جوامع الحکایات
گريه مرد حكيم
پسر «ذيمقرودوس» كشته شد. ذيمقرودوس بسيار غمگين شد و شروع به گريه و زاري كرد.
دوستان او كه دانشمند بودند، از كار او تعجب كردند و گفتند: « گريه كردن براي مرگ فرزندان، كار حكيمان و دانايان نيست. به خصوص تو كه ازهمه دانشمندتري و عمر خود را صرف علم و دانش كرده اي و مدتها سختي كشيده اي تا به اين مقام رسيده اي. تو كه در علم و دانايي مانند خورشيد مي درخشي، نبايد اين قدر گريه كني و غصه بخوري.»
ذيمقرودوس گفت: « شما اشتباه مي كنيد. من براي كشته شدن پسرم گريه نمي كنم. مي دانم هر گلي كه در بهار شكفته مي شود، در پاييز پژمرده خواهد شد و هيچ زنده اي از مرگ در امان نيست. من مي دانم كه براي هركس، اجلي معين شده است و هر وقت كه زمان مرگ او فرا رسد، بايد بميرد. پسر من كشته شد. او اگر كشته هم نمي شد، دير يا زود به شكلي ديگر از بين مي رفت. گريه كردن من به خاطر آن بيچاره اي است كه پسر مرا كشته است. او قاتل است و بايد در آن دنيا جواب بدهد. من دلم براي عاقبت بد او مي سوزد، نه براي پسرخودم. »
مگس و پادشاه
مردي، كنار پادشاهي نشسته بود. پادشاه خوابش مي آمد اما هر وقت كه چشم هاي خود را مي بست تا بخوابد، مگسي مي آمد و روي صورت او مي نشست. پادشاه با دست محكم به صورت خود مي زد كه مگس را دور كند. مدتي گذشت و پادشاه از آن مرد پرسيد: « اگر گفتي چرا خداوند مگس را آفريده است؟ »
مردگفت:« مگس راآفريده تا زورگويان بدانند بعضي وقت ها زورشان حتي به يك مگس هم نمي رسد! »
ارسطو و سربات
ارسطو، دانشمند معروفي بود كه همه دنيا، او را مي شناختند. حكيمان و طبيبان مختلف، از هر گوشه يدنيا مي آمدند و از او چيزي ياد مي گرفتند. در آن زمان طبيبي بود به نام سربات كه در هند زندگي ميکرد. او هم بسيار معروف بود. سربات در شهر خود طبابت مي كرد و در كار خود بسيار ماهر بود. او مي دانست كه ارسطو استاد عمل جراحي است.
روزي سربات به طور ناشناس از هندوستان به يونان رفت. او ارسطو را پيدا كرد و مدتي به عنوان شاگرد در كنار او مشغول به كار شد. سربات از علم و دانش خود چيزي به ارسطو نمي گفت و هميشه وانمود مي كرد كه هيچ علمي ندارد. او مي خواست به راحتي روش معالجه كردن و جراحي ارسطو را ياد بگيرد.
شبي، مردي خوابيده بود و هزارپايي از راه گوش او به مغز سرش رسيده بود. آن مرد، تا مدتي در عذاب بود و عاقبت پيش ارسطو آمد و درد خود را گفت. ارسطو گفت: « بايد تو را عمل جراحي كنم، اما ممكن است جان خود را از دست بدهي؛ البته امكان هم دارد كه زنده بماني. اگر خودت اجازه بدهي و بزرگترهاي تو، به اين عمل جراحي رضايت بدهند، كار خود را با دقت انجام خواهم داد، شايد كه از اين بلا نجات پيدا كني.»
با اين قول و قرار، ارسطو بيمار را به خانه خود برد و دارويي به او داد. آن مرد دارو را خورد و بيهوش شد. ارسطو دست به كار شد. استخوان كاسه سر او را با چاقويي مخصوص باز كرد و به مغزش رسيد و هزارپا را ديد. هزارپا تمام پاهاي خود رادر مغز آن مرد فروبرده بود واز جاي خود تكان نمي خورد.
ارسطو خواست كه با انبري آن را بردارد، اما سربات كه از سوراخ در نگاه مي كرد، فرياد زد: «استاد! مواظب باش. كارت تا اينجا درست بود، اما اگر آن هزارپا را با انبر برداري، پرده روي مغز، بر اثر كشيده شدن پاهاي جانور، پاره خواهد شد. آن وقت كار تو به نتيجه اي نخواهد رسيد.»
سربات وارد اتاق شد و گفت: « اي استاد! دستور بده تا سوزن جوالدوزي را در آتش داغ كنند، آنگاه، سوزن داغ را بر پشت هزارپا بگذار تا از حرارت آن پاهاي خود راجمع كند و از مغز جدا شود. آن وقت آن را بگير و خارج كن.»
ارسطو به مهارت و هوش سربات، آفرين گفت و از دقت او تعجب كرد. او درست همان كاري را كرد كه سربات گفته بود. طولي نكشيد كه جانور را از مغز سر جدا كرد و استخوان جمجه را سر جاي خود گذاشت و با داروهاي مخصوص، روي زخم را پوشاند.
زخم سر بيمار كم كم خوب شد و مرد پس از مدتي سلامتي خود را به دست آورد. ارسطو نيز سربات را با احترام زياد به هندوستان روانه كرد.
كوزه نقره اي و كوزه سفالي
«شعبي» مردي دانا بود. هروقت براي مردم سوالي پيش مي آمد، از او مي پرسيدند.
روزي مردي از او پرسيد: « نشانه ي آدمهاي بخشنده و نيكوكار چيست؟»
مرد ديگري پرسيد: « نشانه ي آدمهاي بدكار و خسيس كدام است؟»
شعبي گفت: « آدمهاي بخشنده و نيكوكار زود با مردم دوست مي شوند و دشمني و كينه بسيار كم و دير بين آنها پيدا مي شود. مثل كوزه اي از جنس نقره كه هيچ وقت نمي شكند و اگرهم آسيبي ببيند، خيلي زود درست و اصلاح مي شود، اما آدم هاي خسيس اگر چه زود دوست مي شوند، اما دوستي آنها دوامي ندارد. مثل كوزه اي سفالي كه زود ساخته مي شود و زود هم مي شكند. از كوزه سفالي شكسته نيز نمي توان هيچ استفاده اي كرد.»
فالوده در بيابان
يكي از درويشان مي گفت: روزي با چند نفر از دوستان به سفر مي رفتم. به بياباني بزرگ رسيديم. همان طور كه مي رفتيم با هم صحبت مي كرديم: چه كسي بيشر از همه به خداوند توكل دارد و روزي خود را فقط از او مي خواهد؟
درويشي بود كه تصميم گرفت قدرت توكل خود را به ديگران نشان دهد. او مي خواست با اين كار درسي واقعي به بقيه بدهد. آن درويش، قسم خورد كه هيچ چيز نخورد و از كسي هم چيزي نگيرد تا هنگامي كه خداوند به او « فالوده» بدهد.
وقتي كه شب شد، غذايي را كه داشتيم سر سفره گذاشتيم و مشغول خوردن شديم؛ اما آن درويش دست به غذا نزد، درحالي كه مثل همه ما گرسنه بود. او آن روز را صبركرد. روز بعد هم چيزي نخورد. كم كم ضعيف و بي حال شد. بعضي از دوستان گفتند: « اين مرد خيلي نادان است. وسط بيابان به دنبال فالوده مي گردد. آدم بايد عقل داشته باشد. مگر وسط بيابان هم فالوده پيدا مي شود؟» آنها او را همان جا گذاشتند و به راه خود رفتند، اما من كه بيشتر با او دوست بودم، پيش او ماندم. روز بعد به راه خودمان ادامه داديم. رفتيم و رفتيم تا اينكه نزديك غروب به دهي رسيديم. مسجد ده را پيداكرديم و وارد آن شديم تا كمي استراحت كنيم. نيمه هاي شب بود كه درمسجد را زدند. در را باز كردم. پيرزني را ديدم كه يك سيني روي سر خود گذاشته بود. او گفت: « شما غريبه ايد يا اهل همين آبادي هستيد؟»
گفتم: « غريبه هستيم.»
پيرزن سيني را جلوي ما گذاشت و دستمالي را كه روي آن بود، برداشت. با حيرت ديديم كه داخل ظرف روي سيني پر از فالوده است. پيرزن به آن درويش گفت: « بفرماييد بخوريد. »
درويش جوابي نداد. پيرزن ناراحت شد و اصرار كرد. سرانجام من و آن درويش فالوده ها را خورديم. من از پيرزن پرسيدم: « چطور شده كه نصف شبي براي غريبه ها فالوده آورده اي؟»
او گفت: « كدخداي اين ده مردي بهانه گير و عصباني است. در اين وقت شب هوس فالوده كرد و همه مجبور شدند كه برايش فالوده درست كنند، اما او خيلي عجله داشت. درست شدن فالوده كمي طول كشيد و او هم از شدت عصبانيت قسم خورد كه دست به فالوده نزند و به هيچ كس هم ندهد مگر اينكه غريبه باشد. اوگفت كه حتماً بايد غريبه ها اين فالوده ها را بخورند و گرنه زن خود را طلاق مي دهد. من هم فالوده ها را برداشتم و آمدم كه غريبه اي پيدا كنم تا فالوده ها را بخورد و كدخدا زنش را طلاق ندهد. من مي دانستم كه معمولاً غريبه ها رهگذر هستند و شبها در مسجد مي خوابند. اين بود كه آمدم به اين مسجد و شما را پيدا كردم. به همين دليل بود كه از شما خواهش كردم فالوده ها را بخوريد. اين را هم بدانيد كه اگر نمي خورديد، شما را به زور وادار مي كردم تا بخوريد.»
پيرزن كه رفت، به آن درويش گفتم: « توكل و ايمان تو را به چشم خودم ديدم و فهميدم كه با توكل مي شود حتي در وسط بيابان هم به فالوده رسيد. به راستي كه هر وقت انسان چيزي را فقط از خدا بخواهد و صبر كند، آن چيز هر چه كه باشد، خداوند آن را به او خواهد بخشيد.»
زشتي و زيبايي
روزي، آدم ناداني كه صورت زيبايي داشت، به « افلاطون » كه مردي دانشمند بود، گفت: « اي افلاطون، تو مرد زشتي هستي.»
افلاطون گفت: « عيبي كه بود گفتي و آن را به همه نشان دادي، اما آنچه كه دارم، همه هنر است، ولي تو نمي تواني آن را ببيني. هنر تو، تنها همين حرفي بود كه گفتي، بقيه وجود تو سراسر عيب است و زشتي. بدان كه قبل از گفتن تو، خود را در آينه ديده بودم و به زشتي صورت خودم پي برده بودم. بعد از آن سعي كردم وجودم را پر از خوبي و دانش كنم تا دو زشتي در يك جا جمع نشود. تو مردي زيبارو هستي، اما سعي كن با رفتار و كارهاي زشت خود، اين زيبايي رابه زشتي تبديل نكني. »
هديه خدا
درويشي، مقداري طناب داشت. آن را به بازار برد و به يك درهم فروخت. مي خواست با آن يك درهم براي بچه هاي خود غذايي تهيه كند. به طرف بازار كه مي رفت، دو نفر را ديد كه با هم جر و بحث مي كردند و كم كم كارشان به دعوا كشيد. مرد درويش از ديگران پرسيد: «چرا آنها به سر و كله هم مي زنند؟» گفتند: «اين مرد يك درهم به آن يكي بدهكار است. طلبكار به او مهلت نمي دهد و مي خواهد به زندانش بيندازد.»درويش يك درهم خود را به مرد طلبكار داد و دست خالي به خانه برگشت. وقتي به خانه رسيد، به زن و بچه هاي خود گفت: « طناب را فروختم و يك درهم گرفتم، اما آن را در راه خدا، خرج كردم.»
درويش خانه را گشت و گليم كهنه اي را پيداكرد. آن را به بازار برد تا بفروشد. همه جاي بازار را به دنبال مشتري گشت، اما خريداري پيدا نشد. خسته و نگران به طرف خانه به راه افتاد. آن روز، صيادي يك ماهي صيد كرده بود و مي خواست آن را بفروشد، اما هيچ كس ماهي را نمي خريد.مرد درويش و صياد در بازار به هم رسيدند و از حال هم با خبر شدند. صياد به درويش گفت: « بيا با هم معامله اي بكنيم. تو گليم را به من بده، من هم ماهي را به تو مي دهم.» درويش قبول كرد. درويش، ماهي را به خانه برد و مشغول پاك كردن آن شد تا غذايي درست كند. وقتي كه شكم ماهي را پاره كرد، ناگهان مرواريدي درشت و نوراني از داخل آن بيرون آمد. درويش فهميد كه آن مرواريد هديه اي از طرف خداست. با خوشحالي، مرواريد را به بازار برد تا بفروشد، اما هيچ كس نتوانست قيمتي بر روي آن بگذارد. سرانجام كسي پيدا شد و مرواريد را به صد هزار دينار طلا از او خريد. درويش سكه هاي طلا را بار الاغي كرد و به طرف خانه رفت. چيزي نگذشت كه درويش ديگري در خانه او را زد و گفت: «در راه خدا چيزي بدهيد.»
درويش با خود گفت: « شايد اين درويش هم حال و روزش مثل حال و روز ديروز خودم باشد.» اين بود كه او را صدا زد و گفت: « برادر، نصف اين پولها مال تو. برو و هر چه زودتر كسي را بياور تا بتواني سكه هاي طلا را ببري. »
درويش گفت: « من نيازي به پول ندارم. من فرستاده خداوندي هستم كه مي گويد:« هر كس يك درهم در راه من خرج كند، ما صد هزار درهم از خزانه غيب به او پاداش مي دهيم.» بدان كه خداوند كار خير هيچ كس را بدون پاداش نمي گذارد.»