پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   پارسی بگوییم (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=63)
-   -   نام شناسی و ریشه واژه ها (http://p30city.net/showthread.php?t=29749)

behnam5555 09-14-2011 02:21 PM

با آب حمام دوست میگیرد

کسانی
که به طریق سهل و ساده و بدون تحلم رنج و زحمت در مقام جلب دوست برآیند وبیان خوش و حسن خلق را پایه و اساس تحصیل دوست و جلب محبت قرار دهند، ضرب المثل بالا در مورد آنان به کار برده شده، می گویند: فلانی با آب حمام دوست می گیرد.

اما ریشه تاریخ این عبارت مثلی:کسانیکه به طریق سهل و ساده و بدون تحلم رنج و زحمت در مقام جلب دوست برآیند وبیان خوش و حسن خلق را پایه و اساس تحصیل دوست و جلب محبت قرار دهند، ضرب المثل بالا در مورد آنان به کار برده شده، می گویند: فلانی با آب حمام دوست می گیرد.

اما ریشه تاریخ این عبارت مثلی:

سابقاًدر همه جای ایران حمام عمومی وجود داشت و اهالی محل اقلاً هفته ای یک باربه منظور نظافت به حمام می رفتند. با این تفاوت که مردان قبل از طلوع آفتاب تا ساعت هشت صبح حمام می گرفتند و از آن ساعت تا ظهر و حتی چند ساعت بعد از ظهر حمام در اختیار زنان بود. امروز هم حمام عمومی در غالب نقاط ایران وجود دارد، منتها فرقش با حمامهای قدیم این است که در حمامهای قدیم از خزینه استفاده می شد؛ ولی در حمامهای عمومی جدید دوشهای متعدد جای خزینه را که به هیچ وجه منطبق با اصول بهداشتی نبود گرفته است. در حمامهای عمومی خزینه دار که امروزه در ایران کمتر وجود دارد سنن و آدابی را ازقدیم رعایت می کردند که بعضاً جنبه ضرب المثل پیدا کرده است.

یکیاز آن آداب این بود که هر کس وارد حمام می شد، برای اظهار ادب و تواضع نسبت به افراد بزرگتر که در صحن حمام نشسته، مشغول کیسه کشی و صابون زدن بودند، یک سطل یا طاس بزرگ آب گرم از خزینه حمام بر میداشت و بر سر آن بزرگتر می ریخت. البته این عمل به تعداد افراد بزرگ و قابل احترام که درصحن حمام نشسته بودند تکرار می شد. و تازه وارد وظیفه خود می دانست که برسر یکایک آنان با رعایت تقدم و تأخر آب گرم بریزد. بسا اتفاق می افتاد که یک یا چند نفر از آن اشخاص مورد احترام در حال کیسه کشیدن و یا صابون زدنبودند و احتیاجی نبود که آب گرم به سر و بدن آنها ریخته شود، مع ذالک این عوامل مانع از ادای احترام نمی شد و کوچکترها به محض ورود به صحن حمام خودرا موظف می دانستند که یک طاس آب گرم بر سر و بدن آنها بریزند و بدن وسیله عرض خلوص و ادب کنند.

از آداب دیگر در حمام عمومی خزینه دارقدیم این بود که اگر تازه وارد کسی از آشنایان و بستگان نزدیک و بزرگتر ازخود را در صحن حمام می دید، فوراً به خدمتش می رفت و به منظور اظهار ادب واحترام او را مشت و مال می داد یا اینکه لیف صابون را به زور و اصرار ازدستش می گرفت و پشتش را صابون می زد.

سنت دیگر این بود که هرکس وارد خزینه حمام می شد به افرادی که شست و شو می کردند سلام می کرد وضمناً در همان پله اول خزینه دو دست را زیر آب کرده، کمی از آب خزینه برمی داشت و به یکایک افراد حاضر از آن آب حمام تعارف می کرد. برای تازه وارد مهم و مطرح نبود که افراد داخل خزینه از آشنایان هستند یا بیگانه، به همه از آب مفت و مجانی تعارف می کرد و مخصوصاً نسبت به افراد بیگانه بیشتراظهار علاقه و محبت می کرد زیرا آشنا در هر حال آشناست، و دوست و آشنااحتیاج به تعارف ندارند. اگر آدمی بتواند از بیگانگان با آب حمام دوست بگیرد کمال عقل و خردمندی است؛ زیرا آب حمام آبی است بی قابلیت و تعارف آنهم تعارفی است که یکشاهی خرج بر نمی دارد. در هر صورت این رسم از قدیم ترینایام یعنی از زمانی که حمام خزینه به جای آب چشمه و رودخانه در امر نظافت و پاکیزگی مورد استفاده قرار گرفت، معمول گردید و چه بسا دوستی و صمیمیتی که از این رهگذر پایه گذاری شد و چه بسا افرادی که با آب حمام دوست گرفته اند.


behnam5555 09-14-2011 02:30 PM

این طفل یكشنبه ره یكساله میرود

از
مصراع بالا که به صورت ضرب المثل درآمده است در نشان دادن استعداد خارقالعاده افراد که موجب بروز و ظهور امور و اعمالی شگفت انگیز و خارج ازحدود متعارف و انتظار می شود استفاده می کنند. راجع به ترقیات و پیشرفتهای شگرفی که زودتر از موعد مقرر تحقق پیدا می کنند نیز به آن تمثیل می جویند. ضرب المثل بالا متناسب با اهمیت موضوع به صور و اشکالازمصراع بالا که به صورت ضرب المثل درآمده است در نشان دادن استعداد خارقالعاده افراد که موجب بروز و ظهور امور و اعمالی شگفت انگیز و خارج ازحدود متعارف و انتظار می شود استفاده می کنند. راجع به ترقیات و پیشرفتهای شگرفی که زودتر از موعد مقرر تحقق پیدا می کنند نیز به آن تمثیل می جویند. ضرب المثل بالا متناسب با اهمیت موضوع به صور و اشکال مختلفه گفته می شود. گاهی گفته می شود: این طفل یکشبه ره دهساله میرود و زمانی دهساله را تا حد صد ساله افزایش می دهند که طبعاً دور از ذهن و تصور خواهدبود.

پیداست عبارت بالا همان مصراع دوم از بیت چهارم غزل شیوای خواجه شیراز، حافظ شیرین سخن است؛ ولی چون واقعه شیرین و جالبی موجب سرودن این غزل شده، مصراع مورد بحث را به صورت ضرب المثل درآورده است. آن واقعه به شرح زیر است:

شاعر نامدار قرن هشتم هجری، لسان الغیب خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی (724-791 هجری) بر خلاف شیخ اجل سعدی شیرازی اهل سیر و سفر نبود و به طوری که خود می گوید:

نمی دهد اجازت مرا بسیر و سفر نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد

معهذا صیت سخن حافظ چنان در اطراف و اکناف پیچید که همه کس اشتیاق زیارت ودرک محضرش را داشت چنان که سلطان احمد جلایر پادشاه فاضل و ادب دوست ایلکانیان او را به بغداد دعوت کرد. محمود شاه دکنی و سلطان غیاث الدین بنگالی سعی و تلاش زیادی کردند که حضرتش به هندوستان سفر کند؛ زیرا براستی لطایف حکم و اسرار عرفانی و طرب انگیز اشعار و غزلیات حافظ در آثار واشعار هیچ یک از شاعران نامدار ایران دیده نمی شود. اشعار حافظ به گفته شادروان دکتر عبدالله رازی: «معجونی از زیبایی گفتار نظامی، لطف سخن سعدی،خلاصه افکار مولوی، طرز دلفریب سلمان ساوجی، روش خاص خواجوی کرمانی است. وبا این همه یک چیز دیگری بر آن افزوده است که جز لطف غزل حافظ نام دیگر برآن نتوان نهاد. پس نه عجب اگر شهرت کلامش حتی در زمان او تا سمرقند وتبریز و بغداد برسید.»

در عص حافظ اگر چه سرزمین ایران معرض ترکتازی خوانخوار سفاکی چون امیر تیمور گورکانی واقع شد و فروغ تابناک ادب و حکمت و عرفان به خاموشی می گرایید ولی در شبه جزیره هند برای این قندشیرین پارسی خواستاران و مشتاقان زیادی وجود داشت و مخصوصاً امرا و حکام هند مقدم شیرین سخنان پارس را گرامی میداشتند.

در آن زمانبین ایران و هندوستان روابط تجاری و اقتصادی از طریق دریا و خشکی رونق فراوان داشت و بازرگانان ایرانی مصنوعات و منتوحات ایران را با کالاهای هندی مبادله می کردند.

یکی از بازرگانان شیراز در سفری که به کشوربنگاله کرده بود، تحف و هدایای گران قیمتی به حضور سلطان غیاث الدین بناسکندر بنگالی معروف به اعظم شاه پادشاه بنگاله تقدیم داشت و بدین وسیله مورد توجه واقع شد. شبی از شبهای بهاری که اعظم شاه محفل انسی ترتیب داده بود، بازرگان موصوف را نیز به آن مجلس خواند. مهتاب شبی بود و قرص ماه دامن کشان انوار سیمین خود را بر روی باغ و چمن کاخ سلطانی می گسترانید. به قول مؤلف ال فهرست در دستگاه طرب سلطان سه دختر طناز به اسامی مستعارسرو، گل و لاله خدمت می کردند؛ که یکی می نواخت، دیگری می خواند، و سومیبا رقص شورانگیزش دلهای جمع را مسخر می کرد. مادر این سه دختر مرده شوی بود که او را به اصطلاح عربی متعارف غساله و دخترانش را هم قهراً دختران غساله و یا به قول ظرفا و شوخ طبعان هند ثلاثه غساله می گفته اند.

توضیحاًباید گفته شود، ثلاثه غساله در آن زمان اصطلاحی بود که در بزم طرب ومیگساری مصطلح و رایج بوده است، زیرا سابقاً معمول بود هنگامی که در جمع شراب می نوشیدند، سه دور شراب از طرف ساقیان سیمین اندام داده می شد که دور اول را دور لذت و دور دوم را دور تداوی و دور سوم را دور غساله میگفته اند. البته این گونه شرابخواریها معمولاً در فصل بهار و در آغوش طبیعت انجام می گرفت.

باری چون آن بزم کاملاً گرم شد و سرو، گل ولاله به نغمه سرایی و دلربایی پرداختند، سلطان غیاث الدین را وجد و نشاطی زایدالوصف دست داد و ساقی گل فام مجلس را مخاطب قرار داده در حال نشاط وسرمستی مرتجلاً چنین گفت: ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود و با سرودناین مصراع که در آن صنعت ایهام به کار رفته و مرادش سه دختر غساله - ثلاثه غساله - بوده است که در آن مجلس بزم و طرب طنازی و هنرنمایی می کردند؛ ازساقی جام شراب خواست. آنگاه هر چه تلاش کرد که با این مصراع و مطلع زیباغزلی بسازد توفیق نیافت. بنا به استدعا و پیشنهاد حاضران مجلس مصراع مزبوررا به مسابقه گذاشت و به شاعران پارسی گوی مقیم بنگاله مدت یکماه مهلت دادکه با این مطلع به مناسبت آن مجلس غزل بسازند و سروده هر کس برنده شناخته شود به قول صاحب تاریخ بحیره، پنجاه خروار قماش به او داده خواهد شد.

بازرگانایرانی مورد بحث که در آن مجلس حضور داشت از پادشاه بنگاله خواهش کرد که مدت ضرب الاجل را تمدید نماید تا خواجه شیراز هم در این مسابقه ادبی شرکتکند. سلطان غیاث الدین رأی بازرگان را پسندید و مدت مسابقه را تا مراجعت مجدد بازرگان از ایران تمدید کرد.

بازرگان موصوف به سرعت امور تجاری خود را در بنگاله سر و صورت داده به جانب شیراز روان گردید و ماوقع را به اطلاع حافظ رسانید.

غزلسرای نامی شیراز پس از اطلاع و آگاهی از جریان مجلس و عشوه گریهای سرو، گلو لاله که موجب نشاط خاطر سلطان غیاث الدین شده بودند، غزل مشهور زیر راساخت و به همان بازرگان شیرازی داد تا طوطیان هند را شکر کن سازد:

سآاقـی حـدیـث سرو و گـل و لاله می رود
ویـن بـحـث بـا ثـلاثـه غـسالـه می رود

می ده که نو عروس چمن حد حسن یافت
کـار ایـن زمــان ز صنعت دلاله می رود

شکـر کــن شـونـد هـمـه طـوطـیـان هــند
زین قند پارسی که به بنگاله می رود

طی زمان ببین و مکـان در سـلوک شـعـر
"کین طفل یکشبه ره یکساله می رود"

باد بـهـار مـی وزد از بـوسـتـان شــــــــاه
وز ژاله بــاده در قــدح لالــه مــی رود

آن چشم جــاودانــه عـابــد فـریـب بـیـن
کـش کـاروان سـحــر بـدنباله می رود

خوی کرده می خرامد و بر عارض سمن
از شرم روی او عرق از ژالــه می رود

ایـمن مشو ز عشوه دنیا که این عـجــوز
مـکاره می نشیند و مـحـتاله می رود

چون سامری مباش که زر دید و از خری
موسی بهشت و از پی گوساله می رود

حافظ ز شوق مجلس سلطان غیاث الدین
خاموش مشو که کار تو از ناله می رود

به طوری که ملاحضه می شود غالب ابیات غزل بالا مؤید ریشه تاریخی آن در رابطه با مجلس سلطان غیاث الدین پادشاه بنگاله است که به وسیله همان بازرگان به کشور بنگاله برده شد و طبیعی است که در مسابقه ادبی مورد بحث نیز برنده گردیده است.


behnam5555 09-14-2011 02:39 PM

این به آن در

گاهی
اتفاق می افتد که افرادی در مقام قدرت نمایی بر می آیند و زیان و ضرر مادی یا معنوی می رسانند. شک نیست که طرف مقابل هم دست به کار می شود و تا عمل دشمن را کاملاً پاسخ نگوید از پای نمی نشیند. عبارت مثلی بالا هنگامی عمل متقابل مورد استفاده قرار میگیرد، ولی این ضرب المثل به قدری ساده و پیش پا افتاده به نظر می رسد که شاید کمترگاهی اتفاق می افتد که افرادی در مقام قدرت نمایی بر می آیند و زیان و ضرر مادییا معنوی می رسانند. شک نیست که طرف مقابل هم دست به کار می شود و تا عمل دشمن را کاملاً پاسخ نگوید از پای نمی نشیند. عبارت مثلی بالا هنگامی عمل متقابل مورد استفاده قرار میگیرد، ولی این ضرب المثل به قدری ساده و پیشپا افتاده به نظر می رسد که شاید کمترکسی تصور کند برای این سه کلمه عامیانه هم ریشه تاریخی وجود داشته باشد درحالی که فی الواقع جریان تاریخی زیر موجب اشتهار آن گردیده است.

مغیرةبن شعبه از بزرگان عرب و معاصر حضرت علی بن ابیطالب (ع) و معاویه بود. درزیرکی و استفاده از موقع به شهادت غالب مورخان اسلامی جزء چهار تن از دهاةعرب - پس از معاویه و عمر و عاص و زیاد بن ابیه - شناخته میشود. فراست وتیزهوشی او تا به حدی بود که به قول جرجی زیدان: «اگر شهر هشت دروازه ای باشد و از هیچ دروازه آن بدون فریب و فسون کسی بیرون آمدن نتواند، مغیره از تمام آن هشت دروازه بیرون می جهد.» باری، مقصد و مقصود مغیره صرفاًاحراز مقام و تجمع مال و مکنت بود؛ و به همین جهت شخصیت افراد را به تناسب مقام و قدرتشان می سنجید و اگر در راه حصول مقصودش صدها تن کشته می شدندپروایی نداشت. این خوی و سرشت نکوهیده به هنگام شباب و جوانی در نهادش خمیره گرفته بود؛ کما اینکه نسبت به همشهریانش، یعنی دوازده تن از مردمطائف غدر و حیله کرد، به این ترتیب که ممزوجی از شراب و بیهوشی به آنهاخورانید، سپس همگی را کشت و اموالشان را برداشته در شهر مدینه به خدمت رسول اکرم (ص) عرضه داشت.

حضرت از قبول اموال مسرقه امتناع ورزید و فرمود: «در غدر و حیله خیر و برکت نیست

مغیره عرض کرد که پس از ارتکاب این عمل به دین اسلام مشرف گردیده و اکنون متحیر است که چه بکند؟

پیامبراسلام فرمود: «اسلام به گذشته کاری ندارد و آنرا فراموش می کند.» یا به گونه ای دیگر: «اسلام روی گذشته را می پوشاند و عطف به ماسبق نمی کند

خلاصه مطلب آنکه مغیرة بن شعبه در سال پنجم هجرت اسلام آورد و در جنگهای حدیبیه و یمامه و فتوح شام حضور داشت و یک چشم خود را در جنگ یرموک از دست داد، ودر جنگهای قادسیه و نهاوند و همدان و جز آن نیز شرکت داشت. مغیره اول کسی بود که پس از رحلت پیغمبر (ص) از ماجرای سقیفه بنی ساعده آگاه گشت و جریانرا به اطلاع عمر بن خطاب رسانید. شاید اگر هوش و تیزبینی او نبود، مسیرتاریخ اسلام عوض می شد و خلافت در قبضه انصار مدینه قرار می گرفت. بعدهااز طرف خلیفه دوم به حکومت بصره منصوب گردید؛ ولی دیر زمانی نگذشت که به زنا متهم شده نزدیک بود حد زنا از طرف خلیفه عمر بر او جاری شود که به علتل کنت زبان احد از شهود زیاد بن ابیه از مجازات و همچنین ولایت بصره معاف گردید. مغیرة بن شعبه یکی از عوامل غیر مستقیم در قتل خلیفه دوم عمر بوده است؛ چون اگر غلام ایرانیش ابولؤلؤ بر اثر ظلم و ستم وی شکایت به خلیفه نمی برد قطعاً آن واقعه رخ نمیداد. مغیره سالها حکومت کوفه را داشت و چون عثمان کشته شد، گوشه نشینی اختیار کرد. در وقایع جمل و صفین شرکت نداشت ولی می گویند در اجماع حکمین دست اندر کار بوده است. برای اثبات حب دنیا ومادی گری مغیرة بن شعبه همین بس که چون تشخیص داد حضرت علی (ع) از دنیاروی برتافته است جانب معاویه را گرفت و به سوی شام روانه شد.

درپیمان صلح بین امام حسن مجتبی (ع) و معاویه حاضر و ناظر بود و چون معاویه خواست عبدالله بن عمر عاص را به حکومت کوفه بگمارد از باب خیر خواهی! گفت: «ای پسر سفیان، پدر را به حکومت مصر و پسر را به حکومت کوفه می گماری وخویشتن را در میان دو فک شیر شرزه قرار می دهی؟» معاویه از این سخن بیمناک شد و صلاح در آن دید که مغیره را کماکان به حکومت کوفه منصوب دارد تاخسارت انزوا و گوشه نشینی چند ساله را از بیت المال کوفه جبران کند.

پس از چندی عمر و عاص به جریان قضیه و سعایت مغیره واقف شد و برای آنکه خدعه و نیزنگ مغیره را بلاجواب نگذارد به معاویه فهمانید که پول در دست مغیره به سرعت ذوب می شود، مصلحت در این است که دیگری عهده دار امر خراج کوفه گردد و مغیره فقط به کار نماز و اجرای احکام و تعالیم اسلامی بپردازد.

معاویه نصیحت عمر و عاص را بکار بست و مغیره را تنها مسئول و متصدی کار جنگ و نماز کرد.

دیر زمانی نگذشت که بین عمر و عاص و مغیرة بن شعبه اتفاق ملاقات افتاد. عمرو عاص نیشخندی زد و گفت: «هذه بتلک» یعنی : این به آن در!

بدیهی است ترجمه این اصطلاح عربی به صورت "این به آن در" در میان ایرانیان مصطلح گردیده، رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده است. مغیرة بن شعبه به سال 47هجری در کوفه به مرض طاعون درگذشت و در همان جا به خاک سپرده شد.



behnam5555 09-14-2011 02:46 PM

الكی
کارهای بدون مطالعه و نقشه و اعمال ظاهری را که حقیقتی نداشته باشد "الکی" گویند. این اصطلاح در رابطه با دروغ و دروغگویی هم به کار برده می شود و به طورکلی هر چه که واقعیت نداشته باشد و متلکم یا عامل عمل تظاهر به حقیقت وراستی کند در اصطلاح عامیانه گفته می شود: "الکی می گوید" یا به عبارتدیگر: "کارهایش الکی است".

ضرب المثل الکی مترداف کشکی و ریشه و علت تسمیه آن به این شرح است:
کارهای بدون مطالعه و نقشه و اعمال ظاهری را که حقیقتی نداشته باشد "الکی" گویند. این اصطلاح در رابطه با دروغ و دروغگویی هم به کار برده می شود و به طورکلی هر چه که واقعیت نداشته باشد و متلکم یا عامل عمل تظاهر به حقیقت وراستی کند در اصطلاح عامیانه گفته می شود: "الکی می گوید" یا به عبارتدیگر: "کارهایش الکی است".

ضرب المثل الکی مترداف کشکی و ریشه و علت تسمیه آن به این شرح است:

الک را به گفته علامه دهخدا موبیز، تنگ بیز، پرویزن و آردبیز هم می گویند. الک از سیمهای باریک بافته می شود، مانند غربال، ولی سوراخهای آن کوچکتر است. به همین جهت هر چیز را که از آن بگذرانند بیخته آن بسیار نرم است. در بعضی مناطق الک مویی هم معمول است که از موی یال یا دم است می بافند. سابقاً که الک سیمی معمول نبود و یا در مناطقی که الک سیمی نداشته اند، پارچه های بسیار نازک پنبه ای را مانند الک سیمی به چوب وصل می کردند و آرد و سایرچیزهای نرم را به منظور بیختن از آن عبور می دادند.

شادروان عبدالله مستوفی راجع به علت تسمیه الکی چنین می نویسد: «پارچه پنبه ای،البته نه حاجب ماورا بود و نه دوام و قوامی داشت. به همین مناسبت پارچه های نازک بی دوام را هم الکی می گفتند. کم کم معنی مجازی الکی را منبسط کرده، امروز در اصطلاح عامیانه این توصیف را به کلیه چیزهای بی دوام و بی ثبات و بی ترتیب و بی تناسب و بی موقع و حتی اخبار بی اصل هم می دهند.»

چون قدمت پارچه های نازک که برای بیختن به چوب وصل می کردند قطعاً بیشتر ازالک سیمی است، بنابراین گمان می رود واژه "الک" در اطلاق عامه ناظر برهمان پارچه های نازک است که قبل از الک سیمی، به منظور بیختن به کار میرفت. مؤید این نظر و عقیده آنکه بعدها چون نوع سیمی آن ساخته شد آن را الک سیمی نام نهادند. غرض این است که واژه الک معنی و مفهوم نوع سیمی آن نیست،بلکه نوع پارچه ای و پنبه ایست که به علت نازکی و بی دوامی به صورت ضرب المثل درآمده است.

پس از آنکه این مقاله در مجله هنر و مردم مطبعه وزارت فرهنگ و هنر درج گردید، آقای علینقی بهروزی راجع به ریشه و علت تسمیه واژه الکی چنین اظهار نظر کردند:

«اینکه "الکی" را به بی دوامی و ظاهری که حقیقت نداشته باشد معنی کرده اند،ظاهراً نباید صحیح باشد؛ زیرا این معانی با الک پارچه ای تطبیق نمی نمایدزیرا الک های پارچه ای هم دوام داشتند و هم حقیقت. معنی و مفهوم کلمه الکی بیشتر سخن یا عمل نسنجیده و بدون فکر و هدف مشخص است و این شاید از معنی دیگر کلمه الک گرفته شده باشد. زیرا چنانکه می دانیم لفظ الک علاوه برمعنی آردبیز کوچک، معنی یکی از قطعات چوبی را که در بازی "الک دولک" به کار می رود نیز می دهد. در این بازی چوب بزرگتر را دسته، مسه و یا دولک وچوب کوچکتر را الک میگویند.

رسم بازی چنان است که الک را به هوا انداخته، سپس با دولک می زنند تا به فاصله دور برود. در هنگام زدن،زننده مقصد و هدف معینی ندارد. مقصود او زدن است ولی محل و هدف افتادن روشن نیست. بنابراین می توان تصور کرد که اصطلاح "الکی" از این بازی گرفته شده باشد، یعنی همان طور که در "الک دولک" هنگام زدن هدفی مشخص را در نظرنمی گیرند و بدون تفکر می زنند، کارهای الکی نیز بدون تفکر و بی هدف انجام می شود.»



behnam5555 09-14-2011 02:57 PM

اشرف خر
افرادحریص و طماع را اشرف خر گویند. این نام و عنوان مخصوصاً به آن دسته ازطعمکاران اطلاق می شود که حرص و طمع و ولع آنها سرانجام به ندامت وپشیمانی منتهی می گردد. نه خود می خورند و نه به دیگران می خورانند. نه خودشان از این رهگذر طرفی می بندند و نه آثاری که نفع و مصلحت عامه بر آن مترتب باشد بر جای می گذارند. به یک عبارت از آن همه افرادحریص و طماع را اشرف خر گویند. این نام و عنوان مخصوصاً به آن دسته ازطعمکاران اطلاق می شود که حرص و طمع و ولع آنها سرانجام به ندامت وپشیمانی منتهی می گردد. نه خود می خورند و نه به دیگران می خورانند. نه خودشان از این رهگذر طرفی می بندند و نه آثاری که نفع و مصلحت عامه بر آنمترتب باشد بر جای می گذارند. به یک عبارت از آن همه ثروت و اندوخته فقط مظلمه و بدنامی را با خود به گور می برند. بیلان زندگی آنها را در این شعر می توان خلاصه کرد:

دیدی که چه کرد اشرف خر
او مظلمه برد و دیگری زر

اکنون ببینیم اشرف کیست و چه خریت و حماقتی نشان داده که بصورت "اشرف خر" ضرب المثل شده است.

ملک اشرف بن تیمورتاش چوپانی معروف به اشرف از امرای جابر و سفاک چوپانیان درآذربایجان، و معاصر شیخ صفی الدین اردبیلی و شیخ صدرالدین موسی بود که درحرص و طمع و بخل و امساک نظیر نداشت. به سکه طلا عشق می ورزید؛ به قسمی که پس از تحصیل قدرت هر جا و نزد هر کس از زر ناب و سکه های طلا اثر و نشانی می یافت آن را به زور و عنف می ستاند و در خزانه شخصی خود جای می داد. اگرچه شادروان عبدالله مستوفی معتقد است که: «اشرف از القاب پادشاهان صفوی بود و واحد پول طلای کشور را به همین مناسبت اشرفی نامیده اند که بعدهااشرف افغان به مناسبت اسم خود این تسمیه را ترویج کرد.» ولی برخی ازمورخان اعتقاد دارند که شدت علاقه ملک اشرف به مسکوکات طلا موجب گردید که سکه زر از آن تاریخ به نام اشرفی تسمیه و نامگذاری شود؛ و مقصود از کلمه اشرفی همان انتساب به ملک اشرف چوپانی می باشد.

محقق نامدارمعاصر، شادروان عباس اقبال آشتیانی در تأیید مطلب می نویسد: «ملک اشرف بعداز برگشتن به تبریز مملکت خود را که شامل عراق عجم و آذربایجان و اران وموقان و بعضی از نواحی گرجستان و کردستان بود، بین امرای خود تقسیم نمودتا ایشان از آن بلاد اموالی استخراج کرده و پیش او بفرستند و هر چند گاهیآن امرا را مقید می نمود و پس از گرفتن داراییشان دیگری را بر سر کار میآورد. و هر جا می شنید کسی مال دارد، تا ثروت او را ضبط نمی کرد راحت نمی نشست....»

اشرف هفده خزانه زر داشت و خزانه اش همیشه پر از مشکوکات طلا بود. سکه های اشرفی، وی را چنان منقلب می کرد که گاهی مقام و منزلت خویش را از یاد می برد. عمله دارالحکومه هر وقت اشرف را در مسنددارالحکومه نمی دیدند، برای آنها یقین حاصل بود که در یکی از خزانه ها به شمارش جواهر و مغازله با اشرفی اشتغال دارد. همه می دانستند که سکه زربرای اشرف از هر چیز، حتی جان و مال و ناموس مردم رجحان و برتری دارد. درزمان حکومت ملک اشرف خطه آذربایجان به ویرانی رفت و مردم غیور آن سامان ازفرط مظالم و تعدیات عمال اشرف جلای وطن کردند. عمال اشرف به پیروی ازمخدوم خویش چنان به کار تحصیل سیم و زر اشتغال داشته اند که کار ملک و ملت و تمشیت امور را از یاد برده بودند. شغل و وظیفه آنها تجسس در خانه ها، وشکنجه دادن مردم بیچاره و به دست آوردن نقود و مسکوکات طلا بود. عرض وناموس و حریم امنیت و آسایش مردم دستخوش مطامع اشرف و بازیچه هوی و هوس عمال نابکارش واقع شده بود.

خلاصه کار ظلم و ستم ملک اشرف به حدی بالا گرفت که علما و روحانیون و مشایخ بزرگ را نیز از خود رنجانید وحتی تصمیم گرفت شیخ صدرالدین موسی را که غالباً از اعمال و تعدیاتش انتقادمی کرد، دستگیر و زندانی کند. شیخ صدرالدین اضطراراً از اردبیل حرکت کرد وبه گیلان رفت. عده ای از علما و عرفای بزرگ که از ظلم و ستم اشرف به ستوه آمده هر کدام به کشوری مهاجرت کرده بودند، عاقبت با برخی از خلفای شیخ صدرالدین موسی از قبیل شمس الدین حافظ سلماسی و دیگران به همراهی قاضی محی الدین بردعی، از راه دربند قفقاز به جانب دشت قپچاق حرکت کردند و در شهرغازان سرای که پایتخت جانی بیگ خان اوزبک پادشاه مغولی و مسلمان دشت قپچاق بود رحل اقامت افکنده و در آنجا به وعظ و ارشاد خلق پرداختند.

چون جانی بیگ خان از ورود علما و صلحای مزبور آگاهی یافت، از آنجا که مسلمانی عادل و صاحب دل بود، یکی از روزهای جمعه به مجلس وعظ آمد و قاضی محی الدیندر اثنای موعظه شرح ستمکاریهای ملک اشرف چوپانی را به نوعی تقریر کرد که جانی بیگ خان و اهل مجلس به گریه افتادند.

قاضی محی الدین درضمن سخنان خود مخصوصاً به این حدیث اشاره کرد "کلکم راع و کلکم مسئول عنرعیته" و گفت: «امروز که خداوند به جانی بیگ خان قدرت عطا فرمود، او مکلف است که مصیبت و بلای اشرف را از سر مسلمانان آذربایجان دفع فرماید.» جانی بیگ خان که مردی دیندار و فضل دوست بود، آنچنان تحت تأثیر بیانات نافذقاضی محی الدین بردعی قرار گرفت که بی درنگ به تجهیز پرداخت و با سپاهی متشکل از ناراضیان و ستم کشیده ها و افراد ابواب جمعی خود که ظرف یک ماه جمع آوری کرده بود در سال 758 هجری از راه دربند قفقاز عازم آذربایجان شد. با این چنین سپاه که صد کس از ایشان را یک سرباز جنگی کفایت می کرد، نخستبه اردبیل رفت و روزی چند به انتظار ماند تا شیخ صدرالدین موسی از گیلان رسید. سپس جانب تبریز را در پیش گرفت و بر سر ملک اشرف تاخت. چون سکنه آذربایجان همه ناراضی بودند، لذا پس از زد و خوردی مختصری اشرف که به خوی فرار کرده بود دستگیر شد و جانی بیگ خان بر اثر اصرار حکمران شروان و قاضیمحی الدین بردعی، فرمان داد شمشیری به پهلویش فرو بردند که از آنطرف بیرون آمد. اموال، جواهر و زر سرخ و سفیدش را که بر چهارصد استر (قاطر) و هزارشتر بار کرده به سمت شهر خوی روانه کرده بود، جانی بیگ خان بدون کمترین زحمت و دردسر یکجا ضبط کرد و سر اشرف را بر در مسجد مراغیان تبریزآویخت.

بیچاره بدبخت مدت چهارده سال آن همه در راه تحصیل سکه اشرفی خون ریخت و ستم روا داشت، نخورد و انفاق نکرد، سرانجام همه به تاراج رفت و جانش را بر سر آن نهاد و دولت امرای چوپانی با کشته شدن او منقرض گردید.

از این واقعه تاریخی و آموزنده بی خبرانی باید درس تنبه و عبرت گیرند که افق دید آنها محدود به زندگی ظاهری و مادی است و درماورای این چهار دیواری، حقیقت و واقعیتی را نمی بینند. گویی عمر ابد وزندگی جاویدان را به آنان بخشیده اند که ایام و لیانی و هم و غم خویش راصرفاً به کسب مال دنیا و منال مصروف می دارند.

زان دو نیم است دانه گندم
که یکی خود خوری یکی مردم


behnam5555 09-14-2011 03:06 PM

از ریش به سبیل پیوند می كند

عبارت
بالا ناظر بر اعمال عبث و بیهوده ای است که نفعی بر آن مترتب نباشد. فی المثل کسی از دامن لباسش ببرد و بر دوش وصله کند. یا مؤسسه ای برای کارمندش مبلغی مزایای شغل یا پاداش مستمر منظور کند، اما همان میزان ومبلغ را از حقوق اصلی آن کارمند کسر نماید و جز اینها که نظایر زیادیدارد. این گونه اعمال و اقدامات بیفایده به مثابه آن است که کوتاهی سبیل
عبارت بالا ناظر بر اعمال عبث و بیهوده ای است که نفعی بر آن مترتب نباشد. فی المثل کسی از دامن لباسش ببرد و بر دوش وصله کند. یا مؤسسه ای برای کارمندش مبلغی مزایای شغل یا پاداش مستمر منظور کند، اما همان میزان ومبلغ را از حقوق اصلی آن کارمند کسر نماید و جز اینها که نظایر زیادیدارد. این گونه اعمال و اقدامات بیفایده به مثابه آن است که کوتاهی سبیل
را با درازی ریش جبران نمایند. یعنی از ریش قیچی کنند و به سبیل پیوند دهند.

اکنون ببینیم ریشه این ضرب المثل بسیار معمول و متداول از کجا آب می خورد.

کامران میرزا نایب السلطنه در میان فرزندان ناصرالدین شاه قاجار از همه بیشتر درنزد پدر مورد علاقه و محبت و به اصطلاح عزیز کرده بود. ایامی را که ناصرالدین شاه از تهران خارج می شد و به خارج از کشور عزیمت می کرد، سمت نیابت سلطنت را بر عهده می گرفت و به همین مناسبت به لقب نایب السلطنه ملقب و معروف گردید. کامران میرزا در حیات شاه بابا مدتها حاکم تهران بودو تعدادی نایب در اختیار داشت که مأموران اجرای دارالحکومه بوده اند. ایننایب ها برای آنکه جلب توجه نایب السلطنه را بکنند و زهر چشمی از مردم گرفته باشند، هر کدام خود را به شکل و قیافه مخصوصی در می آوردند.

مثلایکی سبیل بلند آویخته انتخاب می کرد. دومی سبیل چخماقی سربالا می گذاشت. سومی ریش توپی و انبوه و سبیل آخوندی را بر می گزید. چهارمی سبیل کلفت واز بناگوش در رفته ای برای خود درست می کرد و در عوض ریشش را به کلی میتراشید، و ... همچنین از جهت لباس هم بعضیها سرداری ماهوت آبی و برخیسرداری ماهوت مشکی با گلدوزی مخصوص می پوشیدند. خلاصه هر کدام به شکل وهیبتی مخصوص و متمایز در می آمدند و با چماقهای نقره ای بر جان و مال مردم حکومت می کردند.

یکی از این نایب های دارالحکومه شخصی به نامنایب غلام بود. با هیکل درشت و سینه فراخ و ریش مشکی و انبوه و سبیل کلفتش در صف نایب های دارالحکومه بیش از دیگران جلب نظر می کرد و او را نایب عنتری هم می گفتند. زیرا روزگاری لوطی بود و عنتر (میمون) داشت. عیب و نقص بزرگی که نایب غلام داشت این بود که یک تای سبیل بیشتر نداشت و از این کمبود سبیل همیشه رنج می برد. روزی کامران میرزا ضمن عبور از مقابل صفنایب های دارالحکومه وقتی که چشمش به سبیل یکتایی نایب غلام افتاد بی اختیار خنده اش گرفت و گفت: «نایب غلام، یکتای سبیلت را کجا گذاشتی؟!» ازاین کلام حضرت والا همه خندیدند و نایب غلام بی نهایت شرمنده و سرافکنده شد.

چون کامران میرزا از آنجا دور شد نایب غلام درنگ و تأمل را جایز ندیده، خود را به آرایشگاهی که آرایشگر و سلمانیش با او آشنا بودرسانید و با تهدید از او خواست که یک طرف سبیلش را که اصلا مو نداشت فوراًپر کند تا بتواند هنگام بازگشت نایب السلطنه مورد طعن و سخریه واقع نشود. هر چه سلمانی اظهار عجز کرد که چنین کاری آن هم در آن فرصت کوتاه مقدور ومیسر نیست و او نمی تواند سبیل مناسبی پیدا کند و به پشت لب نایب بچسباند،نایب غلام زیر بار نرفت و شوشکه را از کمر کشید و گفت: «یا یک تای سبیل برایم تهیه کن یا شکمت را با این شوشکه سفره خواهم کرد!» سلمانی بیچاره ازترس و وحشت به گریه افتاد و نمی دانست چه کند، زیرا او ریش تراش بود و تاکنون سابقه نداشت که ریش و سبیل بچسباند! در این موقع تدبیری به خاطر نایب غلام رسید و به سلمانی امر کرد مقداری از ریش او قیچی کند و به سبیل بچسباند! سلمانی دست به کار شد ولی در آن حالت ترس و لرز چگونه می توانستاز ریش بردارد و به سبیل وصله کند؟! دستش لرزید و نایب غلام که خیلی عجلهداشت و می خواست خودش را به صف نایب ها در موقع بازگشت نایب السلطنه برساند با غضب آمیخته به خشم قیچی را از دست سلمانی بیرون کشیده خود را بهآینه رسانید و مقدار زیادی از ریشش را قیچی کرد و به سلمانی داد. سلمانی برای آنکه از شرش راحت شود ریش قیچی شده را با دست پاچگی به محل خالی سبیل نایب غلام چسبانید و او را به دارالحکومه روانه کرد.

نایب غلام قیافه مضحکی پیدا کرده بود و هر کس او را با آن ریخت می دید زیر لبمی خندید، زیرا اگر چه سبیل پیوندی پیدا کرده بود، ولی یک طرف ریشش قیچی شده بود. در این موقع صدای سم اسبهای کالسکه شاهزاده کامران میرزا به گوش رسید. نایب ها و حضار دارالحکومه حسب المعمول به منظور احترام صف کشیدند ونایب ها با چماقهای نقره ای به حالت خبردار ایستادند.

پیداست این بار نایب غلام به خیال آنکه دیگر عیب و نقصی ندارد بیش از همه سینه جلو می داد تا سبیلهایش را حضرت والا ببیند و تعریف کند. چون نایب السلطنه به مقابل نایب غلام رسید و نگاهش به ریش قیچی شده و سبیلهای پیوندی نایبافتاد این بار به شدت خندید و گفت: «نایب غلام، این چه ریخت و شکل مضحکی است که پیدا کرده ای؟ آن دفعه سبیل تو یکتا بود. این دفعه ریش تو یکتا شده است؟!» میرزا احمد دلقک نایب السلطنه که در آنجا حضور داشت تعظیمی کرد وگفت: «قربان، نایب غلام از ریش گرفته به سبیل پیوند کرده است!» صدای خنده نایب السلطنه و حضار بلند شد و این واقعه مدتها نقل و نـُقل محافل تهران بود تا اینکه رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد و مجازاً در موارد مشابه به کار میرود.


behnam5555 09-27-2011 09:10 AM


برج زهرمار

هر کس بر اثر حادثه اي حالت خشم و غضب فوق العاده به او دست دهد به قسمي که چهره پر چين و جبين پر آژنگ کند؛ چنين کس را اصطلاحاً برج زهر مارميگويند. لکن در استعمال آن بايد الفاظ تشبيه مانند چون و همچون و امثال آنبکار رود تا افاده معني کند.

گر چه اين عبارت ريشه نجومي دارد نه تاريخي، ولي در هر حال بايد ريشه آن بهدست آيد تا معلوم گردد علت تسميه و نامگذاري آن چيست و چگونه يک اصطلاح نجومي به صورت ضرب المثل در آمده است.

همانطوري که در بالا عنوان گرديد در اين عبارت کلمه "برج" ناظر بر بروج سماوي است و "زهر مار" کمترين خويشاوندي و ارتباطي با زهر و سم مار و اژدهاندارد؛ بلکه شکل و تصوير هيئت اجتماعيه چند ستاره و کوکب است که معمولاًهمه اسامي صورتهاي متشکله ستارگان را بر اين مبني تسميه و نامگذاري کرده اند.

چون دوست محقق و همشهري دانشمندم آقاي "حسن حسن زاده آملي" ضمن نامه جوابيهاي که به نگارنده مرقوم داشته، در بيان ريشه نجومي اين ضرب المثل بحث مفيدو مستوفي کرده است؛ لذا ريشه سخن را به ايشان ميسپارد:

«...
در اصطلاح علم هيئت و نجوم، هر کوکبي که مدار منطقةالبروج شمالاً ياجنوباً فاصله داشته باشد، آن فاصله را از جانب اقرب عرض آن کوکب گويند ودرجات عرض را از دايره عرض تعيين مي کنند. چون شمس هميشه بر مدارمنطقةالبروج است آن را عرض نبود و اين مدار را مدار شمس نيز گويند و به فرانسه زودياک مي نامند.

چون عرض عارض کوکبي شد اگر به سمت شمال، منطقةالبروج بود، عرض شمالي است واگر به سمت جنوبش بود عرض جنوبي است. چون کوکبي مثلاً ماه را که يکي ازسيارات است، عرض نجومي عارض مي شود، ناچار مدار او از مدار منطقةالبروج به اصطلاح علماي هيئت مايل خواهد بود و با مدار منطقةالبروج در دو نقطه تقاطعمي کند و چون هر دو از مدارات عظيمه اند هر يک به دور نقطه تقاطع تنصيف ميشوند و به نصف متساوي يعني يک صد و هشتاد درجه که شش برج است تقسيم ميگردند. آن دو نقطه يعني محل تقاطع مدار مايل و منطقةالبروج ثابت نيستند،بلکه در بروج دوازده گانه دور ميزنند. آن نقطه اي که کوکب از جنوب منطقةالبروج به شمال آيد آن را نقطه رأس گويند و آن نقطه اي که کوکب ازشمال منطقةالبروج به جنوب آن رود ذنب گويند.

اين دو نقطه رأس و ذنب را "جوزهرين" که تثنيه "جوزهر" معرب "گوزهر" است هم مي نامند و عقدتين نيز مي گويند. بعضي گو را مخفف گودال مي دانند. يعني "گودال زهر" و برخي جوزهر را معرب گوزگره دانسته اند، يعني گره "سخت بسته". با ضرب المثل "برج زهرمار" وجه اول مناسب است و با عقدتين وجه دوم که عقده به معني گره است و جوز بنابراين وجه معرب گوز به معني گردو است.

رأس، سر است و ذنب، دم. وجه تسميه آن دو نقطه به سر و دم چيست؟ اين سر و دمشکل اژدها يا مار بزرگ موهوم و مخيلي است که از هيئت تقاطع دو دايره نامبرده مشکل مي شود. چنان که همه نامهاي صور کواکب از بروج و غيرها بر اين مبني است. يعني از هيئت اجتماعيه چند کوکب صورتي تصوير شده است و آن مجموعه را به آن صورت نام نهاده اند که در کتب هيئت به تفصيل مضبوط است. آن نقطه را کوکب شمالي مي شود. چون اشرف و سعد پنداشتند، رأس ناميدند و آن نقطه ديگر را که متقابل و متقاطر رأس است، نحس دانستند و ذنب خواندند.

مثلاً گفته اند چون مشتري با رأس بود، دليل است بر بسياري خيرات و رواج عدل و انصاف و عيش و خرمي در خلايق. اگر ستاره مشتري با ذنب بود، دليل است برضد آنچه رأس گفته شود.

چون ذنب که يکي از دو جوزهر از "گودال زهرمار" است در برجي باشد، احکام نجومي را در آن برج به مناسبت بودن ذنب در آن نحس دانسته اند. به همين جهت به کسي که از ناسازگاري روزگار و پديده هاي تلخ زندگي روي ترش کرده است گويند "برج زهرمار" است

يکي از دوستان نقل مي کرد که سابقاً در ايران افرادي بودند که مارهاي سميرا در برجهايي دور از دسترس عامه مردم نگاهداري مي کردند و هر به چند وقتبا وسايل موجود از مار زهر مي گرفتند و به منظور استفاده پزشکي به داروفروشان و عطاران آن عصر و زمان ميفروختند. شايد اين موضوع در به دست آمدنريشه تاريخي عبارت مثلي "برج زهرمار" کمک کند. ولي نگارنده شق اول را با آن دلايل و براهين علمي و نجومي که از طرف آقاي حسن زاده آملي ابراز شده بيشتر قابل اعتنا مي داند، تا صاحب نظران را چه عقيدتي باشد.


behnam5555 09-27-2011 09:13 AM

برعکس نهند نام زنگي کافور

هرگاه از کسي يا چيزي به غلط و عکس قضيه تعريف يا تشبيه کنند و خلاف آنچهگويند در ممدوح يا مورد نظر جمع باشد، از ضرب المثل بالا استفاده مي کنند. عامه مردم به شکل ديگر و با امثله ديگر بيان مقصود مي کنند، مثلاً: «به کچل ميگويند زلفعلي» و «به کور ميگويند عينعلي». علي کل حال مقصود اين است که تعريف و تشبيه در غير ماوضع له به کار رفته باشد.

اما ريشه اين ضرب المثل:

افضل الشعرا محمدافضل سرخوش، از بديهه سرايان قرن دوازدهم هجري است. سرخوشبه پيروي از شعراي سلف مدتها در طلب مال و ثروت فعاليت کرد. اکثر بزرگان وزمامداران وقت را مدح گفت؛ ولي از آنجا که بخت مساعد نداشت از هيچ کس صله شايان و پاداش نيکو در خور مدايحي که سروده است دريافت نکرد.

سرخوش براي شعراي خوش اقبالي که فقط با سرودن يک بيت شعر، مال و خواسته فراوان اندوخته اند، حسرتها خورد و بر بخت نامساعد خويش که همه جا با يأس وحرمان مواجه گرديد ناله ها کرد. في المثل نسف آقا معروف به وجيه الدينشاني تکل و، شاعر معاصر شاه عباس کبير که اختصاراً شاني ناميده ميشود بهپاداش اين يک بيت شعر:

اگر دشمن کشد ساغر و گر دوست بطاق ابروي مردانه اوست

ازقصيده اي که در مدح و منقبت و يکي از غزوات حضرت علي بن ابي طالب (ع) سروده است به دستور شاه عباس در همان مجلس شاني را در ترازويي به زر کشيدندو زرها را به صله آن شعر بدو بخشيدند. سرخوش وقتي که آن خوش اقباليها رابا بخت نامساعد خويش مقايسه کرد به اين نتيجه رسيد که به مکتب هجا گويان بپيوندد و غالب ثروتمندان و صاحب دولتان زمان را هجو کند، چنان که خودگويد:

جز به هجا کلک سزاوار نيست مار که زهرش نبود مار نيست

سرخوش در آن ايامي که هنوز به بخت و اقبال خويش اميدوار بود روي مثنوي مديحه اي در مدح همت خان حاکم وقت سرود که اين بيت مبالغه آميز از آن مثنوي است:

سر انگشتش ز جود يک اشارت دهد سرمايه دريا بغارت

همت خان را از آن مديحه ظاهراً خوش آمد و گفت: «يک دست لباس فاخر و يک رأساسب راهوار در نظر گرفته شد که چون متاع قليل است، شرم دارد في المجلس اهداکند و البته فردا به خانه شما خواهد فرستاد».

سرخوش بيچاره به اميد آن صله چند روز از منزل خارج نشد و چشم به در خانه دوخته بود که چه وقت اسب و خلعت ميرسد!

سرانجام معلوم شد که همت خان را نيز همتي نيست و وعده به غلط داده است. آنچنان ناراحت شد که اين رباعي هجاييه را سرود و برايش فرستاد:

اي پـنـچـه تـو ز دامـن دولـت دور بـر دولـت بـي فـيـض دمـاغت مـغـرور

بي همتي و نام تو همت خانست « بر عکس نهند نام زنگي کافور »

قدر مسلم اين است که قدمت اين ضرب المثل منظوم بيشتر و پيشتر از دويست سالاست، چه مير خواند در سده نهم هجري چنين گفته: «در اين اثنا خادمي از نزدجاريه متوکل که او را به واسطه کمال حسن و جمال که داشت، قبيحه مي گفتند؛چنانچه: برعکس نهند نام زنگي کافور، جامه به تکليف و چادر شبي زيبا آورده متوکل جامه را پوشيده، چادر شب در زير آن کشيد....» ولي چون واقعه سرخوش وهمت خان بيشتر موجب اشتهار عبارت مزبور شد لذا از آن ياد گرديده است.


behnam5555 09-27-2011 09:31 AM

با همه بله، با من هم بله؟!

ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ويژه افراديکه خدمتي انجام داده منشأ اثري واقع شده باشند، همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستي و قرابت و يا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون وچرا اجرا نمايد. و به معاذير و موازين جاريه متعذر نگردد و گرنه به خود حق ميدهند از باب رنجش و گلايه به ضرب المثل بالا استناد جويند.

عبارت بالا که در ميان تمام طبقات مردم بر سر زبانهاست، به قدري ساده ومعمولي به نظر ميرسيد که شايد هرگز گمان نمي رفت ريشه تاريخي و مستنديداشته باشد. ولي پس از تحقيق و بررسي، ريشه مستند آن به شرح زير معلوم گرديده است:

مولير هنرمند و نمايشنامه نويس معروف فرانسه، نمايشنامه اي دارد به نام "پير پاتلن" که از طرف آقاي نصرالله احمدي کاشاني و شادروان محمدظهيرالديني تحت عنوان "وکيل زبردست" ترجمه شد. و از سال 1309 شمسي به بعدچند بار در تهران و اراک نمايش داده شده است.

البته بايد دانست که تئاتر کميک پاتلن به عنوان شاهکاري از قرون وسطي به يادگار مانده که نگارنده اصلي آن ناشناس و در حدود سال 1740 ميلادي نگاشته شده است.

موضوع نمايشنامه مزبور به اين شرح و مضمون بوده است که:

يک نفر تاجر پارچه فروش به نام گيوم، تعداد يک صد و بيست رأس گوسفندخريداري کرد و آن را به چوپاني به نام آنيويله داد تا برايش نگاهداري وتکثير نمايد. چون چندي گذشت تاجر متوجه شد که نه تنها گوسفندانش زيادنميشوند، بلکه همه ماهه تقليل پيدا مي کنند. علت را جويا شد، چوپان جوابداد: "من گناهي ندارم، گوسفندان بيمار مي شوند و مي ميرند". تاجر قانع نشد وشبي در آغل گوسفندان پنهان گرديد، تا به جريان قضيه واقف شود.

چون پاسي از نيمه شب گذشت، متوجه گرديد که چوپان داخل آغل شده، گوسفندپرواري را جدا کرد و سرش را بريده، و به يکنفر قصاب که همراه آورده بود فيالمجلس فروخت. تاجر از آغل خارج شد و چوپان را کتک مفصلي زده، تهديد کرد که قريباً وي را تحت تعقيب قانوني قرار داده، به جرم خيانت در امانت به زندان خواهد انداخت. چوپان از ترس مجازات و زندان راه پاريس را در پيش گرفت و به وکيل حقه باز زبردستي به نام "آوکاپاتلن" مراجعه و تقاضا کرد که از وي دردادگاه دفاع نمايد. وکيل گفت: "قطعاً پول کافي براي حق الوکاله داري؟" چوپان گفت: "هر مبلغ که لازم باشد مي پردازم". وکيل گفت: "قبول مي کنم، ولياگر مي خواهي از اين مخمصه نجات پيدا کني از هم اکنون بايد سرت را محکم ببندي و همه جا چنين وانمود کني که گيوم تاجر چنان بر سر تو ضربه زده که قوه ناطقه را از دست دادي و زبانت بند آمده است! از اين به بعد وظيفه تواين است که در خانه و کوچه و بازار و همچنين در مقابل رييس دادگاه و هر کسيکه از تو سؤال يا بازجويي کند، فقط صداي گوسفند دربياوري و در جواب سؤال کننده فقط بگويي بع! بع!"

چوپان دستور وکيل را به گوش جان پذيرفت و قبل از آنکه تاجر اقدام به شکايت نمايد از او شکايت به دادگاه برد و جلسه دادگاه پس از انجام تشريفات مقدماتي در موعد مقرر با حضور مدعي و مدعي عليه و وکيل شاکي تشکيل گرديد. در جلسه دادگاه چون وکيل چوپان متوجه شد که تاجر مورد بحث همان کسي است که خودش نيز مقداري پارچه از وي گرفته و قيمتش را نپرداخته بود، لذا سرش راپايين انداخت و دستمالي به دست گرفته، تظاهر به دندان درد کرد. ولي تاجر اورا شناخت و به رييس دادگاه گفت: «اين شخص که وکالت چوپان را قبول کرده،خودش به من بدهکار است و به زور چرب زباني و چاپلوسي يک قواره ماهوت براي همسرش "گيومت" از من گرفته. هر دفعه که مراجعه مي کردم، گيومت با نهايت تعجب اظهار بي اطلاعي مي کرد و ميگفت که شوهرش پاتلن سخت بيمار است و پاتلن هم از درون خانه به تمام زبانها آنچنان هذيان ميگفت که من از ترس و وحشت فرار مي کردم. اين وکيل حقه باز به جاي دفاع از موکل؛ خوبست دين و بدهي خودرا ادا نمايد.» رييس دادگاه زنگ زد و گفت: «فعلاً موضوع طلب شما مطرح نيست، هر وقت شکايت کرديد به موضوع رسيدگي خواهد شد.» آنگاه چوپان را براي اداي توضيحات به جلوي ميز دادگاه احضار نمود. چوپان در حالي که سرش را بسته بود عصازنان پيش رفت و هر چه رييس دادگاه سؤال ميکرد، فقط جواب ميداد: "بع!". وکيل از فرصت استفاده کرد و گفت: «آقاي رييس دادگاه، ملاحضه ميفرماييد که موکل بيچاره من در مقابل ضربات اين تاجر بي رحم بي انصاف،چنان مشاعرش را از دست داده که قادر به تکلم نيست و صداي گوسفند مي کندگيوم تاجر اجازه صحبت خواست و جريان قضيه را حقه بيان داشته، چوپانرا به حقه بازي و کلاهبرداري متهم نمود. ولي چون "بع بع" کردن چوپان وزيرکي و زبردستي وکيل مدافع تماشاچيان جلسه و حتي اعضاي دادگاه را تحت تأثير قرار داده بود، لذا رأي به حقانيت چوپان و محکوميت تاجر صادر کردند. چوپان با خيان راحت از محکمه خارج شده، راه خانه را در پيش گرفت. پاتلن وکيل زبردست که مقصود را حاصل ديد به دنبال چوپان روان گرديد و گفت: «خوب،دوست عزيز، ديدي با اين حقه و تدبير چگونه حاکم شدي و تاجر با لب و لوچه آويزان از محکمه خارج شد؟»

چوپان جواب داد: "بع!" وکيل گفت: «جاي "بع بع" کردن تمام شد. فعلاً مانعي ندارد که مثل آدم حرف بزني

چوپان مجدداً سرش را به طرف وکيل برگردانيد و گفت: "بع!" وکيل گفت: «اينجاديگر جلسه دادگاه نيست، حالا ميخواهيم راجع به حق الوکاله صحبت کنيم. صداي گوسفند را کنار بگذار و حرف بزن

چوپان باز هم حرف وکيل را نشنيده گرفته، پوزخندي زد و گفت: "بع بع!". طاقت وکيل طاق شد و با نهايت بي صبري گفت: «ديگر چرا بع بع مي کني؟ دادگاه تمامشد. حکم محکمه را هم گرفتي. بگو ببينم چه مبلغ براي حق الوکاله من در نظرگرفته اي؟» چوپان مرتباً بع بع مي گفت و به جانب منزل ميرفت. وکيل چون دانست که کلاه سرش رفته و چوپان با توسل به اين حربه و حيله حتي يک فرانک هم به عنوان حق الوکاله نخواهد پرداخت، از آنجايي که خود کرده را تدبيرنيست و چاره اي جز سکوت و خاموشي نداشت، با نهايت عصبانيت گفت: «با همه بع،با من هم بع؟!» اين عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد و در کشورايران تغيير شکل داده به جاي عبارت مزبور «با همه بله، با من هم بله؟» ميگويند.

اما عده اي از معاصرين ضرب المثل بالا را از واقعه جالبي مي دانند که بينپدر و پسري از رجال معاصر که عنوان و شاخصيت پدر بالاتر و والاتر بود به شرح زير رخ داده است:

در حدود پنجاه سال قبل (يعني نيمه اول قرن چهاردهم هجري قمري) يکي از رجال سرشناس ايران (که از ذکر نامش معذوريم) به فرزند ارشدش که براي اولين بارمعاونت يکي از وزارتخانه ها را بر عهده گرفته بود از باب موعظه و نصيحت گفت: «فرزندم، مردمداري در اين کشور بسيار مشکل است، زيرا توقعات مردم حد وحصري ندارد و غالباً با مقررات و قوانين موضوعه تطبيق نمي کند. مرد سياسي واجتماعي براي آنکه جانب حزم و احتياط را از دست ندهد، لازم است با مردم به صورت کجدار و مريز رفتار کند تا هم خلافي از وي سر نزد و هم کسي رانرجانده باشد. به تو فرزند عزيزم نصيحت مي کنم که در مقابل تقاضاها وخواهشهاي مردم هرگز جواب منفي ندهي. هر چه مي گويند، کاملاً گوش کن و درپاسخ هر جمله با نهايت خوشرويي بگو: "بله، بله"، زيرا مردم از شنيدن جواب مثبت آنقدر خوششان مي آيد که هر اندازه به دفع الوقت بگذراني تأخير درانجام مقصود خويش را در مقابل آن بله ناچيز ميشمارند

فرزند مورد بحث در پست معاونت (و بعدها کفالت) وزارتخانه مزبور پند پدر رابه کار بست و در نتيجه قسمت مهمي از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه "بله" مرتفع مي کرد. قضا را روزي پدر، يعني همان ناصح خيرخواه، راجع به مطلب مهمي به فرزندش تلفن کرد و انجام کاري را جداً خواستار شد. فرزنديعني جناب کفيل وزارتخانه، بيانات پدر بزرگوارش را کاملاً گوش مي کرد و درپاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع ميگفت: "بله، بله قربان!" پدر هر قدراصرار کرد تا جواب صريحي بشنود، پسر کماکان جواب مي داد: "بله قربان. کاملامتوجه شدم چه ميفرماييد. بله، بله!". بلاخره پدر از کوره در رفت و درنهايت عصبانيت فرياد زد: «پسر، اين دستورالعمل را من به تو ياد دادم. حالابا همه بله. با من هم بله؟

در هر صورت چون هر دو واقعه يعني نمايش وکيل زبردست در ايران و واقعه اين پدر و پسر از نظر عصر و زمان با يکديگر تقارن دارند، بعيد نيست که هر دوواقعه و يا يکي از آن دو (به ويژه واقعه اخير) ريشه تاريخي و علت تسميه ضربالمثل بالا باشد.


behnam5555 09-27-2011 09:38 AM

باش تا صبح دولتت بدمد

اين مصراع که از کمال الدين اصفهاني شاعر قرن هفتم هجري است، در موارديبکار مي رود که آدمي به آثار و نتايج نهايي اقدامات خود که شمه اي از آنبروز و ظهور کرده باشد به ديده تأمل و ترديد بنگرد. در آن صورت مصراع بالارا بر زبان مي آوردند، تا مخاطب به فرجام کارش با نظر اطمينان و يقين نگاه کند. اين مصراع بر اثر واقعه تاريخي زير به صورت ضرب المثل درآمده است.

کمال الدين اسماعيل بن جمال الدين اصفهاني از شاعران نامدار و آخرين قصيده سراي بزرگ ايران در قرن هفتم هجري است. چون در خلق معاني تازه و مضامين بکردقت و باريک انديشي داشت به "خلاق المعاني" معروف گرديده است.

در عصر و زمان کمال، اوضاع داخلي و اجتماعي اصفهان بر اثر اختلافات مذهبي،شافعيه و حنفيه به قدري مغشوش و ناامن بود که اين شاعر حساس را به ستوه آورده نقل مي کنند که اصفهانيها را با اين دو بيتي نفرين کرده است:

اي خداوند هفت سياره پادشاهي فرست خونخواره

عدد مردمان بـيـفـزايـد هر يکي را کند دو صد پــاره

از قضاي روزگار، نفرين کمال به هدف اجابت نشست و به چشم خويش ديد که سربازان مغول در سال 633 هجري شافعيه و حنفيه، هر دو را تمامي کشتند و آن شهر را که تا اين تاريخ از دستبرد آن قوم خونريز محفوظ مانده بود، با خاک برابر کردند. کمال در آن باب چنين گفت:

کس نيست که تا بر وطن خود گريد بر حال تباه مردم بد گريد

دي بر سر مرده اي دو صد شيون بود امروز يکي نيست که بر صد گريد

بعد از واقعه قتل عام اصفهان، کمال الدين اصفهاني در خانقاهي که جهت خود دربيرون شهر ترتيب داده بود، گوشه عزلت گرفت و دو سال در آن خانقاه به سربرد و اهل شهر و محلات به جهت احترام و اعتمادي که نسبت به کمال الدين داشتند "رخوت و اموال را به زاويه او پنهان کردند و آن جمله در چاهي بود درميان سراي، يک نوبت مــغــول بـچـه اي کمان در دست به زاويه کمال درآمده سنگي بر مرغي انداخت، زه گير از دست او بيفتاد، غلطان به چاه رفت. به طلبزه گير سر چاه را بگشادند و آن اموال بيافتند و کمال را مطالبه ديگر اموال کردند تا در شکنجه هلاک شد."

باري به طوري که اهل ادب و تحقيق مي دانند، همان طوري که امروزه از ديوان خواجه شيراز فال ميگيرند، قبل از آنکه صيت شهرت حافظ در مناطق پارسي زبانبه اوج کمال برسد، ايرانيان و پارسي زبانان از ديوان کمال الدين اصفهاني که قدمت و تقدم شهرت داشت، فال مي گرفتند و حتي بعد از مشهور شدن حافظ نيزاگر احياناً ديوانش در دسترس نبود مانعي نمي ديدند که ديوان کمال را به منظور تفأل مورد استفاده قرار دهند، کما اينکه در آن تاريخ که خبر قيام شاه عباس کبير و حرکت وي از خراسان به سمت قزوين (پايتخت اوليه سلاطين صفوي) در اردوي پدرش سلطان شايع شد، سران قوم و همراهان سلطان محمد براي اطلاع وآگاهي از عاقبت کار و سرانجام مبارزه پدر و پسر که يکي به منظور از دستندادن تاج شاهي و ديگري به قصد جلوس بر تخت سلطنت ايران فعاليت مي کرده انددست به تفأل زدند و از ديوان کمال اصفهاني که در دسترس بود ياري جستند. اسکندر بيک منشي راجع به اين واقعه چنين نوشته است:

«...
بالجمله چون اين خبر سعادت اثر در اردو شايع گشت، همگان را موجب استعجاب ميگرديد تا غايت در دودمان صفوي چنين امري وقوع نيافته بود. راقم حروف از صدراعظم قاضي خان الحسيني استماع نمودم که در سالي که نواب سکندرشأن در قراباغ قشلاق داشت، خواجه ضياءالدين کاشي مشرف آلکساندرخان به اردوآمده بود، از من سؤال نمود که: "خبر پادشاهي شاهزاده کامران در خراسان وقوعدارد يا نه؟" من در جواب گفتم که: "بلي، به افواه چنين مذکور مي شود، اماهنوز به تحقق نپيوسته". ديوان کمال اسماعيل در ميان بود، خواجه مشاراليه،احوال شاهزاده را از آن کتاب تفأل نمود، در اول صفحه يمني اين قطعه برآمد:

خسرو تاجبـخــش و شـاه جـهـان کـه ز تـيـغـش زمـانـه بـر حـذرست

تـحـفــه چــرخ سـوي او هــر دم مـــژده فـتــح و دولــت دگــرســت

رأي او پـيـر و دولـتـش بــرنـاست دست او بحر و خنجرش گهرست

آسمان دوش با خـــرد ميـگـفـت که به نزديک ما چنين خبر اســت

که بگـيـرد به تـيـغ چون خورشيد هر چه خورشيد را بر آن گذر است

خردش گفت، تـو چــه پـنـداري عرصـه مـلـک او هـمـيـن قـدرست؟

نه، کـه در جـنـب پـادشـاهي او هـفـت گـردون هـنـوز مـخـتـصـرت

بـاش تــا صـبـح دولـتـت بـدمـد کـايـن هـنـوز از نـتـيـايـج سـحر است»

چنانکه مي دانيم پيشگويي کمال در قطعه بالا به تحقق پيوست و سلطان محمد درذيقعده سال 996 هجري که ماده تاريخ آن به حروف ابجد "ظل الله" مي شود درقزوين تاج شاهي را بر سر پسرش عباس ميرزا گذاشت که به شاه عباس موسوم گرديدو مصراع مورد بحث از آن تاريخ و به سبب همين واقعه بر سر زبانها افتاده،صورت ضرب المثل پيدا کرده است.

behnam5555 09-27-2011 09:53 AM

با سلام و صلوات

با سلام و صلوات وارد شدن يا وارد کردن کنايه از تجليل و بزرگداشتي است که هنگام ورود شخصيتي ممتاز به مجلس يا شهر و جمعيتي نسبت به آن شخصيت به عمل مي آيد. في المثل مي گويند: «فلاني را به سلام و صلوات وارد کردند» يا به اصطلاح ديگر: از فلاني با سلام و صلوات استقبال به عمل آمد.

اما ريشه تاريخي اين مثل:

اخلاق و عادات و سنن جوامع بشري در احترام به يکديگر از قديمترين ايام تاريخي، هميشه متفاوت بوده است، و هم اکنون نيز اين احترام متقابل در ميان ملل و اقوام جهان به صور و اشکال مختلفه تجلي مي کند. بعضيها در موقع برخورد و ملاقات با يکديگر درود و سلام ميگويند. برخي ضمن درود گفتن بايکديگر دست مي دهند که در حال حاضر اين سنت و رويه در همه جا و تقريباًتمام کشورهاي جهان معمول و متداول است.

هنديها کف دست را به هم ميچسبانند و آنها را محاذي صورت نگاه مي دارند. ژاپنيها خم مي شوند و تعظيم ميکنند. بعضي اقوام در خاور دور بيني ها را بهم مي مالند و غيره.

در ايران قديم بر طبق نوشته هاي مورخين يوناني، احترام به يکديگر با وضع حاضر تفاوت فاحش داشت.

هردوت درباره اخلاق و عادات ايرانيان قديم مي گويد: «وقتي در کوچه ها به يکديگر مي رسند از کردار آنها مي توان دانست که طرفين مساوي اند يا نه؛زيرا درود با حرف به عمل نمي آيد بلکه آنها يکديگر را مي بوسند. اگر يکي ازحيث مقام از ديگري پست تر است طرفين صورت يکديگر را مي بوسند؛ و هر گاه طرفي از طرف ديگر خيلي پست تر باشد به زانو درآمده پاي طرف ديگر را ميبوسد

استرابون در اين زمينه چنين گفته است: «اگر آشناياني که از حيث مقام مساوي اند به يکديگر برسند، يکديگر را ميبوسند و هر گاه مساوي نباشند بزرگتر صورت خود را پيش مي برد و طرف ديگر هم همين کار را مي کند، ولي نسبت به اشخاص پست فقط بدن را خم مي کنند

اما در ايران بعد از اسلام احترام به يکديگر از عمل به حرف تغيير شکل داد وبا گفتن سلام يا سلام عليکم از طرف کوچکتر نسبت به بزرگتر احترام به عمل مي آيد.

تا قبل از انقلاب مشروطيت ايران هر گاه شخصيت ممتاز و عالي مقامي وارد مجلس يا مسجد يا جمعيتي مي شد مردم به منظور تجليل و تعظيم به صداي بلند صلوات مي فرستادند. به قول شادوران عبدالله مستوفي:

«...
دست زدن و زنده باد گفتن از مستحدثاني است که با مشروطه به ايران آمده است و اين تظاهرها بيشتر براي شاه و علما مي شد. حتي در دوره مظفرالدينشاه چون قدري تجدد به واسطه مدارس جديد وارد اجتماعات شده بود، صلوات هم نمي فرستادند و مؤدب در معبر شاه مي ايستادند. بعضي که مي خواستند در شاهدوستي تظاهري کرده باشند، تعظيم مي کردند. اين تعظيم ها هم اکثر از اشخاصي بود که شاه آنها را مي شناخت و عامه مردم بي سرو صدا و بي تظاهر بودند، وليدر مورد علما چون متوليها و حول و حوش آنها با جمله هاي " حق پدر و مارشرا بيامرزد که يک صلوات بلند ختم کند، لال نميري صلوات دوم را بلندتربفرست، از شفاعت پيغمبر محروم نشوي سومي را بلندتر بفرست" از مردم صلوات مطالبه مي کردند؛ و ورود آنها سر و صداي بيشتري داشت.

از شرح مقدمه بالا اينطور استنباط گرديد که سلام کردن اختصاص به افراد آشناو معمولي دارد. صلوات فرستادن تا قبل از مشروطه براي تجليل از ورودشخصيتهاي مشهور و ممتاز به مجلس يا شهر به عمل مي آمد ولي سلام و صلوات ازمستحدثات بعد از مشروطيت است که افراد زيرک و موقع شناس از آن براي مقاصدسياسي در مجالس و مجامع بهره برداري مي کردند. در حال حاضر تجليل و احترامبا سلام و صلوات کمتر معمول است و تنها در مجالس عزاداري و روضه خواني ازعلما و روحانيون - بعضاً - به عمل مي آيد. ولي چون اين عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده، لذا معني و مفهوم مجازي آن در زمان حال به منظورنماياندن تجليل و احترام از رجال و شخصيتهاي سياسي و اجتماعي بکار مي رود.

اين نکته هم قابل ذکر است که: «تا قبل از مشروطه در ابراز احساسات مردم دست زدن و هورا کشيدن معمول نبود و مردم براي بروز احساسات خود صلوات ميفرستادند

چنان که هنگام بازگشت ناصرالدين شاه از اروپا در شب يازدهم محرم سال 1307هجري قمري که شاه داخل عمارت کنسول گري ايران در تفليس مي شد؛ ايرانيان مقيم تفليس در سراسر راه از دو سو صف کشيده شمع در دست گرفته و صلوات ميفرستادند.

محقق معاصر آقاي علينقي بهروزي ضمن نامه محبت آميزي راجع به ريشه تاريخي سلام و صلوات نظر و عقيده ديگري اظهار داشته اند که عيناً درج مي گردد:

«...
از قرنها پيش هرگاه کسي به مکه و يا يکي از اعتاب مقدسه مشرف مي شد (واين توفيق عظيمي بود) وقتي که به شهر خودش برميگشت، بيرون شهر اقامت ميکرد و يا قبلاً به خانواده خود روز ورود خويش را خبر مي داد و لذا عده زيادي از اقوام و اقارب و دوستان و حتي اهل محل به پيشواز او مي رفتند. درشهرها کساني بودند که آنها را "چاوش" مي ناميدند. يکي از اين چاوشها را همبا خود ميبردند. اين چاوش از همانجا شروع مي کرد به اشعار مذهبي با صداي بلند و آواز خواندن. بعد از هر بيت مردمي که با او بودند، صلوات ميفرستادند. اين جمعيت با چاوش زائر را جلو انداخته تا خانه اش او را باسلام و صلوات ميبردند. اين ضرب المثل با سلام و صلوات از اين رسم پسنديدهکه هنوز هم در روستاها و بعضي شهرکها رواج دارد گرفته شده است


behnam5555 09-28-2011 08:18 PM

فلاني دو قورت و نيمش باقي است

ضرب المثل بالا دربارۀ کسي به کار مي رود که حرص و طمعش را معيار و ملاکي نباشد و بيش از ميزان قابليت و شايستگي انتظار تلطف و مساعدت داشته باشد. عبارت مثلي بالا از جنبۀ ديگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار مي گيرد و آن موقعي است که شخص در ازاي تقصير و خطاي نابخشودني که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگي نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد.
در اين گونه موارد است که اصطلاحاً مي گويند:«فلاني دو قورت و نيمش باقي است.» يعني با تمتعي فراوان از کسي يا چيزي هنوز ناسپاس است.
اکنون ببينيم اين دو قوت و نيم از کجا آمده و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است.
چون حضرت سليمان پس از مرگ پدرش داود بر اريکۀ رسالت و سلطنت تکيه زد بعد از چندي از خداي متعال خواست که همۀ جهان را دريد قدرت و اختيارش قرار دهد و براي اجابت مسئول خويش چند بار هفتاد شب متوالي عبادت کرد و زيادت خواست.
در عبارت اول آدميان و مرغان و وحوش. در عبادت دوم پريان. در عبادت سوم باد و آب را حق تعالي به فرمانش درآورد.
بالاخره در آخرين عبادتش گفت:«الهي، هرچه به زير کبودي آسمان است بايد که به فرمان من باشد.»
خداوند حکيم علي الاطلاق نيز براي آن که هيچ گونه عذر و بهانه اي براي سليمان باقي نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانايي، بدو بخشيد و اعاظم جهان از آن جمله ملکۀ سبا را به پايتخت او کشانيد و به طور کلي عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد.
باري، چون حکومت جهان بر سليمان نبي مسلم شد و بر کليۀ مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سيادت پيدا کرد روزي از پيشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرمايد تا تمام جانداران زمين و هوا و درياها را به صرف يک وعده غذا ضيافت کند! حق تعالي او را از اين کار بازداشت و گفت که رزق و روزي جانداران عالم با اوست و سليمان از عهدۀ اين مهم برنخواهد آمد. سليمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد:
«بار خدايا، مرا نعمت قدرت بسيار است، مسئول مرا اجابت کن. قول مي دهم از عهده برآيم!»
مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحي نازل شد که اين کار در يد قدرت تو نيست، همان بهتر که عرض خود نبري و زحمت ما را مزيد نکني. سليمان در تصميم خود اصرار ورزيد و مجدداً ندا در داد:
«پروردگارا، حال که به حسب امر و مشيت تو متکي به سعۀ ملک و بسطت دستگاه هستم، همه جا و همه چيز در اختيار دارم چگونه ممکن است که حتي يک وعده نتوانم از مخلوق تو پذيرايي کنم؟ اجازت فرما تا هنر خويش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبوديت را به اتمام و اکمال رسانم
استدعاي سليمان مورد قبول واقع شد و حق تعالي به همۀ جنبدگان کرۀ خاکي از هوا و زمين و درياها و اقيانوسها فرمان داد که فلان روز به ضيافت بندۀ محبوبم سليمان برويد که رزق و روزي آن روزتان به سليمان حوالت شده است.
سليمان پيغمبر بدين مژده در پوست نمي گنجيد و بي درنگ به همۀ افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمي و ديو و پري و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام براي روز موعود برآيند.
بر لب دريا جاي وسيعي ساخت که هشت ماه راه فاصلۀ مکاني آن از نظر طول و عرض بود:«ديوها براي پختن غذا هفتصد هزار ديگ سنگي ساختند که هر کدام هزار گز بلندي و هفتصد گز پهنا داشت
چون غذاهاي گوناگون آماده گرديد همه را در آن منطقۀ وسيع و پهناور چيدند. سپس تخت زريني بر کرانۀ دريا نهادند و سليمان بر آن جاي گرفت.
آصف بر خيا وزير و دبير و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علماي بني اسراييل گرداگرد او بر کرسيها نشستند. چهار هزار نفر از آدميان خاصگيان در پشت سر او و چهار هزار پري در قفاي آدميان و چهار هزار ديو در قفاي پريان بايستادند.
سليمان نبي نگاهي به اطراف انداخت و چون همه چيز را مهيا ديد به آدميان و پريان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند.
ساعتي نگذشت که ماهي عظيم الجثه اي از دريا سر بر کرد و گفت:«پيش از تو بدين جانب ندايي مسموع شد که تو مخلوقات را ضيافت مي کني و روزي امروز مرا بر مطبخ تو
نوشته اند، بفرماي تا نصيب مرا بدهند.»
سليمان گفت:«اين همه طعام را براي خلق جهان تدارک ديده ام. مانع و رادعي وجود ندارد. هر چه مي خواهي بخور و سدّ جوع کن.» ماهي موصوف به يک حمله تمام غذاها و آمادگيهاي مهماني در آن منطقۀ وسيع و پهناور را در کام خود فرو برده مجدداً گفت:«يا سليمان اطعمني!» يعني: اي سليمان سير نشدم. غذا مي خواهم!!
سليمان نبي که چشمانش را سياهي گرفته بود در کار اين حيوان عجيب الخلقه فرو ماند و پرسيد:«مگر رزق روزانۀ تو چه مقدار است که هر چه در ظرف اين مدت براي کليۀ جانداران عالم مهيا ساخته ام همه را به يک حمله بلعيدي و همچنان اظهار گرسنگي و آزمندي مي کني؟» ماهي عجيب الخلقه در حالي که به علت جوع و گرسنگي! ياراي دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتواني جواب داد:
«خداوند عالم روزي 3 وعده و هر وعده يک قورت غذا به من کمترين! مي دهد. امروز بر اثر دعوت و مهماني تو فقط نيم قورت نصيب من شده هنوز دو قورت و نيمش باقي است که سفرۀ تو برچيده شد. اي سليمان اگر ترا از اطعام يک جانور مقدور نيست چرا خود را در اين معرض بايد آورد که جن و انس و وحوش و طيور و هوام را طعام دهي؟» سليمان از آن سخن بي هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبريايي قادر متعال سر تعظيم فرود آورد.

behnam5555 09-28-2011 08:21 PM



فلاني دو قرص مي کند

دو قرص کردن عبارت از خرده کاريهايي است که براي پيش بردن مقصود معمول دارند. يک مورد استعمال ديگر اين عبارت مثلي هم موردي است که قرار داد قبلي را به خاطر بياورند مانند: در ميان دعوا نرخ تعيين کردن.
به طوري که ملاحظه شد اصطلاح دو قرص کردن در واقع پس از اقدامات اوليه به منظور تأييد به عمل مي آيد تا محل ترديد و ابهامي براي طرف مقابل باقي نگذارد.
قبلاً بايد دانست که ريشۀ اين اصطلاح از فعل دو از مصدر دويدن نيست بلکه آن را دربازي نزد بايد جستجو کرد که في الجمله شرح داده مي شود.
بازي نرد فقط دو نفر بازيکن دارد که در مقابل يکديگر مي نشينند و هر کدام پانزده مهره در اختيار دارند و با ريختن طاس که از يک تا شش نقطه در شش گوشۀ آن نقش شده است مهره هاي خود را به جلو مي رانند و مهرۀ حريف را چنانچه به صورت طاق در سر راه قرار گيرد مي زنند و پيش مي روند تا به شش خانۀ آخر برسند.
نتيجۀ بازي نرد اين است که هر يک از دو حريف که توانست مهره هايش را زودتر به شش خانۀ آخر برساند و بردارد برنده است و ديگري بازنده شناخته مي شود.

بازي نرد بر چند نوع است که دو نوع آن بيشتر معمول و متداول مي باشد.
نوع اول بدين ترتيب است که دو حريف براي پنج دست شرط مي بندند و هر کدام زودتر توانست پنج مرتبه ببرد شرط را برده است.
در اين نوع بازي اگر حريف پنج مرتبۀ متوالي- يعني پنج بر هيچ ببرد- که آن را اصطلاحاً مارس گويند شرط بازي را هر مبلغ باشد دو برابر مي گيرد مگر آنکه قبلاً قرار بگذارند که مارس نداشته باشند.
نوع دوم آنکه دو حريف براي هر دست برد و باخت مبلغي شرط مي بندند و هر کس زودتر مهره ها را جمع کند برنده شناخته مي شود. در اين نوع بازي که بيشتر اختصاص به نرادهاي حرفه اي دارد غالباً با گرفتن حق دو بازي مي کنند.
منظور از بازي کردن با حق دو اين است که در خلال بازي چنانچه يکي از طرفين احساس برد و موفقيت کند به حريف مي گويد دو. يعني شرط و مبلغ بازي دو برابر شود.
اگر طرف مقابل قبول کرد مي گويد بدو يعني با دو برابر موافقم و بازي را ادامه مي دهد، در غين اين صورت با گفتن کلمۀ ندو بازي ختم مي شود و همان مبلغ شرط بندي را
مي بازد و در وقت و زمان بازي بدين وسيله صرفه جويي مي شود.
با اين توصيف به طوري که ملاحظه مي شود کلمۀ دو در بازي تخته نرد عبارت از دو برابر کردن شرط بندي است به اين معني که حريف براي پيش بردن مقصود دو قرص
مي کند تا چنانچه برنده شد دو برابر بگيرد.
دو قرص کردن، اصطلاح بازي نرد و تخته بازي است ولي چون بازيکنان حرفه اي و غير حرفه اي اين اصطلاح را در موقع بازي چند بار متقابلاً به کار مي برند رفته رفته معاني و مفاهيم مجازي پيدا کرد و از آن به منظور استحکام عمل و به ياد آوردن قول و قرار قبلي استشهاد و تمثيل مي کنند في المثل مي گويند:«فلاني دو قرص مي کند.» يعني در انجام مقصود خويش زمينه سازي و محکم کاري مي کند.

=================================

۱- به طوري که شاهنامۀ فردوسي و نفايس الفنون آمده در قرون قديمه نرد بر خلاف روش امروزه با سه طاس (کعبتين) بازي مي شده است.
۲- بعضي ها کلمۀ دو را مخفف داو مي دانند که کلمۀ داوطلب نيز از آن مشتق شده است.

behnam5555 09-28-2011 08:25 PM


دوغ و دوشاب پيشش يکي است

وقتي که به زحمات و فداکاريهاي افراد توجه نشود و خوب و بد و زشت و زيبا در يک کفه قرار گيرد به ضرب المثل بالا استشهاد و تمثيل مي کنند و يا به عبارت ديگر مي گويند: «دوغ و دوشاب پيشش يکي است.»
چون اساس کار در اين کتاب بر اين است که ريشه هاي واقعي امثال و حکم از لابلاي تاريخ و افکار و عقايد مردم اين سرزمين بيرون کشيده شود و يکي از آنها ريشۀ همين ضرب المثل است، علي هذا دريغ دانست که از آن سطري نگوييم و سطري نپردازيم.

http://i7.tinypic.com/219qtzr.jpg


دوغ که متفرع از ماست است و پس از گرفتن کره از ماست باقي مي ماند در محيط گله داري بيشتر به مصرف تغذيۀ سگان گله مي رسيد. دوشاب همان شيره است که با پختن آب انگور به دست مي آيد.

اما وجه تناسب دوغ و دوشاب و توجه به اهميت يکي بر ديگري را در سرزمين لرستان بايد جستجو کرد زيرا به قرار تحقيق لرهاي گله دار براي دوغ که کره آن گرفته شده ارزش و اهميتي قابل نبوده اند و غالباً آن را به دور مي ريختند.
دوشاب که به اصطلاح ديگر آن را شيره مي گويند چون مواد اوليه و وسايل تهيه و تدارک آن براي گله دارها فراهم نبود بدون ترديد عزت و اهميت بيشتر داشت و هرگز دوغ بي خاصيت در نزد لرها نمي توانست جاي دوشاب را بگيرد.
لرهاي گله دار و به طور کلي طبقۀ حشم دار، دوشاب را به سبب شيريني و حلاوتش دوست دارند زيرا علاوه بر آنکه ذائقه را شيرين مي کند در سرماي سخت زمستان در کوهستانها بر ميزان کالري و حرارت بدن مي افزايد.

================================

۱- در مازندران کفي را که با پختن شکر سرخ از نيشکر به دست مي آيد به گويش مازندراني دشو مي گويند که به فارسي همان دوشاب است.

behnam5555 09-28-2011 08:27 PM


فلاني دود چراغ خورده

عبارت مثلي بالا ناظر بر فقها و روحانيون و همچنين علما و دانشمندان معمري است که براي تحصيل علم و کسب کمال شب زنده داريها کرده رنج و تعب فراوان را پذيرا شده اند تا بدين مقام و منزلت عالي و متعالي نايل آمده اند.
در رابطه با اين زمره از عالمان رنج ديده و صاحب کمال و معرفت اگر في المثل بخواهند تعريف و توصيفي کنند اصطلاحاً گفته مي شود:«فلاني دود چراغ خورده تا به اين مقاوم و کمال رسيده است.» و بعضاً:«دود چراغ خوردۀ سينه به حصير ماليده» هم مي گويند.
در اين عبارت بحث بر سر دود چراغ است که بايد ديد در اين اصطلاح و عبارت مثلي چه نقشي دارد و ريشۀ تاريخي آن چيست.

http://i7.tinypic.com/219rsap.jpg


به طوري که مي دانيم چراغ آلتي است که در عصر و زمان حاضر به وسيلۀ برق روشني مي بخشد و به صور و اشکال مختلفۀ لوله اي و گلوله اي و مسطح و مقعر و محدب و جز اينها در کوي و برزن و خانه و خيابان و کارخانه و هرگونه تأسيسات و کارگاههاي ديگر خودنمايي مي کند و با اشاره و اصابت انگشت به کليد برق مي توان صدها و هزارها و حتي برق شهر عظيم و کشوري را خاموش يا روشن کرد ولي در قرون قديمه و قبل از اختراع برق از طرف اديسون مخترع نامدار آمريکايي چراغ در واقع ظرفي بود که درون آن را با چربي و روغن از قبيل پيه، روغن کرچک، روغن بزرک، روغن بيدانجير که به طور مطلق روغن چراغ مي گفته اند و همچنين نفت و امثال آن پر کرده فتيلۀ آلوده را روشن

مي کردند و به زندگي روشني مي بخشيدند.
اگر به تاريخچۀ طرز تحصيل علما و دانشمندان در قديم مراجعه کنيم ملاحظه مي شود که: «همه در کوره ده خود نه مدرس داشتند و نه محضر و نه کتابخانۀ مرکزي يک ميليون جلد کتابي و نه آرشيو و نه بايگاني و نه ميکروفيلم نسخۀ خطي بلکه بالعکس هيچ چيز که نبود، به جاي خود، حتي نان و قوت اوليه هم نبود. مجموع ذخيرۀ آنها لقمۀ نان بيات و خشکه اي بود که پر شال خود مي بستند و به مکتب مي رفتند.
طلبۀ فقير و بي بضاعت- که البته دنيايي استغنا داشت- براي آنکه روغن مختصر چراغش در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نگردد فتيله اش را پس از روشن کردن پايين
نمي کشيد تا حرارت فتيله، روغن يا نفت مخزن را زياد بالا نکشد و مصرف نکند، بلکه فتيله را در همان بالا و وضع اوليه که اصطلاحاً تاجري مي گفته اند نگاه مي داشت و با آن نور ضعيف، شب را به صبح مي رسانيد.
نور تاجري در چراغ اگرچه کم مصرف و متناسب با وضع مالي طلبه بود ولي اين عيب بزرگ را داشت که چون روغن يا نفت به قدر کفايت از مخزن به فتيله نمي رسيد لذا دود
مي زد و در و ديوار و سقف و فضاي حجره را آلوده مي کرد و طلبۀ بي چيز آن دود چراغ را مي خورد و به تحصيل و مطالعه ادامه مي داد تا به مقصد کمال رسد و شاهد مقصود را در آغوش گيرد.
دود چراغ خوردن تا قبل از اختراع و نورافشاني برق، در حجرات طلبگي مبتلا به عمومي بود و همه در پرتو نور بي فروغ چراغهاي کم سوز و کورسو که دودش تا اعماق سينه و ريتين آنها فرو مي رفت به مطالعه مي پرداختند تا رفته رفته پلکها سنگين شوند و چشمان دودآلودشان لحظاتي به خواب روند.
=================================
۱- فکر مي کنم تاجري يا نور تاجري همان طوري که از اسمش پيداست از ابتکارات کسبه و تجار متوسط الحال قديم باشد که فتيلۀ چراغ را به منظور صرفه جويي در مصرف نفت يا روغن چراغ پايين نمي کشيدند و اين روش ابتکاري ولي غيربهداشتي به حجرات طلبگي هم راه پيدا کرده باشد.

behnam5555 09-28-2011 08:29 PM


نانش بده، ايمانش مپرس

بعضيها هنگام احسان و نيکوکاري هم دست از تعصب و تقيد برنمي دارند و از کيش و آيين و ساير معتقدات مذهبي سائل مستمند پرسش مي کنند به قسمي که آن بيچاره به جان مي آيد تا پشيزي در کف دستش گذارند در حالي که نوعپروري و بشر دوستي از آن نوع احساسات و عواطف عاليه است که ايمان و بي ايماني را در حريم حرمتش راهي نيست به راه خود ادامه مي دهد و هر افتاده اي را که بر سر راه بيند دستگيري مي کند.
احسان و نيکوکاري با دين و مسلک تلازمي ندارد و بيچاره در هر لباس بيچاره است و گرسنه به هر شکلي قابل ترحم مي باشد.

وقتي که آدمي را قادر حکيم علي الاطلاق به جان مضايقت نفرمود افراد متمکن و مستطيع مجاز نيستند به نان دريغ ورزند.
اگر چنين موردي احياناً پيش آيد جواب اين زمره از مردم را با استفاده از عبارت مثلي بالا مي دهند و مي گويند: نانش بده، ايمانش مپرس.

behnam5555 09-28-2011 08:32 PM

ناز شستت....
اين اصطلاح يا ترکيب اضافي در افواه عامه به معني پاداش يا مشتلق يا انعامي است که در مقابل هنر نمايي يا انجام کاري مهم و يادآوردن خبر خوش به اشخاص و افراد داده مي شود. ناز شست دادن يا ناز شست گرفتن که هر دو از مصطلحات و امثلۀ سائره است به آن گونه پاداش و انعامي اطلاق مي شود که در قبال انجام کارهاي فوق العاده و قابل توجه و ستايش داده يا گرفته شود.
در اين مقاله مطلب بر سر علت و موجب تلفيق و ترکيب دو واژۀ ناز و شست است که دانسته شود براي چه پاداش و پيشکشي در مقابل هنر نماييهاي قابل تحسين و ستايش را نازشست مي گويند و علت تسميه و نامگذاري آن از چه واقعۀ تاريخي ريشه گرفته است.
ناصرالدين شاه قاجار که قريب نيم قرن در ايران سلطنت کرده است دفتر مخصوصي داشت که بودجۀ مملکتي و دربار را در آن يادداشت مي کرد و در پايان سال چنانچه متوجه مي شد که کسر بودجه دارد به طرق مختلفه از عمال و حکام و ثروتمندان پول درمي آورد که البته عنوان هديه و پيشکشي داشت و براي شاهد مثال چند نمونه از آن طرق و تدابير را شرح
مي دهيم:
1- پيشکشي هاي عيد نوروز که مبلغ و ميزان آن در حدود دو پنجم ماليات ايران بود و از طرف وزيران و حکام ايالات و ولايات و رؤساي قبايل و کارمندان عالي رتبۀ دولت تقديم مي گرديد و ميزان آن به فراخور مقام و مرتبۀ تقديم دارنده قبلاً معلوم و معين مي شده است.
2- ناصرالدين شاه در اول هر سال شمسي براي حکام و صاحب منصباني که قصد تغيير و تعويض آنها را نداشت خلعت مي فرستاد. اين خلعت شاهانه نشانۀ ادامۀ خدمت بود و خلعت گيرنده وظيفه داشت با تشريفات خاصي آن خلعت را استقبال کند و متقابلاً مبلغي در خور مقام سلطنت به حضور ملوکانه تقديم دارد.
3- انتصاب شغل جديد و ترفيع درجه و مقام و اعطاي فرامين ملوکانه نيز ايجاب
مي کرد که مراحم و عواطف ملوکانه را با تقديم مبلغ قابل توجهي پاسخ گويند.
طبيب مخصوص ناصرالدين شاه دکتر فووريه در رابطه با گرفتن مقام و منصب شرح جالبي دارد که نقل آن را بي فايده ندانستيم:
«...هيچ وقت ديده نشده است که کسي عرض حالي تقديم شاه کند مگر آنکه با آن يک کيسۀ کوچک ابريشمي يا ترمه اي پر يا نيم پر از پول همراه باشد. همين اواخر امين السلطان شش کيسۀ پر تقديم کرد و چهار روز قبل سرتيپ عباسقلي خان شاگرد سابق مدرسۀ مهندسي نظام پاريس که حاليه آجودان وزير جنگ است از همين قبيل کيسه ها با عريضه اي سر به مهر پيش شاه گذاشت و امروز صبح هم مشيرالدوله کيسۀ بزرگي که تا به حال من به آن بزرگي نديده بودم به حضور ملوکانه آورد. تمام اين کيسه ها پر از پول طلاست و تقديم آنها به منظور گرفتن مقامي است.»
«در سلسله مراتب اجتماعي ايران هيچ کاري بدون پيشکش صورت نمي گيرد و چون اين تقديمي به منزلۀ قيمت خريد مقامي است که تقديم کننده طالب تحصيل آن است اهميت آن به خوبي واضح مي شود. چيزي که مورد اعجاب من قرار گرفته مهارتي است که شاه بدون آنکه دست به کيسه ها بزند در تعيين مقدار محتويات آنها دارد. به يک نگاه سبک و سنگين آنها را درمي يابد و آثار اين فراست برو جنات اولايح مي گردد. همين نگاه قدر آنها را بر او مشخص مي سازد و ديگر احتياجي به شمردن پول داخل کيسه ها پيدا نمي کند.»
4- اگر اتفاق سوء و ناگوار در قلمرو حاکمي رخ مي داد در چنين مورد آن حاکم موظف بود فوراً چند هزار تومان به تناسب اهميت و کيفيت آن واقعه براي ناصرالدين شاه تقديم دارد تا مقامش متزلزل نگردد و کماکان مشمول مراحم و عواطف ملوکانه باشد.
5- يکي ديگر از طرق ترميم کسر بودجۀ دربار و مملکت اين بود که ناصرالدين شاه نقشۀ چندين مهماني را طرح مي کرد و به منزل شاهزادگان و اعيان و رجال و علماي روحاني مي رفت. بديهي است افرادي که به اين طريق مورد مرحمت واقع مي شدند ناگزير بودند به اصطلاح معروف هم چوب را بخورند هم پياز را يعني هم دعوت شاهانه ترتيب دهند و هم مبلغي گزاف که شاه پسند باشد براي پيشکشي و پاانداز حاضر کنند.
6- رقم ديگر پيشکشهايي بود که طالبان وزارت و حکومت به شاه مي دادند. گاهي که براي يک منصب دو نفر يا بيشتر نامزد و داوطلب داشت هر کدام که بيشتر از ديگران پيشکش مي داد منصب را مي ربود.
7- ارقام ديگر وجوه تصدق و پيشکش نامگذاري و ختنه سوران اولاد شاه و سهميه از اموال و ترکۀ رجال واعيان و شاهزادگان ثروتمند و همچنين ديه اي بود که ضاربين مي پرداختند. شاه مرحوم خزينه اي در اندرون تشکيل داده هر قدر تقديمي براي اعطاي فرامين و القاب جمع مي شد در آن خزينه مي گذاشتند و اسم آن خزينه را خزينة الحمقا گذاشته بودند.
8- بعضي اوقات ناصرالدين شاه با يک يا چند نفر از تجار و بازرگانان بازار طرح شرکت مي ريخت. نتيجتاً کالاي آن بازرگانان به قيمت گزاف به درباريان و ثروتمندان فروخته مي شد و نصف مبالغ حاصله به شاه تعلق مي گرفت.
9- گاهي ناصرالدين شاه لدي الاقتضاء هديه يا يادبودي براي يک يا چند نفر از رجال و معاريف شهر مي فرستاد. در اين موقع افرادي که طرف توجه و عنايت ملوکانه واقع مي شدند موظف بودند پيشکشي در خور مقام سلطنت تقديم دارند.
10- ناصرالدين شاه شکارچي ماهري بود و در هر سفر که به قصد شکار مي رفت تعدادي قوچ و ميش کوهي و بزکوهي و آهو و گراز و پلنگ و خرس و همچنين پرندگان مختلف شکار مي کرد. رسم بود براي شکارهاي مهم از قبيل ببر و گراز و پلنگ که شاه ابراز قدرت و دلاوري مي کرد و براي بعضي از رجال
مي فرستاد تا هنرنمايي شاه را تماشا کنند آن اعيان و رجال موظف بودند نازشست بدهند يعني مبلغي براي ناصرالدين شاه به عنوان نازشست بفرستند.
جهانگرد معروف ايراني حاج سياح در اين رابطه مي نويسد:
«...رسم است ناصرالدين شاه هرگاه شکاري کند بايد از تمام بزرگان و اعيان و صاحبان ثروت و شاه شناسان و حکام ولايات هديه ها و پولهاي زياد به اسم نازشست تقديم شود. غالباً شکارچيان شکار را زده قدرت ندارند که بگويند ما زديم بايد به اسم شاه گفته شود که او زده و به ولايات هم اعلام مي کنند تلگرافاً نازشست مي گيرند.»
با اين تعريف و توصيف اجمالي به طوري که ملاحظه شد اصطلاح نازشست از زمان ناصرالدين شاه قاجار به صورت ضرب المثل درآمد و علت تسميه اش اين است که چون انگشت بزرگ شست که به تازي آن را ابهام گويند در تيراندازي نقش اساسي بازي مي کند و از واژۀ ناز معاني احترام و عزت و بزرگي هم افاده مي شود لذا نازشست در اين اصطلاح يعني پيشکشي قابل توجه براي شستي که آن چنان تيراندازي شايستۀ آفرين و ستايش کرده است. مطلب زير از باب ارسال مثل نقل مي شود:
«...چون امين خليفۀ عباسي به لب آب رسيد آن سپاهيان بدو تاخته در زورق او را دستگير کردند و همان شب يکي از غلامان طاهر ذواليمينين وي را به قتل رساند. روز ديگر طاهر سر آن جوان را به طرف مرد و نزد برادرش مأمون فرستاد و شهر بغداد را ضبط و ربط نمود. سالها بعد که مأمون به بغداد رفت و به خلافت نشست حکومت خراسان را به عنوان نازشست به طاهر داد (250 هجري) و طاهر به نيشابور آمد و به حکومت نشست.»


behnam5555 09-28-2011 08:41 PM

اين هم بگذرد....

عبارت بالا که از جوانترين و تازه ترين امثلۀ سائره مي باشد در موارد رعايت اصول خونسردي و بي اعتنايي در برخورد با ناملايمات زندگي به کار مي رود و اجمالاً مي خواهد بگويد سخت نگير، خونسرد باش، اين هم مي گذرد و يا به قول شاعر معاصر، شادروان عباس فرات:

هم موسم بهار طرب خيز بگذرد
هم فصل نامساعد پائيز بگذرد

گر ناملايمي به تو رو آورد فرات
دل را مساز رنجه که اين نيز بگذرد

اما ريشۀ تاريخي اين عبارت مثلي:
شادروان محمدعلي فروغي ملقب به ذکاء الملک را تقريباً همه کس مي شناسد. فروغي به سال 1295 هجري قمري در خانواده اي از اهل علم و ادب تولد يافت و تحصيلات خود را در رشتۀ طب دارالفنون به پايان رسانيد ولي چون عشق و علاقۀ او به حکمت و فلسفه بيشتر بود از کار طبابت و پزشکي دست کشيده به مطالعات فلسفي پرداخت.
فروغي در سالهاي آخر سلطنت ناصرالدين شاه قاجار عضو دارالترجمۀ سلطنتي شد. در دوران مظفرالدين شاه معلم يک مدرسۀ ملي و پس از آن معلم علوم سياسي گرديد. پس از درگذشت پدرش محمد حسين خان فروغي لقب ذکاء الملک به او اعطا گرديد و رياست مدرسۀ علوم سياسي نيز به وي واگذار شد.
در کابينۀ اول و دوم صمصام السطنه به وزارت ماليه و عدليه برگزيده شد. پس از چندي استعفا داد و رياست ديوان عالي تميز را پذيرفت.
در کابينۀ مشيرالدوله وزير عدليه شد و پس از جنگ جهاني اول به عضويت هيئت نمايندگي ايران به کنفرانس صلح پاريس رفت. در کابينۀ مستوفي الممالک، مقارن دورۀ چهارم مجلس، وزير امور خارجه شد. در سنوات 1304 و 1313 شمسي نخست وزير شد و از آن پس تا شهريور 1320 شمسي از کار کناره گرفت و به مطالعه و تصنيف و تأليف پرداخت.
فروغي در پنجم شهريور 1320شمسي که نيروي سه گانه آمريکا و انگليس و شوروي از جنوب و شمال به خاک ايران سرازير گرديده بودند از طرف سردودمان پهلوي مأمور تشکيل دولت گرديد، و همين دولت بود که با سياست و دورانديشي قرارداد سه جانبۀ ايران و روس و انگليس را به امضا رسانيده آسيب جنگ جهاني را تا اندازه اي از ايران دور کرد.
مرحوم فروغي در يکي از جلسات پرشور مجلس شوراي ملي که نمايندگان مخالف و در عين حال متعصب، او را تحت فشار قرار داده تهديد به استيضاح کرده بودند که کشور ايران را هرچه زودتر از صورت اشغال و تصرف متفقين در جنگ جهاني دوم خارج کند با خونسردي مخصوصي که در شأن يک سياستمدار کارديده و کارکشته است در پاسخ نمايندگان اظهار داشت:«مي آيند و مي روند و با کسي کاري ندارند.»


behnam5555 09-28-2011 08:43 PM

كسي را دنبال نخود سياه فرستادن
هرگاه بخواهند کسي از مطلب و موضوعي آگاه نشود و او را به تدبير و بهانه بيرون فرستند و يا به قول علامه دهخدا:«پي کاري فرستادن که بسي دير کشد.» از باب مثال مي گويند: «فلاني را به دنبال نخود سياه فرستاديم.» يعني جايي رفت به اين زوديها باز نمي گردد.
اکنون ببينيم نخود سياه چيست و چه نقشي دارد که به صورت ضرب المثل درآمده است.
به طوري که مي دانيم نخود از دانه هاي نباتي است که چند نوع از آن در ايران و بهترين آنها در قزوين به عمل مي آيد.
انواع و اقسام نخودهايي که در ايران به عمل مي آيد همه به همان صورتي که درو مي شوند مورد استفاده قرار مي گيرند يعني چيزي از آنها کم و کسر نمي شود و تغيير قيافه هم
نمي دهند مگر نخود سياه که چون به عمل آمد آن را در داخل ظرف آب مي ريزن تا خيس بخورد و به صورت لپه دربيايد و چاشني خوراک و خورشت شود.
مقصود اين است که در هيچ دکان بقالي و سوپر و فروشگاه نخود سياه پيدا نمي شود و هيچ کس دنبال نخود سياه نمي رود، زيرا نخود سياه به خودي خود قابل استفاده نيست مگر آنکه به شکل و صورت لپه دربيايد و آن گاه مورد بهره برداري واقع شود.
فکر مي کنم با تمهيد مقدمۀ بالا اداي مطلب شده باشد که اگر کسي را به دنبال نخود سياه بفرستند در واقع به دنبال چيزي فرستادند که در هيچ دکان و فروشگاهي پيدا نمي شود.


behnam5555 09-28-2011 08:44 PM


ميرزا ميرزا رفتن و ميرزا ميرزا خوردن

آهسته و با تأني راه رفتن يا غذا خوردن را اصطلاحاً در دهات و روستاها ميرزا ميرزا رفتن و ميرزا ميرزا خوردن گويند که پيداست به جهت وجود کلمۀ ميرزا بايد علت تسميه و ريشۀ تاريخي داشته باشد.
واژۀ ميرزا ملخص کلمۀ اميرزاده است که تا چندي قبل به شاهزادگان و فرزندان امراء و حکام درجۀ اول ايران اطلاق مي شد. اين واژه اولين بار در عصر سربداران در قرن هشتم هجري معمول و متداول گرديده که به گفتۀ محقق دانشمند عباس اقبال آشتياني:«خواجه لطف الله را چون پسر امير مسعود بوده مردم سبزوار ميرزا يعني اميرزاده مي خواندند و اين گويا اولين دفعه اي است که در زبان فارسي کلمۀ ميرزا معمول شده است.»
واژۀ ميرزا بر اثر گذشت زمان مراحل مختلفي را طي کرد يعني ابتدا اميرزاده مي گفتند. پس از چندي از باب ايجاز و اختصار به صورت اميرزا مورد اصطلاح قرار گرفت:«عازم اردوي پادشاه بودند و پادشاه اميرزا شاهرخ بوده به سمرقند رفته بود.»
ديري نپاييد که حرف اول کلمۀ اميرزا هم حذف شد و در افواه عامه به صورت ميرزا درآمد.
اما اطلاق کلمۀ ميرزا به طبقۀ باسواد و نويسنده از آن جهت بوده است که در عهد و اعصار گذشته تنها شاهزادگان و اميرزادگان معلم سرخانه داشته علم و دانش مي آموختند. مدارس و حتي مکتب خانه ها نيز به تعدادي نبود که فرزندان طبقات پايين سوادآموزي کنند و چيزي را فرا گيرند.
به همين جهات و ملاحظات رفته رفته دامنۀ معني و مفهوم کلمۀ ميرزا از اميرزاده بودن و شاهزاده بودن به معاني و مفهوم باسواد و ملا و منشي و مترسل و دبير و نويسنده و جز اينها گسترش پيدا کرد و حتي بر اثر مرور زمان معني و مفهوم اصلي تحت الشعاع معاني و مفاهيم مجازي قرار گرفت به قسمي که ملاها و افراد باسواد در هر مرحله و مقام را ميرزا مي گفته اند خواه اميرزاده باشد و خواه روستازاده.
توضيح آنکه چون در ازمنۀ گذشته افراد باسواد خيلي کم بوده اند لذا ميرزاها قرب و منزلتي داشته و مردم براي آنها احترام خاصي قائل بوده اند.
ميرزاها هم چون به ميزان احترام و احتياج مردم نسبت به خودشان واقف گشتند از باب فخرفروشي و يا به منظور رعايت شخصيت خود شمرده و لفظ قلم حرف مي زدند و مخصوصاً در کوچه ها و شوارع عمومي خيلي آرام و سنگين راه مي رفتند تا انظار مردم به سوي آنها جلب شود و بر متانت و وزانت آنان افزوده گردد.


behnam5555 09-28-2011 08:48 PM


آن وقت كه جيك جيك مستانت بود فكر زمستانت نبود؟

در فصل تابستان كه نعمت فراوان بود و گنجشك از هر طرف به قوت و غذاي خود مي‌رسيد مستانه به اين طرف و آن طرف پرواز مي‌كرد. مورچه موقع را غنيمت مي‌شمرد و قوت و غذاي زمستان خود را جمع مي‌كرد و زير زمين ذخيره مي‌كرد. زمستان سر رسيد برف روي زمين را پوشيد، گنجشك گرسنه ماند، رفت در لانه مورچه التماس كرد: «آقا مورچه روزگار سخت است من گنجشك بدبخت گرسنه ماندم به من رحم كن و به من دانه بده!» مورچه گفت: «آن وقت كه جيك جيك مستانت بود فكر زمستانت نبود؟»


behnam5555 09-28-2011 08:50 PM


نيش عقرب نه از ره كين است اقتضاي طبيعتش اين است

قورباغه درشتي لب بركه‌اي نشسته بود و آواز مي‌خواند، عقربي پيش قورباغه آمد، سلام بالابلند و گرم و نرمي كرد و گفت: «رفيق مي‌خواهم خواهشي از تو بكنم آيا انجامش مي‌دهي»؟ قورباغه گفت:«اگر شدني باشد با كمال ميل و رغبت انجامش مي‌دهم» عقرب گفت: «از قضا كسي كه مي‌تواند خواهشم را انجام بدهد تو هستي» قورباغه گفت: «حالا بگو ببينم چه بايد بكنم»؟ عقرب گفت: «لانه من آن طرف اين بركه است و خودت مي‌داني من نمي‌توانم در آب بروم تا به لانه‌ام برسم مرا كول كن و از آب بگذران» قورباغه گفت: «آخر برادر تو نيش زهرآگين داري، آمديم ترا كول كردم تا از آب بگذرانم تو هم مستيت كشيد كه نيشي به اين تن نازك من بزني آن وقت چه كنم؟» عقرب گفت: دارم از اين حرفت تعجب مي‌كنم، آخر رفيق‌جان چطور ممكن است تو به من خوبي كني و من عوض اين خوبي به تو نيش بزنم. نه، نه، اين خيال را نكن!» قورباغه گفت: «بسيار خب، سوارم شو»

عقرب سوار شد و قورباغه داخل آب رفت و شناكنان داشت مي‌رفت كه عقرب نيش خودش را زد، قورباغه گفت: «ديدي كه به قولت وفا نكردي!» نيش دوم را زد كه قورباغه رفت زير آب پس از مدتي سرش را بيرون آورد و گفت: «رفيق چطوري؟» عقرب گفت: «رفيق نزديك بود خفه بشوم» قورباغه گفت: «عيب ندارد! رفتن زير آب نه از غرض است ترك عادت موجب مرض است» عقرب گفت: «رفيق! زدن نيش من نه از ره كين است اقتضاي طبيعتم اين است» نيش سوم را كه زد، قورباغه زير آب رفت، ماند و ماند تا عقرب خفه شد .


behnam5555 09-28-2011 08:53 PM


از ترس عقرب جراره به مار غاشيه پناه مي برد

عبارت مثلي بالا به صور و اشکال ديگر هم گفته مي شود. از قبيل: در جهنم عقربي است که از ترس آن به مار غاشيه پناه مي برند و يا: از ترس جهنم به مار غاشيه پناه برده و همچنين: از ترس مار به غاشيه پناه برده. که عبارت دومي بکلي غلط است زيرا اصولا جهنم جايگاه مار غاشيه است و پناه بردن به مار غاشيه جز در جهنم انجام پذير نيست. عبارت سوم هم بي معني است، زيرا يکي از معاني غاشيه به طوري که خواهيم ديد قيامت و رستاخيز است و از مار به قيامت پناه بردن مفهومي ندارد.

باري مراد از ضرب المثل بالا که غالباً اهل اطلاع و اصطلاح به کار مي برند اين است که آدمي گهگاه به چنان سختي و دشواري گرفتار مي شود که رنج و مصيبت سهل و ساده تر از مصيبت اولي را فوزي عظيم مي داند و يا به قول شادروان: «از ترس بدتر به بد، و از ترس شريرتر به شرير پناه مي برد.» که در اين مورد شاهد مثال زياد است و خواننده اين مقاله نظاير آنرا قطعاً شنيده و يا خود لمس کرده است.

لغت غاشيه اصولا به معني زين پوش اسب آمده که چون از اسب سواري پياده شوند بر زين اسب مي پوشانند. و همچنين به معاني مطيع و فرمانبردار، و درد بيماري شکم در لغتنامه ها نقل شده است، ولي در عبارت مثلي بالا به استناد اين آيه شريفه «هل اتيک حديث الغاشيه» از سوره 88 قرآن مجيد، معاني آتش و آتش دوزخ و به عبارت اخري قيامت و رستاخيز از آن افتاده مي شود و با اين تعريف و توصيف چنين نتيجه مي گيريم که مراد از مار غاشيه همان مار قيامت و رستاخيز، يعني ماري است که در جهنم و در کات جهنم به سر مي برد تا به فرمان خداي تعالي گناهکاران را عذاب دهد.

عقيده به معاد و رستاخيز و بهشت و جهنم از قديمترين ايام تاريخي در بين ملل و اقوام مختلفه جهان شايع بوده و هر قومي بر حسب تخيلات و اوضاع محيط و زمان خود آنرا به صورتي تصور و تصوير کرده است که در اين زمينه در قسمت چاه ويل تفصيلاً بحث خواهد شد.

راجع به جهنم و عذاب گناهکاران که در اين قسمت مورد بحث است، با استفاده از گفتار زنده ياد آيت الله سيد محمود طالقاني، در قسمت اول از جزو سي ام کتاب پرتوي از قرآن صفحه 35، و ساير کتب مذهبي يادآوري ميشود که هنديان دو محل براي عذاب گناهکاران قايل بوده اند که بعدها اين محلهاي عذاب را به بيست و يک تا چهل محل ترقي داده و هر محل را براي نوعي عذاب و درد اختصاص داده اند.

چينيان معتقد به هفده محل عذاب، با اشکال مختلفه قايل بوده اند. کنفوسيوس فيلسوف متفکر چيني و پيروانش به عذاب تناسخي يعني بازگشت به دنيا و بدن حيوانات پست درآمدن عقيده داشته اند. در ايران قديم به يک جهنم معتقد بودند که ارواح گناهکاران در آن زنداني مي شوند تا از گناهان پاک گردند و اهورامزدا پس از غلبه بر اهريمن، آن ارواح را از زندان آزاد کند. آنچنان که از گفته هاي هومر شاعر نابينا و افلاطون فيلسوف برمي آيد، يونانيان معتقد بودند که جهنم عالمي مانند دنيا مي باشد. روميان قديم به انواع عذابها و جهنم عقيده داشته اند. ژاپني ها عذاب را منحصر به تناسخ و حلول ارواح گناهکاران به بدن روباه مي پنداشتند. يهوديان نخستين عقيده اي به جهنم و عذاب گناهکاران نداشته اند و جهنم بعدها مورد توجه آنان واقع شده است. مسيحيان جهنم را سراي ابدي گناهکاران ميدانند که هر که در آن قرار گرفت، راه بازگشتي برايش وجود ندارد.

اما در دين اسلام، قرآن اين حقيقت را در بسياري از آيات با استناد به رموز نفساني و آيات خلقت و رابطه علت و معلول و مقدمات با نتايج، تصوير و تمثيل کرده است. احاديث بسيار از رسول اکرم (ص) و ائمه طاهرين (ع) درباره جهنميان و چگونگي بيرون آمدن يا خلود آنان در جهنم وارد شده است که عصاره و چکيده احاديث مزبور اين عبارت است: «کساني که به جهنم وارد شدند از آن بيرون نمي آيند، مگر آنکه زمانهاي طولاني در آن درنگ کنند». پس کسي نبايد بدين اميد متکي باشد که از آتش خارج مي شود، ولي با توجه به عبارت «زمانهاي طولاني» مي تواند اميدوار باشد که بالاخره روزي، هر قدر هم طولاني باشد از عذاب و آتش جهنم خلاصي خواهد يافت.

باري، در جهنم يا دوزخ مراتب و درجاتي به تناسب شدت و ضعف جرم گناهکاران در نظر گرفته شده است که آنرا هفت طبقه و بيشتر مي دانند، از قبيل: حجيم، جهنم، سقر، سعير، لظي، هاويه، خطمه، سکران، سجين و بالاخره ويل که چاهي عميق و بي انتهاست و در قعر جهنم قرار دارد. به روايتي طبقه هفتم جهنم را تابوت ناميده اند که در اين مورد چنين نقل شده است:

«... از اوصاف جهنم پس از گرزهاي آتشين و شعله هاي مدام آذر که معصيت کاران پيوسته در آن مي سوزند و پس از خاکستر شدن دوباره زنده مي شوند يکي هم مراتب و درجات آن است که به گناهکاران بزرگ اختصاص مي يابد. از جمله طبقه هفتمين (تابوت) جاي مخربين و بدعتگذاران است.

«در آن عقربي به نام "عقرب جراره" و ماري به اسم "مار غاشيه" مي باشد که تا هفتصد سر براي او معلوم کرده اند. اما با اين همه، عقربهاي آن چنان اليم (يعني دردناک) باشد که جهنميان از زحمت آن پناه به مار مي آورند...».

از مشخصات مار غاشيه در عبارت بالا معلوم شد که هفتصد سر دارد! آدمي که در اين دنيا از نيش زهر آلود مارهاي يک سر در عذاب است پناه بر خدا که گرفتار مارهاي غول آسا و عظيم الجثه اي شود که هفتصد سر داشته باشند و گناهکار بيچاره را از هر طرف در حيطه قدرت و اختيار خود گيرند! پيداست که نجات و خلاصي گناهکار از چنگ و دندان چنين ماري امکان پذير نيست و تا بخواهد بجنبد هفتصد نيش دندان بر هفتصد جاي بدنش فرو مي رود.

اما عقرب جراره، اين عقرب در عالم دنيوي نوعي کژدم زرد رنگ بزرگ کشنده است، که در شهر اهواز خوزستان تا چندي قبل به وفور ديده مي شد و هر کسي را که مي گزيد خون از هر بن مويش روان مي شد و گويند مسافر را نمي زد و اين از غرايب است.(لغتنامه دهخدا، به لغت عقرب جراره مراجعه شود) حالا بايد ديد عقرب جراره عالم عقبي چيست، که گناهکاران از ترس و وحشت نيش دم کج و معوجش به مار غاشيه پناه مي برند و آغوش اين مار کذايي را مأمن و ملجأ خويش قرار مي دهند.

متأسفانه در کتب تاريخي از مکانيسم بدن عقرب جراره جهنم بحثي نشده است تا خواننده از آن آگاه شود؛ ولي در هر حال اين نکته روشن است که مار غاشيه با آن هيبت و صلابت در مقابل دهشت و وحشت عقرب جراره خزنده کم اعتباري بيش نيست، و همين عبارت بالا را به صورت ضرب المثل درآورده است تا هر جا از بد به بدتر و از فاسد به افسد و از زياني اغماض پذير به ضرر فاحش مواجه مي شويم، به آن تمثل مي جوييم و استناد مي کنيم.


behnam5555 09-28-2011 08:55 PM

چغندر تا پیاز شکر خدا میگویند
چغندر تا پیاز شکر خدا میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت: می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم.شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشدو من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود)) همسرش که چغندر دوست داشت،گفت: برای پادشاه چغندر ببر!))اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت: نه!پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است.))بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد وبرای پادشاه برد. ازبد حادثه،آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بودو اصلا حوصله چیزی رانداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی به ماتحت مرد بيچاره...... مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازها که ............، با صدای بلند میگفت: چغندر تا پیاز، شکر خدا!!)) پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد وجلو آمد وپرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت:شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم! شاه از این حرف مرد خندید وکیسهای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! واز آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود.

behnam5555 09-28-2011 09:01 PM

روي دايره ريختن
همه اسرار و اصطلاحات خود را فاش كردن، كليه دانسته‌هاي خود را بيان كردن، حساب خود را با صداقت پس دادن.

مأخذ: در قديم كه هنوز راديو و تلويزيون وارد بازار نشده بود، بازار خنياگران از رونق بيشتري برخوردار بود. مطربان يا خنياگران در هر شهري چند گروه و دسته بودند كه هرگروه براي خود رئيس و بزرگتري داشتند. افراد اين گروه‌ها هر يك نقشي داشتند يكي دايره (‌دف) و يكي تنبك و ديگري تار يا كمانچه مي‌نواخت، جواناني هم بودند كه در لباس خود يا لباس زنانه هنر رقص را در مجالس عروسي و جشن اجرا مي‌كردند.
درمجالس طرب رسم بر اين بود كه چون اهل مجلس از هنرنمايي كسي خوششان مي‌آمد به آنها انعام مي‌دادند. در پايان مجلس گروه خنياگران به دستور رئيس خود، دايره‌اي در وسط مي‌گذرا دند و دورآن مي‌نشستند و آنچه انعام گرفته بودند از جيب و بغل خود در مي‌آوردند و روي آن دايره مي‌ريختند. سپس رئيس آنها آن پول‌ها را شمارش مي‌كرد و سهم هريك را مي‌داد. اين بود معني همه را روي دايره ريختن.


behnam5555 09-28-2011 09:03 PM

بچه قنداق كرده توي دامن آدم مي‌گذارند

كنايه است از حرفي ناحق و تهمت و اسنادي ساخته و پرداخته كه به كسي بندند. هركس كاري ناروا نكرده باشد يا حرفي به دروغ نگفته باشد و به او نسبت دهند و گويند كه: «فلاني، فلان كار كرده يا فلان حرف زده» او مي‌گويد «عجب مردمي هستند! بچه قنداق كرده توي دامن آدم مي‌گذارند». يعني دروغ پرداخت كرده براي آدم مي‌سازند.

گويند در زمان قديم، روزي مردي از كوچه خلوتي مي‌گذشت. زني را ديد كه در كنار ديوار ايستاده عز و جز و گريه و زاري مي‌كند. مرد از زن علت گريه و زاريش را پرسيد. زن دست انداخت دامن او را گرفت و گفت: «اي مرد! ترا به مقدسات عالم، ترا به مردانگيت قسم مي‌دهم كمكي به من بكن كه توي كارم سخت درمانده‌ام» مرد گفت: «اگر از دست من كاري برآيد مضايقه ندارم» .

زن كه محكم دامن او را به دست گرفته بود گفت: «اي مرد، تو فرشته‌اي هستي كه خداي مهربان براي كمك من درمانده از آسمان فرستاده، من شوهري داشتم بسيار بدخلق و خسيس كه چند سالي جواني خودم را پاي او تلف كردم بس كه از آن زندگي به تنگ آمدم و طاقتم طاق شد، از او طلاق گرفتم و چون زن جوان و زيبايي هستم تاكنون چند نفر خواستگار براي من پيدا شده كه براي حفظ آبرو و زندگيم ناچارم زن يكي از آنها بشم اما مي‌بايد در موقع عقدكنان طلاق‌نامه خودم را كه از شوهر سابقم گرفته‌ام همراه داشته باشم كه خواستگار و قاضي تصور نكنند كه من زن نانجيبي هستم. اما از بخت بد طلاق‌نامه خودم را گم كرده‌ام و هرچه جست‌وجو كردم پيدا نكردم. بالاخره دو روز قبل به در خانه شوهر سابق خودم رفتم كه شايد بتوانم يك طلاق‌نامه ديگر از او بگيرم ولي شنيدم كه آن مرد هم يك ماه قبل مرده است، چون مي‌بينم از همه طرف راه به رويم بسته شده به ناچار گريه و زاري مي‌كنم. حالا دست به دامن مردانگي تو زدم همانطور كه قول دادي براي كمك به من و محض رضاي خدا بيا بريم به محضر قاضي. تو بگو شوهر من هستي و در همانجا مرا طلاق بده كه يك طلاق‌نامه‌اي در دست داشته باشم و از اين مصيبت و بدبختي نجات پيدا كنم، عوضش تا زنده‌ام دعاگوي تو هستم كه آبروي مرا خريدي. علاوه بر اين كمك تو به يك زن بي‌پناه پيش خدا هم بي‌اجر نمي‌ماند».

مرد دلش به حال او سوخت و با او به محضر قاضي رفت. زن به قاضي شكايت كرد كه اين شوهر من نمي‌تواند خرج مرا بدهد و من هميشه پيش سر و همسر شرمنده و سرافكنده‌ام. حالا آمده‌ام طلاق بگيرم. مرد به قاضي گفت: «من مردي كارگرم و با اينكه شب و روز زحمت مي‌كشم، درآمدم آنقدر نيست كه بتوانم از عهده مخارج اين زن بربيايم و هر شب كه خسته و مانده به خانه ميام با بدخلقي و بگومگوي اين زن روبه‌رو مي‌‌شم، از اين زندگي خسته شدم منم حاضرم كه طلاقش بدم» چون نصيحت‌هاي قاضي براي آشتي دادن آنها به جايي نمي‌رسد به ناچار قاضي زن را طلاق مي‌دهد و طلاق‌نامه را به مهر و امضاي آن مرد مي‌رساند و به دست زن مي‌دهد. زن مي‌گويد: «من هم نه فقط مهريه و مخارج مدت عده‌ام را به او مي‌بخشم بلكه خرج محضر را هم خودم مي‌دم كه به او تحميلي نشده باشه» اين را مي‌گويد و مبلغي از كيسه خود در مي‌آورد پيش روي قاضي مي‌گذارد.

اما بعدش از زير چادرش يك بچه قنداق كرده‌اي را بيرون مي‌آورد توي دامن مرد مي‌گذارد و به قاضي مي‌گويد: «اين هم بچه او. صحيح و سالم براي اينكه من ديگه قادر به نگهداري او نيستم» و در يك چشم به هم زدن از محضر قاضي خارج مي‌شود. مرد بيچاره كه قادر به انكار نبوده بچه را بغل مي‌كند و نالان و پشيمان به خانه يكي از دوستان خودش مي‌رود و از او چاره‌جويي مي‌كند.

دوست او مي‌گويد: «الان دو ساعت قبل از ظهر است و در مساجد هيچكس نيست راه چاره اين است كه بچه را ببري توي محراب يكي از مساجد بگذاري تا يكي از مجسدي‌هاي خوش‌قلب او را ببرد و نگه دارد». مرد به دستور دوستش بچه را به مسجدي مي‌برد و در محراب مسجد مي‌گذارد خادم مسجد از در وارد مي‌شود همان‌وقت هم بچه از خواب بيدار مي‌شود گريه سر مي‌دهد. خادم گريبان مرد را مي‌گيرد كشان‌كشان به جلو محراب مي‌برد و فريادزنان مي‌گويد: «ملعون خبيث شقي آيا محراب جاي بچه‌هاي حرامزاده است؟ اين دومين بچه‌اي است كه از ديشب تا حالا به اين مسجد آورده‌اي». آن وقت نه تنها آن بچه بلكه يك بچه شيرخوره ديگري را هم كه زير منبر خوابانده بود برمي‌دارد و به مرد مي‌دهد و مي‌گويد: «اگه زودتر از مسجد بيرون نري فرياد مي‌زنم و مؤمنين را خبر مي‌كنم تا سنگسارت كنند».

مرد بيچاره از ترس جان و آبروش دو تا بچه را بغل مي‌گيرد و به خانه دوستش برمي‌گردد. زن دوست او كه تازه از موضوع باخبر شده مي‌گويد: «يكي از زن‌هاي بسيار متمول اين محله ده روز پيش زاييده اتفاقاً دوقلو هم زاييده، هنوز هم به حمام نرفته. فوري اين بچه‌‌ها را ببر فلان كوچه و فلان حمام زنانه و صغري خانم دلاك را صدا كن و به او بگو كه بچه‌هاي فلان خانم است كه به من داده‌اند كه به دست تو بسپارم، خود خانم همين الان از دنبال من مياد!» مرد به دستور زن دوستش عمل مي‌كند و بچه‌‌ها را مي‌برد و به صغري خانم مي‌دهد، صغري خانم هم به طمع انعامي كه از مادر بچه‌‌ها خواهد گرفت بچه‌‌ها را بغل مي‌گيرد به داخل حمام مي‌برد و مرد بيچاره از شر بچه‌هاي قنداق كرده خلاص مي‌شود.


behnam5555 09-28-2011 09:10 PM


ئي منم؟ نه ئي منم؟ گر ئي منم شاده دلم، شنگه دلم.....
آدم‌هاي بي سر و پاي كم ظرف چون به جايي برسند خيلي زود خودشان را گم مي‌كنند و بي‌حساب فيس و افاده مي‌كنند و تكبر مي‌فروشند. اين مثل نيشدار و كنايه‌آميز را مردم براي همين نودولتان تازه به دوران رسيده مي‌زنند كه جنبه تحقير و استهزاء نيز دارد.

پيره دختر فقيري بود كه تازه شوهر كرده بود و به يك خانه و زندگي و مال و دولتي رسيده بود و از خوشحالي ذوق آمده بود تو گلوش. جوري كه خيال مي‌كرد دارد خواب مي‌بيند. شب عروسي كه با بزك دوزك و قباي عروسي و دم و دستگاه داشتند مي‌بردنش، مرتب تو راه، زير لب به خودش

مي‌گفت: «ئي منم؟ نه ئي منم؟ گر ئي منم شاده دلم، شنگه دلم

اين منم؟ نه! اين منم؟... گر اين منم، شادست دلم، شنگ است دلم».


روايت دوم


يك دختر خوشگلي بود كه هميشه در بيابان زندگي كرده بود و اصلاً رنگ خانه و خانواده را نديده بود. يك روز يك جوان شهري او را مي‌بيند و عاشقش مي‌شود و او را به شهر مي‌برد تا با او عروسي كند.

اين دختر از بچگي يك زنگوله به گردنش بسته بودند كه گم نشود. جوان براي اينكه مردم به او نخندند اول كاري كه مي‌كند زنگوله را از گردن او باز مي‌كند و او را مي‌فرستد حمام و يك دست لباس خوب و نو به او مي‌پوشاند.

براي شب عروسيش همه چيز كه مي‌خرد يك كفش ساغري سبز هم مي‌خرد و گوسفندي مي‌كشد. دخترك يك تكه گوشت توي ديگ بار مي‌گذارد و بقيه‌اش را هم به ميخ و چنگك آويزان مي‌كند. توي خانه جوان يك جوي آب بوده كه مثل آب انبار پله مي‌خورده پايين مي‌رفته.

خلاصه عروسي راه مي‌افتد و دخترك هم خوشحال و خرم اما به خاطر اينكه هرگز چنين چيزهايي نديده بود اصلاً نمي‌دانست چكار كند. شب كه مي‌شود مرتب راه مي‌رود و يك نگاهي به ديگ روي اجاق مي‌كند، يك نگاهي به جوي آب و يك نگاه هم به آسمان و هي با خودش مي‌گويد: «اين منم نه من منم ـ تي تيش ماماني به تنم ـ بالا ميرم ماه مي‌بينم ـ پايين ميام آب مي‌بينم ـ كفشاي سوزورپام مي‌بينم ـ اين منم نه من منم ـ اگه منم كو زنگوله‌م ـ چزاره به ميخ نديده بودم ـ پزاره به ديگ نديده بودم ـ اين منم نه من منم ـ اگر منم كو زنگوله‌م!»


behnam5555 09-28-2011 09:13 PM

هنوز قرضت ندادم واي به روزي قرضت بدم

وقتي يك نفر زورمند از يك بي‌زور قرض بخواهد آن فرد بي‌زور حكايت را به دوستان و آشنايان خود مي‌‌گويد آنان كه از راه خيرخواهي درصددند او را منصرف كنند اين مثل را مي‌زنند.

يك روز مورچه بزرگي رفت پيش مورچه كوچكي و گفت: «كمي آرد داري به من قرض بده تا موقع گندم اونو به تو پس بدم» مورچه كوچك گفت: «بيا بريم به تو آرد بدم». راه افتادند مورچه بزرگ از جلو و مورچه كوچك دنبالش. يك دفعه مورچه كوچك ديد كه مورچه بزرگ خيلي از او دور شده است مورچه بزرگ را صدا زد و گفت: «هنوز كه آرد قرضت ندادم به تو نمي‌رسم واي به اينكه قرضت هم بدم!»


behnam5555 09-28-2011 09:16 PM

بارگه راآب برد
كار او ديگر اصلاح پذير نيست، چون بسيار خراب است، بيشتر در مورد ورشكست شده‌اي گويند كه با كمك دوستان هم نمي‌تواند باز به سركار خود برگردد، يعني خرابي كار بيشتر از اين حد است. در موارد مشابه نيز كاربرد دارد.

مأخذ: لازم است كه اول معني واژه " بارگه " را بدانيم : بارگه در تداول آباده و صُغاد سد كوچكي است كه چون آبيار بخواهد آب را سوي ديگربفرستد، ماسه و شن و ريگ آن طرف جوي را كه بايد آب برود با بيل بر مي‌دارد و به سمتي كه نبايد آب برود مي‌ريزد. در اين موقع حساس، چابكي و جلدي لازم دارد. چون اين كار بايد سريع انجام شود، يعني از وقتي كه ميرآب اعلام مي‌كند، ديگر جريان آب به حساب مَمَر دوم كه سد آن برداشته شده است، خواهد بود. گاهي زارعان در اين موقع اگر سنگي بزرگ و امثال آن را بيابند از آن استفاده مي‌كنند، ولي برخي وقت‌ها به سبب فشار زياد آب يا از چابكي لازم برخوردار نبودن، موجب مي‌شود كه آب را نتوانند بگردانند. در اين زمان است كه " بارگه " را آب مي‌برد و ديگر كار يك نفر نيست كه بتواند آب را برگرداند ( واژه بارگه را مردم كرمان " گرگه " و كردان " ورگال " گويند


behnam5555 09-28-2011 09:20 PM


خدا كنه تو خوب بشي بيذا مام دزد باشيم

يك مرد دهاتي از ده خودش به شهر مي‌رفت تا جنس‌‌ها و چيزهايي كه لازم دارد بخرد براي اينكه پاييز به آخرهايش رسيده بود و محصولش را فروخته بود و پول و پله فراواني همراه داشت از قضا دزدي در كمينش بود و مي‌خواست به او دستبردي بزند. مرد ساده‌دل، همين كه چند فرسخي از آبادي دور شد، دزد، خودش را به او رساند و يك مشت خاك پاشيد تو چشمش و دست كرد به چماق و با تهديد و كتك‌كاري، كت و بغل او را بست و انداختش يك گوشه و شروع كرد به جمع و جور كردن اثاث و اسباب و پول و پله او. اما تا اين كارها را كرد مدتي گذشت. همين كه خواست خرو خور و بار و بنه او را بردارد و برود ديد چند نفر با هم از دور با بار و بنه مي‌آيند و تا چند دقيقه ديگر نزديك مي‌شوند. دزد حيله‌گر تا اين جماعت را ديد فوري نقشه‌اش را عوض كرد و صاحب مال را با همان كت و كول بسته سوار الاغ كرد و راه افتاد. مرد صاحب مال، همين كه از دور چشمش به آنها افتاد بنا كرد به داد و فرياد و استغاثه كردن كه: «اي مردم! به دادم برسيد، اين دزد خدانشناس كت و كول منو بسته و مي‌خواد پول و پله و بار و بنه منو ببره» دزد زيرك كه در كار خودش استاد بود بي‌اينكه خودش را ببازد و دست و پايش را گم بكند، همانطور كه با كمال متانت و ملايمت، الاغش را هين مي‌كرد و مي‌رفت، هرچه صاحب مال فرياد مي‌كرد، او فقط جواب مي‌داد: «خدا كنه تو خوب بشي، بيذا مام دز باشيم!» صاحب مال هر دفعه كه اين حرف را مي‌شنيد بيشتر آتشي مي‌شد و شروع مي‌كرد به داد و فرياد كردن و بد و بيراه گفتن: «ناخوش خودتي، ديوونه خودتي تو دزدي». خلاصه هرچه صاحب مال تقلا مي‌كرد، آقا دزده درعوض مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده، با ملايمت و مهرباني قربون صدقه او مي‌رفت، مرد گرفتار همين كه ديد آن چند نفر دارند نزديكتر مي‌شوند تقلا و جنب و جوشش را بيشتر كرد و باز فرياد زد: «اي مردم! به دادم برسيد اين نامسلمون دزده، دست و پاي منو با طناب بسته بود و ميخواس مال و منال منو ببره كه شما رسيديد، از دور تا چشمش به شما افتاد منو با كت و كول بسته گذاشت روي الاغ كه شما رو گول بزنه». ولي دزد عاقل خيلي آرام و بي‌اعتنا، طرف را روي الاغ نگه داشته بود و حيوان را مي‌راند. عاقبت دو دسته به هم رسيدند و آن جماعت ايستادند تا ببينند چه خبر است؟ وقتي خوب نزديك شدند ديدند آنكه پياده است، در جواب فحش‌هاي آنكه سوار است، با قيافه غمزده و حالت افسرده فقط مي‌گويد: «برادرجون، خدا كنه تو خوب بشي بيذا مام دزد باشيم»

باز مرد ساده‌لوح شروع كرد به داد و فرياد و همان حرف‌‌ها را تكرار كرد ولي دزد زيرك بي‌اينكه خودش را ببازد رو كرد به جمعيت و گفت: «وال لاچي بگم، نمي‌دونم چطور شده كه اين مصيبت به سر ما اومده؟ نمي‌دونم ما چه گناهي كرده بوديم كه همچي بلايي به سرمون اومد؟ وئي جوري بايد تقاص پس بديم» بعد درحالي كه با سر به مرد دهاتي اشاره مي‌كرد و او را نشان مي‌داد گفت: «برادرمه، چند ماهه حالش بد شده و زده به سرش، پدر و مادرمون حالا سپردنش به من كه ببرمش شهر پيش حكيم بلكه خدا كنه خوب بشه». مرد دهاتي ديگر حسابي از كوره در رفت و راست راستي ديوانه شد و بي‌اختيار جوري اوقاتش تلخ شد كه از ته جگر فرياد مي‌زد و تقلا مي‌كرد و قسم و آيه مي‌خورد كه ديوانه نيست و با او نسبتي ندارد و او دزد است...

اما دزد ناقلا به‌طوري خودش را به موش مردگي و حق به جانبي زد و جوري ريخت و قيافه يك برادر دلسوز گرفت كه آن چند نفر باور كردند و نگاهي به هم انداختند و به علامت اينكه از دستشان كاري برنمي‌آيد راه افتادند ـ يكي‌شان هم كه دلش بيشتر سوخته بود گفت: «خدا شفاش بده!» و رد شدند. دهاتي بنده خدا هرچه قسم پير و پيغمبر خورد و جوش و جلا زد اثري نكرد و آن چند نفر راهشان را گرفتند و رفتند. دزد ناقلا هم، هي به برادر كذايي دعا مي‌كرد و دلداري مي‌داد و آرام‌آرام پيش مي‌رفت تا حضرات، از نظر دور شدند. همين كه مطمئن شد آن چند نفر رفتند و اثري ازشان نيست صاحب مال بينوا را با دست و پاي بسته از روي الاغ پايين انداخت و راهش را كشيد و بار و بنه بابا را برد. اين مثل از آن وقت به يادگار مانده كه مي‌گويند: «خدا كنه تو خوب بشي بيذا مام دزد باشيم».


behnam5555 09-28-2011 09:21 PM


با همه بله، با من هم بله؟!

ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ويژه افرادي که خدمتي انجام داده منشأ اثري واقع شده باشند، همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستي و قرابت و يا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجرا نمايد. و به معاذير و موازين جاريه متعذر نگردد و گرنه به خود حق ميدهند از باب رنجش و گلايه به ضرب المثل بالا استناد جويند.

عبارت بالا که در ميان تمام طبقات مردم بر سر زبانهاست، به قدري ساده و معمولي به نظر ميرسيد که شايد هرگز گمان نمي رفت ريشه تاريخي و مستندي داشته باشد. ولي پس از تحقيق و بررسي، ريشه مستند آن به شرح زير معلوم گرديده است:

مولير هنرمند و نمايشنامه نويس معروف فرانسه، نمايشنامه اي دارد به نام "پير پاتلن" که از طرف آقاي نصرالله احمدي کاشاني و شادروان محمد ظهيرالديني تحت عنوان "وکيل زبردست" ترجمه شد. و از سال 1309 شمسي به بعد چند بار در تهران و اراک نمايش داده شده است.

البته بايد دانست که تئاتر کميک پاتلن به عنوان شاهکاري از قرون وسطي به يادگار مانده که نگارنده اصلي آن ناشناس و در حدود سال 1740 ميلادي نگاشته شده است.




behnam5555 10-01-2011 02:31 PM


http://www.beytoote.com/images/banners/qeen.gif




سر و گوش آب دادن

عبارت بالا اصطلاحی است که در میان طبقات از وضیع و شریف رایج و معمول است و هر گاه که پای تجسس و تحصیل اطلاع از امری پیش آید آن را به کار می برند.
در قرون و اعصار قدیمه که سلاح گرم هنوز به میدان نیامده با سلاح های سرد از قبیل شمشیر و کمان و گرز و نیزه و جز اینها مبارزه می کردند و مدافعان اگر خود را ضعیفتر از مهاجمان می دیدند در دژها و قلاع مستحکم جای می گرفتند و در مقابل دشمن مهاجم پایداری می کردند.
برای تامین آب مشروب قلعه غالبا از قنات استفاده می کرده اند که مظهر قنات در درون قلعه به اصطلاح آفتابی می شد.

با این توصیف اجمالی که از کیفیت و چگونگی ساختمان قلعه به عمل آمد ساکنان و مدافعانشان سربازان مهاجم را کاملا می دیدند و از کم و کیف اعمال آنها آگاه بودند زیرا در بلندی و مشرف بر مهاجمان قرار داشته اند در حالی که سربازان مهاجم جز دیوارهای بلند چیزی را نمی دیدند و از حرکات و سکنات محصورین به کلی بی خبر بوده اند.
گاهی که کار بر مهاجمان سخت و دشوار می شد و هیچ گونه راه علاجی برای تسخیر قلعه متصور نبود فرمانده قوای مهاجم یک یا چند نفر از افراد چابک و تیزهوش را از درون چاه تاریک قنات به داخل قلعه می فرستاد و به آنان دستورات کافی می داد که در مظهر قنات در درون قلعه سر و گوش آب بدهند یعنی سرو گوششان را هم هر به چند دقیقه در درون آب قنات فرو برند و بدین وسیله خود را از معرض دید محصورین محفوظ دارند تا هوا کاملا تاریک شود و آن گاه داخل قلعه شده به جاسوسی و تجسس در اوضاع و احوال قلعه راجع به تعداد مدافعان و میزان اسلحه و نقاط ضعف و نفوذ آن بپردازند .


behnam5555 10-01-2011 02:37 PM


لقمه گلو گیر

سابقاً در میان اهل طریقت این اعتماد وجود داشت که لقمه حرام و شبهه ناک از گلوی مردان خاص خدا قاطبتاً پایین نمی رود در گلو گیر می کند و موجب زحمت و دشواری می شود.
در عصر حاضر از این عبارت که به صورت ضرب المثل درآمده است غالباً معانی مجازی و مفاهیم ملی و سیاسی آن مورد نظر و استشهاد است چنان که فی المثل می گویند : " ایران لقمه گلوگیری است که هیچ هاضمه ای نمی تواند آن را هضم و بلع کند . "
خلاصه این گونه لقمه ها را از باب تمثیل لقمه گلوگیر گویند که ریشه تاریخی آن به این شرح آمده است:

ریشه و علت تسمیه عبارت مثلی لقمه گلوگیر را به حوادث و وقایع چندی مرتبط می دانند که چهار مورد آن قابل ذکر است و از این چهار مورد البته مورد اول را بیشتر قابل توجه و اعتنا می دانند.
1 - حارث محاسبی ( وفات 243 هجری در بغداد ) از بزرگان متصوفه و علمای مشایخ و پیشوای طریقت محاسبیان از صوفیه است.
در شرح حال و کرامات و ریاضت هایش مطالب بسیار نوشته اند که از جمله چهل سال روز و شب پشت به دیوار و جز به دو زانو ننشست. پرسیدند که : " قبول تحمل این همه رنج و تعب برای چیست ؟"
جواب دادم : " شرم دارم که به هنگام مشاهده در پیشگاه حضرت رب الاربا بنده وار ننشینم . " چون در محاسبه مبالغی تمام داشت به لقب محاسبی ملقب گردید.
روزی حارث نزد قطب اعظم و سید الطایفه جنید بغدادی رفت . جنید در ناصیه حارث آثار گرسنگی دید و تقاضا کرد طعامی برایش حاضر کنند . حارث پذیرفت و جنید به خانه رفت و غذای مأکولی که شبانه از مجلس عروسی یکی از بستگان و نزدیکان آورده بودند مختصری پیش حارث نهاد . چون حارث دست به طعام برد انگشت دست راستش کشیده شد و به زحمت لقمه ای در دهان نهاد ولی هر چه تلاش کرد لقمه در گلوگیر کرد و فرو نمی رفت . ناگزیر لقمه را از دهان بیرون افکند و خواست از خانه بیرون رود که جنید بغدادی جلویش را گرفت و علت را جویا شد . حارث گفت : " آن طعام از کجا بود ؟ " جنید گفت : " از خانه خویشاوندی . "
حارث گفت : " مرا با خدای عزوجل نشانی است که لقمه مشکوک و شبهه آمیز در گلویم گیر می کند و پایین نمی رود . "
جنید گوید خواهش کردم روز بعد به خانه ام آمد پاره ای نان خشک آوردم ، بخورد و لذت فراوان برد . آن گاه گفت : " چیزی که پیش درویشان آری ، چنین آر . "



behnam5555 10-01-2011 02:40 PM

http://www.beytoote.com/images/banners/qeen.gif

گندم خورد و از بهشت بیرون رفت
کسی که صرفاً به مصالح شخصی پای بند باشد و پس از نیل به مقصود ، از دوستان و آشنایان خاصه آنهایی که وی را در اجابت مسئول یاری کرده اند یاد نکند و بر اسب مراد آن چنان بتازد که حتی واپس ننگرد در چنین مواردی به ضرب المثل بالا استناد کرده از باب طنز و کنایه می گویند :
فلانی گندم خورد و از بهشت بیرون رفت .
پیداست که فرجام کار این دسته مردم غافل که وسواس شیطانی آنها را از مراتب حق شناسی و سپاسگزاری باز می دارد همان خواهد بود که دامنگیر قهرمان اصلی این داستان یعنی جد بزرگوار ما آدم ابوالبشر شده است !
چون خلقت آدم ابوالبشر از طرف حضرت رب الارباب به انجام رسید و همچنین همسرش حوا نیز زیور هستی یافت در روضه رضوان به زندگانی مرفه و فارغ البال پرداختند .
خدای متعال آن دو را با استفاده از کلیه نعمتها و فواکه بهشتی مجاز فرمود مگر میوه یک درخت که همان گندم باشد ( سوره بقره آیه 34 )

ابلیس که به علت تمرد از فرمان الهی و سجده نکردن به آدم ابوالبشر از دخول بهشت محروم شده بود در مقام انتقام برآمد و با حیله و نیرنگ که در کتب تاریخی و مذهبی شرح داده شده است به بهشت درآمد و در لباس ناصحی مشفق چندان وسوسه کرد که آدم و حوا به خوردن گندم راغب شدند و از آن خوردند : ( سوره طه آیه 120 ) یعنی از گندم بهشت خوردند و عورتهایشان نمودار شد . به ناچار از برگهای بهشتی خود را پوشانیدند و سترعورت کردند .
آری عصیان و نافرمانی آدم از پروردگارش موجب زیان و ضرر گردیده است . خدای تعالی ایشان را از نعمت بهشت محروم ساخت و ندا داد که : آیا شما را از این جهت نهی نکردم و نگفتم که شیطان شما را دشمنی آشکار است ؟
در این هنگام آدم و حوا از کرده خود پشیمان شدند و زبان به توبه گشودند .
خدای تعالی توبه آنها را قبول کرد و آن دو را آمرزید . آدم و حوا از پذیرش توبه امیدوار گشتند که حتماً در بهشت می مانند و از نعمت هایش کامیاب خواهند شدند ولی فرمان الهی برخروج آنها از بهشت و نزول به زمین صادر گردید ( سوره طه آیه 122 ) و به ایشان خبر داد که این دشمنی میان آدم و شیطان همچنان ادامه خواهد داشت ولی باید از وساوس شیطان برحذر باشند و هدایت الهی را هیچ گاه از نظر دور ندارند تا رستگار شوند : " پس درخت طوبی شاخه های خود را به هم آورده آدم و حوا را بر گرفت و از بهشت بیرون انداخت . آدم به کوه سر اندیب در هندوستان فرود آمد و صد سال درآنجا گریست تا توبه او قبول شد . "

روایت است که آدم ابوالبشر پس از خروج از بهشت به طواف بیت المعمور که موضع آن همین خانه کعبه است مامور گردید و به انجام مناسک حج پرداخت .
آن گاه به اشارات رب الامین به کوه عرفات شتافت و در طلب حوا به تجسس پرداخت .
اتفاقاً حوا نیز از جده به آن حدود آمده بود . هر دو در زیر آن کوه یکدیگر را دیدند ولی نشناختند . جبرئیل امین سبب معرفت و آشنایی آنها شد و بدین جهت آن کوه را کوه عذفات و آن شهر را به مناسبت نزول و مدفن حوا که جده آدمیان است شهر جده گویند .
آدم و حوا سپس به جانب سر اندیب عزیمت کردند و به زندگانی زناشویی و بقای نسل پرداختند . هر بار که حوا حامله می شد یک پسر و یک دختر می زایید که آدم به موجب وحی آسمان ، دختر بطنی را با پسر بطن دیگر در سلک ازدواج می کشید و این امر موجب تکثیر نسل و تشکیل جوامع بشری گردید .
در خاتمه برای مزید اطلاع خواننده محترم لازم است این نکته را متذکر شود که به گفته فقیه دانشمند شادروان سید محمود طالقانی :
" ... این بهشت که آدم در آغاز در آن می زیست نباید بهشت موعود باشد ... چون کسی که اهل این بهشت گردید از آن بیرون نمی رود و محیط وسوسه شیطان نمی باشد به این جهت عرفای اسلامی برای بهشت نخستین و هبوط آن توجیهاتی نموده به تاویلاتی پرداخته اند ...
چنان که در روایت معتبر از حضرت صادق علیه السلام است که فرمود : " این بهشت از باغهای زمین بوده و آفتاب و ماه بر آن می تافته . اگر بهشت خلد بود هیچ گاه از آن بیرون نمی رفت و ابلیس داخل آن نمی شد . " تا آنجا که بعضی از مفسرین برای تعیین و سرزمین آن بهشت بحث نموده اند .
بقول لسان الغیب :
پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم !



behnam5555 10-01-2011 02:42 PM


شاهنامه آخرش خوش است

کسانی که بدون مطالعه و مداقه دست به کاری زنند هر چند در تشخیص خویش مومن بوده به حسن ختام عمل و اقدام اعتقاد داشته باشند . مع الذکر بر افراد تیز بین و دوراندیش پوشیده نیست که عجله و شتابزدگی هرگز به نتیجه نمی رسد و عجول و شتابزده چون اسب تیزتک یکروز با سر سقوط خواهد کرد . به همین جهت در قضاوت عجله نمی کنند و عامل را به دست زمان می سپارند زیرا به خوبی می دانند که : شاهنامه آخرش خوش است.
این عبارت مثلی در بدو امر برای هر محقق کنجکاوی ایجاد شبهه می کند که مگر کتاب شاهنامه در آخرش چه دارد و چه نقاظ ضعفی در این شاهکار ادبی جهان یافت می شود که از آن به صورت ضرب المثل استفاده می کنند ؟
شاهنامه فردوسی کتاب ارزنده ای است که هر ایرانی پاک نژاد آن را به خوبی می شناسد . کتاب شاهنامه چه از نظر کمیت و چه به لحاظ کیفیت از شاهکارهای ادبی جهان به شمار می رود.
حکیم ابوالقاسم فردوسی با نظم و تدوین شاهنامه اساس ادب و ملیت ایران را پی ریزی کرد و اسامی تمام بزرگان و نامداران دوران باستانی را در جریده روزگار ثبت کرده است چنان که خود گوید:

چون عیسی من این مردگان را تمام
سراسر همه زنده کردم به نام

اگر شاهنامه با تحمل رنج سی ساله دهقان زاده طوس به وجود نمی آمد بی گمان تمام آثار و معالم تاریخی اسلاف و نیاکان ما دستخوش سیل حوادث می شد و بعید نبود که ما نیز اکنون مانند ملل آفریقای شمالی و بعضی از کشورهای خاورمیانه به لسان عربی متکلم می بودیم و لغات و کلمات شیرین پارسی را جز در کتابخانه ها و لابلای کتب قدیمه اگر با آن آب تعصب و جهالت شسته نشده باشد نمی توانستیم بیابیم.
ولی متاسفانه اختلاف عقیده مذهبی و نژادی فردوسی و سلطان محمود غزنوی و سعایت ساعیان و حاسدان و تنگ نظران موجب نقض عهد گردید و درهم به جای دینار داد.

اما ریشه تاریخی ضرب المثل بالا از آن سرچشمه گرفته است که نقل شده فردوسی پس از سرودن هجانامه مورد بحث موفق گردید یک نسخه از هجانامه را به وسیله دوستان و طرفدارانی که در دستگاه سلطنت محمود غزنوی داشت مخفیانه به آخر شاهنامه موجود در کتابخانه سلطنتی الحاق و اضافه نماید و همین عمل موجب شده است بعد ها که از شاهنامه کتابخانه سلطنتی به وسیله نساخان و خطا طان به منظور تکثیر و توزیع نسخه ها بر می داشته اند قهرا آن هجانامه آخر شاهنامه را هم می نوشته اند.
با این توصیف اجمالی که صحت و سقم آن بر عهده راویان اخبار است سابقا هر کس شاهنامه مطالعه می کرد چون مکرر به مدح و ستایش از سلطان محمود غزنوی برخورد می کرد به گمان خود همت و جوانمردانی سلطان را که مشوق فردوسی در تنظیم شاهنامه گردیده است از جان و دل می ستود و بر آن همه عشق و علاقه به تاریخ و ادب ایران آفرین می گفت ! بی خبر از آنکه شاهنامه آخرش خوش است زیرا وقتی که به آخر شاهنامه می رسید و منظومه هجاییه را در آخر شاهنامه قرائت می کرد تازه متوجه می شد که محمود غزنوی نسبت به سلطان ادب و ملیت ایران تا چه اندازه ناجوانمردی و ناسپاسی کرده است.

به همین جهت هر کس در ازمنه گذشته به قرائت شاهنامه می پرداخت قبلا به او متذکر می شدند تا زمانی که کتاب را به پایان نرسانده باشد و در قضاوت نسبت به سلطان محمود غزنوی عجله نکند زیرا شاهنامه آخرش خوش است یعنی در آخر شاهنامه است که فردوسی محمود غزنوی راه به خواننده کتاب می شناساند و با این قصیده هجاییه حق ناسپاسی و رفتار توهین آمیز را در کف دستش می گذارد.
بی فایده نیست دانسته شود که فردوسی برای سرودن شصت هزار بیت شاهنامه نه هزار واژه به کار برده که فقط چهار صد و نود تای آن عربی است. واقعه زیر را نیز به عنوان حسن ختام این مقاله نقل می کند:
شاه عباس امر کرد کتاب شاهنامه فردوسی را بنویسند. سه هزار تومان وجه نقد داد که بعد از اتمام، باقی را که شصت هزار تومان باشد سطری یک تومان بدهد.
میر سه هزار بیت از شاهنامه نوشته فرستاد و وجه را مطالبه کرد . شاه متغیر شده گفت:
" من نخواستم با تو معامله سلطان محمود غزنوی را که به فردوسی نمود، بنمایم . "
میر عماد هم سه هزار بیت را که نوشته بود سطری یک تومان صفحه به صفحه فروخت و سه هزار تومان شاه را رد کرد . بیچاره فردوسی که خود در فلاکت و بینوایی مرد ولی خطاط هر بیت او یک تومان لابد به تسعیر زمان قاجاریه نه صفویه- می گرفت! فاعتبروایااولی الابصار.

راستی ، کنت دو گوبینو می نویسد " در پایان عمر شنیدن یکی از همین اشعار از دهان کودکی در بازار باعث مرگ فردوسی شد . " آیا حقیقت دارد ؟

behnam5555 10-01-2011 02:50 PM


http://www.beytoote.com/images/banners/monaliza.gif
ماهی از سرگنده گردد نی زدم

اگر در خانواده یا جمعیتی احیاناً بی دانشی سر زند تقصیر یا قصور را به هر صورت و کیفیتی که باشد متوجۀ پیران و عقلای قوم می دانند که در ایفای وظیفه و راهبری و ارشاد قوم و قبیله تعلل و کوتاهی ورزیده جوانان و ناپختگان را به صراط مستقیم سعادت و نیکبختی دلالت و راهنمایی نکرده اند.
در چنین موقع ظرفا و نکته سنجان تمام مقصود و منظور را در یک جمله خلاصه کرده می گویند: ماهی از سر گنده گردد نی از دم.


اما ریشۀ این مثل و مصراع:
عقلای قوم و راهبران و پیشوایان اجتماعی وظیفه دارند که در میان طبقۀ جوانان به دلالت و ارشاد بپردازند. آنها را موعظه کنند و پند و اندرز دهند تا افکار و عواطف خود را به سوی عوامل و جهاتی که موجب تضعیف عقول و گنجینه داری شود معطوف ندارند.
طبقۀ معمر و مجرب به منزلۀ سر ماهی یعنی مغز متفکر هستند که اگر احیاناً گندیده شود و از کار افتد در چنین مواقع هوسها و تمایلات جوانان و ناپختگان زنجیر غرایز را پاره می کنند و آنچه خاطرخواه آنهاست انجام می دهند.
بر عهدۀ عقلای قوم است که کاری کنند تا جوانان و ناپختگان محرومیت و ناکامی خویش را از رهگذر گرایش به صنعت و هنر جبران کنند: چنان که دختران زشت سیما با کوشش و تلاش و پشتکار خستگی ناپذیر هنرمندان و صنعتگران درجۀ اول می شوند و کچلها همیشه زرنگتر از اقران و امثال خود از آب درمی آیند و بالاخره آنچه از آن فشار خاطرات به وسایل نبوغ و ابتکار جبران نشد محرومیت و آزار حقارت در نزد شخص ریشه می داوند و اگر به صورت اول یعنی بیماریهای هیستری و صرع یا به صورت دوم نبوغ و ابتکار و هنرمندی و اشتهار درنیامد به صورت بیماریهای بدبینی و فحاشی به مردم و حسد و کینه توزی و بخل و ضنت درمی آید.
با بیان توضیح و ملاحظه که به طور ایجاز و اختصار ذکر شد مقصود این است که عقول دوم یا عقول بیدار که همان عقلای قوم هستند وظیفه دارند عقول اول یعنی جوانان ناپخته و خام را از رهگذر ارشاد و موعظه نگذارند از صراط مستقیم تفکر و تعقل که رهنمون بشری است منحرف شوند و راه عصیان و تمرد و سرکشی را در پیش گیرند.



behnam5555 10-01-2011 02:53 PM




http://www.beytoote.com/images/banners/monaliza.gif




مفرداتش خوب است ولی مرده شوی ترکیبش را ببرد

در پهنۀ زندگی عوامل و عناصری وجود دارند که هر یک به تنهایی می توانند منشأ اثر و فایده باشند ولی چون همه یا چند تای آن با یکدیگر جمع شوند از اجتماع و اختلاط آنها نتیجۀ مطلوبه به دست نمی آید.
از طرف دیگر بعضی ها ضمن مکالمه و محاوره از لغات و تعبیرات ادبی استفاده می کنند، عبارات مسجع و مقفی به کار می برند، از استعارات و تشبیهات و هرگونه صنایع ادبی و لفظی در گفتگو و مکالمه غافل نیستند. به اصطلاح معروف لفظ قلم صحبت می کنند ولی از تلفیق آن همه عبارات و مفردات در ردیف کردن آن همه صغری و کبری نمی توانند نتیجۀ مطلوبه حاصل و شنونده را از مقصود و منظور خویش آگاه کنند.
اصولاً در این گونه موارد به ضرب المثل بالا استناد می کنند و می گویند: مفرداتش خوب است ولی مرده شوی ترکیبش را ببرد.


اما ریشه تاریخی این ضرب المثل:
حاجی محمد ابراهیم کرباسی کاخکی که بعضی از نویسندگان حرف را، را تبدیل به لام کرده وی را کلباسی گفته اند از بزرگترین علما و زهاد قرن دوازدهم هجری است که در زهد و تقوی و احتیاط معروفیت تمام داشت و غالباً مرافعات و محاکمات مردم را به سایر روحانیون محول می کرد و چنانچه ضرورتی ایجاب می کرد که در امر شهادتی رسیدگی کند قبلاً از مسائل شرعیه که مربوط به حرفه و شغل شاهد بود سؤال می کرد تا صلاحیت و شایستگی شاهد بر او مسلم گردد.
از جمله می گویند غسالی برای شهادت نزد کلباسی رفت. مرحوم کلباسی ابتدا احکام و آداب غسل میت را از غسال پرسید.غسال که مرد ظریف شوخ طبعی بود پس از آنکه تمام سؤالات مرحوم کلباسی را جواب داد آن گاه از باب مطایبه گفت:چیزی هم در آخر کار به گوش میت می گویم. پرسید:آن چیست؟
غسال گفت: به او می گویم خوشا به سعادت تو که مردی و برای شهادت نزد کلباسی نرفتی. مرحوم کلباسی نسبت به طبقۀ روحانیون تعصب شدید داشت و هرگز حاضر نبود که به مقام روحانیت لطمه و خدشه ای وارد آید چنان که جهانگرد معروف حاج سیاح می نویسد:
... وقتی به آن مرحوم گفتند: آخوندی دزدی کرده. فرمود: خیر! بگویید دزدی آخوند شده مگر آخوند یا عابد یا زاهد یا مقرب خدا به لباس است؟ اگر لباس مخصوص نباشد قدرش در نزد خدا کمتر می شود یا خدا او را اشتباه می کند؟ مرحوم کلباسی با وجود احتیاط زیاد و شدت عمل در امور دینی اتفاقاً مردی خلیق و خوش محضر و بذله گو و ظریف طبع بود و هیچ کس در محضرش خسته نمی شد، کما اینکه میرزا محمد تنکابنی نقل می کند:
... وقتی فتحعلی شاه به دیدن حاجی آمد. پس نقل در میان خوان و در میان مجلس گذاشتند. ناگاه پرستوک در میان آن فضله انداخت. پادشاه گفت: فضله مرغ نقل مجلس شد. حاجی فرمود: چون هوایی است مال دیوان است. که با توجه به واژۀ دیوان در این مصرع که معنی دولت از آن افاده می شود می توان به پاسخ رندانه و طنزآمیز مرحوم کلباسی به فتحعلی شاه پی برد.
مشهور است که روزی مطربی نزد حاجی کلباسی آمد و پرسید:حاجی آقا، خواستم بدانم راجع به جنباندن اعضای بدن که در اصطلاح عامه آن را رقص می گویند عقیدۀ شما چیست؟
حاجی کلباسی با عصبانیت جواب داد: عملی است مذموم و فعلی است حرام.
مطرب قدری تأمل کرده تا خشم حاجی کلباسی فروکش کند، آن گاه پرسید: حضرت آقا، اگر دست راست خودم را این طور بلند کنم آیا حرام است؟
مرحوم کلباسی جواب داد: کی گفت حرام است؟ اصولاً دست را برای جنبش و حرکت خلق کرده اند.
مطرب کهنه کار صورت حق به جانب گرفته مجدداً سؤال کرد: اگر دست چپم را این طور بجنبانم چطور؟
کلباسی جواب داد: قبلاً گفتم که مانعی ندارد.
باز مطرب پرسید: راستی معذرت می خواهم. اگر پای راستم را به سمت جلو تکان بدهم چه می فرمایید؟
مرحوم کلباسی گفت: آن هم عیبی ندارد. باز هم حرفی داری؟
مطرب زیرک عرض کرد: فقط یک سؤال باقی مانده که آیا پای چپم را هم می توانم این طور بجنبانم؟
مرحوم کلباسی که از سؤالات مطرب سرسام گرفته بود بیش از این طاقت نیاورده گفت: مردک، با این سؤالات عجیب و غریبی که می کنی معلوم می شود عقل تو پاره سنگ بر می دارد. چه کسی با شما گفته دست و پای آدمی باید ساکن باشد؟ اصولاً قوۀ تحرک برای دست و پا و جنبش این دو عضو مؤثر بدن خلق شده است.
مطرب کهنه کار که منتظر چنین فرصتی بود گفت: کاملاً صحیح است و اتفاقاً استفتای من برای تأیید همین مطلب بوده است که به لسان مبارک ادا فرمودید. سپس از جای خود بلند شد و چهار دست و پا را به حرکت درآورده در مقابل دیدگان بهت زدۀ مرحوم کلباسی و حاضران مجلس شروع به رقصیدن کردن و گفت: حضرت آقا، حالا چطور؟ مگر رقص همان حرکات موزون دست و پای آدمی نیست که خودتان تجویز فرمودید؟ آیت الله کلباسی که هرگز تصور نمی کرد از مجموعۀ فتاوای او چنین حرکت مذبوحانه ای افاده شود تبسمی بر لب آورد و گفت: مفرداتش خوب است ولی مرده شوی ترکیبش را ببرد!



behnam5555 10-01-2011 02:55 PM

مار از پونه بدش می آمد...

مار مغروری بود که خیلی از بوی پونه بدش می آمد. یک روز که از خواب بیدار شد، دید که درست کنار خانه اش یک پونه روییده است، فورا آن را کند و بیرون انداخت. فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شد بوی پونه را حس کرد، به سرعت از خانه خارج شد و با کمال تعجب دید که جای آن یک پونه، دو تا درآمده، این بار با عصبانیت بیشتر پونه ها را کنده و به یک طرف پرتاب کرد و با دمش محکم چند ضربه روی آن زد! چند روز دیگر یک روز که از خواب بیدار شد با تعجب دید که کلی پونه در اطراف خانه اش رشد کرده و چاره ای ندید جز اینکه به خانه دیگری برود! ولی به خانه جدیدش هم که رفته بود همین جریان برقرار بود! به همین دلیل است که هر وقت کسی دوست نداشته باشد کسی را ببیند با دیدن بی موقع او می گوید: «مار از پونه بدش می آمد، دم خانه اش سبز میشه.»


behnam5555 10-01-2011 02:56 PM


شمشیر از رو بستن

عبارت بالا کنایه از مبارزه علنی و آشکار است نه پنهانی . در واقع مقصود گوینده این است که اهل خدعه و حیله و فریب نیست که شمشیر در نهان داشته باشد و از پشت خنجر بزند . آشکارا مبارزه می کند و از اخافه و ارعاب دشمن و مخالف بیم و هراسی ندارد.
در عصر سلسله های اخیر داش مشدی ها و لوطی ها نیز در زمره عیاران و جوانمردان در آمده اند و از آداب و رسوم عیاران در محله خویش پیروی می کرده اند یعنی از ثروتمندان و متمکنین می ستاندند و به فقرا و مستمندان می بخشیدند . به علاوه داش مشدی ها و لوطی ها در هر کوچه و گذر چنان قدرتی داشته اند که از ترس آنان کسی جرات نمی کرد به ناموس دیگران تجاوز کرده حتی به چشم بد نگاه کند.
عیاران و جوانمردان ازآنجا که مجامع و تشکیلات محرمانه و پنهانی داشته اند و به ظاهر کسی آنها را نمی شناخت و نباید بشناسد لذا به هنگام انجام ماموریت شمشیر را از رو نمی بستند بلکه کمر بند چرمین را در زیر لباس بر کمر می بستند و شمشیر را از حلقه کمر بند مزبور آویزان می کردند به قسمی که معلوم نشود سلاحی بر کمر دارند و احیانا شناخته شوند
بعد ها که تشکیلات عیاری رونقی یافت و کار عیاران بالا گرفت هر گاه که دشمن را ضعیف و ناتوان تشخیص می دادند و مبارزه پنهانی را ضروری نمی دیدند بدون هیچ گونه بیم و هراسی شمشیر را از رو می بستند و دشمن را از پای در می آوردند.
این مثل رفته رفته بر اثر مرور زمان به صورت ضرب المثل در آمد و در موارد مبارزات علنی و آشکار و به منظور تحقیر و تخفیف طرف مقابل مورد استفاده و استناد قرار گرفت .



behnam5555 10-01-2011 02:57 PM

خط و نشان (+)
خط و نشان یا علامت صلیب (+) بر کف دست کشیدن که نشانه قهر و خشم و انتقام تلقی گردیده از آن علایم و آثاری است که ریشه تاریخی آن داستانی جذاب و دلنشین دارد . اگر چه این واقعه تاریخی به علت اطناب سخن و سرکشی قلم به درازا کشیده شد ولی در هر حال نقل آن از لحاظ روشن شدن ریشه تاریخی علامت خط و نشان بخصوص اطلاع و آگاهی از تأمین و تعمیم عدالت اجتماعی در ایران باستان و صدراسلام خالی از لطف و فایده نیست .
" آهای خشتمال ، اینجا دارالخلافه است ؟"
" بلی ، چه می خواهی ؟"
" خواستم بدانم اگر خلیفه عمربن خطاب در دارالخلافه حضور دارند ممکن است به حضورشان بار یابم ؟"
" اشکالی ندارد ولی چنانچه کاری داری به من بگو ، شاید بتوانم انجام دهم ."
" اگر قرار بود عرض و شکایتم را به هرعمله و خشتمالی بگویم از دمشق به مدینه نمی آمدم ."
" فرض کن من خلیفه هستم ، مطلبی داری بگو ."
" تاکنون با فرض و گمان زندگی کردم و اینک به دنبال یقین آمده ام . محل خلیفه را به من نشان بده و به کار خودت مشغول باش ."
" حال که این فرض و گمان را قریب به یقین نمی دانی سری به عقب برگردان و افرادی را که پس از تو برای حل مشکلات خود به دیدنم آمده اند تماشا کن ."

مسافر مسیحی چون به عقب برگشت و جمعیتی را درمقابل خشتمال به حالت کرنش و احترام دید بر جایش خشک شد .
" حال که مرا شناختی و دانستی که خلیفه مسلمین هستم هر چه در دل داری بگو ."
" عرضی ندارم زیرا خلیفه ای که با خشتمالی ارتزاق کند و حشمت و جلالی در دربارش مشاهده نشود مسلماً قادر نخواهد بود به شکایت شاکی رسیدگی کند . وانگهی عمال و حکام ممالک پهناور اسلامی گمان نمی کنم برای چنین خلیفه حساب و کتابی قایل باشند ."
" حشمت و جاه و جلال متصوره ارتباطی به مقام خلافت و رسیدگی به شکایات ندارد . تو را چه کار که من خشتمالی می کنم و بر مسند خلافت تکیه نزده ام . دردت رابگوی و از من درمان بخواه ."
" آخر من از دمشق آمده ام و معاویه با چنان جلال و جبروتی در شام حکومت می کند که دربار شاهنشاهی ایران و امپراطوری روم را به خاطر می آورد . چگونه ممکن است حاکم منصوبی تابع و پیرو سیره و دین خلیفه اش نباشد ؟ وقتی که مرئوس تو در شام با آن جاه و جلال حکومت می کند یا از تو نیست و یا سر طغیان دارد ."
" راجع به این موضوع بعداً تصمیم خواهم گرفت . فعلاً از من چه می خواهی ؟"

" خلیفه به سلامت باد . من فردی مسیحی و اهل دمشق هستم . زندگانی مرفه و آبرومندی داشتم . نه به کسی آزاری رساندم و نه در مقام تبلیغات مذهبی برآمده ام که با سیاست حکومت اسلامی منافاتی داشته باشد . عمال معاویه حاکم دمشق بدون توجه به اینکه اقلیت های مذهبی در کنف حمایت مسلمین هستند به اذیت و آزارم پرداختند . آنچه داشتم به عناوین مختلفه ضبط کردند و مرا به روز سیاه نشانیدند . چندین بار به دارالحکومه رفتم تا یک بار توانستم به حضور حاکم بار یابم . از مظالم عمالش شکایت کردم توجهی ننمود . او را به تظلم و دادخواهی نزد خلیفه تهدید کردم اثری نبخشید و حتی با خونسردی تلقی کرده مرا به خواری از نزد خویش راند و در اخافه و آزارم ذره ای دریغ نورزید .
" خلاصه از زندگی در شام به کلی بیزار شده قصد داشتم به دیار روم کوچ کنم ولی همسرم مانع گردید و مرا بر آن داشت که راه حجاز در پیش گیرم و ستمکاری های معاویه و عمالش را در پیشگاه خلیفه برشمرم شاید بدون اثر نباشد . اگر چه امید و اطمینانی به این سفر پر خطر نداشتم و مضافاً زادم و توشه ای برای طی این طریق طولانی موجود نبود ولی چه می توانستم بکنم که همسرم دست بردار نبود و نیش زبانش چون نشتری دل و جانم را می خلید . خودداری و امتناع من هم بدون سبب و جهت نبود زیرا پیش خود فکر می کردم که اگر حاکم و عاملی از راه و روش خلیفه اش پیروی نکند محال است دوام بیاورد و گزارش بازرسان مخفی که به منزله چشم و گوش خلیفه هستند به مظالم و ستمکاری هایش خاتمه خواهد بخشید
" دیر زمانی با این گونه افکار و استباطات شخصی دست به گریبان بودم اما اصرار و ابرام همسرم از یک طرف و شدت فاقه و تنگدستی از طرف دیگر انگیزه و محرک من در قبول این سفر گردید زیرا وقتی که کسی فاقد هستی و اعتبار شود و در عین تنگدستی از نعمت امنیت و آرامش نیز نصیبی نداشته هر روز به نحوی مورد شتم و طعن و سخریه قرار گیرد برای چنین کسی زندگی معنی و مفهوم واقعی ندارد . یا باید بمیرد و از این همه شکنجه و عذاب روحی خلاص شود ، یا ظالم متعدی را با تنظم و دادخواهی بر سر جایش بنشاند . خلاصه با این منطق عزم سفر کردم و پس از چندین شبانه روز تحمل تشنگی و گرسنگی اکنون خود را به آستان خلیفه امیرالمومنین رسانیدم . بدیهی است اگر در این محضر نومید شوم ناگزیر به مرجع بالاتر و والاتر مراجعه خواهم کرد ."
عمر سر برداشت و گفت : " گمان نمی کنم مرجع و ملجأ دیگری وجود داشته باشد زیرا خلیفه جانشین پیغمبر و مجری احکام و فرامین الهی است ."

مسیحی در تأیید بیان خود جواب داد : " اتفاقاً وجود دارد چه همان مرجعی که تو جانشین رسول و فرستاده او هستی هیچ ظلم و ستمی رابدون کیفر نخواهد گذاشت . اگر مدار عالم بر روی کفر وزندقه احیاناً قابل دوام باشد تاکنون دیده و شنیده نشد که بر محور ظلم و جنایت و چهارچوب پوسیده خودسری و خودکامی دیر زمانی خودنمایی کند و مآلاً کاخ ظلم و تعدی را بر سر ظالم و متعدی فرو نکوبد . خلاصه اگر مسئولم را اجابت نکنی و در مقام گوشمالی ظالم بر نیایی بالاخره خدایی هست و تو در مقابل نور معدلتش شب پرده ای بیش نیستی . حال خود دانی ."
خلیفه دوم که تاکنون در مقابل هیچ حادثه ای نهراسیده بود چون سخنان مسیحی را شنید مجدداً برخود لرزید و در مقابل هم برنیامد تا صحت یا سقم تظلم مسیحی بر او روشن گردد زیرا بیاناتش آن چنان نافذ بود و بر دلش نشست که در حقانیت و مظلومیتش جای هیچ گونه تأمل و تردید باقی نگذاشته بود . بی درنگ بر روی خشت خامی که هنوز خشک نشده بود با انگشت سبابه اش علامت صلیب (+) کشیده آن را به دست مسیحی داد و گفت : " این فرمان را به دمشق می بری و هنگامی که معاویه در مسجد جامع پس از فراغ از نماز جماعت بر روی منبر جلوس کرد بی محابا داخل مسجد شده در جلوی چشمانش نگاه می داری و می گویی : اکنون از حجاز می آیم و این هم فرمان خلیفه ."
سپس عمر دستور داد زاد و توشه مسافرت مسیحی را تدارک دیده او را به سوی شام گسیل داشتند . مسیحی در مقابل دستور خلیفه حرفی نزد و حسب الامر از دارالخلافه خارج گردید ولی از خشت خام وعلامت صلیبی که بر روی آن کشیده شده بود چیزی نمی فهمید . بیچاره همه نوع فرمان دیده و همه گونه یر لیغ و امر و دستور شنیده بود که بر روی پاپیروس یا پوست آهو می نوشتند و در لوله فلزی یا چرمین قرار داده ارسال می داشتند ولی فرمانی چنین حقاً خالی از شگفتی و اعجاب نبود .
شکل صلیب (+) آن هم بر روی خشت خام !! در این که شکل و علامت مزبور رمزی بین عمر بن خطاب و معاویه بود هیچ گونه شک و ابهامی متصور نمی شد ولی آیا بهتر نبود که این رمز و علامت بر روی کاغذ یا پوست ترسیم می شد . چون در حل معما عاجز ماند مصلحت در آن دید که افکارش را بیهوده خسته نکند و به جای این حرف ها در وصول به مقصد تعجیل نماید .

پس راه شام را در پیش گرفت و پس از چندین شبانه روز طی مراحل وارد دمشق شد و یکسر به سوی خانه شتافت و خشت خام را به همسرش داد .
زن گفت : " این چیست و از کجا آورده ای ؟ " جواب داد : " فرمان خلیفه است که به نام معاویه صادر گردیده است ! " همسرش گفت : " شوخی را کنار بگذار و حقیقت مطلب را بگوی زیرا من از آن چیزی سر در نمی آورم ."
مرد مسیحی که به علت خستگی مفرط کاملا کوفته و فرسوده شده بود با عصبانیت جواب داد : " ای زن ، پس از تحمل این همه مصائب و آلام دیگر حوصله شوخی ندارم . مرا به مدینه فرستادی تا خلیفه را از مظالم معاویه و عمالش آگاه کنم . من هم بر اثر خواهش و تمنای تو این راه دراز و جانفرسا را در میان رمل های سوزان و خار های مغیلان طی کردم و اینک فرمان عمر را که به شکل صلیبی بر روی این خشت خام نقش گردیده همراه آورده ام . دیگر چه می گویی و از جان من چه می خواهی ؟ این تو این هم فرمان خلیفه !! " زن چاره ای جز سکوت ندید ولی برای آنکه شوهرش را به اجرای دستور خلیفه مجاب نماید با کمال نرمی و ملایمت گفت:
" عزیزم ، من عمر بن خطاب را به خوبی می شناسم او شخصیتی است که در سایه تدبیر و سیاست به این مقام و منزلت رسید . هیچ حاکم و عاملی را در مقابل دستور و فرمانش یارای خودسری و خیره سیری نیست . بیهوده اظهار یأس و نومیدی نکن . از کجا که در این خشت خام و صلیبی که بر روی آن ترسیم گردیده رمزی مکتوم نباشد ؟ حال که رنج سفر را بر خود هموار کردی کار را به انجام برسان و فرمان خلیفه را به معاویه ابلاغ کن . برای ما که فاقد اعتبار و هستی شده ایم بالای سیاهی دیگر رنگی وجود ندارد . خدای مسیح ترا از شر این دیو سرتان محفوظ خواهد داشت ."
مرد مسیحی چند صباحی به رفع خستگی و استراحت پرداخت و روزی که شنید معاویه شخصاً به مسجد جامع می رود و در نماز جماعت مسلمین شرکت می کند درنگ و تأمل را جایزه ندیده به سوی مسجد شتافت و در جلوی در بزرگ آن دورادور به انتظار قدم زد تا وقتی که معاویه از نماز جماعت فارغ شده بر بالای منبر جای گرفت . جمعیت در سرتاسر صحن و شبستان های مسجد موج می زد . صدا از احدی برنمی خواست و همه سر تاپا گوش شده بودند تا مواعظ و بیانات حاکم مطلق العنان شامات را اصغا نمایند . مرد مسیحی فرصتی بهتر از این نیافت و در حالی که سکوت محض حکمفرما بود با یک جست و جهش خود را به صحن مسجد رسانیده خشت خام را بر روی دست گرفت و فریاد زد : " پسر سفیان ، اکنون از مدینه می آیم و این هم فرمان خلیفه ."

معاویه چون به خشت خام نظر انداخت و شکل صلیب (+) را بر روی آن دید بی اختیار صیحه ای کشید و از بالای منبر سرنگون گردید . غریو غلغله در جمعیت افتاد و به سوی مرد نامسلمان حمله ور شدند تا سزای جسارت او را که به خانه مسلمین قدم نهاده در کف دستش گذارند . آنی غفلت و تأخیر کافی بود که مسیحی بیچاره قطعه قطعه شود . معاویه چون غریو جمعیت را شنید از ترس جان بهوش آمد و به اطرافیان فرمان داد مسیحی را صحیح و سالم به دارالحکومه - و به قولی به کاخ شخصی و محل سکونت معاویه - ببرند و پذیرایی کنند . سپس خود نیز چون حالش بجا آمد نزد مسیحی شتافته به دست و پایش افتاد و طلب عفو و بخشش نمود .
مرد مسیحی که مظالم و خیره سری معاویه را قبلاً به چشم دیده بود از این صحنه و تغییر حال در شگفت شده پرسید : " ای معاویه ، با من سر شوخی و استهزا داری یا جداً از اعمال گذشته نادم و پشیمان هستی ؟ " معاویه که چون بید می لرزید و در پیش پای آن مرد مسیحی به زانو افتاده بود جواب داد : " ای مرد ، نه خلیفه امیرالمومنین با کسی سر شوخی دارد نه معاویه ، مگر تو از حجاز نیامدی و این فرمان را از عمر نیاوردی ؟"
" بلی همین طور است"
" پس دیگر چه می گویی و چرا از شوخی و استهزا صحبت می کنی ؟"
" آخر فکر نمی کردم پسر سفیان با آن هیمنه و دبدبه این قدر جبون و بزدل باشد که خست خامی کاخ قدرت و عظمتش را اینسان فرو ریزد ."
" فعلاً جای بحث و گفتگو در این زمینه نیست . بگو از من چه می خواهی ؟"

مرد مسیحی چون دید که موضوع کاملاً جدی است و معاویه سر شوخی و استهزا ندارد جواب داد:
" معلوم می شود مرا نشناختی و یا تجاهل می کنی . من همان کسی هستم که عمال تو مرا از هستی ساقط کردند و شکایت و دادخواهی من در درگاه تو کمترین اثری نداشت . اضطراراً به حجاز رفتم و آن چه از مظالم و ستمکاری های تو و عمال و پیروانت می دانستم بر خلیفه عرضه داشتم . "

" اتفاقاً عمر در حال خشتمالی بود و من او را نشناختم . آخر چگونه می توان باور کرد که خلیفه مسلمین به آن سادگی و بی پیرایگی ولی منتخب و منصوبش با این جلال و کبکبه فرمانرویی کند ... ؟ روی برتافتم و قصد مراجعت داشتم . "
" چون بر قصد و نیت من آگاهی حاصل کرد پوزخندی زد و جویای حالم شد . جریان را کماهو حقه به سمع و اطلاعش رسانیدم . آن چنان منقلب و ناراحت شد که بدون مطالعه و تحقیق قبلی این فرمان را صادر کرد . ابتدا تصور کردم قصد استهزا و تمسخر دارد زیرا تاکنون حکم و فرمانی به این شکل و صورت ندیدم که با خط و نشان (+) صادر و توقیع شود !! در حال تأمل و تردید بودم که بانگ زد : به شکل و هیئت فرمان نگاه نکن . همین خشت خام و خط نشانی که بر آن نقش گرفته کافی است معاویه را از خواب غفلت و نخوت بیدار کند و مجبور به استرداد اموال و ترضیه خاطر تو نماید . برو از بیت المال توشه سفر برگیر و این فرمان را در مسجد دمشق بر معاویه ابلاغ کن . آری ، من که با وضع اسف انگیزی به حجاز رفته بودم به راحتی مراجعت کردم و اکنون در نزد تو هستم ."

معاویه که تا آن زمان چشم بر لب های مسیحی دوخته یکایک گفتارش را از مد نظر دور نمی داشت چون او را ساکت دید مجدداً در مقام پوزش برآمده است : " ای مرد ، از کرده پشیمانم ، گذشته را فراموش کن . ترا به مسیح قسم می دهم مرا ببخش قول می دهم تمام اموالت را مسترد داشته کلیه خسارات وارده را جبران کنم و زندگانی ترا به بهترین وجهی تأمین و تدارک نمایم به قسمی که از این به بعد هیچ گونه نگرانی و دغدغه خاطر نداشته باشی ."
مرد مسیحی که از ماجرای خشت خام و داستان مسجد و دارالحکومه و قیاس آن با جریانات گذشته چیزی درک نمی کرد و اصولاً نمی دانست در خواب یا بیداری است دستی به چشمانش کشیده چون یقین حاصل کرد خواب و رویایی وجود ندارد در جواب معاویه گفت:
" حال که پوزش خواستی و خسارات وارده را نیز جبران می کنی مرا دیگر با تو کاری نیست . تو به کار خودت باش و من به کار تجارت ادامه می دهم . تظلم و داد خواهی من این فایده را داشت که سایر اقلیت های مذهبی از شر مظالم و مطالع تو در امان باشند ."
معاویه گفت : " اگر موضوع فقط به استرداد اموال و جبران خسارات تو خاتمه می پذیرفت حرفی نداشتم و جای این همه بحث و گفتگو نبود . تو باید دستخطی به خلیفه امیرالمومنین بنویسی که معاویه در دلجویی و ترضیه خاطر تو اقدام نمود و دیگر شکایت و نارضایتی از این بابت نداری ."
" این نامه را برای چه می خواهی ؟"
" باید فوراً نزد خلیفه بفرستم تا از امتثال امر و اجرای فرمان استحضار حاصل کند ."
" اگر ننویسم چه خواهد شد ؟"
" فرمان خلیفه ایجاب می کند که این رضایت نامه به دارالخلافه فرستاده شود ."
" مگر چه رمزی در این خط و نشان (+) نهفته است که صدور و ارسال رضایت نامه را ایجاب می کند ."

" این موضوع به شما مربوط نیست زیرا رمز و علامتی است که بین خلیفه و عمال و حکامش وجود دارد و من از ذکر و افشای آن معذورم ."
" حال که به من مربوط نیست نه مالی می خواهم و نه سطری سیاه می کنم ."

" اصرار عجیبی داری ، به شما گفتم که این موضوع جزء اسرار خلافت است و با افراد غیر مسئول نمی توان در میان گذاشت ."
" شما را مجبور نمی کنم که اسرار خلافت را فاش کنی ولی من هم اجباری ندارم رضایت نامه بدهم . نه چیزی می خواهم و نه چیزی می دهم ! "

معاویه که تاکنون با چنین عنصر لجوج و کنجکاوی مواجه نشده بود هر قدر در مقام استدلال و زیان و ضرر کشف این حقیقت برآمد فایده نبخشید . اضطراراً گفت : " اگر رمز خط و نشان را بگویم قول می دهی که به کسی نگویی و با هیچ کس در میان نگذاری ؟"
" به شرفم سوگند می خورم تا زنده باشم به کسی اظهار نکنم ."
" موضوع رضایت نامه را چه می گویی ؟"
" به محض آن که از رمز خشت خام و خط و نشان آن آگاه شدم رضایت نامه را به هر نحوی که دلخواه تو باشد خواهم نوشت ."
معاویه چون به اختفای سر اطمینان حاصل نمود اطاق را خلوت کرد و چنین گفت : " قطعاً انوشیروان پسر قباد را می شناسی . از سلاطین مقتدر و دادگستر سلسله ساسانی بود . انوشیروان پس از آنکه هیاطله و دولت بیزانس را قویاً گوشمالی داد . به بسط امنیت و تعمیم عدالت پرداخت و بلاد و امصار ویران را آباد کرد . مقام و منزلت ایران را به جایی رسانید که هیچ کشوری از لحاظ قدرت و عظمت به پایه آن نمی رسید .
" آنچه که فعلاً مورد مقام و مقال می باشد موضوع عدالت اجتمالی و زیبایی خیره کننده شهر مدائن است . انوشیروان را از آن جهت عادل و دادگستر می گویند که در مقام عدل و نصفت نسبت به ظالم متعدی خیره کش ولی در پیش پای ضعیف و مظلوم دارای قبلی حساس و زانوانی سست و لرزان بود . برای مجازات گناهکاران ذره ای اغماض نداشت و در راه احقاق حقوق مظلومان از هیچ اقدامی فروگذار نمی کرد . متجاوز را ولو فرزندش بود کیفر می داد و مظلوم را هر که و هر کس می بود بر روی دیده می نشانید . به همین جهت اقلیت معدودی او را ظالم ولی اکثریت مطلق ایرانیان او را پاکدل و دادگستر می دانستند . از معدلت نوشیروانی همین بس که کاخ مدائن را برای آنکه کلبه پیرزنی خراب نشود ناقص و ناموزون گذاشت و از اینکه خانه او با کلبه آن پیرزن قرب جوار دارد به خود می بالید و می نازید .

" شهر مدائن پایتخت ساسانیان در زمان سلطنت انوشیروان از زیباترین شهر های جهان به شمار می آمد . در گوشه و کنار عالم هر کس قدرت و تمکنی داشت غایت آمالش این بود که ایامی را به عنوان سیر و گشت و تماشا در این شهر عظیم و زیبا در کنار دجله بگذراند و مخصوصاً شیوخ عرب همه ساله فصل تابستان به مدائن سفر می کردند و چند صباحی از گذران عمر را فارغ از مطلق تخیلات و توهمات در آن محیط امن و داد مصرف می داشتند . غبار غم را در آن مدت کوتاه از دل می زدودند و با یک دنیا نشاط و انبساط خاطر به وطن مألوف خویش باز می گشتند .
" در سالی که مورد بحث ماست دو نفر از شیوخ عرب به مدائن رفتند و فصل تابستان را در آن سرزمین نعمت و امنیت گذراندند ولی چون تابستان به سر آمد آن چنان سرخوش از باده نشاط و سرمستی شدند که تاب دل کندن از مدائن را در خود ندیده تصمیم گرفتند مدت اقامت را تمدید کنند منتها تمدید اقامت مستلزم مخارج اضافی بود که از این حیث چیزی در بساط نداشتند زیرا در خلال آن مدت هر چه داشتند به مصرف خوشی و خوشگذرانی رسیده بود . دیگر نه امکان دسترسی به شهر و دیار خود داشتند و نه کسی را در مدائن می شناختند تا از او استقراض نمایند . تصادفاً یکی از آن دو نفر گردنبد زرین و گرانبهایی داشت که آن زر سرخ را برای چنین روز سیاهی احتیاطاً همراه آورده بود . متفقاً گردنبد را نزد زرگر معروف و معتبری برده برای فروش عرضه کردند .
" چون بهای گردنبند خارج از حدود قدرت و توانایی زرگر بود به آنها قول داد که در ظرف یک هفته آن را به قیمت مناسبی خواهد فروخت . "

ضمناً مبلغی پول به آنها داد تا صرف مخارج روزمره کنند و پس از یک هفته مراجعه نمایند . چون مدت مقرر سپری گردید به نزد زرگر شتافته قیمت گردنبند را مطالبه کردند .
" زرگر چند روزی دیگر از آنها مهلت خواست ولی در موعد مقرر مجدداً تقاضای تمدید نمود . چون چند بار بدین منوال گذشت دو نفر عرب نسبت به زرگر ظنین شده اصل یا قیمت گردنبند را جداً خواستار شدند و مخصوصاً زرگر را تهدید کردند که در صورت امتناع به تظلم و دادخواهی متوسل خواهند شد . چون زرگر بیش از آن نتوانست به دفع الوقت بگذراند لذا حقیقت مطلب را فاش کرد و گفت:"راستش را بخواهید فردای همان روزی که گردنبند را به من دادید یکی از شاهزادگان ساسانی گردنبند را پسندید و با خود برد . با آنکه قول داده بود بهای گردنبند را هر چه زودتر تأدیه کند با وجود مراجعات مکرر در پرداخت قیمت و یا استرداد گردنبند امتناع ورزیده حتی امروز صبح مرا از نزد خود به خواری و خفت راند . شاهزاده است و وابسته به دستگاه سلطنت . نه آن قدرت را دارم که با او معارضه کنم و نه آن تمکن و توانایی مالی که بهای گردنبند گرانبهای شما را بپردازم . باور کنید آنچه گفتم عین حقیقت است و از خلف قول وعده ای که به شما داده ام جداً خجل و شرمنده هستم ."
" دو نفرعرب از آنچه شنیده بودند حالت بهت و شگفتی به آنها دست داد زیرا از یک طرف قیافه و ناصیه زرگر نشان می داد که دروغ نمی گوید و از طرف دیگر هرگز گمان نمی بردند که در عصر و زمان انوشیروان کسی را جرئت چنین جسارت و بی پروایی باشد . آخر آنها به اتکای امنیت و عدالت اجتماعی به این دیار آمده و به این امید هم می خواستند مدت اقامت را تمدید کنند . چه بکنند چه نکنند ؟ پس از لختی تأمل و تفکر به سوی عدالتخانه شتافتند و زنجیر عدالت را به صدا درآوردند ولی قبل از آنکه به حضور انوشیروان باریابند مرد سیاهپوستی که گویا از غلامان شاهزاده مورد بحث بود به آنها نزدیک شد و گفت:"اگر اشتباه نکنم راجع به گردنبند به تظلم و دادخواهی آمده اید . این طور نیست ؟"
" گفتند : " بلی همین طور است ."
" غلام پرسید : " آیا هیچ می دانید که انوشیروان در این گونه موارد سختگیر و سخت کش است و حتی نسبت به اقارب و بستگانش اغماض و ابقا نمی کند ؟"
" جواب دادند : "این نکته را می دانستیم که به منظور احقاق حق و به دست آوردن گردنبند به اینجا آمده ایم ."
" غلام سیاه گفت : " از شکایت خود صرفنظر کنید . من به شما قول می دهم اصل گردنبند را مسترد دارم . " در این موقع که مشغول گفتگو بودند از طرف انوشیروان احضار گردیدند و به حضورش شتافتند . انوشیروان مستفسر حالشان گردید و موضوع تظلم و شکایت را جویا شد . یکی از آن دو نفر عرب با بیانی فصیح به عرض رسانید : " ما دو تن از شیوخ عرب استماع صیت شهرت و معدلت نوشیروانی و زیبایی های شهر مدائن بود . فصل تابستان را در کمال خوشی و نهایت شادمانی گذراند یم و در خلال این مدت از نعمت امنیت و آسایش که قطعاً مولود اقدامات مجدانه شهریار ساسانی است برخوردار بودیم . همین مسأله موجب گردید که بر مدت توقف افزوده چند صباحی دیگر در شهر و دیار شما رحل اقامت افکنیم ولی چون زاد و توشه به اتمام رسیده بود لذا گردنبند زرینی را که احتیاطاً همراه آورده بودیم در نزد زرگری به امانت سپردیم تا به قیمت مناسبی به فروش برساند پس از چندی معلوم گردید که یکی از شاهزادگان چشم طمع بر گردنبند دوخته آن را از زرگر گرفته و دیناری بابت قیمت آن نپرداخته . چون زاد راحله نداریم و مضافاً قبول این مطلب آن هم در عصر سلطنت انوشیروان مستبعد به نظر می رسد لذا برای تظلم و دادخواهی به حضور آمدیم تا هر طور مصلحت و مقضی بدانند اقدام نمایند . ضمناً این مطلب هم ناگفته نماند که در پای زنجیر عدالت غلام سیاهی مانع از تظلم و دادخواهی ما شد که گویا از خادمان و غلامان آن شاهزاده بوده است ."

" انوشیروان که تا آن موقع سر تا پا گوش بود از شنیدن سخنان عرب آن چنان برآشفت که خون بر چهره اش دوید به آنها دستور داد بیست و چهار ساعت دیگر مراجعه کنند و گردنبند یا قیمتش را دریافت نمایند . "
" دو نفر عرب با قلبی مالامال از سرور و خوشحالی به سوی خانه روان شدند ولی هنگام مراجعت مردم کوچه و بازار را منقلب و مضطرب دیدند و متوجه شدند که همه دست از کار و حرفه کشیده به سوی مقصد معلومی در حرکت هستند . حس کنجکاوی آنها تحریک شد و آنها هم در پس آن جمعیت مضطرب و نالان به راه افتادند تا به میدان عمومی شهر رسیدند . غلغله عجیبی برپا بود و جمعیت در سراسر میدان موج می زد . همه کس جدیت می کرد خود را به مرکز میدان برساند . دو مرد عرب هم به دنبال آنها فشار آوردند .

" وقتی که به نقطه معلوم رسیدند منظره دلخراشی دیدند که موی بر بدنشان راست شد . چون قدری نزدیکتر شده نیک نظر کردند جسد شاهزاده نوجوان ساسانی و آن غلام سیاه را در حالی که دو شقه شده بودند بر بالای دار مشاهده کردند . در زیر این دو جسد لوحی آویزان بود که بر روی آن موضوع گردنبند متعلق به آن دو مرد عرب و ماجرای تظلم و دادخواهی و همچنین گناه نابخشودنی آن غلام سیاه که متظلمان و دادخواهان را از تظلم و دادخواهی بازداشت به تفصیل منعکس و مندرج بود . دو مرد عرب چون وضع را بدان سان دیدند در حالی که قلباً به عدل و داد انوشیروان آفرین می گفتند از کرده پشیمان شده با حالت انفعال و شرمساری مدائن را ترک و به شهر و دیار خویش بازگشت نمودند ."
" ای مرد مسیحی ، این بود که داستاان رمز صلیب و خط و نشان . دیگر چه می خواهی ؟"

" پسر سفیان ، بالاخره نگفتی که این واقعه چه ارتباطی با خط و نشان (+) دارد ؟"
معاویه گفت : " چون محکومین را دو شقه کرده به شکل صلیب یا به علاوه (+) بردار کردند لذا خلیفه عمر با این خشت خام و شکل صلیبی که بر روی آن ترسیم کرد مرا تهدید فرمود که اگر به رفع ظلم و اجابت مسئول تو اقدام نکنم به همان شکل و وضع مصلوب خواهم شد . " مرد مسیحی چون به جریان قضیه واقف شد رضایت نامه موصوف را به دست معاویه داد و بقیه عمر را به شادمانی و کامیابی گذرانید . "




اکنون ساعت 07:09 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)