه مال عروسي اول مادرم بود و من خيلي آن را دوست داشتم روي آن‌ها بود. مادرم سرش را روي دست آن مرد گذاشته و موهاي افشان بورش روي بالش ريخته و نور ماه چند حلقه از آن‌ها را به رنگ آبي درآورده بود.
**
تابستان مرا دوباره پيش مادربزرگ فرستادند. با اينكه كار بدي نمي‌كردم مي‌فهميدم كه مادرم را از دست مي‌دهم. او مثل گذشته مهرباني مي‌كرد اما من حس مي‌كردم كه حق ندارم مثل گذشته با او باشم. ريختش عوض مي‌شد هيكلش قلمبه شده بود، سنگين راه مي‌رفت و آواز نمي‌خواند. گاهي كه قصه مي‌گفت لحنش آن حوصله‌ي گذشته را نداشت. از قصه كم مي‌كرد، سر و ته را به هم مي‌رساند، من هم نگاهش نمي‌كردم، خودم را به خواب مي‌زدم، به سختي بلند مي‌شد، آهي مي‌كشيد، انگار خسته بود. وقتي مرا پيش مادربزرگ فرستادند خوشحال شدم.
در خانه‌ي او مي‌توانستم همان بازي‌ها و همبازي‌ها را پيدا كنم. بهتر از همه اينكه مثل گذشته باشم انگار اصلا" اتفاقي نيفتاده. تنها ناراحتي من بچه‌ي لوس و شيطان دايي‌ام بود. براي فرار از او بود كه تنها بازي مي‌كردم. باغچه درست مي‌كردم، راه‌آب مي‌ساختم، با چوب جارو دور باغچه‌ام پرچين مي‌زدم و در آن سبزي مي‌كاشتم. بهتر از همه چيز، تماشاي باغ بود. دوباره لاله‌هاي وحشي و بابونه مي‌شكفت و درخت توت طويله ماري چتر زده بود و اين دفعه زير درخت عناب هم بره‌ي فرفري سياهي جاي بزغاله‌ي حنايي بسته بود كه مدام بع‌بع مي‌كرد. مي‌خواستم در حوض آب‌تني كنم، مادربزرگ نمي‌گذاشت، به قول خودش ريشخندم مي‌كرد، قصه مي‌گفت، هر چه مي‌توانست سر هم مي‌كرد تا مرا بخواباند. كم‌كم خسته مي‌شد و به خواب مي‌رفت. وزوز مگس‌ها و سايه‌ي سفيد پرده‌هاي چلوار لاجورد خورده كلافه‌ام مي‌كرد. روي ديوار شمايل بزرگي بود كه ديدن صورت بي‌حال خوش آب و رنگش حوصله‌ام را تمام كرده بود. يك پرده‌ي كرباس قلمكار جلوي صندوقخانه آويزان بود كه روي آن شيرين را در حال آب‌تني كشيده بودند و خسرو كه سوار بر اسب و انگشت به دهان محو تماشايش بود. پشت سرشان نقش كوه‌هاي آبي‌رنگ كله‌قندي بود كه فرهاد كلنگ به دست رويشان ايستاده بود و زير پرده شعر نوشته بودند، به آن‌ها ادا در مي‌آوردم، گوشه‌ي چارقد مادربزرگ را گره مي‌زدم و بخت دختر شاه‌پري را در آن مي‌بستم، تا سرگردان شود و مادربزرگ نداند. با كيسه پولي كه از گردنش آويخته بود بازي مي‌كردم. صداي جرنگ جرنگش را دوست داشتم. بعد ديگر كفرم بالا مي‌آمد، به مادربزرگ كه خواب بود دهن‌كجي مي‌كردم. شكلك در مي‌آوردم و اداي خر و پفش را. آن قدر وول مي‌زدم كه از خواب مي‌پريد و دست سنگينش را دور گردنم مي‌انداخت و به قول خودش مرا مي‌كپاند.
**
آن روز من با همان احوال زير دست مادربزرگ وول مي‌خوردم كه در كوچه صدا كرد و دايي‌ام از سر كار برگشت. خواب مادربزرگ سنگين شده بود. وانگهي اگر بيدار مي‌شد مي‌گفتم كه به اتاق دايي‌ام مي‌روم. دستش را از روي گردنم برداشتم و بلند شدم و در رفتم. توي درگاهي اتاق دايي ايستادم. او از پاكتي كه دستش بود زردآلوي درشتي در آورد و به من داد و بعد دستي به سرم كشيد. در همين موقع بچه‌ي شيطانش جلو دويد، مرا به عقب هل داد و از گردن پدرش آويخت. دايي‌ام او را بغل كرد و سر دست بالا گرفت، مدتي نگاهش كرد. صورت بچه كثيف و نگاهش زل و بي‌معني بود. دايي‌ام چند دفعه او را بوسيد و بعد قلمدوش گذاشت و دور اتاق چرخاند و چند بار گفت:
- چقدر دلم تنگ شده بود بابا... صب تا حالا... من كه رفتم تو خواب بودي، چقدر دلم... صدايش كم‌كم دور شد. طعم ترش زردآلو در دهنم مزه‌ي سوزاني پيدا كرد، به حياط دويدم و دم پاشويه تف كردم و نفهميدم چطور شد كه رفتم توي باغ.
معمولا" آن موقع روز كسي در باغ نبود و نفهميدم چرا زير درخت توت رفتم و آن‌جا روي خاك‌برگ‌ها نشستم و با يك علف خشك خاك‌ها را به هم زدم...
صداي سوسك و جيرجيرك‌ها يك‌رشته و بي‌انقطاع دورم كشيده بود. بوي تند خاك‌برگ‌هاي پوسيده و توت رسيده با عطر شويد و بابونه و جعفري مخلوط مي‌شد و هواي گرم بعدازظهر را سنگين‌تر مي‌كرد. انگار خوابم مي‌آمد، دست و پام سست بود و منظره‌ي اطراف به نظرم محو و ناشناس. زير نور خورشيد سبزه‌هاي تازه و گل‌ها مي‌لرزيدند و قد مي‌كشيدند تا به خورشيد نزديك‌تر شوند. يك‌باره همه‌ي آنچه صدها بار قبل از آن ديده بودم به نظرم تازه مي‌آمد. گنبد و گلدسته محو و نماي كاه‌گلي پشت‌بام خانه‌مان فرسنگ‌ها دور شد، علاقه‌اي به هيچ چيز نداشتم. حس كردم كه در تنگنايي فرو مي‌روم. تنم مثل عروسك‌هاي دسته آلو، يك لايي و كاغذي بود. دلم مي‌خواست هواي خنكي باشد. اما آن هوا را نمي‌يافتم. چيزي روي سينه‌ام نشسته بود.
سرم را از روي زانويم برداشتم و خط كشيدن روي خاك‌برگ‌ها را رها كردم آن‌وقت متوجه شدم كه طويله ماري جلو روي من است و الان بعدازظهر گرماست... هيچ‌وقت آن‌قدر به آن نزديك نبودم. به پنجره‌هاي بي‌شيشه‌اش خيره شدم.
آن‌جا، پشت چهارچوب خالي پنجره، چيزي بود، دو چشم كشيده و سرخ ماري مي‌درخشيد. نگاهش ثابت و براق بود. چشم‌هاي شيشه‌اي با شيارهاي غلطان كه گاه برق سبز رنگي از آن مي‌جهيد. مدتي به هم نگاه كرديم. نه از او ترسيدم، نه برايم غريبه بود. يك لحظه چشمانم را بستم و در تاريكي درونم فرو رفتم، هيچ نبود. هيچ نبود.
وقتي چشم گشودم مار هنوز به من نگاه مي‌كرد. نگاه مي‌كرد و در نگاهش غم غربت بود.
تاريكي آغاز شده بود.

ابریشم 01-08-2011 05:52 PM

چند پر پونه
 
آقاي دكتر گفت بايد از پسرت جدا زندگي كني. گفت بهتره پسرت بره خوابگاهِ بيماران رواني. گفت بايد هر روز شنا كني. پياده روي كني. گفتم پسر من رواني نيست خيلي هم آقاست. گفت ديپرشن مزمن، يك بيماري‌ي رواني است. پسرم خيلي هم آقاست فقط قيافه‌اش عين آينه‌ي دق است.
تابستان‌ها بالكن ما خيلي باصفاست گل مي‌كارم شمعداني، اطلسي. پونه مي‌كارم. پسرم چند پر پونه با ماست دوست دارد. مي‌روم هوا خوري، اول بوي شمعداني مي‌آيد، بعد تلخي‌ و گسي‌ي اطلسي‌ها، نفس عميق كه بكشي عطر پونه گيج و دلتنگ‌ات كرده. تا حالا چند بار شده روي بالكن به سرم زده كه پرواز كنم. يك بار روي صندلي هم ايستادم ولي ترسيدم. تو گوش‌هام سوت ممتد كشيد... عطر پونه‌ها گم شد... آي گل پونه نعنا پونه... پسرم رفته خوابگاه خوابيده، من هم هر روز مي‌روم استخر شنا مي‌كنم. تن به نرمي‌ي آب مي‌دهم. آخيش... آبِ مهربان. آبِ پذيرا. همه‌ي مرا در بر مي گيرد. همه‌ي مرا به خود مي‌گيرد. بي مرز، بي حصر، رونده. خودم را مي‌زنم به مردن، هفي باد مي‌كنم مي‌آيم روي آب. لحظاتي دنيا مي‌ايستد، با همه‌ي تكان‌هاش، دلهره‌هاش، اطلسي‌هاش، آي گل پونه نعنا پونه...
آن‌طرف شلپ شلوپ شده يك خانواده با هم آمده‌اند استخر. ايراني هستند، تازه وارد. زن و شوهر ويك پسر بچه. زن ايستاده كناري. تو آب نيست، رو ابرهاست. هوايي شنا مي‌كند. مرد به پسرشنا ياد مي‌دهد. طرز نفس گرفتن ياد مي‌دهد. هر حركتي كه پسر مي‌كند، پدر لبخند مي‌زند. خيال مي‌كند پسرش دارد برومند مي‌شود. مادر در رويا و خواب‌هاي طلايي است، پسر را تا دانشگاه هم راهي‌ كرده. ديگر نمي‌داند كه تا دوسال ديگر كم كم استخر نمي‌آيند، بچه‌ ول مي‌شود ميان كانال‌هاي تلويزيون و چون اين‌جا هوايش پاكيزه‌تر است، زن عيب‌هاي شوهره را بهتر مي‌بيند، و ديگر نيازي به آقابالاسر نيست، لذا طلاق مي گيرد و همه‌چي مي‌گوزد به الك.

اين مجتمعي كه من در آن زندگي مي‌كنم قديمي است در ضمن، يك كم شيك است. روزگار گذشته، فقط از نژاد انگلوساكسون‌ها اين‌جا ساكن بودند هنوز هم چندتايي از آن عتيقه‌ها زنده‌اند. يكي يكي پير شدند از اين دنيا رفته‌اند به آن دنيا. پيرزن‌هاي فضول و از خودمتشكر و پيرمردهاي غرغرو. به جز آقاي ديكنز كه خيلي ناز و تميز است. آپارتمان روبروي من مي‌نشيند. حتي سرساعت سرفه مي‌كند. صبح به صبح ساعت هفت و بيست دقيقه، حمله‌هاش شروع مي‌شود اوهو اوهوووو گاهي كه طولاني مي‌شود، مي‌روم در مي‌زنم. آقاي ديكنز آنقدر پيراست كه پسرش پير شده رفته آن دنيا، خودش هنوز مانده اين دنيا. بارها شنيده‌ام آه و ناله و نفرين مي كند. باد فتق دارد، مدام زيپ شلوارش گير مي‌كند مي‌روم كمك‌اش گير زيپ را رد كنم، آب دماغ و دهانش مي‌چكد روي دستم، دلم به هم مي‌خورد بعد دوتايي، مي‌زنيم زير خنده بعد هم گريه. ولي ناكس دلش نمي‌خواهد بميرد اصلا و ابدا. كشتيارش شدم شلوار گرمكن بپوشد نمي‌پوشد تازه بعضي وقت‌ها هم كه سر دماغ است وقتي دارم زيپ شلوارش را مي‌كشم بالا، حواسش هست كه من زنم و او مرد.
ساكنين جديد، بيشتر ايراني ـ كانادايي و هندي ـ كانادايي و چيني ـ كانادايي هستند. ساكنين اين مجتمع دو دسته‌اند يكي ‌آنها كه صورت خود را با سيلي سرخ نگه مي‌دارند، يكي آن دسته كه آنقدر دارند كه بروند در جايي يك كم شيك‌تر زندگي كنند اما يك كم رند هستند و نمي‌خواهند زياد دونده‌گي كنند. اما اكثريت با صورت سرخ‌هاست. اكثريت با كون‌ پاره‌ها‌ي ناشي از دونده‌گي است. چند تايي هم مثل من يا سونيا، هر چه به حافظه‌مان فشار مي‌آوريم كه چي شد كه همچين شد، يادمان نمي‌آيد. من يك چيزهايي يادم است اما شتاب حوادث، كه كي عروس شدم، كي مادر شدم، كي مطلقه و كي پسرم يتيم شد، يادم نمي‌آيد. هر چي هم كه يادم مانده انگار همه چيز از اول گوزيده بود به الك. از همان اول كه عروس شدم، مطلقه بودم يا انگار آدم مادر مي شود كه بعد پسرش برود خوابگاه بخوابد يا اين‌كه پسرم از همان اول يتيم بود و بابايي دركار نبود. تكان‌هاي جاكن شدن‌ها انقدر زياد بوده كه رد پرتاب شدنم به اين‌جا را گم مي‌كنم. بهتره بروم شنا كنم. دوش مي‌گيرم، تا استخر چند قدمي راه است. جلوي من دو تا دختر سيزده چهارده ساله‌ي هندي ـ كانادايي دوش گرفته، آبچكان مي‌روند طرف استخر. توي آب يكي از آن عتيقه‌هاي فضول، با اخم و تخم و حركت دستش كه سرشار از تمدن است، امر و نهي مي‌كند كه قبل از شنا، برويد دوش بگيريد. سر و شانه مي‌آيد كه ما صاحبان قديمي بايد مواظب شماها باشيم. دختر كوچكه لب ورچيد و بغض كرد. عتيقه را در جا جرش دادم. البته جردادن به انگليسي خيلي سخت است. گفتم تو كوري، ديگر چشم‌هات سو نداره نمي‌بيني اين‌ها دوش گرفته‌اند. عتيقه خفقان گرفت. دخترها به من لبخند زدند. در ضمن، ناگفته نماند كه با ساكنين جديد آسيايي - كانادايي اين مجتمع يك كم بو گرفته است. بوي زندگي، بوي كاري، بوي زيره، بوي لجن درياهاي چين و ماچين، بوي سيرداغ پيازداغ، بوي شنبليه‌ي سرخ كرده كه تا دو روز توي آسانسور مي‌ماند، وقتي خانواده‌ي آقاي مهدوي رفت و آمد مي‌‌كنند و بوي قرمه سبزي را با خود به راهروها، به سرسرا تا توي سالن ورزش مي‌آورند. سر و ريخت خانم مهدوي كه با روپوش بلند تا مچ پا و زيرش شلوار و سرش مقنعه، مجهز به كفش ورزش و مچ‌بند نايك، وسط دختر و پسرهاي كون لخت در حال بدن سازي، پا دوچرخه مي‌زند، ديدني است. اصلا هم ناراحت نمي‌شود كه دختر و پسرها عضله‌هاي كونشان را گرد و قلمبه بغل گوشش پيچ و تاب خوشگلش مي‌دهند. من ولي از مدل موهاي آقاي مهدوي هيچ خوشم نمي‌آد كه صاف شانه مي‌كند روي پيشاني‌اش و هميشه‌ي خدا چرب است.
تازه واردها، هم وطن‌هاي خودشان را تحويل نمي گيرند مي‌خواهند با خارجي‌ها آشنا شوند تا زبانشان خوب شود. ارواح عمه‌شان. ديگر نمي دانند كه بر اثرجاكن‌شدن‌هاي ممتد و پس‌لرزه‌هاي ناشي از آن مغز و حافظه آسيب مي‌بيند و آدم هيچوقت زبانش خوب نمي‌شود و تا آخر عمرش مثل بچه‌ها، دَدَ دودو مي‌كند. تازه، كو خارجي كه آدم باهاش حرف بزند. اين‌جا، هر كسي كار خودش بار خودش. در ضمن ايراني‌ها تاقچه بالا مي‌گذارند و هندي‌ها را تحويل نمي‌گيرند و هندي‌ها، چيني‌ها را و چيني‌ها هيچكدام را. چيني‌ها تو خودشان‌اند. آدم هيچي ازشان نمي‌داند جز اينكه مثل مورچه‌ها با همكاري و پشتكار، قبيله‌اي زندگي ميكنند. آروغ زدن را بد نمي‌دانند و به گوزيدن هم نمي‌خندند راحت از بالا و پايين باد ول مي‌دهند و توي آسانسور و راهروها بوي لجن دريا با بوي كاري و شنبليله در هم مي‌رود و آدم خوب به خاطرش مي‌ماند كه در يك كشور چند مليتي زندگي مي‌كند.
آقاي بهادري يك تويوتا كمري‌ي نو خريده. وقتي دور محوطه‌ي مجتمع، هي الكي دور مي‌زند و توي شيشه‌هاي دودي‌ي ساختمان خودش را با ماشينش ديد مي‌زند، نمي تواند شادي‌ي كودكانه‌اش را پنهان كند. اما ديگر نمي‌داند كه پسر آقاي تاميلا هفته‌ي ديگر بي. ‌ام. و.‌ اش را از كمپاني مي‌كشد بيرون و تويوتاي آقاي بهادري مي‌خورد تو سرش و بعد از چشمش مي‌افتد و حالش گرفته مي‌شود. آقاي بهادري بيچاره از آن‌هاست كه صورتش را با سيلي سرخ نگه مي‌دارد. موهاش سفيد شده اما نمي‌خواهد قبول كند. رنگ مي‌كند. نمي‌دانم چه‌كار مي‌كند كه وقتي موهاش درمي‌‌آد، انگار مركوركوروم به موهاش زده. تنها زندگي مي كند. مي‌گويند سرهنگ بوده، براي خودش كيا بيايي داشته. چشماش مدام له‌له مي‌زند. خب اين‌جا كه يك كشور آزاد است پس ديگر اين چشم‌ها و اين سر و ريخت يعني چي. اما خودش را و نگاهش را كنترل مي‌كند تا رفتار درست و شايسته‌اي داشته باشد. فقط ايكاش نگاه آقاي بهادري و نگاه آقاي مهدوي را كه هميشه انگار يكي اسحله تو گوشش گذاشته كه فقط شست پايش را نگاه كند، قاطي مي‌كردند تا آدم از دست جفتشان انقدر به عذاب نباشد. آقاي بهادري با اينكه خودش را كنترل مي‌كند اما دم رفتن بالاخره تكه‌اي از آدم را با خودش مي‌برد مچ ‌پايي، خم بازويي، انحناي باسني...
سونيا ارمني – ايراني - كانادايي‌ست. از بوق سگ تو فروشگاه كار مي‌كند، شب‌ها عينهو جنازه مي‌آيد خانه. آخر هفته مي‌رود بيشتر حقوقش را مي‌دهد كرم دورچشم مي‌خرد. از وجناتش پيداست كه وقتي آن كرم مخصوص را مي‌مالد، خيال مي‌كند شكل عكس آن هنرپيشه‌اي مي‌شود كه دارد كرم را روي پوستش همچين مي‌كند. ديگر نمي‌داند كه همين فردا پس فردا، شكل مادرش خواهد شد. با غبغب آويزان و پاهاي ورم كرده.
فخري هم تازه وارد است با دو پسر نازش اميد و نويد. فخري تو دلبروست. شوهرش در ايران منتظر است تا فخري كارهاي اقامتشان را درست كند . يار دبستاني‌ي شوهرفخري كه چند سالي اين‌جاست و تازه از زنش جدا شده به فخري كمك مي‌كند تا راه و چاه را ياد بگيرد. بچه‌ها صداش مي‌زنند، عمو. بچه‌ها مرتب بهانه‌ي پدرشان را مي‌گيرند. عمو برايشان لباس و وسائل سرخپوستي خريده. سرشان گرم است. خودشان را عينهو سرخپوست‌ها رنگ و وارنگ درست مي‌كنند، دور مجتمع طبل مي‌زنند، كل مي‌كشند يا ياهي يا ياهي ياهي يا... فخري از زير روپوش و روسري درآمده، حسابي به قر و فرش مي‌رسد. به بچه‌هاش مي‌رسد. تندتند زار زندگي جور مي‌كند. ديگر نمي‌داند كه موانع قوانين اداره‌ي اقامت، فشار زندگي، خوشگلي‌اش و فعاليت فزاينده‌ي هورمون‌ها، همه دست به يكي مي كنند و فخري مي‌رود با دوست شوهرش مي‌خوابد و ماه زير ابر نمي‌ماند و بعد همه چي مي‌گوزد به الك.
شب‌ها براي اينكه نروم توي بالكن هواي پرواز به سرم نزند مي‌روم پيش يانا. حالا شما خيال مي‌كنيد چون پسرم رفته خوابگاه خوابيده، من هواي پرواز به سرم مي‌زند، نه‌خير، گفتم كه پسرم خيلي‌هم آقاست و همه‌چيز را هم مثل يانا خوب مي‌داند و سر و ته همه چيز را هم ديده. من از دست اين مردم كه يك جوري رفتار مي‌كنند كه انگارنه انگار، از دست اين همسايه‌ها كه انگار خيال مي‌كنند، هيچي نمي‌گوزد به الك، مي‌خواهم خودم را از آن بالا... آي گل پونه نعنا پونه... از دست اين آقاي ديكنز كه با آن آل اوضاع متورم، راضي نمي‌شود گرمكن بپوشد. از دست اين هاف‌هافو‌ها كه پايشان لب گور است، مدام ما را تحقير مي كنند و من مدام بايد جر بخورم تا جرشان بدهم. از دل‌غشه‌ي اينكه اميد و نويد مدام بابا بابا مي‌كنند و نمي‌دانند قرار است چه بلاهايي سرشان بيايد و فخري هم كه سرش با كونش بازي مي‌كند. از دست خانم مهدوي كه با مقنعه و مچ‌بند نايك، مي‌رود خودش را قاطي‌ي كون لخت‌ها مي‌كند و به ايراني‌هاي ديگر گفته كه پسر من ديوانه‌ست، گفته كه من و سونيا ****‌ايم. مي‌گذارم مي‌روم پيش يانا. يانا همه‌چي مي‌داند. يانا مثل ديگران نيست كه هنوز نمي‌دانند چه بلاهايي قرار است سرشان بيايد. يانا تا ته‌اش را ديده. ‎آغوشش مثل آب است، نرم خو، مرا در بر مي گيرد، مرا به خود مي‌گيرد، بي حد، بي مرز. سرم را مي گذارم لاي مشك سينه‌هاش بوي تلخي‌ي اطلسي‌ها نازم مي‌كند. يانا را كنار كوچه پيدا كردم. روبروي بار يوناني‌ها. روي لحاف چهل‌تكه‌ي خوشگل و خاكي‌اش‏، به هيئت آتِنا مي‌نشيند. هر نسيم كه مي‌وزد، هر ستاره كه چشمك مي‌زند، يانا بغلي‌‌ي شرابش را سر مي‌كشد. به من هم مي‌دهد. موهاش كرك است. دندان ندارد. چشم‌هاش هنوز جوان و درشت است. آبي‌ي روشن. نگاهش مكث دارد. انگار مي‌خواهد چيزي بگويد. يانا كر و لال است. بعضي از كاسب‌هاي محل مي‌گويند خودش را مي‌زند به كر و لالي. يانا چشماش حرف مي‌زند، بوي پستان‌هاش حرف مي‌زند، بوي بغلي‌اش حرف مي‌زند. يانا همه‌چي مي‌داند. بعدش را، قبلش را، ته اش را، بي چون و چرا ديده است. در امنيت آتِنا، مي‌نشينم كنار يانا منتظر جرعه‌اي. نسيمي مي‌وزد، ماه سرك مي‌كشد، يانا جرعه‌اي نثارم مي‌كند. لحظاتي از خودم رها مي‌شوم. رها رها رها، به تماشا مي‌نشينم، بي دغدغه‌ي ديده شدن. از اين گوشه، از اين كنار، آدم‌ها را نگاه مي‌كنم، نشان مي‌كنم، مي‌روند مي‌آيند. همه خسته‌اند، بي‌خوابي دارند، با خودشان قهرند. رد يكي را مي‌گيرم، از آن دور دورها تا مي‌آيد نزديك نزديك‌تر تا مي‌رود دور، تا با درخت‌ها وسايه‌ها يكي ‌شود. چه حالي دارد روي چهل‌تكه نشستن به تماشا. گاهي نگاهي گره مي‌خورد، بر پوست مي‌نشيند، كوتاه مثل يك آه .
يانا با من اخت شده. آوردمش خانه، بردمش حمام. موهاش را بافتم. هر كاريش بكنم، هيچي نمي‌گويد. توي راهرو، توي آسانسور، عتيقه‌ها بدجوري نگاهمان كردند. يانا توي خانه بند نمي‌شود، عصر ها با هم مي‌رويم به خطه‌ي سلطنت آتِنا، جرعه نثار هم مي‌كنيم، ارغواني مي‌شويم.
ايراني‌ها پشت سرم حرف مي‌زنند. خب بزنند من از وقتي يادم مي‌آد كه ديگر يك سيبيل كلفت كنارم نبود، دارند پشت سرم حرف مي‌زنند. هندي‌ها با اشاره به هم، من را نشان مي‌دهند پچ پج مي‌كنند. از ياران پروپا قرص يانا، آقاي شارماست و پسرهاي فخري، سرخپوست‌هاي كوچك. يانا باهاشان كل مي‌كشد. با دست‌هاش پشت نور شمع، شكلك درست مي‌كند، اردك، خرگوش. ناگهان محكم و پشت هم مي‌كوبد به طبل. سرخپوست‌ها از شادي خل مي‌شوند. صداي همسايه‌ها درمي‌آيد. آقاي شارما يك كلام نپرسيد اين كي بود، چي بود، كجا بود. با ما صفا مي‌كند. بساط يانا را مي‌چيند، من هم ماست و خيار مي‌آورم با چند پر پونه.
آقاي شارما اهل كشمير است. آپارتمانش نزديك آسانسور است. وقت و بي وقت‌، صداي سيتار مي‌آيد، دلم مي‌رود. چند بار پا سست كردم. انگار علم غيب دارد در را باز كرد گفت بفرماييد. اگر خريد كرده باشم، خود به خود در را باز مي‌كند كيسه‌هاي خريد را از دستم مي‌گيرد، تا ته راهرو مي‌آورد. جوري كيسه‌ها را مي‌گيرد كه انگار هيچ وزن ندارند. رفتار و حركاتش آرام و با طئمانينه‌ست. مثل آدم‌هاي ديگر كه در حال دونده‌گي‌ هستند، نيست. آرام آرام و راه به راه رفتنش را دوست دارم. بچه‌هاش با مادرشان برگشته‌اند كشمير. همسن اميد و نويداند. تلفني با هم حرف مي‌زنند. شب اول كه پسرم رفت خوابگاه خوابيد، رفتم آپارتمان آقاي شارما. راوي شانكار بيداد مي‌كرد. نرم رفتاري‌ي آقاي شارما آرامم مي‌كرد. نگا نگاهش مي‌كردم. ناغافل، دست و بال گرداند و كشيد و كشاند كه ببوسد مرا، بوي تند ادويه زد زير دلم. هيچي، همه چي گوزيد به الك.
اميد و نويد همه‌ي وسائل سرخپوستي را منتقل كرده‌اند به آپارتمان من. مادرشان آمد سر زد ديد پرسيد يانا بي آزار است. گفتم خاطرجمع. اميد و نويد من را خاله صدا مي‌زنند، يانا را آكوتي، يعني مادر قبيله. اميد ناخن مي‌جود مي‌پرسد خاله تو مي‌داني كي كار بابام درست مي‌شود؟ تو دلم مي‌گويم وقت گل ني. برايشان كتاب‌هاي قصه‌ي سرخپوست‌ها را خريده‌ام. اميد قصه‌ها را مي‌خواند براي نويد و يانا تعريف مي‌كند. دست‌هايش را به دو طرف مثل بال مي‌گشايد، از نيروي اسرارآميز عقاب مي‌گويد كه اگر به خوابش ببينيم، قادر است كارها را درست كند. طي‌ي مراسمي، يانا را به هيئت مادر قبيله درست مي‌كنند، موها دو طرف بافته، مزين به شاه پرهاي سفيد، سه خط سياه و سفيد روي گونه و پيشاني، چشم‌هايش را آبي‌تر مي‌كند. يانا طبل مي زند، گنگ ورد مي‌خواند، سرخپوست‌ها دور آتشي خيالي مي‌رقصند يا ياهي يا ياهي يا...
آقاي شارما كه بساط مي چيند، يانا در خانه بند مي‌شود. نگاهش روي صورت آقاي شارما مكث مي‌كند، جرعه جرعه نثارش مي‌كند. يانا پذيراست، بوي ادويه آزارش نمي‌دهد. آقاي شارما دست‌ها را آرام بهم نزديك مي‌كند زير چانه، رو به يانا. جرعه جرعه، آقاي شارما ارغواني مي‌شود، پنجره‌ي چشم‌هاش گشوده مي شود به رويم، شرمنده‌گي‌ي آميخته به مهرِ نگاهش را تاب نمي‌آورم. امواجش مرا رم مي‌دهد روي بالكن تا عطر پونه‌ گيج‌ام كند، آي گل پونه نعنا پونه...
نامه‌اي همراه با اخطاريه دريافت كردم كه عتيقه‌‌ها شكايت كرده‌اند كه من يك الكلي‌ي ديوانه را در اين مجتمع، اسكان داد‌ه‌ام. پليس سرزده آمد و گفت اين زن برگه‌ي اقامتش هم موقتي است. به آقاي پليس گفتيم بفرما، شايد يانا جرعه‌اي نثارش كند و اهل شود. اما پليسه از آن آدم‌هايي بود كه نه تنها نمي‌داند كه بعدش چه بلاهايي قرار است سرش بيايد بلكه اصلا به بلا باور ندارد و فكر مي‌كند كه زير آن انيفورم، ضد ضربه است. گفتيم به چشم. يانا رفت سر خانه ‌و زندگي‌اش روي چهل تكه‌ي خوشگل و خاكي‌اش. ما، دربدر و سوت و كور شديم. آقاي شارما مات شده به ديوار رفت توي نقشه. اميد و نويد با بغض دور آتش خيالي مي‌رقصند، ورد مي‌خوانند، مادر قبيله را طلب مي‌كنند. من باز هوايي‌ي بالكن شده‌ام، آي گل پونه نعنا پونه...
آقاي شارما هيجان‌زده آمد، فكر بكرش را درميان گذاشت. گفت كه يانا را به عقد همسري‌ي خود در مي‌آورد و مسئله‌ي اقامت هم حل مي‌شود. بچه‌ها هورا كشيدند. فخري گفت يك عروسي بگيريم بابا، دلمان پوسيد.
از من بشنويد، هر جشن و سرور، هر مجلس ختمي توي غربت، از اول گوزيده به الك.
جشن عقد در آپارتمان آقاي شارما برگزار شد. هندي‌ها و سونيا هم آمده بودند. با چندتا ايراني‌ي ديگر. سونيا عروس را درست كرد از سر كار يك حلقه گل سفيد و آبي آورده بود كه زد به سر عروس و يك دست لباس آبي‌آسماني هم تنش كرد. يانا آشفته بود، نگاهش را مي‌دزديد، خود را پشت نگاهش پنهان مي‌كرد، سركه كج مي‌كرد صورتش زير حلقه‌ي گل‌ها، شكل مسيح مي‌شد. آقاي شارما خوشحال بود. همچين سرحال بود كه غم از چشم‌هاش پر كشيده و رفته بود. انگار هنوز بعد از آن همه زخمه‌ي سيتار كه شنيده، نمي‌داند كه همين دم و همين الان است كه باز مثل بوتيمار قيه بكشد.
پسر و دخترهاي هندي از آپارتمان‌هاي ديگر هم آمدند. هندي‌ها هم مثل ما آهنگ‌هاي دامبولي‌چيزك زياد دارند و رقص‌هاي امروزي‌شان، عينهو ماها يكهو پامي‌شند سر و شانه مي‌آيند كه بفرما... بزن و برقص بود. فخري چاك سينه‌‌اش بيرون بلوربارفتن، لنگه به لنگه ابرو مي‌انداخت، چرخ و واچرخ مي‌زد، دل مي‌برد. سرخپوست‌هاي كوچك گل توي گلدان‌ها مي‌گذاشتند، شيريني تعارف مي‌كردند. آقاي بهادري از گيلاس دوم به بعد، في‌المجلس ديگر خودش بود. دور كمر فخري، درجا مي‌خواست خودش را قرباني كند. با رقص، فخري را همراهي مي‌كرد، سرخم مي‌كرد روي ناف فخري مي گفت آها آها... آها آها... كه پليس سر رسيد و درخواست مدارك عقد در محضر را بي‌اساس خواند و ياناي ما را با خود برد و در بازداشتگاه زنداني كرد.
ما پشت ديوار زندان‌‌ايم. چهل‌تكه‌ي يانا را پهن كرده‌ام‏، بست نشسته‌‌ايم. آقاي شارما آرام و قرارش گوزيده به الك، بوتيمار درونش خود را به قفس مي‌كوبد، كه يانا را آزاد كند، كه من هوايي‌ي بالكن نشوم، كه اميد ونويد بي مادر نشوند.
سرخپوست‌هاي كوچك خود را آماده مي‌كنند براي آزاد سازي‌ي مادر قبيله. تيرها در كمان آماده، به من مي‌گويند تو آتشي، دست‌‌هات را بگير بالا شعله بكش. طبل مي‌زنند دور من مي‌چرخند يا ياهي يا، ياهي يا يا ياهي يا...

ابریشم 01-08-2011 05:54 PM

ديوار مشترك‌
 
ديواري‌ مشترك‌.
خيلي‌ وقت‌ها دوست‌ دارم‌ اين‌ ديوار مثل‌ پرده‌ئي‌ نازك‌ كنار برود، تا ببينم‌ پشت‌ اين‌ ديوار، پشت‌ آن‌ پرده‌ قرمز و پچ‌پچه‌ها چه‌ مي‌گذرد.
گاه‌ جلوي‌ در ورودي‌ مي‌بينمش‌ با موهاي‌ قرمز و كاپشني‌ قرمز.
همه‌ي‌ محل‌ او را مي‌ شناسند، حتا جوان‌ هاي‌ خيابان‌ بالاتر وپائين‌تر، محدوده‌اش‌ نمي‌دانم‌ تا كجاست‌.
پشت‌ پنجره‌ مي‌ايستم‌. مرد جواني‌ را مي‌ بينم‌ كه‌ از كنار ديوار مشترك‌ ورودي‌ ما رد مي‌شود. نگاهي‌ به‌ طبقه‌ چهارم‌ مي‌اندازد.سرم‌ را مي‌كشم‌ پشت‌ ديوار. بعضي‌ از آن‌ها احتمالاً آدرس‌ را دقيق‌ نمي‌دانند، چشم‌ هاي‌شان‌ سرگردان‌ است‌ تا دختري‌ را ببينند با صورت‌ گرد، موهاي‌ كوتاه‌، بيست‌ و دوسه‌ ساله‌.
هر بار مرا مي‌بيند، چشم‌هايش‌ را برمي‌گرداند. گاه‌ دنبال‌ بهانه‌ئي‌ مي‌گردم‌ تا چيزي‌ ازش‌ بپرسم‌... معمولاً بي‌حوصله‌ به‌ نظر مي‌رسد با سه‌ گره‌هاي‌ توهم‌.
روز سه‌ شنبه‌ ساعت‌ شش‌ تو باشگاه‌ ورزشي‌ ديدمش‌. شال‌ گردن‌ قرمز حرير دور گردنش‌ بسته‌ بود. با آمدنش‌ به‌ باشگاه‌ پچ‌ پچه‌ توي‌ زن‌ ها شروع‌ شد.
پريسا گفت‌: اومده‌ پي‌ مشتري‌.
زني‌ كه‌ سرش‌ را تكيه‌ داده‌ بود به‌ دوچرخه‌ي‌ ثابت‌ گفت‌: كي‌ دنبال‌ مشتري‌ يه‌؟
گفتم‌: خوابت‌ پريد!
با حركتي‌ كُند سرش‌ را به‌ طرف‌ من‌ چرخاند. با صداي‌ كش‌ داري‌ گفت‌:
ـ تو خوابت‌ نمي‌ياد؟
گفتم‌: نه‌. تو هم‌ بهتره‌ بري‌ دكتر.
دستش‌ را روي‌ بازويم‌ كشيد و گفت‌: دكتربازي‌؟
دستم‌ را كشيدم‌ عقب‌. رفت‌ پي‌ تارا. از چند متري‌ مي‌ديدمش‌ ، داشت‌ دست‌ مي‌كشيد روي‌ بازوي‌ تارا و چيزي‌ مي‌گفت‌.
به‌ نظرم‌ تارا پي‌ مشتري‌ نبود، بيش‌تر غرق‌ تماشاي‌ خودش‌ بود.
مربي‌ باشگاه‌ وسط‌ ايستاده‌ بود و با صداي‌ بلند مي‌گفت‌: بدو...بدو...
من‌ و پريسا كنار هم‌ مي‌ دويديم‌ و حرف‌ مي‌زديم‌.
به‌ پريسا گفتم‌: پي‌ مشتري‌ نيست‌. همه‌رو براي‌ خودش‌ نگه‌ داشته‌. خيلي‌هاشونو دوست‌ داره‌. نمي‌خواد بذل‌ و بخشش‌ كنه‌.
ـ خيلي‌ ساده‌ئي‌! دنبال‌ پوله‌.
ـ پول‌ هم‌ مي‌گيره‌، اما بيش‌تر دوست‌ شون‌ داره‌. من‌ قيافه‌ي‌ اون‌ بروبچه‌هارو ديدم‌.
ـ قيافه‌ چي‌چي‌يه‌! گرگ‌ روزگارن‌.
ـ يكي‌شون‌ با موتورش‌ مي‌ياد، گاهي‌ وقت‌ غروب‌. هردوشون‌ وقتي‌ همديگرو مي‌بينن‌، حالت‌ عصبي‌ دارن‌. تارا هي‌ آدامس‌ مي‌ جووه‌...پسره‌ خيلي‌ لاغره‌. موهاش‌ خرمايي‌ يه‌.
مربي‌ رو به‌ من‌ و پريسا گفت‌: تندتر خانما...جلوي‌ بقيه‌ رو گرفتين‌!
چند دقيقه‌ جدا از هم‌ دويديم‌. مربي‌ كه‌ سرش‌ گرم‌ شد به‌ حرف‌ زدن‌، دوباره‌ من‌ و پريسا شروع‌ كرديم‌.
پريسا گفت‌: من‌ نگران‌ شوهرمم‌!
ـ ديوونه‌ئي‌!
ـ ديوونه‌ چي‌يه‌؟ اينا مهره‌ي‌ مار دارن‌. كتاب‌ باز مي‌كنن‌.
ـ بيش‌تر دنبال‌ هم‌سن‌ و سالاي‌ خودشه‌. بيست‌ و سه‌ چهار ساله‌، اين‌ حدودا.
ـ تو محل‌ همچين‌ دخترايي‌ خطرناكن‌.
ـ همه‌ جا هستن‌. اين‌ جا تو مي‌بيني‌.
ـ يادته‌ رفته‌ بوديم‌ آلمان‌؟ پاشو تو يه‌ كفش‌ كرد برگرديم‌. مي‌دوني‌ اون‌جا ... همه‌اش‌ مي‌ترسيد كه‌ منو از دست‌ بده‌، حالا اين‌ جا اين‌قدر قلدري‌ مي‌كنه‌.
مربي‌ آهنگ‌ اي‌ ايران‌ را انداخته‌ بود ، صداي‌ آهنگ‌ را كه‌ زياد كرد، سرعت‌ بچه‌ ها زياد شد.
ـ بدو...بدو...پنج‌ دقيقه‌ي‌ آخر...

جلوي‌ در رو به‌ مادرش‌ فرياد مي‌زند:
ـ به‌ تك‌ تك‌ اون‌ هايي‌ كه‌ اونجا نشستن‌، مي‌گم‌ اين‌ مادرمه‌، همه‌ مي‌تونيد...
زن‌ ها با ناخن‌ مي‌كشند روي‌ صورت‌.
پچ‌ پچه‌ مي‌پيچد بين‌ زن‌ هايي‌ كه‌ بيرون‌ آمده‌اند. صداها گنگ‌ و تاريك‌ است‌.
ـ پدر مادرن‌ دارن‌؟
ـ آره‌ بابا! پدر بيچاره‌شون‌ داغون‌ شده‌، نگاه‌ به‌ موهاي‌ سفيدش‌ نكنيد،كمتر از پنجاه‌ ست‌.
ـ مي‌گن‌ مادره‌ شروع‌ كرده‌.
ـ پريروز مادره‌ داد مي‌زد بدبخت‌! تو به‌ خاطر هزار تومن‌...
ـ مي‌گه‌ يعني‌ كمه‌ ها!
حداقل‌ ده‌ بيست‌ نفرشان‌ را خودم‌ ديده‌ام‌. بين‌ هيجده‌ تا بيست‌ و هفت‌ هشت‌ ساله‌، بيش‌تر قد بلند.
تارا نشسته‌ بود روي‌ دوچرخه‌ي‌ ثابت‌ و پا مي‌زد. به‌ چهره‌اش‌ كه‌ نگاه‌ مي‌كردي‌ به‌ نظر نقاشي‌ ماهر با قلم‌ نشسته‌ بود به‌ نقاشي‌. تو آينه‌ به‌ خودش‌ خيره‌ شده‌ بود. من‌ هم‌ از تو آينه‌ به‌اش‌ نگاه‌ مي‌كردم‌ و بعد به‌ خودم‌ و به‌ بقيه‌ زن‌ها.
زن‌ ها دور تا دور سالن‌ مي‌دويدند. براي‌ زيبايي‌ اندام‌ ونگه‌ داشتن‌ جواني‌ همه‌ تلاش‌ مي‌كرديم‌.
از تارا پرسيدم‌: چرا براي‌ زن‌هااين‌ قدر زيبايي‌ مهمه‌؟ كمتر مردي‌ به‌ صورتش‌ رنگ‌ و روغن‌ مي‌ماله‌ .
نگاه‌ام‌ كرد. بدون‌ جوابي‌ پا مي‌زد. زن‌ خواب‌ آلود با كندي‌ خودش‌ را جلو مي‌كشاند. دوباره‌ دست‌ روي‌ بازويم‌ كشيد و پرسيد:
ـ دكتربازي‌؟
پريسا ايستاده‌ بود روي‌ دستگاه‌ كمر، مدام‌ پاها و كمرش‌ را به‌ چپ‌ و راست‌ مي‌ چرخاند، از توي‌ آينه‌ تمام‌ حواسش‌ به‌ تارا بود. تارا حواسش‌ به‌ دختر جوان‌ سبزه‌ئي‌ بود كه‌ گوش‌واره‌ حلقه‌ئي‌ طلا گوشش‌ بود. موهاي‌ مشكي‌اش‌ را از پشت‌ بسته‌ بود. وقتي‌ مي‌دويد موهايش‌ را با طنازي‌ به‌ چپ‌ و راست‌ مي‌چرخاند. پريسا آمد كنارم‌ و گفت‌: ديدي‌؟ اون‌ سبزه‌! چه‌ خوش‌ سليقه‌ ست‌ .
وقتي‌ لباس‌ مان‌ را عوض‌ مي‌كرديم‌ ديدم‌ كه‌ تارا با همان‌ دختر سبزهه‌ خوش‌ و بش‌ مي‌كرد. موقع‌ حرف‌ زدن‌ چند بار با خيسي‌ زبان‌، خشكي‌ لبش‌ را گرفت‌. همان‌ موقع‌ پريسا تنه‌ زد و تو گوشم‌ گفت‌: براي‌ دل‌ خودشون‌؟ گرگ‌ روزگارن‌!
به‌ ديوار مشترك‌مان‌ خيره‌ مي‌ شوم‌. اين‌ ديوار مشترك‌ هميشه‌ هست‌ و من‌ خيلي‌ اوقات‌ به‌اش‌ تكيه‌ مي‌دهم‌، بي‌آنكه‌ بدانم‌ چه‌ كسي‌ يا چه‌ كساني‌ به‌ اين‌ ديوار تكيه‌ داده‌اند.
پنجره‌ را باز مي‌كنم‌، نيمي‌ از شب‌ گذشته‌. تمام‌ خانه‌ها در خاموشي‌ و تاريكي‌ فرو رفته‌اند. در دوردست‌ چراغي‌ سوسو مي‌زند...
بعضي‌ از مهماني‌ها، بي‌زن‌ و مردي‌، در خلوت‌ مي‌گذرد... بعضي‌ چراغ‌ ها در جايي‌ روشن‌ مي‌شود اما ديده‌ نمي‌شود.





ابریشم 01-08-2011 05:56 PM

چه قدر به طنابتان وابسته اید
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد، و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.

اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "

-ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!

... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!

و شما؟ چه قدر به طنابتان وابسته اید؟ آیا حاضرید آن را رها کنید؟ در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید. هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده. یا تنها گذاشته است. هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست. به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.


ابریشم 01-08-2011 05:57 PM

بوي خاك
 
كف اتاق لم داده بودم به بالش بزرگ طوسي رنگ و داشتم كتاب مي‌خواندم. رماني بود از گراهام گرين. درست يادم نيست كدام اثرش. تازه شروع كرده بودم كه شنيدم چيزي به پنجره خورد. سرم را بلند كردم و گوش دادم. هيچ صدايي نمي‌آمد. شايد هم اصلا خيال كرده بودم. سرم را خم كردم روي كتاب. هنوز چند سطر نخوانده بودم كه دوباره همان صدا را شنيدم. از پنجره‌ي من نبود. با اين حال كتاب را گذاشتم زمين و بلند شدم. رفتم كنار پنجره. گوشه‌ي پرده را پس زدم. بيرون چيزي پيدا نبود. سرم را بردم نزديك شيشه و چشمم به دختري افتاد كه روي مهتابي آپارتمان رو به رو ايستاده بود. پيراهن آستين كوتاه پوشيده بود و داشت به آپارتمان بغل نگاه مي‌كرد. بعد يك لحظه چرخيد طرف من. سرم را كشيدم عقب. مرا ديده بود. مطمئن بودم. گذاشتم كمي بگذرد. بعد چراغ را خاموش كردم و رفتم ايستادم همان‌جا. چند ثانيه بعد خم شدم و گوشه‌ي پرده را با انگشت بالا زدم، آن‌قدر كه فقط يكي از چشم‌هايم قدرت ديد داشته باشد. همان‌جا ايستاده بود و زل زده بود به پنجره‌ي اتاق من. سرم را كشيدم عقب. رفتم آن طرف پنجره. كمي صبر كردم و بعد گوشه‌ي پرده را كنار زدم. دست‌هايش را فرو كرده بود توي جيب‌هاي شلوار تيره‌اش و داشت به اطراف نگاه مي‌كرد. بعد خم شد روي زمين. دست‌ها را از جيب‌هايش درآورد و گذاشت روي كنده‌ي زانوهايش. همان‌طور دور خودش چرخي زد. بعد خم شد و چيزي برداشت. برد نزديك صورتش. به پنجره‌ي اتاق من نگاه كرد و بعد به پنجره‌ي مهتابي آپارتمان بغل. ديدم كه سرش را برگرداند طرف در مهتابي. چشمم به دختري افتاد كه توي چهارچوب ايستاده بود. موهاي بلندش را ريخته بود يك طرف، روي شانه‌اش. دختري كه پيراهن آستين كوتاه به تن داشت، دوباره به اطراف نگاه كرد. به پنجره‌ي اتاق من هم نگاهي انداخت، طوري كه انگار مي‌دانست من اين پشت، توي تاريكي، ايستاده‌ام. دنبال دختري كه موي بلند داشت، تو رفت. من همان‌جا ايستادم و نگاه‌شان كردم كه داشتند مي‌رفتند توي اتاق كناري. از پشت پرده‌هاي توري نازك‌شان همه چيز پيدا بود. با خودم فكر كردم چرا قبلا نديده بودم‌شان. من كه بارها آمده بودم اينجا، دم اين پنجره. بارها به همين خانه نگاه كرده بودم، به آپارتماني كه درست مقابل اتاق من بود. اصلا اين پرده‌هاي نازك را با آن قفسه‌هاي بلند كتاب، كه يك طرف اتاق وسط گذاشته بودند، يادم نيامد.

دخترها رفتند توي آشپزخانه‌ي كوچك‌شان. يكي‌شان قفسه‌اي را باز كرد و جعبه‌اي بيرون آورد. آن يكي قوري را گذاشت كنارش. توي آن چاي ريخت و گذاشتش زير سماور و شير را باز كرد. قوري را گذاشت روي سماور. برگشتند توي اتاق وسط. دختري كه موي بلند داشت، وسط اتاق نشست. داشت از جايي كه نمي‌ديدم، چيزي بيرون مي‌آورد. كتاب بود. ديوار پايين پنجره‌ي اتاق وسط، جلو ديدم را گرفته بود. پرده را رها كردم. پريدم توي آشپزخانه. يكي از صندلي‌ها را برداشتم و برگشتم سر جايم. صندلي را گذاشتم كنار پنجره و رويش ايستادم. گوشه‌ي پرده را پس زدم و چشمم به دختر موبلند افتاد كه كنار كارتني چمباتمه زده بود. حدسم درست بود. تازه آمده بودند، شايد همين امروز. دختري كه پيراهن آستين كوتاه سرخ‌رنگ به تن داشت، از كشويي چيزي درآورد و رفت گوشه‌ي اتاق. توي استريوي نقره‌اي رنگي نوار گذاشت و دكمه‌اي را فشار داد. دست‌هايش را بلند كرد و بشكن زد. دلم مي‌خواست مي‌شد صداي آهنگ را بشنوم. شايد اگر لاي پنجره را باز مي‌كردم، مي‌شنيدم، اما مجبور بودم پرده را كنار بزنم. آن‌وقت مرا مي‌ديدند و همه چيز خراب مي‌شد. ديگر نمي‌توانستم راحت اينجا بايستم و تماشايشان كنم.

دختر موبلند كارتن را برداشت و رفت توي اتاق كناري، هماني كه مهتابي داشت. كارتن را گذاشت جايي كنار پنجره و برگشت توي اتاق وسط. دختري كه پيراهن آستين كوتاه پوشيده بود، داشت وسط اتاق مي‌رقصيد. سرش را بالا و پايين مي‌آورد و موهاي سياه لَختش روي صورتش مي‌ريخت. چشمش كه به دختر موبلند افتاد،‌ رفت جلو و دستش را گرفت. با هم رقصيدند. بعد دختر موبلند رفت طرف در آشپزخانه. هنوز تو نرفته بود كه ديدم با عجله برگشت توي اتاقي كه مهتابي داشت. كنار تختي كه يك طرف اتاق بود، خم شد. گوشي تلفن را از روي ميز برداشت. لب تخت نشست. دختري كه پيراهن سرخ پوشيده بود، با رقص رفت توي اتاق كناري. جلو او شانه‌هاي لاغرش را به اين طرف و آن طرف تكان مي‌داد، دست‌هايش را مي‌چرخاند و بشكن مي‌زد. موهاي لَختش را اين‌طرف و آن‌طرف مي‌ريخت. دختر موبلند خنديد. گوشي را گرفت طرف دختر ديگر. دختر چيزي گفت. دختر موبلند گوشي را گذاشت به گوشش. دختر ديگر رفت نشست كنارش. هنوز داشت بشكن مي‌زد و شانه‌هايش را تكان مي‌داد. بعد گوشي را گرفت. دختر موبلند پاشد رفت توي اتاق وسط. پرده را رها كردم. از صندلي پايين آمدم و رفتم توي آشپزخانه. سيبي از يخچال درآوردم و با عجله برگشتم سر جايم، روي همان صندلي. به سيب گاز زدم و بعد گوشه‌ي پرده را با انگشتم كنار زدم. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، برگشته بود توي اتاق وسط. داشتند با هم از كارتن ديگري كتاب در مي‌آوردند. يكدفعه چشمم به پسري افتاد كه روي مهتابي آپارتمان بغل ايستاده بود. پيراهن سفيد آستين كوتاهش را انداخته بود روي شلوارش. سرم را كمي عقب كشيدم. بعد دوباره آوردم جلو. پسر آمده بود كنار ديوار كوتاه لب مهتابي. دست‌هايش را گذاشت روي ديوار و خم شد طرف آپارتمان دخترها. چند ثانيه‌اي خيره شد به آپارتمان‌شان. سرش را كه برگرداند، چشمم به پسر ديگري افتاد كه از در مهتابي بيرون آمد. بلندقد بود و چاق. موهايش توي تاريكي برق مي‌زد، انگار كه ژل زده باشد. آمد كنار پسر ديگر. از دهانش چيزي درآورد. دستش را برد عقب و محكم آورد جلو. صداي برخورد چيزي را با شيشه شنيدم. هر دو دختر سرشان را به طرف پنجره بلند كردند. سرم را كشيدم عقب. چند ثانيه بعد آهسته گوشه‌ي پرده را پس زدم. از پسر چاق خبري نبود. پسر ديگر رفته بود كنار در مهتابي. دخترها داشتند كارتن را هل مي‌دادند طرف قفسه‌هاي كتاب. دختر موبلند خم شد، چند تا كتاب از روي زمين برداشت و گذاشت توي كتابخانه. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، آمد كنار پنجره. دست‌هايش را گذاشت دو طرف صورتش، روي شيشه، و به بيرون نگاه كرد. سرم را آوردم عقب و به سيب گاز زدم. به اتاقم نگاه كردم كه در تاريكي فرو رفته بود. دوباره گوشه‌ي پرده را پس زدم. دختر موبلند توي آشپزخانه بود. داشت توي ليواني چاي مي‌ريخت. دختري كه پيراهن آستين كوتاه به تن داشت، خم شد روي استريو و دكمه‌اي را فشار داد. روي صفحه‌اي كه از جايي، بالاي استريو، بيرون آمد، يك سي‌دي گذاشت. صفحه كه تو رفت، برگشت وسط اتاق. دوباره شروع كرد به رقصيدن. رو به ديوار كنار قفسه‌هاي كتاب، جلو و عقب رفت. حدس زدم مقابل آينه ايستاده، آينه‌ي قدي. حتما همين‌طور بود،‌ چون ديدم رفت جلو، مقابل ديوار،‌و به جايي روي صورتش دست كشيد. دختر موبلند با سيني كوچكي بيرون آمد. نشستند سر ميز چهارنفره‌اي كه تازه الان متوجهش شده بودم. ليوان‌هاي چاي را گذاشتند مقابل‌شان. دختر موبلند با كارد چيزي را روي ميز بريد. ليمو بود. نصفه‌هاي ليمو را روي ليوان‌هايشان فشار دادند. دختر موبلند پاشد رفت توي اتاق كناري. نشست لب تخت. خم شد و دستش را فرو كرد توي كارتني كه كنار تخت بود. نمي‌ديدم چه‌كار مي‌كند. داشت انگار دنبال چيزي مي‌گشت. بعد برگشت توي اتاق وسط. چيزي شبيه كتاب دستش بود. نشست سر جايش. كتاب را باز كرد و ديدم چيزي از لاي آن برداشت و گرفت جلو دختر ديگر. عكس بود. دختري كه پيراهن سرخ به تن داشت، خنديد. از تكان شانه‌هايش پيدا بود. با هم خنديدند. دوباره چشمم به پسرها افتاد كه در مهتابي را باز كردند و بيرون آمدند. پسري كه پيراهن سفيد به تن داشت، آمد كنار ديوار كوتاه لب مهتابي. به پسر ديگر چيزي گفت و خنديد. بعد ديدم از دهانش چيزي درآورد و پرت كرد طرف شيشه‌ي پنجره‌ي اتاق وسط. سرم را كشيدم عقب. داشتم به سيبم گاز مي‌زدم كه دوباره صدا بلند شد. مدتي صبر كردم و بعد سرم را آهسته بردم كنار شيشه. هر دو دختر ايستاده بودند روي مهتابي. از پسرها خبري نبود. پرده‌ي اتاق‌شان را كيپ تا كيپ كشيده بودند. حتا در مهتابي هم بسته بود. دختر موبلند برگشت تو. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، دست‌هايش را گذاشته بود به كمرش. خيره شده بود به آپارتمان بغل. مي‌دانست از آنجاست. به پنجره‌ي اتاق من هم نگاه سرسري انداخت. بعد چيزي گفت كه نشنيدم. برگشت تو. دختر موبلند جلو آينه‌ي اتاق وسط ايستاده بود. داشت آرايش مي‌كرد. از مدادي كه به چشم‌هايش مي‌كشيد، پيدا بود. بعد رفت كنار ميز. ديدم چيزي برداشت و برگشت سر آينه. سرش را برد جلو و به لب‌هايش روژ كشيد. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت،‌ يكي از ليوان‌ها را برداشت و رفت كنارش. سرش را برد جلو، نزديك آينه. موهاي روي پيشاني‌اش را پس زد. برگشت كنار ميز. سيني چاي را برد توي آشپزخانه. دوباره سر و كله‌ي پسرها پيدا شد. اين‌بار پسر چاق آمد كنار ديوار كوتاه. دستش را گرفت جلو دهانش و چيزي پرت كرد طرف شيشه. دخترها سرشان را چرخاندند طرف پنجره. پسر چاق با عجله برگشت تو. پسري كه پيراهن سفيد به تن داشت، نشست روي ديوار كوتاه. حالا هر دو دختر داشتند آرايش مي‌كردند. پسر دستش را گرفت جلو دهانش. چيزي توي مشتش انداخت و پرت كرد طرف شيشه. دختر موبلند روژ را گذاشت روي يكي از قفسه‌هاي كتاب. با عجله رفت توي اتاق كناري. در مهتابي را باز كرد و بيرون آمد. چشمش كه به پسر افتاد، ايستاد. مي‌ديدم‌شان كه خيره شده‌اند به هم. چند لحظه‌اي طول كشيد تا دختر چيزي گفت. پسر خنديد. بعد ديدم دست‌هايش را تكان داد. داشت مي‌گفت كار او نيست. دستم را هر طور بود دراز كردم طرف دستگيره‌ي پنجره. وقتي بازش مي‌كردم، صداي بلندي داد، اما كسي برنگشت نگاهم كند. شنيدم دختر گفت: «اگه يه بار ديگه بزني، من مي‌دونم و شما!»

پسر گفت: «گفتم كه، ما نبوديم.»

دختر گفت: «تو گفتي و منم باور كردم.»

پسر خنديد. گفت: «اگه بخواين ما مي‌تونيم بيايم كمك‌تون. من اوساي تزئين اتاقم.»

دختر چيزي نگفت. فقط زل زده بود به او. پسر بلند شد، دست كرد توي جيبش و كاغذي درآورد. گفت: «شماره تلفن‌مونو رو اين كاغذ نوشته‌م. كمك خواستين، خبرمون كنين.»

لبخند زد. دندان‌هايش را كه از دهانش بيرون زده بود، مي‌ديدم. كاغذ را پرت كرد طرف دختر. كاغذ افتاد روي مهتابي. دختر گفت: «خيلي روت زياده.»

پسر گفت: «كجاشو ديده‌ي!»

ايستاده بودند رو به روي هم. بعد دختر برگشت تو. پسر از جايش تكان نخورد. ديدم چيزي انداخت توي دهانش. صداي آهنگي بلند شد. از آن آهنگ‌هاي تند تكنو بود. دختري كه پيراهن آستين كوتاه تن كرده بود، باز شروع كرد به رقصيدن. دختر موبلند توي آشپزخانه، در يخچال را باز كرد و خم شد. نمي‌ديدم چه‌كار مي‌كند. دختري كه توي اتاق وسط بود، آمد كنار شيشه. به بيرون نگاهي انداخت و برگشت. تمام مدت داشت مي‌رقصيد. دختر موبلند برگشت توي اتاق وسط و يكدفعه غيبش زد. اصلا نفهميدم كجا رفت. همه جا را به دقت نگاه كردم. نبود كه نبود. حدس مي‌زدم از در آپارتمان، كه لابد پشت اتاق‌ها بود، بيرون رفته. اما نديده بودم لباس عوض كند. شايد هم رفته بود توي اتاقي جايي، آن طرف آپارتمان‌شان. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، رفت نشست سر ميز. كتاب را برداشت و ورق زد. آلبوم بود. داشت به عكس‌هايش نگاه مي‌كرد. آرام آرام صفحه‌ها را ورق مي‌زد. از صندلي پايين آمدم. توي تاريكي آپارتمان كوچكم، رفتم توي آشپزخانه. ته سيبم را انداختم توي سطل آشغال و برگشتم. دختر هنوز داشت آلبوم را ورق مي‌زد. صداي آهنگ ملايمي را مي‌شنيدم. چند دقيقه بعد چشمم به دختر موبلند افتاد كه از جايي، توي اتاق كناري، بيرون آمد. پيراهن بلند صورتي‌رنگي پوشيده بود. موهاي بلندش را بالاي سرش بسته بود. تازه متوجه قد بلندش شده بودم. شايد هم توي آن لباس اين‌طور به نظر مي‌رسيد. لحظه‌اي رو به آينه ايستاد. به اين‌طرف و آن‌طرف چرخيد. صورتش رو به ديوار بود. بعد ديدم كنار استريو خم شد. چند لحظه بعد صداي آهنگ ديگري به گوشم خورد. صداي ساكسي‌فون بود. برگشت وسط اتاق. دست‌هايش را گذاشت دو طرف، روي شانه‌هايش، و آهسته چرخيد. پاهايش را آرام اين‌طرف و آن‌طرف مي‌گذاشت. داشت وانمود مي‌كرد با كسي مي‌رقصد. دختري كه پيراهن آستين‌كوتاه به تن داشت، چيزي گفت و خنديد. دختر موبلند همان‌طور آرام آمد كنارش. سرش بالا بود، رو به سقف. گردن بلند و باريك و سفيدش را مي‌ديدم. كنار ميز چرخي زد و برگشت وسط اتاق. سرش را يك‌بري گذاشت روي شانه‌ي راستش. آهسته مي‌چرخيد و دامن صورتي‌رنگ چين‌دارش به هوا بلند مي‌شد. همان‌طور آرام برگشت كنار ميز. تمام مدت نگاهم به او بود، به پوست روشنش، موهاي خرمايي‌رنگش. چشم‌هاي درشتش را از آن فاصله مي‌ديدم، سرخي لبش را. پيشاني‌ام را چسبانده بودم به شيشه و خيره شده بودم به او. حال عجيبي پيدا كرده بودم. احساس مي‌كردم سال‌هاست مي‌شناسمش، سال‌ها كنارش زندگي كرده‌ام. داشتم بويش را هم حس مي‌كردم، بوي موهاي بلند خرمايي‌رنگش را كه بالاي سرش بسته بود، بوي تنش را. حالا حتا حرارت بدنش را حس مي‌كردم، نمناكي بدنش را. انگار اصلا كنار هم بوديم، توي آغوش هم. داشتيم ميان آن اتاق، وسط قفسه‌هاي كتاب و كارتن‌هايي كه اين‌طرف و آن‌طرف افتاده بود، مي‌رقصيديم. سرش را گذاشته بود روي شانه‌ي من. با تمام وجود توي آغوش هم بوديم. قرار بود تا ابد همان وسط برقصيم. عين ديوانه‌ها چسبيده بودم به آن شيشه و خيره شده بودم به او.

دست‌هايش را گذاشت لب ميز. داشت با دختر ديگر حرف مي‌زد. لبخندش را مي‌ديدم، دندان‌هاي سفيدش را كه روي هم گذاشته بود. صندلي را كشيد پيش. هنوز ننشسته بود كه صدايي شنيدم. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، رفت توي اتاق بغل. كنار ديوار گوشي را برداشت و ديدم دكمه‌اي را فشار داد. از اتاق بيرون رفت. نديدم برگردد. دختر موبلند رفت جلو آينه. لب‌هاي سرخش را سرخ‌تر كرد. دكمه‌ي بالاي پيراهنش را باز كرد. رفت سراغ استريو. خم شد. چند لحظه بعد صداي آهنگ ديگري به گوشم خورد. صداي پيانو بود. از اتاق بيرون رفت. حالا ديگر هيچ‌كدام‌شان را نمي‌ديدم. يك جايي آن پشت بودند، پشت اتاق‌ها. از جايم تكان نخوردم. توي تاريكي خيره شده بودم به آپارتمان‌شان. انتظار مي‌كشيدم و به صداي آهنگ گوش مي‌دادم. يك لحظه صداي خنده‌اي به گوشم خورد، صداي بلند خنده و بعد بلافاصله چشمم به دو پسر افتاد كه از در اتاق تو آمدند. پشت سرشان دخترها وارد شدند. هر چهار نفر وسط اتاق، مقابل قفسه‌هاي كتاب، دور هم ايستاده بودند. داشتند حرف مي‌زدند. صداي درهم و برهم كلمه‌ها را مي‌شنيدم. بعد جواني كه قدش بلندتر بود، شروع كرد به حرف زدن. صداي بلندش را مي‌شنيدم. دست‌هايش را مدام تكان مي‌داد. داشت با آب و تاب چيزي تعريف مي‌كرد. بعد همه زدند زير خنده. دختر قدبلند به ميز اشاره كرد. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، رفت توي آشپزخانه. پسر قدبلند كت قهوه‌اي رنگش را درآورد و پشت يكي از صندلي‌ها آويزان كرد. خواست بنشيند كه ديدم دختر به پنجره اشاره كرد و چيزي گفت. جوان قدبلند آمد نزديك شيشه. سرم را عقب كشيدم. گذاشتم چند ثانيه‌اي بگذرد. بعد آهسته صورتم را به شيشه نزديك كردم. پسر كنار پنجره، دست‌هاي دختر را گرفته بود. ايستاده بودند روبه‌روي هم. ديدم كه دست دختر را برد كنار صورتش و بوسيد. خيره شده بودند به هم. جوان ديگر، كه پيراهن چهارخانه‌ي سورمه‌اي‌رنگ تن كرده بود، كنار اجاق گاز، تكيه داده بود به ديوار و داشت با دختر حرف مي‌زد. بعد چند تا فنجان از قفسه‌اي درآورد. دختر قدبلند دستش را از دست پسر بيرون كشيد. رفت توي اتاق بغل. در كمدي را كه مقابل تخت، آن طرف اتاق بود، باز كرد. خم شد و از قفسه‌اي كيسه‌اي درآورد. وقتي برمي‌گشت، چراغ اتاق را خاموش كرد. پسر رفت جلو. كيسه را گرفت و چيزي بيرون آورد. ديدم كه با هم پارچه‌ي بزرگي را باز كردند. جواني كه پيراهن سورمه‌اي رنگ به تن داشت، برگشت توي اتاق وسط. سر پارچه را از دست دختر گرفت. همين كه آمدند كنار شيشه، سرم را كشيدم عقب. چند ثانيه‌اي بي‌هيچ حركتي، همان‌جا، پشت پرده ايستادم. بوي خاكي را كه پرده را پوشانده بود، حس مي‌كردم. با انگشتم گوشه‌ي پرده را پس زدم. هر دو جوان دو طرف پنجره، روي صندلي ايستاده بودند. دو سر پارچه را گرفته بودند بالاي سرشان. دخترها را ديگر نمي‌ديدم. كمي بعد پارچه تمام پنجره را پوشاند. ميخي هم به قسمت وسط بالاي پنجره كوبيدند. من از جايم تكان نخوردم. همان‌جا ايستاده بودم و زل زده بودم به پارچه كه تمام پنجره را پوشانده بود. به مهتابي آپارتمان بغل نگاه كردم. از آن پسرها هيچ خبري نبود. حتا چراغ اتاق‌شان خاموش بود. پرده را رها كردم. از صندلي پايين آمدم. توي تاريكي برگشتم سر جايم و روي زمين نشستم. هنوز صداي پيانو را مي‌شنيدم و گاهي صداي خنده‌هاي بلندشان را. دراز كشيدم. زل زده بودم به تاريكي.

ابریشم 01-08-2011 05:59 PM

اشتباه مي‌كني
 
«تو آسمان‌ها دنبالت مي‌گشتم.»

چنان بر پشت مرد كوبيد كه نزديك بود ليوان از دستش بيفتد. مرد هراسان ليوان را روي ميز گذاشت.

«چه كار مي‌كنيد؟»

عباس همچنان خم ماند روي ميز و چشمان ريزش را دوخت به مرد:

«به خيال خودت فلنگ را بستي؟»

مرد تكان سختي خورد. آب دهان را قورت داد. دستي به گلو برد و دستي به عينك استخواني كه تا نوك دماغش پايين آمده بود.

«هرجا مي‌رفتي به خدا پيدات مي‌كردم! لحظه‌اي از فكرت غافل نبودم. مدام با خودم مي‌گفتم، قبل از مردن مي‌بينمش؟»

صداي مرد لرزيد:

«ببخشيد، بجا نمي‌آورم.»

عباس قد راست كرد و كيف را روي ميز گذاشت:

«چطور مخلصت را فراموش كردي؟»

مرد با صدايي كه حالا خش‌دار بود، گفت:

«اشتباه گرفتيد. مطمئنم تا به حال شما را نديده‌ام.»

عباس صندلي را كشيد عقب:

«اجازه هست؟»

و نشست. به نجوا گفت:

«بانوي بزرگ! چيزي به يادت نمي‌آورد؟»

سر را عقب كشيد و ساكت نگاهش كرد. مرد دهانش باز مانده بود. عباس بلند گفت:

«شماره‌ي بند چي؟ اين هم چيزي را به يادت نمي‌آورد؟»

«بند؟ كدام بند؟»

عباس سر تكان داد:

«هي، هي، يعني آن زندان را هم فراموش كردي؟ آشويتس وطني را؟ اعتصاب كارگرهاي چيت‌سازي؟ آن اعدام‌هاي پشت هم»

مسلسل خيالي را تو دست گرفت و گفت:‌

«ت ت تق... ت ت تق...»

و بالاتنه را به چپ و راست چرخاند.

«نخير، اصلا... گفتم كه... حضرت‌عالي حتما اشتباه گرفته‌ايد.»

عباس صدايش را بلند كرد:‌

«اشتباه گرفته‌ام؟ مي‌دانم، مي‌دانم حتما اسم مستعارت هم اشرفي نبود؟»

مرد زوركي خنده‌اي كرد:

«شوخي مي‌كنيد... كدام اسم مستعار آقا؟ من هيچ‌وقت زنداني نبودم.»

و با همان لبخند دهان را پر از غذا كرد. عباس نگاهي به دور و بر انداخت. همه جا پر بود از همهمه، صداي قاشق‌هايي كه به بشقاب‌ها مي‌خورد و گارسون‌هايي كه فرياد مي‌كشيدند. چشمان عباس روي مرد دودو مي‌زد. عباس بلند خنديد:

«نه اشرفي عزيز خودت را به كوچه‌ي علي‌چپ نزن.»

«بله؟ يعني چه؟»

«چرا بريدي؟ ترسيدي داد بكشم، مردم... آهاي... اينجاست عنصر ضدخلق؟»

گارسون با لباس چرك كنارش ايستاد. با يك دست ژتون‌ها را برداشت و با دست ديگر بشقاب چلو و ديس كباب را روي ميز گذاشت:

«نوشابه؟»

«آره قربان دستت يكي هم براي اين دوست عزيزم... بدجوري گلويش خشك شده...»

عباس خم شد روي ميز و كتف مرد را گرفت:

«نترس، تو حتما به اندازه كافي بلا كشيدي...»

لبي ورچيد و زل زد به مرد. انگار با خودش حرف بزند آهسته گفت:

«آره، خيلي سختي كشيدي»

كتف مرد را تكان داد و رهايش كرد. قاشق و چنگال را از نايلن بيرون كشيد:

«من با تو كاري ندارم...فقط..»

«آقا اين چه فرمايشاتي است؟»

عباس محكم گفت:

«اشرفي خودت خوب مي‌داني از چي حرف مي‌زنم.»

مرد گوشه‌ي لب را بالا كشيد و نگاه از چشمان عباس دزديد:

«اين روزها اوضاع همين است.... مردم مدام يكديگر را اشتباه مي‌گيرند.»

«من كه گفتم نترس، كينه‌اي ازت به دل ندارم.»

كره را ميان چلو چال كرد:

«نمي‌خواهم انتقام بگيرم.»

نگاهش را دوخت به مرد.

«شما طوري حرف مي‌زنيد...»

عباس پريد وسط حرفش:‌

«داري حوصله‌ام را سر مي‌بري، ديگر فيلم بازي نكن...»

قاشق و چنگال را ول كرد و كيف را برداشت:

«چطور شد آمدي نهار اينجا؟»

از توي كيف دسته كاغذي بيرون كشيد:

«من هرروز سر ظهر اينجام... آنجا...»

با دست ميز انتهاي سالن زير كانال كولر را نشان داد:

«مي‌نشينم و يادداشت مي‌كنم... بعضي وقت‌ها يادداشت، بعضي وقت‌ها هم نامه مي‌نويسم، چندتاييش مال تو است.»

كيف را روي ميز گذاشت:

«مي‌خواهم برايت بخوانم.»

دسته‌ي كاغذ را تكان داد و گفت:

«همه‌اش را... ولي نه الان... بايد بيايي خانه‌ام، نقاشي‌هايم را ببيني، عكست را كشيده‌ام تو حالت‌هاي مختلف، بخصوص وقتي مي‌گفتي اشتباه مي‌كني جوان، تو آن پرتره چشمانت شده عين... نمي‌دانم بايد خودت ببيني... همه‌ي صورتت انگار شده چشم.»

كاغذها را زير و رو كرد و يكي را بيرون كشيد و گذاشت روي بقيه:

«بايد بيايي ببيني... حالا گوش بده... اشرفي عزيز، پس از اينهمه سال حتما هنوز معني عشق را نفهميدي. آزادي اين نعمتي كه انسان بخاطرش آفريده شده... نه من نگران توام. نمي‌دانم حالا كجا هستي يا چه مي‌كني؟‌ دادگاه و زندان امروز گرچه با سابق تفاوت دارد ولي زندان زندان است و بازجويي بازجويي...»

مرد دست تكان داد:

«آقا من حوصله‌ي سخنراني...»

عباس دست مرد را گرفت و كشيدش پايين:

«يك دقيقه حوصله كن، اشرفي از نگاه تو، زندگي من از دست رفته، تو نمي‌تواني بفهمي چقدر احساس تعالي مي‌كنم. من باعث شدم زنم جايگاهي بس والا بيابد. اشرفي با تمام ضعفي كه شايد از نگاه ديگران نشان دادم، باعث تجلي مقام زن دز اين مملكت هستم. زن، كه ظلم و جور استعمار و استثمار در تمامي دوران حكومت‌هاي ضدبشري تاريخ ما پايمالش كرده بود، امروز همتراز و همدوش بهترين مردان اين مرز و بوم جهت تحقق خواستهاي خلق‌هاي از بند رسته گام برمي‌دارد.»

عباس ساكت شد. كمي نوشابه توي ليوان ريخت. گوشه‌ي چشمش مي‌پريد. جرعه‌اي نوشيد. كاغذها را توي كيف گذاشت و نگاه به مرد دوخت:

«من از تو گله‌اي ندارم.»

مرد گفت:

«دوست گرامي مثل اينكه خيالاتي شده‌ايد...»

عباس دست روي زانو ستون كرد:

«من هم اگر جاي تو بودم همينطور رفتار مي‌كردم. نه گله‌اي ندارم، حتا برايت احترام قايلم. تو ايمان داشتي، اعتقاد داشتي. مساله همين بود. تو به من حاكم شدي.»

آرنج را تكيه داد به ميز:

«خيلي دنبالت گشتم. آب شده بودي رفته بودي تو زمين. تا سر و صداها راه افتاد جلوي اداره‌ات كشيك كشيدم. دلم مي‌خواست تو چشمانت نگاه كنم و بپرسم: «اين هم بازي است،... ولي پيدايت نبود كه نبود»

مرد جدي شد. عرق پشت لب را با دست گرفت:

«مثل اينكه شما دست بردار نيستيد.»

عباس تند گفت:

«تو دست بردار نيستي»

مرد زهرخندي زد و آخرين قاشق را به دهان گذاشت:

«جل الخالق... آدم نمي‌تواند يك نهار راحت بخورد.»

و همانطور كه غدا را مي‌جويد، پرسيد:

«من كه از قصه‌ي شما چيزي نفهميدم... از اين شرفي...»

«بس كن اشرفي.»

لحظه‌اي ساكت به مرد خيره شد. پخي زد زير خنده، چشمانش آب افتاد:

«باز رنگت شد عين گچ... بخدا همه جا شهادت مي‌دهم بهترين بازجوي عالمي... هر جا كه بخواهي.»

«شما دچار مشكل شده‌ايد.»

عباس سر تكان داد:

«بله، اشرفي جان دچار بد مشكلي هستم. فقط تو مي‌تواني كمكم كني.»

مرد بي‌اعتنا به حرف‌هاي او گفت:

«حق هم داريد... آن‌ها هركاري دلشان خواست كردند، هر بلايي دلشان خواست سر مردم آوردند، شما بايد آن مرد ملعون را پيدا كنيد و انتقامتان را بگيريد... بايد انصاف داد، زير فشار بوديد.»

عباس انگار گوش نمي‌داد:

«قيافه‌ات تغيير كرده اما آن نگاه...»

سر تكان داد:

«نه، آن نگاه هيچ فرقي نكرده... آن اطمينان هنوز هم توي نگاهت هست، همانطور ترسناك. وحشتم تو زندان از همين نگاهت بود.»

عباس به صندلي تكيه داد و سر را به عقب خم كرد:

«تازه وقتي شكستم كه آزادم كردي. گفتم با اينهمه كار كه كرده بودم، با اينهمه نقشه كه تو سرم بود، يعني تو واقعا اطمينان داشتي كاري از دستم ساخته نيست. نه از دست من، نه از دست حزب.»

دست را گذاشت لبه‌ي ميز، نوك پا را به زمين فشار داد و پايه هاي جلو صندلي را بلند كرد:

«خودم ماندم و خودم. از همدوره‌اي‌ها ديگر كسي نمانده بود. چندتا تو خانه تيمي كشته شده بودند. دو تا هم كه زير شكنجه رفتند.»

نگاه را كشيد تا روي صورت مرد:

«يادت كه هست؟»

مرد آب دهان را قورت داد.

عباس چشم ها را بست:

«آنها كار تو نبود. مي دانم. كار آن قرمساقها بود... من خيلي پوست كلفت بودم. نه زير شكنجه مردم، نه وقتي تو آزادم كردي مثل بقيه خودكشي كردم.»

دست از لبه ميز برداشت و صندلي آمد پايين، صورت را جلو مرد گرفت و گفت:

«يادت مي آيد... اشتباه مي كني، اشتباه مي كني.»

ابرو بالا انداخت:

«ترجيع بند حرفهايت بود.»

مرد دستمال به لب كشيد:

«متاسفانه بايد بروم... دلم مي خواست كمكتان كنم،‌ ولي كاري ازم ساخته نيست...»

عباس چهره در هم كشيد. مچ مرد را گرفت:

«بنشين. بنشين...»

مچ مرد را ول كرد و پرصدا نفسي بيرون داد:

«همين رئيس جمهور انتقام ما را از تو گرفت.»

دو آرنج را روي ميز گذاشت و دانه هاي برنج را با دست جابه‌جا كرد:

«ديدي چه كار بزرگي كرد... تو اين بلا را سرم آوردي.... وگرنه الان هم زنم را داشتم هم سهمي تو اين پيروزي.»

دست روي صورت كشيد:

«نه،‌ خودخواهي نمي كنم... مهم زندگي خلق ها بود كه آزاد شدند.... تو يك نامه برايت نوشتم.... بگذار بخوانم.»

دست دراز كرد تا كاغذها را بردارد:

«آقا وقتم را بي خود نگيريد...»

عباس دست بلند كرد:

«خيلي خب، خيلي خب. فقط بدان زنم بخاطر عشق به بشريت، به انسانهاي پاك و شريف تركم كرد. مي خواست انتقام كاري را كه تو با ما كردي از تو بگيرد...»

لبها را گاز گرفت. چشمانش توي حدقه مي چرخيد. دست را روي ميز كوفت و بلند گفت:

«مي داني بهش مشكوك بودم، فكر مي كردم نفوذي است... بايد تيربارانم كنند... من به همين رئيس جمهور مشكوك بودم...»

مرد نيم خيز شد و دست روي دهان عباس گذاشت:

«ساكت شو...»

صداها قطع شد و همه سرها به سوي آنها چرخيد. عباس دست مرد را پس زد:

«بايد همه بدانند من چه موجودي هستم...»

مرد صورت عباس را ميان دستان گرفت:

«قبول، آرام باش تا با هم مشكل را حل كنيم.»

عباس صورت را از ميان دستان مرد بيرون كشيد:

«واقعا به رئيس جمهور مديونم، هيچ كاري نكرد، رفقا را از من دور كرد، حتي زنم را هم نجات داد،‌ يعني به فكر تك تك رفقا بود... مي‌بيني؟ اين باعث افتخار نيست؟ من را به حال خودم رها كرد تا به حقيقت برسم، تمام آن روزهايي كه فرياد مي كشيدم اين نفوذي است،‌ با رژيم همكاري مي‌كند، هيچ واكنشي نشان نداد، نگفت يك گوشه‌اي سرم را بكنند زير آب، من به خاطر همه اين چيزها و به خاطر بانوي بزرگ احساس دين مي كنم... من به بانوي بزرگ افتخار مي‌كنم... باور مي كني؟ وقتي كنار رئيس جمهور مي بينمش با آن صلابت... احساس غرور مي كنم... هيچ وقت خودم را نمي بخشم... چقدر ايمانم سست بود، چرا تسليم تو شدم... ولي حالا زمانش شده كه بفهمند من حقيقت را پيدا كردم...»

چشمهاي مرد گشاد شده بود:

«كم مانده از دست شما شاخ در بياورم... البته شك شما بخشودني نيست... اما افتخاري كه نصيبتان شده...»

عباس لبها را به هم فشرد:

«افتخارش مال من ... روسياهيش براي تو...»

سرش را فرو برد تو شانه و زد زير گريه. مرد به اين سو و آن سو نگاهي انداخت. آرام دست روي ميز گذاشت:

«عميقا متاسفم... از آشنايي با شما خوش بخت شدم، اما رنجهايتان...»

بلند شد:

«واقعا تكان دهنده است.»

عباس دست زير چشم كشيد:

«كجا؟ هنوز تمام نشده... صبر كن من هم مي‌آيم.»

دو قاشق را پر كرد و تكاند توي دهانش. پاشد و كاغذها را چپاند توي كيف. مرد گفت:

«آقاي محترم تا حالا تحمل كردم... دلم نمي خواهد با وضعي كه شما داريد توهيني بكنم... ولي مجبورم از اين به بعد...»

عباس بلند گفت:

«از اين به بعد؟ ... سخت نگير دو قدم راه مي رويم و گپ مي زنيم.»

مرد نگاه تلخي كرد و رفت طرف پله ها. عباس روزنامه و كيف را شتابزده برداشت و پشت سرش راه افتاد. مرد شانه بالا انداخت و انگار نه انگار كه عباس هم دنبال اوست، وارد خيابان شد. عباس سيگاري روشن كرد و كنارش قدم برداشت:

«بيرون كه آمدم از حزب بيرونم كردند... گفتند شده آنتن. عين خيالم نبود... زنم تركم كرد... بزرگ بانوي اين مملكت... گفتم اشتباه مي كني... انگار تو بودي كه حرف مي‌زدي... چقدر سست بودم.»

مرد ايستاد داد زد:

«چرا دست از سرم بر نمي داريد؟ چه از جانم مي خواهيد؟»

عباس به نيشخند گفت:

«‌ديگر خوددار نيستي... زود عصباني شدي.»

مرد سعي كرد آرام باشد:

«خيلي خب چه بايد بكنم؟ مي خواهي بريم كلانتري؟ دادگستري؟ يا هر جا كه مي گويي؟ چه كنم كه بفهمي اشتباه مي كني؟»

«نه ، نه دوست عزيز، نه الان اشتباه مي كنم نه آن روزها.»

«راحتم بگذار... دست از سرم بردار.»

عباس سيگار را زير پا چلاند:

«نه صحبت دادگستري و اينها نيست... حتما كارت آن جاها كشيده،‌ نه؟»

و رو كرد به مرد،‌ اما او نگاهش را از عباس دزديد.

اگر شكنجه ام كرده بودي حالا شايد مي گرفتمت زير مشت و لگد يا مي رفتم شكايتت را مي كردم... اما حالا ازت كمك مي خواهم...»

مرد دو دست را تكان داد:

«من اشرفي نيستم... به خدا، به پير به پيغمبر...»

«يادت هست؟ يادت هست مي گفتم ما ملاكيم؟ مردم دانشجوها... مي گفتم امروز و فردا نه ولي بالاخره يك روز صبر مردم تمام مي شود؟ حالا مي بيني درست مي گفتم، حالا مي بيني چطور دموكراسي حاكم شد؟»

سر چرخاند. سيگار ديگري بيرون آورد. با دستان تكيده و سياهش كبريتي زير آن گرفت:

«نمي‌خواهم شرمنده‌ات كنم، نه اصلا قصدم اين نيست... حالت را مي‌توانم بفهمم... همين حال را من به آن بانوي بزرگ دارم. ولي من تو را بخشيدم... كاش او هم بخشيده باشدم... تو از من خجالت نكش.»

پك جانانه اي به سيگارش زد:

«در كمال حماقت دستانش را گرفتم و گفتم تو اشتباه مي كني، اين مردك حتي يكبار بازداشت نشده. به سبيل پرپشتش نگاه نكن، به حرفهايش گوش نده. به خيال خودم از بلا نجاتش دادم، از سياست كشيدمش بيرون، بعد او مي‌خواست دوباره با پاي خودش برود خانه‌ي تيمي، آنهم با آن مردي كه يكشبه شده بود دبيركل...»

دود سيگار را بيرون داد:

«همان حرفهايي كه تو به من مي‌گفتي. مي گفتي نه من نه تو، برنامه‌ها جاي ديگري نوشته مي‌شود... ما مجري هستيم چه بخواهي چه نخواهي نقشي را كه مي‌گويند بازي مي‌كنيم... يادت هست؟»

نشست كنار خيابان روي سكوي جلوي مغازه اي:

«مي‌گفتي شما را تحريك مي كنند و سر ميز معامله از دولت امتياز مي‌گيرند و اسلحه مي‌فروشند... من سرم پر از غوغا بود،‌ مي گفتي دلت خوش است بمب گذاشتي؟ اعلاميه پخش كردي؟ ميتينگ راه انداختي؟ تو هنوز فكر اينكارها را نكردي خارجي بو برده و سر ميز مذاكره پايش را روي پايش انداخته ومي‌گويد: يك دقيقه ولتان كنيم اينها مي‌خورندتان.»

پا شد ايستاد:

«اما ديدي،‌ ديدي مردم‌اند كه حرف مي‌زنند؟ ...مردم...»

و با دست رهگذرها و ماشين‌ها را نشان داد:

«حالا آزادي هست... روزنامه هست.»

روزنامه را تكان داد وصاف جلوي خودش گرفت. اخمش را در هم برد:

«من هم سهم خودم را ادا كردم. بيشتر نتوانستم ولي بالاخره پاي بانويي را كه امروز افتخار همه است من به سياست باز كردم، به دنياي مبارزه...»

زيپ كيف را كشيد و روزنامه را تا كرد و داخلش گذاشت:

«ديدي دموكراسي بالاخره آمد.»

مرد بيحوصله گفت:

«مي‌خواهم بروم...»

«يك دقيقه صبر كن...»

روبروي مرد ايستاد،‌ به التماس گفت:

«دو خط بنويس بده به من... بعد برو.»

زل زد به مرد. مرد پوزخندي زد. عباس چشمانش گشاد شد:

«نگو يادت نمي‌آيد... حتما ديده بوديش،‌ مي‌آمد ملاقاتم.»

كت مرد را كشيد و بردش كنار پياده‌رو. كيف را باز كرد:

«بيا ببين...»

دفتر بادكرده‌اي را از آن بيرون كشيد. شانه‌اش را چسباند به شانه‌ي مرد:

«نگاه كن...»

و دفتر را داد دست مرد:

«خجالت نكش نگاه كن... آن اول عكس عروسيمان است... خوب نگاهش كن... بقيه هم عكس هايش كنار رئيس جمهور است، از روز اول،‌ كمي شكسته شده ولي خب تو حتما مي‌تواني بشناسيش؟ نه؟»

مرد دفتر را ورقي زد و داد به عباس. كيف را گرفت رو به مرد:

«همه چيزهايش اين تو است، همه چيزهاي بانوي بزرگ... شانه‌اش، گوشواره‌اش...»

عباس دفتر را توي كيف گذاشت و نگاه به مرد كرد:

«حالا چه مي‌گويي؟ دوكلام بنويس كه اين حرفها را تو به من گفتي، بنويس كه من نمي‌ترسيدم، فريب حرفهاي تو را
خورده بودم...»

مرد همانطور پوزخندي بر لب داشت. عباس زيپ كيف را كشيد:

«مي‌دهم به زن سابقم... يعني به بانوي بزرگ... براي تو هم درخواست عفو مي‌كنم... درخواست مي كنم تو را هم توي حزب ملت ايران بپذيرند... مي‌داني چند هزار صفحه نامه برايش نوشتم؟ منتظر همين دو خط نوشته‌‌ي توام... فقط بداند نمي‌ترسيدم...»

مرد بي آنكه حرفي بزند، پشت به عباس كرد و راه افتاد. عباس هاج و واج ماند:

«برايت امان نامه مي‌گيرم.... هر كاري بگويي مي‌كنم... بايست...»

پا تند كرد و شانه‌ي مرد را گرفت:

«صبر كن... خيلي خب،‌ همان حرفهايي را كه تو زندان زدي بگو، حتما بازداشت شدي كه؟ همان حرفهايي را كه آنجا گفتي بنويس... اصلا بگو خودم مي نويسم... بگو كدام زندان بودي،‌ تاريخش را هم بگو، خودشان تحقيق مي كنند...»

خودكار را از جيب پيراهن بيرون كشيد. مرد برگشت و پوزخندي زد:

«خيلي دلت مي خواهد بنويسي؟»

عباس سر تكان داد. مرد نگاهش را دوخت به عباس. نگاه سرد و مطمئن. پشت عباس لرزيد:

«تو اشتباه مي‌كني.»

ابریشم 01-08-2011 06:00 PM

عجايب نامه‌ي اکبر کپنهاگي
 
سرم را نزديک آوردم و اسمش را روي سينه اش خواندم و گفتم : چقدر مي‌شود خانم بورخس؟
گفت : همت عالي ! هر چقدر قدر خودتان خواستيد.
بيست و چند دلار جلوش گذاشتم و مثل همه‌ي توريست‌ها لبخند زدم و نگاهش کردم.
پرسيد : چه زباني دوست داريد؟
گفتم : يوناني. طرف‌هاي يانيس ريتسوس.
گفت : نداريم.
برگشتم و به آسمان باز سان فرانسيسکو نگاه کردم و نفسي کشيدم و گفتم : ترکي.
گفت : صبر کنيد نگاه کنم.عجيبه. سوئدي‌ها و آلماني‌ها آنجا را گرفته اند. عزيز نسين را حتي در بازار سياه هم نمي‌توانيد پيدا کنيد. يک شهر ديگر لطفا.
گفتم : به فارسي ببر مرا که آنجا نظر بازي کنم.
زل زد به چشم‌هايم و دستي به دستم کشيد و گفت : ما با مارکت فارسي زياد کار نمي‌کنيم. مي‌دانيد که.. بايد از طريق سفارت سويس آن جا را پيدا کنيم.. مي‌فهميد؟.. صاددد.. ق ق ق..
گفتم : ها. زدي به نشان. صادق هدايت. فکر مي‌کنم هنوز بشود آن زن را نجات داد و زنده اش کرد. مي‌روم آنجا و تخمير مي‌شوم.
نچ نچي کرد و گفت : متاسفانه آنجا هم جاي خالي پيدا نمي‌شود. خيلي‌ها رفته اند آنجا تا آن زن را..
حوصله ام سر رفته بود. گفتم : عرب‌ها چه؟ صحرا هم بد نيست.
گفت : معذرت مي‌خواهم که برايتان مکان دلخواه پييدا نمي‌شود. شايد اين يک سرنوشت است.
مي‌دانستم که مي‌خواهد زود از دست من رها شود. نگاهم مي‌کرد و نچ نچ مي‌کرد. زيبا هم بود. اگر جايي پيدا نمي‌کرد به زبان خودش از آن سفرهاي ثاني مي‌رفتم. فريدا را هم مي‌ديدم حداقل..
گفت : مي‌خواهي به ديدار موريس لوي بروي؟
گفتم : موريس لوي؟ او را از کجا پيدا کرديد خانم؟ مگر شما درون آدم را مي‌خوانيد؟ نه. حال رقص و سماع و ذکر ندارم امروز.
چشمهايش انگار روح مرا مي‌بريد و مي‌رفت به عمق جان آدمي... حقش بود که اسمش خانم بورخس باشد. مثل اسم حنوک يا موريس. دلم از او خوشش آمده بود. مايلش شده بود م. پستانهاي سفت و جوان.. گردنش هم شبيه ذرت تابستاني.. به نظر مي‌آمد که اين خانم بورخس را از سينه‌ي خود من کنده اند و ساخته اند.. خنده ام گرفته بود از طرز فکري که.. خواستم بگويم : همين شهر خودتان خوب است بورخس جان. مي‌روم آنجا برايت زاپاتيست مي‌شوم. گيتار مي‌زنم. هفت تير مي‌بندم. برايت گراز شکار مي‌کنم.. که گفت : چرا مرا اين طوري نگاه مي‌کنيد؟
مگر نه اينست که پول مشگل گشاي خيلي از دردها و گره‌هاست. سري تکان دادم و بر خلاف ميل موريس لوي که با چشم‌هاي زاغش در جايي از درون من ،مرا نگاه مي‌کرد ، يک اسکناس نو صد دلاري در دستش گذاشتم و گفتم : خانم بورخس مرا به زبان خودتان ببريد. من طوري ساز مي‌زنم که همه‌ي توکاهاي ساکت درون شما به آواز بيايند.
خنديد و دستي به صورتم کشيد و گفت : چه چشم‌هاي زيبايي داريد. صبر داشته باشيد.. برايتان يک شهر مناسبي و در خور پيدا مي‌کنم.
صبر کردم. اسم عباس صفاري را ديدم. خواستم بگويم : آنجا هم بد نيست. مي‌توانم بروم و در جاده‌هاي مه گرفته اش با نور بالا شنگ و منگ رانندگي کنم و بروم زير چراغ بنشينم و جويس را از پشت سر ببينم و با دست به شانه اش بزنم و خودم را کمي رها تر.. که خانم بورخس گفت : بارانهايت را آنجا هم نمي‌تواني ببري. گرفته اند آنجا را. تنها جاي ممکن همين اکبر است در کپنهاگ !
اکبر کپنهاگي. من ديوانه هستم ولي نه آن قدر که بروم و مغزم را منفجر کنم. نه. خواستم بگويم فردا مي‌آيم که ديدم برگه‌ي رسيد را به دستم داد و بلند شد و با آن لبهاي سرخ و کشنده اش مرا از پيشاني بوسيد و گفت : حالا برويد و در اتاق 149 منتظر بمانيد. بار آينده اگر آمديد شما را جايي مي‌برم که در کنار چشمه اش بودا شويد !
يک بوسه‌ي نامريي روي سينه‌هايش گذاشتم و سنگين و بي ميل راه افتادم به طرف اتاق مورد نظر. باورم نشد. سر برگرداندم و دليله را ديدم در اتاق 148. اين پا و آن پا مي‌کرد و کمي هم از موهاي مرکبي اش سفيد شده بود. تقي به شيشه زدم. مرا ديد و دهانش از حيرت باز ماند. در را باز کرد و مثل هميشه زلال و باراني از گونه‌هايم بوسيد و من پرسيدم : کجا مي‌شويد خانم؟
انگار که در درونش هزار پرنده داشته باشد بي صبرانه گفت : مي‌روم ديدار کبير !
تا کبير گفت لبهايش سرختر شد و سفيدي موهايش زيادتر گشت و من گفتم : کبير هندي؟
گفت : هندي هندي. کبير هندي.
گفتم : سلام مرا هم به او برسان. بگو هي هي..
دليله گفت : تو که سر و سرت همه با موريس لوي ست کجا مي‌روي؟
گفتم : اکبر کپنهاگي. مي‌خواهم کمي از موريس دورتر باشم.
دگمه‌هاي کت مرا بست و گفت : به اکبر بگو خوابت را ديده بود دليله. براي خودت يک گربه‌ي خاکستري شده بودي و در مغرب آزاد و رها زندگي مي‌کردي.
سر دليله بوي نرگس مي‌داد. دست به عقيق‌هاي زرد که دور مچش پيچيده بود کشيدم و در دلم برايش آن کلمه‌هاي آرامي را تکرار کردم تا در راه کبير هندي آرامش و تاني داشته باشد.
خواست دوباره چيزي بگويد که چراغ سبز شد و او ساک و دفترش را برداشت و گونه چپم را بوسيد و غايب شد.
برگشتم و در اتاق نشستم. کاش من هم مي‌رفتم به دنبال آن چهره‌ي خندان ، آن شاهزاده ، آن دختر هندي ، ميرا آباي. در آينه خودم را نگريستم. يادم رفته بود اصلاح کنم. قيافه ام شده بود شبيه موميايي‌هاي مصري. انگار سالها پيش مرده بودم. انگار سالها پيش از اين لبهايم کبود شده بود و آن دختر اثيري که موهايش سرخ بود لب‌هايم را نبوسيده بود. چشم‌هايم را بستم و او را پيدا کردم. در آني که دستش به سمت دست من دراز مي‌شد و دستم را روي سينه‌هاش مي‌گذاشت و آرام مي‌گفت : يک جمله‌ي شيريني بگو. من در گوشش گفتم : شششکککششککشککتنتستاساستسا ليبل....
صورتم کمي به خود آمد از اين معاشقه‌ي نا مريي و جادويي. کاش در خانه‌ي اکبر هندوانه و بستني يا يک چيز خنکي باشد. چه تشنه ام شده است ! يک دفعه تلفن دستي ام زنگ زد. جواب دادم. خواهرم ليليت بود. گفت رفته است ديار مغرب و حالا کنار آدم نشسته است.
گريه ام گرفت و خنديدم و پرسيدم : آدم؟
گفت : يکي از زنهاي آدم شده ام. حالا 6 ماه است که حامله ام.
مي‌خواستم صداي آدم را بشنوم. خواستم. تا شنيدم انگار اين سرم با همه‌ي پدرم که صاحب چشمهاي آتشين و تيزي بود بزرگ شد و منفجر شد. چه صدايي ! چه صدايي ! خواستم بگويم ميم... که چراغ سبز شد و خنده‌هاي بلند آدم در فضا منتشر گشت و من اين روح مسافر از آنها دور شدم.
...
از خواب که بيدار شدم اکبر را ديدم. پشتش به من بود. پشتش شبيه اين خداهاي پريشان هندي بود که خميده بود و لاغر. داشت در کامپيوترش سحر و جادو مي‌نوشت. برخاستم. ميزش پر از ساعت و دارو و نوار و موهاي گربه و قطب نما بود. هر چهار ديوارش پر بود از ساعت‌هاي کوچک و بزرگ که زمينه‌ي همه‌ي آنها عکس خودش بود با دو دقيقه مانده به گربه شدن در زمانها ي مختلف. خواستم ببينم چه مي‌نويسد اين دخو که برگشت و مرا نگاه کرد و گفت : ببرک کجاست مردک؟
مي‌دانستم که اسم گربه‌ي اکبر ببرک مي‌باشد. گربه براي من هميشه بيش از يک گربه بوده است. اگر بتواني به اندازه 10 دقيقه از نزديک به صورت گربه نگاه کني خودت که گربه مي‌شوي هيچ ، متوجه اين هم مي‌شوي که جنابعالي داري به يکي از عجيب ترين و صورت و حالت يک انسان نگاه مي‌کني. انساني که دو دقيقه مانده است خدا شود. من آدم‌هاي گربه و گربه‌هاي آدم زياد ديده ام.
گفتم : ببرک رفته است مطبخ تا براي ما غذا درست کند !
اکبر با صداي بلند گفت : ببرک... ببرک...
صداي کلفت و دو رگه‌ي ببرک از آن مطبخ شنيده شد : چه مي‌خواهي اي پادشاه؟
اکبر دستي به ريش بزي و سبيلش کشيد و گفت : چه مي‌پزي امروز؟
ببرک گفت : پادشاهيم چوق ياشا ! خرگوشي که آليس را برد و آواره اش کرد. کمي هم ران رخش رستم. کمي هم از زبان خودم و کمي هم از لبهاي دختري که حالا در مغرب نشسته است و برايت جوراب مي‌بافد. براي نوشيدني هم اشک قو و درياي سرخ و خون قرقاول. چرا مي‌پرسي اي پادشاه گربه‌ها؟
اکبر خنديد و گفت : نمکش کم باشد شايد اين مهمان ناخوانده شور دوست نداشته باشد.
گفتم : من نمي‌دانستم که تو پادشاه گربه ساناني.
جوابم را نداد اکبر. دوباره تق و تق زد به صفحه‌ي کيبورد. نشستم. خسته بودم. چشم بر هم گذاشتم تا کمي بخوابم که صداي اکبر چشمهاسم را باز کرد : شام حاضر است بيگانه !
بلند شديم و دست و صورت را شستيم و نشستيم. قاشق و چنگال‌هاي ميز اکبر عجيب ترين قاشق و چنگالهايي بود که تا به حال ديده بودم. دراز و ترسناک. شبيه ابزار جراحي. اکبر با آن دستهاي کبود و پر مويش شروع به خوردن کرد. اين اکبر نبود. اين درون آن اکبر بود که در برابر من ديده مي‌شد و مي‌خواست دو دقيقه‌ي بعد خدا شود.دست‌ها کبود و گوشها تيز و پر مو و چشم‌ها دو دگمه‌ي سياه و تيز و بيشتر اگر وصفش کنم دمي سرخ هم که مي‌خواست بزند بيرون. هنوز لب به غذا نزده بودم که سرش را بلند کرد و صورتش عوض شد و شد صورتي شبيه صورت يک خداي بدوي ( چيزي شبيه کيرتي موخا ) و گفت : چشم‌ها و گوش‌هاي اين زن را تو بخور. من هم گوشت و جانش را مي‌خورم.
اعتراضي نکردم و ترس مانند سوسکي سياه و بزرگ بر روي پيشاني ام راه مي‌رفت و مي‌خواست راه قلبم را پيدا کند. خانه ، خانه‌ي اکبر بود و اکبر هم طبق معمول تلخ و مرموز. چشمها خوشمزه بود. گوشها صورتم را گرمتر مي‌کرد. انگار اولين بار بود که در عمرم غذا مي‌خوردم. اکبر دوباره نگاهم کرد و صورتش صورت آن خداي پر مو و چشم آبي شد. يک دفعه با کف دستش به پيشاني ام کوبيد و آن سوسک افتاد و من لرزيدم و اکبر گفت :
_ نمک هم بزن به اين دستها که روح شيرينش در مغرب براي من جوراب مي‌بافد.
برگشتم و نگاه کردم به ببرک که شبيه چيني‌ها نشسته بود و چنگ مي‌زد. چيزي نگفت ببرک. گفتم : چه مي‌گويي اکبر !
دست را از دستم گرفت و بلعيد و بعد سر خرگوش را از تنش بريد و گفت : بيا اين را بخور بيگانه.
مغز خرگوش را خوردم و انگار که از خواب بيدار شده باشم اکبر را ديدم در هيئت همان سوسک سياه که در حين خوردن پاهاي آن زن با خودش حرف مي‌زد.
به ببرک نگاه کردم و گفتم : مرا مي‌ترساند اين اکبر کاري کن.
اکبرتا صداي مرا دوباره شنيد، لرزيد و سوسک اش شکاف برداشت و خودش بيرون امد و گفت : خون تازه مي‌خواهم. آهويت کجاست اي بي دين.
گفتم : آنجا در کتابم خوابيده است.
دستش را تا مطبخ دراز کرد و کوزه‌ي آب را برداشت و به دستم داد و گفت : بيدارش کن آن ستمگر را. بيدارش کن و سيرابش کن.
گفتم : آب؟
برخاست. آهو را از خواب بيدار کرد و ابش داد. آهو آب را نوشيد و با تعجب مرا نگريست و انگار با آن چشمهاي سياهش از من پرسيد : آب خوردن از دست اين خداي پر مو چه معنايي دارد؟
سرم گيج مي‌رفت. انگار از جايي از درزي باريک آن زندگي هندي ام خودش را مي‌ريخت به سرم. به درونم. نگاهش کردم. چيزي نگفتم. اکبر سر آهو را گرفت و گفت : برو پيش يار من در مغرب اين بوسه را هم ببر. بگو **** مرا اينجا تنها گذاشتي و رفتي. ****‌هاي اينجا بارانهاي تو را ندارند. خنديد اکبر. سر آهو را گوش تا گوش بريد و خونش را در ليوان ريخت و نانش را در آن آغشته کرد و کمي جويد و گفت : اسم واقعي تو چه بود؟
صورتم ديگر شد و سياه و پر ستاره شدم و صدا از من بر آمد : خوخانف !
هايي گفت و نشست و ريش بزي اش را از صورتش برداشت و خنديد و گفت : از کپنهاگ من خوشت آمد؟
نشستم و آن مرد چند سال پيش شدم و گفتم : هي. هنوز کوچه‌هايش را مي‌گردم و تاريکي اش را تجربه مي‌کنم...
ران رخش را به دستم داد و گفت : چه عجب ياد مرا کردي و اين جا آمدي؟ مگر موريس مرده است؟
گفتم : موريس نمرده است. همين طوري در حجره اش نشسته و مثل هميشه دستش را زير چانه اش گذاشته است و جهان را از چشم‌هاي من مي‌نگرد. من هم حاجي سياح شده ام و جهان نوردي مي‌کنم اي از عجايب روزگار.
بي حوصله بود اکبر. دست چپش را کند و کناري گذاشت و گفت : فردا تو را مي‌برم به ميدان ! ميداني که روي همين کلمات ساخته شده. اسب بياور.
ديگر حرفي نزد. من هم سرم را برداشته و روي تخت گذاشتم و دراز کشيدم. اکبر گفت : آهويت رفته است مغرب. رفته است تا يار مرا ببيند و با او از بي وفايي‌هاي من بگويد...
انگار که قه قه مي‌خنديد اکبر. تنم خوابيده بود. سرم گفت : شب خوش اي پادشاه!
...
بيدار که شدم خبري از آن عجايب روزگار نبود. غيبش زده بود. از مطبخ صداي نغمه و ني مي‌آمد. ببرک نشسته بود روي ميز و صبحانه مي‌خورد. چند کنيز چيني هم برايش آواز مي‌خواندند. گفتم : ببرک خانم اين اکبر کجا شده است؟
سرش را بالا آورد و صورتش را شبيه يکي از فيلسوفان پير يوناني کرد و گفت : پادشاه جن‌ها رفته است سراغ زني که قناري اش خوش آواز ترين قناري جهان و خنده اش بي رحم ترين خنده‌ي جهان است.
گفتم : خوشا بر حال او که..
ببرک گفت : در ميان هند و چين آبي ست که هر هزار صد سال مي‌جوشد و تن آدمي را باغ و حاضر مي‌کند. آن زن از آن ديار آمده است.
خنديدم و گفتم : صبحانه چه مي‌خوري اي آن در اين !
خنديد و گفت : عقل بزرگ را !
گفتم : دل من تنگ مي‌شود در اين دام !
گفت : بر پشت کامپيوتر اکبر بنشين و قدري با تلما حرف بزن.
تلما را مي‌شناختم. خانه اش در امين السلطان تهران بود. از نوادر روزگار. خط خوبي هم داشت. صنمي بود براي خودش.. آرزوي همه‌ي دستهاي آن ديار.. گهگاهي هم به ميهماني آن نديدني‌هاي درخشان مي‌رفت و مي‌امد و براي موريس لوي سفيد مي‌پوشيد و آواز مي‌خواند و موريس لوي با آن همه پيري اش فرفره مي‌شد و مي‌چرخيد..
برخاستم و ياهو را باز کردم و تلما را پيدا کردم و سلامي نوشتم و زيرش پر طاووسي کشيدم و فرستادم. تلما هم ستاره‌ي سليماني کشيد و سلامي نوشت و پرسيد : اکبر کجا رفته است؟
نوشتم : اکبر رفته است به جنگ ديوي که زمين و زمان کپنهاگ را مي‌سوزاند و تاريکتر و سرد تر مي‌کند.
تلما نوشت : عجب !
نوشتم : يکي از شرطهاي وصال توراندخت اين شهر کشتن آن ديو است.
جوابي از تلما نيامد. چيزي نگفتم ، ننوشتم. بي خبر از ببرک چنته و بارم را برداشتم. از خانه خارج شدم. مي‌خواستم آن شهر را براي هميشه ترک کنم که کسي گفت : خوخان خوخان ن ن...
برگشتم. عالم آرايي بود که نظيرش را در هيچ بلاد و زباني نديده بودم. تعظيمي کردم و خواستم دست به آن صورت خياليش بکشم که گفت : کسي که دلش بيم و پروا داشته باشد كي دست به صورت عالم آرا بکشد..
گفتم : پروا کدام است خانم. من همه شيرم.
خنديد و گفت : شرطها را به جا بياور
برگشتم و آن تبريزي جوان و ماجرا جو شدم نشسته بر اسب سياه ترکمني و صورتش را نگاه کردم و ياد و نشاني از تلما در هيئتش ديدم و قلبم لرزيد و نفسي کشيدم و به روي خود نياوردم و گفتم : بشمار شرطهايت را اي تازه خدا شده !
گفت : پوست ديوي مهيا کن. بپوش آن پوست را و با اکبر بگرد !
گفتم : همين؟
خنديد و چشم دوخت به درخت پرتغال. از پرتغال صداي او آمد : نه اکبر را بکش نه بگذار اکبر تو را بکشد.
گفتم : آن وقت نه اکبر مي‌تواند زبان تو را بخورد نه من مي‌توانم شب شيرين را از چشمهاي تو بگيرم.
گفت : رسم روزگار ما اين است خوخان.
گفتم : اسم آموزگارت را به من بگو.
گفت : اسمش را بر سينه ام نوشته اند.
خنديدم و پستانهاي زهرآگينش را از اين فاصله بوسيدم.
..گفت : مرد اين گرديدن هستي يا نه؟
چاره اي نداشتم. آرام چشمهاي موريس را در درونم خواباندم و رفتم و ديو شدم. اکبر نيزه انداخت و من نيزه را شکستم. من آتش و قاروره انداختم و اکبر ابرها را گفت که ببارند و آتش من خاموش شود...
ما در جنگ بوديم و آن زيبا با همراهانش به تماشا نشسته بودند و مي‌خنديدند. شب که شد اکبر برگشت. من هم دوباره براي خوردن چشم‌ها و گوشهاي آن مغربي به خانه اش رفتم و اکبر دوباره گفت : از کپنهاگ من خوشت آمد؟

ابریشم 01-08-2011 06:01 PM

امروز چه خواهی شوی؟
 
اشیاء با من حرف می‌زنند. مثلا سنگ. یعنی زبانش را می‌فهمم. از تنهایی هاش می‌گوید، از باران هایی که او را شسته و جوانه ی تردی که دل دل می‌زده تا بروید و او به خاطرش ترکیده، و من ازاین تردی و آن سنگی و ترکیدن گریه ام می‌گیرد و هی زار می‌زنم و با سنگ حرف می‌زنم، برای همین آوردنم اینجا. البته راستش آن روز که به دکتر گفتم من مبلم، دکتر به مددکارم اشاره کرد که مدتی باید اینجا بمانم. خودم هم راضی ام بمانم چون خیلی کلافه ام. دیگر با اشیاء فقط حرف نمی‌زنم خودشان می‌شوم.
وقتی هر کی رسید، نشست روی آدم و لم داد خب آدم مبل است دیگر. و حالا من، یعنی مبل، گریه اش می‌گیرد تا بخواهد بگوید چه دست هایی دسته اش را فشرده اند تا خودشان راحت تر بلند شوند و بنشینند. بعضی از ماها مبل تاشو ایم. راحت تا می‌شویم، باز می‌شویم، قشنگ شکل خودمان را تغییر می‌دهیم تا آدم ها روی مان بخوابند، غلت بزنند و خستگی درکنند.
از بیرون که می‌آیم، در اتاقم را که باز می‌کنم یادم می‌افتد که مدت ها اتاق بوده ام. بعد هی می‌خواهم فرار کنم فرار. وقتی آدم برای خلوت خودش هیچ حرمتی قائل نشد، هیچ حضوری در خلوت خود نداشت، خب می‌شود اتاق. هی بغل بغل آدم‌های تنها در خود جا می‌دهد. اتاق است دیگر، یک چهار دیواری امن. تازه، به در و دیوارهاش هم تابلو و قفسه می‌کوبند تا خاطرات و حس های خود را طبقه طبقه جای دهند و هی خودشان را بیشتردر آن بچپانند.
یکی از مریض های اینجا، دکتر می‌گوید حالش خیلی بد است. مرتب بهش آمپول می‌زنند. به من قرص می‌دهند. اگر کسی حالش بد شود و بد حال بماند، می‌برندش طبقه ی بالا. اما هیچوقت از طبقه ی بالا کسی را نمی‌آورند پایین - ما زبالاییم و...چی؟ توی سرم ویزویز می‌کند. یعنی مال این قرص هاست؟ دکتر را خیلی دوست دارم. به دکترها که سرد و عبوس و از خودراضی اند نمی‌رود. با هم خیلی گپ می‌زنیم به زبان خودمان. دکتر، تاجیکی است. وقتی حرف می‌زند شیرین دلم غنج می‌زند. گفت اسمش - جی هان - جهان است. از مریض ها می‌گوید ازکشورش، از دوقلوهای خواهرش، در و بی در. گوگوش را می‌شناسد، حافظ می‌خواند. هی می‌پرسد پیرمغان چه می‌شود، مغبچه گان چه ها. نوشته هایم را با خودش می‌برد و می‌خواند. چی داشتم می‌گفتم؟ آهان، این اتاق بغلی حالش خراب است. نمی‌دانم این زن، بدتر ازمن با خودش چی کار کرده که شده مثل چوب خشک. روزها می‌رود تو راهرو، ساعت ها یک شکلی سرپا می‌ایستد که آدم نمی‌تواند دوام بیاورد مگر چوب‌لباسی باشد. هی براش زار می‌زنم، می‌گویم دستانت خسته شد، گردنت کش آمد، می‌گوید - بذار مردم اگر چیزی دستشان است آویزان کنند. می‌گویم بس کن، می‌آیند می‌برندت طبقه ی بالاها. باز همانطورچوب‌لباسی ایستاده.
امروز دکتر کتابی را که می‌خواستم برایم آورد بعد رفت کنار پنجره و رفت تو ابرها. دکتر بعضی از ما را نمی‌تواند مثل بقیه مریض ها نگاه کند، برای همین می‌رود کنار پنجره، یک عالم وقت می‌ایستد. توی اتاق چوب‌لباسی هم همینطور. گاهی انقدر می‌ایستد تا یکی صداش کند. دست می‌کشد روی کتاب روی اسم یونگ، می‌گوید تو که خودت یک پا دکتری. کتاب ها را دورم چیده ام. نمی‌توانم قبول کنم که دیگر نمی‌توانم کتاب بخوانم. نمی‌توانم تمرکز بدهم. خیر سرم دارم رساله ام را می‌نویسم. یعنی مال این قرص هاست؟
این جا جای بدی نیست. شاید به خاطر حضور جهان است. وقتی می‌آید ما را ویزیت کند، اول سرش را کج می‌کند تو اتاق، بعد جهان می‌خندد. انگار عمویی دایی‌ی مهربانی آمده عیادت ات . اما طبقه ی سوم جای بدی است. از آن جاها که الهی چشم شما بهش نیفتد. با کنفسیوس توی بالکن هواخوری آشنا شدم. آمد جلو دست داد خودش را معرفی کرد، کنفسیوس. کلمات قصارانگلیسی – صربستانی، قره قاطی به هم می‌بافد. به چشم برادری، شکل اش بد نیست. لب هاش قاچ خورده، لب پایین اش مثل انجیررسیده باز می‌ماند. کنفسیوس بو می‌دهد. از تو، دماغم را می‌گیرم از دهان نفس می‌کشم. با هم راه می‌رویم تو آفتاب. تو چشم هاش شعله دارد. می‌ترسم تو چشماش زل بزنم. ناخن هایم را کف دستم فرو می‌کنم، زل می‌زنم تو چشماش. چشم هام گر می‌گیره - گرگر آتیشه دلم. آتیش آتیش . یعنی مال این قرص هاست؟ یا مال عذاب وجدان است؟
به صدای آتش گوش کرده‌ای ؟ جزجز کردنش را می‌گویم. بعد همه می‌نشینند دورت و با رقص شعله هات، آبی و سرخ رویا می‌بافند. آدم وقتی آتش می‌گیرد و فقط می‌خواهد با شعله هاش برقصد، دیگر یاد سردی خاکستر نیست، آن وقت گر می‌گیرد. بعد آدم ها از گرمایت گرم می‌شوند، شب ها را تا صبح کنارت سر می‌کنند و تا وقتی خودشان می‌خواهند، هیمه ات را هم می‌زنند تا هی گر بکشی. بعد وقتی سپیده شان دمید و آتش دلشان را زد، تبدیل به خاکستر سرد می‌شوی و بعد وقتی خاموش شدی، حتی یادشان نیست کی سرخ بودی، کی آبی؟ یا کی آبی و سرخ به هم می‌تنیدی.
امروز به من هم آمپول زدند. بعد از آن که پریدم روی زن نظافتچی . همین زنی که لخ لخ کنان این جاها را برق می‌اندازد. وقتی لخ می‌زند و از آن دور می‌آید دیگر شکل آدم نیست، یک هیبت خاکستری است که همیشه با سطل و زمین شورش می‌آید، انگار به تنش چسبیده باشند. یک روپوش خاکستری هم تنش است. موها و چشم هایش هم همینطور خاکستری است. چشم هاش قشنگ است اما بی فروغ، نگاه ندارد. لخ می‌زند، جان می‌کند، اینجاها را برق می‌اندازد وهی ونگ می‌زند یک چیزی با خود می‌خواند. دکتر می‌گوید یک جورلالایی است که در کشورش برای بچه ها می‌خوانند. وقتی لخ زدنش کش می‌آید، با هم می‌نشینیم سیگاری دود می‌کنیم. می‌روم تو نخ اش، شرٌ و شوری نهفته، زیر خاکستردارد. یعنی، خاکستری با حال است. چنان پک می‌زند که ابری از دود، هیبت خاکستری اش را محو می‌کند. دکتر خودش به من آمپول زد. وقتی داشت هوای آمپول را می‌گرفت، دست هاش را دیدم و خواب ناز موهای دست و ساعد که یک ور یک ور،خوش نقش، روی هم خوابیده. دکتر حالیش نیست که دارم دست هاش را دید می‌زنم. خیلی آرام و مودب می‌گوید باید بروم از خاکستری معذرت بخواهم. گفتم چشم دکترجان، می‌روم. اما من خاک بر سر، نتوانستم مثل آدم بگویم، ببخشید. لابد مال این قرص هاست. باز پریدم یقه ی خاکستری را گرفتم، هی تکانش دادم. هی هوار زدم – یادت نیست یک روز می‌رقصیدی؟ یادت نیست یک روز سرخ و آبی بودی؟ آخه چرا ونگ می‌زنی؟ انقدر لخ نزن. برقص. شلنگ بنداز، بچرخ، اینطوری. بعد دکتر باز به من آمپول زد. چراغ قوه انداخت تو چشمم، پلکم را کشید بالا و دولا شد تو صورتم. های نفس دکتر، بی امان، تخت را قرق کرد. از بوی ویسکی شب قبل، عطر و پیتان سر و سبیل و گرمای وجودش رعشه می‌گیرم. این روزها دکتر بیشتر به من سر می‌زند و نوشته هایم را زیر و رو می‌کند، بعد می‌ایستد کنار پنجره، می‌رود تو ابرها. گاهی سر به سرم می‌گذارد می‌پرسد – امروز چه خواهی شوی؟ می‌گویم سطل آشغال. می‌گویم دکترجان، می‌پرسم دکتر جا ن، تو که دکتری بگو، آدم اول خودش مبل وچوب‌لباسی می‌شود یا یک چیزی توی آدم کم است که آدم را به جای مبل و سطل آشغال عوضی می‌گیرند. جواب نمی‌دهد، حافظ می‌خواند و معنی اش را می‌پرسد. می‌گویم - توی سرم لانه ی زنبور است دکتر جان. دو باره بخوان. با آن خواندنش. شهد و شکر آمیخته، می‌خواند. دلم غنج می‌زند. خواستم به خواب نازِ موهای دستش دست بکشم، مگر می‌شود؟ دکتر زن دارد. چه زنی . افاده ها طبق طبق. از پنجره، هر روز، نگاه شان می‌کنم. توی پارکینگ سوار ماشین می‌شوند و قیژی می‌روند. ازهمین بالا هم پیداست، همچین خودش را برای دکتر می‌گیرد که بیا و ببین. از آن انگلیسی های چس دماغ است. از این بالا دیدم. یکی دو بار دعواشان شده بود، رید به دکتر. انگلیسی دکترهم که به الدرم بلدرم خانم نمی‌رسد، هی پس پسکی می‌رود. من می‌گویم کارازمحکم کاری عیب نمی‌کند. اگر یک وقت با کسی دعوایتان شد به خصوص همسرتان ( در صورت اجنبی بودن) اگر تحصیل کرده هم بود که دیگر چه بهتر، هرچیزی می‌گویید به زبان خودتان بگویید. مثلا فحش می‌دهید، رجز می‌خوانید یا هر چی. خب به درک که نمی‌فهمد، نفهمد. بهتر از تته پته کردن و پس پسکی رفتن است. خانم دکتر، دکتر طبقه ی بالا است. کنفسیوس خوب خانم دکتر را می‌شناسد. دلش پر است. آدم را که گیر می‌آورد، دیگر ول کن نیست. اول درد دل می‌کند، نه خدایا، اول یک سیگار تعارف می‌کند بعد ادای راه رفتن خانم دکتررا در می‌آورد. گردن می‌کشد، کون قمبل می‌کند با کفش های پاشنه بلند مثلا، تق تق. بعد فحش های آبدار می‌دهد. دک و دهانش که کف کرد، فاک فاک می‌کند، تف می‌پراند به سر و صورت آدم. دلش خنک می‌شود.
ما را نوبتی می‌برند پایین، دکتر ما را تراپی می‌کند. طبقه ی سومی‌ها را می‌برند پیش خانم دکتر. عینهو فیلم پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته، کنفسیوس که از اتاق می‌آد بیرون، پشت در، مشت حواله می‌دهد.
چوب‌لباسی را هر روز می‌برند پایین تو اتاق دکتر. من هفته ای دو بار می‌روم. دکتراز دفعه ی پیش چشمش ترسیده، تا از پسرم حرف بزند، چنان گریه زاری را ه می‌اندازم که خودش پشیمان می‌شود. می‌گوید تو باید احساس گناه را برای خودت حلاجی کنی. دارو کافی نیست. باید خودت به خودت کمک کنی. جلوی خودم را می‌گیرم که زبان نگیرم و ووشیون راه نیندازم.
هیچ شده تو صورت کسی گریه کنی؟ تا بیایی لرزش لب ها را بپوشانی، لرزش دست ها را چه کنی. ولی این قرص ها آدم را شل و ول می‌کند. آدم می‌فهمد چه می‌کند ولی نمی‌تواند که نکند- زار زار زار بچه‌هک‌ام زار زار پسرک‌ام زار زار، پسرک‌ام به سرمای قطب عادت نداشت، دور جداره ی قلبش یخ بست. دکتر می‌گوید- این روزها خیلی ها، خیلی از نوجوان ها ملول اند، دیپرشن دارند. حالا گریه ام بند آمده، میخِ دکتر شده ام. زل زل، تو چشم های شفاف جهان، خودم را می‌بینم، مثل پرده ی سینما از جلوی چشمم رد می‌شود. بعد از طلاق، سر دوست پسر اول، پسرک‌ام دور جداره ی قلبش یخ بست، چشم‌هاش قیقاج پیچ برداشت. و از سر نو، سر دوست پسر دوم، چشم هاش دوخته شد به نقش قالی. و سر سیاه زمستان، دوست دختر بابای بچه‌‌، بی هوا، پخ کرد تو دل بچه، بچه را گذاشت پشت در. بچه‌هک‌ام پرپر در جوار مرگ، پرپر در جوارمرگ. راستی به نظر شما، این اسم دوست پسر و دوست دختر، خنده دار نیست؟ به دکتر می‌گویم دکتر جان، ما زن ها، گند زدیم. باز می‌گوید، احساس گناه، ویرانگر است. می‌گوید – خودخوری نکن، این روند زندگانی است. کلمه ی زندگی چنان آتش ام می‌زند که هوار هوار می‌کنم، می‌پرم تندتند می‌زنم تخت سینه ی دکتر، مشت مشت می‌کوبم - آخه تو مادر نیستی. بچه‌ام دور جداره ی قلبش یخ بست، چشم هاش قیقاج پیچ برداشت. و دکتر زنگ می‌زند تا بیایند مرا ببرند. بعد، فرداش انگار نه انگار. می‌آید حافظ می‌پرسد- هرکجا آن شاخ نرگس بشکفد...
چند روزی است یکی را در اتاق من بستری کرده اند. هم وطن است. از اسمش فهمیدم. یک کلام حرف نمی‌زند. دکتر می‌گوید لال شده. سیستم اعصابش فلج شده. هفده هجده سالش بیشتر نیست. صبح تلفنی با مادرش حرف می‌زده، شب، خبر مرگ مادرش را می‌شنود. من خودم، بعد از شنیدن چندتا از این خبرها، بعد از زوزه های ممتد که تو گوشی کشیدم، ماتم ... ماتم به این هایی که از آن طرف آب ها، خبر مرگ عزیزی را می‌دهند، چه دل و جراتی دارند.
این مادر مرده را با صندلی چرخ دار آوردند. غذا هم نمی‌خورد. لب نمی‌زند. دکتر گفت - ببین تو می‌توانی بهش غذا بخورانی . رنگ و رو ندارد. دست هایش بی حرکت است. صورتش در هم فشرده است. مثل فلک زده هاست.
دکتر داشت با تلفن حرف می‌زد. چشمم به سیاوش بود، گوشم به دکتر. دکتر سعی می‌کرد زنش را آرام کند. معلوم بود که خانم دکتر، جرقٌه نموده است. دکترداشت صغرا کبرا می‌چید که در مهمانی شب گذشته، به چه دلیل با خواهرش گرم گرفته و مدتها دوقلوهای خواهرش را نشانده روی زانویش و حتما هی شنگول و منگول و حپه ی انگور کرده و بلند نشده، دوشادوش، به همسرش کمک کند. حالا،هی دست پایین می‌گرفت، کوتاه می‌آمد و مِن و مٍن، توضیح می‌داد که بعد از سالهای سال خواهرش را دیده. و من دلم می‌خواست بلند شوم، محکم یک بامبچه بزنم تو سر دکتر که انقدر توضیح واضحات ندهد. تلفنش تمام می‌شود. زل زده به زمین، گردنش را می‌مالد. سرش را بالا می‌کند، می‌بیند نگاهش می‌کنم، می‌خندد. جهان می‌خندد.
می‌پرسد به سیاوش غذا خوراندی؟ می‌گویم صبر کن اول گره های پیشانی اش را باز کنم با این سگرمه ها که نمی‌شود. بعد کونه ی دستم را می‌گذارم روی پیشانی اش ازچین وسط ابرو، هی دست می‌کشم با فشار تا صاف صاف شوند. هی دست می‌کشم تا خواب موهاش، موهاش پرپشت، منگول منگول است. بعد هی می‌گویم سیاوش سیاوش.
سیاوش پاک مرا هوایی کرده. هیچ هوایی شده ای؟ یعنی آدم نمی‌داند چه مرگش است. هی دلش پر می‌کشد به یک چیز خوبی ولی درست یادش نمی‌آید که آن خوب، چیست. بعد دلش می‌خواهد هی یقه ی این و آن را بگیرد بگوید مگر دنیا آخرشده؟ یک لبخند، فقط یک لبخند. بعد سر انگشت هایم را می‌دوانم روی گونه های سیاوش، روی صورتش لبخند می‌کشم. اگر بخندد گونه هاش چال می‌افتد.
من برای هوا خوری روی ایوان نمی‌روم، همین لب باغچه را دوست دارم. آن بالا بلندی را برای ما درست کرده اند که آفتاب بخوریم و شهر را تماشا کنیم تا دلمان باز شود، اما چطوری؟ ایوان یک نیم دایره است با شیشه های کلفت قدی‌ی بلند. روی شیشه ها هم فوج فوج پرندگان کوچک طلایی کشیده اند، حتما برای این که با سر نرویم تو شیشه. اما چرا پرنده؟ خب هر چیز دیگر می‌توانند بکشند، مثلا ترازوی عدالت یا بنویسند Canada Land of Opportunity.
با خاکستری می‌نشینیم لب باغچه تو حیاط، این طرف آن طرف دونه می‌پاشیم. لول می‌زند کبوتر. کبوترها روی سرو شانه ی کنفسیوس می‌نشینند. کنفسیوس مجسٌمه نشسته، لابلای موهاش پرریزه ها و فضله ی کبوترهاست. خاکستری بافه ی موهاش را باز کرد تا من براش آب و شانه بزنم، دوباره ببافم. ده سال است زمین می‌شوید. هیچ ترقی نکرده. با علم اشاره با هم حرف می‌زنیم. با زبان دل. خب معلوم است چه می‌گوییم. پشت سر خانم دکتر، صفحه گذاشته ایم. میگویم – حالا ما شیرین عقل بودیم ریدیم به خودمان. دکترچی؟ می‌گویم مگر دکتر کور بوده، آخه این چیه؟ انگشت سبابه اش را گذاشت روی لب هایم، گفت - هیس. این یکی از رازهای ابدی دنیاست. دکی، خب گوستاو کارل یونگ هم که همین را می‌گوید. اصلا رساله ی من در همین باب است. حافظ و یونگ و خاکستری و کنفسیوس خودمان، همه‌گی، یک چیز می‌گویند. والسٌلام. بافه ی موهاش را دور سرش پیچیدم سنجاق زدم خوشگل مثل نیم تاج. با سرانگشت به نیم تاج ور رفت، خوشش آمد. با شرم، لبخند زد. قیافه اش با شخصیت است. بلند شدیم که برویم، دست کرد جیب اش، سیگاری که خواسته بودم برایم آورده بود. حالا پولش را نمی‌گرفت. بعد من گریه ام گرفت، چه گریه ای. شما بودید گریه تان نمی‌گرفت؟ بند نمی‌آمد. بعد، تشنج آمد. ولی من حالم بد نبود، شناور در تار و پود خودم و لبخند خاکستری - بند بندان تنم، سلسله بندان تنم. حالا کی باور می‌کرد که من دارم با تشنج ام حال می‌کنم و گرم می‌شوم – بند بندان تنم. خاکستری، دست پاچه، نرس ها را خبر کرد. والیوم ده زدند تو رگ ام، مثل نیلوفر روی آب خوابیدم. صلات ظهر، ازتابش نور آفتاب پاشدم. پلک های داغم را گرفتم زیرشرشر آب سرد، حال داد. رفتم کنار پنجره. پنجره، بوی جهان به خود گرفته، هوای پنجره و آفتاب را کشیدم تو سینه ام. سیاوش وول می‌خورد. حسابی ماساژش می‌دهم. ناکس کیف می‌کند اما بروز نمی‌دهد. بعد خِرکش می‌کشانمش روی صندلی چرخدار، می‌برمش لب باغچه. کنفسیوس هم هست. ای وای، خودش را خیس کرده. خاکستری دارد می‌آید، بشوربمال کند. آفتاب داغ است. سرم گیج می‌رود. تلوتلو می‌خورم. یعنی مال آمپول هاست یا مال آفتاب عالمتاب؟ خودم را به آفتاب می‌سپارم، مست می‌کنم. تا حالا با آفتاب مست کرده‌ای؟ بق بقو. تا بخواهی کبوتر این جاست خوشگل خوشگل طوقی هفت رنگ، دم چتری برفی، پا پرشبرنگ بق بقو. سیاوش لبخند می‌زند. من مثل انار می‌ترکم. هی می‌گویم سیاوش سیاوش. بق بقو. از تو قطار، نرسیده به حرم، مادر بزرگ بلند می‌شد – السٌلام و علیک یا امام غریب. نان و کتلت مان را خورده بودیم. گوجه فرنگی و کتلت لای نان خمیر می‌شد، خوشمزه. منِِِ شکمو، باز چشمم به دست پدر بزرگ بود که بگوید - بیا حوریه جان، من که دندان ندارم. ازآن دوردورها، گنبد، طلا طلا غبار می‌ریخت. آبی گلدسته ها با آسمان، رنگ می‌گذاشت، رنگ برمی‌داشت. هیچ دلم نمی‌خواست بروم تو حرم، از بس زن ها گریه می‌کردند. مادر بزرگ که تو چادرش شیون می‌کشید - یا ضامن آهو، پا برهنه فرار می‌کردم توی صحن. تا بخواهی کبوتر، بق بقو. شعاع آفتاب موج موج ، کبوترا فوج فوج، سرم به دوٌار، سیاوش را بلند کردم - یا ضامن آهو.
این روزها حالم خیلی بهتراست. به سیاوش غذا دادم، خورد. شکلک در می‌آروم بخندد اما بربر نگاه می‌کند. دست هاش تکان می‌خورند. پاهاش هنوز جان ندارند. به خاکستری گفتم پارچ و لگن بیاورد، سیاوش را بشویم. کشیدمش لب تخت، سرش آویزان است. کاکلش وارونه تاب می‌خورد. خاکستری آب می‌ریزد، من می‌شویم. دکتر هم آمده، دور تخت سیاوش، قدم آهسته می‌رود. خاکستری لالایی می‌خواند. بلند می‌خواند، چنان بلند که گویی جمعی همیشه غایب را صدا می‌زند، احضار می‌کند. صداش اوج می‌گیرد، به بغض که می‌رسد، لا یه های هوا از هم شکافته می‌شود، بر پوست می‌نشیند. خاکستری بلند می‌خواند. دکتر دور تخت شتاب می‌گیرد.
به دکتر می‌گویم دیگر شیئ نیستم، شیئ نمی‌شوم. می‌خواهم مادر باشم، سیاوش را بغل کنم و چنگ در کاکلش بزنم. چنان تنگ درآغوشش بگیرم تا سیاوش جان بگیرد و بغض پرهیبت اش بترکد. جهان می‌خندد.





ابریشم 01-08-2011 06:04 PM

طاغوت و ياقوت هر دو زن بودند
 
روز پائيزي قشنگي بود. يكهو ابرها همه جمع شدند يكجا. هوا تاريك شد. باد شديدي آمد و در و پنجره‌ها به هم خوردند. رفتم پنجره‌ها را ببندم كه چشمم افتاد به خيابان. انگار باد تمام خاك‌هاي خيابان پهلوي را از دم پنجره‌ي من با هرچه روزنامه‌ي كهنه و برگ خشك بود مي‌برد. رعد و برق شد؛ بعد هم رگبار. هركسي به يك طرف مي‌دويد و به زير بالكني و طاقي پناه مي‌برد تا بعد برود پي كارش.

ده دقيقه‌اي همينطور مثل سيل آب از هوا مي‌ريخت و من از پشت پنجره شاهد رقص طبيعت و انسان بودم. ناگهان باران ايستاد، و مثل اينكه چراغ‌هاي آسمان را روشن كرده باشند هوا روشن شد. پنجره را باز كردم و بوي خاك مرطوب را با نسيم خنكي كه مي‌وزيد بلعيدم. همين سبب شد كه هوس كنم بروم پارك راه بروم. مخصوصا كه دكتر گفته بود پياده‌روي براي راحت زائيدن خوب است. با اينكه پنج ماهم بيشتر نبود شكمم آنقدر بزرگ بود كه همه فكر مي‌كردند همين فردا خواهم زائيد. ژاكتي روي دوشم انداختم و به پارك زدم.

چقدر هوا لطيف شده بود. چقدر زندگي مطبوع بود. چقدر درخت‌ها با برگ‌هاي رنگ و وارنگشان زيبا بودند. و عجيب بود كه هنوز در آن دود و كثافت شهر آدم قمري مي‌ديد. نفس عميقي كشيدم كه لذت بودن را تا ته وجودم احساس كنم. پيرمردي عصازنان از دور مي‌گذشت. زن و مرد جواني روي نيمكت خيس روزنامه‌اي پهن كرده بودند، دست در دست و چشم در چشم. جاي بازي بچه‌ها سوت و كور بود. توي گودي سرسره آب جمع شده بود.

چند شب پيش در مهماني اخترالسلطنه مي‌گفتند نويسندگان نامه نوشته‌اند و اعتراض كرده‌اند. آقاي مقتدري گفت «خوشي زير دلشان زده. اينها فقط بلدند نق بزنند». پرويز گفت «اگر يك ذره آزادي تو مملكت وجود داشت حرف شما درست بود». آقاي مقتدري رفت توي شكمش كه «حضرت عالي نون كيو مي‌خورين؟» و زن آقاي مقتدري چنان زل زده بود تو چشم‌هاي پرويز كه فقط خود آقاي مقتدري نمي‌ديد.

داشتم فكر مي‌كردم كه دو سال ديگر دست بچه‌ام را مي‌گيرم و در همين پارك گردش مي‌كنم. دستم را روي شكمم مي‌گذاشتم و قربان و صدقه‌اش مي‌رفتم. ياد بچگي خودم افتادم، وقتي كه نزديك هتل دربند مي‌نشستيم. و خيلي شب‌ها كه مادر و پدرم بيرون بودند با خدمتكارها مي‌رفتيم توي تراس و رقص و آواز هتل دربند را تماشا مي‌كرديم. و همينطور هم شد كه من رقص عربي ياد گرفتم و برايشان مي‌رقصيدم. خديجه سلطان مي‌گفت «قربون شكل ماهت برم ترانه خانم، يه قر ديگه بده».

از در پارك كه خارج مي‌شدم چشمم به يك زن چادر مشكي افتاد كه يك بقچه به بغلش بود. فكر كردم وقت ورود هم او را در همان نقطه ديده بودم، ولي بي‌حواس. از پهلويش كه مي‌گذشتم نگاهش گم بود؛ غمگين و پرتمنا. چادرش زير باران خيس شده بود. ولي ژنده نبود. كفش و جورابش هم نشان مي‌داد كه گدا نيست. پس چرا آنجا نشسته بود؟ نمي‌دانم چه شد كه از وسط خيابان برگشتم – آن هم بعد از اينكه توانسته بودم يك لحظه ماشين‌ها را غافل كنم كه من و بچه‌ام را زير نكنند. برگشتم. برگشتم روبروي زن چادر مشكي، گفتم «خانم اگر منتظر اتوبوسيد ايستگاهش نزديك چهارراه است». با صداي ضعيفي گفت «خانومجون كارگر نمي‌خواهيد؟»

سر كوچه‌ي خودمان كه رسيديم تازه متوجه شدم كه دارم يك آدم غريبه را به خانه مي‌برم. يك زن كوچولوي چادر مشكي را. بعد از اينكه نگاهي به در و ديوار و كتاب و نقاشي كرد گفت «خانومجون فردا سجلم را براتون ميارم». شناسنامه‌اش را مي‌گفت. گفتم «باشه». گفت «اسمم پروانه‌اس». گفتم «خوشوقتم». نگاه بهت‌آميزي به من كرد كه خودم خجالت كشيدم. فوري كاسه بشقاب‌ها را كه از ناهار روي ميز مانده بود برد توي آشپزخانه.

دم در كفش‌هايش را كنده بود و چادر و بقچه بنديلش را همانجا گذاشته بود. من نشستم سر ميز و يك سيگار روشن كردم. آشپزخانه و ناهارخوري به هم باز بودند، همينطور كه ظرف مي‌شست نگاهش مي‌كردم، اما نه جوري كه متوجه باشد. به نظرم چهل و دو سه ساله آمد، اما خدا مي‌داند. شايد سي و دو سه سال بيشتر نداشت. كوچك‌اندام بود، با موهاي قهوه‌اي پررنگ كه به پشت سرش سنجاق كرده بود. صورت بيضي، دماغ كوفته‌اي ولي نه گنده، دهن غنچه‌اي و چشم‌هاي ميشي متوسط با نگاهي نجيب و غمگين.

سيگارم كه تمام شد رفتم تو آشپزخانه آب گذاشتم براي چايي. گفتم «آشپزي بلدي؟» گفت «خانومجون هر چي بخواين براتون مي‌پزم». گفتم «چه خوب، من از وقتي آبستن شده‌ام دائم ويار مي‌كنم غذا بخورم».

- بچه اولتونه؟

- آره.

- حتما پسره.

- از كجا ميگي؟

- چون شيكمتون خيلي نوك تيزه. واسيه دختر پهن ميشه.

ديگر نگفتم كه خودم دلم دختر مي‌خواهد. معلوم شد پروانه هم دو تا بچه دارد. گفتم كه اسمش را همان موقع ورود به خانه گفت: «اسمم پروانه اس ولي تو سجلم نوشتن طاهره». چايي را كه دادم دستش آمد روي زمين جلو من نشست. گفتم «بنشين روي صندلي». گفت «خانومجون زمين راحت‌ترم». كيك شكلاتي تعارفش كردم نخورد. يعني گفت «ناهار خوردم». يك تكه بريدم پيچيدم در كاغذ دادم دستش. گفتم «روز مي‌توني بيايي؟» گفت «خانومجون شب هم حاضرم بمونم». گفتم «حالا روز بيا تا بعد ببينم چي ميشه». كيفم را كه باز كردم فقط دو تا پنجاه توماني در آن بود. يكي را دادم دستش گفتم «فعلا اين را داشته باش. بعد با هم حساب مي‌كنيم». سرش را پائين انداخت و پول را گذاشت لاي سينه‌اش. استكان‌ها را كه شست چادرش را سرش انداخت و رفت. تلفن زدم به مادرم كه بگويم ديگر لازم نيست يكي از كارگرهايش را براي كمك به من بفرستد. بتول جواب داد. گفت «ترانه خانم سجلش را گرفتي؟ ضامن دارد؟» گفتم «بابا اين بيچاره دزد نيست». گفت «همين دو هفته پيش خونه دكتر صفيري را در چار راه حسابي، پاك كردند و بردند».

***

فردا سر ساعت نه زنگ زد. من هنوز در لباس خواب بودم. پنج دقيقه بعد در اطاق خوابم را زد، با سيني نان و پنير و چايي. با اينكه يك بار ساعت هفت صبحانه خورده بودم خوشحال شدم. جارو و پارو را بهش نشان دادم. دوش گرفتم و رفتم.

من معمولا راهم به خيابان‌هاي مركزي و جنوبي شهر نمي‌افتاد. اما آن روز بايد به بانك خيابان فردوسي سر مي‌زدم. از چهارراه استانبول كه رد شديم ديدم شلوغ است. پاسبان‌ها سر كوچه‌ها ايستاده بودند. يك كاميون پر از پاسبان هم سر چهارراه بود. هر چه پائين‌تر مي‌رفتيم شلوغي بيشتر مي‌شد. راننده دم در بانك ايستاد و گفت «خانم فورا برويد تو. هروقت كارتان تمام شد پشت در از شيشه نگاه كنيد تا من بيايم». گفتم «اكبر آقا چه خبره؟» گفت «خانم شهر شلوغ شده». ديگر فرصت نبود. فقط از دم پياده‌رو تا در بانك كه رسيدم يك دسته را ديدم شعار مي‌دادند «خدا نگهدار تو، خدا نگهدار تو / بميرد، بميرد، دشمن خونخوار تو». ياد حرف آقاي مقتدري افتادم، آن شب، و حرف پرويز. اما براي من كه قيام مه 68 را در پاريس ديده بودم اين چيزي نبود.

***

پروانه همه چيز را شسته و همه جا را رُفته بود. اما از همه بهتر اينكه معلوم شد دزد نيست. گفتم «پروانه تو شهر چه خبره؟» گفت «خانومجون خدا ذليلشون كنه». گفتم «خدا كيو ذليل كنه؟» گفت «همونها كه به جون اين مردم بدبخت افتادن. خانومجون هيچ ميدونين روزي چند تا جوون كشته ميشه؟» نمي‌دانستم چه بگويم، ولي او ادامه داد: «ديروز تو روزنومه هر چي فحش و اِسناد داشتن به آيت‌الله دادن. آخه خانومجون مگه اينجا مسلموني نيس؟» راستش از ديروز ظهر از خانه بيرون نرفته بودم. بهمن هم كه نه خودش سياسي بود، نه هيچ وقت درباره اين چيزها حرف ميزد. براي اينكه سكوت را بشكنم گفتم «خوب اينجوري كه بيشتر آدم كشته ميشه». گفت «خانومجون، ملت جون به لبش رسيده. مرگ يه بار، شيون يه بار. بذار اين دزدا و كافرا و اجنبوتيا هممونو بكشن، راحت بشيم». چشمم كه به چشمش افتاد، سرش را پائين انداخت و با همان نجابت ذاتي‌اش گفت «خانومجون، بلانسبت شماها، بلانسبت شما».

بعد نگاهي به من كرد و يك تكه كاغذ در آورد: «اين تلفن اونهايي است كه براشون كار مي‌كردم. دو ماه حقوقمو خوردن، حالا سجلمُ هم نگه داشتن نميدن. ميگن برو شيكايت كن». مكثي كرد و گفت «خانومجون من كارگري نمي‌كردم، ولي ديدم انصاف نيس بيشتر از اين سربار مادر پيرم بشم. آقاي عدالتخواه دكتر مهندسه. واسه دولت چيز مي‌سازه. با من هميشه مثه يه زرخريد رفتار مي‌كردن. حالام كه از دستشون فرار كردم پولمو خوردن، سجلمُ هم نميدن. ديشب كه رفتم اونجا، خانم درو محكم زد به هم، گفت برو شيكايت كن. آخه تو اين مملكت آدم بدون سجل حق مردنم نداره».

شب بهمن تلفن زد به عدالتخواه. او هم بعد از اين كه هزار جور به اين زن بيچاره تهمت زد گفت يكي را بفرستيد شناسنامه‌اش را بگيرد. همان شب اكبر آقا رفت و شناسنامه را گرفت.

***

دو ماه از اين گذشت و من و پروانه به هم انس گرفتيم. گاهي وقت كار كردن مي‌ديدم كه دزدكي اشك مي‌ريزد و با خودش چيزي مي‌گويد ولي براي اين كه فضولي نكرده باشم چيزي نمي‌گفتم. يك روز بالاخره دلم خيلي سوخت. گفتم «پروانه، آخه چي شده؟» خودش را فوري جمع كرد و گفت «خانومجون چيزي نيس. غمباده. گاهي مياد. خدا شما را سلامتي بده».

تا آن وقت چند شب خانه‌مان مانده بود، يعني هر شبي كه بهمن براي كارش مسافرت بود. دفعه‌ي اول خودش پيشنهاد كرد. بعد عادتش شد كه سه‌شنبه شب‌ها بماند و با من يك برنامه سريال را تماشا كند. اول مي‌گفت «ما تلويزيون نداريم. ميگن آقا گفته حرومه». بعد خودش يك كلاه شرعي ساخت و گفت «لابد منظورشون اون چيزهائيس كه قباحت داره. مام كه اونها رو نيگا نمي‌كنيم».

صبح‌ها كه مي‌آمد با كليد خودش در را باز مي‌كرد. صبحانه‌ام را مي‌آورد. بعد كه خانه را تميز مي‌كرد مي‌آمد تو اطاق خواب مي‌گفت «خانومجون پاشين، حوصله‌تون سر ميره» مي‌گفتم دو تا قهوه ترك درست كن بيار فالمُ بگيريم ببينيم دنيا دست كيه. موزيك كلاسيك مي‌گذاشتم. اول سرش نمي‌شد. يواش يواش گوشش عادت كرد. بعد فهميد كه موسيقي را مي‌نويسند. يعني همين كه من مي‌گفتم اين موتزارته، اين بتهوونه، اين باخه. اول مي‌گفت «يعني چي؟ خب مطربا مي‌زنن ديگه».

باهاش درباره‌ي موتزارت صحبت كردم كه چطور در فقر و فلاكت مرد. يا باخ كه هيجده تا بچه داشت (كه گفت ماشالاه. حالا مي‌گن مسلمونا بچه زياد ميارن.) يك بار حركت چهارم سنفوني نُه بتهوون در اوج كمالش بود. گفتم «ميدوني وقتي اينو ميساخت به كلي كر بود؟» گفت «خانومجون مگه ميشه؟» بعد آنقدر عادت كرد كه يك وقت كه سنفوني هفت بتهوون را گذاشته بودم گفت «خانومجون، اين همون كره‌ست؟». يك روز يك نوار آورد. گفت «خانومجون پاشين اينو بزنين، پورانه، خيلي خوشتون مياد». نشان به همان نشاني كه تا سه روز از صبح تا عصر به پوران گوش داديم و كيف كرديم.

يك شب سر شب سخت زير دلم درد گرفت، انگار كه همين الان خواهم زائيد. با اينكه هنوز هشت ماهم نشده بود. گفتم «پروانه، زود باش بريم حموم سر و تن منو حسابي بشور، چون وان تو خونه آنقدر كه بايد جواب نميده». رفتيم خانه‌ي مادرم كه در زيرزمينش حمام ساخته بود. هم بتول هم پروانه مي‌گفتند شب نبايد حمام رفت، چون وقت حمام جن‌هاست. خنده‌ام گرفت.

- خانومجون، داستان قوز بالا قوزو نشنيدين؟

- نه.

- يه قوزي يه شب كله سحر، گرگ و ميش، رفت حموم ديد جماعتي جمعند و مي‌زنند و مي‌خونند. اونم شروع كرد بشكن زدن و رقصيدن. يهو ديد پاهاشون سم داره. اومد فرار كنه بردنش پيش شاپريون. گفت امشب عروسيه دخترمه. چون تو تو شادي ما شريك شدي يه چيز از من بخواه بهت بدم. قوزي گفت قوزمو درست كن. شاپريون چشمشو به هم زد، پشتش راس شد.

- خب، اينكه بد نيست. منم به شاپريون ميگم «اون كره» رو بياره دو ساعت باهاش حرف بزنم. منظورم بتهوون بود.

- به، اين فقط نصف داستان بود. قوزيه كه پشتش راس شد، يه قوزي ديگه تو محلشون خبر شد. كله سحر رفت حموم. تا چشمش به جمعيت افتاد شروع كرد به زدن و رقصيدن. بردنش پيش شاپريون. گفت من امروز پسرم مرده، ما عزاداريم. آي بياين اون يكي رم بذارين پشت اين. اين شد قوز بالا قوز. جنهام دورش مي‌چرخيدن و مي‌خوندن: «قوز بالا قوز چه خوب ميشه؛ يه قوز ديگم كه روش ميشه!»

گفتم «خب، امشبم عروسي جنهاست» و ديگر مجالش ندادم. حمام خانه‌ي مادرم خيلي قشنگ بود. اطاق چارگوش بزرگي بود. يك طرفش با كاشي نقش همه‌ي ماها را ايستاده پهلوي هم كشيده بودند. وسط، يك خزينه‌ي مربع بود با كاشي آبي و سرمه‌اي. روبرو دو اطاقك بود، يكي سونا، يكي حمام بخار. دور تا دور اطاق هم نيمكت چوبي كار گذاشته بودند. دگمه‌ي بخار را زديم. بعد من لخت و پروانه نيمه لخت رفتيم توي اطاقك بخار. من رفتم زير دوش، پروانه هم با كاسه از لگن آب داغ به سرش مي‌ريخت. نشستم روي سكو و پروانه به كيسه كشيدن. كه ناگهان... ناگهان برق رفت و ظلمات شد. يك مرتبه جيغ كشيد.

جيغ مي‌كشيد و مي‌گفت «واي خانومجون، چشماتون قرمز شده، واي يا حسين مظلوم، چشماتون قرمز شده». داشتم از ترس زهره ترك مي‌شدم. گفتم «آخه اينجا كه چشم چشمو نمي‌بينه». جيغ مي‌كشيد و مي‌گفت «يا قمر بني‌هاشم، خانومجون من مي‌بينم، چشماتون قرمز شده». از در حمام صداي بتول را شنيدم كه داد مي‌زد «ترانه خانم، قربونتون برم، بسملا بگين، بسملا بگين». هر سه با هم از ته دل داد زديم «بسم الله الرحمن الرحيم». و يك صداي بمي توي حمام پيچيد «الحمد لله قاصم الجبارين».

من تقريبا ضعف كرده بودم كه برق آمد. بتول گريه كنان و خنده كنان مي‌خواند و مي‌رقصيد: اين آيه را خدا گفت. جبريل بارها گفت. بعد پروانه با او همصدا شد: «صل علي محمد، صلوات بر محمد». و بعد ادامه دادند:

سيصد سلام و صلوات، بر طاق روي احمد
صل علي محمد، صلوات بر محمد

به خانه كه برمي‌گشتيم پروانه گفت «خانومجون سقم سيا. بخدا چشماتون قرمز شده بود. يمن نداره. بايس اسفند دود كنين».

***

يك روز پروانه مرخصي گرفته بود. من پا به ماه بودم. صبحانه را جمع كردم ولي جارو و پارو را گذاشتم فردا پروانه بكند. دكتر آزمايش داده بود و مي‌رفتم آزمايشگاه. هوا سرد بود. هنوز برف پريروز روي زمين بود و سوزي كه مي‌وزيد مي‌گفت باز هم خواهد آمد. راننده‌مان اكبر آقا چند وقت بود ته ريش گذاشته بود. من كه هيچ وقت از دور و بر خانه‌ي خودم و مادرم در شمران دور نمي‌شدم، حس كردم كه زن‌ها در خيابان جور ديگري شده‌اند. آستين‌ها بلند، صورت‌ها كم توالت، بعضي حتي روسري به سرشان بود. زن‌هايي را مي‌گويم كه داد مي‌زد بي‌حجابند. هر چه پائين‌تر مي‌آمديم تعداد پليس و سرباز بيشتر مي‌شد. نزديك‌هاي چهارراه پهلوي كه رسيديم به كلي راه‌بندان بود.

اكبر آقا گفت «خانم دور مي‌زنم، بلكه از طرف بولوار راه باشه». گفتم «خيله خب، ولي يه دقيقه وايسا پياده شم تماشا كنم». گفت «واي خانم جان مگه ميشه، آخه ميگن شما طاغوتيين». همچي اصطلاحي تو عمرم نشنيده بودم، گفتم «گفتم چي چي ام؟» مكث كرد. بعد با خجالت گفت «آخه روسري‌تون نيس». روسري ابريشمي را كه عمه جان دور كعبه طواف داده بود از كيفم در آوردم و سر كردم.

جمعيت موج مي‌زد. دسته‌ي جلو داد مي‌زدند: «برادر ارتشي، چرا برادركشي؟» پشتشان مي‌گفتند «فرمانده ارتشي، تويي كه آدمكشي». نيروهاي انتظامي نگاه مي‌كردند. يك مرتبه يك دسته جوان دويدند جلو داد زدند:

كشتار دانشجويان
به دست شاه جلاد
بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه

پليس و نظامي با باطوم و ته تفنگ حمله كردند. محشري شد كه به عمرم نديده بودم. حتي در قيام ماه مه پاريس. تازه آنوقت من يك دختربچه بودم و حالا يك زن جوان پا به ماه. آنقدر شلوغ بود كه فقط پشتم را به ديوار دادم و دستم را جلو شكمم گرفتم. يكهو پروانه را ديدم كه دارد از زير باطوم پليس‌ها مي‌دود به اين طرف. چنان داد زدم كه شكمم درد گرفت. اكبر آقا هر طور بود خودش را به من رساند و جلوم حائل شد. گفتم «برو به پروانه برس». داد زد «پروانه، پروانه، پروانه...» دفعه‌ي آخر پروانه روش را به طرف ما كرد. اكبر آقا با كله زد توي جمعيت، دست مرا كشيد و هل داد تو اتومبيل. گفتم ترا به خدا به پروانه برس. رفت پروانه را بغل زد انداخت تو ماشين. صورت هردوشان خوني بود. معلوم شد باطوم شقيقه‌ي اكبر آقا را شكافته و خون به صورت هر دوشان ريخته. ولي خوشبختانه سطحي بود.

ماشين كه راه افتاد پروانه گفت «يك جاي خلوت منو پياده كنين برم خونه». گفتم «مي‌برمت خونمون». گفت «نه خانومجون بايد برم خونه، وَگِنَه مادرم دق مي‌كنه». گفتم «نشاني بده برسونيمت». گفت «نه، خانومجون، مگه ميشه، شما نمي‌تونين اونجا بياين». گفتم «اگر نگي ميريم خونه خودمون». خانه‌شان ته شهر بود. خيابان خراسان، نزديك شترخون. من اسمش را هم نشنيده بودم. اكبر آقا انداخت از پشت دروازه شمران (يعني بعد از اينكه دور زد و از بولوار رفت خيابان شمران).

تو راه به خاطر من گاهي حرفش را با پروانه قطع مي‌كرد و مي‌گفت «اينجا سرچشمس... اينجا رو ميگن سه راه امين حضور. خانوم دست راسمون بازارچه نايب سلطنس، بستني اكبر مشدي... اينم ميدون شاس...» پروانه گفت «الهي ذليل بميره... خدا به زمين گرمشون بزنه... الهي به دو دست بريده ابوالفضل روز قيامت سگ سيا بشن واسه يه چيكه آب لهله بزنن...» اكبر آقا دستي به سر و رويش كشيد و گفت «پروانه؟» پروانه رويش را برگرداند و گفت «خانومجون قربونتون برم، بلانسبت شما – ها – بلانسبت شما».

سر كوچه‌ي حاج مهديقلي كه ايستاديم من هم آمدم پائين. پروانه گفت «خانومجون برگردين تو ماشين. خدافظ». و به سرعت رفت طرف كوچه. شاگرد بقال سر كوچه داد زد «باجي صورتتو بپوشون، اينجا مرد نامحرم هس». تا اكبر آقا از ماشين بپرد بيرون پروانه سرش داد زد كه «خدا به همين شاه چراغ چشاتو بكنه بندازه جلو پات. تو صورت خانومو از كجا ديدي؟»

به اكبر آقا گفتم تو اتومبيل منتظر بماند. به عجز و التماس پروانه هم گوش ندادم و باهاش رفتم تو كوچه. گل تا قوزك پايم رسيد. يكي دو زن چادر نمازي رد شدند. يك مرد مفلوكي هم با زير پيرهن ركابي و شلوار پيژاما از كنارم رد شد. تعجب كردم كه كسي به لباس اين ايراد نمي‌گيرد. ولي بيچاره بود.

خانه‌ي بزرگ نيمه ويراني بود. دور تا دور اطاق، در دو طبقه. تو ايوان طبقه‌ي دوم پروانه گفت «خانومجون يه دقه اينجا وايسين». چند لحظه رفت تو يك اطاق، بعد در را باز كرد و گفت «بفرمائين». مادر و خاله‌اش هر دو جلو آمدند و صورتم را بوسيدند. اطاق نسبتا بزرگ بود، با دو تا گليم، و مقدار زيادي لحاف و دشك كه در چادر شب پيچيده بودند. يكي‌شان كه موش سفيد بود دوباره بغلم كرد و گفت «ننه الهي قربونت برم» و سينه‌ام را بوسيد. قدش همان به سينه‌ي من مي‌رسيد. ابروهايش مثل پروانه قيطاني بود، دماغش هم كوفته‌اي، ولي بزرگ‌تر از پروانه. قوري چايي روي بخاري علاءالدين بود، روي يك كتري.

همينطور كه مادر و خاله قربان صدقه‌ي من مي‌رفتند، به پروانه گفتند «صورتت چرا خونيه؟»

- باز تو رفتي تو جمعيت؟ آخه چقدر التماس كنم. مرتضي كه از دست رفت. مصطفام كه در واقع بي‌پدره. ميخواي بي‌مادرشم بكني؟»

چشم‌هاي مادرش پر از اشك بود. گفت «خانوم ببخشين، آخه ما خيلي بلا ديديم».

- رفته بودم عقب مصطفي، نتونستم پيداش كنم. تظاهرات از ميدون توپخونه شروع شد. تو شارضا بچه‌ها گفتن مرگ بر شاه، سربازام حمله كردن. اگه خانوم نرسيده بود معلوم نيس چي مي‌شد.

مادرش باز بغلم كرد و اين بار با فشار بيشتري سينه‌ام را بوسيد. درست است كه قدش به بالاتر از سينه‌ام نمي‌رسيد، ولي از پروانه شنيده بود كه من سيدم. در اين حيص و بيص پروانه يك صندلي تاشوي فلزي از در و همسايه قرض كرده بود. گفتم «منم رو زمين ميشينم». گفت «خانومجون همونطور كه من رو صندلي به عذابم، شمام رو زمين عذاب مي‌كشين».

مرتضي و مصطفي پسرهاي پروانه بودند. هيجده ساله و شانزده ساله. مرتضي فدايي شده بود و يك سال بود كه متواري بود. مصطفي روزها مدرسه مي‌رفت و شب‌ها پيش پينه‌دوز محل كار مي‌كرد. خاله‌ي پروانه چايي ريخت. پروانه و مادرش يك بشقاب شيريني خشك، يك نعلبكي نقل و يك كاسه كوچك آب نبات قيچي گذاشتند وسط. در يك آن چند آب نبات قيچي جويدم.

- خانوم من هر شب سر نماز دعات مي‌كنم. خدا عوضت بده. خدا شوهرتو سلامتي بده. خدا يك كاكل زري نصيبت كنه...

- من كه كاري نكردم (و از خجالت سرخ شده بودم).

- خانم اين دخترو زنده كردي. نمي‌دوني خونه اون دكتر مهندس چه به روزش مياوردن...

خاله يك چايي ديگر ريخت و من تند تند چند تا آب نبات قيچي ديگر جويدم.

- خانم اين دختر وعضش خوب بود. خودش به شانس و اقبالش لگد زد. حسين آقا به اون خوبي. تو خونسار تو پستخونه كار مي‌كرد. هر سال برا ما يه ماشين برنج و روغن و قند و چايي ميفرساد. زد به سرش، شووَرشو ول كرد با دو تا بچه قد و نيمقد اومد تهرون پيش ما... يعني اول خودش اومد، بعد فرساد پي بچه‌ها...

يك نگاه گله‌آميز به پروانه كردم. كه يعني چرا اين‌ها را بروز ندادي. پروانه حرف مادرش را بريد و گفت «مادر جون، باز شروع كردي؟»

- آخه به اين خانم نگم، به كي بگم؟ ‌پدرش از غصه اين بچه حواسش پرت شد. يك شب رفت زير ماشين.

خاله گفت «آخه مست بود». مادر گفت « ده آخه از غصه اين بچه افتاد تو عرق»...

پروانه بلند شد: «خانومجون دير شده. الان آقا مياد خونه نگران ميشه». تو حياط كه رفتيم يك زن چادري جوان كه چادرش را دور كمرش بسته بود و موهايش دورش ريخته بود لب حوض چمباتمه زده بود و داشت با خاكستر قابلمه مي‌شست.

- سلام. بعد نگاهي به من انداخت.

- خانمتونن (به پروانه گفت)؟

- آره

- خانم خيلي خوش آمدين. پروانه خانم خيلي از شما تعريف مي‌كنن.

فلج شدم و يك تعارفي زير لب كردم. از آن طرف كوچه صدا بلند شد:

دختر بدر الدجا امشب سه جا دارد عزا
دختر بدر الدجا امشب سه جا دارد عزا
گاه مي‌گويد حسن، گاهي حسين، گاهي رضا...

پروانه گفت «خانومجون صدا از تكيه محله. خيلي به ما نزديك نيس. ولي شما اينجا وايسين، من برم اكبر آقا رو صدا كنم».

تو كوچه بوي لجن جوب پيچيده بود. بار اين بچه تو دلي خيلي سنگين شده بود. اكبر آقا بازوم را گرفت. خانه كه رسيدم استفراغ كردم.

***

جمعيت موج مي‌زد. پليس و نظامي اسلحه كشيده بودن ولي نمي‌زدند. يك قسمت از جمعيت پيچيد تو بازارچه نايب السلطنه. شعار مي‌دادند «مصدق، ‌مصدق، خدا نگهدار تو». دكتر مصدق را با كت و شلوار و عمامه سر دست بلند كرده بودند. اين جلو يك دسته پسر جوان با چوب‌هاي بلند داد مي‌زدند «مي‌كشم، مي‌كشم، آنكه برادرم كشت». من دختربچه‌ام را چسبانده بودم به سينه‌ام و داشتم زهره ترك مي‌شدم. داد مي‌زدم «اكبر آقا، اكبر آقا»، ولي نفسم در نمي‌آمد. اين طرف‌تر، پي‌ير با چند تا دختر و پسر مدرسه‌ي Sciences Po داشتند يك تير راهنمائي را مي‌كندند. داد زدم «پي‌ير... پي‌ير». سرش را برگرداند، ولي انگار مرا نمي‌ديد. يعني مي‌ديد، ولي نمي‌شناخت. به فرانسه گفتم «پي‌ير، منم، منم». دوستانش هم سرشان را برگرداندند و يكصدا داد زدند:




پليس‌هاي فرانسوي با كلاه‌هاي گرد كپي‌شان باطوم كشيدند. يكي داد زد «بزنيد اين پدرسوخته‌ها رو همشون غربي‌اند». جمعيت داد زد:

ياقوت بحر خون ميشه، طاغوت سرنگون ميشه


من همينطور دختربچه‌ام را به سينه‌ام فشار مي‌دادم و گريه مي‌كردم. يك مرد ريشو درست مثل يك غول بياباني پريد جلوم كه «خاك تو سرت روز قيامت جواب خدا رو چي ميدي؟» پروانه گفت «مرتيكه اجنبوتي، خدا به كمرت بزنه، تو رو سننه؟» ناگهان سكوت شد و بعد صداي عظيمي مثل يك بمب در فضا تركيد:


بسم الله قاصم الجبارين


پروانه گفت «ايواي خانومجون، چشماتون قرمزه، چشماتون قرمزه». گفتم «پروانه چشماي تو هم قرمزه». پروانه بزرگ‌تر شد، قدش سه متر شد، نگاهي به هر طرف كرد و گفت «خانومجون، چشماي همه قرمزه». چنان جيغي كشيدم كه ديدم سرم تو بغل بهمن است. گفت «قربونت برم، چيزي نبود، فقط يه كابوس بود». قلبم چنان مي‌زد كه نزديك بود بتركد. هق‌هق كنان گفتم «آره، فقط يك كابوس بود. فقط يك كابوس بود».


***


پروانه كله‌ي سحر آمد. زودتر از هميشه. بيچاره بايد دو تا اتوبوس عوض مي‌كرد. دو ساعت در راه بود. Requiem موتزارت را گذاشتم و سيگاري آتش زدم. گفت «خانومجون آهنگ از اين شادتر نبود؟‌» گفتم «اين هم شادي خودشو داره». چايي درست كرد آمد پهلوم رو تخت نشست. گفتم «چطور شد تو حسين آقا را ول كردي؟»


- حسين آقا برادر زن دائيم بود كه خونسار بودن. زن دائيم اومد تهرون منو براش خواستگاري كرد. من چهارده سالم بود. با مادرم و پدرم و خالم و شوور خالم شيريني خوردن. ما همه با هم زندگي مي‌كرديم، بعد كه شوور خالم مرد، خالم پيش مادرم ماند.


- چند تا بچه بودين؟


- ما سه تا خواهر بوديم، دو تا برادر. خالم اجاقش كور بود. خواهر بزرگم زن يك آذربايجاني شد. حالا خوي زندگي مي‌كنن. خواهر كوچيكم دو سالگي تب لازم كرد و مرد. برادرام الان ده ساله بحرينن، اونور خليج فارس. ما زياد ازشون خبر نداريم. دو سال يه دفه نامه مياد. گاهي يه جعبه شيريني‌ام مي‌فرسن.


- پس وقتي خواستگار آمد تو تنها دختر خونه بودي.


- بعله، رفتم خونسار. حسين آقا با مادرش و برادرش زندگي مي‌كرد. يه حياط كوچيك داشتيم با سه تا اطاق تو در تو. وعضمون بد نبود. مادرشم اذيت نمي‌كرد.


بلند شد رفت تو آشپزخانه. گفتم «يك چايي هم براي خودت بريز».


- من بعد از اينكه دو تا شيكم زائيدم تازه زن شدم. هنوز درست هفده سالم نشده بود. حسين آقا بيست و هفت هشت سالش بود. آدم خوبي بود. اذيت نمي‌كرد. كم حرف بود. سرش تو سر خودش و تو كارش بود. اما من هيچ احساس زنانه‌اي نسبت به او نداشتم. هر وقت مي‌خواست وظيفه‌م رو انجام مي‌دادم، ولي با چشم‌هاي باز. بعد از مرتضي و مصطفي تازه حس كردم دارم زن ميشم. عاشق جواد شدم، برادر شوهرم. اون كه از همون اول با من دستپاچه مي‌شد، ولي من دليلشو نمي‌فهميدم تا اينكه زن شدم.


- چند سالش بود؟


- جوادم تقريبا همسال من بود. يك كمي بزرگ‌تر. هميشه، همه جا دنبال من بود، براي كار خونه، براي خريد، براي همه كار. من تموم زندگيم با جواد بود. با اون حرف مي‌زدم، با اون مي‌خنديدم، با اون گردش مي‌رفتم. براش زير ابرو ور مي‌داشتم. صبح به عشق جمالش از جام پا مي‌شدم. غدا به سليقه اون درست مي‌كردم. لباسشو مي‌شسم.


يك لحظه مكث كرد و گفت «خانومجون شرم و حيا داره، ولي عاشق بوي عرق تنش بودم. پيرهنشو كه تو آب خيس مي‌كردم بوي تنش منو ديوونه مي‌كرد. يك روز كه مي‌رفت مسافرت من هوايي مي‌شدم. هر وقت مي‌اومد خونه داد مي‌زد «زن داداش، زن داداش، كجايي؟» خانومجون يك روز اومد خونه، من دس به آب بودم گوشه حياط. يخبندان بود. آنقدر منو صدا كرد كه بالاخره گفتم «جواد اينجام». همونطور تو حياط وايساد تا من در اومدم.


- رابطه‌اي با هم داشتيد؟


- واي خانومجون مگه ميشه؟ جواب حسين آقا هيچي، جواب مادرشون هيچي، جواب مردم هيچي، جواب امام رضا رو كي مي‌داد؟


- پس بالاخره چي شد؟


- چي مي‌خواسين بشه؟ مادرشون پاشو تو يه كفش كرد كه به جواد زن بده. اون اصلا دلش ازدواج نمي‌خواست. عاشق من بود. هر دفعه يه بهانه مياورد. اما چند ماه بعد از اينكه دسشو دم بزازي حاج ميز علي بند كردن، گفتن كه اللا و للا.


- براش زن گرفتن؟


- يه دختر پونزده ساله، مثه ماه شب چهارده. اونشب من تا صبح گريه كردم. دهنم را چسبونده بودم به بالش. خودم را جمع كرده بودم كه شونه‌هام كه تكان مي‌خورد حسين آقا بيدار نشه. اما مگه تموم شد؟ هر روز جمعه صبح كله سحر بقچشونو ور مي‌داشتن مي‌رفتن به حموم‌هاي محل.


- خب كه چي؟


- مي‌رفتن غسل كنن، خانومجون، بعد مثه دسته گل برمي‌گشتن. من جمعه صبحها خودمو مي‌زدم به ناخوشي، سر نونچايي نمي‌رفتم كه خوشبختي رو تو چشاشون نبينم...


حرفش را قطع كردم و گفتم با حسين آقا چكار كردي؟


- تا مي‌تونسم از حسين آقا دوري مي‌كردم. وقتي هم كه ديگه چاره‌اي نداشتم چشمامو باز ميذاشتم و تو دلم قل هو الله مي‌خوندم. دو دفه بالا آوردم. حسين آقا مي‌گفت چرا دكتر نمي‌ري؟ مي‌گفتم چيزي نيس. آخه من بچه شيردم. نه خواب داشتم، نه خوراك، خانومجون، داشتم از حال مي‌رفتم.


- جواد از تو دلجويي نمي‌كرد؟


زد زير گريه.


- جواد بو برده بود، ولي چيكار كنه خانومجون؟ تازه خودشم بعد از دو سه سال عشق و عاشقي خشك و خالي وعضش جور شده بود. رختخواب گرمي و غسل و حمومي... خانومجون ميخواسم بميرم. ترياك خوردم خودمو بكشم. حالم به هم خورد بردنم مريضخونه نجاتم دادن. گفتم مي‌رم تهرون دوا درمون كنم. شيش ماه افتادم خونه مادر پدرم، تا دم مرگ رفتم. بعدش هم هر چي حسين آقا اومد و رفت و عجز و لابه كرد گفتم نه كه نه. بالاخره طلاقم داد و يك زن ديگه گرفت. بيچاره حاضر بود بچه‌ها رم نيگر داره. ولي من ديدم كه بدون بچه‌ها ديگه هيچي نيسم. بازم مروت كرد بچه‌ها رو آورد. حالا مرتضام كه تقريبا سر به نيس شده. منمو اين يه پسر، اينم هر روز ميره تو خيابون...



دستمال دادم دستش، اشكهايش را پاك كرد، دماغش را گرفت. Requiem تمام شده بود. بلند شدم كنسرتو پيانو شماره دو رخمانينف را گذاشتم.


***


يك هفته نشد كه دردم گرفت. بردندم بيمارستان. از شدت درد تقريبا بيهوش بودم. بالاخره سزارين كردند. پروانه خودش را رسانده بود. آن چند روز، روز و شب بيمارستان بود. همانجا مي‌خوابيد. يك دستمال نبات از طرف مادرش آورده بود. مي‌گفت طواف امام رضاست. هي با آن قنداق درست مي‌كرد و تو حلقم مي‌ريخت. ولي از همان روز اول گفتند كه دختربچه‌م يك انسداد قلبي دارد و بايد عمل كرد. بهمن و مادرم فورا گفتند برويم پاريس. آنقدر جسم و جانم ضعيف بود كه با آمبولانس بردندم به فرودگاه. پروانه يك ريز گريه مي‌كرد.


به پاريس كه رسيديم فورا عمل كردند و بعد يك عمل ديگر، و باز هم يك عمل ديگر. ولي دختركم از دست رفت. هنوز بيمار و داغدار بودم كه رژيم سابق سقوط كرد. همينجا در پاريس. سه چهار سال با پروانه مكاتبه داشتيم، با همان خط و ربط سه كلاسه‌اش. وقتي زن روضه‌خوان محلشان شد براش هديه فرستادم. مرتضاشان پيداش شد، حالا تو آلمان پناهنده‌ست. مصطفاشان ولي در صحراي كربلا به شهادت رسيد. دو سه شب پيش بود كه خوابش را ديدم. گفت «خانومجون قربونتون برم، چشماتون قرمزه». گفتم «پروانه، چشمهاي تو هم قرمزه». گفت «خانومجون، چشمهاي همه قرمزه».

Capitaliste, fasciste, assassin
Capitaliste, fasciste, assassin

ابریشم 01-08-2011 06:05 PM

يك داستانِ كوتاهِ عاشقانه
 
مديا كاشيگر


اگر شكسپير نبود، از مارلوو چه مي‌ماند؟
خورخه لوئيس بورخس


عباس مي‌گفت: «از سينما شروع شد ــ فيلمِ نگهبانِ شبِ ليليانا كاواني. من توي صف بودم و داشتم به گيشه مي‌رسيدم كه يك‌هو چشمم افتاد به نسرين: تنها يك گوشه ايستاده بود و نگاهش نوميدانه توي صف دنبالِ يك آشنا مي‌گشت، دم‌به‌دم به ساعتش نگاه مي‌كرد و به درازيِ صف، و نوميدتر مي‌شد. وقتي نوبتم شد، دو تا بليت خريدم، آمدم پيشش، به‌اش لبخند زدم و گفتم: سلام خانم، اگر بليت مي‌خواهيد، من يكي اضافه دارم، مالِ شما. او هم به‌ام لبخند زد و گفت: اتفاقاً وقتي شما را توي صف ديدم، خواستم بيايم جلو و آشنايي بدهم، اما هرچه نگاه‌تان كردم شايد شما خودتان آشنايي بدهيد، بي‌فايده بود. آن‌وقت رويم نشد جلوِ اين‌همه آدم، اول من سرِ حرف را باز كنم. با تعجب گفتم: مگر با هم آشناييم؟ – بله، من نسرين‌ام. – نسرين؟ كدام نسرين؟ – نسرينِ يوسفي. – خانم، حتماً اشتباه مي‌كنيد. من شما را نمي‌شناسم. – مگر شما عباس نيستيد؟ عباسِ بادامي؟ – چرا. اما... – با هم خانه‌ي ژيلا و فرشيد آشنا شديم، شبِ تولدِ ژيلا. – بدتر شد، چون من اصلاً اين دو نفر را نمي‌شناسم و فكر نمي‌كنم هرگز به خانه‌شان رفته باشم...» اما درست به اين‌جا كه مي‌رسيد، نسرين حرف‌هايش را قطع مي‌كرد: «داري اشتباه مي‌كني، آن‌هم اشتباه در اشتباه در اشتباه. اول اين‌كه نگهبانِ شبِ ليليانا كاواني نبود و پرسوناي اينگمار برگمن بود. دوم اين‌كه من توي صف بودم و داشتم به گيشه مي‌رسيدم كه يك‌هو چشمم افتاد به تو: تنها يك گوشه ايستاده بودي و نگاهت نوميدانه توي صف دنبالِ يك آشنا مي‌گشت، دم‌به‌دم به ساعتت نگاه مي‌كردي و به درازيِ صف، و نوميدتر مي‌شدي. وقتي نوبتم شد، دو تا بليت خريدم، آمدم پيشت، به‌ات لبخند زدم و گفتم: سلام آقا، اگر بليت مي‌خواهيد، من يكي اضافه دارم، مالِ شما. تو هم به‌ام لبخند زدي و گفتي: اتفاقاً وقتي شما را توي صف ديدم، خواستم بيايم جلو و آشنايي بدهم، اما هرچه نگاه‌تان كردم شايد شما خودتان آشنايي بدهيد، بي‌فايده بود. آن‌وقت رويم نشد جلوِ اين‌همه آدم، اول من سرِ حرف را باز كنم. با تعجب گفتم: مگر با هم آشناييم؟ – بله، من عباس‌ام. – عباس؟ كدام عباس؟ – عباسِ بادامي. – آقا، حتماً اشتباه مي‌كنيد. من شما را نمي‌شناسم. – مگر شما نسرين نيستيد؟ نسرينِ يوسفي؟ – چرا. اما... – با هم خانه‌ي ژيلا و فرشيد آشنا شديم، شبِ تولدِ فرشيد ــ آن شب گفتي فرشيد و نه ژيلا. – بدتر شد، چون من اصلاً اين دو نفر را نمي‌شناسم و فكر نمي‌كنم هرگز به خانه‌شان رفته باشم...» و من بيش‌تر پاپيچ‌شان نمي‌شدم چون يك‌بار كه شده بودم، عباس گفته بود: «نه، نسرين، قضايا درست برعكس بود. بهترين دليلش هم اين‌كه من هنوز هم كه هنوز است، اين فرشيد و ژيلا را نمي‌شناسم. پس من نمي‌توانستم آن شب اسم‌شان را گفته باشم.» و نسرين به‌اش جواب داده بود: «اين هم شد دليل؟ من هم هنوز كه هنوز است نمي‌شناسم‌شان، پس من هم نمي‌توانستم آن شب اسم‌شان را گفته باشم.» و همين‌طور ادامه داده بودند و گيج‌ترم كرده بودند تا اين‌كه بالاخره به اين تصور كه راهي پيدا كرده‌ام، گفته بودم: «اين ژيلا و فرشيد حتماً شهرتي، اسمِ خانوادگي‌يي، چيزي دارند. – معلوم است كه دارند. وقتي از سينما درآمديم، رفتيم يك رستوراني با هم شامي بخوريم ــ حالا به پيشنهادِ كدام‌مان بود يادم نمي‌آيد ـــ و من كه حس مي‌كردم دارد يك اتفاقِ خيلي مهم در زندگي‌ام مي‌افتد و در ضمن، حرفي هم به عقلم نمي‌رسيد بزنم، براي اين‌كه چيزي گفته باشم از نسرين پرسيدم كدام ژيلا و فرشيد را مي‌گويد، و نسرين اسم‌هاي خانوادگي‌شان را به‌ام گفت، هم مالِ ژيلا را و هم مالِ فرشيد را. اما اسم‌ها به يادم نمانده. – باز كه داري اشتباه مي‌كني. درست است كه وقتي از سينما درآمديم، رفتيم يك رستوراني با هم شامي بخوريم ــ اين را كه به پيشنهادِ كدام‌مان بود، من هم يادم نمي‌آيد ـــ و من كه حس مي‌كردم دارد يك اتفاقِ خيلي مهم در زندگي‌ام مي‌افتد و در ضمن، حرفي هم به عقلم نمي‌رسيد بزنم، براي اين‌كه چيزي گفته باشم، ازت پرسيدم كدام ژيلا و فرشيد را مي‌گويي، و تو اسم‌هاي خانوادگي‌شان را به‌ام گفتي، هم مالِ ژيلا را و هم مالِ فرشيد را. – و تو هم اين اسم‌ها به يادت نمانده؟» اين را من پرسيدم. ديرتر به فكرم افتاد از دوستان‌شان پرس‌وجو كنم، اما همه‌ي آن‌ها هم يا مثلِ من بودند، يعني از وقتي نسرين و عباس را مي‌شناختند كه نسرين و عباس با هم بودند، يا زوجي به نام‌هاي ژيلا و فرشيد را نمي‌شناختند. با وجودِ اين، به معاشرتم هم‌چنان ادامه مي‌دادم ــ چون در جمع‌مان، جزو دوست‌داشتني‌ترين زوج‌ها بودند و هم اين‌كه با آن‌ها هميشه خوش مي‌گذشت تا اين‌كه يك شب كه خانه‌شان بودم، بحثِ فاوْست شد و من داشتم راجع به وحدتِ وجودي حرف مي‌زدم كه در روايتِ ولفگانگ گوته از داستان هست، اما نه در كارِ مارلوو به چشم مي‌خورد و نه در كارِ سايرِ روايت‌پردازانِ قصه‌ي معامله‌ي دانشمندان و ابليس، و مي‌خواستم از اين حرف‌هايم نتيجه بگيرم تازگيِِ يك داستان آن‌قدرها مهم نيست كه تازگيِ شيوه‌ يا زاويه‌ي روايتش كه عباس گفت: «حالا اين بحث را بگذار براي بعد چون قضيه‌ي مارلوو برايم جالب‌تر است. اين آدم بايد براي خودش غولي باشد. آن‌طور كه خوانده‌ام قصه‌ي بيش‌تر نمايشنامه‌هاي شكسپير هم در اصل مالِ مارلوو بوده». نسرين گفت: «دقيقاً، شكسپير به‌نوعي استمرارِ مارلوو است. اين را بورخس هم گفته: اگر شكسپير نبود، از مارلوو چه مي‌ماند؟ يك معناي اين جمله طبعاً اين است كه اگر شكسپيري پيدا نمي‌شد كارِ مارلوو را دنبال كند، چيزي از مارلوو نمي‌ماند؛ اما معناي ديگرش هم اين است كه اگر شكسپير توانست شكسپير بشود، يك دليلش هم به‌جز استعدادِ خودش، وجودِ آدمي مثلِ مارلوو است در پيشينه‌اش.» از ادامه‌ي بحث‌هاي آن شب چيزِ زيادي به‌خاطرم نمانده است، چون حرفِ نسرين ــ يا درست‌تر بگويم حرفِ بورخس كه نسرين نقل مي‌كرد و من آن را در صدرنوشتِ اين قصه‌ام گذاشته‌ام ــ امكانِ جديدي را براي حلِ معماي ژيلا و فرشيد به‌ام نشان مي‌داد: ژيلا و فرشيد پيشينه‌ي نسرين و عباس‌اند و من اگر مي‌خواهم آن‌‌دو را بشناسم، بايد گذشته‌ي اين‌دو را بشناسم، آن‌قدر كه بالاخره در جايي به ژيلا و فرشيد برسم. راه هم روشن است: بايد به‌سراغِ قديمي‌ترين دوستانِ هم نسرين و هم عباس بروم و ازشان بخواهم شخص يا اشخاصي را به‌ام معرفي كنند كه واسطه‌ي آشنايي‌شان بودند، شايد به اين‌ترتيب از رهگذرِ اين آدم‌هاي واسط به آن‌يكي زوج برسم. جستجويم سال‌ها طول كشيد بي‌آن‌كه هرگز بتوانم از دايره‌ي بسته يا درست‌تر بگويم از دايره‌هاي بسته‌ي متداخل همان آشناهاي هميشگي بيرون بروم. براي آن‌كه اسمِ شخصي را نياورم ــ چون همه‌ي آدم‌ها هم واقعي‌اند و هم هنوز زنده و ممكن است دوست نداشته باشند اسم‌شان به اين شكل در يك قصه‌ي خيالي بيايد ــ، اگر فرض كنيم a اسمِ b را به‌عنوانِ واسطه‌ي آشنايي مي‌آورد و b، اسمِ c را مي‌گفت و c، اسمِ d را و همين‌طور تا آخر، دايره هميشه در جايي با تكرارِ اسمِ a، b، c، d يا يكي از اسم‌هاي ديگر واسط‌هاي قبلي در خودش بسته مي‌شد. چند بار هم دايره با اسمِ خودم بسته شد، حال آن‌كه براي بازرسيدن به اسمِ خودم، از اسمِ حداقل چند نفر گذشته بودم كه مي‌دانستم سال‌ها پيش از من با نسرين و عباس آشنا شده بودند. نه اين‌كه به هيچ اسمِ جديدي نرسيدم، برعكس. به بيش از چهل اسمِ جديد برخوردم، اما همه‌ي آن‌ها هم به‌نوعي به همان دايره ــ يا دايره‌هاي متداخلِ ــ بسته برمي‌گشتند. در تمامِ اين مدت به همه‌ي حرف‌هاي هم نسرين و هم عباس دقيق شدم و به كوچك‌ترين سرنخي ‌چسبيدم كه به زندگيِ قبلي‌شان، يعني به پيش از فيلمِ نگهبانِ شب يا پرسونا مربوط مي‌شد. اما جستجوهايم در اين جهت هم بي‌نتيجه بود: توانستم عده‌ي فراواني از هم‌محله‌يي‌هاي قديم و از دوستان دورانِ كودكيِ هم نسرين و هم عباس را پيدا كنم كه برايم هزار ماجرا تعريف كردند كه وقتي براي خودشان بازگفتم، بعضي را به ياد داشتند و بقيه را با شاديِ كودكانه‌يي دوباره به ياد آوردند، اما نه هيچ سرنخي از ژيلا و فرشيد يافتم و نه هيچ نشانه‌يي كه فقدانِ حضورِ واقعي‌شان را توجيه كند. البته چند ژيلا و چند فرشيد هم در اين دايره‌هاي آشنايان و گذشتگان پيدا كردم، اما هيچ‌كدام ژيلا و فرشيدي نبودند كه دنبال‌شان مي‌گشتم. آن‌چه سرانجام سبب شد از جستجوي بيش‌تر دست‌بردارم، ماجرايي بود كه خودِ نسرين و عباس برايم بارها به‌شوخي تعريف كرده بودند، بي‌آن‌كه جدي باورم شود تا اين‌كه يك روز همه‌چيز را به چشمِ خودم ديدم: صد متري جلوتر از من بودند و تا خواسته بودم قدم تند كنم به‌ آن‌ها برسم، ناگهان متوقف شده بودند. عده‌يي جوان، پنجاه‌متري پايين‌تر، كنارِ پياده‌رو ايستاده بودند و به زن‌ها و دخترهايي كه رد مي‌شدند، متلك مي‌گفتند. نسرين با تأني راه افتاده بود. عباس صبر كرده بود بيست‌متري جلو بيفتد و آن‌گاه دنبالش افتاده بود و قدم را طوري تنظيم كرده بود كه درست با هم به جوان‌ها برسند، آن‌وقت چيزي گفته بود كه به‌خاطرِ فاصله‌ نمي‌توانستم بشنوم، اما نيازي هم به شنيدنش نداشتم، چون همان‌طور كه گفتم قصه‌ي اين شوخي‌شان را بارها برايم تعريف كرده بودند: «واي بر من! چرا خانمي به اين خوشگلي تنهاست؟» و پاسخِ نسرين: «شايد چون هنوز مردي به جذابيتِ شما نخواسته از تنهايي درش بياورد!» و به هم لبخند زده بودند، عباس گفته بود: «من فرشيدم.» نسرين گفته بود: «من هم ژيلام.» عباس دست انداخته بود دورِ گردنِ نسرين، نسرين دست انداخته بود دورِ كمرِ عباس، و عاشقانه راه را با هم ادامه داده بودند و حتماً پيش از آن‌كه خيلي دور شوند و صداي‌شان ديگر شنيده نشود، يكي ــ معمولاً خودِ عباس، اما گاهي هم نسرين، بسته به ميزانِ شگفت‌زدگيِ جوان‌ها ــ گفته بود: «من خانه‌ام خالي است...» و آن‌يكي بي‌درنگ پاسخ داده بود: «چه عالي! فوري برويم همان‌جا!» به جوان‌ها كه رسيدم، هنوز بهت‌زده بودند: «ديدي؟ هان، جانِ من، تو هم ديدي؟ – چه سرعتِ عملي! – نه بابا، زنك خراب بود. – من كه باورم نمي‌شود...» لبخندزنان گذشتم، با اين يقين كه پاسخِ معمايم را پيدا كرده‌ام و اين قصه‌ي ژيلا و فرشيد هم حتماً چيزي‌ مثلِ همين قضيه‌ي تظاهر به ناآشنايي و دادنِ اسمِ مستعار به خود است، چون در اين شوخيِ خياباني نيز بسته به اين‌كه راوي نسرين بود يا عباس، گاه عباس جلو مي‌افتد و نسرين سرِ صحبت را با او باز مي‌كرد.


بعدالتحرير: اين قصه را سال‌ها پيش نوشته بودم، بي‌آن‌كه آن را هرگز منتشر كنم چون به نظرم پايان‌بندي‌اش بي‌نهايت لوس مي‌آمد تا اين‌كه چهار ماه پيش نسرين در يك تصادفِ رانندگي مُرد، و به فاصله‌ي كم‌تر از يك‌هفته، عباس هم رفت، در شرايطِ مشكوكي كه هنوز معلوم نشده قتل بوده يا خودكشي. يادِ قصه‌ام افتادم، آن را پيدا كردم و از نو خواندم. در بازخواني، توجهم به جمله‌ي بورخس راجع به رابطه‌ي ميانِ مارلوو و شكسپير جلب شد و اين‌كه دايره‌هاي بسته‌ي متداخلي كه در جستجوي پيشينه‌ي نسرين و عباس در آن‌ها گرفتار مي‌شدم، نوعي دايره‌هاي بورخسي بودند. متوجه شدم كه پايان‌بنديِ قصه براي اين لوس به نظرِ مي‌رسد كه درست، يعني حقيقي نيست. تنها دليلش هم احتمالاً بي‌توجهيِ خودم به بافتِ قصه‌ و ننوشتنِ جمله‌ها به شكلي بوده كه بايد نوشته مي‌شدند. براي نمونه، كافي بود به به‌جاي جمله‌ي تصريحيِ «ژيلا و فرشيد پيشينه‌ي نسرين و عباس‌اند»، يك جمله‌ي پرسشي مي‌نوشتم، قصه پايان‌بنديِ ديگري پيدا مي‌كرد. و جالب اين‌كه شكلِ پرسشي مي‌توانست همان شكلِ جمله‌يي باشد كه نسرين همان شب از بورخس گفت: «اگر نسرين و عباس نبودند، از ژيلا و فرشيد چه مي‌ماند؟» آن‌وقت شايد ناچار مي‌شدم مسيرِ ديگري را به ادامه‌ي قصه بدهم و شايد به پايان‌بنديِ درست‌تري مي‌رسيدم بي‌آن‌كه از اين بابت مجبور به تغييرِ چيزي و جعلِ واقعيت شوم. تنها چيزي كه مي‌توانستم به‌فرضِ بعيدِ موفقيت، در گذشته‌ي نسرين و عباس پيدا كنم، چند لحظه عبورِ ژيلا و فرشيد بود، حال آن‌كه من بايد به رازِ ماندگاريِ آنان پي مي‌بردم و براي اين كار، بايد به حال و آينده‌ي نسرين و عباس توجه مي‌كردم ــ و دست‌كم براي من يكي، ژيلا و فرشيد ماندگارند، وگرنه نه اين‌قدر دنبال‌شان مي‌گشتم و نه اصولاً قصه‌ي حاضر را مي‌نوشتم. از همين‌رو پايان‌بنديِ ديگر قصه‌ام مي‌تواند يك پايان‌بنديِ بورخسي باشد ــ اما مگر در قصه‌ام چيزي بوده كه بورخسي نباشد؟ــ كه احتمالاً به حقيقت نزديك‌تر است: زوجِ ژيلا و فرشيد، عشقي آن‌چنان شادان و بنابراين شوخ‌طبعانه دارند كه تصميم مي‌گيرند شوخي‌هاي خياباني‌شان را پس از مرگ‌ نيز ادامه دهند و اين بار دو آدمِ واقعاً غريبه را ناگهان به هم برسانند: ژيلا در جسمِ نسرين حلول مي‌كند و فرشيد در جسمِ عباس، و وقتي نسرين به‌سراغِ عباس مي‌رود يا برعكس، پاسخِ ديگري نه تنها بي‌درنگ مثبت است كه حتا ــ شيطنتِ مضاعفِ ژيلا و فرشيد؟ ــ سبب مي‌شود حسي از آشناييِ قديم در خانه‌ي ژيلا و فرشيد داشته باشند. از همين‌رو، بسته به اين‌كه روايتِ نخستين آشنايي را نسرين بگويد يا عباس، آن‌كه به ژيلا و فرشيد اشاره مي‌كند، هميشه ديگري است، يعني آن‌كه ظاهراً مفعولِ روايت است و فقط منتظر مي‌ماند عشق به‌سراغش بيايد. گفتم كه نسرين و عباس عادت داشتند در شوخي‌هاي خياباني‌شان تغييرِ نقش دهند. از همين‌رو در روايت‌هاي‌شان نيز تغييرِ نقش مي‌دهند تا هر دو، هر دو نقش را ايفا كنند. وجودِ عنصرِ ژيلا و فرشيد به‌عنوانِ تنها عنصرِ مشترك در هر دو روايت هم احتمالاً از دل‌نگرانيِ اين دو براي نوعي «ماندن» خبر مي‌دهد، همان‌طور كه تفاوتِ روايت‌ها گوياي نوعي «گله‌ي شوخِ عاشقانه» است: راوي قصه مي‌گويد در جلوِ صف بوده، يعني سرِ وقت به قرار رسيده، حال آن‌كه ديگري در بيرونِ صف بوده و سرگشته، يعني ديررسيده و نمي‌دانسته چه كند. جالب توجه نيز اين‌كه بازآشنايي يا وجودِ آشنايي از قديم را در هر دو روايت، آن كسي مي‌دهد كه دير رسيده و برايش ديگري بليت خريده. نكته‌ي ديگري هم هست كه مرا نسبت به اين پايان‌بندي متقاعدتر مي‌كند. اگر يادتان نرفته باشد، من در آن شب از بحثِ وحدتِ وجوديِ گوته به اين نتيجه رسيده بودم كه تازگيِ روايت، حتا به كهنه‌ترين داستان‌ها هم تازگي مي‌دهد. داستانِ نسرين و عباس هم به‌نوعي به هر دوِ اين بحث‌ها پيوند مي‌خورد كه ناگهان عباس، بحث را در مسيرِ ديگري انداخت. چرا؟ آيا به دليلِ نگرانيِ ژيلا- نسرين و فرشيد- عباس از برملاشدنِ ماجرا؟ اما اگر چنين باشد چرا حرفِ مارلوو را پيش كشيد كه بهانه‌يي شد تا نسرين آن جمله‌ي بورخس را بگويد كه قاعدتاً بايد مرا خيلي قلدرتر به مسيرِ اصلي برمي‌گرداند؟ خاصه آن‌كه اين جمله‌ي بورخس در آن زمان هنوز به فارسي ترجمه نشده بود و نسرين كه زبانِ خارجي بلد نبود، نمي‌توانست آن را خوانده باشد و احتمالاً آن را نه او كه ژيلا مي‌گفت. اما من چون به جمله‌ام شكلِ تصريحي داده بودم، هنوز نمي‌توانستم متوجهِ اين نكته‌ها شوم و اين‌كه احتمالاً قرار بود قصه‌ي ژيلا و فرشيد، نه در يك نسرين و عباسِ ديگر كه در قصه‌يي كه من خواهم نوشت، ماندگار شود. اگر چنين باشد، علتِ تعللم در انتشارِ قصه، بدونِ بعدالتحريرِ فعلي، معلوم مي‌شود: مخالفتِ ژيلا و فرشيد.


بعدالتحريرِ دوم: بعد از اين‌كه تصميم به چاپ اين قصه با بعدالتحريرش گرفتم، آن را براي خواندن و اظهارِ نظر به دوستي دادم كه در تناسخ و زندگي‌هاي پس از مرگ تخصص دارد. روايتِ بدونِ بعدالتحرير را بيش‌تر پسنديد: «در داستانِ ژيلا و فرشيد هيچ عنصرِ ماوراءطبيعي نيست و براي اين‌كه فرضيه‌هاي تو درست باشد، بايد عنصرِ ديگري هم با آن‌ها سازگار باشد كه نيست: محلِ آشناييِ نسرين و عباس، سينمايي است كه فيلمِ نگهبانِ شب يا پرسونا را نشان مي‌دهد و مگر اين‌كه بخواهي به نظريه‌ي شوخي‌ات بيش از اندازه بها دهي، قصه‌ي هيچ‌كدام از اين دو فيلم، قصه‌يي نيست كه به ديدارِ مجددِ يك زوجِ عاشق مساعدت كند. چرا بايد ژيلا و فرشيد براي نخستين بازديدارشان به تماشاي چنين فيلم‌هايي بروند؟» ترسيدم فرضيه‌ي جديدم را هم خراب كند، وگرنه به او مي‌گفتم چند هفته پيش از آشناييِ نسرين و عباس، زني به نامِ ژيلا درست جلوِ همان سينما در اثرِ تصادفِ رانندگي، در دم جان سپرده است، و بنابراين مي‌توانسته فقط جلوِ سينما قرار گذاشته باشد كه در آن هنگام، فيلمِ ديگري را نشان مي‌داده ــ البته هرچه تحقيق كردم نتوانستم در زندگيِ اين ژيلا اثري از هيچ فرشيدي بيابم.

ابریشم 01-08-2011 06:07 PM

چو مرتع نباشد تن من مباد
 
یکی بود، یکی نبود. البته هنوز هم کاملاً مشخص نیست که یکی بوده یا ده تا. و یا این که هنوز هم مشخص نیست که آن یکی بوده و یا اصلا نبوده. در هر صورت یکی بوده و یکی نبوده. یه کره خاکی و آبی بود که هی دور یه کره‌ای از آتیش می چرخید. روی این کره خاکی و آبی یه مرتعی بود، همه چیز دار؛ بکر و سبز و خوشگل. از شیر مرغ تا جون گوسفند توش پیدا می‌شد. خدا هم از تو جدول مندلیف نگاه کرده بود و هرچی عنصر اون تو بود معدنش رو تو این مرتع چپونده بود. بعضیاش رو هم ابتکاری گذاشت؛ چه بسا که مندلیف و بعدی‌ها هم هنوز اونا رو کشف نکرده بودن. القصه، تو این مرتع که همه گوسفند ها و گوسفندنماهای همسایه واسش سم تیز کرده بودن، یه مشت گوسفند زرده به کون نکشیده زندگی می‌کردن. صبح تا شب تو علف‌ها لم می‌دادن، یا می‌چریدن یا همدیگرو می‌دریدن. اما اکثر وقت‌ها هم همدیگرو دید میزدن یا تو کار هم فضولی میکردن؛ همدیگرو نصیحت میکردن و از هم ایرادات قوم موسی رو میگرفتن. در امور مربوط به شکم و زیر شکم هم خوب دمبه‌ای ورمیتابوندن. از صبح تا شب هم چند بار ورد می خوندن و پشت سرش هم آروغ میزدن. کسی هم نبود که بهشون بگه بالا چشمتون پشم. اگه یه زمانی گوسفندایی از مرتع همسایه می‌اومدن و یه ایراد ازشون می‌گرفتن، کلی قرشمال بازی راه مینداختن و طایفشون رو به خر میبستن که : « آهای قرمپوفا ! مگه خبر ندارین که ما چن هزار سال قدمت داریم. اون موقع که مرتع شما تو زهدان مادرش یعنی این کره آبی و خاکی لگد مینداخت و بویی از فمنیسم نبرده بود ما ملکه ماده داشتیم. همه اختراعات از کفش و پول گرفته تا چه و چه از نبوغ نوابغ ما صادر شده. (البته با ذکر این که کلیه گوسفندان مراتع این کره آبی و خاکی واقعا پیشرفته بودن و علوم نظامی و غیر نظامی را بلعیده و روزنامه‌های فراوانی رو هم، غرغره کرده بودن؛ استفاده از همه نوع امکانات اعم از امکانات نظامی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، علمی، فرهنگی، هنری، ورزشی را برای خودشون واجب کفایی می دونستن) ما نقطه مرکز زمین و نکته سر آسمان بودیم. البته درست است که الان مشتی خر در لباس گوسفندیم و مفمان هم پیوسته دم دهن مبارکمان است اما : (و از اونجا که کباده شعر و ادب هزار ساله را به سختی به دوش می کشیدن: بادی از ماتحت به گلو انداخته و می‌خوندن)
صد البته، قبول که ما همه چیز باخته‌ایم
ولی این مهم است که ما پاک باخته‌ایم
تمدن و عقل و کشور و منابع
تحول و مدرنیته و صنایع
همه را کنار گذاشتیم
در راه صوفی، موفی‌گری تاختیم
بدین ترتیب با به رخ کشیدن داشته‌های پدری که میون خودشون، همش گناه کبیره وصغیره و جلیله و جلاله و........ محسوب میشد، ثابت میکردن که فقط از خدای جون داده میترسن، نه از بنده فلان فلان شدش. بعدشم یه نماینده پروار از اونا با صدای نخراشیده‌ای نطق همیشگی زیر رو ایراد می کرد:
« و اما ! همه آن افتخارات مرتع باستان ما یک طرف و این زندگی چند صد ساله ما در این مرتع هم یک طرف. این زندگی که شما فضولچه‌ها اینقدر جفنگ به نافش میبندید، چه بسا با شکوهتر از آن افتخارات باستانی باشد. چرا که در آن دوران، هنوز این منجیان عالم گوسفندیت یعنی همین بز نژاد های خودمان نیامده بودند که یک سری اوراد و آداب چگونگی دفع فضولات و مستحبات و واجبات پایین تنه را یادمان بدهند و ما در عین پیشرفت در معصیت و سیاهی غوطه ور بودیم و راه خود را نمی یافتیم. (در این لحظه دور از چشم گوسفندان همسایه چشمک بزرگی از طرف نماینده پروار به گوسفندان مرتع حواله می شد و وی ادامه می داد) و آمار ازدواج‌های محظور و ناموفق و بره‌های طلاق و تولید مسکرات وگناهان جنسی و خودکشی و انواع فسق و فجور در گوسفندان باستانی ما بسیار بالا بود. اما اکنون چند صد سال می‌شود که این خدابیامرزها آمدند و چشم ما را به روی بالا و پایین این دنیای دون باز کردند. غیرتمان را نسبت به نوامیسمان یاد آور شدند و به ما آموختند که ما گوسپنتا نیستیم وگوسفند هستم و این نکته بسیار مهم را به ما یادآوری کردند که بکار بردن واژه گوسپنتا به علت طرز چیدن حروف آن معصیت دارد و ماده‌ای را به ما نشان دادند که با دود کردنش غم و غصه عالم از دلمان میرود و........ »
اما از اونجا که نشاشیده شب درازه ؛ گوسفندای همسایه دیدن که تا چشم کار می کنه معدن و زمین حاصلخیز و علف مرغوب و عناصر کمیاب، تو مرتع بیکار افتاده و گوسفندای مرتع هم بی‌خبر از این همه ثروت ملی، لنگ ها رو هوا کرده و فقط فک میدرونن. بنابراین اولین کاری که کردن این بود که به دار و دسته روباها خبر دادن. از خدا که پنهون نیس از شما هم پنهون نباشه که سال‌های متمادی بود که یه معامله دو طرفه بین این گوسفندا و دار و دسته روباها برقرار بود. چه بده بستونی که این وسط نمی‌شد! اما خوب از اونجا که ذات اقدس الهی روباه رو روباه و گوسفند رو گوسفند آفریده ؛ این بده بستون بعد از چند سال به باج گرفتن روباها از گوسفندا تبدیل شد. بدین ترتیب دار و دسته روباها بعد از کسب اخبار مهم راجع به مرتع؛ دور هم جمع شدن و هفت شب و هفت روز پشت درهای بسته بدون حضور خبرنگاران فضول به مذاکره پرداختند.
در تمام این مدت لاشخورا شبانه روز بالای مرتع چرخ میزدن و مدام متوکلوپرامید میخوردن که یه وقت گلاب به روتون حالت تهوع نگیرن. اما بعد از مدتی دستشون برای گوسفندای مرتع رو شد و قافیه و بیت و غزل و رباعی رو باختن. اما بازم از رو نرفتن. رفتن و اون دور دورا روی درختای پر شاخ و برگ نشستن و منتظر شدن.
از اونجا که خود مرتع هم کم خائن و بادمجون دور قاب چین نداشت؛ این وسط دار و دسته گرگا هم بوی خون به دماغشون خورد. با هم جمع شدن و گفتن: «آآآآوووو.........مگه ما زینب زیادییم؟» اینطوری شد که اونا هم تصمیم گرفتن یک کپلی تو آب تکون بدن، اما دیدن که بدون روباها محاله. به چپ زدن، به راست زدن، فهمیدن که باید برن یه جای روباها رو بلیسن. القضا نامه ای به دار و دسته روباه‌ها نوشتن که تیترش این بود: « مهمون حبیب خداس ». خودشونو دعوت کردن و شبانه با هواپیماهای اختصاصی وارد بلاد روباها شدن. روباها هم همون اول چند مسئله رو به عنوان خوش‌آمدگویی اعلام کردن که اولا یه صفایی به حال گرگا بدن. دوما به اونا بفهمونن: تا زمانی که گرگا محتاج روباها هستن حکمو روباها میخونن و بس ! پس جلسه رو اینطور شروع کردن: آغایان و آغاباجیان محترم! مشروب نداریم چون جلسه کاملا جدیه. خبرنگار نداریم چون طبق معمول قضیه، قضیه فضولی موقوف و کاملا محرمانه است! و در پایان به عنوان نتیجه‌گیری باید بگیم که بدانید: «دو سلطان در یک اقلیم نگنجند.» گرگا هم که سم و دمشون تو پوست گردو بود سر و پوزه‌ای به علامت موافقت جنبوندن و دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها به پشت میز های مذاکره در پشت در های بسته رفتند. روباها سریع یه نماینده دست و پا کردن و قرارشونم این شد که نقشهء کاملشونو برای گرگا نگن. خلاصه‌ای که نمایندشون گفت از این قرار بود: «عارضیم خدمتتون: پس از هفت شبانه روز مذاکره پشت درهای بسته که عباس کچل نشسته به این نتیجه رسیدیم که ما روباها نه دوست داریم و نه دشمن، فقط منافع داریم. بنابراین تصمیم گرفتیم بگردیم و یکی از حرومزاده ترین اشخاص خودمونو که سال ها تحت نظر و آموزش است انتخاب کنیم. گشتیم و گشتیم تا بالاخره اون پدر سوا، مادر سوا رو پیدا کردیم. البته مشکلاتی هم سر راهمون بود که پزشکان متخصص و مجرب تو این زمینه به ما کمک کردن؛ اعم از ختنه و جراحی پلاستیک. قبل از اینکه کسی سوال اضافی بپرسه باید بگم که در مورد زبان و لهجه و آداب و رسوم مرتع مورد نظر هم سال ها است که تحقیق و بررسی میشه. البته مبادا خدای ناکرده فکر کنید که ما سال‌ها به این چس متر مرتع چشم داریم ها نه ! امروز اینجا فردا بازار قیامت ! درسته که مدت مدیدیه که پشم این گوسفندا رو به توبره می کشیم اما آن فقط یه امر علی حده است !! در هر حال تنها کار انجام نشده؛ مرحله آخر جراحی پلاستیک و طلاکاریه. چراکه ما فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که هیچ چیز از سامری کمتر نداریم که هیچ، بیشتر هم داریم. پس از این مول باوفا باید یه بز طلایی ساخت که چشم این گوسفندای خرفت رو خیره کنه و دهنشون رو آب بندازه........ » گرگا گفتن : « ای به قربانتون. شما به پیش، ما به دنبالتون. حمله از شما، دفاع از ما. خلاصه اینکه ما مشترک المنافعیم! اما اول باید پنجه این لاشخورا رو از مرتع کوتاه کنیم. تا اونا باشن آب خوش از گلوی ما و شما پایین نمیره........ » روبهک جستی زد و فریادکنان گفت : «الحق که پوچ مغزتر از شما امت گرگ در جهان نیست که نیست. مگه خبر ندارید که این لاشخورا دستشون برای گوسفندا رو شده. اون احمقا با خودشونم تفاهم ندارن........» گرگا در حالی که لبخند کاملاً مرموزی می‌زدن، همگی زیر لب با هم گفتن : « فاک » بدین ترتیب دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها با هم دست دادن و قرارداد بستن و به قول گرگا مشترک المنافع شدن. از همون لحظه هم آخرین مرحله جراحی پلاستیک روی مول برگزیده انجام شد تا قالب مول روباه کاملا عوض شد و در لباس بز طلایی فرو رفت.
روزی از روز ها که گوسفندای مرتع طبق معمول هر روز مشغول بع بع و یاهو و ورد خوندن و فوت کردن و جفت‌گیری و پس انداختن و دیگر کارهای عادی و احمقانه خودشون بودن و لاشخورا هم از بالای درختای پر شاخ و برگ حواسشون فقط به دنبه گوسفندا بود؛ بز طلایی وارد شد. طبق دستور از پیش تعیین شده رفت سراغ بزا. صداشو کشید رو سرش و زد به شاخ سلیطه بازی که : «ای وای! ای امت بز نژاد! چه نشسته‌اید که هرچه رشته‌اید پنبه شد! ها! چیه؟ چرا مثل بز نگا می کنین؟ بدبختا اگه دیر بجنبین چن روز دیگه ریشتونو میزنن، شاختونو میبرن و موهاتونو فر n ماهه میکنن و همه جا چو میندازن که تو این مرتع از همون اولم بزی وجود نداشته و هرچی بوده فقط گوسفند بوده. تازه ممکنه دوباره به « گوسفند » بگن : « گوسپنتا » و این یعنی فاجعه! یعنی بز آوردن! » بزا یه کم به بالا و یه کم به پایین بز طلایی نگاه کردن و گفتن : «برو، برو، تو مادر به خطا میخوای ما رو بندازی تو هچل. اولا ، درسته که تو طلایی هستی اما اینو بگیم که طلا واسه ما ضرر داره! عقیم میشیم! اونوخت کدوم پدر سوخته‌ای میاد جواب ماده‌های ما رو میده؟ دوما، ما حوصله دردسر نداریم. سوما، ما اونقدام که تو میگی خاکمون به سر نشده. گوسفندا به کار خودشون ماهم به کار خودمون. تازشم، این منترا چن صد سالی هست که دیگه به گوسفند نمیگن گوسپنتا ......» بز طلایی اول مکثی کرد ؛ که ای وای! اینا چه جوری از اوضاع و احوال مادر من خبر دارن؟ اما اون که بز نبود، روباه بود؛ اونم از اون نوعش. پس خودشو جم و جور کرد. با خودش گفت: « وقتی به قاطر بگن پدرت کیه؟ باید بگه، اسب آقا داییمه» لحنشو یه کم آرومتر کرد و گفت: « درسته که رنگ من طلاییه ولی جنسم از طلا نیست. اما اگه شما رو ناراحت میکنه، یه کم از پشماتون رو قیچی کنید، بدید من تا یه لباس مثل شما برا خودم ببافم که دیگه هم نژاد های خودمو اینقدر ناراحت نبینم.» یواشکی کلی تف زد به چشماش و با لحن کاملا محزونی ادامه داد : « من در راه آنچه پدرانمان برای این مرتع کردن از هیچ چیز کوتاهی نخواهم کرد. اما عزیزانم آیا کسی بین شما هست که دوست داشته باشه ریششو بزنن، شاخشو ببرن، موهاشو فر n ماهه کنن ؟ بیاین با من همکاری کنین. اگه ضرر کردین ؛ این من و این شما. اگه تعداد ماده هاتون بیشتر نشد، گلیمتون فرش ابریشم نشد؛ این من و این شما. نا سلامتی ما بزیم، اون خرفتا گوسفندن. ماها نگاه نافذ و گیرا داریم. اونا چی دارن؟ ما ها جدمون همبازیه اخفش بوده، اما اونا چی؟ ماها کلی ورد و آداب و کوفت و زهرمار بلدیم، اونا چی؟ ها ! چیه؟ چرا مثل بز نگا میکنین؟ اونا چی دارن؟ ها؟ اونا حتی طرز صحیح جفت‌گیری کردن رو از ما یاد گرفتن. اگه ما نبودیم تا حالا دیگه حتماً نسلشون ور افتاده بود. حقش بود که تو همون عهد عتیق « ابی » به جای ذبح کردن همشون رو مقطوع النسل می‌کرد که نکرد. اشکال نداره، دیر نشده، هرکی الاغو برد پشت بوم، خودشم میارتش پایین.»
بزا که تازه داشتن میفهمیدن قضیه چیه، برای غور کردن تو این موضوع جلسه تشکیل دادن. بعد از هفت دقیقه و هفت ثانیه، موافقت خودشون رو با بز طلایی اعلام کردن. مقداری هم از پشمای خودشون رو چیدن و دادن که بز طلایی برای خودش یه لباس بافت و تنش کرد و تبدیل به یه بز سیاه شد. اسم خودش رو هم گذاشت: « آبوچاه ». بعدش همه بزا به صف شدن و آبوچاه رو سردسته کردن. سم کوبان و شاخ تکان رفتن سمت گوسفندا. آبوچاه با کسب اجازه از امت بزا گلویی صاف کرد و در حالی که بز مآبانه به گوسفندا خیره شده بود فریاد زد که: « ای امت ضعیف و همیشه مظلوم گوسفند من آبوچاه رهبر امت بزا هستم. امروز اومدم تا شما رو از خطر انحطاط آداب و رسوم مقدسمون آگاه کنم و بگم که این همه اجحاف و زورگویی مراتع همسایه نسبت به شما دیگه بسه. هرچی شما نشستین و کوتاه اومدین؛ یه عده اومدن و همه چیز شما رو به توبره کشیدن. خریت بسه ! بیایید تا سم به سم هم دهیم به مهر، مرتع خویش را کنیم آباد و بدونید که: چو مرتع نباشد تن من مباد. ........» گوسفندا هم که دیدن ای وای مثل اینکه واقعا هوا پسه و اینطوری که آبوچاه میگه هر لحظه ممکنه این زندگی آروم رو از دست بدن؛ به فکر فرو رفتن. از ترس اینکه مبادا دیگه نتونن بچرن و به هم تجاوز کنن و همدیگرو جرو واجر کنن و گوشت هم رو که میخورن، استخون هم رو نتونن بخورن و جفت‌گیری کنن و بره پس بندازن و از بچاپ، بچاپ بیفتن؛ جلسه تشکیل دادن. بعد از هفت دقیقه و هفت ثانیه سریعاً موافقتشون رو با آبوچاه اعلام کردن و همگی با بزا متحد شدن و آبوچاه رو به عنوان رئیس خودشون و اختیاردار مرتع معرفی کردن. لاشخورا که این وضعیت رو دیدن در حالی که همشون با همدیگه قهر بودن فهمیدن که مسجد جای سروصداهای نامربوط نیست و باید بپرن.
از طریق جاسوس‌ها و رسانه‌ها و دست پرورده‌ها و غلامان و نمک خورده، نمکدان نشکسته‌ها و کلیه امکانات پیشرفته دیگه هم دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها از پیروزی اولیه خودشون باخبر شدن و به مناسبت اینکه این ائتلاف کاملاً خوب جواب داده، تصمیم گرفتن که جشن با شکوهی برگزار کنن. کلیه هزینه این جشن هم به عهده دار و دسته گرگا بود. طرفین تو این جشن در حالی که گیلاساشونو به هم نزدیک میکردن گفتن : « یک لحظه هم از مهره ها و منافع خودمون تو مرتع غافل نمیشیم؛ نوش »
اما بشنوید از مرتع: آبوچاه که تا دیروز بین روباها مول بی‌اعتبار و بی‌آبرویی بیش نبود یه لیدر با کلی اعتبار و آبرو شده بود. همه دستورایی که بهش میرسید رو مو به مو اجرا میکرد. بین گوسفندا دعوا مینداخت. اجوج و مجوج رو عاصی کرده بود. سم بزا رو کاملاً باز گذاشته بود طوری که اونا هرچقدر دوست داشتن، بز گیری میکردن. حتی به گوسفندای ماده مرتع هم رحم نمی کردن. هر بزی که رد میشد یه زنگوله طلایی داشت که ادعا میکرد فقط رنگش طلاییه و جنسش از طلا نیست. به مقداری که یه گوسفند تو عمرش پشکل ول میده، دور بزا پر از ماده های رنگ و وارنگ و پشمینه پوش بود. زاد و رود بزا به بینهایت رسیده بود و درست همونطوری که آبوچاه بهشون قول داده بود؛ گلیمشونم فرش ابریشم شده بود. بزای گر هم که همشون از سرچشمه آب میخوردن. آبوچاه کلی روباه تو لباس بز و گوسفند وارد کرد. اونا هم نامردی نکردن و هرچی معدن و علف و پشم گوسفند و عنصر کمیاب و نایاب و فراوان‌یاب بود، چاپیدن و بردن بلادشون. از اونجایی که مرتع خیلی با برکت بود با اینجور چاپیدن‌ها، ثروت‌هایی که داشت حالا حالاها تموم نمی‌شد. آبوچاه کم کم دستور داد که همه گوسفندا باید هر روز غمگین باشن و به اوراد و آداب و آروغاشون، گریه و خودزنی رو هم به عنوان چاشنی اضافه کنن. در ضمن دستور داد که همیشه رنگ لباساشون، آبوچاهی باشه ( البته تشخیص اینکه آبوچاهی چه رنگیه؟ بستگی به برداشت خواننده از داستان داره. ) در ضمن آبوچاه طی یک اعلامیه آتشین همه جا، جار زد که: « از اونجا که وقتی تقویم روزانه و شبانه را ورق میزنیم و میبینیم که در هر برگ اون یه بز در هزار و دویست سال پیش مرده، گوسفندا و بزای عزیز بدونن که هر روز، روز عزاست. » گوسفندا هم که دیدن عزاداری مانع چریدن و چاپیدن و تجاوز کردن و بره پس انداختنشون نمیشه؛ گردن کج کردن و گفتن : « به دیده منت. چشم. » جونم براتون بگه که اوضاع و احوال همینطوری میگذشت، اما این وسط یهو نمیدونم چی شد، که دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها به این نتیجه رسیدن که آبوچاه داره خرفت میشه و دیگه بدرد نمی خوره و اگه همینطوری پیش بره امامزاده ای که با هم ساختن ممکنه یه کارای بدی هم تو کفنش بکنه. از یه طرفم با خودشون گفتن: « ای بابا ! اگه آبوچاه رو خرابش کنیم؛ اونوقت همه چیز مرتع رو از دست میدیم........ » بعد از اینکه فکراشونو رو هم گذاشتن، رفتن و با یه کفتار پیر مشورت کردن. چرا که این کفتار سال‌ها از خرفتی گوسفندا استفاده کرده بود و تو لباس بز میونشون میلولید. گرگا و روباه‌ها هم، دست به کمر رفتن پیشش و گفتن : «بیا، این ریش و این قیچی. هر جور که شده یه مرگِ روباه جور کن، بده آبوچاه نوش جون کنه و ریغ رحمت رو سر بکشه. خلاصه بره جایی که بز نی اندخت.» کفتار هم گفت: «ای به چشم. شما فقط سر کیسه رو شل کنین.»
چن روزی گذشت تا اینکه خبر رسید آبوچاه مرده. گوسفندا و بزا هم کلی خود زنی کردن و درحالی که دلشون یه آبوچاه دیگه میخواست همگی متفق القول اعلام کردن: «دوباره، دوباره، یه بار فایده نداره ! » کفتار هم طبق دستور مقامات بالا یه بزی رو که صدای کلنگ گورش بلند شده بود به عنوان رئیس مرتع انتخاب کرد و خودشم مثلاً به رتق و فتق امور پرداخت. بز پیر هم راه میرفت و داد میزد که : « منیم انا الحق » چن سالی گذشت. تو این مدت از معدن و علف و........ چیزی نبود که بز نماها وگوسفند نماها بزخور نکرده باشن. کفتار هم که کیسه هاش پر شد؛ گوسفندایی که یه کم باهوش بودن رو به بهونه جنون گوسفندی ذبح کرد.
« کلاه جمله هشیاران ربودند
درین بازار گه چه جای مستان »
بعدشم مثلا کشید کنار تا باقی عمرش رو به عیش و عشرت بپردازه. البته چن تا بز بعد از کفتار اومدن که دوام چندانی نداشتن. (بین خودمون بمونه که کفتار اعتقاد داشت این مسئله به بی‌عرضگی اونا برمی گرده) تو همین اوضاع و احوال صدای گوسفندا هم کم کم بلند شد که : « چرا فقط بزا رئیس میشن ؟؟؟؟ حالا درسته ماها از نواده های همبازی اخفش نیستیم ولی اونقدرا هم که شما فکر میکنین پاپتی نیستیم........ » اوضاع و احوال داشت همینطوری میگذشت تا روزی که دوباره دست گرگا و روباها تو مرتع جادو کرد. اونا که دیدن جو مرتع طوریه که هر لحظه ممکنه آداب و رسوم خریت نابود بشه و اوضاع خانخانی بشه؛ متوسل به دار و دسته میمونا شدن. گشتن و گشتن یه میمون پیدا کردن که مولد آلزایمر و مالیخولیا و سادیسم و مازوخیسم و حشریسم و........ بود. چون از همه میمونا زشتتر بود طبیعیه که بازیشم بیشتر بود. خلاصه، دو دسته مؤتلفه، برای اینکه در کون گوسفندا رو چفت کنن میمونه رو گریم گوسفندی کردن و اسمش رو گذاشتن: « میانی » و انداختنش تو مرتع. میانی هم که دید تا دیروز تو تیمارستان بوده و امروز افتاده تو گلستان؛ شروع به گربه رقصونی کرد. چپ و راست قر و اطوار میومد. هو میکشید. ناز میومد. کل میکشید و حرافی میکرد. شعار میداد. ورد میخوند، فوت میکرد و آروغ میزد و جیغ میکشید. طبق دستورات غیر مستقیم گروهای موئتلفه به بز پیر میدون میداد. انگاری که جعفر خان از فرنگ برگشته باشه نظریه میداد که: « گوسفندای این کره آبی و خاکی، همون حلقه گمشده داروین هستن.» هر شور و مشورتی با بزا و گوسفندای دولتمرد داخلی و خارجی داشت پشت در های بسته بدون حضور خبرنگارا انجام میداد و برای این کارش هم سه تا دلیل داشت، به شرح زیر :



روزگار برای گوسفندا خیلی سخت میگذشت و چاپیدن ثروت های ملی مرتع هم ادامه داشت. اما گوسفندا که دیدن میانی هم مثل قبلی‌ها به چریدن و چاپیدن و تجاوز و بره پس انداختنشون کار نداره طبق معمول شروع کردن از ریش به سبیل پیوند کردن. اما از اونجا که این گوسفندا شدیداً حفیظ الشعار بودن، هم شعار میانی رو حفظ کردن و هم تونستن خط ناخوانای در و دیوارا رو بخونن. هر وقت هم که به هم میرسیدن بعد از کلی سلام و احوال پرسی و سم دادن، میگفتن: « به جان شما، چو مرتع نباشد تن مباد! » موقع خداحافظی هم سم های همدیگرو سفت فشار میدادن و میگفتن : « سم به سم هم دهیم به مهر، مرتع خویش را کنیم آباد ! »
بله، همین شد که کم کم میانی همه شعارای آبوچاه رو زنده کرد و گوسفندای مرتع، بعد از سلام و خداحافظی و خواب و ورد و فوت و آروغ و دفع مواد شیمیایی با صدای بلند میگفتن: « چو مرتع نباشد تن من مباد ! » و روزگار به تکرار قبل می‌گذشت.
1

ابریشم 01-08-2011 06:09 PM

سه قطره خون
 
صادق هدايت

«ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوري كه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شده‌ام و هفته‌ي ديگر آزاد خواهم شد؟ آيا ناخوش بوده‌ام؟ يك سال است، در تمام اين مدت هرچه التماس مي‌كردم كاغذ و قلم مي‌خواستم به من نمي‌دادند. هميشه پيش خودم گمان مي‌كردم هرساعتي كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقدر چيزها كه خواهم نوشت… ولي ديروز بدون اينكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند. چيزي كه آن قدر آرزو مي كردم، چيزي كه آن قدر انتظارش را داشتم...! اما چه فايده _ از ديروز تا حالا هرچه فكر مي كنم چيزي ندارم كه بنويسم. مثل اينست كه كسي دست مرا مي‌گيرد يا بازويم بيحس مي‌شود. حالا كه دقت مي‌كنم مابين خطهاي درهم و برهمي كه روي كاغذ كشيده‌ام تنها چيزي كه خوانده مي‌شود اينست: «سه قطره خون.»

***

« آسمان لاجوردي، باغچه‌ي سبز و گل‌هاي روي تپه باز شده، نسيم آرامي بوي گلها را تا اينجا مي‌آورد. ولي چه فايده؟ من ديگر از چيزي نمي‌توانم كيف بكنم، همه اين‌ها براي شاعرها و بچه‌ها و كساني‌كه تا آخر عمرشان بچه مي‌مانند خوبست _ يك سال است كه اينجا هستم، شب‌ها تا صبح از صداي گربه بيدارم، اين ناله هاي ترسناك، اين حنجره‌ي خراشيده كه جانم را به لب رسانيده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده كه انژكسيون بي كردار...! چه روزهاي دراز و ساعت‌هاي ترسناكي كه اينجا گذرانيده‌ام، با پيراهن و شلوار زرد روزهاي تابستان در زيرزمين دور هم جمع مي‌شويم و در زمستان كنار باغچه جلو آفتاب مي نشينيم، يك سال است كه ميان اين مردمان عجيب و غريب زندگي مي‌كنم. هيچ وجه اشتراكي بين ما نيست، من از زمين تا آسمان با آنها فرق دارم - ولي ناله‌ها، سكوت‌ها، فحش‌ها، گريه‌ها و خنده‌هاي اين آدم‌ها هميشه خواب مرا پراز كابوس خواهد كرد.

***

« هنوز يكساعت ديگر مانده تا شاممان را بخوريم، از همان خوراكهاي چاپي: آش ماست، شير برنج، چلو، نان و پنير، آنهم بقدر بخور ونمير، - حسن همه‌ي آرزويش اينست يك ديگ اشكنه را با چهار تا نان سنگك بخورد، وقت مرخصي او كه برسد عوض كاغذ و قلم بايد برايش ديگ اشكنه بياورند. او هم يكي از آدم‌هاي خوشبخت اينجاست، با آن قد كوتاه، خنده‌ي احمقانه، گردن كلفت، سر طاس و دستهاي كمخته بسته براي ناوه كشي آفريده شده، همة ذرات تنش گواهي مي‌دهند و آن نگاه احمقانه او هم جار ميزند كه براي ناوه كشي آفريده شده. اگر محمدعلي آنجا سر ناهار و شام نمي‌ايستاد حسن همه‌ي ماها را به خدا رسانيده بود، ولي خود محمد علي هم مثل مردمان اين دنياست، چون اينجا را هرچه مي‌خواهند بگويند ولي يك دنياي ديگرست وراي دنياي مردمان معمولي. يك دكتر داريم كه قدرتي خدا چيزي سرش نمي شود، من اگر به جاي او بودم يك شب توي شام همه زهر مي‌ريختم مي‌دادم بخورند، آنوقت صبح توي باغ مي‌ايستادم دستم را به كمر ميزدم، مرده‌ها را كه مي‌بردند تماشا مي‌كردم _ اول كه مرا اينجا آوردند همين وسواس را داشتم كه مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نمي‌زدم تا اينكه محمد علي از آن مي‌چشيد آنوقت مي‌خوردم، شب‌ها هراسان از خواب مي‌پريدم، به خيالم كه آمده‌اند مرا بكشند. همه‌ي اين‌ها چقدر دور و محو شده …! هميشه همان آدم‌ها، همان خوراك‌ها ، همان اطاق آبي كه تا كمركش آن كبود است.

« دو ماه پيش بود يك ديوانه را در آن زندان پائين حياط انداخته بودند، با تيله شكسته شكم خودش را پاره كرد، روده‌هايش را بيرون كشيده بود با آن‌ها بازي مي كرد. مي‌گفتند او قصاب بوده، به شكم پاره كردن عادت داشته. اما آن يكي ديگر كه با ناخن چشم خودش را تركانيده بود، دست‌هايش را از پشت بسته بودند. فرياد مي‌كشيد و خون به چشمش خشك شده بود. من مي‌دانم همه‌ي اين‌ها زير سر ناظم است:

« مردمان اين‌جا همه هم اين‌طور نيستند. خيلي از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلا" اين صغرا سلطان كه در زنانه است، دو سه بار مي‌خواست بگريزد، او را گرفتند. پيرزن است اما صورتش را گچ ديوار مي‌مالد و گل شمعداني هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله مي‌داند، اگر معالجه بشود و در آينه نگاه بكند سكته خواهد كرد، بدتر از همه تقي خودمان است كه مي‌خواست دنيا را زير و رو بكند و با آنكه عقيده اش اينست كه زن باعث بدبختي مردم شده و براي اصلاح دنيا هر چه زن است بايد كشت، عاشق همين صغرا سلطان شده بود.

« همه‌ي اين‌ها زير سر ناظم خودمان است. او دست تمام ديوانه‌ها را از پشت بسته، هميشه با آن دماغ بزرگ و چشم‌هاي كوچك به شكل وافوري‌ها ته باغ زير درخت كاج قدم مي‌زند. گاهي خم مي شود پائين درخت را نگاه
مي‌كند، هر كه او را ببيند مي‌گويد چه آدم بي‌آزار بيچاره‌اي كه گير يكدسته ديوانه افتاده. اما من او را مي‌شناسم. من ميدانم آنجا زير درخت سه قطره خون روي زمين چكيده. يك قفس جلو پنجره‌اش آويزان است، قفس خالي است، چون گربه قناريش را گرفت، ولي او قفس را گذاشته تا گربه‌ها به هواي قفس بيايند و آنها را بكشد.

« ديروز بود دنبال يك گربه‌ي گل باقالي كرد: همينكه حيوان از درخت كاج جلو پنجره‌اش بالا رفت، به قراول دم در گفت حيوان را با تير بزند. اين سه قطره خون مال گربه است، ولي از خودش كه بپرسند مي‌گويد مال مرغ حق است.

« از همه‌ي اينها غريب‌تر رفيق و همسايه‌ام عباس است، دو هفته نيست كه او را آورده‌اند، با من خيلي گرم گرفته، خودش را پيغمبر و شاعر مي‌داند. مي‌گويد كه هر كاري، به خصوص پيغمبري، بسته به بخت و طالع است.
هر كسي پيشانيش بلند باشد، اگر چيزي هم بارش نباشد، كارش مي گيرد و اگر علامه‌ي دهر باشد و پيشاني نداشته باشد به روز او مي‌افتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم ميداند. روي يك تخته سيم كشيده به خيال خودش تار درست كرده و يك شعر هم گفته كه روزي هشت بار برايم مي‌خواند. گويا براي همين شعر او را به اينجا آورده‌اند، شعر يا تصنيف غريبي گفته :

« دريغا كه بار دگر شام شد،
« سراپاي گيتي سيه فام شد،
« همه خلق را گاه آرام شد،
« مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.

« جهان را نباشد خوشي در مزاج،
« بجز مرگ نبود غمم را علاج،
« وليكن در آن گوشه در پاي كاج،
« چكيده‌ست بر خاك سه قطره خون »

ديروز بود در باغ قدم مي‌زديم. عباس همين شعر را مي‌خواند، يك زن و يك مرد و يك دختر جوان به ديدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است كه مي‌آيند. من آن‌ها را ديده بودم و مي‌شناختم، دختر جوان يكدسته گل آورده بود. آن دختر به من ميخنديد، پيدا بود كه مرا دوست دارد، اصلا به هواي من آمده بود، صورت آبله‌روي عباس كه قشنگ نيست، اما آن زن كه با دكتر حرف مي‌زد من ديدم عباس دختر جوان را كنار كشيد و ماچ كرد.

***

«تا كنون نه كسي به ديدن من آمده و نه برايم گل آورده‌اند، يك سال است. آخرين بار سياوش بود كه به ديدنم آمد، سياوش بهترين رفيق من بود. ما با هم همسايه بوديم، هر روز با هم به دارالفنون مي‌رفتيم و با هم بر مي‌گشتيم و درس‌هايمان را با هم مذاكره مي‌كرديم و در موقع تفريح من به سياوش تار مشق مي‌دادم. رخساره دختر عموي سياوش هم كه نامزد من بود اغلب در مجلس ما مي آمد. سياوش خيال داشت خواهر رخساره را بگيرد. اتفاقا" يك ماه پيش از عقدكنانش زد و سياوش ناخوش شد. من دو سه بار به احوال‌پرسيش رفتم ولي گفتند كه حكيم قدغن كرده كه با او حرف بزنند. هر چه اصرار كردم همين جواب را دادند. من هم پاپي نشدم.

«خوب يادم است، نزديك امتحان بود، يك روز غروب كه به خانه برگشتم، كتاب‌هايم را با چند تا جزوه‌ي مدرسه روي ميز ريختم همين كه آمدم لباسم را عوض بكنم صداي خالي شدن تير آمد. صداي آن بقدري نزديك بود كه مرا متوحش كرد، چون خانه‌ي ما پشت خندق بود و شنيده بودم كه در نزديكي ما دزد زده است. ششلول را از توي كشو ميز برداشتم و آمدم در حياط ، گوش بزنگ ايستادم، بعد از پلكان روي بام رفتم ولي چيزي به نظرم نرسيد. وقتي كه برمي‌گشتم از آن بالا در خانه‌ي سياوش نگاه كردم، ديدم سياوش با پيراهن و زير شلواري ميان حياط ايستاده. من با تعجب گفتم :

«سياوش تو هستي؟»

او مرا شناخت و گفت:

«بيا تو كسي خانه مان نيست.»

«صداي تير را شنيدي؟»

« انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره كرد كه بيا، و من با شتاب پائين رفتم و در خانه‌شان را زدم. خودش آمد در را روي من باز كرد. همين طور كه سرش پائين بود و به زمين خيره نگاه ميكرد پرسيد:

«تو چرا به ديدن من نيامدي؟»

«من دو سه بار به احوال پرسيت آمدم ولي گفتند كه دكتر اجازه نمي‌دهد.»

«گمان مي‌كنند كه من ناخوشم، ولي اشتباه ميكنند.»

دوباره پرسيدم:

«اين صداي تير را شنيدي؟»

« بدون اينكه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پاي درخت كاج و چيزي را نشان داد. من از نزديك نگاه كردم، سه چكه خون تازه روي زمين چكيده بود.

« بعد مرا برد در اطاق خودش، همه‌ي درها را بست، روي صندلي نشستم، چراغ را روشن كرد و آمد روي صندلي مقابل من كنار ميز نشست. اطاق او ساده، آبي رنگ و كمركش ديوار كبود بود. كنار اطاق يك تار گذاشته بود. چند جلد كتاب و جزوه‌ي مدرسه هم روي ميز ريخته بود. بعد سياوش دست كرد از كشو ميز يك ششلول درآورد بمن نشان داد. از آن ششلول هاي قديمي دسته صدفي بود، آن را در جيب شلوارش گذاشت و گفت:

« من يك گربه‌ي ماده داشتم، اسمش نازي بود. شايد آن را ديده بودي، از اين گربه‌هاي معمولي گل باقالي بود. با دو تا چشم درشت مثل چشم‌هاي سرمه كشيده. روي پشتش نقش و نگارهاي مرتب بود مثل اينكه روي كاغذ آب خشك كن فولادي جوهر ريخته باشند و بعد آن را از ميان تا كرده باشند. روزها كه از مدرسه برمي‌گشتم نازي جلو مي‌دويد، ميو ميو مي‌كرد، خودش را به من مي‌ماليد، وقتي كه مي‌نشستم از سر و كولم بالا مي رفت، پوزه‌اش را به صورتم مي‌زد، با زبان زبرش پيشانيم را مي‌ليسيد و اصرار داشت كه او را ببوسم. گويا گربه‌ي ماده مكارتر و مهربان‌تر و حساس‌تر از گربه‌ي نر است. نازي از من گذشته با آشپز ميانه اش از همه بهتر بود، چون خوراك‌ها از پيش او در مي‌آمد، ولي از گيس سفيدخانه، كه كيابيا بود و نماز مي‌خواند و از موي گربه پرهيز مي‌كرد، دوري مي‌جست. لابد نازي پيش خودش خيال مي‌كرد كه آدم‌ها زرنگ‌تر از گربه‌ها هستند و همه‌ي خوراكي‌هاي خوشمزه و جاهاي گرم و نرم را براي خودشان احتكار كرده‌اند و گربه‌ها بايد آنقدر چاپلوسي بكنند و تملق بگويند تا بتوانند با آنها شركت بكنند.

« تنها وقتي احساسات طبيعي نازي بيدار مي‌شد و بجوش مي آمد كه سر خروس خونالودي به چنگش مي‌افتاد و او را به يك جانور درنده تبديل مي‌كرد. چشم‌هاي او درشت‌تر مي‌شد و برق مي‌زد، چنگال‌هايش از توي غلاف در مي‌آمد و هر كس را كه به او نزديك ميشد با خرخرهاي طولاني تهديد مي كرد. بعد، مثل چيزي كه خودش را فريب بدهد، بازي در مي‌آورد. چون با همه‌ي قوه‌ي تصور خودش كله‌ي خروس را جانور زنده گمان مي كرد، دست زير آن مي‌زد، براق مي‌شد، خودش را پنهان مي‌كرد، در كمين مي‌نشست، دوباره حمله مي كرد و تمام زبردستي و چالاكي نژاد خودش را با جست و خيز و جنگ و گريزهاي پي در پي آشكار مي‌نمود. بعد از آنكه از نمايش خسته مي‌شد، كله‌ي خونالود را با اشتهاي هر چه تمامتر مي‌خورد و تا چند دقيقه بعد دنبال باقي آن مي‌گشت و تا يكي دو ساعت تمدن مصنوعي خود را فراموش مي كرد، نه نزديك كسي مي آمد، نه ناز مي‌كرد و نه تملق مي‌گفت.

« در همان حالي كه نازي اظهار دوستي مي‌كرد، وحشي و تودار بود و اسرار زندگي خودش را فاش نمي‌كرد، خانه‌ي ما را مال خودش مي‌دانست، و اگر گربه‌ي غريبه گذارش به آنجا مي‌افتاد، بخصوص اگر ماده بود مدتها صداي فيف، تغير و ناله‌هاي دنباله‌دار شنيده مي‌شد.

« صدايي كه نازي براي خبر كردن ناهار مي‌داد با صداي موقع لوس شدنش فرق داشت . نعره‌اي كه از گرسنگي مي‌كشيد با فريادهايي كه در كشمكش‌ها مي‌زد و مرنو مرنوي كه موقع مستيش راه مي‌انداخت همه با هم توفير داشت. و آهنگ آنها تغيير مي‌كرد: اولي فرياد جگرخراش، دومي فرياد از روي بغض و كينه، سومي يك ناله‌ي دردناك بود كه از روي احتياج طبيعت مي‌كشيد، تا بسوي جفت خودش برود. ولي نگاه‌هاي نازي از همه چيز پرمعني‌تر بود و گاهي احساسات آدمي را نشان مي‌داد، بطوري كه انسان بي اختيار از خودش مي‌پرسيد: در پس اين كله‌ي پشم‌آلود، پشت اين چشم‌هاي سبز مرموز چه فكرهايي و چه احساساتي موج مي‌زند!

« پارسال بهار بود كه آن پيش‌آمد هولناك رخ داد. مي‌داني در اين موسم همه‌ي جانوران مست مي‌شوند و به تك و دو مي‌افتند، مثل اينست كه باد بهاري يك شور ديوانگي در همه‌ي جنبندگان ميدمد. نازي ما هم براي اولين بار شور عشق به كله‌اش زد و با لرزه اي كه همه‌ي تن او را به تكان مي‌انداخت، ناله‌هاي غم‌انگيز مي‌كشيد. گربه‌هاي نر ناله‌هايش را شنيدند و از اطراف او را استقبال كردند. پس از جنگ‌ها و كشمكش‌ها نازي يكي از آن‌ها را كه از همه پرزورتر و صدايش رساتر بود به همسري خودش انتخاب كرد. در عشق ورزي جانوران بوي مخصوص آن‌ها خيلي اهميت دارد براي همين است كه گربه‌هاي لوس خانگي و پاكيزه در نزد ماده‌ي خودشان جلوه‌اي ندارند. برعكس گربه‌هاي روي تيغه‌ي ديوارها، گربه هاي دزد لاغر ولگرد و گرسنه كه پوست آنها بوي اصلي نژادشان را مي‌دهد طرف توجه ماده‌ي خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازي و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند مي‌خواندند. تن نرم و نازك نازي كش و واكش مي‌آمد، در صورتيكه تن ديگري مانند كمان خميده مي‌شد و ناله هاي شادي مي‌كردند. تا سفيده‌ي صبح اين كار مداومت داشت. آن وقت نازي با موهاي ژوليده ، خسته و كوفته اما خوشبخت وارد اطاق مي‌شد.

« شب‌ها از دست عشقبازي نازي خوابم نميبرد، آخرش از جا در رفتم، يك روز جلو همين پنجره كار مي‌كردم. عاشق و معشوق را ديدم كه در باغچه مي‌خراميدند. من با همين ششلول كه ديدي، در سه قدمي نشان رفتم. ششلول خالي شد و گلوله به جفت نازي گرفت. گويا كمرش شكست، يك جست بلند برداشت و بدون اينكه صدا بدهد يا ناله بكشد از دالان گريخت و جلو چينه‌ي ديوار باغ افتاد و مرد.

« تمام خط سير او لكه‌هاي خون چكيده بود. نازي مدتي دنبال او گشت تا رد پايش را پيدا كرد، خونش را بوييده و راست سر كشته‌ي او رفت. دو شب و دو روز پاي مرده‌ي او كشيك داد. گاهي با دستش او را لمس مي‌كرد، مثل اينكه به او مي‌گفت: «بيدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشقبازي خوابيدي، چرا تكان نمي‌خوري؟ پاشو ، پاشو!» چون نازي مردن سرش نمي‌شد و نمي‌دانست كه عاشقش مرده است.

« فرداي آن روز نازي با نعش جفتش گم شد. هرجا را گشتم، از هر كس سراغ او را گرفتم بيهوده بود. آيا نازي از من قهر كرد، آيا مرد، آيا پي عشقبازي خودش رفت، پس مرده‌ي آن ديگري چه شد؟

« يكشب صداي مرنو مرنو همان گربه‌ي نر را شنيدم، تا صبح ونگ زد، شب بعد هم به همچنين، ولي صبح صدايش مي‌بريد. شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائي به همين درخت كاج جلو پنجره ام خالي كردم. چون برق چشم‌هايش در تاريكي پيدا بود ناله‌ي طويلي كشيد و صدايش بريد. صبح پايين درخت سه قطره خون چكيده بود. از آن شب تا حالا هر شب مي‌آيد و با همان صدا ناله مي‌كشد. آن‌هاي ديگر خوابشان سنگين است نمي‌شنوند. هر چه به آنها مي‌گويم به من ميخندند ولي من مي‌دانم، مطمئنم كه اين صداي همان گربه است كه كشته‌ام. از آن شب تاكنون خواب به چشمم نيامده، هرجا مي‌روم، هر اطاقي مي‌خوابم، تمام شب اين گربه‌ي بي‌انصاف با حنجره‌ي ترسناكش ناله مي‌كشد و جفت خودش را صدا مي‌زند.

امروز كه خانه خلوت بود آمدم همانجاييكه گربه هر شب مي‌نشيند و فرياد مي‌زند نشانه رفتم، چون از برق چشم‌هايش در تاريكي مي‌دانستم كه كجا مي‌نشيند. تير كه خالي شد صداي ناله‌ي گربه را شنيدم و سه قطره خون از آن بالا چكيد. تو كه به چشم خودت ديدي، تو كه شاهد من هستي؟

« در اين وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند.

رخساره يكدسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام كردم ولي سياوش با لبخند گفت:

«البته آقاي ميرزا احمد خان را شما بهتر از من مي‌شناسيد، لازم به معرفي نيست، ايشان شهادت مي‌دهند كه سه قطره خون را به چشم خودشان در پاي درخت كاج ديده‌اند.

«بله من ديده ام.»

« ولي سياوش جلو آمد قه‌قه خنديد، دست كرد از جيبم ششلول مرا در آورد روي ميز گذاشت و گفت:

« مي‌دانيد ميرزا احمد خان نه فقط خوب تار مي‌زند و خوب شعر مي‌گويد، بلكه شكارچي قابلي هم هست، خيلي خوب نشان ميزند.

« بعد به من اشاره كرد، من هم بلند شدم و گفتم:

«بله امروز عصر آمدم كه جزوه‌ي مدرسه از سياوش بگيرم، براي تفريح مدتي به درخت كاج نشانه زديم، ولي آن سه قطره خون مال گربه نيست مال مرغ حق است. مي‌دانيد كه مرغ حق سه گندم از مال صغير خورده و هر شب آنقدر ناله مي‌كشد تا سه قطره خون از گلويش بچكد، و يا اينكه گربه اي قناري همسايه را گرفته بوده و او را با تير زده‌اند و از اينجا گذشته است، حالا صبر كنيد تصنيف تازه اي كه درآورده‌ام بخوانم ، تار را برداشتم و آواز را با ساز جور كرده اين اشعار را خواندم:

« دريغا كه بار دگر شام شد،
« سراپاي گيتي سيه فام شد،
« همه خلق را گاه آرام شد،
« مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.

« جهان را نباشد خوشي در مزاج،
« بجز مرگ نبود غمم را علاج،
« وليكن در آن گوشه در پاي كاج،
« چكيده‌ست بر خاك سه قطره خون »

« به اينجا كه رسيد مادر رخساره با تغير از اطاق بيرون رفت، رخساره ابروهايش را بالا كشيد و گفت: «اين ديوانه است.» بعد دست سياوش را گرفت و هر دو قه‌قه خنديدند و از در بيرون رفتند و در را برويم بستند.

« در حياط كه رسيدند زير فانوس من از پشت شيشه‌ي پنجره آن‌ها را ديدم كه يكديگر را در آغوش كشيدند و بوسيدند.»

ابریشم 01-08-2011 06:12 PM

فارسي شكر است
 
فارسي شكر است
محمدعلي جمال‌زاده

هيچ جاي دنيا تر و خشك را مثل ايران با هم نمي‌سوزانند. پس از پنج سال در به دري و خون جگري هنوز چشمم از بالاي صفحه‌ي كشتي به خاك پاك ايران نيفتاده بود كه آواز گيلكي كرجي بان‌هاي انزلي به گوشم رسيد كه «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچه‌هايي كه دور ملخ مرده‌اي را بگيرند دور كشتي را گرفته و بلاي جان مسافرين شدند و ريش هر مسافري به چنگ چند پاروزن و كرجي بان و حمال افتاد. ولي ميان مسافرين كار من ديگر از همه زارتر بود چون سايرين عموما كاسب‌كارهاي لباده دراز و كلاه كوتاه باكو و رشت بودند كه به زور چماق و واحد يموت هم بند كيسه‌شان باز نمي‌شود و جان به عزرائيل مي‌دهند و رنگ پولشان را كسي نمي‌بيند. ولي من بخت برگشته‌ي مادر مرده مجال نشده بود كلاه لگني فرنگيم را كه از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض كنم و ياروها ما را پسر حاجي و لقمه‌ي چربي فرض كرده و «صاحب، صاحب» گويان دورمان كردند و هر تكه از اسباب‌هايمان مايه‌النزاع ده راس حمال و پانزده نفر كرجي بان بي‌انصاف شد و جيغ و داد و فريادي بلند و قشقره‌اي برپا گرديد كه آن سرش پيدا نبود. ما مات و متحير و انگشت به دهن سرگردان مانده بوديم كه به چه بامبولي يخه‌مان را از چنگ اين ايلغاريان خلاص كنيم و به چه حقه و لمي از گيرشان بجهيم كه صف شكافته شد و عنق منكسر و منحوس دو نفر از ماموران تذكره كه انگاري خود انكر و منكر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شير و خورشيد به كلاه با صورت‌هايي اخمو و عبوس و سبيل‌هاي چخماقي از بناگوش دررفته‌اي كه مانند بيرق جوع و گرسنگي، نسيم دريا به حركتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئينه‌ي دق حاضر گرديدند و همين كه چشمشان به تذكره‌ي ما افتاد مثل اينكه خبر تير خوردن شاه يا فرمان مطاع عزرائيل را به دستشان داده باشند يكه‌اي خورده و لب و لوچه‌اي جنبانده سر و گوشي تكان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندين بار قد و قامت ما را از بالا به پايين و از پايين به بالا مثل اينكه به قول بچه‌هاي تهران برايم قبايي دوخته باشند برانداز كرده بالاخره يكيشان گفت «چه طور! آيا شما ايراني هستيد؟»

گفتم « ماشاءالله عجب سوالي مي‌فرماييد، پس مي‌خواهيد كجايي باشم؛ البته كه ايراني هستم، هفت جدم هم ايراني بوده‌اند، در تمام محله‌ي سنگلج مثل گاو پيشاني سفيد احدي پيدا نمي‌شود كه پير غلامتان را نشناسد!»

ولي خير، خان ارباب اين حرف‌ها سرش نمي‌شد و معلوم بود كه كار يك شاهي و صد دينار نيست و به آن فراش‌هاي چناني حكم كرد كه عجالتا «خان صاحب» را نگاه دارند تا «تحقيقات لازمه به عمل آيد» و يكي از آن فراش‌ها كه نيم زرع چوب چپقش مانند دسته شمشيري از لاي شال ريش ريشش بيرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت «جلو بيفت» و ما هم ديگر حساب كار خود را كرده و ماست‌ها را سخت كيسه انداختيم. اول خواستيم هارت و هورت و باد و بروتي به خرج دهيم ولي ديديم هوا پست است و صلاح در معقول بودن.

خداوند هيچ كافري را گير قوم فراش نيندازد! ديگر پيرت مي‌داند كه اين پدر آمرزيده‌ها در يك آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چيزي كه توانستيم از دستشان سالم بيرون بياوريم يكي كلاه فرنگيمان بود و ديگري ايمانمان كه معلوم شد به هيچ كدام احتياجي نداشتند. والا جيب و بغل و سوراخي نماند كه آن را در يك طرفة‌العين خالي نكرده باشند و همين كه ديدند ديگر كما هو حقه به تكاليف ديواني خود عمل نموده‌اند ما را در همان پشت گمرك‌خانه‌ي ساحل انزلي تو يك هولدوني تاريكي انداختند كه شب اول قبر پيشش روشن بود و يك فوج عنكبوت بر در و ديوارش پرده‌داري داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند. من در بين راه تا وقتي كه با كرجي از كشتي به ساحل مي‌آمديم از صحبت مردم و كرجي‌بانها جسته جسته دستگيرم شده بود كه باز در تهران كلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگير و ببند از نو شروع شده و حكم مخصوص از مركز صادر شده كه در تردد مسافرين توجه مخصوص نمايند و معلوم شد كه تمام اين گير و بست‌ها از آن بابت است. مخصوصا كه مامور فوق‌العاده‌اي هم كه همان روز صبح براي اين كار از رشت رسيده بود محض اظهار حسن خدمت و لياقت و كارداني ديگر تر و خشك را با هم مي‌سوزاند و مثل سگ هار به جان مردم بي‌پناه افتاده و درضمن هم پا تو كفش حاكم بيچاره كرده و زمينه‌ي حكومت انزلي را براي خود حاضر مي‌كرد و شرح خدمات وي ديگر از صبح آن روز يك دقيقه‌ي راحت به سيم تلگراف انزلي به تهران نگذاشته بود.

من در اول چنان خلقم تنگ بود كه مدتي اصلا چشمم جايي را نمي‌ديد ولي همين كه رفته رفته به تاريكي اين هولدوني عادت كردم معلوم شد مهمان‌هاي ديگري هم با ما هستند. اول چشمم به يك نفر از آن فرنگي‌مآب‌هاي كذايي افتاد كه ديگر تا قيام قيامت در ايران نمونه و مجسمه‌ي لوسي و لغوي و بي‌سوادي خواهند ماند و يقينا صد سال ديگر هم رفتار و كردارشان تماشاخانه‌هاي ايران را (گوش شيطان كر) از خنده روده‌بر خواهد كرد. آقاي فرنگي‌مآب ما با يخه‌اي به بلندي لوله‌ي سماوري كه دود خط آهن‌هاي نفتي قفقاز تقريبا به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود در بالاي طاقچه‌اي نشسته و در تحت فشار اين يخه كه مثل كندي بود كه به گردنش زده باشند در اين تاريك و روشني غرق خواندن كتاب روماني بود. خواستم جلو رفته يك «بن جور موسيويي» قالب زده و به يارو برسانم كه ما هم اهل بخيه‌ايم ولي صداي سوتي كه از گوشه‌اي از گوشه‌هاي محبس به گوشم رسيد نگاهم را به آن طرف گرداند و در آن سه گوشي چيزي جلب نظرم را كرد كه در وهله‌ي اول گمان كردم گربه‌ي براق سفيدي است كه بر روي كيسه‌ي خاكه زغالي چنبره زده و خوابيده باشد ولي خير معلوم شد شيخي است كه به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربه‌ي براق سفيد هم عمامه‌ي شيفته و شوفته‌ي اوست كه تحت‌الحنكش باز شده و درست شكل دم گربه‌اي را پيدا كرده بود و آن صداي سيت و سوت هم صوت صلوات ايشان بود.

پس معلوم شد مهمان سه نفر است. اين عدد را به فال نيكو گرفتم و مي‌خواستم سر صحبت را با رفقا باز كنم شايد از درد يكديگر خبردار شده چاره‌اي پيدا كنيم كه دفعتا در محبس چهارطاق باز شد و با سر و صداي زيادي جوانك كلاه نمدي بدبختي را پرت كردند توي محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصي كه از رشت آمده بود براي ترساندن چشم اهالي انزلي اين طفلك معصوم را هم به جرم آن كه چند سال پيش در اوايل شلوغي مشروطه و استبداد پيش يك نفر قفقازي نوكر شده بود در حبس انداخته است. ياروي تازه وارد پس از آن كه ديد از آه و ناله و غوره چكاندن دردي شفا نمي‌يابد چشم‌ها را با دامن قباي چركين پاك كرده و در ضمن هم چون فهميده بود قراولي كسي پشت در نيست يك طوماري از آن فحش‌هاي آب نكشيده كه مانند خربزه‌ي گرگاب و تنباكوي هكان مخصوص خاك ايران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) اين و آن كرد و دو سه لگدي هم با پاي برهنه به در و ديوار انداخت و وقتي كه ديد در محبس هرقدر هم پوسيده باشد باز از دل مأمور دولتي سخت‌تر است تف تسليمي به زمين و نگاهي به صحن محبس انداخت و معلومش شد كه تنها نيست. من كه فرنگي بودم و كاري از من ساخته نبود، از فرنگي‌مآب هم چشمش آبي نمي‌خورد. اين بود كه پابرچين پابرچين به طرف آقا شيخ رفته و پس از آن كه مدتي زول زول نگاه خود را به او دوخت با صدايي لرزان گفت: «جناب شيخ تو را به حضرت عباس آخر گناه من چيست؟ آدم والله خودش را بكشد از دست ظلم مردم آسوده شود!»

به شنيدن اين كلمات منديل جناب شيخ مانند لكه ابري آهسته به حركت آمد و از لاي آن يك جفت چشمي نمودار گرديد كه نگاه ضعيفي به كلاه نمدي انداخته و از منفذ صوتي كه بايستي در زير آن چشم‌ها باشد و درست ديده نمي‌شد با قرائت و طمأنينه‌ي تمام كلمات ذيل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گرديد: ‌«مؤمن! عنان نفس عاصي قاصر را به دست قهر و غضب مده كه الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس...»

كلاه نمدي از شنيدن اين سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمايشات جناب آقا شيخ تنها كلمه‌ي كاظمي دستگيرش شده بود گفت: «نه جناب اسم نوكرتان كاظم نيست رمضان است. مقصودم اين بود كه كاش اقلا مي‌فهميديم براي چه ما را اينجا زنده به گور كرده‌اند.»

اين دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام از آن ناحيه‌ي قدس اين كلمات صادر شد: «جزاكم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن اين داعي گرديد. الصبر مفتاح الفرج. ارجو كه عما قريب وجه حبس به وضوح پيوندد و البته الف البته باي نحو كان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسيد. علي‌العجاله در حين انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذكر خالق است كه علي كل حال نعم الاشتغال است».

رمضان مادر مرده كه از فارسي شيرين جناب شيخ يك كلمه سرش نشد مثل آن بود كه گمان كرده باشد كه آقا شيخ با اجنه و از ما بهتران حرف مي‌زند يا مشغول ذكر اوراد و عزايم است آثار هول و وحشت در وجناتش ظاهر شد و زير لب بسم‌اللهي گفت و يواشكي بناي عقب كشيدن را گذاشت. ولي جناب شيخ كه آرواره‌ي مباركشان معلوم مي‌شد گرم شده است بدون آن كه شخص مخصوصي را طرف خطاب قرار دهند چشم‌ها را به يك گله ديوار دوخته و با همان قرائت معهود پي خيالات خود را گرفته و مي‌فرمودند: «لعل كه علت توقيف لمصلحة يا اصلا لا عن قصد به عمل آمده و لاجل ذلك رجاي واثق هست كه لولاالبداء عما قريب انتهاء پذيرد و لعل هم كه احقر را كان لم يكن پنداشته و بلارعاية‌المرتبه والمقام باسوء احوال معرض تهلكه و دمار تدريجي قرار دهند و بناء علي هذا بر ماست كه باي نحو كان مع الواسطه او بلاواسطة‌الغير كتبا و شفاها علنا او خفاء از مقامات عاليه استمداد نموده و بلاشك به مصداق مَن جَد وَجَدَ به حصول مسئول موفق و مقضي‌المرام مستخلص شده و برائت مابين الاماثل ولاقران كالشمس في وسط النهار مبرهن و مشهود خواهد گرديد...»

رمضان طفلك يكباره دلش را باخته و از آن سر محبس خود را پس پس به اين سر كشانده و مثل غشي‌ها نگاه‌هاي ترسناكي به آقا شيخ انداخته و زيرلبكي هي لعنت بر شيطان مي‌كرد و يك چيز شبيه به آية‌الكرسي هم به عقيده‌ي خود خوانده و دور سرش فوت مي‌كرد و معلوم بود كه خيالش برداشته و تاريكي هم ممد شده دارد زهره‌اش از هول و هراس آب مي‌شود. خيلي دلم برايش سوخت. جناب شيخ هم كه ديگر مثل اينكه مسهل به زبانش بسته باشند و با به قول خود آخوندها سلس‌القول گرفته باشد دست‌بردار نبود و دست‌هاي مبارك را كه تا مرفق از آستين بيرون افتاده و از حيث پرمويي دور از جناب شما با پاچه‌ي گوسفند بي‌شباهت نبود از زانو برگرفته و عبا را عقب زده و با اشارات و حركاتي غريب و عجيب بدون آن كه نگاه تند و آتشين خود را از آن يك گله ديوار بي‌گناه بردارد گاهي با توپ و تشر هرچه تمام‌تر مأمور تذكره را غايبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اينكه بخواهد برايش سرپاكتي بنويسد پشت سر هم القاب و عناويني از قبيل «علقه مضغه»، «مجهول الهويه»، «فاسد العقيده»، «شارب الخمر»، «تارك الصلوة»، «ملعون الوالدين» و «ولدالزنا»‌ و غيره و غيره (كه هركدامش براي مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن به خانه‌ي هر مسلماني كافي و از صدش يكي در يادم نمانده) نثار مي‌كرد و زماني با طمأنينه و وقار و دلسوختگي و تحسر به شرح «بي مبالاتي نسبت به اهل علم و خدام شريعت مطهره» و «توهين و تحقيري كه به مرات و به كرات في كل ساعة» بر آن‌ها وارد مي‌آيد و «نتايج سوء دنيوي و اخروي» آن پرداخته و رفته رفته چنان بيانات و فرمايشات موعظه‌آميز ايشان درهم و برهم و غامض مي‌شد كه رمضان كه سهل است جد رمضان هم محال بود بتواند يك كلمه‌ي آن را بفهمد و خود چاكرتان هم كه آن همه قمپز عربي‌داني مي‌كرد و چندين سال از عمر عزيز زيد و عمرو را به جان يكديگر انداخته و به اسم تحصيل از صبح تا شام به اسامي مختلف مصدر ضرب و دعوي و افعال مذمومه‌ي ديگر گرديده و وجود صحيح و سالم را به قول بي‌اصل و اجوف اين و آن و وعده و وعيد اشخاص ناقص‌العقل متصل به اين باب و آن باب دوانده و كسر شأن خود را فراهم آورده و حرف‌هاي خفيف شنيده و قسمتي از جواني خود را به ليت و لعل و لا و نعم صرف جر و بحث و تحصيل معلوم و مجهول نموده بود، به هيچ نحو از معاني بيانات جناب شيخ چيزي دستگيرم نمي‌شد.

در تمام اين مدت آقاي فرنگي‌مآب در بالاي همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توي نخ خواندن رومان شيرين خود بود و ابدا اعتنايي به اطرافي‌هاي خويش نداشت و فقط گاهي لب و لوچه‌اي تكانده و تُك يكي از دو سبيلش را كه چون دو عقرب جراره بر كنار لانه‌ي دهان قرار گرفته بود به زير دندان گرفته و مشغول جويدن مي‌شد و گاهي هم ساعتش را درآورده نگاهي مي‌كرد و مثل اين بود كه مي‌خواهد ببيند ساعت شير و قهوه رسيده است يا نه.

رمضان فلك زده كه دلش پر و محتاج به درد دل و از شيخ خيري نديده بود چاره را منحصر به فرد ديده و دل به دريا زده مثل طفل گرسنه‌اي كه براي طلب نان به نامادري نزديك شود به طرف فرنگي‌مآب رفته و با صدايي نرم و لرزان سلامي كرده و گفت: «آقا شما را به خدا ببخشيد! ما يخه چركين‌ها چيزي سرمان نمي‌شود، آقا شيخ هم كه معلوم است جني و غشي است و اصلا زبان ما هم سرش نمي‌شود عرب است. شما را به خدا آيا مي‌توانيد به من بفرماييد براي چه ما را تو اين زندان مرگ انداخته‌اند؟»

به شنيدن اين كلمات آقاي فرنگي‌مآب از طاقچه پايين پريده و كتاب را دولا كرده و در جيب گشاد پالتو چپانده و با لب خندان به طرف رمضان رفته و «برادر، برادر» گويان دست دراز كرد كه به رمضان دست بدهد. رمضان ملتفت مسئله نشد و خود را كمي عقب كشيد و جناب خان هم مجبور شدند دست خود را بي‌خود به سبيل خود ببرند و محض خالي نبودن عريضه دست ديگر را هم به ميدان آورده و سپس هر دو را روي سينه گذاشته و دو انگشت ابهام را در سوراخ آستين جليقه جا داده و با هشت رأس انگشت ديگر روي پيش سينه‌ي آهاردار بناي تنبك زدن را گذاشته و با لهجه‌اي نمكين گفت: «اي دوست و هموطن عزيز! چرا ما را اينجا گذاشته‌اند؟ من هم ساعت‌هاي طولاني هر چه كله‌ي خود را حفر مي‌كنم آبسولومان چيزي نمي‌يابم نه چيز پوزيتيف نه چيز نگاتيف. آبسولومان آيا خيلي كوميك نيست كه من جوان ديپلمه از بهترين فاميل را براي يك... يك كريمينل بگيرند و با من رفتار بكنند مثل با آخرين آمده؟ ولي از دسپوتيسم هزار ساله و بي قاناني و آربيترر كه ميوه‌جات آن است هيج تعجب‌آورنده نيست. يك مملكت كه خود را افتخار مي‌كند كه خودش را كنستيتوسيونل اسم بدهد بايد تريبونال‌هاي قاناني داشته باشد كه هيچ كس رعيت به ظلم نشود. برادر من در بدبختي! آيا شما اينجور پيدا نمي‌كنيد؟»

رمضان بيچاره از كجا ادراك اين خيالات عالي برايش ممكن بود و كلمات فرنگي به جاي خود ديگر از كجا مثلا مي‌توانست بفهمد كه «حفر كردن كله» ترجمه‌ي تحت‌اللفظي اصطلاحي است فرانسوي و به معني فكر و خيال كردن است و به جاي آن در فارسي مي‌گويند «هرچه خودم را مي‌كشم...» يا «هرچه سرم را به ديوار مي‌زنم...» و يا آن كه «رعيت به ظلم» ترجمه‌ي اصطلاح ديگر فرانسوي است و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنيدن كلمه‌ي رعيت و ظلم پيش عقل نافص خود خيال كرد كه فرنگي‌مآب او را رعيت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملك تصور نموده و گفت: «نه آقا، خانه زاد شما رعيت نيست. همين بيست قدمي گمرك خانه شاگرد قهوه‌چي هستم!»

جناب موسيو شانه‌اي بالا انداخته و با هشت انگشت به روي سينه قايم ضربش را گرفته و سوت زنان بناي قدم زدن را گذاشته و بدون آن كه اعتنايي به رمضان بكند دنباله‌ي خيالات خود را گرفته و مي‌گفت: «رولوسيون بدون اولوسيون يك چيزي است كه خيال آن هم نمي‌تواند در كله داخل شود! ما جوان‌ها بايد براي خود يك تكليفي بكنيم در آنچه نگاه مي‌كند راهنمايي به ملت. براي آنچه مرا نگاه مي‌كند در روي اين سوژه يك آرتيكل درازي نوشته‌ام و با روشني كور كننده‌اي ثابت نموده‌ام كه هيچ كس جرأت نمي‌كند روي ديگران حساب كند و هر كس به اندازه‌ي... به اندازه‌ي پوسيبيليته‌اش بايد خدمت بكند وطن را كه هر كس بكند تكليفش را! اين است راه ترقي! والا دكادانس ما را تهديد مي‌كند. ولي بدبختانه حرف‌هاي ما به مردم اثر نمي‌كند. لامارتين در اين خصوص خوب مي‌گويد...» و آقاي فيلسوف بنا كرد به خواندن يك مبلغي شعر فرانسه كه از قضا من هم سابق يكبار شنيده و مي‌دانستم مال شاعر فرانسوي ويكتور هوگو است و دخلي به لامارتين ندارد.

رمضان از شنيدن اين حرف‌هاي بي سر و ته و غريب و عجيب ديگر به كلي خود را باخته و دوان دوان خود را به پشت در محبس رسانده و بناي ناله و فرياد و گريه را گذاشت و به زودي جمعي در پشت در آمده و صداي نتراشيده و نخراشيده‌اي كه صداي شيخ حسن شمر پيش آن لحن نكيسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت: «مادر فلان! چه دردت است حيغ و ويغ راه انداخته‌اي. مگر ...ات را مي‌كشند اين چه علم شنگه‌اي است! اگر دست از اين جهود بازي و كولي گري برنداري وامي‌دارم بيايند پوزه بندت بزنند...!» رمضان با صدايي زار و نزار بناي التماس و تضرع را گذاشته و مي‌گفت: «آخر اي مسلمانان گناه من چيست؟ اگر دزدم بدهيد دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم بزنند، ناخنم را بگيرند، گوشم را به دروازه بكوبند، چشمم را درآورند، نعلم بكنند. چوب لاي انگشتهايم بگذارند، شمع آجينم بكنند ولي آخر براي رضاي خدا و پيغمير مرا از اين هولدوني و از گير اين ديوانه‌ها و جني‌ها خلاص كنيد! به پير، به پيغمبر عقل دارد از سرم مي‌پرد. مرا با سه نفر شريك گور كرده‌ايد كه يكيشان اصلا سرش را بخورد فرنگي است و آدم اگر به صورتش نگاه كند بايد كفاره بدهد و مثل جغد بغ كرده آن كنار ايستاده با چشم‌هايش مي‌خواهد آدم را بخورد. دو تا ديگرشان هم كه يك كلمه زبان آدم سرشان نمي‌شود و هر دو جني‌اند و نمي‌دانم اگر به سرشان بزند و بگيرند من مادر مرده را خفه كنند كي جواب خدا را خواهد داد...؟»

بدبخت رمضان ديگر نتوانست حرف بزند و بغض بيخ گلويش را گرفته و بنا كرد به هق هق گريه كردن و باز همان صداي نفير كذايي از پشت در بلند شد و يك طومار از آن فحش‌هاي دو آتشه به دل پردرد رمضان بست.

دلم براي رمضان خيلي سوخت. جلو رفتم، دست بر شانه‌اش گذاشته گفتم:‌«پسر جان، من فرنگي كجا بودم. گور پدر هرچه فرنگي هم كرده! من ايراني و برادر ديني توام. چرا زهره‌ات را باخته‌اي؟ مگر چه شد؟ تو براي خودت جواني هستي. چرا اين طور دست و پايت را گم كرده‌اي...؟»

رمضان همين كه ديد خير راستي راستي فارسي سرم مي‌شود و فارسي راستاحسيني باش حرف مي‌زنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و كي ببوس و چنان ذوقش گرفت كه انگار دنيا را بش داده‌اند و مدام مي‌گفت: «هي قربان آن دهنت بروم! والله تو ملائكه‌اي! خدا خودش تو را فرستاده كه جان مرا بخري!» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائكه كه نيستم هيچ، به آدم بودن خودم هم شك دارم. مرد بايد دل داشته باشد. گريه براي چه؟ اگر هم‌قطارهايت بدانند كه دستت خواهند انداخت و ديگر خر بيار و خجالت بار كن...» گفت: «اي درد و بلات به جان اين ديوانه‌ها بيفتد! به خدا هيچ نمانده بود زهره‌ام بتركد. ديدي چه طور اين ديوانه‌ها يك كلمه حرف سرشان نمي‌شود و همه‌اش زبان جني حرف مي‌زنند؟»

گفتم: «داداش جان اينها نه جني‌اند نه ديوانه، بلكه ايراني و برادر وطني و ديني ما هستند!» رمضان از شنيدن اين حرف مثلي اينكه خيال كرده باشد من هم يك چيزيم مي‌شود نگاهي به من انداخت و قاه قاه بناي خنده را گذاشته و گفت «تو را به حضرت عباس آقا ديگر شما مرا دست نيندازيد. اگر اينها ايراني بودند چرا از اين زبان‌ها حرف مي‌زنند كه يك كلمه‌‌اش شبيه به زبان آدم نيست؟» گفتم «رمضان اين هم كه اينها حرف مي‌زنند زبان فارسي است منتهي...» ولي معلوم بود كه رمضان باور نمي‌كرد و بيني و بين‌الله حق هم داشت و هزار سال ديگر هم نمي‌توانست باور كند و من هم ديدم زحمتم هدر است و خواستم از در ديگري صحبت كنم كه يك دفعه در محبس چهارطاق باز شد و آردلي وارد و گفت «يالله! مشتلق مرا بدهيد و برويد به امان خدا. همه‌تان آزاديد...»

رمضان به شنيدن اين خبر عوض شادي خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و مي‌گفت «والله من مي‌دانم اينها هروقت مي‌خواهند يك بندي را به دست ميرغضب بدهند اين جور مي‌گويند، خدايا خودت به فرياد ما برس!» ولي خير معلوم شد ترس و لرز رمضان بي‌سبب است. مأمور تذكره صبحي عوض شده و به جاي آن يك مأمور تازه‌ي ديگري رسيده كه خيلي جا سنگين و پرافاده است و كباده‌ي حكومت رشت را مي‌كشد و پس از رسيدن به انزلي براي اينكه هرچه مأمور صبح ريسيده بود مأمور عصر چله كرده باشد اول كارش رهايي ما بوده. خدا را شكر كرديم مي‌خواستيم از در محبس بيرون بياييم كه ديديم يك جواني را كه از لهجه و ريخت و تك و پوزش معلوم مي‌شد از اهل خوي و سلماس است همان فراش‌هاي صبحي دارند مي‌آورند به طرف محبس و جوانك هم با يك زبان فارسي مخصوصي كه بعدها فهميدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه تمام‌تر از «موقعيت خود تعرض» مي‌نمود و از مردم «استرحام» مي‌كرد و «رجا داشت» كه گوش به حرفش بدهند. رمضان نگاهي به او انداخته و با تعجب تمام گفت «بسم الله الرحمن الرحيم اين هم باز يكي. خدايا امروز ديگر هرچه خل و ديوانه داري اينجا مي‌فرستي! به داده شكر و به نداده‌ات شكر!»

خواستم بش بگويم كه اين هم ايراني و زبانش فارسي است ولي ترسيدم خيال كند دستش انداخته‌ام و دلش بشكند و به روي بزرگواري خودمان نياورديم و رفتيم در پي تدارك يك درشكه براي رفتن به رشت و چند دقيقه بعد كه با جناب شيخ و خان فرنگي‌مآب دانگي درشكه‌اي گرفته و در شرف حركت بوديم ديديم رمضان دوان دوان آمد يك دستمال آجيل به دست من داد و يواشكي در گوشم گفت «ببخشيد زبان درازي مي‌كنم ولي والله به نظرم ديوانگي اينها به شما هم اثر كرده والا چه طور مي‌شود جرات مي‌كنيد با اينها همسفر شويد!» گفتم «رمضان ما مثل تو ترسو نيستيم!» گفت «دست خدا به همراهتان، هر وقتي كه از بي‌همزباني دلتان سر رفت از اين آجيل بخوريد و يادي از نوكرتان بكنيد». شلاق درشكه‌چي بلند شد و راه افتاديم و جاي دوستان خالي خيلي هم خوش گذشت و مخصوصا وقتي كه در بين راه ديديم كه يك مأمور تذكره‌ي تازه‌اي با چاپاري به طرف انزلي مي‌رود كيفي كرده و آنقدر خنديديم كه نزديك بود روده‌بر بشويم.


ابریشم 01-08-2011 06:13 PM

آهوی رمیده
جاده باریک بود و پیچ در پیچ. این‌جا آن‌جا که جاده باریکتر می‌شد، درخت‌ها و بوته‌ها انگار سرشان را می‌آوردند تو ماشین و دالی می‌کردند. این‌جور وقت‌ها آدم دلش می‌خواست یکی کنارش نشسته بود. شرجی‌ی هوا‌، بخار مرداب، بوی صمغ، بوی علف، رخوت ناخواسته‌ای ایجاد می‌کرد. کششی درونی، گیج و گم اما دلچسب. تابلوی گذر حیوانات که یک عکس آهو یا گوزن بود، حواسم را به خود کشید. همیشه وحشت دارم از این‌که یکی از این‌ها بپرد توی جاده و من ندانم چی کار کنم.
زود رسیده بودم. همیشه بار اول زودتر می‌روم. برخورد اول مهم است. این را تو کانادا خوب شیرفهم شده‌ام. از ماشین زدم بیرون و پیاده گشتی دور و بر زدم. نرمه بادی می‌وزید. عرق زیرموهام را باد دادم. گرده‌ی‌ گل‌های ماده، پر و پخش درهوای کلاله‌های نر، چرخ و واچرخ می‌خوردند. هوا ناز بود.

رفتم در زدم. ساعت دوازده و نیم با آقا و خانم هافمن قرار داشتم. قرار بود از مادر آقای هافمن نگهداری کنم. تلفنی با خانم هافمن حرف زده بودم.

من توی هرخانه‌ای که می‌روم از همان اول می‌فهمم که اعضای خانواده به جان هم غر می‌زنند یا نه. از حالتی که خانم خانه دستش را یک ور می‌کند تا نشانم دهد سطل آشغال کجاست یا بگوید از خشک کن که استفاده می‌کنید این کلید را حتما فشار دهید. و از نظمی که چطور دمپایی‌هاشان را می‌گذارند کنار هم، می‌فهمم.

داشتیم قهوه می‌خوردیم و خودمان را معرفی می‌کردیم، من گفتم که چند سالی در دوسِلدُرف زندگی کردم. نیکلاس گفت- بعد حتما فرار کردید و آمدید کانادا. من خنده‌م گرفت. نیکلاس و میراندا، پدر و مادرشان آلمانی بودند اما خودشان هرگز در آلمان زندگی نکرده بودند، فقط گذری و برای مسافرت. بعد از کلیسای جامع کلن حرف زدیم و رود راین و کارناوال و آبجوی هاینه‌کن. میراندا رفت کنار پنجره به بیرون خیره شد. گفتم - جای قشنگیه. گفت- این‌جا آهو رد می‌شه با ماشین می‌آی مواظب باش. بی‌ اختیار تو دلم گفتم - دارم‌ات. بعد نیکلاس انگار که یادش افتاده باشد من برای چه آن‌جا هستم، پریشان بلند شد گفت برویم سراغ مادرم.

خانم کاتارینا هافمن هشتاد ساله، سکته‌ای، از ده سال پیش، طرف راستش از فرق سر تا نوک پا لمس بود. و طرف چپش مدام درد داشت و گزگز می‌کرد. معمولا او باید در خانه‌ی سالمندان باشد. در کانادا که این‌طور است. وقتی سالمندی را در خانه نگهداری می‌کنند، جزو فرهنگ‌شان نیست بلکه یک جای کار عیب دارد. بیشتر مسئله‌ی ارث و میراث است و نفوذ سالمند روی اطرافیان. نیکلاس که خودش پنجاه ساله بود آخرین فرزند کاتارینا، به مادرش دلبستگی‌ی غریبی داشت. فرزندان دیگرش در کالیفرینا بودند و حتما شب‌های کریسمس و یا عید شکرگزاری تلفن می‌زدند و خانم هافمن با نوه‌هاش که نمی‌دانست کدام به کدام است، یک‌وری حرف می‌زد و عید خوبی را برایشان آرزو می‌کرد.

توی راهرو، نیکلاس گفت که عذر پرستار قبلی را خواسته‌اند. بعد مرا به مادرش معرفی کرد. خانم هافمن یک وری روی صندلی چرخدار نشسته بود. یک دستش جمع شده روی زانوش، رها بود. انگار چیزی تو مشتش قایم کرده بود. یک چشمش برآمده و لوچ، مات بود. با آن یکی خوب مرا ورانداز کرد، سر تا به پا، پا تا به سر. انگار می‌خواست برده بخرد. احساس کردم اگر سر پا بود، دستی به گرده و بازوهام می‌کشید. نیکلاس تند تند توضیحات لازم را می‌داد، من هم خوب به خاطر می‌سپردم چون می‌دانم سالمند، باید همانطور که عادت دارد مو به مو همه چیز طبق خواسته‌اش و عادت‌های سالیانش باشد. اگر نه، مرخصت می‌کنند. فقط سر چه جور خوابیدنش گیج شدم از بس گفت اول این ملافه، بعد این پتو، بعد سرش این ور، آن دستش آن ور. بعد لبخند زد و گفت برای خوابیدن خودم کمک‌ات می‌کنم.

خانم هافمن، از همان روز اول وقتی که داشتم صبحانه‌اش را می‌دادم و چکه‌ی شیر را از چانه‌اش می‌گرفتم، همانطور جویده حرف زد و پشت عروسش صفحه گذاشت. من دم به دمش ندادم. لجش گرفت و صبحانه را پس زد. روز دوم سوم، وقت لباس عوض کردن، وقتی خوب از کت و کول افتادم، فهمیدم پرستار قبلی، حتما گذاشته رفته. معمولا سکته‌ای‌ها، لباس خواب گشاد که از جلو یا پشت باز است می‌پوشند اما خانم کاتارینا هافمن انگار توی پنجاه شصت سالگی‌اش مانده بود. مرا زور می‌کرد که دوپیس تنش کنم. باید بلندش می‌کردم می‌رفتم زیر خم‌اش، دامن را از باسن‌اش بالا کشیده نکشیده تن لخت و گنده‌اش، ول می‌شد روی صندلی چرخدار. بعد دست لمس‌اش را باید می‌کشیدم، باز می‌کردم، آستین را می‌سراندم، چین می‌دادم روی کتف و بازوش. هر چی گفتم این کت به شما کوچک است به خرجش نرفت. همان کت تنگ و چسبان را، عرق‌ریز و دم به گریه، تنش کردم. بعد که جوراب نایلون و کفش خانه پاش کردم و پاهاش را گذاشتم روی پدال‌های صندلی، گفت من را ببر جلوی میز آرایش که کشوهای تو در تو داشت و به رنگ همه‌ی دوپیس‌هاش گوشواره و گردنبند بود که حتما باید به خودش آویزان می‌کرد. گاهی فکر می‌کرد دارد به من لطف می‌کند، می‌گفت خودت انتخاب کن. بعد نوبت آرایش موها می‌رسید همان چهارتارشویدی را باید حالت می‌دادم و روی پیشانی‌اش دالبر درست می‌کردم. وقتی حالت دالبر درست سرجایی قرار می‌گرفت که باب دلش بود، بعد یک وری لبخند می‌زد. لبخندش را دوست داشتم، رُکی‌ی چشم ورقلمبیده‌اش را می‌گرفت. و سرانجام نوبت عطر و پیتان بود. کم کم فهمیدم که این استراژی‌ی کاتاریناست که بگوید من سرحال و سرزنده‌ام و غیر مستقیم خوب حالیشان کند که او باید در خانه‌ی خودش باشد نه در خانه‌ی سالمندان. خانه‌ی خودش، خانه‌ای اعیانی که اتاق‌های تو در توی بزرگ داشت، و او با صندلی چرخدار به همه جا سرک می‌کشید. یک چشمی گاهی با ذره بین، عتیقه‌ها را وارسی می‌کرد. یکدستی دست می‌کشید به شمعدان‌های نقره و گلدان‌های بلورتراش و با سرانگشت، شکنج سر حباب‌ها و کنگره‌ی چراغ‌ها را به خود یادآوری می‌کرد و گاهی می‌رفت کنار عکس قدی‌ی آقای هافمن، صداش می‌کرد و از من و میراندا و نیکی باهاش حرف می‌زد. انگار اقای هافمن، آنجا روبرویش ایستاده بود بعد صبر می‌کرد آقای هافمن جوابش را بدهد بعد باز کاتارینا ادامه می‌داد و می‌گفت که نگران نیکی است.

نظم نظامی‌ی خانه، همان هفته‌ی اول مرا روانی کرد. اتاق کار میراندا و اتاق خوابشان انگار اتاق عروسکی بود. مثل اینکه، اشیاء را چیده بودند سرجایشان و خودشان رفته بودند و غیب‌‌شان زده بود. گویی هیچکس هرگز پایش را آن‌جا نگذاشته بود. عکسی قدیمی، اتاق یخ‌زده را حالتی داده بود. دختری هفت هشت ساله با پدر و مادرش، هر سه با هم، بچه آهویی را در بغل گرفته بودند. عکسی سیاه و سفید که به اتاق، رنگ شادی می‌داد.

هفته‌ای یک بار زنی سیاه‌پوست، ورزیده، می‌آمد نظافت می‌کرد. اما عتیقه‌ها را خود میراندا گردگیری می‌کرد و جلا می‌داد.

طبق عادت سالیان، کاتارینا صبح با صبحانه، روزنامه می‌خواند یعنی من براش می‌خواندم. آن هم فقط یک پاراگراف که فالش را می‌گفت و آن روزش را پیشگویی می‌کرد. حالا آن جمله‌ها هر چه می‌خواست باشد اما کاتارینا آن را به میراندا نسبت می‌داد و خودش را آماده می‌کرد که شب چگونه با میراندا برخورد کند.

یک روز بی‌مقدمه زد زیرگریه. گریه‌اش دلخراش بود. یک چشمش رُک زده به ساعت دیواری، یک چشمش آشک ریز، یک‌وری هق هق کرد و گفت- من می‌فهمم میراندا دلش می‌خواد من بمیرم. میراندا منتظر مرگ من است. من آمدم آرامش کنم، آمدم بگویم اشتباه می‌کند، که ناگهان یک‌دستی یقه‌ام را گرفت کشید به طرف خودش و شدیدتر هق هق اوج گرفت، بالا رفت، لوسترها را لرزاند. هق هق در آویزچراغ‌ها تکثیر شد. مرگ در گلدان‌های بلورتراش، طنین ‌انداخت.

میراندا ناظم دبیرستان بود. لفظ قلم حرف می‌زد، حتی با پسرش، حتی با نیکلاس. پسرش توماس، دانشجوی فلسفه بود در شهری دیگر. گاهی تعطیلات می‌آمد. موهاش منگول منگول بلند تا روی شانه، خوش‌حالت‌، به موهای مادرش رفته بود. همیشه بوی ماری‌جوآنا می‌داد و حرف‌های با حال می‌زد. رخوتی تو صداش بود مثل شرجی‌ی هوا، مثل بخار مرداب زیر آفتاب داغ. من فکر می‌کردم چون پسر من دیپرشن دارد مثل بزغاله نگاه می‌کند اما توماس هم انگار کیان من.

توماس با پدرش نرم‌تر بود تا با میراندا. جلوی میراندا سیخم میخم می‌نشست. وقتی می‌آمد بیشتر می‌رفت تو زیرزمین. نیکلاس آرشیتکت داخلی و طراح ویترین بود ولی درعمل، سفارشی کار می‌کرد. در زیرزمین، کارگاه کوچکی داشت. زیرزمین از حوزه‌ی ستاد فرمانده‌‌هی‌ی میراندا بیرون بود. زیرزمین خنکای مطبوعی داشت و بوی زندگی در آن جاری بود، بوی عرق تن، بوی شور و جذبه‌ی کار و اره کشیدن و ساییدن چوب، بوی مستی و شراب بود، بوی خلوت و راحتی بود و گاه، صدای خنده‌های کش‌آمده و از خود بی‌خودِ پدر و پسر بود.

از پله‌های زیرزمین که می‌رفتم پایین، پله پله، گام به گام، پایین پایین‌تر، بوی خاک اره با بوی شراب، آمیخته می‌شد و من چهارده ساله می‌شدم. در یک آن، در یک لحظه، زندگی‌ مکرر زیر پوستم می‌جوشید، بوی عرق تن و نفس‌های پدر، من را به من بازمی‌گرداند. تکه تکه‌هایم را این‌جا، آن‌جا که رها کرده بودم یا درغفلتی جا گذاشته بودم، مجموع می‌کرد. لرزشی شیرین، تکان دهنده، بر تیره‌ی پشت. پیوند این نمی‌دانم کی با آن ‌پاره‌های معلٌق آشنا، پیچان و چرخان در حریر خاطره. به تنهایی بوی خاک اره، یا فقط بوی شراب، من را چهارده ساله نمی‌کند باید از چند پله بروم پایین و آغشتگی‌ی این بوها با هم، و شنیدن صدایش در شولای زمان" شنیدی چی گفتم آقا جون"، تا یادم بیاید که زندگی کرده‌ام. تا یادت بیاید عزیز بوده‌ای. تا یادم بیاید به جاآورده می‌شدم‌. تا یادت بیاید دوست داشته شده‌ای.

غروب‌ها قبل از شام، نیکلاس و میراندا همینطور که با هم الکی حرف می‌زدند، آن زیرمیرها خودشان را گرم می‌کردند تا حال یکدیگر را بگیرند. مثل کشتی‌گیرها فوتی توی مشت‌ها، کش و قوسی به گل و گردن، تا شام تمام می‌شد. بعد همینطور که میز را جمع می‌کردند و غذای فردایشان را کنار می‌گذاشتند، فن فتیله پیچ و زیر یک خم، اجرا می‌شد. اشتباه‌های یکدیگر را می‌زدند تو سر همدیگر. پته‌ی یکدیگر را می‌ریختند روی آب.

...که نیکلاس هی شغلش را از دست می‌دهد و بیرونش می‌کنند و بی‌عرضه است، که نیکلاس شلخته است و همیشه بوی گند عرق می‌دهد، که نیکلاس الکلی شده و ریده به روح و روان توماس، که نیکلاس کلک زده و خانه را به اسم خودش و میراندا نکرده، که نیکلاس...

...که میراندا یبس است، که یک رفیق ندارد و همه‌ روابط و زندگی‌اش از روی تقویم و سرساعت است، که میراندا پرونده‌ی دادگاه داشته چون تو مدرسه جلوی همه، یکی را سکه‌ی یک پول کرده و دختره قرص خورده که خودکشی کند. که توماس از دست او گذاشته و رفته، که میراندا روزشماری می‌کند تا کاتارینا بمیرد بمیرد بمیرد.

نیکلاس بد دهن بود. فحاشی می‌کرد. گاهی لیوانی را هم تو مشتش فشار می‌داد بعد دستش می‌لرزید و یک جایی ولش می‌کرد، جرینگ... میراندا خونسرد با جمله‌های سنجیده، در کمال آرامش، فن جر و واجر را اجرا می‌کرد و غائله می‌خوابید تا فرداشب. لنگ‌های نیکلاس را از مخرج می‌گرفت جر جر جر، جر و واجرش می‌کرد. با کلامات سنجیده، با منطق کوبنده، با قدرت کلام. ترور شخصیت.

پیش می‌آمد، ماهی دو سه شب هم نرم می‌شدند، خوش و بشی می‌کردند، تن میراندا کش می‌آمد و مثل گربه خودش را می‌مالید به نیکلاس. این‌جور شب‌ها نیکلاس می‌شد نیکی. میراندا می‌شد میرا. میراندا شیرین می‌خندید و نیکلاس گونه‌اش را نیشگون می‌گرفت. گیلاس‌هاشان را لبالب می‌زدند به هم. به سلامتی. فردای شب‌های به سلامتی، آرامشی گنگ به دنبال داشت. سکوتی پر معنی همه جا چنبره می‌زد.

یکی دو بار میراندا گیر داد به من که پوشک‌های کاتارینا را دیر بردم پایین و پودر رختشویی ریخته دور ماشین. توی چشم‌های شفافش نگاه کردم گفتم وقت پوشک بردن، تنظیم‌اش با من و کاتاریناست و پودر هم پودر است دیگر، خب می‌ریزد. بعد چشم‌هایش را دراند و داشت منطق کوبنده‌اش‌، کلام سنجیده‌اش می‌زد بالا که من جاخالی دادم. فکر کرد ترسیدم. البته من هر وقت یکی چشم بدراند یا صداش بالا برود، دماغم تیر می‌کشد و معلوم می‌شود. حال که به میانسالی رسیده‌ام با خود می‌گویم آیا این ضعف است؟ ترس است؟ ترس از چی؟ یا سبک‌پایی و رمیدن است؟ من همیشه فرار را بر قرار ترجیح داده‌ام زیرا تاب ماندن در لحظه‌های دریده‌ گی و وقاحت را ندارم چون همیشه به جای طرف، من خجالت می‌کشم. نمی‌دانم، شاید هم دارم ضعف خود را تبرئه و توجیه می‌کنم. من طرفدار فن جاخالی هستم. اگر انسان در این کار ورزیده شود، یکهو می‌بیند انگار که دارد باله می‌رقصد چابک، سبک‌پا، موزون، نرم نرم نرم فضا را می‌شکافد، آرام آرام آرام چرخ می خورد و در پیچی نرم، چرخشی از درون و برون به قرار، جاخالی می‌دهد. اما فن جاخالی، بدیش این است که طرف، بار دیگر ممکن است وقیح‌تر شود، بعد باید بلندتر پرید، نرم‌تر چرخید، چابک‌تر پیچید. ‌

از پس ِ میراندا، گاهی فقط گاهی، توماس برمی‌آمد. با شیوه‌ی خودش در کمال آرامش، جمله‌های سنجیده‌اش را پس و پیش می‌کرد تحویل خودش می‌داد. قدرت کلام و منطق کوبنده، به بازی و مسخره گرفته می‌شد. بعد میراندا چشم‌هاش گر می‌گرفت و مات می‌شد به بیرون. صدای بنگ در که می‌آمد می‌دوید دنبال توماس که - یواش برو، مواظب باش آهو رد می‌شه.

تنها چیزی که ما را به هم نزدیک می‌کرد تنها و تنها پدیده‌ای که بین ما مشترک بود، آهو بود. حرف آهوها که می‌شد به هم نزدیک می‌شدیم حتی فاصله‌ی فیزیکی‌مان کم می‌شد، کنار هم می‌ایستادیم، با خوشحالی قرار می‌گذاشتیم آخر هفته برویم کمین کنیم تا آهو ببینیم. نیکلاس به ما یاد می‌داد که وقتی آهو رد می‌شود، چطور بی‌حرکت بایستیم. کلی می‌خندیدیم از اداهاش. چند باری دیدیم‌شان. چابک، سبک‌پا، رمیده...

هیجان‌زده، هیجان فروخورده، بی‌حرکت دست‌های یکدیگر را گرفته بودیم. سیاهی‌ی چشم‌های آهو بود و نازکای تنش... سیاهی‌ی چشم‌های آهو بود و نزدیکی‌ی دست‌های ما و تپش قلب‌هامان که می‌رفت با هم ریتم بگیرد. گاهی جور نمی‌شد که با هم برویم، تنها تنها می‌رفتیم. گاه میراندا از خود بی‌خود‌، خیس عرق می‌دوید به طرف زیرزمین نیکلاس را صدا می‌‌زد. میراندا هفت ساله می‌شد. از توی پله‌ها من را هم بلند بلند صدا می‌زد. برق شادی گداخته بودش، خودش را به نیکلاس می‌سپرد، خودش را به من می‌سپرد. غشائی نورانی، چهره‌اش را گلگون می‌کرد. کلامش مکث می‌گرفت، چشم‌هاش می‌رفت و از خرام آهو می‌گفت...

اوقات خوشی هم گاهی با کاتارینا می‌گذشت. می‌خواست برایش کتاب بخوانم. توی قفسه‌اش کتاب‌های جین آستن و مارک توآین بود و دهها مجله‌ی کهنه‌ی زن و زندگی. اما آن‌ها را نمی‌خواست. با دست اشاره می‌کرد آن یکی، یا این یکی. داستان‌های عشقی‌ی دوآتشه. عشق‌های ممنوع. آن جایی که ماچ و بوسه بود، می‌گفت دوباره بخوان. قند تو دلش آب می‌شد. صورتش یک وری می‌شکفت. نیکلاس سرش را می‌کرد تو اتاق، با برق شیطنتی تو چشم‌هاش، چشمکی می‌زد و می‌رفت. نیکلاس در هر فرصتی از من رسما سپاسگزاری می‌کرد و به آرامش و رضایت مادرش اشاره می‌کرد و از طرف کاتارینا هدایایی برای من می‌خرید.

نیکلاس برای مادرش نیکی مانده بود. ریش و سبیل جوگندمی‌اش را می‌کرد تو گردن و سینه‌ی مادرش و مادرش یک دستی او را غلغلک می‌داد و خنده‌هاشان کودکانه می‌شد. گاهی وقفه‌ای میان خنده می‌افتاد انگار ******که‌ای و بعد زوزه‌ای دردناک، درون سینه‌ی مادر خالی می‌شد و کاتارینا یک دستی پسرش را نوازش می‌کرد.


تابستان گرمی بود، من رفتم موهام را پسرانه کوتاه کردم. از در که آمدم تو، نیکلاس جور دیگری نگاهم کرد. میراندا رد نگاه را گرفت. شب که با نیکلاس داشتیم با هم کاتارینا را می‌خواباندیم، ساعدهامان به هم فشرده شد، نبض‌هامان در یکدیگر تپید، هردو در همان حالت ماندیم، مثل برق گرفتگی خشکمان زد به هم. بعد از آن، گویی سبویی شکست. بعد از آن، غباری مثل گرده‌های گل تو هوا موج می‌زد. هوایی سنگین، سمج، سکرآور. دست‌های نیکلاس بازیگوش، در تلاشی نامرئی بود تا هوای سنگین را پس بزند و مرا لمس کند. میراندا، نامرئی را مرئی به عین می‌دید. هیچ به روی خودش نمی‌آورد. اما مات زده شده بود. نیکلاس را انگار غریبه‌ای یا که از اول خلقت دارد به او نگاه می‌کند، مات و مبهوت نگاه می‌کرد. من شناور در شعف و لذتی ناخواسته اما آزموده، مست و لولی، بی فردا، بی آینده، به پوچی و مسخره‌گی‌ی زندگی‌هامان می‌نگریستم. به تکرار زخم‌های زندگی در زندگی‌های یکدیگر.

میراندا هر بار به من نگاه می‌کرد، همانطور مات‌زده می‌گفت بوی ادرار، بوی ادرار می‌آید. من به سینه‌های کوچکش که هنوز خوش فرم مانده بود، نگاه می‌کردم و مجسم می‌کردم، وقتی با نیکلاس می‌خوابد، نیکلاس چطور دستش را هلال می‌کند بر پستانش و در اوج لذت چه در گوشش زمزمه می‌کند و درمانده‌گی‌ی لذت را چگونه در نگاهش ویران می کند، تا تکان‌های آخر کمر، تا بند آمدن نفس، تا فوران نیست شدن در کبودی‌ی کهربای لذت...

چند روزی از آن سبوی شکسته، گذشته بود، از پله‌ها می‌رفتم پایین که بعد بپیچم تا از چند پله‌ی دیگر بروم بالا که پوشک‌ها را در ظرف زباله بیندازم، تا پیچیدم نیکلاس دستم را کشید تو پاگرد زیرزمین. بسته‌ها را ول کردم. از پشت بغلم کرد. خاموش. بی‌حرکت. خنکای زیرزمین بر پوست می‌نشست. نفس‌اش از پشت گردنم، آرام آرام در درونم جاری شد. لب‌هاش را جا به جا که می‌رفت برمی‌گشت حس می‌کردم و شادی‌ی درونم را با فشردن دست‌هاش، مهار می‌کردم. هوهوی نفس به زمزمه‌ای ناشناخته روی مهره‌های پشت، از روی شلوار چند تکان و چند فشار و بعد وقفه‌ای و بعد، های های پیرانه سری...

میراندا دست بسته انگار که خودش را بغل کرده باشد کنار پنجره می‌ایستاد زل می‌زد به جایی. نگاهش به آهوی رمیده می‌مانست. میراندا می‌سوخت و آب می‌شد. این سوختن را می‌شناسم.

چندین و چند بار سر خودم آمده بود. وقتی با شوهر سابقم زندگی می‌کردم، همیشه یکی بود، همیشه یکی بین ما بود، همیشه یک چیزی تو هوا بود، همیشه بوس و کناری گوشه‌ی راه پله‌ها، سه‌کنج یخچال، روی پشت بام... و من تسلیم، از درون می‌سوختم. و مات‌زده، به دخترخاله و دخترِ دخترخاله و زن همسایه، نگاه می‌کردم.

وقتی شوهرم با من می‌خوابید آیا لب‌های مرا از آن خود می‌کرد یا لب‌های دخترخاله‌ام را؟ یا دهان غنچه‌ی دخترِدخترخاله‌ام را. چرا دیگر به گودی‌ی کمرم که قبلاها دیوانه‌اش می‌کرد دست نمی‌کشید؟ این‌ها را نمی‌شود گفت به کسی، که چطور گودی‌ی کمرم ضعف می‌رفت و خالی می‌ماند برای پر شدنی که دیوانه‌وار به تمنا می‌فشردش تا از درد تهی بودن پر شود و من نفسم از نمی‌دانم کجایم بالا بیاید تا ستاره‌ها در چشم‌هایم بسوزند.

دخترخاله‌ام که می‌آمد خانه‌مان یا ما می‌رفتیم خانه‌شان، نمایش چاک سینه و زنجیر اجرا می‌شد. یعنی دخترخاله، پستان‌های درشت و با حالش را انگار تو سینی می‌گرفت هی تعارف شوهرم می کرد، یک زنجیر طلا هم به دفعات خودش می‌رفت لای چاک و درمی‌آمد. مهیٌج‌ترین قسمتش این بود که با هم گِز می‌رفتند. بعد تا من می‌رفتم تو اتاق یا رویم را می‌کردم طرفشان، صاف صاف می‌نشستند به بالای پرده یا لوستر، نگاه می‌کردند.

من ذره ذره آب می‌شدم، تحقیر می‌شدم. مدام دست‌های شوهرم را مجسم می‌کردم که کجای تن او را پر می‌کند. کدام تکه‌هایش را از آن خودش می‌کند. اما در این ذره ذره آب شدن‌ها، گاهی لبخندی هم به پیروزی نزد خود می‌زدم. زیرا پاهای خودم را با پاهای چاق و خپل دخترخاله، مقایسه می‌کردم یا دست‌های ظریفم را که چشم‌ها را به خود می‌کشید، با دست‌های عضلانی و یقر او که نمی‌شد هیچگاه آن دست‌ها را به نرمی به دست گرفت و بر آن بوسه‌ای زد. اما دختر ِ دخترخاله‌ام که می‌آمد، سراپا آتش می‌گرفتم. دخترک فتنه، مثل چاغاله بادام نوبرانه بود، ترد و تر و تازه.

وقتی صدای نفس‌نفس و تابیدن اندام‌شان را توی اتاقک پشت‌بام شنیدم، ناگهان پرتاب شدم تا خط استوا، بیرون از مقایسه‌ی مضحک و مسابقه‌ی مسخره‌ی ران یا پستان و لبخند پیروزی و یا زهر شکست. بی جنسیت، سیال، غلتیدم تا خط کمربندی‌ی زمین که منظومه را دور می‌زند و گویی زمین را به بغل گرفته‌ست.

بعد انقدر آدم می‌سوزد که سرٌ می‌شود، تمام می‌شود. و چون دردی است که نمی‌شود گفت به کسی، درد می‌شود مونس آدم. آنقدر از درون می‌سوزد، آب می‌شود که به مرگ می‌رسد. تا تولدی دیگر. تا نرمه‌ بادی او را به رقص ببرد، تا شاخه‌ها‌ی درخت‌ها به او سلام کنند، تا با گرده‌ی گل‌ها، گرده‌افشانی کند.

من داشتم کاتارینا را آماده می‌کردم که باید آنجا را ترک کنم. روزها، سمج و طولانی می‌گذشت. کاتارینا می‌رفت جلوی عکس آقای هافمن، یک چشمی گریه می‌کرد. من در آینه به خود نگاه می‌کردم و نگاه صدها آهوی رمیده و بی‌جفت، در آینه تکثیر می‌شد.

شبی طوفانی، غروب پاییده بود و هوا تاریک روشن بود. دلشوره‌ی زمین، در آسمان سرخ و کبود می‌زد. هوهوی باد، در درخت‌ها می‌پیچید و سرشاخه‌ها را خم می‌کرد، راست می‌کرد، می‌پیچاند، رها می‌کرد باز هوهو می‌کرد... صدای گریه‌ی کاتارینا و هوهوی باد، نگاه میراندا که من به هر طرف می‌چرخیدم به باسن‌ام خیره بود یا پشت گردنم یا حرکت دست‌هام، نگاه میراندا، هوهوی باد، گریه‌ی کاتارینا، سرب مذاب... از خانه زدم بیرون. آهسته می‌رفتم. نمی‌دانم به کجا. بار چندم بود زده بودم بیرون به نمی‌دانم کجا؟

کشیدم تو خاکی. از ماشین پیاده شدم. می‌خواستم باد روی پوستم هوهو کند. با درخت‌ها خم و راست شوم، باد گیج‌ام کند، مرا با خود ببرد، در شب بپیچد. شب شده بود. ناگهان از دور انگار یک جفت الماس سیاه، غلیظ‌تر از سیاهی‌ی شب، در ظلمت درخشید. شعف روی دلشوره رمبید. بعد جفتی دیگر. آمدند. دو تا دو تا، چند تا چند تا، الماس روان در دل تاریکی، در پناه یکدیگر می‌آمدند. در قفای هم، برگرده‌ی یکدیگر، مواج می‌آمدند. آشنا و هم‌پا می‌آمدند. نزدیک، نزدیک‌تر حلقه زدند، گرد برگرد شب.



ابریشم 01-08-2011 06:14 PM

داستان زیبا از آنتوان چخوفداستان و رمان
نیمه شب بود، می تیا کولدارف، برانگیخته و با هیجان، به سرعت داخل خانه پدرش شد و شروع به سرکردن توی اتاق ها کرد.

نیمه شب بود، می تیا کولدارف، برانگیخته و با هیجان، به سرعت داخل خانه پدرش شد و شروع به سرکردن توی اتاق ها کرد. پدر و مادرش می خواستند بخوابند. خواهرش در تختخواب بود و آخرین صفحات رمانی را می خواند. برادران دانش آموزش خوابیده بودند. پدر و مادرش با تعجب پرسیدند:
«از کجا می آیی؟ چته؟»
- «آه نپرسید! فکرش را نمی کردم! نه، هیچ فکرش را نمی کردم! این... این باور کردنی هم نیست!» .....

..... می تیا زد زیر خنده و روی صندلی راحتی نشست. از خوشحالی روی پایش بند نبود.

- «باورکردنی نیست! اصلاً نمی توانید تصورش را بکنید! ببینید!»

خواهرش از تختخواب پایین جست، خود را در ملافه ای پیچید و به برادرش نزدیک شد. برادرانش از خواب بیدار شدند.

- «چته؟ راستی که تو خیلی مضحکی!»

- «از خوشحالی است، مامان! الان همه روسیه مرا می شناسند! همه! پیش از این تنها شما می دانستید که در دنیا یک دیمیتری کولدارف، مستخدم اداره ثبت وجود دارد و حالا تمام روسیه این را می دانند! مامان! آه خد!»

می تیا دوبار برخواست و باز شروع کرد به دویدن توی اتاق ها، بعد دوباره نشست.

-«آخر چه خبر شده؟ درست شرح بده!»

-«شما مثل حیوانات وحشی زندگی می کنید، روزنامه نمی خوانید به اجتماع توجهی ندارید. این همه چیزهای جالب توجه در روزنامه ها است! هر اتفاقی بیفتد، فوراً منتشر می شود، هیچ چیز مخفی نمی ماند! چه قدر خوشبختم! آه، خدای من! روزنامه ها فقط از آدم های برجسته صحبت می کنند و الان از من حرف می زنند!»

-«چی می گی؟ کجا؟»

رنگ پاپا پرید. مامان تصویر مقدس را نگاه کرد و صلیبی کشید. برادرها پاشدند و همان طور با پیراهن های کوتاه شب، به برادر بزرگشان نزدیک شدند.

-«آره، روزنامه ها راجع به من مطلبی نوشته اند الان همه روسیه مرا می شناسد! مامان، این شماره را به یاد داشته باشید چند دفعه آن را می خوانیم، گوش کنید!»

می تیا روزنامه ای از جیب در آورد، به پدرش داد و قسمتی را که با مداد آبی دور آن را خط کشیده بود، نشان داد: :بخوانید!»

پدر عینکش را گذاشت.

- «بخوانید دیگر!»

مامان تصویر مقدس را نگاه کرد و صلیب کشید. پاپا سرفه ای کرد و شروع به خواندن کرد:

- «در تاریخ ۲۹ دسامبر، ساعت ۱۱شب ، دیمتری کولدارف ، مستخدم اداره ثبت ...»

- «گوش کنید، بقیه را گوش کنید!»

- «... دیمیتری کولدارف مستخدم اداره ثبت، موقع خروج از شیره کش خانه ای که در خیابان برنای کوچک منزل کوزیخنی، واقع است، در حال نشئه ...»

- «با سیمون پترویچ بودم ... تا جزئیاتش را هم شرح داده! ادامه بدهید! گوش کنید!»

- «... و در حال نشئه سر می خورد و زیر دست و پای کالسکه ای که در ایستگاه بوده و به ایوان درتف، روستای دوریکیند، از ایالت بوخنوسک که تعلق داشته است می افتد. اسب می ترسد، کولدارف را لگد مال می کند، سورتمه ای را که کولف تاجر مسکویی در آن نشسته بوده است، زیر پا می اندازد و پا به فرار می گذارد و سرایدار جلویش را می گیرد. کولدارف را که داشته بیهوش می شده به کلانتری می برنند و پزشک او را معاینه می کند. ضربه ای که به پس گردن او وارد آمده بود...»

- «این ضربه از مالبند بود پاپا بقیه، بقیه را بخوانید!»

- «که به پس گردن او وارد آمده بوده است جزئی تشخیص داده شد. یک بازپرسی شفاهی راجع به قضیه به عمل آمده، مضروب تحت معالجات پزشکی قرار گرفته است...»

- «به من گفتنند پشت گردنم را کمپرس آب سرد کنم. حالا خواندید؟ هان؟ اینطور! الان این روزنامه دور روسیه می گردد. بدش اینجا...»

می تیا روزنامه را گرفت تا کرد و در جیب انداخت.

- «الان می برم منزل ماکاروف، بهش نشان می دهم ... باید به ایوانتیسکی، ناتالی، ایوانونا و به آنسیم بازیلیویچ هم نشان داد ... رفتم! خداحافظ .»

می تیا کلاهش را سر گذاشت و فاتح و خوشحال به کوچه گریخت.


ابریشم 01-09-2011 09:08 PM

داستان “عشق و دیوانگی”


زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا”
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم….

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ….یک…دو…سه…چهار…همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک…
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست

تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»


و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست.


ابریشم 01-09-2011 09:09 PM

تپه‌هاي مجاور آسمان(پاره‌ي دوم)
انريكه كونگرائينس مارتين[1]


... چند بچه‌ي هم‌سال او در پیاده‌رویی بازی می‌کردند. استبان در چند متری ‏ایستاد تا رفت و برگشتِ توپ‌ها را نظاره کند. سپس، مدتی که گذشت، بچه‌ها ‏رفتند، به جز یکی‌شان که تقریباً هم‌سال استبان بود. لباسش عبارت از یک شلوار بود و یک پیراهن خاکی.


- اهل این جایی؟



‏- مال كجایي؟

‏- آن جا، بالای تپه.

‏- اگوستینو[2]؟


- بله، همان‌جا.

این اسم درست بود، اما استبان هرگز آن را چنین نمی‌نامید. آلونکی که ‏عمویش ساخته بود د‏ر محله‌ي مجاور آسمان قرار داشت و فقط استبان بود ‏که این را می‌د‏انست.
بچه‌ي ديگر پس از لحظه‌اي گفت:
‏- من خونه‌ای ندارم.

‏- تف، خونه‌ای ندارم.


‏- پس کجا زندگی می‌کنی؟

‏- تو بازار؟ مواظب میوه‌ها می‌مونم و بعضی وقت‌ها هم می‌خوابم.
و د‏وستانه اضافه کرد:
‏- اسمت چپه؟
‏- استبان.
‏- اسم منم پدرو[3] است.


‏- ببین چی پیدا کرد‏ه‌ام.


- اوه، کجا پیداش کرد‏ی؟

‏- نزد‏یك تپه.
‏- می‌خواي چی کارش کنی؟
‏- نگهش می‌دارم.

‏- چه جور معامله‌ای؟

‏- هزار جور معامله می‌شه کرد. تو چند روز، هر کدوم می‌تونیم ده سول ‏بیشتر داشته باشيم.

‏- ده سوله بیشتر؟

‏- تو اهل لیمایی؟
استبان سرخ شد:
‏- نه، اهل تارما[4] هستم.


‏- تو لیما خیلی معامله‌ها می‌شه کرد. مثلاً مجله و داستان‌های مصور خرید و فوراً فروخت. امشب می‌تونیم پونزده سوله داشته باشيم.

‏- پانزده سوله؟
‏- بی برو برگرد. پونزده سوله، دو سوله و نیم اضافه مال تو، دو سوله و نیم ‏ديگه مال من. نظرت چپه، ها؟...
ادامه دارد ...
‏از استبان پرسید: ‏استبان احساس کرد که منقلب شده است و ندانست چه‌طور توضیح بدهد که از هنگام رسیدن به آن‌جا، یعنی از چند روز پیش، روی تپه زندگی می‌کند.
‏و محلی را که از آن آمده بود نشان داد. ‏استبان لبخندزنان جواب داد: ‏استبان پرسید، ‏با هم راه افتادند. کمی قدم زدند. بیش از پیش آد‏م د‏یده می‌شد، بیش از پیش خانه بود، د‏ر خیابان بیش از پيش ماشین ‏دیده می‌شد. ‏استبان که اسکناس را به ‏دوستش نشان می‌داد ‏گفت: ‏پدرو ضمن این‌که اسکناس را می‌گرفت پرسید: ‏اما اگه من جای تو بودم باهاثش معامله می‌کردم. قسم می‌خورم. ‏استبان با حیرت پرسید: ‏ورودش به لیما، خانه‌هاي پای دامنه‌ي‌ تپه، وسط تپه و بالای تپه را به یاد آورد. آن‌جا شهر را چنان زیر پاي خودش دیده بود که گمان کرده بود ‏خودش در جوار آسمان قرار گرفته. ‏پدرو گفت:
‏بچه‌ي دیگر پرسید: ‏تيله‌ای به زمین انداخت و با شدت گفت:

ابریشم 01-09-2011 09:11 PM

خوش به حال آدم و فرشتش
این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره .
خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت
یه پوست نازک بود رودلش .
یه روزآدم عاشق دریا شد .
اونقدر که باتموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تودریا .
موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .




خدادل آدمو ازدریاگرفت و دوباره گذاشت تو سینش.





آدم دوبارهآدم شد .
ولی امان از دست این آدم.
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد .
دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کردمیون جنگل .
باز نه دلی موند و نه آدمی.




خدادیگه کم کم داشت عصبانی میشد .
یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش .
ولی مگه این آدم , آدم می شد.




این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی کهنداشت عاشق آسمون شد.
همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کردمیون آسمون .
دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا .




نه دیگهخدا گفتاین دلواسه آدم دیگه دل نمی شه .
آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود.




خدااین بار که دل رو گذاشتسرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها ، دیگه … بسه.




آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل … چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده .
چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده.
دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید … یه آهی کشید همچینکه از آهش رنگین کمون درست شد .
و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد.
بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد.




روزها و روزها گذشت وآدم بااون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زدو اشک می ریخت .
آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که میریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون.
تا شاید دل خداواسش بسوزه و قفسو برداره.
اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد.




ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که.
خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت .
یه چاقوبرداشت و پوست سینشو پاره کرد .
دیدخدازیر پوستشچه میله های محکمی گذاشته … دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجشك می زد و تالاپ تولوپ می کرد .
انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داشت اونو کند .
آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد .
.......




خداازون بالا همه چی رو نیگامی کرد .
دلش واسه آدم سوخت .
استخونو برداشت ومالید به دریاوآسمون وجنگل .
یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید .
چرخید و چرخید .
آسمون رعد زد و برق زد
دریاپر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن.




همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته .
با چشای سیاه مثه شبآسمون
با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل
اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم .




آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید
هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد .
فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد .
همون قد که عاشق آسمون ودریا وجنگل شده بود .
نه … خیلی بیشتر .
پاشد وفرشته رو نگاه کرد.




دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود.
خواس دلشودربیاره و بده به فرشته .
ولی دل آدم که ازبین اون میله ها در نمیومد .
باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند .
تادستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو .
دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد .
سینشو چسبوند به سینه آدم .




خداازون بالا فقط نیگا می کردبا یه لبخند رو لبش .




آدم فرشته رو بغل کرد .
دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم .
فرشته سرشو آورد بالا و توی چشا ی آدم نیگا کرد .
آدم با چشاش می خندید .
فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم وچشاشو بست .




آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد واز ته دلش دست خدارو بوسید .
اونجا بود که برای اولین باردل آدم احساس آرامش کرد .




خدا پرده آسمونو کشید وآدموبا فرشتش تنها گذاشت.

ابریشم 01-09-2011 09:11 PM

آرزوهایی که حرام شدند
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا .......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند


ابریشم 01-10-2011 05:17 PM

تپه‌هاي مجاور آسمان (پاره‌ي نخست)
 
انريكه كونگرائينس مارتين[1]

استبان[2] نگاهی به پایین انداخت و اسکناس نارنجی رنگ را دید. از تپه تا جاده پایین آمد و پس از آن‌که چند قدم پيش رفت، در نزدیکی باریک‌راهي که به موازات جاده‌ي اصلی کشیده شده بود اسکناس را مشاهده کرد.


ايستاد و فكر كرد: شهر، بازار ثروتمندها، ساختمان‌هاي سه و چهار طبقه، اتومبيل‌ها، انبوه آدم‌ها و اسكناس نارنجي كه در جيب شلوارش بود. بعد كمي گردش كرد. به سنتيس[6] كه جزو شهر بود رسيد. مردم، جنب‌و‌جوش داشتند، در هر سو در تكاپو بودند، و او هميشه در ميان اين‌همه حركت بي‌جنبش مانده بود...
ادامه دارد ...

ابریشم 01-10-2011 05:18 PM

تپه‌هاي مجاور آسمان(پاره‌ي دوم)
انريكه كونگرائينس مارتين[1]

... چند بچه‌ي هم‌سال او در پیاده‌رویی بازی می‌کردند. استبان در چند متری ‏ایستاد تا رفت و برگشتِ توپ‌ها را نظاره کند. سپس، مدتی که گذشت، بچه‌ها ‏رفتند، به جز یکی‌شان که تقریباً هم‌سال استبان بود. لباسش عبارت از یک شلوار بود و یک پیراهن خاکی.

- اهل این جایی؟


‏- مال كجایي؟
‏- آن جا، بالای تپه.

‏- اگوستینو[2]؟

- بله، همان‌جا.
این اسم درست بود، اما استبان هرگز آن را چنین نمی‌نامید. آلونکی که ‏عمویش ساخته بود د‏ر محله‌ي مجاور آسمان قرار داشت و فقط استبان بود ‏که این را می‌د‏انست.
بچه‌ي ديگر پس از لحظه‌اي گفت:
‏- من خونه‌ای ندارم.

‏- تف، خونه‌ای ندارم.

‏- پس کجا زندگی می‌کنی؟
‏- تو بازار؟ مواظب میوه‌ها می‌مونم و بعضی وقت‌ها هم می‌خوابم.
و د‏وستانه اضافه کرد:
‏- اسمت چپه؟
‏- استبان.
‏- اسم منم پدرو[3] است.


‏- ببین چی پیدا کرد‏ه‌ام.

- اوه، کجا پیداش کرد‏ی؟
‏- نزد‏یك تپه.
‏- می‌خواي چی کارش کنی؟
‏- نگهش می‌دارم.

‏- چه جور معامله‌ای؟
‏- هزار جور معامله می‌شه کرد. تو چند روز، هر کدوم می‌تونیم ده سول ‏بیشتر داشته باشيم.

‏- ده سوله بیشتر؟
‏- تو اهل لیمایی؟
استبان سرخ شد:
‏- نه، اهل تارما[4] هستم.


‏- تو لیما خیلی معامله‌ها می‌شه کرد. مثلاً مجله و داستان‌های مصور خرید و فوراً فروخت. امشب می‌تونیم پونزده سوله داشته باشيم.
‏- پانزده سوله؟
‏- بی برو برگرد. پونزده سوله، دو سوله و نیم اضافه مال تو، دو سوله و نیم ‏ديگه مال من. نظرت چپه، ها؟...
ادامه دارد ... ‏از استبان پرسید: ‏استبان احساس کرد که منقلب شده است و ندانست چه‌طور توضیح بدهد که از هنگام رسیدن به آن‌جا، یعنی از چند روز پیش، روی تپه زندگی می‌کند. ‏و محلی را که از آن آمده بود نشان داد. ‏استبان لبخندزنان جواب داد: ‏استبان که اسکناس را به ‏دوستش نشان می‌داد ‏گفت: ‏پدرو ضمن این‌که اسکناس را می‌گرفت پرسید: ‏اما اگه من جای تو بودم باهاثش معامله می‌کردم. قسم می‌خورم. ‏استبان با حیرت پرسید: ‏ورودش به لیما، خانه‌هاي پای دامنه‌ي‌ تپه، وسط تپه و بالای تپه را به یاد آورد. آن‌جا شهر را چنان زیر پاي خودش دیده بود که گمان کرده بود ‏خودش در جوار آسمان قرار گرفته. ‏استبان پرسید، ‏با هم راه افتادند. کمی قدم زدند. بیش از پیش آد‏م د‏یده می‌شد، بیش از پیش خانه بود، د‏ر خیابان بیش از پيش ماشین ‏دیده می‌شد. ‏پدرو گفت:
‏بچه‌ي دیگر پرسید: ‏تيله‌ای به زمین انداخت و با شدت گفت:

ابریشم 01-10-2011 05:19 PM

تپه‌هاي مجاور آسمان (پاره‌ي سوم)
انريكه كونگرائينس مارتين‏[1]

... دو پسر بچه بعد از ناهار به هم رسیدند. پدرو به استبان یاد داد که چه‌طور به رکاب ترامواها چنگ بیندازد و خودش را به مرکز شهر برساند، دوان دوان از ‏وسط خیابان عبور کند و در شهر، جمعیت را بشکافد...
به در بزرگی رسیدند. داخل یک حیاط، انواع مجله‌ها وجود داشت، مردها، زن‌ها، بچه‌ها، هر نوع مجله‌ای که می‌خواستند انتخاب می‌کردند. پدرو به قفسه‌ای نزدیک شد و یک بسته مجله زیر بغل گرفت. بعد آن‌ها را ‏شمرد و به استبان گفت:
‏- پول بده!

- درست ده سوله مي‌شود؟
- بله، درست. ده مجله، دونه‌اي يه سوله.


‏- مجله، مجله، دونه‌اي يه سوله و نيم.


‏- خب، چی فکر می‌کنی، ها؟
- خوبه، خوبه...
استبان احساس كرد كه حق‌شناسي نسبت به دوستش، به شريكش، وجودش را لبريز كرده.
فروش مجله ادامه داشت.
- مجله، مجله، دونه‌اي يه سول و نيم.
در ساعت چهار و نيم فقط يك مجله مانده بود.
پدرو گفت:
- آخ كه دارم از گشنگي هلاك مي‌شم. مي‌توني برام يه نون يا يه شيريني بخري؟
استبان جواب داد:
- مسأله‌اي نيست.
پدرو يك سوله از جيبش درآورد و توضيح داد:
- اينو از دو سوله و نيم خودم مي‌دم.
- بله، متوجهم.
پدرو كه نبش خيابان را نشان مي‌داد گفت:
- تا سينما مي‌ري جلو، بعد وارد خيابون اول دست راست مي‌شي، پنجاه متر كه بري، يه مغازه‌اس كه مال ژاپني‌هاس. يه نون با ژانبون، يا موز و كمي بيسكويت بخر.
استبان از خيابان گذشت، از لابه‌لاي اتومبيل‌ها كه ايستاده بودند عبور كرد و جهتي را كه پدرو نشان داده بود در پيش گرفت.
كمي بعد، پاكت بيسكويت به دست برمي‌گشت.
از مقابل سينما گذشت. ايستاد كه آگهي‌ها را تماشا كند. سپس از وسط خيابان رد شد و به جايي كه بساط‌ شان را پهن كرده بودند رسيد. اما از پدرو اثري نبود. آيا اشتباه كرده بود؟ نه، حتماً همان‌جا بود. فكر كرد دير كرده و پدرو حتماً به دنبال او مي‌گردد. زمان مي‌گذشت. و پدرو و پانزده سوله. اعلان‌هاي نوراني روشن مي‌شد. مردم با سرعت بيشتري راه مي‌رفتند. استبان، بي‌حركت، تكيه داده به ديوار، پاكت بيسكويت به دست، همان‌جا ايستاده بود. پرسيد ساعت چند است. شش و ده دقيقه بود.
يعني پدرو فريبش داده بود؟ اسكناس نارنجي رنگش را دزديده بود؟... ديگر ساعت هفت شده بود. استبان به خودش فشار آورد كه گريه نكند.
خسته از انتظار، ضمن آن‌كه دندان بر بيسكويت مي‌فشرد، پريشان حال، به راه افتاد، روي ركاب تراموايي نشست تا به محله‌شان برگردد.
لیما نخستین درسش را به استبان داده بود و او هم خوب آن را فهمیده بود.[3]
‏برای استبان دشوار بود که از اسکناس دل بکند. پرسید: ‏استبان پول را به مرد چاقی داد و همراه دوستش بیرون آمد. ‏در میدان سان مارتین[2] مستقر شدند. روی یکی از دیواره‌هاي کوتاهی که در امتداد چمن کشیده شده بودند، بساط ‌شان را پهن کردند و شروع به فریاد زدن کردند: ‏خيلی نگذشته بود که فقط شش مجله مانده بود و بقیه به فروش رسیده بود. ‏پدرو با غرور گفت:

behnam5555 01-10-2011 08:54 PM

اورازان نويسنده : جلال آل احمد
 



عنوان کتاب : اورازان
نويسنده : جلال آل احمد

اورازان

مقدمه
1
گرچه در عرف و سياست و فرهنگ و مطبوعات معاصر مملکت ما يک ده در هيچ مورد بهيچ حساب نمي آيد ولي بهرصورت هسته اصلي تشکيلات اجتماعي اين سرزمين و زمينه اصلي قضاوت درباره تمدن آن همين دهات پراکنده است که نه کنجکاوي متتبعان را مي انگيزد و نه حتي علاقمندي خريداران راي وسياستمدراران و صاحبان امر را.چرا - گاهي اتفاق افتاده است که مستشرقي يا لهجه شناسي بعنوان تحقيق د لهجه دورافتاده اي سري بدهات هم زده است و مجموعه اي نيز گرد آورده است ولي غير از آنچه مربوط بمورد علاقه اوست ، نه از مردم اين دهات و نه از آداب و رسومشان و نه از وضع معيشتشان چيزي در اينگونه مجموعه ها مي توان يافت بسيار گذرا و سرسري است.تقصير هم از کسي نيست .ناشناخته هاي اين سرزمين آنقدر فراوان است که کمتر کسي حوصله مي کند به چنين موضوع حقيري بپردازد و وقت عزيز خود را درباره يک ده - يک ده بي نام و نشان - که در هيچ نقشه اي نشانه اي از آن نيست و حتي در جغرافياهاي بزرگ و دقيق نيز بيش از دو سه سطر بآن اختصاص داده نمي شود ، صرف کند .با اينهمه اين مختصر درباره چنين موضوع حقيري فراهم شده است.نويسنده اين مختصر نه لهجه شناسي است و نه درين صفحات بامردمشناسي و قواعد - و يا با اقتصاد سر و کاري دارد و نه قصد اين را دارد که قضاوتي درباهر امري بکند که مقدماتش درين جزوه آمده است . بلکه سعي کرده است با صف دقتي که اندکي از حد متعارف بيشتر است يک ده دورافتاده را با تمام مشخصات آن ببيند و از آنچه ديده است مجموعه مختصري فراهم بياورد ، حاوي تکاپوي زندگي روزمره مردم آن ده و نشان بدهد که موضوع هرچه خلاصه تر وحقيرتر باشد مجال دقت و تحقيق گشاده تر خواهد بود.
شايد گمان برده شود که آنچه درين مجموعه آمده است بر آنچه در ديگر دهات ايران مي گذرد امتيازي دارد و مثلا بهمين علت جلب نظر نويسنده را کرده است .البته چنين گماني به خطاست . «اورازان» ده مورد بحث اين مختصر - دهي است مثل هزاران ده ديگر ايران که زمينش را با خيش شخم مي زنند و بر سر تقسيم آبش هميشه دعوا برپاست و مردمش به ندرت حمام دارند و چايي شان را با کشمش و خرما مي خورند. و اگر نويسنده اين سطور آنرا برگزيده بعلت علايقي بوده است که بآنجا داشته.«اورازان» مولد اجداد او بوده است و از نظر وابستگي هاي مادي و معنوي بخصوصي که دري« گونه موارد انگيزه رفت و آمدهاي ازده به شهر و از شهر به ده مي شود ، تا کنون پنج شش باري اتفاق سفري بآن ناحيه براي او دست داده است که آخرين آنها در تابستان 1326 بوده . مجموع مدت اقامت نويسنه در آنجا ضمن اين مسافرتهاي موسمي و متناوب به بيش از يکسال رسيده و تهيه اين يادداشت ها مشغوليـت ايام اقامت او در آنجا بوده است.و اکنون که ترتيبي به آنها داده مي شود و براي انتشار آماده مي گردد خود نويسنده نيز نمي داند که آنرا از چه مقوله بداند؟آيا سفرنامه است ؟ تحقيقي از آداب و رسوم اهالي است ؟ يا بحثي درباره لهجه اي است؟ چون وقتي اين يادداشتها فراهم مي شده است هيچ قصدي در کار نبوده . حتي قصد انتشار آن.و همانطور که گذشت فقط مشغوليتي بوده است در ايام فراغتي . و براي ديگران نيز اگر بهيچ کاري نخورد دست کم مشغوليتي براي ساعات فراغتشان خواهد بود.
بهر صورت «اورازان» (بروزن جوکاران) ده کوهستاني از تمدن شهري دور افتاده ايست در منتهاي شرقي کوهپايه هاي طالقان که نه تنها از دبستان و ژاندارمري و بهداري در آن خبري نيست بلکه اغلب اهالي هنوز با سنگ چخماق و «قو» چپق هاي خودشان را آتش مي کنند و براي روشن کردن اجاق ها و تنورها از چوبهايي که پنج شش برابر يک چوب کبريت بلندي دارد و سر آن آغشته بگوگرد است استفاده مي کنند .
گرچه در کتابهاي رسمي جغرافيايي سکنه آنرا در حدود 700نفر تخمين زده اند ولي در حدود صدخانوار در آن سکونت دارند که بنا بگفته کدخداي محل در سال 1326 جمعا چهارصد و شصت نفر مي شده اند .اورازان از قسمت «بالاطالقان» بحساب مي آيد .اين قسمت با دو قسمت ديگر ميان و پايين طالقان رويهمرفته در حدود 80 پارچه آبادي وجود دارد ه هر کدام به نسبت آب و آباداني زمين و اطراف خود پرجمعيت تر و يا سوت و کورترند.
خود طالقان دره بزرگي است که امتداد طولي آن از شمال شرقي به جنوب غربي است .در ته اين دره از شمالي ترين نقاط آن رودخانه محلي يعني «شاهرود» با جرياني تند و آبي کف کرده روان است و پس از پيمودن تمام طالقان در حدود طارم با «قزل اوزن » مي پيوندد و بصورت سفيد رود از گيلان مي گذرد و بدرياي خزر مي ريزد.
در دو دامنه جنوبي و شمالي همين رودخانه ، دهات طالقان پراکنده است .بالا طالقان کوهستاني تر و سردسيرتر است و هرچه بپايين طالقان نزدي بشويد بجلگه نزديک تر مي شويد . طالقان از شمال و مغرب به تنکابن و الموت محدود است و از جنوب به ساوجبلاق . کوههاي شرقي طالقان متصل است به کوههاي غربي جاده کرج به چالوس.در چنين ناحيه اي است که اورازان قرار گرفته . در دوره بيست ساله...کوشش هاي براي ايجاد جاده شوسه براي طالقان شد که از آن ببعد متروک مانده است.راهها مالرو است و هنوز «شاهرود » بزرگترين وسيله حمل و نقل است .باين معني که در اواخر تابستان تمام چوبهايي را که در تمام طالقان قطع مي کنند برودخانه مي اندازند و بوسيله جريان تند آب حمل مي کنند .
اين بود مختصري درباره موقع و محل جغرافيايي ناحيه اي که ده مورد بحث يکي از آبادي هاي آن است.تمام طالقانيها زبان خود را «تاتي» مي دانند.توجه آنها چه در امور مادي و اقتصادي وچه د رمسايل مربوط به زبان و فرهنگ به مازندران است. نمونه هاي کوتاهي که درين مورد داده شده است مويد اين مدعاست.براي اينکه دقت بيشتري بکار برده شده باشد لغات و اصطلاحات محلي بحروف لاتين نيز ضبط شده است.
عکس ها و نقشه ها «دست پخت شمس است.طرح نقشه ها و اشکال و ظروف محلي را آقاي بهمن محصص کشيده اند.گذشته از ايشان بايد از زن عزيزم تشکر کنم که زحمت ترجمه اين مقدمه را به انگليسي برخود هموار ساخته . و بيش از همه مرهون تشويق ها و قدرداني هاي دوست فاضل خويش آقاي ايران پرست هستم.
آن خاکستر مي پاشند و گرچه با زمين چندان سر بسر نمي گذارند همين کود مزارع آنهاست.
از مراتع اطراف ده که پوشيده است از «کما » و «گون» که اولي خوراک زمستاني گاو و گوسفند آنهاست و دومي هيزم اجاق ها و تنوري هاشان.در سراسر فصل کار ، علف مي چينند و بده مي آورند و روي بام خانه ها تل انباري بلند مي سازند که از دور همچون گنبدي بچشم مي خورد . «کما» بقدري خوشبو است که آدم آرزو مي کند کاش مي توانست از آن بخورد.حتي پنيري که در محل مي سازند اين بو را حفظ مي کند .و بوته هاي گون گاهي بقدري بلند مي شود که يک قاطر با بارش مي تواند در آن فرو برود و چنان تند مي سوزد و شعله مي افرازد که در تاريکي شب تپه هاي اطراف را نيز روشن مي سازد.و بهترين وسيله راه جويي براي چارپاداراني است که در زمستان سفر مي کنند.خيلي ساده بايد برف بوته را بکناري زد و سنگ چخماق بکار برد.با همان يک جرقه مي گيرد.و تازگي ها نيز آموخته اند که از ساقه هاي همين گون کتيرا بگيرند.کوليها اين هنر را به آنان آموخته اند . کوليها فقط تابستانها پيدايشان مي شود . نه رقصي مي دانند و نه آوازي مي خوانند.چندتا خر دارندو دو برابر آن سگ - سياه چادر خود را که علم کردند کوره کوچکي هم بر پا مي کنند . زنهاشان به خوشه چيني و دريوزگي و مردها به آهنگري .يک ماهي اطراق مي کنند.
«چلينگر»نامي است که اهالي باين کوليها مي دهند .فقط گاهي آواز ني آنان بگوش مي رسد که چوپانهاي ده خيلي از آنان آموخته ترند.اما در خود ده از رقص و آواز خبري نيست . مگر عروسي بکنند تا هلهله اي براه بيفتد و دستي بکوبند و پايي بيفشانند . عروسي ها را بفصل بيکاري محول مي کنند.يعني به اوايل پاييز که خرمن ها برداشته شده و کشت سال آينده نيز آماده گشته است و حتي گردوها را نيز از درختها چيده اند و انبار کرده اند.
اطاقي که تابستانها در آن بسر مي برند انبار زمستاني آنهاست که خشک است و روزنه بيشتر دارد.سقف خانه ها را تير مي پوشانند و کاهگل مي کنند و ديوارها تا کمر از سنگ و باقي باچينه است . درخانه هايي که تازه تر است خشت هم بکار رفته . درون خانه ها را باگل مي اندايند و اگر خواسته باشند تفنني بکار برند بجاي گل عادي براي اندودن گل سفيد بکار مي برند . و بآن «دون»مي گويند.
اما در امامزاده ده که اهالي «معصوم زاده »اش مي نامند براي سفيد کاري گچ بکار برده اند.بناهاي عمومي ده يکي همين معصوم زاده است که بايد محرم و صفري در پيش باشد تا رفت و روبش کنند ؛ و بعد حمام ده که با گون گرمش مي کنند و گون انباري که بر بربام آن انباشته اند از گنبد امامزاده نيز بلندتر است .دو تاهم مسجد دارند طکي که اطاقکي بيش نيست و تنها مسجد است و ديگري مسجد بزرگي که محل اجتماعات است و حسينيه است.هم حياط دارد هم سرپوشيده و هم «نخل» محرم در آنست.
تنها زينتي که در تمام ساختمانهاي ده مي توان ديد يکي توفال سقفهاست که نهايت تفنن و دقت در آن بکار رفته است به آن «پردو» مي گويند . و ديگر گاهي پنجره هاي مشبکي که از قديم هنوز سالم مانده است و ديگر سرتيرهايي که از سرپوشيده ايوان ها بيرون مي گذارند و تراشي به آن مي دهند و به آن «نکاس» مي گويند.

2
«معصوم زاده» طبق روايت اهالي مقبره مشترک سيد علاءالدين و سيد اشرف الدين است که اجداد اصلي اهالي هستند .يعني اولين کساني که درين ناحيه سکونت گزيده اند . و نيز روايت مي کنند که اين دو نفر فرزند امامزاده سيد ناصرالديني هستند که مقبره اش در تهران است . در محله اي بهمين نام و درين باره داستاني هم بر سر زبان اهاليست که نقل آن بي فايده نيست :
« سيد علاءالدين و سيد شرف الدين از مدينه به اين ديار آمده اند .در زماني که املاک بالا طالقان از آن «محمود»نامي بوده است که گبر بوده ولي چوپاني مسلمان داشته . اين دو برادر پنهان از صاحب املاک در همين محل درغاري (اسکول)دور افتاده سکونت مي کنند .چوپان مسلمان هر روز گوسفندها را به کوه مي برده است . هر روز دو بز قرمز از گله جدا مي شده اند و به آن سو مي رفته اند و شب که برمي گشته اند شير بيشتري داشته اند. چوپان اين مطلب را مي دانسته ولي نمي دانسته که چرا اين اتفاق هر روز تکرار مي شود و چرا شير بزها زياد مي شود.تا روزي تصميم مي گيرد دنبال بزها برود و راز آنها را کشف کند در نتيجه بغاري مي رسد که دو برادر در آن بوده اند و از شير بزها مي خورده اند و در ضمن به بزها برکت مي داده اند .»
« دو برادر از ديدن چوپان مي ترسند ولي او اطمينان مي دهد که پنهان از ارباب ، مسلمان است و زن مسلماني هم دارد.زن نيز بعدا بديدن دو برادر مي رود و در تهيه آذوقه به آنها کمک مي کند . گذشته ازينکه به کمک شوهرش ذهن محمود گبر را آماده مي سازد و زمينه را طوري مي چينند که محمود گبر برخورد آبرومندانه اي با اين دو برادر بکند.محمود گبر ناچار طلب معجزه مي کند . و آن دو نيز مشتي ريگ در جيب خود مي ريزند و به صورت طلا و نقره بيرون مي آورند . محمود نيز به آنان ايمان مي آورد و در حضورشان اسلام مي پذيرد و املاک «اورازان» و «گيليارد» و «خودکاوند» را به آنها مي بخشد . آن دو نفر به آبادي محل مي پردازند و زاد و ولد مي کنند و هر دسته از فرزندان خود را در يکي از اين سه محل سکونت مي دهند .به اين دليل است که اورازان سيد نشين است و گيليارد و خودکاوند نيز تا اين اواخر که چند خانواده عام در آن سکنا کرده اند سيد نشين است و گيليارد و خودکاوند نيز تااين اواخر که چند خانواده عام در آن سکنا کرده اند سيد نشين بوده است .»
سيد تقي - يکي از اهالي - که جدش صد و پنجاه سال عمر کرده بوده است نقل مي کند که از جدش شنيده بوده که او وقتي را بياد داشته که در اورازان فقط 7خانوار مي زيسته اند.به اين مناسبتها اعتقاد عمومي اهالي شده است که در اورازان مرد عام بند نمي شود و چهل روزه مي ترکد يا مي ميرد.و بسيار ساده است اگر به اين طريق اهالي همه خود را خويشاوند بدانند.و پسرعمو يا دختر عمو خطاب کنند.البته زناني که عام هستند و به ازدواج اهالي درآيند مستثني هستند.ازين گذشته اهالي معتقدند که سگ در ده بند نمي شود . و غير از چند سگي که براي گله دارند سگ ديگري در ده نيست . گذشته ازينکه در ده کاري هم از سگ برنمي آيد.نه کسي به فکر دزدي است و نه اگر هم باشد موفقيتي خواهد داشت . به اين دليل فقط خانه هايي که مجاور کوچه ها است ديوار دارد و ديگر خانه ها يا اصولا بهم مربوط است و يا با پرچيني از هم مجزا مي شود .
سيد بودن و اصيل بودن اورازانيها نه تنها د رهمه طالقان حتي در ساوجبلاغ و تنکابن نيز شهرت دارد .و اوارازانيهاي زيادي هستند که پراکنده در نواحي اطراف ازين اعتقاد عمومي معيشت خود را مي گذرانند.
حتي دعانويسي هم مي کنند. خانواده هاي زيادي هستند که سلسله نسب خود را پشت قرآنها حفظ کرده اند. از يکي ازين سلسله نسبها که در اختيار پدرم است عکس برداشته ام .
خانواده هاي ده بر حسب محل سکونتي که در ده دارند به «جوآر محله» و «ميان محله » و «جيرمحله » منسوبند.جوآر محله ايهاي مشتخص ترند و نسبت غايي دارند و آن ديگران احترامي براي ايشان قايلند. کدخدا هميشه از جوار محله ايها انتخاب مي شود .آنچه براي يک مسافر جالب به نظر مي رسد اينست که «معصوم زاده» صورت يک امامزاده معمولي را ندارد . اهالي ، نه از نظر قدسي که درين موارد موجب احترام است بلکه همچون مقبره دو تن از پدران خود با آن رفتار مي کنند.نه چراغي در آن مي سوزند و نه شمعي دارند که بيفروزند.فقط اگر پيرمردي باشد که حوصله زيارت اهل قبور را داشته باشد سري هم بامامزاده مي زند.ازين گذشته هر پيرمردي در اورازان با اين خيال باطني جهان را بدرود مي گويد که خود معصوم زاده اي است.
اما معصوم زاده روي تپه کوچکي قرار گرفته است و رو بقبله آن نيز قبرستان کوچکي در دامنه تپه هست ، غير از قبرستان بزرگ ده که مجزاست و سراغش خواهم رفت . سمت غرب امامزاده حمام ده است و بعد خانه ها و فاصله حمام با اين تپه نهر کوچکي است که از آب چشمه بالاي حسينيه زمزمه اي دارد . دور تا دور معصوم زاده ايواني است با ستونهاي چوبي و در ميان ، بناي گرد مقبره است . قطر گردي مقبره از بيرون نزديک به شش متر و از درون مقبره چهار متر است . ديوار ضخيم و سفيد شده مقبره نشان مي دهد که از گل و سنگ بنا شده است .گنبد هرمي شکل روي همين ديوار ها بنا شده که از درون و بيرون با گچ سفيد گشته .بناي گرد مقبره دودرقرينه به ايوان دورا دور دارد.يکي از شمال و ديگري از جنوب . غير ازين نه پنجره اي و نه روزنه اي و نه سوراخ بالاي گنبدي . درها کوتاه است و نه زينتي بر روي ديوار .فقط در سمت شمال برآمدگجي کوچکي به ديوار هست .و از دوده اي که بالاي آن به ديوار نشسته پيداست که جاي چراغ است . ضريح يک صندوق مکعب چوبي بي زينت است.حتي شبکه هم ندارد . يک پارچه از چوب است .و روپوش سبزي بروي آن افتاده . فقط هر طرف از لبه هاي شرقي و غربي ضريح با 6 قبه چوبي زينت شده است . فرش معصوم زاده دو تکه پوست آهو يا بز کوهي است و يک حصير برنجي . دو زيارت نامه «وارث» به ديواراست و يک «اذن دخول» و يک زيارت نامه مخصوص با اشاره باسم و رسم و حسب و نسب معصوم زادگان . زيارت نامه ها را روي کاغذي نوشته اند و کاغذها را روي قطعه چوبي که مختصري منبت کاري بربالاي آنست چسبانده اند و آويخته اند . از درز صندوقچه چوبي ضريح که به درون بنگري زير آن دو سنگ قبر از سنگ معمولي به يک اندازه و به ارتفاع چند سانتيمتر از زمين ديده مي شود . چيزهايي بر روي سنگهاي منقور بود که خواندن آنها در نور باريکي که از درز صندوقچه مي تابيد غير ممکن بود و صندوقچه را هم نمي شد تکان داد و از جا کند . اما ميان دو قبر حفره اي بود پر از اوراق خطي و کتابهاي اوراق - که پيدا بود قرآنهاي خطي کهنه است .کنار ديوار شرقي مقبره قرآني اوراقي افتاده بود به قطع 15×9/5 که پاره هاي آن پخش شده بود .صفحه دوم جلد آن بجا مانده بود که رنگ و روغني بودو پس از سوره هاي کوچک و دعاي «صدق الله العلي العظيم ...الخ» تاريخ کتابت آن چنين ذکر شده بود «سنه 1244 تمام شد در ماه ربي الاخر (کذا) در روز چهارشنبه در بيست و هشتم ماه.» از اول قرآن نزديک به دو جزوه افتاده بود ولي از آن پس تقريبا کامل بود . کاغذ کلفت زرد شده اي داشت.با قلم نسخ مشکي نوشته شده بود و علامات آيات با مرکب قرمز گذاشته شده بود . سر سوره ها بي زينت بود و تنها اسم سوره ها با همان مرکب قرمز ضبط شده بود حاشيه صفحات يک خط قرمز و دو خط سياه بود و کنار اين خط دو ميليمتر مطلا بود.
قرآنهاي خطي در خانواده هاي اورازان کم نيست و با اينکه مکتب خانه ده نيز چندان برو بيايي ندارد اغلب اهالي گرچه خواندن فارسي را هم ندانند قرآن را مي خوانند و حتي متفاضلانه تفسير و تعبيرش مي کنند . گذشته ازينکه اغلب پيرمردهاي ده مساله دان هم هستند و موارد طهارت و نجاست را از يک آخوند بهتر توضيح مي دهند .
سيد ابوالفضل چهل و پنجساله يکي از همين نخوانده ملاها بود . اضافه بر اينکه سندي هم براي اثبات قدمت علم و فضل در خانواده خويش نشان مي داد . يک روز به خانه اش رفتم تا اين سند را ببينم . منزلش نزديک قبرستان ده مشرف به آن بود . مي گفتند قطعه اي از پوست آهو که به خط حضرت سجاد آياتي بر آن نوشته در اختيار اوست . وقتي فهميد براي چه آمده ام رفت وضو ساخت و با آداب هر چه تمامتر بسته پارچه پيچي را درآورد و روي زانوي خود گذاشت . دعايي خواند و پارچه را گشود . يک قاب عکس 28×19 بود که پشت شيشه دو نيمه شده اش به آساني مي شد پوست آهو را تشخيص داد خيلي به زحمت راضي شد که قاب را به دست من بدهد. پوست در امتداد طولي خود در اثر تاخوردن از وسط شکسته بود و چند جاي شکستگي آن بر اثر ساييدگي رفته بود و سوراخ شده بود . از عرض نيز جاي سه تا خوردگي بر آن نمايان بود . سرتاسر ورقه از ترکهاي ريز و چروکهاي ريزتر پوشيده بود.آيه اين بود «و هم يحملون اوزارهم علي ظهورهم .الاساء مسايزرون .و ماالحياه الدنيا الا لعب و لهو و اللدار» و به همين جا تمام مي شد. قبل ازينکه بفرک خواندنش بيفتم خود او آن را خواند و افزود که از سوره انعام است . خط کوفي کهنه اي داشت . با مرکب قهوه اي نوشته بود ، يا بر اثر گذشت زمان به اين رنگ درآمده بود . سرپيچ ها و آخر کشيده ها مرکب رويهم انباشته تر بود که گاهي ترک برداشته بود و تکه اي از آن ريخته بود . مثل لعابي که از گوشه کاشي هاي قديمي مي پرد. پهناي قلم معمولا 3 ميليمتر بود . کشيده «يحملون» و «ظهورهم» 9/5 سانت و و کشيده «لهو» 7 سانت وبلندي الف ها و لام ها 2 سانت بود . آنچه بقول سيد ابوالفضل مسلم بود اين بود که از سه نسل به اين طرف اين قطعه قرآن در خاندان آنها به ميراث مانده بود .


3
اشاره شد که چه در ده و چه در مزارع اطراف آن - تنها آبي که در دسترس اهاليست آب چشمه هاست .تقريبا در مرکز ده بروبروي در حسينه چشمه بزرگي هست که بيش از دو سنگ آب مي دهد.هيچکس ازين آب نمي خورد.اما اطراف چشمه را کنده اند و سنگ چيده اند و چاله بزرگي بوجود آورده اند که محل شستشوي ظرف و لباس و فرش اهاليست . گاو و گوسفندهاي خود را هم در آن مي شويند حتي براي شستن مرده هاي خود نيز از آن استفاده مي کنند . تنها حوضي که در تمام ده مي توان سراغ کرد همين است.آب آن پس از اينکه از چند باغ گذشت به رودخانه مي افتد و مي رود .ازين بزرگتر آب «کهريز»است . به فتح کاف و حذف هاء در موقع تلفظ . چشمه هاي ديگر هرکدام آنقدر آب دارند که مزرعه کوچکي را سيراب سازند و يا آب آشاميدني خانواده اي را تامين کنند . اما کهريز بيش از شش سنگ آب دارد.گرچه قناتي در کار نيست ولي پيداست که «کاريز» به صورت کهريز درآمده است .از کوه هاي شمال شرقي و دره هاي آن جويي به طرف ده مي آيد که آب برف قله ها در آن جاريست و طبيعي است که در بهار بيشتر است و آخر تابستان تا دو سنگ هم تقليل مي يابد . اين نهر در راه خود به تپه اي برمي خورد که مشرف بر اوارازان است .تپه را معلوم نيست در چه تاريخي شکافته اند و در حدود چهل متر تونل زده اند و آب را به اين سو آورده اند . دهانه اي که آب به آن وارد رو بشرق است و پايين تر از دهانه خروجي قرار گرفته است . اهالي عقيده دارند که کهريز يکي از معجزات ائمه است . به قولي در زمان همان دو سيد مدفون در معصوم زاده و به قول ديگر در زمان فرزندان بلافصل آنها احداث گرديده است . براي اينکه از چند و چون کار سر در بياورم فانوسي با خودم برداشتم و کفش ها را کندم و شلوارم را بالا زدم و از دهانه خروجي تونل که مشرف به ده است وارد تونل شدم . آب خيلي سرد بود و پاهايم را مي آزرد . ولي کم کم عادت کردم . فقط لازم بود شانه هايم را بپايم و مواظب باشم شتک آب به لوله فانوس نرسد .وگرنه ارتفاع تونل يک برابر و نيم قد آدم متوسط بود . کف پايم روي شن هاي تيز مي نشست . دست کردم و چندتايش را درآوردم .شن نبود . سنگريزه هايي بود که از دم کلنک حفر کنندگان تونل پريده بود و هنوز ته نهر نشسته بود .تونل را به شکل گلابي کنده بودند . بالاي آن تنگ بود ولي به هر صورت به آساني مي گذشتم . با قدم هاي شمرده و آرام چهل قدم که برداشتم به آخر تونل رسيده بودم که حوضچه اي بود و آب از آن مي جوشيد و پيدا بود که بقيه تونل در سطح پايين تري قرار دارد و آب آن از سوراخي بالا مي آيد . ولي نه دستم به سوراخ زير آب رسيد نه پايم . در سرتاسر راه روي ديواره تونل دو قسمت متمايز از هم بنظر مي رسيد . سقف و قسمت بالاي آن تميزتر کنده شده بود وجاهاي کلنگ ريز و مرتب در نور فانوس برق مي زد و قسمت پايين -از ده پانزده سانت به سطح آب مانده تا کف مجرا- زمخت تر و ناهمواريها و تيزيهاي سنگ بر آن نمودارتر بود . و قسمت بالايي از حدود حوضچه هم گذشته بود و يک متري در درون کوه پيش رفته بود و پيدا بود که مجراي اصلي اين بود ه و چون به جايي نرسيده بوده است رها گرديده است و پايين تر را کنده اند. بعد بدهانه ورودي تونل هم سرکشي کردم که پشت تپه بود و نهري که به آن مي رسيد بيش از يک متر گود بود و آب در آن رويهم ايستاده بود و بهر صورت پيدا بود که موقع حفر تونل چون وسايل اندازه گيري دقيق نداشته اند يا از دو طرف تپه با اندکي اختلاف سطح شروع بحفر کرده اند و يا آنها که دهانه خروجي را مي کنده اند کمي سربالا رفته اند و در نتيجه تونل از دو سمت بهم نرسيده و ناچار شده اند با نقب کوتاهي دو قسمت شرقي و غربي تونل را بهم مرتبط سازند.
در اينکه اهالي در کندن کوه مهارتي دارند نمي شد ترديد کرد. کهريز نمونه قديمي تري بود ولي تنورهايي که براي آسياب ها کنده بودند نمونه هاي تازه تري .«سيد لطفعلي» درين کار متخصص بود که پيرمردي بود نيمه گوژپشت و کوتاه قد و مدعي بود که مهندس هاي تهراني هم قادر به کندن چنين تنوره هايي در شکم کوه نيستند . دشواري کارشان اينست که کوه را بايد طوري باروت بدهند که ديواره هاي تنوره شکاف برندارد و آب از آن نشت نکند . تنوره آسياب ها باينصورت است که چاله اي به عمق 5 تا 10 متر در کوه مي کنند که آب نهروبآن ميريزد و انباشته مي شود و از سوراخي که ته تنوره کنده اند با فشار به سوي پره هاي چرخ آسياب هدايت مي شود . در حقيقت يک توربين ساده است .
از چهار آسيابي که در ده هست دو تاي آن تنوره اي و دو تاي ديگر ناودار است . يعني آب نهر بوسيله ناوي چوبي به سوي پره هاي چرخ که در اصطلاح اهال «چل»ناميده مي شود هدايت مي گردد. آسيابهاي شخصي به نام صاحبان آن ها و دو آسياب عمومي باسامي « يزدان بخشي قبري ديم » (نزديک قبر يزدان بخش) و «کله آسيو» است . اولي از آن «جوار محله » ايها و دومي ا ز «ميان محله ايها » . در آسياب هاي عمومي هر کس به اندازه آب و ملکي که موروثي از پدران به او رسيده است يک يا چند هنگام.«بکسر هاء ملفوظ» حق استفاده از اجازه اسياب را دارد ، هر هنگام يک نيمه شبانروز است . و مبناي شبانروز ظهر نيست ، غروب است و سر آفتاب . حق آسيا به يک دهم است . از هر ده من گندم يا جوي که آرد مي شود طک من آن مزد آسيابان است . آسيابها معمولا در کوتاه تري دارد (تمام درها ده کوتاه است ).از در به فضاي بارانداز وارد مي شوند که در عين حال طويله زمستاني چارپاياني است که بارها را آورده اند . از ين محوطه به راهرو بلند يا کوتاهي مي روند که به فضاي آسياب منتهي مي شود . و در آن همه چيز از گرد سفيد آرد پوشيده است . روزنه آسياب کوچکترين روزنه هايي بود که ديدم و در نور بي رمقي که ازين تنها روزنه مي تافت همه چرخ و گردش سنگها برويهم و ريزش مداوم دانه هاي گندم مجموعه محقر ولي زيبايي فراهم آورده بود .چپقي که با آسيابان چاق کردم و حقله هاي دود که ميان گرد آرد در فضا محو مي شد و همه چيز ديگر آن گوشه دنج آنقدر مرا گرفت که آرزو کردم کاش سالها آسيابان اين ده دورافتاده بودم.


behnam5555 01-10-2011 08:57 PM



4
تشريفاتي که در اورازان براي عزا قايل مي شوند حتي از تشريفات عروسي نيز مفصل تر است . به خصوص اگر آدم سرشناسي مرده باشد . وقتي کسي مرد از خانواده او يا همسايه او يا همسايه ها کسي به بام مي رود و مناجات مي کند و به فارسي و عربي اشعار و دعاهايي مي خواند . مردهايي که در ده هستند يا در مزارع اطراف کار مي کنند صداي مناجات را مي شنوند و جمع مي شوند و با هم به قبرستان مي روند و دسته جمعي قبر را مي کنند . کندن قبر به نيمه که رسيد عده اي به ده برمي گردند و به خانه مرده مي روند و مرده را براي شستن مي برند. غسالخانه همان چشمه بزرگ جلوي حسينيه است . اگر زن باشد پرده اي به دور چشمه مي کشند . بعد ميت را کفن مي کنند و همان دم حسينيه - اگر زن باشد در داخل - بر و نماز مي خوانند ؛ و در ميان پيرمردها هميشه کسي هست که امام جماعت بشود و کار لنگ نماند . تابوت ندارند .ميت را با طناب روي نردباني مي بندند و به دوش مي گيرند . بقيه مراسم همان است که در ساير نقاط هم ديده مي شود . تشييع جنازه و تلقين ميت و دفن . روي ميت اول سنگ مي چينند . بعد روي سنگ خاک مي ريزند . دفن که تمام شد دسته جمعي به خانه صاحب عزا مي روند . و در اطاقي جمع مي شوند و فاتحه مي گذارند و قرآن مي خوانند . هرکدام براي خود و با صداي بلند و همهمه اي برمي خيزد . سه روز يا بيشتر صبح و عصر کارشان همين است ؛ و درين چند روز از در و همسايه براي صاحب عزا خوراک مي فرستند و آنرا «تله کاسه » مي گويند . روز سوم صاحب عزا ناهار ناهار مي دهد. آش کشک وارزن و اگ ر دستش به دهانش برسد آبگوشت.ديگر شب هفت و چله و سال ندارند . فقط عيد نوروز و عيد فطر به گورستان مي روند و سرقبر خويشان فاتحه مي خوانند و نان و حلوا مي برند . حلواي مخصوصي هم دارند که «زيله » به آن مي گويند . کره را که آب مي کنند و روغن مي گيرند به درد و ناصافي ته آن آرد مي زنند و روي آتش مي گذارند تا آرد قهوه اي بشود. ديگر حتي شيريني هم به آن نمي زنند .
در تابستان 1324 که دوماهي در اورازان بسر مي بردم خبر مرگ يکي از روحانيون اورازاني که ساکن تهران بود ولي در همان فصل براي تبليغ مذهب به مازندران رفته بود به ده رسيد . خبر دو سه هفته بعد رسيد . يکي از خويشان مرده ، سيد جعفر نام ، که در سفر مازندران با او بود و قتي به ده برگشت خبر را آورد . سيد جعفر که صاحب عزا هم بشمار مي رفت استطاعتي نداشت تا مراسم عزارا آبرومند برگزار کند . ناچار همه اهالي در عزا شرکت کردند .
هرکسي چيزي گذاشت . بيست و چهارمن (180کيلوگرم) گندم و چهار گوسفند فراهم شد ، و توتون و تنباکو و قهوه مجلس را نيز دکاندار ده بعهده گرفت. از روز ورود سيد جعفر در خانه اش قرآن خواني برپا شد . در تمام ساعات روز غير از موقع شام و ناها رکه اهالي به خانه هاي خود مي رفتند مجلس داير بود . در طول اين مدت زنها نيز در مجلس ديگري در همسايگي جمع مي شدند و زمزمه و نوحه سرايي مي کردند . البته اينجا ديگر از قراءت قرآن خبري نبود . شرکت در مجلس عزا در سه روز اول اختياري بود ولي روز سوم از يکي دوساعت قبل از ظهر تمام اهالي از زن و مرد و بچه هرکدام د رمجلس جداگانه اي حاضر شده بودند . و سرظهر در مجلس مردها قاري «الرحمن» خواند . و در جواب هر «فباي آلاءربکما تکذبان» قاري ، يک بار همه با هم «لابشيء » گفتند . بعد آخوندي را که از گيليرد دعوت کرده بودند به منبر فرستادند که پس از خطبه مرسوم ، خطاب به اهالي اين طور اظهار ارادت کرد : «والسلام عليکم ايها الحاضرون الجالسون في هذالعزا...» و تمام حضار با هم جوابش دادند که «والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته » ؛ وبعد خطيب در مناقب مرده و صاحب عزا مطالبي گفت و گريزي هم در آخر کار زد و بع ناهار دادند . براي هر کسي د ر کاسه جداگانه اي آبگوشت با نان . در آن روز تمام اهل ده در مجالس جداگانه جمع بودند . در مجلس بچه ها درست مثل مکتب خانه مردي چوب به دست در ميان ايستاده بود و مواظبت مي کرد که کسي به سهم ديگري دست دراز نکند . مردها و زنها گيوه هاشان را دم مجلس کنده بودند و تو رفته بودند اما بچه ها هرکدام کفشهاي خود را با خودشان داشتند و زير پا گذاشته بودند . اگر روز سوم عزاداري به جمعه تصادف کند تا جمعه طر عزا را ادامه مي دهند .وقتي قاري مشغول خواندن الرحمن بود و حضار «لابشيء» مي گفتند سلماني ده سر صاحب عزا و يکي از خويشان نزديک او را في المجلس تراشطد و به اين طريق عزاداري ختم شده تلقي کردند. به عنوان عزاداري سياه نمي پوشند . قبرهاي مردگان خود را به ندرت پامي گيرند و بسيار نادرند کساني که سنگي براي روي قبر يکي از خويشان خود تهطه کننند . دستشان نيم رسيد . سنگرتاش هم دور است . مگر فصل بيکاري باشد و از خود اهالي بربيايد . ولي در گورستان عمومي ده سنگاهي خوش تراش زطاد است . حتي سنگ مر مر هم ديده مي شود که پيداست د رجاي ديگري تراشيدهاند و به محل آورده اند . در قسمت شمالي و غربي گ.گورستان که به ده نزديک است روي قبرها بيشتر سنگهاي تراشيده مي توان دطد و در قسمتهاي ديگر که به جاده نزديکتر است و از ده بدور اتفاده تر ، کمتر . شايد در آن قسمت سنگ قبرها دم پا رفته است و شايد هم خرد شده است . کسي چه مي داند شايد هم غريبه ها به غارت برده اند ؟
سنگ قبرها غالبا از جاي خود درآمده ، کج وکوله شده ، يکوري و حتي دمر بر روي خاک افتاده . حتي بعضي از آنها ا زامتداد شرقي و غربي نيز بدر آمده اند . سنگ هاي مر مر اغلب کوچک است . روي يکي ازين سنگهاي مرمر که رنگ کرم داشت به خط نستعليق بسيار زيبا اين اشعار حک شده بود :

« ناخورده بري زباغ دوران موسي
ناچيده گلي ازين گلستان موسي »

« پژمرده شد از صر صر هجران موسي
گرديده به خاک تيره يکسان موسي »

و بعد يک دوبيتي که مصراع اول آن ساييده شده بود و کلمات «سر سروران جهان...موسي » از آن هويدا بود و بعد .
« .......
به عقبي بدل شد چو دنياي او »
« خرد بهر تاريخ فوتش بگفت
بهشت برين باد ماواي او » «سنه 1040»

از آيات و کلمات عربي روي اين سنگ مرمر کوچک و زيبا هيچ خبري نبود . قطع آن 65×21 سانتيمتر . و اين اشعار همه در حاشيه سنگ بود و در ميان سنگ نقش و نگاري با گلهاي درشت کنده شده بود . سنگ مر مر ديگري بود با خط بسيار بد که تنها «وفات مير محمد حسن ولد ميرهدايت » را روي آن کنده بودند. زيرا اين وشته شکل مخصوصي شبيه به چليپا کنده بودند و بقيه سنگ خالي مانده بود . تاريخ نداشت . اين علامت چليپا روي يک سنگ ديگر هم ديده شد که مرمر نبود و باز فقط حاوي وفات «ميرفلان...» بود. يک سنگ مرمر ديگر باندازه 31×23 با خط نستعليق زيبا حکايت از «وفات مرحوم مير محمد مهدي ولد ميرمحمد حسين 4 شهر رجب سنه 1141» مي کرد و در زير نوشته مطابق معمول دهات تصوير يک تسبيح و يک رحل قرآن و مهر و انگشتر و شانه کنده شده بود . و اين تصاوير روي سنگهاي مختلف بارها تکرار شده بود . شايد به نشانه اينکه متوفي از عالمان دين بوده . باز سنگ مرمر کرم رنگ ديگري به عرض و طول 21×50 سانتيمتر و به ضخامت 20 سانت از خاک بيرون افتاده روي زمين بود و با خط نسخ زيبايي در حاشيه بالايش نوشته بود «مير محمد صالح بن مير موسي» و در حاشيه طرف راست «دلا ديدي که آن فرزانه فرزند ...» و بقيه شعر.و دري»ان همين سنگ به طرف بالا . اين تارطخ به عربي حک شده بود « في تاريخ شهر محرم سنه سته و ثمانين و تسعمائه » و اين بهترين و قديمي ترين سنگ گورستان بود . به اين طريق مي شود استنباط کرد که مسلما از اواخر قرن نهم آن ناحيه مسکون بوده است .


5
عموما پرخورند شايد از اين نظر که مواد غذايي خوراکشان بسيار کم است .گوشت خيلي کم مي خورند . مگر گوسفندي يا بزي از کوه پرت شود و سنگ پايش را بشکند و مجبور بشوند سرش را ببرند و حلالش کنند تا گوشتي بهم برساند . در اينگونه موارد صاحب گوشت روي بام مي رود و گوشتي را که کشته است جار مي زند . گوشت بز يا گاو يا هرچيز ديگر . و اين اتفاق بيشتر تابستان ها مي افتد . غير ازين کمتر اتفاق مي افتد که قصابي کنند .بعضي ها هم که تمکني دارند يکي دوتا گوسفند يا بز مي کشند و قرمه مي کنند و براي زمستان نگهميدارند.
اگر گاهي گوشت داشته باشند و آبگوشت بخورند گوشت آن را نمي کوبند . گوشت را با بنشني که به همراه آن پخته اند در بشقاب جداگانه اي مي ريزند و بعد از تريد مي خورند . اما شير و ماست و دوغ و کشک و پنير و محصولات ديگري که از شير مي گيرند فراوان است . غير از اينها خوراک غالب اهالي نباتي است . هميشه ارزن و گندم - گاهي برنج و خيلي به ندرت حبوبات ديگر . سبزي هم مي خورند . البته فقط پخته و سبزي آنها بيشتر عبارت از سبزيهاي خودروي کوهي است . «شورک» و «والک» و «آبشن» بيش از همه در دسترسشان است . چوپان که دنبال چارپا بکوه مي رود در تابستان اين سبزيها را هم مي چيند و در کولباره خود به ده مي آورد و غير از او زنها هستند که سبزي خود را از کوه و دره مي چينند.هيچ روزي نيست که در هر خانواده اورازاني ديگ آش بپا نباشد .آش را روان و آبکي مي پزند که سبزي در ميانش شناور است . حتي آنرا هر روز به عنوان چاشت مي خورند . صبح ها از چايي خبري نيست .چايي را روزي يکبار عصر که از کار برمي گردند مي خورند .
تابستان ها که مردها خيلي زود از سر کار مي روند نمي رسند که در خانه چاشت کنند . نمازشان را که خواندند اول طلوع فجر راه مي افتند و چون مزارع دور است تا به محل درو يا شخم برسند آفتاب سرزده است . از راه که رسيدند سفره کمري خود را به آن «ابزار » مي گويند باز مي کنند و با نان و پنير ي جزيي سد جوع مي کنند و بکار مي پردازند . دو سه ساعتي که کار کردند زنها ديگ به سر ، چاشت آنها را از ده مي آورند.نان و پنير که در خيک نگاهش مي دارند و آش ؛ با قاشقهاي چوبي بزرگ که يک شهري به زحمت مي تواند آنرا به دهان ببرد .و يک سطل دوغ.به هر آشي دوغ مي زنند . و گاهي کشک.زنها همانجا سر کوه با مردهاي خود چاشت مي کنند و به ده برمي گردند و اين چاشت که در حوالي يکي دو ساعت ظهر خورده مي شود ناهار هم هست. بعد مردها نزديک غروب که مي خواهند دست از کار بکشند يک بار ديگر نيز سد جوع کرده اند و اين بار فقط با نان و پنير و گاهي «زيله» .
غروب که به خانه برگشتند شام حاضر است . باز هم آش. و بعد مي خوابند . يکساعت از شب گذشته کمتر جانداري در ده بيدار ست و هيچ پنجره اي نيست که از آن نوري به بيرون بتابد . ولي د رفصل بي کاري يعني وقتيکه برف و بوران اجازه نمي دهد بيرون بروند غذا سه وعده است . صبح و ظهر و شام.ولي آش صبح حتي يکروز هم فراموش نمي شود . آش ها مختلف : آش گندم ؛ گندم است که پوست مي کنند و مي کوبند و با چغندر و عدس مي پزند و با دوغ مي خورند . بلغور آش ؛ چيز ديگري شبيه به آش گندم است . آردين آش ؛ تقريبا آش رشته است . مغز گردو و کشمش و آلوچه را با رشته و چغندر مي پزند و با کشک يا «سج» يعني قره قروت مي خورند و اگر سرکه بهم برسد با سرکه .گوروس آش ؛ آش ارزن است که بازبا عدس و چغندر مي پزند . ارزن هم شوست کنده است . و چاشني آن دوغ است . سچ آش ؛ را با بلغور و برنج و چغندر مي پزند و به آن شير مي زنند و مي خورند . بعضي وقت ها قرمه هم به آن مي زنند . چغندر را با برگ و درسته توي ديگ مي پزند .چغندرهاي ريزي دارند . دو سه نوع غذا هم با شير درست مي کنند :«گوره ماست » يکي از آنهاست .کاسه هاي چوبي مخصوصي دارند که از مازندران مي آورند و به آن کچول مي گويند . شير را در آن مي دوشند و کمي ماست به آن مي زنند و مي خورند . شيرپت يکنوع ديگر از ين غذاست که فقط شير است ولي تشريفات مخصوصي دارد . شير را در همان کچول مي دوشند و تکه سنگ هايي را که در آتش گون داغ کرده اند توي آن مي ريزند که شيراز حرارتشان بچوش مي آيد ، بعد آنرا با نان مي خورند . خودشان عقيده دارند که زهراب شير را مي گيرند . اين دو غذا بيشتر خوراک چوپانهايي است که همراه گله به کوه مي روند . شير حاضر ، گون هم حاضر و در انبازشان نان و ماست وپنير هم حاضر دارند.
پلو هم مي خورند . اغلب به جاي برنج ، ارزن را پلو مي کنند . ارزن پوست کنده را با آب تنها مي پزند و به آن ماس تو شير مي زنند . کمي نرم مي شود و آنرا شير گوروس مي گويند . کاچي نوع ديگري از پلوهاي آنهاست که بلغور نرم د رآب پخته است با ماست يا آغز . مثل تهراني ها هم پلو مي خورند . برنج پخته با خورش که اغلب قيمه يا فسنجان است . و پيداست که اين خوراک اغنياست . دمک هم مي پزند . برنج و بلغور و ارزن را با کمي شورک در تنور مي پزند دمي مانند مي کنند . حليم هم مي پزند . زمستانها . و با قرمه . و تابستانها اگر اجبارا گوشت فراواني به همان صورت که گذشت درخانه بهم رسيده باشد . درست مثل حليمي که در تهران مي پزند . زيله را به صورت ديگر هم تهيه مي کنند و به آن آرداله مي گويند . آرد را بي روغن برشته مي کنند بعد به آن شير مي زنند .
اما نانهايي که مي خورند . غير از گندم و جو با ارزن هم نان مي پزند . و در ين صورت خمير را به تنور نمي زنند ، روي ساک مي پزند . نان معمولي شان دو نوع است : بالي نان که همان نان لواش نازک و بزرگ است و ديگري جو کلاس که نان جو است و گرده ناني کلفت و کوچک وسياه رنگ است . معمولا با ته مانده خمير گندم نيز که نازک نمي شود چني« نان سفت و سقطي درست مي کنند. ناني که در آش يا شير يا دوغ نرم مي کنندو مي خورند همين نان است . لواش را با پنير مي خورند و قاتق است . معمولا در هر خانه هفته اي يکبار نان مي بندند و تمان نان هفته را مي پزند و نگهميدارند . نانهاي ديگري هم دانرد که جزو تفنن هاي خانوادگي است . اگر مهماني برسد يا اگر سفري در پيش باشد . پنجه کش يکنوع ازين تفنن هاست که دراز و باريک است و با آرد گندم مي پزند و با شير خمير مي کنند و زرده تخم مرغ رويش مي مالند . گاهي هم شيره . يکنوع ديگر گرت است که با شير خمير مي کنند و مغز گردو لايش مي گذارند و روي آن نيز مغز گردوي کوبيده مي پاشند که برشته تر مي شود . يکنع ديگر اين نوع نان شير مالها ترکلاس استک ه به جاي گردو ، سبزي کوهي تازه به خمير آن مي زنند . سوغات ده بذاي خانوده ما هميشه يا پنير بده است يا عسل با همين يکي دو نوع شيرمال . گاهي هم والک و آبشن برايمان مي آورده اند .


6
لباس اهالي معمولا ساده است و در محل تهيه مي شود .با پشمي که از گوسفندهاي خود مي گيرند و مي تابند ، پارچه زمستاني ، جوراب پشمي و به ندرت قاليچه و خيلي بيشتر از آن جاجيم مي بافند . جاجيم هاي خوبي که در سراسر طالقان معروف است . روي کرسي مي اندازند ، با آن رختخواب مي پيچند و حتي براي فروش به شهر مي برند . کرباس را که بيشتر براي پيراهن و شلوار از خارج مي خرند در محل رنگ کمي کنند . رنگ آبي ثابت و سيري که لباس ، پاره پاره هم که بشود باز خود را حفظ مي کند . مردها پيراهن سفيد مي پوشند و شلوار آبي . وليان که از دهات ساوجبلاغ است و دو فرسخ بيشتر با اورازان فاصله ندارد (پايين اورازان است ) ، چون راه ماشين رو دارد ، خيلي زود آداب شهري را در لباس پوشيدن اقتباس کرده است . کلاه لگني ، کت ، شلوار ، و پيراهن هاي بلند زنانه در اين چند بار که رفت و آمدي از آنسو داشته ام هر بار بيشتر از پيش به چشمم خورده است . اما در اورازان کمتر اثري از پوشاک شهري هست . جوانهايي که از نظام وظيفه برمي گردند ، مردهايي که در فصل بيکاري به معادن ذغال آبيک و هيو مي روند يا زنهايي که مدتي در تهران به خدمتگاري مي گذرانند . همه وقتي به محل برگشتند خيلي به ندرت آداب شهري را حفظ مي کنند و باز همان کرباس آبي و همان گيوه هاي تخت کلفت و همان شلوار و شليته مي پوشند . مردها روي سر تراشيده شده شان کلاه نمدي معمولي مي گذارند . زيرچانه و روي گونه هاي خود را مي تراشند و ريش انبوهي مي گذارند که در ميان دو خط موازي ازين گوش تا آن گوش ادامه دارد و بهترين حافظ صورتهاي آن ها در قبال گرما و سرمااست . پيراهن کرباسي که در زير مي پوشند يخه اش از طرف راست باز مي شود و از بغل گردن تا پهلو دکمه مي خورد .دکمه هاي نخي مخصوصي که زنهاشان از قيطان درست مي کنند . دکمه ساخته شده بکار نمي رود . استين ها يکسره است و مج و دکمه ندارد ولي بجاي آن با ريسمان باريکي که به لباس دوخته شده مچ دست را مي بندند . روي پيراهن ، قبا بتن مي کنند . قباي سه چاکگ . کمي از کت هاي شهري بلندتر . تا بالاي زانو ، و از کرباس آبي که يخه اش باز است و آستين هايش را فقط موقع کار با ريسمان مي بند ند . پير مردها قباشان بلند تر است و اين خود يکي از علايم ريش سفيد است . روي قبا کمر مي بندند . گاهي با شال پشمي و گاهي با يک طناب سياه و بيشتر با يک تسمه چرمي . شلوار زير و رو ندارند . يک شلوار کرباس آبي سرو ته يکي و نه چندان گشاد ، مي پوشند که با بند تنبان بسته مي شود . معمولا در هر خانواده اي يک کپنک هم دارند که بآن شولا مي گويند و آنرا از نمد مي مالند و موقع سفر يا هروقت آبياري يا نوبت چوپاني دارند همراه مي برند و بدوش مي اندازند . کليجه از شولاکمي کوتاه تر است و بهمان شکل است . با آستينهايي که راست مي ايستد و نمي خوابد و دامن آن رويهم نمي آيد . جوراب پشمي و شال گردن هم دارند . دستکش هايي که زمستانها مي پوشند دو جاي انگشت دارد . يکي براي شست و يکي ديگر که پهن است براي چهار انگشت ديگر . زنها آنرا با کرک مي بافند . دستکش ديگري بهمين شکل دارند براي مواقع درو که از پوست مي سازند . گيوه هاي خود را محل مي کشند . تخت آنرا با کهنه پاره هاي کرباس آبي تهيه مي کنند و با سوزنهاي بلند زه از ميانش مي گذرانند و روي آنرا - بيشتر مردها و کمتر زنها - با نخ پرک مي بافند . تخت گيوه هاشان کلفت است و بافت روي آن درشت . همه اهالي گيوه کشي نمي دانند . يعني کشيدن تخت آنرا . چند نفر بخصوص اينکاره اند ولي اغلبشان بلندند که روي گيوه را ببافند . گيوه را زمستان نمي پوشند . در برف و سرما اگر بيرون بروند و چارق بپا مي کنند . يعني روي جوراب پشمي که مي پوشند پوست کلفتي را با زه بپا مي بندند که اتمام کف و نيمه اي از روي پا را مي گيرد . و خود اهالي به آن «چرم » مي گويند . شلوارهاي شهري که به ندرت ديده مي شود «تنبان پولکي » اسم دارد . بندرت پالتوهاي شهري نيز در آنجا ديده ام .
اما زنها . پيراهنشان از زير گلو تا روي شکم چاک دارد و دکمه مي خورد . مج آستينهاي آن نيز. پيراهن مخصوصي دارند . نه ببلندي پيراهن زنانه شهري و نه بکوتاهي پيراهن هاي مردانه . و دامن آن قسمت بالاي شليطه شان را مي پوشاند . زيرا اين پيراهن چيز ديگري به تن ندارند ولي روي آن جليقه اي مي پوشند که دکمه هايش هميشه باز است و آنچه زينت با خود دارند به اين جليقه مي آويزند . اغلب حاشيه آنرا مليله دوزيهاي ساده يا قيطان بندي مي کنند . دکمه هاي اغلب اين جليقه ها از سکه هاي نقره است . پيراهن و جليقه زنان از چيت هاي رنگارنگ است . شلواري که مي پوشند از مال مردها تنگ تر و از پارچه سياه است و تا مچ پايشانرا مي پوشاند . روي اين شلوار شليطه را مي پوشانند که تابالاي زانوست و خيلي چين مي خورد و از پارچه هاي رنگارنگ مي دوزند . پيرزنان درعوض شلوار و شليطه فقط يک شليطه بپا دارند که جلو و عقب دامن آن از ميان دو پا بهم دوخته است و در حقيقت شلوار بزرگ و بلندي و چين داري است که پاچه هاي آن به هم وصل است . کلاهي که زنها بسر مي گذارند کلاه پارچه اي گرد و کوتاهي است که روي پيشاني آن نقره کوب است و آنرا تا بالاي ابرو پايين مي کشند و زير آن سربندي از پارچه سفيد بسر مي کنند وکه دسته هايش را دور گردن مي پيچند . موهاي خود را از عقب در يک رشته مي بافند و آنرا با سربند به دور گردن مي پيچند . هيچ زني نمي توانيد ببينيد که گوشه اي از موهايش از زير اين سربند بيرون مانده باشد. کلاه خود را کلاه پيچ مي گويند . موقع خواب سربند و کلاه را بازمي کنند . پيرزنها فقط سربند دارند و کلاه کمتر مي گذارند . جليقه هم نمي پوشند .
کفش زنها اغلب همان گيوه هايي است که در محل تخت مي کشند و مي بافند و در زمستان ارسي هايي است که از شهر مي آورند . بچه هاي بزرگتر اگر پسر باشند مثل پدرها و اگر دختر باشند مثل مادرها لباس مي پوشند و کودکان خرد قاعده اي براي لباس پوشيدن ندارند . هرچه بدست پدر و مادر رسيد تنشان مي کنند. در مجالس سوگ و سرور تنها تغييري که در لباس زنها ديده مي شود چادر نمازهايي است که تک و توک به چشم مي خورد . وگرنه فقط لباس شسته يا نو مي پوشند .
فقط زنهاي جوان هستند که گاهي دستي به صورت خود مي برند . يعني دور چشمهاي خود را سياهالي مي مالند . هسته يک گياه کوهي را مي سوزانند و سوخته اش را با روغن آميخته مي کنند و به چشم مي مالند . غير از اين بزک اسباب ديگري ندارند . مگر در مورد عروس که سرخاب و سفيدابي هم بکار مي برند . شکرت مستقيم زنها در کار روزانه اجازه تفنني بيشتر ازين را نمي دهد . اهالي اصطلاحي دارند که در مورد کارهاي سخت زنها بسيار گوياست :«مردکاني خدا زنکانند.» تنها کارهاي خانه نيست که به عهده زنهاست . موقع درو و خرمن کوبي و علف چيني و در صيفي کاري و هر کار ديگري با مردها دوش بدوشند. بچه هاي شيري خود را با چادر شبي به پشت مي بندند و راه مي افتند و پابه پاي مردان کار مي کنند . فقط شخم و آبياري شبانه کار تنها مردان است . غير ازين هيچ استثنايي براي زنها قايل نيستند. مدرسه که در ده نيست . بچه ها به محض اين که راه افتادند کار هم مي کنند . اول کارهاي سبک ، بعد دنبال چارپا راه افتادن و بار را بمنزل رساندن و بعد درو و بعد هم کارهاي ديگر . بيماري بچه ها بيشتر چشم درداست و اغلب چشم هاشان ناسور مي ماند . غير از دوا و درمانهاي پيرزنانه معالجه ديگري هم ندارند . ولي همين بچه ها وقتي بزرگ مي شوند از يک فرسخي تشخيص مي دهند که روي کوه مقابل گوسفندي است که مي چرد يا بزي .



behnam5555 01-10-2011 08:59 PM


7
مراسم عروسي در عين حال که ساده و فقيرانه است تشريفاتي دارد . در فصولي که آنجا بوده ام (تابستانها)فقط يکبار شاهد مراسم عروسي بوده ام . هيچ فراموشم نمي شود که داماد از سر درخانه خود يک تکه بزرگ قند را چنان به طرف کاروان عروس ، که به خانه اش مي آوردند ، انداخت که اگر بسر کسي مي خورد حتما مي شکست . و نمي دانم چرا عروس را سورا بر قاطر و بازينت هايي که از پارچه و جاجيم از اطرافش آويخته بودند شبيه به حضرت قاسم يافتم که در دسته ها و تعزيه ها ديده بودم .
معمولا از ايام کودکي بچه ها را برا ي هم شيريني مي خورند . و با اينکه (اگر خويشاوندي تمام اهالي صحت داشته باشد.) اغلب ازدواجها در ميان افراد فاميل است نشانه اي از انحطاط نسل در ميان آنها نيست . کور چندان کم نيست . دنباله همان چشم دردهاي کودکي . اما افليج و ناقص ، اصلا در ده نمي شود پيدا کرد . عروسي ها بهمان سادگي راه مي افتد که آسياب ده و مقدمات آن بقدري بسرعت مي گذرد که اصلا فرصت بگفتگوهاي خاله زنکي نمي دهد . مبلغ مهر بسيار کم است . حداکثر پنجاه تومان . و از جهيز و ساير مخلفات خبري نيست .
شب عروسي چند نفر از جوانان مي آيند و داماد را به حمام مي برند و نو پوشانده بيرونش مي آورند . اول به زيارت معصوم زاده بعد به خانه . و داماد دست پدر يا ولي خود را مي بوسد . قبل ازينکه داماد از حمام بيايد روي بام را فرش کرده اند و يک کرسي مفروش در ميانه گذاشته اند که داماد را رويش مي نشانند. در ضمن جار زده اند و مردان ده جمع شده اند و غلغله اي بپاست و تازه غروب شده است . داماد که به کرسي نشست دو تاشمع به دو دستش مي دهند و پيرمردي بميان مي افتد و چوب و تخته اي يا چوب و چارپايه اي بدست مي گيرد و کنار داماد مي ايستد و هداياي اهالي را جار مي زند :«سيد مشهدولي ، اي گوهادا ، خانه آبادان » و به چوبي مي کوبد . حضار با هم فرياد مي زنند :«خانه آبادان» .و هر يک از اهالي بقدر طاقت خود هدايايي مي دهند . يعني هريک اعلام مي کنند که چه خواهند داد . و تا قبل از بردن عروس هديه خود را مي فرستند و رويهمرفته براي زندگپي تازه سرمايه اي گرد مي آيد . تقديم هدايا که تمام شد شام مي دهند. همان اوايل شب. آش کشکي يا دوغي . و بعد تا سه ساعت از شب رفته مي نشينند . سه ساعت که از شب گذشت از خانه داماد براي عروس حنا مي فرستد . با توت و سنجد وسيب و کشمش و تخم مرغ رنگ کرده وشيريني هاي طبيعي ديگري که بهم برسد. زنها بساط را در مجموعه اي بسر مي گذارند و بخانه عروس مي برند . يک طبق ديگر نيز از همين بساط بمجلس مي آورند و جلوي داماد مي گذارند ودست داماد را تا مچ حنا مي بندند . ساقدوش ها نيز دست هاي خود را حنا مي بندند . اين مراسم که گذشت پيرمرد ها مجلس را براي جوانان خالي مي کنند و به خانه هاي خود مي روند . اما جوانها بيست نفري هستند که تا صبح بيدار مي مانند . هريک پولي مي گذارند ، گوسفندي و برنجي و روغني مي خرند. همان شبانه . و زنها شبانه مي پزند و مي خورند . چايي هم براه است . گاهي هم يکي آواز مي خواند يا يکي ني مي زند و ديگري مي رقصد . تا صبح باين صورت سر مي کنند. همين عده صبح که شد داماد را با خود به خانواده هاي اقوام ببازديد مي برند و هرجا شيريني و چاي مي خورند تا نزديک ظهر که بخانه داماد برمي گردند. پيرمردها برمي خيزند و بمنزل عروس سري مي زنند . و اگر جهيزي در کار باشد صورت برميدارند و شهادت مي دهند . مختبصر لباسي براي عروس و داماد و يک صندوق . اما کيسته توتون ، بند تنبان و سفره کمري جزء لاينفک جهيز است . اگر هيچ چيز ديگري هم در کار نباشد اينها مسلما هست .
از طرف ديگر عروس را نيز روز قبل به حمام برده اند و لباس نو پوشانده اند و زينت و بزک کرده اند و آماده است. صورت برداري از جهيزيه که تمام شد آن را در صندوق مي گذارند . بندرت اتفاق مي افتد که جهيز يک عروس دو صندوق باشد . صندوق را اگر يکي باشد بکول کسي مي گذارند و اگر دو تا ، روي قاطر مي بندند و جلوي عروس را ه مي اندازند . عروس نطز سوار قاطر ديگري مي شود که از آن زيور و زينت آويخته است . سر قاطر را با حنا رنگ کرده اند و منگوله زده اند . دهنه قاطر را برادر عروس يا يکي از مرداغن نزدطک باو مي گيرد و براداران ديگرش يآ خويشاندان مرد بازوان عروس مي گيرند و از دو طرف قاطر مي آيند . خيلي آهسته . و صلوات مي فرستند . و يکي در پيش قافله چاوشي مي کنند . پيرمدرها بدنبال و زنها نيبز از پي آنها مي آيند .صد قدمي خانه داماد قافله مي ايستد. داماد ساقدوش هاکه در اصطلاح اهالي «زامادست برار» نام دارند ببام مي روند و داماد سه بار قند يا انار يا سيب بطرف عروس و قافله اش مي اندازد. اگر به عروس خورد يا از بالاي سرش گاذشت معتقدند که داماد در شب زفاف موفق خواهد بود وگرنه فال بد مي زنند . صد قدم فاصله چنداني نيست و معمولا همه دامادها موفقند . بعد عروس را پيش مي آورند و دم خانه داماد مي رسانند . پدر داماد يا ولي او قآن بر ميدارد و سوره هايي از آن مي خواند و قرآن را دور سر عروس مي گرداند . بعد عروس را بغل مي زند و پياده مي کند . اما داماد هنوز بربام است و مقداري جو برشته و کشمش و گاهي پول خرد در دامن قبا دارد که وقتي عروس بزير در رسيد نثارش مي کند . بعد عروس را وارد مي کنند و در اطاقي بروي تخت مي ايستانند و شمع به دستش مي دهند . مردها از همان دم در پي کار خود رفته اند و ديگر مجلس زنانه است. عروس يکي دو ساعت شمع به دست ايستاده است و زنها دورش حلقه مي زنند و مي رقصند و کف مي زنند و هنوز بعد از ظهر است که مجلس تمام مي شود و عروس و داماد خلوت مي کنند . زفاف شب نيست. عصرهاست . موفقيت داماد راهنوز آفتاب غروب نکرده با طبل بر سر بام مي کوبند . و بعد زنان عروس را و مردان داماد را بحمام مي برند . عروس تا سه روز روزه صمت مي گيرد . با هيچکس هيچ حرفي نمي زند . در اين سه روز از درو هميسايه براي عروس و داماد غذا مي فرستند و آن را «در زن سري » مي گويند . عروس در اين سه روز دست به سياه و سفيد هم نمي زند .


8
خانه ها معمولا مطبخ جداگانه ندارد . در گوشه اي از ايوان که از سه طرف پوشيده است و يک بر آن رو به شرق يا جنوب بازست ، اجاقي نهاده اند که بآن «کله ، به کسر کاف و لام» مي گويند . و همانجا پخت و پز مي کنند ، و گر زمستان باشد روي تنورها . هيچ اطاقي حتي پستو ها و زير زمين هاي ده نيز بي «تندور» تنور؛ نيست . تمام اطاقها اگر بتازگي اندود نشده باشد از کمر به بالاسياه است و اگر هم شده باشد تيرگي دود از زير اندود به چشم مي خورد . خانه ها يا حياط ندارد و يا اگر دارد بسيار کوچک است که در آن نه مي شود چيزي کاشت و نه فضايي دارد و در حقيقت راهرو چارپايان است . به اسطبل . در تمام ده فقط روزنه هاي گنبد طاق حمام شيشه دارد . غير ازين کمتر شيشه اي به پنجره اي افتاده است . کوزه گلي يا سبو کمتر بکار مي برند . فقط يک نوع قلقلک کوچک از ساوجبلاغ مي خرند که در آن آب براي آشاميدن به سر کار مي برند . «قره آفتوه» را که مشربه بسيار بزرگ و بي لوله اي است براي آب از چشمه آوردن و بردن دارند . اگر قرمه اي براي زمستان مي پزند ، اگر پنيري مي خواهند نگهدارند ، و اگر شيره اي يا عسلي يا هرچيز ديگري باشد آنرا در خيک مي کنند . اغلب کيسه ها نيز از پوست است . بهترين انبان ها را در آنجا ديده ام . در پسينه (پستوي خانه ها ) تنورهاي بزرگي را روي زمين نهاده اند که هرکام انبار جداگانه اي براي گندم يا جو يا ارزن است که به آن «پالفه» مي گويند . پرش که کردند سرش را گل مي گيرند . و از سوراخي که به پايين دارد هر چه مي خواهند درمي آورند . توپي کوچکي را بيرون مي آورند و گندم و جو يا ارزن بيرون مي ريزند . درين پستوها اغلب چاله هاي نساجي را نيز مي توان ديد . با تيرکهاي کار گذاشته شده و ديگر لوازم آن ، که بيشتر زمستان ها را به راهش مي اندازند و اگر پيرزني در خانه باشد که کار سنگين نتواند ، حتي در تابستان ها . عسل را خيلي خوب مي پرورانند و خيلي زياد مي خورند . با موم هم مي خورند . غير از پستو و ايوان و زيرزمين ، اطاق ديگري دارند که مهمانخانه مانند است و طاقچه ها و رف هاي آن مزين است به تمام اثاث گرانبهاي خانه و آنچه به يادگار در خانواده مانده است . از سماور و چيني و لاوک و چيزهاي ديگر ؛و گاهي قليان . گرچه همه از زن و مرد چپق مي کشند ولي پيرمردها و ريش سفيد ها گاهي نيز قلياني زير لب مي گيرند . غير از «گون» که هيزم غالب اهاليست سوخت ديگري هم دارند و آن فضولات چارپايانست که در تمام فصل سرما در آغل زير پايشان ريخته و به ضخامت نيم متر بالاآمده . برفها که آب شد و چارپا را به کوه فرستادند با بيلهاي نوک تيز اين فضولات دلمه شده را مي برند و لوزي شکل در مي آورند و در آفتاب خشک مي کنند و مي سوزانند . در فصل سرما کمتر در آغل را با زمي کنند . از سوراخي که به سقف آن است هر روز صبح و عصر علوفه چارپا را پايين مي اندازند و فقط روزي يکبار براي آب دادنشان به کنار چشمه بزرگ جلوي حسينيه مي برند . يک ماه که از عيد گذشت چارپا را به کوه مي فرستند .
گذشته از گله کوچکي که از اين پس هر روز به چرا مي فرستند و غروب به ده برمي گردانند ، تاشير و پنير روزانه شان را تامين کند ، قسمت اعظم چارپاي اهالي به اين طريق تمام فصل گرما سر کوه مي ماند و يک ما ه از پاييز گذشته برمي گردد. به همراه گله اي که روي کوه است پنج شش نفري هستند که به نوبت سرکوه مي مانندد و در چادري که به پا کرده اند مي خوابند و هرروز شيرها را مي دوشند و پنير مي کنند و از همانجا بارقاطر براي فروش به اطراف مي فرستند . اين رمه را که به کوه منزل کرده است حتي شبهات نيز به چرا مي برند . غروب که رمه برگشت و دور چادر اطراق کرد دو سه ساعتي استراحت مي کند و باز براي چرا مي رود . تا يک ساعت به آفتاب مانده ، و تاسر آفتاب باز استراحت است و دوباره چرا.عجله دارند . چون علفهاي خوشبويي هست که اگر چريده نشود خشک مي ماند . چه در مورد رمه اي که هر روز به کوه مي رود و شب برمي گردد و چه درمورد رمه بزرگ که تمام فصل در کوه است . براي دوشيدن شير قانون بخوصي «تراز»دارند . هرکس به نسبت تعداد چارپاي دوشان خود در ماه چند روز معين تمام شير گله را مي دوشد . به اين طريق حتي فقيرترين خانواده ها نيز که به زحمت ده بزوميش دارند ، مي توانند با محصول شير يک روزه تمام گله نه تنها آذوقه لبنياتي يک ماه خود را تهيه کنند بلکه پنير براي فروش هم فراهم کنند. چوپان به اين مناسبت گله را که از کوه برمي گرداند هر روز به در خانه اي که بايد مي برد و پي کار خود مي رود و وقتي چارپا دوشيده شد به طرف خانه صاحب خود روانه مي گجردد .
در اوايل ماه دوم تابستان که منتهاي گرماست يک روز تمام اهالي براي چيدن پشم رمه خود به کوه مي روند و تقريبا ده خالي مي ماند . تنها پيران و آنها که در مزارع کاري واجب دارند غايب اند . مراسم بزرگي است . چند چارپا مي کشند و آبگوشت مفصليب به پا مي کنند و از روز پيش کله ها را نيز پخته اند و کله پاچه هم هست و صبح تا غروب با قيچي هاي مخصوص ، پشم تمام رمه را مي چينند . همه باهم کمک مي کننند . ولي در آخر کار هر کسي پشم چارپاي خود را برمي دارد و مي برد . و د راوقات بي کاري ، دوک به دست ، همين پشم را مي ريسد .
چوپاني که رمه کوچک را هر روز به کوه مي برد و برمي گرداند يک نفر است ، و در هر سال براي هرچارپا يک چارک گندم مزد چوپاني مي گيرد . اما آنها که رمه بزرگ را تابستانها در کوه نگه مي دارند ثابت نيستند و از خانواده صاحبان رمه نوبت مي دهند . مزدي هم ندارند . کدخدا به معرفي پيرمردان ده از طرف بخشداري که در شهرک است هر جهارس ال يکبار معطن مي شد . تها کار کدخدا معرفي جوانهاي بيست ساله است که به خدمت وظيفه اعزام بشوند . غير از اين کمتر کاري دارد.
تمام املاک ده از خانه وباغ و مزرعه و چراگاه وقف است و قابل فروشي نيست . نه به بيگانگان و نه در ميان خود اهالي . هيچکس زميني را نمي تواند بفروشد . اما معاوضه مي کنند و آنهم خود اهالي با هم . تمام املاک مزروعي ده به 48 چارک تقسيم شده است . بزرگترين مالک ده بيش از يک چارک ملک ندارد . خرده مالکند . با مالکيتي که تعلق خاطر ايجاد نمي کند . کساني از اهالي که به شهر رفته اند و يا کوچ کرده اند چونمي توانسته اند املاک خود را بفروشند ناچار بيکي ازبستگان خود در ده اجاره اش داده اند . زميني بيش از قدرت کشت اهاليست و باين علت بيکاره مانده است . زمين مناسبي هم نيست . کوهپايه است . کار چارپا نيز اجازه رسيدگي بيشتري به مزارع نمي دهد . ناچار اغلب زمينها را بنوبت مي کارند هر قطعه زميني را دوسال يا سه سال يکبار.اجاره اي ....که از زمين هاي اجاري گرفته مي شود «سه کوت » است . فقط آب و ملک از موجر است و کار و تخم و گاو از مستاجر.اما اگر موجر در تخم و گاو نيز شريک باشد نصفا نصف سهم مي برد . اما املاک از هرکسي باشد منافع علف چيني آن مال رعيت است. يعني کسيکه در آن کشت کرده . و هرچه کاه پس از خرمن بدست بيايد از آن «ورزو» (گاو نري) است که شخم کرده . ناچار به کسي مي رسد که ورزو از اوست .
در موقع تقسيم عوايد اشتراکي ده از قبيل باج چراي مراتع اطراف ده (که در سال 1324 مثلا به دويست تومان رسيد ) مبناي عمل مقدار چارک ملکي است که هر کس دارد . کدخدا ناظر تقسيم اين عوايد است .
هر يک از مردان سالي يک تومان باي سر تراشي به سلماني ده مي دهند که کيفي دارد و هفته اي يکبار به تمام خانه سر مي زند و سيار است . و هر يک از اهالي از زن و مرد و بچه در سال سه چارک گندم به حمامي مي دهند که در تمام سال حمام را بگرداند و گرم نگهدارد. منتهي هر خانواده اي نيز مواظب است که در سال به نسبت تعداد افراد خانواده براي حمام هيزم بياورد . يعني از کوه «گون» بکند و ببام حمام بريزد. انبار کردن گون ها ، آب انداختن ، کوره سوزاندن و ديگر کارها از خود حمامي است . شايد همين دو نفر يعني حمامي و سلماني باشند که کار ديگري غير از شغل خود ندارند . حتي چوپان نيز در زمستان بيکار مي ماند و بيرون از ده کاري مي گيرد . ديگران از زن و مرد اغلب در همه کارهاي ديگر دست دارند. از علف چيني تا گيوه کشي. و از درو تا شير دوشيدن.


9
[FONT=Lotus]

ادامه این مطلب به علت طولانی بودن در فایل

http://p30city.net/redirector.php?ur...55vhjao5tp.zip

قرار گرفت .

behnam5555 01-10-2011 09:04 PM

آب زندگي نوشته صادق هدایت ...
 


آب زندگي نوشته صادق هدایت ...

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيشكي نبود . يك پينه دوزي بود سه تا پسر داشت : حسني قوزي و حس يني كچل و
احمدك. پسر بزرگش حسني دعا نويس و معركه گير بود، پسر دوم ي حسيني همه كاره و هيچكاره بود، گاهي آب
حوض مي كشيد يا برف پارو ميكرد و اغلب ول ميگشت . احمدك از همه كوچكتر، سري براه و پائي براه بود و
عزيز دردانه باباش بود، توي دكان عطاري شاگردي ميكرد و سر ماه مزدش را مي آورد به باباش ميداد . پسر
بزرگها كه كار پا بجائي نداشتند و دستشان پيش پدرشان دراز بود، چشم نداشتند كه احمدك را بينند.
ميدونين » : دست بر قضا زد و توي شهرشان قحطي افتاد . يك روز پينه دوز پسرهايش را صدا زد و بهشان گفت
چيه، راس پوس كندش اينه كه كار و كاسبي من نميگرده، تو شهر هم گروني افتاده، شماهام ديگه از آب و گل در
اومدين و احمدك كه از همه تون كوچكتره ماشالله پونزه سالشه . دس خدا بهمراتون، برين روزيتونو در بيارين و
هر كدوم يه كار و كاسبي يم ياد بگيرين . من اين گوشه واسه خودم يه كرو كري ميكنم . اگه روز و روزگاري
كاربارتون گرفت و دماغتون چاق شد كه چه بهتر، ب ه منم خبر بدين و گرنه بر گردين پيش خودم يه لقمه نون
«.
داريم با هم ميخوريم
«!
چشم بابا جون ». بچه ها گفتند
پينه دوز هم بهر نفري يك گرده نان و يك كوزه آب داد و رويشان را بوسيد و روانه شان كرد.
سه برادر راه افتادند، تا سو بچشمشان بود و قوت بزانويشان همينطور رفتند و رفتن د تا اينكه خسته و مانده سر
يك چهار راه رسيدند . رفتند زير يك درخت نارون نشستند كه خستگي در بكنند، احمدك از زور خستگي خوابش
برد و بيهوش و بيگوش زير درخت افتاد . برادر بزرگها كه با احمدك هم چشمي داشتند و بخونش تشنه بودند،
ترسيدند كه چون از آنها با كفايت تر بود سنگ جلو پايشان بشود و بكارشان گراته بيندازد . با خودشان گفتند :
«
؟ چطوره كه شر اينو از سر خودمان وا كنيم»
كت هاي او را از پشت محكم بستند و كشان كشان بردند توي يك غار دراز تاريك انداختند.
احمدك هر چه عز و چز كرد بخرجشان نرفت و يك تخته سنگ بزرگ هم آوردند ودر د هنه غار انداختند . بعد هم
به پيرهن احمدك خون كفتر زدند دادند بيك كاروان كه از آنجا ميگذشت و نشاني دادند كه آنرا به پينه دوز بدهد
و بگويد كه احمدك را گرگ پاره كرده و راهشان را كشيدند و رفتند سر سه راهه و پشك انداختند، يكي از آنها
بطرف مشرق رفت و يكي هم بطرف مغرب.
٭٭٭
از آنجا بشنو كه حسني با قوز روي كولش رفت و رفت تا همه آب و نانش تمام شد، تنگ غروب از توي يك جنگل
سر در آورد، از دور يك شعله آبي بنظرش آمد رفت جلو ديد يك آلونك جادوگر است . به پيرزني كه آنجا نشسته
ننه جون! محض رضاي خدا بمن رحم كنين. من غريب و بي كسم، امشب اينجا يه جا و » : بود سلام كرد و گفت
«.
منزل بمن بدين كه از گشنگي و تشنگي دارم از پا در مييام
كييه كه يه نفر بيكار و بيعار مثه تو قوزي رو مهمون بكنه؟ اما دلم برايت سوخت، اگه يه » : ننه پيروك جواب داد
«.
كاري بهت ميگم برام بكني تورو نگه ميدارم
«.
بچشم، هر كاري كه بگين حاضرم » : حسني هولكي گفت
از ته چاه خشكي كه پشت خونمه يه شمع اون تو افتاده بيرون بيار، اين شم ع شعله آبي داره و خاموش - »
«.
نميشه
پيرزن باو آب و نان داد و بعد هم با هم رفتند. پشت آلونك حسني را توي يك زنبيل گذاشت و تو چاه كرد. حسني
شمع را برداشت و به پيرزن اشاره كرد كه بالا بكشد . پيرزن ريسمان را كش يد همينكه دم چاه رسيد دستش را
دراز كرد كه شمع را بگيرد. حسني را ميگوئي شكش ورداشت و گفت:
«.
نه حالا نه. بگذار پام رو زمين برسه آنوقت شمع رو ميدهم
پير زنيكه اوقاتش تلخ شد، سر ريسمان را ول كرد، حسني تلپي افتاد پائين . اما صدمه اي نديد و شمع ميسوخت
ولي بچه درد حسني ميخورد؟ چون ميديد كه بايد توي اين چاه بميرد . تو فكر فرو رفت و بعد از جيبش يك چپق
چپقش را با شعله آبي شمع چاق كرد و چند تا پك زد . توي «! آخرين چيزيس كه واسم مانده » : در آورد و گفت
چاه پر از دود شده. يكمرتبه ديد يك ديبك سياه و كوتوله دست بسينه جلوش حاضر شد و گفت:
«
؟ چه فرمايشيه
«
؟ تو كي هسي؟ جني، پري هسي يا آدميزادي » : حسني جواب داد
«.
من كوچيك و غلام شما هسم
«.
اول كمك كن من برم بالا بعد هم پول و زال و زندگي ميخوام
ديبه حسني را كول كرد و بيرون چاه گذاشت بعد بهش گفت:
اگه پول و زال و زندگي ميخواهي اين راهشه، برو بشهري ميرسي و كارت بالا ميگيره اما تا ميتوني از آب
و با دستش بطرفي اشاره كرد. حسني دستپاچه شد، شمع از دستش ول شد و دوباره افتاد «! زندگي پرهيز بكن
توي چاه. نگاه كرد ديد ديبكه غيبش زده، مثل اينكه آب شده و بزمين فرو رفت.
حسني توي تاريكي از همان راهي كه ديبكه بهش نشان داده بود همين طور رفت . كله سحر رسيد بيك شهري كه
كنار رودخانه بود . ديد همه مردم آنجا كورند . پاي رودخانه گرفت نشست، يكمشت آب بصورتش زد و يكمشت
آب هم خورد. از يكنفر كور كه نزديكش بود پرسيد:
«
؟ عمو جان! اينجا كجاس
«
؟ مگه نميدوني اينجا كشور زرافشونه » : او جواب داد
«
؟ محض رضاي خدا من غريبم از شهر دور دسي مييام، راه بجايي ندارم. يه چيز خوراكي بمن بده » : حسني گفت
«.
اينجا بكسي چيز مفت نميدن. يه مشت از ريگ اين رودخونه بده تا نونت بدم » : آنمرد جواب داد
حسني دست كرد زير ماسه رودخانه، ديد همه خاك طلاست . ذوق كرد، يك مشت بآن مرد داد و نان گرفت و
خورد و توي جيبهايش را هم پر از خاك طلا كرد و راهش را كشيدو رفت طرف شهر . همينكه رسيد، ديد شهر
بزرگي است، اما همه شهر مثل آغل گوسفند گنبدگنبد رويهم ساخته شده بود و مردمش چون كور بودند يا در
شكاف غارها و يا زير اين گنبدها زندگي ميكردند و شب و روز برايشان يكسان بود و حتي يك دانه چراغ در تمام
شهر روشن نميشد . اعلان هاي دولتي و رساله ها با حروف برجسته روي مقوا چاپ ميشد و همه مردم با قيافه
هاي اخم آلود گرفته و لباسها ي كثيف بد قواره و چشمهاي ورم كرده مثل كرم در هم ميلوليدند . از يكنفر پرسيد :
«
؟ عمو جان! چرا مردم اينجا كورن
اين سرزمين خاكش مخلوط با طلاس و خاصيتش اينه كه چشمو كور ميكنه . ما چشم براه -» : آن مرد جواب داد
پيغمبري هسيم كه ميباس بياد و چشمهاي ما رو شفا بده . اگر چه همه مون پرمال و مكنت هسيم . اما چون چش
نداريم آرزو ميكنيم كه گدا بوديم و ميتونسيم دنيا را ببينيم . باينجهت خجالت زده گوشه شهر خودمون مونده
«.
ايم
اينارو خوب ميشه گولشون زد و دوشيد، خوب چه عيب داره » : حسني را ميگوئي چشده خور شد. با خودش گفت
رفت بالاي منبر كه كنج ميدان بود و فرياد كشيد: «؟ كه من پيغمبرشون بشم
آهاي مردمون ! بدونين كه من همون پيغمبر موع ودم و از طرف خدا آمدم تا بشما بشارتي بدم . چون خدا - »
خواسه كه شما رو بمحلت امتحون در بياره، شما رو از ديدن اين دنياي دون محروم كرده تا بتونين بيشتر
جستجوي حقاي قو بكنين و چشم حقيقت بين شما واز بشه . چون خود شناسي خدا شناسيس . دنيا سر تا سر پر از
وسوسه شيطوني و موهوماته، همونطور كه گفتن : ديدن چشم و خواستن دل . پس شما كه نمي بينين از وسوسه
شيطوني فارغ هسين و خوش و راضي زندگي ميكنين و با هر بدي ميسازين . پس بردبار باشين و شكر خدا را
بجا بيارين كه اين موهبت عظما رو بشما داده ! چون اين دنيا موقتي و گذرندس . اما اون دنيا هميشگي و ابديس و
«.
من براي راهنمائيه شماها اومدم
مردم دسته دسته باو گرويدند و سر سپردند و حسني هم براي پيشرفت كار خودش هر روز نطقهاي مفصلي در
باب جن و پري و روز پنجاه هزار سال و بهشت و دوزخ و قضا و قدر و فشار قبر و از اينجور چيزها برايشان
ميكرد و نطقهاي او را با حروف برجسته روي كاغذ مقوائي ميانداختند و بين مردم منتشر ميكردند . ديري نكشيد
كه همه اهالي زرافشان باو ايمان آوردند و چون سابقًا اهالي چندين بار شورش كر ده بودند و تن بطلا شوئي
نميدادند و ميخواستند كه معالجه بشوند، حسني قوزي همه آنها رابدين وسيله رام و مطيع كرد و از اين راه منافع
هنكفتي عايد پولدارها و گردن كلفتهاي آنجا شد . كوس شهرت حسني در شرق و غرب پيچيد و بزودي يكي از
مقربان و حاشيه نشينهاي دربار پادشاه كوران شد.
در ضمن قرار گذاشت همه مردم مجبور بجمع كردن طلا بشوند و هر نفري از درخانه تا كنار رودخانه زنجيري
بكمرش بسته بود . صبح آفتاب نزده ناقوس ميزدند و آنها گروه گروه و دسته دسته بطلا شوئي ميرفتند و غروب
آفتاب كار خودشان را تحويل ميدادند و كورمال كورمال س ر زنجير را ميگرفتند و به خانه شان بر ميگشتند . تنها
تفريح آنها خوردن عرق و كشيدن بافور شده بود و چون كسي نبود كه زمين را كشت و درو بكند با طلا غله و
ترياك و عرق خودشان را از كشورهاي همسايه ميخريدند . از اين جهت زمين باير و بيكار افتاده بود و كثافت و
ناخوشي از سر مردم بالا ميرفت.
گرچه در اثر خاك طلا چشمهاي حسني اول زخم شده و بعد هم نابينا شد، اما از حرص جمع كردن طلا خسته
نمي شد . روز بروز پيازش بيشتر كونه ميكرد و مال و مكنتش در كشور كوران زيادتر ميشد و در همه خانه ها
عكس بر جسته حسني را بديوارها آويزان كرده بود ند. بالاخره حسني مجبور شد كه يك جفت چشم مصنوعي
بسيار قشنگ بچشمش بزند ! اما در عوض روي تخت طلا ميخوابيد و روي قوزش داده بود يك ورقه طلا گرفته
بودند و توي غرابه هاي طلا شراب ميخوردند و با دستگاه وافور طلا بافور ميكشيد و با لوله هنگ طلا هم
طهارت ميگرفت و شبي يك صيغه برايش ميآوردند و شكر خدا را ميكرد كه بعد از آنهمه نكبت و ذلت به آرزويش
رسيده است.
پدر و برادرها و زندگي سابق خودش و حتي خواهشي كه پدرش از او كرده بود همه بكلي از يادش رفت و
مشغول عيش و عشرت و خودنمائي شد.
٭٭٭
حسني را اينجا داشته باشيم به بينيم چه بسر برادر كچلش حسيني آمد. حسيني هم افتان و خيزان از جاده مشرق
راه افتاد، رفت رفت تا به يك بيشه رسيد، از زور خستگي و ماندگي پاي يك درخت دراز كشيد و خوابش برد.
«
؟ خواهر خوابيدي -» : دمدمه هاي سحر شنيد كه سه تا كلاغ بالاي درخت با هم گفتگو ميكردند. يكي از آنها گفت
«.
نه، بيدارم - » كلاغ دومي
«
؟ خواهر چه خبر تازه داري -» : كلاغ سومي گفت
اوه ! اگه چيزايي كه ما ميدونيم آدمها ميدونسن ! شاه كشور ماه تابون مرده چون -» : كلاغ اولي جواب داد
«
؟ جانشين نداره فردا باز هوا ميكنن. اين باز رو سر هر كي نشس اون شاه ميشه
«
؟ تو گمون ميكني كي شاه ميشه -» : كلاغ دومي
مردي كه پاي اين درخت خوابيده شاه ميشه . اما بشرط اينكه گوسپند بسرش بكشه و وارد شهر -» : كلاغ اولي
بشه. اونوقت باز ميياد رو سرش مي شينه . اول چون مي بينن كه خارجيس قبولش ندارن و تو يه اطاق حبسش
«.
ميكنن. ميباس كه پنجره رو واز بكنه آنوقت دو باره باز از پنجره ميياد رو سرش مي شينه
«!
پوه! شاه كشور كرها -» : كلاغ سومي
«
؟؟ ميدوني دواي كري اونا چيه -» : كلاغ دومي
آب زندگيس . اما اگه آب زندگي بمردم بدن و گوششون واز بشه ديگه زير بار ارباباشون نميرن، -» : كلاغ سومي
بعد غارغار كردند و پريدند. «! اينايي رو كه مي بيني باين درخت دار زدن ميخواسن گوش مردمو معالجه بكنن
حسيني كه چشمش را باز كرد ديد بدرخت دو نفر آدم دار زده اند . از ترسش پاشد بفرار . سر راه يك بزغاله گير
آورد كه از گله عقب مانده بود . گرفت سرش را بريد و شكنبه اش را در آورد بسرش كشيد و راهش را گز ك رد و
رفت. تنگ غروب بشهر بزرگي رسيد، ديد آنجا هياهو و غوغاي غريبي است، تو دلش ذوق كرد و رفت كنار
شهري توي يك خرابه ايستاد . يك مرتبه ديد يك باز شكاري كه روي آسمان اوج گرفته بود پائين آمد و روي سر
او نشست و كله اش را توي چنگال گرفت.
مردم بطرفش هجوم آوردند و ه ورا كشيدند و سر دست بلندش كردند اما همينكه فهميدند خارجي است، او را
بردند در اطاقي انداختند و درش را چفت كردند . حسيني رفت پنجره را وا كرد و دوبار د يگر هم باز اوج گرفت و
از پنجره آمد روي سر او نشست . مردم هم اين سفر ريختند و او را بردند توي يك كالسكه طلاي چه ار اسبه
نشاندند و با دم و دستگاه او را بقصر باشكوهي بردند و در حمام بسيار عالي سر و تنش را شستند، لباسهاي
فاخر و جبه هاي سنگين قيمت باو پوشاندند، بعد بردنش روي تخت جواهر نگاري نشاندند، و يك تاج هم بسرش
گذاشتند.
حسيني از ذوق توي پوست خودش نمي گنجيد و هاج وو اج دور خودش نگاه ميكرد . تا يك نفر كور با لباس
مجللي آمد و روي زمين را بوسيد و گفت:
«!
خداوند گارا، قبله عالم سلامت باشد! بنده از طرف همه حضار تبريك عرض ميكنم
«
؟ تو كي هستي -» : حسيني سينه اش را صاف كرد و باد توي آستينش انداخت و با صداي آمرانه گفت
قبله ع الم سلامت باشد ! مردمان اين كشور همه كر ولال هستند و من يك نفر خارجي از تجار كشور زر افشانم
«.
و مأمورم تا مراسم شادباش را بحضورتان ابلاغ بكنم
«
؟ اينجا كجاس
«.
اينجا را كشور ماه تابان مينامند -» : ديلماج
برو از قول من بمردم بفهمون و بهشون اطمين ون بده كه ما هميشه بفكر اونا بوديم و اميدواريم -» : حسيني گفت
«.
كه زير سايه ما وسايل آسايششون فراهم بشه
«…
قربان از حسن نيات » : ديلماج گفت
«!
بگو برن پي كارشون، پرچونگي هم موقوف. شنيدي؟ شوم ما رو حاضر بكنن -» : حسيني حرفش را بريد
تاجر كور اشاره بطرف خوانسالار كرد و همه كرن ش كردند و از در بيرون رفتند . خوانسالار باشي هم آمد جلو
تعظيم كرد و اشاره باطاق ديگري كرد . بعد پس پسكي بيرون رفت . حسيني پاشد خميازه كشيد و لبخندي زد و با
عجب كچلك بازئي اين احمقها در آوردن ! گمون ميكنن كه من عروسكشونم! پدري ازشون در بيارم » : خودش گفت
بعد در اطاق دنگالي وارد شد كه يك سفره بلند بدرازي اطاق انداخته بودند و خوراكهاي رنگارنگ «..! كه حظ بك نن
در آن چيده بودند . حسيني از ذوقش دور سفره رقصيد و هولكي چند جور خوراك روي هم خورد و يك بوقلمون
را برداشت به نيش كشيد و چند تا قدح دوغ وافشرده را بالايش سر كشيد و بخوابگاهش رفت.
فردا صبح حسيني نزديك ظهر بيدار شد و بار داد . همه وزراء و امراء و دلقكهاي درباري و اعيان و اشراف و
ايلچي ها و تجار دنبال هم ريسه شدند، دسته دسته مي آمدند و كرنش مي كردند و كنار ديوار رديف خط كشيدند
و با حركات دست و چشم و دهن اظهار فروتني و بن دگي ميكردند . اگر مطلب مهم يا فرمان فوري بود كه
ميخواستند بصحه همايوني برسد، روي دفترچه ياد داشت كه با خودشان داشتند مي نوشتند و از لحاظ حسيني
ميگذرانيدند، اما از آنجائيكه حسيني بي سواد بود، وزير دست راست و وزير دست چپش را از تجار كور زر
افشان انتخاب كرد تا جواب را زباني باو بفهمانند و بعد موضوع را با خودشان كنار بيايند.
چه درد سرتان بدهم، آنقدر پيزر لاي پالان حسيني گذاشتند و در چاپلوسي و خاكساري نسبت باو زياده روي
كردند و متملق ها و شعرا و فضلا و دلقكها و حاشيه نشينها دمش را توي بشقاب گذاشتند و او را سايه خ دا و
خداي روي زمين وانمود كردند كه كم كم از روي حسيني بالا رفت . شكمش گوشت نو بالا آورد و خودش را
باخت و گمان كرد علي آباد هم شهريست، بطوري كه كسي جرئت نميكرد باو بگويد كه : بالاي چشمت ابروست .
بعد هم بگير و ببند راه انداخت و بزور دوستاق و گزمه و قراول چنان چ شم زهره اي از مردم گرفت كه همه آنها
بستوه آمدند . تمام اهالي كشور ماه تابان بكشت و زرع ترياك و كشيدن عرق دو آتشه وادار شدند تا باين وسيله
از كشور زرافشان طلا وارد كنندو بجايش عرق و ترياك بفروشند و پولش را حسيني و اطرافيانش بالا بكشند .
مخلص كلوم ، مردم با فقر و تنگدستي زندگي ميكردند و كم كم مرض كوري از زرافشان بماه تابان سرايت كرد و
كري هم از ماه تابان ب ه كشور زرافشان سوغات رفت . حسيني هم گوشش سنگين و بعد كر شد . اما با چند نفر
دلقك درباري و متملق و تجار كور كه همدستش بودند به لفت و ليس و عيش و نوش مشغول شدند . پدر و
برادرها بكلي از يادش رفتند و خواهش پدر را هم فراموش كرد.
٭٭٭
حسيني را اينجا داشته باشيم ببينيم چه ب ه سر احمدك آمد . جونم برايتان بگويد : احمدك با كت هاي بسته بي
هوش و بي گوش توي غار افتاده بود. طرف صبح كه نور ضعيفي از لاي تخته سنگ توي غار افتاد يكمرتبه ملتفت
شد كه كسي بازويش را گرفته تكان ميدهد . چشمهايش را كه باز كرد ديد كه يك درويش لندهور سبيل از بناگوش
احمدك سرگذشت خودش را برايش نقل كرد « ؟ تو كجا اين جا كجا -» : در رفته بالاي سرش است . درويش گفت
كه چطور پدرش آنها را پي روزي فرستاد و برادرهايش اين بلا را بسر او آوردند . درويش بازوهايش را باز كرد
«!
خوب حالا ميخواهم برم پيش برادرام كمكشون بكنم -» : و برايش غذا آورد. احمدك خورد و بدرويش گفت
هنوز موقعش نرسيده چون بيخود خودت رو لو ميدي و گير مياندازي . اگه راس ميگي برو -» : درويش جواب داد
«.
به كشور هميشه باهار. آب زندگي را پيدا كن تا همه بدبختها رو نجات بدي
«
؟ راهش كجاس
«.
نشونت ميدم، آب زندگي پشت كوه قافه
احمدك ن ي لبك را گرفت، در «! اينو از من يادگار داشته باش -» : از گوشه غار يك ني لبك برداشت باو داد و گفت
بغلش گذاشت و با هم از غار بيرون آمدند . درويش او را برد س ر سه راهه و راه سومي را كه خيلي سنگلاخ و
پست و بلند بود بهش نشان داد . احمدك خداحافظي كرد و راه افتاد . رفت و رفت، در راه ني لبك ميزد، پرنده ها و
اينجا يه چرت » : جانوران دورش جمع ميشدند . تا نزديك ظهر رسيد پاي يك درخت چنار كهن و با خودش گفت
فورًا بخواب رفت . مدتي كه گذشت از صداي خش و فشي بيدار شد . نگاه كرد بالاي «! ميزنم و بعد راه ميا فتم
سرش ديد يك اژدها به چه گندگي از درخت بالا ميرفت و لانه مرغي هم بدرخت بود.
اژدها كه نزديك ميشد بچه مرغها بناي داد و بيداد را گذاشتند و ديد كه اژدها ميخواست آنها را بخورد . بلند شد
يك تخته سنگ برداشت و بطرف اژدها پرتاب كرد. سنگ گرفت بسر اژدها زمين خورد و جابجا مرد.
هر سال كار اژدها اين بود كه وقتي سيمرغ بچه ميگذاشت و موقع پرواز بچه هايش ميرسيد ميآمد و همه آنها را
ميخورد. امسال هم سر موقع آمده بود، اما احمدك نگذاشت كه كار خودش را بكند.
همينكه اژدها را كشت رفت دوباره دراز كشيد و خوابش برد . بعد سيمرغ از بالاي كوه بلند شد و چيزي براي بچه
هايش آورد كه بخورند، ديد يكنفر پائين درخت گرفته و خوابيده، د وباره بطرف كوه پرواز كرد و يك تخته سنگ
اين همون كسييه كه هر سال » : بزرگ روي بالش گذاشت و آورد كه توي سر آن مرد بزند . با خودش خيال كرد
«!
ميياد و بچه هاي منو ميبره، بي شك امسال واسيه همينكار اومده. من الآن پدرش رو در مييارم
سيمرغ نزديك خانه كه رسيد درست ميزا ن گرفت تا سنگ را روي سر احمدك بزند، فورًا بچه ها فهميدند كه
ننه جون ! دس نگهدار، اگه اين » : مادرشان چه خيالي دارد . داد و بيداد راه انداختند و بال زدند و فرياد كشيدند
سيمرغ هم رفت و سنگ را دورتر انداخت. «! مردك نبود اژدها مارو خورده بود
وقتيكه برگشت اول به بچ ه هايش خوراك داد، بعد بالش را مثل چتر باز كرد و روي سر احمدك سايه انداخت ت ا
به آسودگي بخوابد. خيلي از ظهر گذشته بود كه احمدك از خواب بيدار شد و سيمرغ بهش گفت:
«
؟ اي جوون، هر چي از من بخواهي بهت ميدم. حالا بگو ببينم قصد كجا رو داري
«.
ميخوام بكشور هميشه باهار برم
«
؟ خيلي دوره، چرا اونجا ميري
«.
آب زندگي را پيدا كنم تا بتونم برادرامو نجات بدم
ها، اينكار خيلي سخته . اول يه پر از من بكن و هميشه با خودت داشته باش، اگه روزي روزگاري بكمك من
محتاج شدي ب ه يك بهونه اي چيزي ميري روي پشت بام و پر منو آتيش ميز ني، من فورًا حاضر ميشم و ت ورو
«.
نجات ميدم. حالا بيا رو بالم بشين
سيمرغ روي زمين نشست، احمدك يك پر از بالش كند و قايم كرد . بعد رفت روي بالهاي سيمرغ گرفت نشست و
او هم در هوا بلند شد.
وقتيكه سيمرغ احمدك را روي زمين گذاشت، آفتاب پشت قله كوه قاف ميرفت . در جلگه جلو او شهر بزرگي با
دروازه هاي با شكوه نمايان بود. سيمرغ با او خدانگهداري كرد و رفت.
تا چشم كار ميكرد باغ و بوستان و سبزه و آبادي بود و مردمان سرزنده اي كه مشغول كشت و درو بودند ديده
ميشدند. يا ساز ميزدند و تفريح ميكردند . جانوران آنجا از آدمها نميترسيدند . آهو بآرامي چرا ميكرد و خرگوش
در دست آدمها علف ميخورد، پرنده ها روي شاخه درختها آواز ميخواندند . درختهاي ميوه از هر سو سر درهم
كشيده بودند.
احمدك چند تا از آن ميوه هاي آبدار كند و خورد . بعد رفت سر چشمه اي كه از زمين ميجوشيد . يك مشت آب
بصورتش زد . چشمش طوري رو شن شد كه باد را از يكفرسخي ميديد . يكمشت آب هم خورد گوشش چنان شنوا
شد كه صداي عطسه پشه ها راميشنيد . بطوري كه از زندگي مست و سرشار شد كه ني لبكش را در آورد و
شروع بزدن كرد . ديد يك گله گوسفند كه در دامنه كوه پخش و پلا بودند دورش جمع شد و دختر چوپاني مثل
پنجه آفتاب كه ب ه ماه ميگفت تو درنيا كه من در آمدم . با گيس گلابتوني و دندان مرواريدي دنبال گوسفندها آمد .
احمدك بيك نگاه يكدل نه، صد دل عاشق دختر چوپان شد و از او پرسيد:
«
؟ اينجا كجاس
«.
اينجا كشور هميشه باهاره » : دختر جواب داد
«
؟ من بسراغ آب زندگي آمده ام چشمه اش كجاس
«.
هميه آبها آب زندگيس، اين آب چشمه مخصوصي نداره -» : دختر خنديد و جواب داد
حس ميكنم ….مثه چيزي كه عوض شدم . همه چيز اينجا مثل اينكه در عالم » : احمدك بفكر فرو رفت و گفت
«.
خوابه… چيزاييكه بچشم مي بينم هيشوقت نميتونستم باور بكنم
«
؟ مگه از كجا آمدي -» : دختر پرسيد
احمدك سرگذشت خودش را از سير تا پياز نقل كرد و گفت كه آمده تا آب زندگي واسه پدر و برادرهايش ببرد .
دختر دلش به حال او سوخت و گفت:
اينجا آب زندگي چشميه مخصوصي نداره . فقط در كشور كرها و كورها اين لقبو به آب اينجا دادن، اما اگه
«.
برادرات حس آزادي ندارن بيخود وخت خودتو تلف نكن، چون آب زندگي بدردشون نميخوره
شايد هم كه اشتباه كرده باشم . از حرفهاي شما كه چيز زيادي سرم نميشه . همه چيز اينجا -» : احمدك جواب داد
«.
مثه عالم خواب ميمونه… وانگهي خسته و مونده هسم بايد برم شهر
«.
تو جوون خوش قلبي هسي. اگه مايل باشي منزل ما مثه منزل خودته -» : دختر گفت
قدم شما روي چشم ! بفرمايين -» : احمدك را با خودش بمنزل برد و بمادرش سفارش او را كرد . مادر دختر گفت
«.
مهمون ما باشين و خستگي در بكنين
روز بروز عشق احمدك براي دختر چوپان زيادتر ميشد و چند روز را به گشت و گذار در شهر ورگ ذار كرد بعد
بيكاري دلش را زد، بالاخره آمد بمادر دختر گفت:
«.
من خيال دارم يه كاري پيدا بكنم
«
؟ چه كاره هسي
«.
هيچي! دو تا بازو دارم، هر كاري كه شما بگين
«.
نه، هر كاريكه خودت دلت بخواد و بتوني از عهده اش بر بيائي
«.
تو شهر پدرم شاگرد عطار بودم و دواها رو ميشناسم -» : احمدك فكري كرد و گفت
«.
پس دوا فروش سر گذرمون دنبال يه شاگرد ميگشت، اگه ميخوايي برو پيشش كار كن -» : مادر دختر جواب داد
«
؟ البته چه از اين بهتر -» : احمدك گفت
حالا تو كه جوون تنبلي نيسي و تن بكار ميدي ازين ببعد اگه ميخوايي بي ا همينجا با ما زندگي -» : مادر دختر گفت
«.
بكن
احمدك روزها ميرفت پيش دوا فروش كار ميكرد و شبها بخانه دختر چوپان بر ميگشت. كم كم با سواد شد و كار
مشتريهاي دوا فروش را راه ميانداخت و كارش هم بهتر شد و حتي چلينگري و نجاري را هم ياد گرفت، چون
پدرش نصيحت كرده بود كه يك كارو كاسبي هم بلد بشود . بعد سور بزرگي داد و دختر چوپان را بزني گرفت و
زندگي آزاد و خوشي با زن و رفقائي كه تازه با آنها آشنا شده بود ميكرد . اما تنها دلخوري كه داشت اين بود كه
نميدانست چه بسر پدر و برادرهايش آمده و هميشه گوش بزنگ بود و از هر مسافر خارجي كه وارد كشور
هميشه بهار ميشد پرسش هائي ميكرد و ميخواست از پدر و برادرهايش با خبر بشود، اما هميشه تيرش به سنگ
ميخورد. تا اينكه يك روز با يكي از مشتريهاي كور دوا فروش كه از كشور زرافشان آمده گرم گرفت و زير
پاكشي كرد. كوره باو گفت:
كفر نگو . زبونتو گاز بگير، اينكه تو سراغ شو ميگيري حسني قوزي نيس، پيغمبر ماس . سال پيش بود ب ه كشور
زرافشان اومد و معجزه كرد، يعني همه ما كه گمراه بوديم و از درد كوري رنج ميكشيديم نجاتمون داد و بهمون
دلداري داد وعديه بهشت داد و مارو از اين خجالت بيرون آورد و هميه مردم از جون و دل برايش طلا شوري
ميكنن. واسمون وعظ ميكنه و مارو راهنمائي ميكنه . حالا واسه اين نيومدم كه چشممو معالجه بكنم و از آب
زندگي اينجا احتياط ميكنم . چون با خودم باندازه كافي آب از كشور زرافشون آوردم، فقط اومدم يه جفت چش
اشاره كرد بخيكچه اي كه به كمرش آويزان بود. «. مصنوعي بگذارم
شست اح مدك خبردار شد و فهميد كه حرف درويش راست بوده . ديگر صدايش را در نياورد و از كسان ديگر هم
جويا شد و فهميد حسيني كچل هم در كشور ماه تابان مشغول چاپيدن و قتل و غارت مردمان آنجاست و حرص
بايد » : طلا و مال دنيا همه اين بدبخت ها را كور و اسير كرده . بحال برادرهايش دلش سوخت و با خودش گفت
رفيق بيشتر از يك ساله كه زير دس شما كار » : استاد دوا فروش كه آمد بهش گفت «! بروم اونارو نجاتشون بدم
ميكنم و از وختيكه در اين كشور اومدم معني زندگي و آزادي رو فهميدم . بي سواد بودم باسواد شدم، بي هنر
بودم چند جور هنر ياد گرفتم . كور و كر بودم چشم و گوشم در اينجا واز شد، لذت تنفس در هواي آزاد و كار با
تفريح رو اينجا شناختم . اما قول دادم، يعني پدرم از من خواهشي كرده، ميباس بعهد خودم وفا كنم . اينه كه اجازه
«.
مرخصي ميخوام
اينكه چيزي نيس، مگه نميدوني كه آب اينجا رو تو كشور زرافش ون و ماه تابون آب زندگي ميگند » - : استاد گفت
و علاج كوري و كري اوناس؟ يه قمقمه از اين آب با خودت ببر همه شونو شفا ميدي . اما كاري كه ميخوايي بكني
خطرناكه، چون كورها و كرها دشمن سر زمين هميشه بهارند و بخون مردمش تشنه هسن . اونم واسيه اينكه ما
طلا و نقره رو نميپرستيم و آزادو نه زندگي ميكنيم . اما اونا بخيال خودشون اربابي و آقايي نميكنن مگه از دولت
«!
سر كوري و كري مردمونشون
«.
من اينا سرم نميشه، ميباس برم و نجاتشون بدم » : احمدك جواب داد
رويش را بوسيد و او هم از استا دش « تو جوون باهوشي هسي . شايد كه بتوني . بهر حال من سد راه تو نميشم»
خدانگهداري كرد. بعد رفت روي زن و بچه اش را هم بوسيد و بطرف كشور زرافشون روانه شد.
آنقدر رفت و رفت تا رسيد بسرحد كشور زرافشان . ديد چند نفر قراول كور با زره و كلاه خود و تير و كمان طلا
اوهوي ناشناس تو كي هستي و براي چي -» : آنجا دور هم نشسته بودند و بافور ميكشيدند . از دور فرياد كردند
«
؟ اومدي
«.
من يكنفر بنده خدا و تاجر طلا هسم و اومدم تا بمذهب جديد ايمان بياورم -» : احمدك جواب داد
«!
آفرين بشير پاكي كه خورده اي، قدمت روچش -» : يكي از قراولان گفت
احمدك به اولين شهري كه رسيد ديد مردم همه كور . كثيف و ناخوش و فقي ر كنار رودخانه اي كه از بسكه
خاكش را كنده بودند گود شده بود نشسته بودند و با زنجيرهاي طلا به خانه شان كه كلبه هائي بيشتر شبيه لانه
جانوران بود بسته شده بودند . با دستهاي پينه بسته و بازوان گل آلود از صبح تا شام زير شلاق كشيكچي هائي
كه دائمًا پاسباني ميكردند طلا ميشستند . زمين بايره افتاده بود، پرندگان گريخته بودند، درختها خشكيده بود . تنها
تفريح آنها كشيدن وافور و خوردن عرق بود . دلش ب ه حال اين مردم سوخت ني لبكش را در آورد و يك آهنگي
كه در كشور هميشه بهار ياد گرفته بود زد . گروه زيادي دورش جمع شدند . برايش كيسه هاي پر از خاك طلا
من احتياجي به طلاي شما ندارم، بگذاريد شمارو از » : آوردند و بخاك افتادند و سجده كردند. احمدك به آنها گفت
«.
زجر كوري نجات بدم، من از كشور هميشه بهار اومدم و آب زندگي با خودم آوردم
در ميان آنها ولوله افتاد، بالاخره دسته اي از آنها حاضر شدند . احمدك هم قمقمه اش را در آورد و آب زندگي
بچشمشان ماليد، همه بينا شدند . همينكه چشمشان روشن شد از وضع فلاكت بار زندگي خودشان وحشت كردند
و بناي مخالفت را با پولدارها و گردن كلفت هاي خودشان گذاشتند . زنجيرها را پاره كردند، داد و قال بلند شد و
نطق هاي حسني را كه با حروف برجسته منتشر شده بود سوزاندند . خبر ب ه پايتخت رسيد حسني و شاه
فورًا فرمان داد «! از آب زندگي پرهيز بكن » : دستپاچه شدند . حسني ياد حرف ديبك توي چاه افتاد كه باو گفته بود
همه كسانيكه بينا شده اند و مخصوصًا آن كافر ملحدي كه از كشور هميشه بهار آمده تا مردم را از راه دنيا و
دين گمراه كند بگيرند و شمع آجين بكنند و دور شهر بگردانند تا مايه عبرت ديگران بشود.
در كوچه و بازار جارچي افتاد كه هر حلالزاده اي شير پاك خورده اي احمدك را بگيرد و بدست گزمه بدهد پنج
«!
اشرفي گرفتني باشد
از قضا كسي كه احمدك را گرفت يك تاجر كر برده فروش از اهل كشور ماه تابان بود . همينكه ديد احمدك جوان
قلچماقي است به جواني او رحم آورد و بعد هم طمعش غالب شد، چون ديد ممكن است خيلي بيشتر از پنج اشرفي
برايش مشتري پيدا بكند . اين شد كه صدايش را در نياورد و فرداي آن روز احمدك را براي فروش با غلامها و
كنيزها و كاكا سياها و دده سياها به بازار برده فروشان برد . اتفاقًا يك تاجر كر ديگر از اهالي ماه تابان كه تنه
توشه احمدك را پسنديد به قيمت بيست اشرفي او را خريد و فردايش با قافله روانه كشور ماه تابان شد.
سر راه احمدك ميديد كه بارهاي شتر مملو از ب غلي عرق و لوله هاي ترياك و زنجيرهاي طلا بود كه از كشور
ماه تابان مي بردند تا اينكه بالاخره وارد كشور ماه تابان شدند . به اولين شهري كه رسيدند احمدك ديد اهالي
آنجا هم بدبخت و فقير بودند و شهر سوت و كور بود و همه مردم بدرد كري و لالي گرفتار بودند زجر ميكشيدند
و يك دسته كر و كور و احمق پولدار و ارباب دسترنج آنها را ميخوردند . همه جا كشتزار خشخاش بود و از
تنوره كارخانه هاي عرق كشي شب و روز دود در ميآمد . در آنجا نه كتاب بود نه روزنامه و نه ساز ونه آزادي .
پرنده ها از اين سرزمين گريخته بودند و يك مشت مردم كر و لال د ر هم ميلوليدند و زير شلاق وچكمه جلادان
خودشان جان ميكندند . احمدك دلش گرفت، ني لبكش را در آورد و يك آواز غم انگيز زد . ديد همه با تعجب باو
نگاه ميكنند، فقط يك شتر لاغر و مردني آمد بسازش گوش داد.
احمدك واسه اين مردم دلش سوخت و آب زندگي بخورد چند نفرشان داد. گوششان شنوا شد و زبانشان باز شد
و سر و گوششان جنبيد . بارهاي طلا را در رودخانه ريختند و در همانشب چندين كارخانه عرق كشي را آتش
زدند و كشتزارهاي ترياك را لگد مال كردند.
خبر كه به پايتخت رسيد حسيني كچل غضب نشست و فرمان دستگير كردن احمدك را داد، و قراول و گزمه توي
شهر ريخت و طولي نكشيد كه احمدك را گرفتند و كند و زنجير زدند و قرار شد كه او را شمع آجين كنند و در
كوچه و در بازار بگردانند تا عبرت ديگران بشود.
احمدك گوشه سياه چال غمناك گرفت نشست و بحال خودش حيران بود، ناگهان در باز شد و دو ساقچي با پيه
عمو » : سوز روشن برايش غذا آورد . احمدك يادش افتاد كه پر سيمرغ را با خودش دارد . به دو ساقچي گفت
زندانبان كه كر بود «. جون ميدونم كه امشب منو ميكشن پس اقلا بگذار بروم بالاي بوم نماز بگذارم و توبه بكنم
ملتفت نشد . بالاخره باو فهماند و زندانبان جلو افتاد و او را برد پشت بام . احمدك هم پر سيمرغ را در آورد و با
پيه سوز آتش زد و يك مرتبه آسمان غريد و زمين لرزيد و ميان ابر و دود يك مرغ بزرگ آمد و احمدك را
گذاشت روي بالش و د برو كه رفتي بطرف كوه قاف و پرواز كرد.
مردم كشور ماه تابان را ميگوئي هاج و واج ماندند . فورًا چاپار راه افتاد ا ين خبر را به پايتخت رسانيد . حسيني كه
اين خبر را شنيد اوقاتش تلخ شد بطوري كه اگر كاردش ميزدند خونش در نميآمد و فهميد كه همه اين آل
وآشوبها از كشور هميشه بهار آمده است و اين كشور علاوه بر اينكه داد و ستد طلا را منسوخ كرده بود براي
همسايه هايش هم كارشكني ميكر د و بدتر از همه ميخواست چشم و گوش رعيتهاي او را هم باز بكند ! ياد حرف
سه كلاغ افتاد كه گفتند اگر بخواهد حكمراني كند بايد از آب زندگي بپرهيزد و حالا از كشور هميشه بهار آب
زندگي براي رعيتهايش سوغات ميآوردند، از اين جهت بر ضد كشور هميشه بهار علم طغيان بلند كرد و زير جلي
با كشور زرافشان ساخت و پاخت و بند و بست كرد و مشغول ساختن نيزه و گرزه و خنجر و شمشير و تير و
كمان طلا شدند و قشون را سان ميديدند.
حسني قوزي هم در كشور زرافشان نطقهاي آتشين بر ضد كشور هميشه بهار ميكرد و مردم را بجنگ با آنها
دعوت ميكرد . بالاخره اع لان جهاد داد . حسيني كچل هم همان روز مثل برج زهر مار غضب نشست و لباس سرخ
ما هميشه خواهان صلح و سلامت مردم بوديم، اما مدتهاس كه » : پوشيد و اعلان جنگي باين مضمون صادر كرد
كشور هميشه باهار انگش تو شير ميزنه و مردم مارو انگلك ميكنه . مث ً لا پارسال بود كه يك سنگ آب زندگي از
سر حدشون تو كشور ما انداختند، پيارسال بود كه يه تيكه ابر از قله كوه قاف آمد آب زندگي باريد و يه دسته
مردم چشم و گوششون واز شد و زبون درازي كردن اما بتقاصشون رسيدن . موش بهنبونه كار نداره هنبونه با
موش كار داره ! امسال احمدك را برايمون فرستادن . پس دود از كنده پا ميشه ! كشور هميشه باهار هميشه دشمن
پول بوده، ظاهرًا با ما دوس جون جونيه اما زير زيركي موشك ميدوونه ميخواد چشم و گوش رعيتو واز بكنه و
صلح و صفاي دنيا را بهم بزنه . ما و كشور زرافشون كه همسايه و دوس قديمي ماس ميباس تخم اين آل و
آشوب راه بندازها رو ور بيندازيم و دشمناي طلا را نيست و نابود كنيم . زنده باد كوري و كري كه راه بهشت و
«!
زندگي ابدي رو براي مردم و عيش و عشرتو براي ما واز ميكنه، و بعهده ماس كه دشمناي طلا رو از بين ببريم
حسيني با سر انگشتش پاي اين فرمان را مهر زده بود.
مطابق اين فرمان و اعلا ن جهاد حسني، كشور ماه تابان و كشور زرافشان بكشور هميشه بهار شبيخون زدند و
لشكر كور وكر از هر طرف شروع به تاخت وتاز كردند.
اما اين دو كشور براي اينكه قشونشان مبادا از آب زندگي بخورند و يا بصورتشان بزنند و چشم و گوششان باز
بشود پيش بيني كردند و قرار گذاشتند در شهرهائي كه قشون كشي ميكردند فورًا آب انبارهائي بسازند و از آب
گنديده پساب طلاشوئي اين آب انبارها را پر بكنند و بخورد قشونشان بدهند و هر سرباز يك مشت از آن آب با
خودش داشته باشد و مثل شيشه عمرش آن را حفظ بكند و اگر مشك آبش را از دست ميداد بجرم اينكه از آب
زندگي خورده فورًا كشته شود.
كشور هميشه بهار كه از همه جا بيخبر نشسته بود و ايلچي هاي همسايه هايش تا ديروز لاف دوستي و رفاقت با
اينها ميزدند، يكه خورد و دستپاچه قشوني آماده كرد و جلو آنها فرستاد . قشون كور و كر مثل مور و ملخ در
شهرهاي هميشه بهار ريختند و كشتند و چاپيدند و تاراج كردند و خاك شهرها را توبره ميكردند و زوركي ترياك
و عرق و طلا بمردم ميدادند و اسيرها را به بندگي بشهر خودشان ميبردند.
احمدك هم تير و كمانش را برداشت و بجنگ رفت و كمين نشست . سرداران كور و كر جفت جفت بغل هم
مينشستند تا كرها براي كورها ببينند و كورها براي كرها بشنوند . احمدك نشانه مي گرفت و تير بمشك آب آنها
ميزد و بعد با چند نفر از رفقايش شبانه آب انبارهاي آنها را با وجودي كه پاسبانهاي كور وكر بالاي برج و بارو
آنها را ميپائيدند درب و داغون كرد و تمام آبي كه براي قشونشان آورده بودند هرز رفت.
جنگ طول كشيد و چنان مغلوبه شد كه خون ميآمد ولش ميبرد . اما از آنجائيكه اسلحه هاي كشور زرافشان و ماه
تابان تاب اسلحه فولادين كشور هميشه بهار را نياورد، قشونشان از هم پاشيد و مخصوصًا چون آب انبارهاي
آنها خراب شد و آبش هرز رفت اين شد كه قشون آنها مجبور شد كه از آب زندگي هميشه بهار بخورند و چشم
و گوششان باز شود و بزندگي نكبت بار خودشان هوشيار شدند و يكمرتبه ملتفت شدند كه تا حالا دست نشانده
يكمشت كور و كر و پول دوست احمق شده بودند و از زندگي و آزادي بوئي نبرده بودند. زنجيرهاي خود را پاره
كردند، سران سپاه خود را كشتند و با اهالي كشور هميشه بهار دست يگانگي دادند . بعد بشهرهاي خودشان
برگشتند و حسني قوزي و حسيني كچل و همه مير غضبهاي خودشان را كه اين زندگي ننگين را براي آنها
درست كرده بودند بتقاص رسانيدند و از نكبت و اسارت طلا آزاد شدند.
احمدك هم اين سفر با زن و بچه اش رفت پيش پدرش و به چشمهاي او كه در فراقش از زور گريه كور شده بود
آب زندگي زد، روشن شد و بخوبي و خوشي مشغول زندگي شدند.
همانطوريكه آنها بمرادشان رسيدند شما هم بمرادتان برسيد!
قصه ما بسر رسيد كلاغه بخونه اش نرسيد
!
پايان


ابریشم 01-11-2011 06:51 PM

كمربند صاعقه
 
بيشتر آرتيست‌هاي سريال يك كمربند پهني داشتند كه وسطش علامتي بود. من در تمام آن سال‌ها كه هيچ‌كدام از وسايل آرتيستي را نداشتم، فكر كردم كه شايد آسان‌ترين آن‌ها فراهم كردن اين كمربند باشد. شنل و نقاب و كلاه چرميِ قالب سر و عينك پهن خلباني را نداشتم. گير نمي‌آمد. در هيچ جا نمي‌شد سراغ گرفت. كمربند خودمان يك كمربند نازك قهوه‌اي بود. اما شايد مي‌شد كمربند پهن و سياه آرتيستي را يك جايي گشت و پيدا كرد و يا درست كرد. جاهايي را كه كمربند مي‌فروختند سر كشيده بودم. هيچ‌كدام كمربند آرتيستي نداشتند، يا كمربندهايي مثل كمربند خودم براي آدم‌هاي حقير گمنام، بچه مدرسه‌اي‌هاي محكوم به چوب و فلك، كارمندهاي محكوم به دفتر و دستك و دامادهاي محكوم به عروسي داشتند كه كمر سياه مي‌بستند. كمربند بزرگواري و دلاوري، كمربند آرتيستي در هيچ‌جا نبود. نمي‌دانم به چه مستمسكي، با چه دروغ و بهانه‌اي، يكي از خواهرها را كه همراه‌تر بود راضي كردم كه از پارچه‌ي سياهي كمربند پهني براي من درست كند. كمربند براقِ چرمي نمي‌شد، ولي يك اميدواري بدبخت دوري، يك اميد به معجزه‌اي داشتم كه شايد اين كمربند برق صندلي‌هاي چوبي قهوه‌اي سينماي سريال، بوي سينماي سريال و ذوق و التهاب تاريكي تالار سينما را با خودش بياورد، چيزي از رنگ‌هاي خاكستري، سياه و سفيد براق فيلم را در خودش داشته باشد، چيزي از دشت‌ها و دره‌ها و جاده‌هاي آسفالت را، برق بال‌هاي هواپيماها را، برق آسمان سريال را در عينك خلباني قهرمان‌ها، برق لبخند آرتيسته را در لحظه‌اي كه دختره را پشتِ پناه مي‌گرفت، چيزي از موج موج يال سفيد اسب يكه‌سوار را، چيزي از آن همه دلاوري و سرزندگي را كه در ميان رخوت و خفت خاكستري زندگي يك دم مي‌درخشيد و باز برچيده مي‌شد و باز آسمانِ سياهِ سنگ‌شده به جا مي‌ماند، چيزي از آن جادوي جاري در تالار سينماي فقير سريال را باز بر سرهاي ما نثار كند و سر ماها بلند شود، موهاي ما بلند شود و دلمان آخر در تهاجم اين همه خوف و حقارت و غم و فقر بي‌امان يك ذره، يك جرعه درمان شود. اين خواب را در دلم و در سرم با هول، با اشتياق مي‌پروراندم، كه با دروغ و بهانه، خواهر مهربان را كه همدل من بود (و او هم شايد روياي خلبان‌هاي جذاب بلندپرواز را داشت) راضي كردم كه از چيزي به رنگ سياه، هرچه مي‌خواهد باشد، كمربند پهني برايم درست كند. بهش گفته بودم كمربند بايد به جاي قلاب كمر، چيزي، نقشي مثل يك دايره‌ي بزرگ داشته باشد، يك حلقه باشد و در وسط آن نقش صاعقه، فلش شكسته‌اي، و اين حلقه و صاعقه، در قبال سياهي كمربند به رنگ سفيد درخشان بايد باشد، خيلي سفيد، به رنگي كه من مدافع آن بودم. رنگ پر كبوترها.

كمربند پهن درست شد. پنهان از چشم‌هاي ديگران هم درست شد. رازي بين من و خواهر مهربان بود، يك بازي شوخ كه خواهر را به بچگي برمي‌گرداند. كمربند را با پارچه‌ي كلفت سياهي، مخمل سياهي شايد، درست كرد. قلاب‌دوزي و اين‌ها را دوست مي‌داشت و بلد بود. كمربند پهني، گفته بودم، كه پشت كمرم بايد بسته شود، كه گره يا قلابش از جلو معلوم نباشد. اين جلو، به جاي گل كمر، حلقه‌ي بزرگي از پارچه‌ي پاكيزه‌ي سفيد درست كرد. پارچه را روي مقواي كلفتي دوخت و علامت صاعقه را، فلش شكسته را وسط حلقه نشاند كه سر و ته‌اش به پيرامون حلقه متصل مي‌شد. كار دوخت و دوز را با شوق و انتظار دنبال كرده بودم. روزي كه كمر آماده شد اشاره كرد، پنهان از ديگران (روز تعطيلي بود؟) از او گرفتم. دستم را به سينه فشرده بودم، و دلم گرم بود. به صندوقخانه رفتم. تنها جايي كه در خانه‌ي شلوغ و پر از آدم گاهي مي شد تنها ماند، و در آن‌جا پيت حلبي بساط زندگي من بود، كتاب و كتابچه‌ها بود و گاهي مي‌گذاشتند كه آدم آنجا به حال خودش بماند و پشت پرده‌ي دختر ترسا و شيخ صنعان با خودش خلوت كند.

صندوقخانه، نزديك به سقف، زير سقف، سوراخ گردي مثل يك پنجره به خانه‌ي همسايه يا به هرجاي ديگري كه پشت اين خانه بود داشت؛ يك پنجره‌ي گرد كه شيشه‌اي، چيزي نداشت و زمستان‌ها آن را با چيزي مثل دم‌كني مي‌بستند كه سرما نيايد، و تابستان‌ها باز مي‌كردند كه دختر ترسا در برابر شيخ صنعان در پيچ و تاب رقصي دائمي باشد. شيخ، انگشت در دهان، پيش پاي دختر نشسته بود و حيران نگاه مي‌كرد. نور شيري رنگ ملايمي، مثل نور زير سقف حمام، صندوقخانه‌ي تاريك را كمي روشن مي‌كرد. بساط چادرشب رختخواب، صندوق مخمل‌پوش مادربزرگ و يخدان بنشن و خوراكي‌هاي پنهان كه قفل بود، فضاي نيمه‌تاريك صندوقخانه را محدودتر مي‌كرد. عطر جوزقند و نعناي خشك بود. چادرشب ياد بام تابستان را مي‌آورد. صندوقخانه امن‌ترين و زيباترين مكان خانه‌ي قديمي بود.

در خلوت نيمه‌تاريك معبد صندوقخانه، كتِ خانه‌ام را درآوردم. كمربند را كه زير كت پنهان كرده بودم باز كردم. با تمام طول قامتِ سياهِ نويِ قشنگش آويخته شد. در ميان دو بازو، در طول دو بازوي از هم گشوده نگاهش كردم. پشت و پيشش را نگاه كردم. حلقه‌ي سفتِ سفيد و در وسط آن علامت پاكيزه‌ي صاعقه، درست همان چيزي بود كه آرزو كرده بودم (و اميد نداشتم) كه از كار دربيايد. كمربند را با آهستگي و ملايمتي كه در خور آداب عزيز است به دور كمر پيچيدم. دو انتهايش را با دو سگك سياه كه به اندازه‌ي كمرم نشان شده بود، محكم كردم. كمربند بر پيكرم، دور كمرم محكم ماند. من حالا نه فقط صاحب كمربند كه لايق كمربند بودم و تمامي بدنم از نژاد كمربند بود.

در صندوقخانه بودم و مكلف به ديوارهايي كه به خانه مي‌رسيد كه خويشانم آن را انباشته بودند. اين را تا اين سنِ عمرم، ده، يازده سال، با تمام وزني كه خانه‌ي قديمي در محله‌ي قديمي داشت، در خواب و بيداري سنجيده بودم. پرده‌ي شيخ صنعان را در روزها و شب‌هاي تب، در ساعت‌هاي بي‌انتها، بسيار نگاه كرده بودم و صورت دختر ترسا را آشناتر از هر رهگذري مي‌شناختم. اما كمربند را كه بستم بازوهايم به اقتضاي عمر جديدشان كمي از بدنم فاصله گرفتند. پاهايم بر زمين محكم‌تر شد. با شادي و ناباوري به رويش بازوهاي ستبرم، به ساق پاهايم كه مثل كرم ابريشمي در پيله‌اش، گرداگردش بلوز سياه چسبان، شلوار و پوتين‌هاي سياه چسبان، بافته مي‌شد نگاه كردم. سرم را انباشته از موهاي تابدار، به سوي پنجره‌ي كوچك بلند كردم. به حسب دوره‌هاي عمرم، آن سوي پنجره بيابان ديوها، دشت، جنگل، مزرعه‌ي گندم، باغ طلسم را آورده بودم. صندوق و چادرشب رختخواب، مثل پشت بخار حمام، رنگ‌هايشان محو بود. قلبم در جريان نسيم و سپيده‌دمي كه در تنم مي‌وزيد، با سلامت و شوق، تندتر مي‌زد. خون در رگ‌هايم آزادتر و آوازخوان مي‌تپيد. گرداگرد، محو، چهره‌هاي خردسالانِ خوابگير تالار نيمه‌تاريك سينما را مي‌ديدم كه غرق تحسين پيكر من هستند. خودم هم در بين آن‌ها محو بالاي بلند اين پيكر برومند بودم كه در وسط طول قامتش صاعقه مي‌درخشيد و باراني نقره‌اي و جان‌بخش بر پيكرش مي‌باريد. درنيمه تاريك گرداگردم، نيمه تاريك تالار سينما را مي‌ديدم. بوي بنشن به بوي بدن‌هاي بچه‌ها و بوي «نا»ي تالار پيوسته بود كه آن‌قدر و به آن شكل ناگفتني از جنس آن ماشين‌هاي تازان، طياره‌هاي پشتك‌زنان، از جنس در و ديوار انبارهاي متروكي بود كه در آن هر لحظه مي‌رفت كه نقاب‌پوش دلاور، در ميان جمع دزدان ظهور كند و صداي ضربه‌هاي مشت زير سقف تيره‌ي تالار سينما طنين‌انداز شود. برق تيره‌ي دسته‌ي صندلي‌هاي قهوه‌اي سينما را زير اين نور شيريِ اندك صندوقخانه مي‌ديدم. نور اندك انتهاي صندوقخانه، نور آپارات بود. شيخ صنعان از پيش پاي دختر برخاست. دختر حيران بود. باد جامه‌هايش را برآشفت. گوسفندها از گرداگرد شيخ با صداي زنگوله‌ها به پشت تپه گريختند. شيخ برگشت. صورتش، صورت شاد «علي بابا» بود، كه سربندي مرصع داشت و يك ريش كوتاه چهره‌اش را تزيين مي‌كرد. اسب سفيدي آمد. شيخ دست بر پشت زين بالا رفت. دختر گريان شد.

به صاعقه‌ي سفيد وسط كمربند دست كشيدم. بازارچه، از پشت ديوار، طراوات و اعجاز اولين قدم‌هاي لرزان كودكي‌ام را داشت كه هوا هميشه هواي دم عيد، و فصل، فصل چاغاله بادام بود. به دو سوي خودم بازوها را باز كردم. ديوارها فرو ريخت. اسبي آمد سياه. دست بر پشت زين سوار شدم. دختر براي آخرين بار چشمان گريانش را به سوي من برگرداند. وظيفه از عشق مهم‌تر بود. صداي زنگوله‌ي گوسفندها پشت تپه محو مي‌شد.

پرده آشفته شد و ديوارها از انتهاي صندوقخانه پيش آمدند و اطرافم را گرفتند؛ از بيرون صدايم مي‌كردند. صدا كه ابتدا محو بود مشخص‌تر مي‌شد: «كجا هستي؟ به سنگ بكنن! ناهار يخ كرد ...»

كمربند را به سرعت باز كردم. جايي لاي چادرشب رختخواب پنهان كردم. لبخند «علي بابا» را از چهره‌ام ستردم. نگاهي به اطراف انداختم. صحرا و موج علف پشت مه دور مي‌شد. با دست از اسبم خداحافظي كردم. پرده را كنار زدم و به اتاقي قدم گذاشتم كه بوي آبگوشت در فضايش بود و صداي گوشت‌كوب كه در باديه با ضربه‌هاي يكسان مي‌كوفت.

ابریشم 01-11-2011 06:55 PM

ماهي وجفتش
 
مرد به ماهي‌ها نگاه مي‌كرد. ماهي‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته سنگ‌ها آبگيري ساخته بودند كه بزرگ بود و ديواره‌اش دور مي‌شد و دوريش در نيمه تاريكي مي‌رفت. ديواره‌ي روبروي مرد از شيشه بود. در نيم تاريكي راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديواره‌ها بود كه هر كدام آبگيري بودند نمايشگاه ماهي‌هاي جور به‌جور و رنگارنگ. هر آبگير را نوري از بالا روشن مي‌كرد. نور ديده نمي‌شد، اما اثرش روشنايي آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهي‌ها در روشنايي سرد و تاريك نگاه مي‌كرد. ماهي‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. انگار پرنده بودند، بي‌پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهي حبابي بالا نمي‌رفت، آب بودن فضايشان حس نمي‌شد. حباب، و هم چنين حركت كم و كند پره‌هايشان. مرد درته دور روبرو، ‌دوماهي را ديد كه با هم بودند.

دو ماهي بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهايشان كنار هم بود و دم‌هايشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبيدند و رو به بالا رفتند و ميان راه چرخيدند و دوباره سرازير شدند و باز كنار هم ماندند. انگار مي‌خواستند يكديگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لوليدند و رفتند و آمدند.

مرد نشست. انديشيد هرگز اين همه يكدمي نديده بوده است. هر ماهي براي خويش شنا مي‌كند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگيرهاي ديگر، و بيرون از آبگيرها در دنيا، در بيشه، در كوچه‌ ماهي و مرغ و آدم را ديده بود و در آسمان ستاره‌ها را ديده بود كه مي‌گشتند، مي‌رفتند اما هرگز نه اين همه هماهنگ. در پاييز برگها با هم نمي‌ريزند و سبزه‌هاي نوروزي روي كوزه‌ها با هم نرستند و چشمك ستاره‌ها اين همه با هم نبود. اما باران. شايد باران. شايد رشته‌هاي ريزان با هم باريدند و شايد بخار از روي دريا به يك نفس برخاست؛ اما او نديده بود. هرگز نديده بود.

دو ماهي شايد از بس با هم بودند، همسان بودند؛ يا شايد چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمي بود، يا همدمي از گردش هماهنگ زاده بود؟ يا شايد همزاد بودند. آيا ماهي همزادي دارد؟

مرد آهنگي نمي‌شنيد، اما پسنديد بيانديشد كه ماهي نوايي دارد، يا گوش شنوايي، كه آهنگ يگانگي مي‌پذيرد. اما چرا نه ماهيان ديگر؟

دو ماهي آشنا بودند. دو ماهي زندگي در آبگير تنگ را با رقص موزوني مزين كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصيد؟ از اينجا تا كجا خواهند رقصيد؟

يك پيرزن كه دست كودكي را گرفته بود،‌آمد و پيش آبگير به تماشا ايستاد و پيش ديد مرد را گرفت.

زن با انگشت ماهي‌ها را به كودك نشان مي‌داد. مرد برخاست و سوي آبگير رفت، ماهي‌ها زيبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگير خوش روشنايي بود و همه چيز سكون سبكي داشت. زن با انگشت ماهي‌ها را به كودك نشان مي‌داد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببيند. زورش نرسيد. مرد زير بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پيرزن گفت: «ممنون. آقا.»

اندكي كه گذشت، مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»

دو ماهي اكنون سينه به سينه‌ي هم داشتند و پرك‌هايشان نرم و مواج و با هم مي‌جنبيد. نور نرم انتهاي آبگير، مثل خواب صبح‌هاي زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل يك حباب مي‌نمود، پاك و صاف و راحت و سبك.

دو ماهي اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزديك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»

كودك اندكي بعد پرسيد:«كدوم دو تا؟»

مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را مي‌گم. اون دو تا را ببين.» و با انگشت به ديواره‌ي شيشه‌اي آبگير زد. روي شيشه كسي با سوزن يا ميخ يادگاري نوشته بود. كودك اندكي بعد گفت: «دوتا نيستن.»

مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا.»

كودك گفت: «همونا. دو تا نيستن. يكيش عكسه كه توي شيشه اونوري افتاده.»

مرد اندكي بعد كودك را به زمين گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشاي آبگيرهاي ديگر.

ابریشم 01-11-2011 07:00 PM

همزاد
 
"زندگى رسم خوش‏آيندى است."
سهراب سپهری
شش‏ سال و پنج ماه و سه روز از استخدامش‏ مى‌گذشت كه حكم اخراجش‏ را به دستش‏ دادند. در يك روز بهارى که درختان پس‏ از يك سرماى هشت نه ماهه در فاصله يكى دو روز آفتاب و گرما برگ باز کرده بودند و شهر ناگهان چهره عوض‏ كرده بود، ركسى سوار بر اتوبوس‏، جاده خلوت را پشت سر ‌گذاشت و از كنار پارك معهودش‏ گذشت. آرزويى گم در دلش‏ جوانه زد، "كاش‏ مجبور نبودم به سر كار بروم. همين جا پياده مى‌شدم و تا ظهر و شايد هم عصر را لابلاى اين درختان مى‌گذراندم." در محوطه وسیعی كه درختان مثل ديوارى سبز آن را احاطه كرده بودند، زمين پوشيده از چمنی سبز بود. آسمان آبى هم در يكدستى دست كمى از زمين سرسبز نداشت. لحظاتى بعد اتوبوس‏ از كنار پارك گذشت و اين سوى وآن سوى، ساختمان‌هاى پراكنده، درخت‌هاى پراكنده و وسائط نقليه در ديدرس‏ نگاهش‏ بودند. ركسى آرزوى محالش‏ را از ياد برد. به روز درازى كه در پيش‏ داشت، فكر كرد. كتابى كه در دستش‏ باز بود، روى زانويش‏ رها شد. خستگى پيش‏رس‏ را در همه اندامش‏ حس‏ كرد. كابوس‏ بيكارى هم مثل ابر تيره‌اى در آسمان ذهنش‏ چهره نشان داد. اما آن را از خود راند.
بيش‏ از شش‏ سال بود كه در اين كارخانه كار مى‌كرد. همه جاى آن را مثل خانه خودش‏ مى‌شناخت و با آن الفتى ديرينه پيدا كرده بود. الفتى كه گاه و بى‌گاه جايش‏ را به نفرتى ناگفته مى‌داد. و باز خوشحال بود كه كار مى‌كند و درآمد دارد. دستش‏ در خرج كردن دراز است و همين، رضايتى پنهانى و غرورى آشكار به او مى‌داد.
چنان بر كار سوار بود كه مى‌توانست با چشم بسته کارکند. اگر كابوس‏ دستگاه خودكار رهايش‏ مى‌كرد، شايد با چشم بسته كار مى‌كرد. اما كابوس‏ او را وامى‌داشت كه دقت كند، مبادا كه جايى از كار عيب داشته باشد. رئيس‏ مربوطه و رئيس‏ بالاتر و مدير كارخانه از كارش‏ رضايت داشتند. اما دوسال بود که دستمزدش‏ را اضافه نكرده بودند. دلايلشان لابد كافى بود؛ بحران اقتصادى و، و، و. و او اعتراضى نكرد. در واقع هيچ كس‏ اعتراض‏ نمى‌كرد. همين بود كه بود. غول دستگاه خودكار كه قرار بود بيايد و جاى آنان را بگيرد، حق اعتراض‏ را از آنان گرفته بود. صحبت از دستگاه را از همان روزهاى اول استخدام شنيد. وقتى كه براى مصاحبه رفته بود، آقاى اسپنسر كه حالا همه او را فرانك صدا مى‌زدند و ركسى هم به تبعيت از ديگران او را فرانك مى‌خواند؛ به او گفت كه كارخانه يك دستگاه ماشين خودكار براى برچسب زدن به شيشه‌ها سفارش‏ داده است. استخدام شماهم موقتى است. اما هيچ نمى‌شود پيش‏ بينى كرد كه دستگاه كى وارد مى‌شود.
ركسى كار را با دلهره و كابوس‏ شروع كرد. سرپرست كه مرد ميانه سالى از اهالى آسياى جنوبى بود و مدت‌ها بود كه در اين كشور زندگى مى‌كرد؛ در هرفرصتى به او گوشزد مى‌كرد كه در كار دقت كند. با لهجه‌اى كه فهم آن براى ركسى كه تازه به اين كشور آمده بود، مشكل بود، كلماتى را پشت سر هم قطار مى‌كرد. ركسى گيج و ترس‏ زده نگاهش‏ مى‌كرد و خيال مى‌كرد از ماشين خودكار صحبت مى‌كند.
لودمیلا نام زنى بود كه كنار او كار مى‌كرد، زنی از اهالى رومانى؛ ميانه سال و سفيد چهره و كم حرف. لودمیلا شيشه‌هايى را كه ركسى برچسب می زد، در جعبه مى‌گذاشت. هميشه پشت به او كار مى‌كرد و ركسى جرات نمى‌كرد دوكلمه با او حرف بزند؛ مگر وقت ناهار كه لودميلا دور از او مى‌نشست و با شوهرش‏ كه به نظر مى‌رسيد جوان‌تر از خودش‏ باشد به زبانى گفتگو مى‌كرد كه ركسى نمى‌فهميد.
هفته‌ها و ماه‌هاى اول محو كار، دقت و درست انجام دادن كار بود. به نظرش‏ مى‌آمد در فضاى ديگرى سير مى‌كند. شيشه‌ها كه مثل آدم‌هاى ماشينى پشت سرهم از راه مى‌رسيدند؛ ابتدا مثل جن‌هاى كوچكى بودند كه مى‌خواستند از زير دست او بگريزند و گاه مى‌گريختند. اما بتدريج دستش‏ و فكرش‏ سرعت عمل يافتند و توانست همه آن جن‌هاى كوچك را مهار خود كند. كم‌كمك فكر را از مسير كار خارج كرد و فقط با دستانش‏ كار كرد. فكر را گذاشت كه رها باشد. از كارخانه بيرون برود، به خانه برود، به خيابان، به گذشته. و گاه آنقدر دور شود كه وقتى دوباره به كارخانه برمى‌گشت، با تعجب به ركسى مى‌گفت، "ريحانه هنوز اينجايى؟"
ركسى به حيرت به فكر خود مى‌خنديد و مى‌گفت، "ريحانه؟"
"يادت رفته؟ نامت را هم فراموش‏ كردى؟ مگر ريحانه نيستى؟"
ركسى آهى مى‌كشيد و هيچ نمى‌گفت.
هفته‌هاى اول كارش‏ بود كه مجبور شد، مجبور هم نشد، يعنى خوب، براى جورچ ، يعنى همان مسئول تايوانى تلفظ کلمه ریحانه مشكل بود. ريحانه در اين باره با نادر حرف زد. نادر به او گفت، "خوب، نمى‌تواند كه نتواند. يعنى مى‌گويى اسممان را هم عوض‏ كنيم؟ مرا هم نِيدر صدا مى‌زنند. خوب اين مشكل آنهاست. نه مشكل من. من همان نادر هستم."
ريحانه لبخندى به شيطنت زد و گفت، "اما ديشب كه با سام حرف مى‌زدى، خودت را نِيدر معرفى كردى."
"مجبور بودم."
"من هم مجبورم. مجبورم اسمم را عوض‏ كنم تا تلفظ آن براى جورج آسان شود. "
بعد بى‌آن كه كسى به ‌او گفته باشد، حدس‏ زد كه جورج نيز نام واقعى مرد تايوانى نيست. نام‌هاى زيادى از اهالى اين سرزمين‌ها به گوشش‏ خورده بود. شباهتى به جورج و امثال آن نداشتند.
آن شب تا ديروقت با نادر در باره نامى كه بايد روى خود بگذارد، بحث كرد. نادر زير بار نمى‌رفت و فقط اورا مسخره كرد. وقتى ديد ريحانه همچنان يك دنده روى تصميم خود ايستاده است، گفت، "به من ربطى ندارد. نام، نام توست. هر كار مى‌خواهى با آن بكن."
ريحانه دليل آورد كه اگر اين كار را نكنم، ممكن است بيكارم كنند. خوب، برايشان كه اشكالى ندارد. يكى را استخدام مى‌كنند كه تلفظ نامش‏ برایشان راحت تر باشد."
و بعد در رختخواب، آنقدر بيدار ماند، تا نام دلخواه خود را پيدا كرد. به نام‌هاى بسيارى فکر کرد. به نام‌هايى كه در اين كشور شنيده بود و يا در كتاب‌ها خوانده بود؛ اليزا، سو، اَن. از نام اَن خنده‌اش‏ گرفت. نه اين يكى را انتخاب نمى‌كرد. نام‌هايى مثل نانسى، مارگارت، آرلين و آنا. آنا را دوست داشت. او را ياد كتاب آنا كارنينا مى‌انداخت. بعد خود را با نام آنا در نظر مجسم كرد. آنا... آهنگ قشنگى داشت. اما به او نمى‌آمد. چقدر نام‌ها بيگانه مى‌نمودند. ساعت از دو نيمه شب گذشته بود، هنوز نام مورد نظر خود را پيدا نكرده بود. به پدر و مادرش‏ فكر كرد. چرا او را ريحانه ناميده بودند. اسم قشنگى بود. از آن زمان كه دختر كوچكى بود، به هركس‏ نام خود را گفته بود، شنيده بود كه چه اسم قشنگى! و يقين كرده بود كه قشنگ است. و حالا در اين كشور، ازهمان ابتداى ورود، دچار مشگل شده بود. در خواب و بيدارى نام ركسانا از ذهنش‏ گذشت. نام يكى از هم‌كلاس‏هايش‏ در سال آخر دبيرستان بود. دخترى كه از آذربايجان شوروى آمده بود. چشمان سبز و موهاى بلوطى خوش‏ رنگى داشت. ركسانا پيانو مى‌نواخت. در جشن آخر سال دبيرستان پيانو زد. آن نغمه‌ها در دل و جان ريحانه آتش‏ افروخت. ريحانه با او دوست شد. چند بار به خانه‌اش‏ رفت و هربار به نغمه‌هاى پيانويش‏ گوش‏ كرد. ركسانا سال بعد در اثر سرطان خون درگذشت. و حالا سال‌ها از آن زمان مى‌گذشت. و ركسانا هنوز با آن نغمه‌هاى دل‌انگيز و آهنگ زيباى نامش‏ در خاطر ريحانه باقى بود. باخود عهد كرد، اگر صاحب دخترى شد، او را ركسانا بنامد. اما ركساناى او هيچ وقت به دنيا نيامد.
نام خود را يافته بود. صبح وقتى از خواب بيدارشد، اولين چيزى كه به نادر گفت همين بود.
"نامى را كه مى‌خواستم، پیدا کرد؛ ركسانا."
نادر كه آماده بيرون رفتن از خانه بود، گفت، "خود دانى."
به سراغ پسرش‏ رفت كه در رختخواب بود. بيدارش‏ كرد كه به مدرسه برود. پسر كلاس‏ هشت بود وشب‌ها مجبور بود تا ساعت‌ها بيدار بماند و كار كند، تا بتواند انگليسى خود را به سطح كلاس‏ برساند. نادر او را در درس‏ كمك مى‌كرد. او نيز گهگاه معانى كلمات را برايش‏ از ديكشنرى بيرون مى‌آورد. به اين اميد كه خودش‏ هم گنجينه لغاتش‏ را زياد مى‌كند. اما اگر چند روز بعد به همان كلمه در جايى برمى‌خورد، به ندرت معنايش‏ را به ياد مى‌آورد. از تغيير نام خود با پيمان هيچ نگفت. گرچه به خود قبولاند كه براى حفظ كارش‏ مجبور به تغيير نام شده است، اما نوعى شرم در وجودش‏ بود كه نمى‌خواست از آن با كسى حرف بزند. به خود گفت، "فقط در كارخانه."
و حالا پس‏ از شش‏ سال و پنج ماه و سه روز، با آن كه نام ركسى فقط در كارخانه بر زبان رانده مى‌شد، اما خود ريحانه به تدريج از ريحانه به ركسى تغيير ماهيت داده بود. گويى از جسمى به جسم ديگر حلول كرده بود. وقتى در خانه پيمان و نادر او را ريحانه صدا مى‌كردند، نام به نظرش‏ بيگانه مى‌آمد. سال‌ها پيش‏ اين نام زيباترين نامى بود كه شنيده بود. اما حال، از اين نام تهى شده بود. روزى هشت ساعت از شبانه‌روزش‏ را ركسى بود. و بقيه ساعات روز...
از وقتى نادر پيتزايى باز كرد و پيمان به دانشگاهى در شهرى ديگر رفت، كسى در خانه نبود تا ريحانه را صدا بزند. و حالا...
لباس‏ كارش‏ را پوشيد و داشت به طرف جايگاه هميشگى خود مى‌رفت كه حس‏ كرد، كارخانه در سكوت آزاردهنده‌اى نفس‏ مى‌كشد. كارگران، بى ‌لبخندى به او نگاه كردند. همه در بهتى ناگفتنى چشم به ديگرى دوخته بودند. جورج نامه‌اى به دستش‏ داد. ركسى بلافاصله نامه را خواند و مفهموم اخراج و بستن كارخانه را درك كرد. نگاهى به پهلو دستى خود كه مرد جوانى از اهالى بنگلادش‏ بود و نام ذوالفقارش‏ را به ذول تبديل كرده بود، انداخت. او نيز با لبخندى غم زده جوابش‏ را داد. انگار مى‌گفت، فدا شديم، همه فدا شديم.
ركسى بى‌اختيار گفت، "پس‏ دستگاه خود كار چه مى‌شود؟"
اگر خبر ورود دستگاه خودكار را شنيده بود، آنقدريكه نمى‌خورد كه خبر بستن كارخانه را. گويى كه خبر مرگ عزيزى را به او داده باشند.
سرپرست كارخانه كه مرد كانادايى عظيم‌الجثه‌اى بود، وارد محوطه شد. همه او را مستر اسميت صدا مى‌زدند. مستراسمبت كارگران را در محوطه باز كارخانه جمع كرد و نطق مفصلى ايراد كرد كه ركسى چند جمله اول آن را درك كرد و به بقيه سخنان او نه گوش‏ كرد و نه توانست گوش‏ كند. مرگ كارخانه مثل غمى سنگين بردلش‏ نشسته بود. تعجب كرد كه چرا هيچ كس‏ گريه نمى‌كند و هاى و هوى به راه نمى‌اندازد. برعكس‏، بر چهره همه سكوتى بى‌تفاوت نشسته بود. اما وقتى مستر اسميت چيزى گفت، ( لابد خنده دار) صداى شليك خنده كارگران در محوطه پيچيد. ركسى بيشتر تعجب كرد. به خود گفت شايد رسم مردم اين سرزمين چنين باشد كه در مرگ هم خنده و مسخره بازى مى‌كنند. سريال‌هاى خنده دار تلويزيون را به ياد آورد كه مردم براى هيچ و پوچ مى‌خنديدند.
تعجب كرد كه چرا به اين چيزها فكر مى‌كند. وقتى ديد همه جمعيت به طرفى مى‌روند، ماند كه چه كند. لودميلا بازوى اورا گرفت و كشيد.
پرسيد، "كحا؟"
"جشن خداحافظى."
ركسى بازهم حيرت زده بود. جشن؟ نه، حال جشن رفتن نداشت. دلش‏ مى‌خواست كنجى بنشيند و هاى هاى گريه كند. وبعد فكر اين كه مجبور نيست تمام روز پشت آن ماشين بايستد و كار برچسب زدن را انجام دهد، انگار نفسى كه شش‏ سال و پنج ماه وسه روز در سينه‌اش‏ مانده بود، رها شد. ياد پارك زيياى معهودش‏ افتاد. صبح كه از كنار آن گذشت چه وقار و چه شكوهى داشت. لباس‏ كار را از تن كند. نامه اخراج را در كيف گذاشت و از كارخانه بيرون آمد. فضاى كارخانه، ماشين آلات خاموش‏، مثل اجساد مردگان در حال پوسيدن بودند. از هم اكنون بوى تعفن مى‌دادند.
منتظر اتوبوس‏ شد كه در اين وقت روز دير به دير مى‌آمد. آسمان آبى، مثل چترى بر بالاى سرش‏ گسترده بود. چيزى سرد در درون ركسى، درست زير قلبش‏ نشسته بود. از لحظه‌اى كه حس‏ كرد پيوندش‏ با كارخانه قطع شده است، آن را زير قلب خود حس‏ كرد. چند بار دست روى آن گذاشت و فشار داد. فكرى كم‌رنگ از ذهنش‏ گذشت، "نكند سكته كنم." در هواى آزاد نفس‏ بلند كشيد. اتوبوس‏ را ديد كه از دور دست مى‌آيد. به شوق رسيدن به پارك لبخند زد. اما از سرمايى كه زير قلبش‏ بود كاسته نشد.
اتوبوس‏ به ايستگاه رسيد. يكى دونفرى پياده و چند نفرى سوار شدند. ركسى روى صندلى چهارنفره وپشت راننده نشست. اتوبوس‏ به راه افتاد. ركسى گيج و ماتم زده بود. چشم به بيرون دوخت. بعد روبروى خود، درست روى صندلى مقابل، کنار در ورودی، زنى ديد. به ياد نياورد كه زن كجا سوار اتوبوس‏ شد. اول به چشمان خود شك كرد. چند بار پلك زد. شايد آنچه مى‌دید، فقط خيال بود. اما نه خيال نبود، نه خطاى چشمى. زنى بود، درست به قد وقواره و شكل و شمايل خود او. گويى تصوير خود را در آينه مى‌ديد. حتى خواست بلند شود و اورا با دستان خود لمس‏ كند، كه نكرد. يعنى جرات اين كار را نداشت. محو تماشاى زن و غرق در بهت خويش‏، اتوبوس‏ به ايستگاه مقابل پارك رسيد. زن پياده شد. ركسى هم بى اختيار به دنبال زن پياده شد. زن روى نيمكتى زير درختان پارك نشست. ركسى نيز او را دنبال كرد و دركنار او نشست. چند بار زبان باز كرد كه با او حرف بزند، اما حرف مثل باد هوا بود، به زبان نمى‌آمد.
زن مثل جسدى ساكت بود. نگاهش‏ به نقطه نامعلومى خيره بود. كتابى روى دستش‏ باز بود. همان كتابى كه ركسى مى‌خواند؛ از يك نويسنده جديد.
پارك، درختان و محوطه باز بين درختان در سكوت پيش‏ از ظهر بهار و در هوايى آرام و بى‌باد كه به ندرت در اين شهر بادخيز اتفاق مى‌افتاد، سر در جيب تفكر فرو برده بودند. ركسى حس‏ كرد خوابش‏ مى‌آيد. چقدر دلش‏ مى‌خواست مى توانست زير سايه درختان دراز بكشد و چند ساعتى بخوابد. به اين خواب نياز داشت. شش‏ سال و پنج ماه و سه روز بود كه هر صبح مثل ماشين كوكى از خواب بيدار مى‌شد. در تاريك روشن صبح براى پيمان و نادر صبحانه حاضر مى‌كرد. ساندويجش‏ را آماده مى‌كرد. گاه حتى شام شب را هم مى‌پخت. نادر در رختخواب بود كه او مى‌رفت. سه چهار سالى مى‌شد كه ديگر نادر را چندان نمى‌ديد. اگر هم مى‌ديد، نادر خواب بود. گاهى در ميهمانى‌ها و خانه دوستان و يا خانه خودشان، اگر دوستى به ديدنشان مى‌آمد. و يا عيد نوروز كه فقط به چند ساعت محدود مى‌شد. مغازه پيزايى نادر را خورده بود و فقط سهم خوابش‏ به خانه مى‌رسيد.
ركسى فكر كرد. فكر كه نه. از وقتى زن هم‌زاد خود را ديد، (اين نامى بود كه خود به زن داد.) ديگر فكر مشخصى با او نبود. فكرها در توده متراكمى از ابر، كم رنگ و كم رنگ‌تر مى‌شدند. فقط خيالى محو در او بود كه كاش‏ مى توانست زير درختان دراز بكشد و بخوابد. گرچه خانه‌اش‏ را داشت. آپارتمانى در طبقه بيست و پنجم يك ساختمان سى و شش‏ طبقه، در كنار يكى از شاه‌راه‌هاى بزرگ كه وسائط نقليه چون رودخانه‌اى خروشان هميشه از آن گذر مى‌كردند. اما ركسى هيچ ميلى به خانه رفتن نداشت. خانه ديگر در تمام ساعات شب و روز از آن او بود. اين فكر دوباره مثل فكر مرگ عزيزى دل او را فشرد و سرما را زير قلب خود حس‏ كرد. در همان لحظه كه تصميم به خوابيدن زير درختان چنان در او قوى شد كه از جاى بلند شد. ديد كه زن هم‌زادش‏ جلوتر از او راه افتاد و رفت زير سايه درخت تنومندى، كتاب و كيف خود را زير سر گذاشت و خوابيد. ركسى فکر کرد، "بازهم من باختم. "
ديگر ميل به خواب نداشت. فقط مى‌خواست بداند زن تا كى‌ مى‌خوابد. و وقتى بيدار شد، با او به گفتگو بنشيند و بگويد، من، يعنى ركسى در اين لحظه، و يادش‏ آمد كه نام واقعى‌اش‏ ريحانه است. اما مدت‌ها بود كه اين نام را از ياد برده بود. اصلا به ياد نياورد كه كى اين نام را شنيده است. در واقع مدت‌ها بود كه ديگر كمتر كسى او را ريحانه صدا مى‌زد. خودش‏ هم باورش‏ شده بود كه ركسى شده است.
آرى مى‌خواست با زن درد دل كند. مدت‌ها بود كه با كسى درد دل نكرده بود و حالا كه درد مرگ عزيزى را با خود داشت، بايد از آن حرف مى‌زد. پس‏ به انتظار نشست. كم كمك حس‏ كرد چيزى به رنگ شادى در دلش‏ سرريز مى‌كند. شادى رهايى بود. شادى غرق شدن در سبزى سرشارى كه اطراف او را گرفته بود و آسمان كه رنگ آبى زلالى داشت. پرندگان كه صدايشان خاموشى درخت‌ها را آشفته نمى‌كرد. اين شادى، شادى موذى و آزاردهنده‌اى بود. آدمى در مرگ عزيزى نمى‌تواند شاد باشد. اما ركسى شاد بود. و منتظر بود كه هم‌زادش‏ از خواب بيدار شود.
نشست. تا كى؟ ندانست. ديد كه بهار با تابستان و تابستان با پاييز جا عوض‏ كرد. برگ درختان زرد، نارنجى، و قرمز شدند. از شاخه‌ها فروريختند و هم‌زاد ركسى همچنان زير درختان خوابيده بود. شايدهم به خواب ابدى فرو رفته بود. ركسى وقتى به خود آمد كه زن تماما زير برگ‌هاى خشك مدفون شده بود.
بلند شد و به خانه رفت. خانه مثل همه روزهاى ديگر كه او ساعت شش‏ و نيم از كارخانه برمى‌گشت، ساكت بود. نادر در پيتزايى مشغول پخت وسفارش‏ گرفتن پيتزا بود و پيمان هم درشهرى ديگر، با دروس‏ دانشگاهى كلنجار مى‌رفت. او بايد براى خود غذا مى‌پخت. تلويزيون تماشا مى‌كرد. به سريال‌هايى كه اصلا خنده دار نبود، مى‌خنديد. آگهى‌هاى تجارتى را براى هزارمين و ده هزارمين بار نگاه مى‌كرد و فحش‏ مى‌داد. چُرت مى‌زد و روزنامه‌هاى ايرانى را مى‌خواند. به يكى دو دوست تلفن مى‌زد و حرف‌هاى تكرارى را تكرار مى‌كرد. و بعد شب مى‌شد. مى‌خوابيد. نزديكى‌هاى صبح حضور نادر را حس‏ مى‌كرد. تنش‏ گاه بوى هم‌خوابگى مى‌داد. بلند مى‌شد. به اتاق پيمان مى‌رفت كه حالا خالى بود. روى تخت او مى‌خوابيد. در حالى بين خواب و بيدارى، هنوز بوى هم‌خوابگى را حس‏ مى‌كرد. مى‌خواست عق بزند. به خواب مى‌رفت. خواب‌هاى پريشان مى‌ديد. جورج را خواب مى‌ديد كه با لودميلا عشق‌بازى مى‌كرد. و شوهر لودميلا را در خواب مى‌ديد كه به خانه‌شان آمده و مى‌خواهد يك دختر ايرانى سفارش‏ بدهد. بيدار مى‌شد. به ياد ايران مى‌افتاد. هرچه فكر مى‌كرد، نام كوچه‌اى را كه دختر دايى‌اش‏ نسترن زندگى مى‌كرد به ياد نمى‌آورد. دوباره به خواب مى رفت. خواب دستگاه خودكار را مى‌ديد كه در اتاق نشيمن كار گذاشته بودند و او از آن مى‌ترسيد. نادر با آن ور مى‌رفت و مى‌خواست با آن پيتزا درست كند. به صداى ساعت از خواب بيدار مى‌شد. صبحانه نخورده از خانه بيرون مى‌رفت.
نفس‏ عميقى كشيد. چقدر خوب بود كه فردا مجبور نبود به سر كار برود. و بعد دوباره غم، غم از دست دادن عزيزى بر دلش‏ چنگ انداخت. اما گريه نكرد. به نادر تلفن زد و خبر بستن كارخانه را به او داد. نادر پرسيد، "پس‏ دستگاه خود كار چى شد؟ مگر سفارش‏ نداده بودند؟"
"من چه مى‌دانم."
"پس‏ فقط با كابوسش‏ روح مرا و خودت را سوهان مى‌زدى."
"تقصير من نبود."
گوشى را گذاشت. زندگى عجيب خالى شده بود. آن كه مرده بود، روزها و شب‌هاى خالى براى ركسى به جاى گذاشته بود.
روى راحتی دراز كشيد. ياد هم‌زادش‏ افتاد. در دل گفت، "خوشا به حالش‏، چه شهامتى داشت. آن‌قدر زير درختان ماند، تا برگ‌ها او را مدفون كردند و من..."
سعى كرد به آينده فكر نكند. اما آينده مثل همان ماشين خودكار بود. كه بود و نبود. قرار بود بيايد. هم مى‌آمد و هم نمى‌آمد. روز، پشت روز و شب، پشت شب آمد. يازده سال و هفت ماه و هشت روز گذشت.
بعد ركسى كه حالا دوباره ريحانه شده بود و نام ركسى در خاطره‌اش‏ گم شده بود. در بيمارستانى در اين شهر در گذشت. شوهر، پسر و عروسش‏ كه پس‏ از شش‏ سال ازدواج هنوز نمى‌خواست بچه‌دار شود، در كنارش‏ بودند. هيچ نمى‌دانستند در درون او چه مى‌گذرد. فقط مى‌ديدند كه لبخندى بر چهره‌اش‏ نشسته است. دستانش‏ گاهى به سوى نامعلوم دراز مى‌شود. ريحانه در همان پارك معهودش‏ بود. پاركى كه شش‏ سال و پنج ماه و سه روز از كنارش‏ گذشت و هرروز آرزو كرد كه ساعتى در سايه درختان و آن محوطه باز بنشيند و به صداى پرندگان گوش‏ كند. ريحانه حال زير درختان روى تكه چمن سبزى دراز كشيده بود و منتظر بود كه برگ درختان رنگ عوض‏ كنند و با باد مختصرى بر او ببارند. ريحانه هم‌زاد خود را ديد. به روى او لبخند زد و سلام كرد. سلامش‏ راپيمان شنيد وگفت، "بابا ريحانه سلام مى‌كند."
"به كى؟ به من؟"
هم‌زاد گفت، "به تو نه. به من."

31 ماه مه 1996

ابریشم 01-11-2011 07:04 PM

چگونه نگراني را از ذهن خود دور كنيم
 
سخني از اين داستان: «وقتی کسی تصمیم به انجام دادن کاری می‌گیرد باید برای آن برنامه‌ریزی کند و افکارش را متمرکز نماید.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هیچ‌گاه آن شب را که یکی از شاگردان من در کلاس شبانه جریان نگرانی‌اش را برایم تعریف کرد فراموش نمی‌کنم. چند سال قبل، این شاگردم که بنا به خواسته‌ي خودش نام واقعی او را نمی‌گویم و در این‌جا با نام مستعار (ماریون داگلاس) نامیده شده، دو بار گرفتار حادثه‌هایی ناگوار شد. اولین واقعه، مرگ دختر 5 ‏ساله‌اش بود، او شدیداً به فرزندش علاقمند بود. دو ماه پس از مرگ دخترش خدا دختر دیگری به او داد که او نیز 5 ‏روز پس از تولدش مرد و غمی سنگین بر غم پدر افزود.


‏«عصر یکی از روزهایی که در دریایی از ماتم و اندوه شناور بودم، پسر چهار ساله‌ام به نزدم آمد و گفت: بابا نمی‌خوای يه قایق چوبی کوچولو برام بسازی؟

‏بنابر گفته‌ی خودش: «این مصیبت‌ها بالاتر از توان و ظرفیتم بود. نه قادر به خوابیدن بودم، نه اشتهایی به غذا داشتم، بطور کلی غذا از گلویم پایین نمی‌رفت. به شدت مضطرب و هیجان‌زده بودم. اعصابم شدیداً تحریک شده بود، تا جايی که اعتماد به نفسم را از دست داده بودم. به ناچار به پزشک مراجعه کردم. اولین پزشک برایم قرص خواب‌آور تجویز کرد و دیگری دستور داد که به یک سفر تفریحی بروم. با وجود این‌که هر دو کار را انجام دادم، ولی تغییری در وضعیتم ایجاد نشد. احساس می‌کردم که تمام بدنم مابین لبه‌های فولادی یک گیره‌ي آهنی قرار گرفته و دم به دم این لبه‌ها به هم نزدیک می‌شوند و به من فشار می‌آورند. چنان‌چه شما در زندگی دچار فشارهای روحی - روانی و استرس و افسردگی نشده باشید، هرگز قادر به درك وضعیت من در آن روزها نخواهید بود.» ‏سرانجام دوست ما تصمیم می‌گیرد که خودش مشکل‌اش را حل کند. او روش مقابله با غم و ناراحتی و نگرانی‌اش را این‌طور بازگو کرد: ‏واقعاً در آن لحظه، حوصله‌ي انجام دادن هیچ کاری را نداشتم، اما پسرم لجوجانه خواسته‌اش را تکرار می‌کرد. برای اینکه از دستش خلاص شوم کوتاه آمدم. حدود 3 ‏ساعت کار ساختن قایق به طول انجامید. پس از این‌که کارم تمام شد به یکباره متوجه شدم که در تمام مدتی که مشغول ساختن قایق برای پسرک لجبازم بودم، اصلاً به مصیبت و ناراحتی که داشتم فکر نکردم. در واقع طی چند ماه گذشته تنها زمانی که فکری راحت داشتم همین 3 ‏ساعت بود. و با این کشف تا حدود زیادی غم و غصه‌ام کم شد و تازه بعد از 3 ‏ماه فهمیدم که می‌توانم به دقت فکر کنم. یافته‌ي جدید من این بود که وقتی کسی تصمیم به انجام دادن کاری می‌گیرد باید برای آن برنامه‌ریزی کند و افکارش را متمرکز نماید. و دیگر نگرانی‌های خارج از محدوده‌ي آن کار نمی‌تواند مشکل موجود را تحت تأثیر قرار دهد. زمانی را که من به ساختن قایق اختصاص دادم باعث شد حداقل برای چند ساعت سرگرم موضوع دیگری باشم و تشویش و دلواپسی را از من دور کرد.»

ابریشم 01-12-2011 10:02 PM

چتر و گربه و ديوار باريك
 
هرگز نخواسته بودم نويسنده باشم. همه چيز با يك ساعت مچي«وست اند واچ» شروع شد. تقصير هم تقصير گاو بود.

كلاس چهارم بودم يا پنجم دبستان. از مدرسه كه آمده بودم كز كرده بودم گوشه‌ي اتاق و يكي دو ساعتي مي‌شد دفترم را باز كرده بودم و، به جاي نوشتن، ته مدادم را مي‌جويدم. پدر كه با جديت و علاقه‌ي زيادي وضع درسي مرا زير نظر داشت، گمانم حالت غيرعادي مرا ديده بود كه گفت: «چرا مثل خر توي گل گير كرده‌اي؟»

من نمي‌دانستم خر چطور توي گل گير مي‌كند. اما خودم يكي دو بار توي گل گير كرده بودم. احساس كردم پدر چه خوب وضع مرا درك كرده. با خوشحالي دفتر را برداشتم و رفتم كنار او.

آن روز درس تازه‌اي داشتيم كه تا آن هنگام حتا نامش هم به گوشم نخورده بود. مشق را مي‌فهميدم چيست، چيزي را بايد عينا رونويس مي‌كرديم. نه يك بار، نه دو بار، گاهي بيست سي بار. حساب را هم مي‌فهميدم چيست، چيزي را بايد در چيزي ضرب مي‌كرديم يا از چيزي كم مي‌كرديم يا به چيزي اضافه مي‌كرديم. و مگر در زندگي روزمره كار ديگري غير از اين مي‌كرديم؟ اما نوشتن «انشاء» چيز تازه‌اي بود.

پدر گفت: «اين كه چيزي نيست.»

راست مي‌گفت. براي پدر هيچ چيزي چيزي نبود. كارگر شركت نفت بود و شش كلاس بيشتر نخوانده بود اما هم او بود كه براي اولين بار در ده زادگاهش زورخانه داير كرده بود؛ پايگاهي براي تبليغ عقايدش (پدر بفهمي نفهمي توده‌اي بود). هم او بود كه با مكاتبات پيگيرش به اين مقام يا آن، سرانجام، پاي پست را به ده زادگاهش باز كرده بود؛ و بعدها پاي برق را و حمام‌ بهداشتي و كلانتري و تلفن را. اين را همه مي‌دانستند. اما پدر كار ديگري هم كرده بود كه هيچ‌كس نمي‌دانست، جز من. پدر نمي‌دانست كه من روزي آن كشوي سحرآميز را كه ****و ممنوعه‌ي او بود، باز كرده‌ام و، ميان اشياء مرموزي كه آنجا بود، دست برده‌ام به كتابي كه در صفحه‌ي اولش وصيت كرده بود: «هيچ يك از فرزندانم حق ندارد تا زماني كه در قيد حيات هستم اين كتاب را بخواند.»

براي پدر نوشتن انشاء چيزي نبود. براي من اما نوشتن معناي اطاعت را داشت. چيزي را بايد مي‌گذاشتند جلووم و به من تكليف مي‌كردند از روي آن بنويسم. و اين كاري بود كه، در واقع، در همه‌ي موارد زندگي مي‌كرديم. گفتم: «آخر چطور؟ بايد چيزي باشد كه از روي آن بنويسم!»

گفت: «از روي فكر خودت بنويس».

با حيرت به او نگاه كردم. اول بار بود كه به فكر من اهميت داده مي‌شد.

گفت: «موضوع انشاء چيست؟»

گفتم: «فايده‌ي گاو».

گفت: «خب، گاو حيوان مفيدي است. هر فايده‌اي كه دارد، يكي يكي بنويس.»

بي‌آنكه حيوان مفيدي باشم، مثل گاو، خيره شدم به پدر، چه چيزي را بايد مي‌نوشتم؟ آخر من به عمرم گاو نديده بودم. همه‌اش لوله‌هاي نفت بود و ماشين و كشتي و اسباب و آلات صنعتي.

وقتي گفت «گاو به ما شير مي‌دهد» حيرت من بيشتر شد. آخر من پسر بزرگ خانواده بودم و ديده بودم همه‌ي هشت بچه‌اي را كه بعد از من به دنيا آمده بودند مادرم شيرشان را از داخل قوطي حلبي‌يي فراهم مي‌كرد كه رويش به انگليسي نوشته شده بود: Milk Klim ، و شكل اين قوطي هيچ شباهتي نه به پستان مادر داشت و نه به پستان هيچ حيواني.

اول بار بود از من خواسته شده بود فكر بكنم؛ آن هم درباره‌ي موضوعي كه هيچ نمي‌شناختم. و تازه چقدر؟ يك صفحه‌ي تمام. و حالا همه‌ي آن چيزي كه من درباره‌ي گاو مي‌دانستم به يك خط هم نمي‌رسيد. نمي‌دانم پدر در چشم‌هام درماندگي كداميك از حيوانات روستايشان را ديده بود كه دلش سوخت، دفتر را برداشت، صفحه‌اي از وسط آن جدا كرد و قلم را بر كاغذ گذاشت.

در سكوت به گره ابروانش خيره شدم؛ و به دست‌هاش كه از راست به چپ روي كاغذ مي‌لغزيد و هر بار كه به آخر سطر مي‌رسيد با قاطعيت و اطمينان كمي پايين مي‌سريد. صداي خش‌خش قلم بر كاغذ، در آن سكوت اتاق، صداي جادويي ِ اتفاقي بود كه جنس آن را نمي‌شناختم. در چهره‌ي پدر حالت خدايي را مي‌ديدم كه از هيچ، چيزي را خلق مي‌كرد. يك ربع بعد، كاغذ را انداخت جلووم و گفت: «حالا همين‌ها را با خط خودت بنويس توي دفترت، و وقتي معلم صدايت كرد بخوان.»

كلاس در سكوت و حيرت فرو رفته بود. انشايي كه من خوانده بودم هيچ ربطي نداشت به پرت و پلاهايي كه ديگران نوشته بودند. معلم آرام جلو آمد. تا امروز، هرگز كسي در نگاهش آنهمه تحسين نثار من نكرده است كه آن روز معلم كرد. كم‌كم داشت باورم مي‌شد كه آن انشاء را واقعا خود من نوشته‌ام. معلم به آرامي دست كرد و از جيبش ساعت «وست اند واچ» ي را بيرون آورد و گفت: «اين هم جايزه‌ي انشاي بسيار زيبايي كه نوشته‌اي.» بعد رو كرد به كلاس: «تشويقش كنيد!»

بيهوش نشدم، اما عكس‌العمل آدمي مثل من در موقعيتي مثل آن، بيهوشي است. آخر قيمت يك ساعت وست اند واچ ده‌ها برابر قيمت يك چتر بود كه همه‌ي دوران كودكي در آرزويش بودم و هرگز كسي برايم نخريد؛ چون نخستين چتر زندگي‌ام را، هنوز باز نكرده، توفاني مهيب از دستم ربود، كوبيد به تير چراغ برق، و لاشه‌ي درهم شكسته‌اش را هم چنان با خود برد كه گويي هنوز در جايي از اين جهان دارد مي‌بردش.

آن روز اين معلم انشاء تا حد خدايي در ذهنم بالا رفت. خدايي كه براي سال‌ها متانت و شخصيتش الگوي رفتار و زندگيم بود. تا آن روز شوم كه تصويرش در ذهنم شكست و با شكسته شدنش چيزي هم براي هميشه در من ويران شد.

آه اي ساعت «وست اند واچ»! تو مسير زندگي مرا عوض كردي. واداشتي‌ام هنوز زنگ انشاء تمام نشده فكر انشاي هفته‌ي بعد باشم. واداشتي‌ام از مشق و حساب و هندسه بزنم و تمام وقت روي موضوع هفته‌ي بعد كار كنم شايد اين بار معلم، نه از جيبش، كه از گوشه‌اي چتري بيرون يباورد و جايزه بدهد.

ديگر از جايزه خبري نشد. اما هر بار كه باران مي‌آمد و من خيس آب به مدرسه مي‌رسيدم يا خانه، به نوشتن چيزي مي‌انديشيدم تا چتري باشد براي لكنت حضورم.

يك روز، وسط درس علم الاشياء، فراش مدرسه در اتاق را باز كرد؛ به پچ‌يچ چيزي با معلم گفت و كاغذي را به دستش داد. هيچ‌گاه از پچپچه بوي خوشي نمي‌آيد. چيزي را در هوا منتشر مي‌كند كه ذاتِ ناامني است.

معلم صدايم كرد. حفره‌اي در درونم دهان گشود. فراش مدرسه دستم را گرفت و راه افتاديم. از راهرو كه پيچيديم، چهارچوبِ درِ اتاقِ مدير مدرسه پيدا شد؛ و در قاب اريب در، چهره‌ي چند نفر ديگر كه آنجا به صف بودند؛ از كلاس‌هاي بالاتر؛ همگي رنگ‌پريده و لرزان. چيزي مرا گره مي‌زد به اين صف ترس‌خورده و پريشان. براي يك آن، حضورشان مرا بيرون كشيد از تنهايي در برابر مصيبتي كه نمي‌شناختم اما در ذرات فضا معلق بود.

به دفتر مدير وارد شدم. سكوتي سنگين همانجا دم در ميخكوبم كرد. مدير بي هيچ كلامي نگاهم كرد. هيچ چتر حمايتي در اين نگاه نبود. آرام برگشت به سمت ديگر اتاق؛ آنجا كه عينكي دودي روي عضلات يخ‌زده‌ي صورتي سنگي سكوت كرده بود. آنچه رمز و راز مي‌دهد به سكوت كسي كه ترا احضار كرده است سرنوشت شومي است كه برايت رقم زده است. اين سكوت آنقدر زمان منجمد شده را در خود جا داد تا چند آشناي ديگر، باز هم از كلاس‌هاي بالاتر، به صف لرزان ما پيوست و عاقبت، آن صورت سنگي از پشت عينك دودي به سخن درآمد: «راه بيفتيد!»

به كجا مي‌رفتيم؟

مي‌رفتيم؟ چه سؤال ابلهانه‌اي! هر كسي مي‌رود لابد مي‌داند به كجا. ترسِ از «مكان» هنگامي لگام مي‌گسلد كه ترا ببرند.

به كجا مي‌بردندمان؟

خياباني اصلي شهر را دو قسمت مي‌كرد: يك سو خانه‌هاي كارگران بود و سوي ديگر، با فاصله‌اي به پهناي يك ميدان، خانه‌هاي كارمندان. ماشين لندروري كه ما را مي‌برد پيچيد به سوي منطقه‌ي سرسبز كارمندان. چنگ مي‌زدم، مثل چنگ زدن نابينايي در نور، به هر چه از ذهنم مي‌گذشت مگر اندكي روشنا بتابانم به سرنوشتي كه پنهان بود. چهره‌ي پدر را مي‌ديدم كه هفته‌اي بود عبوس بود و درهم بود. لكه‌ي كوچكي از روشنا افتاد روي روزنامه‌اي كه پيش پاي پدر بود. پدر نشسته بود روي قالي؛ زانو را ستون دست‌ها كرده بود و دست‌ها را ستون پيشاني. كسي جرئت نمي‌كرد از پدر بپرسد. دزديده از گوشه‌ي چشم نگاه كردم. تيتر درشت روزنامه‌ي كيهان زير نگاه خيره‌ي پدر له مي‌شد: «عاملان قتل منصور دستگير شدند.» يادم آمد به شبي كه پدر، با آن همه هيبت و نفوذ، مثل بچه‌اي، تا صبح مي‌گريست و بي‌وقفه به هق‌هق دم مي‌گرفت: «استغفرالله ربي و اتوب اليه.»

چه اتفاقي افتاده بود؟‌ از چه چيزي توبه مي‌كرد؟ هيچگاه نفهميدم. اما اين را مي‌دانم كه از فرداي آن روز عكسي روي ديوار اتاقمان ظاهر شد كه زيرش نوشته شده بود: «مرجع تقليد شيعيان جهان حضرت آيت‌الله العظمي روح الله الموسوي الخميني». با ظهور اين عكس، آن پدري كه ما بچه‌ها را به هوا مي‌انداخت، مي‌خنديد و تصنيف «گل پري جون» را مي‌خواند، براي هميشه از خانه‌مان رفت و بجاي او مرد عبوسي آمد كه به ما امر و نهي مي‌كرد؛ ته‌ريشي داشت، تسبيح مي‌انداخت و به هر خانه‌اي كه پا مي‌نهاد، پيش از هر چيز، دستور مي‌داد راديويشان را خاموش كنند.

ماشين پيچيد به سمت خياباني كه مي‌شناختم و در انتهاش خانه‌اي بود كه از آن فقط به پچپچه سخن مي‌رفت. بي‌اختيار برگشتم به سمت بغل دستي كه از من سه سالي بزرگ‌تر بود. با آرنج آرام به پهلويم زد.

ترس را، چمن به چمن، از محوطه‌ي سرسبز جلو عمارت ساواك با خود برديم تا گره بزنيم به وهم نيمه‌تاريك راهروي ورودي عمارت.

هيچ شادي آنقدر بزرگ نبود كه شادي ديدن معلم انشاء وقتي كه هدايتمان كردند به اتاقي كه دفتر كار سرهنگ بود. از سرهنگ خبري نبود اما معلم انشاء آرام و باوقار نشسته بود روي صندلي سياه رنگي كنار ميز. پس اين معلم مهربان، اين خداي زندگي‌ام آمده بود تا چتر حمايتش را بگستراند روي سر «انشاء نويس نابغه‌اي» كه كوچك‌ترين فرد اين صف رنگ‌پريدگان لرزان بود.

از سر صف شروع شد. ايستاده بوديم به ترتيب قد و من در ته صف. جرقه‌ها بود كه از پوست‌هاي ملتهب صورت برمي‌خاست وقتي دست سنگين و ورزيده‌ي سرهنگ فرود مي‌آمد: «چلقوزاي احمق گه، كي گفته بود پاتونو بذارين تو مسجد؟»

وقتي پوست صورت من گر گرفت، هيچ چتر حمايتي سايه‌گستر خفت و تنهايي‌ام نشد. نگاهش كردم. همچنان آرام نشسته بود روي همان صندلي سياه‌رنگ كنار ميز. نگاهم كرد. چشم‌هاش مثل دو چشم شيشه‌اي تهي بود از هر شفاعتي. يك دم لب‌هاش از هم گشوده شد. برق مشمئزكننده‌ي دنداني از طلا چيزي را در درون من ويران كرد. چرا آن همه سال نديده بودمش؟ آن همه سال در كلاس حرف زده بود خنديده بود اما برق طلايي نبود. يا بود و فقط بايد در همين لحظه مي‌ديدمش؛ مثل نقطه‌اي مشتعل بر پايان هستي يك خدا.

روضه‌خوانان نوجواني كه در شب‌هاي ضربت خوردن حضرت علي، به شيوه‌اي نمايشي، چراغ‌هاي مسجد را خاموش مي‌كردند و انشاهايشان را در تاريكي زير گنبدها سر مي‌دادند، با همان يك سيلي آزاد شدند و تعهد كردند ديگر از اين غلط‌ها نكنند. اما سيلي بزرگ‌تر هنوز مانده بود تا فرود آيد.

تابستان‌ها، گرما و شرجي بيداد مي‌كرد. زن‌ها در حياط مي‌خوابيدند و مردان تختخواب تاشوي بروجردي‌شان را در بيرون خانه‌ها علم مي‌كردند و به واقع در كوچه مي‌خوابيدند. ميان رديف خانه‌ها بيابان بود؛ فضاي باز بي‌آب و علفي كه اگر گرما به نهايت مي‌رسيد تخت‌ها را مي‌كشاند به وسط اين بيابان. صبح، اگر مه بود، همين طور كه قالب يخ بر دوش مي‌رفتي، از اين جماعت خفتگان در بيابان، فقط تكه‌اي دست مي‌ديدي، سري، يا تكه‌اي از پا كه بيرون زده بود از سپيدي مه و ملافه‌ها. به كابوس مي‌مانست. بايد چند سالي مي‌گذشت، آتش جنگي در مي‌گرفت، تا باز همان سرها و پاها و دست‌ها را ببيني، تكه‌تكه، غرقه در خون، ميان سپيدي كفن‌ها. اما هنوز خيلي مانده بود تا برسيم به سال‌هاي كفن.

در يك نيمه‌شب تابستان كه گرما و شرجي همه چيز حتا نور مهتاب را خيس عرق كرده بود، اين معلم انشاء از كوچه‌مان مي‌گذشت. چند سالي بود نديده بودمش. درست‌تر بگويم، احتراز مي‌كردم. خوش بود و سرش گرم باده. مرا كه ديد جلو آمد. هر دو در وضعي بلاتكليف بوديم. نشست بر لبه‌ي تخت. حالا من هفده ساله بودم، محصل دبيرستان؛ و او ناظم دبستان. آنروزها نخستين كار من در مجله‌ي خوشه چاپ شده بود و اين در شهرستان كوچكي مثل بندر ماهشهر صدا مي‌كرد. وقتي گفت نمايشنامه‌ي مرا خوانده، گفتم: «اين نتيجه‌ي ساعت وست اند واچ شماست.»

سكوت مرموزي كرد. ذرات ملتهب آشفتگي، مثل شرجي و نور مهتاب، خيمه زده بود در اطراف. چيزي روي قلبم سنگيني مي‌كرد. حال كسي را داشتم جفا ديده. نتوانستم در دل نگه دارم، گفتم: «حالا انشايمان را بجاي آنكه در مسجد بخوانيم در مجله مي‌نويسيم. اميدواريم ديگر براي اين يكي سيلي‌مان نزنيد.»

گفت: «منظورت را نمي‌فهمم.»

گفتم: «دوران مدرسه براي بچه‌ها دوران عجيبي است. آدم از بعضي معلم‌ها مي‌ترسد، از بعضي نفرت پيدا مي‌كند، و به بعضي عشق مي‌ورزد. من به شما ارادت عجيبي داشتم. انتظار نداشتم شما را در ساواك ببينم.»

گفت: «به جده‌ام زهرا من ساواكي نيستم.»

«به جده‌ام ...»! چه فلاكت غريبي در اين كلمات بود. ديگر هيچ چيزي از اين خداي كاغذي سر پا نمانده بود. گفتم: «پس آنجا چه مي‌كرديد؟»

گفت: «سرهنگ همشهري ماست. رفته بودم سري بزنم.»

فايده‌اي نداشت. چرا بايد بيش از اين ويرانش مي‌كردم؟ كه از او اعتراف مي‌گرفتم؟ و مگر اين همان كاري نبودكه ساواك با ديگران مي‌كرد؟ سعي كردم سر و ته قضيه را هم بياورم. گفتم: «به هر حال بابت آن ساعت مچي ممنون.»

در پرتو نور مهتاب، يك آن، همان برقي را در چشمانش ديدم كه آن روز پس از خواندن انشاء ديده بودم. اما چيز شومي در فضا بود كه مي‌رفت همه‌ي ذرات مهتاب را از جنس خود كند.

برخاست و همين‌طور كه با من دست مي‌داد گفت: «آن ساعت را پدرت خريده بود. خواسته بود وقتي انشاء تمام شد به عنوان جايزه به تو بدهم!»

معلم انشاء از خم كوچه پيچيد و گم شد در غبار شرجي و شب. و من، ويران از ضربه‌اي كه فرود آمده بود، روي تخت دراز كشيدم. يعني مي‌دانست كه آن انشاء را هم پدر نوشته بود؟

خيره شدم به آسمان. آنجا هم، در فضاي تاريك ميان ستارگان، چيزي ويران شده بود. برخاستم. خيره شدم به انتهاي كوچه. آنجا كه معلم انشاء در غبار شرجي و شب گم شده بود. چه فرقي مي‌كرد؟ آن معلم انشاء هم كه روزگاري مظهر عطوفت بود، مثل آن پدر خندان، سال‌ها پيش گم شده بود. نگاه كردم به بيابان؛ به پرهيب ترس‌آور تختخواب‌هايي كه شرجي و دم هوا رانده بودشان تا دوردست تاريكي؛ نگاه كردم به سپيدي ملافه‌ها؛ به انبوه خفتگاني كه به بقاياي قتل‌عامي مهيب شباهت داشت.

دوباره دراز كشيدم روي تخت و خيره شدم به آسمان. يادم آمد به شبي كه از يك غيبت چند روزه‌ي پدر استفاده كردم و رفتم سراغ آن كشوي سحرآميز. همين كه بازش مي‌كردي عطري گيج‌كننده به مشام مي‌رسيد. هر چيز كه آنجا بود رمز و رازي داشت كه براي كشفش بايد سال‌ها مي‌گذشت. مثل همان كتاب كه سرگذشت روزگار جواني‌اش بود و من حق نداشتم تا زنده است بخوانم. برش داشتم. تا صبح مي‌خواندم و مي‌گريستم. همه‌اش شرح روياهايي كه خاكستر شده بود. مثل همين روياي نويسنده شدنش. براي تحقق اين رويا تا آنجا پيش رفته بود كه خاطراتش را داده بود تايپ كرده بودند بعد هم برده بود، لابد به اصفهان، داده بود صحافي‌اش كرده بودند و عنوانش را هم با حروف چاپي كنده بودند روي جلد گالينگور.

چهل و پنج سال پيش، در شهرستاني دور افتاده كه نه چاپخانه‌اي داشت، نه كتابخانه‌اي، نه كتابفروش و نه كتابخواني، پدر در كشو ميزش كتابي چاپ شده داشت، كتابي در تيراژ يك نسخه.

نويسنده شدن من حاصل يك تباني بود؛ حاصل توطئه‌ي پدري كه براي نويسنده شدن محتاج توطئه‌ي كسي نبود. اما اين مردي كه همه‌ي زندگي‌اش در طنيني آخرالزماني گذشت، بزرگ‌ترين شكست زندگي‌اش نه ناكامي خودش در نويسندگي، كه نويسنده شدن من بود. توطئه را به وقت جواني كرده بود؛ به وقت لامذهبي. و رويايش وقتي متحقق شده بود كه بزرگ‌ترين آرزويش ديگر نه نويسنده شدن من، كه ديدن من در «لباس روحانيت» بود. وقتي ديد حريف نمي‌شود،‌گفت: « پس، اقلا دكتر شو!»

يك سال تمام بازي‌اش دادم. گمان مي‌كرد پزشكي ثبت‌نام كرده‌ام. شبي كه فهميد تئاتر مي‌خوانم، تا صبح مي‌گريست. مي‌گفت: «پسرم مطرب شده است!» بيچاره نمي‌دانست كه دو سال بعد آن پسر «مطرب» اولين مشق‌هاي موسيقي‌اش را آغاز خواهد كرد!

حالا من مي‌نويسم بدون هيچ رويايي. مي‌نويسم تا فراموش كنم كه نوشتنم را توطئه‌ي پدر رقم زده است. بر عليه اين سرنوشت به اشكال مختلف شورش كرده‌ام. در بيست سالگي نوشتن را رها كردم. سه سال تمام نه كتابي مي‌خواندم، نه كلمه‌اي مي‌نوشتم. سه سال تمام تلويزيون را تا برفك‌هايش، و روزنامه‌ي كيهان را تا آگهي‌هاي ترحيمش نگاه مي‌كردم. تا آن شب شوم زمستاني كه دستي نامريي گريبانم را گرفت و از رختخواب بيرون كشيد.

نيمه‌هاي شب بود. دراز كشيده بودم كنار زنم اما ساعت‌ها بود ضجه‌هاي شهواني دو گربه خوابم را ضايع كرده بود. در آن هنگام گمان مي‌كردم اين ضجه‌ها شهواني است. سال‌ها بايد مي‌گذشت تا بدانم كه دو گربه وقتي روي ديواري باريك به هم برسند بايد يكي برگردد تا راه باز شود براي ديگري. و چون هيچ‌يك كوتاه نمي‌آيد اين كشاكش آنقدر ادامه پيدا مي‌كند تا سرانجام زور يكي بچربد به ديگري.

آن دست نامريي دست كدام‌يك از گربه‌هاي درونم بود؟

قلم را برداشتم. اغراق نمي‌كنم اگر بگويم حال كسي را داشتم كه با پس‌گردني نشانده باشندش پشت ميز. نمايشنامه‌ي «نامه‌هاي بدون تاريخ ...» حاصل اين پس‌گردني بود. اما آن دو گربه تا سال‌ها بعد باز هم روي ديواري باريك مقابل هم در آمدند. از آن پس، بر عليه اين سرنوشت تحميلي، به شكل‌هاي ديگري تمرد كردم. خودم را شقه‌شقه كردم: كارگرداني تئاتر، نوازندگي، آهنگسازي ... تا حد زيادي هم موثر بود. كمتر از هر نويسنده‌ي هم‌نسلم نوشته‌ام. اما حالا چند سالي است كه تسليم سرنوشتم شده‌ام.

اگر ترس زائيده‌ي ناآگاهي به چيزهايي است كه در اطراف‌مان مي‌گذرد، بايد بگويم «نوشتن» تنها چتري است كه زير آن احساس ايمني مي‌كنم؛ چتري كه زير آن واقعيت‌ها خودشان را برهنه مي‌كنند. سي و چهار سال تمام، آن ساعت «وست اند واچ» و آن كتاب خاطرات براي من دو واقعيت مجزا بودند؛ بي‌هيچ ارتباطي با هم. (ساعت نشانه‌ي ذوق و ابتكار پدري بود مراقب وضع درسي فرزند، و كتاب خاطرات نشانه‌ي استعدادي كه اگر محيط مناسبي می داشت نويسنده‌اي مي‌شد شايد بزرگ.) تنها در لحظه‌ي نوشتن همين سطرهاست كه ميان آن دو چيز مجزا، يعني كتاب و ساعت، ارتباطي را كشف مي‌كنم كه راه مي‌برد مرا به درك واقعيتي ديگر؛ واقعيتي دلهره‌آور؛ اينكه هستي من چيزي نبوده است مگر عرصه‌ي نبرد روياهاي متناقض پدر. نبردي كه در آن برنده و بازنده هر دو يك نفرند؛ همان پدر. تسلايي اگر هست اين است كه ميان آن همه چيز كه گم شدند براي ابد، آن چتر گم شده شايد همين چتري باشد كه حالا زير سابه‌اش احساس ايمني مي‌كنم. براي من، نوشتن يعني همين.

ابریشم 01-12-2011 10:06 PM

آينه
 
محمود دولت آبادي

مردي که در کوچه مي رفت هنوز به صرافت نيفتاده بود به ياد بياورد که سيزده سالي مي گذرد که او به چهره‌ي خودش درآينه نگاه نکرده است. همچنين دليلي نمي‌ديد به ياد بياورد که زماني در همين حدود مي‌گذرد که او خنديدن خود را حس نکرده است. قطعا" به ياد گم شدن شناسنامه‌اش هم نمي‌افتاد اگر راديو اعلام نکرده بود که افراد مي‌بايد شناسنامه‌ي خود را نو، تجديد کنند. وقتي اعلام شد که شهروندان عزيز مواظف‌اند شناسنامه‌ي قبلي‌شان را ازطريق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه‌ي جديد خود را دريافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامه‌اش بشود، و خيلي زود ملتفت شد که شناسنامه‌اش را گم کرده است. اما اين که چراتصور مي‌شود سيزده سال از گم شدن شناسنامه‌ي او مي‌گذرد، علت اين که مرد ناچار بود به ياد بياورد چه زماني با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمي گشت به حدود سيزده سال پيش يا - شايد هم – سي و سه سال پيش، چون او در زماني بسيار پيش از اين، در يک روز تاريخي شناسنامه را گذاشته بود جيب بغل باراني‌اش تا براي تمام عمرش، يک بار برود پاي صندوق راي و شناسنامه را نشان بدهد تا روي يکي از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاريخ ديگر باشناسنامه‌اش کاري نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته يا درکجا گم‌اش کرده است. حالا يک واقعه‌ي تاريخي ديگر پيش آمده بود که احتياج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شايد شناسنامه درجيب باراني مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسيد ممکن است آن را در مجري گذاشته باشد، اما نه... انجا هم نبود. کوچه راطي کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و يکراست رفت به اداره‌ي سجل احوال. در اداره‌ي سجل احوال جواب صريح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسيد، به ياد آورد که – انگار – به او گفته شده برود يک استشهاد محلي درست کند و بياورد اداره. بله، همين طور بود. به او اين جور گفته شده بود. اما... اين استشهاد را چه جور بايد نوشت؟ نشست روي صندلي و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روي ميز. خوب ... بايد نوشته شود ما امضاء کنندگان ذيل گواهي مي‌کنيم که شناسنامه‌ي آقاي ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنويس کرد و از خانه بيرون آمد و يکراست رفت به دکان بقالي که هفته‌اي يک بار از آنجا خريد مي‌کرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نمي‌آمد، گفت او را نمي‌شناسد. نه اين که نشناسدش، بلکه اسم او را نمي‌داند، چون تا امروز به صرافت نيفتاده اسم ايشان را بخواهد بداند. «به خصوص که خودتان هم جاي اسم راخالي گذاشته‌ايد!»

بله، درست است.

بايد اول مي‌رفته به لباسشويي، چون هرسال شب عيد کت و شلوار و پيراهنش را يک بارمي‌داده لباسشويي و قبض مي‌گرفته. اما لباسشويي، با وجودي که حافظه‌ي خوبي داشت و مشتري‌هايش را - اگر نه به نام اما به چهره – مي‌شناخت، نتوانست او را به جا بياورد؛ و گفت كه متاسف است، چون آقا را خيلي کم زيارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرماييد؟»

خواهش مي شود؛ واقعا" که.

«دست کم قبض، يکي از قبض‌هاي ما را که لابد خدمتتان است بياوريد، مشکل حل خواهد شد.»

بله، قبض.

آنجا، روي ورقه‌ي قبض اسم و تاريخ سپردن لباس و حتا اينکه چند تکه لباس تحويل شد را با قيد رنگ آن، مي‌نويسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا بايد مشتري نزد خود نگه دارد، وقتي مي رود و لباس را تحويل مي گيرد؟ نه، اين عملي نيست. ديگر به کجا و چه کسي مي‌توان رجوع کرد؟ نانوايي؛ دکان نانوايي در همان راسته بود و او هرهفته، نان هفت روز خود را از آنجا مي‌خريد. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار ديوار دراز کشيده بود و گفت پخت نمي‌کنيم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار ديوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقه‌اي که از يک دفترچه‌ي چهل برگ کنده بود.

پشت شيشه‌ي پنجره‌ي اتاق که ايستاد، خِيلکي خيره ماند به جلبک هاي سطح آب حوض، اما چيزي به يادش نيامد. شايد دم غروب يا سر شب بود که به نظرش رسيد با دست پر راه بيفتد برود اداره مرکزي ثبت احوال، مقداري پول رشوه بدهد به مامور بايگاني و از او بخواهد ساعتي وقت اضافي بگذارد و رد و اثري از شناسنامه‌ي او پيدا کند. اين که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا...

«چرا... چرا ممکن نيست؟»

با پيرمردي که سيگار ارزان مي‌کشيد و ني مشتک نسبتا" بلندي گوشه‌ي لب داشت به توافق رسيد که به اتفاق بروند زيرزمين اداره و بايگاني را جستجو کنند؛ و رفتند. شايد ساعتي بعد از چاي پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زيرزمين بايگاني و بنا کردند به جستجو. مردي که شناسنامه‌اش گم شده بود، هوشمندي به خرج داده و يک بسته سيگار با يک قوطي کبريت در راه خريده بود و باخود آورده بود. پس مشکلي نبود اگر تا ساعتي بعد از وقت اداري هم توي بايگاني معطل مي‌شدند؛ و با آن جديتي که پيرمرد بايگان آستين به آستين به دست کرده بود تا بالاي آرنج و از پشت عينک ذره بيني‌اش به خطوط پرونده‌ها دقيق مي شد، اين اطمينان حاصل بود که مرد نااميد ازبايگاني بيرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدريج داشت آشناي کار مي‌شد.

حرف الف تمام شده بودکه پيرمرد گردن راست کرد، يک سيگار ديگر طلبيد و رفت طرف قفسه‌ي مقابل که با حرف ب شروع مي‌شد، و پرسيد «فرموديد اسم فاميلتان چه بود؟» که مرد جواب داد «من چيزي عرض نکرده بودم.» بايگان پرسيد «چرا؛ به نظرم اسم و اسم فاميلتان را فرموديد؛ درآبــدارخانه!» و مـرد گفت «خير، خير... من چيزي عرض نکردم.» بايگان گفت «چطور ممکن است نفرموده باشيد؟» مردگفت «خير... خير.»

بايگان عينک ازچشم برداشت و گفت «خوب، هنوز هم دير نشده. چون حروف زيادي باقي است. حالا بفرماييد؟» مردگفت «خيلي عجيب است؛ عجيب نيست؟! من وقــت شمارا بيهوده گرفتم. معذرت مي‌خواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگويم. من... من هرچه فکر مي‌کنم اسم خود را به ياد نمي‌آورم؛ مدت مديدي است که آن را نشنيده‌ام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شايد بشود شناسنامه‌اي دست و پاکرد؟»

بايگان عينکش را به چشم گذاشت و گفت «البته... البته بايد راهي باشد. اما چه اصراري داريد که حتما"...» و مرد گفت «هيچ... هيچ... همين جور بيخودي... اصلا" مي‌شود صرف نظر کرد. راستي چه اهميتي دارد؟» بايگان گفت «هرجور ميلتان است. اما من فراموشي و نسيان را مي‌فهمم. گاهي دچارش شده‌ام. با وجود اين، اگر اصرار داريد که شناسنامه‌اي داشته باشيد راه‌هايي هست.» بي درنگ، مرد پرسيد چه راه‌هايي؟ و بايگان گفت «قدري خرج بر مي‌دارد. اگر مشکلي نباشد راه حلي هست. يعني کسي را مي‌شناسم که دستش در اين کار باز است. مي توانم شما را ببرم پيش او. باز هم نظر شما شرط است. اما بايد زودتر تصميم بگيريد. چون تا هوا تاريک نشده بايد برسيم .»

اداره هم داشت تعطيل مي‌شد که آن دو از پياده رو پيچيدند توي کوچه‌اي که به خيابان اصلي مي‌رسيد و آنجا مي‌شد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلي که بايگان پيچ واپيچ‌هايش را مي‌شناخت. آنجا يک دکان دراز بودکه اندکي خم درگرده داشت، چيزي مثل غلاف يک خنجر قديمي. پيرمردي که توي عبايش دم در حجره نشسته بود، بايگان را مي‌شناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتري برود ته دکان. بايگان وارد دکان شد و از ميان هزار هزار قلم جنس کهنه و قديمي گذشت و مرد را يکراست برد طرف دربندي که جلوش يک پرده‌ي چرکين آويزان بود. پرده را پس زد و در يک صندوق قديمي را باز کرد و انبوه شناسنامه‌ها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت «بستگي دارد، بستگي دارد که شما چه جور شناسنامه‌اي بخواهيد. اين روزها خيلي اتفاق مي‌افتد که آدم‌هايي اسم يا شناسنامه، يا هردو را گم مي‌کنند. حالا دوست داريد چه کسي باشيد؟ شاه يا گدا؟ اينجا همه جورش را داريم، فقط نرخ‌هايش فرق مي‌کند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را مي‌کنيم. بعضي‌ها چشم‌شان رامي‌بندند و شانسي انتخاب مي‌کنند، مثل برداشتن يک بليت لاتاري. تا شما چه جور سليقه‌اي داشته باشيد؟ مايليد متولد کجا باشيد؟ اهل کجا؟ و شغل‌تان چي باشد؟ چه جور چهره‌اي، سيمايي مي‌خواهيد داشته باشيد؟ همه جورش ميسر و ممکن است. خودتان انتخاب مي‌کنيد يا من براي‌تان يک فال بردارم؟ اين جور شانسي ممکن است شناسنامه‌ي يک امير، يک تاجر آهن، صاحب يک نمايشگاه اتومبيل... يا يک... يک دارنده‌ي مستغلات... يا يک بدست آورنده‌ي موافقت اصولي به نام شما دربيايد. اصلا" نگران نباشيد. اين يک امر عادي است. مثلا" اين دسته ازشناسنامه‌ها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ويژه است که... گمان نمي‌کنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و اين يکي دسته به امور تبليغات مربوط مي شود؛ مثلا" صاحب امتياز يک هفته نامه يا به فرض مسؤول پخش يک برنامه‌ي تلويزيوني. همه جورش هست. و اسم؟ اسم‌تان دوست داريد چه باشد؟ حسن، حسين، بوذرجمهر و ... يا از سنخ اسامي شاهنامه‌اي؟ تا شما چه جورش را بپسنديد؛ چه جور اسمي را مي‌پسنديد؟»

مردي که شناسنامه‌اش راگم کرده بود، لحظاتي خاموش و انديشناک ماند، وز آن پس گفت «اسباب زحمت شدم؛ باوجود اين، اگر زحمتي نيست بگرد و شناسنامه‌اي برايم پيداکن که صاحبش مرده باشد. اين ممکن است؟» بايگان گفت «هيچ چيز غيرممکن نيست. نرخش هم ارزان‌تر است.»

ممنون؛ ممنون!

بيرون که آمدند پيرمرد دکان‌دار سرفه‌اش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک مي گشت تا کرکره رابکشد پايين، و لابه لاي سرفه‌هايش به يکي دو مشتري که دم تخته کارش ايستاده بودند مي‌گفت فردا بيايند چون «ته دکان برق نيست» و ... مردي که در کوچه مي‌رفت به صرافت افتاد به ياد بياورد که زماني در حدود سيزده سال مي‌گذرد که نخنديده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با يک حس ناگهاني متوجه شد که دندان‌هايش يک به يک شروع کردند به ورآمدن، فرو ريختن و افتادن جلو پاها و روي پوزه‌ي کفش‌هايش، همچنين حس کرد به تدريج تکه‌اي از استخوان گونه، يکي از پلک ها، ناخن‌ها و... دارند فرو مي‌ريزند؛ و به نظرش آمد، شايد زمانش فرا رسيده باشد که وقتي، اگر رسيد به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزديک پيش بخاري و يک نظر – براي آخرين بار – در آينه به خودش نگاه کند!

ابریشم 01-14-2011 02:30 PM

داستان سیب
يك معلم رياضي که به يك پسر پنج ساله رياضي ياد مي‌داد ازش پرسيد: اگر من بهت يك سيب و يك سيب و يكي بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟ پسر بعد از چند ثانيه با اطمينان گفت: ۴ تا!
معلم نگران شده انتظار يك جواب صحيح آسان رو داشت (۳). او نا اميد شده بود. او فكر كرد “شايد بچه خوب گوش نكرده است” تكرار كرد: پسرم، خوب گوش كن. اگر من به تو يك سيب و يك سيب ديگه و يكي بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟
پسر كه در قيافه معلمش نوميدي مي‌ديد دوباره شروع كرد به حساب كردن با انگشتانش در حاليكه او دنبال جوابي بود كه معلمش رو خوشحال كند تلاش او براي يافتن جواب صحيح نبود تلاشش براي يافتن جوابي بود كه معلمش را خوشحال كند. براي همين با تامل پاسخ داد “۴..″
نوميدي در صورت معلم باقي ماند. به يادش اومد كه این دانش آموز توت فرنگي رو دوست دارد. او فكر كرد شايد پسرك سيب رو دوست ندارد و براي همين نمي‌تونه تمركز داشته باشه. در اين موقع او با هيجان فوق العاده و چشم‌هاي برق‌زده پرسيد: اگر من به تو يك توت فرنگي و يكي ديگه و يكي بيشتر توت فرنگي بدهم تو چند تا توت فرنگي خواهي داشت؟
معلم خوشحال بنظر مي‌رسيد و پسرك با انگشتانش دوباره حساب كرد. هیچ فشاری روی او نبود اما روی معلم کمی وجود داشت. او می خواست رویکرد جدیدش به موفقیت بیانجامد. دانش آموز با لبخندی توام با تامل جواب داد “۳؟″
حالا خانم معلم تبسم پيروزمندانه داشت. رویکردش موفق شده بود. او می خواست به خودش تبريك بگه ولي يه چيزي مونده بود او دوباره از پسر پرسيد: اگر من به تو يك سيب و يك سيب ديگه و يكي ديگه بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟ پسرك فوري جواب داد “۴″!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صداي گرفته و خشمگين پرسيد چطور ؟ آخه چطور؟ پسرك با صداي پايين و با تامل پاسخ داد “براي اينكه من قبلا يك سيب در كيفم داشتم”

نتیجه اخلاقی داستان :
وقتی کسی به شما جوابی را می دهد که با آن چیزی که انتظار دارید متفاوت است، فکر نکنید که آنها در اشتباه هستند. شاید زاویه ای است که شما به هیچ وجه درک نکرده اید. باید گوش دهید و درک کنید، اما هرگز با یک تصور از پیش تعیین شده گوش ندهید.



اکنون ساعت 01:27 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)