|
|
آتما؛ سگ من- صادق چوبك( 5 ) |
اسب چوبي - صادق چوبك
|
مور و قلم |
|
روي درخت گلابي |
باغ غم
كوچهي ما باريك بود و نماي كاهگلي ديوار خانههايش رنگ دهاتي يكدستي داشت. سر پيچي، ميان كوچه، اقاقياي تنومند روي جوي آب خم شده، سرشاخههايش را تماشا ميكرد. |
چند پر پونه
آقاي دكتر گفت بايد از پسرت جدا زندگي كني. گفت بهتره پسرت بره خوابگاهِ بيماران رواني. گفت بايد هر روز شنا كني. پياده روي كني. گفتم پسر من رواني نيست خيلي هم آقاست. گفت ديپرشن مزمن، يك بيماريي رواني است. پسرم خيلي هم آقاست فقط قيافهاش عين آينهي دق است. |
ديوار مشترك
ديواري مشترك. |
چه قدر به طنابتان وابسته اید |
بوي خاك
كف اتاق لم داده بودم به بالش بزرگ طوسي رنگ و داشتم كتاب ميخواندم. رماني بود از گراهام گرين. درست يادم نيست كدام اثرش. تازه شروع كرده بودم كه شنيدم چيزي به پنجره خورد. سرم را بلند كردم و گوش دادم. هيچ صدايي نميآمد. شايد هم اصلا خيال كرده بودم. سرم را خم كردم روي كتاب. هنوز چند سطر نخوانده بودم كه دوباره همان صدا را شنيدم. از پنجرهي من نبود. با اين حال كتاب را گذاشتم زمين و بلند شدم. رفتم كنار پنجره. گوشهي پرده را پس زدم. بيرون چيزي پيدا نبود. سرم را بردم نزديك شيشه و چشمم به دختري افتاد كه روي مهتابي آپارتمان رو به رو ايستاده بود. پيراهن آستين كوتاه پوشيده بود و داشت به آپارتمان بغل نگاه ميكرد. بعد يك لحظه چرخيد طرف من. سرم را كشيدم عقب. مرا ديده بود. مطمئن بودم. گذاشتم كمي بگذرد. بعد چراغ را خاموش كردم و رفتم ايستادم همانجا. چند ثانيه بعد خم شدم و گوشهي پرده را با انگشت بالا زدم، آنقدر كه فقط يكي از چشمهايم قدرت ديد داشته باشد. همانجا ايستاده بود و زل زده بود به پنجرهي اتاق من. سرم را كشيدم عقب. رفتم آن طرف پنجره. كمي صبر كردم و بعد گوشهي پرده را كنار زدم. دستهايش را فرو كرده بود توي جيبهاي شلوار تيرهاش و داشت به اطراف نگاه ميكرد. بعد خم شد روي زمين. دستها را از جيبهايش درآورد و گذاشت روي كندهي زانوهايش. همانطور دور خودش چرخي زد. بعد خم شد و چيزي برداشت. برد نزديك صورتش. به پنجرهي اتاق من نگاه كرد و بعد به پنجرهي مهتابي آپارتمان بغل. ديدم كه سرش را برگرداند طرف در مهتابي. چشمم به دختري افتاد كه توي چهارچوب ايستاده بود. موهاي بلندش را ريخته بود يك طرف، روي شانهاش. دختري كه پيراهن آستين كوتاه به تن داشت، دوباره به اطراف نگاه كرد. به پنجرهي اتاق من هم نگاهي انداخت، طوري كه انگار ميدانست من اين پشت، توي تاريكي، ايستادهام. دنبال دختري كه موي بلند داشت، تو رفت. من همانجا ايستادم و نگاهشان كردم كه داشتند ميرفتند توي اتاق كناري. از پشت پردههاي توري نازكشان همه چيز پيدا بود. با خودم فكر كردم چرا قبلا نديده بودمشان. من كه بارها آمده بودم اينجا، دم اين پنجره. بارها به همين خانه نگاه كرده بودم، به آپارتماني كه درست مقابل اتاق من بود. اصلا اين پردههاي نازك را با آن قفسههاي بلند كتاب، كه يك طرف اتاق وسط گذاشته بودند، يادم نيامد. |
اشتباه ميكني
«تو آسمانها دنبالت ميگشتم.» |
عجايب نامهي اکبر کپنهاگي
سرم را نزديک آوردم و اسمش را روي سينه اش خواندم و گفتم : چقدر ميشود خانم بورخس؟ |
امروز چه خواهی شوی؟
اشیاء با من حرف میزنند. مثلا سنگ. یعنی زبانش را میفهمم. از تنهایی هاش میگوید، از باران هایی که او را شسته و جوانه ی تردی که دل دل میزده تا بروید و او به خاطرش ترکیده، و من ازاین تردی و آن سنگی و ترکیدن گریه ام میگیرد و هی زار میزنم و با سنگ حرف میزنم، برای همین آوردنم اینجا. البته راستش آن روز که به دکتر گفتم من مبلم، دکتر به مددکارم اشاره کرد که مدتی باید اینجا بمانم. خودم هم راضی ام بمانم چون خیلی کلافه ام. دیگر با اشیاء فقط حرف نمیزنم خودشان میشوم. |
طاغوت و ياقوت هر دو زن بودند
Capitaliste, fasciste, assassinروز پائيزي قشنگي بود. يكهو ابرها همه جمع شدند يكجا. هوا تاريك شد. باد شديدي آمد و در و پنجرهها به هم خوردند. رفتم پنجرهها را ببندم كه چشمم افتاد به خيابان. انگار باد تمام خاكهاي خيابان پهلوي را از دم پنجرهي من با هرچه روزنامهي كهنه و برگ خشك بود ميبرد. رعد و برق شد؛ بعد هم رگبار. هركسي به يك طرف ميدويد و به زير بالكني و طاقي پناه ميبرد تا بعد برود پي كارش. |
يك داستانِ كوتاهِ عاشقانه
مديا كاشيگر |
چو مرتع نباشد تن من مباد
1یکی بود، یکی نبود. البته هنوز هم کاملاً مشخص نیست که یکی بوده یا ده تا. و یا این که هنوز هم مشخص نیست که آن یکی بوده و یا اصلا نبوده. در هر صورت یکی بوده و یکی نبوده. یه کره خاکی و آبی بود که هی دور یه کرهای از آتیش می چرخید. روی این کره خاکی و آبی یه مرتعی بود، همه چیز دار؛ بکر و سبز و خوشگل. از شیر مرغ تا جون گوسفند توش پیدا میشد. خدا هم از تو جدول مندلیف نگاه کرده بود و هرچی عنصر اون تو بود معدنش رو تو این مرتع چپونده بود. بعضیاش رو هم ابتکاری گذاشت؛ چه بسا که مندلیف و بعدیها هم هنوز اونا رو کشف نکرده بودن. القصه، تو این مرتع که همه گوسفند ها و گوسفندنماهای همسایه واسش سم تیز کرده بودن، یه مشت گوسفند زرده به کون نکشیده زندگی میکردن. صبح تا شب تو علفها لم میدادن، یا میچریدن یا همدیگرو میدریدن. اما اکثر وقتها هم همدیگرو دید میزدن یا تو کار هم فضولی میکردن؛ همدیگرو نصیحت میکردن و از هم ایرادات قوم موسی رو میگرفتن. در امور مربوط به شکم و زیر شکم هم خوب دمبهای ورمیتابوندن. از صبح تا شب هم چند بار ورد می خوندن و پشت سرش هم آروغ میزدن. کسی هم نبود که بهشون بگه بالا چشمتون پشم. اگه یه زمانی گوسفندایی از مرتع همسایه میاومدن و یه ایراد ازشون میگرفتن، کلی قرشمال بازی راه مینداختن و طایفشون رو به خر میبستن که : « آهای قرمپوفا ! مگه خبر ندارین که ما چن هزار سال قدمت داریم. اون موقع که مرتع شما تو زهدان مادرش یعنی این کره آبی و خاکی لگد مینداخت و بویی از فمنیسم نبرده بود ما ملکه ماده داشتیم. همه اختراعات از کفش و پول گرفته تا چه و چه از نبوغ نوابغ ما صادر شده. (البته با ذکر این که کلیه گوسفندان مراتع این کره آبی و خاکی واقعا پیشرفته بودن و علوم نظامی و غیر نظامی را بلعیده و روزنامههای فراوانی رو هم، غرغره کرده بودن؛ استفاده از همه نوع امکانات اعم از امکانات نظامی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، علمی، فرهنگی، هنری، ورزشی را برای خودشون واجب کفایی می دونستن) ما نقطه مرکز زمین و نکته سر آسمان بودیم. البته درست است که الان مشتی خر در لباس گوسفندیم و مفمان هم پیوسته دم دهن مبارکمان است اما : (و از اونجا که کباده شعر و ادب هزار ساله را به سختی به دوش می کشیدن: بادی از ماتحت به گلو انداخته و میخوندن) |
سه قطره خون
صادق هدايت « در اين وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند. |
فارسي شكر است
فارسي شكر است |
آهوی رمیده |
داستان زیبا از آنتوان چخوفداستان و رمان |
داستان “عشق و دیوانگی” |
تپههاي مجاور آسمان(پارهي دوم) |
خوش به حال آدم و فرشتش
این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره . خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت یه پوست نازک بود رودلش . یه روزآدم عاشق دریا شد . اونقدر که باتموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا. پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تودریا . موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی . خدا… دل آدمو ازدریاگرفت و دوباره گذاشت تو سینش. آدم دوبارهآدم شد . ولی امان از دست این آدم. دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد . دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کردمیون جنگل . باز نه دلی موند و نه آدمی. خدادیگه کم کم داشت عصبانی میشد . یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش . ولی مگه این آدم , آدم می شد. این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی کهنداشت عاشق آسمون شد. همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کردمیون آسمون . دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا . نه دیگه … خدا گفت … این دلواسه آدم دیگه دل نمی شه . آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود. خدااین بار که دل رو گذاشتسرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها ، دیگه … بسه. آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل … چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده . چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده. دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید … یه آهی کشید همچینکه از آهش رنگین کمون درست شد . و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد. بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد. روزها و روزها گذشت وآدم بااون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زدو اشک می ریخت . آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که میریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون. تا شاید دل خداواسش بسوزه و قفسو برداره. اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد. ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که. خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت . یه چاقوبرداشت و پوست سینشو پاره کرد . دیدخدازیر پوستشچه میله های محکمی گذاشته … دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجشك می زد و تالاپ تولوپ می کرد . انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داشت اونو کند . آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد . ....... خداازون بالا همه چی رو نیگامی کرد . دلش واسه آدم سوخت . استخونو برداشت ومالید به دریاوآسمون وجنگل . یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید . چرخید و چرخید . آسمون رعد زد و برق زد دریاپر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن. همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته . با چشای سیاه مثه شبآسمون با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم . آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد . فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد . همون قد که عاشق آسمون ودریا وجنگل شده بود . نه … خیلی بیشتر . پاشد وفرشته رو نگاه کرد. دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود. خواس دلشودربیاره و بده به فرشته . ولی دل آدم که ازبین اون میله ها در نمیومد . باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند . تادستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو . دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد . سینشو چسبوند به سینه آدم . خداازون بالا فقط نیگا می کردبا یه لبخند رو لبش . آدم فرشته رو بغل کرد . دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم . فرشته سرشو آورد بالا و توی چشا ی آدم نیگا کرد . آدم با چشاش می خندید . فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم وچشاشو بست . آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد واز ته دلش دست خدارو بوسید . اونجا بود که برای اولین باردل آدم احساس آرامش کرد . خدا پرده آسمونو کشید وآدموبا فرشتش تنها گذاشت. |
آرزوهایی که حرام شدند |
تپههاي مجاور آسمان (پارهي نخست)
انريكه كونگرائينس مارتين[1] |
تپههاي مجاور آسمان(پارهي دوم) |
برای استبان دشوار بود که از اسکناس دل بکند. پرسید: استبان پول را به مرد چاقی داد و همراه دوستش بیرون آمد. در میدان سان مارتین[2] مستقر شدند. روی یکی از دیوارههاي کوتاهی که در امتداد چمن کشیده شده بودند، بساط شان را پهن کردند و شروع به فریاد زدن کردند: خيلی نگذشته بود که فقط شش مجله مانده بود و بقیه به فروش رسیده بود. پدرو با غرور گفت:تپههاي مجاور آسمان (پارهي سوم) |
اورازان نويسنده : جلال آل احمد
|
|
ادامه این مطلب به علت طولانی بودن در فایل http://p30city.net/redirector.php?ur...55vhjao5tp.zip قرار گرفت . |
آب زندگي نوشته صادق هدایت ...
|
كمربند صاعقه
بيشتر آرتيستهاي سريال يك كمربند پهني داشتند كه وسطش علامتي بود. من در تمام آن سالها كه هيچكدام از وسايل آرتيستي را نداشتم، فكر كردم كه شايد آسانترين آنها فراهم كردن اين كمربند باشد. شنل و نقاب و كلاه چرميِ قالب سر و عينك پهن خلباني را نداشتم. گير نميآمد. در هيچ جا نميشد سراغ گرفت. كمربند خودمان يك كمربند نازك قهوهاي بود. اما شايد ميشد كمربند پهن و سياه آرتيستي را يك جايي گشت و پيدا كرد و يا درست كرد. جاهايي را كه كمربند ميفروختند سر كشيده بودم. هيچكدام كمربند آرتيستي نداشتند، يا كمربندهايي مثل كمربند خودم براي آدمهاي حقير گمنام، بچه مدرسهايهاي محكوم به چوب و فلك، كارمندهاي محكوم به دفتر و دستك و دامادهاي محكوم به عروسي داشتند كه كمر سياه ميبستند. كمربند بزرگواري و دلاوري، كمربند آرتيستي در هيچجا نبود. نميدانم به چه مستمسكي، با چه دروغ و بهانهاي، يكي از خواهرها را كه همراهتر بود راضي كردم كه از پارچهي سياهي كمربند پهني براي من درست كند. كمربند براقِ چرمي نميشد، ولي يك اميدواري بدبخت دوري، يك اميد به معجزهاي داشتم كه شايد اين كمربند برق صندليهاي چوبي قهوهاي سينماي سريال، بوي سينماي سريال و ذوق و التهاب تاريكي تالار سينما را با خودش بياورد، چيزي از رنگهاي خاكستري، سياه و سفيد براق فيلم را در خودش داشته باشد، چيزي از دشتها و درهها و جادههاي آسفالت را، برق بالهاي هواپيماها را، برق آسمان سريال را در عينك خلباني قهرمانها، برق لبخند آرتيسته را در لحظهاي كه دختره را پشتِ پناه ميگرفت، چيزي از موج موج يال سفيد اسب يكهسوار را، چيزي از آن همه دلاوري و سرزندگي را كه در ميان رخوت و خفت خاكستري زندگي يك دم ميدرخشيد و باز برچيده ميشد و باز آسمانِ سياهِ سنگشده به جا ميماند، چيزي از آن جادوي جاري در تالار سينماي فقير سريال را باز بر سرهاي ما نثار كند و سر ماها بلند شود، موهاي ما بلند شود و دلمان آخر در تهاجم اين همه خوف و حقارت و غم و فقر بيامان يك ذره، يك جرعه درمان شود. اين خواب را در دلم و در سرم با هول، با اشتياق ميپروراندم، كه با دروغ و بهانه، خواهر مهربان را كه همدل من بود (و او هم شايد روياي خلبانهاي جذاب بلندپرواز را داشت) راضي كردم كه از چيزي به رنگ سياه، هرچه ميخواهد باشد، كمربند پهني برايم درست كند. بهش گفته بودم كمربند بايد به جاي قلاب كمر، چيزي، نقشي مثل يك دايرهي بزرگ داشته باشد، يك حلقه باشد و در وسط آن نقش صاعقه، فلش شكستهاي، و اين حلقه و صاعقه، در قبال سياهي كمربند به رنگ سفيد درخشان بايد باشد، خيلي سفيد، به رنگي كه من مدافع آن بودم. رنگ پر كبوترها. |
ماهي وجفتش
مرد به ماهيها نگاه ميكرد. ماهيها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته سنگها آبگيري ساخته بودند كه بزرگ بود و ديوارهاش دور ميشد و دوريش در نيمه تاريكي ميرفت. ديوارهي روبروي مرد از شيشه بود. در نيم تاريكي راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديوارهها بود كه هر كدام آبگيري بودند نمايشگاه ماهيهاي جور بهجور و رنگارنگ. هر آبگير را نوري از بالا روشن ميكرد. نور ديده نميشد، اما اثرش روشنايي آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهيها در روشنايي سرد و تاريك نگاه ميكرد. ماهيها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. انگار پرنده بودند، بيپر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهي حبابي بالا نميرفت، آب بودن فضايشان حس نميشد. حباب، و هم چنين حركت كم و كند پرههايشان. مرد درته دور روبرو، دوماهي را ديد كه با هم بودند. |
همزاد
31 ماه مه 1996"زندگى رسم خوشآيندى است." |
چگونه نگراني را از ذهن خود دور كنيم
سخني از اين داستان: «وقتی کسی تصمیم به انجام دادن کاری میگیرد باید برای آن برنامهریزی کند و افکارش را متمرکز نماید.» |
چتر و گربه و ديوار باريك
هرگز نخواسته بودم نويسنده باشم. همه چيز با يك ساعت مچي«وست اند واچ» شروع شد. تقصير هم تقصير گاو بود. |
آينه
محمود دولت آبادي |
داستان سیب |
اکنون ساعت 01:27 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)